16 August 2020

ویولونزن روی بام بنایی معوج

نگاهی به زندگی‌نامه‌ی سیاسی بابک امیرخسروی
نشر باران، استکهلم، ۱۳۹۹ – ۵۶۸ صفحه

بسیاری از خوانندگان این سطور بی‌گمان فیلم معروف «ویولونزن روی بام» (برنده‌ی سه جایزه‌ی ‏اسکار در ۱۹۷۲) را به‌یاد دارند. این فیلم داستان پدری‌ست در جامعه‌ای کوچک و یهودی و ‏فراموش‌شده در روسیه‌ی آستانه‌ی انقلاب بالشویکی، که در میان همه‌ی مشکلات زمان و مکان ‏می‌خواهد در عین تلاش برای حفظ و نجات سنت‌های اجدادی از نابودی، زندگانی سعادتمندی برای ‏آینده‌ی دخترانش بسازد. این پدر در جایی از فیلم می‌گوید: «بدون سنت‌های ما، زندگانی ما لرزان ‏می‌شود، همچون آن ویولونزن روی بام [شیروانی]».‏

کودکی و نوجوانی خسرو امیرخسروی (بابک، زاده‌ی ۱۳۰۶) در خانواده‌ای ثروتمند و مرفه در تبریز ‏می‌گذرد. اما در چهارده‌سالگی‌اش (۱۳۲۰) روس‌ها تبریز را اشغال می‌کنند و خانواده به‌ناگزیر به ‏تهران می‌کوچد. از این‌جاست که تنهایی‌ها و محنت‌های این نوجوان آغاز می‌شود. او دوست و آشنا ‏و هم‌زبانی ندارد. او تیزهوش است، پیشتر دو کلاس را در یک سال طی کرده، و اکنون به «محیط ‏نامأنوس و ناآشنای فارس‌زبانان تهران» و میان دانش‌آموزانی بزرگ‌تر از خود پرتاب شده‌است. در «این ‏دوره‌ی تیره و تار» او به درون خویش پناه می‌برد و در خود غرق می‌شود، آن‌چنان که در راه بازگشت ‏از دبیرستان به خانه، بارها «چند صد متر» از خانه رد می‌شود بی آن که به خود آید.

در این تنهایی شدید، او چندی به پرورش گل می‌پردازد، و چندی کفتربازی می‌کند، تا آن که عشق ‏بزرگ زندگانی‌اش را پیدا می‌کند: ویولون! ذوق و استعداد موسیقی در ذات و خمیره‌ی او وجود دارد: ‏مادرش ماندولین می‌نواخته، و خواهرانش به کلاس‌های رقص می‌رفتند و ویولون و آکاردئون ‏می‌نواختند، اما این‌ها همه متعلق به زندگانی مرفه گذشته در تبریز است، و اکنون در تهران وضع ‏مالی خانواده تعریفی ندارد. پس چه کند این نوجوانی که «آوای ویولون ابوالحسن صبا روح و جان» ‏او را تسخیر کرده‌است؟ او پی‌گیر است، و از پا نمی‌نشیند تا آن که به توصیف خودش: «در همین ‏پانزده‌سالگی بود که ویولون به دست گرفتم و معشوقم را در آغوش کشیدم و با چانه و گونه‌ام، ‏لمس و نوازش‌اش کردم.»

شماره‌ی صفحه‌ها را برای نقل قول‌های کوتاه نمی‌آورم تا متن شلوغ نشود.‏

اما خسرو امیرخسروی هم‌زمان یک معشوق دیگر هم دارد: لنین! او به تصادف مقاله‌هایی را که به ‏مناسبت ۲۵‌سالگی انقلاب اکتبر روسیه در روزنامه‌ی اطلاعات درج شده، می‌خواند، و خود می‌گوید: ‏‏«آن‌چه مرا سخت به هیجان آورده و شیفته‌ی لنین کرده‌بود، نقشی بود که در مقام رهبری یک ‏جنبش بزرگ در حمایت از محرومان و رنج‌دیدگان روسیه داشت. با خواندن آن مقاله‌ها، شیفته‌ی ‏مردی شده‌بودم که با زبردستی و درایت، جنبش بزرگی را رهبری کرده،‌ روسیه را زیر و رو ساخته، ‏مالکان را از اریکه‌ی قدرت به زیر کشیده و در فرجام مبارزاتش، همین رنجبران و ستمدیدگان را به ‏حکومت رسانده‌بود. از همه بالاتر، او خواهان عدل و برابری بود.»[ص ۷۰].‏

او در سال چهارم دبیرستان انشایی درباره‌ی لنین می‌نویسد. اما هنگامی که در آن فضای ‏‏«آلمان‌دوستی» سراسری، آن را پای تخته می‌خواند، عده‌ای از همکلاسی‌ها او را هو می‌کنند، او ‏را بالشویک می‌نامند و شعار می‌دهند که او برگردد به تبریز! برخی از اینان پیشتر او را «ترک خر» ‏نامیده‌اند و آزارش داده‌اند. او تنها و خجول و گوشه‌گیر است، و اکنون پای تخته بی‌اختیار به گریه ‏می‌افتد، سخت می‌گرید و تنش می‌لرزد. اما دبیر ادبیات، احسان یارشاطر، به کمکش می‌آید: «چرا ‏بچه را آزار می‌دهید؟ خودم گفته‌بودم بنویسد. خوب هم نوشته‌است.»[ص ۷۱].‏

عشق سوم خسرو امیرخسروی، عشق به یک دختر، با کوچ خانواده‌ی آن دختر ناکام می‌ماند. اما ‏عشق به ویولون تا پانزده سال، و عشق به لنین تا ۵۵ سال (اسفند ۱۳۷۶ – فوریه ۱۹۹۸) رهایش ‏نمی‌کنند.‏

احسان یارشاطر هیچ اغراق نکرده‌است. خسرو امیرخسروی همواره خوب می‌نوشته‌است، و این ‏کتاب خوشخوان را نیز با قلمی روان و زلال نوشته‌است. بی‌گمان ویراستاران چندگانه‌ی کتاب نیز در ‏خوشخوانی متن نقش داشته‌اند. چند ده صفحه صرف داستان شورانگیز کشمکش درونی و بیرونی ‏او برای ترک یا ادامه‌ی موسیقی و ویولون شده‌است، آن‌چنان که خواننده در غصه‌ی او در ترک این ‏عشق بزرگ شریک می‌شود.‏

پیوستن به حزب توده ایران

چند ده صفحه نیز توصیف چگونگی ورود او به دانشکده‌ی فنی دانشگاه تهران (مهر ۱۳۲۴)، ‏چگونگی شرکت در جنبش دانشجویی تازه‌پا و انتخاب شدن به عضویت در شورای دانشکده‌ی فنی، ‏و چگونگی جذب شدن به حزب توده ایران است.‏

او از کودکی جانبدار ستم‌دیدگان و تهی‌دستان است، آن‌چنان که دعوت مهدی خالدی را برای ‏شرکت در ارکستر او در رادیو رد می‌کند. می‌گوید: «در واقع بیم داشتم با اعلام نام من از رادیو، ‏رفقای حزبی از نوازنده بودن من باخبر شوند! [..] متأسفانه کم نبودند کسانی که آن روزها در ‏شرایط مبارزه‌ی مخفی و زیرزمینی «حزب طبقه‌ی کارگر» ویولون زدن را «بورژوایی» و بیگانه با ‏‏«فرهنگ پرولتری»‌ تلقی می‌کردند!»[ص۵۸]‏

او در حزب به کسی نگفته که ویولون می‌زند، و به کسی نگفته که مهندس است. تا بیست سال ‏بعد از فارغ‌التحصیلی هم به سراغ مدرک دانشگاهی‌اش نمی‌رود. می‌گوید: «از این که شهروند ‏کشوری بودم که ۹۰ درصد مردم آن بی‌سواد بودند و عده‌ی زیادی از کودکان و نوجوانان آن، در میان ‏گل و لای می‌لولند، و من در این وانفسای فقر و محرومیت اکثریت مردم، به خانواده‌ی نسبتاً مرفهی ‏تعلق داشتم که می‌توانست مخارج فرزندان خود را تا تحصیلات دانشگاهی فراهم کند، احساس ‏شرم داشتم. میان وجدان توده‌ای و تعلقم به حزب محرومان و لگدمال شدن جامعه، با وضع نسبتاً ‏مرفه خود و عنوان مهندسی، تناقض می‌دیدم که وجدانم را آرام نمی‌گذاشت.»[ص ۵۸].‏

او حتی از نام و نام خانوادگی‌اش شرمنده است و «خیلی زود نام بابک را برگزیدم تا کمی از زهر ‏چندگانه‌ی خسرو و امیر و خسروی بکاهم!»[ص۲۹].‏

توصیف او از زایش جنبش دانشجویی در دانشگاه تهران، و سپس بازآفرینی آن در قالب‌هایی تازه پس ‏از حادثه‌ی کودتاوار تیراندازی به شاه در ۱۵ بهمن ۱۳۲۷ و غیر قانونی شدن حزب توده ایران، بسیار ‏شورانگیز است.‏

پی‌آمدهای توطئه‌ی تیراندازی به شاه

‏«متأسفانه با زیرزمینی شدن فعالیت‌های حزبی و غیر قانونی شدن حزب، جنبش کم‌کم به‌سوی ‏رادیکالیسم گرایش یافت. ارتباط رهبری حزب با مردم و جامعه برید. تعداد قابل‌توجهی از رهبری حزب ‏به زندان افتادند یا از کشور خارج شدند. [...] از همه بدتر این که اندک دموکراسی حزبی که رعایت ‏می‌شد، از میان رفت. از پی‌آمدهای تأسف‌بار این وضع، کشانده‌شدن تدریجی حزب توده ایران از ‏حالت یک حزب چپ مترقی اصلاح‌طلب و قانون‌گرا، به یک حزب تمام‌عیار استالینی بود.»[ص ۱۰۴].‏

رهبران دستگیرشده‌ی حزب در آذرماه ۱۳۲۹ از زندان گریختند و از مخفی‌گاهشان حزب را اداره ‏می‌کردند، اما مهم‌ترین رهبران و بنیادگذاران حزب، شامل ایرج اسکندری، احسان طبری، فریدون ‏کشاورز، رضا رادمنش و... تا پیش از سال ۱۳۲۸ به خارج رفته‌بودند، و احمد قاسمی و ‏غلامحسین فروتن نیز در مهر ۱۳۳۱ به بهانه‌ی دادن گزارش فعالیت‌های هیئت اجرائیه‌ی حزب به رهبران ساکن شوروی، و نیز شرکت در سومین سالگرد انقلاب چین به خارج اعزام شدند و مقامات شوروی اجازه‌ی بازگشت به آنان ندادند، و چنین بود که «[...] ورق ‏برگشت و توازن نیروها [در رهبری حزب] کاملاً به هم خورد»، پایه‌های کاخ آرزوهای بابک سست شد ‏و کاخ، یعنی ساختار حزب توده ایران، به بنایی ناپایدار و معوج تبدیل شد.‏

