14 August 2012

‏"زبان محلی"؟

بی‌بی‌سی فارسی: "یکی دیگر از مشکلات مردم مناطق زلزله زده تفاوت زبانی است، به گفته این‎ ‎خبرنگار از ‏آنجائیکه زلزله زدگان به زبان محلی صحبت می‌کنند، خبرنگاران‎ ‎نمی‌توانند به راحتی مشکل آنها را منتقل کنند."‏

این یعنی چه؟ یعنی این که چشمشان کور و دندشان نرم، می‌خواستند به "زبان غیر محلی" صحبت کنند تا دردهایشان ‏راحت‌تر منتقل شود تا مقامات به دردهایشان برسند؟ پس مردمی که به "زبان محلی" صحبت می‌کنند ‏دردهایشان را به که بگویند؟

حکومت در مورد زلزله‌ی آذربایجان دروغ می‌گوید. آیا فریادرسی هست؟‏

با سپاس از شهره گرامی.‏

***
پی‌نوشت 1: «[...] به کودکی یک بسته چوب شور دادم. به ترکی گفت: این چیست؟ خوردنی‌ست؟ [...]»، «با یکی از ‏امدادگران هلال احمر حرف می‌زدم. می‌گفت [...] باید نیروهای متخصص بیایند. [...] مردم اینجا زبان فارسی بلد ‏نیستند. نمی‌توانند با کمک کننده‌ها ارتباط برقرار کنند. کسی می‌تواند اینجا مؤثر باشد که یا مددکار ترک‌زبان باشد یا ‏متخصص بازسازی روستا. بعد به زلزله زده‌ای که کنجکاوانه به حرفهای ما گوش می‌داد، به ترکی گفت: از حرفهای ما ‏چه فهمیدی؟ به چی گوش می‌کردی؟ مرد ِ خاک آلود ِ مستأصل جواب داد: اسکان! درباره‌ی اسکان حرف می‌زدید! ‏‏[...]». متن کامل با تصاویر

پی‌نوشت 2: «سپاه از کمک‌رسانی مردم به زلزله‌زدگان جلوگیری می‌کند. بعد از سه روز بی‌تفاوتی حاکمیت در برابر ‏زلزله آذربایجان، سپاه پاسداران وارد میدان شده است؛ تا فضا را امنیتی کند، تا نگذارد مردم از نزدیک ابعاد فاجعه را ‏ببینند، به هموطنان خود کمک کنند و روزنامه‌نگاران نتوانند اطلاع‌رسانی کنند. سپاه می‌خواهد کمک‌ها را خودش دپو و ‏توزیع کند. تمام کمک‌های ارسالی از بخش‌های مختلف را، حتی کمک‌هایی را که گفته می‌شود از ترکیه رسیده، سپاه ‏می‌گیرد و انبار می‌کند. حتی نمایندگان هلال احمر هم می‌نشینند نگاه می‌کنند و وقتی به آنها گفته می‌شود شما چرا کاری ‏نمی‌کنید، می‌گویند سپاه نمی‌گذارد.» متن کامل با تصاویر

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

11 August 2012

تورکوها - 1

پس از شش هفت سال بی‌آفتابی، از باران‌های بی‌وقفه‌ی تابستان استکهلم گریختم و هفته‌ای در ‏ترکیه بودم. پیش‌تر یادداشت‌های سفر ایرلند را "دابلینی‌ها" نامیدم، و اکنون به همان قیاس، این ‏یادداشت‌ها را "تورکو‌ها" می‌نامم. تورکو ‏Türkü‏ دو معنا دارد: 1- ترکی؛ 2- نغمه‌های فولکلوریک ترکیه.‏

طبل‌های سَحَری

گروهی کوچک از دوستان و آشنایان قرار گذاشته‌بودند که در شهرک ساحلی آقچای ‏Akçay‏ در نزدیکی ‏ادرمیت ‏Edremit‏ گرد هم آیند، و به اصرار مرا نیز به آن‌جا کشاندند. پرواز مستقیم از استکهلم به ازمیر ‏نیافتم. نخست باید به استامبول رفت و سپس با اتوبوس راهی هشت‌ساعته را تا آقچای پیمود، و یا با ‏پروازی یک ساعته از استامبول به ازمیر باید رفت، و سپس 200 کیلومتر را با ماشین تا آقچای پیمود.‏

این نخستین سفر زندگانی من به ترکیه است. نخستین نکته، البته زبان است: هنگامی که ترکی را تند ‏حرف می‌زنند، من شاید تنها بیست – سی درصد از آن را می‌فهمم، اما نوشته‌های ترکی را بیش از 90 ‏درصد می‌فهمم. از اطلاعات و پیام‌هایی که از بلندگوی هواپیما پخش می‌شود، چه به ترکی و چه به ‏انگلیسی، هیچ نمی‌فهمم! صدای نارسای بلندگوها باعث می‌شود که آن درصد مختصر هم نامفهوم ‏شود، و لهجه‌ی انگلیسی گوینده هم خراب است. اما این شرکت هواپیمایی ابتکار جالبی زده و اجرای ‏اطلاعات ایمنی را به کودکان سپرده و فیلم آن را برای مسافران پخش می‌کند: در این فیلم مسافران و ‏خدمه‌ی پرواز همه کودک‌اند و با بازی و گفتار خود به مسافران واقعی می‌آموزند که در هنگام خطر چه ‏باید بکنند.‏

در ساعت ده شب، با اندکی تأخیر، در فرودگاه ازمیر فرود می‌آییم. به سراغ شرکتی می‌روم که از طریق ‏اینترنت اتوموبیل کرایه‌ای پیششان رزرو کرده‌ام. این شرکت در سالن فرودگاه تابلویی ندارد و معلوم ‏می‌شود که شرکتی تک‌نفره است! با پرس‌وجو پیدایش می‌کنم. آقای "اربوی" پیشنهاد می‌کند که ‏به‌جای اتوموبیل بنزینی که رزرو کرده‌ام، دیزلی کرایه کنم، زیرا گازوئیل در ترکیه ارزان‌تر از بنزین است. ‏راست می‌گوید. قیمت هر لیتر گازوئیل نزدیک به دو دلار و نیم است که یک و نیم برابر قیمت آن در ‏سوئد است، و بنزین یک دلار هم گران‌تر است. یک رنوی مدل سیمبول به من می‌رسد که خیلی خوب ‏از آب در می‌آید، اما ترمز آن نسبت به آن‌چه عادت دارم، هیچ تعریفی ندارد. قیمت: با همه‌ی بیمه‌ها و ‏غیره در حدود 650 لیره ترک (2500 کرون سوئد) برای هفت روز.‏

راهنمای جی‌پی‌اس ماشینم را از سوئد به‌همراه آورده‌ام، می‌نشینم پشت فرمان و می‌رانم به‌سوی ‏آقچای. راهنما می‌خواهد مرا به اتوبان بکشاند که پولی‌ست و من کارت مربوطه را نخریده‌ام. به هر ‏کلکی هست از اتوبان می‌پرهیزم و از میان شهر می‌رانم. در همان میانه‌های شهر با شنیدن صدای ‏بلندگویی یکه می‌خورم: صدای اذان است از مسجد محل! شاید سی سال است که صدای اذان از ‏بلندگو نشنیده‌ام. این باید اذان عشا باشد. سیلی از خاطرات اغلب تلخ در سرم جاری می‌شود. اما باید ‏ذهنم را به رانندگی در راه‌های این سرزمین غریب متمرکز کنم، و سرانجام در جاده ‏E87‎‏ می‌افتم که ‏به‌سوی چاناق‌قلعه ‏Çanakkale‏ می‌رود و سر راه از نزدیکی آقچای می‌گذرد.‏

