21 November 2010

فیلسوف پرهیاهو

گزارش دیداری با ژیژک را به فارسی برگرداندم که در سایت ایران امروز، یا در این نشانی می‌یابیدش.‏

Översatte till persiska en intervju med Slavoj Žižek gjord av DN:s Sverker Lenas. Den finns här och ‎här.‎

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

14 November 2010

از جهان خاکستری - 48‏

بریده‌ای از نامه‌ی مادر به تاریخ 17 اردیبهشت 1366 (7 مه 1987):‏

‏«شیوا جان [...] چند روزی پس از عید مرد جوان و سیه‌چرده‌ای با موها و چشمان مشکی، سبیل کلفت و ریش ‏تراشیده به در خانه آمد و شما را می‌خواست. نشانی خانه را که به خط شما بود و خوب و تمیز هم نگهداری ‏کرده‌بود و با خودکار روی یک تکه کاغذ معمولی 5 در 12 سانتی‌متر نوشته شده‌بود، ارائه داد. ترکی را به لهجه‌ی ‏تبریزی حرف می‌زد و گفت که از روستاهای اطراف تبریز است و با شما سرباز بوده‌است. گفتیم که نیستید و ‏چند سال است که به خارج رفته‌اید. سخت تعجب کرد و باور نمی‌کرد. درست وقت ناهار بود و پدر تعارف کرد ‏و او را به خانه آورد. پس از ناهار و استراحت، خواست که به حمام برود. جنگ است و جیره‌بندی نفت، و آبگرمکن ‏ما همیشه روشن نیست. پدر او را به حمام عمومی برد و خود برگشت. او بعد از حمام به خانه آمد و مدعی ‏شد که 2800 تومان پولش را در حمام دزدیده‌اند. پدر به حمام رفت و داد و بی‌داد راه انداخت، که البته نتیجه‌ای ‏نداشت. گویا پول در جیب کتش بوده و کمد رختکن حمام را هم باز گذاشته بود (الله اعلم).

به‌هر حال دلمان سوخت، و شب هم او را نگه داشتیم، در حالی که تا صبح می‌ترسیدیم. این‌طور که دیرتر ‏دانستیم، او گویا پیش از زدن در ما از بچه‌های کوچه هم سراغ شما را گرفته‌بود و گفته بودند که این‌جا نیستید و ‏چند سال است که در خارج هستید، و او حرف آن‌ها را هم باور نکرده‌بود. می‌گفت زن و دختری به‌نام شهناز دارد، ‏پدرش حاجی مال‌دار است و گاو و گوسفند و گاومیش فراوان دارد و قول داد که دفعه‌ی بعد برایمان کره بیاورد. ‏گاه می‌گفت که پدرش برایش دکانی باز کرده، و گاه می‌گفت که دست‌فروش است. مرا مادر و ننه می‌نامید و ‏اصرار داشت که برود و با زن و بچه‌اش برگردد تا زن‌اش در خانه به "ننه" خدمت کند، و پدر بهانه می‌آورد که تا او ‏برگردد ما برای گردش به کنار دریا می‌رویم، و او را باز می‌داشت. می‌گفت که شما در سربازی به فرمان افسران ‏گردن نمی‌گذاشتید و زیاد بازداشت می‌شدید و او به ملاقات شما می‌آمد، و پیوسته تکرار می‌کرد که شما چنین ‏و چنان بودید و اگر این‌جا بودید، خیلی خوب می‌شد. هی می‌گفت "کاش آقا شیوا این‌جا بود" و می‌پرسید کی بر ‏می‌گردید. گفت: "هر وقت آقا شیوا آمد من باز هم می‌آیم" و من گفتم: "انشاءالله". می‌گفت که پس از پایان ‏سربازی، که نگفت پیش یا پس از انقلاب بوده، به سردشت رفته و با گروه کومله همکاری کرده، مدت دو سال در ‏آن‌جا بوده، سپس دستگیر شده و چهار سال در زندان تبریز بوده، و پس از رهایی از زندان نوشته‌ای به او داده‌اند ‏که هیچ‌کس و هیچ دایره‌ای کاری به او رجوع نکند.‏

از این که نشانی خانه‌ی اردبیل را به او داده‌بودید سر در نیاوردیم، زیرا شمایی که چندان تماسی با خانه ‏نداشتید و سالی ماهی به زور چند روزی به خانه می‌آمدید، دلیلی نداشت که نشانی این‌جا را به او بدهید. و تازه، هشت یا نه سال هم از سربازی شما گذشته بود. ‏نمی‌دانم آیا این‌قدر ساده و هالو بود، یا خود را به سادگی زده‌بود، زیرا از پدر پرسید که آیا برای شما نامه ‏می‌نویسیم و لابد پول زیادی برای ارسال نامه می‌پردازیم، و وقتی که جواب شنید که چندان پول زیادی لازم ‏نیست، سخت تعجب کرد و گفت که پس او هم باید بتواند برای شما نامه بنویسد، و نشانی‌تان را خواست، که ‏جواب شنید نشانی شما هنوز موقتی‌ست.‏