گرچه چندی پس از آن توطئه، فعالیت‌های حزب در شرایط نیمه علنی رونقی گرفت و دانشجویان و ‏مردم بیشتری به سوی آن روی آوردند، اما از همین دوران، در غیاب وزنه‌های سنگین رهبری، ‏اختلاف‌ها و کشمکش‌های درونی حزب هر چه بیشتر اوج گرفت، و آن بنای معوج دیگر هرگز راست ‏نشد. از جمله به هنگام کودتای ۲۸ مرداد، در برهه‌ای سرنوشت‌ساز، رهبری ناقص و پر از اختلاف و ‏بگومگو، از هدایت بدنه‌ی حزب در طوفان رویدادها ناتوان ماند.‏

در آستانه‌ی کودتای ۲۸ مرداد حزب بابک را برای شرکت در «فستیوال جهانی جوانان و دانشجویان» ‏به رومانی اعزام کرد، و هنگام بازگشت و پیاده شدن از کشتی در بندر پهلوی (انزلی) فرمانداری ‏نظامی کودتا همه‌ی نزدیک به ۱۵۰ دانشجوی شرکت‌کننده در فستیوال را دستگیر کرد. خواننده‌ی ‏معروف آشورپور نیز در میان آنان بود. فرماندار نظامی گیلان می‌خواست او را وادارد که برای او و دیگر ‏فرماندهان بخواند. بابک صحنه‌ای بسیار زیبا و تأثرآور از واکنش آشورپور تصویر کرده‌است، که بهتر ‏است خواننده آن را در خود کتاب بخواند.‏

از این مقطع است که تلاش بابک برای اصلاح و بازسازی آن بنایی که کج شده، آغاز می‌شود. او ‏نامه‌ها می‌نویسد و اعتراض‌ها می‌کند. اما گوش شنوایی نیست. در غیابش جای او را در کمیته‌ی ‏ایالتی آذربایجان به افرادی از باند جودت – شرمینی داده‌اند، و بابک در آن‌جا کاری از پیش نمی‌برد.‏

در دبیرخانه‌ی «اتحادیه‌ی بین‌المللی دانشجویان»‏

برای دور کردن بابک از آذربایجان، او را بر خلاف میلش وا می‌دارند که از شهریور ۱۳۳۳ به نمایندگی ‏از حزب در دبیرخانه‌ی اتحادیه‌ی بین‌المللی دانشجویان در پراگ به کار بپردازد. و این‌جاست که در ‏غیاب «آقا بالاسر» حزبی، و در فضایی «خوشایند و پر جاذبه» شخصیت و استعدادهای او شکوفا ‏می‌شود، آن‌چنان که می‌گوید: «سال‌های فعالیتم در دبیرخانه‌ی «اتحادیه‌ی بین‌المللی دانشجویان» ‏از بهترین و پربارترین دوره‌های زندگی سیاسی من تا سی سال پس از ترک اتحادیه بوده‌است.»[ص ‏‏۱۷۰].‏

این اتحادیه از نمایندگان سازمان‌های چپ جوانان و دانشجویان از سراسر جهان تشکیل شده‌است. ‏او را در این دوران به مقام دبیری اتحادیه بر می‌گزینند و تا پنج سال بعد او برای شرکت در ‏کنفرانس‌ها و گردهمایی‌های دانشجویان و جوانان کشورهای گوناگون، همواره در سفر است و ‏شهرها و کشورها را با پیام صلح و همبستگی در می‌نوردد: از باندونگ (اندونزی) تا مسکو، صوفیه، ‏لندن، وین، پاریس، ورشو، لایپزیگ، چین، برمه، سنگاپور، مانیل، توکیو، ژاپن، تونس، کلمبیا، اکوادور، ‏بولیوی، برزیل، آرژانتین، سنگال، مراکش، استانبول، پرو، نیویورک، بروکسل، آمستردام، هند، مصر، ‏ونزوئلا، پاناما، گواتمالا، کوبا، مجارستان، السالوادور، هندوراس، دوبروونیک، و...‏

این زمانی‌ست که پس از کودتا در ایران، و اعدام و زندانی شدن اعضای حزب و افسران سازمان ‏نظامی، چیزی از ساختار حزب در داخل به جا نمانده و رهبران حزب و بسیاری از فعالان سابق آن ‏اکنون در مهاجرت اجباری پراکنده شده‌اند، رهبری حزب در مسکو و سپس لایپزیگ در گل مانده، و ‏آبروریزی پشت آبروریزی و فاجعه پشت فاجعه بار آورده‌اند. اما بابک با سفرهایش در مقام نماینده‌ی ‏حزب در «اتحادیه‌ی بین‌المللی دانشجویان»، سخنرانی‌هایش و فعالیت‌های چشمگیرش، برای حزب ‏آبرو و حیثیت کسب می‌کند.‏

در این دبیرخانه او با همه دوست است و همه او را و کارها و ابتکارهایش را می‌ستایند. این جا ‏کسانی در کنار و زیر دست او کار می‌کنند که چندی بعد به مقام‌های بزرگی در کشورهای خود ‏می‌رسند: یان اولشفسکی ‏Jan Olszewski‏ نخست‌وزیر لهستان می‌شود (۱۹۹۱)؛ یان ایلی‌یسکو ‏Ion Iliescu‏ پس از سقوط چائوشسکو رئیس جمهوری رومانی می‌شود (۱۹۹۰)؛ الکساندر (ساشا) ‏یانکوف ‏Alexander Yankov‏ در بلغارستان پروفسور و استاد دانشگاه می‌شود (اکنون ۹۶ ساله ‏است)؛ چند چینی و اهل شوروی در احزاب کمونیست کشورهای خود به مقام‌های بالای حزبی ‏می‌رسند. او با کاسترو و چه گوارا نشسته، و بسیاری از دوستان او از جهان عرب دیرتر از چهره‌های ‏سیاسی کشورهای خود هستند.‏

اما بابک امیرخسروی هرگز در پی جاه و مقام نبوده و نیست. او هنوز در تب و تاب اصلاح و بازسازی ‏بنای فروپاشیده‌ی حزب است. او نامه می‌نویسد، با رهبران حزب دیدار می‌کند، در پلنوم‌های ‏کمیته‌ی مرکزی شرکت می‌کند: اعتراض می‌کند، خود را به آب و آتش می‌زند، چانه می‌زند، نامه ‏می‌نویسد، نامه می‌نویسد... آن‌قدر که فریاد من خواننده می‌خواهد به آسمان برود که «بس است ‏دیگر! رها کن بابک عزیز! این ویرانه درست‌بشو نیست!» اما بابک وفادار است و پی‌گیر. در هر کاری. ‏با این حال او همواره و همه جا شخصیت و اندیشه‌ی مستقل خود را حفظ می‌کند. او وابسته به ‏هیچ قدرتی نیست.‏

ساواک ایران پرونده‌ی جنایی آدمکشی و دزدی از بانک و غیره برای او ساخته، و با همکاری پلیس ‏بین‌المللی (اینترپل) در سراسر جهان دنبال اوست، و او بارها با داستان‌هایی هیجان‌انگیز از دام آنان ‏می‌گریزد. سفرهای او در مقام دبیری «اتحادیه‌ی بین‌المللی دانشجویان» با نام‌ها و گذرنامه‌های ‏جعلی صورت می‌گیرد: هوشنگ سعادتی، بابک صادق، جعفر صادق و... ‏

در آستانه‌ی انقلاب ۱۳۵۷‏

بابک پس از ماجراهایی هنگام زندگی و تحصیل و کار در مسکو و سپس برلین، که شرح آن‌ها در ‏کتاب بسیار خواندنی‌ست، در آبان ۱۳۴۸ از آن‌سوی پرده‌ی آهنین به پاریس مهاجرت می‌کند. پس از ‏فضای بی‌ارتباطی و بی‌خبری و فاقد تحرک سیاسی در پشت پرده‌ی آهنین، با وجود مشکلات فراوان ‏و فقر در آغاز مهاجرت به غرب، بابک اکنون روزانه و ساعت به ساعت در کوران رویدادهایی قرار ‏می‌گیرد که ایران را دگرگون خواهد کرد. رهبران تبعیدی حزب در شرایطی زندگی می‌کنند که این ‏اخبار با تأخیر بسیار به ایشان می‌رسد، تازه اگر در پی آن باشند.‏

بابک در اعلامیه‌ها و موضع‌گیری‌هایی که از برلین شرقی و لایپزیگ صادر می‌شوند می‌بیند که ‏نویسندگان آن‌ها گویی کم‌وبیش در جهان دیگری زندگی می‌کنند. اوست که باز می‌نویسد و ‏می‌نویسد و می‌خواهد که رهبران حزب را به تحلیل‌هایی درست راهنمایی کند. بسیاری از تحلیل‌ها ‏و توصیه‌های بابک را آنان به‌کار می‌بندند. پس از کشتار مردم در میدان ژاله در ۱۷ شهریور ۱۳۵۷، ‏رسانه‌های فرانسوی برای مصاحبه و آگاهی از تحلیل حزب توده ایران از رویدادها، بیشتر و بیشتر به ‏سراغ بابک می‌آیند، و او این‌جا نیز دارد برای حزب آبرو و حیثیت کسب می‌کند، آن‌چنان که در ‏‏«جشن اومانیته»ی آن سال ژرژ مارشه رهبر حزب کمونیست فرانسه برای نخستین بار به دیدن ‏غرفه‌ی «نامه مردم» می‌آید، بابک را برای نخستین بار به ضیافت آن شب روی عرشه‌ی یک کشتی ‏دعوت می‌کنند و بر سر میز رهبران عالی‌رتبه‌ی حزب کمونیست فرانسه می‌نشانند. تنها ‏خارجی‌های این ضیافت، گذشته از بابک، نمایندگان حزب کمونیست اتحاد شوروی، و حزب ‏کمونیست ایتالیا هستند؛ ابوالحسن بنی‌صدر که از رهبران پرنفوذ سازمان‌های اسلامی‌ست، ‏می‌گوید که اگر کسی در کار توزیع نشریات حزب در پاریس خرابکاری کند، او خود می‌رود و پشت میز ‏نشریات حزب می‌ایستد. بابک گفت‌وگویی مفصل با داریوش فروهر انجام می‌دهد. گزارش او برای ‏رهبران حزب آن‌قدر جالب است که آن را به روسی ترجمه می‌کنند و برای «رفقای شوروی» ‏می‌فرستند [پانویس ص ۴۱۰]. اوست که برای برقراری ارتباط رهبران حزب با آیت‌الله خمینی که به ‏پاریس آمده، به این در و آن در می‌زند، و...‏

بازگشت به ایران

بابک پس از فرج‌الله میزانی (جوانشیر) دومین شخص از میان رهبران حزب است که در اسفند ۱۳۵۷ ‏به ایران بر می‌گردد. او با پیشنهاد جوانشیر بی‌درنگ برای سامان دادن تشکیلات شهرستان‌ها ‏اعزام می‌شود. سامان دادن سازمان‌های حزبی خوزستان، اصفهان، کرمانشاهان، خراسان، و ‏آذربایجان، و سپس شعبه‌ی پژوهش کل حزب که حمید صفری رهایش کرده‌بود و به خارج رفته‌بود، به ‏همت و تلاش بابک صورت می‌گیرد.‏

اما دریغ از کم‌ترین قدردانی. برای نمونه بنگرید به داوری نمک‌نشناسانه‌ی کیانوری درباره‌ی بابک ‏امیرخسروی در کتاب خاطراتش. کیانوری پس از انقلاب و هنگامی که بابک در پاریس با گرفتگی ‏رگ‌های قلب با مرگ فاصله‌ی چندانی نداشت، در گوش ما می‌خواند که «بابک تمارض می‌کند و ‏نمی‌خواهد برگردد.» (نقل به معنی). باید کتاب بابک را خواند تا با حقیقت ماجرا آشنا شد.‏