جاده بد نیست. در جاهایی بسیار عالی‌ست، و در جاهایی در دست ساختمان است. تابلوهای ‏راهنمایی آن مرا به یاد تابلوهای جاده‌های ایران می‌اندازد که استاندارد پیمان ناتو و متعلق به زمان شاه ‏بود و هنوز همان است. کامیون‌های فراوانی که در روشنایی رنگ‌پریده‌ی قهوه‌خانه‌های کنار راه ‏ایستاده‌اند، نیز منظره‌ای آشناست. چنین منظره‌ای در سوئد دیده نمی‌شود. در تاریکی دیرهنگام شب، ‏در سه جا از این دویست کیلومتری که باید برانم، پلیس در کمین ایستاده است. گویا مواظبند که ‏ماشین‌ها تندتر از 90 کیلومتر در ساعت نرانند. در یکی از این سه جا، با چراغ قوه علامت می‌دهند که ‏کنار بزنم، اما نزدیک که می‌شوم و شماره اتوموبیل را که می‌بینند، اشاره می‌کنند که ادامه دهم. ‏نفسی به راحتی می‌کشم.‏

ساعتی از نیمه شب گذشته که به خانه‌ی محل قرار در آقچای می‌رسم. هوا گرم است، شهر بیدار ‏است، و دوستان به انتظار نشسته‌اند. دیده‌بوسی‌ست، شادی دیدار دوستان دیرین، و گفت‌وگوهای ‏شیرین. ساعتی دیرتر دوستان هشدار می‌دهند که اگر هیاهوی طبل شنیدم، نترسم، زیرا اکنون ماه ‏رمضان است و این طبل‌ها برای بیدار کردن مؤمنان برای سَحَری‌ست! و هنوز به رختخواب نرفته‌ایم که از ‏پنجره‌های باز صدای بلند طبل‌ها به‌گوش می‌رسد. روی بالکن می‌رویم و تماشا می‌کنیم: دو طبال با ‏طبل‌های بزرگ و کوچک پشت وانتی روباز ایستاده‌اند، و می‌نوازند. وانت هر چند صد متر می‌ایستد، و ‏سپس راهش را ادامه می‌دهد و خیابان‌های شهر را یک‌یک می‌پیماید. دوستان می‌گویند که سروصدای ‏طبل‌ها شب‌های قبل بسیار بیشتر بوده و گویا پس از اعتراض کسانی، امشب هیاهوی کم‌تری ‏داشته‌اند. ساعت چهار صبح است که به رختخواب می‌رویم.‏

افطار با آبجو

نزدیک ظهر چهارشنبه اول اوت صبحانه‌ای می‌خوریم و به‌سوی "پلاژ آلتین‌قوم [شن‌های زرین]" ‏Altınkum Plajı‏ رهسپار می‌شویم که در صد متری خانه‌مان است. دوستان در آن نزدیکی کافه‌ی ‏ساحلی ریو ‏Rio‏ را شناسایی کرده‌اند که چهار لیره‌ی ترک (پانزده کرون) ورودی برای هر نفر می‌گیرد، ‏تخت و سایبان کرایه می‌دهد، دوش آب سرد دارد، و مهم‌تر از همه (برای آن دوستان) اینترنت بی‌سیم ‏دارد و می‌توان با لپ‌تاپ شخصی، یا با آیفون به اینترنت وصل شد.‏

به یاد ندارم واپسین بار کی روی شن‌های داغ ساحلی راه رفته‌ام و تن به آب دریا سپرده‌ام. شاید هفت ‏سال پیش در کرتای یونان؟ آب اندکی سرد است، اما می‌چسبد. آفتاب داغ است و سوزان. تحملش را ‏هرگز نداشته‌ام و به زیر سایبان می‌خزم. جمعیت ساحل و توی آب کم نیست، اما همه اهل محل یا ‏مسافران داخلی از شهرهای دیگر ترکیه‌اند. در طول هفت روز اقامت در آقچای تنها یک خانواده‌ی ‏خارجی دیدم که از آلمان بودند. گویا توریست‌های خارجی هنوز این مناطق را کشف و ویران نکرده‌اند. در ‏این مدت تنها یک زن سالمند را دیدم که با لباس محلی (روسری و دامن بلند) دامنش را بالا زده‌بود و تا ‏زانو در دریا پیش رفته‌بود. زنان با بیکینی یا مایوهای یک تکه آب‌تنی می‌کنند و تنها یا در کنار مردی در ‏ساحل دراز کشیده‌اند و تن به آفتاب سپرده‌اند. با این حال هیچ "عمل غیر اخلاقی" صورت نمی‌گیرد؛ ‏هیچ "بی‌ناموسی" اتفاق نمی‌افتد؛ هیچکس چشم‌چرانی نمی‌کند: چشم و دل‌ها همه سیر است. ‏هیچ دعوایی نمی‌شود؛ هیچ آسیبی به عمود خیمه‌ی هیچ نظامی وارد نمی‌شود؛ هیچ کسی "اقدام ‏علیه امنیت" هیچ نظامی مرتکب نمی‌شود. مردم، مرد و زن و کودک، با هم آبتنی می‌کنند، می‌خورند، ‏و می‌نوشند. در ساحل و در شهر هیچ "تظاهر به روزه‌داری" ندیدم: همه‌ی کافه‌ها، رستوران‌ها، ‏قهوه‌خانه‌ها، شیرینی‌فروشی‌ها و... باز است. مردم در کافه‌ها و پیاده‌روها و رستوران‌ها نشسته‌اند و ‏می‌خورند و می‌نوشند. هیچکس از دین و ایمان کسی نمی‌پرسد.‏

کافه‌ی ریو دو بخش جدا از هم دارد: بخش خانوادگی، که در آن مشروبات الکلی سرو نمی‌شود؛ و ‏بخش دیگر با آبجو و غیره. ما می‌خواهیم آبجو بخریم و در بخش خانوادگی که نزدیک سایبانمان است ‏بنشینیم و بنوشیم اما جوانی که آبجو را برایمان باز می‌کند، پوزش‌خواهانه توضیح می‌دهد که این کار ‏ممنوع است، و ما درک می‌کنیم و می‌پذیریم که در همین بخش بنشینیم و بنوشیم. صاحب کافه که ‏مردی کوه‌پیکر است، پیش می‌آید و با لبخندی می‌پرسد:‏

‏- ایرانلی‌سینیزمی؟ [ایرانی هستید؟]‏
‏- ئه‌وت! [آری]!‏
‏- آذری؟
‏- ئه‌وت!‏
‏- نره‌دن [از کجا]؟
‏- اردبیل...‏
‏- اوه... اوزاک...، چوک اوزاک... [اوه...، چه دور...، خیلی دور...]‏
راست می‌گوید: اردبیل در خاور دور آذربایجان است، و آقچای در باختر دور ترکیه. و او چه می‌داند که من ‏در کدام دوردست‌های دیگر زندگی کرده‌ام و می‌کنم.‏

در همه‌ی این روزها وسایلمان، کیف پولمان، تلفن‌هایمان، و همه‌ی دار و ندارمان ده‌ها متر دور از دیدمان ‏زیر سایبان ساحلی به حال خود رها شده‌است، و هرگز هیچکس حتی نگاه چپ هم به آن‌ها نمی‌کند.‏

شامگاه دوش می‌گیریم و به خانه می‌رویم. سر راه چند قوطی آبجوی "افس" خنک می‌خرم. یکی از ‏دوستان قورمه‌سبزی بسیار خوشمزه‌ای پخته است. من برای پختن قورمه‌سبزی مشابه دست کم نیم ‏روز وقت لازم دارم، اما این خانم همین طور سر دستی و به سرعتی باورنکردنی آن را حاضر کرده‌است، ‏لابد با "کیت" نیم‌آماده! و باید اعتراف کنم که خوشمزه‌تر از قورمه سبزی من است! تازه دور میز ‏نشسته‌ایم و تازه آبجوها را باز کرده‌ایم که صدای اذان مغرب از بلندگوی مسجد محل پخش می‌شود و ‏لحظه‌ای بعد صدای دو تیر توپ افطار به‌گوش می‌رسد. ما با آبجو افطار می‌کنیم!
کوه غاز

