30 July 2009

در جست‌وجوی ناشناس

دوست گرامی ناشناسی که در روزهای 31 مارس و 6 آوریل 2008 پای نوشته‌ی من درباره‌ی خانم سهیلا دو پیام پر مهر گذاشتید! برای یک موضوع انسانی مربوط به شخص دیگری به کمک فکری شما نیاز دارم. خواهشمندم اگر ممکن است با من تماس بگیرید. نشانی ای‌میل من otaghe_mousighi در دامنه‌ی yahoo.com است. پیشاپیش بی‌نهایت سپاسگزارم.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

26 July 2009

دابلینی‌ها – 3

موزه- خانه‌ی جیمز جویس را دیده‌بودیم و اینک در تقاطع خیابان‌های هنری و اوکانل در کنار مجسمه‌ی او ایستاده‌بودم. شرمنده بودم که اثری از او و مطلبی جز در باره‌ی آثار او نخوانده‌ام. اما او بی‌گمان مرا می‌بخشد، چه خود درباره‌ی بزرگ‌ترین اثرش اولیس گفته‌است که "این می‌توانست شروع خوبی باشد"!


در خیابان اوکانل مجسمه‌ای از جیم لارکین Jim Larkin، یا جیم بزرگ هست. او سازمانگر بزرگ جنبش‌های کارگری ایرلند، پایه‌گذار سندیکاهای کارگری و حزب کار (سوسیالیست) ایرلند است و خدمت‌های بزرگی به کارگران ایرلند و اروپا انجام داده‌است و اعتصابی بزرگ و تاریخی را در سال 1913 رهبری کرد. پای مجسمه‌اش شعاری را حک کرده‌اند که او در سخنرانی‌های آتشین‌اش تکرار می‌کرد و در اصل از انقلاب فرانسه گرفته شده‌است: "دشمن بزرگ دیده می‌شود، برای آن که ما به زانو در آمده‌ایم: به‌پا خیزید!" The great appear great because we are on our knees: Let us rise

در دو سوی دیگر مجسمه تکه‌ای از ترانه‌ای مردمی برای جیم بزرگ و جمله‌ای از "طبل‌های دم پنجره" از نمایشنامه‌نویس بزرگ ایرلندی شون اوکیسی Seán O'Casey را حک کرده‌اند. او همان است که نمایشنامه‌ی "در پوست شیر" را نوشت. به یاد سال 1355 و ناصر و عباس و اسکندر و دیگران افتادم که با هم این نمایشنامه را در دانشگاه تمرین می‌کردیم و من موسیقی روی آن می‌گذاشتم. عباس با شنیدن موسیقی، بخش دوم از کنسرتو برای ارکستر از آهنگساز لهستانی ویتولد لوتوسلاوسکی Witold Lutoslawski، خنده‌اش می‌گرفت و نمی‌توانست درست بازی کند. این نمایشنامه خورد به حوادث پیش از انقلاب و هرگز روی صحنه نیامد.

در پیاده‌روی‌های بی‌پایانمان بارها از خیابان گرافتون Grafton Street گذشتیم که پر است از فروشگاه‌های مد و لباس. جایی در این خیابان مجسمه‌ی زنی هست که روی یک گاری دستی چندین سبد دارد. نام او مالی مالون است Molly Malloon و در دیده‌ی من نمادی‌ست از زن سربلند ایرلندی که بر پای خود ایستاده‌است و از پس هزینه‌ی زندگی خود و خانواده‌ای بر می‌آید. زیباست و پر غرور. گاه زنی که خود را به شکل او می‌آراید و لباسی شبیه او می‌پوشد کنار مجسمه می‌ایستد، چیزی برای فروش بر بساطش دارد، به رهگذران چشمک می‌زند، بوسه‌ای می‌فرستد، و دلبری و بازارگرمی می‌کند. از کسانی هم که عکسی با او می‌اندازند، پولی می‌گیرد. نمی‌دانم که آیا مالی هم چنین روش‌هایی به‌کار می‌برد یا نه. به من هم چشمکی زد، بوسه‌ای فرستاد، و از کنارش که می‌گذشتم زیر گوشم به ایتالیایی گفت: "خوشگله!" گردنم داغ شد! شیطانی در دلم می‌گفت که بازگردم، در کنارش بایستم و عکسی بگیرم، اما این منطق ریاضی و ذهن تحلیل‌گر مزاحم، تا پایان ماجرا را تحلیل کرده‌بود و آینده‌ی روشنی را نوید نمی‌داد! او که حتی مرا با یک ایتالیایی عوضی گرفته‌بود، فقط پولم را می‌خواست و بس!

موزه‌ی نویسندگان ایرلند تعطیل بود. همان نزدیکی‌ها به "باغ یادبود" Garden of Remembrance رفتیم. این‌جا را برای "همه‌ی آنانی که برای آزادی ایرلند جان دادند" ساخته‌اند. درون باغ حوض بزرگی‌ست که بر کاشی‌های کف آن شمشیر و سپر و نیزه نقش شده‌است. گویا پدران ایرلندی‌ها در پایان جنگ‌ها سلاح‌هایشان را در رود می‌انداختند. و در انتهای باغ مجسمه‌ای زیبا و پر معنا هست که با تماشایش، از پس غبار و دود و آتش و خون سی سال گذشته اندک‌اندک به‌یادش می‌آورم: در سال‌های دانشجویی آن را در یک آلبوم عکس چاپ شوروی سابق که از کتاب‌فروشی ساکو در تهران خریدم، دیده‌بودم. نام آلبوم را گذاشته‌بودند "جوانان محکوم می‌کنند" The Youth Accuses و در آن صحنه‌هایی از جنایت‌های "سرمایه‌داری و امپریالیسم" در طول تاریخ و در سراسر جهان را گرد آورده‌بودند؛ از بمب اتمی هیروشما تا جنگ ویتنام و لینچ سیاهان به‌دست اعضای کو کلوکس کلان. عکسی از این مجسمه هم در آن آلبوم بود.

شعر زیبایی هم آن‌جا به زبان‌های ایرلندی، انگلیسی، و فرانسه بر دیوار حک کرده‌اند:

In the darkness of despair we saw a vision, We lit the light of hope, And it was not extinguished, In the desert of discouragement we saw a vision, We planted the tree of valour, And it blossomed.

In the winter of bondage we saw a vision, We melted the snow of lethargy, And the river of resurrection flowed from it.

We sent our vision aswim like a swan on the river, The vision became a reality, Winter became summer, Bondage became freedom, And this we left to you as your inheritance.

O generation of freedom remember us, The generation of the vision.

در سیاهی نومیدی‌‌ها ما رؤیایی دیدیم؛ چراغ امید را برافروختیم و چراغ فرو نفسرد؛ در کویر دل‌سردی‌ها ما رؤیایی دیدیم، نهال دلاوری نشاندیم، و نهال به بار نشست.

