29 September 2013

تورکوهایی دیگر - 3

در کوی دلدار

یکشنبه روز بازار زیتینلی ‏Zeytinli‏ (زیتونیه) است. خرید چندانی نداریم و تنها برای گردش می‌رویم. ‏پس ماشین نمی‌بریم و پیاده می‌رویم. دور نیست، اما تا بجنبیم نزدیک ظهر شده و آفتاب داغ تا مغز ‏استخوان را می‌سوزاند. در طول خیابان باریکی که به‌سوی بازار می‌رود سایه‌ای نمی‌یابیم و چاره‌ای ‏جز راه رفتن زیر آفتاب سوزان نداریم.‏

زیر چترها و سایبان‌های بازار روز خنک است. میوه، سبزی، خشکبار، همه چیز، آن‌جا چیده‌اند. خانم ‏میزبان هشدار داده که یخچال خانه پر است و جا برای میوه‌ی بیشتر نیست. اما با دیدن میوه‌های ‏هوس‌انگیز دل و دین از دست می‌رود و هشدارها فراموش می‌شود! دوستان انجیر و هلو و شلیل و ‏مغز گردو و لواشک و چند چیز دیگر می‌خرند، و من در برابر شیره‌ی شاه‌توت سپر می‌اندازم و ‏شیشه‌ی کوچکی می‌خرم.‏

‏"مادر"ی که پارسال این‌جا زیتون می‌فروخت، هنوز همچنان "همیشه به‌کار" و خندان پشت بساطش ‏نشسته‌است. اما هر چه چشم می‌گردانم اثری از دلدار انجیرفروش پارسالم نمی‌بینم. چه حیف! ‏اما مگر پارسال دلم را نکندم و زیر پا له نکردم؟ به یاد جمله‌ای از "جان شیفته"ی رومن رولان ‏می‌افتم: «زندگی می‌گذرد، و هرگز یک لحظه دو بار به دست نمی‌آید. باید آناً خواست، یا آن‌که ‏هرگز نخواست.» ولی...، خب، این مادر زیتون‌فروش امسال هم این‌جا هست. نمی‌شد خانم ‏انجیرفروش هم باز این‌جا باشد و یک نگاه ببینمش؟ گویا نه! سزای من همین است!‏

به‌سوی خانه بر می‌گردیم و من حالم گرفته‌است. زیر آفتاب سوزان له‌له می‌زنیم. از یک بقالی چند ‏قوطی دوغ می‌خریم و می‌نوشیم و کمی سر حال می‌آییم. چاره‌ی کار این است که ساعتی صبر ‏کنیم تا خورشید از اوج خود پایین‌تر بیاید و سپس خود را به آب دریا برسانیم. سر راه، تماشای ‏منظره‌ی دو رود کوچک و قایق‌هایی که در آن‌ها ایستاده‌اند مرا به‌یاد مرداب انزلی می‌اندازد و حالم ‏بهتر می‌شود. این رودها از "کوه‌های غاز" سرچشمه می‌گیرند و در خلیج آقچای به دریا می‌ریزند. ‏آب لوله‌کشی بخش مرکزی آقچای نیز از چشمه‌های این کوه‌ها تأمین می‌شود. شیر آب را که باز ‏می‌کنید، آب همیشه حسابی خنک و بسیار گواراست. از نوشیدن آن سیر نمی‌شوم.‏

شب یکی از دوستان زخمت می‌کشد و پلوی ترکمنی (چکدیرمه) بسیار خوشمزه‌ای می‌پزد و مرا ‏به سال‌های دور سربازی در پادگان چهل‌دختر و مهمانی در خانه‌های دوستان ترکمنم می‌برد. دست ‏همه‌شان مریزاد برای "چکدیرمه"هایشان!‏

بار دیگر کوه غاز

پارسال در وصف "کوه غاز" و تلاش برای رسیدن به آن نوشتم. دوستی که پارسال از کوه سخن ‏گفته‌بود، این‌بار نشانی دقیق‌تری داد: اشخاص متفرقه را به محدوده‌های معینی راه نمی‌دهند و ‏نمی‌توان با ماشین شخصی به آن‌جاها رفت. برای رسیدن به آن محدوده‌ها باید با تورهای موجود ‏رفت. پس با کمی پرس‌وجو دست کم دو نمایندگی سافاری‌های گردش در پیرامون آقچای می‌یابیم، ‏برنامه‌هایشان را نگاه می‌کنیم و دمره‌تور ‏Demre Tour‏ را می‌گزینیم. بهای تور 65 لیره برای هر نفر ‏است. ما هشت نفریم، و با کمی چانه زدن، و اکنون که فصل توریستی به پایان رسیده، مدیر تور به ‏نفری پنجاه لیره راضی می‌شود.‏

ساعت 10:30 صبح روز دوشنبه جیپ 14‌نفره با دو مسافر می‌آید، ما را دم خانه‌مان سوار می‌کند، ‏و دو گردشگر دیگر را هم سر راه بر می‌دارد. می‌شویم 12 نفر به‌اضافه‌ی راننده، و به سوی کوه ‏رهسپار می‌شویم. آن دیگران همه زن، و گردشگران ترک‌اند: مادر و دختری که در آلمان زندگی ‏می‌کنند، و دو خانم از استانبول.‏

جیپ روباز است و درجاده‌ی اصلی آقچای – آلتین‌اولوق که می‌راند باد دلچسبی درون آن می‌پیچد. ‏هنوز کیلومتری نرفته‌ایم که دوستی گندم بوداده‌ای را که از ایران با خود آورده به دو خانم استانبولی ‏تعارف می‌کند و باب آشنایی را می‌گشاید. دو خانم دیگر در ردیف کنار راننده و دور از دسترس ما ‏نشسته‌اند.‏

عکس از ن.
راننده مردی حدود چهل ساله، خوشرو و خوش‌اخلاق است. مصطفی نام دارد، که اگر "آقا ‏مصطفی" بخواهیم بگوییم، به ترکی باید "مصطفی‌بئی (بیگ)" بگوییم. و این "مصطفی‌بئی" مرا ‏به‌یاد یک "تورکو" می‌اندازد که در سال‌های دانشجویی می‌شنیدیم، می‌خندیدیم و کیف می‌کردیم. ‏‏"آشیق مورات (مراد) چوبان‌اوغلو" بود که ترانه‌ی "گیزیراوغلو مصطفی‌بئی" را می‌خواند. ما تا پیش ‏از آن نام چند تن از "دلی" (پهلوانان همرزم) کوراوغلو را شنیده بودیم، مانند "ایواز (عیوض)" یا ‏‏"دمیرچی‌اوغلو دلی‌حسن"، اما هیچ نامی از گیزیراوغلو مصطفی‌بئی نشنیده‌بودیم، و اکنون در این ‏‏"تورکو" گفته می‌شد که او زورمندتر از خود کوراوغلوست، سر او را زیر آب می‌کند، و "قیرات" اسب ‏کوراوغلو به گرد اسب او "آلاپاچا" هم نمی‌رسد! بامزه‌تر، لحن ترانه‌بود:‏

بیر هیشیمنان [بیردن – بیره] گلدی کئچدی
په، په، په، په...‏
گیزیراوغلو مصطفی‌بئی،
هی، هی، هی...‏
هیشمی داغی دلدی کئچدی
آقام کیم؟ پاشام کیم؟ نیگار کیم؟ گؤزوم کیم؟ خانیم کیم؟
کیم؟ کیم؟
گیزیراوغلو مصطفی‌بئی
بیر بئین اوغلو
زور بئین اوغلو!‏
‏...‏
‏...‏
های ائدنده، هایا تپر
په، په، په، په...‏
هوی ائدنده، هویا تپر
هی، هی، هی...‏
کوراوغلونو سویا تپر!‏
آقام کیم؟ پاشام کیم؟ نیگار کیم؟ گؤزوم کیم؟ خانیم کیم؟ جانیم کیم؟
کیم؟ کیم؟
گیزیراوغلو مصطفی‌بئی
بیر بئین اوغلو
زور بئین اوغلو!‏

و ترجمه:‏


چون برقی [ناگهان] آمد و گذشت
به، به، به، به...‏
مصطفی بیک، پسر گیزیر
هی، هی، هی...‏
خشمگین کوه را کند و گذشت
آقای من کی؟ پاشای من کی؟ نگار کی؟ نور چشمم کی؟ خانم کی؟
کی؟ کی؟
مصطفی بیک، پسر گیزیر
پسر بیک
پسر بیکی صاحب نفوذ
‏...‏
‏...‏
‏"های" اگر بگویی، "های" او سر است
‏"هوی" اگر بگویی، "هوی" او سر است
کوراوغلو را زیر آب فرو می‌برد
آقای من کی؟...‏

این روایت البته از قول خود کوراوغلوست که در وصف همرزم تازه‌ای که پیدا کرده برای نگارخانم ‏می‌خواند. این‌جا بشنوید.‏

مصطفی‌بئی - عکس از ت.
مصطفی‌بئی در یک سه‌راهی از جاده اصلی بیرون می‌رود و جیپ را به‌سوی روستای آوچیلار ‏Avçılar‏ (شکارچیان) می‌راند. از کوچه‌های تنگ ده می‌گذریم. بافت ده مانند ایران است: خانه‌ها و ‏حیاط‌هایی با دیوارهای بلند. دیوارهایی که نتوان از پشت آن درون خانه را دید در جاهایی که ما ‏زندگی می‌کنیم وجود ندارد.‏

در بالادست ده راه‌های هموار به پایان می‌رسد و مصطفی‌بئی هشدار می‌دهد که تکان‌های شدید ‏جیپ و "آزمون آتش" از این‌جا آغاز می‌شود. جاده‌ی کوهستانی تنگ و سنگلاخ و ناهموار است. ‏حسابی بالا و پایین پرتاب می‌شویم. جاده در دل جنگل می‌پیچد و می‌پیچد و از کوه بالا می‌رود. ‏یکی از همراهان گله دارد که جنگل‌های این منطقه پر از درختان سربه‌فلک‌کشیده بوده اما اکنون ‏گویا همه را کنده‌اند و درختان همه کوچک و جوان‌اند. نیم‌ساعتی دیرتر به پاسگاه جنگلبانی ‏‏"شاهین‌دره" می‌رسیم. جیپ می‌ایستد و راننده می‌گوید که می‌توانیم پیاده شویم و قدری پیرامون ‏را تماشا کنیم تا او کارهای اداری اجازه‌ی عبور ما را انجام دهد. عجب! مقررات سفت و سختی ‏این‌جا هست! در کنار پاسگاه نیز مشابه تابلویی که در چاملی‌بئل دیدیم وجود دارد: «هرگونه عبور ‏غیرمجاز، شکستن و کندن شاخه‌ها، افروختن آتش، ریختن آشغال، کندن گیاهان، چراندن حیوانات، و ‏شکار ممنوع است».‏

پیاده می‌شویم و تا لبه‌ی جاده می‌رویم. چشم‌انداز زیبایی‌ست. دره و شهرک ساحلی آلتین‌اولوق ‏زیر پای ماست. جیپ دیگری از راه می‌رسد. کوچک‌تر است، از همین شرکت است و تازه می‌فهمیم ‏که همسفران دیگری هم داریم. به‌جز راننده و همکارش دو زوج سرنشینان آن هستند. خانم‌ها با ‏مانتو و روسری هستند. آنان نیز برای تماشای مناظر به ما می‌پیوندند. مردان کنجکاو‌اند و قبل از هر ‏چیز از یکی از دوستان ما می‌پرسند که ما کجایی هستیم. از "مسلمان" بودن ما بسیار شادمان ‏می‌شوند و با دوستمان دست می‌دهند. خودشان، هر دو زوج، از "اسکی شهر" ترکیه هستند. ‏دوستمان می‌گوید: «آهان...، از شهر "خوجا نصرالدین" (ملا نصرالدین)!»، با این آشنایی‌دادن دو زوج ‏را شادمان‌تر می‌کند و فضای تمامی تور خودمانی‌تر می‌شود. به روایت ترکی، ملانصرالدین اهل ‏اسکی شهر بوده‌است.‏

کارهای اجازه‌ی عبور انجام شده‌است، سوار می‌شویم و "ماجراجویی" را ادامه می‌دهیم. کمی بعد ‏جیپ در کنار یک درخت می‌ایستد و مصطفی‌بئی میوه‌های روی درخت را نشان می‌دهد. گوجه سبز ‏‏(آلوچه)های ریز است. دوستان دست دراز می‌کنند، مشتی می‌چینند، و بین سرنشینان پخش ‏می‌کنند. اما... مگر تابلوی جنگلبانی نگفت که این کار ممنوع است؟! گوجه‌ها آن‌قدر ترش‌اند که ‏نمی‌توان خوردشان. باز کمی دیرتر جیپ در کنار درختی با میوه‌های ریز و سرخ‌رنگ می‌ایستد. ‏مصطفی‌بئی می‌گوید که میوه‌ها خوردنی نیست اما از هسته‌های آن تسبیح می‌سازند. راست ‏می‌گوید: هسته‌ها عین دانه‌های تسبیح هستند. کارشناسان حاضر می‌گویند که دانه‌های تسبیح ‏‏33 یا 99 عدد باید باشند. سرنشینان همان‌طور از درون جیپ میوه‌ها را می‌چینند و می‌شمارند. و باز ‏جیپ در کنار بوته‌های گیاهی دارویی می‌ایستد. این گیاه مشتری چندانی ندارد. تنها ‏یکی از دوستان ما که با پزشکی "آلترناتیو" سروکار دارد کمی از این گیاه بر می‌دارد.‏

کاج گریان

چند کیلومتر بالاتر کنار یک درخت عظیم می‌ایستیم. آقا مصطفی همه را پیاده می‌کند، بر گرد خود ‏جمع می‌کند، درخت بزرگ را نشان می‌دهد و توضیح می‌دهد که در دهه‌ی هفتاد صاعقه‌ای زد و ‏آتش‌سوزی بزرگی در جنگل‌های این منطقه راه انداخت و همه‌ی جنگل سوخت. در این‌جا یک ‏احساس "آها" به دوست ما که فکر می‌کرد درخت‌های جنگل را کنده‌اند، دست می‌دهد. آقا ‏مصطفی ادامه می‌دهد و می‌گوید که تنها همین یک درخت، با آن‌که اثر صاعقه بر تنه‌ی آن دیده ‏می‌شود، سالم ماند و نسوخت. و هنگامی که جنگلبانان به این‌جا رسیدند، دیدند که از سوزنی‌های ‏آن قطره‌های آب می‌چکد: درخت داشت برای جنگل سوخته اشک می‌ریخت، و از این رو نام آن را ‏‏"آغلایان چام" ‏Ağlayan Çam‏ – کاج گریان – نهادند.‏

