14 April 2009

Vi är med i P2! ‎من و دوستان در رادیوی سوئد!‏

Några vänner och jag bestämde oss för att skicka en gemensam önskelista till programmet Önska i ‎P2. Programproducenten och programledaren var mycket snälla, välkomnade vårt initiativ och vår lista ‎och föreslog att sända ett speciellt program idel med våra önskningar. Programmet sänds i morgon ‎den 15 april kl. 9 till 10. Vi är redan med i programmets hemsida med en bild på de flesta av oss som ‎har önskat. Denna sida ersätts eller förnyas redan i morgon runt kl. 11 och vi finns inte kvar där. Men ‎vårt önskeprogram finns i programmets arkiv på Internet i 30 dagar och går att lyssna. Det är ‎oförglömliga musikstycken som vi har önskat och de är inte så lätta att få tag på. Missa inte det!‎

با چند تن از دوستان تصمیم گرفتیم که فهرستی از قطعات موسیقی دلخواهمان را برای برنامه‌ی موسیقی کلاسیک درخواستی رادیوی سوئد ‏بفرستیم. تهیه کننده و مجری برنامه از این ابتکار ما استقبال کردند و پیشنهاد کردند که یک برنامه‌ی ویژه فقط بر پایه‌ی قطعات درخواستی ما ‏اجرا کنند. این برنامه فردا چهارشنبه 15 آوریل از ساعت 9 تا 10 صبح پخش می‌شود. اطلاعات درباره‌ی این برنامه‌ی ویژه و عکس جمعی بخشی از ‏ما درخواست‌کنندگان هم‌اکنون در سایت برنامه موجود است. این عکس و اطلاعات فردا با برنامه‌ی روز بعد جایگزین می‌شود و دیگر در ‏دسترس نخواهد بود. اما برنامه‌ی ویژه‌ی درخواستی ما را در بایگانی برنامه در اینترنت تا 30 روز می‌توان شنید. قطعاتی فراموش‌نشدنی ‏درخواست کرده‌ایم که به این آسانی‌ها گیر نمی‌آیند. از دستش ندهید!‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

06 April 2009

Dr. Zjivago ‎دکتر ژیواگو

En av de stora musikerna i vår tid, Maurice Jarre, gick ur tiden för några dagar sedan (den 29 mars). För mig var han fadern till filmmusiken i Laurence of Arabia och Dr. Zjivago. Jag fick ingen chans att se Laurence of Arabia när den kom till Iran och min hemstad. Men Dr. Zjivago kom med stormsteg och tog med sig tom. min familj. Pappa tog oss till biografen. Jag var i låga tonåren och än i dag minns den kyla som jag kände när allting var frusen i Zjivagos villa i Sibirien. Än i dag minns jag när Alec Guinness frågade Zjivagos dotter om hon kunde spela balalajka. Och än i dag minns jag så starkt och tydligt Laras Tema ur filmmusiken.

Jag gillade Julie Christie i rollen som Lara och fortfarande kan mycket gärna förlora allt i hennes skönhet och bli pladask kär i henne i dåtiden!

Och allt detta tack vare, inte minst, Maurice Jarre. Mycket vacker musik. Och jag beundrar även hans sons, Janne Michel Jarres, musik så mycket också.

Och romanen Dr. Zjivago av Boris Pasternak: Den fanns överallt och den fanns i så många exemplar att verkade vara fler än landets invånare. Många år därefter fanns den fortfarande överallt och jag undrade vem, hur, varför, med vilka pengar hade tryckt den i så många exemplar. Det var helt nyligen som jag läste att, enligt brittiska underrättelsetjänstens nysläppta (2003) hemliga dokument, pengar från England och USA sponsrade översättningen och publiceringen av denna bok och många andra böcker i Iran. Men det är en annan historia. (Jag hittar tyvärr inte originaldokumenten. En indirekt citering på persiska finns här).



Och se detta också. (این کلیپ را هم ببینید) (متن فارسی را در ادامه بخوانید)

موریس ژار، یکی از آهنگسازان بزرگ دوران ما هفته‌ی گذشته (29 مارس) درگذشت. از جمله آثار او موسیقی متن فیلم‌های لورنس عربستان و دکتر ژیواگوست. در آن سال‌ها فرصتی دست نداد که لورنس عربستان را در ایران ببینم. اما دکتر ژیواگو طوفانی در ایران و حتی در شهر مذهبی ما اردبیل بر پا کرد و پدرم ما را به سینما برد. من که نوجوانی ده دوازده‌ساله بودم، هنوز سرمایی را که از دیدن صحنه‌های ویلای یخ‌زده‌ی ژیواگو در سیبری احساس کردم، به‌یاد دارم. هنوز به‌یاد دارم صحنه‌ای را که آلک گینس از دختر ژیواگو پرسید که آیا بلد است بالالایکا بنوازد. هنوز نوای زیبای "ترانه‌ی لارا" تارهای وجودم را می‌لرزاند. و هنوز می‌توانم در زیبایی جولی کریستی که نقش لارا را بازی می‌کرد غرق شوم و دل و دین بر زیبائی آن دوران او ببازم!

و این همه نیست جز از جمله برای هنر و موسیقی موریس ژار. و او پسر هنرمندی نیز دارد به‌نام ژان میشل که کم از پدر ندارد و من موسیقی او را نیز می‌ستایم.

