26 December 2009

Vi i repris i P2 ‎بازپخش برنامه درخواستی ما

I dag, lördag den 26 december kl. 8 på morgonen sändes min och vännernas önskemusik i repris i P2. Lyssna gärna till den i P2:s ljudarkiv här. Se även en bild på oss och läs om vårt program här (sidan finns där bara i dag och i morgon).

Mitt inlägg om programmet när det sändes första gången den 15 april 2009 finns här.

موسیقی کلاسیک درخواستی من و دوستان که در 15 آوریل 2009 از شبکه‌ی دوم رادیوی سوئد پخش شد و خبرش را همان هنگام این‌جا نوشتم، امروز، شنبه 26 دسامبر ساعت 8 صبح بار دیگر پخش شد. اگر آن را از رادیو نشنیدید، تا سی روز آینده می‌توانید در بایگانی رادیو به آن گوش دهید. عکسی از من و دوستان و نیز مختصری درباره‌ی ما و موسیقی درخواستیمان در این نشانی هست (آن صفحه‌ی تارنما روز دوشنبه تغییر می‌کند).

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

20 December 2009

بازگشت به سردسیر؟

این روزها با خواندن خاطرات محمود اعتماد‌زاده (به‌آذین) از زندان و شکنجه در جمهوری اسلامی، بار دیگر به یاد عنصر پلیدی به‌نام لئونید شبارشین افتادم و این‌که چگونه حتی همین نام او (که به‌آذین آن را "شباشین" نوشته) مایه‌ی آزار و شکنجه‌ی او و دیگران بوده‌است.

درباره‌ی شبارشین و ماجراهای او در جای دیگری به‌تفصیل نوشته‌ام. این‌جا فقط می‌خواهم در باره‌ی عنوان آن نوشته، یعنی "جاسوسی که طرد شد" قدری توضیح بدهم.

آن عنوان را از گفت‌وگوی روزنامه‌ی ایزوستیا با شبارشین برداشتم، اما اگر می‌خواستم آن را مطابق کلیشه ترجمه کنم، می‌بایست می‌نوشتم "جاسوسی که به سردسیر بازگشت"! آن‌وقت آیا خواننده در می‌یافت که سخن از جاسوسی‌ست که کنار گذاشته شده‌است؟ نمی‌دانم کدام شیر پاک خورده‌ای نام رمان و فیلم معروف ”The Spy Who Came in from the Cold” را "جاسوسی که از سردسیر آمد" ترجمه کرد و باعث شد که مترجمان بعدی نیز to come in from the cold را "بازگشت از سردسیر" ترجمه کنند. این اصطلاح در نام رمانی نوشته‌ی جان لو‌کاره John le Carré به‌کار رفته و فیلم زیبا و معروفی با شرکت ریچار برتن هم روی آن ساختند.

شاعر بزرگ احمد شاملو به‌ناچار و برای در آوردن نان خود و خانواده به بسیاری کارهای حاشیه‌ای، از جمله ترجمه‌ی متن فیلم‌ها و نوشتن تئاتر و فیلم‌نامه برای فیلم‌های فارسی دست می‌آلود. از جمله فیلم‌نامه‌ی "گنج قارون" را به او نسبت می‌دهند. شاعر بزرگ ترک ناظم حکمت نیز چندی از کارهای مشابهی نان می‌خورد. آیا ترجمه‌ی نام فیلم و فیلم‌نامه‌ی "جاسوسی که از سردسیر آمد" نیز کار شاملو بود؟

فرهنگ انگلیسی- فارسی معتبر "هزاره" تألیف علی‌محمد حق‌شناس و همکاران، ”be left out in the cold” را "سر (کسی) بی‌کلاه ماندن؛ مورد بی‌اعتنایی قرار گرفتن، بی‌کس و تنها ماندن" معنی کرده‌است و به گمانم این را از "فرهنگ فشرده‌ی آکسفورد" ترجمه کرده‌اند که در توضیح آن اصطلاح می‌نویسد ignored, not looked after. فرهنگ چندجلدی ووردزوورث Wordsworth نیز در جلد Dictionary of idioms در برابر leave (someone) out in the cold می نویسد to neglect or ignore someone، و بعد مثال می‌زند You can’t invite half your relatives to your wedding and leave the others out in the cold!

اگر این جمله‌ی واپسین را با کلیشه‌ی معمول ترجمه کنیم، باید بنویسیم: "نمیشه که نصف فامیل رو به جشن عروسیت دعوت کنی و بقیه رو توی سردسیر ول کنی!" و برخی مترجمان با تخیل نیرومند شاید به‌جای سردسیر در این جمله بنویسند "یخچال": "بقیه رو توی یخچال ول کنی"!

عنوان گفت‌وگوی روزنامه‌ی ایزوستیا با شبارشین این بود: Разведчик, вернувшийся в холод

در وب‌گردی‌هایم برای تکمیل نوشته‌ام درباره‌ی شبارشین به اسناد و مطالب جالبی درباره‌ی فعالیت‌های روسان و عواملشان در ایران در منابع روسی برخوردم که امیدوارم عمری و وقتی باشد تا بتوانم سر نخ‌هایی از آن‌ها به جویندگان حقیقت نشان دهم.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

13 December 2009

تفریح لازم است!‏

می‌دانم که کسانی خواهند گفت "آن‌جا جوانان مملکت در دود و آتش و خون دارند دست‌وپا می‌زنند، و این‌جا فلانی دارد از تفریح حرف می‌زند"، یا چیزی شبیه به آن. ولی، دروغ چرا، چندی بود که خسته و پژمرده بودم و حالی شبیه به آن نوروز در خوابگاه دانشجویی داشتم. آن بار فیلم "الماس‌ها ابدی‌اند" به دادم رسید، و دیشب داشتم کانال‌های تلویزیون را بی‌هدف عوض می‌کردم که روی فیلم سبک و تفریحی Laws of attraction با بازیگری پیرس براسنان و جولیان مور گیر کردم، و چه گیر کردن خوبی! جولیان مور همیشه تماشایی‌ست، و پیرس براسنان را هم از بازی‌هایش در نقش جیمز باند می‌پسندم.

نتیجه‌ی اخلاقی فیلم این بود که می‌توان زندگی را سخت نگرفت؛ می‌توان کوتاه آمد؛ و مهم‌تر از همه این که می‌توان به خود اجازه داد که عاشق شد! با پایان فیلم سبکبال و سر حال بودم؛ فشار کار سنگین مغزی در سر کار و چند پروژه‌ی همزمان شخصی را فراموش کردم، و با بی‌خیالی تا ساعت 3 بعد از نیمه‌شب همان‌جا نشستم و چندین بخش از سریال قدیمی Space 1999 را هم که به‌یاد ندارم با چه نامی در تلویزیون ایران نمایش می‌دادند، از کانالی که فیلم‌های تخیلی نشان می‌دهد تماشا کردم.

زنده‌باد تفریح!

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

28 November 2009

زن یعنی این؟

En 47-årig kvinna från Värmdö, inte så långt ifrån där jag bor, har åtalats för att ha misshandlat sin sambo med en sopkvast och en porslinsskål! Och då undrar mina vänner varför jag fortsätter att vara singel! Läs hela notisen här.

به نوشته‌ی روزنامه‌ی محله‌ی ما هفته‌ی گذشته یک زن هم‌محلی‌مان به اتهام کتک زدن همسرش و زخمی کردن او در دادگاه محاکمه شد. گویا این خانم نخست مرد را با دسته‌ی جارو کتک زده و بعد یک کاسه‌ی چینی را روی سر او خرد کرده‌است! مرد، حسابی زخم و زیلی شده و از همان روز صدای زنگ آزارنده‌ای در گوشش می‌پیچد. دعوا گویا از آن‌جا آغاز شد که مرد فراموش کرد تعریف کند که آخر هفته با دوستانش بیرون می‌رود و در دسترس نیست!

و بعد دوستان پیوسته زیر گوشم می‌خوانند که چرا تنها مانده‌ام و با زنی شریک نمی‌شوم! اینان آیا به‌راستی دوست من‌اند؟

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

22 November 2009

آیا همدیگر را خواهیم خورد؟

Det finns en rolig läsning av Kaianders Sempler angående årets ekonomipristagare och hennes forskningar kring hur vi ska rädda oss från ”allmänningens tragedi”. Jag har översatt den till persiska som kan spåras i texten nedan. Läs originalet i Ny Teknik.

هیچکس انگیزه‌ای ندارد که در خوردن از سفره‌ی مشترک جلوی خود را بگیرد. ماهیگیران با آن‌که می‌بینند و می‌دانند که اگر همین‌طور به ماهیگیری ادامه دهند نسل ماهی‌ها از بین خواهد رفت، باز به سودشان است که به ماهی‌گیری ادامه دهند. و از این‌جاست که جلوگیری از غارت منابع همگانی دشوار است، حتی اگر همه ببینند که منبع مشترک آب، جنگل، ماهی، یا هر چیز دیگری محدود است. همه خیلی ساده به این نتیجه می‌رسند که به سودشان است که تا می‌توانند و تا هنگامی که چیزی در دسترسشان هست، از آن بهره‌برداری کنند، زیرا اگر تو برنداری، یکی دیگر می‌زند و می‌برد.

الینور آسترام Elinor Ostrom استاد علوم سیاسی در دانشگاه ایندیانای امریکا و برنده‌ی امسال جایزه‌ی اقتصاد «یادبود آلفرد نوبل» چند دهه‌ی اخیر را به پژوهش در یافتن راه‌هایی برای حل مشکل سفره‌های مشترک گذرانده‌است. او می‌گوید که کشف کرده‌است که نمونه‌های بسیاری وجود دارد که نشان می‌دهد در طول سالیان بی هیچ مشکلی از سفره‌های مشترک بهره برداری شده‌است. نوشته‌ی کوتاه و جالبی در توضیح پژوهش‌های او ترجمه کردم که آن را در سایت ایران امروز، یا در این نشانی می‌یابید.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

14 November 2009

اندیشه‌هایی پیرامون یک عکس

این‌جا برلین است، بیست سال پیش، دهم نوامبر 1989. یکی از زشت‌ترین لکه‌های دامان انسانیت دارد پاک می‌شود. یکی از دردآورترین دیوارها و مرزهایی که میان من و تو، میان من و او، میان تو و او کشیده‌بودند، دارد فرو می‌ریزد. مردم برلین غربی دارند قفسی را که کسانی سالها پیش در خاک شهرشان و بر گرد برادران و خواهران‌شان ساخته‌اند ویران می‌کنند. اینان شاد‌اند و سرشار از شور آزادی و آزادی‌خواهی، و چهره‌ی آن سرباز آلمان شرقی را، آن را که بلندتر از همه است، بنگرید...

چه می‌گذرد در اندیشه‌ی او؟ آن‌جا او را گذاشته‌اند تا با پیکرش سوراخ دیوار سیمانی را بپوشاند، و او بی‌گمان از خود می‌پرسد: آیا من و دوستانم می‌توانیم راه این جمعیت پر شور و شر را سد کنیم؟ اینان با من چه خواهند کرد؟ چه بر سرم خواهند آورد؟ اگر هجوم آورند، آیا زیر لگدهایشان مرا خواهند کشت؟ آیا آن برادرم، آن پلیس غربی، جانم را در پناه خود خواهد گرفت؟ چرا این‌جا ایستاده‌ام؟ چرا مرا این‌جا کاشتند؟ از چه دفاع می‌کنم، و در برابر چه کسی؟ مگر این‌ها هم آلمانی نیستند؟ آیا آنان نیز هم‌وطن من‌اند؟ آیا هم‌زبان بودن، یعنی هم‌وطن بودن؟ وطن یعنی چه؟ میهن کجاست؟ آیا آن‌سوی دیوار هم پاره‌ای از وطن من است؟ آن مرد، آن زن، آیا خویشاوند من نیستند؟ آیا از یک گوشت و پوست نیستیم؟ مگر همه انسان نیستیم؟ کجایند آن رهبران حزبی، آن فرماندهان ارشد، که پیوسته در گوش ما از میهن و میهن‌پرستی افسانه‌ها خواندند؟ مرا این‌جا کاشتند و کجا غیبشان زد؟ افسانه‌ها و شعارهایشان کجا رفت؟ همین دیروز چند خیابان آن‌سوتر رژه می‌رفتند و شعارهایشان گوش فلک را کر می‌کرد. چرا اکنون پیدایشان نیست که به من بگویند چه کنم؟ چه کنم؟ من و این برادران هم‌سنگرم اگر هم‌اکنون سنگ و سیمان هم بشویم، باز این جمعیت ما را خرد می‌کند و راه خود را می‌گشاید. ببین چگونه همین شکاف را گشودند! اگر از شکاف بگذرند و به این سو بیایند، و فردا ورق برگردد و همه چیز مانند دیروز شود، آیا همان فرماندهانی که اکنون پشت مرا خالی کرده‌اند، در دادگاه نظامی به مرگ محکومم نخواهند کرد؟ اگر ورق برنگردد و همین جمعیت بر فردای ما حاکم شود، آیا مرا به جرم انجام وظیفه‌ام، به جرم دفاع از میهنم (راستی، کدام میهن؟) محاکمه و محکوم نخواهند کرد؟ چه کنم؟ تا کجا پایداری کنم؟ پاسخ همسرم را، پدرم را، فرماندهانم را، چه بدهم؟ کودکم؟ چه بر سر کودکم خواهد آمد؟ آه، چه تیره‌بختم من. چرا می‌بایست درست در این سال و این ماه نوبت خدمت من باشد؟ چرا می‌بایست درست امروز نوبت نگهبانی من پای این دیوار لعنتی باشد؟ آیا می‌توانم پستم را ترک کنم؟ آیا می‌توانم یک گام به آن‌سو بردارم و به آن خواهران و برادران شاد و سرزنده‌ام بپیوندم؟ خیانت؟ خیانت یعنی چه؟ چه کسی و به چه حقی گفته‌است که نجات جان خویش، یعنی خیانت؟ خیانت به چه کسی؟ آیا اگر من جانم را برای فردای فرزندم حفظ کنم، خیانت کرده‌ام؟ فرزندم، فرزندم... چه‌قدر دلم می‌خواهد که هم‌اکنون او را در آغوش می‌داشتم، اما نه این‌جا! نه، نه... این‌جا نه! سد را شکستند... دیوار را شکافتند... بیست متر آن‌سو‌تر سوراخ دیگری گشودند... سیل سرریز کرده‌است. و من این‌جا، در این سنگر، تنهاترین موجود روی زمینم. سنگر؟ چه واژه‌ای! سنگر یعنی چه؟ سنگر برای چیست؟ جنگ... چرا باید جنگید؟ چرا باید همنوع خود را کشت؟ دیوار... مرز... چرا باید دیوار کشید؟ چراباید مرز کشید؟ چه کنم؟ چه کنم؟

***
دلم می‌خواهد آن سرباز را پیدا کنم و بر شانه‌اش بوسه زنم و سپاسش گویم که تفنگ برنداشت و انسانی را نکشت.

***
"[...] رهنمودی که برای من رسید چنین بود: «به خانه‌ی قبلی دیگر نرو! ماشین حزب را بفروش و پولش را به حزب بده! خانه‌ای دیگر و کاری برای خود پیدا کن!» [...] نخستین میزبانم در روز دوم به زبان بی‌زبانی فهماند که خود او هم در خطر دستگیری‌ست و بهتر است که من نیز به پرونده‌ی او افزوده نشوم. دومین میزبان در روز دوم گفت که رفیق دیگری هم در خانه‌ی او پنهان است و به او رهنمود داده‌اند که کس دیگری به خانه‌اش رفت‌وآمد نکند. در خانه‌ی سومین میزبانم اضطراب را در نگاه‌ها و پچ‌پچه‌های زن و شوهر تاب نیاوردم و نخواستم بیش از آن رنجشان دهم... [...] احسان طبری را نیز چند ماه بعد «کشتند»؛ واپسین رشته‌ای که مرا به روزنه‌ای از روشنایی می‌پیوست، گسست، و در تاریکی بی‌پایان فضای آن‌سوی کهکشان رها شدم." [با گام‌های فاجعه، ص 55 و 62]

***
عکس از جرارد مالی Gerard Malie / AFP

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

04 October 2009

جایزه‌ی سوئدی برای جوان ایرانی

این روزها رسانه‌های فارسی پر است از اخبار جایزه‌هایی که نهادهای گوناگون خارجی به این و آن ایرانی می‌دهند: از شهره آغداشلو، تا مرجانه بختیاری، شادی صدر، لادن و رؤیا برومند، پروین اردلان، و شاید چند تن دیگر که اکنون به یاد ندارم، و چه به‌جا همه از میان زنان میهن‌مان که جهانی می‌بیند چه‌گونه در پیکار خیابانی نیز پیشتازاند.

