27 November 2011

در موزه

خیال داشتم که تنها به دیدن نمایشگاه پیشتازان واقع‌گرایی (رئالیسم) در نقاشی سده‌ی نوزدهم روسیه بروم تا ‏شاید بتوانم فارغ از هست و نیست جهان، در یک‌یک تابلوها خود را غرق کنم. اما میهمانانی بسیار گرامی از ‏خارج داشتم که دلشان می‌خواست در کنار همه‌ی جاذبه‌ها، این نمایشگاه را نیز ببینند. هفته‌ی گذشته با هم ‏رفتیم، و در نمایشگاه کشف کردم که تنها آمدن هیچ سودی نداشت، زیرا نمایشگاه پر از بازدیدکنندگان است و ‏هر چند دقیقه گروهی از گردشگران خارجی یا شهرستانی با اتوبوس از راه می‌رسند، در برابر این و آن تابلو ‏می‌ایستند، و راهنمایانی تاریخچه و محتوای تابلوها را به زبان‌های گوناگون برایشان شرح می‌دهند.‏

هیچ‌یک از بازدیدکنندگان نیز با دیگر تالارهای موزه کاری ندارد. در تالارهای بزرگ با نمایشگاه "چهار فصل" از ‏قلم‌موی نقاشان سوئدی، "خدایان و الهه‌ها" از قلم‌موی نقاشان بزرگ جهان، "نقره‌های درخشان" از موزه‌های ‏سوئد، و ... پرنده پر نمی‌زد (هر چند که موزه جای پرنده نیست!) و همه تنها آثار نقاشان روس را می‌خواستند ‏ببینند.‏

البته آمد و شد بازدیدکنندگان به شکلی منظم و متمدنانه صورت می‌گرفت، هیچ سر و صدای آزارنده‌ای شنیده ‏نمی‌شد، و اگر کسی می‌دید که شما می‌خواهید تابلویی را تماشا کنید، هنردوستانه و با ادب کنار می‌رفت تا ‏شما هم مانند خود او از تماشای تابلو لذت ببرید.‏

عکس تابلوی "قزاق‌های زاپاروژیه" را در تبلیغ نمایشگاه ندیده‌بودم و افسوس می‌خوردم که آن شاهکار را نخواهم ‏دید، اما من و دوستانم ناگهان با این تابلو رو در رو شدیم و بی‌اختیار آه شگفتی و ستایش از نهادمان بر آمد. ‏از دیدن این‌همه زیبایی، مهارت، و استادی مو بر تنم راست می‌شد و اشک در چشمانم ‏می‌نشست. درود بر انسان‌های آفرینشگر! ما چند بار در این تالارها چرخیدیم و چند بار تابلوی "کرجی‌کشان وولگا" را ‏زیارت کردیم. در پایان به دوستانم گفتم که با دیدن این نمایشگاه بار دیگر احساس انقلابی‌گری می‌کنم! و یکی ‏از دوستانم گفت که "ما گناهی نداشتیم که انقلابی شدیم: چیزهایی از قبیل این تابلوها ما را به آن راه ‏کشاندند!"‏

تابلوهای بسیار معروف دیگری هم آن‌جا هست: پسربچه‌ی ژنده‌پوشی که در آستانه‌ی کلاس درس ‏ایستاده‌است؛ آن مرد انقلابی که ناپدید شده‌بود و در سوگش سیاه هم پوشیده‌بودند، اما ناگهان از در وارد شده، ‏کسانی از دیدنش شاد نیستند، اما شادی پسربچه مرزی نمی‌شناسد؛ پرتره‌های لف تالستوی، مادست ‏موسورگسکی، نیکالای ریمسکی کورساکوف، پیوتر چایکوفسکی؛ و ...‏

در یکی از اتاق‌های نمایشگاه، آن‌جا که پرتره‌های چایکوفسکی، کورساکوف، و موسورگسکی بر دیوار نشسته، ‏موسیقی "تابلوهای نمایشگاه" اثر موسورگسکی پخش می‌شود (بخش 1، 2، 3 ‏– قطعه‌ی مورد علاقه‌ی من در آغاز بخش دوم اجرا می‌شود)، و در کنار پرتره‌های آن دو ‏آهنگساز دیگر نیز گوشی‌هایی آویزان است که آثار آن دو را از آن‌ها می‌توان شنید.‏

