03 October 2010

نوبل امسال را چه کسی می‌برد؟

از فردا، دوشنبه، برندگان جایزه‌ی نوبل به ترتیب در رشته‌های پزشکی، فیزیک، و شیمی، معرفی می‌شوند. روز پنجشنبه نیز ‏نوبت به معرفی برنده‌ی نوبل ادبیات می‌رسد.‏

بازار شرط‌بندی‌ها طبق معمول داغ است و پیش‌گویان نیز برای خود بازارگرمی می‌کنند. نام شاعر بزرگ سوئدی ‏توماس ترانس‌ترومر ‏Tomas Tranströmer‏ سال‌های سال است که در این شرط‌بندی‌ها و پیش‌گویی‌ها پیوسته ‏تکرار می‌شود. امسال اگر روی نام این شاعر شرط‌بندی کنید، و اگر او برنده شود، بنگاه‌های شرط‌بندی شش برابر داو را به شما ‏می‌دهند. اما نام شاعر سوری، آدونیس، و نویسندگان امریکایی فیلیپ راث، تاماس پینچون، جویس کارول ‏اوئه‌یتس، کورمک مک‌کارتی، و جان آشبری داغ‌تر است.‏

تا ببینیم!‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

26 September 2010

برای دوست

به‌تازگی میهمان دوستی ارجمند بودم و طبق معمول صحبت از موسیقی بود. از یافته‌ها و شنیده‌های تازه می‌گفتیم. از ‏آهنگساز سوئدی آلان پترشون (که همین هفته‌ی گذشته نودونهمین زادروزاش بود) برایش گفتم و او خواست که ‏بار دیگر از آن مرد "باغچه‌ی خاکبازی استکهلم" بگویم که "جائی را که وجدان خفته‌اش می‌باید در آن باشد ‏می‌خاراند و در دل می‌گوید «شپش لعنتی!»". این‌جاست آن نوشته‌ی من درباره‌ی سنفونی هفتم آلان پترشون. ‏به این دوستم قول داده‌ام که در آینده درباره آلفرد شنیتکه ‏Alfred Schnittke‏ و آروو پرت ‏Arvo Pärt‏ نیز بنویسم.‏

Jag var gäst hos en god vän häromveckan och vi pratade om musik som vanligt och om vad vi hade ‎hört och lyssnat till nyligen. Jag nämnde Allan Pettersson (som skulle fylla 99 förra veckan förresten) ‎och gode vännen önskade att jag skulle aktualisera ”mannen i Stockholms Stads sandlåda som kliar ‎sig där samvetet förmodas sitta och säger ’Djävla löss!’” Det var här jag skrev en gång om Allan ‎Petterssons sjunde symfoni. Jag har lovat gode vännen att i framtiden skriva om Alfred Schnittke och ‎Arvo Pärt också.‎

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

19 September 2010

از جهان خاکستری - 46

شب نخست پس از فرار از پادگان، نهم دی‌ماه 1357، در تهران محمود و همسرش اورانوس چون همیشه مرا با ‏آغوش باز پذیرفتند. آنان برایم تعریف کردند که دوستمانمان حسین و مرتضی هر یک طبقه‌ای از یک خانه را در ‏همان نزدیکی خریده‌اند، و حسین خانه‌اش را در اختیار رضی گذاشته که مجرد است، و من شاید بتوانم با رضی ‏هم‌خانه شوم.‏

فردا حسین نیز مرا با آغوش باز پذیرفت، و کلید خانه‌اش را برای هم‌خانگی با رضی در اختیارم گذاشت. رضی، ‏دوست دیرین سال‌های دانشگاه، که با هم کوه‌ها و جنگل‌ها پیموده‌بودیم، در چادرها و مسجدهای روستایی در ‏کنار هم بر زمین خفته‌بودیم، نیز البته آغوش به رویم گشود. این‌جا آپارتمان کوچک و راحتی بود با همه‌ی ‏امکانات، واقع در قلب حوادث تهران: چیزی در حدود دویست متر دورتر از دروازه‌ی اصلی دانشگاه تهران، در خیابان ‏مشتاق (شهدای ژاندارمری)، چند گام دورتر از تقاطع خیابان فخر رازی. این‌جا مرکز تجمع و پاتوق دوستان دور و نزدیک و قدیم و جدید ‏بود. از بحث‌های روبه‌روی دانشگاه، از خرید کتاب، از تظاهرات که خسته می‌شدند، از تیراندازی‌ها که ‏می‌گریختند، با همدیگر که کار داشتند، به این‌جا می‌آمدند. چای می‌خوردند، بحث می‌کردند، خوراک می‌خریدند ‏و می‌آوردند. گاه پیش می‌آمد که بیست نفر و بیشتر در اتاق پذیرایی خانه من و رضی، که مبلمانی هم نداشت، ‏روی موکت کف اتاق می‌نشستند و بحث و جدل می‌کردند.‏

این خانه در طبقه‌ی سوم ساختمان بود و سیمین و مرتضی طبقه‌ی چهارم را داشتند. اما "خانه یکی" بودیم: ‏درهای این دو طبقه به روی هم باز بود. می‌رفتیم و می‌آمدیم و دوستان و مهمانانمان می‌رفتند و می‌آمدند. ‏سیمین و مرتضی اگر خوراکی پخته‌بودند، و همیشه آنان بودند که چیزی پخته بودند، با پاشنه‌ی پا به کف اتاق‌شان، که سقف ما بود، می‌کوبیدند، یعنی که غذا حاضر است، و می‌رفتیم و می‌خوردیم؛ و صبح‌ها که من ‏می‌رفتم و نان بربری تازه برای صبحانه می‌خریدم، یکی هم برای آنان می‌خریدم، در می‌زدم و بربری را تحویل ‏می‌دادم.

در همان نخستین روزهای پس از فرار از پادگان حسین مرا به دست دوست دیگرمان کاووس سپرد تا ببرد و ‏قدری لباس برایم بخرد. گویا سر و وضعم هیچ تعریفی نداشت! کاووس دو شلوار و دو پیراهن برایم خرید، و نونوار ‏شدم. درود بر حسین و کاووس! غذایم را در خانه سیمین و مرتضی، یا اورانوس و محمود می‌خوردم. عطر ‏کته‌های اورانوس، با خورشت‌های شمالی، هنوز از دماغم نرفته. همین دوستان، مستقیم و غیر مستقیم، پول ‏توجیبی به من می‌رساندند. هنوز سرخی شرم پانصدتومانی اوزون علی از رخسارم نرفته‌بود، اما چاره‌ای جز ‏پذیرفتن این کمک‌ها نداشتم. اگر از من بخواهند تنها یکی از نعمت‌هایی را که در طول زندگی از آن برخوردار ‏بوده‌ام نام ببرم، بی هیچ دو دلی می‌گویم: دوستان خوب! و فراموش نمی‌کنم که سیمین و مرتضی حتی به ‏هنگام بگومگو با هم، هر دو با من مهربانی می‌کردند.