ترجمه‌ی فارسی رمان دکتر ژیواگو اثر باریس پاسترناک همه‌جا در کتابفروشی‌ها و دستفروشی‌ها آن‌قدر زیاد بود که گمان می‌کردی که شاید بیشتر از جمعیت کشور چاپش کرده‌اند. تا سال‌ها بعد، حتی بعد از انقلاب این کتاب را همه جا می‌شد دید و من همیشه در شگفت بودم که چه ناشری، با چه پولی، برای چه کسی این کتاب را این همه چاپ کرده‌است. همین تازگی‌‌ها بود که اسناد تازه انتشاریافته‌ی سازمان اطلاعات بریتانیا فاش کرد (منبع نخستین گویا برنامه شامگاهی رادیو بی‌بی‌سی در پنجم مرداد 1380 است. این‌جا را ببینید) که این سازمان و نیز سازمان سیای امریکا سرمایه‌گذاری کلانی روی ترجمه و انتشار این کتاب و بسیاری کتابهای دیگر در ایران کرده‌بودند. و آن البته داستان دیگری‌ست.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

05 April 2009

بازهم انفجار دیجیتال و شنود

دیروز، شنبه، گفت‌وگوئی داشتم با رادیوی همبستگی در استکهلم درباره‌ی نظارتی که "برادر بزرگ" بر کارها و رفتار ما دارد. برنامه‌ی رادیو را در این نشانی بشنوید (روی برنامه‌ی هفته‌ی گذشته کلیک کنید) و اگر می‌خواهید فقط بخش مربوط به مرا بشنوید، چهار ساعت و پنجاه دقیقه نوار را جلو بکشید و گوش بدهید.

[آن بخش از برنامه را اکنون در این نشانی می‌توانید بشنوید.]

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

30 March 2009

ریاضیدان بی‌کله!‏

‎”En huvudlös matematiker” är en rolig läsning skriven av Kaianders Sempler i Ny Teknik. Här nedan ‎kommer en fri översättning på persiska. Bilden är också från Ny Teknik.‎

رنه دکارت René Descartes یکی از بزرگ‌ترین اندیشمندان زمانه‌ی خود بود. دستگاه محورهای مختصات را او اختراع کرد و بدین‌گونه جبر را با هندسه پیوند زد. او فیلسوف نیز بود، رو در روی کلیسا ایستاد و گفت که راه رسیدن به حقیقت راستین شک کردن است و پرسیدن. او همان است که گفت Cogito, ergo sum "فکر می‌کنم، پس هستم!" پیکر او پس از مرگش تا 16 سال در محوطه‌ی کلیسای آدولف فردریک در استکهلم (همان جایی که اولوف پالمه آرمیده) در خاک بود.

این فیلسوف و ریاضیدان بزرگ فرانسوی در 11 فوریه 1650 در سفارتخانه‌ی فرانسه در استکهلم به بیماری ذات‌الریه درگذشت. او که در آن هنگام 53 سال داشت، تنها چهار ماه بود که به عنوان آموزگار سرخانه‌ی کریستینا ملکه‌ی سوئد، و البته برای خودنمائی دربار سوئد، به استخدام این دربار در آمده‌بود. اما او از آب و هوای سردسیری استکهلم هیچ راضی نبود و معروف است که گفته‌بود "این‌جا حتی افکار مردم هم یخ می‌زند" و پیش‌بینی کرده‌بود که اقامتش در این‌جا به درازا نخواهد کشید – و پیش‌بینی او درست در آمد.

ملکه کریستینا در محضر استاد دکارت

به علت نامعلومی پیکر دکارت را بی‌درنگ پس از مرگش به فرانسه نبردند و در استکهلم دفنش کردند. اما او کاتولیک بود و نمی‌شد در میان پروتستان‌ها به خاکش سپارند، پس در گورستان تعمیدنشده‌ها در محوطه‌ی کنونی کلیسای آدولف فردریک خاکش کردند. در سال 1666 پیکر دکارت را از خاک در آوردند، در یک تابوت مسین گذاشتند، به فرانسه بردند و در کلیسای سن ژنه‌ویو دو مون قرار دادند. هم‌زمان با انقلاب فرانسه بار دیگر او را جابه‌جا کردند و این بار به پانتئون بردند. اما سفر آخرت دکارت با این جابه‌جایی نیز به پایان نرسید. در سال 1819 بقایای پیکر او را به سن ژرمن دپره در جنوب رود سن بردند. هنگام این جابه‌جایی تابوت را برای نخستین بار گشودند و وحشت‌زده کشف کردند که پیکر دکارت سر ندارد.

معلوم شد که هنگام انتقال پیکر از سوئد در سال 1666 تابوتی کوتاه‌تر از قد دکارت سفارش داده‌بودند و پیکر فیلسوف در تابوت جا نمی‌گرفت. راه حلی که افسر مأمور تحویل تابوت یافت، آن بود که سر دکارت را از تن جدا کند!

دست بر قضا در آغاز سده‌ی 1800 گذار شیمی‌دان معروف سوئدی برزلیوس از پاریس افتاد و داستان سر گمشده‌ی دکارت به گوشش رسید. او قول داد که سر را پیدا کند، اما به سوئد که رسید با شگفتی تمام شنید که هفته‌ای پیش جمجمه‌ی دکارت در یک حراجی به یک کلکسیونر اشیای عجیب فروخته شده‌است! برزلیوس این کلکسیونر را یافت و به هر زحمتی بود توانست جمجمه را از او بازپس بخرد. جمجمه‌ی دکارت اکنون ناقص بود: دندان‌ها و فک پایین آن ناپدید شده‌بود و خریدار پیشین روی پیشانی و فرق جمجمه یادگاری نوشته‌بود.

