28 December 2007

مرگ از گرسنگی به‌جای جایزه‌ی نوبل

ساعت‌های طولانی از نوجوانی من در بازی با "رادیو گوشی" یا "رادیوی کریستالی" سپری شد. این‌ها رادیوهایی بودند که بی برق و باتری و تنها با نیروی امواج رادیوئی کار می‌کردند. در زیرزمین خانه‌مان تلاش می‌کردم با تغییراتی که در طراحی آن‌ها می‌دادم صدای هرچه بلندتر و فرستنده‌‌های هرچه بیش‌تری را از گوشی بشنوم. بهترین نمونه‌ای که ساختم سه ایستگاه را با صدای خوب می‌گرفت و هنوز آن را به‌یادگار دارم. افسوس که این‌جا در سوئد دیگر هیچ برنامه‌ای روی موج‌های متوسط و بلند پخش نمی‌شود!



یکی‌دو بار دستگاه‌هایی را که می‌ساختم برای آزمایش به برق وصل کردم، و البته دیود و سیم‌پیچ آن‌ها سوخت! اکنون می‌خوانم که سال‌ها پیش دو پژوهش‌گر، جدا از هم، درست همین کار را کردند، یعنی جریان برق را به کریستال دیود وصل کردند و موفق به کشف پدیده‌ی "دیود نوری" شدند! دیود نوری اکنون به‌عنوان منبع روشنائی مدرن برای آینده و جانشین لامپ‌های التهابی و مهتابی شمرده می‌شود.

100 سال پیش (1907) هنری جوزف راوند Henry Joseph Round که برای مارکونی (مخترع رادیو) کار می‌کرد، جریان برق را به کریستال کاربید سیلیسیوم که برای یک‌سوسازی جریان حاصل از امواج رادیوئی به‌کار می‌رفت وصل کرد و دید که این کریستال نورانی می‌شود. او این مشاهده را در نامه‌ای کوتاه برای یک نشریه‌ی علمی نوشت. اما توجه کسی به این موضوع جلب نشد و به‌زودی همه آن را فراموش کردند.

16 سال بعد (1923) آله‌گ لوسه‌ف Oleg Losev پژوهش‌گر خودساخته‌ی روسی در آزمایشگاهش در لنین‌گراد همین آزمایش را تکرار کرد و همین پدیده را مشاهده کرد. او گمان کرد که این "اثر فوتوالکتریک" معکوس است. هشت سال پیش از آن آلبرت اینشتین جایزه‌ی نوبل را برای کشف "اثر فوتوالکتریک" از آن خود کرده‌بود. گفته می‌شود که لوسه‌ف نامه‌ای برای اینشتین نوشت و برای تکمیل فرضیه‌ی خود از او کمک خواست، اما هرگز پاسخی نگرفت.

در سال 1929 لوسه‌ف نتایج آزمایش‌های خود بر روی دیود نوری را منتشر کرد و ثبت اختراع "رله‌ی نوری" را تقاضا کرد. بنا بر توضیح او، این اختراع چیزی بود که در آینده کاربرد گسترده‌ای در تلگراف نوری، ارتباط تلفنی، انتقال تصویر و بسیاری تکنیک‌های دیگر می‌توانست داشته‌باشد. اختراع او امروز در عمل در شبکه‌ی فیبرهای نوری به‌کار می‌رود.

تا سال 1942 او توانسته‌بود 43 مقاله‌ی پژوهشی به روسی، انگلیسی و آلمانی در نشریات معتبر علمی منتشر کند، و در این سال چیز تازه‌ای اختراع کرد: "وسیله‌ای ساخته از نیمه‌هادی‌ها که می‌تواند جای لامپ سه‌قطبی را بگیرد". آیا این همان ترانزیستور بود؟ نمی‌دانیم، زیرا پیش از آن‌که بتواند گزارش واپسین اختراعش را برای نشریات علمی بفرستد، و به‌جای آن‌که روزی به‌حق جایزه‌ی نوبل را دریافت کند، در سال 1942 در لنین‌گراد که به محاصره‌ی ارتش آلمان نازی درآمده‌بود، در 39‌سالگی از گرسنگی مرد.

پس‌از جنگ، در دسامبر 1947 اختراع ترانزیستور به نام سه دانشمند امریکائی به‌ثبت رسید و آنان در سال 1956 جایزه‌ی نوبل را برای همین اختراع برنده شدند. در 1951 سه دانشمند امریکائی دیگر نخستین توضیح مدرن پدیده‌ی دیود نوری را منتشر کردند.