او موقع آمدن یک زنبیل پلاستیکی که یک بقچه تویش بود در دست داشت. به‌محض ورود آن را در ایوان گذاشت و ‏من که نمی‌دانستم چه چیز خطرناکی در آن هست یا نیست، و برای این که بعد ادعا نکند که چیزی از آن گم ‏شده، فوراً برش داشتم و در هال روبه‌روی خودش گذاشتم. عصر وقتی که به حمام می‌رفت بقچه را باز کرد، یک ‏حوله‌ی نیمدار و یک لیف با صابون و یک پیراهن و شورت تویش بود که برداشت و لای روزنامه پیچید و به حمام ‏رفت.‏

زیاد سیگار می‌کشید، به‌طوری‌که پس از رفتن او من چهار روز پنجره‌های اتاق را باز گذاشتم تا بوی سیگار بیرون ‏برود. او می‌گفت که شب گذشته از ده‌شان به تبریز رفته و شب را در هتل (!!) مانده و صبح راهی اردبیل شده و ‏موقع ظهر رسیده، و می‌گفت که فقط برای دیدن شما به اردبیل آمده، ولی ما فکر کردیم که شاید بی‌کار بوده و ‏آمده که کاری برایش پیدا کنید، ولی اصلاً نمی‌دانست که میزان سوادتان چه‌قدر است، و وقتی که پدر عکس ‏شما را که جایزه می‌گیرید به او نشان داد، تعجب کرده و گفته‌بود "پس دانشگاه هم رفته‌بود؟!" خلاصه همه‌ی ‏گفته‌هایش عجیب و غریب بود. گویا سواد درست و حسابی نداشت، و شاید اصلاً نداشت. شماره تلفن‌مان را ‏که می‌خواست، به پدر گفته‌بود: خودتان بنویسید. گاهی به نظر آدم هالویی می‌آمد، و گاهی هم نه. می‌گفت ‏که چندی پیش در تهران 4 هزار تومان از جیبش دزدیده‌اند و پدر گفت که او که یک ‌بار مزه‌ی دزد زدگی را چشیده، ‏چرا باز با خود پول به حمام برده و در کمدی با در باز رهایش کرده.‏

قدش از متوسط بلندتر بود و می‌شد بلندقد به حسابش آورد. لحن لاتی نداشت و نماز هم نمی‌خواند. به‌جای ‏همه چیز مرتب سیگار می‌کشید. صبح پدر او را به گاراژ مسافربری برد، برایش بلیت اتوبوس تبریز خرید و مقداری ‏هم پول به او داد و روانه‌اش کرد. او فوراً پیاده شد و با کمی از پولی که گرفته‌بود سیگار خرید. ادعا می‌کرد که در ‏خانه تلفن دارد و شماره‌ای هم داد، اما نتوانستیم آن شماره را بگیریم و از مخابرات که پرسیدیم، گفتند که ‏روستایی که او نام برد اصلاً تلفن ندارد. خلاصه از وقتی که رفته، مثل سنگی که به دریا انداخته‌شود، خبری از او ‏نداریم.»‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

07 November 2010

مردی که خلاصه‌ی خود بود

به‌تازگی بخشی از "دفترچه خاطرات و فراموشی" نوشته‌ی محمد قائد را خواندم. این بخش درباره‌ی احمد ‏شاملوست در دفتری به‌نام "آن‌سوی آستانه" و با عنوان "مردی که خلاصه‌ی خود بود". نوشته‌ای‌ست بسیار زیبا. ‏چندی بود که از خواندن نوشته‌ای این‌چنین لذت نبرده‌بودم. خواندن آن را به همه‌ی دوستداران و نیز دشمنان ‏شاملو صمیمانه توصیه می‌کنم. اگر سبک نوشته‌ی من درباره‌ی احسان طبری را پسندیده‌باشید، شاید از ‏خواندن این نوشته‌ی محمد قائد نیز لذت ببرید.‏

در ستون سمت راست سایت محمد قائد روی "کتاب" کلیک کنید، از آن میان "دفترچه‌ خاطرات و فراموشی" را ‏انتخاب کنید، و در پایین صفحه‌ی بعدی "مردی که خلاصه‌ی خود بود" را می‌یابید.‏

یکی از فرازهای جالب آن نوشته درباره‌ی "خود-ویرانگری" شاملوست، چنان که سرود:

میوه بر شاخه شدم
----------------------سنگ‌پاره در کف ِ کودک.‏
طلسم ِ معجزتی
مگر پناه دهد از گزند ِ خویشتن‌ام
چنین که ‏
----------دست ِ تطاول به خود گشاده‏
-----------------------------------------من‌ام!‏