دوستان به هیجان می‌آیند و عکس‌های فراوانی از درخت و با درخت می‌گیرند. درخت‌های دیگر همه ‏بسیار کوچک‌تر و جوان‌تراند. معجزه‌ای‌ست که این درخت کهنسال در آتش نسوخته، اما مطالعه‌ی ‏بعدی من نشان می‌دهد که "آغلایان چام" به ترکی در واقع نام گونه‌ای از کاج‌هاست که در هیمالیا ‏و هندوکش می‌روید و در میان علمای گیاه‌شناسی بحث است که آن را ‏Pinus wallichiana‏ بنامند یا ‏Pinus excelsa‏. چکیدن قطره‌های آب از سوزنی‌های آن نیز طبیعی‌ست. پیداست که با تبدیل نام ‏گونه به نام خاص، از این درخت جاذبه‌ی گردشگری ساخته‌اند. باشد! حالا عیبی ندارد! هر چه ‏هست، احساس احترام به طبیعت را می‌انگیزد و این به‌خودی‌خود خوب است.‏

سوار می‌شویم و راهمان را پی می‌گیریم. سر یک پیچ مصطفی‌بئی دستور می‌دهد که همه ‏برخیزیم، سر پا بایستیم، و سمت چپ را نگاه کنیم؛ و آن‌سوی پیچ ناگهان دره و پرتگاه عظیمی بر ‏لبه‌ی جاده دهان می‌گشاید. ایستادن توی جیپ بی‌گمان برای تشدید احساس ایستادن بر لبه‌ی ‏پرتگاه است، اما کسی از سرنشینان فریاد ترس بر نمی‌کشد. راننده این‌جا را "کانیون" می‌نامد و ‏می‌گوید که این‌جاست منبع اکسیژن فراوان و معروف "کوه غاز" و درمان بیماران آسمی. جیپ ‏می‌ایستد و همه پیاده می‌شویم. آقا مصطفی ما را تا روی صخره‌هایی بر لبه‌ی پرتگاه راهنمایی ‏می‌کند. شکاف بزرگ و ژرفی‌ست در دل سنگ‌هایی که به سپیدی می‌زنند. من که فشار خون ‏بالایی دارم، اغلب در کوهستان و با اکسیژن فراوان فشار خونم پایین می‌رود. این‌جا هم به‌روشنی ‏احساس می‌کنم که فشار خونم پایین رفته و سرم سبک شده‌است.‏

دوستان در دلاوری و نزدیک‌تر و نزدیک‌تر رفتن به لبه‌ی پرتگاه با هم مسابقه گذاشته‌اند و ‏مصطفی‌بئی هم تشویقشان می‌کند. او جایی را در آن‌سوی دره‌ی مخوف نشان می‌دهد و می‌گوید ‏که چند ساعت بعد آن‌جا خواهیم ایستاد و این سو را نگاه خواهیم کرد. سرنشینان عکس‌های ‏فراوانی می‌گیرند.‏

کمی بعد در کنار یک چشمه می‌ایستیم. آب خنکی دارد، اما کمی بو و مزه‌ی چوب در آن هست و ‏نشان می‌دهد که سر راه از میان ریشه‌های درختان جنگلی گذشته‌است. اکنون در سرازیری ‏می‌رانیم. به گفته‌ی مصطفی‌بئی تا ارتفاع 1200 متری بالا رفته‌بودیم. چند پیچ آن‌طرف‌تر جیپ وارد ‏بیراهه‌ی کوچکی می‌شود و در کنار کلبه‌ای چوبی می‌ایستد. جیپ کوچک هم می‌رسد. این‌جا ‏چشمه‌ای با شیر آب، و دستشویی و توالت هم هست. مصطفی‌بئی اعلام می‌کند که ما ‏می‌توانیم تا ته دره‌ی کوچک آن‌سوی جاده برویم و پاهایمان را در آب رود خنک کنیم تا او و دوستانش ‏ناهار را آماده کنند.‏

ته دره‌ی جنگلی زیباست. هوا پاکیزه و فرح‌بخش است. آب زلال رود با صدایی دل‌انگیز از لابه‌لای ‏سنگ‌ها جاری‌ست و ما را به خود می‌خواند. دوستان هر یک به سویی می‌روند. کفش و جورابم را ‏در می‌آورم، بر تخته‌سنگی می‌نشینم و پاهایم را توی آب فرو می‌برم: یخ ِ یخ است. سرما تا مغز ‏استخوان‌های پایم نفوذ می‌کند و احساس درد می‌کنم، اما تحمل می‌کنم. دقیقه‌ای بعد پایم به ‏سرمای آب عادت می‌کند و لذت می‌برم.‏

عکس از ن.
دوستی لخت می‌شود و می‌پرد توی آب، اما درجا از شدت سرمای آب فریادش به آسمان می‌رود و ‏دوان بیرون می‌آید. من تا بالای زانو توی آب می‌روم، از باریکه‌ای می‌گذرم و خود را به جزیره‌ی ‏کوچکی می‌رسانم و می‌نشینم. یکی از خانم‌های ساکن آلمان از دور فریاد می‌زند: این "جزیره‌ی ‏شیوا"ست! و دوستی می‌گوید که شبیه مجسمه‌ی پری دریایی کپنهاگ شده‌ام!‏

چهار مسافر دیگر جیپ خودمان نیز به ما پیوسته‌اند و حالا دیگر همه خودمانی شده‌ایم. در طول راه ‏دوستان ما بارها خوردنی‌های گوناگون به آنان تعارف کرده‌اند و با شوخی‌هایشان آنان را نیز ‏خندانده‌اند. مسافران جیپ دیگر هم می‌آیند. مردانشان به ما نزدیک می‌شوند، اما زنان ‏حجاب‌پوششان همواره کمی دورتر می‌ایستند.‏

ساعتی بعد صدای سوت مصطفی‌بئی از سوی کلبه‌ی چوبی می‌آید، که یعنی ناهار حاضر است، و ‏یکی از دوستان ما با سوت پاسخ می‌دهد، که یعنی فهمیدیم و داریم می‌آییم! این یعنی "ارتباط ‏جنگلی". به‌سوی کلبه می‌رویم. مصطفی‌بئی و همکارانش عجب میزی چیده‌اند! در برنامه‌ی ‏تورهای آژانس رقیب خوانده‌بودیم که در طول برنامه با خوراک سرد پذیرایی می‌کنند، اما این‌جا ‏‏"کؤفته" [کباب کوبیده‌های کوچک] با ماکارونی، سالاد فراوان، نان و نوشابه چیده‌اند. چند قوطی ‏آبجو هم توی آب چشمه دارند خنک می‌شوند. خود مصطفی‌بئی برای همه غذا می‌کشد و اصرار ‏دارد که بیشتر بخوریم. میز و نیمکت‌های چوبی فراوانی به اندازه‌ی چندین تور هم‌زمان آن‌جا هست. ‏هر گروه بر گرد میزی می‌نشینیم و می‌خوریم. خوشمزه است.‏

شلاله‌لر

خنده و شوخی‌های بعد از ناهار ادامه دارد که مصطفی‌بئی برپا می‌دهد و می‌گوید که مایوها و ‏حوله‌هایمان را برداریم و دنبال او برویم. او هشدار می‌دهد که کوره‌راه خطرناکی در پیش داریم: مبادا ‏در طول راه با هم حرف بزنیم، یا حین راه رفتن رویمان را برگردانیم! گویی دارد بچه شهری‌های ‏کوه‌ندیده را نصیحت می‌کند. حق دارد. همه که مثل همه‌ی هشت نفر گروه ما نیستند که سابقه‌ی ‏کوهنوردی مفصل داشته‌باشند!‏

نیم ساعتی در کوره‌راهی جنگلی و صخره‌ای پیاده‌روی می‌کنیم. در جاهایی روی صخره‌ها نردبان‌های ‏چوبی گذاشته‌اند. کار خانم‌های محجبه‌ی جیپ دوم از همه دشوارتر است. آقا مصطفی اجازه ندارد ‏دست آن‌ها را بگیرد و کمکشان کند و تنها شوهرانشان اجازه‌ی این کار را دارند. اما شوهران آیا ‏خودشان را می‌توانند اداره کنند؟

به کف دره می‌رسیم و منظره‌ی زیبای چند آبشار در برابرمان هویدا می‌شود. این‌جا را "شلاله‌لر" ‏Şelaleler‏ (آبشارها) می‌نامند و مقصد نهایی این تور است. چند نفرمان لخت می‌شویم و می‌پریم ‏توی آب. این همان آبی‌ست که بالاتر پایم را در آن فرو کردم. بسیار سرد است. بعضی دوستان چند ‏ثانیه بیشتر دوام نمی‌آورند و بیرون می‌دوند. مصطفی‌بئی می‌گوید که باید پنج دقیقه دوام آورد و بعد ‏بدن عادت می‌کند. راست می‌گوید. ضربان قلب باید بتواند خود را تنظیم کند تا خون گرم به همه‌جای ‏بدن برساند. می‌مانم و آرام شنا می‌کنم. دو تن از خانم‌های گروه ما هم می‌مانند و مشغول ‏شوخی و شیطنت هستند. خانم‌های ساکن آلمان می‌پرند توی آب و زود بیرون می‌روند، اما ‏خانم‌های استانبولی کنار آب می‌نشینند و تماشا می‌کنند. مردان اسکی‌شهری در حوضی بالاتر ‏توی آب رفته‌اند، اما زنان حجاب‌پوششان بالای صخره‌ای دور نشسته‌اند و دارند ما را تماشا ‏می‌کنند (در عکس زیر پیدایشان کنید). خانم‌های گروه ما از این تبعیض سخت خشمگین و ناراحت‌اند، و من نیز. اما مگر ما توانسته‌ایم ‏جامعه‌ی خود را تغییر دهیم تا بتوانیم در جامعه‌ی ترکیه‌هم تأثیر بگذاریم؟ تازه، اردوغان دارد جامعه‌ی ‏ترکیه را در جهت حجاب بیشتر پیش می‌برد.‏

عکس از ت.
پس از آبتنی مفصل به کلبه باز می‌گردیم. گردانندگان تور چای آماده کرده‌اند. چه می‌چسبد! و ‏اکنون هنگام آواز سردادن است! یکی از دوستان از نخستین روز ورودمان به آقچای اصرار دارد که ‏ترانه‌ی آذربایجانی "بنفشه" را که در سال‌های دور در کوه‌ها می‌خواندم، بخوانم، و اکنون و این‌جا ‏دیگر راه فرار ندارم. می‌خوانم. همه‌ی اهل تور با دقت و شگفتی گوش می‌دهند. نمی‌دانم ‏ترکیه‌ای‌ها چه‌قدر از زبان این ترانه یا به‌قول خودشان "شرقی" را می‌فهمند. دختر جوان ساکن آلمان ‏دارد با آیفونش صدای مرا نمی‌دانم به کجا مخابره می‌کند. سپس یکی از دوستان ترانه‌ای گیلکی ‏می‌خواند، و باز دوستان اصرار می‌کنند که ترانه‌ای آذربایجانی، و این بار شاد بخوانم. "گئتمه، دایان" ‏را می‌خوانم و یکی از خانم‌های گروه ما با آهنگ آن می‌رقصد. آوازم که تمام می‌شود، ناگهان ‏صدایی از پشت سرم می‌گوید "آچ، آچ، آچ، آچ!" [بازکن، بازکن...!] یکی از مردان جیپ دوم است که ‏تکه‌ای شفتالو جلوی دهانم گرفته‌است و خندان می‌گوید: "ما این‌طوری تعارف می‌کنیم!" می‌خندم ‏و شفتالو را می‌خورم. او سپس به همه‌ی افراد گروه ما به همین شکل میوه "تعارف" می‌کند.‏

آقا مصطفی سنگ تمام می‌گذارد و بعد از چای هندوانه هم می‌آورد. این هم می‌چسبد. و اینک، ‏هنگام بازگشتن است. از راه دیگری باز می‌گردیم و مصطفی‌بئی، همچنان که قول داده‌بود، در ‏آن‌سوی "کانیون" بر فراز پرتگاه سهمگین‌تری می‌ایستد و همه را تشویق می‌کند که بر لبه‌ی پرتگاه ‏شیطنت کنند. یکی از دوستان پاکت بزرگی تخمه‌ی آفتابگردان درشت رو می‌کند که از ایران ‏آورده‌است. همسفران ترکمان، همه، بی‌استثناء، بیشتر از ما گرفتار و معتاد این تخمه‌ها می‌شوند و ‏پیوسته کف دستشان به‌سوی دوستمان دراز است و تخمه‌ی بیشتر می‌خواهند. مصطفی‌بئی نشسته بر ‏لبه‌ی پرتگاه، تخمه می‌شکند، و می‌گوید: این‌همه تور این‌جا آورده‌ام، اما هرگز بر لبه‌ی این ‏پرتگاه تخمه نشکسته‌ام!‏

ساعت از هشت غروب گذشته که دم خانه از جیپ پیاده می‌شویم. همسفران با هم ای‌میل و ‏فیسبوک رد و بدل می‌کنند و یکی از دوستان ما چهل لیره به "کیم؟ کیم؟ مصطفی‌بئی" انعام ‏می‌دهد. کم است برای سپاسگزاری بابت روزی سرشار از جنگل و کوه و آب و "اکسیژن" و خوراک و ‏شوخی و خنده و صفا و صمیمیت.‏

برای بزرگ‌کردن عکس‌ها روی آن‌ها کلیک کنید.‏

متن کامل تورکوی "گیزیراوغلو مصطفی‌بئی"‏
مجسمه‌ی پری دریایی کپنهاگ
ترانه‌ی بنفشه
ترانه‌ی گئتمه، دایان

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

22 September 2013

تورکوهایی دیگر - 2

پس از بازگشت از چاناق‌قلعه، در ساحل "آلتین قوم" آقچای نمی‌توان تنی به آب نزد. چه ‏آرامش‌بخش است آب دریا! شامگاه به رستورانی که ماهی‌های تازه دارد می‌رویم. ماهی‌های دریا، ‏و پرورشی را جدا از هم در ویترینی پر از یخ چیده‌اند. تماشا می‌کنید، انتخاب می‌کنید و سپارش ‏می‌دهید. کباب می‌کنند و سر میز می‌آورند. دوستان کشف کرده‌اند که ماهی "چیپورا" ‏Çipura‏ ‏خوشمزه‌تر از همه است. آیا این نام با همان کپور خودمان هم‌ریشه است؟ خود ماهی که شباهت ‏چندانی به کپور ما ندارد، اما خوشمزه است.‏

دوستان کشف دیگری هم کرده‌اند: این‌جا نوشیدنی معمول در کنار ماهی، "آب شلغم" ‏şalgam ‎suyu‏ است – نوشابه‌ای به رنگ سرخ تیره که در دو نوع تند و غیر تند در بطری‌هایی با اندازه‌های ‏گوناگون می‌فروشند. نام شلغم اغلب ما را به یاد چیز آب‌پز نه‌چندان خوشمزه‌ای می‌اندازد که به ‏هنگام بیماری می‌خورند و رنگ آن هم سرخ نیست. پس این چیست که آبش را این‌جا می‌نوشند؟ با ‏خواندن روی بطری کشف می‌شود که این آب هویج سیاه است که می‌گذارند تخمیر و ترش ‏می‌شود و سپس این نوشابه را از آن می‌سازند. به نوشته‌ی واژه‌نامه‌ی آن‌لاین "بنیاد زبان ترکی" ‏واژه‌ی شلغم ریشه‌ی فارسی دارد و به معنای همان ریشه‌ی ترب‌مانندی‌ست که ما می‌شناسیم، با ‏نام گیاه‌شناسی ‏Brassica rapa‏. نام "آب شلغم" برای آب‌هویج ترشیده معلوم نیست از کجا آمده. ‏هرچه هست، نوشیدنی خوشمزه‌ای‌ست و در اینترنت فواید فراوانی برای آن برشمرده‌اند. ‏به‌نوشته‌ی ویکی‌پدیا آن را همراه با راکی هم می‌نوشند، و خمارشکن خوبی نیز هست!‏