در این میان خبررسانی از یک جایزه از قلم افتاده‌است و من بار دیگر احساس می‌کنم که باید خبرگزاری کنم: دو سال پیش در چنین روزهایی از پدیده‌ی سعادت‌شهر، نزدیک تخت‌جمشید، سخن گفتم و در برابر آموزگاران زحمت‌کشی که چشم مردمان را به روی شگفتی‌های هستی می‌گشایند سر فرود آوردم. آقای اصغر کبیری، آموزگاری که نگاه اهالی سعادت‌شهر را به‌سوی آسمان و کهکشان‌ها گرداند (و سه سال پیش جایزه‌ای جهانی به او دادند)، خود از ماهنامه‌ی "نجوم" الهام گرفته‌بود. هفته‌ی گذشته روزنامه‌های سوئد خبر دادند که بابک امین تفرشی که سال‌ها در ماهنامه
‌ی نجوم می‌نوشت و سردبیر آن بود، همراه با خانم کارولین پورکو Carolyn Porco از امریکا، برنده‌ی جایزه‌ی سوئدی لنارت نیلسون Lennart Nilsson به مبلغ یکصد هزار کرون شده‌اند.

بابک تفرشی عکاس هنرمندی‌ست که پایی در سفر دارد و دوربین‌اش زیبایی‌های آسمان را شکار می‌کند. عکس‌های او در مجله‌های معتبر جهان، برنامه‌های تلویزیونی، و سایت سازمان فضانوردی امریکا، ناسا، منتشر می‌شود و در چندین نمایشگاه عکس شرکت داشته‌است. او عضو گروه مشاوران سازمان ستاره‌شناسان بدون مرز و مدیر پروژه‌ی سال جهانی نجوم 2009 است. او همچنین بنیادگزار و مدیر پروژه‌ی "جهان در شب" است که کوشندگان آن در سراسر گیتی زیبایی‌های شب را با دوربین‌هایشان ثبت می‌کنند. در عکس‌های او از آسمان، اغلب زمین نیز در گوشه‌ای حضور دارد تا یادمان نرود کجا ایستاده‌ایم.

دکتر کارولین پورکو در بنیاد دانش بولدر کلورادو کار می‌کند و سرپرست آزمایشگاهی‌ست که در آن عکس‌های دریافتی از سفینه‌های کاسینی و هویگنس در مدار سیاره‌ی کیوان را برای انتشار عمومی بازسازی می‌کنند. او و همکارانش شش ماه و چندین حلقه‌ی تازه بر گرد کیوان و فوران آب در یکی از ماه‌های کیوان کشف کرده‌اند. او همچنین عضو گروهی‌ست که در سال 2015 روی عکس‌های دریافتی از سیاره‌ی پلوتو کار خواهد کرد.

لنارت نیلسون که اکنون 87 سال دارد خود از بزرگان عکاسی سوئد و جهان است که از جمله شاهکارهای او نخستین تصاویر از باروری تخمک انسان و جنین در حال رشد است. بنیادی که یازده سال پیش به بزرگداشت او پایه گذاشته شد، هر سال به کسانی که دانش را با زیبایی‌های عکس‌های خود گسترش می‌دهند جایزه می‌دهد. در بیانیه‌ی مطبوعاتی بیناد لنارت نیلسون گفته می‌شود که جایزه را از آن رو به بابک تفرشی و کارولین پورکو می‌دهند که "هر یک از دیدگاه ویژه‌ی خود جایگاه انسان را در کیهان به او یادآوری می‌کنند. بابک تفرشی با عکس‌های خود آسمان شب را که انسان نوین از یاد برده، بار دیگر به ما نشان می‌دهد و ما را به دوردست‌هایی می‌برد که ستارگان هنوز درخشش طلوع بشریت را در خود دارند؛ و کارولین پورکو تازه‌ترین دست‌آوردهای اکتشاف سیارات و پژوهش علمی را در عکس‌های زیبا و آموزنده نمایش می‌دهد."

کارولین پورکو می‌گوید که خوشحال است از این‌که بابک تفرشی هم شریک جایزه‌ی اوست "زیرا او کاری بسیار پر اهمیت انجام می‌دهد. بسیاری از مردم که در شهرها زندگی می‌کنند هیچ تصوری از زیبایی آسمان پر ستاره ندارند. او به مردم کمک می‌کند تا جایگاه خود را در کیهان دریابند". و بابک تفرشی افتخار می‌کند که جایزه را به همراه کارولین پورکو برده‌است. او از مدت‌ها پیش کارولین را می‌شناسد و عکس‌های او را در ماهنامه‌ی نجوم منتشر کرده‌است. او می‌گوید: "زاویه‌ی دید ما دو نفر بسیار متفاوت است. من از چیزهایی عکس می‌گیرم که با چشم غیر مسلح و بی هیچ وسیله‌ای بر آسمان دیده می‌شوند، و کارولین با ماهواره‌ها در دوردست آسمان‌ها عکس می‌گیرد."

این دو در مراسم روز 28 اکتبر در سالن بروالد ‏Berwaldhallen‏ استکهلم جایزه‌ی خود را دریافت می‌کنند.‏

بیانیه‌ی بنیاد لنارت نیلسون
سایت بنیاد لنارت نیلسون
زندگینامه‌ی لنارت نیسون
سایت بابک تفرشی
سایت کارولین پورکو
این نوشته‌ی مربوط به دو سال پیش را نیز بخوانید.‏
عکس ‏"کهکشان راه شیری و صورت فلکی عقرب" ‏از بابک تفرشی، برگرفته از سایت بنیاد لنارت نیلسون.
عکس‌های دیگری از بابک تفرشی را این‌جا و این‌جا، و نیز عکس‌هایی از کارولین پورکو را این‌جا ببینید.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

26 September 2009

از جهان خاکستری - 29

معبد و محرابم اتاق موسیقی بود. در اتاق دانشجوییم صفحه و نوار یا وسیله‌ی صوتی نداشتم. بامداد هر روز با ورود به دانشگاه ابتدا یک سر به اتاق موسیقی می‌رفتم. کتاب و کلاسورم را آن‌جا می‌گذاشتم و در طول روز و در کلاس‌هایی که شرکت می‌کردم، دیگر کتاب و کلاسوری به‌دست نداشتم. آن‌جا، در اتاقک چوبی اتاق موسیقی، برای دستگاه صوتی سانسویی Sansui و ضبط صوت آکایی Akai سری فرود می‌آوردم، دستی به مهر و ستایش بر شیرازه‌ی صفحه‌های موسیقی کلاسیک که در قفسه‌ها چیده شده‌بودند می‌کشیدم، و پیش از آن‌که به‌سوی نخستین کلاس درس بروم، گوشی را روی گوشم می‌گذاشتم، صفحه‌ی آن موسیقی را که سراسر شب در گوش داشتم می‌گذاشتم، می‌شنیدمش، می‌نوشیدمش، می‌پرستیدمش، و تازه آن‌گاه بود که روزم آغاز می‌شد. تنها و غم‌انگیز؟ شاید. اما مگر همه‌ی عبادت‌های دیگر در تنهایی و غم صورت نمی‌گیرند؟

و یک روز، که نمی‌دانم چرا هم‌اتاقی اردبیلی‌ام محمد هم آن‌جا بود، همان که با من گرفته‌بودندش، در اتاق باز شد و آزاده‌ی زیبا و شاد آن‌جا ایستاده‌بود، با دوستش سودابه. آزاده همان نخستین عشق من در دانشگاه بود که بوی کشنده‌ی جوراب شخص جنایتکاری مرا از او رانده‌بود. اکنون او به سراغ من آمده‌بود و نمی‌دانستم که آیا یادی از آن بوی جوراب دارد یا نه. لال شده‌بودم. فلج شده‌بودم. نمی‌دانستم چه بگویم و چه کنم. او گفت: "میشه پاتتیک چایکوفسکی رو پخش کنین؟"

پاتتیک چایکوفسکی؟ این موسیقی را خوب می‌شناختم. یکی از نخستین آثار موسیقی کلاسیک جهانی بود که بارها و بارها شنیده‌بودم و شاید از همان رو به موسیقی کلاسیک علاقه‌مند شده‌بودم. رادیوی رشت، تنها فرستنده‌ی داخلی که در سال‌های نوجوانی من در اردبیل خوب شنیده می‌شد، نوار این موسیقی را در بایگانی داشت و شاید بیش از این چیزی نداشت، و من هر شب با رادیو گوشی دست‌ساخت خودم و با نوای این موسیقی به خواب می‌رفتم. اما این موسیقی دست کم 45 دقیقه بود. با صدایی لرزان از آن موجود زیبا پرسیدم: کدام قسمتش؟ و او گفت: موومان چهارم!

موومان چهارم، یعنی غم‌بارترین بخش از غم‌بار‌ترین سنفونی تاریخ موسیقی! چرا؟ چرا آزاده‌ی زیبای شاد و بازیگوش که چنان که دیده‌بودم با دوستش مهین همه‌ی جهان را به مسخره می‌گرفت و به ریش همه و هر کسی می‌خندید، اکنون می‌خواست غمناک‌ترین موسیقی جهان را بشنود؟ به درون اتاقک رفتم، صفحه را گذاشتم، و سوزن گراموفون را روی آغاز بخش چهارم سنفونی گذاشتم. محمد کنارم ایستاده‌بود و داشت با پوزخندی ادای آزاده را در می‌آورد: "میشه پا ته‌تیک و بذارین...؟" عصبانی‌ام می‌کرد. ردش کردم.

آزاده ازدواج کرد و رفت. و بعد، روزی، هنگام ورود به دانشگاه، سودابه همراهم شد. نگاهی کاونده در صورتم کرد و گفت: "دلم می‌خواهد بدانم در این لحظه چه چیزی در ذهنت می‌گذرد". و من راستش را گفتم: "یک موسیقی که خیلی شبیه به پرواز است: جاهایی از کنسرتو برای ارکستر اثر آهنگساز آذربایجانی سلطان حاجی‌بیکوف"، و در پاسخ نگاه پرسشگر او گفتم: "بیا برویم تا برایت پخش کنم". سودابه وقت نداشت، باید به کلاسش می‌رسید، اما با من آمد، در حالی که این پا و آن پا می‌کرد منتظر ماند تا صفحه را پیدا کنم و سوزن را تا جای مورد نظر پیش ببرم و موسیقی را برایش پخش کنم. شنید، و رفت، و نگفت چرا جریان ذهن مرا پرسید و اکنون که پاسخ را دانست، چه فکر می‌کند.

و باز روزی در اتاق باز شد و مهناز و پری، دو تن از زیباترین دختران دانشگاه آن‌جا ایستاده‌بودند. مهناز پرسید: آداجیوی آلبینونی رو دارین؟ نمی‌دانستم. اثری با این نام به گوشم نخورده‌بود. دستپاچه و با لکنت گفتم که نگاه می‌کنم. آن دو ایستاده‌بودند، عطر حضورشان سرمستم می‌کرد، دست‌هایم می‌لرزیدند، اما صفحه را زود پیدا کردم. لبخندی به رویشان زدم، و رفتند و روی صندلی‌های چوبی اتاق نشستند. موسیقی را پخش کردم. نخستین بار بود که آن را می‌شنیدم. چه آهنگ غم‌انگیزی. چرا این دختران موسیقی غم‌انگیز را دوست داشتند؟ آداجیوی آلبینونی را در سوئد در مراسم سوگواری پخش می‌کنند.

***
محمد تا سال‌ها پس از آن آزارم می‌داد: "میشه پا ته‌تیک و بذارین...؟"

آزاده و مهری و سودابه در امریکا و مهناز در ایران زندگی سعادتمندی دارند. از سرنوشت پری ِ زیبارویی که گفته می‌شد همشهری تبریزی من است، هیچ نمی‌دانم. برایش خوشبختی آرزو می‌کنم.

[عکس از منوچهر. آن اتاقک چوبی در اتاق شماره 3 ساختمان مجتهدی (ابن سینا) اکنون دیگر وجود ندارد.]

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

18 September 2009

سرگذشت یک هم‌دانشگاهی

بسیاری از کسانی که در فاصله‌ی سال‌های 1347 و 1354 دانشجوی دانشگاه صنعتی آریامهر (شریف کنونی) بوده‌اند، زهرا ذوالفقاری، دانشجوی دانشکده‌ی شیمی را از دور و نزدیک می‌شناسند. او دختری بالابلند بود که همه جا دیده می‌شد و در بسیاری از فعالیت‌های دانشجویی شرکت داشت. در آغاز دانشجوی ممتازی بود، اما به‌تدریج به فعالیت‌های سیاسی روی آورد و درس برای او، مانند بسیاری دیگر، در درجه‌ی پایین‌تری از اهمیت قرار گرفت. با این‌همه او در سال 1354 فارغ‌التحصیل شد و من دیگر هیچ خبری از او نداشتم، تا آن‌که دیشب، پس از 34 سال، او را در برگ‌های پر درد و رنج خاطرات زندان عفت ماهباز باز یافتم و سرگذشت غم‌انگیز او خواب از چشمانم ربود.

عفت ماهباز از نوروز 1363 تا مرداد 1369 به "جرم" عضویت در سازمان فدائیان خلق (اکثریت) در شکنجه‌گاه‌های جمهوری اسلامی به‌سر برد و اکنون ساکن انگلستان است. کتاب او "فراموشم مکن" نام دارد که نشر باران (استکهلم) آن را در سال 2008 منتشر کرده‌است. شاید به‌زودی چیزی درباره‌ی این کتاب بنویسم، اکنون اما فقط سرگذشت زهرا ذوالفقاری را از آن نقل می‌کنم. عفت ماهباز می‌نویسد:

«زهرا ذوالفقاری از هواداران خط سه (حزب کمونیست، یا شاید سهند) [پیکار - شیوا] بود. دختر قدبلندی که معمولاً سرش در کار خودش بود و کم‌تر مایه‌ی آزار و اذیت گروه‌های دیگر. آن‌چه زهرا را برایم جالب کرده‌بود، دوستی عمیق و عاطفی او با نوشین بود. آن‌ها فاصله‌ی سنی زیادی با هم داشتند. شاید به همین دلیل دوستی این دو در آن جمع بیش‌تر به‌چشم می‌خورد. آن‌ها دور از هیاهوی بند، سرشان به هم گرم بود و ساعت‌ها با هم حرف می‌زدند. زهرا جزو کسانی بود که از بند عمومی به اتاق‌های در بسته، یعنی بند ملی‌کش‌ها منتقل شده‌بود.

در آن‌جا زندانیان سلول‌های دربسته را طبق قرار روزی سه بار و گاهی هم در هنگام سحر به توالت می‌فرستادند. پیش از این که به بند ما منتقل شود، بند یکی‌ها، روزهای متمادی بود که در تنبیه هواخوری به‌سر می‌بردند و زندانبانان گاه آن‌ها را به‌جای سه بار، دو بار در روز به دستشوئی می‌فرستادند. به همین دلیل فشار زیادی روی زندانیان بود. یکی از روزها که نوبت دستشویی بچه‌های بند یک یا بند ملی‌کش‌ها بوده، زندانبانان در را باز نمی‌کنند، اگرچه مدت‌ها بوده که زندانیان پشت در اتاق فلش گذاشته‌بودند. زهرا نیاز به توالت داشته و هرچه دوستانش به او می‌گویند از سطل اضطراری اتاق برای ادرار استفاده کند فایده‌ای نمی‌کند. زهرا شروع به در زدن می‌کند. مدتی طول می‌کشد و پاسخی نمی‌آید. او از پشت در فریاد می‌زند: "فاشیستا در رو باز کنین".

پاسدارها در را باز می‌کنند و می‌گویند: "چه کسی می‌خواد بره دستشویی؟" زهرا را از اتاق برای رفتن به توالت می‌برند و دیگر او را به اتاق باز نمی‌گردانند. 20 روز بعد که زهرا را به بند دربسته باز می‌گردانند حالت او دگرگون شده‌بوده و شعار می‌داده. ما در بند بالا شنیدیم که وضعیت روحی او به‌هم ریخته‌است. زهرا می‌گفته: "بچه‌ها مگه نشنیدین انقلاب شده، مردم جلوی اوین شعار آزادی می‌دن. مردم دارن میان که ما رو آزاد کنن. همه چیز تموم شده." بعد از مدتی هم با این‌که وضعیت روحی او بهتر نشده‌بود او را دوباره به سلول باز می‌گردانند.

