30 March 2018

راخمانینوف - ۱۴۵‏

شبکه‌ی دوم رادیوی سوئد دارد سنفونی ششم چایکوفسکی (سنفونی پاتتیک) را پخش می‌کند. ‏این اثر همواره مرا به یاد «اتاق موسیقی» دانشگاه صنعتی آریامهر (شریف بعدی) و چند ‏تن از دوستانم می‌اندازد که این اثر چایکوفسکی را بسیار دوست می‌داشتند، همچنان که من نیز. بخش ‏چهارم آن سنفونی مایه‌ی اشک و آه‌های بسیاری بود.‏

یاد «اتاق موسیقی» به یادم آورد که مناسبت جالب دیگری را نباید ناگفته بگذارم: ۲۸ مارس ۷۵-‏امین سالگشت درگذشت، و ۱ آوریل، ۱۴۵-امین زادروز آهنگساز و پیانیست بزرگ روس سرگئی ‏راخمانینوف (۱۹۴۳-۱۸۷۳) است. آثار او نیز از برنامه‌های جذاب «اتاق موسیقی» بود، به‌ویژه ‏کنسرتوی پیانوی شماره‌ی دوی او با آن ضربه‌های دراماتیک پیانو در آغاز، و نیز «راپسودی روی تمی ‏از پاگانی‌نی» که بخش آرام آن در آن دوران موسیقی متن یک سریال تلویزیونی امریکایی بود و ‏خیلی‌ها آن را به گوش جان شنیده‌بودند و دل به آن بسته‌بودند.‏

اما داستان من و موسیقی راخمانینوف بر می‌گردد به کودکی‌های من و هنگامی که در دوردست ‏اردبیل برخی از آثار او را بر متن نمایشنامه‌های رادیویی می‌شنیدم، از لابه‌لای خرخر موج متوسط ‏رادیو و صدایی که گاه و بی‌گاه می‌رفت، و لحظاتی گوش تشنه و دل بی‌قرار مرا در انتظار ‏می‌گذاشت تا باز آید.‏

در آن عالم کودکی هیچ نمی‌دانستم که این موسیقی‌ها چیستند، ساخته‌ی کیستند، نامشان ‏چیست، کجا و چگونه می‌توان آن‌ها را جدای از نمایشنامه‌های رادیویی شنید؟ هیچ نمی‌دانستم. ‏همین‌قدر روزشماری و لحظه‌شماری می‌کردم تا روز و ساعت آن برنامه‌ی رادیو برسد، و بر لبه‌ی ‏تاقچه‌ی رادیو بیاویزم، ‌و گوشم را تا جایی که قدم می‌رسید به بلندگوی رادیو نزدیک کنم، تا مبادا ‏نوایی از آن موسیقی‌های شگفت‌انگیز به گوشم نرسد و نشنیده بماند.‏

سال‌های طولانی، پانزده – بیست سال طول کشید تا با نشستن در آن اتاقک تنگ کلاس شماره‌ی ‏‏۳ ساختمان مجتهدی (ابن سینا) در دانشگاه صنعتی، ‌ورق زدن صفحه‌های گراموفون موجود در ‏آن‌جا، یا با زیر پا نهادن مقررات نانوشته‌ی «خودی‌ها» در بند ۳ زندان قصر و گوش دادن به ‏‏«رادیوی تهران» روی موج اف.ام. از یک رادیوی کوچک که در جیب روی سینه‌ی پیراهن جا می‌گرفت ‏و گوشی آن را در گوشم می‌گذاشتم، و گوش دادن و گوش دادن، یک‌یک آن آهنگ‌های دلاویز ‏کودکی‌هایم را بازیابم.‏

یکی از نخستین خاطره‌های موزیکالم اثری از همین راخمانینوف بود، پره‌لود اپوس ۳ شماره ۲،‌ که او ‏در اصل برای پیانو سروده، اما عظمتی دارد که کسانی به فکر اجرای آن با ارکستر افتادند،‌ و اجرای ‏ارکستری بود که من در کودکی می‌شنیدم.‏

راخمانینوف، از نیاکان ترک و مسلمان اهل شهر کازان بر ساحل رود ولگا (و از آن‌جاست ریشه‌ی نام ‏خانوادگیش: راخمان = رحمان)، از پدر و مادری موسیقی‌دوست و نوازنده‌ی پیانو، در آموزشگاه‌های ‏موسیقی سن‌پترزبورگ و مسکو تحصیل کرد. بیش‌تر او را برای مهارتش در نواختن پیانو می‌شناختند ‏که موهبت دستان بزرگش در آن یارش بود. گویا دستانش آن‌قدر بزرگ بودند که تا سیزده پرده‌ی ‏کامل را روی کلیدهای پیانو می‌پوشاندند. اما او خود می‌خواست آهنگساز شود و به آهنگسازی ‏بشناسندش.‏

نخستین سنفونی او را که در سال ۱۸۸۵ اجرا شد، بی‌رحمانه نقد و ریشخند کردند، تا آن‌جا که او ‏سخت دلزده شد، دچار آزردگی روحی شد، آهنگسازی را تا چندین سال پی نگرفت، و تنها از ‏استعداد درخشانش در نواختن پیانو نان خورد. اما پس از چند سال بهبود یافت و با سرودن کنسرتو ‏پیانوی شماره‌ی ۲ (که گویا به روان‌پزشک خود تقدیم کرد) سرودن آثاری بی‌همتا و ماندگار را پی ‏گرفت.‏

راخمانینوف در اوج انقلاب بالشویکی ۱۹۱۷ میهنش را ترک کرد. نخست چندی در سوییس اقامت ‏گزید و سپس به امریکا رفت. اما گفته‌اند و نوشته‌اند که همواره دلش با میهنش بود و کمی پیش از ‏مرگش، در اوج جنگ جهانی دوم، می‌خواست به اتحاد شوروی برگردد، اما سخت بیمار بود و ناتوان، ‏و آرزوی بازگشتش به میهن، با او از جهان رفت.‏

یکی دیگر از آثار بسیار زیبایش که از کودکی به یاد دارم و سال‌ها طول کشید تا پیدایش کنم، ‏اثری‌ست به‌نام «ووکالیس»،‌ یعنی «آواز بی‌کلام» که او برای خواننده‌ی سوپرانو با همراهی پیانو ‏نوشته‌است. خاطره‌ای به نقل از مستیسلاو راستروپوویچ ‏Mstislav Rostropovich‏ نوازنده‌ی بزرگ ‏ویولونسل به یاد می‌آورم که نمی‌دانم کجا خواندم یا در کدام فیلم مستند از او شنیدم. می‌گفت ‏‏(نقل به معنی):‏

‏«یک بار با سویاتوسلاو ریختر ‏Sviatoslav Richter‏ (یکی از بزرگ‌ترین نوازنگان پیانو) برای اجرای ‏کنسرتی به سوییس رفته‌بودیم و مهمان سریوژا (خودمانی سرگئی، یعنی راخمانینوف) بودیم. بعد ‏از ناهار او به اتاق خود رفت تا کمی بخوابد. من و ویتیا (حودمانی سویاتوسلاو) دست‌نوشته‌ی نوت‌های «ووکالیس» را روی ‏پیانوی اتاق نشیمن پیدا کردیم و در انتظار بیدار شدن سریوژا برای سرگرمی شروع به نواختن آن ‏کردیم. من با ویولونسل نقش خواننده را به عهده گرفتم. همین‌طور سرمان پایین بود و غرق زیبایی ‏این اثر بودیم که یکهو دیدیم سریوژا در آستانه‌ی در اتاق خوابش ایستاده، اجرای ما را گوش می‌دهد ‏و همین‌طور اشک می‌ریزد.»‏

اجراهای بی‌شماری از ووکالیس با تنظیم برای ترکیب سازهای گوناگون، یا ارکستر، یا صدای خواننده ‏‏(بدون کلام) وجود دارد.‏

دو پره‌لود دیگر او را من بسیار دوست می‌دارم: اپوس ۳۲، شماره ۱۰،‌ که آغاز و پایان آن مرا به یاد چمنزارهای ‏وحشی و خیس از شبنم یا باران منطقه‌ی تالش می‌اندازد، در هوایی مه‌آلود، و چند قاطر که در چمنزارها می‌چرند، ‏دمشان را آرام می‌چرخانند و می‌تابانند و تا زیر شکمشان را چمن‌های بلند پوشانده است؛ و اپوس ۲۳ ‏شماره ۵، این‌جا گویا با اجرای خود او، که ریتم مارش دارد و به من نیرو می‌دهد؛ آی نیرو می‌دهد!‏

آثار راخمانینوف را در فیلم‌های سینمایی بی‌شماری،‌ هم در میهنش و هم در غرب به‌کار برده‌اند. ‏یکی از پر آوازه‌ترین‌های آن‌ها فیلم استرالیایی «شاین» (۱۹۹۶) ‌‏Shine‏ است که روی زندگی واقعی ‏یک پیانیست ساخته‌شده‌است.‏

راخمانینوف را بیش‌تر برای چهار کنسرتو پیانوی عظیم او و سه سنفونی‌اش می‌شناسند.‏
‏ ‏
اثر بسیار هیجان‌انگیز دیگر او «رقص‌های سنفونیک» نام دارد.‏

کنسرتو پیانوی شماره‌ی ۳ او نیز هوادارن بسیاری دارد.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

25 March 2018

انتشار نسخه‌ی کاغذی «با گام‌های فاجعه»‏

نسخه‌ی کاغذی ویراست دوم «با گام‌های فاجعه» در فروشگاه اینترنتی آمازون در اروپا و امریکا در ‏دسترس است. برای سفارش دادن، اگر در یکی از کشورهای قاره‌های اروپا یا امریکا هستید، ‏شماره‌ی شابک ‏ISBN‏ کتاب را در وبگاه آمازون کشور خودتان وارد کنید.‏

شابک: ‏‎9198469401‎

یا روی یکی از لینک‌های زیر کلیک کنید. بهای کتاب را خود تعیین کرده‌ام که مساوی‌ست با قیمت ‏تمام‌شده‌ی کتاب (۴/۱۰ دلار امریکا، ۲/۹۶ پاند بریتانیا، و ۳/۵۰ یورو، با اندکی تغییرات در فروشگاه‌های گوناگون). علاوه بر آن هزینه‌ی پست را ‏نیز باید بپردازید.‏ روی Compare کلیک کنید تا مقایسه‌ی قیمت‌ها در فروشگاه‌های گوناگون و هزینه‌ی پست را در همان کشور ببینید و ارزان‌ترین فروشگاه را انتخاب کنید.

نسخه‌ی پی.دی.اف کتاب همچنان در این نشانی برای دانلود موجود است. انتشار آن بر کاغذ را ‏برای کتابخانه‌ها و جاهای رسمی، و نیز برای علاقمندانی که دست گرفتن کتاب را بر نسخه‌ی ‏الکترونیک ترجیح می‌دهند، لازم دانستم.‏

Print on-demand ‎ ‎$ 4.10 ‎ , £ 2.96 , € 3.50
Amazon : United States :: Canada :: United Kingdom :: France :: Germany :: Italy :: Spain :: {Compare}‎

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

13 March 2018

امیروف در رادیوی سوئد!‏

سردیس امیروف
اثر جلال قاریاغدی
امروز برنامه‌ی موسیقی درخواستی شبکه‌ی دوم رادیوی سوئد از جشن چهارشنبه‌سوری سخن ‏می‌گفت که امشب قرار است از جمله در «باغ‌شاه» استکهلم برگزار شود. من به همین مناسبت ‏یک قطعه موسیقی «آتشین» درخواست کردم، و خانم گرداننده‌ی برنامه با مهر فراوان و ضمن ‏تبریک نوروز آن را پخش کرد: کاپریچیوی آذربایجانی (سروده‌ی ۱۹۶۱) اثر فیکرت امیروف (۱۹۸۴-۱۹۲۲).‏

اگر نشنیدید، شمایی که در سوئد هستید تا یک ماه دیگر می‌توانید در این نشانی آن را بشنوید. اگر ‏وقت ندارید همه‌ی برنامه را بشنوید، نوار را تا دقیقه‌ی ۲۵:۲۰ جلو بکشید.‏

شمایی که در سوئد نیستید، در این نشانی یوتیوب یکی از اجراهای بیشمار آن را می‌شنوید.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

02 March 2018

قارا قارایف در رادیوی سوئد

بیش از پنج سال پیش نوشتم که برنامه‌ی درخواستی شبکه‌ی دوم رادیوی سراسری سوئد (پ۲) ‏دو قطعه از آثار آهنگساز بزرگ آذربایجانی قارا قارایف (۱۹۸۲-۱۹۱۸) ‏Kara Karayev، یا ‏Qara ‎Qarayev، یا Gara Garayev‏ را به درخواست من برای نخستین بار پخش کرد. به گمانم گردانندگان برنامه‌های این رادیو ‏از همان‌جا با قارایف و آثار او آشنا شدند و از آن پس گاه و بی‌گاه آثاری از او پخش کرده‌اند.‏

همین یکشنبه‌ی گذشته ۲۵ فوریه برنامه‌ی پر شنونده‌ی «معرفی موسیقی از پ۲» ‏Musikrevyn i ‎P2‎‏ نزدیک نیم ساعت از وقت برنامه را به معرفی یک سی.دی از آثار قارایف که به‌تازگی اجرا شده، ‏و پخش قطعاتی از آن اختصاص داد (بالت هفت پیکر، سوئیت دون کیشوت، و پوئم سنفونیک لیلی و ‏مجنون). میزگردی از کارشناسان که هر بار به سی.دی‌های تازه امتیاز می‌دهند، در مجموع امتیاز ‏‏۴+ از ۵ به این سی.‌دی دادند.‏

شما خواننده‌ی گرامی نزدیک ۳ هفته وقت دارید که آن برنامه را در این نشانی بشنوید. نیم ساعت ‏از آغاز برنامه به قارایف اختصاص دارد. با جستن نام قارایف در یوتیوب آثار بسیار بیش‌تری از او ‏می‌یابید.‏

پی‌نوشت: فایل برنامه را دانلود کردم، بخش مربوط به قارایف را از آن قیچی کردم، و اکنون همه، حتی شما دوستان ساکن خارج از سوئد می‌توانید تا آینده‌ای نامعلوم آن بخش از برنامه را در این نشانی بشنوید و اگر خواستید برای خود دانلود کنید.

من یک ای‌میل به نشانی برنامه نوشتم و سپاسگزاری کردم برای پخش آثاری از قارایف.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

13 February 2018

معرفی تازه‌ای از «قطران در عسل»‏

این معرفی تازه از کتاب «قطران در عسل» را، که دو هفته پیش منتشر شده، امشب به‌تصادف یافتم. گرچه خود نویسنده هم با کلمه‌ی «انصاف» بازی کرده، با این حال من هم باید بگویم که او «منصفانه» نوشته‌است. فقط به‌گمانم از آن‌چه درباره‌ی «کودتای دروغین» نوشته‌ام درست سر در نیاورده و ایراد بی‌جا گرفته‌است. ای‌کاش روزی وقت و نیرو داشته‌باشم و به روشنی و با نشان دادن منابع گوناگون (که استناد به همه‌ی آن‌ها در نوشته‌ی داستان‌گونه جالب نبود و از کشش داستان می‌کاست)، و با آوردن همه‌ی جزئیات نشان دهم چه می‌گویم و اصل ماجرا در واقع همان بود که نوشته‌ام.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

14 January 2018

از جهان خاکستری - ۱۱۶‏

پس از دیدن یک فیلم مستند درباره‌ی موفقیت‌های دانشجویان ایرانی که برای ادامه‌ی تحصیل و ‏گرفتن مدرک فوق‌لیسانس یا دکترا به سوئد آمده‌اند، و با الهام از این گزارش، ماجرای این نوشته در ‏ذهنم شکل گرفت.‏

هرگونه شباهت کسان و روی‌دادهای این نوشته‌ی تخیلی با افراد و روی‌‌داد‌های واقعی، تصادف ‏محض است.‏

‏***‏
در فرودگاه آرلاندای استکهلم به انتظار ایستاده‌بودم تا یکی دیگر از فرزندان دوستان هم‌دانشگاهی ‏سابقم را تحویل بگیرم. دوستان فرزندانشان را به امید من می‌فرستادند تا در سوئد راه و چاه را ‏نشانشان بدهم و کمی مواظبشان باشم تا راه بیافتند و در دانشگاه‌های سوئد در رشته‌های فوق ‏لیسانس یا دکترا درس بخوانند.‏

نزدیک سی سال بود که از کشور بیرون آمده‌بودم و فرزندان دوستانم را که هنگام خروج پنهانی من ‏یا به دنیا نیامده‌بودند، و یا خیلی کوچک بودند، هیچ ندیده‌بودم. گاه حتی خود دوست دانشگاهی را ‏هم درست نمی‌شناختم یا به یادش نمی‌آوردم. اما «توصیه» بود و «معرفی» بود و دهان به دهان ‏این و آن معرفیم می‌کردند و به من خبر می‌رسید که فلان روز به فرودگاه بروم و فرزند فلانی را ‏تحویل بگیرم.‏

اغلب مشکلی نبود. این جوانان خود از پیش عکسی از من دیده‌بودند و خود، مرا شناسایی ‏می‌کردند و به سراغم می‌آمدند. اغلب از پیش با نهاد آموزشی مربوطه تماس گرفته‌بودند، ‏‏«پذیرش» داشتند، و اتاق دانشجویی یا جایی در خوابگاه گرفته‌بودند. چمدان‌های بی‌شمارشان را، ‏پر از آجیل و خشکبار و خوراک‌های نیمه‌آماده و خیارشور و ترشی و برنج و حبوبات و میوه و خربزه و ‏قابلمه و وسایل آشپزخانه و روغن و مایع ظرفشویی و وسایل حمام و آلبالوخشکه و لواشک و ‏سماق و سنجد و لباس‌هایی که در کوچه و خیابان سوئد نمی‌توان پوشید، و خدا می‌داند چه ‏چیزهای دیگری، بار ماشین می‌کردم، و می‌بردمشان به دفتر امور دانشجویان در نهاد آموزشی‌شان. کلید اتاقشان را تحویل می‌گرفتیم، سر راه سیم‌کارد تلفن برایشان می‌خریدیم، و می‌بردمشان به اتاقشان.‏

در اتاق، چم و خم آب و برق و اجاق و یخچال و غیره را نشانشان می‌دادم، و سپس همان روز یا روز ‏بعد می‌بردمشان به اداره‌ی امور خارجیان در مرکز امور مالیات و ثبت احوال. آن‌جا نامشان را ثبت ‏می‌کردیم و «شماره‌ی شناسایی»شان را می‌گرفتند که بی آن در سوئد هیچ کاری نمی‌توان کرد. ‏سپس کارت اتوبوس و مترو برایشان می‌خریدیم، سوار مترو می‌کردمشان و ‏می‌بردمشان تا دانشگاهشان، و راه را نشانشان می‌دادم.‏

اکنون می‌بایست خود گلیشمان را از آب می‌کشیدند. با این حال نخستین آخر هفته، و نیز ‏هفته‌های بعد، می‌بردمشان به مهمانی‌های ایرانی تا با افرادی از اهالی ایرانی سوئد آشنا شوند، ‏کمی سرگرم شوند، کمی خوراک مهمانی بخورند، و غصه نخورند و غمگین نباشند.‏

