16 August 2008

Lite IT - 4

Datorn beter sig konstigt. Ett och annat program stänger av sig själv, program startar sig, program tappar eller får fokus, texten i programmen blir oläsliga, inloggningssidan verkar bli kontrollerad av någon annan, datorn hänger sig av oförklarliga skäl. Vad är detta? Vad göra?

En orsak till allt detta kan vara ”språkfältet”, den lilla blåa knappen längst ner till höger på skärmen med texten ”Sv”, en helt onödig knapp om du inte växlar mellan olika språk när du skriver text.

Gör dig av med ”språkfältet”. Det gör datorn instabil och tar plats i datorns arbetsminne genom programmet ctfmon.exe som körs i bakgrunden. Det räcker inte att högerklicka på språkfältet och stänga av det. Då kommer ctfmon.exe att finnas kvar i bakgrunden. Gör såhär i stället:

1- Gå till Start / Kontrollpanelen;
2- Starta ”Nationella inställningar och språkinställningar”;
3- Gå till fliken ”Språk” och tryck knappen ”Information…”;
4- Gå till fliken ”Avancerat” och i rutan för ”Systemkonfiguration” bocka för ”Inaktivera avancerade texttjänster”.

Detta kommer att stänga av språkfältet men du kan fortfarande växla mellan olika språk, om du använder olika språk i datorn. Detta gör du genom att trycka på tangenterna Alt + Shift. Tryck igen på Alt + Shift för ett annat språk.

Själv har jag haft stora problem med ctfman.exe på jobbet när jag felsökte beräkningsprogram skrivna i Fortran. Programmeringsverktyget Compaq Visual Fortran hängde sig stup i kvart vid felsökningen (debug) och ingen, inte ens folk på Compaqs support forum kunde hjälpa till. Det tog många timmar för mig att utesluta alla möjliga orsaker en efter en och steg för steg för att hitta boven. Och när jag väl hittade ctfmon.exe så kunde jag läsa på Internet hur hela världen förbannar Microsoft och detta program för all instabilitet det medför med sig. Denna upptäckt rapporterade jag i Compaqs forum och räddade många arbetstimmar åt programmerare runtom i världen.

Läs mer:
How to configure Windows XP to start in a "clean boot" state
Frequently asked questions about Ctfmon.exe
Programs May Start, Quit, Lose, and Gain Focus Randomly.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

05 August 2008

بدرود، چهره‌ی شاخص "ادبیات شاهد"‏

آلکساندر سالژه‌نیت‌سین Alexandr Solzhenitsyn دیروز چهارم اوت 2008 در نود سالگی در گذشت. او را برجسته‌ترین چهره‌ی ادبیاتی می‌دانند که در آن نویسنده آن‌چه را که خود شاهد بوده، و بار سیاسی دارد، باز می‌گوید یا اسناد گواهی دیگران را در نوشته‌های داستان‌گونه گرد می‌آورد. او در سال‌های پایانی جنگ جهانی دوم افسر توپخانه بود و به جرم چند جمله‌ی انتقادآمیز درباره‌ی چگونگی اداره‌ی جنگ توسط "مرد سبیلو" (استالین) که در نامه‌ای به دوستی نوشت، به هشت سال زندان و سپس کار اجباری در اردوگاه‌های کار سیبری، و سپس به "تبعید ابد" به جنوب کازاخستان محکومش کردند. پس از مرگ استالین از او "اعاده‌ی حیثیت" شد.

نخستین اثر او "یک روز از زندگی ایوان دنیسوویچ" را نزدیک به بیست سال پیش خواندم و این یکی از نوشته‌هایی بود که تکانم داد و چشمانم را گشود (ترجمه هوشنگ حافظی‌پور، نشر دریا، تهران 1350). دو بار کوششم برای خواندن "مجمع‌الجزایر گولاگ" پس از چند ده صفحه از پیشرفت بازماند و کتاب را از دست نهادم! گناه از زنده‌یاد عبدالله توکل نیست. او مترجم خوبی بود. سالژه‌نیت‌سین دشوارنویس است و زبان او برای همزبانانش نیز دشوار است. او از کاربرد واژه‌های تازه و به‌وام گرفته از زبان‌های دیگر پرهیز می‌کرد و واژه‌های اصیل و کهن روسی را با ساختاری از سده‌ی نوزدهم به‌کار می‌برد. "بخش سرطان" او را نخوانده‌ام و امروز می‌بینم که بسیاری آن را بهترین اثر او می‌دانند. باید پیدایش کنم و بخوانم.

جایزه‌ی نوبل ادبیات سال 1970 به او داده شد، اما او برای دریافت جایزه به استکهلم نیامد زیرا می‌ترسید که اگر به خارج سفر کند، در بازگشت او را به میهن‌اش راه ندهند. سرانجام در سال 1374 و هنگامی‌که "مجمع‌الجزایر گولاگ" در خارج از اتحاد شوروی منتشر شد مأموران کاگ‌ب او را سوار بر هواپیمایی از میهن‌اش بیرون کردند. او در دسامبر همان سال به استکهلم آمد و جایزه‌ی نوبل را پس از چهار سال دریافت کرد.

پس از 20 سال زندگی در غربت و پس از فروپاشی شوروی، سالژه‌نیت‌سین به سال 1994 به میهن‌اش بازگشت و در همه‌ی شهرهای بر سر راهش از ولادی‌واستوک تا مسکو مردم همچون قهرمانی به پیشوازش رفتند. او سخت کوشید که در سیاست روز میهن‌اش فعال باشد و تأثیر نهد، اما بیست سال دوری از میهن شکافی میان او و اندیشه‌هایش و مردم کشورش پدید آورده‌بود: مردم و به‌ویژه جوانان چیز تازه‌ای در سخنرانی‌های او نمی‌یافتند و او به‌تدریج به تلخی و قهر صحنه‌ی سیاست را ترک کرد. با این همه نمی‌توان از تأثیر او در افشای جنایت‌های دوران استالین چشم پوشید. هوراس انگدال سخنگوی فرهنگستان سوئد (که در آن برنده‌ی نوبل ادبیات را بر می‌گزینند) می‌گوید:

در سخن گفتن از نقش یک نویسنده شاید اغراق‌آمیز به نظر برسد، ولی با این همه او یکی از کسانی بود که به فرو ریختن دیوار کمک کرد، شاید نه با کتاب‌هایش، بلکه با مخالفت‌هایش و این که دولتمردان نتوانستند ساکتش کنند. کتاب او درباره‌ی اردوگاه‌های کار، "مجمع‌الجزایر گولاگ"، الهامبخش نوفیلسوفان فرانسوی و سرآغاز تصفیه‌حساب مارکسیست‌های غربی با نظام شوروی بود و بدین‌گونه در جهان غرب همان قدر مؤثر بود که در روسیه.

سرگذشت و خاطرات تکان‌دهنده‌ی یک "ایوان دنیسوویچ" ایرانی (دکتر عطاالله صفوی) از اردوگاه‌های کار اجباری سیبری را در کتاب "در ماگادان کسی پیر نمی‌شود" بخوانید (به کوشش اتابک فتح‌الله‌زاده، تهران، نشر ثالث، چاپ سوم 1386).