هنگام خوردن ماهی کشف دیگری می‌کنیم: سس بسیار خوشمزه‌ای روی میز هست که گویا باید ‏روی ماهی ریخت. تشخیص من این است که این رب انار رقیق است. پرس‌وجو کم‌وبیش تشخیص ‏مرا تأیید می‌کند. خدمه رستوران می‌گویند که این "نار اکلیشی سوس" ‏Nar eklişi sos‏ است ‏که در بقالی‌ها و از جمله در "بیم" ‏BİM‏ می‌فروشند. قرار می‌شود که در نخستین فرصت از این ‏سس بخریم!‏

آخر شب دوستان ما را به کافه ریو می‌کشانند که موسیقی زنده دارد و قرار است خواننده‌ی معروف ‏شهر ایلهان آلتین ‏İlhan Altın‏ از ساعت ده‌ونیم شب آن‌جا آواز بخواند. ما که می‌رسیم ساعت از ‏ده‌ونیم گذشته‌است اما از خواننده خبری نیست و ارکستر در حال گرم کردن مجلس است. پیر و ‏جوان، مرد و زن در سالن کافه ریو و در فضای باز ساحل دریا نشسته‌اند، گوش به موسیقی ‏سپرده‌اند، چای، آبجو و چیزهای دیگر می‌نوشند، قلیان و سیگار می‌کشند، گپ می‌زنند، یا روی ‏صندلی خود را با موسیقی تاب می‌دهند.‏


ساعت از یازده هم گذشته که آقای ایلهان با کف‌زدن‌ها و سوت‌زدن‌های پرشور جمعیت روی صحنه ‏می‌رود، خوش و بش می‌کند، و آواز می‌خواند. صدایش بد نیست. پیداست که تنها ماییم که برای ‏نخستین بار او را می‌بینیم. بقیه همه با او و ترانه‌هایش به‌خوبی آشنا هستند، با او دم می‌گیرند، با ‏ترانه‌های او نشسته یا ایستاده می‌رقصند، و سرانجام یک‌یک روی صحنه می‌روند و رقصی پرشور ‏آغاز می‌شود. یکی از همراهان چندی‌ست که در ضرباهنگ رقص اینان دقیق شده و کشف کرده که ‏با ضرباهنگ رقص ما در ایران فرق دارد. راست می‌گوید. اما من دارم فکر می‌کنم که چه می‌شد اگر ‏مردم ما هم در شهرستان‌های مشابه چنین تفریحاتی می‌داشتند؟

ایلهان می‌خواند و می‌خواند، و گاه به میان جمعیت می‌آید و همچنان در حال خواندن با برخی‌ها ‏دست می‌دهد. خانم‌های شیک و پیکی هم در میان جمع هستند که برای او عشوه‌فروشی ‏می‌کنند. او یک خواننده‌ی دستیار هم دارد: مردی‌ست جوان که می‌گوید کار او "نوستالژی‌خوانی" ‏است. او نخست ترانه‌ای قدیمی از زکی مورن می‌خواند که حتی من هم که سن‌وسالی دارم آن را ‏نشنیده‌ام، و سپس ترانه‌ی معروف "چیله بولبولوم" از امل سایین Emel Sayın را با هنرمندی تمام می‌خواند و در ‏میان جمعیت طوفانی به‌پا می‌کند. او جمع را وامی‌دارد که "الله" را که در این ترانه تکرار می‌شود، ‏همه با هم و به صدای بلند فریاد بزنند. این "الله" در اجرای نخستین امل سایین وجود نداشت و ‏دیرتر در ترانه وارد شد. امل سایین در سفرش به ایران نیز در شوی تلویزیونی پرویز قریب‌افشار و نیز همراه با ‏انوشیروان روحانی بارها این ترانه را خواند و حسابی گل کرد.‏

شب به خوبی و خوشی به پایان می‌رسد. ساعتی از نیمه‌شب گذشته که به "گراندهتل" ‏می‌رسم و می‌خوابم.‏

به‌سوی چنلی‌بئل!‏

پیش از ظهر روز چهارم چند دوست دیگر از راه دور می‌رسند و به ما می‌پیوندند. شادی دیدار این ‏دوستان پس از سال‌ها در وصف نمی‌گنجد. همه‌ی روز به قدم زدن در جمعه‌بازار آقچای، گپ‌زدن با ‏دوستان و آفتاب و آبتنی می‌گذرد. خانم میزبان با فراهم کردن خوراکی‌هایی که سال‌هاست من و ‏چند تن دیگر در حسرتشان بوده‌ایم، و با مهربانی‌هایش سنگ تمام می‌گذارد و حسابی شرمنده‌مان ‏می‌کند.‏

هنگام ورق‌زدن کتابچه‌ی نقشه‌ای که همراه دارم، جایی به‌نام چاملی‌بئل ‏Çamlıbel‏ در همین ‏نزدیکی آقچای و سر راه چاناق‌قلعه کشف کرده‌ام. این نام، همان "چنلی‌بئل" آذربایجانی خودمان، ‏پناهگاه و ستاد فرماندهی کوراوغلو قهرمان داستان‌های فولکلوریک بسیاری از مردمان آسیاست. ‏اقوام و ملیت‌های گوناگون توصیف‌های ویژه‌ی خود را از کوراوغلو و چنلی‌بئل دارند. می‌دانم که ‏جاهای بی‌شماری به‌نام چاملی‌بئل در ترکیه هست که هیچ ربطی به داستان کوراوغلو ندارند. اما ‏منی که چند سال از بهترین سال‌های جوانیم را پای حماسه و اپرای کوراوغلو گذاشته‌ام، نمی‌توانم ‏این قدر نزدیک جایی به‌نام چاملی‌بئل باشم و به دیدن آن نروم!‏

عکس نخست از ن. – این عکس از م.‏
داوطلب فراوان است و پیش از طهر روز پنجم به‌سوی چاملی‌بئل می‌رویم. راهنمای جی‌پی‌اس این ‏چاملی‌بئل را بلد نیست و یکی دیگر را نزدیک ادرمیت پیدا می‌کند، که مقصد ما نیست. کمی طول ‏می‌کشد تا با پرس‌وجو خروجی این روستا را سر راه آلتین‌اولوق پیدا کنم. جاده‌ی باریک از روستای ‏چاملی‌بئل و باغ‌های زیتون پیرامون آن می‌گذرد و به‌سوی کوه و جنگل می‌رود. هر چه پیش‌تر ‏می‌رویم جاده‌ی سنگلاخ خراب‌تر می‌شود. این جاده در واقع جیپ‌رو است، اما من با پرروئی تمام با ‏ماشین سواری در آن پیش می‌رانم. این‌جا و آن‌جا در دو سوی جاده باغ‌های زیتون گسترده ‏شده‌است. به یک چشمه می‌رسیم و آبی به سر و رویمان می‌زنیم. خاک فراوانی روی ماشین ‏نشسته‌است. سپس به یک چشمه‌ی دیگر می‌رسیم. دوستان میل دارند که کمی پیاده‌روی کنند، ‏و همین هنگام به تابلویی می‌رسیم که می‌گوید: «هرگونه عبور غیرمجاز، شکستن و کندن ‏شاخه‌ها، افروختن آتش، ریختن آشغال، کندن گیاهان، چراندن حیوانات، و شکار ممنوع است»!‏

ماشین را پای همین تابلو می‌گذاریم، پیاده می‌شویم و کمی قدم می‌زنیم. چشم‌انداز دره و شهرک ‏ساحلی آلتین‌اولوق از آن بالا زیبا و دیدنی‌ست. دوستان عکس‌های فراوانی می‌گیرند، و من دارم در ‏دل از اپرای کوراوغلو می‌خوانم:‏

چنلی‌بئل اؤلکم، هر یئری محکم، محکم
قوش کئچه بیلمز بو سنگرلرین اوستوندن
قصد ائده‌بیلمز بو یئرلره هئچ بیر دشمن
‏...‏
خانلاریندان ظلم گؤرموش ارمنی‌لر، گورجولر
باشلاییب عصیانا، بیزلردن گلیب یاردیم دیلر
‏...‏
من گتیردیم بو جماعت قارداش اولسون بیزلره
خان جفاسیندان قاچانلار، قوی قوشولسون بیزلره
‏...‏
چنلی‌بئلده ظلم اولماز
بوردا خان – بئی یاشاماز
آزاد اولماق ایسته‌ین گلسین
راحت اولماق ایسته‌ین گلسین
بوردا هر کس قارداش‌دیر، قارداش
بیر – بیریله یولداش‌دیر، یولداش...‏

و ترجمه‌ی نزدیک چهل سال پیشم، با همه‌ی ایرادهایی که دارد:‏

چنلی‌بئل وطن من است، همه‌جایش محکم و تسخیرناپذیر است
حتی پرنده هم نمی‌تواند از فراز این سنگرها عبور کند
دشمن حتی فکر تسخیر این‌جا را هم نمی‌تواند بکند
‏...‏
ارمنی‌ها و گرجی‌هایی که از خان‌هایشان ظلم دیده‌اند
شروع به عصیان کرده‌اند و از ما تمنای یاری دارند
‏...‏
من این جمع را آوردم تا با ما برادر باشند
بگذار تا گریزندگان از جفای خان به ما بپیوندند
‏...‏
ظلم در چنلی‌بئل وجود ندارد
در این‌جا خان و بیک وجود ندارد
آزادیخواهان بیایند
خواستاران راحتی بیایند
این‌جا همه با هم برادر هستند، برادر
همه با هم رفیق هستند، رفیق...‏

فیلم سوئدی "در جست‌وجوی شوگرمن" که پارسال جایزه‌ی اسکار بهترین فیلم مستند و 28 ‏جایزه‌ی دیگر را برد، نشان می‌دهد که چگونه تنها یک ترانه‌ی I Wonder‏ یک خواننده‌ی گمنام ‏امریکایی ‏Sixto Rodriguez‏ در دل جوانان، دانشجویان و روشنفکران افریقای جنوبی نخستین ‏شعله‌های انقلاب ضد آپارتاید را بر افروخت. عزیر ‏Üzeir‏ حاجی‌بیگوف و اپرایش کوراوغلو در اتحاد ‏شوروی سابق گمنام و ناشناخته نبودند، اما می‌خواهم بگویم که به‌گمانم پخش اپرای کوراوغلو و ‏انتشار متن دوزبانه‌ی آن در ایران نیز، در شرایط خفقان کشنده‌ی دهه‌ی 1350، شاید اندک تأثیری در ‏افروختن شعله‌ی انقلابی‌گری در دل‌های دانشجویان و برخی روشنفکران ایران داشت.‏

در راه بازگشت کنار یک تانکر آب می‌ایستیم. نوشته‌ی روی آن یعنی "بخشداری چاملی‌بئل" اما ما ‏‏"موهتارلیک" (مختارلیق) را به دلخواه خود "جمهوری خود مختار" معنی می‌کنیم: پس این تانکر ‏متعلق است به "جمهوری خودمختار کوراوغلو در چنلی‌بئل"! درود بر کوراوغلو و جمهوری آزاد و ‏فراملیتی او که خان و بیک هم ندارد! عکس‌های فراوانی می‌گیریم!‏

چاملی‌بئل قهوه‌خانه‌ی بزرگ و باصفایی دارد با استخری در حیاط بزرگش و چشم‌اندازی زیبا بر فراز ‏آلتین‌اولوق. می‌نشینیم. دوستی پسته‌ی ایران رو می‌کند، و آبجو و دوغ می‌نوشیم.‏

در پس‌کوچه‌ی تنگی دکان خرازی و کاردستی‌فروشی و عطاری تک‌افتاده‌ای پیدا می‌کنیم: چند پله ‏بالاتر از سطح کوچه ایوانی‌ست، کلبه‌ای چوبی، و آشپزخانه‌ای – همه پر از همه جور چیز که به ‏فروش گذاشته‌اند. مرد و زنی پشت میزی روی ایوان نشسته‌اند. با دیدن پنج مشتری شادمان از جا ‏می‌پرند. روی تابلوی کوچکی بر آستانه‌ی دکان نوشته‌اند "کؤیون دلی‌سی" ‏Köyün delisi‏. از خانم ‏دکاندار که لبخند بر لب کنارم ایستاده می‌پرسم:‏

Köyün delisi‏ عکس از ت.‏
- منظور از این "دلی" آدم پر زور و پهلوان و سرکش است، مثل "دلی"های کوراوغلو، یا یعنی دیوانه؟
خندان می‌گوید: - هاها...، نه، این خود منم، یعنی دیوانه!‏
‏- ولی...‏
مرد خندان توضیح می‌دهد: - این فقط یک کلک است برای کشاندن مشتری‌ها!‏
‏- پس این چامبلی‌بئل شما جای کوراوغلو و "دلی"هایش نیست؟
‏- هاها...، نه، چامبلی‌بئل کوراوغلو یک جایی نزدیک شهر "بولو"ست...‏

دوستان می‌کاوند، هر چیزی را بر می‌دارند، قیمت می‌پرسند، چیزهای جالب را به هم نشان ‏می‌دهند، پیوسته می‌پرسند "این چیست؟"، "آن چیست؟". برخی‌شان ترجمه لازم دارند. مرد ‏دکاندار می‌پرسد کجایی هستیم و شگفت‌زده ادامه می‌دهد:‏

‏- چه‌طور از این‌جا سر در آوردید؟
‏- به خیال چاملی‌بئل ِ کوراوغلو آمدیم!‏

سری تکان می‌دهد و چیزی نمی‌گوید. دوستان صابون ِ زیتون و داروی گیاهی می‌خرند، و شاد و ‏خندان به شهر باز می‌گردیم. آفتاب و دریا می‌خوانندمان!‏

***
برای بزرگ‌کردن عکس‌ها روی آن‌ها کلیک کنید.‏

عکس‌هایی از کافه ریوی آقچای و برنامه‌ی ایلهان آلتین
ترانه‌ای با صدای ایلهان آلتین
فیلمی از پرده‌ی سوم اپرای کوراوغلو
متن کامل و رسمی (لیبرتوی) اپرای کوراوغلو به خط لاتین
متن "کامل" اپرای کوراوغلو که من با تکیه بر گوش‌هایم نوشتم، همراه با ترجمه‌ی فارسی
ترانه‌یI Wonder ‎‏  با صدای رودریگز
امل سایین: چیله بولبولوم – اجرای قدیمی
امل سایین و انوشیروان روحانی: چیله بولبولوم
اجرای تازه‌ای از امل سایین

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

15 September 2013

تورکوهایی دیگر - 1

بر ساحل داردانل، چشم‌انداز تکه‌ای از نیمه‌ی اروپایی شهر چاناک‌کاله (عکس از ن.)‏
آب و خاک آقچای گویی دامن مرا گرفته‌است و به این زودی‌ها رهایم نخواهد کرد. پارسال سفری به ‏آن‌جا کردم و "تورکوها" را نوشتم، و امسال نیز مهر دوستان باز به آن‌جا کشاندم، هشت روزی از آب ‏و هوا و دیدنی‌ها و خورد و خوراک و مهر دوستان لذت بردم، و همین چند روز پیش بازگشتم. امیدوارم ‏نوشته‌های این بار نیز ارزش خواندن داشته‌باشند.‏