امروز، ۱۳ ژانویه‌ی ۲۰۰۸، پری‌ناز، دختر دوستانی که برایم چون خواهر و برادراند و سال‌ها با آنان ‏‏«زندگی» کرده‌ام، قرار بود بیاید. پری‌ناز دوسالش نشده‌بود که من کشور را ترک کردم. اما ‏عکس‌هایش را دیده‌بودم.‏

پرواز ایران ایر امروز چند بار به تأخیر افتاده‌بود و به‌جای ساعت ۱۳، با تأخیر بسیار، ساعت ۱۱ شب ‏به آرلاندا رسید. ایستاده‌بودم و با کنجکاوی مسافرانی را که از دروازه‌ی ترانزیت بیرون می‌آمدند، ‏تماشا می‌کردم. سرانجام پری‌ناز پیدایش شد، با چرخی پر از بار که بزرگ‌تر از خود او شده‌بود.‏

سلام و روبوسی کردیم، چرخ بارش را گرفتم و راه افتادم تا برویم به‌سوی ماشین. اما دیدم که ‏پری‌ناز دارد می‌کوشد که در آن هیاهوی همیشگی مسافران ایرانی و با آن عادت آهسته حرف ‏زدنش چیزی به من بگوید. پا سست کردم و گفتم:‏

‏- چی داری می‌گی، عزیزم؟ من درست نمی‌شنوم. بلندتر بگو!‏
‏- این...! چیز...!‏
‏- چی دخترکم؟ بلندتر بگو!‏
بازویم را گرفت، نگهم داشت، به پشت سرمان اشاره کرد، و باز گفت:‏
‏- این...! چیز...!‏

پشت سرمان را نگاه کردم. در فاصله‌ی دو سه متری‌مان دخترکی ظریف داشت می‌کوشید تا چرخ ‏دستی پر از بار سه برابر وزن خودش را فشار دهد و براند و از ما عقب نماند. با نگاهی ترسان، اما ‏آرزومند و پرسان، نگاهش را به من دوخته‌بود.‏

‏- خب، چیه پری‌ناز جان؟ دوستته؟
‏- نه، چیز... کمک لازم داره...‏
‏- خب، آره، می‌بینم: زورش به چرخ بارهاش نمی‌رسه!‏
‏- نه!... یعنی... هواپیمای بعدیش رفته... نمی‌دونه چیکار کنه...‏
‏- خب، این‌جا براش پرواز بعدی رو جور می‌کنن.‏
‏- ولی، آخه...‏

در این فاصله دخترک با بار سنگینش به ما رسیده‌بود، نفس‌زنان همچنان نگاه از من بر نمی‌داشت، و ‏هیچ نمی‌گفت. پری‌ناز جویده و آهسته برایم تعریف کرد که پدر و مادر خود او و پدر و مادر آن دختر ‏که اکنون معلوم شد نامش به‌آفرید است، بی آن‌که آشنایی قبلی با هم داشته‌باشند، در فرودگاه ‏هنگام بدرقه‌ی این دو دختر به تصادف در کنار هم ایستاده‌بودند و چند کلمه‌ای با هم حرف زده‌اند. و ‏بعد که پرواز هواپیما پیوسته به تأخیر افتاده، به‌آفرید که دستگیرش شده‌بود که «عمویی» در ‏استکهلم منتظر پری‌ناز است و شب بیرون نمی‌ماند، در آسمان و درون هواپیما به سراغ پری‌ناز آمده ‏و گفته که با رسیدن به استکهلم هیچ کس را ندارد و آیا «عموی» پری‌ناز می‌تواند به او هم کمک ‏کند؟

از خود به‌آفرید داستان را پرسیدم. با صدایی ظریف و ترسان تعریف کرد، و دستگیرم شد که ‏هواپیمای ایران ایر که قرار بوده ظهر بنشیند،‌ قرار بوده به‌آفرید با فاصله‌ی نیم ساعت و با هواپیمای ‏بعدی به «لوله‌ئو» Luleå در شمال سوئد پرواز کند. آن‌جا قرار بوده اعضای انجمن دانشجویان دانشگاه ‏لوله‌ئو به استقبالش بیایند، بارهایش را بردارند، و او را ببرند به خوابگاه دانشگاه. اما اکنون با تأخیر ‏‏۱۰ ساعته‌ی پرواز ایران ایر، همه‌ی این برنامه‌ها به هم ریخته، و اکنون که از نیمه‌شب گذشته، او ‏نمی‌داند چه کند.‏

از تصور این که این دختر ظریف و نازپرورده می‌خواهد برود و در دانشگاه شهر دورافتاده‌ی سوئد در ‏شمال دور، نزدیک مدار قطبی، تک و تنها زندگی کند و درس بخواند، دلم سخت برایش سوخت. آخر ‏دخترک، جا قحط بود؟... حالا چه‌کارت کنیم؟!‏

لحظاتی من‌ومن کردم و در سرم فعالیتی سخت جریان داشت تا راه حلی پیدا کنم. گفتم:‏

‏- خب... می‌خواهید برویم ببینیم پرواز بعدی کی است؟

پری‌ناز به‌جای او پاسخ داد: - ولی... آخر... آن‌جا که برسد،‌ هیچ‌کس نیست که تحویلش بگیرد...‏

راست می‌گفت! پرسیدم: - خب، قرار بعدیشان با انجمن دانشجویان چه موقع است؟
باز پری‌ناز جواب داد: - می‌خواهد که صبح فردا با آن‌ها تماس بگیرد و قرار تازه بگذارد.‏

داشتم فکر می‌کردم که آخر من این دختر و خانواده و تربیت او را که نمی‌شناسم. نمی‌دانم چه ‏تیپی هستند. آیا می‌توانم جرئت کنم و بگویم که بیاید و شب در خانه‌ی من بخوابد؟ فردا پدر و ‏برادرش نمی‌آیند سر مرا ببرند که چرا من، یک مرد مجرد، این دختر جوان را شب به خانه‌ی خودم ‏بردم؟ گفتم:‏

‏- خب، می‌خواهید هتلی، جایی، برایش بگیریم؟

به هم نگاه کردند و به‌آفرید سر به زیر انداخت. نه! پیدا بود که پیشنهاد خوبی نکردم! صبح که بیدار ‏شد، چه کند؟

سرانجام رو به دخترک گفتم: - ببینید، من یک خانه‌ی تک‌خوابه دارم. قرار بود پری‌ناز امشب در اتاق ‏خواب بخوابد و خودم در اتاق نشیمن روی زمین بخوابم. امکان بیش‌تری ندارم. اگر میل دارید، شما ‏هم بیایید. می‌توانید با هم روی تخت دونفره‌ی من بخوابید. همین امشب از اینترنت بلیت برای پرواز ‏فردا را می‌خریم،‌ و ساعت رسیدنتان معلم می‌شود. فردا می‌توانید با انجمن دانشجویان تماس ‏بگیرید و ساعت رسیدنتان را خبر بدهید، و مشکلی نمی‌ماند.‏

چشمان دخترک برقی زد. با پری‌ناز به هم نگاه کردند و با حرکت نامحسوس سر تأیید کردند.‏

‏- خب، پس برویم!‏

‏‌رفتیم. بار فراوان دو نفر را به زحمت در ماشین کوچکم جا دادم. سر راه برای تلفن‌های هر دو سیم ‏کارد خریدیم، و دوساعتی از نیمه‌شب گذشته‌بود که پس از خریدن بلیت فردا برای به‌آفرید، در اتاق را ‏به رویشان بستم تا بخوابند. پرواز به‌آفرید ساعت ۸ صبح بود.‏

خوابیده و نخوابیده، ساعت ۶ بامداد در اتاق را با احتیاط باز کردم. هر دو سخت در خواب بودند. ‏آهسته به‌آفرید را صدا زدم. پس از چند بار صدا زدن، سرش را از زیر لحاف بیرون آورد و شگفت‌زده ‏تاریکی پیرامون را نگریست. پیدا بود که گیج گیج است و هیچ نمی‌داند کجاست. چند لحظه بعد ‏گویا همه چیز یادش آمد، ‌و شرمگین برخاست. پری‌ناز هم بیدار شد. می‌خواست با ما تا فرودگاه ‏بیاید و برگردد.‏

صبحانه درست کرده‌بودم،‌ اما به‌آفرید فقط نیمی از استکان چایش را نوشید و بعد باید می‌رفتیم.‏

در فرودگاه به‌آفرید را بدرقه کردیم. قرار و مدار برای تماس‌های بعدی گذاشتیم، و بر‌گشتیم به‌سوی ‏انجام امور پری‌ناز.‏

همان شب پدر و مادر به‌آفرید از ایران تلفن زدند. خجالتم دادند و گفتند که در این دور و زمانه دیگر ‏هیچ کسی از این کمک‌ها به دیگران نمی‌کند، که من «انسان بزرگی» هستم، که نمی‌دانند چگونه ‏تشکر کنند و...‏

تا چند روز مرتب حال و روز به‌آفرید را می‌پرسیدم و پیشرفت کارهایش را دنبال می‌کردم. می‌خواستم ‏که در همان نخستین روزهای ورود در آن جای دورافتاده احساس تنهایی و بی‌کسی نکند. ‏خوشبختانه همدانشگاهی‌هایش خوب به او می‌رسیدند، دورش را گرفته‌بودند و در همه‌ی زمینه‌ها ‏کمکش می‌کردند. یک خانم سالمند سوئدی هم پیدایش شده‌بود که همه نوع کمک به به‌آفرید ‏می‌کرد و به‌آفرید می‌گفت که او را خیلی دوست دارد، در همه چیز با هم توافق و شباهت سلیقه ‏دارند، و مثل یک روح در دو بدن هستند!‏

بار دیگر هم‌زمان با نوروز با او تماس گرفتم. تنها ماندن در نوروز، کشنده است. باز خوب است که ‏آدم‌های تنها این‌جا در کوچه و خیابان حال‌وهوای نوروزی نمی‌بینند تا غصه‌اشان صد چندان شود. اما ‏او لابد اخبار و حال‌وهوای نوروزی را از کسانش در ایران می‌شنید. اکنون او به کامپیوتر و ای‌میل هم ‏دسترسی داشت. با چندین ای‌میل کوشیدم که به او روحیه بدهم. حالش خوب بود و همه چیز ‏نشان می‌داد که مشکلی ندارد. پس دیگر مزاحمش نشدم.‏

‏***‏
شش ماه بعد از نوروز، روزی سر کار غرق در حل معماهای پیچیده بودم که تلفن زنگ زد. به‌آفرید بود ‏که به‌شدت نفس‌نفس می‌زد و هم‌زمان می‌خواست چیزی را برایم تعریف کند. اما من کلمه‌ای ‏نمی‌فهمیدم. باید آرامش می‌کردم:‏

‏- آروم بگیر دخترم! آروم! یکی دو تا نفس عمیق بکش و بعد آروم تعریف کن ببینم چی شده!‏
‏- آخه...، عمو...، شما... نمی‌دونین... چه موقعیتیه...‏
‏- خب، حالا اول کمی آروم بگیر تا بتونی حرف بزنی تا من بفهمم چه موقعیتیه!‏

همچنان نفس‌زنان و بریده و جویده و شتابان برایم تعریف کرد که پس از پایان نیمسال نخست ‏تحصیلی در رشته‌ای که هیچ دوست نداشته، در شهر یخ‌زده‌ای که هیچ تفریحی در آن نداشته، از ‏رشته‌ی دلخواهش در دانشگاه یئوله ‏Gävle‏ پذیرش گرفته، در میانه‌ی تابستان به آن شهر رفته، با ‏مشکلات فراوانی در خانه‌ی این و آن دانشجو سر کرده، بسیار سختی کشیده و رنج برده، تا آن‌که ‏امروز یک اتاق دانشجویی به او پیشنهاد کرده‌اند که کم‌وبیش به رؤیا می‌ماند: اتاقی‌ست با ‏همه‌ی امکانات رفاهی در طبقه‌ی یازدهم خوابگاه دانشجویان، با چشم‌اندازی بی‌همتا بر دریا! ‏می‌گفت که تحویل اتاق به او یک شرط دارد: کسی باید ضامن او شود. می‌گفت که یکی از ‏بستگان دورش در سوئد زندگی می‌کند،‌ اما بعد از چند تماس کوتاه بعد از ورود او به سوئد،‌ دیگر ‏هیچ حالی از او نپرسیده و او هیچ دلش نمی‌خواهد که پیش این فامیل رو بیاندازد و خواهش ‏کند که برای اجاره‌ی اتاق دانشجویی ضامنش شود. تنها راه باقی‌مانده من هستم!‏

با خود فکر می‌کردم که آخر مگر من در این میان چه‌کاره‌ام؟ این دخترک چه ارتباطی به من دارد؟ چه ‏می‌شناسم او را یا پدر و مادرش را؟ ولی آخر... آن دخترکی که من دیدم... لابد راه دیگری ندارد که ‏با این هیجان دست به دامان من شده... چه کنم؟

پرسیدم: - خب، مبلغ این ضمانت چه‌قدر است؟
هم‌چنان هیجان‌زده و نفس‌زنان گفت: - من درست نمی‌فهمم. گوشی را می‌دهم خودتان با این ‏خانم صحبت کنید!‏

‏«این خانم»؟ کدام خانم؟ معلوم شد که او در آن لحظه در دفتر امور مسکن دانشجویان دانشگاه ‏یئوله ایستاده و می‌خواهد کار تحویل اتاق را یکسره کند. خانمی گوشی را گرفت و با من حرف زد. ‏می‌گفت که ضامنی می‌خواهند برای این که دانشجو کرایه‌ی اتاق و پول مصرف برق و اینترنت و ‏تلویزیون و غیره را بپردازد. مبلغ ضمانت ده هزار کرون است.‏

فکر می‌کردم: آخر به من چه ربطی دارد؟... ده هزار کرون... ده هزار کرون؟ خب، این که پولی ‏نیست و اگر روزی ناچار شوم آن را بپردازم، آشیانم بر باد نمی‌رود... ولی آخر به من چه؟

گفتم: - خب، چه باید بکنم؟
‏- اگر یک شماره‌ی فکس بدهید، مدارک را می‌فرستم، امضا می‌کنید و با فکس پس می‌فرستید، و... ‏همین!‏

شماره‌ی فکس محل کارم را دادم. او گوشی را به به‌آفرید پس داد، و هنگامی که به‌آفرید دانست ‏که ضمانتش را می‌کنم، به گریه افتاد.‏

‏***‏
دو نیم‌سال تحصیلی، یعنی کم‌تر از یک سال دیرتر تلفنم زنگ زد. گوشی را که برداشتم، مادر ‏به‌آفرید بود که از ایران تلفن می‌زد. لحن غم‌انگیزی داشت که نوید خبرهای خوبی را نمی‌داد. ‏می‌گفت که حال «بهی» خوب نیست؛ که در دوسه سال اخیر و در ایران هم حال او هیچ خوب ‏نبوده؛ که فرستادن او به خارج و به سوئد از روی اجبار بوده‌است؛ که او در ایران همواره شاگرد ‏اول و چشم و چراغ همه‌ی خانواده و گل سر سبد فامیل بوده و همه‌ی نگاه‌ها بر او بوده، که همه ‏او را مثال می‌زده‌اند، و او نامزدی داشته که ناگهان او را رها کرده و ناپدید شده، و از آن روز به‌آفرید ‏به کلی دگرگون شده و هر روز می‌بایست او را از کمیته‌هایی که به جرم بدحجابی یا در «پارتی»ها ‏دستگیرش کرده‌بودند با ضمانت آزاد کنند؛ که کم‌کم معلوم شده که او بیماری دوشخصیتی دارد... ‏پدر و مادر به این نتیجه رسیده‌اند که بهترین راه این است که از ایران دورش کنند. در سوئد بخت با او یار بوده که من و یک خانم سالمند سوئدی و دوستان همدانشگاهی و خیلی‌های دیگر کمک‌اش ‏کرده‌ایم، اما این‌ها درمانی برای بی‌قراری او نبوده، و همین دو ماه پیش در انفجاری عصبی همه‌ی ‏وسایل اتاقش را از پنجره‌ی طبقه‌ی یازدهم به خیابان پرتاب کرده...؛ که پلیس آمده و او را برده‌اند و ‏در بیمارستان روانی با دستبند به تخت بسته‌اند...‏

با دهانی باز گوش می‌دادم و با تصور حمله‌ی عصبی آن دخترک ظریف و نازنین و بسته‌شدن او بر ‏تخت آهنین دلم سخت به درد می‌آمد... عجب! آخر چرا؟

مادر به‌آفرید دلداریم می‌داد: این‌ها ماجراهای دو ماه پیش بوده: اکنون حال «بهی» خوب است و ‏همه‌ی استادانش که از او راضی بوده‌اند، رضایت داده‌اند که او برگردد و در امتحانات پایان سال ‏تحصیلی شرکت کند.‏

عجب... عجب... آیا این داستان به پایان خوشی خواهد رسید؟ مادر به‌آفرید می‌گفت که به این ‏نتیجه رسیده که کار و زندگیش را در ایران رها کند و به سوئد بیاید تا به دخترش رسیدگی کند. هر ‏لحظه منتظر بودم که از من بخواهد که دعوتنامه برایش بفرستم، اما خوشبختانه این را نخواست و ‏به‌جای آن نظرم را پرسید.‏

آخر چه بگویم که فردا لازم نباشد محاکمه‌ام کنند که چرا چنین و چنان گفتم؟ گفتم: - به نظر من ‏باید کلاهتان را قاضی کنید و ببینید با آمدن به این‌جا چه چیزی به دست می‌آورید و چه چیزی از ‏دست می‌دهید. آیا واقعاً می‌توانید در عوض آن‌چه در ایران از دست می‌دهید و با زبان‌ندانی، در ‏این‌جا به به‌آفرید کمک بکنید؟

گفت: - من با هیچ کس دیگری این حرف‌ها را نمی‌زنم. اما از تماس با شما در این مدت و با ‏تعریف‌هایی که از دخترم شنیده‌ام، می‌دانم که با آدمی دنیادیده و منطقی و قابل اعتماد طرف ‏هستم و می‌توانم راحت حرف بزنم. شما نمی‌دانید امروز این‌جا در مملکت چه وضعی‌ست. من و ‏پدر بهی هر دو دبیر دبیرستان هستیم که زمانی شغلی آبرومند حساب می‌شد، اما ماهیانه‌ی من ‏امروز چیزی در حدود هفتصدهزار تومان است که همه‌ی آن در چند ماه اخیر به مصرف تلفن زدن به ‏بهی رسیده و همه‌ی اشتراک‌های تلفن من برای صحبت بیش از حد با خارج یکی یکی بلوکه ‏شده‌اند. حالا باقی هزینه‌ها بماند. به اضافه‌ی این که دلم پر می‌زند برای این که بیایم و ببینم که ‏آخر دخترم چه حال و روزی دارد و چرا از این دیوانگی‌ها می‌کند.‏