راستی، این "گولاگ" را کسانی کولاک می‌خوانند و می‌نویسند، که البته غلط است. Gulag یک سَرواژه (آکرونیم acronym) روسی‌ست ساخته شده از نخستین حروف و مخفف این کلمات: Главное Управление Исправительно-Трудовых Лагерей и колоний یا با حروف انگلیسی Glavnoye Upravleniye Ispravitel'no-Trudovykh Lagerey i koloniy که یعنی "اداره کل اردوگاه‌ها و مجتمع‌های کار تأدیبی".

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

31 July 2008

داستان خون، داستان شکنجه، داستان دلاوری

دلم خون است. خون می‌گریم. بر پنجره‌ها و بر کف اتاقم خون جاریست. گوش‌هایم پر از فریاد و ضجه‌ی انسان‌هایی‌ست که شکنجه می‌شوند. صدای شلاق بر استخوان جمجمه‌ام چکش می‌کوبد. خون. خون از برگ‌های کتاب بر عینکم شتک می‌زند. داستان شجاعت، داستان از خود گذشتگی، داستان انتخاب مرگ برای ساختن زندگی زیباتر برای دیگران، داستان جویدن سیانور، داستان کوبیدن سر به دیوار، تکه‌پاره شدن زیر شکنجه. ساعتی پیش به دستم رسیده: چریک‌های فدایی خلق، از نخستین کنش‌ها تا بهمن 1357، جلد اول، مؤسسه‌ی مطالعات و پژوهش‌های سیاسی، تهران، بهار 1387.

ورق می‌زنم و نام‌های دوستان و آشنایانم، هم‌دانشگاهی‌هایم، یا دیگران که هر روز می‌دیدمشان، از دور یا از نزدیک، یا تا سال‌ها بعد با ایشان سر و کار داشتم، از برابر چشمانم می‌گذرد. جوانان زیبایی که در آرزوی رساندن میهن‌مان به رفاه و آسایش و عدالت اجتماعی واپسین دارائی‌شان، جانشان را بر کف گرفتند و در آتش این آرزو سوختند و در خون غلتیدند:

حسینعلی پرورش، مسعود پرورش، ابراهیم پوررضا خلیق، تورج حیدری بیگوند، طاهره خرم، ابوالحسن خطیب، فرزاد دادگر، محمود زکی‌پور، فریبرز صالحی، بهروز عبدی، یوسف قانع خشک‌بیجاری، سیامک قلم‌بر، و...

در این کتاب سند کم نیست، اما کوشیده‌اند زشتی‌ها را بزرگنمایی کنند، و حتی از درج عکس این زیباترین فرزندان میهن‌مان در جامه‌‌ی کریه مرگ، با پیکرهای مثله‌شده و چهره‌های خونین نگذشته‌اند. کسانی از این میان را، از همین نام‌هایی را که این بالا برشمردم خودشان کشته‌اند، و شرمشان نیست.

با این همه، کسی که چشم بصیرت داشته‌باشد، می‌تواند ببیند که این جوانان که بودند و چه کردند. تنها باید تحمل دیدن خون را داشت.

پیش‌تر نوشتم که بهروز عبدی در اتاق ما در خوابگاه "پنهان" بود و دیرتر در درگیری با ساواک کشته‌شد. این‌جا اما داستان دیگری گفته می‌شود:

«در ساعت 15 روز 3/11/51 انفجاری در منزل دواتاقه‌ای واقع در مشهد، خیابان خواجه‌ربیع به وقوع می‌پیوندد و به کمک همسایگان فرد مجروح که دختری به نام زهرا حسینی بود به بیمارستان منتقل می‌شود. اما او پس از انتقال فوت می‌کند. با تحقیقاتی که ساواک مشهد به عمل آورد، معلوم شد که نام اصلی زهرا حسینی، پوران یداللهی، دانشجوی سال آخر رشته شیمی دانشگاه تهران است.

[...] شدت تخریب انفجار در این منزل چنان بود که در اولین گزارش شهربانی فقط از پوران یداللهی به عنوان مجروح حادثه نام برده‌شد؛ اما در کاوش‌های بعدی، جسد دیگری نیز پیدا شد که تا مدتی مجهول‌الهویه بود. در تاریخ 20/6/53 اداره کل سوم ساواک در پاسخ به نامه‌ای به ریاست ساواک استان آذربایجان شرقی اعلام می‌کند که بهروز عبدی نیز در آن منزل، در اثر به‌وقوع پیوستن انفجار فوت کرده‌است.

برابر اسناد موجود، بهروز عبدی که دانشجوی سال سوم مهندسی صنایع دانشگاه صنعتی آریامهر بوده‌است؛ از اوایل سال تحصیلی 52- 51 برای ثبت نام به دانشگاه مراجعه نکرده‌است. به‌طوری که پدر و مادر او برای یافتنش به دانشگاه و به خانه‌ای که اجاره کرده‌بود؛ مراجعه می‌کنند ولی اثری از او نمی‌یابند.

حسب بازجویی‌ای که از صاحب خانه بهروز عبدی به عمل آمد، او در اواخر شهریور ماه سال 51 به عنوان مستأجر به آن‌جا نقل مکان کرد و پس‌از گذشت یک ماه و نیم و بدون اطلاع قبلی دیگر به آن‌جا باز نگشت.»

«[... اسماعیل] خاکپور می‌نویسد: آن موقع توی آن خانه ما شروع به تجربه و یادگیری روی اسید پیکریک کردیم و دو سه بار آزمایش کردیم و تقریباً به نتیجه رسیدیم [...]» (ص‌ص 465، 466 و 470).

عکسی با نام بهروز عبدی نیز در صفحه‌ی 854 آمده، اما صاحب عکس بهروز عبدی نیست. چشمان سبز روشن بهروز، ویژه‌ی مردم تبریز، هنوز پیش چشمانم است. بر سینه‌ی این عکس، که در زندان برداشته‌شده، تاریخ 12 دی 1351 دیده می‌شود. با داستان بالا، چه‌گونه بهروز می‌توانست در این تاریخ در زندان باشد؟ پیداست که در دستگاه‌های امنیتی منطق جایی کم‌تر از توطئه‌اندیشی دارد.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

29 July 2008

Bila i Norge? Absolut!

Mycket spontant och oplanerat bestämde jag och ett par av mina vänner att ta bilen och bege oss till Norges natur. Jag letade fram lite tips på Internat och vi gav oss i väg på onsdag den 23 juli. Kl. 9 på morgonen var vi i Sundbyberg och kl. 20 befann vi oss i en hytt lite bortom Bromma! Inte Stockholms Bromma, utan Bromma i väg 7 i Norges hjärta! Men låt oss ta ett steg i taget!

Först i kortaste drag:
- Vägarna nr. 7 och 55 är ett måste att åka för naturälskare;
- Allting är jätte dyrt i Norge. Bensinen kostar uppemot 17 SEK litern just nu. Men resan var värt vartenda öre för min del;
- Det går att hitta hytter för att övernatta överallt i dessa vägar i Norge, även i en fredag kväll under högsommaren;
- Vi hade tur med vädret;
- Köp årets upplaga av Motormännens Europa vägatlas som är giltig tom 2011 och finns för rabatterat pris (199:- på Akademibokhandeln) just nu.
- Läs denna checklista.

Och mer detaljerad:
Runt kl. 14 var vi framme i Sandaholm med restaurang och stugor någonstans mellan Sillerud och Årjäng vid Järnsjön på E18. Här var flaggad, märkligt nog, med svenska och ryska flaggor och det kryllade av bilburna ryssar! Vi tog var sin schnitzel eller panerad rödspätta för 85:-, åt en bit av medhavda vattenmelonen, och gasade vidare.