در زمستان بندگی ما رؤیایی دیدیم؛ برف خمودگی را آب کردیم، و رود رستاخیز از آن جاری شد.

ما رؤیایمان را چون قویی شناور بر رود رها کردیم؛ رؤیا واقعیت یافت، زمستان تابستان شد، از بندگی به آزادی رسیدیم، و آن را برای شما به یادگار نهادیم.

آه ای نسل آزاد، یاد آر ما را، نسل رؤیاها را.

‏(عکس‌ها از م. به‌جز عکس آخری)‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

24 July 2009

دابلینی‌ها – 2

نمای خانه‌ی پدری جرج برنارد شاو George Bernard Shaw را که همان پشت هتل‌مان بود تماشا کردیم و به‌سوی کلیسای جامع سن پاتریک رفتیم که یادبودی برای جاناتان سویفت Jonathan Swift نویسنده‌ی بلندآوازه‌ی "سفرهای گالیور" هم آن‌جاست.

کمی دورتر قلعه‌ی دابلین است که انگلیسی‌ها پس از تسخیر ایرلند سنگ بنای آن را در سال 1204 نهادند. امروز که تعطیل آخر هفته بود، نمی‌شد از آن بازدید کرد. با این‌حال یک گروه بزرگ گردشگران در برابر آن ایستاده‌بودند و جوانی شاد و شنگول از تاریخچه‌ی قلعه برایشان می‌گفت. یک رهگذر جوان سیاه‌پوست ایرلندی گوش‌هایش تیز شد، قدم سست کرد، به‌سوی راهنما آمد و گفت: "انگلیسی هستی، نه؟" راهنما با خنده‌ای بلند پاسخ مثبت داد. جوان ایرلندی رو به گردشگران گفت: "امان از دست این انگلیسی‌ها! می‌بینید چه‌طور تاریخ ما را تحریف می‌کنند؟"، سپس چند ضربه به پشت راهنما زد و گفت: "بگو! ادامه بده! هر قدر دروغ بلدی، بگو!" و رفت. اما ده قدم که دور شد، برگشت و فریاد زد: "این‌ها برای پول این دروغ‌ها را می‌بافند!"، و باز ده قدم دورتر ایستاد، سکه‌ای از جیبش در آورد و به‌سوی راهنما پرتاب کرد: "بیا، بگیر، گدای بدبخت بیچاره! بیا، من بهت پول می‌دهم!" و رفت. اما همچنان که می‌رفت، بر می‌گشت و راهنما و گردشگرانش را می‌نگریست. راهنمای شرم‌زده که خون به چهره‌اش دویده‌بود، خود را از تک‌وتا نیانداخت، داستانش را ادامه داد، و در آن میان فقط گفت: "خب، سلیقه‌ها متفاوت است."

ایرلندی‌ها نمادهای جالبی در پیرامون این قلعه ساخته‌اند، از جمله یک مجسمه‌ی فرشته‌ی عدالت که چشمانش باز است، شمشیر یا صلیبی به‌دست ندارد و ترازوی میزان عدالت را نه در پناه پیکرش، که دورتر نگاه داشته‌است و به این شکل، هنگام ریزش باران، اغلب یک کفه‌ی ترازو سنگین‌تر است. این‌ها همه کنایه از عدالت انگلیسی‌ها در حق ایرلندیان است.

از آن‌جا به کتابخانه‌ی چستر بتی Chester Beatty رفتیم. چستر بتی میلیونری صاحب معادن مس در امریکا بود که کتاب‌های غریبی از آسیا و خاور میانه گرد می‌آورد، و عاشق ایرلند بود. او همه‌ی این گنجینه‌ی کتاب‌هایش را به دابلین بخشید و گویا تنها کسی‌ست که شهروندی افتخاری ایرلند را به او داده‌اند. کتابخانه‌ای از گنجینه‌ی او در دابلین هست که به گفته‌ی راهنما دومین مجموعه‌ی بزرگ قرآن‌های قدیمی جهان را دارد.

ساعتی در میان ویترین‌هایی با کتاب‌های اسرارآمیز چینی و هندی و ترکی عثمانی و عربی و فارسی گام زدیم و تماشا کردیم: برگ‌هایی زرین و زیبا با مینیاتورهای شگفت‌آور. این‌جا گذشته از قرآن‌ها، برگی از شاهنامه، نسخه‌های متعددی از خمسه‌ی نظامی گنجوی، نسخه‌ی 450 ساله‌ای از کلیات سعدی، چند نسخه از بوستان سعدی که قدیمی‌ترین‌شان 450‌ساله‌است، و بسیاری عتیقه‌های دیگر یافت می‌شود، و این تازه بخشی‌ست که در ویترین‌ها گذاشته‌اند. نسخه‌ای از "تعلیم در معرفت تقویم" از حسیب طبری از 1498 میلادی (903 هجری) آن‌جاست که پیش‌تر چیزی از آن نشنیده‌بودم. البته آن‌چه دیدم بیش‌تر درباره‌ی "قمر در عقرب" و از این صحبت‌ها بود.

در کافه‌ی "جاده ابریشم" کتابخانه سوپ روز را خوردیم، ساعتی استراحت کردیم و به راه خود رفتیم.

دابلین شهر آبجوی سیاه گینس Guinness است و حیف است که آدم به این شهر برود و از این آبجوسازی بازدید نکند. پس نیم دیگر روز را صرف دیدار از آن کردیم. تفاوت عمده‌ی آن با آبجوسازی‌های دیگر آن است که جو را پیش از تخمیر تا اندازه‌ی معینی بو می‌دهند (سرخ می‌کنند)، و البته ادعا می‌کنند که مخمر ویژه‌ای دارند که از چند صد سال پیش نسل به نسل از آن حفاظت شده‌است. شاید هم راست می‌گویند.

آن‌چه نشان می‌دهند محوطه‌ی امروزی آبجوسازی نیست: قدیمی‌ترین بخش کارخانه را به شکلی نمایشی، با جلوه‌های نوری و ویدئویی و اشیای عتیقه بازسازی کرده‌اند، بلیت می‌فروشند و این‌ها را به هزاران گردشگر نشان می‌دهند. سیل جمعیت تمامی ندارد. و در انتهای بازدید، در بالای برج بلند ساختمان که از دیواره‌ی شیشه‌ای گرداگرد آن همه‌ی شهر را زیر پا دارید، بلیت را پس می‌گیرند و یک لیوان بزرگ آبجوی خنک و خوشمزه مهمانتان می‌کنند. دو بلیت را به خانم مهربانی که پشت میز بار ایستاده‌بود نشان دادم، او دو لیوان بزرگ آبجو را با لبخندی مهرآمیز داد، اما بلیت‌ها را نگرفت! با دوستم در آن هنگامه‌ی جمعیت جایی در کنار دیواره‌ی شیشه‌ای یافتیم، رو به چشم‌انداز شهر نشستیم، و با مشتی بادام برزیلی که دوستم در جیب داشت این دو لیوان، و دو لیوان بعدی را آرام و بی‌شتاب نوشیدیم.