زهرا در زمان پهلوی هم در زندان بود و در دوره‌ی حکومت اسلامی نیز از سال 1361 دستگیر شده‌بود. او از جمله افراد تیزهوشی بود که در کنکور دانشگاه صنعتی اول شده‌بود. بسیار مهربان و صادق هم بود. در سال 1367 زمانی که زندانیان را برای نماز خواندن شلاق می‌زدند همه صدای بلند او را می‌شنیدند که شعار آزادی می‌داد: "در را باز کنید. درها و پنجره‌ها را باز کنید." پاسدارها او را به زیر مشت و لگد می‌گرفتند. بعد از اعدام و شکنجه‌های سال 1367 او را آزاد کردند. او گاه در خیابان می‌ایستاد و شعار آزادی می‌داد. دوباره دستگیرش می‌کردند و به اوین باز می‌گرداندند. هر بار برادرش می‌آمد و او را به خانه می‌برد.

بعد از این که آزاد شدم، در واقع در دوران مرخصی در تابستان 1369 شنیدم که زهرا در تیمارستان است. به دیدارش رفتم. دیداری که درد و رنج مرا افزایش داد. زهرا در بخش ویژه با مراقبت‌های ویژه بود. در اتاق کوچکی که میله داشت و روی میله‌ها توری کشیده شده‌بود. جایی بدتر از سلول‌های سیمانی آسایشگاه اوین. او با کمال تعجب مرا شناخت و از این که به دیدارش رفته‌ام تشکر کرد. من از دیدن این صحنه دلم ریش شده‌بود. البته سعی می‌کردم نفهمد.

اولین حرفی که زد این بود: "منو شرمنده کردی. امیدوارم منو ببخشی که آزارتون می‌دادم، شما رو بایکوت می‌کردم. چه کار وحشتناکی بود..."

خندیدم و گفتم: "این چه حرفیه... به این موضوع اصلاً فکر نکن."

بعد از کمی صحبت، دوباره موضوع بایکوت‌های زندان را به میان کشید، با صمیمیتی که انسان می‌توانست بفهمد که دروغ نمی‌گوید.

در اواخر سال 1369، چند ماه بعد از آزادی از زندان، در یک شرکت تحقیقات شیمیایی در کرج مشغول به کار شدم. زهرا هم همان‌جا استخدام شد. او هر ساعتی که دلش می‌خواست می‌آمد. رئیس آن شرکت، دکتر جلیل مستشاری، از موقعیت زهرا کاملاً باخبر بود. او می‌خواست زهرا احساس کند که دارد مثل همه کار می‌کند، درآمد دارد و سربار کسی نیست. دکتر جلیل مستشاری، این انسان نیک روزگار ما، برای بسیاری از بچه‌هایی که از زندان رها شده‌بودند شغل پیدا کرد و آن‌ها را بیمه کرد. او کمک کرد تا ما هرچه سریع‌تر به شرایط عادی و معمولی زندگی باز گردیم. او ستاره‌ی شب‌های تار زندگی ما شد و با ایجاد کار برای امثال من و زهرا ذوالفقاری کمک کرد تا به مداوای زخم‌های درون‌مان بپردازیم. عموجلیل، بی آن‌که به خط و خطوط فکر افراد توجه کند کمک زیادی به ما کرد؛ بی هیچ چشمداشتی. با کمک‌هایی این‌چنین شاید اندک امنیتی برای ادامه‌ی زندگی یافتیم وگرنه تلفات و خودکشی‌های بیرون از زندان می‌توانست افزایش پیدا کند.

با این وجود زهرا هر چند ماه یک بار دوباره حالش بد می‌شد. در سال 1370 و 71 در تیمارستان میدان امام حسین به دیدنش رفتم. او را هر بار در بخش تحت‌الحفظ تیمارستان بستری می‌کردند. یادم می‌آید حرف‌هایی می‌زد که خبر از وقوع انقلاب می‌داد. از انقلاب و تظاهرات مردم در خیابان‌ها می‌گفت. او گاه در پایان حکومت پهلوی سیر می‌کرد و گاه در حکومت اسلامی. گاه می‌خواست حکومت پهلوی را سرنگون کند، گاه حکومت اسلامی را. دوران انقلاب و دوستانش را خوب به‌خاطر داشت. گاه نیروهای ساواک بودند که او را تعقیب می‌کردند و گاه پاسداران خمینی. گاه در دانشگاه صنعتی، و گاه جلوی اوین برای آزادی زندانیان سیاسی شعار می‌داد. هر بار که مرا می‌دید به فضای زندان باز می‌گشت و از من دلجویی می‌کرد. گاه چون آدم‌های عادی به سر کار می‌آمد و خلاصه در کشاکش سخت زندگی، برنده نبود. زهرا ذوالفقاری در سال 1377 به زندگی سختش پایان داد.» [صفحه 162 تا 164]

مهندس زهرا ذوالفقاری در میان خیل جان‌باختگان دانشگاه صنعتی آریامهر (شریف) تنها نیست. عکس او را از آلبوم فارغ‌التحصیلان دوره‌ی سوم دانشگاه برداشتم.

پی‌نوشت:‏
بنا بر اطلاعات تازه (ژانویه 2010)، زهرا که در پی گرفتن ویزای سفر درمانی به خارج بود، پیش از خروج، در بیمارستانی "ایست ‏قلبی" کرده شد.‏

نیز این نوشته را بخوانید.

پی‌نوشت (مارس 2015): از فیسبوک نسیم یزدانی

«در راهرو، بالای پله‌هایی که به زیر زمین ختم می‌شوند، ایستاده‌ایم. بار دوم است که ما را ‏به زیر زمین می‌برند، اینبار همه هستند، با کلیه‌ی وسائل... امروز صبح وقتی گل‌ها را در ‏هواخوری تازیانه می‌زدند، ما به تماشا نرفتیم و در اتاق‌هایمان بست نشستیم... دوستانِ ‏آزادی مان نه! گفته‌بودند... ما ایستاده‌ایم در سکوت و هوا سنگین و رعب‌آور است. کنارِ من، ‏دوست بلند قامتم ز ذ [زهرا ذوالفقاری] ایستاده است. حضور مهربان و صمیمی‌اش برایمان ‏دلگرمی‌ست. او تجربه‌ی هر دو دوره را با خود حمل می‌کند... صدایی یکه‌تازی می‌کند: "از ‏این به بعد هوا نصف! غذا نصف! ملاقات بی ملاقات! دستشویی..." حرفش فرصت پایان ‏نمی‌یابد و در دهانش می‌ماسد... ز ذ است که با صدای رسا، در دستمالِ سفید و تمیزش ‏فین می‌کند... و ما با دهانِ بسته تمام قد می‌خندیم...‏»

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

11 September 2009

Grön solidaritet همبستگی سبز


در رسانه‌های فارسی ندیدم کسی این خبر را پوشش داده‌باشد. پس من نیز باید به خیل "خبرگزاری‌های یک‌نفره" بپیوندم!

خانمی که در عکس نوار سبز بر مچ دستش دارد، مونا سالین Mona Sahlin رهبر بزرگ‌ترین حزب صحنه‌ی سیاسی سوئد، حزب سوسیال‌دموکرات، وزیر پیشین در چند وزارت‌خانه‌ی گوناگون، و معاون نخست‌وزیر پیشین سوئد است. آن دو تن دیگر نیز رهبران حزب‌های "سبز" و "چپ" (کمونیست پیشین) هستند. این عکس روز یکشنبه 6 سپتامبر (15 شهریور) در "باغ شاه" استکهلم برداشته شده‌است و من آن را از روزنامه‌ی سوئدی DN روز بعد اسکن کرده‌ام. این سه حزب که اکنون در جبهه‌ی مخالف دولت سوئد هستند، در این روز کارزار خود را برای انتخابات بعدی سوئد آغاز کردند.

هفته‌ای پیش از آن (30 اوت، 8 شهریور) به ابتکار نسل دوم ایرانیان ساکن استکهلم مراسم دفاع از حقوق بشر در ایران در همین "باغ شاه" برگزار شد. آن روز خانم مونا سالین با کت سبزرنگ و همین نوار سبز بر مچ دستش روی صحنه آمد، از شرکت سفیر سوئد در ایران در مراسم تنفیذ احمدی‌نژاد به‌شدت انتقاد کرد، و در سخنرانی پرشور خود قول داد که تا روزی که جشن پیروزی مردم ایران در رسیدن به خواست‌هایشان در همین صحنه برگزار شود، این نوار سبز را همواره بر مچ خود خواهد داشت. او در پایان به‌فارسی شعار داد "زنده‌باد آزادی!"

از آن مراسم تا برداشتن این عکس یک هفته می‌گذرد، و می‌بینیم که ایشان به عهد خود وفا کرده‌است. حرکت‌هایی از این‌گونه مایه‌ی دل‌گرمی‌ست. مردم ایران تنها نیستند. جهانی با آنان است. من اما هیچ کسی را، حتی در میان ایرانیان نمی‌شناسم که چنین قولی داده‌باشد. باید امیدوار باشیم که برای این خانم هم که شده، انتظار ما برای آن جشن پیروزی چندان طولانی نباشد.

در مراسم آن روز اشخاص بلند‌پایه‌ی دیگری هم شرکت داشتند و هنرمندان بلندآوازه‌ای روی صحنه برنامه اجرا کردند، از جمله لاله.

Ser ni det där gröna bandet runt Mona Sahlins arm? Bilden togs av Erich Stering i Kungsträdgården söndagen den 6 september när de tre oppositionspartierna ordnade ”familjedag”. Jag har skannat bilden ur DN den 7 september (och här). Veckan innan, söndagen den 30 augusti i Stödgalan för Mänskliga rättigheter i Iran i Kungsträdgården var Mona Sahlin en av talarna. Hon kritiserade skarpt Sveriges ambassadörs deltagande i ceremonin i Teheran när Ahmadinejad svors in som president. Hon visade upp det där gröna bandet runt sin handled som en symbol för solidaritet med iranska folket och lovade att bära det kring handleden tills den dagen då man festar och jublar för iranska folkets seger i dess kamp för allt vad det strävar efter.

Tack Mona Sahlin för solidariteten! Det värmer i hjärtat. Jag känner ingen annan ens bland själva iranierna som vågar lova någonting sådant. Vi får bara hoppas att väntan på segerfesten inte blir långvarig.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

06 September 2009

از جهان خاکستری - 28

در شهریور 1356 با پایان ترم تابستانی سرانجام درسم در دانشگاه به پایان رسیده‌بود و اکنون در مهرماه سخت در حال دوندگی برای تسویه‌ی حساب با دانشگاه و نیز در تلاش بودم که شاید بتوانم خدمت سربازی را در دانشگاه انجام دهم، زیرا حدس می‌زدم که در پادگان پرونده‌ی فعالیت‌های دانشجوئی و زندانم را بیرون خواهند کشید و سرباز صفرم خواهند کرد.

یک پا که هیچ، هر دو پایم هنوز در دانشگاه بود. دل نمی‌کندم. چه سخت بود دل کندن از این محیطی که بهترین، پرشور ترین و دوست‌داشتنی‌ترین روزهای زندگیم را در آن گذرانده‌بودم. آن‌جا دل باخته بودم، آن‌جا به کام نرسیده‌بودم، آن‌جا "اتاق موسیقی" را بر پا کرده‌بودم، هر گوشه‌ای از دانشگاه برایم پر از خاطره بود. اکنون اما به‌شدت احساس تنهایی می‌کردم. همه‌ی دوستانم که اغلب بزرگ‌تر از خودم بودند درسشان تمام شده‌بود، پراکنده شده‌بودند و چندتایی‌شان در سربازی بودند.

در مهرماه فضای روشنفکری کشور تکانی خورده‌بود. از 18 مهرماه شب‌های شعر کانون نویسندگان ایران در باشگاه ایران و آلمان برگزار می‌شد، اما با آن دوندگی‌ها و این احساس تنهایی، شوقی برای شرکت در آن شب‌های شعر نداشتم. گروه دانشجوئی "پژوهش‌های فرهنگی" دانشگاه که من نیز در تشکیل آن نقش داشتم، دنباله‌ی آن شب‌ها را در سالن ورزش دانشگاه ما، دانشگاه صنعتی آریامهر (شریف) برگزار می‌کرد.

در دهم آبان محمدعلی مهمید در باره‌ی "انسان‌گرایی در ادبیات اساطیری ما" سخنرانی کرد. هفته‌ی پس از آن منوچهر هزارخانی درباره‌ی "انتقال تکنولوژی از غرب به شرق" سخن گفت. این بار سالن پر از جمعیت بود. روز سه‌شنبه 24 آبان نوبت سعید سلطان‌پور بود که در باره‌ی "تئاتر و آزادی" سخن بگوید. مقامات دانشگاه تصمیم گرفتند که بیش از چهار هزار نفر را برای شنیدن سخنرانی به دانشگاه راه ندهند و از این رو چهار هزار کارت چاپ کردند که در میان کسانی که از دروازه‌ی دانشگاه عبور می‌کردند توزیع شد و سپس دروازه را بستند. جمعیت انبوهی که بیرون دروازه مانده‌بود اعتراض کرد و کار به زد و خورد با گارد دانشگاه کشید. کسانی از میان مردم، و نیز دو پلیس زخمی شدند. مردم یک سرهنگ شهربانی را هم در میدان 24 اسفند (انقلاب) کتک زدند. پلیس سی‌وهفت پسر و دوازده دختر را دستگیر کرد و با خود برد.

من روی پله‌های جایگاه تماشاگران سالن ورزش نشسته‌بودم. روی این پله‌ها و تمامی کف سالن جمعیت نشسته‌بود. با وجود آشنایان فراوانی که در میان این جمع داشتم، هیچ‌کدام دوستی نزدیک با من نداشتند و تنها بودم. دل و دماغی نداشتم. نگاهم در میان جمعیت دنبال چهره‌های آشنا می‌گشت. چندی از ساعت آغاز سخنرانی گذشته‌بود که مهدی که از سوی گروه پژوهش‌های فرهنگی به گردانندگی جلسه گمارده شده‌بود پشت میکروفون ایستاد، خبر از درگیری و دستگیری‌های بیرون دانشگاه داد و سعید سلطان‌پور را برای سخنرانی فراخواند. سلطان‌پور آمد، و گفت که در اعتراض به دستگیری‌ها سخنرانی نخواهد کرد. دقایقی در بلاتکلیفی و همهمه سپری شد، تا آن که مهدی آمد و گفت که کسانی پیشنهاد می‌کنند که تا آزادی دستگیرشدگان همه همان‌جا بست بنشینیم، و از جمعیت نظر خواست.

من حاضر بودم تا قیامت همان‌جا بنشینم. نه آن شب، و نه شب‌های پیش و پس از آن کسی چشم‌انتظارم نبود. اینک، این‌جا تاریخ نوشته‌می‌شد و خواه و ناخواه اکنون در قلب تپنده‌ی تاریخ قرار گرفته‌بودم. چه جای رفتن به خانه و خوابیدن بود؟ این نخستین حرکت بزرگ و مردمی انقلاب بود.

تا ساعتی کسانی می‌آمدند پشت میکروفون و از سوی دانشجویان این و آن دانشگاه، کارکنان این و آن واحد آموزشی، کارگران، کارمندان، و دیگران، با تصمیم بست نشستن اعلام همبستگی می‌کردند. دیگر نیازی به رأی گیری نبود. کسی که می‌خواست برود، می‌رفت. تصمیم گرفته شده‌بود، جمعیت نشسته‌بود. از هنگام پایان سخنرانی ساعتی گذشته‌بود و خبر به نگهبانان و گارد دانشگاه رسیده‌بود که این جمعیت چهار-پنج هزار نفری قصد ترک دانشگاه را ندارد. خبر و شایعه دهان به دهان می‌گشت و می‌چرخید. می‌گفتند که گارد سالن را در محاصره گرفته‌است. اما بسیاری می‌بایست به عزیزانشان، به خانه‌هایشان تلفن می‌زدند و خبر می‌دادند که شب را این‌جا می‌مانند. ساختمان سالن ورزش تلفن نداشت و اینان لازم بود تا ساختمان مجتهدی (ابن‌سینا) بروند تا از تلفن‌های سکه‌ای به خانه‌شان زنگ بزنند. مردم محاصره‌ی گارد را در آن بخش شکسته‌بودند. کسی گویا به رادیوی بی‌بی‌سی تلفن زده‌بود و با او مصاحبه کرده‌بودند. مهدی پشت میکروفون آمد و گفت که بی‌بی‌سی خبر بست‌نشینی ما را در جهان پخش کرده‌است. همه با شادی کف زدند.