I Årjäng som lär vara den sista anhalten på E18 före riksgränsen till Norge tankade vi fullt. I suvenirbutiken före gränsen köpte vi 1000 norska kronor för en kurs lite över Forex kurs (12:76 mot 11:98 SEK för 10 NOK) och skaffade oss småpengar för vägtullar (toll).

Vi var inställda på naturupplevelser och tänkte inte åka in i Oslo eller andra städer i Norge. Vår navigator som vi döpte till Isabella (eller Bella) var avstängd. Vi tänkte köra runt Oslo på kortaste och snabbaste vägen. En i sällskapet tyckte att småvägar kunde vara långsamma och därför valde vi väg 23 för att köra söder om Oslo och norr om Drammen för att genom Sylling ta oss till väg E16 och vid Hønefoss svänga in i väg nr. 7 som jag hade läst så mycket om.

Men denna genväg visade sig vara en senväg. Vi fick betala 25 NOK i ett vägspärr nära Oslo. Detta fick kastas i en nätkorg. Sen, före en U-formad tunnel som gick under vatten före Drammen fick vi betala 55 NOK i en bemannad ”toll”. Det Sved!

Efter Hønefoss och i väg 7 började naturens skådespel med en kombination av vatten och höjder täckta av lövträd för det mesta. Några kilometer bortom Bromma och före Nesbyen körde vi några hundra meter av vägen över en bro till en kampingplats med hytter bredvid en liten stilla sjö. En ”2:a” med 5 sängar och kokvrå kostade 400 NOK. Vi var trötta och priset verkade rimligt. Vi övernattade där. Paret i mitt sällskap tog dubbelsängen i ”vardagsrummet” och jag tog det lilla rummet med tvåvåningssängen. Vi åt från medhavd matsäck, drack lite av medhavda öl och vin, och sov gott! Vi hade även tält med oss och här kunde man tälta för 120 NOK men vi tog det bekväma för det obekväma.

Platsen var med allmän toa och dusch, och ”självservering” gällde, dvs. om man kom efter att personalen hade åkt hem så kunde man skriva namn och personlig info på ett kuvert, lägga in pengar, ta nyckeln till vilket hytt än man önskade som inte var upptagen, och övernatta.

På torsdag morgon var vi på väg igen och njöt av skådespelet vatten – berg – skog – smal väg där man måsta bromsa och vänta in mötande trafik. Vi körde genom Hardangervidden, en hög platå med små sjöar bredvid snörester från vintern, med utmärkt ren luft att njuta av att andas.

Här, några kilometer efter Maurset så kommer man plötsligt till Vøringsfossen, ett par vattenfall i naturens vackraste skådespel. Det finns ett stort hotell, kiosker och tom ett litet eldrivet tåg som går i en egen väg och flera tunnlar ner till foten av vattenfallen.


I Eidfjord där Hardangerfjorden börjar (eller slutar) kollade vi en restaurang men priserna var skyhöga: En hamburgare med bröd och i papper, alltså inte för att serveras i tallrik, kostade 120 NOK! Vi köpte i stället 4 stora varma kycklingsklubbor på en COOP för ca: 75 NOK plus lite grönsaker och lunchade med dem vid en utsiktsplats lite senare på vägen. Vi stannade ett par gånger vid utsiktsplatser och förundrade oss över Hardangerfjordens natur, tills vi kom till Brimnes. Här måste man ta en bilfärja för att komma till andra sidan av fjorden till Bruravik. Det kostade 91 NOK för bilen inklusive 3 personer. Vi undrade över den där 1 NOK men kunde inte lista ut någon förklaring! Det var en upplevelse att från båten se fjorden med blåa klara vatten som skimrade i solen omringad i gröna höjder runt omkring.

Nära Granvin kunde vi välja mellan väg 13 som skulle leda oss till E16, och fortsättningen av väg 7. Vi valde den senare som gick bredvid fjorden med vacker utsikt över en krokig och smal väg. Det var här vi väckte navigatorn Bella för att ta oss förbi Bergen till väg E39 och vidare. Bella var suverän, men lite ouppdaterad (med program från 2005).

Lite utanför Bergen fick vi tanka. Längs hela vägen kunde vi inta hitta någon bensinmack med etanol och här fick vi tanka bensin som kostade ca: 13:75 NOK, alltså ca: 16:50 SEK. Och här hände en sak som har förblivit en olöst gåta för oss: Så fort vi stannade vid bensinpumpen så körde en norsk bil med två tjejer till andra sidan av pumpen och låtsades om att vilja tanka efter oss. Vi tankade med kort och sen tvekade om att ta ut kvittot eller inte. Dessutom visste vi inte vilken knapp vi skulle trycka på för kvittot. Så fort vi tog ett steg bort, och medan tjejerna väntade kanske på att gå fram och börja tanka, eller ta vårt kvitto när vi hade gått, så kom en man från en annan kö, tryckte på en knapp, tog ut vårt kvitto framför näsan på två tjejer, tittade på pappret, vek det, stoppade i fickan medan hans kvinna nickade stödjande inifrån bilen, och gick till sin bil för att köra vidare utan att tanka! Vi var så häpen så att vi inte hann tänka klart och yttra ett ljud! Har någon en förklaring till denna samling av gamar?

I Yttre Oppedal fick vi ta bilfärjan till Lavik över Norges största och djupaste fjord, Sognefjorden, som går över 200 km. in i landet. Färjan kostade 148 NOK för vårt sällskap. I färjan fanns ett kafé och kiosk med diverse förtäringar att köpa.

På vägen kollade vi kartan och bestämde oss för att i Vadheim svänga av väg E39 och köra in i väg 55 i stället, och detta var kanske det bästa vi gjorde under hela resan. I väg 55 finns en fantastisk kombination av naturupplevelser. Den går bredvid och längs hela Sognefjorden och här kan man hitta bl.a. Norges näst högsta vattenfall i Luster.

Apropå karta, årets upplaga av ”Motormännens Europa vägatlas” som är giltig tom. år 2011 finns nu att köpa för sänkt pris. Den duger gott och väl och gör navigatorn onödig, vill jag påstå. Här har man markerat alla platser där man kan hyra hytter längs norska vägar också.

Någonstans mellan Balestrand och Dragsvik, i djupet av en lång u-kurva längs vägen hittade vi en liten ledig hytt med 4 bäddplatser för 200 NOK. Duschen här fungerade med norska femmor för 2 minuter rinnande varmtvatten. Efter kvällsmaten gav vi oss ut i bergen och klättrade upp ett par hundra meter bland sovande och betande får för att nå snön som låg kvar och smälte i sommarvärmen. Härligt!

På morgonen var det dags igen att ta bilfärjan från Dragsvik till Hella. Det kostade 131 NOK för vårt sällskap. 1 kronan igen! Den krokiga smala vägen längs fjorden, vattnet, grönskan, vattenfallen, utsikter, tunnlar och tunnlar igen, solen – allt var fantastiskt. Och här tänkte vi att det var klokt av oss att inte hade kört i E16 där det finns en tunnel på 26 kilometer följt av en annan på 15 km! Man kör genom tillräckligt med tunnlar vilken väg än man väljer i Norge. Normännen måste vara duktiga tunnelbyggare och vi undrade varför man inte hade låtit dem bygga tunneln i Hallandsåsen!

