Showing posts with label حال و روز. Show all posts
Showing posts with label حال و روز. Show all posts

22 September 2017

ده سال با «چه می‌دانم...»‏

از انتشار نخستین پست من در این وبلاگ، یعنی از ۱۵ اوت ۲۰۰۷ ده سال گذشت، و از شما چه ‏پنهان که من هنوز «نمی‌دانم»!‏

آن نخستین پست به سوئدی بود و از واژه‌های سوئدی راه‌یافته به زبان فارسی سخن می‌گفت. تا ‏چندی نمی‌دانستم برای چه کسانی و کدام مخاطبان می‌نویسم. در آغاز بیش‌تر به سوئدی و کم‌تر ‏به فارسی می‌نوشتم. به انگلیسی هم نوشتم. در این ده سال از مقوله‌های گوناگون نوشتم، از ‏زبان تا کامپیوتر، از موسیقی تا سیاست، از اشخاص تا حال و روز خودم، از سفرنامه تا سینما، از ‏ادبیات تا یادهای دانشگاه، و... منوی این بخش‌ها را در ستون سمت چپ وبلاگ می‌یابید.‏

کمی پس از آغاز کار، خود را موظف کردم که دست‌کم هر یکشنبه بنشینم، بنویسم، و چیزکی در ‏این‌جا منتشر کنم. سپس با خود قرار گذاشتم که دست‌کم هر ماه تکه‌ای از مجموعه‌ی ‏داستان‌واره‌های «از جهان خاکستری» را بنویسم و این‌جا بگذارم. «از جهان خاکستری» نام موقتی ‏داستان‌واره‌هایی بود که پس از بیش از هشت سال نوشتن و نوشتن، سرانجام سه سال پیش با ‏نام «قطران در عسل» منتشر شد و سپس کم‌وبیش همه‌ی قطعه‌های «از جهان خاکستری» را که در آن ‏کتاب آمد، از این وبلاگ حذف کردم.‏

انتشار «قطران در عسل» گویی نیاز به نوشتن را از وجود من زدود، و پس از آن، و با دگرگونی‌هایی ‏که هم در زندگی و هم در تندرستیم پیش آمد، کم‌تر و کم‌تر در این وبلاگ نوشتم.‏

اما فکر نوشتن در این‌جا، و عذاب وجدان ننوشتن در این‌جا، همواره با من است. تلاش خود را ‏می‌کنم، اما اوضاع همواره آن‌چنان که دلم می‌خواهد پیش نمی‌رود. دست خودم نیست!‏

چه می‌دانم... تا ببینیم!‏
و درود بر خوانندگان وفادارم!‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

11 August 2017

از جهان خاکستری - ۱۱۵‏

بفرمایید آلبالو!‏

نزدیک سه هفته پیش عکسی از درخت پر از آلبالوی کنار در ورودی ساختمان محل زندگیم در ‏فیسبوک منتشر کردم. محتوای کاسه‌ی توی این عکس نزدیک یک کیلو از همان آلبالوهاست. آن ‏یکی هم وسیله‌ی ساخت خودم است با دسته‌ی بلند برای دسترسی به آلبالوهای جاهای ‏دور از دسترس درخت.‏

این آلبالوها هنوز خوب نرسیده‌اند اما چاره‌ای نداشتم و دیگر باید می‌چیدمشان: از یک سو خطر ‏گنجشک‌ها بود که درست در روز معینی که آلبالوها به درجه‌ی معینی از پختگی می‌رسند، گله‌ای ‏حمله می‌کنند و حتی یک دانه آلبالو در دوردست‌ترین جای درخت هم باقی نمی‌گذارند، و تازه بعضی از ‏همسایه‌ها هم هستند که نمی‌توانند دندان روی جگر بگذارند و صبر کنند تا روزهای پیش از حمله‌ی ‏گنجشک‌ها،‌ که البته هیچکس نمی‌داند کی حمله می‌کنند!‏

من بیش از همه نگران یک زوج همسایه‌ی یونانی بودم که هر بار هنگام رفتن و آمدن مشتی از ‏آلبالوها می‌چیدند و می‌خوردند، اما همین یکشنبه‌ی گذشته پشت پنجره ایستاده بودم و حیاط را ‏تماشا می‌کردم که ... چشمتان روز بد نبیند: دو مرد با نردبان و چهارپایه‌ی بلند و سطل و بند و بساط ‏به جان آلبالوها افتاده‌بودند و می‌چیدند و می‌چیدند! ای داد! ای فغان! آلبالوهای مرا بردند!‏

رفتم روی بالکن مشرف به درخت تا شاید مرا ببینند و از رو بروند، اما خود را به کلی به آن راه زدند، ‏انگار نه انگار که هیکل به این بزرگی بالای سرشان ایستاده و وسط روز روشن دارد «دزدی»شان را ‏تماشا می‌کند. این دو مرد از همسایه‌ها که هیچ، حتی از هم‌محلی‌ها هم نبودند. دیرتر دیدم که با ‏ماشین از جای به‌کلی دیگری آمده بودند. چگونه این جا و این درخت را کشف کرده‌بودند؟ به یکی از ‏زبان‌های اسلاو با هم حرف می‌زدند و به گمانم از یکی از جمهوری‌های بالکان (یوگوسلاوی ‏سابق) بودند. تنها برخی از کلماتشان را که مشابه روسی بود می‌فهمیدم. لابد داشتند سوئدی‌ها ‏را مسخره می‌کردند که هیچ نمی‌فهمند آلبالو چیست و حقشان است که ما درختشان را برایشان ‏لخت کنیم!‏

دقایقی طولانی با خود کلنجار رفتم که آیا فریاد بزنم: «آهای! شما توی این حیاط زندگی می‌کنید؟» ‏تا شاید از رو بروند. اما دلم نیامد! سر و وضع درستی نداشتند. بی گمان آن‌ها هم در حسرت دوری ‏از وطن دلشان از جمله برای آلبالو خیلی تنگ شده‌بود. بگذار هر چه می‌خواهند بچینند و ببرند. ‏به‌شرطی که درخت را به‌کلی لخت نکنند!‏

خوشبختانه انصاف و مروت سرشان می‌شد و لازم نشد من با فریادم از غارت درخت بازشان دارم. ‏هر یک «به اندازه‌ی نیازشان» نصف سطلی چیدند، بساطشان را برچیدند، و رفتند.‏

اما من به وحشت افتاده‌بودم که آن دو یا دوستانشان هر لحظه می‌توانند برگردند و هیچ آلبالویی بر ‏درخت بر جا نگذارند. این بود که دیشب رفتم و با ابزار مربوطه این کاسه را پر کردم، و من نیز تنها به ‏اندازه‌ی نیازم. آخرهای کار یک خانم همسایه‌ی سوئدی که از قضا خانه‌اش همان طبقه‌ی همکف و ‏کنار درخت است، از راه رسید. سلام و علیک کردیم و مقادیری درباره‌ی جالب بودن «اختراع» من ‏حرف زدیم، و او گفت که او هم آلبالو دوست دارد و می‌چیند و کمپوت درست می‌کند. ابزارم را به او ‏قرض دادم و آمدم خانه. راهنماییش کردم که یک چراغ روی پیشانی هم بردارد و تا دیر نشده، در این ‏تاریکی، از آلبالوها بچیند. او بیش از یک ساعت با درخت مشغول بود و بعد مطابق قرار ابزار ‏آلبالوچینی مرا آورد و پشت در آپارتمانم گذاشت.‏

صبح امروز هنگام رفتن به سر کار، دیدم که هنوز دو سه کاسه آلبالو در جاهای دوردست درخت ‏باقیست! پیداست که خانم همسایه هم «به اندازه‌ی نیازش» از آلبالوها چیده و نه بیشتر! چه می‌شد اگر ما ‏همه حرص زدن را کنار می‌گذاشتیم و از همه‌ی چیزهای در دسترس تنها به اندازه‌ی نیازمان بر می‌داشتیم،‌ و نه بیشتر، از جمله از طبیعت؟ ‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

21 May 2017

از جهان خاکستری – ۱۱۴‏

نان، نان و دیگر هیچ!‏

از کودکی همواره «نان‌آور» خانواده بوده‌ام. و آه، چه قدر و چه ساعت‌های دراز و حوصله‌سوز از ‏عمرم در صف نان گذشته. کیست که بتواند حساب کند؟

نخستین آشنایی من با نان با مهر نجات‌بخش زندگانیم، خواهر بزرگم، ساراباجی بود، که داستانش را ‏نوشته‌ام. ساراباجی با نان بربری تریدشده در چای شیرین مرا از گرسنگی نجات داد.‏

چند سال دیرتر، مرا می‌فرستادند تا از بقالی سر کوچه،‌ حبیب‌آقا، که به ما نسیه می‌داد، نان لواش ‏بخرم. دو کیلو نان لواش تا زده را زیر بغل می‌زدم و به خانه می‌آمدم. و بگذریم که سر راه، ‏ارباب‌زاده‌های کوچه‌ی «نجفی‌ها» سنگ‌بارانم می‌کردند.‏

در خانه، در میانه‌ی دوندگی‌ها و بازی‌های بی‌پایانمان، دوان و نفس‌زنان و عرق‌ریزان سری هم به ‏آشپزخانه می‌زدیم، در دیگ بزرگ مسی را بر می‌داشتیم، بقچه‌ی بزرگ نان درون دیگ را شتاب‌زده ‏باز می‌کردیم، تکه‌ی بزرگی از نان لواش را چنگ می‌زدیم، می‌کندیم، و بقچه را بسته و نبسته، در ‏دیگ را سر جایش می‌کشیدیم، و بعد سبد سبزی خوردن بود، که آه، چه سبزی‌های خوش عطر و ‏طعمی...! چنگی سبزی روی نان پهن می‌کردیم، و بعد تکه‌های پنیر خیکی (موتال) بود که از ‏خطه‌ی تالش خریده‌بودیم، یا پنیر ساخت حبیب‌آقا بود، که با انگشتانمان له می‌کردیم کنار ردیف ‏سبزی خوردن روی نان لواش، و بعد... لقمه‌ی لوله‌کرده، بهشت...‏ و بعد دویدن به‌سوی ادامه‌ی بازی.‏

این سال‌های کودکی بود، و سال‌های کودکی دیر یا زود (اغلب زود!) به پایان می‌رسند. اما هنوز ‏خریدن و آوردن نان به خانه به گردن من بود، مگر آن که پدر، هر از گاهی، سر راه سنگکی می‌خرید ‏و می‌آورد.‏

نان لواش حبیب‌آقا تازه نبود و عطر نان تازه را نداشت. در سال‌های دبستان و دبیرستان، آنگاه که ‏پول نفت به کشور سرازیر شد و دیگر لازم نبود همیشه نسیه بخریم، یک لواش‌پزی در کوچه‌ی ‏نزدیک «چای قیراغی» و پل «رحیم‌آباد» پیدا کرده‌بودم. اتاقکی بود با دیوارهایی از خشت خام و ‏گلین، با سکویی و تنوری در میان، بر کف اتاقک. چند زن روستایی بودند با لباس‌های سنتی رنگ در ‏رنگ از روستاهای آذربایجان، «تومان – کؤینک» و «یاشماق» (روبنده، که بینی و دهانشان را ‏می‌پوشاند)، که روی گونی‌هایی خالی گسترده بر زمین می‌نشستند، سراپا آغشته در گرد سپید ‏آرد. یکی شان با خمیر و ور آوردنش مشغول بود. خمیر را در تکه‌های مناسب می‌کند، هر تکه را تند ‏و سریع بر ترازویی وزن می‌کرد، و سپس روی طبقی پوشیده از آرد می‌انداخت. زنی دیگر تکه خمیر ‏را «چونه» می‌کرد، روی آرد می‌غلتاند و می‌مالاند،‌ و روی طبق بعدی می‌انداختش. این تکه‌ی خمیر، ‏نرم و گرد و سپید، بر طبق می‌نشست، و من که در سنی بودم که به جای عرق، تستوسترون از ‏پوستم می‌تراوید، آن جا، ‌ایستاده بر صف، چونه‌ی خمیر را به شکل پستان هوس‌انگیز زنی می‌دیدم ‏و کف دستانم می‌سوخت از عطش گرفتن و مالیدن آن پستان، با خوانشی غلط از شعر حافظ: ‏‏«سینه مالامال در – دست...!»‏

زن بعدی آن «پستان» را بر می‌داشت و با «وردنه» روی تخته صافش می‌کرد و نازکش می‌کرد، روی ‏بالشی که نامش را فراموش کرده‌ام پهنش می‌کرد، و خم می‌شد و بر دیواره‌ی تنور داغ و فروزان ‏پیش زانوانش می‌کوبید. همو با سیخی آهنین لواش قبلی و قبلی را که بر تنور چسبانده بود، ‏می‌کند و روی طبق نان‌های پخته می‌انداخت... و عطر می‌پراکند. آه چه عطری... عطر نان تازه... ‏این زن اغلب از لهیب آتش تنور عرق می‌ریخت و سربندش روی پیشانی، و روبندش روی گونه‌ها، ‏خیس بودند. این زنان را می‌ستودم و در دل احترامی عمیق به کار و مهارتشان، برای تلاش و ‏کوشش‌شان احساس می‌کردم. دوست‌شان می‌داشتم. همواره مردی هم آن‌جا بود که نان‌ها را ‏می‌شمرد و به مشتری‌ها می‌داد و پول می‌گرفت.‏

آن‌جا نیز اغلب باید دست‌کم ساعتی می‌ایستادم، در آن هنگامه‌ی پستان‌های هوس‌انگیز و عطر ‏اشتهاآور، تا بتوانم ده – بیست لواش تازه بگیرم و به خانه ببرم،‌ و در راه همین‌طور تکه تکه از لواش ‏نازک و سفید و گرم و خوش‌عطر بکنم و بخورم.‏

در آن سال‌ها در اردبیل همین سه نوع نان را داشتیم: لواش، ‌سنگک، و بربری. و البته فطیر. بهترین ‏فطیر،‌ دست‌پخت زیورننه بود که خدمتکار «دبستان حکمت» بود، دبستانی که مادر من مدیرش بود، ‏و زیورننه هر از گاهی فطیرهای دستپخت خودش، و «قره حالوا» می‌آورد دم در خانه‌مان. در آن میان ‏‏«ایچلی فطیر» هم بود که نانی بود که چیزی شبیه حلوا تویش داشت، و چه خوشمزه.‏