در گفت‌وگویی با محمد قائد می‌خوانیم که او خواسته تصویری زمینی و انسانی از شاملو به‌دست دهد، و از ‏همان گفت‌وگو آگاه می‌شویم که محمد قائد نیز همچون من و بسیاری دیگر پرورده‌ی مکتب "کتاب هفته" است: ‏‏«‏‎كتاب هفته‎ ‎در مسير تجربيات زندگى من بسيار مهم بود و از نظر سليقه و‎ ‎جهت در خواندن، از عواملى بود كه ‏مرا از كودكى وارد نوجوانى كرد و سطح‎ ‎توقعم را بسيار بالا برد‎.‎‏»‏

در همان گفت‌وگو، آقای قائد از مرز میان جنبه‌های اجتماعی و خصوصی زندگی افراد سرشناس نیز سخن ‏می‌گوید، و این همان بحثی‌ست که یکی از خوانندگان پست قبلی درباره‌ی مولانا و شمس به میان کشید.‏

خیلی وقت پیش نوشته‌ای از من در نشریه‌ی آقای قائد "لوح" (شماره‌ی 11، شهریور 1380) منتشر شد.‏

با سپاس از سعید عزیز برای یادآوری "مردی که خلاصه‌ی خود بود".‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

31 October 2010

بار دیگر شمس و مولوی

بیش از سه سال پیش، در اوت 2007، در پستی به سوئدی خبر از "سال مولانا" و برگزاری جشنواره مولانا در ‏یکی از مراکز فرهنگی استکهلم دادم. در آن نوشته از مقاله‌ای درباره‌ی مولانا که همان روز در بزرگ‌ترین روزنامه‌ی ‏صبح سوئد منتشر شده‌بود یاد کردم و اشاره‌ای کردم به نوشته‌ی کسانی که می‌گویند شمس که نادختری ‏مولانا کیمیاخاتون را به زنی داشت، در یک حمله‌ی خشم و حسادت آنچنان کیمیاخاتون را کتک زد که او سه روز ‏بعد درگذشت.‏

دو ماه پس از آن، در پاسخ حاشیه‌ای که خواننده‌ی بی‌نامی بر این پست نوشته‌بود، توضیح بیشتری در این مورد ‏دادم و منابعی را که این ادعا را به میان کشیده‌اند، معرفی کردم: "پله پله تا ملاقات خدا" نوشته‌ی عبدالحسین ‏زرین‌کوب، شرح حال مولانا به قلم فروزانفر، و نیز داستانواره‌ی "کیمیاخاتون" نوشته‌ی سعیده قدس.‏

در حاشیه‌ی پست اخیر بحث‌های جالب و مفیدی صورت گرفت. اما سه سال پس از آن، در ماه اوت امسال، ‏طوفان بسیار بزرگی از بحث پیرامون محتوای آن نوشته در میان دوستان من و به شکل ای‌میل‌هایی به سوئدی ‏برخاست و باد و باران‌های آن طوفان هنوز دامن برخی از دوستان را رها نکرده‌است.‏

همه‌ی این‌ها را گفتم، تا برسم به این‌جا که امروز در وبلاگ خوابگرد خواندم که "ابتدانامه"‌ی سلطان ولد پسر ‏بزرگ مولانا به‌تازگی با تصحیح و تنقیح‎ ‎محمدعلی موحد و علی‌رضا حیدری‎ ‎منتشر شده‌است. "ابتدانامه از دو ‏نظر بسیار مهم است، یکی از جنبه‌ی تاریخی‎ ‎که قدیم‌ترین گزارش دست اول را از ماجرای شمس و مولانا در ‏اختیار ما‎ ‎می‌گذارد و دوم از جنبه‌ی تعلیمی که آن را باید به منزله‌ی ذیلی بر مثنوی‎ ‎دانست‎.‎‏"‏

این انتشار تازه‌ی "ابتدانامه" را باید به فال نیک گرفت، و شاید بازخوانی این کتاب روشنایی تازه‌ای به "پرونده‌ی ‏بایگانی‌شده" (‏Cold Case‏) مرگ ناگهانی کیمیاخاتون بیافکند، یا شاید هم نه: کسانی می‌گویند که سلطان ولد ‏نمی‌خواست اسرار روابط مولانا و شمس را فاش کند. چه می‌دانم!‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