پیش از سفرم دوستی راهنمایی کرده که آقچای در دامنه‌ی کوهساری‌ست که به آن "کوه غاز" ‏Kaz ‎Dağı‏ می‌گویند. افسانه‌هایی پیرامون این کوهسار و نام آن بر سر زبان‌هاست. معروف‌ترین آن‌ها ‏افسانه‌ی "ساری قیز" (+) (+) است که روایت‌های گوناگونی از آن وجود دارد. این افسانه مرا به یاد "ساری ‏گلین" خودمان می‌اندازد. (+) (+) نوشته‌اند که به علت ساختار کوهسار و خلیج ادرمیت، اکسیژن فراوانی در ‏دامنه‌ی این کوه جریان می‌یابد که درمان بسیاری دردهاست، و از جمله برای بیماران آسمی سودمند ‏است. دوستم گفته که برای رسیدن به جاهای دیدنی کوه باید جیپ کرایه کرد. اما من با وعده‌ی ‏دیدنی‌های شگفت‌انگیز، دو تن از دوستان جوان را با خود همراه می‌کنم و پیش از ظهر روز پنجشنبه با ‏همان رنوی سواری به‌سوی قله‌ی کوه می‌رانم.‏

در چند کیلومتری شمال آقچای به ده زیبا و باصفای قیزیل‌کئچی‌لی ‏Kızılkeçili‏ می‌رسیم که زیر آفتاب داغ ‏آرمیده‌است. در میدان کوچک و سنگفرش ده بازار میوه برپاست. ماشین را کنار می‌زنم، پیاده می‌شوم، ‏و از یکی از میوه‌فروشان می‌پرسم که "کاز داغی" کجاست. مرد سالمندی‌ست که نخست پرسشم را ‏در نمی‌یابد. تکرار می‌کنم، و او با دست قله‌ی کوه را نشان می‌دهد. تشکر می‌کنم و به سوی ماشین ‏می‌روم. او ماشین را که می‌بیند، گویی تازه پرسش مرا دریافته‌باشد، به سویم می‌آید، کوچه‌ای پایین‌تر ‏را نشان می‌دهد، و می‌گوید که در امتداد آن کوچه به جاده‌ای می‌رسم که به‌سوی کوه می‌رود. ‏سپاسگزارم عموجان!‏

کوچه‌ی سنگفرش ده به پایان می‌رسد و در جاده‌ی خاکی باریکی می‌افتم. در طول جاده خانه‌ها و ‏کلبه‌های کرایه‌ای برای شفاجویان از اکسیژن وجود دارد و چند پارک برای پیک‌نیک و چادر زدن. جاده ‏رفته‌رفته باریک‌تر و خراب‌تر می‌شود. اکنون در سربالایی‌های تندی می‌رانم و کف جاده سنگلاخی از ‏سنگ‌های درشت با گوشه‌های تیز است. هر آن ممکن است لاستیک ماشین پاره شود. خوب است ‏که سراپای ماشین و حتی لاستیک‌های آن را بیمه کرده‌ام. تنها نگرانیمان آن است که یکی از همراهان ‏کودک خردسالش را در خانه پیش مادربزرگ کودک گذاشته‌است. وگرنه چه باک از ماجراجویی و گیر ‏کردن در این کوهسار باصفا؟!
به یک دوراهی می‌رسیم و مسیری را که تابلوی ‏Gölcük 10 km‏ (گؤلجوک [دریاچه‌ی کوچک]، ده ‏کیلومتر) دارد دنبال می‌کنیم. جاده بدتر و بدتر می‌شود. بی‌جا نبود که دوستم گفت باید با جیپ در این ‏مسیر رفت. اما این رنوی سیمبول خوب پیش می‌تازد و خم به ابرو نمی‌آورد. فقط باید مواطب باشم که ‏کف آن و لاستیک‌هایش به سنگ‌های تیز نخورد و از خندق‌های طول و عرض جاده به‌سلامت ‏بگذرانمش. همراهانم آشکارا نگرانند و می‌کوشم با خنده و شوخی سرشان را گرم کنم. از کوهسار ‏جنگل‌پوش بالاتر و بالاتر می‌رویم و گوشهایمان مانند داخل هواپیما هم‌هوایی لازم دارند. می‌رویم و ‏می‌رویم تا جاده‌ی جیپ‌رو هم به پایان می‌رسد، اما هنوز ده کیلومتر نشده و هنوز به گؤلجوک ‏نرسیده‌ایم. در انتهای جاده یک چشمه هست که حوضی سیمانی زیر آن ساخته‌اند و لوله‌ای بر آن ‏نصب کرده‌اند. روی تابلویی نوشته شده "خیرات دکتر مهندس کورت". آب خنک و گوارایی‌ست. آن‌سوتر ‏آب و آبشاری بر کف دره جاریست. از این‌جا به بعد باید پیاده رفت. دوستان جوانم را دو کیلومتر دیگر در ‏سربالایی جاده‌ی متروکی که علف‌های انبوه و بلندی بر آن روییده، پیاده می‌کشانم، کوره‌راه ناگهان به ‏لبه‌ی پرتگاهی می‌رسد و دیگر راهی برای رفتن نیست: سیلابی عظیم راه را بریده و پرتگاهی ایجاد ‏کرده است.‏

بر می‌گردیم. بیرون از سایه‌سار درختان، آفتاب سوزان است. جیرجیرک‌ها با شدت تمام می‌خوانند. ‏سال‌ها بود صدای جیرجیرک نشنیده‌بودم! عطر تند گیاهان و درختان مرا به یاد کوه‌پیمایی‌های ایران ‏می‌اندازد. بوی ناشناس دیگری هم در هوای پاک شناور است. شاید از اکسیژن فراوان است؟! یکی از ‏دوستان با گیاهان سرگرم است: سماق و گلپر و تمشک، که هنوز خوب نرسیده، جمع می‌کند. دوست ‏دیگر دیرتر نشان می‌دهد که در این پیاده‌روی چهار کیلومتری در کوره‌راه سنگلاخ، پایش از کفش ناجور ‏طاول زده و زخمی شده، و او صدایش را در نیاورده‌است. متأسفم برای زخم پای او و از این که راهی ‏نبود تا به دیدنی‌های شگفت‌انگیزی که قولش را داده‌بودم، برسیم! مطالعات بعدیم نشان می‌دهد که ‏بهتر بود به "پارک ملی کازداغی" می‌رفتیم که راه آن نه از قیزیل‌کئچی‌لی، که کمی به‌سوی خاور و از ‏زیتینلی و پینارباشی ‏Zeytinli, Pınarbaşı Köyü‏ می‌گذرد. عیبی ندارد. شاید باری دیگر!‏

ماشین وفادار بی هیچ مشکلی ما را به قیزیل‌کئچی‌لی باز می‌گرداند. در میدان باصفای ده، در کنار ‏مسجد، کافه‌ای زیر درختان بزرگ و سایبان‌های پارچه‌ای و حصیری هست. می‌نشینیم و همزمان با ‏پخش اذان ظهر رمضان از بلندگوی مسجد، در کنار دیگر میهمانان کافه خوراک ساده‌ای سفارش ‏می‌دهیم: توست، یعنی دو تکه نان که پنیر یا مخلوط کالباس و سبزیجات لایشان می‌گذارند و با ‏وسیله‌ای برقی داغش می‌کنند. کوزه‌ای کوچک آب خنک و گوارای چشمه برایمان می‌آورند. آب این ‏مناطق و حتی آب لوله‌کشی آقچای بسیار سبک و گواراست، و البته دوغی هم که برایمان می‌آورند ‏بسیار خوشمزه است. دو زوج بر گرد میز بغلی دومینو بازی می‌کنند، و چند مرد آن‌سوتر با تخته‌نرد ‏مشغولند.‏