تلاش برای نجات رفقای دربند

هنگام یورش اطلاعات سپاه پاسداران و دستگیری رهبران حزب در بهمن ۱۳۶۱، بابک در پاریس ‏است، و بی‌درنگ شروع به اقدام می‌کند. ذکر جزئیات اقدامات او در این معرفی نمی‌گنجد و خواننده ‏باید خود کتاب را بخواند. همینقدر می‌توانم بگویم که دوستی‌ها و آشنایی‌های او از هنگام کار در ‏دبیرخانه‌ی «اتحادیه‌ی بین‌المللی دانشجویان» اکنون کارساز هستند. او از جمله پس از مشورت با ‏‏«کمیته‌ی برون‌مرزی» حزب، و پس از یاری جستن از دوستانش در حزب کمونیست عراق و حزب ‏کمونیست لبنان، به دمشق می‌رود تا از مقامات سوری بخواهد که از نفوذشان در جمهوری ‏اسلامی استفاده کنند و آزادی رهبران حزب را بخواهند.‏

نیمه‌ی نخست فروردین ۱۳۶۲ است، و مقامات سوری به شکلی که بابک انتظارش را ندارد با ‏تشریفات پیشواز از مفام‌های دولتی در پای پلکان هواپیما از بابک و علی جواهری که همراه اوست ‏استقبال می‌کنند. او با رئیس مجلس، وزیر اطلاعات، وزیر امور خارجه، و چند نفر از اعضای رهبری ‏حزب کمونیست سوریه، از جمله خالد بکداش رهبر حزب، گفت‌وگو می‌کند، و نیز با ژرژ حبش رهبر ‏جبهه‌ی خلق برای آزادی فلسطین، و همه‌ی نمایندگان حزب‌های کمونیست کشورهای عرب ‏خاورمیانه، که همگی در دمشق نمایندگی داشتند، مانند لبنان و فلسطین و بحرین و عراق. همه ‏قول پشتیبانی و اقدام می‌دهند. اما میرحسین موسوی به حافظ اسد (پدر) اطمینان داده‌است که ‏این رفقا «نه به خاطر توده‌ای بودن، بلکه به علت جاسوسی برای یک کشور بیگانه دستگیر ‏شده‌اند»![ص ۴۹۵]‏

در بازگشت، بابک در برلین شرقی گزارشی از جریان و نتایج سفرش به «کمیته‌ی برون‌مرزی» ارائه ‏می‌دهد و قرار می‌شود که او بار دیگر به دمشق برود، اما در این فاصله دو اتفاق می‌افتد: یورش ‏دوم به حزب و نمایش «اعترافات تلویزیونی» کیانوری و دیگران، و دگرگونی در رهبری حزب مقیم ‏خارج.‏

علی خاوری که مسئول «کمیته‌ی برون‌مرزی»ست، امیرعلی لاهرودی و حمید صفری را، که هر دو ‏در پلنوم هفدهم حزب در فروردین ۱۳۶۱ از ترکیب کمیته‌ی مرکزی کنار گذاشته شده‌اند، به رهبری ‏حزب اضافه می‌کند، و بدین‌گونه این بار رهبری حزب به‌تمامی به  زائده‌ای از ک.گ.ب. و سیاست ‏خارجی شوروی تبدیل می‌شود.‏

آن بنایی که در ۱۵ بهمن ۱۳۲۷ کج شد، اکنون کج‌تر شده، و حتی دیگر در اختیار صاحبخانه هم ‏نیست. اما... بابک وفادار و پیگیر هنوز از پا ننشسته است و هنوز می‌خواهد این بنا را از فروریختن ‏نجات دهد.‏

نامه به رفقا

تنها پس از پلنوم مفتضح هجدهم کمیته‌ی مرکزی حزب در ۱۵ آذر ۱۳۶۲ در براتیسلاوا، جمهوری ‏اسلوواکی، است که بابک، سرانجام، پس از آن همه اصرار در نجات آن بنای معوج، به فکر می‌افتد ‏که دیگر امیدی به نجات آن نیست.‏

من در آن هنگام از ایران گریخته‌بودم و در مینسک زندگی می‌کردم. ما دسترسی به روزنامه‌های ‏داخل و غرب، و حتی دسترسی به «راه توده» ارگان کمیته‌ی برون‌مرزی حزب که در برلین غربی ‏منتشر می‌شد، نداشتیم. از همه جا بی‌خبر، ناگهان دیدیم که کسانی از همسایگان، چند روزی ‏ناپدید، و سپس پدید شدند. آن‌گاه بود که خبر برگزاری پلنوم هجدهم چون بمبی در جمع ۲۰۰‌نفره‌ی ‏ما منفجر شد.‏

هنوز سالی نگذشته‌بود که جزوه‌ای با عنوان «نامه به رفقا» در میان برخی از میان ما دست‌به‌دست ‏می‌گشت، به‌گمانم به واسطه‌ی زنده‌یاد هرمز ایرجی، که برادرش با بابک دوست بود. و هنوز چند ‏روزی نگذشته‌بود که خاوری و لاهرودی، گویی مویشان را آتش زده‌باشند، در ساختمان ما ظاهر ‏شدند. آنان تک‌تک ساکنان ساختمان را فرا می‌خواندند و «سین – جیم» می‌کردند که آیا آن جزوه را ‏خوانده‌اند؟ ‌از کی گرفته‌اند و به کی داده‌اند؟ نظرشان درباره‌ی محتوای آن چیست؟ و...‏

از نظر من چنین برخوردی، فاجعه‌ای بزرگ بود. فکر می‌کردم چگونه یک حزب سیاسی می‌تواند تا ‏آن‌جا سقوط کند که نخواهد اعضایش نوشته‌های مخالفان، یا حتی بگوییم دشمن‌ترین دشمنانشان ‏را بخوانند؟ آیا قرار نبوده‌است جامعه‌ای بسازیم که همه همه چیز را بخوانند و بدانند و بهترین‌ها را ‏انتخاب کنند؟ سخت شگفت‌زده و غمگین و خشمگین بودم. آیا این بود آن‌چه استبداد استالینی ‏نامیده می‌شد؟

من به پیشگاه علی خاوری فراخوانده شدم. او پشت میزی ایستاده‌بود. چند قدم می‌رفت و بر ‏می‌گشت. با ورودم به اتاق، دعوتم کرد که بنشینم. هنوز درست ننشسته‌بودم که پرسید:‏

‏- این... جزوه‌ی بابک را خوانده‌ای؟
پاسخ دادم: - آری!‏

او کمی یکه خورد. شاید انتظار داشت که انکار کنم، یا شاید انتظار نداشت که من آن را ‏خوانده‌باشم. گویی دنباله‌ی نطقش کور شد. نمی‌دانست چه بگوید. منتظر بودم تا بپرسد از کی ‏گرفته‌ام و به کی داده‌امش تا با فریاد اعتراضم به این پرسش شبه‌ساواکی سقف اتاق را بر سرش ‏خراب کنم. او گویی هوا را پس دید، و پرسید:‏

‏- خب، نظرت چیست؟
گفتم: - خوب است که بگذارید همه آن را بخوانند، زیرا که خودافشاگر است.‏

او کمی دیگر در سکوت پشت میز رفت و آمد، و سپس مرخصم کرد. نمی‌دانم که آیا کسی را برای ‏خواندن «نامه به رفقا» ‌آزار دادند، یا از این سفر و «سین – جیم» ما چه جمع‌بندی کردند و به چه ‏نتیجه‌ای رسیدند. بابک در کتابش می‌نویسد که قصد آنان شناختن دوست و دشمن، و گزینش ‏افرادی برای شرکت در پلنوم نوزدهم و «کنفرانس ملی» مفتضح‌تر از پلنوم هجدهم بوده‌است. در ‏‏«قطران در عسل» نوشته‌ام که به شکلی بسیار معوج و غیر مستقیم، به واسطه‌ی منصور ‏اصلان‌زاده، کوشیدند مرا نیز به «کنفرانس ملی» بکشانند، و بعد آن‌جا اعلام کردند که «شیوا را هم ‏می‌خواستیم بیاوریم، اما خودش نخواست بیاید!»[بخش ۷۳].‏

به پاسخی که به خاوری دادم، در آن هنگام، باور داشتم. بابک در کتابش توضیح داده‌است چرا و ‏چگونه نسلی از ماها عیب و ایرادی در موجودیت «سوسیالیسم واقعاً موجود» نمی‌دیدیم و ‏نمی‌توانستیم انتقادی را بر آن بپذیریم؛ و حمله‌ی «نامه به رفقا» درست به همین بنیاد اعقتاد ما به ‏‏«سوسیالیسم واقعاً موجود» و وابستگی بی چون و چرای حزب به گردانندگان آن، یا به گفته‌ی ‏بابک، این «ام‌العیوب» ساختمان معوج حزب بود. پس از خواندن «نامه به رفقا» و اندکی پیش از ‏آمدن خاوری و لاهرودی به مینسک نامه‌ای به رهبری حزب نوشته‌بودم و اعلام کرده‌بودم که آماده‌ام ‏مطالبی در «افشای» بابک امیرخسروی بنویسم، یعنی همان لجن‌پراکنی‌های کیانوری را تکرار کنم، ‏و در جا از فرستادن نامه پشیمان شده‌بودم. هنوز گارباچوف روی کار نیامده‌بود تا ما از درون خود ‏‏«سوسیالیسم واقعاً موجود»‌ بشنویم که این نظام معیوب است. و من از نسلی و نگرشی بودم ‏که، تنها برای نمونه، برای نبودن وسیله‌ای ساده و پیش‌پا افتاده چون قیچی در فروشگاه‌های ‏مینسک،‌ یعنی پایتخت کشور اروپایی بلاروس، برای خودم و دیگران توجیهی چنین ابلهانه یافته‌بودم: ‏‏«قیچی وسیله‌ی تولید [لباس، خیاطی] است. در نظام سوسیالیستی وسایل تولید در انحصار دولت ‏است. پس این‌جا قیچی در انحصار دولت است و در فروشگاه‌ها نمی‌فروشندش!» اکنون که این ‏سطور را می‌نویسم، از داشتن چنین فکر ابلهانه‌ای در آن هنگام گریه‌ام می‌گیرد.‏

تنها چند ماه دیرتر، گارباچوف بر کار بود و خود و نخست‌وزیر و وزیرانش، هم‌حزبی‌هایش در کنگره‌ی ‏حزب، همه‌ی عیب‌های نظامشان را در بوق می‌دمیدند. بنگرید به پیشگفتار «با گام‌های فاجعه».‏