24 October 2010

باز هم مرد لیزری؟

در هفته‌های اخیر کس یا کسانی در تاریکی یا از پشت به‌سوی مردم شهر مالمو در سوئد تیر انداخته‌اند و ‏تعدادی را کشته و زخمی کرده‌اند. پلیس به‌تازگی فاش کرد که همه‌ی کسانی که هدف تیراندازی‌ها ‏بوده‌اند، خارجی‌تباراند و در بسیاری از این تیراندازی‌ها که از بیش از یک سال پیش آغاز شده، از یک اسلحه ‏استفاده شده‌است. خبرها و گزارش‌ها از شهر مالمو فضایی تیره و تار و مردمانی خشمگین و ترسیده تصویر ‏می‌کند. این وضع به‌ناگزیر همه را به‌یاد سال‌های 1991 و 92 و "مرد لیزری" می‌اندازد.‏

یون آئوسونیوس ‏John Ausonius‏ در آن سال‌ها در استکهلم و اوپسالا به‌سوی یازده خارجی‌تبار تیراندازی کرد، ‏چند تن از آنان را به‌شدت زخمی و برای همیشه معلول کرد، و یک ایرانی به‌نام جمشید رنجبر را کشت. او در ‏آغاز تفنگی با نشانه‌روی لیزری داشت و قربانیانش پیش از تیر خوردن دایره‌ای با نور سرخ روی تن خود ‏می‌دیدند و از همین رو نام "مرد لیزری" به او داده‌شد.

ماه نوامبر 1991، آن‌گاه که جمشید رنجبر کشته‌شد، سرد و تاریک بود. اندوه و دلهره نیز دل‌ها را تاریک می‌کرد. ‏حتی شمع افروختن در محل تیر خوردن جمشید بیرون خوابگاه دانشجویی، یا تظاهرات و راهپیمایی با مشعل نیز ‏روشنایی و گرمایی بر دل‌ها نمی‌تابانید. لب‌ها همه دوخته بود و پرسش‌هایی پیوسته در سرها می‌چرخید: آخر ‏چرا؟ این "مرد لیزری" چه می‌خواهد؟ چرا می‌خواهد خارجیان را بکشد؟

اعتراض‌ها شد. بلندپایگان دولت و جامعه‌ی سوئد بیانیه‌ها دادند، از خارجی‌تباران پشتیبانی کردند، در تظاهرات ‏شرکت کردند. مدیر عامل اتوموبیل‌سازی وولوو گفت که بدون خارجی‌تباران کارخانه‌ی او می‌خوابد، و رانندگان ‏خارجی‌تبار اتوبوس‌های شهری و مترو با یک اعتصاب پنج دقیقه‌ای در ظهر روزی نشان دادند که بدون آنان جامعه ‏از حرکت می‌ایستد. امیر حیدری که به هزاران ایرانی کمک کرده‌بود تا به سوئد مهاجرت کنند (و اکنون به همین ‏علت در زندان به‌سر می‌برد) اعلام کرد که می‌خواهد یک کشتی کرایه کند و همه‌ی ایرانیان را از سوئد ببرد و ‏نام‌نویسی از داوطلبان ترک سوئد را آغاز کرد. کسی دیگر همه‌ی خارجیان را فراخواند تا در روز و ساعت معینی ‏هر جا که هستند یک ساعت دست از کار بکشند، و بسیاری از این فراخوان پشتیبانی کردند.‏

من اما با چنین اعتصابی موافق نبودم. در آن روز و ساعت رئیسم به اتاقم آمد و آرام و همدردانه پرسید: تو ‏اعتصاب نمی‌کنی؟ گفتم: نه! در عوض دو بار شدیدتر کار می‌کنم تا نشان دهم که کار من تأثیر دارد. ‏سپاسگزارانه و حق‌شناسانه گفت: آفرین! این هم خود راهی‌ست برای نشان دادن مفید بودن - به شکل مثبت.

همکاران، این سوئدی‌های ساکت و خجالتی، بر گردم می‌چرخیدند، هوا را به درون سینه می‌کشیدند تا دهان ‏بگشایند و جمله‌ای از همدردی بگویند، اما دهانشان باز نمی‌شد. با این همه همین رفتارشان کافی بود تا دریابم ‏که آنان با مرد لیزری موافق نیستند، و همین دلداریم می‌داد. مرد لیزری اما همچنان در تاریکی‌ها قربانیان ‏خود را شکار می‌کرد. فضای بسیار بدی بود. خنده از لب‌ها گریخته‌بود؛ گرما از دل‌ها رفته‌بود: چه کنیم؟ رانده از ‏میهن خود، گریخته از شوروی، آیا سوئد را هم ترک کنیم؟ به کجا برویم؟ آیا خود را در خانه زندانی کنیم؟ تا کی؟‏