I djupet av Lustrafjorden där vår väg skulle vända bort från fjordvärlden, i den lilla staden Skjolden, några hundra meter från smältvatten som rann ner från ett par vattenfall kastade vi oss i det iskalla fjordvattnet och badade. Någon kilometer därefter i en kampingplats mittemot en hög vattenfall åt vi lunch i restaurangen vid vägkanten. En liten vanlig pizza med halvfabricerat bröd kostade 100 NOK!

Väg 55 visade sig ha fler överraskningar för oss: den drog oss upp och upp i höjden. Naturen och vegetationer förändrades till kalfjäll med vackra öppna utsikter över berg och dalgångar, små sjöar och dammar, snö och glaciärer, och i Turtagro såg vi plötsligt 3 höga bergstoppar framför oss: Det är Store Skagastølstind med sin 2405 meters höjd (Norges tredje högsta berg) omgiven av flera andra toppar.

I Turtagro finns en stor anläggning för bergklättrare och här möts flera vandringsled. Folk hade tältat lite här och var i bergsluttningar eller kampat i husvagnar och husbilar. En fantastiskt vacker utsikt. Högre upp på vägen finns en konstruktion av glasskivor för att sikta mot topparna och läsa toppens namn och höjd på ett bord.

Väl framme i Lom svängde vi österut i väg 15 och lite senare svängde vi söderut i väg 51. Denna väg gick också genom höjder men klimatet och vegetationen verkade vara helt annorlunda än i den nästan parallella väg 55. Här visade det sig vara fullt med skidspår skidanläggningar och verkade vara normännens skidparadis. Kampingplatserna var snobbigare och priserna var högre än vad vi hade sett hittills. Jag tyckte inte om denna väg! Här fanns nästan ingen öppen utsikt. Många får låg mycket farligt på den smala vägen och njöt av asfaltens värme.

Från Beito började vi leta efter någonstans att övernatta men alla hytter var upptagna överallt. Det kanske berodde på att det var fredag kväll?

Det hade hunnit bli kl. 10 på natten och vi hade kört ända till E16 utan att hitta någon hytt. Vi började överväga att tälta men innan dess vände vi i E16 mot vår riktning och efter några försök hitta vi en ledig hytt för 250 NOK nära Einang.

På lördagsmorgonen var det dags att skynda hem. Navigatorn Bella föreslog att i E16 skulle vi svänga in i väg 33 från Bjørgo vilket vi gjorde. Men vid Gjøvik blev Bella lite förvirrad för att vägen var nyare är hennes information och vi hamnade i väg 4 och det gick inte att vända. Här fick vi betala 15 NOK i vägtull. Bella gjorde ett nytt försök och tog oss in i väg 22 runt Oslo och till Mysen vid E18. Vi fick tanka 10 liter mot kontanter för att kunna ta oss till Årjäng på den billigare svenska sidan av gränsen.

På en restaurang vid korsningen av väg 22 och E18 gav vi nästan alla norska kronor som vi hade, och den smörstekta laxen som jag fick för 149 NOK var den godaste stekta fisken som jag har ätit på många många år!

Kl. 22:30 var jag hemma. Resan var en av de bästa som jag har gjort för att se naturen.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

22 July 2008

پتل‌پورت، و سایر قضایا

روزگاری با قطار از سوئد به خاک اصلی اروپا رفته‌بودم. هنگام بازگشت در ایستگاه مرکزی روتردام به انتظار حرکت قطار در راهروی تنگ واگون ایستاده‌بودم و از پنجره‌ی باز بیرون را تماشا می‌کردم. مرد مهماندار واگون نزدیک شد و با انگلیسی ناقصی سر صحبت را گشود. طبق معمول یکی از نخستین پرسش‌ها این بود که کجایی هستم و کجا می‌روم. ایرانی بودنم برای او بسیار شگفت‌انگیز بود و می‌خواست بداند آن‌جا چه می‌کنم و در سوئد چه‌کار دارم. ساده‌دلانه پاسخ دادم که از ایران خمینی گریخته‌ام، زیرا در آن‌جا صدها تن از رفقایم را در بند کرده‌اند (که چند سال بعد بسیاری‌شان را قتل عام کردند)، و در سوئد پناه جسته‌ام. با شنیدن نام خمینی و این که از او گریخته‌ام، رگ‌های گردن مرد مهماندار ناگهان بیرون زد. حالتی تهدیدآمیز به خود گرفت. احساس کردم که اگر چاقویی در دست داشت تا دسته در دلم می‌نشاند و جسدم را از پنجره بیرون می‌انداخت. مسلمان متعصبی بود از اهالی آلبانی. خوشبختانه چاقویی دم دستش نبود و فقط فریاد برداشت که:

- چی؟ تو از کسی که چهارمین انقلاب تاریخ بشریت را رهبری کرده، از ناجی بزرگ بشریت، از قائد اعظم، از بت‌شکن قرن، از کسی که اسلام راستین را به ایران آورده و بر سراسر زمین خواهد آورد فرار کرده‌ای؟ پس حتماً خونت حلال بوده که فرار کرده‌ای!

گفت‌وگویی در میان نبود. سخنرانی از جانب او بود که قدرت داشت و مهماندار واگون بود. و تازه، در پاسخ چنین تعصب حجاری شده بر سنگی چه می‌گفتم؟ آرام پس رفتم و در کوپه نشستم.

او اما دست برنداشت و در عبور از مرز هلند به آلمان، و مرز آلمان به دانمارک، و مرز دانمارک به سوئد مرزبانان را بالای سرم آورد، نشانم داد و گفت که من عنصر نامطلوبی هستم، و مأموران دار و ندارم را به هم ریختند.

نمونه‌های مشابه شیفتگی تعصب‌ورزانه به نظام کشوری دیگر، بی آن که شخص آن کشور را دیده‌باشد، کم نیست. چند تن از دوستانم در سفر به تونس و مراکش و حتی هلند در تاکسی به رانندگان مسلمانی برخورده‌اند که پس از پرس‌وجو از اصلیت مسافر و دانستن این که ایرانی هستند، ناگهان فریاد شوق سر داده‌اند و کف به لب آورده‌اند که چه‌قدر مخلص و چاکر احمدی‌نژاد هستند که توی دهان اسرائیل می‌زند و با اسلام بر زمین چه بهشتی در ایران ساخته شده، و در پایان از گرفتن کرایه سر باز زده‌اند!

و روزگاری، برای یک کارگر اهل رومانی ِ دوران چائوشسکو از شکوفایی جامعه‌ی سوسیالیستی در کشورش داد سخن می‌دادم. او ناگهان به‌شدت برآشفت و چیزی نمانده‌بود کتکم بزند که "آخر فلان فلان شده، تو مگر پایت به کشور من رسیده؟ مگر یک روز در شهرستان‌ها و روستاهای کشور من زندگی کرده‌ای؟ مگر یک روز در کارگاهی در آن‌جاها کارگری کرده‌ای تا بفهمی و لمس کنی ما در چه جهنمی زندگی می‌کنیم؟ تو چه‌گونه می‌توانی فقط با دیدن بروشورهای تبلیغاتی محتوای زندگی ما را بفهمی؟"

شگفت‌زده نگاهش می‌کردم و با خود می‌اندیشیدم که بی‌گمان این عضو طبقه‌ی کارگر پیروزمند در کشوری سوسیالیستی با زرق و برقی که در کشورهای غربی دیده، فاسد و "ضد سوسیالیستی" شده‌است! اما آیا او همان چیزی را در من می‌دید که من سال‌ها بعد در مرد آلبانیایی دیدم؟ آیا تعصبی سنگ‌وار در وجود من می‌دید و احساس می‌کرد که اگر چاقویی داشتم در دلش می‌نشاندم، که این‌گونه واکنش نشان می‌داد؟

نمی‌فهمم چه‌گونه مردم می‌توانند بی دیدن کشوری بیگانه و بی کار کردن و زندگی کردن در آن این‌چنین شیفته‌ی نظام آن شوند و این‌چنین تعصب‌ورزانه از آن دفاع کنند. و باید بگویم که طرفداران خارجی و متعصب ایران برای من تفاوتی با طرفداران متعصب و خارجی اتحاد شوروی سابق و اقمار آن ندارند. با خود من نیز که زمانی با تعصب تمام از همه‌ی پدیده‌های شوروی دفاع می‌کردم تفاوتی ندارند.