اما «نامه به رفقای»ی بابک بود که پیش از همه چشمان مرا گشود، و برای آن من همواره وامدار ‏بابک امیرخسروی هستم. من با برخی از نظرها و نگرش‌های بابک از جمله نگاه او به جنبش ملی ‏آذربایجان در دهه‌ی ۱۳۲۰، و فرمول‌بندی مسئله‌ی ملی در ایران موافق نیستم. اما هیچ‌یک از این‌ها ‏از میزان احترام من به او همچون مبارزی پی‌گیر در راه برقراری عدالت اجتماعی، همچون انسانی ‏راستگو و مهربان و نیک‌نفس، ذره‌ای نمی‌کاهد. به گمانم این علاقه و احترامی دوجانبه است، زیرا با ‏آن که هرگز عضو «جنبش توده‌ای‌های مبارز انفصالی» یا «حزب دموکراتیک مردم ایران» نبوده‌ام، ‏ایشان همواره نوشته‌ها و ترجمه‌های گاه کم‌ارزش مرا با مهر و آغوش باز پذیرفته‌اند و منتشر ‏کرده‌اند. از جمله چاپ اول (۱۳۶۸) کتابچه‌ی «با گام‌های فاجعه» را در شرایطی که نمی‌دانستم آن ‏غم‌نامه را چه‌کارش کنم، در سطحی گسترده منتشر کردند.‏

قصدم این‌جا نقل همه‌ی نکات «زندگینامه‌ی سیاسی» بابک امیرخسروی نبود. این کتاب ۵۶۸ ‏صفحه‌ای سرشار است از نکات تاریخی و عبرت‌آموز که من این‌جا تنها سرفصل‌هایی از آن را نقل ‏کردم. ای‌کاش همه، به‌ویژه کسانی که علاقمند به چند و چون تاریخ معاصر ایران هستند و خود را ‏عضوی سابق یا لاحق از خانواده‌ی «چپ» ایران می‌دانند، حتی دشمنان هیستریک بابک، این کتاب ‏ارزنده را بخوانند.‏

به سهم خود از همه‌ی کسانی که در پدید آمدن این کتاب نقش داشته‌اند، و در درجه‌ی نخست از ‏نویسنده‌ی آن، بابک امیرخسروی قدردانی می‌کنم.‏

عیب بزرگ کتاب فقدان نمایه است. کتاب‌های تاریخ و خاطرات اگر نمایه نداشته‌باشند، مراجعه‌ی ‏پژوهشگران به آن‌ها به مراتب دشوار می‌شود. امیدوارم ناشر این عیب را برای چاپ بعدی برطرف ‏کند. غلط‌های تایپی و غیره‌ی چندی نیز یافتم که برای خود بابک و برای ناشر می‌فرستمشان.‏

استکهلم، ۱۵ اوت ۲۰۲۰‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

07 August 2020

Tjära i honung - 22

ترجمه‌ی سوئدی بخش بیست‌ودوم «قطران در عسل»:

Hofors, mars 1987
Gharavi kom och för femtioelfte gången hälsade från kapten Taghavi att han kommer att dra ‎oss till militärdomstol om vi fortsätter frånvara vid morgonflaggningar. Abolfazl var orolig. ‎Det pratades bland våra vänner också om att man inte ska köra så hårt mot befälen. En ‎morgon följde vi kompaniet till paradfältet för flaggning för första gången. Vi hade inte lärt ‎oss kompaniets plats på fältet, och vi hade glömt hur man står vid flaggning. Dessutom visste ‎vi inte var bland kompaniets 150 soldater vi skulle stå. Därför följde vi kompaniets ”gamla” ‎fasta soldater och stod bakom alla andra.‎

Vid flaggningens slut började att regna kraftigt. Kapten Taghavi gav order att alla skulle huka ‎ner. Jag och Abolfazl tittade på varandra. Vi visste inte om även vi skulle sitta på huk eller ‎inte. Vi hukade stelbent och först då upptäckte vi att kompaniets alla officerare, ‎underofficerare, och fasta soldater står. Vi reste oss. Det ösregnade och det droppade från ‎våra kepsmaskar. Och det regnade svordomar och förbannelser ur kapten Taghavis mun över ‎soldaterna. Jag avskydde denna tradition av svärjande i kungliga armén. Regnet rann från ‎nacken under min krage och i ryggen. Taghavi stod där framme och skrek åt soldaterna från ‎landsbygden om att de skulle lägga handen på gevärets mynning så att regnet inte skulle ‎droppa in i pipan på dessa känsliga AK-4 G3:or. Han skrek:‎

‎- Handflatan på flamdämparen! Handflatan på flamdämparen!... Du, din kossa, jag menar dig: ‎Handflatan på flamdämparen! Hur många gånger ska jag säga din duma språklösa åsna? ‎Handflatan på flamdämparen! Varför förstår du inte din åsnefåle, idiot, din missbildade, ‎kossan, jag menar dig… Har du inte fått lära dig att du måste täcka flamdämparen med ‎handen så det inte droppar in i gevärspipan? Din åsna, idiot, kossa, hör du inte? Fattar du inte ‎språk? Är du döv? Idiot, förståndshandikappad, dumjävel, dumbom, lantis, jag menar dig…‎

Jag var irriterad och höll på att tappa tålamodet. Tittade runt: Det var en soldat från ‎Azerbajdzjans landsbygd som satt hukad någon meter bort som mycket riktigt inte förstod ‎persiska och inte hade handen på gevärsmynningen. Jag gick mot honom bakifrån, tog i hans ‎hand och la den ovanpå gevärsmynningen. Taghavi höll på att svära någonting med språk igen ‎men han såg vad jag gjorde, blev stum plötsligt, och sa ingenting en lång stund. Regnet ‎piskade oss och alla väntade på att han skulle utfärda nästa kommandon men han verkade ‎förlamad av häpnad. Till slut vaknade han som om av regnet och beordrade att kompaniet ‎skulle marschera till klassrummen för läs- och skrivkunskap.‎

Jag och Abolfazl följde också kompaniet, gick in i et av klassrummen, och satte oss på bänken ‎bredvid läsokunniga soldater. En värnpliktig officer kom och började undervisa läskunskap. ‎De hade kommit ända till bokstaven g. Soldaterna smygtittade på oss. Abolfazl undvek ‎ögonkontakt med mig, och lärarofficeren låtsades inte se oss alls.‎

Jag var vilse bland mina känslor och tankar. Visste inte om jag skulle känna mig förnedrad för ‎att som en färdigutbildad civilingenjör sitta i en klass för läskunskap, eller om jag skulle vara ‎glad för att hade fått tillfälle för att sitta på samma bänk med läsokunniga soldater från ‎landsbygden och se hur de kämpar för att lära sig att läsa på ett språk som var faktiskt ‎främmande för de flesta? Hur som helst så kändes det inte bekvämt att sitta där. Var det att ‎köra hårt mot befälen om man inte gick med på en sådan behandling? Jag lämnade kompaniet ‎vid första paus tillsammans med Abolfazl, och utan att prata ett ord gick vi till våra vänner ‎som hade samlats i garnisonens apotek.‎

På kvällen samma dag kom Gharavi och till vår förvåning sa att kapten Taghavi har bestämt ‎att från och med i morgon ska jag ha ansvaret för sjuka soldater, och Abolfazl ska hämta ‎kompaniets brödranson varje dag! Vi kunde inte tro våra öron. Därmed skulle vi båda slippa ‎morgonflaggningen. Varje morgon, före flaggning, skulle sjuka soldater komma till mig och ‎registreras. Sedan skulle vi sitta i vårdcentralens väntrum, läkaren skulle undersöka dem, och ‎föreskriva medicin eller remittera dem med svårare sjukdomar till sjukhuset. I så fall skulle jag ‎vägleda dem till garnisonens sjukhus. Det var en god gärning och jag var glad för att kunna ‎hjälpa azerbajdzjanska soldater med språket, berätta deras bekymmer för doktorn, och tolka ‎doktorns föreskrifter för dem.‎

Jag förstod aldrig vad det var som gjorde att Taghavi mjuknade. Var det vad jag gjorde den ‎där morgonen i regnet som väckte någon medkänsla någonstans djupt i hans inre, eller var det ‎den där lärarofficeren som sa någonting till honom?‎

Jag var inte bekant med värnpliktiga officerare i vårt kompani. Jag såg aldrig dem utom just ‎denna lärare och en annan som räddade mig ur översergeant Rezaiis klor den första kvällen. ‎Men bland officerare i andra kompanier hade jag flera vänner från åren i högskolan. Dem ‎kunde jag inte träffa i garnisonen under dagen heller – både för att de var fullt upptagna, och ‎för att relationer med oss i garnisonen och framför befälhavarna kunde ha otrevliga ‎konsekvenser för dem. Men utanför garnisonen delade dessa vänner gemensamma lägenheter i ‎grupper av tre eller fyra personer. Varje av oss högutbildade soldater hade en av sådana ‎lägenheter med egna vänner som bas, och ville inte avslöja för varandra var vi bodde vid ‎permissioner vid veckohelger eller när vi flydde genom taggtrådarna: Vi ville inta ha extra ‎gäster med oss! Jag brukade gå hem till mina vänner Mashd Ali och Khalil som de hade ärvt ‎från en annan vän, Kaveh, som i sin tur hade ärvt från en annan vän, Mohammad. Men det ‎hade gått bara två månader sedan jag kom hit så mockade Mashd Ali och Khalil, och de ‎kopplade mig till Hooshang och Uzun Ali som hade en annan lägenhet lite längre bort. ‎Hooshang var från Yazd och Ali var från Tabriz. Hans smala kropp gjorde att han såg ut ännu ‎längre än vad han var och därför beskrevs han med epiteten Uzun (lång på azerbajdzjanska).‎

Det fanns även min vän Khodagholi bland värnpliktiga officerare som hade sin familj med sig. ‎Han bjöd mig ofta hem till sig och till fantastisk turkmensk husmanskost lagad av hans fru ‎vars ansikte vågade jag aldrig titta på, blyg som jag var. Jag åt deras salt och bröd, Khodagholi ‎bjöd på sprit, spelade backgammon med den dödstysta och blyga mig under den tunga och ‎tråkiga fredagseftermiddagarna, i väntan på att det skulle bli dags för mig för att återvända till ‎garnisonen 40 kilometer bort.‎

Nu behövde Abolfazl och jag inte gömma oss bland buskarna på morgnar men vi hade ‎fortfarande problem med permission på helgerna. Kapten Taghavi ville inte ge oss permission ‎och jag tyckte inte om att stå framför honom, titta ner, vara snäll, och tigga permissionslapp. ‎Det var lättare för mig att smita under taggtrådarna. Varje dags frånvaro från garnisonen ‎innebar två dagars arrestering, och varje dag i arresten medföljde två dagars förlängning i ‎tjänstgöringen. Detta var priset som jag betalade för smittning från garnisonen. Jag köpte varje ‎dag i friheten för två dagar i arresten och fyra dagar extra tjänstgöring. Det var värt! Låt ‎Taghavi kasta mig i arresten hur mycket han vill!‎

Jag räknade aldrig att med en sådan ”affär” när min tjänst och förvisning slutar. Det var inte ‎viktigt. Jag hade inga planer och mål för framtiden. Det fanns ingen person eller arbete eller ‎vad som helst som väntade på mig. Jag hade inte kännedom om någon ledig arbetsplats, och ‎var avvisad av familjen. Inte ens min yngre brors besök, som jag vet fortfarande inte hur han ‎hittade mig i den där öknen och var med mig i garnisonens besöksrum i någon timme, tände ‎någon ljusglimt i mitt hjärta. Kärlek till någon älskling som skulle värma mitt hjärta saknades, ‎och jag hade ingen kännedom om existensen av någon kvinna som tyckte om mig. Vilken ‎beräkning då? Varje torsdag eftermiddag var det jag och taggtrådarna i någon hörna i ‎garnisonen, och en kväll hemma hos vänner bland värnpliktiga officerare i Shahrood som ‎ägnades åt supande och sjungande, och en bakfull fredag som gick åt kortlek. Vi spelade ‎Rook (en lätt variant av bridge) som krävde lite mer koncentration och hjärnkraft än de andra ‎spelen, det kittlade i våra hjärnor och vi kände oss stolta över att hade kunnat skydda oss från ‎att hamna i hjärntvättade människors kloak i ”konsumtionssamhället”! Och lördagsmorgonen, ‎då var jag på väg till arresten i garnisonen med arrestordern i handen och en famn full med ‎böcker.‎