نمی‌شد یک‌نفس نشست. در سمت چپ سالن میان جایگاه تماشاگران و صحنه‌ی سخنرانی در میان جمعیت نشسته و ایستاده باریکه‌راهی گشوده شده‌بود که کسانی در آن قدم می‌زدند. من نیز به خیل آنان پیوستم. در این رفتن و آمدن در طول سالن، آشنایان را می‌دیدم، همراهم می‌شدند، خبر می‌دادند، خبر می‌گرفتند، نظر می‌پرسیدند. کار گروه "پژوهش‌های فرهنگی" را تا این هنگام می‌ستودم، هر چند که با پیراهن‌هایی که بیش‌از آنان پاره کرده‌بودم، فکر می‌کردم که شاید بهتر بود این مطلب را این طور می‌گفتند و آن کار را شاید بهتر بود به آن شکل انجام می‌دادند. اما یکی از بهانه‌های دستگاه‌های امنیتی و تبلیغاتی شاهنشاهی همواره آن بود که می‌گفتند "عوامل غیر دانشجو" و "کسانی از بیرون دانشگاه" در محیط‌های دانشجویی آشوب ایجاد کرده‌اند، و از این رو، اکنون که دیگر درسم در دانشگاه تمام شده‌بود، پرهیز داشتم از این‌که در کار گروهی که همه‌ی اعضای آن را کم و بیش می‌شناختم، گروهی که من نیز در پا گرفتن آن سهم داشتم، دخالت کنم.

تنفس این چند هزار نفر در آن هوای بسته بس نبود، بسیاری سیگار هم می‌کشیدند! من نیز یکی از آنان بودم. خوراکی در کار نبود و می‌بایست شکم را با آب و با دود سیگار پر می‌کردیم. سیگارهای وینستون‌ام را کشیدم، به این و آن دادم، و تمام شد. محمود در کنارم قدم می‌زد، و بسته‌ای سیگار مور More داشت. یکی از خاطره‌های آن شبم دود کردن همین سیگار مور است.

کسانی از میان جمعیت گاه آوازی می‌خواندند، و گروهی با آنان هم‌صدا می‌شدند. "مرغ سحر". "دایه دایه وقت جنگه...". احساس تنهایی را اکنون به کناری نهاده‌بودم. این جمعیت را دوست داشتم. همه گویی از یک خمیره، از یک گوشت و خون بودیم. دریافته‌بودم که این شب، شبی‌ست تاریخی. سربلند بودم از این‌که من نیز ذره‌ای از این هزاران هستم.

به نیمه‌های شب رسیده‌بودیم. کسی از گروه "پژوهش‌های فرهنگی" به سراغم آمد. علیرضا، عباس، یا کسی دیگر؟ به‌یاد ندارم. گفتند که برای مهدی احساس خطر می‌کنند و پیشنهاد شده‌است که چهره‌ی دیگری اجرای برنامه را ادامه دهد. می‌پرسیدند که آیا من حاضرم کمکشان کنم. کار از کار گذشته‌بود. دیگر "دخالت عوامل غیر دانشجویی" معنایی نداشت. پس چه باک؟ به جمع‌شان پیوستم، اما خود را دور نگاه داشتم. روی پله‌هایی که در کنار دیوار به روی صحنه می‌رفت، عباس و علیرضا و مهدی و اسد و چند نفر دیگر سر در گوش هم برده‌بودند و بحث می‌کردند و تصمیم می‌گرفتند. نمی‌شنیدم و نمی‌خواستم بشنوم. این یکی از آموزه‌های زندگی انقلابی آن دوران بود: هرچه کم‌تر بدانی، بهتر است. آن‌جا می‌ایستادم، تصمیم‌شان را می‌گرفتند، می‌آمدند و دم گوشم می‌گفتند، و من می‌رفتم و پای میکروفون می‌گفتم. اسکندر، این جوان آرام، خاموش کنار دستگاه بلندگو نشسته‌بود. روی صحنه که می‌رفتم پیچ دستگاه را می‌چرخاند و صدا را بالا می‌برد، و پایین که می‌آمدم، صدا را می‌بست.

کسانی در میان جمعیت دستگاه‌های ضبط صوت با خود داشتند و هر بار که چیزی از میکروفون اعلام می‌شد، اینان خود را به بلندگوها می‌رساندند، ضبط‌صوت‌شان را کنار بلندگو می‌گرفتند و صدای گوینده را ضبط می‌کردند.

با شکم گرسنه، با چشمانی خواب‌آلود، و خسته، می‌رفتم و در میان جمعیت قدم می‌زدم، و هر گاه که دوستان گرداننده صدایم می‌زدند، می‌رفتم، پیامشان را می‌گرفتم و پشت میکروفون می‌گفتم. کسانی در میان جمعیت زخم معده داشتند ونیاز به دارو و خوراک داشتند. بستگان بیرونی که از این بست‌نشستن خبر گرفته‌بودند، با دیگ خوراک خود را به دانشگاه رسانده‌بودند، توانسته‌بودند از حلقه‌ی محاصره‌ی گارد بگذرند و خوراک را به سالن برسانند. اما خبررسانی خوب کار نمی‌کرد. هنگامی که به من گفتند و اعلام کردم که زخم‌معده‌ای‌ها می‌توانند برای دریافت خوراک به زیر پله‌ها مراجعه کنند، لحظه‌ای بعد کسانی آمدند و گفتند که من خبر را دیر اعلام کرده‌ام و خوراک تمام شده‌است!

در طول شب بارها گفتند اعلام کنم که لطفاً آواز نخوانند، زیرا همه خسته‌اند و فضا پر تشنج است، و باز گفتند اعلام کنم که اکنون می‌توان آواز خواند. سر در گم بودم از این "بخوانید و نخوانید"، و سالی طول کشید تا دریابم که این‌ها همه مربوط به کشمکش گروه‌های سیاسی بود که من حتی از وجودشان بی‌خبر بودم.

و صدای زنی در آن میان شگفتی آفریده‌بود: به آوازی بی‌نهایت زیبا می‌خواند. این شعر و آوازها را چه بسیار شنیده بودم و چه بسیار خود در کوه‌پیمایی‌ها خوانده‌بودمشان. این اما آواز دیگری بود. چند هزار نفر سراپا گوش بودند. مو بر تنم راست می‌شد. می‌دانم که در این احساس تنها نبودم و ای‌کاش آن زن و آوازش هنوز باشند. بی‌جا نیست که به یاد شعر نیما یوشیج می‌افتم:

یک شب درون قایق
دلتنگ خواندند آن‌چنان
که من هنوز هیبت دریا را
در خواب می‌بینم

می‌گفتند که چندین رسانه‌ی خارجی دیگر نیز خبر بست‌نشستن ما را به گوش جهانیان رسانده‌اند. محمود اعتمادزاده (م.ا. به‌آذین) دبیر کانون نویسندگان ایران و مترجم بلندآوازه‌ی رمان‌های "ژان کریستف" و "جان شیفته" از رومن رولان و "دُن آرام" و "زمین نوآباد" از میخائیل شولوخوف، می‌نویسد (کتاب "از هر دری..."، جلد دوم، انتشارات جامی، چاپ اول تهران 1372):
صبح چهارشنبه 25 آبان‌ماه 56 "ساعت شش، از دانشگاه آریامهر برایم تلفن زدند. سیاوش کسرایی بود، با سلطانپور و جلال سرفراز و یک دانشجو که خود را حسینی [مهدی] معرفی کرد. می‌خواستند که کانون نویسندگان در پشتیبانی از آنان کاری بکند. کانون به هیچ رو نمی‌توانست مستقیماً در پی دخالت باشد. ولی، به وقت خودش، البته بیانیه‌ای در پشتیبانی دانشجویان بیرون خواهد داد. – قدمی کوچک، بسیار کوچک، اما همه‌ی آنچه در توان یک جمعیت صنفی بود، بی کم و کاست.

از من خواسته‌شد که به دیگر دبیران کانون خبر بدهم و خودم نیز بیایم و با رئیس دانشگاه به مذاکره بنشینم، بلکه بتوانیم راه حلی برای مشکل ناسنجیده‌ای که پیش آمده‌بود بیابیم.

به هزارخانی تلفن کردم وخودم به راه افتادم. نزدیک ساعت هفت به دم در دانشگاه رسیدم. خودم را به افسر نگهبان معرفی کردم و گفتم که مرا برای مذاکره خواسته‌اند. افسر به رئیس دانشگاه تلفن زد و با موافقت او مرا به درون راه داد. رفتم. به اتاقی راهنمایی شدم. پروفسور [حسینعلی] مهران و هفت‌هشت تن از استادان جمع بودند و شورا داشتند. خودم را معرفی کردم. پروفسور مهران خلاصه‌ای از رویداد دیشب و امنتاع دانشجویان را از تخلیه‌ی محل سخنرانی گفت. از استادان هم تنی چند سخنانی گفتند. بر روی هم، فضای شورا مساعد بود. آنچه را که آماده‌ی تأمین و اجرا بودند گفتند و من بیرون آمدم و به‌سوی سالن ورزش رفتم.

در تالار کوچکی چسبیده به سالن ورزش، سعید سلطانپور، سیاوش کسرایی، هوشنگ گلشیری، نعمت میرزازاده، کیومرث منشی‌زاده، جلال سرفراز، چند تن از نمایندگان دانشجویان آریامهر و باز دوسه تن دیگر که هیچ رابطه‌ای با دانشجویان نداشتند بودند. گفتم کانون نویسندگان به هیچ عنوان نمی‌تواند مسئولیتی یا شرکتی در کارتان داشته‌باشد، و اگر کسانی از اعضای کانون شب را در اینجا با شما بسر بردند، یا خود من که به درخواست‌تان آمده‌ام، این تنها به تصمیم فردی‌مان بوده‌است. پس از آن گفتم که مقاومت درست است، اما حدی دارد و باید با نیروی دو طرف که رو در روی هم ایستاده‌اند متناسب باشد. توان جسمی و روحی حاضران را که یک شب بیخوابی کشیده‌اند و خسته‌اند و در فضای تقریباً بسته که در آن هوای کافی نیست مانده‌اند باید در نظر گرفت. یک عقب‌نشینی منظم آبرومندانه بهتر است تا شکست حتمی و هزیمت سراسیمه‌وار در یک درگیری نابرابر. اراده‌ای که شما برای پاسداری حقوق دانشجویی‌تان و همدردی که با دوستان گرفتارتان نشان می‌دهید بسیار با ارزش و نویدبخش است. درگیری شتابزده و شکستی که در پی دارد می‌تواند آن را از محتوای ارزنده‌‌اش تهی کند و به نومیدی و بی‌تفاوتی مبدل سازد. بیایید به همین تعهد زبانی رئیس دانشگاه درباره‌ی آزادی بازداشت‌شدگان تظاهرات دیشب بسازیم، و خواست‌مان در این حد باشد که سخنرانی‌ها طبق برنامه صورت بگیرد و، به هنگام بیرون رفتن‌مان، نه در محوطه‌ی دانشگاه و نه در خیابان، مأموران انتظامی به جمعیت، تعرض روا ندارند. همچنین، برای تضمین امنیت‌مان، رئیس و استادان دانشگاه ما را تا بیرون در دروازه‌ی دانشگاه همراهی کنند.

گفت‌وگوها تا چندی ادامه یافت. نمایندگان دانشجویان برای مشورت به گوشه‌ای رفتند. کسانی که ماندند با من به بحث پرداختند. اعضای کانون نویسندگان که آنجا بودند همه با من موافقت داشتند. هزارخانی هم که تازه از راه رسیده‌بود تأییدم کرد. تنها یکی که نمی‌شناختم و نامش را بعد دانستم، علی فرخنده (کشتگر)، و او نیز شب را در آن جمع گذرانده‌بود، با سرسختی مخالفت می‌نمود و تا پایداری تا آخر دم می‌زد. حوصله‌ام سر رفت. پرسیدم:

- تو دانشجویی؟
- نه.
- پس به چه حق درباره‌ی کاری که دانشجویان در پیش دارند وارد بحث می‌شوی؟ چرا متوجه ضعف موقعیت این گروه چند هزار نفری نیستی؟ گارد دانشگاه اینجا را در محاصره دارد. در خیابان هم پلیس هر لحظه نیروی بیشتری به صحنه می‌آورد. اگر بیایند و بخواهند به‌زور بیرونمان کنند، چه از دست‌مان بر می‌آید؟ هیچ می‌توانی تصور کنی که وقت بیرون‌رفتن جمعیت سراسیمه از درهای این سالن ورزش چه فاجعه‌ای روی خواهد داد و چه بسا دختر و پسر که زیر دست و پا خواهند ماند؟

باری، به خواهش نمایندگان دانشجویان، رفتم تا رئیس دانشگاه را بیاورم و او آن تعهدات را از پشت بلندگو اعلام کند و حاضران هم اطمینان یافته سالن را ترک گویند. آقای مهران پذیرفت. همراه او و شش‌هفت تن از استادان به سالن ورزش بازگشتم."
از ساعتی پیش به گوش من رسیده‌بود که به‌آذین به دانشگاه آمده و با گروه پژوهش‌های فرهنگی و با رئیس دانشگاه در پی یافتن راه حلی هستند. با آن‌که بسیاری از ترجمه‌های به‌آذین را خوانده‌بودم، با آن‌که شیفته‌ی "ژان کریستف" بودم، با آن‌که با پسر او کاوه آشنایی داشتم، هرگز خود او را از نزدیک ندیده‌بودم. ناگهان در ِ پشت صحنه‌ی سالن ورزش گشوده‌شد و گروهی به درون آمدند. پیش‌تر هرگز ندیده‌بودم این در گشوده‌شود. رئیس نگهبانی دانشگاه بود که در را گشود. می‌گفتند ساواکی‌ست. با توصیفی که از ظاهر به‌آذین شنیده‌بودم، او را در میان گروه بازیافتم. دوستان اشاره کردند، پشت میکروفون رفتم، و اسکندر صدا را بالا برد. گفتم: "دوستان عزیز، آقای به‌آذین دبیر کانون نویسندگان و آقای دکتر مهران رئیس دانشگاه به میان ما آمده‌اند. خواهش می‌کنم لطفاً به سخنان ایشان گوش دهید."

کنار رفتم و به‌آذین پشت میکروفون ایستاد. با لهجه‌ی گیله‌مردی‌اش، که در رگ و پی من هم ریشه داشت، شمرده و سنگین و با مکث سخن گفت. یک‌یک کلماتی را که به‌کار می‌برد با ترازوی زرگری ماهر وزن می‌کرد و بعد ادا می‌کرد. "و" را به گیلکی و با کسره می‌گفت. هنوز بر لبه‌ی صحنه ایستاده‌بودم تا اگر لازم شد، چیزی از میکروفون بگویم. اما دیگر خود را فراموش کرده‌بودم. در سخنان به‌آذین حل شده‌بودم. در این لحطه‌ی تاریخی گم شده‌بودم. پس او بود، همان که چند گام آن‌سوتر داشت سخن می‌گفت، که ترجمه‌ی زیبای "ژان کریستف" بر قلمش جاری شده‌بود! و من آن‌جا بودم، در کنارش! و با آن‌چه می‌گفت، موافق بودم.