پس یادآوری می‌کنم: تا 22 ژانویه آینده وقت دارید که به استکهلم بیایید و به دیدن این نمایشگاه بروید. من خود ‏دست کم یک بار دیگر هم به دیدن آن خواهم رفت.‏

با کورساکوف!‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

20 November 2011

جهت اطلاع

وبگاه انجمن قلم آذربایجان جنوبی (ایران) در تبعید که در دست ساختمان است، نوشته‌ای از مرا منتشر ‏کرده‌است.‏

نوشته‌ی دیگری از من نیز در چند پایگاه اینترنتی بازنشر یافته است، نخست در تریبون، و سپس در خبرنامه‌ی ‏گویا، و در اؤیرنجی (وبگاه جنبش دانشجویی آذربایجان).‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

06 November 2011

بشتابید!‏

تصویر بالا یکی از شاهکارهای نقاشی و اثریست به نام "بلم‌کشان (یا قایق‌رانان) وولگا" ‏(131 در 281 سانتی‌متر) ‏از نقاش بزرگ روس ایلیا ‏رپین (1930 – 1844) ‏Ilya Repin‏. در زندگانی دیگری یک بار در مسکو و یک بار در لنین‌گراد، و یک بار هم همین ‏سه سال پیش در سفری به سن‌پترزبوگ در به در همه‌ی موزه‌ها و نمایشگاه‌ها را زیر پا گذاشتم تا شاید ‏این تابلو را پیدا کنم و ساعتی پای آن بنشینم و در احوال یک‌یک این بلم‌کشان غرق شوم، اما بخت یارم نبود و ‏زیارت آن دست نداد.‏

اکنون تابلو "با پای خود" به استکهلم آمده‌است! پس شما خوانندگان خوب و گرامی نوشته‌هایم؛ شمایی که ‏همواره می‌خواسته‌اید زمستان و سرما و تاریکی سوئد و استکهلم را ببینید، بشتابید که اکنون بهترین ‏فرصت است! تا 22 ژانویه 2012 وقت دارید که در ضمن این تابلو و دیگر آثار رپین و دیگر نقاشان واقع‌گرا و پیشتاز ‏predvizhniki‏ (‏предвижники‏) سده‌ی نوزدهم روسیه را نیز در نمایشگاهی استثنایی در استکهلم ببینید، و ‏تنها این نمایشگاه نیست، دو نمایشگاه استثنایی دیگر نیز هم‌زمان در استکهلم برپاست: نقاشی‌های ترنر، کلود ‏مونه، و تومبلی ‏Turner, Monet, Twombly، سه نقاش بزرگ از سه نسل که به گفته‌ی برخی کارشناسان سبکی شبیه ‏هم داشته‌اند، در موزه‌ی هنرهای مدرن (تا پانزدهم ژانویه)، و نمایشگاه "گنجینه‌ی طلاهای اینکاها"، بالغ بر 300 ‏قطعه‌ی ریز و درشت که از 15 موزه‌ی کشور پرو به امانت گرفته‌شده، در سردابه‌ی شپس‌هولمن ‏Skeppsholmen‏ ‏‏(تا دوازدهم فوریه).

چنین فرصتی دیگر نخواهید داشت!‏


این را هم بیافزایم که کسانی را گمان بر این است که برخی چهره‌های کنده‌شده بر طلاهای اینکاها تصویری از ‏فضانوردان پیش از تاریخ است که به زمین آمده‌بودند، و بنا بر برخی تئوری‌های تازه، شاید انسان‌هایی بودند که از ‏آینده‌ی دور و با سفر در زمان به گذشته باز گشته بودند!‏

در ضمن، به‌گفته‌ی هواشناسی، گرمای ماه نوامبر امسال در استکهلم در پنجاه سال گذشته بی‌سابقه بوده و ‏دماسنج بالکن خانه‌ی من در تاریکی ساعت چهار بعد از ظهر (!) گرمای هشت‌ونیم درجه را نشان می‌دهد. بر ‏خلاف سال‌های گذشته از برف هم هیچ خبری نیست.‏

نقاشان روس در موزه‌ی ملی استکهلم.‏
شمائی که سوئدی می‌دانید، این‌جا درباره‌ی نمایشگاه نقاشان پیشتاز روس بخوانید.‏

مونه و دیگران در موزه‌ی هنرهای مدرن.‏
گنجینه‌ی طلاهای اینکاها.‏

این‌هم آواز بلم‌کشان وولگا (روایت انگلیسی آن را در انتهای این نوشته‌ام می‌یابید).‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