و چه می‌دانستم که نان‌های دیگری در جهان‌های دیگری هست؟!‏

در آن سال‌ها وزارت آموزش و پرورش این امکان را به فرهنگیان می‌داد که در طول تابستان به‌جای ‏هتل و مسافرخانه، در کلاس‌های دبستان‌ها و دبیرستان‌های شهرهای دیگر اقامت کنند. ما نیز بارها به ‏بندر انزلی (پهلوی) رفتیم و به‌جای اقامت در خانه‌ی بستگان مادری، در کلاسی در دبیرستان ‏فردوسی انزلی اقامت کردیم. و همان‌جا بود که، یکی از این دفعات، برای نخستین بار طعم «عشق» ‏را چشیدم: در کلاس دیگری، خانواده‌ای بزرگ بودند که از برازجان آمده‌بودند و دختربچه‌ای داشتند وه ‏چه شیرین و زیبا، چشم‌آبی، طاهره نام، که همبازی کودکان سرایدار دبیرستان بود. من دلباخته و ‏دلخسته‌ی زیبایی، شیفته‌ی او، چهارپایه‌ای بر می‌داشتم و می‌رفتم و زیر درخت ماگنولیای وسط ‏حیاط دبیرستان، سر راه طاهره از اتاقشان به خانه‌ی سرایدار می‌نشستم تا طاهره بیاید و از آن‌جا ‏بگذرد و من لحظه‌هایی کوتاه نگاه آن چشمان زیبا و شگفت‌انگیزش را شکار کنم.‏

برازجان... چه می‌دانستم برازجان کجاست، و چه می‌دانستم که درست در همان هنگام ‏انسان‌هایی،‌ گروهی زندانی سیاسی، در یک «شترخان» زیر آفتاب سوزان و باد کویری، در آن ‏دوردست، در برازجان، عرق می‌ریزند و له‌له می‌زنند، و قرار است که در آینده رفیق من باشند.‏

و همین‌جا بود که نمی‌دانم چرا سرایدار دبیرستان با یکی از مسافران دعوایش شد، کتک‌کاری به ‏بیرون از حیاط دبیرستان کشید و سرایدار فریاد می‌زد «آی پهلوی‌چیان! باییدی! مرا بوکوشتیدی!» ‏‏(آی، پهلوی‌چیان، بیایید که مرا کشتند!) زد و خوردی خونین و بیست – سی‌نفره بود که ندانستم به ‏کجا کشید. به فکر عشقم طاهره بودم!‏

اما نان... صحبت نان بود! این‌جا، در سفر توریستی به بندر انزلی نیز نان‌آور خانواده بودم. پدرم چند ‏ریال می‌داد و می‌فرستادم تا نان بخرم و بیاورم.‏

گیلانیان خود در گذشته‌ها نان نمی‌خوردند و قوتشان برنج بود. نان را بیگانگان؛ یونانیان، روسان، و ما ‏ترکان به این سرزمین آوردیم. و نام انواع نان نیز در گیلان همواره نشانه‌هایی از آن ‏فرهنگ‌های بیگانه داشته و دارد. خود ما نان بربری را در اردبیل صومی می نامیدیم که به یونانی یعنی نان (‏psomi‏).‏ شوخی‌ها و لطیفه‌هایی درباره‌ی نان و نان خوردن در گیلان بر ‏زبان‌ها بوده و هست. گیلانیان برنج‌خور، نان را خوراک فقیرترین و بیچاره‌ترین و گرسنه‌ترین قشرهای ‏جامعه‌ی خود می‌دانستند. می‌گفتند فلانی آن‌قدر بی‌چاره شده که به نان‌خوری افتاده، یا فلانی نان ‏خورده و مرده! با این‌همه و از این‌جا و در پهلوی بود که گذشته از طعم عشق، طعم نان های تازه‌ای ‏را چشیدم. این‌جا آشناییشان با ما ترکان از طریق نیروی کاری بود که از گردنه‌ی خلخال به اسالم ‏سرازیر می‌شد و می‌آمد و از این رو ما را «خالخالی» می‌نامیدند. همه چیز منسوب به ما نیز ‏‏«خالخالی» نامیده می‌شد. اهالی انزلی به‌جای «ترک» می‌گفتند «خالخالی».‏

این‌جا «خالخالی نان» داشتند، چیزی میان لواش و بربری، به شکل گلابی، سپید، نازک‌تر از بربری و ‏کلفت‌تر از لواش. که آه، اگر بدانید... یک کیلو «خالخالی نان» گرم و تازه به من می‌دادید و بعد ‏تماشایم می‌کردید چگونه تکه‌تکه می‌بلعمش!‏

‏«بولکی» داشتند (که به روسی یعنی «لوله‌ای»)ِ؛ نانی سفید و لوله‌ای و گرم و نرم و... چه خوش ‏عطر. سیر نمی‌شدم از تکه تکه کندن و خوردنش. این‌جا «قالاج» داشتند،‌ که به ترکی یعنی «با ‏دوام» (قالماق = ماندن)؛ نانی کلفت‌تر و کوچک‌تر از بربری خودمان. نان «پرووی» داشتند که به ‏روسی یعنی «نخستین» و نمی‌دانم منظور از آن «آرد شماره یک» است، یا «نان درجه یک» یا چه ‏چیز نخستین. این نام به تدریج تغییر یافته و به «پربو» و «پیربو» و چیزهای دیگر تحول یافته و منظور ‏از آن هم دیگر نمی‌دانم چه نانی‌ست. چه ساعت‌ها، ساعت‌ها... در صف نان قالاج ایستادم... در آن ‏شهر کوچک با یک یا دو نانوایی قالاج، و حمله‌ی توریست‌ها در تابستان، و تنور کوچک نانوایی نزدیک ‏دبیرستان فردوسی، می‌ایستادم... و می‌ایستادم... و می‌ایستادم... و عطر نان بود... و باز خوب ‏بود که سینه‌های مالامال در – دست نبود... و من خیلی وقت‌ها دل‌ضعفه می‌گرفتم از عطر نان و از ‏گرسنگی. بزرگ‌ترها از من جلو می‌زدند، و من مظلوم و ساکت آن‌قدر می‌ایستادم تا آن‌که سرانجام نانوا دلش ‏برایم می‌سوخت و قرصی نان قالاچ داغ و تازه به دستم می‌داد، و من در راه بازگشت پیوسته با ‏وجدانم در جنگ بودم که آیا باز تکه‌ای بکنم و بخورم، یا نان را، به آن اندازه‌ای که خانواده را سیر ‏کند، به خانه برسانم؟ و آه، پدر، چرا پول بیشتری ندادی که قرصی بیشتر بخرم و شکمی سیر بکنم ‏و بخورم تا رسیدن به اتاق دبیرستان؟...‏

مادرم، زاده و پرورده‌ی انزلی و گیلکستان، دلش پر می‌زد برای «لاکو نان»، نان برنجی. همه‌ی ‏عشق و هوس و شوق او از سفر به سرزمین نیاکانیش رسیدن به نان لاکو بود و ماهی شور و ‏دودی و ماهی سفید، زیتون پرورده.‏

نان... اما نان...‏

دانشجو که شدم و از اردبیل که گریختم، دیگر نان‌آور خانواده نبودم، و نان از دستم گریخت! در ‏خوابگاه دانشگاه صنعتی آریامهر (شریف) دیگر نان گیرم نمی‌آمد، مگر آن‌که گاه و بی‌گاه از ‏بربری‌پزی «کوچه آپاچی‌ها» نانی می‌خریدم و به خوابگاه می‌آوردم. داستان تیره‌روزان کوچه‌ی ‏آپاچی‌ها را نوشته‌ام. آن‌جا با مفهوم وسیع‌تر لفظ نان به ترکی، «چؤرک»، آشنا شدم. چؤرک فقط ‏‏«نان» نیست. چؤرک یعنی خوراک. آن‌جا بود که یادم آمد که بچه که بودم، در اردبیل، لاغر و مردنی ‏بودم و اهل در و همسایه مرا که می‌دیدند می‌گفتند «بالا، ائوده سنه چؤرک وئرمه‌ی‌لر؟» (طفلک! ‏توی خانه نان نمی‌دهند به تو؟) و منظور از این «نان» البته خورد و خوراک بود.‏

و بعد سرباز صفر شدم. در پادگان چهل‌دختر شاهرود، نوشته‌ام، که نانی که به ما می‌دادند تنها ‏دقایقی کوتاه «نان» بود و بعد می‌شدند تکه‌هایی سیمانی که دندان از عهده‌شان بر نمی‌آمد مگر ‏آن‌که روی شعله‌های آتش داغشان می‌کردیم.‏

انقلاب که شد، افتادم به یک آپارتمان روبه‌روی دانشگاه تهران، یعنی ناف حوادث انقلاب. و نان... ‏آن‌جا هر روز صبح زود بر می‌خاستم، می‌رفتم، باز ساعتی در صف می‌ایستادم و از یک نانوایی بربری در خیابان ابوریحان دو نان بربری ‏می‌خریدم، و از روزنامه‌فروشی نبش ابوریحان و «انقلاب» دو نسخه روزنامه‌ی «نامه مردم» ‏می‌خریدم، و روزنامه‌فروش همواره شگفت‌زده نگاهم می‌کرد که چرا دو تا می‌خرم، و می‌آمدم و یک ‏نان بربری و یک «نامه مردم» را به همسایه‌ی بالایی می‌دادم، و آن یکی نان را، با چه لذتی، با کره ‏و عسل، و چای، در خانه می‌خوردم. آن نان بربری نیز ساعتی بعد مانند بتون سفت و سخت ‏می‌شد و دیگر نمی‌شد خوردش!‏

و زندگانی چنان رقم خورد که از سرزمین رؤیاهایم، از اتحاد شوروی سر در آوردم. سه ماه و اندی در ‏اردوگاه «زوغولبا» بودم و آن‌جا از نان خبری نبود. خوراکمان گوشت بود و سیب‌زمینی. نان! آقاجان، ‏نان! نه، نان نداریم!‏

بردندمان به مینسک، پایتخت بلاروس. این‌جا نان بود، اما چشمتان روز بد نبیند، چه نان‌هایی... ‏اغلب سیاه. نان قالبی که همیشه سرد بود و نیمه خشک، و چند نان دیگر بود، بزرگ و کلفت. نه ‏عطری، نه طعمی... خدایا چه کنم با این «نان»ها؟ نمی‌شود چنگ زد و کندشان و سبزی خوردن و ‏پنیر رویشان مالید... نمی‌شود گازشان زد... نان... این‌ها «چؤرک» نیستند... در همه‌ی آن سه ‏سال و اندی چیزی شایسته‌ی نام «نان» گیرم نیامد.‏

ماست هم نبود! من از کودکی با ماست «حبیب‌آقا» بار آمده بودم. در همه‌ی سال‌های زندگی در ‏ایران نیز هرگز ماست دورتر از بقالی «برادران تبریزی» در نبش کوچه نبود. اما آن‌جا در اردوگاه زوغولبا ‏که بودیم صبح هر روز لیوانی ماست روی میز بود، و بعد این‌جا در مینسک جز «کفیر» چیزی به نام ‏ماست نمی‌شناختند. بیمار و تب‌زده، تا چندی ماست‌بندی پیشه کرده‌بودم! کاسه‌هایی با شیر ‏جوشانده و مایه‌ای که هیچ یادم نیست چه بود، زیر میزها می‌چیدم و می‌خواستم ماست بسازم! ‏تا آن‌که «پراستا کواشا» را کشف کردم.‏

اما نان... اما نان...‏

‏«نان»، به روسی «خلب»، خود داستان‌های غم‌اگیزی دارد. باید از جمله کتاب‌های برنده‌ی جایزه‌ی نوبل، خانم ‏سوتلانا الکسه‌یویچ را بخوانید. یک فیلم سیاه‌و‌سفید مربوط به سال‌های جنگ جهانی دوم را به یاد ‏می‌آورم: کامیونی که دارد نان به شهر سن‌پترزبورگ (لنینگراد) می‌برد که مردم آن در محاصره‌ی دشمن ‏گرسنه مانده‌اند، دارد در یخ‌های شکسته‌ی دریاچه غرق می‌شود، و راننده، زانو زده بر یخ‌های کنار ‏کامیون، کلاهش را بر سینه می‌فشارد و اشک‌ریزان و زیر لب تکرار می‌کند: خلب... خلب... و ‏‏«خلب» در گوش من کم‌وبیش همان پژواک «چؤرک» را دارد.‏

خلب، چؤرک، برؤد، یا نان... سه سال در غم بی‌نانی سپری شد، تا به سوئد آمدم.‏

و نان (برؤد) در سوئد سال ۱۹۸۶؟ اختیار دارید! این‌جا بدتر از بلاروس بود! این‌جا هم دو سه جور نان ‏بیشتر نداشتند، تازه آن هم به قیمت خون آبا و اجدادمان! ای آقا، نان، ما نان لازم داریم...!‏

یکی از نخستین آموزش‌ها به پناهندگان آن‌سال‌های سوئد، پختن نان بود. نان می‌خواهید؟ در ‏بقالی‌ها آرد و مخمر می‌فروشند، و در اجاق‌های خانگی می‌توان نان پخت. خودتان آستین‌ها را بالا ‏بزنید، خمیر کنید، چونه بگیرید و نان بپزید!‏

و چنین بود که نانوایی پیشه کردم. از سال ۱۹۸۶ تا سال ۲۰۰۱، پانزده سال، هر هفته، خمیر ‏گرفتم، چونه کردم، و در اجاق خانگی نان پختم و خانواده را نان دادم. این دیگر صف نان نبود، و ‏اکنون دیگر جریان تستوسترون آن‌قدر نبود که چونه‌های خمیر را پستان ببینم، اما خود نیز گرسنه ‏بودم و نان لازم داشتم. پس پختم، و پختم، و پختم... کم‌کم متخصص نان بربری خانگی شدم. ‏دوستان و مهمانان همواره سراغ نان بربری مرا می‌گرفتند، و دخترم جیران این نان مرا خیلی دوست ‏می‌داشت، چنان که هنوز گاه از «نون بابایی» یاد می‌کند و دلش هوس آن را می‌کند.‏

از حوالی سال ۲۰۰۱ هم نان در سوئد ارزان شد، هم انواع نان به برکت وجود و حضور ما خارجیان ‏بهتر و بیشتر شد، و دیگر لازم نشد که من نانوایی کنم. اما جای آن عطر و طعم نان لواش زنان ‏روستایی اردبیل و آن نان قالاج و خالخالی نان کودکی‌های انزلی را هیچ چیز دیگری نمی‌تواند بگیرد. ‏عطر نان تازه...‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

16 October 2016

ماوایل

داستان کوتاه و زیبایی نوشته‌ی خانم رقیه کبیری ترجمه کردم، با عنوان بالا، که در وبگاه‌های "اخبار ‏روز" و انجمن قلم آذربایجان منتشر شده‌است. طبیعی‌ست که خواندن آن را به‌شدت توصیه می‌کنم.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