از جمله کسانی که این‌جا، در ناف حوادث تهران، به این "خانه یکی" رفت‌وآمد می‌کردند، دو نوجوان پر شر و شور ‏و بی‌تاب و دوست‌داشتنی بودند؛ خواهر و برادری نزدیک به چهارده پانزده ساله: ملیحه و بیژن مقدم. از طریق ‏اینان دعوت شدیم و پس از عملیات معینی خود را در منزل برادر بزرگشان محمد مقدم، از سران سازمان ‏مجاهدین خلق یافتیم. موسی خیابانی هم آن‌جا بود. نزدیک به بیست نفر یا بیشتر بر گرد اتاقی نشسته بودند. ‏اغلب اینان به‌تازگی زیر فشار مردم و به‌دستور نخست‌وزیر شاپور بختیار از زندان‌های طولانی آزاد شده‌بودند. ‏موسی و محمد چیزهایی گفتند و تحلیل‌هایی کردند که هیچ جذبم نکرد و هیچ از آن به‌خاطر ندارم. و چندی بعد، ‏ناگهان ملیحه، آن دختر سرزنده و شاداب با موهای افشان و پریشان، خود را زیر مانتو و روسری پنهان کرد، حتی ‏در خانه، حتی پیش از آن‌که حکومت برآمده از انقلاب روسری را با توسری بر سر زنان جا دهد. چه حیف! حیف از ‏آن زیبایی. حیف از آن نوجوانی. دلم به درد می‌آمد، اما او دیگر تصمیم خود را گرفته‌بود، بر خلاف بیژن که از ‏بحث‌های این خانه تأثیر می‌پذیرفت، آن‌چنان که به او ایراد می‌گرفتند که "باز به آن خانه رفتی؟!"‏

باز از کسانی که در این خانه‌ها رفت‌و آمد می‌کردند، دختری بود با چشمان درشت و گیرا، و لبان درشت و ‏هوس‌انگیز. چشمان و لبان دو نقطه‌ی ضعف (ضعف؟) زیباپسندی من بودند، و سپس صدا، صدای حرف زدن: او صدای زیبایی نیز ‏داشت. اما من که بیست و شش سالم بود، او را برای خود اندکی جوان می‌یافتم. به گمانم هیجده یا نوزده ‏سال داشت. موهای بلندش را دم‌اسبی می‌کرد و محکم پشت سرش می‌بست، با شلوار جین تنگش در یک ‏متری من روی زمین می‌نشست، نخست یک زانو، و سپس زانوی دیگر را تا سینه‌اش بالا می‌برد، و همچنان که ‏بند کفش کتانی‌اش را یک‌یک می‌کشید و سفت می‌کرد، با آن چشمان زیبایش نگاهم می‌کرد، و با صدای ‏زیبایش از میان آن لبان هوس‌انگیز می‌گفت: شما نمی‌آین بریم تظاهرات؟ آهاااا...، شما سرباز فراری هستین و ‏شاید می‌ترسین بگیرن‌تون؟

گرسنه بودم. احساس می‌کردم که پره‌های بینیم گشاد می‌شوند؛ که گرگی در درونم می‌غرد. عطر تن او از آن ‏فاصله دیوانه‌ام می‌کرد. نگاهم بر اندام هوس‌انگیزش می‌لغزید، و او بی‌گمان این را می‌دید. اما اخلاق! اما ‏اخلاق! شنیده‌بودم که دوست بسیار عزیزی او را می‌خواهد و این‌جا "داش آکل" وجودم بیدار می‌شد. از این خط ‏به‌بعد، این دختر دیگر امانت دوست من، سپرده در این "خانه یکی" بود. و تازه، بهانه هم داشتم: چندی پیش و ‏همین چند ده متر آن سوتر از خانه‌مان، دختری دانشجو را دیده‌بودم که به‌سوی نوشت‌افزارفروشی معروف آتوسا ‏در ابتدای خیابان فخر رازی می‌رفت: باران ریزی می‌بارید و آن دختر، با چشمانی درشت و زیبا، و لبانی درشت و ‏هوس‌انگیز، دفتر و کتابش را روی سینه در آغوش می‌فشرد، و کلاه سرخود پیراهنش را روی سرش کشیده‌بود. ‏چنان لباسی را پیش از آن هرگز در واقعیت بر تن دختری ندیده‌بودم، اما بر تن یک مدل عکاسی نیمه‌لخت ‏خارجی دیده‌بودم: در سال‌های دانشجوییم مجله‌ای به‌نام "این هفته" با عکس‌های نیمه‌لخت در تهران منتشر ‏می‌شد. عکس زنی را با یک بارانی از پلاستیک شفاف، که تن او از ورای آن دیده می‌شد، از این مجله بریده‌بودم ‏و در خوابگاه دانشجویی روی در کمد لباسم چسبانده‌بودم. در آن عکس نیز باران ریزی می‌بارید و آن‌جا نیز آن زن ‏کلاه بارانی را روی سرش کشیده‌بود – زیبا و هوس انگیز! و اکنون، پیش وجدانم، بهانه‌ام آن بود که دلم به دنبال ‏آن دختری‌ست که در خیابان فخر رازی دیده‌ام! اما در واقع گویی به زندگی در پس سیم‌های خاردار عادت ‏کرده‌بودم و اکنون نیز داشتم به دست خود بر گرد خود سیم خاردار می‌کشیدم: در نوجوانی در زندان پدر به‌سر ‏برده‌بودم، و سپس در "زندان"ِ شهر کوچک اردبیل: یعنی جایی که همه همدیگر را می‌شناختند، با قید و بندهای ‏دست‌وپا گیر اجتماعی و مذهبی. شهر مسجدهای بی‌شمار. شهر اذان. شهر تف‌های روزه‌داران بر کف کوچه‌ها. ‏شهر قمه‌زنان. متنفر بودم از مسجد کلبعلی‌شاه، متنفر بودم از مسجد اوچدکان و پیرعبدالملک! آن برگ ‏روزنامه‌ی کیهان که خبر پذیرش من در کنکور دانشگاه آریامهر را چاپ کرده‌بود، برگ آزادی من از زندان بود. ‏گریخته‌بودم از زندان‌های سال‌های نوجوانی تا در زندان ادا و اطوارهای چریک‌بازی دانشگاه گرفتار شوم، و بعد ‏زندان کمیته، و بعد تبعید سربازی، و اینک، سیم‌های خاردار تازه: اخلاق! اخلاق انقلابی!‏