Det hände många gånger att vännerna utnyttjade sin frihet bättre och tillbringade ‎torsdagskvällen och fredagen utanför hemmet med bättre nöjen. Men jag var rädd för att ‎gripas av militärpolisen som patrullerade på Shahroods gator, och stannade ensam hemma. Det ‎var ett bra tillfälle för att tvätta kroppen och kläder, lyssna till musik från kassettbanden som ‎jag hade hemma hos dessa vänner, och för att känna mig fri från garnisonen: Befinna mig på ‎en plats i några timmar och sova där man inte har 150 personer runt sig. Och ibland, om jag ‎hade pengar för att köpa biljett, reste jag till Teheran över helgen.‎

‎***‎

Nio år senare (1987), i en mörk natt i en snötäckt sömnig Hofors, en småstad djupt i svenska ‎inlandet satt jag i köket i en av lägenheterna i en flyktingförläggning och rattade en ‎kortvågsradio för att hitta någonting någonstans på ett bekant språk om hemlandet, för att, ‎kanske, få en ljusglimt i hjärtat; för att, kanske, kunna lätta lite av saknaden efter hemmet. ‎Och plötsligt hörde jag en svag röst från djupet av mörkret, som kom och gick med ‎radiovågorna, som sa på persiska: ”Och nu lyssnar vi på bekännelser av överste Bahman ‎Taghavi, en av officerarna i den förslavade armén av iranska regimen”!‎

Omskakande: Det var Bagdads radio som i sjunde året av kriget med Iran höll på och sände ‎en intervju med min förra befälhavare i Chehel-dokhtar. Därmed kunde jag förstå att han hade ‎befordrats till överstegrad, hade kommenderats till fronten, och nu hade tillfångatagits av ‎Saddam Hussein.‎

Vi, två tidigare ”fiender”, hade båda hamnat i exil och saknade hemlandet. Han som hade ‎plågat mig och kastat i arresten varje vecka, som svor mot azerbajdzjanska soldater om att vara ‎språkokunniga, skulle själv smaka på att bli plågad, torterad, och kallas för ”ajam” ‎‎(språkokunnig på arabiska). Nu höll han på med att svära mot en regim och en armé som han ‎hade tjänat. Men jag kände inget agg mot honom – tvärtom, hjärtat gjorde ont för honom. ‎Vad skulle hans fru och barn göra? Han hade blivit torterad utan tvekan. Det viktigaste var att ‎han hade försvarat vårt land mot främmande övergrepp. Vilken av oss hade tjänat fosterlandet ‎bättre då – han, eller jag?‎

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

30 July 2020

تصحیح دو نام

‏۱- در طول بیش از سی سال گذشته در برخی از نوشته‌هایم نام کسانی را که در سال ۱۳۶۱ به ‏پاکستان رفتند تا اطلاعات مأمور فراری ک.گ.ب ولادیمیر کوزیچکین را درباره‌ی حزب توده ایران بگیرند، بر پایه‌ی اطلاعات ناقص ‏موجود، محمدجواد مادرشاهی، فارغ‌التحصیل دانشگاه صنعتی آریامهر (شریف) و رئیس سابق انجمن ‏حجتیه، و حبیب‌الله عسکراولادی، رهبر حزب مؤتلفه اسلامی، می‌نوشتم. به‌تازگی یکی از ‏خوانندگان پی‌گیر وبلاگم، آقای «محمد ا.» آگاهم کردند که ایرج جمشیدی در برنامه‌ی تلویزیونی خود ‏تکه‌ای از یک سخنرانی محمدجواد مادرشاهی را پخش کرده، و مادرشاهی در آن سخنرانی اعلام ‏کرده‌است که کسی که او را در آن مأموریت اطلاعاتی همراهی کرد حبیب‌الله بی‌طرف، یکی از ‏رهبران ششگانه‌ی دانشجویان اشغالگر سفارت امریکا در تهران بود و نه عسکراولادی.‏ ضمن سپاس از محمد ا. این نام را در همه‌ی نوشته‌های پیشینم اصلاح می‌کنم. آن بخش از برنامه‌ی ‏تلویزیونی ایرج جمشیدی را در این نشانی می‌توان دید.‏

۲- در جدولی که از نام‌های دانشجویان دانشگاه صنعتی آریامهر (شریف) کشته شده در فعالیت ‏سیاسی فراهم کردم، نام یکی از اعضای سازمان پیکار را به مدت بیش از ده سال «زهره ‏میرشکاری» ثبت کرده‌بودم. به‌تازگی با یادآوری آقای بهروز جلیلیان روزنامه‌ی اطلاعات سوم مرداد ‏‏۱۳۵۳ را یافتم که اسامی قبول‌شدگان کنکور سراسری آن سال را منتشر کرده، و آن‌جا نام این ‏شهید سازمان پیکار «زهره شکاری» نوشته شده‌است. با سپاس از بهروز جلیلیان، این نام را نیز در ‏آن جدول و نیز در همه‌ی نوشته‌هایی که از او یاد کرده‌ام، تصحیح کردم.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

27 July 2020

دیدارهای احسان طبری - ۱۱

منوچهر هلیل‌رودی
عکس از وبگاه رادیو زمانه
بخش پایانی
دیدارهایی که صورت نگرفت


در دورانی که خانه‌ی طبری هنوز در طبقه‌ی دوم خانه‌ی خانم فخری بی‌نیاز (خواهر آذر بی‌نیاز و ‏همسر سابق داود نوروزی) در امیرآباد شمالی (کارگر شمالی) قرار داشت، پیام آوردند که شخصی ‏به‌نام آقای قزل‌ایاغ بسیار مایل است که طبری را ببیند و در خانه‌اش از او پذیرایی کند. شماره‌ی ‏تلفن و نشانی هم داده‌بودند، که از قضا در همان محله بود.‏

طبری او را نمی‌شناخت. من خانم ثریا قزل‌ایاغ را از هنگامی که در کتابخانه‌ی مرکزی دانشگاه ‏صنعتی آریامهر (شریف) کار می‌کرد، و همچنین برای کتاب‌های کودکان که می‌نوشت، دورادور ‏می‌شناختم. تا امروز هم نمی‌دانم که آیا ایشان با آقای قزل‌ایاق نسبتی داشت، یا نه. به نظرم ‏می‌رسید که نام آقای قزل‌ایاغ را در زمره‌ی وکلای مدافع افسران توده‌ای در دادگاه‌های پس از ‏کودتای ۲۸ مرداد خوانده‌ام. این‌ها را به طبری گفتم. او از من خواست که تلفن بزنم و ببینم او ‏کیست و چه می‌خواهد.‏

در طول چند روز بارها تلفن زدم، اما هر بار شنیدم که آقای قزل‌ایاغ منزل نیستند. سرانجام طبری ‏پیشنهاد کرد که به در خانه‌ی او بروم، و رفتم. جوانی تیپ دانشجویی در را گشود، با شنیدن ‏موضوع، مرا برد، در اتاق پذیرایی نشاند، و گفت که می‌رود به طبقه‌ی بالا تا به پدرش بگوید که بیاید ‏پایین، و مرا تنها گذاشت و رفت.‏

بیش از نیم ساعت آن پایین در سکوت و تنهایی نشستم، و سرانجام، با سابقه‌ی تلفن‌های بی ‏سرانجام، برخاستم و از خانه‌ی آقای قزل‌ایاغ بیرون آمدم!‏

طبری گفت: «پس ما تلاش خودمان را کردیم!» و دیگر خبری از آقای قزل‌آیاغ نشد.‏

‏***‏
پیامی آمد که می‌گفت منوچهر هلیل‌رودی خواستار ملاقات و گفت‌وگو با طبری‌ست. هلیل‌رودی ‏نویسنده بود، عضو سازمان فداییان خلق ایران، و یکی از مبتکران انشعاب از سازمان فداییان خلق ‏ایران (اکثریت)، که به «منشعبین ۱۶ آذر» (۱۳۶۰) یا «گروه کشتگر – هلیل‌رودی» معروف شدند و ‏در اعتراض به نزدیکی فداییان به حزب توده ایران، از سازمان «اکثریت» انشعاب کردند.‏

طبری اغلب موافق گفت‌وگو بود و از این دیدار هم استقبال کرد. همه‌ی قرار و مدارها گذاشته‌شد، ‏پیام‌ها رد و بدل شد، روز و ساعت دیدار معین شد، اما ساعاتی پیش از آن که طبری را به محل ‏دیدار ببرم، خبر آمد که کیانوری مخالف این دیدار است، و قرار به هم خورد.‏

منوچهر هلیل‌رودی در اوج جوانی متأسفانه بیمار شد و در ۳۰ آبان ۱۳۶۱ از جهان رفت.‏

***
مجموعه‌ی دیدارهای احسان طبری را در این نشانی می‌یابید.
متن همه‌ی دیدارها در فورمت پی.دی.اف. در این نشانی.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

21 July 2020

دیدارهای احسان طبری - ۱۰

کارکنان راه‌آهن تهران تبعیدی به جزیره خارک - ۱۳۳۳. عکس از احسانی.
ضیا طبری نشسته، نفر دوم از راست.
بارها به خانه‌ی برادر طبری رفتیم. آقای ضیاءالله طبری کمی پس از انقلاب، و پیش از آن که من ‏موفق به دیدارش شوم، از جهان رفت. به یاد دارم که «نامه مردم» سوگنامه‌ی کوتاهی درج کرد و ‏در آن به احسان طبری تسلیت گفت. اما نیافتم چه تاریخ و شماره‌ای بود.