برزلیوس به پاریس بازگشت و جمجمه‌ی دکارت را به آشنائی در موزه‌ی تاریخ طبیعی سپرد تا به تن او بازگردانده شود، اما این کار صورت نگرفت. جمجمه را در قفسه‌ای در بخش انسان‌شناسی موزه گذاشتند و جمجمه‌ی دکارت هنوز در همان قفسه و در کنار جمجمه‌ی انسان نئاندرتال و انسان کرومانیون به تماشای همگان گذاشته شده‌است.

دکارت از ترس خشم کلیسا بخشی از پژوهش‌هایش را در "کتابچه‌ای سری" به رمز می‌نوشت. پس از مرگش، دارائی‌های او و از جمله این کتابچه‌ی سری را با کشتی به فرانسه فرستادند. اما کشتی در راه غرق شد، کتابچه‌ی سری ناپدید شد، بار دیگر پیدا شد، لایب‌نیتس آن را رونویسی کرد، و نسخه‌ی اصلی بار دیگر برای همیشه گم شد.

خطرناک‌ترین نوشته‌ها در این کتابچه چیزهایی‌ست که صد سال بعد اویلر نشان داد: نسبت ثابتی میان تعداد گوشه‌ها، کناره‌ها و یال‌های چندوجهی‌ها وجود دارد. خب، کجای این قضیه خطرناک بود و به کلیسا بر می‌خورد؟ به کلیسا بر می‌خورد، زیرا این قضیه با نظریه‌ی خورشیدمرکزی کوپرنیک ارتباط می‌یافت که از سوی کلیسا محکوم شده‌بود. یوهان کپلر، یکی از پیشروان نظریه‌ی کوپرنیکی، گفته‌بود که قطر مدار گردش سیارات بر گرد خورشید نسبتی با چندوجهی‌های منظم دارد.

مرگ‌های ناگهانی همواره گمان توطئه را به میان می‌آورد و با مرگ دکارت نیز کسانی می‌پرسیدند که آیا به‌راستی ذات‌الریه جان او را گرفت؟ نویسنده‌ای آلمانی به‌نام ایکه پایس Eike Pies می‌گوید که مدارکی در اثبات قتل دکارت یافته‌است.

می‌دانیم که سفیر فرانسه در سوئد که دکارت پیش او به‌سر می‌برد، دچار ذات‌الریه شده‌بود و در غیاب پزشک مخصوص سفارت که به سفر هلند رفته‌بود، دکارت پرستاری از سفیر را به گردن گرفت. سفیر که از بستر بیماری برخاست، نوبت دکارت بود که به بستر بیافتد. پزشک مخصوص ملکه کریستینا پیشنهاد کرد که دکارت را حجامت کند، اما او نپذیرفت. پزشک مخصوص با این حال همه روزه گزارش حال دکارت را می‌نوشت و برای پزشک سفیر به هلند می‌فرستاد و او نیز آن‌ها را برای استادش می‌فرستاد. این اسناد را 330 سال بعد ایکه پایس در کتابخانه‌ی لایدن هلند یافت و از پزشکان امروزی خواست که بیماری دکارت را تشخیص دهند. پزشکان می‌گویند که نشانه‌هایی از مسمومیت آرسنیک در این گزارش‌ها دیده می‌شود. پایس درخواست کرده که بقایای پیکر دکارت را در جست‌وجوی علت مرگ او آزمایش کنند، اما دولت فرانسه تا امروز اعتنائی به درخواست او نکرده‌است.

اما چرا کسی باید بخواهد دکارت را بکشد؟ شاید برای آن که در دربار سوئد کسانی خوش نداشتند که بیگانه‌ای این‌چنین مورد علاقه‌ی ملکه باشد؟ بدتر آن که دکارت کاتولیک بود و کسی چه می‌دانست که او چه آموزه‌های پلید فلسفی در مغز ملکه تزریق می‌کرد؟

هنوز نمی‌دانیم که آیا دکارت را کشتند یا نه، اما همین‌قدر می‌دانیم که بدبینی‌ها درست در آمد: چهار سال پس از آن، در سال 1654، ملکه کریستینا پسرعمویش کارل را به جانشینی خود گماشت، از سلطنت سوئد کناره‌گیری کرد، به کاتولیک‌گری تغییر مذهب داد، و در رم اقامت گزید. خیلی‌ها گفتند که کار کار دکارت بود.

برداشت آزاد از هفته‌نامه ‏Ny Teknik

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

21 March 2009

سلام بر بهار!‏

در لحظه‌ی تحویل سال مانند آن سال در خوابگاه دانشگاه و برخی سال‌های دیگر، در خانه تنها بودم. با جامی شراب به دست رو به تصویر قدی مونیکا ایستاده‌بودم، گوش به ثانیه‌شماری رادیو سپرده‌بودم، و با صدای توپ آغاز سال نو جام شراب را بالا بردم: سلام بر زیبائی! می‌خواستم این را به صدای بلند بگویم، اما دهانم باز نمی‌شد. مانند آن کابوس گوئی قیر در دهان داشتم، نمی‌توانستم لب بگشایم. سرانجام، پس از آن‌که با صرف نیروی بسیار به زیبائی سلام دادم، نمی‌دانم چرا صدایم می‌لرزید. بغضی در گلو داشتم. جام شراب را به لب بردم، جرعه‌ای نوشیدم، و گویا همین را کم داشتم: صدایم باز شد! سلام بر زیبائی! سلام بر بهار!

