21 October 2023

از جهان خاکستری – ۱۳۰‏

آاای... کودکی، و دستبردهای کودکانه‌ات، کجایید؟!‏

ماهانهٔ پدر و مادرم در آن سال‌ها هر یک چیزی نزدیک به ۱۱۰ تومان و چند ریال بود. این حقوق ‏برای کرایهٔ خانه و هزینهٔ خوراک و پوشاک و کتاب و دفتر خانوادهٔ پنج، و سپس شش‌نفره به‌زحمت ‏کفاف می‌داد، و ما بچه‌ها به‌ندرت تنقلات گیرمان می‌آمد.‏

بسیاری این تجربه را از کودکی به یاد دارند که آمدن مهمان به خانه، فرصتی بود مغتنم برایشان تا ‏به روش‌های گوناگون از گوشه و کنار خوان نعمتی که گسترده می‌شد، چیزی هم به آنان می‌رسید. ‏برای ما گاه پیش می‌آمد که مهمانی متشخص یک قوطی شکلات با خود هدیه می‌آورد. قوطی ‏شکلات در آن سال‌ها در خانهٔ ما هدیه‌ای بسیار تجملی یا به قول امروزی‌ها «لاکچری» شمرده ‏می‌شد. ما بچه‌ها اجازه نداشتیم که حتی نگاه چپ به آن بیندازیم. پس از رفتن مهمان مادر قوطی ‏شکلات را در اعماق طبقهٔ بالای گنجه‌ای در اتاق مهمان پنهان می‌کرد تا بماند برای روزی که خود آن ‏را به خانهٔ کس دیگری هدیه ببرد.‏

پس ما چی؟! یک بار، ۹ یا ده سالم بود. راهش را یافتم که یک صندلی بگذارم، از روی آن به ‏طبقه‌های بالاتر گنجه برسم، روی لبهٔ آن ها بایستم، دستم را دراز کنم و قوطی شکلات را از ته ‏طبقهٔ بالا بردارم.‏

قوطی پوشش زرورق محکمی داشت. راه آن را هم یافتم. در حالی که دست‌هایم از شدت هیجان ‏کمی می‌لرزید و ضربان قلبم بالا می‌رفت، گوشهٔ زرورق را ذره ذره و با احتیاط باز کردم، و سپس ‏گوشهٔ مقوای قوطی را گشودم. اکنون فقط لازم بود که یک پنس را از این گشودگی فرو کنم، ‏شکلات را بگیرم و بکشم بیرون!‏

آه، چه لذتی داشت شکلات دزدکی خوردن! یکی، و بعد یکی دیگر... اما بیشتر نه! می‌فهمند و ‏افتضاح می‌شود. گوشهٔ قوطی را به خیال خودم جوری درست می‌کردم که معلوم نباشد کسی ‏دستبردی به آن زده.‏

اما طبیعی‌ست که این دستبرد چند بار دیگر تکرار شد، گوشهٔ قوطی خراب‌تر و خراب‌تر شد، محتوای ‏قوطی تحلیل رفت، و آن سر بزنگاه رسید که مادر آمد آن را بردارد و با خود هدیه به یک مهمانی ‏ببرد، و یک قوطی نیم‌خالی و دستکاری‌شده یافت... و خب،‌ معلوم بود چه کسی این جرم را مرتکب ‏شده، و...‏

‏***‏
سالی بعد حقوق‌ها کمی بالا رفت، و چیزهای دیگری هم در این گنجه یافت می‌شد. پدرم گاه ‏مهمانانی در خانه داشت: عمویم، یا دایی‌هایم. آن‌وقت بطری عرق بود که به خانه می‌آمد. تازگی‌ها ‏‏«ودکا بالزام» مد شده‌بود. پدر و مهمان در گوشهٔ سفره بطری را بین خود پنهان می‌کردند، و به‌ظاهر ‏پنهانی می‌ریختند و می‌نوشیدند. اگر پدر دمی به خمره‌زده به خانه می‌آمد، مادر وادارش می‌کرد که ‏دهانش را آب بکشد و بعد بیاید سر سفره. اما در حضور مهمان مادر چیزی نمی‌گفت و می‌ماند تا ‏بعد حساب پس بگیرد.‏