چه بگویم؟... چه بگویم؟... حرف زدن و نظر دادن در این امور مسئولیت دارد. گفتم: - اگر نظر مرا ‏می‌خواهید، کارتان را رها نکنید، خانه و زندگی‌تان را نفروشید. یک بار بیایید این جا،‌ هم دخترتان را ‏ببینید، و هم بسنجید که آیا می‌توانید این‌جا بمانید یا نه. راه پشت سرتان را نبندید تا بتوانید برگردید ‏به ایران.‏

گفت: - ممنونم از این که صادقانه نظرتان را می‌گویید. البته هزینه‌ی سفر جز با فروش دار و ندارم ‏تأمین نمی‌شود. اما حرف شما درست است. ببینم چه می‌کنم...‏

گوشی را گذاشتم و سرم را میان دو دستانم گرفتم: طفلک به‌آفرید... چه‌ها کشیده. پدر و مادرش ‏چه‌ها کشیده‌اند... به آن دخترک ظریف هیچ نمی‌آمد که آن‌چنان طغیان کند که وسایل اتاق را از ‏پنجره به بیرون پرتاب کند.‏

‏***‏
چند ماه گذشت، و روزی مادر به‌آفرید بار دیگر تلفن زد، این بار از شهر یئوله در سوئد، یعنی همان‌جا ‏که به‌آفرید درس می‌خواند. باز لحن و صدای غمباری داشت. می‌گفت که حال «بهی» هیچ خوب ‏نیست؛ مدتی بعد از امتحانات بار دیگر طغیان کرده و همه‌ی کریدور خانه‌ی دانشجویی را به هم ‏ریخته. خوشبختانه این‌بار همسایه‌هایش زود آرامش کرده‌اند و پای پلیس به میان نیامده. می‌گفت ‏که هیچ نمی‌داند چه کند. نمی‌داند چگونه می‌تواند به دخترش کمک کند و آرامش کند. می‌گفت که ‏همه‌ی دار و ندارش را در ایران فروخته و به این امید آمده به سوئد که در کنار دخترش باشد و ‏بکوشد که نگذارد حال او گاه و بی‌گاه بد شود. می‌گفت که دنبال راهی می‌گردد که بتواند در سوئد ‏بماند. نظرم را می‌پرسید و می‌خواست که راه‌های پناهندگی و ماندن در سوئد را به او بگویم.‏

سخت غمگین شدم. همین‌طور که او حرف می‌زد، در سرم آشوبی بر پا بود: آخر این چه ‏وضعی‌ست؟ ‌چرا باید کشور ما در وضعیتی باشد که پدر و مادرها جگرگوشه‌های نازپرورده‌شان را تنها ‏و بی‌کس به دورافتاده‌ترین ده‌کوره‌های جهان بفرستند؟ چرا سپس خود باید ناگزیر شوند که برای ‏نگهداری از فرزندشان همین راه را بپیمایند؟ چه بگویم به این خانم محترم؟ دلم می‌سوزد برای آن ‏‏«بهی» که هیچ نمی‌دانستم حالش خراب است. چه بگویم؟...‏

گفتم: - من هیچ میل ندارم دخالت کنم. تصمیم نهایی با خود شماست و با مسئولیت خودتان. اما ‏چرا می‌خواهید پناهنده شوید؟ چند ماهی، تا هنگامی که ویزایتان اجازه می‌دهد بمانید، به بهی ‏کمک کنید، و بعد برگردید به ایران. هر بار لازم بود، باز می‌توانید بیایید و مدتی پیش او باشید.‏

گفت که متأسفانه حال بهی بدتر از آن است که او بتواند بار دیگر تنها رهایش کند و برگردد، و تازه، ‏دیگر هیچ‌گونه امکاناتی در ایران ندارد، خانه و زندگیش را فروخته، شوهرش هم در انتظار وضعیت او و ‏به‌آفرید زندگانی پادرهوایی دارد. می‌گفت:‏

‏- آقا، واقعاً نمی‌دانید آن‌جا چه وضعیتی‌ست. من بعد از صحبت قبلی‌ام با شما، باز همه‌ی درآمدم به ‏اضافه‌ی بخشی از درآمد پدر بهی فقط صرف تلفن و حرف زدن با بهی شد. کلی هم قرض بالا آوردم. ‏خانه و زندگی را که فروختیم، همه صرف پرداخت بدهی‌ها و هزینه‌ی سفر به این‌جا شد. من دیگر ‏پولی برای هزینه‌ی برگشت ندارم، ‌که هیچ، پیش فک و فامیلی که بهی همیشه گل سرسبدشان ‏بوده، هیچ روی برگشتن و نگاه کردن توی چشمشان را هم ندارم.‏

رنج بردن... رنج بردن در سرزمین مادری، یا رنج بردن در غربت‌های دوردست؟ کدام بهتر است؟ چه ‏می‌داند این خانم از رنجی که این‌جا در انتظار اوست؟ رنجی که هیچ کم از رنجی نیست که در ‏خانه‌ی سرد میهن می‌برد. چه بگویم به او؟...‏

گفتم: - باید ببخشید، اما اطلاعات من در این موارد بسیار کهنه است. بیست‌وپنج – سی سال ‏پیش چیزهایی می‌دانستم. اما بعد از آن هیچ شرکتی در امور مربوط به پناهندگی نداشته‌ام و هیچ ‏نمی‌دانم که امروزه دیگر به چه بهانه‌هایی می‌توان این‌جا پناهندگی گرفت. می‌دانم که داستان‌های ‏تغییر دین و همجنس‌گرایی و کتک خوردن از شوهر و این قبیل، دیگر کهنه شده و کارکنان اداره‌ی ‏مهاجرت سوئد را گول نمی‌زند. به‌علاوه، شما باید فکر کنید که هر چه بود و نبود، در ایران شغلی ‏داشتید که برای خودتان و آشنایان آبرومند شمرده می‌شد. دبیر دبیرستان بودید. اما باید بدانید که ‏این‌جا سابقه‌ی آموزگاری شما در ایران هیچ،‌ مطلقاً هیچ ارزشی ندارد. این جا می‌شوید صفر؛ یک ‏صفر بزرگ، و این‌جا شما در بهترین حالت شاید بتوانید از کار نظافت مدرسه شروع کنید. آیا فکر این ‏چیزها را کرده‌اید؟

گفت: - آقا،‌ باور کنید، نظافتچی بودن در این‌جا صد شرف دارد به آموزگاری در وضع فعلی در آن‌جا. ‏من نمی‌دانم به چه زبانی برایتان تعریف کنم که با حقوق بخور و نمیر آموزگاری، که گاهی وقت‌ها تا ‏چند ماه پرداخت آن به تأخیر می‌افتد، زندگی چه جهنمی‌ست آن‌جا... حالا، به هر حال، با شناختی ‏که در این مدت از شما دستم آمده، قبولتان دارم و دلم می‌خواهد که نظر شما را بدانم.‏

نظر من؟... نظر من؟... چه بگویم؟... بار سنگین مسئولیت...‏

گفتم: - من فقط می‌توانم حرف دلم را بگویم. اشکالی ندارد؟
گفت: - نه! هیچ! البته! حتماً! از قضا من همان حرف دل شما را می‌خواهم بشنوم.‏

گفتم: - ببخشید خانم، اما نظر من این است که دخترتان را بردارید و برگردید به ایران. در آن‌جا هیچ ‏نباشد هم شما و هم بهی در و همسایه و خواهر و برادر و خاله و عمو و بستگانی دارید؛ شهر ‏خودتان و کشور خودتان است؛ زبان و فرهنگ خودتان است. حتی اگر دستتان خالی باشد، همین ‏دوست و آشنا و فامیل کمکتان می‌کنند که زود راه بیافتید. آن‌جا بهی مثل این‌جا تنها نیست. تهران ‏مثل لوله‌ئو و یئوله خلوت و سرد و تاریک و سوت و کور نیست. آن‌جا در غربت نیستید و عواملی که ‏حال روحی بهی را خراب می‌کنند به اندازه‌ی این‌جا نیست...‏

لحظه‌ای سکوت کرد و سپس گفت: - نمی‌دانید چه‌قدر متشکرم از شما که این قدر صادقانه نظرتان ‏را می‌گویید. با این همه من می‌خواهم برای ماندن در این‌جا هر کاری می‌توانم، ‌انجام دهم.‏

دلم از غصه می‌خواست بترکد. آخر چرا و چگونه من از آغاز قاطی این ماجرا شدم؟ او از من نشانی ‏سازمان‌ها و انجمن‌های کمک به پناهندگان ایرانی را پرسید و من نشانی اینترنتی انجمن‌هایی را که ‏می‌شناختم به او دادم، و در پایان گفتم:‏

‏- من هیچ تضمینی نمی‌کنم که این‌ها سالم و بی‌عیب هستند. فقط یادتان باشد، و حواستان باشد، ‏که کسانی به نام این و آن انجمن و به بهانه‌ی کمک به امثال شما پول‌های کلانی می‌گیرند، ‌اما در ‏عمل هیچ کمکی نمی‌کنند. اگر پای پول به میان آمد، باید حواستان را جمع کنید.‏

تشکر کرد و گوشی را گذاشتیم.‏

‏***‏
هیچ یادم نیست چه مدتی گذشته بود که روزی پری‌ناز مهمانم بود و ناگهان پرسید:‏

‏- راستی،‌ عمو، از به‌آفرید خبری دارین؟
‏- نه، مدت‌هاست هیچ خبری ازش ندارم. تو چی، خبری داری؟
‏- نه، ولی... چیز...، یعنی... [سکوت]‏
‏- ولی چی؟
‏- چیز...، این...، یعنی... [سکوت]‏

احساس کردم که خبر خوشی ندارد و بازگفتن آن برایش آسان نیست. گفتم:‏

‏- می‌دونمم که حالش خوب نبوده و کارهای ناجوری کرده. مامانش آمد این‌جا که اقامت بگیره و ‏مواظب به‌آفرید باشه. نمی‌دونم تونست اقامت بگیره یا نه. خب، حالا چی شده؟

‏- چیز... توی فیسبوکش یه چیزی نوشته‌اند...‏
‏- یعنی خودش ننوشته؟
‏- [سکوت]‏
‏- کشتی ما رو. خب،‌ چی نوشته‌اند؟
‏- چیز خوبی نیست...‏
‏- خب،‌ چی هست؟
‏- نوشته‌اند که... [سکوت]‏
‏- آخرش میگی،‌ یا نه؟
‏- نوشته‌اند که...، چیز... «به‌آفرید پرواز کرد و از جهان رفت»...‏

دستمال آشپزخانه را به سویی افکندم،‌ و روی صندلی فرونشستم. آه چه غم‌انگیز... چه غم‌انگیز. ‏طفلک دخترک نازنین... یک استعداد بر باد رفته... مادرش چه می‌کند؟ مسئولیت من در سرانجام ‏غم‌انگیز این دخترک چه‌قدر است؟ اگر آن شب در فرودگاه ردش کرده‌بودم؟...، اگر ضمانتش را ‏نکرده‌بودم که آن اتاق طبقه‌ی یازدهم را اجاره کند؟

چه می‌دانم...، چه می‌دانم...‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

01 December 2017

آه از این فریاد اعتراض دردآور...‏

نزدیک ده سال پیش درباره‌ی «شپش لعنتی» نوشتم: «مردی که در یک باغچه‌ی خاک‌بازی در ‏استکهلم جایی را که وجدانش باید در آن باشد می‌خاراند و زیر لب می‌گوید: شپش لعنتی».‏

این جمله را یک موسیقی‌شناس بزرگ سوئدی درباره‌ی شنونده‌ی یکی از بزرگترین آثار تاریخ موسیقی سوئد ‏از یکی از بزرگ‌ترین آهنگسازان سوئد نوشته‌است.‏

همان ده سال پیش نوشتم چگونه صفحه‌ی گراموفون آن اثر، یعنی سنفونی هفتم آلان پترشون ‏Allan Pettersson‏ (۱۹۸۰ - ۱۹۱۱) به من رسید، و چگونه کشفش کردم و چگونه در آن غرق شدم و خود را فراموش کردم.‏

امشب نزدیک پنجاه سال از نخستین اجرای آن اثر در استکهلم (۱۳ آوریل ۱۹۶۸) می‌گذرد، و ‏امشب تلویزیون سراسری سوئد اجرای زنده‌ی آن را از سالن بزرگ رادیوی سوئد پخش می‌کرد. به‌جرئت می‌توانم بگویم که هرگز اجرایی این‌چنین خوب، با حضور ذهن و دقت و تمرکز تک‌تک نوازندگان، با درک و لمسی ‏این‌چنین نزدیک، با پوست و گوشت تک‌تک نوازندگان از دردمندی آهنگساز، ندیده و نشنیده‌ام. در جاهایی احساس می‌کردم که کسانی از خود نوازندگان نیز چیزی نمانده که اشکشان سرازیر شود. پس از نخستین اجرا با رهبری بی‌همتای آنتال دوراتی ایتالیایی (که پترشون اثرش را به او ‏تقدیم کرد)، اجرای امشب بی‌گمان شاهکار بزرگی‌ست. به گمانم من امشب یک کیلو وزن کم کردم ‏با همه‌ی اشک‌هایی که ریختم!‏

شما، خواننده‌ی گرامی علاقمند در داخل خاک سوئد را فرا می‌خوانم که تا پیش از پایان ماه دسامبر ‏این اجرا را در این نشانی ببینید و بشنوید. اگر حوصله‌ی دیدن و شنیدن همه‌ی اثر را ندارید که ‏نزدیک یک ساعت است، پانزده دقیقه‌ی پایانی آن را از دست ندهید. علاقمندان خارج سوئد ‏می‌توانند اجرای دوراتی را در این نشانی بشنوند.‏

سراپای این اثر یک فریاد اعتراض بزرگ، فریاد درد است. آلان پترشون، زاده‌ی محله‌ی فقیرنشین جنوب ‏استکهلم، بزرگ‌شده‌ی گرسنگی در کوچه‌های پر گل و لای، کسی که در جوانی و پس از آن نیز ‏همواره در فقر و بی‌اعتنایی دیگران به‌سر برد و همواره با درهای بسته و دست‌هایی که او را پس ‏می‌زدند روبه‌رو شد، و فقر و فلاکت را در پیرامون خود دید، در سراسر این اثر فریاد می‌زند که: آخر چرا؟ آخر چرا؟

کسی پاسخی به او نداد. من نیز پاسخی به فریاد اعتراض او ندارم جز آن که بی‌اختیار اشک بریزم. شما ‏پاسخی دارید؟ می‌دانستم!‏

او گذشته از آثار فراوان دیگر، مجموعه‌ای از آوازهای سوئدی نیز سروده‌است با عنوان «آوازهای پابرهنه‌ها» ‏Barfotasånger، ‏بسیار زیبا. خود بجویید و بیابیدشان.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

16 November 2017

کؤچری، و کوچری

شگفت‌انگیز است سرعت انتقال نوشته‌ها در جهان امروز! همین ۲۰ سال پیش چندان امکانی جز ‏چاپ نوشته‌ها بر کاغذ و توزیع کتابچه‌ها و جزوه‌ها با پست و پیک نداشتیم، تا کی و کجا به دست چه کسی برسند. اما امروز با یک کلیک ‏کتابی را در سراسر جهان منتشر می‌کنیم و خواننده‌ای در دورافتاده‌ترین گوشه‌ی جهان نیز همان ‏لحظه می‌تواند آن را بخواند و نظر بدهد.‏

با انتشار نوشته‌ام «اخگر، مخالفی در میان رهبران حزب توده ایران»، دوستداران،‌ و البته مخالفانی، از ‏این‌جا و آن‌جای جهان نظرها، و گاه دشنام‌هایی، برایم نوشتند. از دشنام‌ها می‌گذرم. اما به دو ‏تماس حاوی اطلاعاتی جالب می‌پردازم:‏

نخست، دوست گرامیم آقای همنشین بهار زنگ زدند و داستانی تعریف کردند که برای من بسیار ‏دردآور بود و هست: هیچ می‌دانید که یک آبادی به‌نام «کوچری» در ۱۰ کیلومتری غرب گلپایگان ‏هست،‌ با مردمانی که در گذشته‌ای دور از مرزهای آذربایجان به اجبار به آن‌جا کوچانده شده‌اند؟

شنیدن «کوچ اجباری» همواره چون خنجری در جگر من می‌نشیند. چه استالین آن را فرمان ‏داده‌باشد، چه شاه‌عباس،‌ چه نادرشاه، و چه هر کس دیگری.‏

به گفته‌ی آقای همنشین بهار، کم‌وبیش همه اهالی آن آبادی، که البته ترک‌اند، واژه‌ی «کوچری» را ‏در پایان نام خانوادگیشان دارند. اما «کوچری» را در آن منطقه همه ‏Koocherei‏ می‌گویند، مانند ‏‏«کوچه»ای در شهر «ری». آن آبادی را در نقشه‌ی گوگل در این مختصات می‌یابید: 33.430231, ‏‏50.171012، یا با دقیقه و ثانیه: ‏‎33°25'49"‎‏ شمالی و‎50°10'16" ‎‏ شرقی. حتی جاده‌ای به‌نام ‏‏«جاده کوچری» از مرکز گلپایگان به‌سوی این آبادی می رود. جالب است که گوگل نام سد نزدیک ‏آبادی را ‏Koochari‏ نوشته.‏

درد سینه و جگر من از آن‌جا آغاز می‌شود که نام این ایل، و تبارشان، این چنین دگرگون و بی‌معنا ‏می‌شود. هیچ‌کس نمی‌داند ‏Koocherei‏ یعنی چه. اما کؤچری ترکی چیز دیگری‌ست. این واژه به ‏ترکی چیزی هم‌وزن با «گذری» تلفظ می‌شود. آن «ؤ» که من در کؤچری می‌نویسم، در زبان ‏فارسی وجود ندارد و در خط برخی زبان‌ها مانند جمهوری آذربایجان، ترکیه، آلمان و سوئد و... با ‏علامت ‏ö‏ نوشته می‌شود. در زبان لری هم وجود دارد،‌ اما نمی‌دانم چگونه می‌نویسندش. پس ‏ترکیش،‌ با الفبایی ساختگی می‌شود ‏Köchari‏. (به خط لاتین جمهوری آذربایجان: Köçəri)

و اما، آیا بیوک‌آقا محمدزاده اهل این آبادی نزدیک گلپایگان بود و به آن‌سوی ارس رفت و کار می‌کرد، و ‏پسرش رفعت آن‌جا در بادکوبه به‌دنیا آمد؟ به سهم خود گمان نمی‌کنم کسی در جست‌وجوی نان از گلپایگان تا آن‌سوی ‏ارس رفته باشد، و دردم می‌آید هنگامی‌که به فاصله‌ی غیر انسانی آنان تا سرزمین نیاکانی‌شان فکر می‌کنم.‏

و تازه،‌ و به اضافه، آن دوست دوم، خانم مهرنوش هاتفی، که مقاله‌ی مهم و جالبی درباره‌ی شکستن ‏احسان طبری در زندان نوشته‌اند، لطف کردند و اطلاعاتی از جوانی رفعت محمدزاده برایم نوشتند که به «کوچری» ‏گلپایگان نمی‌خورد.‏

آری، رفعت محمدزاده در سال ۱۳۰۴ در بادکوبه به دنیا آمد، اما شناسنامه‌اش صادره از رشت است. ‏در دبیرستان کشاورزی کرج تحصیل کرد و وارد دانشکده‌ی حقوق دانشگاه تهران شد ولی به علت ‏بی‌پولی در سال ۱۳۲۳ به دانشکده‌ی افسری رفت، و پس از فارغ التحصیلی در سال ۱۳۲۶ به ‏زندان قصر مأمور شد. پس از آذر ۱۳۲۹ (فراری دادن رهبران حزب) چندین ماه مخفی بود و در ‏تابستان ۱۳۳۰ از مرز زمینی به اتحاد شوروی ردش کردند.‏

پس آیا می‌توان گفت که هر شاهی که بود، نتوانسته‌بود همه‌ی ایل «کؤچری» را از آذربایجان بکند ‏و به گلپایگان تبعید کند؟

منتظرم که اطلاعات باز هم بیشتری برسد تا همه را یک‌جا در ویراست دوم «اخگر، مخالفی در میان ‏رهبران حزب توده ایران» وارد کنم.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

12 November 2017

اخگر، مخالفی در میان رهبران حزب توده ایران

به فراخوان دو هفته پیش من برای کمک در گردآوری داده‌ها درباره‌ی رفعت محمدزاده، تنها دوستی به نام بهروز پاسخ داد و کامنتی در وبلاگم نوشت. اما از راه‌های «غیر شبکه‌های اجتماعی» از دوستان دیرین و تازه‌ام کمک‌های بیشتری دریافت کردم. نوشته‌ی زیر را به همه‌ی علاقمندان تقدیم می‌کنم.