به آقچای بر می‌گردیم، مادر را به فرزندش می‌رسانیم، تنی به آب می‌زنیم، و در بقالی زیر خانه‌مان دو ‏بطر شراب سفید می‌خرم. قیمت این شراب‌ها، هر بطر 50 لیره (نزدیک 200 کرون)، در سطح ‏شراب‌های بسیار عالی‌ست که در سوئد می‌توان خرید. بقالی‌ها چوب‌پنبه‌کش نمی‌فروشند. فقط یک ‏چوب‌پنبه‌کش دارند که با آن شراب را برایتان باز می‌کنند و می‌توانید شراب باز را به خانه ببرید و بنوشید! ‏اما شراب سفید را باید در یخچال گذاشت تا خنک شود، و شراب باز در یخچال می‌تواند خراب شود. ‏چاره‌ای نیست جز آن‌که چوب‌پنبه‌ی این شراب‌ها را هنگام نوشیدن توی بطری فرو کنیم. و کیفیت آن‌ها ‏بدتر از بدترین شرابی‌ست، به بهای یک‌پنجم، که در سوئد گیر می‌آید! چند روز جست‌وجو لازم است تا ‏دوستی در فروشگاهی چوب‌پنبه‌کش پیدا کند. خیر! ترکیه به‌روشنی سرزمین شراب نیست، مانند ‏همسایه‌اش یونان. هر دو کشور سرزمین عرق رازیانه هستند که این‌جا راکی ‏Rakı‏ نامیده می‌شود، و ‏آن‌جا اوزو ‏Ouzu، و من هیچ‌کدام را دوست ندارم.‏

بهرام‌قلعه

ساعت هفت صبح جمعه یکی از دوستان بیدارمان می‌کند و به دریا می‌کشاندمان. آب‌تنی در آرامش و ‏خلوت بامدادی دریا، با سطحی همچون آینه صاف، بسیار لذت‌بخش است. دوش سرد، و سپس چای ‏داغ و صبحانه سرحالمان می‌آورد.‏

همان دوستی که کوه غاز را معرفی کرده، دیدار از "بهرام‌قلعه" را هم توصیه کرده‌است. بهرام‌قلعه ‏Behramkale‏ در فاصله‌ی 70 کیلومتری غرب آقچای واقع است. نام یونانی آن آسوس ‏Assos‏ است و ‏بقایای یکی از معابد آتنا ‏Athena‏ از سده‌ی ششم پیش از میلاد در آن باقیست. ارسطو در دهه‌ی 340 ‏پیش از میلاد در آسوس می‌زیسته و آکادمی فلسفه را آن‌جا اداره می‌کرده‌است. اما با حمله‌ی ‏هخامنشیان ارسطو از آسوس می‌گریزد، به مقدونیه می‌رود، و اسکندر را می‌پروراند که در سال 334 ‏پ.م. سپاهیان داریوش سوم هخامنشی را از آسوس (بهرام‌قلعه) بیرون می‌راند.‏

راهنمای جی‌پی‌اس من بهرام‌قلعه یا آسوس را بلد نیست و به‌ناچار نام شهر نزدیک آن، آیواجیک ‏Ayvacık‏ را وارد می‌کنم. راه از آیواجیک به بعد مشخص است. تمامی مسیرمان پر از باغ‌های بی‌کران ‏زیتون است. این‌همه زیتون؟ بی‌جا نیست که منطقه‌ی آقچای و خلیج ادرمیت را "ریو‌یه‌رای زیتون" ‏می‌نامند. بسیاری از آبادی‌ها دو نام ترکی و یونانی دارند. زیر آفتاب داغ و سوزان نزدیک ظهر به ‏بهرام‌قلعه می‌رسیم. ماشین را پای تپه، در آغاز کوچه‌ای سنگفرش که به قلعه منتهی می‌شود رها ‏می‌کنیم و پیاده سربالایی تند را بالا می‌رویم. در سراسر دو سوی کوچه دکان‌های کوچکی هست که ‏محصولات محلی مانند صابون زیتون، ادویه، میوه، کارهای دستی، و نیز یادگاری‌های توریستی ‏می‌فروشند. در میان گردشگران تنها چند توریست ایتالیایی می‌بینیم. بقیه همه از خود ترکیه‌اند. ‏فروشندگان از چپ و راست صدایمان می‌زنند و کالایشان را تبلیغ می‌کنند. صدای بانگ خروسی و ‏بق‌بقوی کبوتری از کوچه‌های دورتر به‌گوش می‌رسد: چه صداهای دلپذیری! قرن‌ها بود که این صداهای ‏روستایی را نشنیده‌بودم. بوقلمون‌هایی در کوچه دانه بر می‌چینند. پیرزنی گونی پر از چای لیمویش را ‏نشان می‌دهد و دعوتمان می‌کند که از آن بخریم. پیرمردی از سایه‌سار دکانش فریادزنان می‌خواندمان و ‏کیسه‌ای پر میوه را در هوا تکان می‌دهد. یکی از همراهان می‌رود و میوه را می‌خرد. نمی‌دانیم ‏چیست: چیزی میان شلیل و آلو، بسیار خوش‌عطر و آبدار و خوش‌مزه. میوه‌های گلخانه‌ای و آفتاب ‏ندیده، عطر و طعم واقعی میوه‌ها را از یادمان برده‌است.
نفس‌زنان به دروازه‌ی قلعه و معبد آتنا می‌رسیم. هشت لیره برای هر نفر ورودی دارد. ستون‌ها، ‏سرستون‌ها، بقایای دیوارها، و ویرانه‌هایی‌ست که فراوان دیده‌ایم. چشم‌انداز دریا از آن بالا زیباست. در ‏سرازیری بازگشت از قلعه دوستان صابون می‌خرند. در دکان کوچک دیگری مردی میان‌سال چیزهای ‏فلزی با طرح قدیمی می‌فروشد: دستگیره، کوبه‌در، قلمدان، گیره‌ی ذغال و هیزم، شمعدان، سیخ و میخ ‏و غیره. دوستی چند روز است که تشنه‌ی قهوه بوده و می‌خواهد یک قهوه‌جوش مسی بخرد. ‏فروشنده قیمت می‌گوید: 15 لیره – و به محض آن‌که می‌بیند که قصد خرید داریم، می‌گوید:‏

‏- چوک گوزل اینسانلار! [چه آدم‌های خوبی!] – و ادامه می‌دهد: - ایرانلی‌می؟ [ایرانی هستید؟]‏
‏- ئه‌وت! [آری!]‏
‏- آذری؟
و با شنیدن پاسخ مثبت دکاندار کناری را صدا می‌زند و می‌گوید: - ایرانلی‌لار دنیانین ان گوزل ‏اینسانلاری! [ایرانیان بهترین مردم دنیا هستند!]. اگر چیزی از او نمی‌خریدیم، یا اگر در دوران استیلای ‏هخامنشیان در این‌جا بود، آیا باز همین را می‌گفت؟ نمی‌دانم. سر صحبتش باز می‌شود. می‌گوید که ‏سال‌ها در استامبول به تجارت فرش مشغول بوده و بارها به ایران سفر کرده‌است. می‌پرسد که از ‏فرش سررشته داریم یانه؟ هیچ‌کداممان نداریم. می‌گوید که بهترین فرش ایران "نائین" است، و بعد ‏کاشان و کرمان. می‌گوید که فرش تبریز خوب نیست! البته بد هم نیست، اما به پای نائین نمی‌رسد! و ‏او چه می‌داند که صنعت فرش ایران را بر باد داده‌اند و اکنون "نائین" در چین و پاکستان بافته می‌شود و ‏همین‌ها در فروشگاه‌های سوئدی ای‌که‌آ ‏IKEA‏ در شهرهای بزرگ جهان به‌فروش می‌رسد.‏

اکنون وقت آن است که به‌سوی اسکله‌ی "بهرام" برانیم. به این دوستان نیز وعده داده‌ام که شهری ‏غرق‌شده در آب را خواهیم دید! (ادامه دارد)