مرغی دریایی آن‌جا، دو طبقه پایین‌تر، بدتر از ما بی‌حال روی شیروانی سقفی افتاده‌بود و گویی نای برخاستن و پرواز نداشت. حدس می‌زدیم که او نیز از بخارهای الکل کارخانه گیج و منگ است و مانند ما دلش خوش است که اکنون دمی فقط چشم‌انداز را تماشا کند. از آن دوردست‌ها ابرهای باران‌زا برق‌زنان پیش می‌آمدند.

خواستیم از راهی تازه به هتل بازگردیم، اما زیر باران، پس از یک ساعت و نیم دایره‌وار رفتن و نرسیدن، خیس، زیر سرپناه بیرون یک بقالی ایستادیم و نقشه‌ها را گشودیم. هنوز سر و ته نقشه را هم نیاورده‌بودیم که فرشته‌ای، دختری جوان، ناخوانده، زیر گوشمان خواند: "راه گم کرده‌اید، نه؟" شرمسارانه پاسخ مثبت دادیم. نقشه را از دستمان گرفت، پرسید: "دنبال کارخانه‌ی گینس می‌گردید؟" با خنده‌ای پاسخ دادیم: "راستش داریم از آن‌جا می‌آییم!" مادرانه نگاهمان کرد، و پوزشگرانه سری تکان داد، یعنی که: "ای پسرهای بازی‌گوش! حالا عیبی ندارد!" و راه را نشانمان داد.

‏(عکس‌ها از م.)‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

22 July 2009

دابلینی‌ها – 1‏

دابلینی‌ها یا به‌قول قدیمی‌ترها "دوبلینی‌ها"، به وام از نام اثر نویسنده‌ی بزرگ ایرلندی جیمز جویس James Joyce پاره‌هایی‌ست از تأثیری که سفر ده روزه‌ام به دابلین، لیورپول، و بلفاست بر من نهاد.

ایرلندی‌ها مردمانی مهربان‌اند. در همان نخستین برخورد، توی اتوبوس فرودگاه دابلین به شهر، مرد جوانی از دو ردیف دورتر با دیدن جست‌وجوی من و دوست همسفرم در نقشه‌ها، پرسید کجا می‌رویم و نام نزدیک‌ترین ایستگاه به هتل‌مان را گفت. او حتی در فرصتی که راننده پایین رفته‌بود تا چمدان‌های کسانی را که پیاده می‌شدند تحویل دهد، پایین رفت، برای اطمینان از راننده پرسید، به جای خود بازگشت و نام ایستگاه را تکرار کرد. اما کمی بعد در مشورت با راننده تغییر رأی داد و ما را در ایستگاه دیگری پیاده کردند که گویا نزدیک‌تر بود.

روزهای بعد نیز بارها پیش آمد که مردم، به‌ویژه زنان و دختران جوان با دیدن نقشه به دست ما، به‌سویمان می‌آمدند و با لبخندی مهرآمیز می‌پرسیدند که آیا می‌توانیم راهمان را پیدا کنیم و یا کمک می‌خواهیم؟ ما تنها دو تن از هزاران گردشگر این شهر بودیم و لابد به دیگران نیز همین‌گونه کمک می‌کنند. وگرنه این علاقمندی‌شان را باید به حساب خوش‌تیپ بودن همسفرم بگذارم. یا شاید هم با دیدن دو مرد سپیدموی نقشه به‌دست دلشان می‌سوخت و فکر می‌کردند "این‌ها که از نقشه سر در نمی‌آورند!"

هر چه بود، چنین چیزی در سوئد، آلمان، انگلستان و بسیاری کشورهای اروپا دیده نمی‌شود: در سوئد برای خجالتی بودن مردم، و در کشورهای بزرگ‌تر برای بی‌اعتنائی مردم.

از کشفیات روز نخست شهرگردیمان، رستوران‌های زنجیره‌ای "زیتون" بود که چندین شعبه در دابلین دارد. نمی‌دانم در شهرهای دیگر ایرلند هم شعبه‌هایی دارد، یا نه. انواع چلوکباب برگ و کوبیده، مخلوط، سفیدسیاه، معمولی یا با گوجه و غیره، یا با نان، در آن‌ها سرو می‌شود، و البته بدون نوشیدنی‌های الکلی، و لذا به درد ما نمی‌خوردند! با این حال با یاد وبلاگ‌نویس معروف "زیتون" عکسی از آن گرفتم، هر چند که املایشان فرق دارد.

پس از دیدار از پارک سیصدوپنجاه‌ساله‌ی سن استفان St. Stephen’s Green، بانک سیصدساله‌ی ایرلند، دانشگاه چهارصدساله‌ی ترینیتی Trinity College، و پارک دویست‌وپنجاه‌ساله‌ی ماریون Marrion Square که یادبود اسکار وایلد Oscar Wilde در آن قرار دارد، شامگاه در راسته‌ی معروف تمپل بار Tempel Bar که پر است از انواع بارها و رستوران‌ها قدم زدیم. جمعه شب بود. این‌جا سنگ‌فرش است و راه اتوموبیل‌ها بر آن بسته‌است. سیلی از جمعیت، گردشگر و بومی، به هر سو روان است. مردان و زنان ایرلندی همه با لباس کامل جشن و میهمانی، بسیار آراسته، از گردشگران غربتی تمیز داده می‌شدند. همین خود جالب بود، زیرا سوئدی‌ها حتی در بزرگ‌ترین ضیافت‌ها هم این‌قدر به‌خود نمی‌رسند و سر کار و در رستوران‌ها با لباس جین یا چیزی نه‌چندان متفاوت و چشمگیر ظاهر می‌شوند.

این‌جا و آن‌جا به زنانی کولی برخوردیم که لیوانی کاغذی در دست، پول خرد گدائی می‌کردند. و در نبش کوچه‌ای گروهی از جوانان ایرلندی موسیقی زیبایی می‌نواختند. گروه کاملی بود: گیتار باس (یا به‌قول امروزی‌ترها "بیس")، گیتار برقی، گیتار آکوستیک، سازهای بادی (ساکسوفون آلتو و فلوت)، سازهای کوبی برقی، و تمپو. گروه بزرگی از مردم گردشان حلقه زده‌بودند و من و دوستم، که او نیز چون من عاشق موسیقی‌ست، جادوشده، ایستادیم. قطعات رقص سنتی اروپایی با رنگ‌آمیزی امروزی می‌نواختند: بی‌نهایت زیبا. در بایگانی بزرگ اما به‌شدت ناقص موسیقی مغزم این قطعات را نیافتم. آیا ساخت خودشان بود؟ جعبه‌ی یکی از گیتارها را برای گردآوری پول پیش خود گسترده‌بودند.