12 September 2016

از جهان خاکستری - 112‏

چه دستگاه شگفت‌انگیزی‌ست یاد و حافظه‌ی آدمی. به‌ویژه در شگفتم از آن کارکرد حافظه که ‏یادهای مسئله‌دار و دردآور، یاد کارهایی را که از آن پشیمانیم، به گونه‌ای دستکاری می‌کند و تغییر ‏می‌دهد، یا به‌کلی پاک می‌کند، تا از شدت آن درد و پشیمانی بکاهد. در برخورد با آشنایانی که ‏یادهای مشترکمان را با تغییراتی به سود خودشان بازگو می‌کنند، دهانم باز می‌ماند و به جای ‏شاخ‌های شکسته‌ام دو شاخ تازه می‌روید. آیا خود من نیز چنینم؟ آیا دستگاه حافظه‌ی من نیز به ‏سود من در یادهایم دست می‌برد؟ اگر چنین است، چرا هنوز از یادآوری برخی چیزها و کارها، درد و ‏پشیمانی احساس می‌کنم؟ چرا حافظه‌ام در این‌ها به سود من دست نبرده؟ چه می‌دانم، چه ‏می‌دانم...‏

‏***‏
به گمانم سال 1354 بود که به یک خانه‌ی مجردی و دانشجویی در خیابان طوس، بین میمنت و 21 ‏متری جی، کوچه‌ی حاج دکتر زمانی، شماره 6 کوچیدم (لابد همه‌ی این نام‌ها اکنون به نام این و آن ‏شهید تغییر یافته‌اند؟). این‌جا، در آپارتمان طبقه‌ی دوم، چهار اتاق، آشپزخانه و حمام داشتیم. در سه ‏اتاق دیگر نیز مردان دانشجوی مجرد می‌زیستند. اتاق من تنها با شیشه‌های بزرگ و دری چهار‌لته‌ای ‏با شیشه‌ی مشجر از اتاق دیگر جدا می‌شد. چه می‌گویند به فارسی به آن؟ به ترکی "آراکَسمَه" ‏می‌گوییم. این همان خانه‌ای بود که یکی دو بار در ماه رمضان با دختران هم‌دانشگاهی برای خوردن ‏ناهار آمدیم، و یک بار سیمین تمام مدت سر پا روبه‌روی پنجره ایستاد تا مبادا همسایه خیال کند که ‏ما با دختران مشغول کاری هستیم آن‌جا، و نیمروی مهندسی‌پز مرا خراب کرد!‏

در آغاز سکونتم در این خانه فیروز در آن یکی اتاق پشت "آراکَسمَه" می‌زیست. با فیروز از سال‌های ‏زندگی در خوابگاه دانشگاه صنعتی آریامهر (شریف) با هم دوست و آشنا بودیم. با او در آن‌سوی این ‏دیوار نازک شیشه‌ای و تخته‌ای مشکلی نداشتم و او نیز با من مشکلی نداشت. کم‌وبیش هم‌زمان ‏می‌خوابیدیم و هم‌زمان بیدار می‌شدیم. مزاحمتی برای هم نداشتیم. اما چند ماه بعد فیروز درسش ‏تمام شد، ازدواج کرد و با نوعروسش به کانادا رفت. به‌جای او کسی آمد که آسیستان یکی از ‏درس‌های دانشگاهمان بود؛ مذهبی و نمازخوان بود؛ سر شب می‌خوابید و صبح خیلی زود بر ‏می‌خاست.‏

با این همسایه‌ی تازه مشکلات بزرگی داشتم. نامش جعفر بود، یا چه بود؟ من شب‌ها هنگامی به ‏خانه می‌آمدم که او اغلب ساعتی بود که خوابیده بود و روشن کردن چراغ اتاقم نورافکنی به درون ‏اتاق او بود و بیدارش می‌کرد. و در این جایی که حتی خش‌خش ورق زدن کتاب در اتاق بغلی شنیده ‏می‌شد، من تازه می‌خواستم به موسیقی گوش بدهم. یک ضبط‌صوت کاست کوچک داشتم که به ‏اندازه‌ی عرض و طول یک نوار کاست بود به اضافه‌ی جا برای یک بلندگوی کوچک و چند دگمه. ‏صدای آن را هر قدر هم که کم می‌کردم، باز برای گوش‌های آن مرد مسلمان و سحرخیز آزارنده بود. ‏من رنج می‌بردم از آزاردادن او، و بی‌گمان او نیز رنج می‌برد.‏

به عقلم نرسیده بود که شیشه‌ها را با کاغذ سیاه بپوشانم تا روشنایی چراغ سقف اتاق من کم‌تر در ‏اتاق او بیافتد. تنها یک تقویم بزرگ دیواری روی یکی از شیشه‌های مشجر آویخته‌بودم. و تصویر روی ‏آن تقویم... آه آن تصویر... زنی زیبا که بر کف یک ایوان چوبی نشسته‌بود، پاهایش را از یک سو ‏زیرش جمع کرده‌بود، و پشتش را به تیرهای چوبی و لخت دیوار کلبه تکیه داده‌بود. یک ژاکت پشمی ‏و سفید خوش‌بافت بر بالاتنه‌اش داشت و پایین آن را با دو دست به میان ران‌هایش کشیده‌بود و نگه ‏داشته‌بود. ران‌هایش و پاهایش لخت بودند. آن نگاه خندان و شیرینش، و آن لبان نیمه‌باز و ‏بوسه‌خواه... و آن کنتراست لطافت پوست ران‌هایش روی چوب خشن و نتراشیده‌ی کف ایوان... ‏کف دستانم و سر انگشتانم می‌سوخت در عطش لغزیدن بر آن ران‌ها. هرگاه در تماشای او غرق ‏می‌شدم، دستانم برای لغزیدن بر ران‌هایش بی‌اختیار پیش می‌رفت. اما... دریغا که این فقط کاغذ ‏بود.‏

آن پوستر لوکس‌ترین چیزی بود که در اتاقم وجود داشت. سه پتوی ناهمرنگ روی موزائیک‌های کف ‏اتاق گسترده بودم. زمانی جام شرابی روی یکی از آن‌ها واژگون شده‌بود و لکه‌ی سرخ و بزرگ و تیره و بدرنگی بر ‏جا گذاشته‌بود. تختخواب و تشک و کمد کوچک کنار تخت امانتی خوابگاه دانشگاه بودند و هنگام ‏تصفیه‌حساب پس از فارغ‌التحصیلی باید پسشان می‌دادم. ملافه‌ها را اگر بر می‌داشتم و با خود به ‏اردبیل می‌بردم، شاید یک بار در سال شسته می‌شدند. یک بار پدرم در این اتاق مهمانم بود و ‏آن‌قدر سردش شد که رفت و یک چراغ خوراک‌پزی نفتی کوچک خرید و آورد. از آن پس یک کتری آب ‏همواره روی این چراغ داشت می‌جوشید. و همین بود و مشتی کتاب و نوار کاست موسیقی و چند ‏عکس دیگر روی دیوار این اتاق محقر.‏

با این وضع گاه میهمانانی نیز داشتم که شب هم می‌ماندند و به ردیف روی پتوهای کف اتاق ‏می‌خوابیدند. یکی از اینان جوانی بود، خلیل، از بستگانم، که در یک "مدرسه‌ی عالی" ‏پذیرفته شده‌بود.‏

خلیل می‌دید که چیزهایی می‌نویسم و ترجمه می‌کنم. روزی با دستنویسی در چند برگ آمد و ‏خواست که آن را بخوانم و برایش ویرایش کنم. ترجمه‌ی داستان کوتاهی بود از نویسنده‌ی امریکایی ‏جک لندن با نام "افروختن آتش". من که همواره شیفته‌ی آثار جک لندن بودم، با اشتیاق آن را ‏خواندم و جاهایی را حک و اصلاح کردم. اما خلیل ویرایش‌های مرا نپسندید و اصرار داشت که ‏جمله‌های خود او بهتر است. پس از بحث فراوان، کم‌کم آشکار شد که این ترجمه‌ی منتشرشده‌ی ‏کس دیگری‌ست (به‌گمانم "در تلاش آتش" ترجمه‌ی احمد بهشتی، نشر سپهر، تهران 1352) که او ‏رونویسی کرده و جاهایی را به سلیقه‌ی خود تغییر داده، و می‌خواهد به‌نام خود منتشرش کند! ‏عجب! بهت‌زده و با دهانی باز نگاهش می‌کردم. هیچ نمی‌فهمیدم چگونه کسی می‌تواند دست به ‏چنین سرقتی بزند! کمی پندش دادم، و به گمانم از انتشار آن منصرف شد.‏ او نوارهای کاست موسیقی مرا که با زحمت زیاد فراهم کرده‌بودم، ده‌تا – ده‌تا امانت می‌گرفت و ‏می‌برد، و پس از چندی پسشان می‌آورد. می‌گفت که شخص معتبری آن‌ها را برای استفاده در یک ایستگاه رادیویی لازم دارد.‏

او چندی بعد آمد و آه و زاری کرد که جایی و خانه‌ای ندارد و هر شب در اتاق کسی از ‏هم‌دانشگاهیان می‌گذراند، و خانه‌ای و اتاقی پیدا نمی‌کند. چند روز بعد آمد و همین داستان را با ‏سوز و گداز بیشتر باز گفت؛ و باز چند روز دیرتر... و سرانجام گفت که دیگر از سرگردانی به جان ‏آمده، و به فکر آن است که ادامه‌ی تحصیل را رها کند و به شهر زادبومی برگردد، و آخرین امیدش ‏به من است که اجازه دهم چند روزی، دو سه هفته‌ای، این‌جا، در این اتاق، زندگی کند تا شاید ‏بتواند اتاقی برای خود پیدا کند. چه کنم؟ چه بگویم؟ پاسخ منفی من، این‌گونه که او مطرح کرد، به ‏این معنی بود که او ادامه‌ی تحصیل را رها کند. می‌توانستم چنین گناهی را به گردن بگیرم؟

رفتم و برای یکی از هم‌خانه‌ای‌ها که اجاره‌ی خانه به نام او بود وضعیت را توضیح دادم و پرسیدم که ‏آیا می‌شود چند هفته‌ای یک مهمان هم‌اتاقی داشته‌باشم، و او موافقت کرد. فردا خلیل با یک ‏چمدان و یک دست رختخواب آمد و گوشه‌ای از اتاق را اشغال کرد. خلوت نیمچه تنهاییم به‌هم ‏خورد. در تضاد با من ساکت، خلیل حرف می‌زد و حرف می‌زد. می‌پرسید و می‌پرسید. می‌خواست ‏از تاریک‌ترین گوشه‌های ذهنم که خود سری به آن‌ها نمی‌زدم سر در آورد. کلافه‌ام می‌کرد. با این ‏سر و صدا با جعفر در آن‌سوی آراکسمه چه کنم؟ دیگر فرصتی نبود تا در خیال سر انگشتانم را بر ‏لطافت آن ران‌های توی تقویم دیواری بلغزانم.‏

دوسه هفته، شد دو ماه، و بعد خلیل خرد خرد گفت که هم‌مدرسه‌ای تیره‌روزی دارد، مسعود، که او ‏هم جا و مکانی ندارد، شب‌ها در خیابان می‌خوابد، دارد از پا می‌افتد، برادرش دارد خانه‌ای دست‌وپا ‏می‌کند و مسعود لازم است تنها چند روزی را سر کند تا به سامانی برسد و درسش را ادامه دهد. ‏آیا می‌شود که او هم بیاید این‌جا و چند شبی بماند؟

امان از دوراهی‌ها و سه‌راهی‌ها و چندراهی‌هایی بر اخلاق، وجدان، انسان‌دوستی، وظیفه، و چه ‏می‌دانم چه زهرمارهای دیگری... آیا من می‌توانستم راضی باشم از این که دانشجویی شب‌ها در ‏خیابان بخوابد؟ نه، نمی‌توانستم!‏

مسعود هم آمد و شدیم سه نفر در این اتاق تنگ با همسایه‌ای حساس در آن‌سوی آراکسمه. و ‏چند روز شد چند هفته و چند ماه. درست یادم نیست، شاید ده ماهی آن‌جا بودند، و من دندان روی ‏جگر گذاشتم. خیلی وقت‌ها خود از خانه فراری بودم و در جاهای دیگری سر می‌کردم.‏

سه چهار سال بعد، انقلاب شد. خلیل نمی‌دانم چگونه پیدایم کرد و مرا با خود به خانه‌ای در خیابان ‏نصرت برد که در دو طبقه‌ی آن عده‌ی بی‌شماری در چندین اتاق زندگی می‌کردند و او نیز همان‌جا ‏می‌خوابید. هفت‌تیر بسیار کوچکی که در کف دست جا می‌گرفت در روزهای انقلاب از جایی پیدا ‏کرده‌بود، قطعات آن را از هم باز کرده‌بودند و نتوانسته‌بودند دوباره سوارش کنند. از من خواست که ‏درستش کنم. در جا سوارش کردم و پسش دادم، و رفتم. چندی بعد شنیدم که در کردستان به ‏گروه‌های مسلح پیوسته‌است.‏

ده سال پس از آن، در استکهلم، در یک میهمانی با همسایه‌های ایرانی، چند خواهر در میان ‏میهمانان بودند. یکی از خواهران شوهر امریکایی داشت. در میان گفت‌وگوهای میهمانی از چند و ‏چون و ایل و تبار منی که ساکت نشسته‌بودم پرسیدند، و ناگهان خواهران پچ‌پچی با هم کردند و ‏گویی آب یخ بر سر میهمانان و میهمانی پاشیده شد: آری، خواهری که شوهر امریکایی دارد چندی ‏همسر خلیل بوده و چنان بلایی بر سرش آمده که هر کسی از زاد و رود خلیل را گیر بیاورد، او و ‏خواهرانش می‌خواهند تکه‌پاره‌اش کنند! اما در مورد من به خیر گذشت! دیدند که موجود بی‌آزاری ‏هستم و از تکه‌پاره کردنم گذشتند.‏

‏***‏
اکنون نزدیک چهل سال از آن چند ماه هم‌خانگی من با خلیل گذشته‌است. در یک میهمانی در ‏پارکی زیبا و سرسبز نشسته‌ایم. خلیل هم هست. چندین سال دور از سوئد بوده، در کشورهای ‏امریکای جنوبی چرخیده و زندگی کرده. همین تازگی در میان انقلابیان بولیوی بوده. برای حل برخی ‏گرفتاری‌های بانکی به سوئد بازگشته، اما "رفقا" گفته‌اند که همین‌جا به وجود و کمک او نیاز دارند، و ‏به‌ناگزیر باید مدتی همین‌جا بماند. منظور از "رفقا" یکی از شاخه‌های بی‌شمار منشعب از "حزب ‏کمونیست کارگری"ست. در فرصتی که کسی پیرامونمان نیست، او رو می‌کند به من و می‌گوید:‏