30 October 2011

لیست 200


در آغاز مناظره‌ی فلسفی احسان طبری، فرخ نگهدار، عبدالکریم سروش، و محمدتقی مصباح یزدی، که در بهار ‏‏1360 از تلویزیون جمهوری اسلامی پخش می‌شد، قطعه‌ای موسیقی گنجانده بودند که احسان طبری آن را ‏‏"ترسناک" می‌دانست و همان‌گونه که در پیشگفتار کتاب او "از دیدار خویشتن" نوشته‌ام، از جمله این موسیقی یکی ‏از عوامل نارضایی او از ادامه‌ی شرکت در این مناظره‌ها بود. ما در آن هنگام نمی‌دانستیم که آن قطعه چیست و ‏اثر کدام آهنگساز است. اما من امروز می‌دانم که آن موسیقی آغاز "سنفونی دانته" اثر آهنگساز بزرگ مجار ‏فرانتس لیست است.‏

شنبه‌ی گذشته 22 اکتبر 2011 دویستمین زادروز فرانتس لیست (1886-1811) ‏Franz Liszt‏ بود و رسانه‌های جهان برنامه‌های ‏ویژه‌ای به این مناسبت در آن روز و مدتی پیش و پس از آن داشته‌اند و دارند. لیست را هم‌عصران او بیشتر به ‏عنوان پیانیستی اعجوبه می‌شناختند و کسانی او را بزرگ‌ترین پیانیست همه‌ی دوران‌ها دانسته‌اند. او شاید ‏نخستین نوازنده‌ی پیانو بود که تک‌نوازیش سالن‌های کنسرت موسیقی کلاسیک را پر می‌کرد. او درست مانند ‏هنرمندان پاپ امروزی در شهرهای گوناگون کنسرت برگزار می‌کرد، اما بخش بزرگی از درآمد کنسرت‌های او ‏صرف امور خیریه می‌شد. "جنون لیست" چندی همه‌ی اروپا را فرا گرفته‌بود، و دختران در کنسرت‌های او از شدت ‏هیجان غش می‌کردند. اما او آثار ماندگار فراوانی نیز آفریده است. او آموزگار پیانو نیز بود. شاگردان برجسته‌ای ‏تربیت کرد، و در سال‌های پایانی زندگیش به رایگان درس پیانو می‌داد.‏

خاندان لیست همه نوازندگانی چیره‌دست و از دیرباز در خدمت خاندان اشرافی استرهازی بودند. پدر او با ‏آهنگسازان بزرگی چون هایدن و بیتهوفن دوست بود. دختر لیست نیز به ازدواج هانس فون بولوو ‏Hans von ‎Bülow‏ در آمد که یکی از بزرگترین رهبران ارکستر عصر خود بود، اما این دختر چندی بعد عاشق ریشارد واگنر ‏دیگر آهنگساز بزرگ آن زمان شد، و به همسری او در آمد.‏

آثار ارکستری لیست اغلب "برنامه‌ای" هستند، یعنی داستانی را تعریف می‌کنند و او را مخترع فورمی به‌نام ‏‏"پوئم سنفونیک" می‌دانند. او در حوالی پنجاه سالگی و پس از مرگ غم‌انگیز یک پسر و یک دخترش به دینداری ‏روی آورد، در دیری در نزدیکی رم پناه جست، مراحلی چند از رهبانیت را پیمود و او را "پدر لیست" می‌نامیدند ‏‏(آقای عزیز معتضدی در نوشته‌ی خود در سایت بی‌بی‌سی دیندار شدن لیست را به‌خطا سی سال به عقب ‏برده‌اند و به یک شکست عشقی او ارتباط داده‌اند). شاید از همین‌جا بود که گردانندگان مناظره‌ی تلویزیونی در ‏جمهوری اسلامی دیر "بانوی روساریو" ‏Madonna del Rosario‏ را هم‌ارز با حوزه‌ی علمیه‌ی قم و "پدر لیست" را ‏معادل "حجت‌الاسلام لیست" گرفتند و موسیقی او را برای آرم مناظره مناسب یافتند؟ به‌ویژه آن که "سنفونی ‏دانته" با همان ترتیب کمدی الهی اثر دانته با بخش "دوزخ" آغاز می‌شود، و گردانندگان برنامه که آن را در واقع ‏مناظره‌ای میان ایمان و الحاد می‌دانستند، شاید تصویر دوزخ را بر الحاد منطبق می‌کردند و می‌خواستند طبری و ‏نگهدار ملحد را با آتش دوزخ بترسانند؟ نیز باید به لیست آفرین گفت که چنان تصویری از دوزخ ترسیم کرده‌است ‏که احسان طبری بی آن که از موضوع اثر آگاه باشد، آن را "ترسناک" می‌یافت.‏