آیا شیفتگی به نظام کشوری دیگر و خیال‌پردازی درباره‌ی بهشتی که در آن ایجاد شده پدیده‌ای ویژه‌ی انسان‌های جهان سوم است؟ در جهان سوم چرا کسی برای کشورهایی با اقتصاد شکوفا یا رفاه اجتماعی مانند، چه می‌دانم، ژاپن و سوئد و سنگاپور یقه نمی‌دراند؟ آیا ما فقط هنگامی شیفته و دیوانه‌ی کشوری می‌شویم که پای نظامی ایدئولوژیک و دینی در میان باشد؟

نمی‌دانم. این‌ها را باید کارشناسان جامعه‌شناسی و روان‌شناسی اجتماعی پاسخ گویند. پاسخی برای تحلیل‌هایی که در واکنش به گزارش سفرم به "پتل‌پورت" دریافت کردم نیز ندارم. تنها به عنوان یک مشاهده‌گر و یک مسافر احساسی را که از دو سفر داشتم باز گفتم. کاری که اکنون از دستم بر می‌آید ارجاع شما دوستان خواننده به مقاله‌ای است به نام "چرا اتحاد شوروی سقوط کرد؟" که همین روزها در مطبوعات سوئد درج شد و ترجمه‌ی فارسی آن را برای "ایران امروز" فرستادم. البته می‌دانم که بسیاری از شوروی‌دوستان کشورمان نیازی به مطالعه‌ی این گونه نوشته‌ها ندارند و پاسخ بدیهی را از پیش می‌دانند: "گارباچف بود که خیانت کرد"! و نیز می‌دانم که کمونیست‌های امریکایی ریشه‌های این سقوط را در اختلافات ایدئولوژیک و زدوبندهای اعماق تاریخ حزب کمونیست اتحاد شوروی یافته‌اند (خیانت به سوسیالیسم، نوشته‌ی روجر کیران و توماس کنی، ترجمه محمدعلی عموئی، تهران، نشر اشاره، چاپ دوم 1384)، اما نگاهی به مقاله‌ی کوتاه بالا نشان می‌دهد که حتی نخبگان خود جامعه‌ی روسیه هم هنوز پاسخ یگانه‌ای برای این پرسش ندارند. کشورهای اروپای شرقی سابق همه خود را از وابستگی به اتحاد شوروی رهانیدند و نظام سوسیالیستی را ترک کردند، و مردم خود شوروی نیز به‌پا نخاستند تا از نطام پیشین دفاع کنند. پس من چه پاسخی بدهم؟

اگر سایت ایران امروز فیلتر شده، ترجمه را در این نشانی بخوانید.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

11 July 2008

پتل‌پورت

بعد از 22 سال به سن‌پترزبورگ (لنین‌گراد پیشین) سفر کردم و چهار روز آن‌جا بودم. پیش‌تر جایی نوشتم که در دوران شوروی این شهر چه‌قدر خاکستری بود و چه حال بدی داشتم. در آن دوران رودی از انسان‌هایی خسته و خاموش با چهره‌هایی بی‌لبخند در پیاده‌روی خیابان‌هایی بی ویترین به‌سوی کار یا خانه می‌رفتند. در خیابان اتوبوس‌ها بودند و تراموای‌ها و ترالیبوس‌ها، و تک و توک اتوموبیل‌های شخصی یا تاکسی به‌سرعت می‌گذشتند. این‌جا و آن‌جا دستگاه‌های خودکاری بود که می‌شد سه کوپک توی آن انداخت، لیوانی شیشه‌ای را که با زنجیری به آن بسته‌شده‌بود، شست، و سپس آن را با آب یا کواس پر کرد و نوشید. اگر قدم در رستورانی می‌نهادی، بانوی درشت‌اندامی بر سرت فریاد می‌زد:
- چه می‌خواهی؟
- غذا...!
- نداریم!
- ... پس...، آن چند نفر آن‌جا نشسته‌اند، دارند می‌خورند...؟
- فقط کالباس آب‌پز داریم!
- باشد...، همان هم قبول است.
بعد تو و همراهان را می‌برد، همه‌ی میزهای خالی را رها می‌کرد و درست سر میز همان چند نفر دیگر می‌نشاندتان، و بشقاب را جلویتان روی میز می‌کوبید. مایه‌ی زحمت و دردسرش بودید. اگر وارد نشده‌بودید او سر ماه همان ماهانه‌ی سوسیالیستی‌اش را می‌گرفت!

در فروشگاه‌های زنجیره‌ای و دولتی که همه محصولات مشابهی داشتند، اگر می‌خواستی لباسی جز چیزهای یک‌شکل و محدودی که وجود داشت بخری، باید "زیر میزی" پولی اضافه می‌پرداختی. مردم التماس می‌کردند که شلوار جین‌ات را به بهای حقوق یک ماه کارمندی از پایت در آورند و بخرند، اگر در فرصتی مناسب آن را از تو نمی‌دزدیدند. یا زنی دندان‌گرد شلوار یا کتی خوش‌جنس و خوش‌دوخت را در کیسه‌ای نشانت می‌داد، به گوشه‌ای خلوت می‌کشاندت، آن را به بهایی "مناسب" به تو می‌فروخت و به‌سرعت ناپدید می‌شد، و تو بعد کشف می‌کردی که از لحظه‌ای غفلت تو سود برده و چیز به‌کلی دیگری را به تو قالب کرده‌است. برخی زنان برای یک جفت جوراب توری یا لوازم آرایش خارجی تن به بسیاری کارها می‌دادند. در خیابان هیچ کس هیچ زبان خارجی نمی‌دانست، و اگر می‌دانست جرأت نداشت بایستد و به پرسش یک خارجی پاسخ گوید.

نبود رنگ و تنوع و شادی در فضای اجتماعی "سوسیالیسم واقعاً موجود" شوروی داستانی‌ست که خود کتابی می‌خواهد. خلاصه آن که لنین‌گراد شهر مهمان‌نواز و مهربانی نبود.

این بار اما در سن‌پترزبورگ رنگ بود و آفتاب بود و شادی بود و شلوغی بود و جنب‌وجوش. همه جا کار ساختمانی در جریان است. همه جا دارند ساختمان‌های قهوه‌ای و خاکستری و دودزده و گردگرفته‌ی دوران شوروی را بازسازی و نوسازی می‌کنند. خیابان‌ها پر از فروشگاه‌ها و ویترین‌های رنگارنگ است. هیچ دو نفری لباس‌شان یک شکل نیست. جوانان شاد و خندان در پیاده‌روها روانند. کم و بیش همه‌شان انگلیسی می‌دانند. در رستوران‌ها پیشخدمت به پیشوازتان می‌دود، او هم انگلیسی می‌داند، بهترین جا می‌نشاندتان و حاضر به خدمت می‌ایستد. در فروشگاه‌ها، که اکنون خصوصی هستند، همه چیز و همه‌ی مارک‌های خارجی فراوان است.