ساعت 21:15 شامگاه سوم سپتامبر در سالن ترانزیت فرودگاه "عدنان مندرس" ازمیر هرچه چشم ‏می‌گردانم، نماینده‌ی شرکت کرایه‌ی اتوموبیل آلمیرا ‏Almira‏ را در صف پیشوازکنندگان نمی‌بینم. قرار ‏بود او با تابلوی نام من آن‌جا باشد و ‏‎"Meet and Greet service"‎‏ ارائه دهد. البته قرارمان ساعت ‏‏21:30 است. از دفتر شرکت‌های دیگر می‌پرسم و می‌گویند که آلمیرا آن‌جا دفتری ندارد و نماینده‌ی ‏شرکت بیرون سالن منتظر مشتری‌هایش می‌ایستد. از سالن ترانزیت بیرون می‌روم. آن‌جا تنها یک ‏نفر تابلویی با نام کسی بر دست منتظر است، اما او ربطی به کرایه‌ی ماشین و به من ندارد. ‏می‌ایستم و می‌ایستم. ساعت 21:30 می‌شود، اما از نماینده‌ی شرکت آلمیرا خبری نیست. نکند ‏داخل سالن بود و ندیدمش، یا اکنون آن‌جاست؟ باید سری به سالن بزنم. برای این کار باید از ‏کنترل وسایل و بازرسی بدنی عبور کنم. مأموران بازرسی مهربانند. به انگلیسی می‌گویم که مسافر ‏نیستم و تنها به دیدار کسی می‌روم. زیاد سخت نمی‌گیرند و عبورم می‌دهند.‏

اما داخل سالن هم خبری از نماینده‌ی مربوطه نیست. دوباره بیرون می‌روم. می‌ایستم، قدم ‏می‌زنم، می‌کوشم به شماره‌ی شرکت تلفن بزنم، اما گوینده‌ای می‌گوید که این شماره وجود ندارد! ‏سرانجام سروکله‌ی آقای نماینده با 15 دقیقه تأخیر پیدا می‌شود. عین خیالش هم نیست که دیر ‏کرده‌است. مدارک مرا بررسی می‌کند، چیزهایی می‌نویسد، امضاهایی می‌گیرد، می‌فهمد که ‏اطلاعات من درباره علامت عبور از اتوبان‌های پولی که روی شیشه‌ی جلوی اتوموبیل نصب شده‌، ‏کم است، و 50 لیره اضافه برای آن علامت می‌خواهد. می‌گویم که قصد رانندگی در اتوبان‌های ‏پولی را ندارم، اما او می‌گوید که در خیابان اصلی شهر پلی خراب شده و چاره‌ای جز عبور از اتوبان ‏کمربندی و پولی ازمیر ندارم! می‌دانم که دروغ می‌گوید و قصدش تیغ زدن 50 لیره است. چاره ‏چیست؟ می‌دهم.‏

باک ماشین خالیست. قرار بود تا یک چهارم سوخت داشته‌باشد. نماینده مرا تا نزدیک‌ترین ‏پمپ بنزین می‌برد و آن‌جا ماشین را تحویلم می‌دهد. باک را با گازوئیل پر می‌کنم. می‌شود 200 لیره. 5 لیره ‏هم به مأمور پمپ انعام می‌دهم. دعایم می‌کند. هوا گرم است، به‌ویژه برای کسی که در نزدیکی قطب زندگی می‌کند. از فروشگاه کنار پمپ کمی خوردنی و یک شیشه ‏آب خنک می‌خرم. در ‏گوشه‌ای از پمپ بنزین پارک می‌کنم و به وارسی و یاد گرفتن دگمه‌ها و اهرم‌های ماشین ‏می‌پردازم، آینه‌ها و صندلی را تنظیم می‌کنم. یک فورد فوکوس سی – ماکس خواسته بودم و همان ‏را برایم آورده‌اند. ماشین کم‌وبیش نوست و هیچ ایرادی ندارد. پیش به‌سوی آقچای!‏

این بار مسیر و جاده برایم آشناست و با سرعت بیشتر و راحت‌تر می‌رانم. ساعت نیم بعد از ‏نیمه‌شب به مقصد می‌رسم. شهر ساحلی بیدار است و دوستان مهربان منتظراند. دیدار دوستانی ‏که سال‌هاست ندیده‌امشان و پیش از من از راه‌های دوری رسیده‌اند، خستگی چهارده ساعت در ‏راه بودن، از خانه تا فرودگاه استکهلم، تا فرودگاه استانبول، تا فرودگاه ازمیر، و تا آقچای را از تن و ‏جانم می‌برد. میزبان مهربان با اصرار برایم غذا گرم می‌کند. دو ساعتی می‌نشینیم و از هر دری گپ می‌زنیم. ‏هنگام خواب است. امسال و اکنون رمضان گذشته‌است و خبری از "طبل‌های سحری" نخواهد بود. ‏چه خوب!‏

گراندهتل

امسال دوستان بیشتری این‌جا جمع می‌شوند و من قصد دارم که در هتل اقامت کنم. "گراند ‏کوتلوگون هتل" ‏Grand Kutlugün Hotel‏ را انتخاب می‌کنیم که هم نزدیک خانه‌ی دوستانم است و ‏هم در 150 متری ساحل دریا. خانم کارمند هتل با خوشرویی ما را می‌پذیرد و چند اتاق نشانمان ‏می‌دهد. استانداردهای آن چندان بالا نیست، معمولی‌ست، اما ایراد ویژه‌ای هم ندارد. دوست و ‏میزبانم با مدیر هتل چانه می‌زند و اکنون که فصل گردشگری سپری شده، به شبی 50 لیره رضایت ‏می‌دهیم. این نزدیک نصف قیمت "مسافرخانه"های ‏vandrarhem‏ سوئد است که تخت‌های دوطبقه ‏دارند و آشپزخانه و دوش و توالت مشترک، و ملافه و حوله هم پای خودتان است. این‌جا اتاقی با دو ‏تخت جدا، با همه امکانات یک هتل واقعی، شامل صبحانه، به من می‌رسد. راضی هستم و گله‌ای ‏ندارم. اما به‌زودی ایرادهای ریز و درشت خود را نشان می‌دهند: آب حمام با یک گرمکن برقی ‏دیواری گرم می‌شود و تنظیم گرمای مناسب برای دوش گرفتن با آن کار حضرت فیل است؛ دوش به ‏گیره‌ی روی دیوار بند نمی‌شود و باید توی دست گرفتش؛ هتلدار از پنجره‌های دو جداره حرف زده که ‏گویا جلوی سروصدای بیرون را می‌گیرند، اما درزهایی در چارچوب پنجره‌ها باز است و صدای ترافیک ‏خیابان و چهارراه پشت پنجره، و واق‌واق سگ‌های ولگرد خیابان که همه هر شب تا صبح ادامه ‏دارند، برای گوشی که به سکوت خانه‌ی من در سوئد عادت کرده، آزارنده است.‏

‏"صبحانه" نان و پنیر و کره و مربا و چای و تخم‌مرغ آب‌پز سفت است و کمی گوجه فرنگی و خیار – ‏همین. خوب است که من هیچ قهوه نمی‌خورم! تازه، از روز دوم بشقاب هر کس را از پیش آماده ‏کرده‌اند و چیده‌اند و چیز بیشتری نیست که بردارید. از سرویس و نظافت اتاق و تعویض ملافه و حوله ‏و غیره هم خبری نیست. اما عیبی ندارد: همه چیز که نمی‌تواند ایده‌آل باشد! تازه، این‌طوری برای ‏محیط زیست هم بهتر است! با همه‌ی این احوال، هنوز این "گراندهتل" با این قیمت از ‏مسافرخانه‌های سوئد بهتر است. تصویر یک ستاره در کنار کلمه‌ی "گراند" در نام هتل هست و ‏دوستان به‌شوخی می‌گویند که این هتل "یک ستاره" است.‏

همه‌ی روز دوم با آبتنی و آفتاب و گپ زدن با دوستان دیرین و قدم زدن در خیابان لمان آکپینار ‏Leman ‎Akpınar Cd.‎‏ سپری می‌شود. با آن‌که فصل گردشگری تمام شده، ساحل دریا خلوت نیست. دریای آبی، ‏آرام است و سطح آن در آفتاب می‌درخشد. آب خوب و گرم است. از همان پارسال تنی به آب نزده‌ام و شنا می‌چسبد. شامگاه نیز ‏خیابان هنوز شلوغ است، اما نه به شلوغی پارسال. مرد و زن، پیر و جوان، با حجاب و نیمه‌عریان، در ‏میان دست‌فروشان و دکان‌های یادگاری‌فروشی تا ساعتی پس از نیمه‌شب قدم می‌زنند. امسال ‏هم در ساحل و هم در این خیابان زنان حجاب‌پوش بیشتری دیده می‌شوند. حتی زنانی چادری و ‏نقاب‌پوش نیز می‌بینم. پارسال چنین چیزی ندیدم. در مقابل، تعداد پرچم‌های ترکیه و تصاویر آتاتورک ‏هم که بر در و دیوار و سر در دکان‌ها آویخته‌اند بیشتر شده‌است. آیا جامعه‌ی ترکیه دارد قطبی ‏می‌شود؟

چاناق‌قلعه

پارسال تا ویرانه‌های شهر باستانی ترویا در 20 کیلومتری شهر چاناق‌قلعه ‏Çanakkaleرفتم، اما دیدار ‏چاناق‌قلعه دست نداد. چند تن از دوستان را تشویق می‌کنم و پیش از ظهر روز سوم به‌سوی این ‏شهر در 100 کیلومتری شمال آقچای رهسپار می‌شویم.‏

چاناق به ترکی یعنی کاسه. گویا در این شهر و قلعه‌ی قدیمی آن کاسه‌های سفالی خوبی ‏می‌ساخته‌اند و نام شهر از آن‌جاست. این شهر اهمیت استراتژیک بسیاری دارد، زیرا در کنار ‏تنگ‌ترین جای تنگه‌ی داردانل و در هر دوسوی تنگه گسترده شده‌است. این تنگه اروپا را از آسیا جدا ‏می‌کند و چاناق‌قلعه پس از استانبول دومین شهر جهان است که در دو قاره جا دارد. خیال می‌کردم ‏که نام "داردانل" ترکی‌ست و مرکب از دار = تنگ، و دانل = تونل (؟)، اما اکنون آموختم که این نام ‏در اصل از نام یکی از پسران زئوس خدای یونانی گرفته شده‌است.‏

سربازان خشایارشا
آب داردانل را شلاق می‌زنند.
تنگه‌ی داردانل، به طول 60 کیلومتر، تنها راهی‌ست که دریای مرمره را به دریای اژه وصل می‌کند، و ‏بنابراین تنها راهی‌ست که کشورهای پیرامون دریای سیاه را (پس از گذشتن از تنگه‌ی بوسفور) به ‏آب‌های آزاد وصل می‌کند. خشایارشا و اسکندر هر دو درست در همین چاناق‌قلعه در دو جهت ‏مخالف از عرض داردانل گذشتند. خشایارشا در سال 482 پیش از میلاد هنگامی که به یونان ‏لشگرکشی می‌کرد این‌جا برای گذشتن از آب، دو پل از کلک‌های چوبین ساخت، اما، به نوشته‌ی ‏هرودوت، خدایان و آب به نجات یونان شتافتند: طوفانی درگرفت و پل‌ها را ویران کرد. خشایارشا فرمان ‏داد که طراحان ِ دو پل را گردن بزنند، و به افرادی از سپاهش فرمان داد که با کوبیدن میله‌های آهنین ‏داغ شده در آتش، آب داردانل را مجازات کنند. سپس معماری دیگر پلی از کشتی‌ها ساخت و ‏خشایارشا و سپاهیانش توانستند از آب بگذرند.‏

در سال 1915 به هنگام جنگ جهانی نخست نیز ترکان به فرماندهی مصطفی کمال آتاتورک در ‏چاناق‌قلعه حماسه‌ی بزرگی آفریدند و در نبردی معروف به "عملیات گالیپولی" نگذاشتند نیروی دریایی ‏متفقین متشکل از سربازان انگلیسی، فرانسوی، هندی، استرالیائی، و نیوزیلندی از راه داردانل خود ‏را به کنستانتینوپل (استانبول) برسانند و آنان را در شبه‌جزیره‌ی گالیپولی به دام انداختند. اما ‏امپراتوری عثمانی در جبهه‌های دیگر شکست خورد و فروپاشید. در چاناق‌قلعه یادبودهای فراوانی ‏برای بزرگداشت ایستادگی سلحشوران نبرد گالیپولی برپا کرده‌اند. از جمله "شهیدگاه"های متعددی ‏برای 60 هزار کشته در نیمه‌ی اروپایی چاناق‌قلعه هست.‏

زیر آفتاب داغ ظهر به چاناق‌قلعه می‌رسیم. راهنمای جی‌پی‌اس ماشین که قرار است ما را به "مرکز ‏شهر" برساند، طبق معمول گویا به مرکز هندسی شهر راهنمایی‌مان می‌کند: در کوچه‌ای تنگ و ‏خشک و خالی و به‌کلی بی‌ربط می‌گوید «به مقصد رسیدید»! یکی از همراهان پیاده می‌شود و از ‏رهگذری پرس‌وجو می‌کند: برای رفتن به شهیدگاه‌ها باید با ماشین رفت توی کشتی‌هایی که عرض ‏تنگه را می‌پیمایند و به بخش اروپایی می‌روند؛ در این طرف چیز زیادی برای دیدن نیست؛ تنها اسب ‏چوبی معروف هست، و قلعه‌ای به‌نام "چیمنلیک کاله‌سی" ‏Çimenlik Kalesi‏ (قلعه‌ی چمنزار).‏

با شم جهت‌یابی خودم مرکز تجاری شهر را می‌یابم. اسکله‌ی کشتی‌های ماشین‌بر نیز ‏همان‌جاست. اما ما خسته و تشنه و گرسنه و آفتاب‌زده‌ایم. در کوچه‌های تنگ نزدیک مرکز شهر چرخی ‏می‌زنم و جایی برای پارک ماشین پیدا می‌کنم. ماشین را رها می‌کنیم و به سوی کافه‌های کنار ‏ساحل می‌رویم. خود را درون قهوه‌خانه‌ی بزرگی درست در کنار تنگه‌ی داردانل می‌اندازیم و بر گرد ‏میزی می‌نشینیم و چشم‌انداز تنگه و قلعه‌ی آن‌سوی آب را تماشا می‌کنیم (عکس نخست).‏