برخی از آثار لیست به مذاق سران حزب نازی آلمان نیز خوش آمده‌بود. این آثار را در رادیوهای آلمان نازی پیوسته ‏پخش می‌کردند و در کنسرت‌ها اجرا می‌کردند. اما برخی از آگاهان امروزه می‌گویند که به‌جای محکوم کردن ‏لیست، واگنر، و برخی دیگر که آثارشان در آلمان نازی یا جاهای دیگر مورد سوءاستفاده قرار می‌گرفت، یا به قول ‏امروزی‌ها "استفاده‌ی ابزاری" از آن‌ها می‌شد، وقت آن است که این لجن‌ها را از آثار آنان بزداییم و موسیقی ‏بی‌همتای آنان را بار دیگر به مقام درخورشان برسانیم. لیست هرگز کشیش نشد، "حجت‌الاسلام" نبود، و ده‌ها ‏سال پیش از پیدایش نازیسم از جهان رفت. بنابراین آثار او را باید به عنوان شاهکارهای انسانی هنرمند و نیکوکار ‏شنید، و نه به عنوان آرم رادیوهای آلمان نازی یا برنامه‌ای در سیمای جمهوری اسلامی.‏

معروف‌ترین آثار لیست راپسودی‌های مجار (به‌ویژه شماره 2)، و کنسرتوی پیانوی شماره 1 اوست.‏

‏"دوزخ" را در این نشانی بشنوید همراه با تصاویری (هرچند قدری تار) از شاهکارهای گراورسازی گوستاو دوره که ‏برای کتاب کمدی الهی ساخته‌بود. در نوجوانی کتاب کمدی الهی دانته به ترجمه‌ی شجاع‌الدین شفا را که پدرم ‏خریده‌بود ورق می‌زدم و ساعت‌ها در جزئیات این شاهکارهای گوستاو دوره غرق می‌شدم. نمونه‌هایی از ‏کارهای او را زیر نام او در ویکی‌پدیا ببینید.‏

پیشگفتار کتاب "از دیدار خویشتن" نوشته‌ی احسان طبری.‏
متن (کمی درهم ریخته از) مناظره‌های تلویزیونی طبری و دیگران.‏
خاطره‌ی خسرو صدری و خاطره‌ی مهدی فتی‌پور از مناظره‌های تلویزیونی.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

22 October 2011

قانون اساسی اینترنتی در ایران

نوشته‌ی کوچکی از من با عنوان "تدوین اینترنتی قانون اساسی در ایران" در وبگاه ایران امروز و نیز در این نشانی ‏منتشر شده‌است. حقوقدانان جنبش سبز مردم ایران از دو سال پیش "پیش‌نویس قانون اساسی نوین ایران" را ‏در وبلاگ خود به نظرخواهی گذاشته‌اند.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

09 October 2011

من کجا هستم؟!‏

‏"چه کسی در تنهایی، بی بهره از عشق، چه کسی بی غرور آماده‌ی نبرد است؟ برای چه نبرد کند کسی که ‏باورش نیست ثروت‌هایی والا دارد که باید از آن دفاع کرد و باید به خاطر آن پیروز گشت، یا مرد؟" [رومن رولان: ‏جان شیفته، ترجمه‌ی م. ا. به‌آذین]‏

‏"اگر بخواهند مردی را نابود و خرد کنند و او را چنان به مجازات برسانند که سنگدل‌ترین و متهورترین راهزنان نیز در ‏برابر آن از ترس به لرزه افتند، کافی است که کاری کاملاً پوچ و مطلقاً بی‌فایده بدو واگذار کنند." [فیودور ‏داستایفسکی، خاطرات خانه‌ی مردگان، ترجمه‌ی محمدجعفر محجوب]‏

‏"هیچ انسانی نمی‌تواند بدون داشتن هدفی که برای رسیدن بدان می‌کوشد، زندگی کند؛ اگر انسان نه هدفی ‏داشته‌باشد، و نه امیدی، این بدبختی عظیم وی را به‌صورت جانوری مخوف در می‌آورد." [فیودور داستایفسکی، ‏خاطرات خانه‌ی مردگان، ترجمه‌ی محمدجعفر محجوب]‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