مرد مستی در آن میانه می‌کوشید برقصد، اما حرکاتش، و آن کلاه کجی که بر سر داشت، مایه‌ی خنده‌ی جمعیت بود. با این حال کسی او را نمی‌راند. من و دوستم که از آبجوهای طول روز منگ بودیم، موسیقی اثری ژرف‌تر بر روانمان می‌نهاد. دلم نمی‌خواست از جایی که ایستاده‌بودم تکان بخورم. و در این میان گروه نوازنده قطعه‌ی رقصی را نواختند که مرده را هم به رقص می‌آورد: زن و مردی از این سو وارد میدان شدند؛ مرد مست زنی را از آن سو به میان کشید؛ یک دختر نوجوان زیبا و موطلائی در آن سو به خود تکانی داد، و یک پسر کولی ژولیده، که نصف دخترک هم نبود، از این سو به خود جرأت داد، به‌سوی او دوید و به رقص خواندش. دختر نخست کنارش زد، اما با ضربان بعدی موسیقی دیگر تاب نیاورد و بازو در بازوی پسرک کولی حلقه کرد. آه چه رقصی، چه رقص زیبایی! شگفت آن که این رقص به هیچ جای دنیا بر نمی‌خورد: هیچ طاقی ترک بر نداشت؛ هیچ آسمانی به زمین نیامد؛ هیچ آسیبی به عمود خیمه‌ی هیچ دینی وارد نیامد؛ هیچ بی‌ناموسی صورت نگرفت؛ هیچ کسی به هیچ کسی تجاوز نکرد؛ هیچ کسی اقدامی علیه امنیت کشوری انجام نمی‌داد.

دختر موطلائی و پسر کولی غوغا می‌کردند. چه خوب حرکات یکدیگر را دنبال می‌کردند! آیا این رقص آشنایی‌ست که در تلویزیون یا فیلمی دیده‌اند؟ آیا اینان نیز با دیدن رقص‌های لس‌آنجلسی در مهمانی‌های ما چنین توازنی می‌بینند؟ مرد مست اکنون داشت با دختری کولی می‌رقصید. دختر موطلائی رفت، و مرد مست دختر کولی را به پسرک کولی تحویل داد. اکنون دختر جوان کولی و پسرک کولی بودند که با هم غوغا می‌کردند. دختر سینه‌بند نداشت و پستان‌های خوش‌ترکیبش زیر پیراهن نازکش تابی دلکش داشتند. چه زیبا می‌رقصید. اما او نیز نتوانست آسیبی بر دین و ایمانی برساند. رودی از زیبایی بود که مردم می‌دیدند و می‌شنیدند و غرق لذت بودند. همه‌ این رقصندگان داوطلب و نوازندگان ماهر را می‌ستودند. از چپ و راست می‌شنیدم که به زبان‌های گوناگون می‌گویند که اینان چه خوب می‌رقصند و آنان چه خوب و حرفه‌ای و با کیفیت می‌نوازند.

من نیز در درون و در آسمان‌ها می‌رقصیدم، اما یاد جوانان کشورمان رنجم می‌داد که از این یک ذره هم محروم‌شان کرده‌اند. و چه حیف که موسیقی به پایان رسید. همه کف می‌زدند. پسرک کولی شصت هر دو دستش را به نشانه‌ی سپاس و ستایش برای رهبر نوازندگان، نوازنده‌ی گیتار باس، بالا برد، تعظیم کرد، کوله پشتی‌اش را برداشت، راهش را کشید و رفت. رهبر گروه لبخندی مهرآمیز تحویلش داد و برایش دست تکان داد.

چند گام آن‌سوترک، گروه دیگری موسیقی کانتری امریکایی می‌نواختند، و کمی دورتر گروهی دیگر رقص‌های تند برزیلی اجرا می‌کردند. این‌جا نیز جوانان ایرلندی، دختر و پسر، پا پیش می‌گذاشتند، رقصی زیبا می‌کردند، و سپس به راه خود می‌رفتند.

در رستورانی که چند صد نوع شراب داشت، راگوی ایرلندی و شراب سفید نیوزیلندی خوردیم. چسبید!

و آخر شب که از همین راه باز می‌گشتیم، دخترکان کم‌سالی ایستاده‌بودند که با تابلوهایی با تصویر رقصندگان برهنه راه بر ما می‌بستند و دعوتمان می‌کردند که به آن بارها برویم، اما جز نگاهی خونسرد پاسخی از ما نگرفتند.

(عکس دوم از م.)

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

20 July 2009

کمی غیبت

منظورم "غیبت" از نوع حرف‌زدن پشت سر این و آن نیست! یک سفر ده روزه به ایرلند (جمهوری ایرلند، و ایرلند شمالی) کردم و نیمه‌شب همین دیشب به خانه رسیدم. سفری "اکتشافی" بود برای دیدن، و نه سفری تفریحی. دست‌رسی چندانی به اینترنت نداشتم و از رویدادهای ایران کم و بیش بی‌خبر مانده‌ام. باید خودم را برسانم؛ و همین امروز و فردا در باره‌ی سفرم می‌نویسم.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

08 July 2009

نگذارید خورشید بمیرد!‏

در این یک ماه گذشته هر جا که نشسته‌ام و با هر که سخن گفته‌ام، به‌ویژه با جوانان، هر چه خوانده‌ام و دیده‌ام و شنیده‌ام، همه و همه یک‌صدا یک چیز را می‌گویند: جوانان میهن ما گام‌های بلندی به پیش برداشته‌اند؛ اینان نسلی بسیار آگاه، هوشیار، تیزهوش، پر ابتکار، بلند‌نظر، دانا و بینا، و آزاد از خشک‌اندیشی‌های گروهی و ایدئولوژیک هستند. با تیزبینی شگرفی راه را از چاه باز می‌شناسند و به آسانی در دام دکان‌های خوش آب و رنگ سیاسی یا ایدئولوژیک نمی‌افتند و خوب می‌دانند چه می‌کنند و رو به کدام سو می‌روند. دانش اجتماعی و فرهنگی‌شان فرسنگ‌ها پیش‌رفته‌تر از نسل پیش از خودشان است.

درود بر شما جوانان! پیش بروید! من دل به گام‌های شما می‌بندم و پیروزی برایتان آرزو می‌کنم. هر چه بخواهید، حق شماست، از آن ِ شماست: «همه‌ی کوه‌ها، دریاها، بهمن‌ها، به‌تمامی...؛ کمتر را» نپذیرید! [نقل به معنی از شعری از شاعر روس یه‌وگه‌نی یفتوشنکو Yevgeny Yevtushenko].