***
از میان رهبران حزب توده ایران با چهار تن بیش از همه سروکار داشتم: طبری، ‏کیانوری، ابوتراب باقرزاده، و رفعت محمدزاده کؤچری (مسعود اخگر). درباره‌ی سه نفر ‏نخست بسیار نوشته‌اند و گفته‌اند. باقرزاده در وبگاه‌های تبرستانی جایگاهی دارد، و ‏زیست‌نامه‌ای نیز از او منتشر کرده‌اند[۱]. اما رفعت محمدزاده، عضو هیئت سیاسی حزب، ‏‏‌مسئول شعبه‌ی پژوهش کل، ‌مسئول شعبه‌ی آموزش کل، و سردبیر ماهنامه‌ی «دنیا»، ‏مظلوم و گمنام مانده‌است.‏

داده‌های مشخص بسیار کمی از زندگانی پر ماجرای رفعت محمدزاده در دسترس ‏من هست. با این حال در این نوشته می‌کوشم با هر آن‌چه در دسترس دارم،‌ و تا جایی ‏که از من بر می‌آید، سیمایی از او ترسیم کنم.‏

همه‌ی افزوده‌های درون [ ] از من است. ارجاع به منابع نیز درون همان قلاب‌ها و ‏به‌ترتیب [شماره‌ی منبع، شماره‌ی صفحه] داده شده‌است. فهرست منابع در پایان نوشته ‏آمده‌است.‏

با سپاس از آقایان بابک امیرخسروی، قاسم نورمحمدی، و بهمن زبردست.‏

متن کامل در فورمت پی.دی.اف، در این نشانی.

درباره‌ی واژه‌ی «کؤچری» در نام او.

‏***‏
کار بیگاری بود. ساعت‌ها می‌نشستم، از نوارهای کاست کپی می‌گرفتم و روی ‏برچسب‌شان می‌نوشتم: فلسفه (احسان طبری)، تاریخ جنبش کارگری (آگاهی)، اقتصاد ‏سیاسی (اخگر). که بودند اینان؟ نام طبری برایم آشنا بود، اما آن دو نفر دیگر را ‏نمی‌شناختم. اینان گویا از رهبران حزب بودند که به‌تازگی به کشور بازگشته بودند، ‏کلاس‌هایی برای گروهی دستچین‌شده از اعضای سازمان جوانان توده گذاشته بودند و ‏این نوارها در آن کلاس‌ها ضبط شده‌بود. حتی نرسیده‌بودم چیزی از آن‌ها را گوش بدهم ‏و ببینم چه می‌گویند. پیوسته سفارش می‌آمد: از این و آن شهرستان و این و آن ‏ناحیه‌ی تشکیلات حزب، و من می‌بایست پیوسته کپی می‌کردم و تکثیر می‌کردم.‏

‏«بابک»،‌ از کارکنان شعبه‌ی تدارکات حزب، مرا برای کارهای برقی و الکترونیکی و ‏صوتی حزب به خدمت گرفته‌بود، خیلی زود حقوق هم برایم تعیین کرده‌بود: ماهی ‏پانصد تومان. در آن زمان با پانصد تومان می‌شد در طول ماه، با صرفه‌جویی، دو وعده ‏غذا در روز خورد و دیگر هیچ. شرمگین پذیرفته‌بودم. به حزب علاقه داشتم و برای کار ‏حزبی نمی‌بایست پولی می‌گرفتم. اما زمانه‌ی اوج بیکاری‌های ناشی از فروپاشی همه‌ی ادارات و ‏مراکز کار در ‌سال پس از انقلاب بود. کاری برای من مهندس، که آشنا و «پارتی» هم ‏هیچ جا نداشتم، گیر نمی‌آمد. همین بخور و نمیر را هم لازم داشتم، و چه خوب که ‏‏«خوردن و نمردن» در خدمت به حزب باشد!‏

اقتصاد سیاسی (اخگر)، نوار شماره ۱... اقتصاد سیاسی (اخگر)، نوار شماره ۲... ‏کیست این اخگر؟ شامگاه خسته از کار یک‌نواخت و با یاد چارلی چاپلین در فیلم «عصر ‏جدید» به خانه می‌رفتم... و فردا همین بساط بود.‏

جایی نوشته‌ام که روزی زیر بار کارتن نوارها خبرم کردند که «کیو» دبیر اول ‏سازمان جوانان توده مرا خواسته‌است. از شرح دیدارمان و آن‌چه گفتیم در می‌گذرم،‌ زیرا ‏که آن را در جای دیگری نوشته‌ام[۲، ۳۳۶]. «کیو» (کیومرث زرشناس) مرا به دیدار ‏اخگر،‌ که اکنون دانستم سردبیر ماهنامه‌ی «دنیا»ست فرستاد.‏

عجب! پس این است اخگر... آن‌جا نوشته‌ام که اخگر نمونه‌ی کارهای مرا خواست، ‏نگاه کرد،‌ ورق زد، و پسندید، و چنین بود که در کنار کار تهیه و تکثیر نوارهای پرسش ‏و پاسخ کیانوری و کار در شعبه‌ی تبلیغات کل حزب در کنار ابوتراب باقرزاده و مهرداد ‏فرجاد، اکنون در تحریریه‌ی «دنیا» نیز آغاز به کار کردم.‏

‏***‏

اسم: رفعت
شهرت: محمدزاده کؤچری
پدر: بیوک
محل تولد: بادکوبه
تاریخ تولد: سن ۲۹ سال [۱۳۰۴]‏
شغل سابق: ستوان ۱ شهربانی
علائم ممیزه قد: متوسط – رنگ صورت: گندم‌گون – اندام: متناسب - چشم و ابرو: ‏مشگی – موی سر: مشگی

این است آن‌چه در کنار عکسی از او بر برگ نخست پرونده‌اش در نزد فرمانداری ‏نظامی تهران در سال ۱۳۳۳ دیده می‌شود، با همین املا و انشا[۳، تصاویر]. اما کسی که ‏من در طبقه‌ی سوم دفتر حزب در خیابان ۱۶ آذر (خیابان غربی دانشگاه تهران)‌ به ‏دیدارش رفتم موی سرش یک‌سر خاکستری بود، صدای گرفته و خش‌داری داشت، ‏پیوسته سیگار می‌کشید و مرتب سرفه می‌کرد. اکنون فروردین ۱۳۵۹ بود و او ۵۵ سال ‏داشت. ۲۸ سال از این ۵۵ سال در مهاجرت و دربه‌دری، در «کوچیدن» سپری شده‌بود.‏

شناسنامه‌ی فرمانداری نظامی تهران گویای آن است (و من البته می‌دانستم) که رفعت محمدزاده کؤچری ‏همشهری من بوده‌است. کؤچری به ترکی یعنی «کوچنده». پس تبار او می‌بایست از ‏ایل‌های کوچنده‌ی حوالی مغان و قاراداغ باشد. نام پدرش نیز ترکی‌ست. این که در باکو ‏زاده شده، نشان می‌دهد که پدرش از فرزندان کار و رنج بوده، در پی کار و لقمه‌ای نان ‏از ساحل جنوبی ارس به ساحل شمالی رفته، آن‌جا سامانی داشته و از جمله پسرش ‏رفعت آن‌جا به‌دنیا آمده است. سپس به انتخاب خود به این سو باز گشته‌اند، یا آن‌گاه ‏که جنون و پارانویای خارجی‌ترسی دامن استالین را گرفت (فشار بر ایرانیان قفقاز و ‏اخراج آن‌ها از ۱۳۰۶ تا ۱۳۱۸ (۱۹۲۷ تا ۱۹۳۹)[۴])، از شمال ارس به جنوب رانده ‏شده‌اند. نمی‌دانیم که خانواده و رفعت در کدام شهر آشیانه‌ای برای خود یافتند، و او در کدام دبستان ‏درس خواند. ته‌لهجه‌ی ‏ترکی چندانی نداشت، هرچند که ترکی هم می‌دانست. به نوشته‌ی کاوه بیات [۴] دولت ‏ایران به دلایل امنیتی مایل نبود که خانواده‌های بازگشته از قفقاز نزدیک مناطق مرزی ‏ساکن شوند و آنان را به مناطق مرکزی ایران می‌راند. ‏شناسنامه‌ی رفعت محمدزاده صادره از رشت است. در دبیرستان کشاورزی کرج تحصیل کرد و وارد دانشکده‌ی حقوق دانشگاه ‏تهران شد ولی به علت بی‌پولی در سال ۱۳۲۳ به دانشکده‌ی افسری رفت که شبانه‌روزی بود و به دانشجویانش کمک‌هزینه می‌داد، و پس از فارغ‌التحصیلی در سال ۱۳۲۶ به زندان قصر مأمور شد[۲۴].

از راست: رفعت محمدزاده کؤچری، حسین قبادی
نخستین نشان از رفعت در کتاب‌ها می‌گوید که او همراه با ستوان یکم حسین ‏قبادی سروان [بعدی] شهربانی به نام نظام‌الدین مدنی را در سال ۱۳۲۶ به ‏عضویت سازمان افسران آزادی‌خواه (که هنوز ربطی به حزب توده ایران نداشت) جلب ‏کردند[۵، ۱۱۴]. پس او در ۲۲ سالگی، در سال ۱۳۲۶ دوست نزدیک ستوان قبادی (سه ‏سال بزرگ‌تر از او)، و عضو فعال سازمان افسران آزادی‌خواه بوده‌است.‏

به نوشته‌ی «نامه مردم» در معرفی رفعت محمدزاده برای نامزدی نمایندگی حزب ‏در «مجلس شورای ملی» در اسفند ۱۳۵۸[۶]، او در سال ۱۳۲۶ «دانشکده شهربانی» را ‏به پایان رساند، و سالی پیش از آن، از ۱۳۲۵ «وارد سازمان افسران حزب توده ایران ‏گردید».‏

از آن پس تا بیش از ۳ سال رد و نشانی از رفعت محمدزاده ندارم.‏

فرار بزرگ

من در کتاب‌های نایاب فرمانداری نظامی تهران که پس از کودتای ۲۸ مرداد و قلع ‏و قمع سازمان نظامی حزب توده ایران منتشر شده‌بودند، یا شاید در جایی دیگر، ‏خوانده‌بودم که در سال ۱۳۲۹ سازمان افسران، و حزب، با نقش‌آفرینی چشمگیر دو افسر ‏توانستند ۱۰ نفر از رهبران حزب را، که به اتهام شرکت در توطئه‌ی تیراندازی نافرجام به ‏شاه در ۱۵ بهمن ۱۳۲۷ گرفتار شده‌بودند، از زندان قصر فراری دهند، و این حادثه ‏چون بمبی در ایران و جهان صدا کرد. تنها یک نمونه‌ی مشابه آن در سراسر تاریخ و در ‏جهان مشاهده شده، با دامنه‌ای کوچکتر، ‌و آن فراری دادن آلوارو کونیال ‏Álvaro Cunhal‏ ‏رهبر حزب کمونیست پرتغال از زندان در سال ۱۹۶۰ (۱۳۳۹) بود[۷، ۳۱۸، و منبع ۸]. و ‏چه می‌دانستم که یکی از آن دو افسر همین رفیق کؤچری من بوده‌است!‏

از همان هنگامی که آن داستان را خوانده‌بودم، با خود فکر کرده‌بودم که بی‌گمان ‏می‌توان فیلم سینمایی هیجان‌انگیزی روی آن ساخت، و از هنگامی که دانستم که اخگر، ‏این رئیس من در نشریه‌ی دنیا یکی از آن دو افسر بوده، پیوسته زیر گوش او می‌خواندم ‏که خاطرات آن ماجرا را بنویسد. اما... در جای دیگری هم نوشته‌ام [۹، ۶۱]، ‌که او هر بار ‏بینی‌اش را بالا می‌کشید و هیچ نمی‌گفت.‏

نفهمیدم چرا، و هنوز نمی‌دانم چرا او هیچ در پی نوشتن آن داستان نبود. پیش و ‏پس از آن کسانی خاطرات ضد و نقیضی از آن ماجرا نوشتند. دقیق‌ترین روایت به‌نظر ‏من از آن دکتر غلامحسین فروتن است که تا پایان زندگانی پر از درد و رنجش همواره ‏انسانی صادق و درستکار بود و ماند. او به گفته‌ی خودش «یگانه کسی»‌ بود «که در کار ‏فرار رهبران زندانی از آغاز تا واپسین لحظات پیروزمندانه‌ی آن از نزدیک شرکت داشته» ‏است[۱۰، ۱۵۲]. او می‌نویسد:‏

«برای مطالعه و بررسی [نقشه‌ی فرار] کمیسیونی مرکب از سه نفر: سرهنگ ‏مبشری، سروان [ستوان حسین] قبادی (افسر شهربانی) و فروتن تشکیل شد. در همان ‏جلسات اول طرحی از جانب سروان [ستوان] قبادی، این افسر پاکدامن، با ایمان و ‏دوست‌داشتنی ارائه شد که مورد قبول قرار گرفت. بنیاد این طرح بر این استوار بود که ‏عده‌ای با لباس سربازی [گروهبانی دژبان] همراه با یک افسر ارشد، سوار بر کامیونی ‏ارتشی و با در دست داشتن حکمی از ستاد ارتش به زندان قصر مراجعه خواهند کرد و ‏زندانیان را تحویل خواهند گرفت.‏

‏[...] برای اجرای این طرح باید تدابیری اتخاذ می‌شد و تدارکاتی صورت می‌گرفت. ‏این تدابیر و تدارکات عبارت بودند از:‏

‏۱- انتقال دو افسر شهربانی عضو حزب به زندان قصر به قسمی که یکی به ‏مأموریت کشیک خارج زندان منصوب شود و دیگری به مأموریت کشیک داخل، [...]. با ‏این ترتیب افسر کشیک خارج حکم ستاد ارتش را رؤیت می‌کند و همراه با افسر نگهبان ‏داخل آن را به مورد اجرا می‌گذارد و زندانیان را تحویل می‌دهد. [...]‏

‏۲- تهیه‌ی حکم ستاد ارتش روی کاغذ مارک‌دار ستاد، با ماشین تحریر و مهر و ‏امضای ستاد که سازمان افسری آن را بر عهده گرفت.‏

‏۳- ده نفر سرباز [شش نفر گروهبان] همراه با یک افسر ارشد که همه از سازمان ‏افسری برگزیده شدند. این افسران داوطلبانه انجام مأموریت را پذیرفتند بدون آن که از ‏کم‌وکیف مأموریت خود اطلاعی پیدا کنند. [...] افسر ارشد [افسر سابق فریدون واثق بود ‏که برای ایجاد شورش در پادگان هوایی قلعه‌مرغی در ۸ شهریور ۱۳۲۰، از ارتش اخراج ‏شده‌بود].‏

‏۴- وظیفه‌ی تهیه و تدارک کامیون به حزب محول گردید.‏

حزب پولی برای خریدن [کامیون] نداشت. آرسن [آوانسیان] این کارگر نازنین، ‏فداکار و ایثارگر وقتی از این امر اطلاع یافت توسط من اطلاع داد که چهارده هزار تومان ‏ذخیره نقدی دارد و آن را برای خرید کامیون در اختیار حزب می‌گذارد. [...] آرسن [...] ‏پس از آن که کامیون را خرید آن را به تعمیرگاه [خود] برد و به صورت کامیون ارتشی ‏با پوشش برزنتی و شماره ارتشی در آورد.‏

‏[...] ساعت ۸ شب ۲۴ آذر [۱۳۲۹] کامیون با سربازان [گروهبانان] و افسر ‏فرمانده به‌سوی زندان به حرکت در آمد. من به اتفاق سرهنگ مبشری در اتوموبیلی که ‏آرسن آن را می‌راند کامیون را تعقیب می‌کردیم.[...]‏

‏[...] در کمیته سه نفری تصمیم بر آن بود و قبادی خود با آن موافقت داشت که او ‏بر سر کار خود باقی بماند و با در دست داشتن حکم ستاد، عمل خود را توجیه کند. اما ‏همین‌که کامیون از در زندان بیرون آمد قبادی را آن‌چنان شور و شوقی فرا گرفت که به ‏ناگاه تلفن زندان را قطع کرد، در زندان قصر را با کلید بست، دسته کلید را به بیابان ‏پرتاب کرد و خود سوار کامیون شد، و این آغاز زندگی سخت و توانفرسایی برای او بود ‏که با اعدام او پایان یافت»
[۱۰، ۱۵۲ تا ۱۵۶ با جزئیات بسیار].‏

پس ستوان محمدزاده چه شد؟

شخص دیگری که در این عملیات شرکت داشته و نقش افسر (ستوان یکم) دژبان ‏را بازی می‌کرده تا نظم را در میان گروهبانان پشت کامیون و زندانیان برقرار کند و ‏زندانیان را به‌نوبت پیاده کند، خسرو پوریا بوده‌است. او نیز در گفت‌وگو با محمدحسین ‏خسروپناه ماجرا را با جزئیات تعریف کرده‌است. او می‌گوید:‏

«[پس از سوار شدن گروهبانان و زندانیان] واثق و حسین قبادی در کنار راننده ‏نشستند و محمدزاده روی رکاب کامیون ایستاد. کامیون به راه افتاد و در فاصله‌ی زندان ‏شماره‌ی ۲ و در خروجی زندان، [...] کامیون لحظه‌ای توقف کرد و محمدزاده به‌سرعت ‏از روی رکاب پرید پایین و به کمک ما داخل کامیون شد و بلافاصله لباس نظامی خود ‏را در آورد و بین زندانیان نشست»[۱۱، ۹۷ تا ۱۰۱].‏