اقتباس از هفته‌نامه‌ی سوئدی "نی تکنیک" (همچنین منبع عکس مدار رادیوی کریستالی).

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

26 December 2007

Tiden förstör allt

Det visste jag ju redan från min termodynamik: alla verkliga processer i verkliga livet löper åt ett enda håll – de är oåterkalleliga, irreversibla. Alla förlopp i verkliga livet leder till ökningen av entropin i universum, till värmedöden, universala värmebalansen: Tiden förstör allt!

Tänd bara ett värmeljus! Då har du förändrat någonting i världen: du kan inte återskapa ett oanvänt värmeljus genom att pressa ihop värmen, röken, ljusenergin, smälta paraffinet, doften osv.! Det går bara inte!

Men ändå! Hallå! Livet! Är jag pessimist? Jag vet inte! I don’t know! I… just… don’t… know…!

Hann titta på 2 filmer som jag har fått som julklapp från min älskade dotter, enligt önskelista förstås: Maléna och Irréversible med min absoluta kvinnoskönhetsideal Monica Bellucci. Och nu vet jag inte längre…! Eller visste jag någonsin?

Själv har jag ju upplevt det: Du vaknar en morgon, är på väg till en tentamen tillsammans med en rumskamrat på studentkorridoren, och där på vägen står medlemmar av hemliga polisen som fångar dig i en irreversibel process…

Vad gör jag här förresten?

Jag vet inte…! Jag vet inte…!

Det enda jag vet just nu är att "Irréversible" slutar (eller börjar?) med kameran svepande över en poster av filmen ”2001: A Space Odyssey” och då är musiken en av mina största favoritsatser bland symfonier – sats 2 av Beethovens 7-e symfoni.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

25 December 2007

زبان پدری مادرمرده‌ی من - نظرها‏

از همه‌ی شما کسانی که وقت گذاشتید و نوشته‌ی مرا خواندید، و البته شمائی که باز بیش‌تر وقت گذاشتید و پیام‌هایی، چه این‌جا و چه با ای‌میل یا در "ایران امروز" برایم نوشتید، صمیمانه سپاسگزارم. منتظر بودم تا نظر کاربران سایت "ایران امروز" هم منتشر شود تا پاسخی کلی برای همه‌ی نظرها بنویسم.

اغلب نظرها در تأیید و تعریف نوشته‌ام هستند، و آن‌جا که تعریف می‌کنند، مایه‌ی شرمندگی من. اما یک نکته‌ی مشترک در بسیاری از نظرها وجود دارد: می‌پرسند چه باید کرد؟ و همین بیش از هر چیز دیگری مایه‌ی شادی و رضایت من است و نشان می‌دهد که نوشته‌ی من به هدف خود رسیده‌است! این بغض سال‌ها بود که گلوی مرا می‌فشرد و دیر یا زود می‌باید می‌ترکید. من سیاست‌مدار یا کارشناس آموزش کودکان نیستم. تنها کاری که از من بر می‌آید فریاد درد برکشیدن است. اکنون می‌بینم که توانسته‌ام به سهم خود شاید تا حدودی این احساس درد را انتقال دهم، کسانی از خوانندگان هم دردشان آمده، و جویای راه چاره هستند.

فکر می‌کنم یک نکته‌ی دیگر را هم به‌روشنی از خلال همین بیست‌وچند نظر می‌توان دید: به محض آن‌که مسأله و واقعیت موجود را کنار می‌گذارید و می‌روید به سراغ تاریخچه‌ها و سوابق و گذشته‌ها، گردوخاک به‌پا می‌شود، آب‌ها گل‌آلود می‌شود، مردم دست‌به‌یقه می‌شوند، درد کودکان فراموش می‌شود و زیر دست‌وپا می‌مانند!

من مخالف بحث در ریشه‌های قضایا یا این مورد ویژه نیستم، ولی به‌نظر من این بحثی علمی و آکادمیک است که بهتر است در دانشگاه‌ها دنبال شود و نه این‌قدر سطحی و نه این‌جا و نه با دشنام و دعوا.