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

15 July 2012

آرش - 108

تازه‌ترین شماره مجله‌ی آرش منتشر شد. تم اصلی این شماره "نقش سند در تاریخ‌نویسی و ‏تاریخ‌سازی"ست، و نوشته‌ای از من نیز در آن درج شده‌است با عنوان «حزب توده‌ی حیدر علی‌یف، یا ‏کمدی‌نویسی اطلاعاتچی‌های جمهوری اسلامی به نام تاریخ». این نقدی‌ست بر تنها یک نکته و یکی ‏از ستون‌های اصلی کتاب عبدالله شهبازی «حزب توده از شکل‌گیری تا فروپاشی». آن کتاب از جمله بر ‏این ادعا استوار شده‌است که حیدر علی‌یف رهبر پیشین جمهوری آذربایجان و پدر رئیس جمهوری ‏کنونی آن، بینانگذار حزب توده ایران و از آغاز تا انجام همه‌کاره‌ی آن بوده‌است!‏

در این شماره نقدهایی پیرامون کتاب خاطرات پرویز ثابتی «در دامگه حادثه» نیز درج شده است. مطالب ‏این شماره به شرح زیر است:‏

نقش سند در تاریخ‌نویسی و ‏تاریخ‌سازی

‏5- دفاعیات بیژن جزنی و حسن ضیا ظریفی در ردّ صلاحیت دادگاه نظامی
‏22- متن‌هایی که ما را به فضای دهه چهل می‌برد. محمد رضا شالگونی
‏24- مصاحبه با تورج اتابکی و ناصر مهاجر در باره‌ی سند. آرش
‏30- مقالاتی در رابطه با سندسازی رژیم اسلامی، از: بهروز شیدا، احمد کریمی حکاک، ناصر کاخساز، سعید پیوندی، اسد سیف، تراب حق شناس، علی امینی نجفی، شیوا فرهمند، محمد امینی، حیدر ‏تبریزی، بهمن امیر حسینی، محمد امیدوار، مریم جزایری، و محمد قراگوزلو؛
‏123- شاهدان زنده‌ی شکنجه‌های ساواک ِ دوران پهلوی: فاطمه سعیدی (مادر شایگان)، ناصر رحمانی نژاد، اشرف دهقانی، تقی روزبه، جمشید طاهری‌پور، ملیحه شریف‌زاده، محمود خادمی، فریبرز سنجری، ناصر جوهری، حسن راهی، مهدی فتاپور، روبن مارکاریان، یدالله بلدی.‏
‏193- گفتگوی احمد احمدیان با جیمز کاکرافت.‏

نقد و بررسیِ «در دامگه حادثه»‏

‏196- ابرو کمانیِ سلطنت، در «دامچاله‌ی» رژیم اسلامی، مهدی اصلانی
‏205- نگاهی گذرا به «در دامگه حادثه»، اصغر جیلو
‏213- دامگه حادثه یا دامچاله‌ی «محقق تاریخِ معاصر»، کیوان سلطانی
‏217- سئوال آرش: عرفان قانعی فرد کیست؟ پاسخ های:‏ دبیرخانه کمیته مرکزی کومله، محمد آسنگران (حزب کمونیست کارگری)، عبدالله حسن زاده.‏
‏223- وجدان های بیدار، ندای حق‌خواهی مرا نادیده نگیرید؟ پرویز انصاری

به بهانه‌ی 8 مارس

‏228- نگاه زنانه به تحولات جاری، نجمه موسوی ‏- گفتگوی نجمه موسوی با: آن نیوا ‏Anne Nivat، فوزیه زوواری ‏Fouzia Zouari، مارلن تویینینگا ‏Marlène ‎Tuininga، لامیا صفی الدین ‏Lamia Safieddine، و ترجمه بخشی از کتاب، بنوات گرولت ‏Benoite Groult‏.‏

به مناسبت مرگ آگاهان دهه‌ی شصت

‏243 - دو خاطره از داوود مدائن، اکبر محمدی
‏245- «یاد ِ بعضی نفرات»، رضا مقصدی
‏246- «تغزل یک چشم» به یاد داوود مدائن، اسفند کریمی
‏248- با درود به تمام رهروان راه سوسیالیزم، ممد لطفی بید هندی
‏249- «مستأجر»، محمود خلیلی
‏251- بهار با بچه‌ها، بهار بی بچه‌ها، ایرج مصداقی
‏256- درباره‌ی فرشته بوزچلو (مریم)، نادر ساده
‏258- کشتار زندانیان سیاسی در تابستان 67، جعفر یعقوبی
‏261- شعری به مناسبت اول ماه می، علی یزدانی

مقالات

‏262- ریشه‌های اقتصاد سیاسی بحران اقتصادی در ایران، پرویز صداقت
‏267- بحران هسته‌ای، حمله نظامی و تحریم‌ها؟ نتایج، .... محمدرضا شالگونی
‏273- مهندسی انتخابات در چرخه استبداد، کاظم علمداری
‏276- امواج جنبش‌های جدید ضد سرمایه‌داری، تقی روزبه
‏279- چشم‌انداز هزارتوی اپوزیسیون در خارج از کشور، اسماعیل نوری علاء
‏284- من و «حق» بیژن جزنی و کشتار 30 فروردین، ایرج مصداقی
‏292- آیه‌های شیطانی در قرآن، باقر مؤمنی
‏295- تهمت و دروغ، حربه‌ی ارتجاعی نهادهای همبستگی با جنبش کارگری
‏298- از خود بیگانگیِ انسان، یوآخیم اسرائل، ترجمه‌ی محمد ربوبی
‏301- از جنگل تا «جنگل»، س. سیفی
‏303- تختی و شاه و شاملو، رضا امیر عزیزی
‏305- نیروهای کار- جنبش‌های کارگری، عباس منصوران
‏306- آذر درخشان تا آخرین دم روی صحنه بود، تراب حق‌شناس

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

09 July 2012

شعرهایی به زبان صدا

دو هفته پیش که درباره‌ی یک برنامه‌ی رادیویی نوشتم و به دو نمونه از کارهای هنرمند ‏لهستانی یاساشک ‏Jacazsek‏ پیوند دادم، هنوز نمی‌دانستم چه گنجینه‌ای یافته‌ام. هر چه ‏بیشتر به ساخته‌های او گوش می‌دهم، بیشتر در عمق آن‌ها فرو می‌روم.‏

اگر موسیقی بسیار بسیار آرام دوست دارید، ساخته‌های او را از دست ندهید. پیداست که او ‏نیز برای صدا اصالت قائل است و آن را ذره ذره مزمزه می‌کند؛ با صدا شعر می‌سراید. ‏بکوشید که ریزترین و دورترین صداها را نیز بشنوید - در صورت امکان با گوشی و با صدای بلند گوش دهید. نخست این سوگواره را گوش دهید، و ‏سپس دیگر آثار او: 1، 2، 3، 4، 5، و...‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

02 July 2012

دانش اسلامی

تازه‌ترین ترجمه‌ام با همین عنوان، که معرفی دو کتاب است، در سایت پرسیران منتشر شده‌است.‏

صفحه‌ی نخست سایت.‏
نشانی ترجمه.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

24 June 2012

En bra Ström‏ "جریان" خوب ‏

Onsdagen den 20 juni råkade jag höra två godbitar i programmet Ström i P2: Den ena skapad av ‎Jonsson/Alter, två svenska konstnärer som bor i Berlin, och den andra av polska konstnären Jacaszek. ‎Missa inte dessa om ni tycker om elektronisk musik. De första har skapat en ny typ av ”house”, och den ‎andra gör elektronisk musik i barock stil.‎

hit, starta programmet från den 20 juni, och lyssna från 3:40 till 23:40 och från 39:40 till slutet. ‎Programmet finns tillgängligt tom den 20 juli. Men annars finns många verk av dessa konstnärer även i ‎You Tube. Sök bara deras namn. ‎متن فارسی را در ادامه بخوانید