یکی از دوستان که علاقه‌ی ویژه‌ای به نانوایی‌ها و شیرینی‌پزی‌های ترکیه دارد، از نانوایی نزدیک ‏قهوه‌خانه چیزهای خوشمزه‌ای می‌خرد و می‌آورد. دوستان این‌ها را با چای می‌خورند و من با دوغ. ‏این دوغ‌های ترکیه در سوئد گیر نمی‌آید! برایم جالب است که در رستوران‌ها و قهوه‌خانه‌های این ‏منطقه می‌توان خوردنی و نوشیدنی همراه خود را روی میز گذاشت و خورد. آیا این کار در شهرهای دیگر، ‏مانند استانبول و آنکارا هم مجاز است؟ در سوئد مجاز نیست، یا دستکم صاحب کافه هیچ از این کار ‏خوشش نمی‌آید.‏

صیادان صدف (عکس از ن.)‏
چند ده متر آنسوتر اسکله‌ی کوچکی هست که صیادان صدف روی آن مشغول کاراند. پسرکی پولی ‏از گردشگران می‌گیرد، توی آب شیرجه می‌زند، و با دستانی پر از صدف خوراکی روی آب باز ‏می‌گردد و آن‌ها را به گردشگر می‌دهد.‏

از کسی نشانی اسب چوبی ترویا را می‌پرسیم و معلوم می‌شود که در همان پانصدمتری ماست. ‏به آن‌سو می‌رویم و سرانجام اسب را که درخت بزرگی از دیدمان پنهان کرده، پیدا می‌کنیم. دیدار ‏هیجان‌انگیزی‌ست! این همان اسب چوبی‌ست که برای فیلم "ترویا" (2004) با شرکت براد پیت ‏ساخته‌شد. پس از پایان فیلم‌برداری در مکزیک، شرکت‌های سازنده‌ی فیلم (از جمله وارنر و برادران) ‏مجسمه‌ی اسب را به ترکیه هدیه کردند و در سال 2006 مجسمه در ساحل داردانل در چاناق‌قلعه ‏نصب شد.‏

(عکس از ن.)
دوستان عکس‌های فراوانی می‌گیرند. آن‌جا یک ساعت آفتابی هم هست که توجه اهل فن را جلب ‏می‌کند.‏

دوستان حال و حوصله‌ی رفتن به شهیدگاه‌ها در آن‌سوی تنگه را ندارند. پس می‌رویم تا در کوچه‌های ‏تنگ و قدیمی و پر از فروشگاه‌ها در مرکز شهر قدمی بزنیم. جالب و دیدنی‌ست. دوستان چپ و ‏راست عکس می‌گیرند. ساعتی بعد گرما و آفتاب بار دیگر تشنه‌مان کرده‌است. قهوه‌خانه‌ای قدیمی ‏با حیاطی سنگ‌فرش و مصفا در پس‌کوچه‌ای نظر دوستان را جلب می‌کند: "قهوه‌خانه خان (هان) – ‏تأسیس 1889". وارد می‌شویم، در سایه‌ی درختی می‌نشینیم و چای "سپارش" می‌دهیم. دوست ‏میزبان مهربانمان میوه‌هایی را که از خانه آورده رو می‌کند. می‌چسبد!‏

به‌سوی ماشین می‌رویم و سر راه در چند کوچه و خیابان دیگر نیز قدم می‌زنیم. دوست ‏شیرینی‌دوستمان نانی گرم و نرم شبیه بربری خودمان، اما کوچک و نازک پیدا می‌کند که توی آن ‏چیزهای مختلفی پر کرده‌اند. همچنان قدم‌زنان می‌خوریمش. خوشمزه است. مزه‌ی پیراشکی‌های ‏روسی را دارد.‏

در صدمتری ماشین کشف می‌کنیم که پشت دیوار "چیمنلیک کاله‌سی" پارک کرده‌ایم. چه خوب! ‏می‌توانیم قلعه را هم ببینیم. این‌جا یکی از سنگرهای پایداری در برابر نیروی دریایی متفقین ‏در جنگ جهانی نخست بوده‌است. سراسر "چمنزار" نمایشگاهی‌ست از بقایای توپ‌ها، مین‌ها، اژدرهای دریایی، و حتی ‏لاشه‌ی یک زیردریایی آلمانی (متحد عثمانی در جنگ). سکو و ستون یادبودی برای فرماندهان و ‏کشتگان این قلعه نیز ساخته‌اند. آن‌جا در کنار عکس‌هایی از صحنه‌های نبرد، بر مرمری نوشته‌اند: ‏‏«رفتند. نتوانستند عبور کنند. عبور نخواهند کرد». این شاید متن تلگرافی‌ست که فرمانده قلعه ‏پس از عقب‌نشینی متفقین به ستاد ارتش فرستاد.‏

فضای این چمنزار و قلعه بسیار باشکوه و سلحشورانه و میهن‌پرستانه است. می‌خواهیم به درون ‏قلعه برویم، اما کشف می‌کنیم که بازدید از قلعه پنجشنبه‌ها، یعنی امروز، تعطیل است. چه حیف. ‏وقت بازگشتن به آقچای است.‏

برای بزرگ کردن عکس‌ها، روی آن‌ها کلیک کنید.‏
تورکوی "چاناق‌قلعه" را این‌جا بشنوید.‏
صحنه‌ی کوتاه اسب چوبی از فیلم "ترویا" را این‌جا ببینید.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

25 August 2013

بدورد، ناشر خوش‌ذوق!‏

در خبرها آمد که محمد زهرایی یکی از خلاق‌ترین و خوش‌ذوق‌ترین ناشران ایران درگذشته‌است، و ‏داغی تازه بر دل‌های داغدار ما افزوده شد.‏

من با محمد زهرایی در دفتر انتشارات حزب توده ایران در خیابان ایرانشهر آشنا شدم. در آن هنگام ‏دفترهای رسمی و مرکزی حزب به تصرف "حزب‌الله" در آمده‌بود و اکنون کارهای حزب در مکان‌های ‏پراکنده و نیمه‌پنهان صورت می‌گرفت. دفتر ایرانشهر جایی بود به سرپرستی محمد پورهرمزان برای ‏انجام همه‌ی کارهای انتشاراتی حزب: از گردآوری نوشته‌ها، تایپ، غلط‌گیری، طراحی، صفحه‌بندی، ‏نمونه‌خوانی روزنامه‌ها، نشریات ادواری، و کتاب‌های حزب، و سرانجام تحویل آن‌ها به چاپخانه‌ها. ‏محمد زهرایی یکی از ناشرانی بود که زیر نظر محمد پورهرمزان کتاب‌های حزب را منتشر می‌کرد.‏

این‌جا بود که شنیدم که محمد زهرایی در انتشارات "نیل" کار می‌کرده است. نیل را و کتاب‌های ‏ارزشمند و پرخواننده‌ای را که منتشر می‌کرد اهل کتاب از پیش از انقلاب خوب می‌شناختند. اما ‏اکنون یکی از صاحبان آن به‌نام ناصر بناکننده بنای ناسازگاری با حزب را نهاده‌بود، محمد زهرایی با او ‏اختلاف داشت، و کارش را جدا کرده‌بود.‏

محمد زهرایی همواره با گام‌های بلند و مصمم در این دفتر رفت‌وآمد می‌کرد؛ همواره کاغذی و کتابی ‏را توی هوا گرفته‌بود و شتابان می‌رفت تا به کسی نشان دهد یا از کسی چیزی بپرسد؛ همواره ‏شادمان و لبخند بر لب. با دیدنش احساس می‌کردم که مهر و عشق و خوشبینی از وجودش ‏می‌تراود. با لهجه‌ی شیرین مشهدی‌اش به هر کسی که سر راهش بود چیزی پر مهر می‌گفت. ‏یکی از دغدغه‌های بزرگ او طراحی شکل روی جلد کتاب‌های حزب بود و ذوق و سلیقه‌ی زیباپسند ‏او در شکل‌گیری طرح عمومی روی جلد کتاب‌های حزب نقش بزرگی بازی کرد. نمونه‌هایی این‌جا ‏می‌آورم. برای تصویر بزرگ‌تر روی آن‌ها کلیک کنید. بارها شاهد چانه‌زدن‌های او درباره پهنا و فاصله‌ی ‏خط‌ها و مستطیل‌های این طرح بودم، و در آن هنگام به نظر من این یکی از زیباترین طرح‌های روی ‏جلد در میان همه‌ی کتاب‌ها بود.‏




‏9 تیرماه 1360، دو روز پس از انفجار دفتر حزب جمهوری اسلامی و کشته‌شدن نزدیک یکصد نفر در ‏آن، پاسدارانی به این دفتر ما ریختند و پس از یک روز کامل بازداشتمان در محل، رهایمان کردند ‏‏(شرح آن را آقای خسرو صدری نوشته‌است). از آن پس من به دفتر دیگری منتقل شدم و دیگر ‏محمد زهرایی را ندیدم. گویا او را نیز در اردیبهشت 1362 هنگام دستگیری گسترده‌ی اعضای حزب ‏گرفتند و چند سالی در زندان به‌سر برد. به نوشته‌ی دیگران، محمد زهرایی پس از رهایی از زندان ‏فعالیت خود را روی انتشار کتاب‌های ارزشمند و خوش‌قواره متمرکز کرد و در این کار دستاوردهای ‏شایانی داشت، مانند انتشار "کتاب مستطاب آشپزی، از سیر تا پیاز" نوشته‌ی نجف دریابندری، "حافظ ‏به سعی سایه"، و...‏

در نوروز 1384 و در سفر کوتاهی که پس از 22 سال به ایران کردم، دلتنگ بازیافتن یادهای کهن، در ‏برابر کتابفروشی‌های روبه‌روی دانشگاه تهران قدم زدم. در حوالی جایی که سی سال پیش ‏کتابفروشی نیل قرار داشت بی‌اختیار و از همان بیرون پشت پیشخوان همه‌ی کتابفروشی‌ها را نگاه ‏کردم: شاید محمد زهرایی هنوز این‌جا باشد؟ و او بود! خود او بود! ایستاده پشت پیشخوانی و سر ‏فروبرده در پوشه‌ای. کمی چاق‌تر، با سری که تاس شده‌بود و موهایی سپید بر شقیقه‌ها!‏

چه کنم؟ آیا بروم تو و چاق‌سلامتی کنم؟ آیا مرا به یاد می‌آورد؟ او چه می‌داند چه بر من رفته، ‏کجاها بوده‌ام و چه شدم. و من چه می‌دانم در زندان چه بر او رفت و بر چه راهی می‌رود. حتی اگر ‏به یادم بیاورد، از دیدارم شادمان می‌شود، یا می‌ترسد؟

دلم پر می‌زد برای خوش‌وبش کردن‌های گرم و پر مهر و پر شورش.‏ قدم کند کردم، با حلقه‌ی اشکی بر چشمان نگاهش کردم، و به راه خود رفتم. و چه خوب که پیشش نرفتم، زیرا در پایان روز مأموری به اصرار ‏شیرفهمم کرد که در تمام روز همه جا دنبالم می‌کرده‌است.‏

و اکنون محمد زهرایی دیگر با ما نیست، اما حاصل کارش را، و یادش را، برایمان باقی گذاشته‌است. ‏یادش گرامی باد!‏

عکس‌هایی از بدرقه‌ی پیکر محمد زهرایی.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

13 August 2013

یادی از احمد حسینی آرانی

1348
یازدهم مرداد، دوم اوت، سی سال از اعدام دوست هم‌دانشگاهیم احمد حسینی آرانی گذشت. ‏این روزها 25 سال از جنایت بزرگ جمهوری اسلامی و کشتار جمعی هزاران زندانی سیاسی در ‏تابستان 1367 نیز می‌گذرد. با یادنامه‌ای برای احمد، یاد همه‌ی قربانیان جمهوری اسلامی را گرامی ‏می‌دارم.‏

احمد، زاده‌ی 1330 (؟) در آران ِ کاشان، دو سال پیش از من، در سال 1348 وارد دانشگاه صنعتی ‏آریامهر (شریف) شد، در همان رشته‌ی من، مهندسی مکانیک. آغاز آشنایی‌مان را به‌یاد ‏نمی‌آورم. به‌گمانم در پاییز 1351 در محفلی از آشنایان مشترک در دانشگاه به هم برخوردیم. اما ‏خوب به‌یاد دارم که از همان نخستین برخوردها مانند دو آهنربا به‌سوی یک‌دیگر جذب شدیم. من تنها ‏چند دوست انگشت‌شمار در میان هم‌دوره‌ای‌هایم داشتم و گروه بزرگی از دوستانم همه بزرگ‌تر از ‏من و سال‌های بالاتر دانشگاه بودند. نمی‌دانم چرا.‏

احمد بی‌نهایت تیزهوش بود و من تیزهوشان را همواره دوست می‌داشته‌ام. او دانش علمی و ‏اجتماعی و سیاسی و هنری گسترده‌ای نیز داشت. به‌زودی همچون دو اسب درشکه همه‌جا با ‏هم بودیم. او به من و گروهی از دوستانم می‌پیوست، به اتاق محقر دانشجویی مشترک من با ‏تقی در خیابان هاشمی، یا به اتاق بعدی من در خیابان توس می‌آمد، می‌نشستیم، چیزی ‏می‌خوردیم و عرقی می‌نوشیدیم، و البته احمد هرگز لب به مشروب نمی‌زد، موسیقی آذربایجانی ‏گوش می‌دادیم، که احمد زبانش را هیچ نمی‌دانست، اما از موسیقی آن صمیمانه لذت می‌برد، و ‏شب چند پتو روی زمین پهن می‌کردیم و همه کنار هم روی آن می‌خوابیدیم. یک بار پولمان ‏نمی‌رسید که عرق بخریم. احمد هرچه پول داشت، سی و چند ریال، داد و عرق ما جور شد، و ‏احمد از شادی ما خوش بود.‏

با کار من برای دکتر هرمز فرهت، و "اتاق موسیقی"، و اطلاعاتی که میان دوستانم می‌پراکندم، ‏آشنایی احمد نیز با موسیقی کلاسیک بیشتر و بیشتر می‌شد. از چیزهایی که درباره‌ی دقت و ‏‏"مهندسی" یوهانس برامس در هارمونی برایش تعریف می‌کردم، و البته با شنیدن آثار برامس، ‏شیفته‌ی او شده‌بود. سنفونی‌های چهارگانه، کنسرتو پیانوی شماره 2، کنسرتو ویولون، و بیش از ‏همه رقص مجار شماره 1 او را بسیار دوست می‌داشت. در ‏اتاق دانشجوئیم در خیابان توس و از ‏ضبط صوت کاست کوچکی که دوستم انوشیروان به من ‏داده‌بود آثار برامس را گوش می‌دادیم و ‏احمد پیوسته می‌گفت: "وای... وای... ببین! ببین! چه می‌کنه! اَ.َ.َ. پسر! وای‎... ‎وای...". او در ‏جاهایی از رقص مجار شماره 1 بازوان و کف دستانش را تند تکان ‏می‌داد و می‌گفت: "ببین! ببین! ‏عین یه دسته گنجیشک که یهو از زمین بلند میشن!"‏