و به‌ناگزیر دو پرسش به ذهنم می‌آید: آیا نسل من نیز که انقلاب 1357 را بر پا کرد همین قدر پیش‌رفته‌تر و موفق‌تر از نسل پیش از خود بود که در کودتای 28 مرداد 1332 شکست خورد؟ و آیا نسل کودتای 32 نیز همین‌قدر به نسل من افتخار می‌کرد و امید می‌بست؟

پاسخ هیچ‌یک از این دو پرسش را نمی‌دانم. پاسخ پرسش نخست از برخی جنبه‌ها شاید مثبت باشد، زیرا نسل من توانست رژیمی را که نسل پیش از ما را سلاخی کرده‌بود به زانو در آورد و به زیر کشد. اما این همه‌ی جنبه‌ها نیست. و پاسخ پرسش دوم به‌گمانم منفی‌ست، زیرا نسل پیش از ما پیوسته در گوش‌مان می‌خواند که همه کاری کرده و همه راهی را رفته‌است و این کارها آخر و عاقبتی ندارد!

پس بار دیگر درود بر نسل جوان! پیروزی از آن شماست و آرزو می‌کنم که در راهتان هرگز گذارتان به مرداب دلسردی و ناامیدی نیافتد، چه، آن‌گاه خورشید می‌میرد؛ چه، آن‌جا مرداب ِ مرگ‌زای پس از 28 مرداد 1332 است که فروغ فرخزاد در «آیه‌های زمینی» در توصیف‌اش سرود:

آن‌گاه
خورشید سرد شد
و برکت از زمین‌ها رفت

و سبزه‌ها به صحراها خشکیدند
و ماهیان به دریاها خشکیدند
و خاک مردگانش را
زان پس به خود نپذیرفت

شب در تمام پنجره‌های پریده رنگ
مانند یک تصور مشکوک
پیوسته در تراکم و طغیان بود
و راه‌ها ادامه‌ی خود را
در تیرگی رها کردند

دیگر کسی به عشق نیاندیشید
دیگر کسی به فتح نیاندیشید
و هیچ‌کس
دیگر به هیچ چیز نیاندیشید

در غارهای تنهائی
بیهودگی به دنیا آمد
خون بوی بنگ و افیون می‌داد
زن‌های باردار
نوزادهای بی‌سر زائیدند
و گاهواره‌ها از شرم
به گورها پناه آوردند

چه روزگار تلخ و سیاهی!
نان، نیروی شگفت رسالت را
مغلوب کرده‌بود
پیغمبران گرسنه و مفلوک
از وعده‌گاه‌های الهی گریختند
و بره‌های گمشده‌ی عیسی
دیگر صدای هی‌هی چوپانی را
در بهت دشت‌ها نشنیدند

در دیدگان آینه‌ها گوئی
حرکات و رنگ‌ها و تصاویر
وارونه منعکس می‌گشت
و بر فراز سر دلقکان پست
و چهره‌ی وقیح فواحش
یک هاله‌ی مقدس نورانی
مانند چتر مشتعلی می‌سوخت

مرداب‌های الکل
با آن بخارهای گس مسموم
انبوه بی‌تحرک روشنفکران را
به ژرفنای خویش کشیدند
و موش‌های موذی
اوراق زرنگار کتب را
در گنجه‌های کهنه جویدند

خورشید مرده بود
خورشید مرده بود، و فردا
در ذهن کودکان
مفهوم گنگ گمشده‌ای داشت

آن‌ها غرابت این لفظ کهنه را
در مشق‌های خود
بالکه‌ی درشت سیاهی
تصویر می‌نمودند

بیچاره مردم،
دل‌مرده و تکیده و مبهوت
در زیر بار شوم جسدهاشان
از غربتی به غربت دیگر می‌رفتند
و میل دردناک جنایت
در دست‌هایشان متورم می‌شد

گاهی جرقه‌ای، جرقه‌ی ناچیزی
این اجتماع ساکت بی‌جان را
یک‌باره از درون متلاشی می‌کرد
آن‌ها به هم هجوم می‌آوردند:
مردی گلوی زنش را
با کارد می‌برید
و مادری یکایک اطفالش را
در آتش تنور می‌افکند

آن ها غریق وحشت خود بودند
و حس ترسناک گنهکاری
ارواح کور و کودن‌شان را
مفلوج کرده‌بود

پیوسته در مراسم اعدام
وقتی طناب دار
چشمان پر تشنج محکومی را
از کاسه با فشار به بیرون می‌ریخت
آن‌ها به خود فرو می‌رفتند
و از تصور شهوتناکی
اعصاب پیر و خسته‌ی‌شان تیر می‌کشید

اما همیشه در حواشی میدان‌ها
این جانیان کوچک را می‌دیدی
که ایستاده‌اند
و خیره گشته‌اند
به ریزش مداوم فواره‌های آب

شاید هنوز هم
در پشت چشم‌های له‌شده، در عمق انجماد
یک چیز نیم‌زنده‌ی مغشوش
بر جای مانده‌بود
که در تلاش بی‌رمق‌اش می‌خواست
باور کند صداقت آواز آب را

شاید،
شاید، ولی چه خالی ِ بی پایانی:
خورشید مرده‌بود
و هیچ‌کس نمی‌دانست
که نام آن کبوتر غمگین
کز قلب‌ها گریخته، ایمان است

آه، ای صدای زندانی!
آیا شکوه یأس تو هرگز
از هیچ سوی این شب منفور
نقبی به‌سوی نور نخواهد زد؟
آه، ای صدای زندانی!
ای آخرین صدای صداها...

با اجرای بی‌نظیر خود فروغ بشنوید، و نگذارید خورشید بمیرد! نسل من چاره‌ای نداشت جز آن‌که با جرقه‌ی نارنجک و گلوله، و با هیزم کردن ِ هستی خویش، آن خورشید مرده را بار دیگر بیافروزد و آن مرداب ترسناک را بخشکاند.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

28 June 2009

Tillbaka till Revolutionen بازگشت به‌سوی انقلاب

نوشته‌ای با عنوان بالا از اسلاووی ژیژک Slavoj Žižek فیلسوف نامدار اهل اسلوونی به فارسی برگرداندم که در سایت ایران امروز منتشر شده‌است. آن را در این نشانی نیز می‌یابید.

انقلاب ایران در سال 1357 پدیده‌ای شگرف بود که هنوز شگفتی می‌آفریند. در سی سالی که از انقلاب می‌گذرد فرزانگانی بارها گفتند که این انقلاب هنوز واپسین سخن خود را نگفته‌است. اینک، اسلاووی ژیژک نیز همین را می‌گوید. او می‌نویسد:

"جنبش اعتراضی این روزها در ایران زورآزمایی میان تندروهای اسلامی و اصلاح‌طلبان غرب‌گرا نیست، چیزی بسیار بزرگ‌تر از آن است: یک خیزش ناب مردمی‌ست که پژواک نیرومندی از انقلاب سال 1357 در خود دارد؛ انقلابی که تند در سراشیب فساد غلتید."
Jag har översatt en essä av Slavoj Žižek om vad som pågår i Iran. Persiska översättningen återfinns i ovan angivna adresser. Svenska texten finns här. Missa inte den!