ضیا طبری و همسرش ‏فروغ خانم در پایان دهه‌ی ۱۳۲۰ و آغاز دهه‌ی ۱۳۳۰ از دانشجویان پر شور و فعال هوادار حزب توده ‏ایران بودند. ضیا طبری در سال ۱۳۳۲ کمی پس از کودتای ۲۸ مرداد دستگیر شد. او در آن هنگام در ‏راه‌آهن تهران کار می‌کرد و علت دستگیری او و گروه بزرگی از کارگران راه‌آهن «کشف» مواد منفجره ‏در جعبه‌های میوه در انبار راه‌آهن در آستانه‌ی استقبال شاه از مادرش در ایستگاه راه‌آهن بود. این ‏مواد منفجره متعلق به قاچاقچیان بود و ربطی به توده‌ای‌ها نداشت. اما برای آنان پرونده‌سازی ‏کردند. این گروه چندی در زندان قصر بودند، و سپس همه را به جزیره‌ی خارک تبعید کردند.‏

مشروح ماجرای «کشف» مواد منفجره در راه‌آهن تهران را علی‌اصغر احسانی، یکی دیگر از تبعیدیان ‏خارک، در کتاب خاطراتش نوشته‌است[۱، ۳۴۲]. او بارها از ضیا طبری یاد می‌کند و از جمله ‏می‌نویسد: «یکی از اسرا، ضیا طبری، فارغ‌التحصیل رشته‌ی خط و ساختمان را‌ه‌آهن بود. به ‏وسیله‌ی طبری با دستیاری گروهی دیگر از رفقا ما توانستیم آهن‌پاره‌های پوسیده و ریل‌های ‏زنگ‌زده‌ی باقی‌مانده از زمان اشغال هلندی‌ها و انگلیسی‌ها را سرهم‌بندی کرده با هر بدبختی‌ای ‏بود خط‌ آهنی بین چاه آب و آشپزخانه و خط دیگری بین اردوگاه و اسکله بسازیم. گاه و بیگاه ریل و ‏واگن قراضه و زهواردررفته [...] به علت فرسودگی خراب می‌شد [...] که بلافاصله طبری و چند ‏رفیق دیگر به‌طور داوطلب به سراغ ریل و واگن می‌رفتند و در آن گرمای سوزان و طاقت‌فرسا ‏عرق‌ریزان با سختی و مرارت و وصله و پینه خط آهن را روبه‌راه می‌کردند»[۱، ۳۹۹ و ۴۰۰].‏

کریم کشاورز نیز در کتاب خاطراتش از خارک، بارها از ضیا طبری یاد می‌کند. او از جمله می‌نویسد: ‏‏«طبری (دانشجو و کارمند فنی راه‌آهن) [...] متصدی کتابخانه‌ی کوچک اردوگاه زندانیان است»[۲، ‏‏۶۲، نیز ۸۸، ۹۰، و...]‏

اکنون که به خانه‌ی ضیا طبری می‌رفتیم، او دیگر در جهان نبود. در این خانه اغلب بحث‌های داغ ‏سیاسی جریان داشت. آن‌جا با برادرزاده‌ی احسان طبری، خانم دکتر شهران طبری و شوهر سابق ‏ایشان آقای نفیسی آشنا شدم. شهران که در بخش فارسی رادیوی بی‌بی‌سی کار می‌کرد، پس ‏از انقلاب از انگلستان به ایران بازگشته‌بود و در دانشگاه‌های تهران علوم سیاسی تدریس می‌کرد. ‏او و شوهرش هنگام این مهمانی‌ها اغلب طبری را به اتاق جداگانه‌ای می‌بردند و ساعت‌ها از ‏سیاست «اتحاد و انتقاد» حزب با حاکمیت جمهوری اسلامی، انتقاد می‌کردند و بحث می‌کردند. با ‏این حال طبری همواره هر دوی آنان را دوست می‌داشت.‏

واپسین باری که در خانه‌ی فروغ خانم بودیم، پاییز ۱۳۶۱، شهران از دانشگاه «پاکسازی» شده‌بود و به انگلستان ‏برگشته‌بود. هنگامی که برای بازگشت با طبری و آذر از آن خانه بیرون آمدیم، در کوچه‌ی باریکی که ‏رهگذری نداشت، دو جوان آراسته را دیدم که دارند از ماشین من دور می‌شوند. به کنار ماشین ‏رسیدم، کلید انداختم و درش را باز کردم. در این لحظه آن دو رو گرداندند و مرا نگاه کردند. ما اکنون ‏دیگر می‌دانستیم که دستگاه‌های امنیتی به مأمورانشان ظاهری آراسته داده‌اند تا مردم آنان را با ‏بسیجی‌های ژولیده و ریشو یکی نگیرند و نفهمند که اینان امنیت‌چی هستند!‏

آنان در یک ماشین شیک و بزرگ امریکایی نشستند و به راه افتادند، و تازه در این هنگام بود که ‏دیدم شیشه‌ی سمت سرنشین ماشین مرا شکسته‌اند و یک رادیوی کوچک ترانزیستوری را که در ‏ماشین داشتم (خود ماشین رادیو نداشت)، برده‌اند.‏

دقایقی طول کشید تا خرده شیشه‌ها را از روی صندلی سرنشین پاک کنم تا طبری بتواند آن جا ‏بنشیند. شک نداشتم که این کار همان دو جوان بوده، و در فکرم بیش از آن که برای شکستن ‏شیشه و از دست رفتن رادیو ناراحت باشم، پیوسته به این می‌اندیشیدم که این امنیت‌چی‌ها کدام ‏ابزار شنود و ردگیری را در ماشین کار گذاشته‌اند؟

تا روزها پس از آن ماشین را زیر و رو کردم، اما چیزی نیافتم.‏
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
‏[۱] «قیام افسران خراسان و حماسه خارک»، خاطرات علی‌اصغر احسانی، تهران، نشر علم، چاپ ‏اول ۱۳۷۸.‏
‏[۲] «چهارده ماه در خارک (یادداشت‌های روزانه زندانی)»، کریم کشاورز، تهران، انتشارات پیام، چاپ ‏اول پاییز ۱۳۶۳.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

19 July 2020

Tjära i honung - 21

ترجمه‌ی سوئدی بخش بیست‌ویکم «قطران در عسل»:

Vi slår de falska intensivarbetare - کارکنان ضربتی دروغین را می‌کوبیم
Jag förstod inte vad det var som hände. Från den stunden då vår master Grigori Ivanovitj såg ‎de där lådorna full av kugghjulen som jag hade fräst, så började en tyst uppståndelse: Folk ‎kom och gick; de tog och mätte mina frästa stycken med speciella skjutmått, tog en annan och ‎mätte igen, tog dem under belysning och vred och vände och inspekterade noga från olika ‎håll; de inspekterade fräsmaskinen, tog lite stålspån i handflatan, vred och vände på dem och ‎granskade dem under belysning; och visade mig till varandra, och tittade på mig från ‎ögonvrån.‎

Natjalnik kom, hans biträde kom, många andra kom och gick som jag aldrig hade träffat innan ‎dess. De utfrågade Sasha, och den glada och alltid så skrattfärdiga Sasha skrattade inte nu, utan ‎var allvarsam. Jag förstod inte vad jag hade gjort för fel. Hade jag förstört alla dessa nära ett ‎tusen stycken små kugghjul? Hade jag skadat fräsmaskinen? Jag frågade Sasha några gånger ‎viskande om vad som hände, men han som brukade avvisa alla problem med ett leende och ‎handrörelsen som om han slog en tennisboll till golvet och ordet "pajdåt!" (пойдет = det går ‎an, det löser sig), var nu sammanbiten och svarade tyst bara med "nitjevå!" (нечего = det är ‎inget, det är lugnt) och visade därmed att han inte ville prata mer.‎

Vi, tolv stycken som arbetade med fräsningen och slipningen av kugghjul, var medlemmar av en ‎arbetarbrigad. Det innebar att allt vad var och en tillverkade, likaså alla förstörda stycken ‎räknades samman till hela brigaden. Sasha var ledaren för vår team. Han var medlem i ‎kommunistiska partiet men stämde inte alls med den bild av "kommunist" som Glukhovitj ‎hade målat upp för mig: han var arbetsam, flitig, och duktig; han behärskade arbetet bättre än alla ‎andra, han var i rörelse hela tiden och slet mycket mer än alla medlemmarna i gruppen.‎

Parallellt med denna tysta uppståndelse, kunde jag se, att mina arbetskamrater samlades lite ‎längre bort, pratade allvarsamt med varandra, och tittade på mig lite då och då. Men när jag ‎gick mot dem så blev de tysta och gick åt var sitt håll. De samlade sig ibland runt Sasha och ‎med aggressiva gester sa saker till honom. Allt tydde på att jag hade gjort en stor tabbe. Men ‎vad? Jag hade utfört allt enligt vad Sasha hade lärt mig: hade mätt regelbundet, hade granskat ‎skären ofta, hade kylartvålen påslagen hela tiden... Vad hade jag gjort för fel? Vad hade jag ‎gjort för fel? Det var ingen som ville säga någonting.‎

När besöket av alla bossarna tog slut så lät Sasha mig förstå att den mängd kugghjul som jag ‎hade fräst, var tre dagars jobb som jag hade utfört det hela på mindre än en skift, och därmed ‎hade jag förstört för brigaden och sänkt styckpriset för det arbete som vår ‎brigad fick betalt för avsevärt. Vilket fiasko hade jag åstadkommit! Jag hade ingen aning om att vi fick ‎betalt för vårt jobb på det viset. Och jag kunde inte komma ihåg om Sasha hade sagt ‎någonting om detta. Eller kanske han hade sagt och jag hade missat det i verkstadens ‎öronbedövande buller, eller beroende på hans blandning och ryska och vitryska? Därtill hade ‎han försvunnit någonstans i dag och hade inte kommit och inspekterat hur jag jobbar. Om det ‎fanns mycket jobb att göra och utspridda på alla maskiner, då skulle jag jobba med nio ‎maskiner, och då kanske hade jag inte hunnit med att jobba med just denna maskin, och då ‎kanske skulle det ta längre tid att fräsa just dessa stycken. Men i dag hade jag bara denna ‎maskin och hade stått vid den för att avsluta jobbet. Jag kunde inte stå sysslolös. Även när jag ‎stod och väntade med att maskinen skulle utföra sitt jobb så rasade en hel värld med sorg och ‎elände på mitt huvud. Vad skulle jag göra? Arbetskamraterna pratade och skämtade med ‎varandra, skrattade och var glada. Men jag förstod ju inte riktigt deras språk och begrep mig ju ‎inte på motiven av deras skämt. Vad skulle jag göra? Vad skulle jag säga? Fyra stycken av ‎mina sorgebröder på var sin vrå av denna stora verkstad, och fem till på andra verkstäder i ‎fabriken, hade säkert var sina bekymmer. Därmed fick jag stanna vid denna maskin och hålla ‎mig upptagen. Eller ville jag, kanske, göra en uppvisning och visa "se här hur bra jag kan ‎jobba!" med en förhoppning om att de kanske skulle ge mig ett bättre arbete? Vad vet jag... Vad vet ‎jag...‎

Jag hade utsatt Sasha för en besvärlig situation. Han hade lyckats med att förhala jobben och ‎förlänga tiden för leveransen med diverse förevändningar och därmed hade hållit stycktariffen ‎högt i brigadens vinning. Men nu när jag hade avslöjat att det gick att jobba fortare, så ‎partiledarna och verkstadscheferna höll på och förhörde honom. Jag hade verkat mot ‎brigadens och mot min egen förtjänst. Jag skämdes oerhörd och visste inte vad jag skulle ta ‎mig till. Jag följde Sasha vart han än gick och upprepade en enda mening som jag hade hunnit ‎lära mig för en sådan situation: "Jag visste inte... Jag visste inte...". Han stannade upp till sist, ‎spottade på verkstadsgolvet, vände sig mot mig, och medan torkade sina oljiga händer med en ‎trasa, sa: I helvette med dem! Vi får vänta och se hur det går – och skyndade vidare.‎