در زندگی آپارتمانی خاک پیدا نیست تا به توصیه‌ی خیام بزرگ جرعه‌ای شراب هم بر خاک فشانم. باشد برای ‏سیزده‌بدر، شاید!‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

07 March 2009

Nowrooz i Sveriges Radio ‎نوروز در رادیوی سوئد

Några av oss iranier, som bor och har bott i Nacka, har firat Nowrooz gemensamt och tillsammans i festlokaler nu i 19 år och i år, vårdagjämningen den 20 mars, firar vi Nowrooz för den 20-e gången på detta sätt. Det blir en ännu större fest i år, såklart. (Foto: Sepideh)

Persiska nya året börjar ju inte med tolvslaget vid midnatt, utan det är den astronomiska tidpunkten då jordens rotationsaxel passerar från ett lutningsläge till det andra, alltså vid exakta sekundslaget vid vårdagjämningen. Denna tidpunkt sammanfaller samtidigt överallt runtom jorden men vid olika tidpunkter från år till år. Därför, om man sekunderna före nyår lyssnar på olika radiostationer från de länder där Nowrooz firas, så kan man höra nedräkningen före den där astronomiska tidpunkten.

När vi började fira Nowrooz i vår lilla gemenskap i Nacka så fick vi leta efter avlägsna radiostationer med kortvågsradio för att höra det där tickandet. Men sedan började några persiska närradiostationer i Stockholm nedräkna framför Nowrooz, och plötsligt fanns det ett program i statliga Sveriges Radio där man pratade på persiska, som sändes på rätt tidpunkt vid Nowrooz, med nedräkning, rätt musik, traditionsenligt osv., och visst föredrog vi denna sändning, Pejvak, som inte speglade några speciella politiska vinklingar som förekom hos de andra lokala närradiostationerna. Tom jag var med på ett av Pejvaks program för några år sedan i samband med Nowrooz och berättade på azerbajdzjanska om hur man firar Nowrooz i provinsen Azerbajdzjan.

Men se där: vi iranier, och inte bara iranier utan alla andra nationer som firar Nowrooz, har gjort ytterligare framsteg här i landet. Nej! Det inte är TV3 som visar ”Inte utan min dotter” igen, tack och lov, utan ett av Sveriges Radios celebra och önskvärda program ”Önska i P2” har bestämt sig för att sända ett speciellt program i samband med Nowrooz i år. Man tackar och bugar! Och tro mig, mina vänner, att jag i egenskap av detta programs ambassadör har inte haft det minsta inblandning eller inflytande i detta beslut. Jag, som har varit hemskt upptagen på senaste månaderna, blev till och med tagen på sängen när jag fick information om Önskas planer för Nowrooz.

Alltså, nu i år, samtidigt som vi i Nacka firar vår 20-e jubileum för Nowrooz-firande, så får ni, mina läsare, inte bara lyssna på Pejvaks nedräkning som sänds på fredag den 20 mars kl. 12:30, utan ta nu och kontakta programmet Önska i P2, önska ett stycke klassisk musik i samband med Nowrooz, och oavsett om ni har önskat eller inte önskat så lyssna på Önska i P2 som sänds den 20 mars kl. 9:00, för att det kommer att vara ett historiskt ögonblick då Sveriges Radio sänder för första gången musik i samband med Nowrooz och enligt vårt önskemål!

Se en snygg affisch med en vacker Nowrooz-motiv om detta speciella program här, och för att bli en vän till programmet Önska i P2 läs här och se detta.
(متن فارسی را در ادامه بخوانید)

نوروز امسال، 1388، بیستمین سالی‌ست که ما گروه کوچکی از ایرانیان ساکن پیشین و کنونی محله‌ی ناکا Nacka در غیاب بستگان و عزیزانمان در غربت به همدیگر پناه می‌بریم و سال نو را در یک سالن با هم جشن می‌گیریم. امسال برای بیستمین سالگرد البته جشن بزرگتری داریم.

در آن آغاز برای شنیدن ثانیه‌شماری پیش از تحویل سال به ناگزیر با رادیوهای موج کوتاه به فرستنده‌های دوردست گوش می‌سپردیم. اما به‌تدریج برنامه‌هایی از فرستنده‌های محلی موج اف.‌ام به زبان فارسی پدیدار شدند که گذشته از پخش برنامه‌های سیاسی برای گروه‌های گوناگون یا آگهی‌های بازرگانی، نوروز و تحویل سال را هم جشن می‌گرفتند و برنامه‌ی نوروزی پخش می‌کردند.

چندی بعد گوشمان با صدای بخش فارسی رادیوی دولتی سوئد، برنامه‌ی پژواک، آشنا شد که علاوه بر پخش اخبار روز، نوروز هر سال نیز برنامه‌ی ویژه‌ای داشت و برای تحویل سال ثانیه‌شماری می‌کرد. این برنامه البته برای ما خوشایندتر از ایستگاه‌های سیاسی محلی با گرایش‌های گوناگون بود. همین چند سال پیش من در یکی از برنامه‌های نوروزی رادیو پژواک شرکت کردم و به زبان آذربایجانی تعریف کردم که آذربایجانیان چه‌گونه به پیشواز نوروز می‌روند.