چند تن از زندانیانی که فراری داده‌شدند، یک سال و چند ماه پیش از فرار، در راه دادگاه (فروردین ۱۳۲۸). ردیف نخست از ‏راست: نورالدین کیانوری، دکتر مرتضی یزدی. بین آن‌دو عبدالحسین نوشین؛ نیم‌صورت در کنار نوشین دکتر ‏حسین جودت. بین کیانوری و فرد نظامی، احمد قاسمی.‏
آیا این بود نکته‌ی گرهی ماجرا برای رفعت محمدزاده، که باعث می‌شد نخواهد ‏چیزی از آن بنویسد؟ اگر حسین قبادی که افسر بیرون زندان بود، به گفته‌ی فروتن قرار ‏نبود فرار کند، رفعت محمدزاده، افسر داخل زندان، نیز به طریق اولی و با همان منطق ‏نمی‌بایست و نمی‌توانست فرار کند. در هر صورت جایی برای دو نفر دیگر در کامیون در ‏نظر گرفته نشده‌بود. قبادی یا از پیش با محمدزاده قرار گذاشته‌بود که آن دو نیز فرار ‏کنند،‌ و یا قبادی در واپسین لحظه تصمیم گرفت به فراریان بپیوندد، ‌و محمدزاده نیز ‏که دید تنها می‌ماند و همه‌ی ماجرا بر سر او خراب می‌شود، تصمیم خود را گرفت، اما ‏جایی نیافت جز پریدن بر رکاب کامیون؟ یا سرگذشت یار دیرینش حسین قبادی در ‏شوروی و سپس سرنوشت غم‌انگیز او پس از بازگشت به ایران بود که محمدزاده را از ‏نوشتن ماجرا باز می‌داشت؟ نمی‌دانیم.‏

کیانوری می‌گوید: «[...] این دو افسر [قبادی و محمدزاده] را پیش از پایان سال ‏‏۱۳۲۹ از راه مرز شمال به اتحاد شوروی فرستادیم»[۱۲، ۱۰۰]. اما خود محمدزاده در ‏‏«اعترافات» تلویزیونیش می‌گوید که در سال ۱۳۳۰ به شوروی رفته‌است. کمی بعد در ‏محاکمه‌ای غیابی محمدزاده را به ۱۵ سال زندان محکوم کردند[۶].‏

در اتحاد شوروی

محمد روزگار، یکی از توده‌ای‌های پناهنده به شوروی، می‌نویسد: «حسین قبادی و ‏محمدزاده پس از مدتی به عنوان پناهنده سیاسی به شوروی آمده و در شهر استالین‌آباد ‏‏[دوشنبه قبلی و فعلی، پایتخت تاجیکستان] ساکن می‌شوند. [...] رهبرانی مانند ‏رادمنش [...]، نوشین و دیگران نیز در این شهر زندگی می‌کردند. [...] پس از چندی ‏عده‌ای از توده‌ای‌ها و چند نفر از رهبران حزب به مسکو منتقل می‌شوند، من‌جمله ‏دوست و هم‌قطار قبادی، رفیق محمدزاده، که او را برای تحصیل در رشته‌ی ساختمان ‏‏[معماری] به مسکو می‌فرستند. محمدزاده پس از اتمام تحصیل چون نخواست به ‏دوشنبه برگردد، دستگاه رهبری حزب با او بنای لج‌بازی و ناسازگاری را گذاشت و این ‏فرزند قهرمان مدت‌ها سرگردان و بلاتکلیف بود و توسط رفقایش تأمین می‌شد»[۱۳، ۲۶۰ ‏و ۲۶۱].‏

با رفتن محمدزاده، قبادی در غیاب نزدیک‌ترین دوستش، زیر فشار ناملایمات و ‏زندگانی دشوار و خالی از معنای مهاجرت، و با طبع آتشینی که دارد، با رهبران حزب و ‏مقامات محلی درگیر می‌شود، و مشکلاتش بزرگ‌تر می‌شود. از جمله برای دور کردن او از ‏صحنه، با یک صحنه‌سازی او را به زندان و تبعید در سیبری محکوم می‌کنند و ‏سرانجامی غم‌انگیز برایش می‌سازند،‌ که بیرون از موضوع این نوشته است. در منابع ‏گوناگون درباره‌ی او بسیار نوشته‌اند.‏

محمدزاده با سری سرد به راه خود می‌رود. من از هنگامی که در مینسک (پایتخت ‏بلاروس) به‌سر می‌بردم با زنده‌یاد اختر کیانوری (۱۹۹۳-۱۹۰۷) (۱۳۷۲-۱۲۸۶)، که ‏در لایپزیگ می‌زیست، نامه‌نگاری می‌کردم. هنگام نوشتن «با گام‌های فاجعه» چند و ‏چون زندگانی رفعت محمدزاده را در مهاجرت از او پرسیدم. خانم کیانوری در نامه‌ای بدون ‏تاریخ (حوالی مارس یا آوریل ۱۹۸۶) نوشت:‏

«از دوستت اخگر پرسیده‌بودی. او از ایران با رفیقش [قبادی] از سرحد خراسان ‏گذشت و پس از حبس شدن در سرحد شوروی و نجات از آن‌جا، او را فرستادند به شهر ‏دوشنبه پایتخت تاجیکستان، آن‌جا آن‌ها را خیلی بد پذیرایی کردند، منزل ندادند،‌ و ‏مدتی شب‌ها در روی نیمکت باغ عمومی می‌خوابیدند. بعد از مدتی (نمی‌دانم چه‌قدر) ‏به آن‌ها منزل دادند. کار نداشت. بعد گویا به مدرسه‌ی حزبی [محلی] گذاشتند. ولی ‏‏[مشکلات رفیقش قبادی] تأثیر در سرنوشتش داشت [...] با اقدامات کسان نیک‌خواه ‏اخگر را [از قبادی جدا کردند] و به مسکو منتقل کردند. آن‌جا چه می‌کرد، ‏نمی‌دانم[...]».‏

بابک امیرخسروی نیز در پاسخم نوشت:‏

«[...] اخگر در شوروی تحصیل می‌کرد و هیچ‌گونه ‏مسئولیتی و مقامی در حزب نداشت و هنوز هم استعداد و توانایی خود را چه در مسایل ‏اقتصادی و چه نویسندگی نشان نداده‌بود. در این سال‌ها اخگر از هواداران [احمد] ‏قاسمی و مائوئیست بود. پس از اخراج قاسمی در موقعی که اخگر تحصیلش را تمام ‏کرده‌بود، برای اشتغال او مشکلاتی فراهم کردند و مقاومت و استقامت اخگر موجب ‏بحرانی کوتاه‌مدت شد و علت فشار هم همین تمایلات مائوئیستی او بود. جریان را ‏اسکندری برایم تعریف کرد، و خود او کمک کرد و او را به آلمان دموکراتیک منتقل ‏کردند»[نامه به تاریخ ۳۰ ژوئیه ۱۹۸۹].‏

گرایش مائوئیستی اخگر را در آن دوران، یک شخص دیگر نیز تأیید کرده‌است. او ‏‏«رضا»، یکی از دو خبرچین پر کار «اشتازی» (پلیس امنیتی آلمان شرقی) در میان ‏ایرانیان است که آقای قاسم نورمحمدی اسناد خبرچینی‌هایشان را در کتاب «سال‌های ‏مهاجرت، حزب توده ایران در آلمان شرقی» (جهان کتاب، چاپ اول ۱۳۹۵) منتشر ‏کرده‌اند. «رضا» در یکی از گزارش‌هایش در شرح حال اخگر، از جمله می‌نویسد: «[...] ‏رفعت محمدزاده به همراه تنی چند از اعضای حزب توده در مسکو در یکی از تحریکات ‏ضد شوروی شرکت کرد. سردمداران این تحریک که مدت‌ها ادامه داشت عبدالصمد ‏کامبخش، نورالدین کیانوری، غلامحسین فروتن، (دو اسم سیاه شده که به احتمال قوی ‏احمد قاسمی و عباس سغایی می‌باشند – م) بودند که در جمهوری دموکراتیک آلمان ‏در شهرهای لایپزیگ، و برلین زندگی و «کار» می‌کردند. رفعت محمدزاده در حوزه‌های ‏حزب توده به‌طور آشکار از خط مائوئیستی پیروی می‌کرد[...]»[۱۴].‏

در مسکو


هنگام انتقال رفعت محمدزاده کؤچری (از این‌پس، اخگر) به مسکو چند سال از ‏اقامت احسان طبری و خانواده‌اش در مسکو می‌گذشت. آنان کمی پس از حادثه‌ی ‏تیراندازی به شاه در ۱۵ بهمن ۱۳۲۷، به شوروی آمده بودند و طبری با نام مستعار ‏پرویز شاد در بخش فارسی رادیوی مسکو برنامه‌های ادبی اجرا می‌کرد. او می‌نویسد:‏

‏«[مهمان‌خانه‌ی قدیمی به نام لوکس] که در آن می‌زیستیم، مطبخ بزرگ جمعی ‏داشت. [...] من به کار در رادیو و تدارک درس‌های «آموزشگاه عالی» سخت سرگرم ‏بودم. همسرم [آذر] با دوستان فراوان مسکویی‌اش وقت را در کار و کوش می‌گذراند. در ‏سال‌های بعد که تعداد مهاجران ناگهان فزونی گرفت و خانه‌ی ما به علت وقوع در مرکز ‏شهر پاتوق شبانه‌روز مهاجران ایرانی ساکن مسکو و مسافران شهرهای دیگر بود، کار ‏همسرم به حد عجیبی زیاد و فرساینده شده‌بود. فاصله‌ی مطبخ عمومی با آپارتمان ما ‏دالان درازی بود که هر بار برای دادن چای، وی می‌بایست این فاصله را طی کند و گاه ‏حتی شبانه‌روز از گروهی مهمان پذیرایی نماید. حس همبستگی، به او و به من به‌ناچار ‏جز این فرمان نمی‌داد، زیرا ایرانیان اغلب جوانانی بودند که در خوابگاه‌های دانشجویی ‏منزل داشتند و وضع ما با همه‌ی عادی بودن، در قیاس با آن‌ها چیزی بود و لذا ‏می‌بایست در حد وسع خود برای آن‌ها کاری بکنیم و آن‌ها را با چای و غذای ایرانی و ‏حتی گاه پذیرفتن برای خواب و استراحت یاری رسانیم. بار این کار که هشت سال ‏به‌طور جدی و سی سال با کمی تخفیف به طول انجامید، تماماً بر دوش همسرم بود که ‏آن را تنها وظیفه‌ی همسری خود نمی‌شمرد، بلکه وظیفه‌ی رفاقت و حزبیت خود ‏می‌دانست. [...] ثمربخشی من در کار روزانه به چیزی نزدیک به صفر [رسیده ‏بود...]»[۱۵، ۱۳۵ و ۱۳۶].‏

‏«موی سر: مشکی»! این از مشخصاتی‌ست که در شناسنامه‌ی فرمانداری نظامی ‏تهران برای اخگر نوشته‌اند. زنده‌یاد آذر بی‌نیاز (طبری) نیز از مشخصات اخگر جوان از ‏جمله همین را به یاد داشت. او در حضور خود اخگر تعریف می‌کرد، و همین‌طور که ‏تعریف می‌کرد، قاه‌قاه می‌خندید:‏

«منتظر جوشیدن آب، از پنجره‌ی کوچک آشپزخانه در بالاترین طبقه‌ی ساختمان ‏‏«لوکس»، حیاط را تماشا می‌کردم که دیدم دو مرد جوان، یکی‌شان با موهای سیاه مثل ‏شبق روی نیمکتی نشسته‌اند. از همان دور هم می‌شد فهمید که ایرانی هستند، از جای ‏دوری آمده‌اند، و کس و کاری ندارند. به سرم زد که سربه‌سرشان بگذارم. از لای پنجره و ‏بی آن‌که آن‌ها بتوانند مرا ببینند، بلند فریاد زدم: - اوهوی، ممدعلی، از ده چه خبر؟! ‏آن دو، در آن جای غریب، با شنیدن زبان آشنا، از جا پریدند و همه طرف را نگاه ‏کردند، اما چیزی نمی‌دیدند. سر جایشان که نشستند، باز این کار را تکرار کردم! [قاه، ‏قاه، قاه...] بعد از این که چند بار این کار را کردم و حسابی گیج‌شان کردم، دلم برایشان ‏سوخت، خودم را نشان دادم و صدایشان زدم که بیایند بالا تا یک استکان چای بهشان ‏بدهم. آن که موی سیاه مثل شبق داشت، همین «رفیق اخگر»تان بود!»‏

محمد تربتی، از کادرهای فعال حزب در تهران، تا پیش از پناهندگی به اتحاد ‏شوروی، می‌نویسد: «به جامعه‌ی ایرانیان مسکو نیز راه باز کردم. نه تنها با اعضای کمیته ‏مرکزی «حزب» روابطی به وجود آوردم، بلکه با رفعت محمدزاده [...] دوست شدم. [...] ‏دوستیم با رفعت محمدزاده بیش از سایرین بود.‏

رفعت با نام مسعود اخگر در مسکو زندگی می‌کرد. هنگامی که با او آشنا شدم ‏دانشجوی معماری بود. در خانه‌ی دانشجویی اتاق محقری داشت. با این حال خیلی ‏میهمان‌نواز بود. از هر فرصتی استفاده می‌کرد و مرا به اتاقش دعوت می‌کرد. من هم با ‏خشنودی دعوتش را می‌پذیرفتم و به نزدش می‌رفتم و ساعت‌ها با او در اطراف مسائل ‏حزبی و سیاسی به گفتگو می‌نشستم و به اصطلاح درد دل می‌کردیم. دعوت‌ها اغلب ‏طرف غروب بود و همراه با شام. [...] این شام [متشکل از ورقه‌های سیب‌زمینی،‌ گوجه ‏فرنگی، کالباس و تخم‌مرغ] که به مناسبت حضور میهمان آماده می‌شد نسبت به ‏خوراک‌های عادی او به اصطلاح خیلی اعیانی بود.‏

رفعت محمدزاده انسانی با شخصیت، رک‌گو و دوست‌داشتنی بود. برداشت‌های ‏سیاسی ما خیلی به هم شبیه بود. بعدها رشته‌ی تحصیلی‌اش را تغییر داد و اقتصاد ‏خواند و پس از گرفتن دیپلم در این رشته وارد مدرسه‌ی عالی حزب شد و از آن مدرسه ‏فارغ‌التحصیل گردید.‏

برخلاف دعوت‌های محمدزاده که بی‌شائبه و از سر محبت بود، دعوت‌های برخی ‏دیگر از ایرانیان مسکو حساب‌شده و با هدف بود. این گروه از «افراد حزبی» که با ‏مقامات امنیتی شوروی و مشخصاً ک.گ.ب. سروسری داشتند،‌ همیشه در رستوران‌های ‏شیک و درجه یک شام می‌دادند و پذیرایی خوبی از میهمانانشان می‌کردند. نوع مسائلی ‏که پیش می‌کشیدند و سؤال‌هایی که طرح می‌کردند،‌ جای تردید نمی‌گذاشت که هدف ‏یا خبرچینی است و یا «تست» کردن و سر در آوردن از درجه‌ی ایمان کادرهای حزبی ‏به «اتحاد شوروی»»
[۱۶، ۷۳ و ۷۴].‏

و سرانجام نورالدین کیانوری، که درباره‌ی کم‌تر کسی سخنی دلپذیر و مثبت ‏گفته، در پاسخ این پرسش که «سوابق رفعت محمدزاده چه بود؟» می‌گوید:‏

«- او از اعضای سازمان افسری حزب بود که در ماجرای فرار جمعی رهبری حزب ‏از زندان قصر به همراه قبادی افسر نگهبان زندان بود. پس از این جریان، رفیق ‏محمدزاده به شوروی رفت. او ابتدا حدود یک سال و نیم در رشته‌ی معماری تحصیل ‏کرد و سپس به رشته‌ی اقتصاد رفت و در این زمینه تحصیلات خود را به پایان رسانید. ‏در دوران فعالیت ما در آلمان دموکراتیک،‌ محمدزاده در دبیرخانه‌ی حزب در لایپزیگ ‏کار می‌کرد و مسئولیت مجله‌ی دنیا را، زیر نظر طبری، به عهده داشت. او در زمینه‌ی ‏اقتصادی از سایر افراد قوی‌تر بود و مقالاتی را با نام «مسعود اخگر» منتشر می‌کرد. در ‏دورانی که بر سر تحلیل مسایل میان اسکندری و من اختلاف پیش آمد، محمدزاده از ‏کادرهایی بود که از نظر من حمایت می‌کرد. [...] او ابتدا در دوشنبه بود. سپس از طرف ‏ما به مدرسه‌ی عالی حزبی معرفی شد و در مسکو دوره‌ی فوق را دید. بعد از طی این ‏دوره،‌ او علاقمند بود که در مسکو بماند، ‌ولی شوروی‌ها موافقت نکردند و گفتند که باید ‏به همان دوشنبه برود. چون محیط دوشنبه فوق‌العاده بد بود، رفعت مخالفت کرد و ‏گفت به دوشنبه نمی‌روم. او مدتی بدون خانه و حقوق در مسکو ماند و با خرج ‏دوستانش امرار معاش کرد. تا بالاخره ما به فکر افتادیم که وی را به لایپزیگ بخواهیم. ‏اداره‌ی مهاجرت شوروی،‌ که اتفاقاً زیر نظر ک.گ.ب. اداره می‌شد، با این درخواست ما ‏مخالفت کرد. ولی بالاخره ما به کمک «صلیب سرخ شوروی» و با شرح خدماتی که وی ‏در ماجرای فرار کمیته مرکزی حزب از زندان انجام داده موفق شدیم او را به لایپزیگ ‏بیاوریم»[۳، ۵۲۴].‏

در معرفی کوتاه اخگر در «نامه مردم» (همان) گفته می‌شود: «رفیق محمدزاده در ‏مهاجرت سیاسی ابتدا دوره علوم اجتماعی [کذا] و سپس انستیتوی اقتصاد مسکو را به ‏پایان رساند و پس از مدتی از سوی حزب برای فعالیت حزبی فرا خوانده شد [...و] در ‏مجله‌ی «مسایل بین‌المللی»، روزنامه «مردم» و مجله‌ی «دنیا» به همکاری پرداخت.» ‏در این‌جا تحصیل او در رشته‌ی معماری به علوم اجتماعی تغییر داده شده تا چنان که ‏پیداست از نظر تبلیغات انتخاباتی با رشته‌ی اقتصاد و کار حزبی همگون شود!‏

در لایپزیگ

رهبران حزب در اول ژانویه ۱۹۵۸ [۱۱ دی ۱۳۳۶] از اتحاد شوروی به لایپزیگ ‏در آلمان شرقی کوچانده شدند[۱۵، ۱۶۳]، اما تاریخ پایان تحصیل اخگر در مسکو، مدت ‏سرگردانی او در آن‌جا، و تاریخ انتقالش به لایپزیگ را نمی‌دانیم. بابک امیرخسروی در ‏نامه‌ی پیش‌گفته نوشته که انتقال اخگر به لایپزیگ پس از اخراج احمد قاسمی از ‏‏[کمیته مرکزی] حزب بوده‌است. احمد قاسمی، غلامحسین فروتن،‌ و عباس سغایی در ‏پلنوم یازدهم کمیته‌ی مرکزی حزب که در آغاز ژانویه ۱۹۶۵ (دی ۱۳۴۳) تشکیل شد ‏از کمیته‌ی مرکزی و مشاورت آن (سغایی) اخراج شدند. پس اگر حافظه‌ی امیرخسروی ‏خطا نکرده‌باشد، اخگر باید در سال ۱۹۶۵ (۱۳۴۴) یا کمی دیرتر به لایپزیگ منتقل ‏شده‌باشد.‏