‏- خیلی وقت است که می‌خواهم چیزی را به تو بگویم، اما فرصتی پیش نیامده. واقعیت این است ‏که تو تأثیر بزرگ و تعیین‌کننده‌ای در زندگی من داشته‌ای، منتها تأثیر منفی!‏

دلم فرو می‌ریزد. چه تأثیر منفی تعیین‌کننده‌ای در زندگی او گذاشته‌ام؟ می‌گوید:‏

‏- البته اول این را بگویم که کمک بزرگی کردی که وقتی دیدی در خانه‌های بستگان و آشنایان راحت ‏نیستم، پیشنهاد کردی که با تو همخانه شوم! و تازه، خواستی که دوستم مسعود هم بیاید و چند ‏روزی آن‌جا بماند!‏

شگفتا! من "پیشنهاد" کردم؟ من "خواستم"؟ فقط "چند روز"؟ یا آن دو زاری و التماس کردند و ماه‌ها ماندند؟ ادامه می‌دهد:‏

‏- اما با یک چیز مسیر زندگی مرا به‌کلی تغییر دادی. من یکی از ده نفری بودم که از میان صدها نفر ‏در انواع آزمون‌های تئوری و عملی آموزشگاه خلبانی هواپیمایی ملی ایران پذیرفته شده‌بودم، با ‏نمره‌ها و نتیجه‌های درخشان. از من دو بار تست شنوایی گرفتند، زیرا بار نخست باورشان نشد که ‏شنوایی من این قدر عالیست. آمدم و با تو مشورت کردم. تو کلی نصیحتم کردی و گفتی که ‏خلبانی کار دشواریست، خطر مرگ دارد، با این کار در واقع به خدمت "دستگاه حاکمیت" در می‌آیم، ‏در حالی که در این سو "جنبش" به وجود امثال من نیاز دارد. بعد مرا برداشتی و با خود بردی، یک ‏بطری عرق خریدی، و رفتیم به خانه‌ی یک مترجم معروف، و از او خواستی که مرا نصیحت کند و از ‏خر شیطان پایین بیاورد. او گفت که کارگر چاپخانه است، نوکر خودش است و سرور خودش، هر ‏وقت خواست می‌رود و می‌آید، و تازه کتاب هم ترجمه و منتشر می‌کند. از همان‌جا تصمیم من ‏عوض شد و با تحریک تو و او به بخت بزرگم پشت پا زدم، به آموزشگاه خلبانی نرفتم، و همان‌طور که ‏می‌بینی امروز آس و پاس و آواره‌ام!‏

از شدت شگفت‌زدگی به‌کلی لال می‌شوم. چه دارد می‌گوید؟ چنین چیزی را هیچ به یاد نمی‌آورم. ‏آری، آن مترجم را می‌شناسم و بارها با خلیل با او دیدار داشته‌ایم. اما داستان انصراف او از تحصیل ‏در آموزشگاه خلبانی؟ هیچ به یاد نمی‌آورم. آیا این داستان نیز مانند آن ترجمه‌ی داستان جک لندن ‏جعلی‌ست؟ آیا این یاد را نیز مانند داستان سکونتش در خانه‌ی من دستکاری کرده‌است؟ آیا درست ‏است که همسر سابقش را عذاب می‌داده و اکنون دارد مرا عذاب می‌دهد؟ یا آن که راست ‏می‌گوید، اما همه‌ی این‌ها از حافظه‌ی من پاک شده؟ اما چنین استدلالی به کلی با ذهنیت و رفتار ‏من بیگانه است. آن جمله‌بندی و کلمه‌ی "جنبش" هیچ در منطق و واژگان من وجود ندارد. ممکن ‏نیست من چنین چیزی گفته‌باشم.‏ در آن هنگام من با "جنبشی" نبودم؛ "جنبشی" نمی‌شناختم.‏

با این حال فرض کنیم که من و آن مترجم چیزهایی گفتیم. اما مگر تصمیم نهایی و مسئولیت آن پای ‏خود تصمیم‌گیرنده نیست؟ مگر این خود من و خود تو نیستیم که بر سر دوراهی‌ها و سه‌راهی‌ها، ‏هر چند با مشورت دیگران، راهی را با اراده‌ی خود انتخاب می‌کنیم و ادامه می‌دهیم؟ چگونه ‏می‌توان خود را در چاهی پرتاب کرد و سپس گفت که چون تو گفتی، من هم پریدم؟ و اگر خلبان هم شده‌بود، چه می‌دانیم که اکنون کجا بود و چه می‌کرد؟

نمی‌گویم. هیچ نمی‌گویم. پیرامونمان شلوغ می‌شود و دیگر نمی‌شود حرف زد. عیبی ندارد. طفلک ‏دنبال علت بی‌سامانی زندگانیش گشته و مقصر اصلی را در دیگری، در من یافته. جدا می‌شویم و از ‏آن‌پس دیگر ندیده‌امش. نمی‌دانم که آیا به بولیوی بازگشت تا به "جنبش" خدمت کند، یا در سوئد ‏دارد به "رفقا" کمک می‌کند. اگر راست می‌گوید، "جنبش" و "رفقا" باید از من سپاسگزار باشند که ‏سربازی کاری و وفادار برایشان هدیه داده‌ام!‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

04 September 2016

از جهان خاکستری - 111‏

درد... تا کی درد کشیدن از زخم‌هایی که این بختک بر تن و جانم می‌زند؟ تا کی نشستن در این ‏تاریکی؟ آخر این‌جا کجاست؟ این‌جا چه می‌کنم؟

آن یکی شاخم را هم این بختک خیلی وقت پیش کنده‌است. بی‌شاخ شده‌ام. بختک حالا گوش‌هایم ‏را می‌گیرد و سرم را به صخره‌ها می‌کوبد. گوش چپم از این کار او به وزوز افتاده‌است. پیوسته، شب ‏و روز، صدای مچاله‌شدن کاغذ آلومینیومی یا صدای جوشکاری توی گوش چپم می‌شنوم.‏

هه...، گفتم "شب و روز"! این‌جا که روزی در کار نیست. همیشه شب است. تاریکی پیوسته. به‌جز ‏آن خط باریک و درخشان در دوردست افق که دیر به دیر پیدایش می‌شود؛ سفید، آبی روشن، و ‏کبود. زیر آن زمین است، یا چیست که در سیاهی غرق شده، و بالای آن ابرهای سیاه، سیاه ِ ‏سیاه، سراسر آسمان را پوشانده‌اند.‏

هر بار پس از کتک خوردن از بختک به گوشه‌ای می‌خزم. به‌گمانم غار کوچکی‌ست. تاریکی ‏نمی‌گذارد چیزی بیش از این از پیرامونم دریابم. در سیاهی آن گوشه، تنهاتر از همیشه و دردمندتر از ‏همیشه، نشسته، یا خوابیده به پهلو، زخم‌هایی را که به دهانم می‌رسند می‌لیسم، و می‌لیسم. ‏لیسیدن زخم‌ها بهترین درمان و تسکینی‌ست که می‌شناسم.‏

راستی، کاغذ آلومینیومی و جوشکاری از کدام جهان و کدام زندگانی توی ذهنم مانده؟ لیسیدن زخم ‏هم که گفتم، از آن جهان است. حیوان‌هایی را دیده بودم که زخمشان را می‌لیسیدند. از جمله ‏گربه. در آن جهان، ما همیشه در خانه‌مان گربه داشتیم. می‌آمدند، یا می‌آوردیمشان برای مبارزه با ‏موش‌ها، چند سالی می‌ماندند، بعد غیبشان می‌زد، و بعد یکی دیگر داشتیم. آن‌ها را دیده‌بودم که ‏بعد از جنگ‌ودعواهای در کوچه‌ها و بام‌ها، به گوشه‌ای می‌خزیدند و در تنهایی زخم‌هایشان را ‏می‌لیسیدند. اما رفتار دیگرگونه‌ی یکی از آن گربه‌ها آن‌چنان زنده در خاطرم مانده که گویی هم‌اکنون ‏در برابر چشمانم جریان دارد.‏

سیزده چهارده سالم بود. روزی در زیرزمین خانه‌مان، که "رصدخانه"ام بود نشسته‌بودم و داشتم با ‏تکه‌های رادیوهای خراب بازی می‌کردم که صداهای ظریفی از تاریک‌ترین گوشه‌های انباری مرا ‏به‌سوی خود کشاند. آهسته رفتم و نگاه کردم. در آن تاریکی توانستم هیکل گربه‌مان را تشخیص ‏دهم که روی سکوی کوتاهی به پهلو خوابیده‌بود و سه موجود بسیار کوچک دیگر از پشت او ‏به‌سوی سینه‌اش می‌خزیدند. عجب! چند وقتی بود که شکم گربه‌مان بزرگ شده بود. پس اکنون ‏زاییده‌بود! دوان به بیرون زیر زمین و به‌سوی اتاق نشیمنمان رفتم و فریادزنان اعلام کردم که گربه‌مان ‏زاییده‌است. مادر به سرعت چیزی درست کرد که به ترکی به آن "قویماق" می‌گفتیم و خوراک ‏ویژه‌ی زائوها بود. آن را در یک نعلبکی ترک‌خورده ریخت و داد که ببرم برای گربه. مادرم زیر زمین ‏تاریک و نمور خانه‌مان را دوست نداشت و هرگز ندیدم که قدم به آن‌جا بگذارد. می‌گفت که از مار ‏می‌ترسد.‏

با چراغ قوه به سراغ گربه رفتم. همچنان بی‌حال به پهلو افتاده‌بود. سه نوزادش لرزان و سر در گم و ‏کورمال با پوزه‌شان دنبال پستان‌های مادر می‌گشتند. مادر سر بر خاک نهاده‌بود و اعتنایی به آن‌ها ‏نمی‌کرد. قویماق را نزدیک دهان گربه گذاشتم. سرش را آرام بلند کرد، بو کشید، و به محتوای ‏نعلبکی زبان زد، اما با آن‌که مادرم در آن شکر نریخته‌بود، از آن نخورد. چرا نمی‌خورد؟ و آن چه بود که ‏از نشیمنگاهش بیرون زده‌بود، چیزی به رنگ صورتی تیره و به بزرگی یک مشت که خاک کف انباری ‏به آن چسبیده‌بود؟ سر در نمی‌آوردم. رفتم و از مادر پرسیدم. گفت:‏

‏- تخمدانش بیرون آمده. حتماً می‌میرد...‏
دلم به درد آمد. بی‌اختیار پرسیدم: - می‌میرد؟ آخر چرا؟
‏- دست ما نیست...‏

اندیشناک به‌سوی زیر زمین رفتم: «می‌میرد؟ چرا تخمدانش بیرون آمده؟ چرا نمی‌توان کاری کرد؟ ‏چرا خود او تخمدانش را نمی‌لیسد و کاری نمی‌کند؟...» گربه با بی‌حالی سرش را بلند کرد و ناله‌ی ‏خفیفی از گلویش بیرون آمد. یکی از نوزادانش ناپدید شده‌بود. کجا رفته‌بود؟ هر چه گوشه و کنار ‏تاریک انباری را با چراغ قوه گشتم، اثری از آن نیافتم.‏

شامگاه که پدر به خانه آمد، با اصرار و کشان‌کشان او را به زیر زمین بردم و گربه را نشانش دادم. ‏پدر نیم‌نگاهی کرد و گفت:‏

‏- کاریش نداشته‌باش. بگذار بمیرد.‏
‏- ولی، آخر...‏
‏- هیچ کاریش نمی‌شود کرد.‏
‏- شاید نمیرد؟
‏- می‌میرد!‏

دو بچه‌گربه‌ی دیگر هم ناپدید شده‌بودند. پدر گفت که خود گربه فهمیده که نمی‌تواند به آن‌ها برسد، ‏و آن‌ها را خورده‌است. عجب! مگر موجودی می‌تواند زاده‌های خود را، پاره‌های تن خود را بخورد؟ ‏همه‌ی این‌ها برای عقل کودکانه‌ام تازگی داشت.‏

در آن سال‌های دور و آن گوشه‌ی دورافتاده‌ی جهان از مطب دامپزشکی و کلینیک گربه خبری نبود. ‏کوچه‌ها پر از گربه‌ها و سگ‌های ولگرد بود. این موجودات را کسی ارج نمی‌نهاد. گربه‌ی بیچاره لابد ‏درد می‌کشید. درد کشیدن از چیزهایی‌ست که در تنهایی مطلق صورت می‌گیرد. درد تو را هیچ کس ‏دیگری نمی‌تواند احساس کند. برای همین است که گروهی از موجودات به گوشه‌ای می‌خزند و ‏زخم‌هایشان را در تنهایی می‌لیسند.‏

دهان و زبان من به همه‌ی زخم‌هایم نمی‌رسد. تنم پر است از آثار بریدگی‌ها و زخم‌ها. این‌جا و ‏آن‌جای تنم از درد تیر می‌کشد. استخوان‌هایم درد می‌کند. استخوان‌ها را دیگر نمی‌توان لیسید. ‏نمی‌دانم چرا آهنگی از جهانی دیگر در سرم جریان دارد. تکه‌ای‌ست از کانتات "آلکساندر نفسکی" ‏Alexander Nevsky‏ اثر سرگئی پراکوفی‌یف ‏Sergei Prokofiev‏. در آن جهان پراکوفی‌یف برایم ‏بزرگ‌ترین نابغه‌ی ترکیب سازها و صداها بود. در این اثرش دشمنان در سال 1242 میلادی ‏گروه بزرگی از سربازان روس را ‏کشته‌اند، و اکنون زنی با صدای بم و مادرانه در دشت پوشیده از کشتگان و زخمی‌ها می‌رود و در ‏سوگ "عقابان تیزچنگال و زیبای" میهن که به خاک افتاده‌اند مویه می‌کند: «زیبایی زمینی به پایان ‏می‌رسد».‏

این جایی که من هستم نیز زیبایی‌های زمینی به پایان رسیده‌اند. چیزی از آن‌ها نمانده جز همان ‏خط باریک و درخشان افق که دیر به دیر پیدایش می‌شود. آه که چه‌قدر دلم می‌خواهد آن صدای ‏مادرانه و نوازشگر را اکنون و این‌جا زنده می‌شنیدم. آه مادرم، چرا مرا زاییدی تا اکنون در این تاریکی ‏و تنهایی خونین و مالین درد بکشم؟ چرا؟ اگر به انتخاب خودم بود، به دنیا نمی‌آمدم. و حیف که ‏انسان‌ها نوزادان خود را نمی‌خورند...‏