پس از به‌آذین، دکتر مهران سخن گفت. لحنی مظلوم‌وار و پوزش‌خواهانه داشت. از میان کلماتش می‌شد دریافت که می‌گوید او نقشی در بسیج گارد و پلیس برای درگیری‌ها نداشته و نقش چندانی در آزادی گرفتاران هم ندارد. حرف او را هم باور می‌کردم و کم‌وبیش دلم برایش می‌سوخت. اما کسانی از میان جمعیت در سخنان او دویدند و چیزهای گرانی گفتند، و او چاره‌ای نداشت جز آن‌که بکوشد معترضان را آرام کند و یقه‌ی خود را برهاند. به‌آذین می‌نویسد:
"من نظر خود را برای حل مشکل از بلندگو گفتم. واکنش جمعیت بر روی هم سرد بود. آنگاه رئیس دانشگاه به لحن اندرز چیزهایی گفت. اما به آزادی بازداشت‌شدگان و ادامه‌ی برنامه‌ی سخنرانی‌ها اشاره‌ای نکرد. هیاهوی اعتراض درگرفت و کسانی از میان جمع سخنانی زننده فریاد کشیدند. بار دیگر من پشت بلندگو رفتم و از رئیس دانشگاه خواستم بیاید و آن دوسه تعهد را در برابر جمع بر زبان آرد. آمد و باز از آزادی بازداشت‌شدگان چیزی نگفت. راست آن‌که نمی‌توانست هم بگوید، زیرا تصمیم در این‌باره با مقام‌های امنیتی و انتظامی بود."
دکتر مهران در میان هیاهو و اعتراض حاضران، صحنه را ترک کرد و رفت. مهدی پشت میکروفون رفت و از جمعیت خواست که نظر بدهند. اکنون من روی صحنه زیادی بودم. نقش کوچک خود را در این رویداد تاریخی بازی کرده‌بودم. پایین آمدم و در میان جمعیت حل شدم. اکنون پیشنهاد‌های گوناگونی روی کاغذ می‌رسید و یا کسانی می‌آمدند و به نمایندگی از این و آن گروه نظر می‌دادند. کسی آمد و بیانیه‌ی آتشینی خواند و در پایان گفت: "به نمایندگی از طبقه‌ی کارگر ایران"! شنوندگان به‌شدت برایش کف زدند، اما کسی در کنار من در گوش دیگری زمزمه کرد: "طبقه‌ی کارگر ایران کی و چه‌گونه به ایشان نمایندگی داده؟"

دوستان گرداننده بار دیگر به سراغم آمدند و نظر مرا درباره‌ی ادامه‌ی بست نشستن یا پذیرش نظر به‌آذین پرسیدند. به میان جمع‌شان روی پله‌های کوتاه کنار صحنه رفتم. با نطر به‌آذین موافق بودم، اما نمی‌خواستم فکر کنند که نظر من در تصمیم‌شان تأثیری دارد. می‌خواستم با فکر و عقل مستقل خود تصمیم بگیرند. تنها یک جمله گفتم و ترک‌شان کردم: "کاری نکنید و تصمیمی نگیرید که بعد نتوانید پای آن بایستید".

به‌آذین می‌نویسد:
"سرانجام پس از چهار ساعت گفت‌وشنود ِ سردرگم، با توجه به خستگی و گرسنگی حاضران که دسته‌دسته روی زمین دراز کشیده‌بودند، قرار شد که به شیوه‌ی دیرینه‌ی "نه سیخ بسوزد نه کباب" به ماجرا پایان داده‌شود. قطعنامه‌ای نوشته و خوانده‌شد و، پس از برداشتن دوسه نسخه پلی‌کپی، اصل آن را یکی از دانشجویان برای تسلیم به رئیس دانشگاه با خود برد. من و هزارخانی هم رفتیم که تعهد عملی تأمین خروج بی‌دردسر حاضران را از پروفسور مهران بگیریم. او را برای شرکت در نشست ساعت سه بعد از ظهر هیأت وزیران خواسته‌بودند و عازم رفتن بود. قطعنامه را گرفت و به یکی از کارکنان اداری دانشگاه داد و گفت که معاونش با دیگر استادان جمعیت را به هنگام بیرون رفتن همراهی خواهند کرد. با این‌همه از او خواستم که هنگام گذر از برابر قرارگاه نگهبانی به فرمانده گارد بگوید که افراد خود را از مسیر حرکت جمعیت کنار بکشد. و پروفسور مهران همین کار کرد."
در قطعنامه تا 29 آبان به مقامات مربوطه مهلت داده می‌شد که دستگیرشدگان را آزاد کنند، و در غیر این صورت از 30 آبان همه‌ی دانشگاه‌هایی که نمایندگانی در آن‌جا داشتند به اعتصابی سراسری دست خواهند زد. تا رساندن قطعنامه به رئیس دانشگاه و گرفتن تعهد خروج آرام جمعیت، سعید سلطان‌پور شعر خواند:

با کشورم چه رفته‌است که زندان‌ها
از شبنم و شقایق سرشارند...

[...]

ای خفتگان خوف
این مرد روستایی
این مرد کارگر
این پهلوان زخمی
ایران است...

[...]

ای دست انقلاب
مشت درشت مردم
گلمشت آفتاب
با کشورم چه رفته‌است...

[...]

بگو چگونه بسوزم
چگونه آتش قلبم را
به یاد آن‌همه خونشعله‌ی خیابانی
به یاد این همه گل‌های سرخ زندانی
به چار جانب این دشت خون برافروزم...

[...]

ای گلشن ستاره‌ی دنباله‌دار اعدامی
در باغ ارغوان
در ازدحام خلق
در دوردست و در نزدیک
من هیچ نیستم
جز حماسه‌ای که در زمینه‌ی یک انقلاب می‌گذرد...

جمعیت گرسنه و خواب‌آلود اکنون بیدار و هشیار و پر شور بود. از سیاوش کسرایی خواستند که "آرش کمانگیر" را بخواند. او گفت که این منظومه‌ا‌ی بلند ا‌ست، آن را از حفظ نمی‌داند، جمعیت خسته‌اند و عذر خواست، اما جمعیت اصرار داشت. کسی کتاب او را داشت و به دستش رساندند، و کسرایی خواند:

برف می‌بارد؛
برف می‌بارد به‌روی خار و خاراسنگ.
کوه‌ها خاموش،
دره‌ها دلتنگ،
راه‌ها چشم‌انتظار کاروانی با صدای زنگ...

[...]

آری، آری، زندگی زیباست.
زندگی آتشگهی دیرنده پابرجاست.
گر بیافروزیش، رقص شعله‌اش در هر کران پیداست.
ورنه خاموش است و خاموشی گناه ماست.

[...]

زندگی را شعله باید برفروزنده؛
شعله‌ها را هیمه سورنده.
جنگلی هستی تو، ای انسان!

جنگل، ای روییده آزاده،
بی‌دریغ افکنده روی کوه‌ها دامان...

سربلند و سبز باش، ای جنگل ِ انسان!

[...]

برآ، ای آفتاب، ای توشه‌ی امّید!
برآ، ای خوشه‌ی خورشید!
تو جوشان‌چشمه‌ای، من تشنه‌ای بی‌تاب،
برآ، سرریز کن، تا جان شود سیراب.

[...]

دشمنانش، در سکوتی ریش‌خندآمیز،
راه وا کردند.
کودکان از بام‌ها او را صدا کردند.
مادران او را دعا کردند.
پیرمردان چشم گرداندند.
دختران، بفشرده گردن‌بندها در مشت،
همره ِ او قدرت عشق و وفا کردند.
آرش، اما همچنان خاموش،
از شکاف دامن البرز بالا رفت.
وز پی ِ او، پرده‌های اشک پی‌درپی فرود آمد.

[...]

کودکان دیری‌ست در خواب‌اند،
در خواب است عمو نوروز.
می‌گذارم کنده‌ای هیزم در آتش‌دان.
شعله بالا می‌رود پُرسوز...

اینک، وقت رفتن بود. از سالن ورزش بیرون آمدیم. به‌آذین و کسرایی و سلطان‌پور و دیگر اعضای کانون نویسندگان ایران همراه با گروهی از استادان دانشگاه در صف پیشین می‌رفتند. در سکوت راه می‌سپردیم. این سکوت خود احساسی شگرف در من می‌انگیخت. چون رودی بودیم که سنگین و خاموش جاری‌ست، و همین سنگینی و خاموشی نشان از ناشناخته‌های ژرفای آن دارد. با بیرون رفتن از دروازه‌ی دانشگاه وقت آن بود که به تنهایی خود بازگردم. خانه‌ام در همان نزدیکی و در خیابان توس بود. از عرض خیابان آیزنهاور (آزادی) گذشتم و رفتم که در خانه چیزی بخورم و اندکی بیاسایم.

به‌آذین می‌نویسد:
"پس از گذشتن از دروازه‌ی دانشگاه، بخش کمتری از جمعیت رو به میدان شهیاد رفت، اما بخش بزرگتر به‌سوی چهار راه نواب- آیزنهاور به‌راه افتاد. من با پسرم کاوه که شب را در جمع دانشجویان بسر برده‌بود، خود را به ماشین‌مان رساندم و برای رفتن به خانه از چهار راه شادمان گذشتیم. جمعیت کم‌کم پراکنده شده‌بود. تنها یک گروه هفتصد تا هزارنفری، آرام و بی‌صدا، در دسته‌های پراکنده، پا کشان رو به همان چهار راه می‌رفتند.

ساعت سه‌ونیم بعد از ظهر، بسیار گرسنه و خسته به خانه رسیدم. چیزی خوردم و رفتم دراز کشیدم. نزدیک ساعت پنج‌ونیم، ساعدی زنگ زد و خبر داد که نرسیده به چهار راه نواب- آیزنهاور پلیس به جمعیت حمله کرده گروه بسیاری دختر و پسر زخمی شده‌اند. چند تن از اعضای کانون نویسندگان که در آن نزدیکی در خانه‌ی دکتر حاج سید جوادی بودند: کاظمیه، مهندس مقدم، گلشیری، ساعدی، می‌روند و شماری از زخمی‌ها را به خانه‌ی حاج سید جوادی می‌آورند و به کمک زن‌های همسایه و یک پرستار و خود دکتر ساعدی زخم‌هایشان را می‌بندند و روانه‌شان می‌کنند. [...] همچنین، مخبر واشینگتن‌پست را که قرار ملاقات با کاظمیه داشت می‌آورند و او را به مصاحبه با دانشجویان زخمی و گرفتن عکس وا می‌دارند.

[...] باری، تلفات از کتک‌خورده و زخمی (و احیاناً کشته) بسیار است. در خیابان آیزنهاور، پلیس کفش و لباس و دفتر و کتاب و ضبط‌صوت دانشجویان را که به‌هنگام فرار جا گذاشته‌بودند کپه کرد و آتش زد."
***
در سال 1359 شبی با مهرداد فرجاد سخن از گذشته‌ها می‌گفتیم. به‌یاد آورد که یک نوار کاست از سخن‌ها و روی‌دادهای آن شب دانشگاه صنعتی دارد که در گردهمایی‌های گوناگون در ایتالیا برای شنوندگان پخش می‌کرده‌است. آورد و گوش دادیم. نوار خرابی بود که صداهای گنگی تنها بر یک لبه از چهار لبه‌ی آن ضبط شده‌بود و صدا تنها از یک بلندگو شنیده می‌شد. صدای مرا باز شناخت. مهرداد فرجاد را جمهوری اسلامی در تابستان 1367 اعدام کرد.

سعید سلطان‌پور را که پس از انقلاب عضو سازمان چریک‌های فدایی خلق (اقلیت) بود، جمهوری اسلامی در 27 فروردین 1360 از سر سفره‌ی عقدش ربود و در 31 خرداد اعدامش کرد.

از اعضای گروه پژوهش‌های فرهنگی دانشجویان دانشگاه صنعتی آریامهر (شریف)، زهره شکاری را که عضو یکی از گروه‌های چپ بود، جمهوری اسلامی در سال 1360 اعدام کرد. برخی دیگر از اعضای گروه سراغ مهدی حسینی را از من می‌گیرند و من هیچ نشانی از او ندارم.

به هنگام دربه‌دری‌های اسفند ماه 1361، در جست‌وجوی جایی برای پناه گرفتن، اسد، یکی از اعضای گروه پژوهش‌های فرهنگی را دیدم که پیش از من در یکی از این جاها پناه یافته‌بود. بی دادن آشنایی از آن‌جا رفتم. همین چند سال پیش با دوستی در یک پارک سرسبز استکهلم قدم می‌زدم که تلفنم زنگ زد. اسد بود که از دوردست جایی در شمال ایران و از پس غبار 25 سال، از امکانات پزشکی سوئد برای یکی از عزیزانش می‌پرسید، و گفت: "یادت هست آن شب گفتی تصمیمی نگیرید که بعد نتوانید پای آن بایستید؟ آن جمله‌ی تو زندگی مرا تغییر داد!" هیچ نمی‌دانستم!

سیاوش کسرایی در نوزده بهمن 1374 در غربت اتریش دق کرد و پس از عمل جراحی قلب در گذشت.

محمود اعتمادزاده (به‌آذین) را جمهوری اسلامی در بهمن 1361 دستگیر و شکنجه کرد و به اعتراف تلویزیونی‌اش کشاندند. او در دهم خرداد 1385 در گذشت.

و من هنوز دلم در هوای شنیدن صدای زنی پر می‌زند که آن شب هزاران تن را با آوازش جادو کرد. کجاست او؟

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

21 August 2009

دابلینی‌ها - 4‏

ایرلند گذشته از آبجوی گینس، ویسکی جه‌ی‌می‌‌سون Jameson را هم دارد که از قدیمی‌ترین و معروف‌ترین ویسکی‌های جهان است. همچنین به هنگام بازدید از این کارخانه به ما ثابت کردند که این خوشمزه‌ترین ویسکی جهان هم هست! البته فقط دو ویسکی دیگر را برای مقایسه عرضه کردند: جانی واکر و جک دانیلز! دوست همسفرم تظاهر کرد که گولشان را خورده‌است و یک برگ دیپلم ویسکی‌شناسی جایزه گرفت.

یک رستوران و بار لوکس در دابلین هست که "کلیسا" The Church نام دارد. این‌جا کلیسای قدیمی نیمه‌مخروبه‌ای بوده که کسی آن را خریده، دستی به سر و رویش کشیده و با حفظ همان حالت کلیسایی و محراب و اُرگ و غیره آن را تبدیل به رستوران کرده‌است. نمی‌دانم چیزی شبیه به آن در جای دیگری از جهان هم هست یا نه.

جمهوری ایرلند را برای سفری دو روزه به شهر لیورپول در انگلستان ترک کردیم تا پس از آن به ایرلند شمالی برویم.

لیورپول شهر گروه موسیقی "بیتل‌ها"ست. فرودگاه شهر به یاد یکی از معروف‌ترین اعضای این گروه که در امریکا کشته‌شد، جان لنون نامیده می‌شود. جان لنون همان است که ترانه‌ی معروف "تصور کن" Imagine را خواند. مجسمه‌ی بزرگی از او در یکی از سالن‌های فرودگاه هست. بیرون فرودگاه هم نمونه‌ای از "زیردریایی زرد" Yellow Submarine را ساخته‌اند که باز یکی از ترانه‌های معروف این گروه بود.

گوشه و کنار شهر پر است از یادبودهای مربوط به "بیتل‌ها" و از جمله موزه‌ای هم برای آن‌ها ساخته‌اند. شعبه‌ای از موزه‌ی هنرهای مدرن "تیت" Tate لندن هم در لیورپول هست که ورود به آن رایگان است. با آن‌که هنرهای تجسمی مدرن را دوست دارم، تنها یک اثر زیبا در این موزه یافتم: سر زنی ساخته از تسمه‌های فلزی که به هم جوش داده‌اند. پیداست که سلیقه‌ام مدتی درجا زده‌است. نشانی از نام اثر و آفریننده‌ی آن در پیرامون آن نیافتم.

لیورپول چهارمین کلیسای بزرگ جهان را دارد. آن سه‌تای دیگر نمی‌دانم کجا هستند – لابد در واتیکان و رم و اسپانیا؟ بالای برج عظیم این کلیسا رفتیم و شهر را از آن بالا تماشا کردیم. این کلیسا بزرگترین و سنگین‌ترین مجموعه‌ی ناقوس‌‌ها را در میان کلیساهای جهان دارد و اُرگ آن با ده‌هزار لوله بزرگترین ارگ کلیساهای جهان است. داشتم فکر می‌کردم که آیا در جایی از جهان اسلام مسجدی به این بزرگی و عظمت و زیبایی هست؟ بهتر بود باشد، یا نبودنش بهتر است؟

این‌جا از آن مهربانی مردم ایرلند نشانی نیست و اغلب بی‌تفاوت‌اند. سرشان به کار خودشان است.

بار دیگر به فرودگاه جان لنون رفتیم و به بلفاست، پایتخت ایرلند شمالی پرواز کردیم. فرودگاه بلفاست را هم به یاد فوتبالیست بزرگشان جورج بست George Best نام گذاشته‌اند. پشت میز اطلاعات فرودگاه خانم جاافتاده‌ای نشسته‌بود که به همه‌ی پرسش‌های فراوان ما درباره‌ی سفر دو روزه‌مان به ایرلند شمالی با مهربانی و دقتی شگفت‌انگیز و بی هیچ مکث و من‌ومنی پاسخ داد، راهنمایی‌مان کرد و چندین بروشور و جدول حرکت اتوبوس‌ها و نقشه به دست‌مان داد.

بلفاست شهری به‌نسبت کوچک و خلوت و کم جنب‌وجوش است. ایرلند شمالی هنوز نتوانسته خود را از زنجیر انگلستان برهاند. به‌تدریج دریافتم که دو گونه اخلاق و رفتار میان مردم این‌جا وجود دارد: پروتستان‌ها اغلب اخلاق انگلیسی دارند، بی‌تفاوت و خشن‌اند؛ و کاتولیک‌ها اغلب مانند مردم جمهوری ایرلند خون‌گرم و مهمان‌نواز و مهربان‌اند. من به‌کلی عکس این را گمان می‌کردم. فکر می‌کردم کاتولیک‌ها خشک‌مغز و خشن‌اند و پروتستان‌ها به‌عکس. زهی خیال بی‌پایه!