شیراز، نوروز 1352 (؟)
احمد "کردی افشاری" اثر فکرت امیروف را نیز دوست می‌داشت. با شنیدن آن اصرار می‌کرد که ‏ارکستری خیالی را رهبری کنم، با نیم‌خنده‌ای فروخورده غرق تماشای دگرگونی حالم و حرکت‌هایم ‏می‌شد و لذت می‌برد. حرکت بامزه‌ای را نمی‌دانم از کجا یاد گرفته‌بود: انگشت میانی دستش را زیر ‏چانه، و دو انگشت طرفین آن را روی چانه‌ی کسانی که دوستشان می‌داشت می‌گذاشت، هوا را با ‏سروصدا به دهان می‌کشید، و سپس با سُراندن و واپس کشیدن انگشتانش از چانه‌ی طرف، ‏صدایی با انگشتانش ایجاد می‌کرد و کیف می‌کرد.‏

هرگاه که در کوچه و خیابانی با هم می‌رفتیم، اصرار داشت که مسابقه‌ی تند راه رفتن بدهیم، بی ‏آن‌که بدویم: راه می‌افتادیم، و هنوز بیست قدم نرفته‌بودیم که شتاب شگفت‌انگیزی می‌گرفت و با آن ‏پاهای درازش چند متر از من جلو می‌افتاد. همیشه فکر می‌کردم که اگر در مسابقه‌ی تندروی ‏شرکت می‌کرد، بی‌گمان مقامی کشوری به‌دست می‌آورد.‏

احمد درس‌خوان بود و به‌گمانم با معدلی بالاتر از متوسط دانشگاه درسش را به پایان رساند. اما او ‏کتاب‌های غیر درسی نیز فراوان می‌خواند. او بود که نخستین بار مرا به کتابفروشی "پوروشسپ" ‏برد که کتاب‌های ارزشمند خارجی از جمله از انتشارات پنگوئن و دیگران می‌آورد. نام نوام چامسکی ‏را نخستین بار از احمد شنیدم و او مرا با تئوری چامسکی در زمینه‌ی "دستور زایا" در زمینه‌ی ‏زبان‌شناسی و ارتباط میان زبان‌ها آشنا کرد (‏Noam Chomsky: Generative Grammar‏) و کتاب او را ‏نشانم داد. احمد بود که کتاب م. ای. عیسی‌یف "مسائل زبان‌های ملی در اتحاد شوروی" را به من ‏معرفی کرد (‏M. I. Isayev: National Languages in the USSR, Problems and Solutions‏)، ‏خریدمش، بعدها ترجمه‌ای از آن کردم که در آستانه‌ی انتشار با یورش پاسداران به دفتر انتشارات ‏حزب توده ایران در خیابان نادری به یغما رفت.‏

احمد نیز مانند بسیاری از ما هنر، ادبیات، و فیلم‌های شوروی را دوست می‌داشت. با هم آلبوم‌های ‏نقاشان روس ایلیا رپین ‏Ilya Repin، آیوازوفسکی ‏Ayvazovsky، شیشکین ‏Shishkin‏ و دیگران را که ‏من داشتم تماشا می‌کردیم و غرق در لذت و شگفتی می‌شدیم. با هم به دیدن فیلم‌های ساخت ‏شوروی می‌رفتیم. با هم به دسته‌گل‌های ترجمه‌های فارسی "گامایون" (سیف‌الله همایون‌فرخ) چاپ ‏‏"پروگرس" مسکو غش غش می‌خندیدیم.‏

احمد خانواده‌ای سخت مذهبی و خشکه‌مقدس داشت. او دو بار مرا به خانه‌ی پدریش، خانه‌ای در ‏ضلع شمالی کوچه‌ای در نزدیکی "حسینیه ارشاد" در جاده‌ی قدیم شمیران برد. من پشت در حیاط ‏می‌ایستادم، احمد می‌رفت و تمام راه را بررسی می‌کرد که مادر یا خواهرش سر راه نباشند، زیرا ‏نمی‌خواستند چشم "نامحرم" بر آن‌ها بیافتد، و سپس می‌آمد و مرا با خود می‌برد: از حیاط و ایوان ‏می‌گذشتیم، از پله‌هایی با موکت سبزرنگ بالا می‌رفتیم، و درست روبه‌روی پله‌ها اتاق احمد بود. ‏ساعت‌ها در اتاق می‌نشستیم، آهسته و به نجوا حرف می‌زدیم، کتاب می‌خواندیم، شعرهای ‏شاملو را می‌خواندیم، آلبوم نقاشان روس را تماشا می‌کردیم، گپ می‌زدیم و گپ می‌زدیم. احمد ‏یک رادیوی بزرگ و لامپی قدیمی، و یک ضبط‌صوت کوچک کاست داشت. آثار برامس را که من ‏برایش ضبط کرده‌بودم روی این ضبط‌صوت می‌گذاشت تا با هم گوش دهیم. اما کسی در خانه ‏نمی‌باید می‌فهمید که آن‌جا موسیقی هست. پس صدا را آن‌قدر کم می‌کرد که از موسیقی ‏کلاسیک که باید با صدای بلند شنید به‌زحمت چیزی شنیده می‌شد، و تازه احمد باز و باز صدا را کم ‏می‌کرد، تا آن‌جا که در واقع هیچ چیزی شنیده نمی‌شد.‏

هر دو بار پیش از ظهر و ظهر در خانه‌ی احمد بودم. به‌گمانم احمد می‌خواست هنگامی آن‌جا باشیم ‏که پدرش در خانه نباشد. وقت ناهار تقه‌ای به در اتاق می‌خورد. احمد کمی صبر می‌کرد، سپس در ‏را می‌گشود و سینی بزرگی را از پشت در بر می‌داشت و به داخل می‌آورد. ناهار بسیار خوشمزه و ‏گوارایی بود. احمد بعدها برایم فاش کرد که خواهرش و محرم اسرارش بود که ناهار را می‌آورد. ‏احمد این خواهرش را عاشقانه دوست می‌داشت و نام او را همواره بر لب داشت.‏

یکی از نخستین دوستان احمد که با نامزد او آشنا شد، من بودم. در کتابخانه‌ی مرکزی دانشگاه ‏نشسته‌بودم که نامزدش را آورد، به سراغم آمد، از دور نشانم داد و پرسید:‏

‏- می‌پسندیش؟
‏- شما باید همدیگر را بپسندید، احمدجان، من چرا؟
‏- شکل روس‌ها نیست؟

ژانا بالوتووا
راست می‌گفت. نامزدش تیپ زیبارویان روس را داشت. در آن هنگام، دلخسته از ناز و ادای دختران ‏دانشگاه، تصویر بزرگی از ژانا بالوتووا ‏Zhanna Bolotova‏ ستاره‌ی زیبای فیلم‌های روسی را از ‏مجله‌ی "اخبار" چاپ مسکو بریده‌بودم و لای کلاسورم با خود می‌گرداندم و به دوستانم نشان ‏می‌دادم. معروف بودم که مشکل‌پسند و خوش‌سلیقه‌ام. شاید برای این بود که احمد از من نظر ‏می‌خواست؟

یکی از بستگانم در تهران به سفری شش‌ماهه می‌رفت و از من خواست که در این مدت در خانه‌ی ‏او بمانم و مواظب خانه باشم. احمد و چند دوست دیگر نام "حاج فلاحتی" را بر این توده‌ای قدیمی ‏نهاده‌بودند، آن‌جا را پاتوق خود کرده‌بودند، و بسیاری شب‌ها می‌آمدند و آن‌جا با من می‌ماندند.‏

در نیمه‌ی سال سوم دانشگاه بودم که احمد در بهمن 1352 درسش تمام شد. او قصد داشت برای ‏ادامه‌ی تحصیل به خارج برود، اما می‌خواست چیزی اجتماعی یا سیاسی بخواند. از رؤیاهایش برایم ‏می‌گفت. بروشورهای دانشگاه ساسکس ‏Sussex‏ انگلستان را گرفته‌بود. با هم ورقشان می‌زدیم و ‏از جمله طرح‌های قلم‌اندازی را که از اتاق‌های دانشجویی یک‌نفره‌ی آن در بروشورها کشیده‌بودند، با ‏حسرت تماشا می‌کردیم و گرچه من با خانواده‌ی فقیرم هرگز هیچ امکانی برای ادامه‌ی تحصیل در ‏خارج نداشتم و هیچ به فکرش هم نبودم، با این حال من نیز در رؤیاهای اقامت در چنان خوابگاهی ‏غرق می‌شدم.‏

به‌یاد ندارم که آیا احمد نخست به خارج رفت، و بعد به سربازی، یا بر عکس. برای خدمت سربازی او ‏را به کارخانه‌ی ذوب آهن اصفهان فرستادند. او در آن‌جا با یک مهندس روس که میل داشت فارسی ‏یاد بگیرد دوست شده‌بود و از دسته‌گل‌هایی که مهندس روس در فارسی حرف زدن به آب می‌داد ‏تعریف می‌کرد و از خنده روده‌بر می‌شدیم. یک نمونه به یادم مانده: او به‌جای "نویسنده‌ها" می‌گفت ‏‏"نسوینده‌ها"! اما چشم و گوش‌های ساواک این ارتباط را نپسندیدند و کمی بعد احمد را جابه‌جا ‏کردند.‏

جشن عقدکنان زوجی از دوستان
دانشگاهی، تابستان 54 (؟)
سفر و تحصیل احمد در خارج طولانی نبود. به‌گمانم کمی بیش از یک سال در خارج بود و بعد ‏برگشت. کارت پستال‌های جالبی از خارج برایم می‌فرستاد. هرگز پیش نیامد که بپرسم او در خارج ‏چه کرد و چه خواند. اما مانند بسیاری از دانشجویانی که در خارج در حلقه‌ی "کنفدراسیونی"های ‏‏"مائوئیست" می‌افتادند، او نیز پس از بازگشت دیگر شوروی را چندان دوست نداشت و از ‏‏"رویزیونیست" بودن رهبران شوروی پس از استالین دم می‌زد. در این هنگام، نیمه‌ی دوم سال 56 و ‏سال 57، من در سربازی و "سرباز صفر" بودم و هرگاه از پادگان چهل‌دختر شاهرود می‌گریختم و ‏به تهران می‌آمدم، یکی از پناهگاه‌هایم خانه‌ی احمد بود. اکنون او با نامزدش ازدواج کرده‌بود و در ‏آپارتمانی نزدیک انتهای خیابان گیشا زندگی می‌کرد. یکی از پاتوق‌های ما در آن هنگام خانه‌ی ‏دوستان هم‌دانشگاهیمان ن. ف. بود که در همان گیشا قرار داشت. با احمد به خانه‌ی ن. ف. ‏می‌رفتیم، گاه همسر احمد نیز همراهمان بود، ساعت‌ها می‌نشستیم و گپ‌های "روشنفکری" ‏می‌زدیم: از فیلم، رمان، شعر، تئاتر، موسیقی، نویسندگان و شاعران معروف ایرانی و خارجی، کانون ‏نویسندگان و حرکت‌های جالبی که در آن صورت می‌گرفت و... از هم و از هم‌نشینی و هم‌صحبتی با ‏هم سیر نمی‌شدیم. این محفل برای من، که یک‌راست از آسایشگاه پادگان و هم‌نشینی با سربازان ‏روستایی و بی‌سواد می‌آمدم، حکم آب حیات را داشت و عصر جمعه پر و پیمان و شارژ شده از ‏خبرها و تازه‌های جهان "روشنفکری" به‌سوی پادگان باز می‌گشتم.‏

احمد عاشق نجاری بود و نجار ماهری بود. بسیاری از مبلمان و قفسه‌بندی‌های خانه‌شان را ‏به‌دست خود ساخته‌بود. میز جالب و زیبایی ساخته‌بود که تنها یک پایه‌ی میانی داشت و این پایه ‏شکلی داشت که از بیرون چشم را گول می‌زد و هرگز فکر نمی‌کردید که توی آن فضایی خالی ‏جاسازی شده‌است. احمد با چند ضربه‌ی مشت، رویه‌ی میز را از پایه جدا کرد و جاسازی را نشانم ‏داد:‏

‏- ببین! این تو میشه حتی یک مسلسل "اوزی" قایم کرد!‏

احمد بود که در شب‌های انقلاب و حکومت نظامی و "الله اکبر"ها نخستین بار مرا روی بام همان ‏خانه‌ی گیشا برد و آن صحنه‌ی شگفت‌انگیز را نشانم داد. سربازان با کامیون‌ها و زره‌پوش‌ها در ‏کوچه‌ها و خیابان‌ها گشت می‌زدند و تیراندازی می‌کردند، اما دستشان به همه‌ی پس‌کوچه‌ها ‏نمی‌رسید. دستشان به بام‌ها نمی‌رسید. با احمد آن‌جا بر بام خانه‌اش ایستاده‌بودم و در تاریکی به ‏این هیاهوی شگفت‌انگیز گوش سپرده‌بودم. باورم نمی‌شد که احمد نیز فریاد "الله اکبر" می‌زند، اما ‏با او همراهی کرده‌بودم و خدایی را که باور نداشتم به صدای بلند، بزرگ خوانده‌بودم! سیل خواه و ‏ناخواه انسان را می‌کشید و با خود می‌برد.‏

احمد بود که احسان طبری را به من شناساند: در روزهای آتش و خون دی‌ماه 57، در آرامش ‏کوتاهی میان تظاهرات و تیراندازی‌ها با احمد در پیاده‌روی روبه‌روی دانشگاه تهران می‌رفتیم و ‏کتاب‌های "جلدسفید" را بر بساط دست‌فروشان کنار خیابان تماشا می‌کردیم. احمد خم شد و ‏کتابچه‌ای را از بساط یکی از اینان برداشت. روی آن نوشته‌بود "چند مقوله‌ی فلسفی" از احسان ‏طبری. این نام مرا به‌یاد احسان نراقی و "شورای اندیشمندان نظام شاهنشاهی" می‌انداخت. ‏پرسیدم: "احسان طبری دیگر کیست؟" احمد گفت: "نمی‌شناسی؟ تئوریسین حزب توده است." ‏من نیز نسخه‌ای از کتاب را خریدم، اما به‌زودی رویدادها شتاب شگفت‌انگیزی گرفت، و با آن‌که ‏گردبادی مرا در کنار احسان طبری قرار داد، هرگز وقت نکردم که این کتاب را بخوانم.‏

در همین دوران شبی احمد مرا به بیمارستانی برد و اعلامیه‌ای مفصل و چندبرگی را نشانم داد که ‏در راهروی ورودی ‏بیمارستان به دیوار چسبانده‌بودند. دیوارهای بیمارستان‌ها، دانشگاه‌ها، ‏دبیرستان‌ها، ادارات، همه‌جا پر از این قبیل ‏اعلامیه‌ها بود. احمد می‌خواست که آن را بخوانم و نظر ‏بدهم. اعلامیه متعلق به گروهی بود با نامی تازه که در ‏انتهای آن و پس از نام گروه، در پرانتز ‏نوشته‌بودند (م. ل.)، یعنی "مارکسیست – لنینیست". رفتار احمد نشانم می‌داد که او یا خود آن را ‏نوشته و یا اعلامیه متعلق به گروه اوست. زبان و انشای متن سنگین بود. به ‏پایان آن که رسیدم، ‏چیزی دستگیرم نشده‌بود! گفتم "خوب است! جالب است!" به‌سوی خانه‌اش به‌راه ‏افتادیم و توی ‏راه احمد برخی از نکات مهم اعلامیه را برایم شکافت.‏ اکنون دیگر شکی نداشتم که احمد در این ‏گروه تازه نقش مهمی دارد و شاید دارد مرا به گروه خود علاقمند می‌کند. نام گروه او را بسیار دیر ‏آموختم: اتحاد ِ مبارزه در راه آرمان طبقه کارگر.‏