06 October 2011

نوبل ادبیات امسال در خانه ماند

جایزه‌ی نوبل ادبیات امسال به شاعر هشتادساله‌ی سوئدی توماس ترانس‌ترومر ‏Tomas Tranströmer‏ رسید. ‏پس از سال 1974 که دو نویسنده‌ی سوئدی با هم این جایزه را بردند، ترانس‌ترومر نخستین سوئدی‌ست که ‏جایزه‌ی نوبل ادبیات را می‌برد. نخستین شعرهای غنایی او در دهه‌ی 1950 انتشار یافت و از آن پس شعرهایش ‏به بیش از 50 زبان در سراسر جهان ترجمه شده‌است. بسیاری از کارشناسان او را بزرگ‌ترین شاعر زنده‌ی جهان ‏می‌دانند. فرهنگستان سوئد از آن رو جایزه را به ترانس‌ترومر می‌دهد که "او با تصاویر موجز و شفاف خود ‏واقعیت را به گونه‌ای نو در دسترس ما می‌گذارد".‏

هنگامی‌که از فرهنگستان به ترانس‌ترومر تلفن زدند، او که از سال 1993 نامش برای دریافت جایزه بر سر زبان‌ها ‏بوده، نشسته‌بود و به موسیقی گوش می‌داد. گمان سخنگوی فرهنگستان بر این است که ترانس‌ترومر دیگر ‏امیدی به بردن جایزه‌ی نوبل نداشت، زیرا معروف است که اگر تا ساعت 12:30 از فرهنگستان زنگ نزنند، دیگر ‏امیدی نیست، و سخنگوی فرهنگستان در ساعت 12:50 به او تلفن زده‌بود! ترانس‌ترومر بسیار شگفت‌زده و ‏شادمان شد.‏

مبلغ جایزه‌ی نوبل ادبیات امسال 12 میلیون کرون سوئد است.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

02 October 2011

پایانی بر بحث رضا؟

پس از انتشار نامه‌ی من در مجله‌ی نگاه نو آقای علی همدانی نویسنده‌ی مقاله‌ی "عنایت‌الله رضا الگوی ‏آزادگی، شرافت، راستی" و نیز یکی از خوانندگان مجله به نام آقای کاظم آذری (از تبریز) در شماره بعدی در ‏دفاع از رضا قلم فرسودند و مرا مورد "عنایت" قرار دادند. نامه‌های آن دو نفر در این نشانی موجود است. اکنون نوبت ‏من بود تا به آن دو نامه پاسخ بدهم و از خود دفاع کنم. نامه‌ی من در تازه‌ترین شماره‌ی نگاه نو (شماره 90) ‏منتشر شده‌است.

این است متن آن:‏
آقای سردبیر

در شماره 89 نگاه نو دو نامه در واکنش به نامه‌ی من در شماره‌ی 88 مجله منتشر شد که البته به‌جای پرداختن به ‏موضوع بحث، بیشتر به شخص من پرداختند.‏

آقای کاظم آذری از تبریز که زبان مادری‌شان لابد آذری (به تعریف کسروی، شعار، مرتضوی، و خود ایشان، زبانی از ‏ریشه‌ی پارسی) و نه ترکی آذربایجانی‌ست، همه‌ی "استدلال"شان را بر یک "ممکن است" استوار کرده‌اند که هیچ ‏ممکن نیست و همه‌ی فرضیاتی که درباره‌ی من ردیف کرده‌اند نادرست است. آن‌چه از آسمان را به ریسمان ‏بافتن‌های آقای آذری دستگیرم می‌شود این است که گویا عنایت‌الله رضا خیلی هم خوب می‌کرد که سانسور می‌کرد، ‏و سپس مرا حواله می‌دهند به این که می‌بایست حقم را از استالین می‌ستاندم! چه کنم که استالین درست پیش ‏پای من و یک هفته پیش از به‌دنیا آمدنم از این جهان رفته‌بود و دستم نرسید به دامنش تا حقم را بستانم!‏

در پاسخ ایشان سخنی ندارم جز این که: جدایی‌خواهی در نهاد من نیست، زیرا که از جمله "نیمیم ز ترکستان" است ‏و "نیمیم لب دریا". و نیز، پژوهش‌های کارشناسان، از جمله در سوئد، نشان داده که اگر به آقای آذری و همتایانشان ‏امکان داده می‌شد که سوادآموزی را به زبان مادری خود آغاز کنند، زبان دوم (در مورد ایشان، فارسی) را بسیار بهتر از ‏این می‌آموختند و این‌چنین آشفته‌نویسی نمی‌کردند. در آن روزگار زیبا ما با هم اختلافی نمی‌داشتیم.‏