آئوسونیوس سرانجام در ماه ژوئن 1992 به دام افتاد و به حبس ابد محکوم شد. یک فیلم مستند، و یک سریال ‏تلویزیونی ارزشمند نیز روی این داستان ساخته‌اند (‏Lasermannen‏ را در ‏www.imdb.com‏ بجوئید). باشد که مرد ‏لیزری بی لیزر مالمو را نیز هر چه زودتر به دام اندازند. همین دیروز ده تیراندازی در مالمو به پلیس گزارش شده، ‏اما پلیس تنها یک مورد را تأیید کرده است: به‌سوی دکان خیاطی و آرایشگاه ناصر یزدان‌پناه تیراندازی شد، ناصر ‏که ساعتی پیش در تظاهرات اعتراض به خارجی‌ستیزی شرکت کرده‌بود، بیرون آمد، مردی به او حمله کرد، ‏زخمیش کرد و سپس با دوچرخه گریخت (منبع خبر). آئوسونیوس نیز برای تأمین باخت‌های خود در قمار به بانک‌ها دستبرد ‏می‌زد و سپس با دوچرخه می‌گریخت.‏

دلم با شما خارجی‌تباران مالموست.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

11 October 2010

گسترش نژادپرستی

نوشته‌ای از اسلاووی ژیژک Slavoj Žižek فیلسوف اسلوونی به فارسی برگرداندم درباره‌ی گسترش نژادپرستی در اروپا. آن را ‏در این یا این نشانی می‌یابید. پارسال نیز نوشته‌ای از او درباره‌ی جنبش نوین مردم ایران برگرداندم که در این و ‏این نشانی موجود است.‏

می‌شنوم که گاه نام ژیژک را بر وزن میخک می‌خوانند، که غلط است. آن را بر وزن پیچش، یعنی به کسر ژ دوم ‏باید خواند.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

07 October 2010

Viva Peru!

نویسنده‌ی پرویی ماریو بارگاس یوسا ‏Mario Vargas Llosa‏ برای "تشریح ‏ساختار قدرت و تصاویر دقیق از ایستادگی، شورش، و ناکامی فرد"، جایزه‌ی نوبل ادبیات امسال را برد، تنی چند از کارشناسان سوئدی می‌گویند ‏که دیر بود دادن این جایزه به او و سال‌ها پیش که او مطرح‌تر بود می‌بایست جایزه را به او می‌دادند. بسیاری ‏دیگر از این انتخاب شادمان‌اند. یک ناشر بزرگ سوئدی می‌گوید که بر خلاف آن‌چه اغلب گمان می‌رود، بارگاس ‏یوسا "چپ" نیست و یک لیبرال مدرن است. او خود را در چارچوب مسائل سیاسی زندانی نمی‌کند، هر چند که ‏در سال 1990 خود را نامزد ریاست جمهوری پرو کرد (و به جایی نرسید).‏

نوشته‌های بسیاری از او به فارسی ترجمه شده‌است. برای اطلاعات بیشتر به سایت کتابخانه‌ی ملی ایران ‏رجوع کنید. البته آن‌جا او را "وارگاس یوسا" می‌نامند.‏ بارگاس یوسای هفتادوچهار ساله در نیویورک بود که این خبر را به او دادند و صبح زود داشت خود را برای تدریس در دانشگاه آماده ‏می‌کرد. او از شنیدن خبر بسیار بسیار شادمان و متأثر شد.‏

مبارک‌اش باد!‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

03 October 2010

نوبل امسال را چه کسی می‌برد؟

از فردا، دوشنبه، برندگان جایزه‌ی نوبل به ترتیب در رشته‌های پزشکی، فیزیک، و شیمی، معرفی می‌شوند. روز پنجشنبه نیز ‏نوبت به معرفی برنده‌ی نوبل ادبیات می‌رسد.‏

بازار شرط‌بندی‌ها طبق معمول داغ است و پیش‌گویان نیز برای خود بازارگرمی می‌کنند. نام شاعر بزرگ سوئدی ‏توماس ترانس‌ترومر ‏Tomas Tranströmer‏ سال‌های سال است که در این شرط‌بندی‌ها و پیش‌گویی‌ها پیوسته ‏تکرار می‌شود. امسال اگر روی نام این شاعر شرط‌بندی کنید، و اگر او برنده شود، بنگاه‌های شرط‌بندی شش برابر داو را به شما ‏می‌دهند. اما نام شاعر سوری، آدونیس، و نویسندگان امریکایی فیلیپ راث، تاماس پینچون، جویس کارول ‏اوئه‌یتس، کورمک مک‌کارتی، و جان آشبری داغ‌تر است.‏

تا ببینیم!‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

26 September 2010

برای دوست

به‌تازگی میهمان دوستی ارجمند بودم و طبق معمول صحبت از موسیقی بود. از یافته‌ها و شنیده‌های تازه می‌گفتیم. از ‏آهنگساز سوئدی آلان پترشون (که همین هفته‌ی گذشته نودونهمین زادروزاش بود) برایش گفتم و او خواست که ‏بار دیگر از آن مرد "باغچه‌ی خاکبازی استکهلم" بگویم که "جائی را که وجدان خفته‌اش می‌باید در آن باشد ‏می‌خاراند و در دل می‌گوید «شپش لعنتی!»". این‌جاست آن نوشته‌ی من درباره‌ی سنفونی هفتم آلان پترشون. ‏به این دوستم قول داده‌ام که در آینده درباره آلفرد شنیتکه ‏Alfred Schnittke‏ و آروو پرت ‏Arvo Pärt‏ نیز بنویسم.‏