برای گربه ماست بردم و آب بردم. اما به هیچ کدام لب نزد. تکه‌ای گونی زیرش پهن کردم و تکه‌ای ‏دیگر رویش کشیدم. او گونی رویش را با حرکت‌هایی آرام و رعشه‌آلود پس زد. هر بار که به او سر ‏می‌زدم، همچنان خوابیده به پهلو یک سوی دهانش را و سبیلش را تکان می‌داد و از لای ‏دندان‌هایش ناله‌ای خفیف می‌کرد. دلم برایش می‌سوخت، اما گفته بودند که بگذارم بمیرد. رنگ ‏تخمدان بیرون زده‌اش تیره‌تر و تیره‌تر می‌شد، و ناله‌هایش خفیف‌تر.‏

من این‌جا دهانم اغلب پر از چیزی شبیه به قیر است و نمی‌توانم ناله کنم. اما پیش می‌آید که قیر ‏به شکل شگفت‌انگیزی ناپدید شده، و آنگاه از درد نعره می‌کشم. اما چه شد و چگونه از چنین ‏جهانی سر در آوردم؟ چرا شاخ در آوردم؟ چرا به این عذاب محکوم شده‌ام که بختکی نامرئی ‏پیوسته زخم‌هایی بر پیکرم بزند؟ باید سر به شورش بردارم. باید راهی برای فرار از این تاریکی و ‏تنهایی پیدا کنم. من که زمانی در جهانی دیگر استاد فرار از زیر سیم‌های خاردار بودم، باید سیم‌های ‏خاردار این جهان را پیدا کنم و از زیر آن‌ها بگریزم. اما... از این شکاف عمیق و بی‌انتهایی که میان من ‏و آن خط درخشان افق هست، چگونه بگذرم؟

گاه پیش می‌آمد که یکی دو روز از یاد گربه غافل می‌شدم، و هر بار با این فرض بالای سرش ‏می‌رفتم که لابد مرده‌است. اما گربه با چشمان بسته حضور مرا در می‌یافت، و لب بالایی یک ‏سوی دهانش را و سبیلش را تکانی می‌داد. اما دیگر ناله‌ای نمی‌کرد. در شگفت بودم از این که بی ‏آب و خوراک چه جان‌سخت است. سال‌هایی دیرتر، در جهان‌هایی دیگر، دیدم که حیوان‌های ‏آسیب‌دیده را به شکلی اغلب بی‌درد می‌کشند تا از عذاب درد کشیدن طولانی برهانندشان. اما من ‏راهی و وسیله‌ای نداشتم تا گربه‌ی بیچاره را از عذاب انتظار مرگ برهانم. و حیف که این‌جا هم ‏کسی نیست که تیر خلاص را به من بزند.‏

درست به یاد ندارم، اما به‌گمانم نزدیک یک ماه طول کشید تا گربه بمیرد. روزی، هنگامی که نور ‏چراغ قوه را رویش انداختم چشمانش نیمه‌باز بود، لبانش کنار رفته‌بود و ردیف دندان‌هایش بیرون ‏زده‌بود. تنش چون چوبی خشک شده بود، و تخمدانش سیاه ِ سیاه شده بود.‏

رفتم و در باغچه‌ی حیاطمان گوری کندم و گربه را با گونی زیرش برداشتم و بردم و در گور نهادم. ‏وزنش چه سبک شده‌بود. چشمانش هنوز نیمه‌باز بود و دندان‌هایش هنوز بیرون بود. خاک رویش ‏ریختم. سال‌ها دیرتر در جهان‌های دیگری دیدم که مردم روی گور عزیزانشان گل می‌گذارند. اما در آن ‏زمان و در آن جهان چنین چیزی ندیده‌بودم. عمویم چند بار مرا سر خاک پدربزرگم برده‌بود. آن‌جا ‏دیده‌بودم که مردان کنار سنگ گور آشنایشان چمباتمه می‌زنند، دستشان را روی سنگ تکیه ‏می‌دهند، و زیر لب چیزهایی می‌گویند. سپس تکه‌ای سنگ کوچک بر می‌دارند، با آن ضربه‌هایی ‏کوچک به سنگ گور می‌زنند، ضربدری روی آن می‌کشند، و باز چیزی به زبانی بیگانه می‌خوانند، و ‏به راه خود می‌روند. گور گربه‌ی من سنگ نداشت. پس انگشت روی تل خاک گور او نهادم، و زیر لب ‏ادای خواندن وردهایی نامفهوم را در آوردم.‏

آه از این درد... بختک در آخرین حمله با چنگالش سمت چپ شکمم را دریده. روده‌ام بیرون زده. ‏دهانم به آنجا نمی‌رسد تا بلیسمش. چه‌کارش کنم؟ دندان‌هایم را بر هم فشرده‌ام و با ناله‌ای در گلو ‏روده را به درون شکم فشرده‌ام، لبه‌های زخم را بر هم آورده‌ام و همچنان در چنگ می‌فشارمش تا ‏شاید جوش بخورد. آیا جوش می‌خورد؟ درد را چه کنم؟ به گمانم تب دارم.‏

به سوی جایی که به گمانم دهانه‌ی غار است می‌خزم تا ببینم آیا خط درخشان افق دیده می‌شود، ‏یا نه. باید سیم‌های خاردار این جهان را پیدا کنم. باید پیدایشان کنم...‏

‏***‏
سوگواره بر "دشت کشتگان" را از کانتات الکساندر نفسکی اثر پراکوفی‌یف این‌جا بشنوید، با زیرنویس ‏انگلیسی، یا با اجرایی دراماتیک‌تر این‌جا، آن نیز با زیرنویس انگلیسی.‏

و صحنه‌ی معروف "نبرد روی یخ" از فیلم الکساندر نفسکی، یکی از شاهکارهای سرگئی ‏آیزنشتاین در تصویر بندی (میزانسن و کمپوزیسیون) را، با موسیقی پراکوفی‌یف، این‌جا ببینید. فیلم ‏کامل هم در همان حوالی در دسترس است.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

27 July 2016

از جهان خاکستری - 110‏

تا کنون دست‌کم دو بار برایم اتفاق افتاده‌است. بار نخست در شهر مینسک پایتخت بلاروس بود. در ‏قعر فقر، هنگامی که پول نداشتم که یک بطری از ارزانترین وودکای شوروی آن زمان، وودکای ‏روسکایا ‏Russkaya‏ را به قیمت نصف دستمزد یک روزم بخرم و کمی بنوشم تا شاید ساعتی ‏سنگینی آن بار غم را که داشت از پا درم می‌آورد از یاد ببرم، دوستی را به مهمانی به خانه‌ام ‏دعوت کرده‌بودم، و خب، برای مهمان باید سنگ تمام گذاشت: پیه چند روز ریاضت را به تن ‏مالیده‌بودم، و رفته بودم و یک بطری وودکای استالیچنایا ‏Stolichnaya‏ را که یک درجه بهتر و به قیمت ‏دو برابر روسکایا بود خریده‌بودم.‏

غذا حاضر بود، و در انتظار ورود مهمان نشسته بودم روی صندلی آشپزخانه، بطری وودکا را به دست ‏گرفته‌بودم و مانند کودکی که اسباب‌بازی تازه‌اش را تماشا می‌کند، با شوق و ذوق بطری را به ‏این‌سو و آن‌سو می‌چرخاندم و نوشته‌های رویش را می‌خواندم. چه بطری زیبایی! چه محتوای ‏خیال‌انگیزی!‏

ناگهان بطری از دستم رها شد و از بلندی کم‌تر از یک متر روی کفپوش پلاستیکی آشپزخانه افتاد. ‏بطری شکست، و وودکا بر کف آشپزخانه پخش شد! آه چه بدبیاری بزرگی! حالا چه چیزی به مهمان ‏بدهم؟ دلم تاپ‌تاپ می‌زد. مهمان هر لحظه ممکن بود در بزند. نیمی از بطری شکسته طوری ‏افتاده‌بود که وودکا توی آن مانده‌بود. آن را کنار گذاشتم، و شتابزده خرده شیشه‌ها را جمع کردم و ‏کف آشپزخانه را پاک کردم. بوی وودکا در خانه پیچیده‌بود. پنجره‌ها را باز کردم. آن نیمه‌ی وودکای ‏نجات‌یافت را چند بار با چای‌صاف‌کن و پارچه‌ای نازک صاف کردم تا مبادا خرده شیشه‌ای در آن بماند، ‏و سپس آن را توی یک بطری خالی وودکای ارزانتر روسکایا ریختم. چاره‌ای نبود. باید از مهمان ‏عذرخواهی می‌کردم که تنها نیم بطری وودکا و تازه از نوع ارزان دارم! چه خوب که حتی همین قدر از ‏وودکا را نجات داده‌بودم...‏

بار دوم در استکهلم بود. با ورود به سوئد، با پس‌انداز شدید و طولانی توانسته‌بودم یک وسیله‌ی ‏صوتی با رادیو و گراموفون و ضبط‌صوت کاست و سی‌دی بخرم. اما هنوز هیچ نوار یا صفحه یا ‏سی‌دی از موسیقی دلخواهم نداشتم. در آن سال‌ها کتابخانه‌های عمومی مجموعه‌هایی از ‏صفحه‌های 33 دور موسیقی کلاسیک داشتند که می‌شد امانت گرفت و به خانه آورد. کتابخانه‌ی ‏شهرداری "سولنا" یکی از بزرگ‌ترین مجموعه‌ها را داشت. هر چند گاه چندتایی صفحه، به‌ویژه از آثار ‏شوستاکوویچ، به امانت می‌گرفتم، به خانه می‌آوردم، و روی نوار کاست برای خودم ضبطشان ‏می‌کردم.‏

تا هنگامی که در ایران بودم سنفونی‌های پنجم و یازدهم شوستاکوویچ را دست‌کم یک بار در هفته ‏گوش می‌دادم. اما پس از ترک ایران، اکنون بیش از پنج سال بود که این‌ها را نشنیده‌بودم. یک بار ‏سنفونی یازدهم او را در کتابخانه‌ی سولنا یافتم؛ با همان اجرایی که در ایران داشتم: ارکستر ‏فیلارمونیک مسکو به رهبری کیریل کاندراشین ‏Kirill Kondrashin‏. صفحه را گرفتم و به خانه آمدم، ‏آن را توی گراموفون گذاشتم و گوشی را روی گوشم گذاشتم. هنوز لحظاتی از آغاز موسیقی ‏نگذشته‌بود که پیکرم سر تا پا شروع کرد به لرزیدن. نشسته‌بودم و نمی‌توانستم جلوی لرزیدنم را ‏بگیرم. موسیقی به جاهای هیجان‌انگیزش که رسید، باران اشک نیز بر لرزیدنم افزوده شد! آری، ‏چنین بود و هست تأثیر موسیقی دلخواهم بر من!‏

اما افراد بی‌دقتی بارها این صفحه‌ها را به امانت گرفته‌بودند، بی احتیاطی کرده‌بودند، انگشت روی آن‌ها زده بودند و خط رویشان ‏انداخته بودند. صدای صفحه‌ها خوب نبود. خش‌خش و تق‌تق فراوان داشتند، یا این‌طور که دوستان ‏همکار در "اتاق موسیقی" دانشگاه صنعتی آریامهر (شریف) در مورد صفحه‌های خط‌دار به شوخی ‏می‌گفتند، این صفحه‌ها "فندق‌شکن" داشتند! "فندق‌شکن" نام یک بالت است اثر پیوتر ‏چایکوفسکی. باید خودم صفحه می‌خریدم، صفحه‌ی نو و بی‌خط!‏

با شروع به کار رسمی، و با نخستین حقوقم به یک صفحه‌فروشی رفتم و صفحه‌ی سنفونی ‏سیزدهم شوستاکوویچ را که در کتابخانه‌ها پیدا نمی‌شد خریدم، با اجرای همان کاندراشین. در خانه ‏این نخستین صفحه‌ی نویی را که خودم در خارج خریده‌بودم، با شوقی کودکانه توی دستم ‏می‌چرخاندم، جلدش را تماشا می‌کردم، پشت و رویش را می‌خواندم، و کیف می‌کردم. صفحه را از ‏جلدش بیرون کشیدم: چه تمیز بود! صاف و بی هیچ خطی. مانند آیینه می‌درخشید. انگشت ‏شست را بر لبه‌ی آن گذاشته‌بودم و انگشت وسطی را روی کاغذ وسط صفحه. نباید به سطح آن ‏انگشت بخورد. اما همینطور که غرق در لذت بردن از درخشش و تمیزی صفحه بودم، ناگهان دستم ‏لرزید، صفحه رها شد، به لبه‌ی میزی خورد، و روی کف اتاق افتاد... آخ‌خ‌خ... زود برش داشتم: یک ‏شیار عمیق بر تمام عرض یک سوی آن افتاده‌بود!‏

‏***‏
اکنون، خسته از سال‌ها داشتن ماشین‌های کهنه و "خط‌خطی" دست دوم و سوم، و حتی هفتم، ‏برای نخستین بار در زندگانی دارم یک ماشین نو می‌خرم. فقط امیدوارم که هنگام تماشای برق و ‏جلا و تمیزی آن، خودم چشم‌زخمش نزنم، یا حین ور رفتن با دم و دستگاه داخل آن در حال رانندگی، ‏به این‌ور و آن‌ور نزنمش!‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

09 May 2016

به عبارت دیگر

بار دیگر ساکن بیمارستان شدم! البته چیزی نیست و رفعش می‌کنیم. در عوض فردا، سه شنبه 10 می، 21 اردیبهشت، سالم و ‏سر حال در برنامه‌ی "به عبارت دیگر" تلویزیون بی‌بی‌سی فارسی حضور دارم! ساعت 3 بعد از ظهر به وقت لندن، 4 بعد از ‏ظهر به وقت اروپای مرکزی، و شش‌ونیم بعد از ظهر به وقت تهران. دیرتر نیز می‌توان همین برنامه را تا یک هفته در وبگاه ‏بی‌بی‌سی فارسی، و باز دیرتر در یوتیوب دید.‏

در این نشانی ببینید.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

17 January 2016

سی سال پیش، و هنوز...‏

بیش از سه سال پیش در بخشی از سفرنامه‌ی ترکیه نوشتم: «... به‌سوی اسکله‌ی بهرام یا ‏آسوس می‌رانیم که جایی ‏در ساحل آن‌سوی قلعه است. [...] از این‌جا کشتی‌های ماشین‌بر بین ‏بهرام‌قلعه و جزیره‌ی ‏یونانی لسبوس ‏Lesbos‏‎ ‎که بسیار نزدیک است و از همان‌جا دیده می‌شود، ‏رفت‌وآمد می‌کنند. [...]‏

گپ‌وگفت شاد و شیرین همراه با مزمزه کردن نوشیدنی‌ها جریان دارد که چند جت جنگنده ‏نعره‌کشان ‏سکوت را و آبی آسمان این ساحل دورافتاده را می‌شکافند: نخست به‌سوی شمال ‏می‌شتابند و ‏سپس به‌سوی جنوب باز می‌گردند. این‌ها جنگ سوریه را به یادم می‌آورد. خوشا که ‏چند روز است که ‏از همه‌ی دنیا بی‌خبرم. نه از جنگ‌ها و انقلاب‌ها و درگیری‌ها خبر دارم، نه از ‏المپیک، نه از سوئد، نه از ‏ایران. و این‌جاست که یکی از همراهان داستان دردناک و تکان‌دهنده‌ای ‏تعریف می‌کند از این‌که سال‌ها ‏پیش چگونه قایقی پوسیده را با روزها و ساعت‌ها کار و زحمت تعمیر ‏کرده، از آقچای تا این‌جا در امتداد ‏ساحل رانده، و سپس از این‌جا، درست از همین‌جا، گریخته، با ‏همسر و دو فرزندش تا آن جزیره‌ای که ‏می‌بینیم، جزیره‌ی یونانی لسبوس، رانده، و به یونان پناهنده ‏شده‌است. سر راه چند بار کشتی‌های ‏بزرگ نزدیک بوده با موجشان قایق کوچک و پوسیده را غرق ‏کنند، اما سرانجام، با نزدیک شدن به ‏جزیره، مردم محلی در ساحل جمع شده‌بودند، و هنگامی‌که ‏دانستند که اینان ایرانی هستند آغوش به ‏رویشان گشودند و برایشان جشن گرفتند. اما این در ‏سال‌های دوری بود‎. ‎دوستمان می‌گوید که فقط ‏برای این همراهی‌مان کرده که یک بار دیگر ‏بهرام‌قلعه و جای فرارش را ببیند. او اکنون در هلند زندگی ‏می‌کند، فرزندانش برومند شده‌اند، و نوه ‏هم دارد.‏‎

بار دیگر با خود تکرار می‌کنم: "هر انسانی جهانی‌ست، و هر جهانی پر از قصه و ماجرا". ای‌کاش ‏‏می‌شد داستان گریز تک‌تک انسان‌ها، انسان‌های همه‌ی سرزمین‌ها، از دیکتاتوری و ترور و زندان و ‏‏گرسنگی، در جست‌وجوی زندگی، آزادی و خوشبختی را، گرد آورد و نوشت‎.