آقای علی همدانی نیز اطلاعاتی درباره‌ی من به میان می‌آورند که نمی‌دانم از کجا به‌دست آمده که بیش از نیمی از ‏آن غلط است. ایشان مرا بر مقام‌هایی می‌نشانند که هرگز نداشته‌ام. کافی‌ست به کتاب "حزب توده از شکل‌گیری تا ‏فروپاشی..." (مؤسسه مطالعات و پژوهش‌های سیاسی، چاپ اول بهار 1387) که نام افراد و مسئولیت‌های آنان را تا ‏رده‌های پایین درج کرده، نگاهی بیاندازید. آن‌جا نامی از من نخواهید یافت. بر خلاف آن‌چه آقای همدانی گمان دارند، ‏من هرگز به بایگانی‌های اسناد دسترسی نداشته‌ام. بسیاری از نوشته‌های آقای عنایت‌الله رضا و از جمله کتاب‌هایی ‏را که آقای همدانی نام‌برده‌اند، خوانده‌ام. اما پایه‌ی داوری من درباره‌ی آقای رضا در نامه‌ای که نوشتم هیچ‌کدام از ‏چیزهایی که آقایان آذری و همدانی به میان آوردند نبود. در آن‌جا از خدمات آقای رضا هم یاد کرده‌ام. پایه‌ی داوری من ‏رفتار شخص عنایت‌الله رضا با کتاب من و بسیاری کتاب‌ها و نشریات دیگر بود. نادیده گرفتن شهادت من به معنای ‏دروغگو انگاشتن من است. اما باکی نیست: از نویسندگان و ناشران قدیمی که تا حوالی شهریور 1357 با اداره‌ی ‏نگارش شاهنشاهی درگیری و سر و کار داشته‌اند، به‌ویژه از آذربایجانیان اگر بپرسید؛ برایتان خواهند گفت.‏

آقای همدانی به نوشته‌ی دیگری از من (زبان ِ پدری ِ مادرمرده‌ی من) اشاره می‌کنند، اما پیداست که آن را نیز درست ‏نخوانده‌اند، زیرا اگر خوانده‌بودند ملاحظه می‌کردند که پیش از آن‌که ایشان پندم دهند، هم در آن نوشته و هم در نامه‌ام ‏به نگاه نو از حقوق همه‌ی اقوام و زبان‌های ایران دفاع کرده‌ام.‏

دیدگاه‌های من در نوشته‌های وبلاگم و نوشته‌های پراکنده در جاهای دیگر، از جمله در نگاه نو (دو نوشته در شماره ‏‏52) بر همگان آشکار است. از خوانندگان فرهیخته‌ی نگاه نو پوزش می‌خواهم که سطح بحث، نه به گناه من، تا جایی ‏پایین آمد که ناگزیر شدم به دفاع از شخص بی‌مقدار خود برخیزم و وقت ایشان و برگی از مجله را اشغال کنم. جان و ‏گوهر سخن من از آغاز آن بود که یک انسان خاکی گناهکار همچون بسیاری از خودمان را به مقام معصومیت و "الگوی ‏آزادگی و..." نرسانیم. کدام انسان فعال اجتماعی‌ست که در زندگی اشتباهی نکرده‌باشد؟ پس کیست که می‌تواند ‏سپید ِ سپید و الگوی سپیدی باشد؟ چرا نمی‌توانیم از بی‌شمار خاکستری‌های میان سپید و سیاه سخن بگوییم؟ ‏می‌خواستم بگویم که الگوی آزادگی خواندن شخصی که رو در روی آزادی بیان گروهی می‌ایستاده، توهین به آن گروه ‏است، آزرده‌شان می‌کند، و شکاف‌های میان ما را ژرف‌تر می‌کند. آزردن صاحبان زبان‌های گوناگون ایران، توهین به آنان، ‏و پایمال کردن حقوق‌شان، آب به آسیاب دشمن می‌ریزد که در کمین نشسته تا به آرزوی انجام استراتژی "خاورمیانه‌ی ‏بزرگ" خود برسد. به نظر من بهترین راه دفاع از یکپارچگی ایران، دفاع از حقوق مردمان رنگارنگ آن و حفظ زبان‌ها و ‏فرهنگ‌های گوناگون آنان است.‏