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

21 June 2009

آن شادی گران‌بها

در جمعی نشسته‌ایم. زنی زیبا از نسل من داستان روزهای انقلاب ِ ما را برای زنی زیبا از نسل بعدی که این روزها آتش به جانش افتاده، از کارش مرخصی گرفته و پیوسته پای کامپیوتر خبر مبادله می‌کند، تعریف می‌کند. می‌گوید: «من پیشمرگه بودم» و زن دوم شگفت‌زده می‌پرسد: «پیشمرگه یعنی چی؟» و من تازه معنای جای پای دردی را که از همان لحظه‌ی دیدار بر سیمای زن پیشمرگه می‌دیدم، در می‌یابم. درد را و جای پای آن را خوب می‌شناسم: دو چین از کنار پره‌های بینی تا دو سوی لبان؛ سایه‌ای تیره بر پلک‌های زیرین، و غمی توصیف ناپذیر در نگاه.

برای کسانی که روی‌دادهای سال‌های 1356 و 57 را لمس کرده‌اند، این روزها دو بار سنگین و غم‌بار است. چه‌گونه می‌توان خبرهای این روزها را دنبال کرد و روزهای آتش و خون آن سال‌ها را به‌یاد نیاورد؟ چه‌گونه می‌توانم این صدای بغض‌آلود را بر آن متن بشنوم و به یاد نیاورم شب‌هایی را که با دوستم مهندس احمد حسینی آرانی بر بام می‌رفتیم و منی که جز یک ماه ِ رمضان در سیزده‌سالگی وجود "الله" را باور نداشتم و ندارم، فریاد "الله اکبر" سر می‌دادم؟ چه نیرویی، چرا و چه‌گونه مرا بر بام می‌کشاند و نام "خدای بزرگ"ی را که نمی‌شناختم از حنجره‌ام فریاد می‌زد؟

این فریادها، خواندن "خدای بزرگ"، و فریادهای دیگر سرانجام به بار نشست و "شادی بزرگ" به ارمغان آورد. پیش‌تر هم نوشتم که روزی که شاه از ایران رفت، 26 دی‌ماه 1357، شادترین روز سراسر زندگانی من بود و هست.

این عکس را دوستم درست برای آن از من گرفت که تا آن روز هرگز مرا چنین شاد ندیده‌بود. دوست دیگری از روی این عکس نقاشی کشید، باز برای آن که این شادی را تکرار کند. امریکای شعار من، امریکایی‌ست که ایران را نیمه‌مستعمره کرده‌بود، که شصت هزار مستشار نظامی در ایران داشت، که استوارهایش بر سرهنگان ما فرمان می‌راندند. این‌جا روبه‌روی دانشگاه تهران است. دقایقی بعد آن شعار را با نوار چسب بر پیشانیم چسباندم و شاید از نخستین کسانی بودم که نوشته‌های بر پیشانی را اختراع کردم. داشتیم می‌رفتیم که بقایای زندانیان سیاسی را از زندان قصر برهانیم. اما دهان‌به‌دهان خبر دادند که آیت‌الله طالقانی گفته که به آن سو نرویم. نرفتم و در شگفت بودم که چرا حرف یک رهبر دینی را گوش کرده‌ام. اهمیتی نداشت. در آن قله‌ی شادی اهمیتی نداشت. مزه‌ی تند شادی ِ پیروزی هر چیز دیگری را به سایه می‌برد.

اما زندگانی به ما آموخت که هیچ چیزی رایگان به دست نمی‌آید. این شادی رایگان نبود. تا آن روز بهای سنگینی برای آن پرداخته‌بودیم و چه می‌دانستم که تا عمر دارم باید هزینه‌ی آن را بپردازم؟

[...]
با ما گفته‌بودند:
-------------«آن کلام ِ مقدس را
-------------با شما خواهیم آموخت،
-------------لیکن به خاطر ِ آن
-------------عقوبتی جان‌فرسای را
-------------تحمل می‌بایدتان کرد.»

عقوبت ِ جان‌کاه را چندان تاب آوردیم
-----------------------------------------آری
که کلام مقدس ِ‌مان
-----------------------باری
از خاطر
گریخت!
[احمد شاملو، 1349]

"بهار آزادی"مان به‌زودی به خزان و سپس به زمستانی استخوان‌سوز گرایید. احمد عزیز مرا، همان را که با هم بر بام می‌رفتیم و "الله اکبر" می‌گفتیم، در 11 مرداد 1362 همین جمهوری اسلامی اعدام کرد. و من هنوز هزینه‌ی آن شادی را می‌پردازم، وگرنه در این تنهایی قطبی سوئد چه می‌کردم؟ وگرنه دردی که از دیدن تصویر کشته‌ها و زخمی‌های این‌روزها در جانم می‌دود، چه معنایی دارد؟ "ندا" برای چشیدن مزه‌ی تند آزادی، برای رسیدن به همان شادی ِ گران‌بها، آن‌جا جان می‌بازد، آسفالت سیاه کف خیابان گرمای تن او را می‌رباید و داغ‌تر می‌شود، چشمان باز و نگاه ِ تا ابد پرسان "ندا" می‌پرسد: «آخر چرا؟»، نگاهش آتش به جانم می‌زند، و کیست که پاسخ آن نگاه را بدهد؟

و این دخترک دوست‌داشتنی، با آن نگاه آرزومند و امیدوار، آیا هیچ می‌داند چه بهایی برای رسیدن به آن پیروزی که با ‏انگشتان کوچک‌اش نشان می‌دهد باید بپردازد؟

آیا می‌داند که برای رسیدن به آن شادی بزرگ ممکن است ‏ستون استواری که او بر آن نشسته، پیکر افراشته‌ی پدرش، با آن دو انگشت پیروزی و حلقه‌ی سبز بر انگشت، ‏شاید بر خاک افتد و دیگر نباشد؟ که شاید سال‌ها او را از پشت میله‌های زندان ببیند و آرزوی بار دیگر نشستن ‏بر گردنش را داشته‌باشد؟ که شاید ناچار از ترک وطن شوند و چنان غم و دردی در نگاه پدر بنشیند که او دیگر باز ‏نشناسدش؟ نیاید آن روز. مبادا!‏

خانه‌ام این‌جا بامی ندارد که بتوان بر آن ایستاد. آیا بروم روی بالکن و آن "الله"ی را که نمی‌شناسم و باورش ‏ندارم به بزرگی بنامم و زاری کنم که این بلا را از سرزمینم و مردمانش دور کند؟ تا کی باید مردم ما برای رسیدن ‏به آزادی بهایی چنین سنگین بپردازند؟