چهارشنبه‌ی گذشته بیستم ژوئن به تصادف برنامه‌ی "جریان" را از شبکه‌ی دوم رادیوی سوئد شنیدم و ‏با دو قطعه موسیقی الکترونیک زیبا آشنا شدم. نخستین قطعه کار دو هنرمند سوئدی‌ست که در برلین ‏زندگی می‌کنند، به نام یونسون و آلتر ‏Jonsson/Alter‏ و دیگری ساخته‌ی هنرمندی لهستانی‌ست به نام ‏یاساشک ‏Jacaszek‏. اگر موسیقی الکترونیکی دوست دارید، این‌ها را از دست ندهید. دو نفر نخست ‏نوع تازه‌ای از موسیقی "هائوس" آفریده‌اند، و هنرمند لهستانی موسیقی الکترونیک را با سازها و سبک ‏باروک تلفیق کرده‌است.‏

اگر در سوئد هستید به این نشانی بروید و برنامه بیستم ژوئن را از دقیقه‌ی 3:40 تا 23:40 و سپس از ‏‏39:40 تا پایان برنامه گوش دهید. این برنامه فقط تا بیستم ژوئیه در دسترس است. اما آثار فراوانی از ‏این هنرمندان در یوتیوب نیز موجود است. کافیست نام آنان را در یوتیوب بجویید.‏ دو نمونه از اولی‌ها: 1، 2، و دو نمونه از دومی که به‌ویژه توصیه می‌کنم: 1، 2

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

17 June 2012

از جهان خاکستری - 73‏

آزاده‌جان، سلام!‏

اجازه بده دیگر زهر مار نگویم، زیرا به‌فرض اگر هم که تو سلام گفته‌بودی، من بودم که می‌باید می‌گفتم ‏‏"سلام و زهر مار"! ولی حالا، کار نداریم. تو سلامی و کلامی نگفته‌ای. من همین‌طور نامه نوشته‌ام و ‏جواب که هیچ، یک کلمه احوال‌پرسی هم از سوی تو نیامده. ولی من هنوز گوش شنوایی برای درد ‏دل‌هایم ندارم و چاره‌ای ندارم جز آن‌که بنویسم و برای تو بفرستم. برای دیوار که نمی‌توانم بنویسم! ‏بگذریم از این که تو سال‌هاست که دیگر فرقی با دیوار برایم نداشته‌ای. ولی، حالا، فرض می‌کنیم که تو ‏دیوار نیستی و یک جو احساس هنوز در وجودت هست.‏

خلاصه، این را می‌خواستم بگویم که دیروز به دعوت دوستی رفته‌بودم به یک مهمانی در کلبه‌ای توی ‏دوردست‌های جنگل. آن‌جا، جایت خالی نباشد، توی این ناف تابستان سوئد، بارانی می‌آمد که به قول ‏رشتی‌ها "ایتا بیگیر بوشو به آسمان!" [یکی رو بگیر برو تا آسمون] و چاره‌ای برایمان نماند جز آن‌که ‏به‌جای گردش در دامان طبیعت، بنشینیم توی کلبه و ورق‌بازی بکنیم. حریفان من از جمله دو دختر ‏نوجوان بودند که مغزشان بسیار بهتر از مغز "پوسیده"ی من و همدستم کار می‌کرد. در این میان آرایش ‏یکی از این دو دختر نگاه مرا به خود کشید: دختری با نامی ارمنی، اما با رگه‌هایی از بندر انزلی ‏‏(پهلوی) – صورتی زیبا، چشمانی روشن، و آبشار موهای فرفری و بلند که همه را از سوی راست ‏سرش جاری کرده‌بود. چه منظره‌ی آشنایی!‏

همه‌ی چند دستی که بازی کردیم، همه را به تیم مقابل، یعنی تیمی که این دختر نیز عضوش بود، ‏باختیم، ولی می‌خواهم ادعا کنم که باختمان هیچ تقصیر من نبود! با همه‌ی احوال حواسم جمع بود. ‏ولی عجب شبیه عظیمه بود! عجیب مرا یاد او می‌انداخت: عظیمه حکیم‌زاده. حسودیت نشود ‏آزاده‌جان! من باید به‌تدریج درباره‌ی دختران زیبای شهرم برایت بنویسم.‏

‏... و شهرم! این شهرم را جوان‌ترین عمویم "شهرستانی توز تورپاق" می‌نامید [شهرستان گرد و خاک]، ‏و من که شهری می‌خواستم که به آن افتخار کنم، گیج و گول می‌ماندم که به چه چیز این شهر افتخار ‏کنم؟ راست می‌گفت عمویم. شهرمان، اگر اشتباه نکنم، تا اواسط دهه 1340 حتی یک خیابان آسفالته ‏نداشت. حتی خیابان اصلی شهر که از دروازه‌ی آستارا شروع می‌شد و به دروازه‌ی سراب و تبریز ختم ‏می‌شد، آسفالته نبود. برای آن‌که توز تورپاق [گرد و خاک] نشود، بر کف خاکی این خیابان نفت سیاه ‏می‌پاشیدند. تنها یک تقاطع به‌سوی مسجد عالی‌قاپو و مقبره‌ی شیخ صفی‌الدین در طول این خیابان ‏وجود داشت و اسم خاص "چهار راه" را بر آن نهاده بودند. "چهار راه" که می‌گفتی، معلوم بود منظورت ‏کجاست. اما همین موقع‌ها بود که دکتر احمد نائبی به شهرداری اردبیل انتخاب شد. او شخصیتی ‏درستکار و "انقلابی" بود و از این هنگام بود که هم صفت و هم وجود "توز تورپاق" کم‌کم از شهرستان ‏من رخت بر بست.‏

‏(از راست: آقای یزدانی؟ آقای فرخی، پدرم صالح فرهمند، احمد نائبی شهردار اردبیل، ناشناس، یکی از ‏خاندان متیقنی‌ها؟)‏

ولی، چه داشتم می‌گفتم: آها، عظیمه! در این شهرستانی که هنگامی بزرگ‌ترین نقش را در تاریخ ‏ایران و در تاریخ دین و مذهب بازی کرده‌بود، شهرستانی که شاه عباس صفوی در سفر به آن از شش ‏فرسنگی موزه‌هایش را می‌کند و برهنه‌پا آن شش فرسنگ را می‌پیمود، شهرستانی که خاستگاه ‏جنگ‌های حیدری و نعمتی بود، چه، شیخ حیدر نواده‌ی صفی‌الدین از آن‌جا برخاسته‌بود و هنوز در آن‌جا ‏مدفون‌است – آری در همین شهرستان نیز نمی‌شد دختران زیبا نباشند. مگر می‌شود جلوی انتخاب ‏انواع را گرفت؟! و اکنون، در سال‌هایی که من دانش‌آموز دبیرستانی بودم، تنی چند از این دختران در ‏این شهر، در این شهری که تعداد مسجدهایش بیش از تعداد بقالی‌هایش بود، بی‌چادر می‌رفتند به ‏مدرسه!‏

آزاده جان، حالا بگذریم از این که من چه‌قدر با تو قهرم! کار نداریم! ولی نمی‌دانی، نمی‌دانی که همین ‏خود بی‌چادر بودن در آن شهر چه معنی داشت. حالا من هیچ از زمان حرف نزدم ها! یعنی کار نداریم که ‏زمان "تمدن بزرگ" شاهنشاه بود! همان زمان، همان زمان ِ "تمدن بزرگ" شاهنشاه زنان و دختران ‏بی‌چادر اردبیل را می‌شد با انگشتان دست شمرد: بیشتر نبودند. و یکی از آنان همین عظیمه بود. من ‏هیچ از ایل و تبار و خانواده و تاریخچه‌شان نمی‌دانم. از "مهاجران" استالینی بودند که در اردبیل "چروون" ‏می‌نامیدندشان؟ از شهر دیگری به اردبیل "تبعید" شده‌بودند؟ نمی‌دانم. هیچ نمی‌دانم. همین‌قدر ‏می‌دانم که همه – آری "همه"ی پسران دبیرستانی اردبیل دل به او باخته بودند. چرا تعارف کنیم؟ در ‏شهرستان "توز تورپاق" با زنان و دختران چادری، وقتی که دختری دبیرستانی در کوچه و خیابان ‏می‌خرامد، همه‌ی خرمن گیسوانش را از یک‌سوی سرش آویخته‌است، سرش را به عشوه‌ای دل‌انگیز ‏به سویی خم کرده‌است، با چشمانی خمار از زیر چتری روی پیشانی‌اش نیم‌نگاهی به‌سویت می‌افکند، ‏و بی اعتنا راهش را می‌رود، من نه، تو، آزاده جان، تو هم اگر بودی، راستش را بگو، ته دلت چیزی ‏نمی‌جنبید؟