و پیشنهادی برای آقای همدانی دارم. لطف کنند، کلاهشان را قاضی کنند، و بیاندیشند: هنگامی‌که ستوان قبادی در ‏شرایطی کم‌وبیش مشابه و کم‌وبیش هم‌زمان با عنایت‌الله رضا از شوروی به ایران باز گشت، دادگاهی جنجالی برایش ‏گذاشتند و سرانجام اعدامش کردند. پرداخت چه بهایی لازم بود تا شاه و دستگاهش دو بار حکم اعدام آقای رضا را ‏ببخشایند؟

با احترام
شیوا فرهمند راد – استکهلم 19 تیر 1390‏

سردبیر در انتهای نامه‌ی من در مجله نوشته‌اند: "این نامه را در 90/5/1 در اختیار آقای علی همدانی قرار دادم ‏تا اگر پاسخی دارند به آقای شیوا فرهمند راد بدهند و هر دو نامه را در همین شماره چاپ کنیم. آقای همدانی ‏با وجود چند بار پی‌گیری ما، پاسخی ندادند. به آقای کاظم آذری نیز دسترسی نداشتیم."

آیا می‌توان نتیجه گرفت که این بحث به پایان رسیده‌است؟

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

30 September 2011

درس دموکراسی؟

تازه‌ترین ترجمه‌ام با عنوان "بزرگترین و مردمی‌ترین مجلس مؤسسان جهان؟" در این و این نشانی منتشر شده‌است. مطلب از این قرار است که قانون اساسی تازه‌ی مراکش با ‏کمک هزاران نفر در اینترنت نوشته شده‌است.‏

Har översatt en liten nyhet från Ny Teknik om hur marockanska folket skapade den nya ‎konstitutionen tillsammans på nätet. Persiska texten finns här.‎

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

18 September 2011

لاهرودی، جعفری، و طبری


‏1- در نوشته‌ای با عنوان اسنادی از شوروی و یادی از محمدعلی جعفری نوشتم: "تصمیم لاهرودی‎ ‎برای "عدم ‏شناسایی" و بازگرداندن جعفری را اغلب به حساب انتقام‌جویی‎ ‎می‌گذارند، زیرا گویا ‏پسر جعفری در پاریس از ‏نوشته‌ها و اقدامات گروه‎ ‎سه‌نفره‌ی بابک امیر خسروی، فریدون آذرنور، و فرهاد فرجاد، ‏که بر ضد باند‏‎ ‎خاوری، ‏صفری، و لاهرودی به پا خاسته‌بودند، پشتیبانی کرده‌بود. من اما‎ ‎می‌خواهم در این آگاهی ‏لاهرودی تردید کنم: او ‏خیلی ساده هیچ نمی‌دانست‎ ‎جعفری کیست‎.‎‏"‏

نخست آن‌که آشنایی آگاهم کرد که سخن از پسر محمدعلی جعفری نبوده، بلکه شایعه از داماد ایشان، یعنی ‏از شوهر دختر آقای جعفری سخن می‌گفته است. بنابراین لازم می‌دانم که از همه‌ی اعضای محترم خانواده‌ی ‏این هنرمند بزرگمان برای این اشتباه پوزش بخواهم.‏

و دیگر آن‌که این روزها کتاب خاطرات امیرعلی لاهرودی صدر فرقه‌ی دموکرات آذربایجان (یا صدر "جمعیت پناهندگان سیاسی ایران") را از دوستی به امانت ‏گرفتم و ورق زدم. لاهرودی در کتاب خود ماجرای جعفری را نوشته و من جمله‌های او را بی کم‌وکاست، با همان ‏رسم‌الخط، و بی تفسیر این‌جا نقل می‌کنم:‏