تازه از شلوغی آسایشگاه 150 نفری سربازخانه رسته بودم و سکوت و آرامش می‌خواستم. برای بیرون نرفتن بهانه ‏می‌آوردم. و راست آن که شرکت در تظاهرات خیابانی را روشی مناسب خود برای شرکت در مبارزه ‏نمی‌شمردم. چند باری که در تظاهرات شرکت کرده‌بودم، نشانم داده‌بود که وقت و نیرو هدر می‌دهم: با ‏شعارهای تظاهرکنندگان موافق نبودم، و می‌توانستم به روش‌های مؤثرتری در مبارزه شرکت کنم: می‌توانستم ‏بنویسم. اکنون نیز در خانه نشسته‌بودم و داشتم متن اپرای کوراوغلو را برای چاپی تازه آماده می‌کردم. آیا این ‏کار مؤثرتر از چند فریاد در تظاهرات خیابانی نبود؟

با این همه همراه با جمعی از اهالی و دوستان این "خانه یکی"، از جمله همین دختر، به چند سخنرانی توسط ‏فریدون تنکابنی یا افسران توده‌ای که پس از ربع قرن از زندان‌های شاه رهایی یافته‌بودند، رفتیم. و شگفت آن که ‏در برخی از آن سخنرانی‌ها باز همان دختر را می‌دیدم که زیر باران با کلاه دیده‌بودم!‏

‏***‏
سه سال پس از آن، محمد مقدم در خانه‌ای همراه با موسی خیابانی و اشرف ربیعی (رجوی) و دیگران به ‏گلوله‌ی پاسداران سید اسدالله لاجوردی جان سپرد. بیژن مقدم را 15 ساله بود که گرفتند، و 18 ساله که شد، ‏در تابستان 1362 اعدامش کردند. ملیحه مقدم سال‌ها شکنجه‌های جان‌فرسای زندان‌های جمهوری اسلامی را ‏تاب آورد، تا آن که خوشبختانه توانست بگریزد و جان به‌در برد. ایرج مصداقی در حماسه‌ی بزرگ خود "نه زیستن، ‏نه مرگ" صحنه‌ای تکان‌دهنده را از رویارویی با جسد محمد مقدم و دیگران در زندان به تصویر کشیده، و از ملیحه نیز ‏نام برده‌است.‏

‏***
‏دختر ِ با شلوار جین تنگ چندی بعد به همسری کسی جز دوست من در آمد. دختر ِ با کلاه بارانی پنج سال پس ‏از آن همسر من شد، و هیجده سال دیرتر، در سال 1380، از هم جدا شدیم.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

29 August 2010

روحیه‌ی بازاری

در گردهمایی بزرگ انجمن دانشگاه صنعتی شریف که ماه گذشته در شهر گوتنبورگ سوئد برگزار شد، من نیز یکی از سخنرانان بودم. متن سخنرانیم با عنوان «روحیه‌ی بازاری، یکی از عوامل بازدارنده‌ی توسعه‌ی صنایع کوچک و متوسط ایران» در این نشانی در دسترس است. سخنرانی را به‌عمد با متنی کم‌وبیش تفریحی آماده کردم تا شرکت‌کنندگان گردهمایی و شنوندگان خسته نشوند.

همچنین خبرنامه‌ی حاوی گزارش کامل گردهمایی را در این نشانی می‌یابید. تهیه‌ی آن خبرنامه نیز کار من است، البته با همکاری نویسندگانی که نامشان در آن آمده.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

22 August 2010

بارانی دیگر

نشریه "باران" شماره 27-26، بهار – تابستان 1389 منتشر شد. در این شماره نوشته‌ی کوتاهی با عنوان "فرزندخوارترین انقلاب جهان" از من درج شده‌است که هشت ماه پیش نوشتمش، اما انتشار آن اکنون در سالگرد کشتار زندانیان سیاسی در 1367، مناسبت بهتری دارد. دیگر مطالب نشریه را به نقل از مدیر مسئول آن مسعود مافان در زیر می‌آورم. برای پشتیبانی از نشر فارسی، به‌ویژه نشر فارسی در خارج، این نشریه را مشترک شوید!

روی جلد شماره‌ی جدید فصلنامه‌ی «باران»، عکسی از شیرین نشاط، هنرمند عکاس و فیلم‌ساز منتشر شده‌است.

صفحات داخلی شماره‌ی جدید فصلنامه‌ی «باران» با عکس‌های هنری و اجتماعی «گلشن احمدی»، عکاس ساکن سوئد آراسته شده‌است.

صفحات آغازین این شماره طبق معمول با چند نکته از سوی مدیر مسئول آغاز شده‌است. در صفحه‌ی «حاشیه‌ای بر اصل» یادداشتی از رباب محب، شاعر ساکن سوئد در پیوند با اعدام فرزاد کمانگر، به وظیفه و تعهد معلم در دو جامعه‌ی متفاوت ایران و سوئد آمده و در ادامه‌ی سخنان این شاعر و معلم، پنج نامه از فرزاد کمانگر که چندی پیش همراه با چهار زندانی سیاسی دیگر در ایران اعدام شدند بازچاپ شده‌است.

بخش ویژه‌ی فصلنامه‌ی باران به دوموضوع اختصاص دارد: «چرا انقلاب فرزندانش را می‌خورد؟» و «درباره‌ی جنبش اعتراضی مردم ایران». حسن مکارمی، ماندانا زندیان، شیوا فرهمندراد، امید حبیبی‌نیا، شهرنوش پارسی‌پور، احمد علوی، حسن یوسفی اشکوری و محمد صدیق یزدچی در مقالاتی به این دو موضوع پرداخته‌اند.

در بخش «نقد، نظر، مقاله»، «شرح حال گلشیری به روایت او» آمده است. این نوشتار كه چهل‌وچهار سال پیش در نشریه‌ی ادبی انگلیسی «شرق و غرب» چاپ شده‌بود گونه‌اى تک‌گویی هوشنگ گلشیری ( ١٣٧٩- ١٣١٦) است در پاسخ به پرسش‌های بانو مینو رامیار بوفینگتن، برگرداننده‌ی داستان بلند «شازده احتجاب» به زبان انگلیسی. ناصر مهاجر این متن را به فارسی بازگردانده است.

انوش صالحی نویسنده‌ی کتاب «رمانتیسم انقلابی و مصطفی شعاعیان»، نقدی نوشته است بر کتاب چریک‌های فدایی خلق که در ایران منتشر شده است. علاوه بر این او در این شماره، در چند و چون احوال نویسندگان ایرانی نیز مطلبی به زبان طنز با عنوان «آنان و نویسندگان» نوشته است.