و اینک، ما ایرانیان ساکن سوئد، و نه تنها ایرانیان، که همه‌ی ملیت‌هایی که نوروز را جشن می‌‌گیرند، گام‌های دیگری در این سامان به پیش برداشته‌ایم. خوشبختانه امسال کانال 3 تلویزیون فیلم "بدون دخترم هرگز" را برای هزارمین بار پخش نکرده که غصه‌ی پاسخ‌گویی برای آن را داشته‌باشیم، بلکه برای نخستین بار یکی از برنامه‌های معتبر و پر شنونده‌ی کانال 2 رادیوی سوئد Önska i P2 قصد دارد برنامه‌ی موسیقی کلاسیک درخواستی به مناسبت نوروز پخش کند، و باور کنید که من به عنوان سفیر این برنامه به علت گرفتاری‌های زیاد در ماه‌های اخیر کم‌ترین دخالتی در این برنامه‌ریزی نداشته‌ام و با دریافت خبر برنامه‌ی درخواستی نوروزی غافلگیر شدم.

حال این گوی و این میدان: امسال نه‌فقط بخش فارسی رادیوی دولتی سوئد، پژواک، که از ساعت 12:30 و همزمان با تحویل سال نو برنامه پخش می‌کند، بلکه با آبرویی که بخشی از کوشندگان ما برای مراسم سنتی ما و برای ما کسب کرده‌اند، برای نخستین بار می‌توانیم از هم‌اکنون با برنامه‌ی موسیقی کلاسیک درخواستی تماس بگیریم و موسیقی کلاسیک نورورزی دلخواه خود را درخواست کنیم، و چه درخواست کرده‌باشیم یا نه، ساعت 9 صبح روز 20 مارس برابر با 30 اسفند می‌توانیم به این برنامه گوش دهیم و بشنویم نوروزیان ساکن سوئد چه قطعاتی را می‌خواهند بشنوند.

بروشور مشترک پژواک و برنامه‌ی موسیقی درخواستی را که یک نقاشی زیبای نوروزی هم در آن هست در این نشانی ببینید و اگر می‌خواهید به گروه دوستان برنامه‌ی موسیقی درخواستی رادیوی سوئد بپیوندید، این بروشور را ببینید. در سایت برنامه نشانی‌ها و راه تماس و درخواست موسیقی درج شده‌است، اما اگر سوئدی نمی‌دانید، به این نشانی spela at sr dot se به انگلیسی ای‌میل بفرستید. (عکس از سپیده)

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

13 February 2009

حریم شخصی، و انفجار دیجیتال

عرض نکردم؟ برخی از دوستان و آشنایان به دیده‌ی ناباوری و شک و تردید مقاله‌ی من "آن‌چه یک فعال سیاسی- اجتماعی باید بداند" را خواندند و ته دلشان، چه می‌دانم، شاید ناسزاهایی هم نثارم کردند. اما یک استاد دانشگاه هاروارد به‌نام هری لوئیس Harry Lewis همان مقاله‌ی مرا برداشت، با همکاری کسانی حسابی شاخ و برگش داد، یک کتاب از آن درست کرد، و اینک، دارد معروف می‌شود و به نان و نوائی می‌رسد!

شوخی کردم! آن نوشته‌ی من حرف تازه‌ای اگر داشت، همانا برای فعالان سیاسی و اجتماعی خودمان بود که در طول تاریخ‌مان "قضا و قدری" بار آمده‌ایم و در قمار دخالت در امور سیاسی و اجتماعی، شعارمان عبارت است از "هرچه بادا باد"، و "حالا ببینیم چی میشه"! وگرنه هر کسی که اندکی هوشیارانه سر در این کارها داشته‌باشد، بی‌گمان حرف تازه‌ای در نوشته‌ی من نیافته‌است.

هری لوئیس در این گفت‌وگوی بیست دقیقه‌ای پیرامون کتابش، بی کم‌وکاست همان چیزهایی را بر می‌شمارد که من در نوشته‌ام بر شمردم. او حتی یکی از روش‌های شنود تلفن موبایل خاموش را هم توضیح می‌دهد: نرم‌افزار گوشی شما یک ایراد (باگ) عمدی دارد که باعث می‌شود وقتی که آن را خاموش می‌کنید و گمان می‌کنید که خاموش ِ خاموش است، در واقع بخشی از آن و میکروفون (دهانی) آن هنوز فعال است [و من با تجربه‌ی برنامه‌نویسی خود می‌توانم اضافه کنم: یا می‌توان میکروفون را از دور فعال کرد] و کسی که پشت پرده‌ی آن ایراد عمدی‌ست، گفت‌وگوهای جلسه‌ی شما را گوش می‌دهد.

اگر نوشته‌ی مرا باور نداشتید، یا اگر باور داشتید و تأییدی بر آن می‌خواهید، این گفت‌و گو را ببینید و بشنوید و کتاب پروفسور هری لوئیس و شرکا را هم بخوانید تا ببینید چه‌گونه پیش‌گویی جرج اورول در رمان "1984" درست از آب در آمده، که هیچ، کسانی هستند که با آغوش باز به این "1984" عشق می‌ورزند.