Jag var gäst hos en god vän häromveckan och vi pratade om musik som vanligt och om vad vi hade ‎hört och lyssnat till nyligen. Jag nämnde Allan Pettersson (som skulle fylla 99 förra veckan förresten) ‎och gode vännen önskade att jag skulle aktualisera ”mannen i Stockholms Stads sandlåda som kliar ‎sig där samvetet förmodas sitta och säger ’Djävla löss!’” Det var här jag skrev en gång om Allan ‎Petterssons sjunde symfoni. Jag har lovat gode vännen att i framtiden skriva om Alfred Schnittke och ‎Arvo Pärt också.‎

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

19 September 2010

از جهان خاکستری - 46

شب نخست پس از فرار از پادگان، نهم دی‌ماه 1357، در تهران محمود و همسرش اورانوس چون همیشه مرا با ‏آغوش باز پذیرفتند. آنان برایم تعریف کردند که دوستمانمان حسین و مرتضی هر یک طبقه‌ای از یک خانه را در ‏همان نزدیکی خریده‌اند، و حسین خانه‌اش را در اختیار رضی گذاشته که مجرد است، و من شاید بتوانم با رضی ‏هم‌خانه شوم.‏

فردا حسین نیز مرا با آغوش باز پذیرفت، و کلید خانه‌اش را برای هم‌خانگی با رضی در اختیارم گذاشت. رضی، ‏دوست دیرین سال‌های دانشگاه، که با هم کوه‌ها و جنگل‌ها پیموده‌بودیم، در چادرها و مسجدهای روستایی در ‏کنار هم بر زمین خفته‌بودیم، نیز البته آغوش به رویم گشود. این‌جا آپارتمان کوچک و راحتی بود با همه‌ی ‏امکانات، واقع در قلب حوادث تهران: چیزی در حدود دویست متر دورتر از دروازه‌ی اصلی دانشگاه تهران، در خیابان ‏مشتاق (شهدای ژاندارمری)، چند گام دورتر از تقاطع خیابان فخر رازی. این‌جا مرکز تجمع و پاتوق دوستان دور و نزدیک و قدیم و جدید ‏بود. از بحث‌های روبه‌روی دانشگاه، از خرید کتاب، از تظاهرات که خسته می‌شدند، از تیراندازی‌ها که ‏می‌گریختند، با همدیگر که کار داشتند، به این‌جا می‌آمدند. چای می‌خوردند، بحث می‌کردند، خوراک می‌خریدند ‏و می‌آوردند. گاه پیش می‌آمد که بیست نفر و بیشتر در اتاق پذیرایی خانه من و رضی، که مبلمانی هم نداشت، ‏روی موکت کف اتاق می‌نشستند و بحث و جدل می‌کردند.‏

این خانه در طبقه‌ی سوم ساختمان بود و سیمین و مرتضی طبقه‌ی چهارم را داشتند. اما "خانه یکی" بودیم: ‏درهای این دو طبقه به روی هم باز بود. می‌رفتیم و می‌آمدیم و دوستان و مهمانانمان می‌رفتند و می‌آمدند. ‏سیمین و مرتضی اگر خوراکی پخته‌بودند، و همیشه آنان بودند که چیزی پخته بودند، با پاشنه‌ی پا به کف اتاق‌شان، که سقف ما بود، می‌کوبیدند، یعنی که غذا حاضر است، و می‌رفتیم و می‌خوردیم؛ و صبح‌ها که من ‏می‌رفتم و نان بربری تازه برای صبحانه می‌خریدم، یکی هم برای آنان می‌خریدم، در می‌زدم و بربری را تحویل ‏می‌دادم.

در همان نخستین روزهای پس از فرار از پادگان حسین مرا به دست دوست دیگرمان کاووس سپرد تا ببرد و ‏قدری لباس برایم بخرد. گویا سر و وضعم هیچ تعریفی نداشت! کاووس دو شلوار و دو پیراهن برایم خرید، و نونوار ‏شدم. درود بر حسین و کاووس! غذایم را در خانه سیمین و مرتضی، یا اورانوس و محمود می‌خوردم. عطر ‏کته‌های اورانوس، با خورشت‌های شمالی، هنوز از دماغم نرفته. همین دوستان، مستقیم و غیر مستقیم، پول ‏توجیبی به من می‌رساندند. هنوز سرخی شرم پانصدتومانی اوزون علی از رخسارم نرفته‌بود، اما چاره‌ای جز ‏پذیرفتن این کمک‌ها نداشتم. اگر از من بخواهند تنها یکی از نعمت‌هایی را که در طول زندگی از آن برخوردار ‏بوده‌ام نام ببرم، بی هیچ دو دلی می‌گویم: دوستان خوب! و فراموش نمی‌کنم که سیمین و مرتضی حتی به ‏هنگام بگومگو با هم، هر دو با من مهربانی می‌کردند.