نسرین شکیبی ممتاز، دو مطلب در این شماره‌ی باران دارد که اولی نقدی‌ست بر مجموعه شعر «خیابان بی انتها» سروده‌ی مسعود احمدی و دیگری بررسی تطبیقی دو داستان «سگ ولگرد» از صادق هدایت و« سگ بی ارباب» از یلمار سودربری است.

در بخش «زندان»، بریده‌ای از کتاب در دست انتشار جهانگیر اسماعیل‌پور که روایتی از زندان عادل‌آباد است، نقل شده است. گفت‌وگوی باران با سودابه اردوان، نقاش و نویسنده کتاب خاطرات «یادنگاره‌های زندان»، مقاله‌ی «اعترافات در ایران نشانه‌ی عجز» از فتانه فراهانی و مطلبی از سپیده عباس‌زاده دیگر مطالب این بخش را تکمیل کرده است. سپیده عباس‌زاده در نوشته‌اش خاطرات خود را از دوران کودکی و زمانی که دایی‌اش در سال 1367 اعدام می‌شود، پیوند می‌زند به سال گذشته و خیزش اعتراضی مردم در پی دهمین انتخابات ریاست جمهوری در ایران.

بخش «شعر، داستان، خاطره»‌ی این شماره‌ی باران شعرهایی از شبنم آذر، پگاه احمدی، گلشن احمدی، حسن مهدوی، محمدرضا فشاهی، بهروز حشمت، شاهرخ ستوده فومنی و امیر مصائبی، و داستان‌هایی از انوش صالحی (بُرد یمانی)، فهیمه فرسایی (تأثیر عشقبازی «بوریس بکر» در اتاقی زیرشیروانی بر قانون تابعیت)، جواد پویان (سپیدار و باد)، قادر عبدالله (زید منشی محمد/ برگردان فارسی: سهیلا صنعتی) و علی شفیعی (مهتاب) را دربرگرفته است.

در بخش سینما، گفت‌و‌گویی با شیرین نشاط، کارگردان فیلم «زنان بدون مردان» و معرفی فیلم مستند «خانه‌ای با درهای ناپیدا»، ساخته‌ی اردشیر سراج، کارگردان ایرانی مقیم سوئد چاپ شده است.

بخش «گفت‌وگو» شامل گفت‌و‌گوی فصلنامه‌ی باران با قادر عبدالله، نویسنده‌ی ایرانی ساکن هلند و گفت‌وگوی شاهرخ تندرو صالح با اسد سیف و گفت‌وگویی کتبی با فریدون وهمن به بهانه‌ی انتشار کتاب «یکصد و شصت سال مبارزه با آیین بهایی» می‌شود.

بخش «بازتاب» نیز یادداشتی از ناصر زراعتی با عنوان «فارسی‌زبانانِ عزیز! این «شین ِ» زائد ِ زشت را لطفاً رها کنید»، نامه‌ی یکی از خوانندگان باران با عنوان «داستان یا معما؟» نوشته‌ی س. رحیمی و معرفی کتاب لائیسیته نوشته‌ی محمدصدیق یزدچی را دربرگرفته است.

صفحات پایانی باران اختصاص داده شده‌است به معرفی و نقد کتاب‌. در این بخش محمد ماستری فراهانی، نقدی نوشته‌است بر کتاب «نیچه‌ی زرتشت» نوشته علی محمد اسکندری‌جو. رزیتا متقی نیز برخی از کتاب‌های ارسالی به دفتر باران را معرفی کرده است.

فصلنامه‌ی باران برای ادامه انتشار، نیازمند به مشترکین بیشتری است. اشتراک فصلنامه‌ی باران را به دوستان و نزدیکان‌تان توصیه کنید!

http://www.baran.st/

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

10 August 2010

از جهان خاکستری - 43

سال 1987 (1366) در کلاس‌های زبان سوئدی قرارگاه پناهندگی هوفورش Hofors گروه‌های ده تا پانزده نفری بودیم، مخلوطی از همه نوع قشرها، سن و سال، سطح سواد، نگرش سیاسی و اجتماعی، و آداب‌دانی – اما همه از ایران، و در مجموع معجون و عصاره‌ای از بخش بزرگی از جامعه‌ی ایران. بعدها همیشه فکر می‌کردم که آموزگاران تیره‌روز سوئدی چه‌گونه از چنین معجونی دود از سرشان بر نمی‌خاست و دیوانه نمی‌شدند!

یکی از ساکنان قرارگاه، عباس‌آقا بود: مردی نزدیک به چهل‌ساله، بالابلند، تیپ نیمه‌جاهلی، که گویا در چهارراه امیراکرم تهران خرازی‌فروشی داشته‌بود، اما معلوم نبود چرا ناگهان به سرش زده‌بود که دست زنش را بگیرد و بیاید و در سوئد پناهنده شود، تا به قول خودش "پول نفتمون" را از "این خارجی‌ها" پس بگیرد!

گروهی از ایرانیان که آمده‌بودند تا "پول نفتمون" را از "این خارجی‌ها" پس بگیرند، کسانی بودند که غرورشان زخم خورده‌بود از این که با پول صدقه‌ی سوئدی‌ها در این جامعه زندگی می‌کردند، و بنابراین برای التیام زخمشان، این توجیه را یافته‌بودند که "این خارجی‌ها ده‌ها سال نفت ما را غارت کرده‌اند و به بهای غارت ما این رفاه و آبادانی را برای خود آفریده‌اند، و بنابراین حق ماست که به بهترین شکل از ما پذیرایی و نگهداری کنند و بخشی از پول نفتمان را پسمان دهند"!

عباس‌آقا همکلاسی من نبود و هرگز همسر او را هم ندیدم. دو تا از داستان‌های او را یکی از همکلاسی‌های او در همان کلاس‌های زبان قرارگاه پناهندگی هوفورش، برای من و دیگران تعریف کرد:

- خانم آموزگار داشت حاضر – غایب می‌کرد و بنا به رسم سوئدی همه را با نام کوچک صدا می‌زد: امیر؟ زهره؟ شهریار؟ حسین؟ مینا؟ - و یک‌یک پاسخ می‌دادند. اما هنگامی که آموزگار عباس‌آقا را صدا زد، کسی پاسخ نداد، هر چند که عباس‌آقا توی کلاس نشسته‌بود! آموزگار تکرار کرد: عباس؟ و باز پاسخی نیامد. هم‌کلاسی‌های کنار عباس‌آقا آهسته به او گفتند: "عباس‌آقا، با شماست!" عباس‌آقا ابروهایش را به مدل ناصر ملک‌مطیعی تابه‌تا کرد و با لحن نیمه‌جاهلی گفت: "به این زنیکه بگین: بیست ساله زنم منو آقای اکرمی صدا می‌زنه؛ حالا چی شد که ما شدیم عباس؟!"