اما زور گروه‌های دیگر و "دوستان ناباب" دیگر و علاقه‌ی نوجوانی به فرهنگ و هنر شوروی بر گروه ‏احمد و بسیاری گروه‌های دیگر چربید و به‌سوی حزب توده ایران کشیده شدم. و از همین‌جا بود، و از ‏کار و کار و کار و دوندگی‌های حزبی که ارتباطم با احمد قطع شد.‏

خانه‌ی ن. ف. 1356 (؟)
پس از انقلاب، روزی در سال 58 شیطنت گروهی از دوستان گل کرد و کسی گفت: "برویم خانه‌ی ‏احمد و کمی سربه‌سرش بگذاریم!" و من که خیلی دلم می‌خواست احمد را ببینم و از حال و روزش ‏خبر بگیرم همراهشان شدم. دو تن از اینان، کمال و کامران، از "خوره"های بحث و دفاع از حزب توده ‏ایران در بحث‌های داغ روبه‌روی دانشگاه تهران بودند. رفتیم به همان خانه‌ی خیابان گیشا. احمد در را ‏که گشود، بهت‌زده و با دهانی باز خشکش زد. آشکارا ناراضی بود از این که میهمانانی ناخوانده و ‏مزاحم دیر وقت شب به سراغش رفته‌اند. دوستان با پرروئی تمام کنارش زدند و با سروصدای فراوان ‏اتاق پذیرایی را پر کردند. همسر احمد سردرگم می‌رفت و می‌آمد و نمی‌دانست چای بیاورد یا نه. ‏احمد پس از آن‌که قصد این مزاحمان را به فراست دریافت، روی مبلی نشست، روزنامه‌ای را گشود ‏و مشغول خواندن آن شد. من در کنارش نشستم. دوستان از هر سو بابت توده‌ای نبودن و ‏‏"سه‌جهانی" بودن احمد و پیروزی‌های مشی توده‌ای در همین چند ماه از هر سو زخم زبان می‌زدند، ‏مزه می‌ریختند، متلک می‌گفتند و خود می‌خندیدند. سخت دلخور بودم از این دوستانم و کارشان را ‏هیچ نمی‌پسندیدم. احمد گوش به آنان نمی‌داد، یا حرف‌هایشان را ناشنیده می‌گرفت و پاسخی ‏نمی‌داد. تنها چند کلمه‌ی مهرآمیز با من رد و بدل کرد، و همین. سرانجام دوستان پس از آن‌که ‏‏"کرمشان را ریختند"، کوتاه آمدند و برخاستیم و رفتیم. این واپسین باری بود که احمد را دیدم.‏

در پائیز بد 1361، هنگامی که امنیت‌چی‌های جمهوری اسلامی بقایای گروه‌های دیگر را نابود ‏می‌کردند و حلقه‌ی محاصره را بر گرد حزب توده ایران تنگ‌تر و تنگ‌تر می‌کردند، روزی، آشنایی، که ‏دریغا به‌یاد ندارم که بود، برایم تعریف کرد:‏

‏- راستی، احمد را همین نزدیکی‌های خانه‌مان دیدم!‏
من که دلم پر می‌زد که خبری از احمد و حال و روز او بگیرم، شتابان پرسیدم:‏
‏- خب، خب، چطور بود؟ چه می‌کرد؟

‏- حال و روزش تعریفی نداشت. گفت که دنبال جایی می‌گردد برای پنهان شدن، و از من پناه ‏خواست. اما من گفتم که "احمد، درست است که یک روزی ما با هم دوست صمیمی بودیم، من و ‏تو نداشتیم، سفره یکی و خانه یکی بودیم، اما آن دوران دیگر گذشت. امروز من افتخار می‌کنم که ‏به راه توده‌ها می‌روم و قدم در راه پر افتخار حزب توده ایران گذاشته‌ام. می‌دانم که تو در این راه ‏نیستی. پس راه ما جداست و خب، چرا من باید به تو پناه بدهم؟"‏

این سخنان چون پتک‌هایی سنگین بر سرم فرود می‌آمد. دیگر چندان چیزی نمی‌شنیدم. در دلم ‏چون ابر بهاری می‌گریستم: وای بر من! وای بر من! آیا ایدئولوژی، تفکر و اعتقاد سیاسی، و حزبیت، ‏چنین بلایی بر سر آدمی می‌آورد؟ پس انسانیت و انسان‌دوستی کجا رفت؟ مگر پیوستن به گروه‌های ‏سیاسی برای خدمت به انسانیت و انسان‌ها نیست؟ چه بر سر این آشنای من آمده که ‏انسانی درمانده و بی‌پناه، نه هر انسانی، که دوستی قدیمی را این‌چنین از خود می‌راند؟ این شعارها از کجا بر زبان او افتاده‌؟ وای، وای ‏بر من! چه می‌گفتم؟ چه می‌کردم؟ آیا من نیز باید این آشنا را به‌تلافی رفتاری که با احمد کرده‌بود، ‏از خود می‌راندم؟ زبانم و دهانم قفل شده‌بود. مغزم از کار افتاده‌بود. هرگز فکر نمی‌کردم که تفکر ‏حزبی می‌تواند این‌قدر مخرب باشد. من خود سرگردان و پادرهوا بودم. اما ای‌کاش من به احمد بر می‌خوردم. ‏شاید راهی به عقلم می‌رسید و شاید کمکی می‌توانستم بکنم. یا دست کم احمد چنین رفتاری را ‏از یک مدعی توده‌ای بودن نمی‌دید. وای بر من!‏

سال‌ها دیرتر دانستم که احمد و همسرش را مدت کوتاهی پس از دیدارش با آن آشنای من، در ‏همان پاییز 61 در خانه‌ای که اجاره کرده‌بودند گرفتند و به زندان "کمیته مشترک" سابق بردند (چگونه لو رفتند؟). پس از ‏هفت ماه، هنگام دستگیری گسترده‌ی توده‌ای‌ها و کمبود جا در "کمیته"، هر دو را کم‌وبیش همزمان ‏به اوین منتقل کردند. احمد در "کمیته" هیچ ملاقاتی با خانواده‌ی خود یا همسرش نداشت، و پس از ‏انتقال به اوین نیز خانواده‌ی خشکه‌مقدسش حاضر نشدند به ملاقات این عضو کمونیست و "ناخلف" ‏خانواده بروند و تنها خانواده‌ی همسرش بودند که برای او پول و لباس می‌بردند. احمد را در مدتی که ‏در "کمیته" بود به "دادگاه" برده‌بودند و پس از انتقال به اوین، در 11 مرداد 62 او را همراه با 19 نفر ‏دیگر به جوخه‌ی اعدام سپردند.‏

با شنیدن این‌که خانواده‌ی احمد حاضر نشدند پس از اعدام او نیز لباس‌ها و یادگاری‌ها و ‏وصیت‌نامه‌اش را تحویل بگیرند، بار دیگر دلم سخت به‌درد آمد: پس دینداری نیز می‌تواند عشق به ‏انسان و انسانیت، عشق مادر و پدر به فرزند، و عشق خواهر به برادر را از دل‌ها بزداید. وای بر ‏انسان و انسانیت! ننگ بر دین‌ها و ایدئولوژی‌های انسان‌ستیز!‏

به جز احمد چند تن دیگر از پایه‌گذاران و رهبران گروه "اتحاد ِ مبارزه در راه آرمان طبقه کارگر" نیز از ‏دانشجویان و دانش‌آموختگان دانشگاه صنعتی آریامهر (شریف) بودند و شگفت نیست که بهترین ‏جای سربازگیری این گروه، همان دانشگاه، و بیشترین تلفات این گروه نیز از میان دانشجویان آن ‏دانشگاه بود (این جدول را ببینید). این گروه بارها در گروه‌های دیگر ادغام شد، تغییر نام داد، ‏‏"رزمندگان" شد، و سرانجام بقایای اعضا و رهبران آن در گروه‌های گوناگون منشعب از "حزب ‏کمونیست ایران" و "حزب کمونیست کارگری ایران" پراکنده شدند.‏

یاد احمد حسینی آرانی و یاد همه‌ی قربانیان جمهوری اسلامی گرامی باد!‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

29 July 2013

دُرناها

دست به تنم می‌کشم. زیرپیراهن رکابیم خیس خیس است. تشک زیر بالاتنه‌ام هم خیس خیس ‏است. بالش هم، پتو هم. آهان... لابد وقتی که درناها را از قالب در می‌آورند باید رویشان آب بپاشند ‏تا راحت از قالب در آیند.‏

قرار است چندین مجسمه‌ی درنا در پارک ساحلی نصب کنند. درنا روی یک پایش ایستاده، بال‌هایش ‏را گشوده، و منقار و گردن باریک و درازش را به‌سوی آسمان برافراشته‌است. مجسمه‌ی ‏زیبایی‌ست. پر درناها صورتی رنگ‌پریده‌است، مانند شراب روزه‌ی Côtes de Provence اما حالا که دارند این ‏یکی درنا را از قالب در می‌آورند، باید ببینم که رنگش درست در آمده یا نه. اما چگونه؟ باید از قالب و ‏از خودم دور شوم و از کنار نگاه کنم.‏

تلاش و تقلایی می‌کنم، خود را از جا می‌کنم، می‌نشینم، و نفس‌زنان رو بر می‌گردانم: ا ِه، این که رختخواب ‏خودم است. درنائی آن‌جا نیست. لابد تا بجنبم برش داشتند و بردند. گیج و منگم. دستم را دراز می‌کنم و بر تشک می‌مالم. خیس است. بالش را اگر ‏بچلانی، آب از آن می‌ریزد. پتو که آن طرف افتاده، خیس است. از موهای سرم و از صورتم ‏قطره‌قطره آب می‌چکد. اما نه، این آب نیست، عرق است. نشسته به خواب ‏می‌روم.‏

اما، آخر این یعنی چه که هر شب توی رختخوابی بروی برای این که صبح به شکل معین دیگری از ‏آن بیرون آیی؟ من خیال می‌کردم که رختخواب برای خوابیدن و تجدید قواست، تا فردا با باتری‌های ‏پر، روز تازه‌آی را آغاز کنی. اما پیداست که گول خورده‌ام. همین تازگی هم، کی بود؟ کجا بود؟ که کشف ‏کردم که مرا به رختخواب می‌برند که تا صبح نمی‌دانم 96 درصد از چه چیزی درست شود، و بعد ‏رهایم می‌کنند.‏

در پارک ساحلی ایستاده‌ام. روزی آفتابی‌ست. جمعیت فراوانی در رفت و آمدند، اما چندان توجهی ‏به مجسمه‌های درناها ندارند. زنی زیبا به‌سویم می‌آید و زیر گوشم به‌نجوا می‌گوید: "شماره 23 رو ‏خیلی عالی درست کردین. دست مریزاد!" عجب! پس همه‌ی این‌ها را من ساخته‌ام؟ یعنی هر ‏شب یکی از این‌ها را از وجود من بیرون کشیده‌اند؟ هیچ نمی‌دانم شماره 23 کدام است.‏

من رختخوابم را می‌خواهم، برای خودم، برای خوابیدن! به‌گمانم در خواب ِ نشسته آن‌قدر خم ‏شده‌ام که دارم می‌افتم. تکانی می‌خورم و بیدار می‌شوم. می‌خواهم بخوابم، اما روی تشک و ‏بالش خیس؟ لابد بعد از من نوبت کسان دیگری‌ست که بیایند و این‌جا بخوابند و درنا یا چه می‌دانم ‏چه چیز دیگری شوند. تا آن موقع بی‌گمان این خیسی‌ها راخشک می‌کنند.‏

سروته روی تشک دراز می‌کشم و پاهایم را بیرون از جای خیس آن‌سر تشک می‌گذارم.‏

‏***‏
این‌ها پاره‌هایی از کابوس‌ها و واقعیت دیشب من است. از آغاز هفته‌ی گذشته سخت بیمار بوده‌ام. ‏چند روزی در بیمارستان خواباندندم، و سپس گفتند که "این خود به‌خود خوب می‌شود. حالا ‏می‌توانی بروی و در خانه درد بکشی، تا خودش خوب شود!" و من هنوز دارم درد می‌کشم تا ‏خودش خوب شود!‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

21 July 2013

نخستین بولتن انجمن قلم آذربایجان

اجازه دهید پیش از نقل خبر زیر، شما را به شنیدن یکی از زیباترین ترانه‌های آذربایجانی که ‏می‌شناسم میهمان کنم. این روزها به‌تصادف به آن برخوردم و یادهای دوردستی را برایم زنده کرد: سارا قدیم‌اووا (2005 – 1922) ترانه‌ای از ساخته‌های قنبر ‏حسینلی (1961 – 1916) را می‌خواند.‏



این ترانه را "سازچی قیزلار آنسامبلی" [گروه دختران "ساز"نواز] نیز خوانده‌اند که آن را ‏بیشتر دوست می‌دارم، اما نیافتمش، و در عوض ترانه‌ی "داغلار" [کوه‌ها]، یکی دیگر از زیباترین‌ها را، با اجرای آنان روی تصویرهایی از دریاچه‌ی بالای قله‌ی سبلان، و قلعه‌ی بابک این‌جا بشنوید.‏

ترانه‌ی "داغلار" نیز ساخته‌ی قنبر حسینلی‌ست، و او همان است که با ساختن ‏‏"جوجه‌لریم" آوازه‌اش جهانگیر شد، و آن را به بیش از یکصد زبان در سراسر جهان و از جمله به فارسی نیز خواندند. در زیست‌نامه‌ی قنبر حسینلی نوشته‌اند که به هنگام یک فستیوال فیلم در فرانسه، چارلی چاپلین نیز که آن‌جا حضور داشت، با ‏شنیدن این که گروهی از آذربایجان آن‌جا هستند، پشت پیانو نشست، "جوجه‌لریم" را نواخت، و سپس گفت: "پس شما از ‏میهن این ترانه می‌آیید؟ سلام گرم مرا به آهنگساز آن برسانید!"‏. این است روایت فارسی ‏جوجه‌هایم.