‏[...] دوستمان داستان فرار و پناهندگیش را ادامه می‌دهد و ‏چگونگی جا زدن خود در میان کارگران ‏بندری در خاک اصلی یونان، کار غیر قانونی و سیاه، و لجن ‏کشیدن از اعماق نفتکش‌های غول‌پیکر ‏برای پول جمع کردن و سپس گریز از یونان به آلمان را شرح ‏می‌دهد، و من می‌کوشم حواسم را ‏پرت کنم و جلوی ریزش اشکی را که زیر عینک آفتابی در چشمانم حلقه زده ‏بگیرم...»‏


داستان فرار و پناهندگی که دوستم تعریف می‌کرد مربوط به حدود سی سال پیش بود، اما داستان ‏فرار و پناهندگی انسان‌ها در همان جزیره‌ی لسبوس هنوز ادامه دارد. این عکس زنده و بسیار گویا و ‏تکان‌دهنده را آنتونیو ماسیه‌یو ‏Antonio Masiello‏ همین پاییز گذشته و بر ساحل همان جزیره ‏برداشته‌است.‏ روی عکس کلیک کنید.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

20 September 2015

از جهان خاکستری - 109‏

قهرمان چشایی اروپا!‏

چندین سال است که کلیه‌هایم در سراشیبی نابودی افتاده‌اند. دو سال است که دیگر هیچ کار ‏نمی‌کنند. سال نخست را با رژیم غذایی بدون پروتئین سر کرده‌ام، و اکنون، در سپتامبر 1993، بیش از یک سال است که ‏دیالیز صفاقی می‌کنم، یعنی، حال که کلیه‌هایم خونم را تصفیه نمی‌کنند، لوله‌ای در حفره‌ی شکمم ‏کار گذاشته‌اند، و از آن راه چهار بار در روز دو لیتر و نیم مایع مخصوصی را در حفره‌ی شکمم پر ‏می‌کنم، این مایع بخشی از مواد زاید خونم را از جداره‌های داخل شکم جذب می‌کند، و پس از پنج ‏‏– شش ساعت مایع را عوض می‌کنم. شکنجه‌ی بزرگی‌ست. هیچ حال خوشی ندارم.‏

اغلب هیچ میل به غذا ندارم. احساس گرسنگی نمی‌کنم. دهانم بدمزه است. این‌جا و آن‌جا ‏می‌خوانم، و پزشکم نیز می‌گوید که چشایی و گاه حتی بویایی بیماران کلیوی و دیالیزی‌ها از کار ‏می‌افتد، نمی‌توانند چیزی بخورند، همه‌ی پروتئین بدنشان از راه دیالیز دفع می‌شود، ماهیچه‌ها ذوب ‏می‌شود، اشتهایشان بدتر و بدتر می‌شود، و گام‌های بلندتری به‌سوی نابودی بر می‌دارند.‏

چه کنم؟ گشته‌ام و گشته‌ام، و ادویه‌ی خوش عطر و طعمی پیدا کرده‌ام که تا حدی کمکم می‌کند. ‏آن را روی همه چیز می‌پاشم، کمی اشتهایم تحریک می‌شود، و کمی می‌خورم. اما با این همه به ‏دستور پزشک روزانه هشت کپسول پروتئین باید ببلعم تا وجودم ذوب نشود و از میان نرود. ‏ورزشکاران پرورش اندام از این کپسول‌ها می‌خورند، و حتی اثر یکی از این کپسول‌ها در مسابقات، ‏دوپینگ حساب می‌شود.‏

پزشکم در یکی از دیدارها می‌گوید که پژوهش‌های گسترده‌ای برای کشف ارتباط از کار افتادن ‏کلیه‌ها و دیالیز، با چشایی جریان دارد، و می‌پرسد که آیا حاضرم در یکی از این پژوهش‌ها شرکت ‏کنم، یا نه. می‌پذیرم.‏

آزمون در آزمایشگاه مجهز شرکت عظیم شیرسازی سوئد در استکهلم صورت می‌گیرد. من چند ‏دقیقه‌ای دیر می‌رسم و توضیحات مسئول آزمون را نمی‌شنوم. یک گروه سی‌نفره هستیم، همه ‏بیمار دیالیزی. می‌روم و در تنها جای خالی می‌نشینم. یک سینی روی میز هست با پنجاه لیوان ‏کوچک یک‌بار‌مصرف و شماره‌گذاری‌شده. توی لیوان‌ها مایع بی‌رنگی هست. جدولی بر یک برگ ‏کاغذ، یک قلم، و یک پارچ آب. همین‌قدر دستگیرم می‌شود که باید محتوای لیوان‌ها را بچشیم، و در ‏جدول وارد کنیم که مایع توی لیوان شماره فلان شور است، یا شیرین، یا ترش، یا تلخ، یا بی‌مزه ‏‏(آب)؛ و از یک تا ده چه شدتی دارد. میان چشیدن دو لیوان، می‌توان دهان را با آب پارچ آب کشید. ‏هر لیوان 4 امتیاز دارد، که در مجموع می‌شود 200 امتیاز.‏

می‌چشم و می‌چشم، جدول را پر می‌کنم، "برگ امتحان" را تحویل می‌دهم و می‌روم. هفته‌ای بعد ‏یک نمونه‌ی کوچک (بایوپسی) از سطح زبان من و دیگر افراد این گروه بر می‌دارند تا پیاز چشایی را نیز زیر ‏میکروسکوپ بررسی کنند.‏

ماهی بعد، در دیدار با پزشک، او می‌گوید که من در میان سی نفر بالاترین امتیاز را آورده‌ام. عجب! ‏پس پیداست که بقیه وضعشان از من هم بدتر است. چند ماه دیرتر، در دیداری دیگر می‌گوید که این ‏آزمایش هم‌زمان در بسیاری از شهرهای سوئد انجام شده، و اکنون که نتیجه‌ی همه‌ی شهرها ‏آمده، من در سراسر سوئد اول شده‌ام! عجب! من این‌همه بی‌اشتها هستم و دهانم بدمزه است، ‏پس دیگران چه می‌کنند؟

نزدیک یک سال بعد، این پژوهش و شرکتم در آن را فراموش کرده‌ام که پزشک می‌گوید که آن ‏آزمایش هم‌زمان در بسیاری از کلینیک‌های سراسر اروپا هم انجام شده، و من در سراسر اروپا ‏بالاترین امتیاز را دارم! او یک "دیپلم" کتبی هم به من می‌دهد. نمره‌ی من 196 از 200 است، یعنی ‏تنها یک غلط داشته‌ام، و آن شیرین درجه 1 است، که "بی‌مزه" نوشته‌ام. خب، روشن است: من ‏بامداد هر روز با صبحانه عسل می‌خورم و پیداست که حساسیت چشاییم نسبت به مزه‌ی شیرین ‏کاهش یافته. فاصله‌ی نفر دوم با من بسیار زیاد است. او 12 غلط دارد و نمره‌اش 152 است.‏

آیا جای شادمانی دارد؟ چه می‌دانم. شاید هم نه: مجبورم مزه‌های نامتعادل دستپخت‌های این و آن ‏را تحمل کنم و دم نزنم!‏

‏***‏
مانند بسیاری موارد دیگر، این‌جا هم باید عقل و دانش خود را به‌کار اندازم و این‌جا و آن‌جا بخوانم، و ‏به این نتیجه برسم که خیر، من استعداد ویژه‌ای ندارم. رژیم غذایی ما در بخش‌های شمالی ایران، ‏که ادویه‌های تند در آن به‌کار نمی‌رود و سبزی‌های تازه در آن فراوان است، حس چشایی ما را تند و ‏تیز نگاه می‌دارد. کشف می‌کنم که فلز "روی" [زینک] که در سبزی‌ها و میوه‌های ما فراوان است، ‏نقش مهمی در حساسیت چشایی دارد، و پیداست که پزشکان این‌طرف‌ها این را نمی‌دانند. ‏سوئدی‌ها قهوه فراوان می‌نوشند و این چشایی‌شان را ضعیف می‌کند، و نیز لوله‌های آب این‌جا ‏مسی‌ست. یون روی در آب و مواد غذایی جایگزین یون مس می‌شود و در بدن ساکنان این‌جا جذب ‏نمی‌شود، و اغلب کمبود روی دارند.‏ دیالیز هم مقدار زیادی از دخیره‌ی روی بدن را دفع می‌کند.‏

یا... چه می‌دانم!‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

06 September 2015

قمه‌زنی در شبکه‌های اجتماعی

تا میانه‌های دهه‌ی 1340 اردبیل یکی از بزرگ‌ترین مراکز نمایش‌ها و راه‌انداختن دسته‌های عزاداری ‏در ماه محرم و روز "عاشورای حسینی" بود. شش‌ساله و هفت‌ساله که بودم پدربزرگم روز عاشورا ‏دستم را می‌گرفت و مرا با خود به میدان مسجد پیر عبدالملک می‌برد. در طول راه زنان و دختران را ‏می‌دیدم که چادر بر سر بر لب بام‌ها نشسته‌اند، و مردان و زنان دیگری که همه‌ی میدان را پر ‏کرده‌اند. چه‌قدر جمعیت! و بعد، آن‌جا، در میانه‌ی میدان با پارچه‌ی سفید چیزهای کوچکی شبیه به خیمه ‏ساخته‌بودند، و آن‌جا اسب بود و شتر بود، و کسانی "شبیه‌سازی" می‌کردند و کارهایی می‌کردند ‏که پدر بزرگم با آن قد بلند ِ بلند ِ بلندش می‌دید و می‌فهمید، اما من آن پایین‌ها، از لابه‌لای پاهای ‏مردم چندان چیزی نمی‌دیدم، و آن‌چه را می‌دیدم، نمی‌فهمیدم.‏

و بعد ناگهان آن "خیمه"ها شعله‌ور می‌شدند، مردم به هر سویی می‌گریختند، از کف خاکی میدان و ‏کوچه گرد و خاک بر می‌خاست، و مردانی سراپا سپیدپوش، فریادهایی می‌زدند و در حالی که بالا و ‏پایین می‌پریدند شمشیرهایی را بر فرق سر خود می‌کوبیدند؛ خون فوران می‌زد و صورتشان را و ‏جامه‌ی سپیدشان را سرخ می‌کرد.‏

پدربزرگ دست کوچکم را در مشت بزرگش می‌فشرد، مرا می‌کشید و با خود می‌برد، و در کنار ‏کوچه‌ای که از آن‌جا به‌سوی مسجد اوچ‌دکان می‌رفت می‌ایستادیم. دسته‌ی قمه‌زنان دوان، و پر ‏هیاهو می‌آمدند، کوچه را پر می‌کردند، ما بیشتر و بیشتر خود را به دیوار کاهگلی کنار کوچه ‏می‌فشردیم، صورت‌های پوشیده از خون، قطره‌های خونی که از مژگانشان می‌چکید، کفن‌های ‏سپید و آغشته به خون، قمه‌های کوتاه و بلند و خون‌آلود بر مشت‌هایشان، فریادزنان، با هیاهو، در ‏آغوش گرد و غبار، به‌سوی ما می‌دویدند. من بیش از آن‌که بترسم، در شگفت بودم و نمی‌فهمیدم ‏که این چیست؛ چه می‌گذرد؟ اینان چرا به این شکل در آمده‌اند؟ چرا خود را می‌زنند؟ چرا خون خود ‏را می‌ریزند؟ این چه هیاهویی‌ست؟ پرسان سرم را بلند می‌کردم و در آن بالاها نگاه مهربان پدربزرگ ‏را می‌جستم. اما او داشت قمه‌زنان را تماشا می‌کرد و برای نخستین بار در زندگانیم می‌دیدم که ‏مردی به آن بزرگی و به آن بلندقامتی هق‌هق گریه می‌کند و جویباری از اشک از چشمانش بر میان ‏ریش سپیدش جاری‌ست.‏

تا سال‌ها بعد، کابوس بزرگ من تا ده‌ها شب پس از عاشورا، آن بود که در خواب می‌دیدم که گروه ‏بزرگی با صورت‌های خون‌آلود و کفن‌های خون‌آلود پیوسته به‌سوی من می‌آیند.‏

گذشت سال‌ها لازم بود تا ببینم و دریابم که آن قمه زدن، تا حدود بسیار زیادی، گونه‌ای ‏خودنمایی‌ست: یعنی کم‌وبیش همه دارند برای پروردگاری که به آن اعتقاد دارند، بگیرید، تا برای ‏دختری که دوستش دارند و بر لب بام نشسته و تماشا می‌کند، خودنمایی می‌کنند که: ببین، من ‏دارم قمه می‌زنم! ببین، من دارم خون خودم را می‌ریزم! ببین، من دارم برای جلب توجه تو چه قدر ‏محکم بر فرق سرم می‌کوبم! ببین، من برای جلب مهر تو دست به چه فداکاری بزرگی می‌زنم! ‏ببین! مرا ببین! این منم! ببین، دامن کفنم را بلند می‌کنم که خون به هدر نرود، بر زمین نریزد، و دامن ‏کفن را سرخ کند، تا تو ببینی که من قمه می‌زنم و خون می‌ریزم!‏