‎***‎
Några dagar senare hittade polisen svårt misshandlade och medvetslösa kroppen av en av oss ‎iranier i mörkret nära hans arbetsplats och tog honom till sjukhuset. Vi fick höra om vad som ‎hade hänt först när han vaknade och kunde prata: Hans arbetskamrater på en tegelfabrik hade ‎dukat med vodka och tilltugg någonstans avsides och bortom natjalniks (chefs) syn och höll ‎på och söp på arbetstiden. De hade bjudit in även vår kamrat men han hade vägrat hänga med. ‎Han hade med stor stolthet slagit knytnäven i bröstet och hade skrutit genom att ropa högt: ‎‎"Jag är kommunist! Jag är kommunist!". Han menade att han ville arbeta ärligt som en sann ‎kommunist. Han hade gått och ensamt bränt så mycket tegel som skulle brännas i ett par skift ‎och därmed hade lyckats med att sänka lönen per tegel för sig och för arbetskamraterna till ‎obefintliga nivåer. Kamraterna hade kommit till honom några gånger och avrått honom av vad ‎han höll på med och bett honom att låta bli men han hade vägrat. Därför hade de efter ‎arbetspassen stått och väntat på honom i mörkret utanför tegelbruket, och hade misshandlat ‎honom så mycket han kunde tåla.‎

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

13 July 2020

دیدارهای احسان طبری - ۹

طبری خاله‌ای هم داشت به نام ملوک خانم که یکی دو بار به خانه‌ی ایشان بردمشان، اما خود ‏نماندم؛ و نیز پسرخاله‌ای به نام آقای ناصر ملکی، کمی سالمندتر از خود طبری، که نمی‌دانم پسر ‏همین ملوک خانم بودند، یا پسر خاله‌ای دیگر. او خود نیز گویا دستی به قلم داشت، کارهای ‏پژوهشی می‌کرد، و مطالبی از او منتشر شده‌بود.‏

یکی دو بار نیز به خانه‌ی آقای ملکی رفتیم، طبری مرا با ایشان آشنا کرد، و در حضور خود او به من ‏گفت که ناصر از هر نظر امین اوست، و اگر اتفاقی افتاد، یا اگر خواستم کپی نوشته‌های او را برای ‏نگهداری به جایی امن بسپارم، می‌توانم به این پسرخاله رجوع کنم.‏

در مدتی که با نوشته‌های طبری سروکار داشتم، یک کپی از متن اصلی یا تایپ‌شده‌ی نوشته‌ها را ‏نیز به آقای ملکی می‌سپردم، از آن جمله بود فتوکپی مجموعه‌ی یادهای طبری با عنوان «از دیدار ‏خویشتن».‏

و دست روزگار آن «اتفاق» را پیش آورد: در ۱۷ بهمن ۱۳۶۱ بخش بزرگی از رهبران حزب را بازداشت ‏کردند، اما به طبری دست نیافتند. من او را بردم و در خانه‌ای که خود انتخاب کرد پنهانش کردم. ‏سپس، به پیشنهاد من، برای آن که با دستگیری یا تعقیب من، جای او لو نرود، آقای ناصر ملکی او ‏را جابه‌جا کرد و خود شد رابط میان من و طبری.‏

ناصر ملکی از توده‌ای‌های قدیمی بود، اما پس از انقلاب حاضر نبود به حزب نزدیک شود، زیرا از ‏کسانی بود که معتقد بودند فرج‌الله میزانی (جوانشیر) چندی پس از کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ ‏دستگیر شده، با فرماندار نظامی تهران سرهنگ زیبایی تبانی کرده که آزادش کنند، تا جای خسرو ‏روزبه را لو بدهد. همین کار را کرده‌اند، و جوانشیر پس از دستگیری روزبه به شوروی رفته، و اکنون ‏شده یکی از رهبران حزب.‏

نخستین پرسش آقای ملکی در روزی که رابط من و طبری شد، این بود که چه کسانی از رهبران ‏حزب را هنوز نگرفته‌اند؟ با شنیدن این که جوانشیر را هنوز نگرفته‌اند، گفت:‏

‏- من پرویز (طبری) را به جوانشیر نمی‌دهم که او را مثل روزبه دودستی تحویل پلیس بدهد و خودش ‏بزند به چاک. من به او اعتماد ندارم. اما اگر حیدر (مهرگان – رحمان هاتفی) را پیدا کردی، مخلصش ‏هستم. تو فقط حیدر را برای من پیدا کن!‏

روز ۲۲ بهمن ۱۳۶۱ ارتباط ناصر با بقایای سازمان نوید و رحمان هاتفی برقرار شد، و او طبری را ‏تحویل‌شان داد (بنگرید به «قطران در عسل»، بخش ۸۸). می‌دانیم که در اردیبهشت ۱۳۶۲ ‏سرانجام طبری را نیز یافتند و دستگیر کردند (بنگرید به «با گام‌های فاجعه»، نشر دوم، ۱۳۹۶، ص ‏‏۸۸).‏

آقای ملکی گویا با احساس نزدیکی بدرود زندگی، در مشورت با دوست دیرینش مرتضی زربخت تصمیم می‌گیرد که ‏آن‌چه را از نوشته‌های طبری که من به او سپرده‌بودم، به سازمان اسناد و کتابخانه‌ی ملی ایران ‏بسپارد. واسطه‌ی این کار آقای محمدعلی شهرستانی بود که از آن میان مجموعه‌ی «از دیدار ‏خویشتن» را شایسته‌ی انتشار تشخیص داد و در سال ۱۳۸۲ منتشرش کرد (تهران، نشر ‏بازتاب‌نگار)، حال آن که پیش از آن من همان کتاب را با حاشیه‌نویسی مفصل دو بار در خارج منتشر ‏کرده‌بودم (چاپ اول ۱۳۷۶، چاپ دوم ۱۳۷۹، هر دو نشر باران، استکهلم).‏ توضیح بیشتر درباره‌ی انتشار «از دیدار خویشتن» در این نشانی.

آقای شهرستانی در «یادداشت ویراستار» در مقدمه‌ی «از دیدار خویشتن»، دیگر نوشته‌های طبری ‏را که به سازمان اسناد ملی ایران سپرده‌اند، نام برده‌اند و توضیحی کوتاه بر هر کدام نوشته‌اند. در ‏این نشانی ببینید، یا در «باشگاه ادبیات» در فیسبوک.‏

یادداشت و پیش‌گفتار من بر چاپ دوم «از دیدار خویشتن» در این نشانی.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

11 July 2020

Tjära i honung - 20

ترجمه‌ی سوئدی بخش بیستم «قطران در عسل»:

Under de gångna veckorna hade jag nästan glömt Mohammad som greps tillsammans med ‎mig. Men tanken om fadern, minnena från högskolan, och oron över ofullbordade tentamen ‎kom tillbaka då och då och plågade mig. En dag öppnades celldörren och de sa att jag och ‎Shah-karami skulle packa och förbereda oss, för vad? sa de inte. Vad förväntade oss? Ingenjör ‎Monsef tyckte att de tänker släppa oss: ”ni har ju inte gjort något”.‎‎

Vi hade ingenting att packa. Det var bara att vika filtarna, lägga plastmuggen ovanpå dem, ‎och sitta och vänta. Jag hade ett kaos i huvudet. Ville de verkligen släppa oss? Monsef hade ‎rätt. Vi hade ju inte gjort någonting. Vid ett eventuellt frigivning skulle jag åka direkt hem till ‎farbror för att informera dem och ringa hem till Ardebil. Ardebils automatiska telefoncenter ‎hade kommit igång helt nyligen och vi hade ett fyrsiffrigt telefonnummer hemma numera. ‎Därefter skulle jag åka till högskolan för att åtgärda problemet med frånvaron från tentamen, ‎och dricka mig mätt med te!

Någon timme senare kom en soldat och beordrade oss att följa med. Monsef tog avsked från ‎oss. Han var ledsen och nedstämd. Soldaten stängde celldörren i hans ansikte och tog oss ‎med. Vid utgången från korridoren fick vi lämna filtarna och muggarna på ett bord, de förslöt ‎våra ögon, och vi fortsatte ut till trappor. Nere i bottenvåningen gick vi in i vakthavande ‎officerens rum. De öppnade våra ögon, lämnade tillbaka våra strumpor, skosnören, bälten, ‎klockor, och pengar, och vi fick skriva under var sitt kvitto. Jag hade inte mer än 4 tumaner ‎och några rialer. Detta räckte, på den tiden, bara till ett paket cigaretter av märket Winston, ‎eller två kuponger för studentluncher. Men höll de verkligen med att släppa oss? En blek ‎glädje höll på att gro djupt inne i mitt hjärta men jag ville inte släppa loss den än så länge.‎

De förslöt våra ögon igen, tog ut oss från byggnaden och in i en jeep, och sa att vi skulle böja ‎huvuden neråt så att ingen ser oss utifrån, och jeepen rullade i väg. Av de upprepade externa ‎ljuden som jag kunde höra, och av jeepens rörelsemönster gissade jag att de körde bara runt i ‎en kort sträcka. Jeepen stannade efter några minuter, vi fick gå av, de tog oss genom en dörr ‎och vi fick lyfta foten i höjd med knäet för att kunna passera dörröppningen. Dörren stängdes ‎bakom oss. Det märktes även genom ögonbindeln att här var mörkare än utanför dörren. Här ‎luktade fuktigt och unket. Vi fick order om att ta bort ögonbindeln. Vi var i en hall. Det fanns ‎en port bakom oss varifrån vi hade kommit in, och det fanns en liknande port några meter bort ‎framför oss genom vilken hördes ett märkligt oväsen. Det fanns ett rum på vänster sida som ‎var belyst med en naken och smutsig lampa som hängde från taket. Där satt en polis bakom ett ‎bord. Soldaten som följde oss räckte fram några papper till polisen, fick en underskrift i ett av ‎pappren, och gick sin väg. Polismannen kastade pappren på bordet och tog oss med sig. Vi ‎visste fortfarande inte vart vi var på väg.‎

Polismannen öppnade porten på andra sidan hallen, och plötsligt rasade en stor lavin av oväsen ‎och stank över oss. Andra sidan av porten var en egendomlig värld. Aldrig, inte ens i mina ‎värsta mardrömmar hade jag råkat ut för en sådan värld. Massor av smutsiga, trasiga, och ‎ovårdade människor kröp in och på varandra som maskar. Det var en stor sal där det inte fanns ‎någon plats kvar på golvet att sitta. Överallt var täckt med dammiga och grumliga varelser som ‎satt eller låg. Hur många hundra var de? Några slumrade i brist på eller efter en dos av ‎narkotika. Några skrek och bråkade med varandra högljutt. Vi var fortfarande i chock av detta ‎helvete då polismannen stängde porten bakom oss och gick sin väg. Var var vi? Vad gjorde vi ‎här?‎

Förvirrad banade vi en väg bland de sovande och sittande och gick några steg framåt. Det ‎fanns ett kafé på andra sidan salen men där hopade sig så många törstiga och hungriga och ‎skrikiga själar framför kaféet så att det kändes omöjligt att kunna få ens en kopp te där. På ‎höger sidan syntes en solig gård. Gården var också fyll med liknande människor men vid ‎muren där dessa hade flytt från gassande solskenet fanns en och annan plats för att kunna stå ‎eller sitta på bara marken. Vi gick ditåt. Där hittade vi Massud, densamma som förhördes ‎tillsammans med mig och bad förhörsledaren om cigaretter hela tiden. Jag var glad att se en ‎bekant där, fastän en ganska ny bekant.‎