و گرچه سیاست‌مدار و کارشناس آموزش و پرورش کودکان نیستم، اما بر پایه‌ی آن‌چه دیده و خوانده‌ام، به عنوان یک شهروند می‌توانم نظر داشته‌باشم. این‌جا در سوئد سال‌ها روی کودکان مهاجران خارجی پژوهش کرده‌اند و به این نتیجه رسیده‌اند که آن‌هایی که روی پای زبان مادری خود ایستاده‌اند و آموزش آن زبان را ترک نکرده‌اند، در سایر درس‌ها پیشرفت بهتری داشته‌اند و موفق‌تر از آن‌هایی بوده‌اند که زبان مادری را ترک کرده‌اند و ناگهان همه چیز را به سوئدی خوانده‌اند. برای همین است که دولت آموزش زبان مادری را برای این کودکان تأمین می‌کند. و البته هنوز پیش نیامده که این کودکان بعد از آن‌که بزرگ شدند، اعلام استقلال از پادشاهی سوئد بکنند!

چیزی که من می‌گویم این است: به کودک نخست جادوی الفبا، جادوی خواندن و نوشتن را یاد بدهید، و بعد زبان تازه‌ای را. تفاوت این‌جاست: هنگامی‌که به یک کودک فارسی‌زبان می‌آموزید که این "آ"ست و این "ب" و اگر این دو را در کنار هم بنویسیم می‌شود "آب"، این کودک کشف تازه‌ای می‌کند. او می‌داند آب چیست و اکنون می‌آموزد که آب را و نان را می‌شود نوشت و خواند. اما اگر همین کتاب درسی و همین حروف را برای کودکی که زبان مادریش فارسی نیست به‌کار ببرید، جادویتان در او کارگر نیست و فقط رنجش می‌دهید. کودک آذربایجانی این‌ها را "سو" و "چؤره‌ک" می‌نامد. اگر می‌خواهید جادویتان در این کودک هم کارگر افتد، سواد خواندن و نوشتن را به زبان خود او بیاموزیدش، و بعد که به الفبا و کاغذ و کتاب خو گرفت، آن‌گاه بیاموزیدش که این‌ها در زبان‌های دیگر چه‌گونه به‌کار می‌رود. از چه کلاسی، و چه سنی؟ این را دیگر کارشناسان باید بگویند.

اصل پانزدهم قانون اساسی جمهوری اسلامی می‌گوید: "زبان‏ و خط رسمی‏ و مشترک‏ مردم‏ ایران‏ فارسی‏ است‏. اسناد و مکاتبات‏ و متون‏ رسمی‏ و کتب‏ درسی‏ باید با این‏ زبان‏ و خط باشد ولی‏ استفاده‏ از زبان‌های‏ محلی‏ و قومی‏ در مطبوعات‏ و رسانه‏‌های‏ گروهی‏ و تدریس‏ ادبیات‏ آن‌ها در مدارس‏، در کنار زبان‏ فارسی‏ آزاد است‏." ای‌کاش می‌شد همین امروز به همین قانون سرودم‌بریده عمل کرد. من حقوق‌دان و کارشناس قوانین هم نیستم اما به‌روشنی می‌بینم، و در عمل هم دیده‌ایم، که با این اصل در واقع کلاه گشادی سر مردم گذاشتند: این اصل هیچ ضامن اجرائی ندارد! یعنی هیچ شخص یا مرجع و مقامی مسئول شناخته نشده و موظف نشده که این اصل را اجرا کند! آیا آموزگار اردبیلی باید این "آزادی" را احساس کند و برود به ابتکار خود در کلاس درس ادبیات ترکی به دانش‌آموزانش درس بدهد؟ با کدام بودجه؟ و تازه، مگر نه آن‌که محدودیت گذاشته‌اند که "کتب درسی" باید به فارسی باشد؟! من و شما می‌دانیم چه به روز آن آموزگار خواهند آورد. خبر امروز را این‌جا بخوانید درباره‌ی هشت نفر ساکن حمیدیه در 30 کیلومتری شمال اهواز که سه ماه پیش در تظاهرات مسالمت‌آمیزی بعد از نماز جمعه گرفتندشان، و اکنون به خانواده‌هایشان خبر داده‌اند که جسدشان را در کارون و کوه و بیابان پیدا کرده‌اند. اینان عرب بودند.