وجود اجناس خارجی یعنی آن که راه بازار سرمایه‌داری غربی به این‌جا گشوده شده‌است. مک‌دونالدز سر هر نبشی شعبه‌ای دارد. "استارباکس" در هر پس‌کوچه‌ای یک کافه دایر کرده که نام محلی آن "کافه خائوس (هاوس)" است. و البته راه برای رقابت محلی هم گشوده شده: زنجیره‌ای از رستوران‌ها و کیوسک‌ها با نام "ته‌ره‌موک" که غذاهای ساده‌ی روسی مانند بلینی، بورش، سوپ ماهی و غیره می‌فروشند.

خیابان‌ها اکنون پر از اتوموبیل‌های خارجی‌ست و ترافیک سن‌پترزبورگ شاید بدتر است از ترافیک تهران! همه جا راه‌بندان است. در اوج فصل گردشگری حتی مترو هم که هر یک یا دو دقیقه وارد ایستگاه می‌شود انباشته از جمعیت است. هجوم گردشگران داخلی و خارجی باعث می‌شود که صف‌های طولانی در برابر موزه‌ها و جاذبه‌های گردشگری این شهر تشکیل شود. راهنمایان آژانس‌های گوناگون گردشگری با یکدیگر رقابت می‌کنند و با ارتباطی پنهانی که با دربانان و بلیت‌فروش‌ها برقرار می‌کنند، از هم پیشی می‌گیرند. در موزه‌ها، از جمله در ارمیتاژ، از شدت فشار جمعیت راه‌رفتن دشوار است. در اثر ارتعاش یا نزدیک شدن افراد، آژیر خطر تابلوها یکی بعد از دیگری به صدا در می‌آیند و نگهبانان اعتنائی نمی‌کنند. در چنین فضایی تمرکز و لذت بردن از زیبایی آثار هنری ممکن نیست.

موزه‌ی ارمیتاژ (کاخ زمستانی)، کاخ تابستانی، تزارسکویه سلو (پوشکین، با تالار معروف عقیق) و بسیاری دیگر از کاخ‌ها و کلیساها را به‌همراه راهنما دیدیم و به یک کنسرت رقص و آواز فولکلوریک روسی در کاخ نیکولایف هم رفتیم. و من هنوز در میان احساساتم سرگردانم: این کاخ‌ها و کلیسا‌های شاهان و اشراف بر ظلم استوار شده‌اند، به بهای فقر مردم عادی و با رنج هزاران کارگر و هنرمندی که نامی از ایشان باقی نیست. کاخ تابستانی پتر کبیر هزار اتاق دارد. هزار اتاق به چه کارشان می‌آمد؟ در میدان کاخ زمستانی بود که در نهم ژانویه‌ی 1905 صدها نفر از مردم گرسنه را پلیس تزاری با شمشیر و گلوله و سم اسبان کشت. این‌جا همان صحنه‌ی سنفونی یازدهم شوستاکوویچ است که در نوشته‌ای دیگر توصیفش کردم.

اما از سوی دیگر، مگر نه آن که همین اشرافیت همواره در طول سده‌ها و در همه‌ی جهان راه را برای شکوفایی دانش و هنر می‌گشوده‌است؟ این‌ها ثروت ملی‌اند. مردم این شهر 900 روز در محاصره‌ی ارتش هیتلر به‌بهای خوردن لاشه‌ی گربه‌ها و مرده‌های خود از این شهر و همین بناها دفاع کردند. هیتلر شهر را بمباران نکرد، زیرا او نیز می‌خواست شهر و بناها را سالم به‌چنگ آورد. از زیبایی و شکوه و جلال این کاخ‌ها و کلیساها لذت ببرم، یا بر ستم‌های رفته خون بگریم؟ نمی‌دانم. هنوز ستم در کار است. در روسیه‌ی امروز، به گفته‌ی کسی، طبقه‌ی متوسط گسترده‌ای وجود ندارد. کسانی آن‌قدر دارند که نمی‌دانند با آن چه کنند، و کسان بسیاری در فقر شدید دست‌وپا می‌زنند. من اما به آینده‌ی روسیه خوشبینم. دور افکندن "سوسیالیسم واقعاً موجود" جراحی لازمی بود. روسیه کشوری‌ست با ذخایر باورنکردنی مادی و معنوی و مردمی توانمند که "سوسیالیسم" نیروی ابتکار و خلاقیت‌شان را کشته‌بود.

سن‌پترزبورگ و مردمش گام‌های بزرگی از دوران شوروی دور شده‌اند، هنوز اما در میان دوران گذشته و تقلید از غرب سرگردانند: هنوز هویت ویژه‌ی خود را نیافته‌اند. سن‌پترزبورگ امروز کم‌وبیش مهمان‌نواز است زیرا مهمان‌نوازی یکی از راه‌های پول درآوردن است. اما این شهر هنوز مهربان نیست! ما دو بار سوار تاکسی شدیم و با آن‌که راه و روش آن را آموخته‌بودیم، هر دو بار راننده سرمان کلاه گذاشت و چند برابر کرایه را گرفت. بار دوم راننده خیلی ساده درها را قفل کرده‌بود، با زدن دگمه‌ای پنهانی کرایه‌ای را که تاکسی‌متر نشان می‌داد تا نزدیک ده برابر بالا برده‌بود و تا پول را نگرفت، پیاده‌مان نکرد! اگر الفبای روسی را بدانید و بتوانید نام ایستگاه‌های مترو را بخوانید، مترو راحت‌ترین، سریع‌ترین و ارزان‌ترین وسیله‌ی رفت‌وآمد در سن‌پترزبورگ است. با 17 روبل (کم‌تر از نیم یورو) می‌توانید تا هر مسافتی بروید. و در مترو یک چیز هنوز تغییر نکرده: مردم بر می‌خیزند و جایشان را به خانم‌ها، کودکان، و سالمندان می‌دهند. حتی به من ِ جوان هم جا می‌دادند، و من البته نمی‌پذیرفتم!

آژانس مسافرتی ای‌ونتوس در استکهلم متخصص سفرهای روسیه است، همه‌ی کارها را می‌کند، برنامه‌ها را تنظیم می‌کند، و حتی ویزا می‌گیرد. کارشان خوب است. راهنمای ما، خانم میان‌سالی به‌نام "لوبا"، با آن که هرگز در سوئد زندگی نکرده، سوئدی خوبی حرف می‌زد و باسوادترین راهنمایی بود که تا امروز دیده‌ام. اما در اوج فصل گردشگری به آن‌جا نروید!

عکس از جیران
و شب موسیقی فولکلوریک؟ بهترین شب این سفر بود! نمونه‌ای از موسیقی برای بالالایکا به همراهی ارکستر سازهای ملی روسی را این‌جا بشنوید، و سرود قایقرانان ولگا را در تصویر زیرین با صدای پل رابسون امریکائی و به انگلیسی بشنوید. پل رابسون همان است که ناظم حکمت او را "برادر ِ سیاه ِ دندان‌مرواریدم" می‌نامید. تابلوی معروف "قایقرانان ولگا" اثر ایلیا رپین را نیز می‌بینید.