هنوز یخچال نداشتیم و یخچال «فیلکو» را سالی بعد خریدیم. پس باقی بطری عرق هم به همان ‏گنجهٔ اتاق مهمان می‌رفت. به! من که استاد دست‌درازی به اعماق آن بودم! بطری را بر ‏می‌داشتم، نگاهش می‌کردم، در ذهنم علامتی می‌زدم که سطح محتوایش تا کجاست، و بعد ‏جرعهٔ کوچکی می‌نوشیدم: تلخ بود و می‌سوزاند؛ اما چه می‌چسبید دستبرد زدن و دزدکی ‏نوشیدن! چه هیجان دلچسبی داشت! بعد بطری را نگاه می‌کردم: نه، هنوز معلوم نیست که چیزی ‏از آن کم شده؛ پس جرعه‌ای دیگر...‏

مست نمی‌شدم؟ نمی‌دانم! بیشتر نمی‌نوشیدم و مواظب بودم کم شدنش معلوم نشود، و تازه تا ‏ساعاتی بعد کسی در خانه نبود تا حالم را ببیند. و البته گویا عادت هم داشتم: در کودکی بدغذا و ‏لاغر و مردنی بودم. پزشکی گفته‌بود که به من مخمر آبجو بدهند، و پدر که مخمر آبجو در اردبیل ‏نمی‌یافت، هر گاه مرا همچون توجیهی برای غیبت از خانه برای مادر (که فرمانروای خانه بود) با خود ‏به محفل دوستانش می‌برد، یک استکان کمرباریک آبجو به خوردم می‌داد، و من برای همهٔ مجلس ‏ادا و اطوار در می‌آوردم، می‌دویدم، می‌رقصیدم و کله‌معلق می‌زدم و همه از خنده غش می‌کردند.‏

این دستبرد به بطری عرق هرگز فاش نشد!‏

‏***‏
یک بار هم همهٔ خانوادهٔ پنج یا شش‌نفره از اردبیل کوبیده بودیم و با اتوبوس و قطار (چه سفر ‏پرخاطره‌ای بود با قطار) رفته‌بودیم تا بهشهر، یعنی جایی که خاله‌ام با شوهر و سه (سپس چهار) ‏دخترش در آن زندگی می‌کردند. دایی هم با خانوادهٔ پنج – شش‌نفره‌اش آمده بود.‏

آن‌جا شوهر خاله‌ام، از خانوادهٔ مهاجران از قفقاز، یعنی خانواده‌هایی از تبار ایرانی که در قفقاز ‏می‌زیستند و در سال ۱۹۳۸ (۱۳۱۷) رژیم استالین وادارشان کرده‌بود که یا تبعهٔ شوروی بشوند و یا ‏به جهنم‌درهٔ خودشان برگردند، معجون جالبی ساخته‌بود: آلبالو و شکر توی ودکا ریخته‌بود و ‏خوابانده‌بود، و این همان چیزی بود که به روسی ویشنیوفکا (ودکای آلبالویی) نام داشت (بعدها به ‏این شوهرخاله کمک کردم که نامه‌ای برای برادر و عمویش، کارگران نفت، که هنوز در گروزنی، ‏پایتخت جمهوری چچن امروزی مانده‌بودند بنویسد). شوهر خاله و پدر و دایی به همان سبکی که ‏گفتم گوشهٔ سفره می‌نشستند، می‌ریختند، می‌نوشیدند، می‌گفتند و می‌خندیدند.‏

اما... یخچال هنوز به خانهٔ خاله هم نیامده‌بود، یا شاید آمده‌بود و جایی برای بطری «نجس» ‏نداشت، یادم نیست. پس بطری را با باقی محتوایش در تاقچهٔ اتاق مهمان، کنار چرخ خیاطی ‏دستی، که روکشی زیبا و تزیینی رویش بود، پنهان می‌کردند.‏