از جمله کسانی که این‌جا، در ناف حوادث تهران، به این "خانه یکی" رفت‌وآمد می‌کردند، دو نوجوان پر شر و شور ‏و بی‌تاب و دوست‌داشتنی بودند؛ خواهر و برادری نزدیک به چهارده پانزده ساله: ملیحه و بیژن مقدم. از طریق ‏اینان دعوت شدیم و پس از عملیات معینی خود را در منزل برادر بزرگشان محمد مقدم، از سران سازمان ‏مجاهدین خلق یافتیم. موسی خیابانی هم آن‌جا بود. نزدیک به بیست نفر یا بیشتر بر گرد اتاقی نشسته بودند. ‏اغلب اینان به‌تازگی زیر فشار مردم و به‌دستور نخست‌وزیر شاپور بختیار از زندان‌های طولانی آزاد شده‌بودند. ‏موسی و محمد چیزهایی گفتند و تحلیل‌هایی کردند که هیچ جذبم نکرد و هیچ از آن به‌خاطر ندارم. و چندی بعد، ‏ناگهان ملیحه، آن دختر سرزنده و شاداب با موهای افشان و پریشان، خود را زیر مانتو و روسری پنهان کرد، حتی ‏در خانه، حتی پیش از آن‌که حکومت برآمده از انقلاب روسری را با توسری بر سر زنان جا دهد. چه حیف! حیف از ‏آن زیبایی. حیف از آن نوجوانی. دلم به درد می‌آمد، اما او دیگر تصمیم خود را گرفته‌بود، بر خلاف بیژن که از ‏بحث‌های این خانه تأثیر می‌پذیرفت، آن‌چنان که به او ایراد می‌گرفتند که "باز به آن خانه رفتی؟!"‏

باز از کسانی که در این خانه‌ها رفت‌و آمد می‌کردند، دختری بود با چشمان درشت و گیرا، و لبان درشت و ‏هوس‌انگیز. چشمان و لبان دو نقطه‌ی ضعف (ضعف؟) زیباپسندی من بودند، و سپس صدا، صدای حرف زدن: او صدای زیبایی نیز ‏داشت. اما من که بیست و شش سالم بود، او را برای خود اندکی جوان می‌یافتم. به گمانم هیجده یا نوزده ‏سال داشت. موهای بلندش را دم‌اسبی می‌کرد و محکم پشت سرش می‌بست، با شلوار جین تنگش در یک ‏متری من روی زمین می‌نشست، نخست یک زانو، و سپس زانوی دیگر را تا سینه‌اش بالا می‌برد، و همچنان که ‏بند کفش کتانی‌اش را یک‌یک می‌کشید و سفت می‌کرد، با آن چشمان زیبایش نگاهم می‌کرد، و با صدای ‏زیبایش از میان آن لبان هوس‌انگیز می‌گفت: شما نمی‌آین بریم تظاهرات؟ آهاااا...، شما سرباز فراری هستین و ‏شاید می‌ترسین بگیرن‌تون؟