- خانم آموزگار داشت تلفظ حرف سوئدی y را درس می‌داد. هر چه می‌گفت y، عباس‌آقا می‌گفت "ای" (به انگلیسی e)! هر قدر آموزگار توضیح می‌داد، سودی نداشت و عباس‌آقا نمی‌توانست y را که نوشتن صدای آن به فارسی غیر ممکن است، درست تلفظ کند. سرانجام آموزگار به دوستان عباس‌آقا رو کرد و خواست به عباس‌آقا بگویند که باید لبانش را گرد کند و بگوید y! دوستان این توصیه را به عباس‌آقا رساندند، اما او به‌شدت عصبانی شد، مشتش را روی میز کوبید و با همان لحن نیمه‌جاهلی گفت: "نفهمیدم! ما یه عمر با شرافت زندگی کردیم که حالا بیاییم و واسه این زنیکه لبامونو غنچه کنیم؟ نه داداش، ما اهلش نیستیم!"

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

01 August 2010

تئودوراکیس 85‏

میکیس تئودوراکیس Mikis Theodorakis آهنگساز نامدار یونانی روز پنجشنبه‌ی گذشته 29 ژوئیه (7 مرداد) 85 ساله شد. نام تئودوراکیس برای هم‌نسلان من مترادف است با موسیقی متن فیلم زد "Z". این فیلمی‌ست فرانسوی که کارگردان یونانی کوستا گاوراس Costa Gavras درباره‌ی دوران حکومت سرهنگان در یونان ساخت و از جمله برنده‌ی 2 اسکار شد. نمایش فیلم در ایران شاهنشاهی ممنوع بود، و شاید از همین رو صفحه‌ی موسیقی زیبای فیلم، ساخته‌ی تئودوراکیس، چونان برگ زر در میان روشنفکران و دانشجویان دست به‌دست می‌گشت و هواخواه داشت.

من بارها آن را در "اتاق موسیقی" دانشگاه صنعتی آریامهر (شریف) پخش کردم و همواره شنوندگان بسیاری برای گوش دادن به آن در اتاق جمع می‌شدند. با شنیدن نواهایی از آن موسیقی، هنوز گم‌گوشه‌هایی از وجودم به لرزه در می‌آیند.

چندی بعد، کشف بزرگمان آواز ماریا فارانتوری Maria Farantouri با آن صدای بم و گیرا و گرفته‌اش بود، بر موسیقی تئودوراکیس. چه کشف شگفت‌انگیزی! صدای بی‌مانند ماریا فارانتوری همچون طنابی دل جوان و پراحساس ما را می‌کشید و با خود می‌برد. این هردو، تئودوراکیس و فارانتوری، از "چپ"های جنبش اعتراضی یونان بودند و با موسیقی و صدای شگفت‌انگیز خود ما را جادو می‌کردند، بی آن‌که زبان آوازها را بفهمیم. هنوز افسوس می‌خورم برای نوار کاستی که با موسیقی تئودوراکیس و صدای ماریا فارانتوری داشتم و در یکی از "گذاشتن و رفتن"های ناگزیرم، چاره‌ای نداشتم جز آن‌که بگذارمش و بروم.

جالب‌تر از همه اما هنگامی‌بود که در آستانه‌ی انقلاب، در سال 1356، انجمن ایران و فرانسه فیلم "Z" را آورد و آن را در "انستیتو پاستور" به نمایش گذاشت. خبر دهان به دهان و با آگهی‌های دست‌نویس پخش شده‌بود، و روزی که آن‌جا گرد آمدیم، غوغایی بود – غوغایی شگفت‌انگیز: من و دوستانم توانستیم خود را به داخل سالن بزرگ نمایش فیلم برسانیم، اما گروه بزرگی بر کف سالن نشسته‌بودند، ایستاده‌بودند، درگاهی‌ها را پر کرده‌بودند، روی سکوهای بلند پنجره‌ها نشسته‌بودند و ایستاده‌بودند، در راهرو راهی به درون نمی‌یافتند و گردن می‌کشیدند. شایع بود که گردانندگان انجمن برای رعایت مسایل ایمنی می‌خواهند فیلم را نمایش ندهند؛ قول می‌دادند که چند روز بعد دوباره آن را نمایش دهند، اما جمعیت به "حلوای نسیه" راضی نبود. به‌ناچار با همان وضع فیلم را نمایش دادند. فیلم به زبان اصلی، یعنی به فرانسوی بود و زیرنویس هم نداشت. من و دوستانم هیچ‌‌یک فرانسوی نمی‌دانستیم، اما روند حوادث را کم و بیش در می‌یافتیم: بازیگر توانای فرانسوی ایو مونتان Yves Montand نقش رهبر اپوزیسیون را بازی می‌کرد که سرهنگان با اجیر کردن کسی نقشه‌ی قتل او را داشتند؛ ایرنه پاپاس Irene Papas همیشه زیبا، همسر و همراه او بود؛ و طوفان آن‌جا آغاز می‌شد که ژان‌لویی ترن‌تینیان Jean-Louis Trintignant در نقش بازپرسی فسادناپذیر یک‌یک سرهنگان را به بازپرسی فرا می‌خواند و در برابر فریادهای اعتراض‌شان، فقط تکرار می‌کرد: "نام، نام خانوادگی، درجه!" سرهنگان همچون دانه‌های ذرت بر آتش می‌ترکیدند و جمعیت درون سالن به شدت کف می‌زدند و اشک از چشمانشان جاری بود: رؤیای بازخواست از تیمسارهای خودمان و "بزرگ‌ارتشتاران" را پیش چشم می‌آوردند.

بعدها موسیقی فیلم "حکومت نظامی" State of Siege (ساخته‌ی گاوراس) از تئودوراکیس، و آواز فارانتوری، را و موسیقی‌های دیگری از او را کشف کردم و از آن لذت بردم. اما کمی پس از انقلاب، حال تازه‌ای داشتم: هر اثر هنری را که نشانی از عناصر حماسی و انگیزاننده و انقلابی ‏نداشت، با زدن برچسب "مخدر" و "خمودی‌آور" محکوم می‌کردم و کنار می‌گذاشتم، مانند آثار مالر (که همین ‏چندی پیش درباره‌اش نوشتم). اگر هنرمندی حرفی بر ضد شوروی می‌زد نیز، از چشمم می‌افتاد. تئودوراکیس ‏نیز گویا چیزی گفته‌بود و تا چندی او را و آثارش را در بحث‌ها سخت می‌کوبیدم و محکوم می‌کردم.‏

فیلم "Z" را چند سال پیش تلویزیون سوئد نمایش داد، این‌بار با زیرنویس سوئدی. تماشایش کردم و ضبطش کردم. فیلم گیرایی‌ست، و موسیقی تئودوراکیس چه روی فیلم و چه جدا از فیلم، همیشه زیباست. او موسیقی متن 70 فیلم و آثار سنفونیک دیگری ساخته‌است. موسیقی فیلم "زوربای یونانی" با بازیگری آنتونی کویین، و "سرپیکو" با بازیگری آل پاچینو نیز از ساخته‌های اوست که هر دو از شاهکارهای سینمایی مورد علاقه‌ی ما بودند. در نوجوانی موسیقی فیلم "فدرا" Phaedra از ساخته‌های او با شرکت ملینا مرکوری Melina Mercouri بازیگر یونانی (و مبارز آزادی‌خواه بعدی) را که از رادیو می‌شنیدم، می‌پرستیدم، بی آن‌که فیلم را دیده‌باشم، یا بدانم که آن موسیقی را تئودوراکیس ساخته‌است.