از چند و چون زندگانی مسعود اخگر در «جمهوری دموکراتیک آلمان» و شهر ‏لایپزیگ چیز زیادی نمی‌دانیم. گذشته از گفته‌های نورالدین کیانوری در بالا، اختر ‏کیانوری در نامه‌ی پیش‌گفته می‌نویسد:‏

«[اخگر] چون آدمی رک‌گو بود و دنبال این و آن نمی‌افتاد، عده‌ای از آقایان ‏رهبران او را دوست نداشتند. ولی با تمام این‌ها انسان‌های شریفی هم بودند که او را ‏فرستادند به پراگ در مجله‌ی «صلح و سوسیالیسم» [ترجمه‌ی فارسی آن با نام ‏‏«مسایل بین‌المللی» منتشر می‌شد] و پس از آمدن هیئت اجراییه به آلمان، با کمک ‏بعضی‌ها او را به این‌جا منتقل کردند. او و زنش به این‌جا آمدند. به آن‌ها منزل حسابی ‏دادند و حقوق حسابی برایش معین کردند. او جزو هیئت تحریریه‌ی روزنامه و مجله ‏حزب بود و به‌تدریج مقالات سطح بالا می‌نوشت. من در این‌جا با او آشنا شدم و ‏کامبخش [همسر اختر کیانوری] از او تعریف می‌کرد و می‌گفت با وجودی‌که او را مرتب ‏عده‌ای دست رد به سینه‌اش می‌زدند، سطح فکرش و معلوماتش بالا رفته و درک ‏سیاسی‌اش نیز بسیار خوب شده‌است، و همیشه از او دفاع می‌کرد. او هم با کامبخش ‏خیلی نزدیک بود. حتی یک مرتبه به او رجوع کرده می‌خواست از این زنش جدا شود ‏ولی کامبخش نصیحتش کرد که این کار را نکند، ‌او هم گوش کرد. [...]‏

زن او آلمانی نیست،‌ روس است و در مسکو او را گرفته و بچه هم ندارند. [زنش] ‏پرستار است. آن موقع من در کلینیک زنان این‌جا کار می‌کردم و دست او را در آن‌جا ‏بند کردم. هنوز هم کار می‌کند. [با آن که بدی‌هایی در حق شوهرش کرد، اخگر] وقتی ‏به ایران رفت همه‌ی زندگیش، ‌یعنی خانه و اثاثیه را برای او گذاشت و از ایران برایش ‏کادو می‌فرستاد.»‏


نوشته‌ای با عنوان «آهنگ رشد و راه رشد»، در شماره‌ی پاییز ۱۳۴۴ (دوره ۲، ‏سال ۶، شماره ۳) (نوامبر ۱۳۶۵)، با امضای «مسعود»، به احتمال زیاد نخستین ‏نوشته‌ی اوست که در «دنیا» منتشر شده‌است. اخگر «م.ا.» نیز امضا می‌کرد، و نوشته‌هایش ‏در شماره‌های بعدی فراوان است. یکی از معروف‌ترین نوشته‌های او در مجله‌ی دنیا در ‏آن دوران، «استراتژی شکست» نام دارد که «نظری انتقادی»ست «به جزوه‌ی ضرورت ‏مبارزه‌ی مسلحانه و رد تئوری بقا» نوشته‌ی امیرپرویز پویان[۱۷].‏

در همین دوران، با وجود دست ردی که به گفته‌ی کامبخش به همسرش اختر ‏کیانوری، همه جا به سینه‌ی اخگر می‌زده‌اند، و با وجود توطئه‌های مخالفانش بر ضد او، ‏رفعت محمدزاده را در پلنوم پانزدهم کمیته مرکزی حزب (تیرماه ۱۳۵۴) به مشاورت ‏کمیته‌ی مرکزی حزب، و در پلنوم شانزدهم (اسفند ۱۳۵۷) به عضویت کمیته‌ی مرکزی ‏حزب بر می‌گزینند[۳، ۵۲۴].‏

با فروریختن دیوار برلین در سال ۱۹۸۹ و گشوده شدن بایگانی‌های «اشتازی»، ‏انتظار می‌رفت که بتوان به پرونده‌های رهبران حزب توده ایران و از جمله کسانی مانند ‏اخگر دست یافت. اما همه‌ی مراجعات تا امروز بی نتیجه بوده است. آقای قاسم ‏نورمحمدی نویسنده‌ی کتاب‌های مستند «جاسوسی در حزب، برادران یزدی ‏و حزب توده ایران» و «سال‌های مهاجرت، حزب توده ایران در آلمان شرقی» انبوهی از ‏اسناد مربوط به ایرانیان را دیده‌اند،‌ اما موفق به دستیابی به اسناد مربوط به رهبران ‏حزب نشده‌اند. گمان می‌رود که یا در روزها و ساعت‌های آشفتگی پیش از گشوده شدن ‏بایگانی، آن بخش از اسناد را به «رفقای شوروی» پاس داده‌اند (اتحاد شوروی هنوز دو ‏سال تا فروپاشی فاصله داشت)، و یا آن اسناد در میان آن شانزده هزار کیسه پر از ‏اسنادی‌ست که با دست پاره کرده‌اند و حجمشان ۴۰ تا ۵۵ میلیون برگ تخمین زده ‏می‌شود و کارکنان مرکز نگهداری اسناد با بازسازی آن‌ها کار می‌کنند[۱۸]. مقدار ‏عظیمی از اسناد نیز به‌کلی نابود شده‌اند. باشد تا روزی اسناد رهبران حزب توده ایران را ‏نیز پیدا کنند و در دسترس همگان بگذارند.‏

بازگشت

احسان طبری می‌نویسد: «در سال‌های آخر مهاجرت و به‌ویژه پس از درگذشت ‏کسانی مانند روستا، نوشین، کامبخش، هما هوشمند، برای من [...] تردیدی نبود که در ‏‏«گورستان جنوبی» لایپزیگ، جایی در ردیف قبر کامبخش، به خواب ابد فرو خواهم ‏رفت. [... ولی] شراره‌های انقلاب بالا گرفت [...] و من با شگفتی دیدم که زنده‌ام و [در ‏‏۲۹ فروردین ۱۳۵۸] همراه دکتر جودت و مسعود اخگر و حمید صفری در هواپیما عازم ‏ایرانم [...].‏

درود بر تو ای دماوند! هنوز آن‌جا با تاج سپید خود ایستاده‌ای! [...] اینک من، ‏فرزندی که با موی سیاه و دلی از امیدها سپید رفتم، و اینک با موی سپید و دلی از ‏غم‌ها سیاه باز آمدم. با او آن‌چه می‌خواهی بکن که اینک بار دیگر به عتبه‌بوسی بارگاه ‏جاویدانت آمده‌است و چنتایی ناچیز از آزمون بر دوش و سرمایه‌ای کوچک از عمر در ‏چنتا دارد»[۱۵، ۱۹۵ تا ۱۹۹].‏

برای دکتر رفعت محمدزاده نیز داستان همین بود. او نیز با مویی «به سیاهی ‏شبق» رفته‌بود و اکنون پس از ۲۸ سال با مویی خاکستری و تنی فرسوده باز می‌گشت. ‏اکنون نفس‌تنگی داشت و سینه‌اش خس‌خس می‌کرد؛ پیوسته سرفه می‌کرد؛ سنگ کلیه ‏داشت، دندان‌هایش خراب شده‌بودند،‌ و دو کیسه زیر چشمانش آویزان‌بود. اما چنتای ‏پری داشت. بی‌درنگ او را به کار تدریس اقتصاد سیاسی در کلاس‌های کادر گماردند. ‏نوارهای همین کلاس‌ها بود که من در آغاز کارم در دبیرخانه‌ی حزب در خیابان ۱۶ آذر ‏برای کسانی که در کلاس‌ها شرکت نداشتند، تکثیر می‌کردم. هم‌زمان او تکاپویش را ‏برای انتشار نخستین شماره‌ی مجله‌ی «دنیا»ی پس از انقلاب نیز آغاز کرد.‏

نخستین شماره‌ی «دنیا» (دوره چهارم، سال اول، شماره ۱) در امرداد ۱۳۵۸ ‏منتشر شد. تا سامان گرفتن دفتر انتشارات حزب، بخش‌هایی از نخستین شماره‌های دنیا ‏را به عادت سال‌های خارج، خود اخگر با چسب و قیچی صفحه‌آرایی می‌کرد. من از ‏فروردین ۱۳۵۹ به او و به مجله‌ی دنیا پیوستم. اما شماره‌ی چهارم سال دوم را در راه ‏داشتیم که دبیرخانه‌ی حزب در ۳۰ تیرماه به تصرف «حزب‌الله» درآمد. از آن پس اخگر ‏را تا چندی اغلب در خانه‌اش، و سپس در دفتر شعبه‌ی پژوهش کل حزب می‌دیدم. ‏هنوز انتشار «دنیا» ادامه داشت و پس از انتشار شماره ۳ سال سوم در خرداد سال ‏‏۱۳۶۰ بود که انتشار این مجله را نیز ممنوع کردند. با این حال تا یک سال پس از آن ‏نیز همه‌ی محتوای مجله هر بار به شکل مجموعه‌ای از مقاله‌ها در قالب کتابی با نامی ‏تازه منتشر می‌شد. گذشته از ارتباط با طبری و باقرزاده و کیانوری و دوندگی برای ‏تهیه‌ی نوارهای «پرسش و پاسخ»، اخگر را نیز به قرارهایش می‌رساندم و ارتباطش را با ‏شعبه‌های دیگر برقرار می‌کردم. رفیق دیگری که در کار ویرایش مجله‌ی «دنیا» کمک ‏می‌کرد،‌ اکنون به کار و زندگی خود در آلمان غربی برگشته‌بود و همه‌ی بار ویرایش ‏نوشته‌ها بر دوش اخگر و من بود.‏

در پلنوم هفدهم کمیته‌ی مرکزی حزب به تاریخ فروردین ۱۳۶۰، اخگر را به ‏عضویت هیئت سیاسی کمیته‌ی مرکزی حزب برگزیدند[۳، ۵۱۹]. در این فاصله ‏مسئولیت شعبه‌ی پژوهش کل حزب را نیز به اخگر سپرده‌بودند و پس از آن من در ‏دفتر این شعبه می‌نشستم. از این‌جا بود که در رفت‌وآمدهایم به خانه‌اش، از جمله یک ‏شب که بیمار بود، با آن‌که خانه‌اش زیر نظر اطلاعات سپاه پاسداران یا نخست‌وزیری ‏بود، و با وجود مخالفت شدیدش، برای مواظبت از او در خانه‌اش خوابیدم:‏

«[... بامداد] هنوز به‌روشنی ضعف داشت و کف دستش را نیز روی صورتش ‏گذاشته‌بود. دندان خرابش درد می‌کرد. هنگام خروج از در گفتم که برای دندان‌دردش ‏آسپیرین می‌خرم و می‌آورم، و در را بستم [وگرنه بی‌گمان مخالفت می‌کرد!]. [...] از ‏بقالی سر کوچه چند آسپیرین و یک شیشه شیر و از روزنامه‌فروش چند روزنامه خریدم ‏و [...] به او دادم. تشکر کرد. پیراهنش را در آورده بود و بالاتنه‌اش لخت بود. هر بار که ‏تن لخت او را می‌دیدم، این پرسش به ذهنم می‌آمد که او چه‌کار کرده که تن و پوستش ‏این‌گونه سوخته و فرسوده و مچاله شده‌است؟ چنین تن و پوستی را تنها در کارگران ‏ساختمانی و آجرچینان کوره‌های آجرپزی دیده‌بودم. آذرخانم همسر طبری، اخگر را در ‏حضور خود او «عرق‌خور» و «پلیس» می‌نامید و می‌گفت که او از همان زمان‌های دور ‏که افسر شهربانی بود، خصوصیات پلیسی خود را حفظ کرده و همیشه «پلیس‌بازی» ‏می‌کند»[۹، ۶۰ و ۶۱].‏

درباره‌ی «عرق‌خور» بودنش شایعاتی شنیده‌بودم. با هم از جمله از آبجو حرف ‏می‌زدیم که در آن سال‌ها در تهران هیچ گیر نمی‌آمد. من خود در خانه با ماءالشعیر ‏‏(آبجوی بی الکل که در آن سال‌ها تولید می‌شد) و کمی شکر و مخمر نان چیزکی ‏می‌ساختم که یاد دوری از آبجو را زنده می‌کرد و بارها به اخگر قول دادم که نمونه‌ای از ‏آن را برایش ببرم،‌ اما هرگز چنین فرصتی پیش نیامد. او خود آشنایانی داشت که در ‏مهمانی‌هایشان خوب به او می‌رسیدند و تشنه نمی‌ماند. چند بار پیش آمد که پس از ‏باده‌پیمایی‌های شب گذشته، پیش از ظهر با نشستن در ماشین و در راه جلسه‌ای مهم، ‏پرسید:‏

‏- بو می‌آید؟
نخستین بار منظورش را نفهمیدم و ابلهانه پرسیدم:‌‏
‏- چه بویی؟!‏
او کمی نگاهم کرد، و بعد گفت:‏
‏- هیچ، یک پماد به سینه‌ام می‌مالم که بوی تندی دارد و مردم را اذیت می‌کند. ‏خواستم ببینم بویش معلوم است یا نه!‏

اما دفعات بعد دیگر می‌دانستم. در واقع بویی هم نمی‌آمد. نمی‌دانم چه می‌کرد. ‏لابد چای خشک یا نعنای خشک کرده، یا چه می‌دانم چه چیز دیگری می‌جوید!‏

و «پلیس‌بازی»اش: «دیده‌بودم که هرگاه از آپارتمانش بیرون می‌رود، تکه‌ای ‏نوارچسب را به در و چارچوب آن می‌چسباند تا اگر در غیابش کسی در را گشود، چسب ‏پاره شود و او متوجه شود که وارد خانه‌اش شده‌اند. می‌گفت که این عادت از سال‌های ‏مهاجرت برایش مانده‌است»[۹، ۶۱].‏

این عادت بی‌علت نبود. اکنون به برکت گشوده شدن بایگانی‌های اشتازی ‏می‌دانیم که کسانی از «خودی»ها در آلمان شرقی (و نیز در شوروی) به منزل این و ‏آن سرک می‌کشیدند و پرونده‌سازی می‌کردند. اخگر حتی در خانه‌ی خودش نیز امنیت ‏نداشت. اختر کیانوری در نامه‌اش (همان) می‌نوشت:‏

«رندان [... زن روس اخگر] را می‌خواستند آلت دست بکنند تا از او [اخگر] ‏شکایت کند و مانع ترقی او بشوند (تا مشاور کمیته مرکزی نشود). [... این زن] کاغذی ‏از میز شوهرش دزدیده‌بود و می‌خواست [به پلیس] شکایت کند. من خیلی سعی کردم ‏که او را از این کار باز دارم ولی [...] یک کثافت‌کاری بر ضد او کرد».‏

روی کمد کوتاهی در اتاق پذیرایی خالی اخگر، در یک قاب عکس به بزرگی ۲۰ ‏در ۳۰ سانتی‌متر عکس سیاه‌وسفیدی از صورت یک زن زیبا خودنمایی می‌کرد. یک بار ‏پرسیدم که آن زن کیست، و پاسخ داد که خواهرزاده‌اش است. به گمانم خواهری در ‏تهران داشت که گاه به خانه‌شان می‌رفت. هرگز درباره‌ی خانواده‌اش از او نپرسیدم. اختر ‏کیانوری در نامه‌اش (همان) می‌نوشت: «[...] خانمی با اخگر رابطه داشت که در غرب ‏زندگی می‌کند. وقتی که اخگر در ایران بود [پیش از دستگیری] سالی ۶ ماه [این خانم] ‏به ایران می‌رفت و با او بود.»‏

من هرگز زنی در خانه‌ی اخگر ندیدم، اما اگر می‌دیدم، و همچنین آن ‏‏«عرق‌خوری»اش، هیچ از احساس احترام من به او نمی‌کاست، و نکاسته. بر عکس، ‏چهره‌ی انسانی او را، «انسان عادی» بودن او را نشانم می‌داد. از نوشته‌ی خانم کیانوری ‏پیداست که آن زن اخگر را دوست می‌داشته که از اروپا به ایران می‌آمده و ماه‌ها در ‏نزدیکی اخگر می‌مانده. ای‌کاش بشود آن زن را پیدا کرد. و اما «انسان عادی»: خود ‏اخگر بارها سرزنشم کرده‌بود:‏

«- آخر شماها چرا این‌قدر تابع و سربه‌زیر هستید؟ چرا از خودتان نظری ندارید؟ ‏چرا به چند نفر انسان این‌قدر ایمان دارید؟ آخر انسان ایده‌آل که وجود ندارد. هر ‏انسانی هر قدر هم کامل باشد بالاخره نقطه ضعف‌هایی دارد؛ در هر مقامی هم که باشد ‏ممکن است اشتباه کند. چرا با مغز خودتان فکر نمی‌کنید؟ باید فکر کرد، باید نظر داد، ‏باید انتقاد کرد»[۹، ۵۰].‏

با رسیدن مسئولیت شعبه‌ی پژوهش کل به اخگر، این شعبه سر و سامان ‏بیش‌تری یافته‌بود و بسیار فعال‌تر شده‌بود. افراد دانشمندی در کمیسیون‌های این شعبه ‏زیر سرپرستی اخگر و معاونش دکتر سیامک دشتی سرگرم کار و پژوهش و نوشتن ‏گزارش‌های علمی از جنبه‌های گوناگون امور اجتماعی و اقتصادی و مالی و فنی و ‏کشاورزی و آموزشی جامعه، و... برای رهبری حزب بودند. بسیاری از این دانشمندان ‏اشخاص سرشناسی بودند و برخی‌شان در دستگاه‌های رسمی و دولتی نیز نفوذ و ‏اعتباری داشتند. شاید از آن‌جا بود که اخگر با مسعود اصحاب یمین (دبیر تشکیلات کل ‏کشور در سازمان اداری و استخدامی) آشنا و دوست شده‌بود،‌ و از آن‌جا بود که پس از ‏دستگیری، اتهام «نفوذی بودن» را نیز به پرونده‌ی او افزودند، زیرا که خود مسعود ‏اصحاب یمین نیز «از دوستان و همکاران نزدیک یکی از اعضای عالی‌رتبه‌ی حزب ‏جمهوری اسلامی» بود[۱۹، ۸۵۱].‏

اخگر داشت شعبه‌ی آموزش کل حزب را نیز سامان می‌داد که داس مرگ ‏جمهوری اسلامی فرود آمد. اما در همین فاصله اخگر چالاک و خستگی‌ناپذیر، کتابی نیز ‏از روسی به فارسی برگرداند: گ. آ. کازلف: «اقتصاد سیاسی – شیوه تولید سرمایه‌داری ‏امپریالیسم»، ترجمه: مسعود اخگر، تهران، ‌انتشارات حزب توده ایران، ۲ فروردین ۱۳۶۰.‏