به! خب، این که از گنجهٔ اتاق مهمان خانهٔ خودمان هم آسان‌تر بود! یک بار و دو بار پسردایی ‏هم‌سن خودم را هم کشاندم، از این شربت تلخ، اما خوشمزه نوشیدیم، با چه هیجانی، و آی کیف ‏کردیم!‏

یک بار که با همین پسردایی مشغول عملیات بودیم، خواهر کوچک‌تر من و خواهر کوچک‌تر او مچمان ‏را گرفتند. بی‌درنگ نشستیم روی زمین و من شروع کردم به تعریف چیزی دربارهٔ بمب گذاشتن زیر ‏قطار! هیچ نمی‌دانم چرا و چگونه چنین حرفی بر زبانم جاری شد. این دو دختر رفتند و در خانه جار ‏زدند که ما قصد داریم بمب زیر قطار بگذاریم، که البته کودکانه بودن چنین حرف‌هایی آشکار بود و ‏کسی بهایی به آن نداد.‏

اما زیر قطار... البته من طرحی برای زیر قطار داشتم، و این چیزی بود که نمی‌دانم چه زمانی از پدرم ‏شنیده‌بودم. روزی، در همان بهشهر، با مانورها و کلک‌های فراوان توانستم از خانه غیبت کنم و خود ‏را به کنار ریل راه‌آهن رساندم. ساعت را سنجیده‌بودم و می‌دانستم که دقایقی بعد قطاری از این‌جا ‏می‌گذرد. دولا دولا تا ریل پیش رفتم و یک سکهٔ یک ریالی روی ریل گذاشتم. قرار بود چرخ‌های قطار ‏از روی آن بگذرند تا ببینم پدرم آیا راست می‌گفت که سکه له می‌شود؟

عقب دویدم و در انتظار عبور قطار لای چمن‌ها و بوته‌ها دراز کشیدم. در انتظار رسیدن قطار، در ‏آن‌سوی ریل منظره‌ای می‌دیدم که برایم به‌کلی تازگی داشت: در فاصلهٔ بیست متری آن‌سوی ریل ‏چادرهای سپیدی بر پا بود، زنان و کودکانی پیرامون آن‌ها بودند، و زنان لباسی سراپا سپید و کلاهی ‏سپید و با شکلی عجیب بر سر داشتند. کیستند اینان؟

قطار می‌آمد، نزدیک‌تر و نزدیک‌تر می‌شد، و دل من تند‌تر و تند‌تر می‌زد. آمد، و با عبور نخستین چرخ ‏قطار از روی سکه‌ام، سکه به سویی پرتاب شد. قطار که رفت، سکه را پیدا کردم: آری، له شده‌بود ‏و صاف و بیضوی شده‌بود. به‌به!‏

‏***‏
آن چادرها و زنان و کودکان، کازاخ‌های مهاجر از کازاخستان به ایران بودند و هستند، که به غلط قزاق ‏و قزاقستان گفته و نوشته می‌شود. هر چه گشتم، ‌تصویری با آن کلاه‌ها نیافتم. بی‌گمان متعلق به ‏زنان قبیله‌ای از کازاخ‌های «سفید» بود که از انقلاب بالشویکی گریخته‌بودند و به ایران پناه آورده‌بودند. آیا ‏هنوز هستند، یا در ترکمن‌ها حل شدند؟

‏***‏
دوستی گرامی دارم که با نوشیدن تنها یک آبجوی سبک احساس مستی می‌کند و من به حالش غبطه ‏می‌خورم که خرجش چه‌قدر کم است! من، بی‌گمان با سابقهٔ آن «عرق‌خوری»های کودکی‌ها،‌ هر ‏چه می‌نوشم... «کفاف کی دهد این باده‌ها به مستی ما...»‏

1 comment:

Anonymous said...

در این داستان ارتقای سطح اقتصادی مردم در زمان شاهنشاه آریامهر مشهود است.

بامید رهایی ایران از نیروهای اهریمنی سرخ و سیاه و اصلاح جدایی طلبان بی ریشه