پتل‌پورت: نام پتربورگ در ایران دوران قاجار.
ادامه‌ی بحث در این نوشته.‏

این کلیپ هم تقدیم شما!

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

09 July 2008

Resedrömmar?

Typiskt nog just den dagen som jag bytte prenumeration från DN till SVD (för att min dotter skriver i SVD nu!) så hade DN en fin artikel om en gammal god vän, Hassan Hosseini Kaladjahi. Missa inte artikeln som kom tisdagen den 8 juli och finns här.

Jag skrev följande meddelande till artikelns skribent Gert Svensson:

Hej och tack Gert för den fina artikeln om Hassan Hosseini Kaladjahi.

Ämnet ”Resedrömmar” vill kanske säga någonting annat men det är väldigt sällan man hittar någonting om MANLIGA förebilder från mellanöstern och den generationen i svensk press - om sådana som Hassan som trots alla motgångar har lyckats med att följa sina ambitioner och ta sig från sin lilla by till en respektabel position som han har strävat efter.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

22 June 2008

قصه‌گوی جهان موسیقی

دیروز 21 ژوئن یکصدمین سالمرگ قصه‌گوی بزرگ جهان موسیقی نیکولای ریمسکی- کورساکوف (1908- 1844) بود. البته مطابق تقویم قدیمی روسی تاریخ درگذشت او را 8 ژوئن ثبت کرده‌اند.

بسیاری از آثار او روی قصه‌ها و افسانه‌های مشرق‌زمین و روسیه سروده‌شده و ایرانیان کورساکوف را با سوئیت سنفونیک "شهرزاد" می‌شناسند که او بر داستان‌های هزار و یک شب سروده‌است. اما برخی از دیگر آثار او هم در ایران آشنا بود و هست، از جمله "کاپریچیو اسپانیول" که آرم برنامه‌ی "داستان شب" رادیو بود، یا "زنبور عسل" از اپرای "تزار سلطان".

کورساکوف پرکارترین عضو گروه "پنجه‌ی نیرومند" بود. اینان پنج آهنگساز هم‌پیمان بودند (میلی بالاکی‌رف، الکساندر بورودین، سزار کوئی، مادست موسورگسکی، و کورساکوف) که می‌خواستند مکتب موسیقی کلاسیک روسی را غنی‌تر کنند و گسترش دهند. کورساکوف بسیاری از آثار ناتمام هم‌پیمانانش را تکمیل و یا برای ارکستر تنظیم کرد. او در جهان موسیقی به‌عنوان یکی از ماهرترین استادان "صوت‌آمیزی" (یا رنگ‌آمیزی صوتی) نام‌آور است و کتاب‌های او هنوز در آموزش هارمونی و ارکسترنویسی به‌کار می‌روند.

در دهه‌ی 1350 نیز سرود سازمان چریک‌های فدائی خلق ایران روی بخشی از "شهرزاد" کورساکوف سروده شد و بر معروفیت این اثر در میان دانشجویان افزود:

من چریک فدائی خلقم
جان من فدای خلقم
جان به‌کف خون خود می‌فشانم
هر زمان برای خلقم
در پیکار خلق ایران هم‌رزم‌اند و هم‌نوایند
ایران ای کنام شیران وقت رزم تو شد
...
(متأسفانه متن کامل شعر را جایی نیافتم)

پخش شهرزاد و کاپریچیو اسپانیول از برنامه‌های ثابت و همه‌‌ساله‌ی "اتاق موسیقی" دانشگاه صنعتی آریامهر (شریف) بود.

زیست‌نامه‌ی کورساکوف
سایت کورساکوف
متن کامل کتاب "اصول ارکسترنویسی" به انگلیسی

زنبور عسل
بخشی از بالتی که روی شهرزاد تنظیم شده
بخشی از کاپریچیو اسپانیول که با داستان شب پخش می‌شد
بخش دوم شهرزاد، "داستان شاهزاده قلندر" (سرود بالا روی این بخش سروده شده)

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

15 June 2008

عروج

ترجمه‌ی این اثر خود داستانی دارد که آن را این‌جا باز می‌گویم:

در سال‌های دانشجویی (و حتی پیش از آن) مانند بخشی از هم‌میهنانمان شیفته‌ی همه‌ی پدیده‌ها، آثار هنری و محصولاتی بودم که به گونه‌ای ربطی به اتحاد شوروی داشتند و یا از آن‌جا می‌آمدند. سانسور و خفقان شدید شاهنشاهی کاری کرده‌بود که ما جوانان آن دوران تشنه‌ی داشتن و حتی دیدن عکسی از مارکس و انگلس و لنین، میدان سرخ مسکو، چه‌ گوارا و از این قبیل بودیم، و البته اگر ساواک چنین چیزی را در خانه‌ی کسی می‌یافت، یک‌راست روانه‌ی شکنجه‌گاه‌اش می‌کردند.

در پاییز ۱۳۵۵ هنگامی‌که برنامه‌ی جشنواره‌ی فیلم تهران اعلام شد، من و یک هم‌کلاسی، که او هم در همین "خط" بود، با شگفتی دیدیم که یک فیلم ساخت شوروی هم در برنامه‌ی جشنواره گنجانده شده‌است. با شوق فراوان بلیط برنامه‌ی آن روز را خریدیم و با آرزوهای بزرگی برای دیدن صحنه‌هایی از قهرمانی‌های سربازان ارتش سرخ شوروی و رژه‌ی پیروزمندانه‌ی آنان در میدان سرخ مسکو و ... به سینما رفتیم.

با شروع فیلم سرخوردگی ما حد و مرزی نمی‌شناخت. فیلم سیاه‌وسفید بود، به زبان اصلی (روسی) بود و زیرنویس آن به فرانسوی بود! هیچ‌یک از ما هیچ‌یک از این زبان‌ها را نمی‌دانستیم. با این‌همه دندان روی جگر گذاشتیم و تا پایان فیلم در سالن نشستیم، به امید آن‌که شاید سرانجام صحنه‌ای رؤیایی ببینیم. اما هیچ صحنه‌ی قهرمانانه‌ای از جنگ و هیچ تصویری از لنین یا میدان سرخ مسکو ندیدیم. هیچ چیزی، هیچ، هیچ، از فیلم دستگیرمان نشد. من همچنان تشنه‌ی دریافتن این فیلم و کنجکاو ماندم، و بعد که در جایی خواندم این فیلم برنده‌ی "خرس طلائی" جشنواره‌ی فیلم برلین شده، کنجکاویم شدیدتر شد.

در سال‌های جنگ عراق با ایران این فیلم بارها از تلویزیون ایران نمایش داده‌شد، اما تا پیش از خروجم از ایران آن‌چنان غرق در دوندگی‌های حزبی بودم که هرگز فرصتی برای دیدن نسخه‌ی دوبله‌شده‌ی آن از تلویزیون نیافتم.