شاهد کار او هنگام ترجمه‌ی کتاب بودم. در خانه نشسته‌بود، با سرعتی ‏شگفت‌انگیز برگ‌های کاغذ را سیاه می‌کرد و روی یک صندلی در کنار میز کار کوچکش ‏می‌انداخت. چهار-پنج‌روزه کتابی سیصد صفحه‌ای را ترجمه کرد و دست‌نوشته‌اش را به ‏من سپرد تا متن فارسی آن را ویرایش کنم. او خود سال‌ها در کار ویرایش مجله‌ی ‏‏«دنیا» استخوان خرد کرده‌بود و من چیز زیادی برای ویرایش در متن او نیافتم. اما ‏مشکل دیگری پیش آمد: خبر رسید که شخص دیگری نیز همان کتاب را از زبان ‏فرانسه ترجمه کرده و یکی از ناشران روبه‌روی دانشگاه ترجمه‌ی او را به حروفچینی ‏سپرده‌است. مشکل بزرگ‌تر آن بود که آن مترجم دیگر، محمدتقی برومند (ب. کیوان)، ‏خود اهل فن و سرشناس بود، از هواداران حزب، و از بنیان‌گذاران «اتحاد دموکراتیک ‏مردم ایران» همراه با م.ا. به‌آذین، (که سال‌ها بعد در خارج تا عضویت هیئت سیاسی ‏کمیته‌ی مرکزی حزب نیز بالا رفت) و اخگر و محمد پورهرمزان، مسئول شعبه انتشارات ‏کل حزب، مانده‌بودند که با یک رفیق سرشناس عضو یا هوادار حزب در چنین ماجرایی ‏چه برخوردی باید کرد. پورهرمزان‌ به دست و پا افتاد و پس از مذاکراتی با آن ناشر، او را ‏‏(به ظاهر؟) منصرف کرد و ترجمه‌ی اخگر منتشر شد. در واقع در رقابت با بردی که مهر ‏انتشارات حزب داشت و هواداران پر شمارش اغلب همه‌ی کتاب‌های آن را می‌خریدند، ‏آن ناشر نمی‌توانست امیدی به فروش چندانی داشته‌باشد. با این حال با جست‌وجو در ‏وبگاه «سازمان اسناد و کتابخانه‌ی ملی ایران» می‌بینم که انتشارات سپیده‌دم در همان ‏سال کتابی با نام «در شناخت امپریالیسم معاصر» از همان نویسنده (با املای ژ. ‏کوزلوف)، و ترجمه‌ی «ب. کیوان»، منتشر کرده‌است. به احتمال زیاد این دو یک ‏کتاب‌اند که با دو ترجمه و دو نام منتشر شده‌اند.‏

کتابفروشی «ساکو» در خیابان روبه‌روی سفارت شوروی (میرزا کوچک‌خان ‏امروزی) مطبوعات شوروی را می‌آورد و خدمات اشتراک مطبوعات نیز داشت. من به ‏خواست طبری و اخگر دو ماهنامه‌ی روسی «مسایل فلسفه» (برای طبری) و ‏МЭМО‏ را ‏برای اخگر مشترک شده‌بودم. این دو روزشماری می‌کردند تا مجله‌شان را برایشان ببرم، ‏و آن‌گاه، هر دو، ایستاده یا نشسته با ولعی تماشایی شروع می‌کردند به «بلعیدن» ‏مجله‌شان!

МЭМО‏ از حروف نخست ‏Мировая экономика и международные ‎отношения‏ ساخته شده، که یعنی «اقتصاد جهانی و مناسبات بین‌المللی».‏

دستمزد ماهانه‌ی اخگر، طبری، و چند نفر دیگر را یک‌جا به من می‌دادند تا از روی ‏جدولی تقسیم کنم، در پاکت‌هایی بگذارم و سهم هر کس را به دستش برسانم. اگر ‏حافظه‌ام خطا نکند، ماهیانه‌ی طبری ۸۵۰۰ تومان بود به اضافه‌ی مبلغی برای ‏همسرش، و به اخگر ۷۰۰۰ تومان می‌دادند. البته نزدیک نیمی از این مبلغ بابت ‏کرایه‌ی خانه بود. بنا بر یافته‌های آقای نورمحمدی بر پایه‌ی اسناد «اشتازی»، ماهیانه‌ی ‏اعضای کمیته‌ی مرکزی حزب توده ایران به هنگام کار و زندگی در آلمان شرقی ۱۲۰۰، ‏و اعضای هیئت سیاسی ۱۵۰۰ مارک آلمان شرقی بود که دولت جمهوری دموکراتیک ‏آلمان به آنان می‌پرداخت.

در یکی از این ماه‌ها ماهیانه‌ی من ناگهان تغییر کرد و از ‏پانصد تومان به هشتصد تومان رسید. نمی‌دانستم چرا و چگونه. ساعتی بعد، هنگام ‏رساندن اخگر به جایی، در افکار دور و دراز خود غرق بودم که اخگر گفت:‏

‏- چی شده؟ چرا ناراحتی؟ ایده‌آلیست‌بازی را بگذار کنار! این که «در راه خدمت ‏به خلق پول اهمیتی ندارد» و از این حرف‌ها! تو باید بخور و نمیری داشته‌باشی و سر و ‏وضعت را بتوانی درست کنی،‌ تا بعد بتوانی به خلق خدمت بکنی! من نمی‌دانستم که تو ‏این‌قدر کم می‌گیری. گفتم که ماهیانه‌ات را کمی اضافه کنند!‏

اعتراض و مخالفت

اخگر با جوانشیر (فرج‌الله میزانی، دبیر دوم حزب و دبیر تشکیلات کل) اختلاف ‏داشت و این اختلاف را پنهان نمی‌کرد. طبری برای من تعریف کرده‌بود که هر بار که ‏اخگر را پیش او به عنوان دبیر سرپرست شعبه‌های آموزش، پژوهش، تبلیغات، و ‏انتشارات می‌برم، اخگر فهرست بلندبالایی از ایرادهای کار تشکیلات برایش می‌خواند و از ‏او می‌خواهد که آن‌ها را در هیئت دبیران مطرح کند. می‌گفت:‏

‏«من نمی‌فهمم چرا این دو نفر از همان اول و در شوروی با یک‌دیگر اختلاف ‏داشتند و سایه‌ی هم را با تیر می‌زدند. من در کار تشکیلات خبره نیستم، اما مسایلی که ‏اخگر مطرح می‌کند به نظرم معقول است. [...] من این وسط تحت فشار هستم. به هر ‏جهت معتقدم که اخگر کادر فوق‌العاده ورزیده و برجسته و زبردستی‌ست؛ خوب مطالعه ‏کرده و می‌کند و بر مسایل احاطه دارد. حتی به نظر من بعد از کیا [کیانوری]، او ‏شایسته‌ترین کادر ماست»[۹، ۴۷].‏

کیانوری نیز اخگر را می‌ستود. او گفته‌است:‏

‏«او [اخگر] در زمینه‌ی اقتصادی از سایر افراد قوی‌تر بود [... از نظر فکری] وضع خوبی ‏داشت. [...] در زمینه‌ی مارکسیسم نیز مطالعاتی داشت و باسواد محسوب می‌شد. ‏مدرسه‌ی عالی حزبی را به‌خوبی تمام کرده‌بود. در دوران طولانی سرپرستی مجله‌ی دنیا، ‏هم خود مقاله می‌نوشت و هم سایر مقالات را ویراستاری می‌کرد. ویژگی او استقلال ‏فکریش بود. در دوران مهاجرت مخالف نظرات حاکم اکثریت بود. پس از انقلاب نیز ‏هرگاه عقیده‌اش با من یکی نبود صریحاً می‌گفت»[۳، ۵۲۴].‏

دغدغه‌ی اخگر تنها مسایل تشکیلاتی نبود. او از نوشته‌های جوانشیر و طبری نیز ‏ایراد می‌گرفت. یک بار کتاب «سیمای مردمی حزب توده ایران» نوشته‌ی جوانشیر را که ‏چند روز پیش منتشر شده‌بود (چاپ اول، آذر ۱۳۶۰) گشود، جایی از آن را نشانم داد و ‏با اندکی سرزنش در آهنگ صدایش، پرسید:‏

‏- اینو خوندی؟!‏

کتاب را خوانده‌بودم، اما نه با نگاه نقادانه. او جاهایی از کتاب را خط‌خطی کرده‌بود ‏و با خطی شتاب‌زده چیزهایی در حاشیه نوشته‌بود. جایی را که نشان می‌داد چند بار ‏خواندم، و هر بار بیشتر و بیشتر فهمیدم که آن چند سطر برداشت به‌کلی غلطی به ‏خواننده می‌دهد. نمی‌دانم این موضوع چگونه به گوش خود جوانشیر هم رسید. توزیع ‏کتاب را متوقف کردند، آن پاراگراف را تغییر دادند و کتاب را دوباره چاپ کردند.‏

با انتشار مجموعه‌ی بزرگ و نزدیک ۱۰۰۰ صفحه‌ای «اسناد و دیدگاه‌ها»[۷] که ‏رحمان هاتفی (حیدر مهرگان) از میان انبوه نوشته‌ها و انتشارات حزب در طول نزدیک ‏چهل سال دستچین کرده‌بود، نیز اخگر پیوسته ابراز نارضایتی می‌کرد که هاتفی که در ‏داخل بوده، بر همه‌ی آن‌چه حزب در طول این همه سال منتشر کرده احاطه نداشته، ‏بهترین نوشته‌ها را هیچ ندیده، یا اهمیت برخی نوشته‌ها را درک نکرده، و آن‌چه ‏دستچین کرده چندان جالب نیست و نوشته‌های بسیار بهتری وجود دارد.‏

از آغاز سال ۱۳۶۰ تعقیب و شنود و دستگیری فعالان حزبی بیشتر و بیشتر ‏می‌شد. پیوسته خبر می‌رسید که این و آن رفیق ما را گرفته‌اند. خانه‌های برخی از ‏رهبران حزب و محل کار شعبه‌های حزب را شبانه‌روز زیر نظر داشتند. تلفن همه‌ی ‏دفترها و فعالان حزبی را گوش می‌دادند. کسانی را همه‌جا تعقیب می‌کردند. «دزد»هایی ‏به خانه‌های افراد رهبری حزب می‌زدند بی آن که چیزی ببرند. این تعقیب و مراقبت‌ها ‏و شنودها گاه به شکلی آشکار و علنی صورت می‌گرفت، آن‌چنان که می‌شد نتیجه ‏گرفت که عمدی دارند که طرف بفهمد که زیر نظر است، تا شاید واکنشی نشان دهد، یا ‏مخفی شود. تشکیلات حزب خانه‌هایی را در نظر گرفته‌بود تا هرگاه که خطر نزدیک ‏می‌شد و با اطلاعات رسیده، یا با حدس و گمان، احتمال آن می‌رفت که حمله‌ای از ‏سوی دستگاه‌های اطلاعاتی برای دستگیری رهبران حزب صورت گیرد، آنان را جابه‌جا ‏کنیم و به «خانه‌های امن» ببریم. هر بار که هشدار می‌رسید و به سراغ اخگر می‌رفتم تا ‏جابه‌جایش کنم، سربه‌راه همراهم می‌آمد، اما همیشه در این موارد ناراحت بود و ناراضی. ‏می‌گفت:‏

«از این سیستم جابه‌جایی هیچ خوشم نمی‌آید. صاحبخانه ناراحت می‌شود، ‏زندگیش به‌هم می‌ریزد، زن و شوهر مرتب پچ‌پچ می‌کنند، بچه‌ی خود را محدود ‏می‌کنند، پذیرایی و محبت می‌کنند اما در چشمانشان ترس و اضطراب موج می‌زند. با ‏هر صدایی که از بیرون می‌آید از جا می‌پرند. آدم نمی‌داند از چه چیزی با آن‌ها حرف ‏بزند. خیلی ناراحت‌کننده است. من ترجیح می‌دهم که در خانه‌ی خودم در معرض خطر ‏دستگیری باشم، اما این صحنه‌ها را نبینم. نمی‌فهمم چرا رفقا فکر دیگری نمی‌کنند. چرا ‏خانه‌های ما را عوض نمی‌کنند؟»[۹، ۴۷].‏

او به‌تدرج به این نتیجه رسیده‌بود که تمامی حاکمیت جمهوری اسلامی به سوی ‏دشمنی با حزب ما لغزیده و وقتش رسیده که حزب شکل فعالیتش را عوض کند و ‏دست‌کم بخشی از رهبری و تشکیلات حزب را زیرزمینی کند. می‌گفت:‏

«به نظر من حکایت ما با این ملاها مثل حکایت ما ترک‌ها درباره‌ی آن آدمی‌ست ‏که با خرس توی یک جوال رفته. این‌ها حقه‌باز به تمام معنی هستند. هر روز کلک ‏تازه‌ای سوار می‌کنند و نمایش تازه‌ای روی صحنه می‌آورند. به نظر من رفقای ما زیادی ‏خوشبین هستند و آخرش چوب این خوشبینی را می‌خوریم»[۹، ۵۰].‏

و این چندمین بار بود که روحانیان حاکمیت را به باد انتقاد می‌گرفت و نسبت به ‏آن‌ها ابراز بی‌اعتمادی می‌کرد.‏

احسان طبری به من گفته‌بود: «اصولاً حرف زدن در جلسه‌ها با حضور کیا کار ‏سختی‌ست. او مانع ایجاد فضایی می‌شود که کسی حرفی بزند و نظری بدهد. اوراقی را ‏میان حاضران پخش می‌کند که بخوانند، و نیمی از وقت جلسه به این شکل می‌گذرد، و ‏بعد مطالبی کلی اضافه می‌کند، یا آن که حتی آن کار را هم نمی‌کند و می‌گوید تحلیل ‏مسایل را در نوار «پرسش و پاسخ» شنیده‌اید، یا خواهید شنید، و جلسه تمام ‏می‌شود»[۹، ۵۴].

اما یک بار، هنگامی که چند روز بیشتر به یورش سازمان اطلاعات سپاه ‏پاسداران به حزب و دستگیری گروه بزرگی از رهبران و اعضای حزب در ۱۷ بهمن ‏‏۱۳۶۱ نمانده‌بود، در خانه‌ای که جلسه‌ی هیئت سیاسی در آن جریان داشت، از نزدیکی ‏اتاق محل جلسه می‌گذشتم که شنیدم در سکوتی سنگین، اخگر دارد می‌گوید: «- این ‏را برای آن می‌گویم که آخر رفقا این‌قدر خوشبین نباشند!» و با خود فکر کردم که ‏‏«پس اخگر توانسته فضایی را که کیانوری در جلوگیری از نظر دادن ایجاد می‌کند، ‏بشکند و نظر خود را بگوید»[۹، ۶۶].‏

در آن هنگام نمی‌دانستم و اخگر به من بروز نداد که مقاله‌ای در مخالفت با ‏سیاست جاری حزب نوشته و در اختیار اعضای هیئت سیاسی حزب گذاشته‌است. ‏سال‌ها دیرتر خواندم که او در مقاله‌اش گفته‌است که نظام حکومتی ایران تئوکراتیک و ‏یک‌پارچه است، روحانیان حاکم قصد استقرار حکومت الهی دارند و تقسیم‌بندی آنان به ‏جناح‌های روشن‌بین و قشری در اصل خطاست. همه‌ی جناح‌های حکومت ضد ‏کمونیست هستند، هیچ‌کدام به دنبال راه رشد غیر سرمایه‌داری نخواهند بود، و از این رو ‏حزب می‌بایست در برابر کل حکومت موضع مخالف داشته‌باشد. اما هیچ‌یک از اعضای ‏هیئت سیاسی نظر اخگر را نپذیرفته‌اند و بر ضد آن موضع‌گیری کرده‌اند. حتی رحمان ‏هاتفی (حیدر مهرگان) مقاله‌ای در رد نظر اخگر نوشته‌است[۲۰، ۳۰].‏

کیانوری نیز این موضوع را تأیید کرده‌است. او می‌گوید: «در این دوران در کمیته ‏مرکزی حزب هیچ‌گونه اختلاف نظری وجود نداشت. تنها در اواخر سال ۱۳۶۰ رفعت ‏محمدزاده [...] نامه‌ای به کمیته مرکزی نوشت و در آن چنین اظهار نظر کرد: انقلاب از ‏آماج خود منحرف شده و روحانیت به شعارهایی که در پیش و آغاز انقلاب مطرح ‏می‌کرد پشت کرده و جنبه مردمی خود را به‌کلی از دست داده‌است. روحانیت فقط در ‏حرف در جهت محرومین شعار می‌دهد ولی در عمل به‌طور کامل سرمایه‌داری را رواج ‏می‌دهد. این نامه در جلسه‌ی هیئت سیاسی مطرح شد و همه – به‌جز خود محمدزاده – ‏مندرجات آن را رد کردند. تصمیم جلسه این بود که نامه، به عنوان یک نظر، در آرشیو ‏حزب نگهداری شود و در پلنوم بعدی کمیته مرکزی مطرح شود. در سال‌های ۱۳۶۰-‏‏۱۳۶۱ تنها نظر مخالف با سیاست حزب که مطرح شد همین بود و هیچ‌یک از اعضای ‏هیئت سیاسی با نظر محمدزاده موافق نبودند»[۳، ۵۲۳].‏

به تأیید خود کیانوری، اخگر تنها کسی‌ست که علنی حرفی ابراز می‌کند. او تنها کسی‌ست که ‏از کیانوری نمی‌ترسد. او تنها کسی‌ست که باکی ندارد که «موقعیت»ش از دست برود. او ‏تنها کسی‌ست که گویی دیگر چیزی برایش نمانده که از دست بدهد. تنها «پرولتر» ‏واقعی حاضر در هیئت سیاسی حزب توده ایران، همانا رفعت محمدزاده است. ای‌کاش ‏نسخه‌ای از نامه‌ی او را می‌داشتم تا ببینیم در واقع چه می‌گفته.‏

چند جلسه‌ی آخر هیئت سیاسی در واقع در محاصره‌ی پاسداران برگزار شد (نگاه ‏کنید به منبع ۹، صفحه‌های ۶۴ و ۶۶) و آنان بی‌گمان گفت‌وگوهای جلسه و موضع ‏اخگر را می‌شنیدند. محسن رضایی فرمانده سپاه پاسداران در یک مصاحبه‌ی مطبوعاتی ‏به تاریخ ۲۰ اردیبهشت ۱۳۶۲ از جمله گفت: «[... تا پیش از یورش به حزب] بیش از ‏‏۲ سال کار اطلاعاتی به صورت منظم و سیستماتیک روی حزب توده از سوی سپاه ‏پاسداران انجام گرفته. [...] ما قبل از این که این‌ها را دستگیر کنیم اطلاعات وسیعی ‏داشتیم و بعضاً از برخی مدارک و اسناد آن‌ها نیز اطلاع داشتیم. از بعضی جلسات آن‌ها ‏مطلع بودیم»[۲۱].‏