حالا همه‌ی این‌ها را گفتم، آزاده جان، اما با همه‌ی این‌که شکوه و زیبایی عظیمه را می‌ستودم، از ‏بچگی طرفدار موهای صاف و لخت و سنگین بودم، و نه موهای فرفری از نوع او و بنابراین خوشحالم از این‌که، ‏با همه‌ی ستایش زیبایی عظیمه، دل در سوداهای دیگری داشتم و دل به او نباختم. چرا؟ زیرا تراژدی بعدی برایم سنگین می‌بود: در سال ‏پایانی دبیرستان بودم که عظیمه از شهرمان غیبش زد، و در آستانه‌ی انقلاب بهمن 1357 اخبار ‏شگفت‌انگیزی در روزنامه‌ها منتشر شد: در خانه‌ای در خیابان امیرآباد تهران تیراندازی شده‌بود، کسانی ‏کشته شده‌بودند، و یکی‌شان، زنی بود به نام عظیمه حکیم‌زاده. آن موقع اوج درگیری‌های تیم‌های ‏چریکی با ساواک بود، اما در این مورد ویژه هیچ اشاره‌ای به تعلق عظیمه و هم‌خانه‌ای‌هایش به ‏گروه‌های سیاسی و چریکی نبود. در داستان‌های روزنامه‌ها اشاره‌هایی به ماجراهای جاسوسی ‏می‌نوشتند. داستان چه بود؟ جریان چه بود؟ هرگز ندانستم، و هنوز نمی‌دانم. این داستان در شلوغی داستان‌های انقلاب ماست‌مالی شد و گم و گور شد. گمان نمی‌کنم کسی جز ‏عاشقان دلخسته‌ی عظیمه به آن فکر کرده باشد. ‏پرویز ثابتی در خاطراتش ‏می‌گوید که بسیاری از این داستان‌ها ساخته‌ی ساواک بود برای برخی دام‌گستری‌ها. من از این ‏مسایل سر در نمی‌آورم. فقط می‌خواهم بپرسم: چه شدی عظیمه جان؟ چه شدی عظیمه ‏حکیم‌زاده‌ی زیباروی عشق همه‌ی نسلی از پسران اردبیل!‏

آزاده جان، حریفان نوجوانم هوشمندانه بازی می‌کردند و می‌بردندم. عیبی نداشت. بگذار ببرند! نه آن ‏دخترک نوجوان و نه هیچ‌یک از حاضران داستان عظیمه را نمی‌دانستند و هیچ نمی‌دانستند چه ‏آشوبی‌ست در دلم و چگونه راه گم کرده‌ام در چین و شکن آبشار گیسوان دخترک همبازی نوجوانم، با ‏خیال عظیمه حکیم‌زاده‌ی زیبا و با شکوه، هر چند که عاشق دختران دیگری بودم، که داستانشان را...‏

حالا برو، آزاده‌جان! دیوار هم که باشی، شاید باز برایت بنویسم!‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

11 June 2012

می‌دونی؟

تقدیم به ممی

چند وقتی بود که شایعات خیلی قوی شده‌بود که می‌خوان گروه بزرگی رو آزاد کنن. بعد از اومدن و ‏رفتن بازرس‌های صلیب سرخ جهانی و عفو بین‌المللی هم که دیگه اوضاع زندان‌ها حسابی شل و ول ‏شده‌بود: روزنامه می‌دادن، ورود همه جور کتاب آزاد شده‌بود، میوه می‌دادن، ملاقات آزاد شده‌بود، ‏داخل بندها و توی حیاط دیگه هیچ پاسبونی نبود، گروه‌های توی زندان هی با هم جلسه می‌ذاشتن، ‏توی حیاط هم که راه می‌رفتن مدام با هم پچ‌پچ می‌کردن... خلاصه، همه چیز یهو عوض شده‌بود.‏

دنباله (کلیک کنید) ‏Read more…

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

03 June 2012

ناظم حکمت 110

سرانجام فرصتی یافتم، نوشته‌ی قدیمیم "ابعاد جهانی یک شاعر" را بازنگری و ویرایش کامل کردم و ‏غلط‌هایش را درست کردم. آن نوشته با توضیحی تازه در این نشانی منتشر شده‌است.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

27 May 2012

زمان همه چیز را می‌پوساند

با فزون بر 22 سال کار در این جایی که بوده‌ام، اکنون یکی از ریش‌سفیدان شرکتمان به‌شمار می‌روم، ‏اما نه ریش‌سفیدترین، زیرا پنج شش نفر سال‌های طولانی بیش از من این‌جا بوده‌اند. این روزها یکی از ‏این همکاران گیس‌سفید، یکی از منشی‌های شرکتمان به نام آن‌ماری بازنشسته می‌شود و برای ‏مراسم تودیع او همکاران از من خواستند که از آلبوم‌های شرکت عکس‌های او را از آغاز تا امروز در آورم ‏و آلبومی برای هدیه به او تهیه کنم.‏

آن‌ماری چهل و شش سال در این شرکت کار کرده‌است. آری، چهل... و... شش... سال! یعنی این که ‏او دختربچه‌ای نوزده ساله بود که در این‌جا آغاز به‌کار کرد، و اکنون در شصت و پنج سالگی بازنشسته ‏می‌شود. ورق زدن این آلبوم‌ها برایم بسیار دردناک بود، و به‌ویژه هنگامی که نخستین عکس او را در یک ‏جشن باشگاه همکاران در سال 1966 یافتم، دقایقی بهت‌زده و حلقه‌ای اشک در چشمان نمی‌دانستم ‏چه کنم: عکس دختری جوان و موطلایی را نشان می‌دهد، با لبخندی وه چه شیرین و شاد و از صمیم ‏قلب، که دل سنگ را هم آب می‌کند. و اکنون آن‌ماری خانمی‌ست با وزنی دست‌کم دو برابر آن دخترک، ‏با گیسوانی یک‌دست سپید، با عینکی ته‌استکانی، و سمعکی در گوش.‏

در آلبوم‌ها عکسی از خودم نیز یافتم، مربوط به بیست سال پیش، هنگامی که تازه دو سال بود در ‏این‌جا کار می‌کردم. یک کنفرانس بزرگ جهانی درباره‌ی تازه‌ترین دستاوردهای طراحی و محاسبات ‏کمپرسورهای مارپیچی در شرکتمان برگزار کرده‌بودیم، و در این صحنه دارم کاری غیر ممکن را که ‏ممکن‌اش کرده‌ام توضیح می‌دهم: برنامه‌ای با عملیات موازی ‏multitasking‏ را از سیستم "مکسیم" به ‏‏"پی‌سی" منتقل کرده‌ام و به برنامه‌ای با عملیات زنجیره‌ای ‏sequential‏ تبدیل کرده‌ام که سیگنال‌های ‏ارسالی از کمپرسور در حال آزمایش را دریافت می‌کند، دما و فشار و دور موتور و غیره را روی صفحه ‏نشان می‌دهد و هم‌زمان راندمان و دیگر موارد لازم را نیز محاسبه می‌کند و نشان می‌دهد.‏