Massud hade kommit dit någon timme före oss och berättade att platsen var en sluss för ‎Teherans polis tillfälliga arrest, hette ”karantänen”, och låg precis bakom ”Kommittés” ‎fängelse där vi var. Alla nygripna fångar fick vänta i denna sluss för att bli delade i fängelsets ‎olika anstalter. Alla anstalter för allmänbrottsliga fångar var fulla och det var många som fick ‎vänta här i månader för en plats i anstalten. Här var tippen för representanter av samhällets ‎olika fördärv, alla typer av brottslingar, ficktjuvar, narkomaner, smugglare, hälare, bedragare, ‎knivmördare, pedofiler, konkursdrabbade och ruinerade. Här vid muren hukade en småtjuv ‎och med sina luriga blickar kollade runt för att kanske kunna sno någonting från en annan ‎småtjuv, och där borta på andra sidan av salen där vi hade passerat fanns några rum som sades ‎tillhöra ”de privilegierade”. I ett av dessa rum kom och gick flera kostymklädda och ‎portföljprydda personer. Dessa var advokater till en stor bedragare som hade åkt fast nyligen ‎och hade fått stor uppmärksamhet i tidningar. Här bredvid oss låg en miserabel narkoman i ‎smutsiga trasor, darrade i abstinens och vred sig i sin avföring, och på andra sidan salen satt ‎bossen till en narkotikasmugglingsliga och samlade sina ligamedlemmar kring sig. Gårdens ‎mark täcktes av spott och spy och vad vet jag vilka andra smuts. I en hörna fanns tre toaletter ‎varav två hade fått stopp och vatten och avföring rann ut på gården, och det fanns en lång och ‎ständig kö framför den tredje toaletten.‎

Här finns fyra fängelser
I varje fängelse det dubbla tunnlar, i varje tunnel flera celler, i varje cell många män i kedjor…‎

Av dessa kedjade har en mördat sin fru med ett dolkslag i mörka febern efter ett förtal.‎
Av dessa män har en i brännande sommarmiddag på gränden dränkt sina barns lunchbröd i ‎den snåla och skoningslösa bagarens blod.‎

Av dessa har några i en regnig dags ödslighet suttit i vägen för en ockrare
Några har i grändens tystnad hoppat från en kort mur över ett tak
Några har i midnatt i nya gravar dragit ut de dödas guldtänder.‎

Men jag har inte i någon mörk och stormig natt
‎                                                                   dödat någon
Men jag har inte
‎                       gett mig på någon ockrare
Men jag inte mitt på natten
‎                                       hoppat från tak till tak.‎

Här finns fyra fängelser…‎
[Ur dikten med rubriken ”Straff” av Ahmad Shamlu, 1957, i Qasr-fängelset, Teheran]‎

Jag kunde inte hitta någon tillhörighet till denna ”karantän”: Jag var inte kriminell och jag ‎hade inte haft med någon smutsig handling att göra. Vad gjorde jag här då? Det fanns inget ‎hopp om frigivning kvar längre. Hur länge skulle vi befinna oss här? Hur skulle vi klara oss ‎här? Vart skulle de ta oss härifrån?‎

Massud försökte förklara för mig sitt beteende vid förhöret i första bästa tillfälle som han ‎hittade. Han sa att jag såg ut mycket skrämd och blek när han kom in i förhörsrummet och ‎därför ville han visa att man kan prata mer avspänd med förhörsledaren och därmed ville han ‎inspirera mig. Han hade kanske rätt. Själv kunde jag ju inte se hur jag såg ut.‎

Efter ett tag hittade en annan ung man oss av våra utseenden och klädstil. Han hette Ahmad ‎Riazi och hade skickats hit från Tabriz fängelse. Massud berättade att han hade hört Ahmads ‎namn som medlem i gerillagruppen Fadian-e-Khalgh. Han närmade sig mycket snabbt till ‎Massud och började med en svag azerbajdzjansk brytning berätta en ändlös historia om hur ‎han hade åkt fast. I hans historia hördes namnet ”Faran” gång på gång: ”Jag sa: men Faran…”, ‎‎”Faran si…”, "Faran så..." . Jag lyssnade inte. Jag hade egna bekymmer.‎

Massud trodde att de kommer att flytta oss till tillfälliga politiska anstalten. Men hur länge ‎skulle vi vänta här? Det var lunchdags och jag var hungrig. Enligt regel fick fångarna i ‎karantänen ingen mat. Här borde fångarna få dagpenning så att de kunde köpa mat själva men ‎karantänens vakter stoppade den futtiga dagpenningen i egna fickor och de fångar som inte ‎var starka nog fick svälta. Med den kalabalik som pågick framför kaféet fanns det inget hopp ‎om att vi skulle kunna köpa någonting där för att äta. Därför bestämde vi oss för att stå ut ‎med kurrande magar och vänta och se vad de kommer att göra med oss. Massud gissade att de ‎kommer att flytta oss från karantänen samma dag.‎

Massuds gissning var rätt och före solnedgången kom mycket riktigt en representant från ‎fångarna i politiska anstalten i polisens temporära fängelse som kallades för Falake, och ‎tillsammans med en vaktmästare tog oss med sig till Falake. Än en gång väntade en okänd ‎framtid på mig. Vi lämnade karantänen men ordet karantän ekar fult i mitt huvud sedan dess: ‎jag ser en smutsig färg framför mina ögon och ordet är en symbol för essensen av all smuts och ‎avfall i samhället.‎

‎***‎
Trettio sex år senare läste jag att Faran var smeknamnet för Roghiye Daneshgari, en av ‎kvinnliga ledarna i gerillagruppen Fadian-e-Khalgh.‎

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

06 July 2020

بدرود استاد کاربرد صداهای «کوچک»‏

امروز انیو موریکونه (۲۰۲۰ – ۱۹۲۸) ‏Ennio Morricone، استاد بزرگ سراینده‌ی موسیقی فیلم در ‏‏۹۱ سالگی از جهان رفت. هشت سال پیش درباره‌ی او نوشتم. آن‌جا گفتم که او برای موسیقی ‏بیش از پانصد فیلم، برنده‌ی جایزه‌های بی‌شماری‌ست. پس از آن، همین چهار سال پیش او جایزه‌ی ‏اسکار بهترین موسیقی متن فیلم را هم برای ‏The Hateful Eight‏ برنده شد.‏

موریکونه در ۲۸ نوامبر ۲۰۱۶ با ارکستر بزرگ سنفونیک کنسرتی در استکهلم اجرا کرد، با دوستم به دیدن آن رفتم، و برای نخستین بار از اجرای زنده‌ی آثار او، به رهبری خودش، لذت بردم.

هیچ اثری از او نیست که من دوست نداشته‌باشم. اما بالاتر از همه موسیقی او برای وسترن‌های ‏‏«اسپاگتی» قرار دارد، و بعد اثرش برای سریال «هشت‌پا». این‌جا بخوانید نوشته‌ی هشت سال ‏پیشم را. لینک به آثارش همان‌جا هست.‏

یادش گرامی!

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

04 July 2020

دیدارهای احسان طبری - ۸

طبری عمه‌ای داشت، و پسرعمه‌ای به نام آقای شهیدی. بارها به خانه‌ی آنان رفتیم و من بارها ‏نان‌ونمک‌شان را خوردم. عمه‌خانم کهن‌سال و خمیده‌قامت، عصازنان می‌آمد، با طبری حال‌واحوال ‏می‌کرد - اغلب به زبان مازندرانی - ناهار می‌خورد، کمی با ما می‌نشست، و سپس به اتاقش ‏می‌رفت.

خانم پروین شهیدی بسیار مجلس‌آرا بود. با انواع پیش‌غذاها، خوراک اصلی، و سپس انواع ‏دسرها از مهمانان پذیرایی می‌کرد.‏

یکی از بستگان خانم شهیدی، در آن هنگام، که داشتن دستگاه و کاست‌های ویدئو ممنوع بود، با ‏استودیوهای تهیه و دوبلاژ فیلم سروکار داشت و کاست ویدئوی فیلم‌های روز را به این مهمانی‌ها ‏می‌آورد، و بعد از ناهار طبری و آذر با شوق بسیار پای تلویزیون می‌نشستند و فیلم تماشا می‌کردند. ‏اشتیاق خود من نیز البته دست کمی از آنان نداشت!‏

از میان فیلم‌هایی که تماشا کردیم این‌ها را به یاد می‌آورم: راکی، راکی۲، ده فرمان، اسپارتاکوس، ‏بن‌هور، ال‌سید، ارتباط فرانسوی، و ارتباط فرانسوی۲.‏

در ارتباط فرانسوی۲ تبهکاران کارآگاه پلیس را به گروگان می‌گیرند و او را با تزریق هروئین معتاد ‏می‌کنند تا به زانو درش‌آورند. طبری با دیدن صحنه‌های اعتیاد کارآگاه آشکارا ناراحت شده‌بود و به فکر ‏فرو رفته‌بود، زیرا که گفته می‌شد امنیت‌چی‌های تبهکار جمهوری اسلامی نیز همین روش‌ها را برای ‏به زانو درآوردن زندانیان سیاسی به‌کار می‌برند، و طبری نگران بود که خود روزی در چنان وضعیتی ‏قرار گیرد.‏

روز ۱۱بهمن ۱۳۶۱، یعنی شش روز پیش از یورش گسترده به حزب توده‌ی ایران و دستگیری بخش ‏بزرگی از رهبران حزب، نیز در منزل آقای شهیدی بودیم. یکی از مهمانان خبر داد که بابک زهرایی ‏سردبیر «کارگر» ارگان حزب کارگران سوسیالیست ایران را احضار و دستگیر کرده‌اند. او همچنین ‏تازه‌ترین شماره‌ی روزنامه‌ی «مورنینگ استار» ارگان حزب کمونیست انگلستان را نشانمان داد که در ‏مقاله‌ای می‌نوشت که دستگاه‌های سرکوبی حاکمیت ایران طرح‌های گسترده‌ای برای یورش به ‏کمونیست‌ها و حزب توده ایران آماده کرده‌اند و قصد حمله به حزب را دارند.‏ طبری رو کرد به من و گفت:‏

‏- اگر تو زودتر کیا را دیدی حتماً این‌ها را برایش نقل کن. این مطلب «مورنینگ استار» خیلی مهم ‏است، زیرا از قدیم‌ها در انگلستان کمونیست‌ها و سازمان‌های اطلاعاتی در محافل یک‌دیگر رخنه و ‏نفوذ داشته‌اند و این‌ها بی‌گمان اخبار موثقی دارند که این مقاله را نوشته‌اند.‏

دو روز بعد از این مهمانی، در ۱۳ بهمن، در حاشیه‌ی جلسه‌ی هیئت سیاسی کمیته‌ی مرکزی ‏حزب، بنا به خواست طبری آن دو خبر را برای کیانوری نقل کردم. او پرخاش‌کنان گفت:‏

‏- بابک زهرایی به ما چه ربطی دارد؟
و
‏- مورنینگ استار غلط کرده‌است! (بنگرید به «با گام‌های فاجعه» ص ۶۵ و ۶۶)‏

پس از دستگیری طبری، و زندانی شدن کوتاه آذر، آن‌چنان که شنیده‌ام، خانم شهیدی شیردلانه، با ‏شجاعت و شهامت تمام و کمال، در پی‌گیری امور طبری و آذر در زندان و سپس در بیرون از زندان ‏سنگ تمام گذاشت و از هیچ فداکاری در رسیدگی به آن دو کوتاهی نکرد.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