جلوه‌ی دیگر این "ببینید، من چه عزادارم!" در برگزاری مجلس‌های روضه‌خوانی بود. کسانی، در منزل ‏یا در مسجد محل روضه‌ی حضرت ابوالفضل، یا دو طفلان مسلم، یعنی علی‌اکبر و علی‌اصغر، یا چه ‏می‌دانم چه شهیدان دیگری را برگزار می‌کردند. "سفره" انداختن هم ماجراهای خود را داشت، که ‏گویا امروزه در ایران به "صنعتی" میلیاردی تبدیل شده‌است.‏

‏***‏
چند روز است که من با ورود به فیس‌بوک و دیدن نخستین پست‌های "دوستان"، ‏آن را ترک می‌کنم، زیرا رفتار این "دوستان" و استفاده‌شان از عکس "آلان"، کودک مغروق تیره‌روز، مرا ‏به‌یاد قمه‌زنان اردبیل و روضه‌های "دو طفلان مسلم" می‌اندازد. همه دارند قمه‌های محکم‌تر بر ‏سرشان می‌زنند که: «ببینید، این منم! مرا ببینید! من عزادارم! من بیشتر از بقیه دارم برای آلان دل ‏می‌سوزانم! من این‌جا روضه‌ی علی‌اصغر گذاشته‌ام! بیایید یک تکه حلوا و یک خرما بخورید و یک لایک ‏بزنید! من هم در این تکیه شمعی روشن کرده‌ام و حالا دیگر وجدانم را تسکین داده‌ام. در این ‏‏"شبیه‌سازی" و عزاداری – بازی، من هم سهمم را ادا کرده‌ام.»‏

اما... نه، "دوستان" عزیز شبکه‌های اجتماعی! من تماشای قمه‌زنی و سینه‌زنی را دوست ندارم. کار و کمک ‏واقعی را آن انسان‌هایی انجام می‌دهند که اکنون در قلب وقوع بحران دارند یک بیسکویت به دست ‏یک "آلان" دیگر که زنده از آب گذشته می‌دهند، و وجدان من سخت در عذاب است که دستم تا ‏آن‌جا نمی‌رسد. با این‌همه، حاضر نیستم با بازنشر آن عکس و عکس‌های دلخراش دیگر پشت میز ‏کارم "قمه‌زنی" کنم، فریاد بزنم که "ببینید، من چه عکس دلخزاش‌تری گذاشته‌ام"، که "من هم ‏سهمی از آن شهید دارم"، و این‌چنین برای وجدانم لالایی بخوانم.‏

به‌گمانم کلی "دشمن" فیس‌بوکی برای خودم تراشیدم، نه؟!‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

22 February 2015

در آن‌سر دنیا

در پنج هفته‌ی گذشته به آن‌سر دنیا رفتم و در نیو زیلند، استرالیا، سنگاپور و هنگ‌کنک گشتی زدم. ببینم آیا همتی می‌کنم و ‏تخته‌کلیدم (قلمم) خوش می‌چرخد که در هفته‌های آینده بتوانم سفرنامه‌ای هرچند کوتاه بنویسم؟ تا ببینیم! دست‌به‌نقد این دو ‏عکس را از سنگاپور و از سرزمین "ارباب حلقه‌ها" (میلفورد ‏‎ Milford Sound‏ در نیو‎ ‎زیلند) داشته‌باشید (رویشان کلیک ‏کنید).‏


Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

01 February 2015

بیابان را سراسر، مه گرفته‌ست

احمد شاملو: مه

بیابان را سراسر، مه گرفته‌ست
چراغ ِ قریه پنهان است
موجی گرم در خون بیابان است
بیابان، خسته
------------------لب‌بسته
----------------------------نفس‌بشكسته
----------------------------در هذیان ِ گرم ِ مه، عرق می‌ریزدش آهسته از هر بند

‏«– بیابان را سراسر مه گرفته‌ست. [می‌گوید به خود، عابر]‏
---------سگان ِ قریه خاموش‌اند
---------در شولای مه پنهان، به خانه می‌رسم. گل‌كو نمی‌داند. مرا ناگاه
---------در درگاه می‌بیند، به چشم‌اش قطره اشكی بر ‏لب‌اش لبخند،
---------خواهد گفت:‏
‏«– بیابان را سراسر مه گرفته‌ست... با خود فكر می‌كردم كه مه،
---------گر هم‌چنان تا صبح می‌پایید مردان ِ جسور از ‏خفیه‌گاه ِ خود
---------به دیدار ِ عزیزان باز می‌گشتند.»‏

‏[]‏

بیابان را
---------سراسر
-------------------مه گرفته‌ست.‏
چراغ ِ قریه پنهان است، موجی گرم در خون بیابان است.‏
بیابان، خسته لب‌بسته نفس‌بشكسته در هذیان ِ گرم ِ مه
------------------------------------عرق می‌ریزدش آهسته از هر بند...‏

‏1332‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

25 January 2015

در بیابان و راه دور و دراز...‏

نیما یوشیج: شهر صبح

قوقولی قو! خروس می‌خواند
وز درون نهفت خلوتِ ده،
از نشیب رهی که چون رگ خشک،
در تن مُردگان دواند خون
می‌تند بر جدار سرد سحر
می‌تراود به هر سوی هامون.

با نوایش از او، ره آمد پُر
مژده می‌آورد به‌گوش آزاد
می‌نماید رهش به آبادان
کاروان را در این خراب‌آباد.

نرم می‌آید
گرم می‌خواند
بال می‌کُوبد
پر می‌افشاند.

گوش بر زنگ کاروان صداش
دل بر آوای نغز او بسته است.
قوقولی قو! بر این ره تاریک
کیست کو مانده؟ کیست کو خسته‌ست؟

گرم شد از دم نواگر او
سردی‌آور شب زمستانی
کرد افشای رازهای مگو
روشن‌آرای صبح نورانی.

با تن خاک بوسه می‌شکند
صبح نازنده، صبح دیرسفر
تا وی این نغمه از جگر بگشود
وز ره سوز جان کشید به در.

قوقولی قو! زخطه‌ی پیدا
می‌گریزد سوی نهان شب کور
چون پلیدی دروج کز در صبح
به نواهای روز گردد دور.

می‌شتابد به راه مرد سوار
گرچه‌اش در سیاهی اسب رمید
عطسه‌ی صبح در دماغش بست
نقشه‌ی دلگشای روز سپید.

این زمانش به چشم
همچنانش که روز
ره بر او روشن
شادی آورده است
اسب می‌راند.

قوقولی قو! گشاده شد دل و هوش
صبح آمد. خروس می‌خواند.

همچو زندانی شب چون گور
مرغ از تنگی قفس جسته است
در بیابان و راه دور و دراز
کیست کو مانده؟ کیست کو خسته‌ست؟

آبان ۱۳۲۵‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

30 November 2014

از ژدانوف بیاموزیم

آندره‌ی ژدانوف ‏Zhdanov‏ از رهبران حزبی و سیاسی و دولتی اتحاد شوروی در دوران استالین، ‏هنگام سخنرانی معروف خود در نخستین کنگره‌ی نویسندگان شوروی در 17 اوت 1934 سخنان ‏استالین را پی گرفت و از نویسندگان پرسید: «رفیق استالین نویسندگان ما را مهندسین روح ‏انسان‌ها نامید. منظور ایشان چیست؟ این عنوان چه وظایفی را به دوش شما می گذارد؟»، و ‏سپس خود پاسخ داد: «باید زندگی را خوب درک نماییم و در آینده آن را در آثار هنری ترسیم کنیم... ‏در این ترسیم ظرف سوسیالیسم است و مظروف فرهنگ و هنر است. این روش ادبیات و نقد ادبی ‏را ما رئالیسم سوسیالیستی می‌نامیم.»‏

از همین‌جا بود که استالین ژدانوف را به "پاکسازی" فرهنگ و هنر و ادبیات شوروی گماشت، و ‏ژدانوف در این کار گذشته از "رئالیسم سوسیالیستی" دو سکه‌ی تازه‌ی دیگر هم ضرب کرد: "رومانتیسم ‏انقلابی"، و شعار «تنها تضاد [محرکه در آثار هنری] که در فرهنگ شوروی ممکن است، تضاد میان ‏‏"خوب" و "بهتر" است»! این سکه یا شعار دوم به‌نام "دکترین ژدانوف" معروفیت یافت و در عمل، ‏همان سیاستی‌ست که در جمهوری اسلامی "سیاه‌نمایی" را ممنوع می‌کند. با تکیه بر رهنمودهای ‏ژدانوف در فاصله‌ی سال‌های 1946 و مرگ استالین در 1953 دمار از روزگار نویسندگان، نقاشان، ‏مجسمه‌سازان، آهنگسازان و بسیاری از دیگر هنرمندان در آوردند. از جمله آهنگسازان برجسته و ‏پیشتازی چون وانو مورادللی، سرگئی پراکوفی‌یف، نیکالای میاسکوفسکی، آرام خاچاتوریان، ‏دیمیتری کابالفسکی، گاوریل پاپوف، ویساریون شبالین، و بدتر از همه دیمیتری شوستاکوویچ به ‏غضب گرفتار شدند، امنیت‌چی‌ها آزارشان دادند، بی‌کارشان کردند، و برخی از آثارشان را ممنوع ‏کردند. آثار اینان از دید دم‌ودستگاه ژدانوف "فورمالیستی" و زیادی انتزاعی بود؛ با "رئالیسم ‏سوسیالیستی" همخوانی نداشت. صدها نویسنده و هنرمند دیگر به اردوگاه‌های سیبری تبعید ‏شدند، صدهایی دیگر میهنشان را ترک کردند (و برخی‌شان در غرب نام‌آور شدند)، و هزاران کتاب و ‏شعر و آثار هنری دیگر گرفتار "خودسانسوری" شدند و در پستوهای آفرینندگانشان خاک خوردند و ‏بسیاری هرگز انتشار نیافتند. حتی کسی چون ماکسیم گورکی از این آزارها در امان نماند.‏

اکنون یکی از خوانندگان گرامی وبلاگم که پیداست در مکتب ژدانوف چیزهایی آموخته‌اند، در پای ‏خبر انتشار کتابم "قطران در عسل" حکمی صادر کرده‌اند:‏

«نمی‌دانم هدف شما از بازنشر نوشته‌های وبلاگی‌تان به صورت کتاب چیست؟ بخش‌هایی را که ‏قبلاً خواندم برایم حاوی ارزشی نبود. شناختی که شما با دیدی به غایت بدبینانه از طریق این نوع ‏خاطرات ارائه می‌دهید، جز به بدبینی نسبت [به] مبارزه و بی‌ارزش وانمود کردن حزبی که ‏برجسته‌ترین فرازهای مبارزه مردمی در تاریخ نوین ما را در کارنامه‌اش دارد، نمی‌انجامد. اگر هدفتان ‏این نباشد، نمی‌فهمید چکار دارید می‌کنید. اگر هدفتان این است، من در مقابل شما قرار می‌گیرم. ‏باید طی این سال‌ها می دید[ید] و درس می‌گرفتید که کارزار تخریب حزب به ایجاد سازمان و ‏تشکیلات مبارزتر، قابل اتکاتر وفادار با اقشار زحمتکش جامعه نیانجامید. هنوز هم این حزب است که ‏با همه نقصان‌ها، زخم‌ها و آسیب‌ها و نارسایی‌هایش ایستاده و در داخل و خارج به مبارزه در مسیر ‏اهداف والایش ادامه [می]دهد. با برآمدهای مبارزه، دوباره همه منقدان صادق به سویش سو ‏می‌گیرند. کاش در داخل بودید و یک بار دیگر این تجربه را در برآمد مبارزات مردم در جنبش سبز ‏می‌دید[ید].‏‎

آنچه چشم می‌بیند، بی‌تأثیر از جایی که در آن می‌ایستیم، نیست. جای بدی ایستاده‌اید.‏‎

ترجیح می‌دهم به جای هزینه کردن برای خرید کتاب، معادل مبلغ ۱۵ دلار قیمت این یادداشت‌های ‏شخصی را صرف کمک مالی به حزب کنم.»‏

ایشان کتاب را ندیده و نخوانده‌اند، و نمی‌دانند چه بخش‌هایی از نوشته‌های پیشین من و با چه ‏تغییراتی در کتاب گرد آمده‌اند و کتاب به‌طور کلی چه می‌گوید و خواننده را به کجا می‌برد، و با این ‏همه انتشار آن را دوست ندارند و لازم نمی‌دانند. ایشان البته آزاداند که پول خود را برای هر چه ‏می‌خواهند مصرف کنند، اما من هم می‌خواهم آزاد باشم که هر چه می‌خواهم بنویسم و به هر ‏شکلی که می‌خواهم منتشرش کنم.‏

پس بیایید چون لقمان که ادب را از بی‌ادبان آموخت، ما نیز "آزادی اندیشه و بیان و نشر در همه‌ی ‏عرصه‌های حیات فردی و اجتماعی، بی هیچ حصر و استثنا" را از مکتب ژدانوف بیاموزیم.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

23 November 2014

دکانی در فیس‌بوک

آخرش من هم دکانی در فیس‌بوک باز کردم! همواره مخالف نظام "دوست‌بازی" فیس بوک بوده‌ام و ‏از همین رو وبلاگ را ترجیح داده‌ام. این‌جا می‌نویسم، و "دوست" یا دشمن همه آزاداند که بیایند، ‏بخوانند، نظر بدهند یا ندهند، و پی کار خود بروند. چهار سال پیش چیزکی درباره‌ی مخالفتم با ‏فیس‌بوک نوشتم، در این نشانی.‏

اما شنیده‌ام و خوانده‌ام که کسانی جهان گردش اینترنتی‌شان را به فیس‌بوک محدود کرده‌اند و قدم ‏از آن دیار بیرون نمی‌گذارند. برای آنان، و برای معرفی کتاب تازه‌انتشارم "قطران در عسل" است که ‏دکان فیس‌بوک را باز می‌کنم.‏

در آن دکان به روی همه باز است: همه خوش آمدید! اما "دوستی" فیس‌بوکی با من اگر خواستید، ‏می‌خواهم که دو نکته را به یاد داشته‌باشید:‏

‏1- اجازه بدهید تنها پیشنهاد دوستی کسانی را بپذیرم که می‌شناسمشان. گفتن ندارد که ‏حافظه‌ام خراب شده و ممکن است بسیاری از آشنایان قدیم (و حتی تازه!) را به‌یاد نیاورم. پس، در ‏تقاضای دوستی‌تان خطی یادآوری بنویسید که من از کجا و چگونه شما را می‌شناسم؛