"7- آخرین مسئول سازمان حزبی در مینسک محمد چابکی بود. دختر وی را شخصی با خود آورده‌بود. من بدون ‏اینکه از هویت این شخص اطلاعی داشته‌باشم. با مکالمه تلفنی به مأمور مرزبانی گفتم بچه را به‌پذیرید و به آن ‏دو نفر پیشنهاد کنید، برگردند. آنها بدون اینکه حرفی بزنند مجددا به ایران بازگشتند. بعدها معلوم شد که ساین ‏‏[این] شخص محمدعلی جعفری بوده و زنش در پاریس اقامت داشته و می‌خواسته از راه شوروی برای ملحق ‏شدن به خانواده‌اش دست دختر چابکی را گرفته و به شوروی آمده‌بود. بعد از بازگشت به ایران تلفنی به زنش ‏گفته‌بود، خانه پدر مرا نپذیرفت. بعد از این حادثه ناگوار مخالفین جار و جنجال براه انداختند و در رابطه با این حادثه ‏حمید صفری را متهم کردند و به حزب کمونیست اتحاد شوروی شکایت کردند و خواهان مجازات عاملین این ‏حادثه شدند. شکایت مسکوت ماند. صفری از این حادثه کوچکترین اطلاعی نداشت، چشم از جهان فرو بست. ‏جعفری هم در بازگشت از شوروی بدون اینکه با مشکلی روبرو شود پس از سه ماه از بیماری سرطان درگذشت. ‏وی نه در کشور بیگانه، بلکه در میهن خود به خاک سپرده‌شد. اکنون که این چند سطر را می‌نویسم اذعان ‏می‌کنم این اولین و آخرین اشتباه بزرگی است که در ظرف 7 – 8 سال کار با مهاجران توده‌ای مرتکب شدم، ‏افسوس." [ص 689، تأکید از لاهرودی‌ست]‏

‏2- در پیشگفتار "از دیدار خویشتن – یادنامه زندگی" نوشته‌ی احسان طبری نوشتم که هنگام ورود به شوروی ‏افسر ک‌گ‌ب دست‌نوشته‌ی کتاب را از من گرفت و "پس از آن دیگر نه او را دیدم و نه دست‌نوشته‌های طبری را. ‏سایر افسران از سازمان‌های رقیب در پاسخ من فقط می‌گفتند: باید آن‌ها را به تو پس می‌داد!‏

پس از انتقال به اردوگاه پناهندگان و ملاقات با علی خاوری که سامان دادن به بقایای حزب را بر عهده گرفته‌بود، ‏از او خواستم که این نوشته را از مقامات شوروی بگیرد و به من باز گرداند. او بعد از مدتی گفت که نوشته در ‏جای امنی است (و گاه می‌گفت که پیش حزب است) و نیازی نیست که من نگران آن باشم [...] بارها و بارها ‏تلاش و مجادله‌ی من با خاوری به نتیجه‌ای نرسید [...]"‏

اکنون امیرعلی لاهرودی در کتابش اعتراف می‌کند که دست‌نوشته‌ی طبری در اختیار اوست. او می‌نویسد: ‏‏"طبری علیرغم شرکت فعال و طولانی در نهضت کمونیستی به‌جز قلم زدن کار دیگری از دستش بر نمی‌آمد. به ‏یک سخن مرد مبارز نبود. بدین سبب بعد از دستگیری تسلیم شد و 180 درجه تغییر جهت داد. مارکسیزم را دور ‏انداخت و به یک مذهبی «متعصب» تبدیل شد. با آشنائی با خصوصیات روحی وی نمی‌توان [کذا] در گرویدن وی ‏به مذهب نیز صداقتی در کار باشد.‏

طبری واقعاً شخصیت دوگانه داشت. او خاطرات خود را در اسفند 1360 در تهران تحت عنوان یادنامه زندگی ‏نوشت، اما فرصت پیدا نکرد چاپ کند. دیباچه آنرا در اینجا درج می‌کنیم. در این دیباچه این دوگانگی بوضوح به ‏چشم می‌خورد." [ص 639 تا 642، تأکید از من است]‏

او سپس متن کامل دیباچه‌ی طبری بر "از دیدار خویشتن" را نقل کرده‌است. اما متنی که او نقل کرده پر غلط ‏است و پیداست که این متن ویراسته‌ی تایپ‌شده نیست، و جاهایی نتوانسته‌اند دست‌خط طبری را درست ‏بخوانند.‏

متن کامل روایتی از کتاب طبری را که در ایران منتشر شده، و از جمله همان دیباچه را در این نشانی می‌یابید.‏
توضیح من بر انتشار کتاب طبری در ایران، در این نشانی موجود است.‏

مشخصات کتاب لاهرودی:‏
امیرعلی لاهرودی: یادمانده‌ها و ملاحظه‌ها
نشر فرقه دموکرات آذربایجان
چاپ اول: پاییز 1386، تیراژ 500‏
چاپ و صحافی: چاپخانه «نورلان» ‏Nurlan
باکو، خیابان علی بیگ حسین‌زاده، پلاک 66‏
سایت: ‏http://adf-mk.org
منبع عکس همین کتاب است.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