تولدت مبارک میکیس تئودوراکیس گرامی! بی‌گمان مرا نمی‌شناسی، اما سپاسگزارم از تو که چه بخواهی و چه نخواهی، با هنرات و با موسیقی‌ات از کسانی بودی که به زندگی من رنگ دادی. موسیقی متن فیلم "Z" را و کارهای دیگرت را "میلیون‌ها" بار گوش داده‌ام!

تکه‌هایی از موسیقی فیلم ‏Z‏

نمونه‌هایی از موسیقی تئودوراکیس با صدای فارانتوری

از فیلم حکومت نظامی
باز حکومت نظامی. آن گیتار آکوستیک و نی با صدای گرفته را دریابید!‏

از فیلم فدرا‏

***
هیچ اسپانیایی نمی‌دانم، جز برخی واژه‌هایی که جهانی شده‌اند. همیشه رنج می‌برم از آواز برخی خوانندگان اپرا که روسی نمی‌دانند، و با این حال آثاری به زبان روسی را می‌خوانند. اما این اجرای خواننده‌ی فنلاندی – سوئدی آریا سایونماآ Arja Saijonmaa که صدایی بسیار شبیه به ماریا فاراتنوری دارد، از یکی از آثار تئودوراکیس روی شعری از پابلو نرودا، بی آن‌که زبانش را بفهمم، بسیار به دلم می‌نشیند. باشد که شیلیایی‌ها نیز از زبان و لحن او لذت ببرند! با خواندن زندگینامه‌ی "آریا" در ویکیپدیا، به برکت جشن تولد تئودوراکیس، به احترام "آریا" سر فرود می‌آورم.

و حکومت سرهنگان یونان نیز سرانجام در سال 1974 سرنگون شد.

پی‌نوشت: یکی از خوانندگان این وبلاگ به نام مهدی زیرنویس فارسی برای فیلم "زد" تهیه کرده که برای ‏کسانی که فیلم را از اینترنت دانلود می‌کنند می‌تواند مفید باشد. باسپاس از مهدی عزیز، فایل زیرنویس را در ‏این نشانی می‌یابید.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

27 July 2010

منو یادت میاد؟

پشت میزی ایستاده‌ام. پیش می‌آید و می‌گوید: «سلام! بهنام هستم. منو یادت میاد؟»

نگاه می‌کنم. از پس پرده‌ی غبار و مه و باران‌ها و طوفان‌های بیش از سی‌وپنج سال، سایه‌هایی پیش چشمانم می‌آیند و می‌روند. چه‌ها بر ما گذشته در این‌همه سال... چه‌ها... از چه دام‌هایی جسته‌ایم و هنوز ایستاده‌ایم، و این‌جا، در این گوشه از جهان که هرگز گمان نمی‌کردیم گذرگاهمان باشد، بار دیگر به هم رسیده‌ایم. نگاه می‌کنم، اما حافظه‌ی خائن یاریم نمی‌کند.

می‌گوید: «پس بذار عکس اون موقعمو نشونت بدم!»

عکسی بیرون می‌کشد و نشان می‌دهد. حافظه‌ام "اتصال کوتاه" می‌کند، جرقه می‌زند، و نزدیک است که فیوزاش بپرد! بی‌اختیار می‌گویم: ا ِا ِا ِ...، پسر تویی؟ چه‌قدر عوض شده‌ای؟ قاه‌قاه می‌خندد و می‌گوید: «برای همین عکس اون موقع رو آوردم که نشون بدم. می‌دونستم که بدون عکس هیچکی منو نمی‌شناسه»!

ناگهان 35 سال جوان‌تر می‌شوم. این یک ماشین زمان است: با دیدن و به‌جا آوردن کسی که 35 سال است که ندیده‌ای، به گذشته سفر می‌کنی. سفری‌ست شگفت‌انگیز. احساس جوانی می‌کنی؛ بار دیگر در کلاس درس در کنار او می‌نشینی؛ بار دیگر خنده‌ها و شوخی‌های آن سال‌ها غلغلک‌ات می‌دهد. باید باشی؛ باید لمس‌اش کنی تا بدانی چه می‌گویم. دست می‌دهیم، همدیگر را در آغوش می‌کشیم و روبوسی می‌کنیم. هنوز دو جمله نگفته‌ایم که آشنای دیگری از راه می‌رسد، و دیگری، و دیگری، و دیگری. در این شلوغی و ازدحام، در هر گوشه‌ای آغوش‌های باز است و روبوسی‌ها؛ از هر گوشه‌ای همین است که به گوش می‌رسد:

- دختر، بزنم به تخته، تو که ماشاالله جوونتر شده‌ای!
- اَ اَ اَ...، پسر تو کجا بودی‌ی‌ی‌...؟
- صفاتو! ما پکیدیم از غصه بس‌که پی‌ات گشتیم و گیرت نیاوردیم!
- مخلصیییییم...!

در فضای لابی هتلی در گوتنبورگ Göteborg سوئد، مهر است و صفا و دوستی. همه شاداند از دیدار هم‌دانشگاهی‌ها و هم‌کلاسی‌های سال‌های دور، از این‌که از پس سالیان دراز و از پس طوفان‌ها یک‌دیگر را بازیافته‌اند، از این که دوست، هنوز هست، و از این که توانسته‌اند خود را به این دیدار برسانند. این‌جا محل گردهمایی سراسری "انجمن دانشگاه صنعتی شریف" SUTA است. نزدیک پانصد نفر از گوشه و کنار جهان، و اغلب از خود ایران آمده‌اند، با خانواده‌ها و کودکان – از "جوانانی" که چهل و چهار سال پیش وارد دانشگاه شدند، تا جوانانی که چهار سال پیش وارد شدند. این ششمین گردهمایی سراسری انجمن است، و با این دیدار، انجمن ده ساله می‌شود. کیک است و شمع و سپاسگزاری از بنیان‌گذار انجمن، دکتر فریدون هژبری، استاد و معاون آموزشی و دانشجویی پیشین دانشگاه.