گرسنه بودم. احساس می‌کردم که پره‌های بینیم گشاد می‌شوند؛ که گرگی در درونم می‌غرد. عطر تن او از آن ‏فاصله دیوانه‌ام می‌کرد. نگاهم بر اندام هوس‌انگیزش می‌لغزید، و او بی‌گمان این را می‌دید. اما اخلاق! اما ‏اخلاق! شنیده‌بودم که دوست بسیار عزیزی او را می‌خواهد و این‌جا "داش آکل" وجودم بیدار می‌شد. از این خط ‏به‌بعد، این دختر دیگر امانت دوست من، سپرده در این "خانه یکی" بود. و تازه، بهانه هم داشتم: چندی پیش و ‏همین چند ده متر آن سوتر از خانه‌مان، دختری دانشجو را دیده‌بودم که به‌سوی نوشت‌افزارفروشی معروف آتوسا ‏در ابتدای خیابان فخر رازی می‌رفت: باران ریزی می‌بارید و آن دختر، با چشمانی درشت و زیبا، و لبانی درشت و ‏هوس‌انگیز، دفتر و کتابش را روی سینه در آغوش می‌فشرد، و کلاه سرخود پیراهنش را روی سرش کشیده‌بود. ‏چنان لباسی را پیش از آن هرگز در واقعیت بر تن دختری ندیده‌بودم، اما بر تن یک مدل عکاسی نیمه‌لخت ‏خارجی دیده‌بودم: در سال‌های دانشجوییم مجله‌ای به‌نام "این هفته" با عکس‌های نیمه‌لخت در تهران منتشر ‏می‌شد. عکس زنی را با یک بارانی از پلاستیک شفاف، که تن او از ورای آن دیده می‌شد، از این مجله بریده‌بودم ‏و در خوابگاه دانشجویی روی در کمد لباسم چسبانده‌بودم. در آن عکس نیز باران ریزی می‌بارید و آن‌جا نیز آن زن ‏کلاه بارانی را روی سرش کشیده‌بود – زیبا و هوس انگیز! و اکنون، پیش وجدانم، بهانه‌ام آن بود که دلم به دنبال ‏آن دختری‌ست که در خیابان فخر رازی دیده‌ام! اما در واقع گویی به زندگی در پس سیم‌های خاردار عادت ‏کرده‌بودم و اکنون نیز داشتم به دست خود بر گرد خود سیم خاردار می‌کشیدم: در نوجوانی در زندان پدر به‌سر ‏برده‌بودم، و سپس در "زندان"ِ شهر کوچک اردبیل: یعنی جایی که همه همدیگر را می‌شناختند، با قید و بندهای ‏دست‌وپا گیر اجتماعی و مذهبی. شهر مسجدهای بی‌شمار. شهر اذان. شهر تف‌های روزه‌داران بر کف کوچه‌ها. ‏شهر قمه‌زنان. متنفر بودم از مسجد کلبعلی‌شاه، متنفر بودم از مسجد اوچدکان و پیرعبدالملک! آن برگ ‏روزنامه‌ی کیهان که خبر پذیرش من در کنکور دانشگاه آریامهر را چاپ کرده‌بود، برگ آزادی من از زندان بود. ‏گریخته‌بودم از زندان‌های سال‌های نوجوانی تا در زندان ادا و اطوارهای چریک‌بازی دانشگاه گرفتار شوم، و بعد ‏زندان کمیته، و بعد تبعید سربازی، و اینک، سیم‌های خاردار تازه: اخلاق! اخلاق انقلابی!‏

تازه از شلوغی آسایشگاه 150 نفری سربازخانه رسته بودم و سکوت و آرامش می‌خواستم. برای بیرون نرفتن بهانه ‏می‌آوردم. و راست آن که شرکت در تظاهرات خیابانی را روشی مناسب خود برای شرکت در مبارزه ‏نمی‌شمردم. چند باری که در تظاهرات شرکت کرده‌بودم، نشانم داده‌بود که وقت و نیرو هدر می‌دهم: با ‏شعارهای تظاهرکنندگان موافق نبودم، و می‌توانستم به روش‌های مؤثرتری در مبارزه شرکت کنم: می‌توانستم ‏بنویسم. اکنون نیز در خانه نشسته‌بودم و داشتم متن اپرای کوراوغلو را برای چاپی تازه آماده می‌کردم. آیا این ‏کار مؤثرتر از چند فریاد در تظاهرات خیابانی نبود؟

با این همه همراه با جمعی از اهالی و دوستان این "خانه یکی"، از جمله همین دختر، به چند سخنرانی توسط ‏فریدون تنکابنی یا افسران توده‌ای که پس از ربع قرن از زندان‌های شاه رهایی یافته‌بودند، رفتیم. و شگفت آن که ‏در برخی از آن سخنرانی‌ها باز همان دختر را می‌دیدم که زیر باران با کلاه دیده‌بودم!‏

‏***‏
سه سال پس از آن، محمد مقدم در خانه‌ای همراه با موسی خیابانی و اشرف ربیعی (رجوی) و دیگران به ‏گلوله‌ی پاسداران سید اسدالله لاجوردی جان سپرد. بیژن مقدم را 15 ساله بود که گرفتند، و 18 ساله که شد، ‏در تابستان 1362 اعدامش کردند. ملیحه مقدم سال‌ها شکنجه‌های جان‌فرسای زندان‌های جمهوری اسلامی را ‏تاب آورد، تا آن که خوشبختانه توانست بگریزد و جان به‌در برد. ایرج مصداقی در حماسه‌ی بزرگ خود "نه زیستن، ‏نه مرگ" صحنه‌ای تکان‌دهنده را از رویارویی با جسد محمد مقدم و دیگران در زندان به تصویر کشیده، و از ملیحه نیز ‏نام برده‌است.‏

‏***
‏دختر ِ با شلوار جین تنگ چندی بعد به همسری کسی جز دوست من در آمد. دختر ِ با کلاه بارانی پنج سال پس ‏از آن همسر من شد، و هیجده سال دیرتر، در سال 1380، از هم جدا شدیم.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