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

13 June 2009

پاکستانی کردن انتخابات

هنگام گریستن است آیا: آشکارا، یا در دل؟ شاید هم نه: حقمان همین نبود؟ اکنون همه‌ی کسانی که از پیش نظری داده بودند و چیزی گفته‌بودند، با تفسیری از دیدگاه خود می‌گویند: «دیدید گفتم؟» و من بیزارم از این «دیدید گفتم». نمی‌دانم آیا همان «وردیج واریش»ها بودند که چنین رأی دادند، یا تقلبی بزرگ‌تر از «وردیج واریش» سی سال پیش رخ داد. اما شواهد بسیاری حکایت از تقلب یا حتی کودتا دارند. و اگر چنین باشد، و چون حرکت اعتراضی مردم را آن‌چنان بزرگ و سازمان‌یافته نمی‌بینم که امید تأثیری از آن داشته‌باشم، نخست به یاد همان شعر مارتین نیه‌مؤلر می‌افتم و دریغ و دردم می‌آید که دیگر کسی نمانده که اعتراضی جدی بکند، و سپس به قرینه و قیاس می‌بینم که حضرت رهبر از تاریخچه‌ی انتخابات همسایه‌مان پاکستان خوب درس گرفته‌است: هر بار به هنگام انتخابات ریاست جمهوری در پاکستان تظاهرات خونین بر پا می‌شود، زد و خورد می‌شود، کشت و کشتار می‌شود، دویست سیصد نفری کشته می‌شوند، اما همواره رئیس جمهوری که با تقلب‌های بزرگ انتخاب شده، بر سر کارش می‌ماند، و مردم پس از چند روز به خانه‌هایشان می‌روند و کشته‌ها را به فراموشی می‌سپارند. اینک، دارند ایران را پاکستان می‌کنند. این دستپخت سی‌ساله‌ی خود موسوی‌ها و کروبی‌هاست که امروز به خودشان سرو می‌شود.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

08 June 2009

چه انتخاباتی؟

سی سال پیش، روز جمعه 24 اسفند 1358 انتخابات نخستین مجلس شورای ملی ِ پس از انقلاب (آری، ملی! هنوز اسلامیش نکرده‌بودند) برگزار می‌شد. هنوز واپسین گل‌های "بهار آزادی" لگدکوب نشده‌بودند. هنوز گروه‌ها و سازمان‌های سیاسی گوناگون اجازه‌ی فعالیت داشتند و اجازه یافته‌بودند که نامزدهایی برای انتخابات مجلس معرفی کنند. هنوز شورای نگهبانی وجود نداشت. شرط پذیرفته شدن در فهرست نامزدهای انتخابات امضای بیست "معتمد محل" بود؛ و هنوز گروه‌های سیاسی به خون یک‌دیگر تشنه نبودند. هنوز انشعابی در سازمان چریک‌های فدائی خلق رخ نداده‌بود. حزب توده ایران رهنمود داده‌بود که اعضاء و هوادارانش به مسعود رجوی از سازمان مجاهدین خلق، هیبت‌الله غفاری و علی کشتگر از سازمان چریک‌های فدائی خلق؛ احمد حنیف‌نژاد (تبریز)، طاهر احمدزاده و منصور بازرگان (مشهد)؛ پروانه اسکندری (فروهر)، اعظم طالقانی، علی گلزاده غفوری و محمد مدیر شانه‌چی رأی بدهند. نامزد انتخابات حزب در اندیمشک به سود نامزد سازمان مجاهدین خلق کنار رفته‌بود. "نامه مردم" آتش زدن انبار نشریه "مجاهد" و کشتار فجیع چهار عضو سازمان چریک‌های فدائی خلق در ترکمن‌صحرا را محکوم می‌کرد.

سازمان‌ها و گروه‌های سیاسی اجازه داشتند که ناظران و بازرسانی نیز به حوزه‌های رأی‌گیری انتخابات مجلس اعزام کنند. این ناظران می‌بایست از پیش به وزارت کشور معرفی می‌شدند و کارت شناسائی دریافت می‌کردند. اینان دو گروه بودند: ناظر ثابت، و بازرس سیار. ناظر ثابت در یک حوزه‌ی رأی‌گیری می‌ماند و بر کار رأی‌گیری نظارت می‌کرد، و بازرس سیار به چند حوزه‌ی رأی‌گیری ِ معین محل مأموریتش سرکشی می‌کرد.

حزب توده ایران نیز گروهی از اعضای خود و از جمله مرا برای نظارت بر انتخابات به وزارت کشور معرفی کرده‌بود و وزارت کشور کارت بازرسی سیار چند روستای کوهپایه‌های شمال غربی تهران را به نام من صادر کرده‌بود. پرس‌وجوی من نشان داده‌بود که برخی از این روستاها جاده‌ی ماشین‌رو ندارند. به‌ناچار موتورسیکلت بزرگ دوست و رفیقم اصغر محبوب را به امانت گرفته‌بودم و صبح زود با رفیقی که منطقه را خوب می‌شناخت، کار بازرسی را آغاز کرده‌بودم.

در همان نخستین روستا که "وردیج واریش" نام دارد و در کوهپایه‌های شمال بزرگراه تهران-کرج پنهان است، با ورود ما به حوزه‌ی رأی‌گیری که در مسجد دهکده بود، ناگهان سکوت برقرار شده‌بود و من صحنه‌ای شگفت‌آور می‌دیدم: مسجد پر از جمعیت بود. همه مرد بودند. و روی فرش‌های کف مسجد دختری نوجوان با چادر مشکی در میانه نشسته بود و ریش‌سفیدهای ده در دایره‌ای با فاصله‌ی یک متر گرد او حلقه زده‌بودند. نگاه‌ها همه در سکوت بر چهره‌ی من و بر کارت شناسائی روی سینه‌ام لغزیده‌بود و سپس در نگاه همه، و حتی دختر چادری، پرتوی از شادی می‌دیدم. نخست ریش‌سفیدان لب به شکوه گشودند که: "آقای بازرس، این خواهر ِ ناظر انتخابات نمی‌گذارد که اهل ده رأی بدهند"، و "خواهر ناظر انتخابات" که نماینده‌ی سازمان مجاهدین خلق بود در پاسخ نگاه پرسانم، ستون پشت سرم را نشان داده‌بود: روی این ستون پوستری با عکس و مشخصات سی نامزد پیشنهادی حزب جمهوری اسلامی نصب شده‌بود، پای ستون مردی پشت میزی با دفتر و دستک نشسته‌بود و پیدا بود که او برگه‌ی رأی را برای مردم ده پر می‌کند.

تبلیغات انتخاباتی در روز انتخابات ممنوع بود و وجود این پوستر در مسجد دو بار تخلف شمرده می‌شد. سودجوئی از بی‌سوادی مردم و جا زدن فهرست انتخاباتی حزب جمهوری اسلامی در برگه‌های انتخاباتی آنان به عنوان فهرست مورد تأیید "امام" تقلب آشکار و کاری غیر انسانی بود. شهامت و دلاوری این شیردختر را در دل می‌ستودم که یک‌تنه در برابر تاریخ عقب‌ماندگی این سرزمین سوخته سینه سپر کرده‌بود. امیدوارانه نگاهم می‌کرد و مشتاقانه منتظر بود که جانب او را بگیرم. گفتم، و جانب او را گرفتم، اما از آن‌سو مردان، و ریش‌سفیدان می‌گفتند: "آخر آقای بازرس! این مردم که سواد ندارند. خودشان که نمی‌توانند بنویسند. یک نفر باید به‌جایشان بنویسد. آن یک نفر هم که نمی‌تواند نام‌ نامزدها را از حفظ داشته‌باشد و نام سی نفر را برای این و آن بنویسد و باید از روی یک چیزی بنویسد. پس ما چه‌کار کنیم؟ چه‌جوری رأی بدهیم؟"

وظیفه‌ی آن شیردختر به‌عنوان ناظر ثابت، اعتراض و دخالت بود، اما بازرس سیار حق دخالت نداشت و فقط می‌توانست گزارش بدهد.