این نخستین سخنرانی من در طول زندگی به زبان انگلیسی‌ست. سخت عصبی و هیجان‌زده‌ام. در ‏یکی دو سال پیش از آن هر بار دهان باز کرده‌ام که چیزی به انگلیسی بگویم، چیزی قاطی با روسی ‏گفته‌ام. این‌جا نزدیک بیست نفر از بزرگ‌ترین متخصصان کمپرسورسازی از بزرگ‌ترین شرکت‌ها در سراسر جهان دارند با ‏چشمانی گردشده و دهانی نیمه‌باز تماشایم می‌کنند و به حرف‌هایم گوش می‌دهند: نکند دارم روسی ‏قاطی می‌کنم؟ نکند دارم چرت و پرت می‌گویم؟ همسر یکی از مهندسان امریکایی در سکوت سنگین ‏اتاق زیر گوش شوهرش پچ‌پچ می‌کند. بی‌گمان دارد می‌گوید که من لهجه‌ی بریتانیایی را با لهجه‌ی ‏امریکایی قاطی می‌کنم! ناگهان یکی از مهندسان بی مقدمه می‌پرسد: این برنامه را می‌فروشید؟ و ‏دستپاچه و عصبی که من هستم، بسیار خشن و قاطعانه پاسخ می‌دهم: خیر! مدیر پروژه که در کنارم ‏ایستاده من‌ومنی می‌کند و به آن مهندس می‌گوید که بعد می‌توانیم در این باره صحبت کنیم.‏

بعدها فهمیدم که سکوت و شگفتی آن مهندسان از آن رو بود که هیچ کدام هنوز سیستم ‏آزمایشگاهی کامپیوتری نداشتند و این سیستم برایشان به‌کلی تازگی داشت.‏

... و من خود نیز در آن هنگام هنوز "تازه" بودم. هنوز چند فاجعه را از سر نگذرانده‌بودم. هنوز نپوسیده ‏بودم. این عکس، و آن عکس آن‌ماری جوان با آن لبخند شیرین مرا به یاد جمله‌ی خردمندانه‌ی آن مرد در ‏فیلم "برگشت‌ناپذیر" می‌اندازد که گفت: "زمان همه چیز را می‌پوساند".‏

برگشت‌ناپذیر ‏Irreversible‏ فیلمی‌ست با بازی محبوب من مونیکا بل‌لوچی و شوهرش. داستان این فیلم ‏از پایان به آغاز جریان می‌یابد و صحنه‌های بسیار فجیعی دارد. مصاحبه‌ای با مونیکا دیده‌ام که در یوتیوب ‏وجود داشت، اما اکنون پیدایش نمی‌کنم. در آن مصاحبه مونیکا می‌گوید که به هنگام نخستین نمایش ‏فیلم شوهرش که در سالن سینما کنار او نشسته بود، با دیدن صحنه‌ای که در آن مونیکا را با سر و روی ‏خونین و مالین روی برانکار می‌برند، های‌های می‌گریست.‏ فیلم برگشت‌ناپذیر با حرکت دوربین روی پوستر فیلم "راز کیهان" پایان می‌یابد (یا با داستان معکوس، آغاز ‏می‌شود؟) و در این‌جا یکی از بزرگ‌ترین شاهکارهای موسیقی همه‌ی زمان‌ها و همه‌ی جهان‌ها، بخش ‏دوم از سنفونی هفتم بیتهوفن نواخته می‌شود.‏

برگشت‌ناپذیر یا همان ایررورسیبل یک اصطلاح ترمودینامیکی‌ست و می‌گوید که روندهای جاری در ‏جهان پیرامون ما و در سراسر کیهان همه روندهایی یک‌سویه و برگشت‌ناپذیراند. یک ‏مثال ساده این است: هنگامی که شما چوب کبریتی را به لبه‌ی قوطی کبریت می‌مالید و کبریت را ‏می‌افروزید، هرگز نمی‌توانید سیر این روند را برگردانید: هرگز نمی‌توانید با جمع کردن دود و نور و گرما و ‏زغال چوب کبریت و بقایای چوب و هر چیز دیگری که در این میان تولید شده، چوب کبریت نسوخته‌ی ‏اولیه را احیا کنید. و این‌چنین است که همه‌ی روندهای پیرامون ما برگشت‌ناپذیراند و این‌چنین است که ‏‏"زمان همه چیز را می‌پوساند". من دیگر آن مرد سی‌ونه ساله نیستم که در آن عکس دیده می‌شود. ‏حسابی پوسیده‌ام و هر روز بیشتر می‌پوسم؛ و آن‌ماری هم دیگر دخترک نوجوان صاحب آن لبخند شیرین ‏نیست – حسابی پوسیده‌است.‏

روندهای برگشت‌ناپذیر به افزایش کمیتی به‌نام انتروپی ‏Entropy‏ می‌انجامند. انتروپی ِ هستی پیوسته ‏در حال افزایش است. همه‌ی کیهان به‌سوی تعادل گرمایی پیش می‌رود: خورشیدها و ستارگان و ‏همه‌ی سیارات در روندی طولانی سردتر می‌شوند و فضای بی‌پایان بین ستارگان و کهکشان‌ها در پایان ‏اندکی گرم‌تر خواهد شد. روزی، در آینده‌ای بسیار دور، همه‌ی هستی، در سراسر کیهان، به دمای ‏یکسانی خواهد رسید: به "مرگ حرارتی" هستی خواهیم رسید. و همین پدیده بود که به ناظم حکمت ‏الهام داد تا شعر معروفش خطاب به کمال طاهر را بسراید (پست پیشین من).‏

اما مفهوم انتروپی و این مبحث از ترمودینامیک در دوران استالین از مباحث ممنوعه‌ی علوم در اتحاد ‏شوروی سابق بود، زیرا فیلسوفان شوروی مصداق و توجیهی برای "مرگ حرارتی" محتوم هستی در ماتریالیسم ‏دیالکتیک و ماتریالیسم تاریخی نمی‌یافتند. گویا در اواخر دوران خروشف بود که برخی از فیلسوفان، از ‏جمله بونیفاتی کدروف ‏Bonifati Kedrov‏ (آموزگار احسان طبری) فرضیه‌های تازه‌ای مطرح کردند و گفتند ‏که پهنه‌ی کیهان همگن نیست و در طول زمان می‌توان قله‌ها و دره‌های انتروپی در آن یافت، و بنابراین ‏هیچ معلوم نیست که روزی به مرگ حرارتی هستی برسیم. و این چنین بود که هم فلسفه‌ی ماتریالیستی نجات ‏یافت و هم انتروپی در شوروی از ممنوعیت در آمد!‏

قله‌ها و دره‌های انتروپی در طبیعت و زندگی پیرامون ما هرگز مشاهده نشده: همه چیز به‌سوی ‏فرسایش و خرابی بیشتر می‌رود: آری، زندگی پیوسته نو می‌شود؛ کودکان تازه‌ای هر روز پا به هستی ‏می‌نهند؛ درختان در هر بهار بار دیگر زنده می‌شوند. اما همین درخت پشت پنجره‌ی من و شما چند ‏سال بعد پیر و کهنسال شده است، با بادی تند بر زمین می‌افتد، و می‌آیند و جمعش می‌کنند و ‏می‌برند. مرا هم روزی جمع خواهند کرد و خواهند برد، همچنان که خبر می‌رسد که یکی از ‏اسطوره‌های پایداری، دکتر عطا صفوی، که چندین سال کار اجباری در خوفناک‌ترین اردوگاه‌های کار ‏اجباری سیبری را از سر گذراند و زنده ماند، دیروز در 86 سالگی در کانادا از پا افتاده و از میان ما رفته‌است.‏ کتاب خاطرات او از آن اردوگاه‌ها با نام "در ماگادان کسی پیر نمی‌شود" به گمانم به چاپ چهارم و پنجم ‏هم رسید. عکس روی جلد آن را در پایین‌های این نشانی می‌یابید.‏

آری، زمان همه‌چیز را می‌پوساند.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