در مرکز شهر چیزی در خور مقایسه با شهرهای بزرگ اروپا نیافتم. روز بعد با یک اتوبوس توریستی به‌سوی جاهای دیدنی شمال جزیره‌ی ایرلند رهسپار شدیم. یکی از جاذبه‌های گردشگری شمال ایرلند پل کاریک آ رد Carrick-a-Rede است که از طناب بافته شده و بر پرتگاهی میان خشکی اصلی و یک جزیره‌ی کوچک ماهیگیری کشیده شده‌است. مردم پول می‌دهند و به صف می‌ایستند تا گذشتن از این پرتگاه را بر روی طناب‌هایی لرزان تجربه کنند. ما هم رفتیم. کسانی با دودلی و ترس و لرز گام بر می‌داشتند، کودکانی دل گام نهادن بر پل را نداشتند، و کسانی برگشتند و پولشان را پس گرفتند. اما برای کسی که از کودکی از گردنه‌ی حیران در سال‌های خرابی‌های آن گذشته‌باشد، کسی که در کوهنوردی‌ها بارها از لبه‌ی پرتگاه‌هایی ترسناک‌تر از این گذشته‌‌باشد، و کسی که خطرهایی بزرگ‌تر از این را در زندگی از سر گذرانده‌باشد، رفتن به این‌جا فقط پول هدر دادن است! (عکس‌هایی از پل طنابی را این‌جا ببینید).

یکی دیگر از جاذبه‌های گردشگری شمال ایرلند ساحلی‌ست که طبیعت یکی از شگفتی‌های خود را در آن پدید آورده‌است. آن را "گدار غول‌ها" Giant’s Causeway می‌نامند. این‌جا گدازه‌ی آتشفشانی در برخورد با آب به شکل منشورهای چندوجهی طولانی در دل زمین و دریا نشسته است. دیدن این‌جا برای من به همه‌ی پول و وقت و زحمتش می‌ارزید. از دیدن این‌دست شاهکارهای طبیعت مو بر تنم راست می‌شود و در خاموشی و با چشمانی تر در جهانی فلسفی غرق می‌شوم. حیف که سیل گردشگران پر هیاهو از گوشه و کنار جهان نمی‌گذارد انسان چندی در این حال بماند. افسانه‌های گوناگونی درباره‌ی این پدیده بر سر زبان‌هاست. راننده‌ی اتوبوس که راهنمای ما هم بود، گفت که آن‌سوی آب، در اسکاتلند هم از این منشورها هست و داستان این است که غولی در ایرلند و غولی در اسکاتلند عاشق هم بودند و برای گذشتن از پهنه‌ی دریا و رسیدن به هم هر یک از سوی خود این سنگ‌ها را در دریا کاشتند، اما باز به هم نرسیدند. عکس‌های بیش‌تری از گدار غول‌ها را این‌جا ببینید.

ایرلند شمالی هم یک ویسکی قدیمی به‌نام بوش‌میلز Bushmills دارد که به آن افتخار می‌کند. در راه بازگشت به بلفاست از فروشگاه این کارخانه هم بازدید کردیم.

عصر همان روز در بلفاست به‌سوی دانشگاه کوئینز Queen’s University رفتیم که محل وقوع و فیلم‌‌برداری فیلم‌های هری‌پاتر است. هیچ‌یک از کتاب‌های هری‌پاتر را نخوانده‌ام و هیچ‌یک از فیلم‌هایش را ندیده‌ام. اما حال که آن‌جا بودیم، فضای این دانشگاه به دیدنش می‌ارزید، هرچند که دیروقت شامگاه بود و زوجی جشن عروسی خود را آن‌جا برگزار می‌کردند و بخش بزرگی از دانشگاه را نمی‌شد دید.

پیش از ظهر فردا دفتردار هتل رسم همه‌ی هتل‌های جهان را زیر پا گذاشت و نپذیرفت که چمدان‌های ما را در انبار بگذارد که هنگام ترک بلفاست آن‌ها را برداریم. هنوز تا تخلیه‌ی اتاق وقت داشتیم. پس چمدان‌ها را در اتاقمان گذاشتیم و برای گردش بیرون رفتیم. چند ساعت بعد، هنگام تحویل دادن اتاق دیدیم که دفتردارهای دیگر چمدان مسافران را برای نگهداری در انبار می‌پذیرند! اشکال از آن دفتردار نژادپرست بود که از قیافه‌ی ما خوشش نیامده‌بود.

می‌خواستم در چند ساعتی که تا حرکت اتوبوسمان به‌سوی دابلین وقت داشتیم، یادبود بابی ساندز Bobby Sands مبارز آزادی‌خواه ایرلند شمالی را در بلفاست پیدا کنم. اما دفتردارهای هتل گویی هرگز نام بابی ساندز به گوششان نخورده‌بود. در خیابان‌ها هم کسی نتوانست کمکمان کند. گویی در این شهر هرگز کسی برای آزادی از اسارت انگلیس نکوشیده‌بود. داشتیم نا امید می‌شدیم، تا این که از کسی که بلیت اتوبوس‌های گردش در شهر را می‌فروخت پرسیدیم. او با شنیدن نام بابی ساندز نخست رو ترش کرد، و سپس در حالی که پشت به ما می‌کرد نشانی مبهمی را زیر لب گفت. رفتیم و پس از آن کم‌کم دریافتیم که هتل ما در بخش پرونستان‌نشین شهر بود و همه‌ی دلاوری‌ها در بخش کاتولیک شهر روی داده‌است. در بخش کاتولیک مردم همه بابی را می‌شناختند، با گشاده‌رویی و شادی از این‌که خارجیانی سراغ فرزند برومند‌شان را می‌گیرند، راهنماییمان می‌کردند. این بخش شهر پر بود از نقاشی‌های بزرگ دیواری ضد انگلیسی و به یاد مبارزان ایرلند و جهان.

و سرانجام رسیدیم به ستاد شون فن Sinn Fein که تمامی یکی از دیوارهای آن را نقاشی چهره‌ی خندان بابی ساندز پوشانده‌است. و چه تضاد دردآوری‌ست میان این چهره‌ی خندانی که عشق به بودن، عشق به زندگی از آن می‌تراود و تو را هم عاشق زندگی می‌کند، با آن انتخاب ِ نبودن، انتخاب مرگ، آن "قطره قطره مردن چون شمع" در طول اعتصاب غذای 66 روزه در 27 سالگی. بر دو سوی چهره‌ی او جمله‌ای از او را نوشته‌اند: "هر کسی، چه جمهوری‌خواه یا غیر آن، نقشی [در مبارزه‌ی ما] دارد. ... انتقام ما روزی‌ست که کودکان ما لب به خنده بگشایند".

او همان است که فیلم "گرسنگی" Hunger را درباره‌ی اعتصاب غذایش ساخته‌اند که چند جایزه هم برده‌است. چند سال پیش آشنایی که با کارگردان فیلم آشنایی داشت برایم نوشت که کارگردان می‌خواهد بداند چرا کسانی بابی ساندز را در ایران می‌شناسند و حتی خیابانی را به نام او نامیده‌اند و خواست هرچه می‌دانم برایش بنویسم. پاسخ من این‌جا هست. و فیلم "گرسنگی" را پیدا کنید و ببینید.

با اتوبوس به دابلین بازگشتیم و ساعتی بعد به‌سوی استکهلم پرواز کردیم.

***
با دوستم ساعت‌ها در کوچه‌ها و خیابان‌های مناطق مسکونی دابلین و لیورپول و بلفاست گام زدیم. در برخی محله‌ها در هر چند ده متر تابلوهای بزرگی روی خانه‌ها زده‌اند که روی آن‌ها نوشته‌شده "برای فروش". ساعت‌ها در مرکز و مناطق تجاری این سه شهر گام زدیم، و این‌جا نیز بر بالای بسیاری از ساختمان‌ها تابلوی "واگذار می‌شود" و "به فروش می‌رسد" دیده می‌شد. این‌ها همه رد پای روشن بحران اقتصادی جهانی‌ست. اما در رستوران‌ها و آبجوخوری‌های دابلین همه‌ی روزهای هفته جا برای سوزن انداختن نبود. استکهلم هم هنوز چنین است. پس بار بحران اقتصادی را چه کسانی بر دوش می‌کشند؟

(عکس‌ها از م.)

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

08 August 2009

توبه، یا مرگ؟‏

نوشته‌ی تازه‌ی مرا با عنوان بالا در سایت "ایران امروز"، یا در این نشانی بخوانید.

سود جستن از تلویزیون برای نشان دادن اعتراف و توبه‌ی زندانی به همگان، بیش از نزدیک به 50 سال سابقه ندارد. نخستین بار در ایالات متحده امریکا بود که بازپرسی از متهمان و قربانیان "مک‌کارتیسم" را در مجلس سنا با تلویزیون در سطح کشور نشان دادند. بیست سال پس از آن، در دهه‌ی 1350 و به برکت گسترش شبکه‌ی تلویزیونی در ایران، اکنون نوبت پرویز ثابتی، "مقام امنیتی" بلندآوازه‌ی ساواک شاهنشاهی بود که هر جنبنده‌ای را که جرئت نفس کشیدن داشت پای "مصاحبه"ها، "اعتراف"ها، و "توبه"های تلویزیونی بکشاند.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

30 July 2009

در جست‌وجوی ناشناس

دوست گرامی ناشناسی که در روزهای 31 مارس و 6 آوریل 2008 پای نوشته‌ی من درباره‌ی خانم سهیلا دو پیام پر مهر گذاشتید! برای یک موضوع انسانی مربوط به شخص دیگری به کمک فکری شما نیاز دارم. خواهشمندم اگر ممکن است با من تماس بگیرید. نشانی ای‌میل من otaghe_mousighi در دامنه‌ی yahoo.com است. پیشاپیش بی‌نهایت سپاسگزارم.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

26 July 2009

دابلینی‌ها – 3

موزه- خانه‌ی جیمز جویس را دیده‌بودیم و اینک در تقاطع خیابان‌های هنری و اوکانل در کنار مجسمه‌ی او ایستاده‌بودم. شرمنده بودم که اثری از او و مطلبی جز در باره‌ی آثار او نخوانده‌ام. اما او بی‌گمان مرا می‌بخشد، چه خود درباره‌ی بزرگ‌ترین اثرش اولیس گفته‌است که "این می‌توانست شروع خوبی باشد"!


در خیابان اوکانل مجسمه‌ای از جیم لارکین Jim Larkin، یا جیم بزرگ هست. او سازمانگر بزرگ جنبش‌های کارگری ایرلند، پایه‌گذار سندیکاهای کارگری و حزب کار (سوسیالیست) ایرلند است و خدمت‌های بزرگی به کارگران ایرلند و اروپا انجام داده‌است و اعتصابی بزرگ و تاریخی را در سال 1913 رهبری کرد. پای مجسمه‌اش شعاری را حک کرده‌اند که او در سخنرانی‌های آتشین‌اش تکرار می‌کرد و در اصل از انقلاب فرانسه گرفته شده‌است: "دشمن بزرگ دیده می‌شود، برای آن که ما به زانو در آمده‌ایم: به‌پا خیزید!" The great appear great because we are on our knees: Let us rise

در دو سوی دیگر مجسمه تکه‌ای از ترانه‌ای مردمی برای جیم بزرگ و جمله‌ای از "طبل‌های دم پنجره" از نمایشنامه‌نویس بزرگ ایرلندی شون اوکیسی Seán O'Casey را حک کرده‌اند. او همان است که نمایشنامه‌ی "در پوست شیر" را نوشت. به یاد سال 1355 و ناصر و عباس و اسکندر و دیگران افتادم که با هم این نمایشنامه را در دانشگاه تمرین می‌کردیم و من موسیقی روی آن می‌گذاشتم. عباس با شنیدن موسیقی، بخش دوم از کنسرتو برای ارکستر از آهنگساز لهستانی ویتولد لوتوسلاوسکی Witold Lutoslawski، خنده‌اش می‌گرفت و نمی‌توانست درست بازی کند. این نمایشنامه خورد به حوادث پیش از انقلاب و هرگز روی صحنه نیامد.

در پیاده‌روی‌های بی‌پایانمان بارها از خیابان گرافتون Grafton Street گذشتیم که پر است از فروشگاه‌های مد و لباس. جایی در این خیابان مجسمه‌ی زنی هست که روی یک گاری دستی چندین سبد دارد. نام او مالی مالون است Molly Malloon و در دیده‌ی من نمادی‌ست از زن سربلند ایرلندی که بر پای خود ایستاده‌است و از پس هزینه‌ی زندگی خود و خانواده‌ای بر می‌آید. زیباست و پر غرور. گاه زنی که خود را به شکل او می‌آراید و لباسی شبیه او می‌پوشد کنار مجسمه می‌ایستد، چیزی برای فروش بر بساطش دارد، به رهگذران چشمک می‌زند، بوسه‌ای می‌فرستد، و دلبری و بازارگرمی می‌کند. از کسانی هم که عکسی با او می‌اندازند، پولی می‌گیرد. نمی‌دانم که آیا مالی هم چنین روش‌هایی به‌کار می‌برد یا نه. به من هم چشمکی زد، بوسه‌ای فرستاد، و از کنارش که می‌گذشتم زیر گوشم به ایتالیایی گفت: "خوشگله!" گردنم داغ شد! شیطانی در دلم می‌گفت که بازگردم، در کنارش بایستم و عکسی بگیرم، اما این منطق ریاضی و ذهن تحلیل‌گر مزاحم، تا پایان ماجرا را تحلیل کرده‌بود و آینده‌ی روشنی را نوید نمی‌داد! او که حتی مرا با یک ایتالیایی عوضی گرفته‌بود، فقط پولم را می‌خواست و بس!

موزه‌ی نویسندگان ایرلند تعطیل بود. همان نزدیکی‌ها به "باغ یادبود" Garden of Remembrance رفتیم. این‌جا را برای "همه‌ی آنانی که برای آزادی ایرلند جان دادند" ساخته‌اند. درون باغ حوض بزرگی‌ست که بر کاشی‌های کف آن شمشیر و سپر و نیزه نقش شده‌است. گویا پدران ایرلندی‌ها در پایان جنگ‌ها سلاح‌هایشان را در رود می‌انداختند. و در انتهای باغ مجسمه‌ای زیبا و پر معنا هست که با تماشایش، از پس غبار و دود و آتش و خون سی سال گذشته اندک‌اندک به‌یادش می‌آورم: در سال‌های دانشجویی آن را در یک آلبوم عکس چاپ شوروی سابق که از کتاب‌فروشی ساکو در تهران خریدم، دیده‌بودم. نام آلبوم را گذاشته‌بودند "جوانان محکوم می‌کنند" The Youth Accuses و در آن صحنه‌هایی از جنایت‌های "سرمایه‌داری و امپریالیسم" در طول تاریخ و در سراسر جهان را گرد آورده‌بودند؛ از بمب اتمی هیروشما تا جنگ ویتنام و لینچ سیاهان به‌دست اعضای کو کلوکس کلان. عکسی از این مجسمه هم در آن آلبوم بود.

شعر زیبایی هم آن‌جا به زبان‌های ایرلندی، انگلیسی، و فرانسه بر دیوار حک کرده‌اند:

In the darkness of despair we saw a vision, We lit the light of hope, And it was not extinguished, In the desert of discouragement we saw a vision, We planted the tree of valour, And it blossomed.

In the winter of bondage we saw a vision, We melted the snow of lethargy, And the river of resurrection flowed from it.

We sent our vision aswim like a swan on the river, The vision became a reality, Winter became summer, Bondage became freedom, And this we left to you as your inheritance.

O generation of freedom remember us, The generation of the vision.

در سیاهی نومیدی‌‌ها ما رؤیایی دیدیم؛ چراغ امید را برافروختیم و چراغ فرو نفسرد؛ در کویر دل‌سردی‌ها ما رؤیایی دیدیم، نهال دلاوری نشاندیم، و نهال به بار نشست.

در زمستان بندگی ما رؤیایی دیدیم؛ برف خمودگی را آب کردیم، و رود رستاخیز از آن جاری شد.

ما رؤیایمان را چون قویی شناور بر رود رها کردیم؛ رؤیا واقعیت یافت، زمستان تابستان شد، از بندگی به آزادی رسیدیم، و آن را برای شما به یادگار نهادیم.