در دوره‌ی زندگی در شوروی یک بار دیگر فیلم را به زبان اصلی از تلویزیون کرایه‌ای قراضه‌ای که داشتیم دیدم، اما این بار نیز هنوز آن‌قدر زبان روسی را نیاموخته‌بودم که از داستان فیلم سر در آورم. تا آن‌که سرانجام ترجمه‌ی آذربایجانی رمان "سوتنیکوف" که فیلم "عروج" روی آن ساخته‌شده در دو شماره‌ی پی‌درپی ماهنامه‌ی "آذربایجان" ارگان اتحادیه‌ی نویسندگان جمهوری آذربایجان شوروی منتشر شد و من که مشترک این ماهنامه بودم، توانستم برای نخستین بار داستان فیلم "عروج" را بخوانم. داستانی‌ست تکان‌دهنده. تصمیم گرفتم که در نخستین فرصت آن را به فارسی ترجمه کنم.

سرنوشت اما با من سر جنگ داشت: مهاجرت دگرباره، بیماری سخت، غم نان، ناپایداری خانواده... ترجمه‌ی آذربایجانی "سوتنیکوف" را از ماهنامه‌ها بریده‌بودم و با خود به سوئد آورده‌بودم. در فرصتی نشسته‌بودم و چند صفحه از آن را ترجمه کرده‌بودم، و کار چند سال خوابیده‌بود، تا آن‌که "حقیقت ساده" خاطرات صمیمانه و تکان‌دهنده‌ی منیره برادران از شکنجه‌گاه‌های جمهوری اسلامی را خواندم. او در جایی از رنج‌نامه‌اش از شبی در پای تلویزیون و تماشای فیلم "عروج" و شباهت یکی از هم‌زنجیران با یکی از قهرمانان فیلم سخن می‌گوید (دفتر دوم، صفحه‌ی 181، چاپ اول به همت تشکل مستقل دموکراتیک زنان ایرانی در هانوفر آلمان، 1373). برداشت ایشان از فیلم در آن لحظه غلط است. و در واقع گناه از ایشان نیست: برداشت کارگردان فیلم از داستان چیزی نیست که نویسنده می‌خواهد بگوید. در صحنه‌ای از فیلم سوتنیکوف شعار می‌دهد. چنین چیزی در کتاب وجود ندارد. نویسنده از شعار دادن بیزار است. احساس همدردی با منیره برادران و هم‌زنجیرانش، و احساس تعهد برای رساندن پیام واقعی نویسنده به ایشان و دیگران، انگیزه‌ای بسیار نیرومند در من ایجاد کرد که به هر زحمتی شده، و هم‌زمان با جدال با بحران‌های روحی، این رمان را به فارسی ترجمه کنم. تصمیم گرفتم که هر شب دست کم یک ساعت در خانه پای کامپیوتر بنشینم و "سوتنیکوف" را ترجمه کنم.

بسیاری از شب‌ها، اما، هرگز ساعت فراغتی پیش نیامد که حتی کامپیوتر را روشن کنم، و شب‌هایی بود که بعد از ترجمه‌ی تنها یک جمله می‌بایست به کارهای دیگری بپردازم. در اوایل کار به این نتیجه رسیدم که کار مترجم آذربایجانی تعریفی ندارد. متن روسی کتاب را در کتابخانه‌ی مرکزی استکهلم یافتم و با اندکی مقایسه دریافتم که تشخیصم درست است. بنابراین ترجمه‌ی آذربایجانی را کنار گذاشتم و جز در موارد انگشت‌شماری به آن مراجعه نکردم. و این‌چنین بود که سه سال گذشت! و خوب، اکنون که کتاب آماده شده، چه‌کارش باید کرد؟ در نوشته‌ی دیگری به دشواری انتشار کتاب در ایران اشاره‌ای کرده‌ام. خلاصه آن‌که انتشار کتاب سه سال به طول انجامید. و دستمزد من از انتشار آن چه بود؟ 20 نسخه از خود کتاب که 5 نسخه از آن به دوستانی رسید که زحمت کشیدند و آن‌ها را دست‌به‌دست دادند و به من رساندند! آیا نویسنده برای نوشتن و انتشار کتابش بیش از این رنج برد؟ نمی‌دانم.

آشنایانی که کتاب را خواندند، نظرهای گوناگونی داشتند: یک نفر پس از تعریف بسیار از ترجمه‌ی درخشان، گفت که "اما هنوز در سطح فکری قهرمان و ضد قهرمان مانده‌ای". یک نفر گفت که نثر بسیار بدی دارم و بعد از خواندن چند صفحه کتاب را به سویی افکنده‌است. یک نفر گفت که سال‌ها تشنه‌ی خواندن داستانی پر کشش و نثری روان بوده و سال‌هاست که از خواندن چیزی این‌چنین روان و راحت، مانند "راحت‌الحلقوم"، این‌چنین لذت نبرده‌است. یک نفر نوشت: "کتاب عروج را یک شبه خواندم و به دنیای "دور از میهن" و "چگونه پولاد آبدیده شد" و ... پرتاب شدم. البته این کتاب مقامش بالاتر است". یک نفر نوشت: "سرانجام خواندمش. ولی آخر چرا این‌‌همه درد، این‌همه رنج؟". چند نفر تنها گفتند که کار خوبی کرده‌ام و زحمت کشیده‌ام. و همین. و این‌ها همه کسانی بودند که کتاب را به ایشان اهدا کرده‌بودم. کتاب در ایران نایاب شد، اما از کسانی که کتاب را خریدند (به استثنای برادرم) هرگز هیچ نشنیدم.

منیره برادران، بی آن که من اشاره‌ای به برداشت پیشین او بکنم، نوشت: "وقتی کتاب را می‌خواندم نکاتی را جای تأمل دیدم که آن زمان در فیلم ندیده‌بودم. [...] فیلمی که بر اساس رمانی تهیه می‌شود معمولاً قادر به بازسازی همه‌ی زوایای آن نیست". آفرین بر تیزهوشی او که تفاوت را دریافت. اما برای کسانی که داستان را به شکل رویارویی قهرمان و ضد قهرمان در می‌یابند، باید روز زیبایی بنشینم و تحلیل مبسوطی بنویسم و نشان دهم که داستان از چه قرار است. روی کلمه به کلمه‌ی کتاب به سه زبان اندیشیده‌ام و کار کرده‌ام.

در این نشانی چند عکس و نوشته‌ی کوتاه به فارسی درباره‌ی فیلم، نویسنده‌ی کتاب و کارگردان زیبای فیلم می‌یابید.

سپاسگزارم از سیروس عزیز که نوار ویدئوی فیلم را با زیرنویس سوئدی نشانم داد. "عروج" (به روسی Voskhozhdeniye) در سوئد با نام Starkare än döden نمایش داده‌شده و نام انگلیسی آن The Ascent است.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

06 June 2008

‎”Annorlunda” svenskar‎

Under mina 22 år här i landet har jag läst och hört mycket om Palme hit och Palme dit men detta hans tidlösa radiotal från 1965 säger mycket om vem Olof Palme egentligen var:

”Vi blir mer och mer beroende av kontakt och impulser över gränserna. Vi kan inte bygga murar mot omvärlden, murar som betyder isolering och tillbakagång. Utvecklingen för människorna närmare och närmare varandra, i en kontakt som betyder stimulans men också nötning och svårigheter. Internationalismen får inte vara endast en känsla på distans. Den blir alltmer en del av vår vardag. Invandrarna i Sverige kan på sätt och vis sägas förebåda en ny tid. De vill bli en del av vår gemenskap och vi måste i vår tur söka oss ut i en vidare gemenskap över gränserna. Världen kommer till oss och vi måste komma ut i världen.”
Mycket passande just i dag, Sveriges nationaldag, tycker jag. Jag kommer att ha en permanent länk till talet i sin helhet här i sidokolumnen.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