بسیار سپاسگزارم از محمد عزیز، یکی از خوانندگان خوب و وفادار این وبلاگ، که پیوند گفت‌وگوی پروفسور هری لوئیس را برایم فرستاد.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

08 February 2009

باران آمد!‏

شماره 21 و 22 فصلنامه‌ی "باران" منتشر شد. معرفی کامل این شماره را از قلم مدیر آن مسعود مافان در انتهای این نوشته می‌آورم. در این شماره دو طنز نوشته‌ی آرت بوخوالد به ترجمه‌ی من و نیز مطلب کوتاه منتشر نشده‌ای از احسان طبری با عنوان "عقده‌ی کهف" هست که من در اختیار "باران" گذاشتم. این نوشته‌ها را البته نمی‌توانم در این‌جا درج کنم و باید "باران" را بخرید و در آن بخوانیدشان! چگونگی تهیه‌ی "باران" در پایان آمده‌است. تنها کاری که می‌توانم بکنم نقل ماجرای نوشته‌ی طبری‌ست که به همین شکل در "باران" هم آمده:
داستان چگونگی پدیدآمدن و انتشار کتاب زنده‌یاد احسان طبری «از دیدار خویشتن – یادنامۀ زندگی» را در پیش‌گفتار دو چاپ این کتاب در خارج (چاپ نخست 1376، چاپ دوم با بازنگری 1379، هردو از نشر باران، استکهلم) آورده‌ام. آن‌جا از جمله نوشتم که طبری "بخش دیگری نیز نوشته‌بود و در یکی از واپسین دیدارهایمان پیش از 17 بهمن 1361 [روز دستگیری بخش بزرگی از رهبری و گردانندگان حزب توده ایران، و واپسین دیدار من با طبری] به من داده‌بود. عنوان آن «عقدۀ کهف» و دربارۀ نحوۀ برخورد ِ او و همتایانش با جامعۀ ایران پس‌از ده‌ها سال دوری از این جامعه بود. مجالی برای ماشین‌نویسی ِ این بخش به‌دست نیامد و بنابراین کپی ِ آن در میانِ نسخه‌های پنهان کرده در ایران موجود نبود...»

اکنون نسخه‌ای از «عقدۀ کهف» را پیش رو دارم که از فراسوی 25 سال به دستم رسیده‌است: کپی از یک نسخه‌ی فرسوده‌ی تایپ‌شده است. به‌روشنی پیداست که آن نسخه را از زیر خاک در آورده‌اند و رطوبت به آن آسیب زده‌است. این نوشته تاریخ خرداد 1361 را دارد و من در همان هنگام به دست خود متن تایپ‌شده را تصحیح کرده‌ام. پس در آن‌چه در پیش‌گفتار «از دیدار خویشتن» نوشتم دو خطا داشتم: این بخش نه در واپسین دیدارها، که ماه‌ها پیش از آن به من سپرده شده‌بود؛ و ماشین‌نویسی هم شده‌بود. پانزده سال فاصله میان پدید آمدن و انتشار «از دیدار خویشتن» (61- 1360 تا 1375) با همه‌ی حوادث هولناک آن، تاریخ تحریر «عقدۀ کهف» را از ذهنم زدوده بود، و ده سالی که از هنگام انتشار کتاب می‌گذرد نیز یاریم نمی‌کند که به‌یاد آورم پس چرا «عقدۀ کهف» در مجموعه‌ی «از دیدار خویشتن» گنجانده نشد. ولی یک نکته روشن است: طبری تاریخ "اسفند 1360" را در انتهای بخش "پایان" کتاب نوشته‌است، و «عقدۀ کهف» سه ماه پس از آن نوشته شده‌است.

هرچه بود و نبود، این نوشته‌ی احسان طبری نیز اکنون در برابر ماست. همچنان‌که در پیش‌گفتار «از دیدار خویشتن» نوشتم، بر خود نمی‌دانم که درباره‌ی مضمون و محتوای این نوشته‌نیز نظر بدهم و تنها به وظیفه‌ی خود که در برابر طبری و همسرش برای انتشار این نوشته‌ها بر عهده گرفتم، عمل می‌کنم. این‌جا نیز تکرار می‌کنم که محتوای این نوشته نیز، پس از گذشت ربع قرن و آن‌چه در ایران و جهان گذشته، برای من پندآموز است و بی‌گمان برای بسیاری از خوانندگان نیز چنین خواهد بود.

و اما "باران":
شماره‌ی 21 و 22 فصلنامه‌ی «باران» در سوئد منتشر شد.
طرح جلد این شماره‌ی «باران»، عکس مجسمه‌ای ساخته‌ی «بهروز حشمت»، هنرمند ساکن وین است به نام «فریاد» که در اعتراض نسبت به سرکوب آزادی بیان در ایران ساخته شده است.

حاشیه‌ای بر اصل این شماره مطلبی است از علی رضایی درباره‌ی کتاب‌و کتاب‌خوانی با اشاره به کتاب «ادبیات در خطر» نوشته‌ی تزوتان تودوروف و «چگونه می‌توان درباره‌ی کتاب‌هایی که نخوانده‌ایم صحبت کرد» نوشته‌ی پیر بایارد.