پیش‌تر خبر برگزاری گردهمایی را همین‌جا داده‌بودم. سه روز پر و پیمان با برنامه‌های فشرده‌ی سخنرانی‌ست، و دیدار، نمایشگاه، گردش در شهر و پیرامون، و موسیقی و پایکوبی و شادی شبانگاهی. کسی با اندیشه‌ها و معتقدات دیگری کاری ندارد، چه سیاسی، چه دینی، چه اجتماعی. خوشا با هم بودن! خوشا در کنار هم بودن! خوشا احساس یگانگی، این بار به این بهانه که همه بخت تحصیل در یک دانشگاه را داشته‌ایم. همه نشانی رد و بدل می‌کنند، شماره‌ی تلفن‌های یک‌دیگر را می‌گیرند، قول و قرار ارتباط و دیدارها و همکاری‌های بعدی را می‌گذارند. این‌جا جهان زیباتر می‌شود. این‌جا شکوفه‌های تازه‌ای می‌شکفد. چه زیبا! چه زیبا!

همین دیشب از این دیدار شادی‌بخش و امیدبخش بازگشته‌ام، و هنوز سرشارم از نیرویی که این دیدار به من داده‌است.

***
برای آشنایی با انجمن، این گفت‌وگوی قدیمی مرا بخوانید.
سایت مرکزی انجمن: http://suta.org/
سایت گردهمایی 2010 سوئد: http://www.suta.se/

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

11 July 2010

مالر 150‏

چهارشنبه‌ی گذشته هفتم ژوئیه صدوپنجاهمین زادروز آهنگساز بزرگ اتریشی گوستاو مالر Gustav Mahler بود. با او نیز هنگام کار در "اتاق موسیقی" دانشگاه صنعتی آریامهر (شریف) آشنا شدم. هنگام ورود من، فقط صفحه‌ی سنفونی شماره 2 او در آن‌جا موجود بود و من دیرتر چند اثر دیگر او را نیز به این مجموعه افزودم. یکی از دشواری‌های دستیابی به آثار او آن بود که اغلب مفصل و طولانی هستند و در یک صفحه جا نمی‌گرفتند و قیمت صفحه‌ی آثار او دوبرابر و بیشتر گران‌تر از آثار دیگران بود!

سنفونی دوم مالر "رستاخیز" نام دارد و بخش نخست آن بسیار با شکوه است. اما دنباله‌ی این سنفونی همواره مرا خسته می‌کرد و حوصله نمی‌کردم بنشینم و تا پایان به آن گوش فرا دهم. یکی دو اثر دیگر مالر هم که در آن سال‌های آغازین شنیدم چنگی به دلم نزد. اندکی بعد، فیلم ‏مرگ در ونیز ساخته‌ی لوکینو ویسکونتی Luchino Visconti کارگردان و نمایشنامه‌نویس بزرگ ایتالیایی را در سینماهای تهران نمایش دادند. این فیلم که در صحنه‌هایی از آن بخش چهارم سنفونی پنجم مالر به عنوان موسیقی متن به‌کار رفته، هیاهوی بسیاری در میان روشنفکران و دانشجویان به‌پا کرد. دخترانی که در دانشگاه با ایشان گپ‌وگفت داشتم، همه عاشق این فیلم و پسر نوجوان بازیگر آن بودند که نمادی از زیبایی و شادابی فردای بهتر بود.

من اما از این فیلم جز پوچی و بیهودگی زندگی ثروتمندان چیزی دستگیرم نشد! از دید من، پیرمرد فیلم از روی شکم‌‌سیری، بی‌دردی، بی‌غمی، و نداشتن هیچ عشق و انگیزه‌ای در زندگی، سر به دنبال یافتن معنایی برای زندگی، در استراحتگاهی اشرافی به زیبایی ِ یک پسر نوجوان سوئدی دل باخته‌بود؛ همه جا دنبال او می‌رفت و از دور به تماشای او می‌نشست، و این چه معنایی جز نمایش فساد و پوچی زندگانی ثروتمندان می‌توانست داشته‌باشد؟

این فیلم باعث شد که من مالر و موسیقی او را نیز با همان چوب برانم: مالر برایم سراینده‌ی موسیقی پوچی و بیهودگی ِ زندگی اشرافی، موسیقی شکم‌های سیر، موسیقی کسانی بود که از شدت سیری و کمبود انگیزه و بی‌دردی می‌خواهند بالا بیاورند و بمیرند!

سالی پس از انقلاب بخش نخست سنفونی پنجم او را به عنوان موسیقی متن شعرخوانی شاعران معاصر ایران شنیدم. این نوار کاست را هـ. الف. سایه موسیقی‌گذاری کرده‌بود، و آن تکه موسیقی را در ترکیب با شعر زیبایی که روی آن می‌خواندند، بسیار حماسی می‌یافتم. یک دل به‌سوی آشتی با مالر می‌رفت، دلی دیگر اما هنوز آثار او را "موسیقی از روی شکم‌سیری" می‌یافت.

در سال‌های 1360 و 61 در ایران، و سپس در سال 1366 در خارج، بحث‌های تند و مفصلی با یک خانم هنرمند نقاش پیرامون مقایسه آثار مالر و شوستاکوویچ داشتم. او و شوهرش شیفته‌ی مالر بودند، و من شیفته‌ی شوستاکوویچ. برایشان استدلال می‌کردم که آثار مالر موسیقی بی‌دردی و بی‌غمی ِ اشرافیت ِ به پوچی رسیده است، در حالی که موسیقی شوستاکوویچ سراپا داستان درد و رنج محرومان و گرسنگان، موسیقی غم و رنج زندانیان، موسیقی خون و انقلاب، موسیقی تراژدی زندگی واقعی بیرون از سالن‌های رقص و استراحتگاه‌های اشراف است، و همه به زبانی نو و با نوآوری‌های شگفت‌انگیز: شوستاکوویچ کسی‌ست که در مقابل سلیقه‌ی "چوپانی" استالین و دستگاهش، و سطح فرهنگ و هنر فرمایشی "ژدانفی" ایستاد، حرفش را زد، و نتوانستند خفه‌اش کنند: این است هنر مبارز! این است هنری که از شدت سیری به پوچی و بیهودگی نرسیده‌است!

و البته یک پای استدلال من، از روی نادانی، حسابی می‌لنگید: از زندگی گوستاو مالر و تراژدی‌های آن، هیچ نمی‌دانستم!