‏2- اگر دوستی با مرا خواستید و پذیرفته شدید، همه عواقب دوستی ورزیدن با همچون منی به ‏گردن خودتان!‏

من در جهان فیس‌بوک تازه‌وارد و بسیار ناشی هستم. آن‌جا نخستین گام‌های لرزان را بر می‌دارم. ‏می‌کوشم که زود راه بیافتم. تا آن هنگام اشتباه‌ها و ناشی‌گری‌های مرا ببخشید.‏

آن دکان را در درجه‌ی نخست برای معرفی کتاب "قطران در عسل" می‌گشایم، و تنها در باره‌ی کتاب ‏چیزهایی خواهم نوشت، تا ببینم آن جهان مرا به کجاها می‌کشاند.‏

نشانی دکان این است.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

09 November 2014

دل بی‌دفاع

‏«بدا به حال دل‌هایی که بیش از اندازه محفوظ بوده‌اند! هنگامی که سودا راه به دل باز می‌کند، آن ‏که عفیف‌تر است، بی‌دفاع‌تر است.»‏

رومن رولان: "جان شیفته"، ترجمه م. ا. به‌آذین‏
‏[از یادداشت‌هایم در زندان پادگان چهل‌دختر (شاهرود)، فروردین 1357‏ (1978)]‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

02 November 2014

زندگی کی آغاز می‌شود؟

‏«زندگی ما همه جنبه‌ی موقت دارد. همه فکر می‌کنند که زندگی در حال حاضر زندگی نیست و فعلاً ‏باید سوخت و ساخت و نیز فعلاً باید حقارت را تحمل کرد، و لیکن این همه موقتی است و بالاخره ‏یک روز زندگی واقعی شروع خواهد شد. بلی، یک روز! ما خویشتن را برای مردن آماده می‌کنیم، ‏مردن با این حسرت که زندگی نکردیم. گاهی این فکر مرا به ستوه می‌آورد که: آدم بیش از یک بار ‏به دنیا نمی‌آید و این عمر یک‌باره و منحصر به فرد را نیز دایم در موقت بودن و در انتظار روزی به‌سر ‏می‌برد که زندگی واقعی شروع شود. باری عمر به همین شیوه می‌گذرد. هیچ‌کس در حال زندگی ‏نمی‌کند و هیچ‌کس نیست که بتواند آن‌چه را که در روز انجام داده‌است به حساب دارائی مثبت خود ‏بگذارد. هیچ‌کس نیست که بتواند ادعا کند "از فلان موقع زندگی من شروع شده‌است!"»‏

اینیاتسیو سیلونه: نان و شراب (ترجمه محمد قاضی)‏
‏[از یادداشت‌هایم در پادگان چهل‌دختر (شاهرود)، اردیبهشت 1357]‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

26 October 2014

از جهان خاکستری - 108‏

دانش‌آموز کلاس سوم
مهر 1340‏
صدای زنگ این ساعت پاندولی بزرگ و قدیمی شبیه صدای ناقوس بود، کمی گنگ‌تر، با پژواکی ‏کم‌دامنه‌تر. این صدای بم را خیلی دوست داشتم. در جانم می‌آمیخت. وجودم را در خود می‌پیچید، و ‏به پروازم در می‌آورد.‏

ساعت در دقیقه‌ی پانزدهم یک زنگ می‌زد، در دقیقه‌ی سی‌ام دو زنگ، و در دقیقه‌ی 45 سه زنگ. ‏و سپس سر ساعت، به تعداد ساعتی که نشان می‌داد زنگ می‌زد: دانگ... دانگ... دانگ...‏

ساعت بر دیوار یک سلمانی نزدیک میدان «اوچ‌دکان»، سر راه خانه به مدرسه‌ام نشسته‌بود و آن را ‏هنگام ولگردی‌هایم کشف کرده‌بودم.‏

هشت سالم بود. دانش‌آموز کلاس دوم «دبستان انوری» بودم، و اکنون چند روز بود که به مدرسه ‏نمی‌رفتم. بامداد هر روز لباس می‌پوشیدم، کیفم را بر می‌داشتم، و به قصد مدرسه از خانه بیرون ‏می‌آمدم، اما به‌جای رفتن به مدرسه در کوچه‌ها ولگردی می‌کردم. بیزار بودم از کلاسم و آموزگارم ‏که وادارمان می‌کرد ساکت و بی‌حرکت بنشینیم، و اگر خطایی می‌کردیم با چوبی که داشت کف ‏دستانمان را سیاه می‌کرد؛ بیزار بودم از همکلاسی‌هایم که مرا که "فارس" بودم و ترکی را خوب بلد ‏نبودم، از خود نمی‌دانستند، به بازی‌هایشان راهم نمی‌دادند، می‌زدندم و آزارم می‌دادند.‏

در خانه هم اوضاع تعریفی نداشت. هر چند هفته دعوا و بگومگوی شدید پدر و مادر و قهر و سکوت ‏در خانه برقرار بود. همین هفته‌ی پیش شامگاهی پدر کمی دیر به خانه آمده‌بود، و اکنون زن و ‏شوهر بر سر یکدیگر فریاد می‌زدند. کنار دیوار اتاق نشسته‌بودم و زانوانم را بغل زده‌بودم، ترسان ‏خود را به دیوار می‌فشردم. می‌خواستم توی دیوار فرو روم و این دعوا را نبینم. خواهر و برادر ‏کوچکترم نیز مانند جوجه‌هایی به زیر بال‌های من پناه آورده‌بودند، از دو سو خود را بر من ‏می‌فشردند، چانه‌هایشان می‌لرزید و ترسان و لرزان، آرام و بی‌صدا اشک می‌ریختند.‏

غمگین بودم. افسرده بودم. تنهای تنها بودم. به پس‌کوچه‌های خلوت می‌رفتم تا مبادا آشنایی مرا ‏ببیند. رودخانه را کشف کرده‌بودم. زیر آفتاب سرد آغاز پاییز ساعتی روی پل «سیدآباد» می‌ایستادم و جریان آب را تماشا ‏می‌کردم. ساعتی آرام و بی‌هدف بر ساحل خاکی رود قدم می‌زدم. این ساحل زباله‌دانی خانه‌های ‏نزدیک رودخانه بود. زباله‌های خانگی‌شان را می‌آوردند و بر ساحل رود می‌ریختند. این‌جا و آن‌جا بوی ‏گند آزارم می‌داد. این‌جا و آن‌جا کلاغ‌هایی با منقارشان لابه‌لای زباله‌ها را در پی طعمه‌ای می‌کاویدند. ‏گاه احساس می‌کردم که با قدم زدن در کناره‌ی این زباله‌دانی، من نیز کلاغی هستم مانند آن‌ها.‏

هر از چندی به‌سوی «اوچ‌دکان» باز می‌گشتم، سرک می‌کشیدم و ساعت روی دیوار سلمانی را ‏نگاه می‌کردم: نه! هنوز وقت رفتن به خانه نرسیده‌بود. تازه کم‌تر از یک ساعت از دفعه‌ی قبل که ‏آمدم و نگاهش کردم، گذشته‌بود. کلاس ما شیفتی بود و این هفته که "صبحی" بودیم، ساعت 12 ‏ظهر کلاسمان تمام می‌شد و به خانه می‌رفتیم. اکنون می‌توانستم کمی پشت کنج دیوار بایستم تا ‏زنگ ناقوس‌وار ساعت به‌صدا در آید و کمی پرواز کنم. پرواز... پژواک دان‌ن‌ن‌ن‌ن‌گ‌گ‌گ...‏

در این ولگردی‌ها پسرکی هم‌سن‌وسالم خود را به من چسباند. او نیز ولگرد بود: ولگردتر از من و ‏بی‌کس‌وکارتر و تنهاتر از من. او حتی کیف مدرسه به‌دست نداشت. هر جا که می‌رفتم دنبالم ‏می‌آمد. با لبخندی کجکی نگاهم می‌کرد، و مسیرها و رفتارهایم را پیش‌بینی می‌کرد. پیدا بود که ‏سابقه و تجربه‌ای غنی‌تر از من در ولگردی دارد. گاه راهنمایی‌ام می‌کرد. نمی‌دانستم از چه با او سخن بگویم. حرفی برای گفتن نمی‌یافتم. کنار هم روی پل ‏می‌ایستادیم و در سکوت جریان آب را تماشا می‌کردیم. او شاد بود از این که هم‌پا و هم‌راه و ‏همتایی یافته. اما من نمی‌دانستم که آیا باید راضی باشم از این‌که از تنهایی درم می‌آورد، یا مزاحم ‏بشمارمش؟ با دیدن خودم در آینه‌ی او کمی نگران می‌شدم: آیا این است سرانجام من؟ تا کی ‏می‌توانم به این ولگردی و گریز از مدرسه ادامه دهم؟ به کجا می‌رسم؟ پدر و مادر اگر بفهمند، چه ‏می‌شود؟

ساعت! بروم و ساعت را نگاه کنم. مبادا دیر شود.‏

و پدر و مادر فهمیدند: هفته‌ای از ولگردیم می‌گذشت که کوبه‌ی در خانه را محکم به در کوبیدند. رفتم و باز ‏کردم. «آقا صادق» بود، فراش دبستانم. دلم ریخت. پدر یا مادرم را می‌خواست. مادر چادرش را سر ‏کرد و آمد. آقا صادق گفت که آقا معلم می‌پرسد که شیوا چرا به مدرسه نمی‌آید؟ خدای نکرده ‏مریضی – چیزی شده؟

مادر هاج و واج نگاهی به من می‌کرد و نگاهی به فراش، و هیچ نمی‌فهمید. سرم را به زیر ‏انداخته‌بودم و می‌خواستم توی زمین فرو بروم. مادر آقا صادق را دست‌به‌سر کرد، و سؤال‌پیچم کرد. ‏لو رفتم. داستان رو شد. حالا می‌کشندم.‏

عصر که پدر به خانه آمد، خوب یادم است، چای خریده‌بود. او دو نوع چای می‌خرید و با هم ‏مخلوطشان می‌کرد تا خوش‌عطر و طعم و خوش‌رنگ شود. روی فرش کف اتاق نشسته‌بود،چای‌ها ‏را روی روزنامه‌ای ریخته‌بود و داشت همشان می‌زد، و با آن‌که بعد از دعوای هفته پیش با مادر "قهر" ‏بودند، داشتند با صدای بلند با هم مشورت می‌کردند که چه‌کارم کنند.‏

مادر اصرار داشت که یک پالان کوچک حمالی برایم بخرند تا بروم و سر بازار ‏حمالی کنم، اما ‏پدر مجازات فوری می‌خواست: با دست سنگینش چند پس‌گردنی محکم به پس سرم زد، اشکم را در آورد، ‏دستم را گرفت و به‌سوی آشپزخانه‌ی متروک انتهای حیاط ‏منزلمان کشاندم. آن جا صاحب‌خانه و ‏مستأجران پیشین به هنگام میهمانی‌های ‏بزرگ با هیزم آشپزی کرده‌بودند یا در تنور آن نان ‏پخته‌بودند و اکنون سال‌ها بود که ‏هیچ استفاده‌ای از آن نمی‌شد. دود هیزم کف زمین و دیوارها و ‏سقف و همه جا را به ‏رنگ قیر در آورده بود، یک بند انگشت گرد نرم و مرده روی همه چیز و همه جا ‏‏نشسته‌بود و تار عنکبوت‌های بزرگی در گوشه و کنار آویزان بود. هرگز جرأت نکرده‌بودم ‏تنها وارد آن‌جا ‏شوم. پدر یک گونی روی خاک‌های کف آشپزخانه پهن کرد، مرا روی ‏آن نشاند، در را از پشت بست، ‏در تاریکی رهایم کرد و رفت. بی‌صدا اشک می‌ریختم و ‏ساعتی از ترس جرأت هیچ حرکتی نداشتم. ‏دست‌وپایم را جمع کرده‌بودم، خود را در هم ‏فشرده‌بودم و کز کرده‌بودم روی گونی. گوئی ‏می‌خواستم هرچه کوچک‌تر شوم تا با ‏پدیده‌های ناشناخته‌ی غرق در تاریکی پیرامون برخورد ‏نکنم. اما به‌تدریج ‏چشمانم به تاریکی عادت کرد، چشمه‌ی اشکم فروخشکید، ترسم اندکی از میان ‏رفت، و ‏سوراخ نورگیر دیوار پشت سرم را کشف کردم. تارهای عنکبوت را دور زدم، روی گرد ‏مرده ‏خود را از سکوئی و طاقچه‌ای بالا کشیدم، به لبه‌ی سوراخ نورگیر آویختم و به ‏تماشای دنیای بیرون ‏این سیاهچال مخوف پرداختم. از آن‌جا فقط برگ‌های سبز یک ‏درخت "به" دیده می‌شد که زیر آفتاب ‏می‌درخشیدند. سبزی و درخشش آن برگ‌ها ‏گوئی با دنیای بیرون از این زندان، با زندگی پیوندم ‏می‌داد. از تماشای برگ‌ها سیر نمی‌شدم.‏

نمی‌دانم چه مدتی به همان حال بودم که کسی پشت در زندان آمد و آن را گشود. عمه‌ام بود؛ ‏یکی از دو عمه‌ای که عاشقانه دوستم می‌داشتند. نمی‌دانم به تصادف به خانه‌مان آمده‌بود و ‏داستان را شنیده‌بود، یا پدر و مادر واسطه‌اش کرده‌بودند و این نقش را به او داده‌بودند. عمه با کف ‏دستش خیسی اشک را از گونه‌هایم سترد، بوسیدم، خاک‌ها را از لباسم واتکاند، دستم را گرفت و به ‏اتاق نشیمن برم گرداند.‏

چاره‌ای جز بازگشت به شکنجه‌گاه آن آموزگار و آن کلاس نبود. اما گویی شوریدنم اثر کرده‌بود: ‏همکلاسی‌ها نگاهشان را از من می‌دزدیدند و کم‌تر آزارم می‌دادند، و آموزگار شگفت‌زده وراندازم ‏می‌کرد و کمی با احترام با من رفتار می‌کرد.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

31 August 2014

از جهان خاکستری - ‏؟

دوستان گرامی که «از جهان خاکستری» را دنبال می‌کنید! سرگرم نوشتن بخش‌های پایانی و ‏هیجان‌انگیز آن هستم. این کار مدتی وقت می‌برد.‏

این بار دعوتتان می‌کنم که در این نشانی نوشته‌ای را از گزارشگر روزنامه‌ی "عصر ایران" (داخل) ‏بخوانید، که موضوع آن چندان بی‌ربط با بخش شماره 106 نیست.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