دیگر مقاله‌های این شماره عبارتند از: «اقتصاد رانتی و معنای دمکراسی» (احمد علوی)، «نقش محمود طرزی در بیداری زنان افغانستان» (ناصرالدین پروین)، «فصلی از زندگی و مبارزات مصطفی شعاعیان» (انوش صالحی)، «عقده کهف» (نوشته‌ی منتشر نشده‌ای از احسان طبری)، «عنصر زنانه و نمادهای بخت در شاهنامه» (شکوفه تقی)، «دونگاه به مجموعه شعر عکس فوری عشقبازی: «فاصله‌ی صدا و سکوت» (ملیحه تیره‌گل)، «شاعری؛ هویتی دگرگونه» (فریبا صدیقیم)، «نگاهی پست‌مدرن به جریان چهارم رسانه‌ای در ایران» (امید حبیبی‌نیا)، «شبه‌ترجمه‌های ذبیح‌الله منصوری» (اسماعیل حدادیان مقدم)، «نگاهی به رمان سالمرگی نوشته‌ی اصغر الهی» (ا. خلفانی)، «نظامی گنجوی، سعیدی سیرجانی و سیمای دو زن» (اسد سیف)، «تورق سریع رمان میم نوشته‌ی علی‌مراد فدایی‌نیا» (بهروز شیدا)، «شخصیت داستانی» (لورنس پرین/ ترجمه‌ی ابوالقاسم گلستانی)، «خنده‌ی پنجره‌های باز در اتاقی آفتابگیر» (حمید صدر)، «نامه‌های تقی مدرسی به م. ف. فرزانه»، «نگاهی به ترجمه‌ی سوئدی کتاب خیراندیشان نوشته‌ی جاناتان لتیل» (منوچهر اردلان)، «نیهیلیسم ویرانگر و ایدئولوژی نیاکانی» (احمد شیرازی) و «اسناد و فرامین منتشرنشده‌ی قاجار» (اردشیر سراج).

در شماره‌ی جدید فصلنامه‌ی باران، دو گفت و گو نیز ارائه شده است. یکی با «ناصر مهاجر» پژوهشگر ساکن پاریس و یکی از ویراستاران کتاب «گریز ناگزیر» (ن.پایدار)، و دومی با «سوسن تسلیمی»، بازیگر ساکن سوئد (محمد عبدی).

در این شماره چند داستان نیز از هوشنگ اسدی، شهلا باورصاد، جهانگیر سعیدی، محمد عبدی، فرشته مولوی، و دیمیتری فرهولست با ترجمه‌ی کوشیار پارسی؛ دو طنز از آرت بوخوالد، طنزنویس امریکایی با ترجمه‌ی شیوا فرهمندراد، چند شعر از آسیه امینی، مسعود کدخدایی و حسن ساحل‌نشین چاپ شده است.

اگر علاقه‌مند به مطالعه‌ی فصلنامه‌ی باران هستید، اگر علاقه‌مند هستید تا از نشر فارسی در تبعید حمایت کنید، باران را مشترک شوید. فصلنامه‌ی باران برای ادامه‌ی فعالیت، نیاز به افزایش تعداد مشترکین خود دارد.

هزینه‌ی اشتراک باران در سوئد به مدت یک‌سال 300 کرون، در اروپا 35 یورو، و در امریکا معادل 45 یورو است. قیمت اشتراک برای موسسات و کتابخانه‌ها 25 درصد بیش‌تر از ارقام فوق است. info@baran.st

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

05 February 2009

مندلسون – 200، و محله‌ی پیتون

در سال‌های میانی دبیرستان بودم که کسی در شهرمان اردبیل، که هنوز تلویزیون به آن نیامده‌بود، کشف کرد که می‌توان تلویزیون باکو را گرفت. کسانی از تهران تلویزیون خریدند و آوردند و به‌زودی کشف شد که تلویزیون نوبنیاد مرکز رشت را هم می‌شود در اردبیل دید. اما برای دریافت هر دوی این امواج آنتن‌های بسیار بلندی لازم بود و با این حال تصویر بسیار برفکی بود. در برخی از محله‌ها یکی را می‌شد بهتر دید و در برخی محله‌ها دیگری را، و در محله‌ی ما هیچکدام را!

با این حال پدر یک دستگاه تلویزیون "بلر" مبله خریده‌بود و من که وردست پدر در کارهای فنی بودم، پیوسته آنتن‌ها را به این و آن سو می‌گرداندم و آن‌قدر پیچ تنظیم تلویزیون را برای بهتر کردن تصویر چرخانده‌بودم که نک انگشتانم پینه بسته‌بود. می‌نشستیم و آن‌قدر چشم به صفحه‌ی پر برفک می‌دوختیم که پس از آن دقایقی چشمانمان جهان را از پشت پرده‌ای از نقطه‌های سیاه و سفید می‌دید!

یکی از سریال‌هایی که از فرستنده‌ی رشت پخش می‌شد، البته با تأخیر و پس از آن که ماه‌ها از پخش آن در تهران می‌گذشت، سریال امریکایی "محله‌ی پیتون" Peyton Place بود. همه‌ی اعضای خانواده پای تماشای آن می‌نشستیم و هر یک شخصیت محبوب خود را داشتیم. مادر "نورمن" را دوست داشت، خواهر "رادنی" را دوست داشت، پدر جرأت نداشت بگوید که "کنستانس" را دوست دارد: همین‌قدر بسش بود که فاش کرده‌بود از صدای پوران خوشش می‌آید و مادر این را دستاویزی می‌کرد که گاه دعوایی به‌راه اندازد! من نیز گاه عاشق "بتی" Barbara Parkins بودم و گاه نبودم!