چندی بعد دانستم و آموختم که مالر نیز درد می‌کشید و رنج می‌برد، و برای گریز از رنج‌هایش بود که شبانه‌روزاش را با کار، و کار، و سرودن، و سرودن پر کرده‌بود: دختر دلبند نوجوانش بیمار شد و ناگهان مرد؛ ناگهان خبرش کردند که قلب خود او عیبی دارد و همین امروز و فرداست که بمیرد؛ و کشف کرد که همسرش با مرد دیگری روی هم ریخته‌است. با همسر به گونه‌ای به توافق رسیدند که تا جایی که ممکن است با هم سر کنند، اما مرگ دختر، و عزرائیلی که داس مرگ را روی گردن مالر تکیه داده‌بود: همه مرگ بود، و مرگ... – و چنین بود که اغلب آثار مالر، از همان سنفونی رستاخیز شماره 2، تا دهمین سنفونی ناتمام، همه از مرگ سخن می‌گویند.

بسیاری از موسیقی‌شناسان می‌گویند که فرم "سنفونی" (مقایسه کنید با قصیده در شعر فارسی) در حال مرگ بود و مالر بود که با نوآوری‌های خود این قالب را نجات داد. برای من این حرفی‌ست پذیرفتنی، و خوانده‌ام که آهنگساز مورد علاقه‌ی من شوستاکوویچ نیز با معرفی یکی از نزدیک‌ترین دوستانش با موسیقی مالر آشنا شد، و از سنفونی چهارمش به بعد تأثیر مالر در آثار او به‌روشنی پیداست. شوستاکوویچ آموختن از مالر را هیچ پنهان نمی‌کرد و منتقدانش این تأثیرپذیری را بر او خرده می‌گرفتند. با این‌همه، و با آن‌که موسیقی شوستاکوویچ گویی همچون خون در رگان من جاریست، مالر اما برای من همچنان دست‌نایافتنی مانده‌است: می‌پذیرم که او نیز تراژدی می‌سرود، اما با برخی از منتقدان او موافقم که می‌گویند او خواسته که تراژدی‌های شخصی خود را در موسیقی جا دهد و جاودانه کند، و باز با اغلب اینان موافقم که می‌گویند که با این همه، مالر نتوانسته با جهان شنوندگانش پیوند برقرار کند.

جاهایی از موسیقی او را می‌پسندم: بخش نخست سنفونی دوم؛ بخش نخست سنفونی سوم؛ بخش نخست و چهارم سنفونی پنجم،... – اما اگر از من بخواهند که از میان آثار مالر و دو آهنگسازی که او تقدیس‌شان می‌کرد، یعنی بیتهوفن و بروکنر چیزی برای آخرت برگزینم، بی هیچ تردیدی چیزی از مالر نمی‌گزینم: بیتهوفن که جای خود دارد، اما من همه‌ی سنفونی‌های آنتون بروکنر Anton Bruckner را، که از نظر طول و تفصیل و انتزاع هیچ دست کمی از آثار مالر ندارند و حتی برتری دارند، با عشقی توصیف‌ناپذیر، با موهای سیخ‌شده، با چشمانی تر، گوش می‌دهم – و آثار مالر در فاصله‌ای چند کیلومتری، ناشناس، بر جا می‌مانند. چرا؟ به قول معروف: "چه می‌دانم؟"، ”I don’t know"!

همه‌ی این حرف‌ها به یک سو، مالر اما اگر نبود، موسیقی سنفونیک بی‌گمان راهی دیگر پیموده بود!

***
سرانجام توانستم آن خانم نقاش را به آثار شوستاکوویچ علاقه‌مند کنم، اما او از میان همه‌ی آثار شوستاکوویچ به عجیب‌ترین آن‌ها دل باخت: سنفونی چهاردهم! البته، بیشتر که فکر می‌کنم، می‌بینم که چندان هم عجیب نبود: سنفونی چهاردهم شوستاکوویچ نیز اثری‌ست در توصیف و ستایش مرگ! امیدوارم این دوست هنرمندم اکنون هر جا که هست، از مرگ‌دوستی دست شسته‌باشد.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

03 July 2010

Lite IT - 6

ارتباط بی‌سیم کامپیوتر آشنایی با شبکه اینترنت لحظاتی پس از راه افتادن کامپیوتر، قطع می‌شد. پس از ساعت‌های طولانی جست‌وجو، آشکار شد که عامل این قطعی یک برنامه‌ی به‌کلی بی‌مصرف در بخش Autostart است. روی برنامه‌های موجود در Autostart که زیر منوی Start / Programs قرار دارد، راست‌کلیک کنید و پاکشان کنید (به مسئولیت خودتان)!

Har hjälpt en bekant med att installera trådlös nätverksuppkoppling och allt verkar fungera bra. Jag åker hem. Men han ringer lite senare och säger att vid datorns nästa start försvinner kontakten mellan datorn och trådlösa routern. Mystiskt! Jag hade ändrat inställningen så att datorn borde kopplas till nätverket automatiskt men det verkar inte ske av någon anledning. Jag handleder honom per telefon om att genom några klick koppla upp nätverket manuellt, och det fungerar.

Men denna bekant klagar över besväret med att koppla nätverket manuellt varje gång han startar datorn, och jag måste göra ett nytt besök och lösa problemet. Jag åker till honom, kämpar med datorn i flera timmar, men hittar inte felet: När man startar datorn så syns på de där 2 lilla skärmarna längst ner till höger att trådlösa uppkopplingen har lyckats och fungerar, men efter en stund, när datorn har gått genom alla aktiviteter vid starten, så kopplas nätverket bort! Varför?

En kväll till, och en kväll till går åt felsökning, avinstallation och ominstallation, utan framgång. I slutet av den tredje kvällen då jag är dödstrött, vid femtioelfte omstarten, stirrar jag på skärmen och tänker ge upp helt, och då ser jag att en liten fönsterikon blinkar till i aktivitetsfältet, och försvinner, och det är just i det ögonblicket som trådlösa nätverket kopplas bort! Jasså! Vad är detta? Jag hinner läsa trådlösa routerns märke NetGear på den där ikonen. Det behövs inget program för routern att köras i bakgrunden. Kan detta vara boven?

Jag går in i RegEdit och kollar under Run men där finns ingenting ovanligt i samband med NetGear. Då återstår Autostart: Klickar på Start / Alla Program och pekar på Autostart, och se där! Där finns ett program ”router utility”! Bort med det, och voilà! Problemet är löst: trådlösa uppkopplingen försvinner inte efter fullständig start. Jag borde ha förstått från början att det måste vara ett av bakgrundprogrammen som körs igång vid datorns uppstart som orsakar problemet.

Alltså, det där Autostart är någonting helt onödigt, har jag lärt mig. Men det finns sådana program som lägger någonting där vid installationen utan att meddela användaren, drar ner datorns kapacitet, och skapar krångel. Själv brukar jag titta då och då och ta bort saker som har hamnat där (högerklicka och välj ”Ta bort”, på eget ansvar!).

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