آه ای نسل آزاد، یاد آر ما را، نسل رؤیاها را.

‏(عکس‌ها از م. به‌جز عکس آخری)‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

24 July 2009

دابلینی‌ها – 2

نمای خانه‌ی پدری جرج برنارد شاو George Bernard Shaw را که همان پشت هتل‌مان بود تماشا کردیم و به‌سوی کلیسای جامع سن پاتریک رفتیم که یادبودی برای جاناتان سویفت Jonathan Swift نویسنده‌ی بلندآوازه‌ی "سفرهای گالیور" هم آن‌جاست.

کمی دورتر قلعه‌ی دابلین است که انگلیسی‌ها پس از تسخیر ایرلند سنگ بنای آن را در سال 1204 نهادند. امروز که تعطیل آخر هفته بود، نمی‌شد از آن بازدید کرد. با این‌حال یک گروه بزرگ گردشگران در برابر آن ایستاده‌بودند و جوانی شاد و شنگول از تاریخچه‌ی قلعه برایشان می‌گفت. یک رهگذر جوان سیاه‌پوست ایرلندی گوش‌هایش تیز شد، قدم سست کرد، به‌سوی راهنما آمد و گفت: "انگلیسی هستی، نه؟" راهنما با خنده‌ای بلند پاسخ مثبت داد. جوان ایرلندی رو به گردشگران گفت: "امان از دست این انگلیسی‌ها! می‌بینید چه‌طور تاریخ ما را تحریف می‌کنند؟"، سپس چند ضربه به پشت راهنما زد و گفت: "بگو! ادامه بده! هر قدر دروغ بلدی، بگو!" و رفت. اما ده قدم که دور شد، برگشت و فریاد زد: "این‌ها برای پول این دروغ‌ها را می‌بافند!"، و باز ده قدم دورتر ایستاد، سکه‌ای از جیبش در آورد و به‌سوی راهنما پرتاب کرد: "بیا، بگیر، گدای بدبخت بیچاره! بیا، من بهت پول می‌دهم!" و رفت. اما همچنان که می‌رفت، بر می‌گشت و راهنما و گردشگرانش را می‌نگریست. راهنمای شرم‌زده که خون به چهره‌اش دویده‌بود، خود را از تک‌وتا نیانداخت، داستانش را ادامه داد، و در آن میان فقط گفت: "خب، سلیقه‌ها متفاوت است."

ایرلندی‌ها نمادهای جالبی در پیرامون این قلعه ساخته‌اند، از جمله یک مجسمه‌ی فرشته‌ی عدالت که چشمانش باز است، شمشیر یا صلیبی به‌دست ندارد و ترازوی میزان عدالت را نه در پناه پیکرش، که دورتر نگاه داشته‌است و به این شکل، هنگام ریزش باران، اغلب یک کفه‌ی ترازو سنگین‌تر است. این‌ها همه کنایه از عدالت انگلیسی‌ها در حق ایرلندیان است.

از آن‌جا به کتابخانه‌ی چستر بتی Chester Beatty رفتیم. چستر بتی میلیونری صاحب معادن مس در امریکا بود که کتاب‌های غریبی از آسیا و خاور میانه گرد می‌آورد، و عاشق ایرلند بود. او همه‌ی این گنجینه‌ی کتاب‌هایش را به دابلین بخشید و گویا تنها کسی‌ست که شهروندی افتخاری ایرلند را به او داده‌اند. کتابخانه‌ای از گنجینه‌ی او در دابلین هست که به گفته‌ی راهنما دومین مجموعه‌ی بزرگ قرآن‌های قدیمی جهان را دارد.

ساعتی در میان ویترین‌هایی با کتاب‌های اسرارآمیز چینی و هندی و ترکی عثمانی و عربی و فارسی گام زدیم و تماشا کردیم: برگ‌هایی زرین و زیبا با مینیاتورهای شگفت‌آور. این‌جا گذشته از قرآن‌ها، برگی از شاهنامه، نسخه‌های متعددی از خمسه‌ی نظامی گنجوی، نسخه‌ی 450 ساله‌ای از کلیات سعدی، چند نسخه از بوستان سعدی که قدیمی‌ترین‌شان 450‌ساله‌است، و بسیاری عتیقه‌های دیگر یافت می‌شود، و این تازه بخشی‌ست که در ویترین‌ها گذاشته‌اند. نسخه‌ای از "تعلیم در معرفت تقویم" از حسیب طبری از 1498 میلادی (903 هجری) آن‌جاست که پیش‌تر چیزی از آن نشنیده‌بودم. البته آن‌چه دیدم بیش‌تر درباره‌ی "قمر در عقرب" و از این صحبت‌ها بود.

در کافه‌ی "جاده ابریشم" کتابخانه سوپ روز را خوردیم، ساعتی استراحت کردیم و به راه خود رفتیم.

دابلین شهر آبجوی سیاه گینس Guinness است و حیف است که آدم به این شهر برود و از این آبجوسازی بازدید نکند. پس نیم دیگر روز را صرف دیدار از آن کردیم. تفاوت عمده‌ی آن با آبجوسازی‌های دیگر آن است که جو را پیش از تخمیر تا اندازه‌ی معینی بو می‌دهند (سرخ می‌کنند)، و البته ادعا می‌کنند که مخمر ویژه‌ای دارند که از چند صد سال پیش نسل به نسل از آن حفاظت شده‌است. شاید هم راست می‌گویند.

آن‌چه نشان می‌دهند محوطه‌ی امروزی آبجوسازی نیست: قدیمی‌ترین بخش کارخانه را به شکلی نمایشی، با جلوه‌های نوری و ویدئویی و اشیای عتیقه بازسازی کرده‌اند، بلیت می‌فروشند و این‌ها را به هزاران گردشگر نشان می‌دهند. سیل جمعیت تمامی ندارد. و در انتهای بازدید، در بالای برج بلند ساختمان که از دیواره‌ی شیشه‌ای گرداگرد آن همه‌ی شهر را زیر پا دارید، بلیت را پس می‌گیرند و یک لیوان بزرگ آبجوی خنک و خوشمزه مهمانتان می‌کنند. دو بلیت را به خانم مهربانی که پشت میز بار ایستاده‌بود نشان دادم، او دو لیوان بزرگ آبجو را با لبخندی مهرآمیز داد، اما بلیت‌ها را نگرفت! با دوستم در آن هنگامه‌ی جمعیت جایی در کنار دیواره‌ی شیشه‌ای یافتیم، رو به چشم‌انداز شهر نشستیم، و با مشتی بادام برزیلی که دوستم در جیب داشت این دو لیوان، و دو لیوان بعدی را آرام و بی‌شتاب نوشیدیم.

مرغی دریایی آن‌جا، دو طبقه پایین‌تر، بدتر از ما بی‌حال روی شیروانی سقفی افتاده‌بود و گویی نای برخاستن و پرواز نداشت. حدس می‌زدیم که او نیز از بخارهای الکل کارخانه گیج و منگ است و مانند ما دلش خوش است که اکنون دمی فقط چشم‌انداز را تماشا کند. از آن دوردست‌ها ابرهای باران‌زا برق‌زنان پیش می‌آمدند.

خواستیم از راهی تازه به هتل بازگردیم، اما زیر باران، پس از یک ساعت و نیم دایره‌وار رفتن و نرسیدن، خیس، زیر سرپناه بیرون یک بقالی ایستادیم و نقشه‌ها را گشودیم. هنوز سر و ته نقشه را هم نیاورده‌بودیم که فرشته‌ای، دختری جوان، ناخوانده، زیر گوشمان خواند: "راه گم کرده‌اید، نه؟" شرمسارانه پاسخ مثبت دادیم. نقشه را از دستمان گرفت، پرسید: "دنبال کارخانه‌ی گینس می‌گردید؟" با خنده‌ای پاسخ دادیم: "راستش داریم از آن‌جا می‌آییم!" مادرانه نگاهمان کرد، و پوزشگرانه سری تکان داد، یعنی که: "ای پسرهای بازی‌گوش! حالا عیبی ندارد!" و راه را نشانمان داد.

‏(عکس‌ها از م.)‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

22 July 2009

دابلینی‌ها – 1‏

دابلینی‌ها یا به‌قول قدیمی‌ترها "دوبلینی‌ها"، به وام از نام اثر نویسنده‌ی بزرگ ایرلندی جیمز جویس James Joyce پاره‌هایی‌ست از تأثیری که سفر ده روزه‌ام به دابلین، لیورپول، و بلفاست بر من نهاد.

ایرلندی‌ها مردمانی مهربان‌اند. در همان نخستین برخورد، توی اتوبوس فرودگاه دابلین به شهر، مرد جوانی از دو ردیف دورتر با دیدن جست‌وجوی من و دوست همسفرم در نقشه‌ها، پرسید کجا می‌رویم و نام نزدیک‌ترین ایستگاه به هتل‌مان را گفت. او حتی در فرصتی که راننده پایین رفته‌بود تا چمدان‌های کسانی را که پیاده می‌شدند تحویل دهد، پایین رفت، برای اطمینان از راننده پرسید، به جای خود بازگشت و نام ایستگاه را تکرار کرد. اما کمی بعد در مشورت با راننده تغییر رأی داد و ما را در ایستگاه دیگری پیاده کردند که گویا نزدیک‌تر بود.

روزهای بعد نیز بارها پیش آمد که مردم، به‌ویژه زنان و دختران جوان با دیدن نقشه به دست ما، به‌سویمان می‌آمدند و با لبخندی مهرآمیز می‌پرسیدند که آیا می‌توانیم راهمان را پیدا کنیم و یا کمک می‌خواهیم؟ ما تنها دو تن از هزاران گردشگر این شهر بودیم و لابد به دیگران نیز همین‌گونه کمک می‌کنند. وگرنه این علاقمندی‌شان را باید به حساب خوش‌تیپ بودن همسفرم بگذارم. یا شاید هم با دیدن دو مرد سپیدموی نقشه به‌دست دلشان می‌سوخت و فکر می‌کردند "این‌ها که از نقشه سر در نمی‌آورند!"

هر چه بود، چنین چیزی در سوئد، آلمان، انگلستان و بسیاری کشورهای اروپا دیده نمی‌شود: در سوئد برای خجالتی بودن مردم، و در کشورهای بزرگ‌تر برای بی‌اعتنائی مردم.

از کشفیات روز نخست شهرگردیمان، رستوران‌های زنجیره‌ای "زیتون" بود که چندین شعبه در دابلین دارد. نمی‌دانم در شهرهای دیگر ایرلند هم شعبه‌هایی دارد، یا نه. انواع چلوکباب برگ و کوبیده، مخلوط، سفیدسیاه، معمولی یا با گوجه و غیره، یا با نان، در آن‌ها سرو می‌شود، و البته بدون نوشیدنی‌های الکلی، و لذا به درد ما نمی‌خوردند! با این حال با یاد وبلاگ‌نویس معروف "زیتون" عکسی از آن گرفتم، هر چند که املایشان فرق دارد.

پس از دیدار از پارک سیصدوپنجاه‌ساله‌ی سن استفان St. Stephen’s Green، بانک سیصدساله‌ی ایرلند، دانشگاه چهارصدساله‌ی ترینیتی Trinity College، و پارک دویست‌وپنجاه‌ساله‌ی ماریون Marrion Square که یادبود اسکار وایلد Oscar Wilde در آن قرار دارد، شامگاه در راسته‌ی معروف تمپل بار Tempel Bar که پر است از انواع بارها و رستوران‌ها قدم زدیم. جمعه شب بود. این‌جا سنگ‌فرش است و راه اتوموبیل‌ها بر آن بسته‌است. سیلی از جمعیت، گردشگر و بومی، به هر سو روان است. مردان و زنان ایرلندی همه با لباس کامل جشن و میهمانی، بسیار آراسته، از گردشگران غربتی تمیز داده می‌شدند. همین خود جالب بود، زیرا سوئدی‌ها حتی در بزرگ‌ترین ضیافت‌ها هم این‌قدر به‌خود نمی‌رسند و سر کار و در رستوران‌ها با لباس جین یا چیزی نه‌چندان متفاوت و چشمگیر ظاهر می‌شوند.

این‌جا و آن‌جا به زنانی کولی برخوردیم که لیوانی کاغذی در دست، پول خرد گدائی می‌کردند. و در نبش کوچه‌ای گروهی از جوانان ایرلندی موسیقی زیبایی می‌نواختند. گروه کاملی بود: گیتار باس (یا به‌قول امروزی‌ترها "بیس")، گیتار برقی، گیتار آکوستیک، سازهای بادی (ساکسوفون آلتو و فلوت)، سازهای کوبی برقی، و تمپو. گروه بزرگی از مردم گردشان حلقه زده‌بودند و من و دوستم، که او نیز چون من عاشق موسیقی‌ست، جادوشده، ایستادیم. قطعات رقص سنتی اروپایی با رنگ‌آمیزی امروزی می‌نواختند: بی‌نهایت زیبا. در بایگانی بزرگ اما به‌شدت ناقص موسیقی مغزم این قطعات را نیافتم. آیا ساخت خودشان بود؟ جعبه‌ی یکی از گیتارها را برای گردآوری پول پیش خود گسترده‌بودند.

مرد مستی در آن میانه می‌کوشید برقصد، اما حرکاتش، و آن کلاه کجی که بر سر داشت، مایه‌ی خنده‌ی جمعیت بود. با این حال کسی او را نمی‌راند. من و دوستم که از آبجوهای طول روز منگ بودیم، موسیقی اثری ژرف‌تر بر روانمان می‌نهاد. دلم نمی‌خواست از جایی که ایستاده‌بودم تکان بخورم. و در این میان گروه نوازنده قطعه‌ی رقصی را نواختند که مرده را هم به رقص می‌آورد: زن و مردی از این سو وارد میدان شدند؛ مرد مست زنی را از آن سو به میان کشید؛ یک دختر نوجوان زیبا و موطلائی در آن سو به خود تکانی داد، و یک پسر کولی ژولیده، که نصف دخترک هم نبود، از این سو به خود جرأت داد، به‌سوی او دوید و به رقص خواندش. دختر نخست کنارش زد، اما با ضربان بعدی موسیقی دیگر تاب نیاورد و بازو در بازوی پسرک کولی حلقه کرد. آه چه رقصی، چه رقص زیبایی! شگفت آن که این رقص به هیچ جای دنیا بر نمی‌خورد: هیچ طاقی ترک بر نداشت؛ هیچ آسمانی به زمین نیامد؛ هیچ آسیبی به عمود خیمه‌ی هیچ دینی وارد نیامد؛ هیچ بی‌ناموسی صورت نگرفت؛ هیچ کسی به هیچ کسی تجاوز نکرد؛ هیچ کسی اقدامی علیه امنیت کشوری انجام نمی‌داد.

دختر موطلائی و پسر کولی غوغا می‌کردند. چه خوب حرکات یکدیگر را دنبال می‌کردند! آیا این رقص آشنایی‌ست که در تلویزیون یا فیلمی دیده‌اند؟ آیا اینان نیز با دیدن رقص‌های لس‌آنجلسی در مهمانی‌های ما چنین توازنی می‌بینند؟ مرد مست اکنون داشت با دختری کولی می‌رقصید. دختر موطلائی رفت، و مرد مست دختر کولی را به پسرک کولی تحویل داد. اکنون دختر جوان کولی و پسرک کولی بودند که با هم غوغا می‌کردند. دختر سینه‌بند نداشت و پستان‌های خوش‌ترکیبش زیر پیراهن نازکش تابی دلکش داشتند. چه زیبا می‌رقصید. اما او نیز نتوانست آسیبی بر دین و ایمانی برساند. رودی از زیبایی بود که مردم می‌دیدند و می‌شنیدند و غرق لذت بودند. همه‌ این رقصندگان داوطلب و نوازندگان ماهر را می‌ستودند. از چپ و راست می‌شنیدم که به زبان‌های گوناگون می‌گویند که اینان چه خوب می‌رقصند و آنان چه خوب و حرفه‌ای و با کیفیت می‌نوازند.

من نیز در درون و در آسمان‌ها می‌رقصیدم، اما یاد جوانان کشورمان رنجم می‌داد که از این یک ذره هم محروم‌شان کرده‌اند. و چه حیف که موسیقی به پایان رسید. همه کف می‌زدند. پسرک کولی شصت هر دو دستش را به نشانه‌ی سپاس و ستایش برای رهبر نوازندگان، نوازنده‌ی گیتار باس، بالا برد، تعظیم کرد، کوله پشتی‌اش را برداشت، راهش را کشید و رفت. رهبر گروه لبخندی مهرآمیز تحویلش داد و برایش دست تکان داد.