و چهار روز پس از آن که اخگر در واپسین جلسه‌ی هیئت سیاسی گفت «آخر رفقا ‏این قدر خوشبین نباشند»، در ۱۷ بهمن ۱۳۶۱، داس مرگ اطلاعات سپاه پاسداران ‏فرود آمد و بسیاری از رهبران حزب و از جمله رفعت محمدزاده را نیمه شب از ‏خانه‌هایشان، از خانه‌هایی که اخگر آن همه می‌گفت چرا عوضشان نمی‌کنند، بیرون ‏کشیدند و به شکنجه‌گاه ها بردند.‏

در زندان

از آن‌چه در چند ماه فاصله‌ی دستگیری تا دیده‌شدن اخگر بر صفحه‌ی تلویزیون ‏بر او رفت، چیزی نمی‌دانیم. در مطالبی که دیگران درباره‌ی شکنجه‌های آن ماه‌ها ‏نوشته‌اند، مانند نامه‌ی کیانوری به علی خامنه‌ای، نامی از اخگر نیست. او را در شامگاه ‏‏۱۱ اردیبهشت ۱۳۶۲ در چارچوب پخش قسمت دوم «اعترافات» رهبران حزب از ‏تلویزیون نشان دادند: با سر و رویی پف کرده و ریشی دو هفته‌ای، که بسیار شمرده ‏گفت:‏

«من رفعت محمدزاده، عضو کمیته مرکزی و عضو هیئت سیاسی کمیته مرکزی ‏حزب توده ایران هستم. سمت‌هایی که من در رهبری داشتم عبارتند از مسئول شعبه‌ی ‏آموزش و مسئول شعبه‌ی پژوهش. من در سال ۱۳۳۰ که به شوروی مهاجرت کردم، از ‏مرداد آن سال، مرداد ۱۳۳۰ به عضویت ک.گ.ب در آمدم و در این عضویت تا زمان ‏دستگیری بودم». – و گویی می‌خواست برخیزد که فیلم را قطع کردند.‏

در ماه‌ها و حتی تا سال بعد نیز «میزگرد»ها و «شو»های تلویزیونی با شرکت ‏رهبران حزب از سیمای جمهوری اسلامی پخش شد، اما اخگر دیگر دیده نشد و همان ‏چند جمله تمام «اعترافاتی»ست که از او پخش کرده‌اند. نمی‌دانیم که آیا چیز دیگری ‏نیز از او ضبط کرده‌اند یا نه. به گمان من، اگر داشتند، پخش می‌کردند.‏

اگر بخواهیم از سخنان اخگر چیزی متناقض، یا پیامی پنهان بیرون بکشیم، شاید ‏این نکته باشد که در مرداد ۱۳۳۰ هنوز سازمانی به نام ک.گ.ب. وجود نداشت که ‏اخگر به «عضویت» آن در آمده‌باشد. دستور تأسیس ک.گ.ب. نزدیک دو سال و نیم ‏پس از آن، در اسفند ۱۳۳۲ (۱۳ مارس ۱۹۵۴) صادر شد!‏

کیانوری نیز به دفاع از اخگر بر می‌خیزد:‏

«پرسش: - گفته می‌شود که او [اخگر] عضو ک.گ.ب. بود.‏

کیانوری: - عضو ک.گ.ب. یعنی چه؟ ک.گ.ب. (کمیته امنیت دولتی اتحاد ‏شوروی) یک سازمان شوروی بود و اعضای آن افسران شاغل در آن بودند. یک خارجی ‏که نمی‌توانست عضو ک.گ.ب. باشد. اتفاقاً رفعت محمدزاده از افرادی بود که با همکاری ‏با سرویس‌ها به شدت مخالف بود [...].‏

پرسش: - ولی خود محمدزاده اعتراف کرده که در دوران مهاجرت در شوروی با ‏یک مأمور امنیتی روس رابطه داشته و حتی نام مستعار آن مأمور و سایر جزئیات را بیان ‏کرده‌است.‏

کیانوری: - نمی‌دانم. ببینید، زمانی که این افراد به مهاجرت رفتند دوران استالین ‏بود و فضای خاصی حکمفرما بود و این افراد هم به هر حال مهاجر خارجی بودند. ممکن ‏است که در یک دورانی مأمورین امنیتی به سراغ آن‌ها آمده‌باشند. ولی این به معنای ‏‏«عضویت» آن‌ها در ک.گ.ب. نیست»
[۳، ۵۲۴ و ۵۲۵].‏

کتابچه‌ی «شهیدان توده‌ای» مخلوطی از مطالب درست و غلط درباره‌ی اخگر ‏نوشته و سپس تکه‌ای از گزارش یک زندانی بی‌نام را نقل کرده‌است که آن نیز پر از ‏شعارهای کلیشه‌ای‌ست. از لابه‌لای آن‌ها جمله‌های زیر را بیرون کشیدم:‏

«تابستان سال ۶۳، [...] سلول انفرادی بند ۲۰۹ اوین، [...] در سلول باز [...] و ‏بسته شد. رو از دیوار برگرداندم. پیرمردی لاغر و نحیف روبه‌رویم ایستاده‌بود. سلامی رد ‏و بدل شد. یک‌دیگر را در آغوش گرفتیم. دست سمت چپش لمس شده‌بود و آن را ‏به‌سختی حرکت می‌داد. خود را معرفی کردم و او نیز خود را معرفی کرد. رفیق رفعت ‏محمدزاده (اخگر) بود. تازه از کمیته‌ی مشترک به اوین انتقال داده شده‌بود. [...] گفت ‏‏۹ ماه در انفرادی به‌سر برده و نه کسی را دیده و نه از چیزی اطلاع دارد. [...] راجع به ‏دستش پرسیدم. توضیح داد [که] بر اثر دستبند قپانی و آویزان کردن از سقف صدمه ‏دیده و فلج شده‌است و ادامه داد به اتفاق رفیق جوانشیر ساعت‌های طولانی و به دفعات ‏مکرر از سقف آویزان بوده[...]»[۲۲، ۴۱۴].‏

در خاطرات چند نفر دیگر، مانند «شهادتنامه»های محمود روغنی و دکتر فریبرز ‏بقایی از اخگر تنها هنگام نام بردن از ساکنان این و آن اتاق یاد می‌کنند. اما محمود ‏اعتمادزاده (به‌آذین) کمی بیش‌تر نوشته‌است:‏

‏«مهرماه ۱۳۶۴ – [...] در همان ساختمان «آسایشگاه» [...] مرا به اتاق عمومی ‏‏۴۶۸ بردند. [...] با کیسه‌ی رخت و اثاثم به درون می‌روم و چشم‌بندم را بر می‌دارم. ده ‏دوازده تن، برای آشنایی و خوشامد برخاسته‌اند. برخی را می‌شناسم: محمد پورهرمزان، ‏منوچهر بهزادی، حسین جودت، انوشیروان ابراهیمی. دست می‌فشاریم و روبوسی ‏می‌کنیم. دیگران خود را معرفی می‌کنند و من باز با نام برخی‌شان آشنایم: کیومرث ‏زرشناس، مسعود اخگر (محمدزاده)، آصف رزم‌دیده،‌ همه در حد عضویت کمیته‌ی ‏مرکزی یا هیئت دبیران و دفتر سیاسی حزب توده ایران. دیگران هم هستند، از ‏جوان‌ترها که تا اندازه‌ای مسئولیت‌های مهم داشته‌اند: فرزاد دادگر، صابر محمدزاده، ‏رحیم سلیقه عراقی، تورج (یا سیامک) دشتی[...]‏

‏[...] ساعت چهار، بیداری و وقت چای عصرانه. [...] پهلونشین‌ها با هم سخن ‏می‌گویند و گاه می‌خندند. پورهرمزان و جودت و اخگر بحث می‌کنند.‏

‏[...] قرار بر آن نهاده می‌شود که صبح‌ها، ساعت ده، نیز ساعتی پس از شام، یکی ‏از دوستان درباره‌ی برخی مسایل علمی و سیاسی یا خاطرات خود سخنرانی کند و اگر ‏پرسش‌هایی باشد بدان پاسخ دهد. [...] و چنین است که ما تا دو سه هفته‌ای شب‌ها ‏چشم و گوش‌مان به دهان گویندگان‌مان دوخته می‌شود. پورهرمزان از فاجعه‌ی ‏غافلگیری و کشتار افسران لشکر خراسان در مراوه‌تپه‌ی گرگان سخن می‌گوید؛ رصدی، ‏افسر توپخانه، درگیری فداییان دموکرات آذربایجان را در کوه‌های برف‌پوش زنجان با ‏تفنگداران خان ذوالفقاری بازگو می‌کند، و مسعود اخگر، ستوان دوم پیشین شهربانی، ‏جریان فرار اعضای زندانی کمیته‌ی مرکزی حزب را از زندان قصر در زمان رزم‌آرا شرح ‏می‌دهد.‏

افسوس که از گفته‌های این دوستان، اگرچه تصویری که از حوادث پیش چشم ‏می‌گذارند شخصی و جزئی است، نتوانسته‌ام یادداشت بردارم. قلم و کاغذ برای نوشتن ‏به ما نمی‌دهند. تازه، اگر هم امکان یادداشت کردن می‌بود، در جابه‌جایی های زندان ‏نوشته‌هایمان را می‌گیرند.‏

‏[... پس از دگرگونی‌هایی که نماینده آیت‌الله منتظری در اداره‌ی زندان اعمال ‏می‌کند، نوشت‌افزار] سفارش می‌دهیم و می‌خریم: کاغذ، دفتر، مداد، مدادتراش، پاک‌کن، ‏خط‌کش، خودکار... و این حادثه‌ای است در اتاق که اثری انقلابی دارد. جوشش ‏استعدادها [...]. مسعود اخگر آمار اقتصادی را از روزنامه استخراج می‌کند و درباره‌اش با ‏تورج دشتی به تحلیل و بحث می‌نشیند.‏

‏[...] پنجم آذر ۱۳۶۵ – نزدیک غروب دستور می‌رسد که اثاث‌مان را جمع کنیم. ‏سپس ما را در گروه‌های چند نفری [از اتاق ۲۳ بند ۲ «آسایشگاه»] به «حسینیه» ‏می‌برند [...] و همان شبانه به «آسایشگاه» می‌برند. جای من سلول انفرادی ۲۵۷ است. ‏‏[...] پس از سی چهل روز که به اتاق عمومی ۲۶۸ برده می‌شویم، از آن‌جا که تنی چند ‏دیگر با ما نیستند، - کیومرث زرشناس، هدایت‌الله حاتمی، مسعود اخگر، منوچهر ‏بهزادی،- برخی زمزمه می‌کنند که اینان شبکه‌ای ترتیب داده با بیرون در تماس بوده‌اند. ‏حدس است. می‌توان باور داشت و نداشت. در هر حال، آن‌چه در پی خواهد آمد جز در ‏راستای عمل بی‌پروای گذشته نمی‌تواند باشد، - سخت‌گیری و فشار باز بیشتر...»
[۲۳].‏

نویسنده‌ی «کتابچه حقیقت» افراد رهبری حزب را در زندان از نظر گرایش‌های ‏سیاسی گروه‌بندی می‌کند و سپس می‌نویسد که کسانی «به‌طور کلی جمهوری اسلامی ‏را قبول نداشتند و بحث را روی تخلفات حزب نمی‌گذاشتند. برخورد خصمانه با ‏جمهوری اسلامی داشتند،‌ و به تعبیری به براندازی اعتقاد داشتند. از جمله‌ی این افراد ‏می‌توان از نیک‌آیین، رفعت محمدزاده، پورهرمزان، کیومرث زرشناس، و سعید آذرنگ ‏نام برد. [...] در ۲۶ تیرماه ۶۷ سعید آذرنگ و کیومرث زرشناس اعدام شدند. کیومرث ‏زرشناس در لحظه‌ی اعدام شعار می‌داد: مرگ بر خدا!»[۲۰، ۳۰].‏

رد و نشانی بیش از این از سال‌های زندان اخگر نیافته‌ام. بنا بر آن‌چه از برخی ‏مقاله‌های انتشار یافته در اینترنت بر می‌آید، از جمله مقاله‌ای با عنوان غلط‌انداز ‏‏«احسان طبری چگونه شکسته‌شد؟» در وبگاه رادیو زمانه، گویا برخی اسناد از ‏بازجویی‌های سران حزب در آن زمان، به بیرون درز کرده و از جمله از «پژوهشکده ‏بین‌المللی تاریخ اجتماعی» در آمستردام سر در آورده‌است. اما با همه‌ی تلاشی که کردم، ‏تا امروز به آن اسناد دست نیافته‌ام.‏

اخگر گویا محاکمه شده‌بود و به زندان محکوم شده‌بود. نمی‌دانم به چند سال. اما ‏روزی از شهریور ۱۳۶۷ بار دیگر او را به محاکمه‌ای ۳ دقیقه‌ای فرا خواندند. نمی‌دانیم او ‏به آن سه پرسش هیئت تفتیش عقاید قرون وسطایی، یا «هیئت مرگ» چگونه پاسخ ‏داد. هر چه بود، به جرم باور نداشتن به اسلام و نماز نخواندن، نفس تنگش را با طناب ‏دار بریدند.‏


و اینک، آرمیده‌است آن‌جا، رفعت محمدزاده کؤچری، مسعود اخگر، پس از آن همه ‏نوشتن و نوشتن، و «کوچیدن» در این جهان: از بادکوبه، تا این‌سوی ارس، تا پریدن بر ‏رکاب کامیونی که اعضای کمیته‌ی مرکزی حزب را از زندان می‌برد، تا گوشه و کنار ‏جهان، تا خاک خاوران. بی سنگ گوری. بی نام و نشان. زبان روسی اصطلاحی پر معنا ‏دارد برای «گور جمعی»: ‏братское могило، گور برادرانه...‏

یادش همواره گرامی!‏
استکهلم، اکتبر – نوامبر ۲۰۱۷‏

منابع:‏

‏۱- ‏http://ahad-‎ghorbani.com/my_writings/Writings_in_Persian/Aboutorab_Bagherzade/Aboutoraab_MSW02.pdf‏ ‏
‏۲- شیوا فرهمند راد: قطران در عسل، اچ اند اس مدیا، لندن، ویراست سوم ‏‏۱۳۹۵.‏
‏۳- خاطرات نورالدین کیانوری، مؤسسه تحقیقاتی و انتشاراتی دیدگاه، چاپ اول ‏‏۱۳۷۱.‏
‏۴- ‏http://www.iranboom.ir/tarikh/tarikhemoaser/11656-mohajerin-shoravi-‎nokhostin-panahandegi.html
‏۵- محمدحسین خسروپناه: سازمان افسران حزب توده ایران، ۱۳۲۳-۱۳۳۳، نشر ‏و پژوهش شیرازه، تهران، چاپ اول ۱۳۷۷.‏
‏۶- نامه مردم، شماره ۱۸۳،‌ ۱۳ اسفند ۱۳۵۸.‏
‏۷- اسناد و دیدگاه‌ها (حزب توده ایران، از آغاز پیدایی تا انقلاب بهمن ۱۳۵۷)، ‏حزب توده ایران، تهران، چاپ اول ۱۳۶۰.‏
‏۸- ‏https://en.wikipedia.org/wiki/%C3%81lvaro_Cunhal‏
‏۹- شیوا فرهمند راد: با گام‌های فاجعه، در روند سرکوبی حزب توده ایران، ناشر ‏نویسنده، ویراست دوم، استکهلم ۱۳۹۶.‏
‏۱۰- غلامحسین فروتن: یادهایی از گذشته، بخش یکم، حزب توده در صحنه ‏ایران، بی ناشر، بی تاریخ، بی جا. (بخش دوم تاریخ چاپ بهمن ماه ۱۳۷۲ را دارد).‏
‏۱۱- محمدحسین خسروپناه (به کوشش): سازمان افسران حزب توده ایران از ‏درون، نشر پیام امروز، تهران، چاپ نخست ۱۳۸۰.‏
‏۱۲- گفتگو با تاریخ، مصاحبه با کیانوری، مؤسسه مطالعات و پژوهش‌های سیاسی، ‏تهران، چاپ اول بهار ۱۳۸۶.‏
‏۱۳- محمد روزگار: از انزلی تا دوشنبه، یادمانده‌های تلخ و شیرین روزگار، ‏انتشارات آرش، چاپ اول، استکهلم (سوئد)، ۱۹۹۴.‏
‏۱۴- سند اشتازی شماره‌ی ‏MfS 14683/84, Bd. 7, 121/122‎‏. این سند در کتاب ‏آقای نورمحمدی منتشر نشده‌است. ایشان لطف کردند و سند را جداگانه برای من ‏ترجمه کردند. سپاسگزارم از ایشان. آقای بهمن زبردست در مقاله‌ای با عنوان «چارلی و ‏رضا» در مجله‌ی «نگاه نو» شماره ۱۱۳، بهار ۱۳۹۶، از اطلاعاتی که از لابه‌لای متن ‏کتاب آقای نورمحمدی بیرون کشیده‌اند، و با کمک منابع دیگر، نشان داده‌اند که «رضا» ‏در اصل امیر شفابخش افسر سابق و عضو سازمان افسران حزب توده ایران بوده است.‏
‏۱۵- احسان طبری: از دیدار خویشتن، یادنامه‌ی زندگی، به کوشش ف. شیوا، ‏چاپ دوم، نشر باران، سوئد، ۲۰۰۱.‏
‏۱۶- محمد تربتی: از تهران تا استالین‌آباد، نشر نقطه، ایالات متحده امریکا، چاپ ‏یکم ۱۳۷۹.‏
‏۱۷- دنیا، شماره ۳ – پاییز ۱۳۵۰. همچنین «اسناد و دیدگاه‌ها – حزب توده ‏ایران از آغاز پیدایی تا انقلاب بهمن ۱۳۵۷»، انتشارات حزب توده ایران، چاپ اول، ‏تهران ۱۳۶۰، ص ۷۴۵.‏
‏۱۸-‏http://www.bstu.bund.de/EN/Archives/ReconstructionOfShreddedRecords/inhalt.html?nn=3624206#doc3624210bodyText4‎
‏۱۹- حزب توده از شکل‌گیری تا فروپاشی ۱۳۲۰-۱۳۶۸، به کوشش جمعی از ‏پژوهشگران، مؤسسه مطالعات و پژوهش‌های سیاسی، چاپ اول، بهار ۱۳۸۷.‏
‏۲۰- «کتابچه حقیقت». این کتابچه هیچگونه شناسنامه‌ای ندارد. در سال ۱۳۷۷ ‏و نخست در هفته‌نامه نیمروز (لندن) منتشر شد؛ نخست به نام پیروز دوانی، و سپس به ‏نام عبدالله شهبازی، اما اطلاعات موجود در آن شبهه‌ای باقی نمی‌گذارد که محمدمهدی ‏پرتوی در نگارش آن دست داشته‌است.‏
‏۲۱- روزنامه‌ی اطلاعات، ۲۲ اردیبهشت ۱۳۶۲.‏
‏۲۲- شهیدان توده‌ای، از مرداد ۱۳۶۱ تا مهرماه ۱۳۶۷، انتشارات حزب توده ایران، ‏چاپ اول ۱۳۸۱.‏
‏۲۳- م.ا. به‌آذین: بار دیگر، و این بار، نگارش: ششم تیرماه ۱۳۷۰، انتشار: بی ‏تاریخ، بی جا، بی ناشر، پخش: در اینترنت.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