و بگذار کسانی چون جناب "استاد" دکتر سید جواد طباطبایی یاوه‌هایی بگویند از این دست که:‏

‏«مگر در زبان آذری چه منابع اساسی فرهنگ بشری وجود دارد كه اینان می‌خواهند مدرسه آذری ‏درست كنند و زبان ‏امپریالیستی فارسی را تعطیل كنند؟ كل منابع ادبی موجود آذری را می‌توان در ‏دو ترم در دانشگاه برای پان‌تركیست‌ها تدریس ‏كرد [...] شاهكار زبان آذری كنونی همان حیدر بابایه ‏سلام است و بیش از آن نمی‌توان بسطی به آن زبان داد»‏

با این یاوه‌سرایی‌ها تنها ما را از هم دور می‌کنند.‏

و اما خبر:‏

نخستین بولتن انجمن قلم آذربایجان جنوبی (ایران) در تبعید منتشر شد. در این بولتن ‏نوشته‌هایی به زبان های ترکی آذربایجانی، فارسی، و انگلیسی به قلم نویسندگان و ‏شاعران و هنرمندان زیر درج شده است:‏

سودابه اردوان، علیرضا اصغرزاده، رضا براهنی، الشن بویوکوند، حیدر بیات، قادر جعفری، ‏نگار خیاوی، ابراهیم ساوالان، هدایت سلطانزاده، سویل سلیمانی، علی سلیمانی، همت ‏شهبازی، ایواز طاها، محمدعلی فرزانه، حبیب فرشباف، شیوا فرهمند راد، علی قره‌جه‌لو، ‏رقیه کبیری، محمدرضا لوایی، عزیز محسنی، سیروس مددی، ایلقار مؤذن‌زاده، یدالله ‏نمینلی، احد واحدی.‏

نسخه الکترونیک این بولتن در این نشانی در دسترس است.‏

سردبیر من بوده‌ام و کارهای فنی مجله را نیز انجام داده‌ام.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

24 June 2013

از جهان خاکستری - 85

چراغانی مستطیلی دور در دبیرستان صفوی را با همین طرح عمویم ساخت و من سیم‌کشی کردم. ‏اما نمی‌دانم که آیا این همان کار دست ماست که نزدیک به پنجاه سال دوام آورده، و یا بازسازیش ‏کرده‌اند.‏
به‌گمانم سال 1345 بود، یعنی هنگامی که در کلاس نخست دبیرستان (کلاس هفتم) بودم، که ‏شاه به اردبیل آمد. از چندی پیش از آمدنش، شهر در تب‌وتاب بود: همه جا را آب‌وجارو می‌کردند، ‏آذین می‌بستند، چراغانی می‌کردند، طاق نصرت می‌ساختند، و می‌آراستند.‏

پرچم‌نویسی‌ها و باندرول‌نویسی‌های فراوانی به پدرم سفارش داده‌بودند، و من چون همیشه ‏دستیارش بودم. تازه، به عمویم نیز چراغانی کردن سردر دبیرستان صفوی را سفارش داده‌بودند، یا ‏شاید این نیز کار پدرم بود که به عمویم حواله داده‌بود، و عمویم نیز از من کار می‌کشید. با نزدیک ‏شدن روز سفر شاه، جنب‌وجوش آمادگی برای پیشواز و پذیرایی از او نیز بیشتر می‌شد.‏

هنوز در سنی بودم که خیال می‌کردم "شاه" پهلوانی افسانه‌ای و نیرومند است، و تنها به نیروی ‏اراده هر کاری از او بر می‌آید، و خب، شگفت نیست که خیلی دلم می‌خواست او را از نزدیک ببینم. ‏با شوق و ذوق منتظر آمدنش بودم و صحنه‌ی دیدار با او را در خیال می‌پروراندم. اما معلوم شد که ‏قرار نیست او از دبیرستان من، پهلوی، بازدید کند و به دبیرستان "شاه عباس" خواهد رفت. عمویم، ‏که هم در دبیرستان پهلوی و هم در دبیرستان شاه عباس درس می‌داد، پژمردگی مرا پس از آن‌همه ‏اشتیاق که دید، گفت که روز دیدار شاه مرا با خود به دبیرستان شاه عباس می‌برد تا من نیز شاه را ‏از نزدیک ببینم، و شادی را به من بازگرداند.‏

دبیرستان شاه عباس اردبیل را شخص عمامه‌به‌سری به‌نام آقای میربشیر رئیسی پایه نهاده‌بود، و ‏خود رئیس آن بود. او با این‌حال شکارچی ماهری نیز بود، در کوهپایه‌های سبلان انواع جانوران و ‏پرندگان را شکار می‌کرد، و بسیاری از طعمه‌های خود را خشک می‌کرد، یا پوستشان را با کاه و ‏چیزهای دیگر پر می‌کرد و حاصل را در موزه‌ای که با همکاری دبیرانش در راهروهای دبیرستانش ‏ساخته‌بود، به نمایش می‌گذاشت: لک‌لکی بزرگ و با بال‌های گشوده که بر سقف ورودی راهرو ‏آویزان بود، آهویی، یوزپلنگی، خرسی، و قوچی؛ انواع پرنده‌ها، سموری و ماری در حال جنگ، نوزاد ‏ناقص‌الخلقه‌ای در ظرفی پر از الکل، غده‌ی بزرگی که از تن بیماری در آورده‌بودند؛ چند نوع پروانه؛ ‏سنگ‌های آتشفشانی و چیزهای دیگری از این دست "موزه"ی آقای رئیسی را پر می‌کرد، و این ‏موزه در آن سال‌ها در کنار بقعه‌ی شیخ صفی‌الدین، بازار اردبیل، و آبگرم سرعین، از جاذبه‌های ‏گردشگری اردبیل به‌شمار می‌رفت! به‌گمانم شاه را نیز با توصیف این "موزه" به صرافت بازدید از ‏دبیرستان شاه عباس انداخته‌بودند.‏

آقای میربشیر رئیسی در صف نخست، نفر چهارم از چپ، این‌جا در سال 1335 و در میان کارکنان ‏دبیرستان صفوی هنگامی که دبیر فلسفه بود. (روی تصویر کلیک کنید)‏‏
پدرم موافق نبود که عمویم مرا با خود به دبیرستانش ببرد. قدری با هم گفتند و گفتند، و سرانجام ‏پدر رضایت داد. روز پیش از آمدن شاه پدر مرا به سلمانی و حمام عمومی فرستاد، کت و شلوارم ‏را تمیز کرد و اتو کشید، و روز موعود همراه با عمویم به دبیرستان او رفتم.‏

عمو گفت که توی حیاط دبیرستان قاطی بچه‌ها شوم، و زنگ که خورد، توی صف کلاس هفتم که ‏نخستین صف سمت راست پله‌های بیرون راهروی ورودی‌ست، بایستم، و خود به دفتر دبیرستان ‏رفت.‏

این‌جا هیچکس را نمی‌شناختم. غریبانه می‌چرخیدم. همه شگفت‌زده، پرسان، و در سکوت نگاهم ‏می‌کردند. با خوردن زنگ کارم دشوارتر شد: خود را در صف کلاس هفتم جا کردم و ترتیب قدم را ‏یافتم. نفر دوم از سر صف بودم. هیچکس هیچ از من نمی‌پرسید، اما با هم پچ‌پچ می‌کردند و ‏می‌شنیدم که از هم می‌پرسند: "بو کیمدی؟ بو کیمدی؟" [این کیست؟ این کیست؟] سخت ‏شگفت‌زده بودند که شاگرد تازه و بیگانه‌ای درست همین امروز پیدایش شده، هیچ نمی‌گوید، و خود ‏را توی صف زده‌است.‏

عمویم را می‌دیدم که پشت پنجره‌ی دفتر دبیران ایستاده و نگاهم می‌کند. اما حتی حضور عمو نیز ‏دلگرمم نمی‌کرد. احساس بدی داشتم. به نظرم می‌رسید که جایی از قضیه می‌لنگد و حضور من ‏در آن‌جا و در آن صف هیچ توجیهی ندارد. می‌خواستم خود را به‌شکلی پنهان و ناپدید کنم؛ در جمع ‏حل شوم؛ توجهی جلب نکنم. اما نمی‌شد. بدتر از همه آن بود که همه‌ی شاگردان این دبیرستان ‏نمی‌دانم برای آن روز بود که کت و شلوار تیره پوشیده‌بودند، یا دبیرستان شاه عباس چنین مقرراتی ‏داشت، و کت و شلوار من رنگ روشن داشت و با نخستین نگاه از دور توی صف دیده می‌شدم. ‏نگران بودم، می‌ترسیدم، پشیمان بودم، قلبم توی گوش‌هایم می‌کوبید، و کم‌کم به این نتیجه ‏می‌رسیدم که پدرم راست می‌گفت که با آمدنم مخالفت می‌کرد.‏

سه صف در سمت راست پله‌های ورودی به راهرو، و سه صف در سمت چپ، روبه‌روی هم ‏ایستاده‌بودیم و بینمان دالانی بود که شاه می‌بایست از آن می‌گذشت، صف‌ها را می‌دید، شاید ‏دانش‌آموزی را "مورد تفقد" قرار می‌داد، و به بازدید کلاس‌های دبیرستان و "موزه‌"ی آقای رئیسی ‏می‌رفت. اما هنوز از آمدن شاه خبری نبود.‏

سرانجام آقای رئیسی آمد، با عبا و آن عمامه‌ی کوچکش، تا پیش از آمدن شاه از صف‌ها بازدید کند و ‏مطمئن شود که همه‌چیز مرتب است. او از پله‌های راهرو پایین آمد، و واضح است که پیش از هر ‏چیز وجود من نظرش را جلب کرد، و یک‌راست و با نگاهی پرسان به‌سویم آمد:‏

‏- بو کیمدی؟ [این کیست؟]‏
بغل‌دستی‌هایم توی صف پاسخ دادند: - آقای رئیس، هئچ بیز ده بیلمیؤک! [آقای رئیس، ما هم ‏نمی‌دانیم!]‏
آقای رئیسی از خودم پرسید: - کیمسن؟ [کیستی؟]‏
نامم را گفتم و اضافه کردم: - عمیم آقای فرهمند...‏
حرفم را برید و گفت: - فرهمند سنی گتیریب؟ [فرهمند تو را آورده؟]‏
صورتم گر گرفته‌بود و می‌سوخت. به گمانم عرق می‌ریختم و احساس می‌کردم که صورتم به رنگ ‏خون در آمده‌است. آهسته و زیر لب گفتم: بعلی...‏

آقای رئیسی رویش را برگرداند به‌سوی پله‌ها و به فراش دبیرستان که آن بالا ایستاده‌بود، گفت: - ‏گل بونی سال چؤله! [بیا اینو بیاندازش بیرون!]‏

فراش آمد، دستم را گرفت، به پشت صف‌ها کشاند، و به‌سوی در پشتی دبیرستان برد. عمویم را ‏می‌دیدم که هم‌چنان بی‌حرکت پشت پنجره‌ی دفتر دبیران ایستاده و نگاهم می‌کند، و شرمگین و ‏افسرده با فراش رفتم. او در آهنی بزرگی را گشود، بیرونم راند، و در را پشت سرم بست. این‌جا ‏به‌راستی هم "چؤل" [بیابان] بود. در آن سال‌ها هنوز بنایی در آن‌سوی دبیرستان شاه عباس ‏نساخته‌بودند. در آن دوردست‌ها باغ‌هایی با دیوارهای گلی و نیمه فروریخته دیده می‌شد، و دیگر ‏هیچ.‏

تنها و غمگین دیوارهای دبیرستان را دور زدم، اما نمی‌دانستم به کجا بروم و چه کنم. بی‌اختیار و ‏آرام به‌سوی دبیرستان خودم روان شدم. اما امروز را از دبیرستان خودم برایم "اجازه" گرفته‌بودند و ‏آن‌جا هم نمی‌توانستم بروم. بنابراین در همان حوالی پرسه زدم.‏

ساعتی بعد هیاهویی از دور شنیده‌شد و کم‌کم توده‌ای از گرد و خاک نزدیک شد. ماشین شاه بود ‏که از سوی دبیرستان شاه عباس و "قلعه قاباغی" می‌آمد و در چند ده متری من به خیابان نادری و ‏به‌سوی "چهارراه" پیچید. این خیابان‌ها در آن هنگام خاکی بودند و هنوز آسفالت نشده‌بودند. ماشین ‏روباز شاه به‌سرعت می‌راند و گرد و خاک عظیمی به هوا می‌برد، و توده‌ای از مردم نیز هیاهوکنان ‏به‌دنبال ماشین می‌دویدند و آنان نیز گرد و خاک می‌کردند. صحنه مانند آن بود که گویی شاه با ‏ماشینش دارد از مردم می‌گریزد.‏

شب با آمدن عمویم به خانه‌ی ما، روشن شد که او و آقای رئیسی با هم نمی‌سازند و عمو هیچ از ‏پیش به آقای رئیسی یا کسی دیگر نگفته‌بود که آن روز مرا با خود به آن‌جا می‌برد. پدرم عمو را ‏سخت سرزنش کرد.‏

این تنها باری بود که شاه را از فاصله‌ی چند ده متری دیدم، و تازه در ابری از گرد و غبار. اکنون تصویر ‏افسانه‌ای "شاه" در ذهنم شکسته‌بود، و چه می‌دانستم که دوازده سال دیرتر روز رفتن او از ایران ‏یکی از شادترین، یا شاید شادترین روز همه‌ی زندگانیم خواهد بود؟

‏***‏
دبیرستان شاه عباس باقی نیست. چندی بعد تبدیل شد به هنرسرای کشاورزی، و بعد نمی دانم چه شد.از ‏سرنوشت آقای میربشیر رئیسی و موزه‌ی او نیز هیچ نمی‌دانم.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

16 June 2013

ژولیت و رومئو

هفته‌ی گذشته با دوستی به دیدن بالت "ژولیت و رومئو" با رقص‌نگاری (کورئوگرافی) هنرمند بزرگ و ‏نام‌آور سوئدی ماتس ائک ‏Mats Ek‏ رفتیم. پیشترها درباره‌ی نبوغ ماتس ائک در آفریدن رقص مدرن ‏نوشته‌ام، و نمونه‌ای که آوردم صحنه‌هایی از بالت کارمن با موسیقی رادیون شّدرین (شچدرین) با ‏الهام از اپرای ژرژ بیزه بود.‏

این بار، پس از نزدیک بیست سال، ماتس ائک به سراغ موسیقی پیوتر چایکوفسکی رفته، تکه‌هایی ‏از آفریده‌های گوناگون او را پشت هم ردیف کرده و نمایشی بسیار دیدنی از رقص مدرن و دراماتیک ‏برای برنامه‌ای دو ساعته آفریده‌است. جالب آن است که هیچ تکه‌ای از بالت‌های سه‌گانه‌ی ‏چایکوفسکی (فندق‌شکن، دریاچه‌ی قو، و زیبای خفته) در این نمایش به‌کار نرفته‌است، و باز جالب ‏‏(برای من) آن‌که تکه‌ی بسیار شورانگیزی از "سنفونی مانفرد" چایکوفسکی که من آن را "آزمون ‏آتش" نامیدم، دو بار در این نمایش تکرار می‌شود.‏

دیدن این نمایش ِ رقص ِ مدرن را به همه‌ی شما دوستداران موسیقی کلاسیک و بالت توصیه ‏می‌کنم. همه‌ی شب‌های این نمایش تا ماهی پس از آغاز پاییز نیز تا واپسین صندلی فروش ‏رفته‌است. اما، چه دیدی، اگر بشتابید، شاید تا پایان سال جایی گیرتان بیاید!‏

درباره‌ی نام نمایش، ماتس ائک در مصاحبه‌ای گفته‌است که آوردن نام ژولیت پیش از رومئو را از دیدن ‏صحنه‌هایی از جنبش مردم در "بهار عربی" و نقش زنان در آن‌ها‏ الهام گرفته‌است، اما، راستش را بخواهید، من تکیه‌ای ‏روی نقش ژولیت در رقص‌نگاری او ندیدم و هیچ نفهمیدم اگر نمایش را "رومئو و ژولیت" می‌نامید، چه ‏فرقی می‌کرد.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