آن‌چه مرا پای این سریال می‌کشاند موسیقی دل‌انگیر و نوای جادوئی ویولون در آغاز آن بود. در آن هنگام هیچ تصوری نداشتم که این موسیقی چیست و کار کیست. سال‌ها بعد بود که هنگام کار در اتاق موسیقی دانشگاه به‌تصادف این راز را گشودم و کشف کردم که آن موسیقی، سرآغاز "کنسرتو برای ویولون و ارکستر" اثر فلیکس مندلسون بارتولدی Felix Mendelssohn-Bartholdy آهنگساز بزرگ آلمانی‌ست.



روز سوم فوریه دویست سال از زادروز مندلسون گذشت و این روزها در برنامه‌های رادیویی و سالن‌های کنسرت سراسر جهان با اجرای آثار او یادش را گرامی می‌دارند. من اما باید اعتراف کنم که با آن‌که همه‌ی سنفونی‌ها و اوورتورها و کنسرتوها و دیگر آثار او را بارها شنیده‌ام، هیچ‌کدامشان به اندازه‌ی همان موسیقی آغازین "محله‌ی پیتون" و اندکی‌هم "اوورتور رؤیای شب نیمه‌ی تابستان" چنگی به‌دلم نزده‌اند. دل است دیگر، چه‌کارش کنم؟

من اجرایی را که در بالا آمد می‌پسندم، اما اگر سارا چنگ Sarah Chang را دوست دارید، این نمونه را بشنوید. درباره‌ی مندلسون این نوشته‌ی فارسی را بخوانید.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

01 February 2009

ننگتان با رنگ پاک نمی‌شود

رسانه‌ها خبر دادند که خفاشان کوردل، خاوران ِ همیشه شعله‌ور را شخم زده‌اند، خاک ریخته‌اند و درخت‌کاری کرده‌اند.

نمی‌دانند این ابلهان شاید. از شعارهای انقلابمان بود: از همان هنگامی که مأموران شاهنشاه در دانشگاه‌ها روی شعارهای انقلابی رنگ می‌مالیدند، در کنارش می‌نوشتیم: ننگ با رنگ پاک نمی‌شود!

چه اندیشیدند؟ نفهمیدند که این زخمی را که بر زمین و بر خاک زده‌اند نمی‌توان با شخم زدن ِ دگرباره و خاک ریختن و درخت کاشتن دوا کرد؟ نفهمیدند که حتی اگر این تکه‌ی زمین را با شعبده غیب کنند، هرگز نمی‌توانند این زخم را از دل‌ها بشویند؟ نفهمیدند که برای لاپوشانی این جنایت‌شان دست به هر کاری که بزنند، در واقع به جنایت‌شان اعتراف کرده‌اند؟

چه ابله‌اند، چه نادان‌اند، و چه کوردل. آن‌گاه که دست به خون این زیباترین فرزندان آفتاب و باد می‌آلودند، می‌بایست فکر فردا را، فکر امروز را می‌کردند، فکر روزی را که دست قربانیان از خاک به‌در آمد و رهگذران را به شهادت خواند، فکر روزی را که اشک مادران این خاک را آبیاری کرد، فکر روزی را که ابلهانه بخواهند خاک آلوده به گناهشان را با خاکی آلوده‌تر بپوشانند و با این کار به گناه‌شان اعتراف کنند.

آن روز که سرمست از پیروزی پهلوانانی را که شاهد "سپاس" گفتن‌شان به اعلیحضرت بودند رشک‌ورزانه می‌کشتند، "خندق" و "کانال" می‌کندند و پیکرهای بی‌جان قربانیان را درهم و برهم در این گورهای جمعی خالی می‌کردند، باید می‌دانستند که این‌جا و بر دل این خاک، زخمی به ژرفای ابدیت زده‌اند، که پلیدی خود را بر سینه‌ی تاریخ کنده‌اند. چه ابله‌اند و چه سفیه که بر این زخم آهک هم پاشیدند، و اکنون درخت بر آهک می‌نشانند تا "بوستانی" بسازند!

هیچ نیاندیشند که اگر درختانشان بر و بالایی به‌هم زند هر کدام را پیکر شاداب صدها تن از قربانیانمان خواهیم نامید، و اگر نشایشان نگیرد ثابت کرده‌اند که:

آن‌جا که قدم برنهاده باشی
گیاه
-----از رُستن تن می‌زند
چرا که تو تقوای خاک و آب را
--------------------------------هرگز
باور نداشتی.

گفتند و گفتیم و گفتم، و کژی‌شان را راستی نیست. پس نفرین‌شان باد:

باش تا نفرین ِ دوزخ از تو چه سازد،
که مادران ِ سیاه پوش
-داغ داران ِ زیباترین فرزندان ِ آفتاب و باد-
هنوز از سجاده ها
--------------------سر بر نگرفته‌اند!

و فردا، فردایی که در زباله‌دانی تاریخ گم شده‌باشند، بر همین خاک، بنای یادبودی سزاوار قامت قربانیانمان خواهیم افراشت. این تکه خاک را هیچ بلاهتی نمی‌تواند از پهنه‌ی زمین ناپدید کند.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