شامگاه آن روز، در مرکز بخش بر شمارش رأی‌ها نظارت می‌کردیم و آن‌جا دو رأیی را که من و رفیقم برای نامزد‌های حزب به صندوق ریخته‌بودیم در برابر چشمان ما یک رأی خواندند! از یک رأی ما هم نگذشتند.

"نامه مردم" بر پایه‌ی گزارش‌های بازرسان حزبی اعتراضی بر تقلب‌ها و گزارشی فهرست‌وار از صد‌ها تخلف منتشر کرد، اما نتیجه‌گیری گزارش من منتشر نشد: در یک جامعه‌ی بی‌سواد نمی‌توان دموکراسی راستین برقرار کرد.

گمان نمی‌کنم که از سی سال پیش تا کنون دگرگونی چشمگیری در نسبت بی‌سوادی جمعیت رأی‌دهندگان کشور ما رخ داده‌باشد. بی‌گمان در روز 22 خرداد امسال نیز کسی در مسجد "وردیج واریش" خواهد نشست تا نام نامزد ریاست جمهوری مورد تأیید شخص معینی را در برگه‌های رأی اهالی بی‌سواد ده بنویسد. و به گمان من "وردیج واریش"‌ها درصد بزرگی از جامعه‌ی کشور ما را تشکیل می‌دهند و آن‌جاست که سرنوشت رأی‌گیری‌ها تعیین می‌شود. و من که همه‌ی این‌ها را دیده‌ام و می‌دانم، پس چه انتخاباتی و چه رأی دادنی؟

اما دوستان و آشنایان از داخل ندا می‌دهند و از یک رأی من کمک می‌خواهند. رساترین فریادی که می‌شنوم می‌گوید که نباید گذاشت احمدی‌نژاد بر سر کار بماند. و من از آن سه نفر باقی به کدام‌یک رأی بدهم؟ اینان اگر خود دستشان به خون آلوده نباشد، هیچ‌کدام در برابر ظلمی که در درازای سی سال گذشته به "غیرخودی‌ها" و دگراندیشان رفت و می‌رود هرگز فریاد اعتراض سر ندادند. اگر اینان نیز که هر سه در دستگاه قدرت سهم داشتند با همان نخستین تقلب‌های انتخاباتی، با نخستین آتش زدن به انبار این و آن نشریه، با نخستین حمله‌ی حزب‌الله به دفتر این و آن سازمان سیاسی، لب به اعتراض گشوده‌بودند، می‌توان گمان کرد که امروز در این وضع نبودیم که هستیم.

اما آن‌گاه که اصغر محبوب را، همان را که موتورسیکلت‌اش را برای بازرسی حوزه‌های انتخاباتی امانت گرفتم، که در دانشکده‌ی هنرهای زیبای دانشگاه تهران جامعه‌شناسی هنر درس می‌داد و هرگز دست به اسلحه نزده‌بود، هرگز در "توطئه‌ی براندازی" و جاسوسی برای بیگانه شرکت نکرده‌بود، که جز هنر ورزیدن و اندیشه ورزیدن گناهی نداشت، در اردیبهشت 1362 همراه با چند صد تن دیگر گرفتند و به زندان بردند، اعتراضی از اینان شنیده نشد. آن‌گاه که این رفیق نازنین مرا همراه با چند هزار زندانی سیاسی دیگر از گروه‌های گوناگون در تابستان سیاه 1367 کشتند، هیچ‌یک از اینان اعتراضی نکردند. آن‌گاه که کاظم سامی را کشتند، داریوش و پروانه فروهر را کشتند، مختاری و پوینده را کشتند، عزت‌الله سحابی را در "اتاق سفید" شکنجه کردند، یهودیان را و بهائیان را کشتند و آزار دادند، درویشان گناباد را و قم را کشتند و خانقاهشان را ویران کردند، برای سنی‌ها تبعیض گذاشتند، مهاجران افغان را آزار دادند و به زور به کشورشان بازگرداندند، دفتر کار شیرین عبادی را ویران کردند، حقوق گروه‌های قومی را پایمال کردند، گور جمعی کشتگان 67 را در خاوران شخم زدند، و هزاران بلای دیگر بر سر هزاران "غیر خودی" و دگراندیش و دگرباش آوردند، هیچ صدای اعتراضی از هیچ‌یک از اینان برنخاست. پس چه‌گونه ممکن است که اینان فردای انتخاب‌شدن، آزادی "غیر خودی"ها را به رسمیت بشناسند و از آن دفاع کنند؟

اما نیاید آن روزی که نوبت به خود این آقایان برسد و مصداق آن شعر معروف کشیش آلمانی مارتین نی‌مؤلر Martin Niemöller شوند:

نخست کمونیست‌ها را گرفتند،
هیچ نگفتم؛
چه، کمونیست نبودم.

سپس سوسیال‌دموکرات‌ها را در بند کردند،
هیچ نگفتم؛
سوسیال‌دموکرات نبودم.

آن‌گاه که اعضای سندیکاها را گرفتند،
اعتراضی نکردم؛
عضو سندیکا نبودم.

یهودیان را گرفتند،
و من خاموش ماندم؛
که یهودی نبودم.

و سرانجام به سراغ من که آمدند،
دیگر کسی نمانده‌بود که اعتراض کند.

در آن روز سیاه داستان انسان و انسانیت در هر جامعه‌ای به برگ پایانی خود می‌رسد. پس به امید آن که نیاید آن روز، در پاسخ به ندای کمک به جلوگیری از ماندن احمدی‌نژاد، باشد، رأی می‌دهم، اما نه به این سه نفر که مرید و مرادشان همان است که پشیمان شد از این که فردای انقلاب حمام خون به ‌پا نکرد، که به انسانی رأی می‌دهم که یک حنجره فریاد اعتراض بود، و پس از پیروزی، دشمنی نیافرید و انتقامجوئی نکرد: من به نلسون ماندلا رأی می‌دهم. اما هنور معتقدم که سرنوشت انتخابات در "وردیج واریش"ها تعیین می‌شود. هنوز معتقدم که در جامعه‌ی بی‌سواد نمی‌توان دموکراسی راستین بر پا کرد، و هنوز بسیار کسان در ایران سود می‌برند از این که مردم را در بی‌سوادی و نادانی، و در پرستش "چاه جمکران"ها و "امامزاده سیار"ها نگاه دارند.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