چند گام آن‌سوترک، گروه دیگری موسیقی کانتری امریکایی می‌نواختند، و کمی دورتر گروهی دیگر رقص‌های تند برزیلی اجرا می‌کردند. این‌جا نیز جوانان ایرلندی، دختر و پسر، پا پیش می‌گذاشتند، رقصی زیبا می‌کردند، و سپس به راه خود می‌رفتند.

در رستورانی که چند صد نوع شراب داشت، راگوی ایرلندی و شراب سفید نیوزیلندی خوردیم. چسبید!

و آخر شب که از همین راه باز می‌گشتیم، دخترکان کم‌سالی ایستاده‌بودند که با تابلوهایی با تصویر رقصندگان برهنه راه بر ما می‌بستند و دعوتمان می‌کردند که به آن بارها برویم، اما جز نگاهی خونسرد پاسخی از ما نگرفتند.

(عکس دوم از م.)

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

20 July 2009

کمی غیبت

منظورم "غیبت" از نوع حرف‌زدن پشت سر این و آن نیست! یک سفر ده روزه به ایرلند (جمهوری ایرلند، و ایرلند شمالی) کردم و نیمه‌شب همین دیشب به خانه رسیدم. سفری "اکتشافی" بود برای دیدن، و نه سفری تفریحی. دست‌رسی چندانی به اینترنت نداشتم و از رویدادهای ایران کم و بیش بی‌خبر مانده‌ام. باید خودم را برسانم؛ و همین امروز و فردا در باره‌ی سفرم می‌نویسم.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

08 July 2009

نگذارید خورشید بمیرد!‏

در این یک ماه گذشته هر جا که نشسته‌ام و با هر که سخن گفته‌ام، به‌ویژه با جوانان، هر چه خوانده‌ام و دیده‌ام و شنیده‌ام، همه و همه یک‌صدا یک چیز را می‌گویند: جوانان میهن ما گام‌های بلندی به پیش برداشته‌اند؛ اینان نسلی بسیار آگاه، هوشیار، تیزهوش، پر ابتکار، بلند‌نظر، دانا و بینا، و آزاد از خشک‌اندیشی‌های گروهی و ایدئولوژیک هستند. با تیزبینی شگرفی راه را از چاه باز می‌شناسند و به آسانی در دام دکان‌های خوش آب و رنگ سیاسی یا ایدئولوژیک نمی‌افتند و خوب می‌دانند چه می‌کنند و رو به کدام سو می‌روند. دانش اجتماعی و فرهنگی‌شان فرسنگ‌ها پیش‌رفته‌تر از نسل پیش از خودشان است.

درود بر شما جوانان! پیش بروید! من دل به گام‌های شما می‌بندم و پیروزی برایتان آرزو می‌کنم. هر چه بخواهید، حق شماست، از آن ِ شماست: «همه‌ی کوه‌ها، دریاها، بهمن‌ها، به‌تمامی...؛ کمتر را» نپذیرید! [نقل به معنی از شعری از شاعر روس یه‌وگه‌نی یفتوشنکو Yevgeny Yevtushenko].

و به‌ناگزیر دو پرسش به ذهنم می‌آید: آیا نسل من نیز که انقلاب 1357 را بر پا کرد همین قدر پیش‌رفته‌تر و موفق‌تر از نسل پیش از خود بود که در کودتای 28 مرداد 1332 شکست خورد؟ و آیا نسل کودتای 32 نیز همین‌قدر به نسل من افتخار می‌کرد و امید می‌بست؟

پاسخ هیچ‌یک از این دو پرسش را نمی‌دانم. پاسخ پرسش نخست از برخی جنبه‌ها شاید مثبت باشد، زیرا نسل من توانست رژیمی را که نسل پیش از ما را سلاخی کرده‌بود به زانو در آورد و به زیر کشد. اما این همه‌ی جنبه‌ها نیست. و پاسخ پرسش دوم به‌گمانم منفی‌ست، زیرا نسل پیش از ما پیوسته در گوش‌مان می‌خواند که همه کاری کرده و همه راهی را رفته‌است و این کارها آخر و عاقبتی ندارد!

پس بار دیگر درود بر نسل جوان! پیروزی از آن شماست و آرزو می‌کنم که در راهتان هرگز گذارتان به مرداب دلسردی و ناامیدی نیافتد، چه، آن‌گاه خورشید می‌میرد؛ چه، آن‌جا مرداب ِ مرگ‌زای پس از 28 مرداد 1332 است که فروغ فرخزاد در «آیه‌های زمینی» در توصیف‌اش سرود:

آن‌گاه
خورشید سرد شد
و برکت از زمین‌ها رفت

و سبزه‌ها به صحراها خشکیدند
و ماهیان به دریاها خشکیدند
و خاک مردگانش را
زان پس به خود نپذیرفت

شب در تمام پنجره‌های پریده رنگ
مانند یک تصور مشکوک
پیوسته در تراکم و طغیان بود
و راه‌ها ادامه‌ی خود را
در تیرگی رها کردند

دیگر کسی به عشق نیاندیشید
دیگر کسی به فتح نیاندیشید
و هیچ‌کس
دیگر به هیچ چیز نیاندیشید

در غارهای تنهائی
بیهودگی به دنیا آمد
خون بوی بنگ و افیون می‌داد
زن‌های باردار
نوزادهای بی‌سر زائیدند
و گاهواره‌ها از شرم
به گورها پناه آوردند

چه روزگار تلخ و سیاهی!
نان، نیروی شگفت رسالت را
مغلوب کرده‌بود
پیغمبران گرسنه و مفلوک
از وعده‌گاه‌های الهی گریختند
و بره‌های گمشده‌ی عیسی
دیگر صدای هی‌هی چوپانی را
در بهت دشت‌ها نشنیدند

در دیدگان آینه‌ها گوئی
حرکات و رنگ‌ها و تصاویر
وارونه منعکس می‌گشت
و بر فراز سر دلقکان پست
و چهره‌ی وقیح فواحش
یک هاله‌ی مقدس نورانی
مانند چتر مشتعلی می‌سوخت

مرداب‌های الکل
با آن بخارهای گس مسموم
انبوه بی‌تحرک روشنفکران را
به ژرفنای خویش کشیدند
و موش‌های موذی
اوراق زرنگار کتب را
در گنجه‌های کهنه جویدند

خورشید مرده بود
خورشید مرده بود، و فردا
در ذهن کودکان
مفهوم گنگ گمشده‌ای داشت

آن‌ها غرابت این لفظ کهنه را
در مشق‌های خود
بالکه‌ی درشت سیاهی
تصویر می‌نمودند

بیچاره مردم،
دل‌مرده و تکیده و مبهوت
در زیر بار شوم جسدهاشان
از غربتی به غربت دیگر می‌رفتند
و میل دردناک جنایت
در دست‌هایشان متورم می‌شد

گاهی جرقه‌ای، جرقه‌ی ناچیزی
این اجتماع ساکت بی‌جان را
یک‌باره از درون متلاشی می‌کرد
آن‌ها به هم هجوم می‌آوردند:
مردی گلوی زنش را
با کارد می‌برید
و مادری یکایک اطفالش را
در آتش تنور می‌افکند

آن ها غریق وحشت خود بودند
و حس ترسناک گنهکاری
ارواح کور و کودن‌شان را
مفلوج کرده‌بود

پیوسته در مراسم اعدام
وقتی طناب دار
چشمان پر تشنج محکومی را
از کاسه با فشار به بیرون می‌ریخت
آن‌ها به خود فرو می‌رفتند
و از تصور شهوتناکی
اعصاب پیر و خسته‌ی‌شان تیر می‌کشید

اما همیشه در حواشی میدان‌ها
این جانیان کوچک را می‌دیدی
که ایستاده‌اند
و خیره گشته‌اند
به ریزش مداوم فواره‌های آب

شاید هنوز هم
در پشت چشم‌های له‌شده، در عمق انجماد
یک چیز نیم‌زنده‌ی مغشوش
بر جای مانده‌بود
که در تلاش بی‌رمق‌اش می‌خواست
باور کند صداقت آواز آب را

شاید،
شاید، ولی چه خالی ِ بی پایانی:
خورشید مرده‌بود
و هیچ‌کس نمی‌دانست
که نام آن کبوتر غمگین
کز قلب‌ها گریخته، ایمان است

آه، ای صدای زندانی!
آیا شکوه یأس تو هرگز
از هیچ سوی این شب منفور
نقبی به‌سوی نور نخواهد زد؟
آه، ای صدای زندانی!
ای آخرین صدای صداها...

با اجرای بی‌نظیر خود فروغ بشنوید، و نگذارید خورشید بمیرد! نسل من چاره‌ای نداشت جز آن‌که با جرقه‌ی نارنجک و گلوله، و با هیزم کردن ِ هستی خویش، آن خورشید مرده را بار دیگر بیافروزد و آن مرداب ترسناک را بخشکاند.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

28 June 2009

Tillbaka till Revolutionen بازگشت به‌سوی انقلاب

نوشته‌ای با عنوان بالا از اسلاووی ژیژک Slavoj Žižek فیلسوف نامدار اهل اسلوونی به فارسی برگرداندم که در سایت ایران امروز منتشر شده‌است. آن را در این نشانی نیز می‌یابید.

انقلاب ایران در سال 1357 پدیده‌ای شگرف بود که هنوز شگفتی می‌آفریند. در سی سالی که از انقلاب می‌گذرد فرزانگانی بارها گفتند که این انقلاب هنوز واپسین سخن خود را نگفته‌است. اینک، اسلاووی ژیژک نیز همین را می‌گوید. او می‌نویسد:

"جنبش اعتراضی این روزها در ایران زورآزمایی میان تندروهای اسلامی و اصلاح‌طلبان غرب‌گرا نیست، چیزی بسیار بزرگ‌تر از آن است: یک خیزش ناب مردمی‌ست که پژواک نیرومندی از انقلاب سال 1357 در خود دارد؛ انقلابی که تند در سراشیب فساد غلتید."
Jag har översatt en essä av Slavoj Žižek om vad som pågår i Iran. Persiska översättningen återfinns i ovan angivna adresser. Svenska texten finns här. Missa inte den!

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

21 June 2009

آن شادی گران‌بها

در جمعی نشسته‌ایم. زنی زیبا از نسل من داستان روزهای انقلاب ِ ما را برای زنی زیبا از نسل بعدی که این روزها آتش به جانش افتاده، از کارش مرخصی گرفته و پیوسته پای کامپیوتر خبر مبادله می‌کند، تعریف می‌کند. می‌گوید: «من پیشمرگه بودم» و زن دوم شگفت‌زده می‌پرسد: «پیشمرگه یعنی چی؟» و من تازه معنای جای پای دردی را که از همان لحظه‌ی دیدار بر سیمای زن پیشمرگه می‌دیدم، در می‌یابم. درد را و جای پای آن را خوب می‌شناسم: دو چین از کنار پره‌های بینی تا دو سوی لبان؛ سایه‌ای تیره بر پلک‌های زیرین، و غمی توصیف ناپذیر در نگاه.

برای کسانی که روی‌دادهای سال‌های 1356 و 57 را لمس کرده‌اند، این روزها دو بار سنگین و غم‌بار است. چه‌گونه می‌توان خبرهای این روزها را دنبال کرد و روزهای آتش و خون آن سال‌ها را به‌یاد نیاورد؟ چه‌گونه می‌توانم این صدای بغض‌آلود را بر آن متن بشنوم و به یاد نیاورم شب‌هایی را که با دوستم مهندس احمد حسینی آرانی بر بام می‌رفتیم و منی که جز یک ماه ِ رمضان در سیزده‌سالگی وجود "الله" را باور نداشتم و ندارم، فریاد "الله اکبر" سر می‌دادم؟ چه نیرویی، چرا و چه‌گونه مرا بر بام می‌کشاند و نام "خدای بزرگ"ی را که نمی‌شناختم از حنجره‌ام فریاد می‌زد؟

این فریادها، خواندن "خدای بزرگ"، و فریادهای دیگر سرانجام به بار نشست و "شادی بزرگ" به ارمغان آورد. پیش‌تر هم نوشتم که روزی که شاه از ایران رفت، 26 دی‌ماه 1357، شادترین روز سراسر زندگانی من بود و هست.

این عکس را دوستم درست برای آن از من گرفت که تا آن روز هرگز مرا چنین شاد ندیده‌بود. دوست دیگری از روی این عکس نقاشی کشید، باز برای آن که این شادی را تکرار کند. امریکای شعار من، امریکایی‌ست که ایران را نیمه‌مستعمره کرده‌بود، که شصت هزار مستشار نظامی در ایران داشت، که استوارهایش بر سرهنگان ما فرمان می‌راندند. این‌جا روبه‌روی دانشگاه تهران است. دقایقی بعد آن شعار را با نوار چسب بر پیشانیم چسباندم و شاید از نخستین کسانی بودم که نوشته‌های بر پیشانی را اختراع کردم. داشتیم می‌رفتیم که بقایای زندانیان سیاسی را از زندان قصر برهانیم. اما دهان‌به‌دهان خبر دادند که آیت‌الله طالقانی گفته که به آن سو نرویم. نرفتم و در شگفت بودم که چرا حرف یک رهبر دینی را گوش کرده‌ام. اهمیتی نداشت. در آن قله‌ی شادی اهمیتی نداشت. مزه‌ی تند شادی ِ پیروزی هر چیز دیگری را به سایه می‌برد.

اما زندگانی به ما آموخت که هیچ چیزی رایگان به دست نمی‌آید. این شادی رایگان نبود. تا آن روز بهای سنگینی برای آن پرداخته‌بودیم و چه می‌دانستم که تا عمر دارم باید هزینه‌ی آن را بپردازم؟

[...]
با ما گفته‌بودند:
-------------«آن کلام ِ مقدس را
-------------با شما خواهیم آموخت،
-------------لیکن به خاطر ِ آن
-------------عقوبتی جان‌فرسای را
-------------تحمل می‌بایدتان کرد.»

عقوبت ِ جان‌کاه را چندان تاب آوردیم
-----------------------------------------آری
که کلام مقدس ِ‌مان
-----------------------باری
از خاطر
گریخت!
[احمد شاملو، 1349]

"بهار آزادی"مان به‌زودی به خزان و سپس به زمستانی استخوان‌سوز گرایید. احمد عزیز مرا، همان را که با هم بر بام می‌رفتیم و "الله اکبر" می‌گفتیم، در 11 مرداد 1362 همین جمهوری اسلامی اعدام کرد. و من هنوز هزینه‌ی آن شادی را می‌پردازم، وگرنه در این تنهایی قطبی سوئد چه می‌کردم؟ وگرنه دردی که از دیدن تصویر کشته‌ها و زخمی‌های این‌روزها در جانم می‌دود، چه معنایی دارد؟ "ندا" برای چشیدن مزه‌ی تند آزادی، برای رسیدن به همان شادی ِ گران‌بها، آن‌جا جان می‌بازد، آسفالت سیاه کف خیابان گرمای تن او را می‌رباید و داغ‌تر می‌شود، چشمان باز و نگاه ِ تا ابد پرسان "ندا" می‌پرسد: «آخر چرا؟»، نگاهش آتش به جانم می‌زند، و کیست که پاسخ آن نگاه را بدهد؟

و این دخترک دوست‌داشتنی، با آن نگاه آرزومند و امیدوار، آیا هیچ می‌داند چه بهایی برای رسیدن به آن پیروزی که با ‏انگشتان کوچک‌اش نشان می‌دهد باید بپردازد؟

آیا می‌داند که برای رسیدن به آن شادی بزرگ ممکن است ‏ستون استواری که او بر آن نشسته، پیکر افراشته‌ی پدرش، با آن دو انگشت پیروزی و حلقه‌ی سبز بر انگشت، ‏شاید بر خاک افتد و دیگر نباشد؟ که شاید سال‌ها او را از پشت میله‌های زندان ببیند و آرزوی بار دیگر نشستن ‏بر گردنش را داشته‌باشد؟ که شاید ناچار از ترک وطن شوند و چنان غم و دردی در نگاه پدر بنشیند که او دیگر باز ‏نشناسدش؟ نیاید آن روز. مبادا!‏

خانه‌ام این‌جا بامی ندارد که بتوان بر آن ایستاد. آیا بروم روی بالکن و آن "الله"ی را که نمی‌شناسم و باورش ‏ندارم به بزرگی بنامم و زاری کنم که این بلا را از سرزمینم و مردمانش دور کند؟ تا کی باید مردم ما برای رسیدن ‏به آزادی بهایی چنین سنگین بپردازند؟

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