سپاسگزارم از همه‌ی شمائی که به نوشته‌ی من در جاهای پرخواننده لینک دادید. دستتان درد نکند. اما گله‌مندم از کسی که تمامی نوشته‌ی من (و خیلی‌های دیگر) را "با اجازه‌تون" کپی کرده و در وبلاگ خودش گذاشته! شاید از زبان‌ندانی من، یا به‌قول دکتر براهنی از "بحران زبان" است که من با این "با اجازه" مشکل دارم! هرچه فکر می‌کنم، می‌بینم که کاربرد این عبارت درست در مواردی‌ست که معنای خلاف آن را دارد. یعنی مردم هنگامی می‌گویند "با اجازه" که به‌کلی "بی‌اجازه" دارند کاری می‌کنند! مثلاً در اتاق را باز می‌کنند، می‌گویند "با اجازه" و وارد می‌شوند و می‌نشینند، یا می‌گویند "با اجازه" و دست دراز می‌کنند و قندی از توی قندان بر می‌دارند! آقای "دومان" هم پیشاپیش از من اجازه نگرفت و من اجازه‌ای ندادم و نمی‌دادم که تمامی نوشته‌ی مرا "با اجازه‌تون" در وبلاگ‌اش بگذارد. در وبلاگ خودش هم حاشیه (کامنت) نوشتم، ولی هنوز که سودی نداشته. بر پایه‌ی همین اصل اخلاقی به‌خود اجازه ندادم و نمی‌دهم که "با اجازه‌تون" نوشته‌ام را پس از انتشار در "ایران امروز" برای "ایران گلوبال" هم بفرستم، یا فیلم سایت‌های دیگری را در وبلاگم کپی کنم.

و باید اضافه کنم: درود بر "دوره‌ی شش"ی‌ها (ه. م. و ف.ط.ا) که بار دیگر ثابت کردند که اهل عمل و حل مشکل‌اند و نه بحث‌های حاشیه‌ای!

دو "خودافشاگری" هم بکنم:

1- از دوستم "ب. متینی" سپاسگزارم که برایم نوشت "هجی" را "حجی" نوشته‌ام. گاهی وقت‌ها وحشت می‌کنم از این که سواد آدم در این غربت چه‌قدر نم می‌کشد.

2- جمله‌هایی در انتهای نوشته‌ی اصلیم بود که هی رفتم و آمدم و هی پاک کردم و اضافه کردم، و در پایان به این نتیجه رسیدم که خیلی شخصی‌ست و حذفش کردم. حالا بگذارید "با اجازه‌تون" این‌جا بنویسمشان:

"پدرم به خواست خودش اکنون در اردبیل در کنار آرامگاه پدرش آرمیده‌است، و مادرم، او نیز به خواست خودش، در انزلی درون آرامگاه مادرش خفته‌است. و من مانده‌ام در این سرزمین قطبی که کجا گورم را گم کنم."

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

19 December 2007

زبان پدری مادرمرده‌ی من

نوشته‌ی تازه‌ای دارم با عنوان بالا که در دو سایت "ایران امروز" و "آچیق سؤز" منتشر شده‌است. تا برسم و خبر آن را این‌جا بگذارم، سه نفر که نوشته را خوانده‌اند لطف کردند و پیام‌های مهرآمیزی برایم فرستادند که با اندکی دست‌کاری و حذف نامشان می‌گذارمشان همین‌جا توی کامنت‌ها، و البته با سپاس فراوان از هر سه.

اگر هر دو سایت بالا فیلتر شده‌اند، نوشته را در این‌جا می‌یابید.

نیز بخش بعدی را بخوانید.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

17 December 2007

از کودک آواره‌ی جنگ‌زده تا جایزه‌ی نوبل

ماریو کاپه‌چی یکی از سه برنده‌ی جایزه‌ی نوبل پزشکی امسال کودکی شگفت‌انگیزی داشته‌است. در خانواده‌ی او ابتدا همه چیز آماده بود تا پژوهشگری با آینده‌ی درخشان پرورش یابد: همه‌ی اعضای خانواده هنرمندان و دانشگاهیان درجه یک بودند. پدربزرگ مادریش باستان‌شناس آلمانی نامداری بود و مادربزرگ مادریش هنرمندی امریکائی. این دو در جوانی در ایتالیا با هم آشنا شدند. فرزندان آنان در ویلائی با باغ عظیم و باغبانان کارکشته، با پرستاران، آشپزها، خدمتکاران و آموزگاران سرخانه در شهر فلورانس بزرگ شدند.

یکی از این کودکان لوسی رامبرگ بود که بر نیم دوجین زبان تسلط داشت و به آلمانی شعر می‌سرود. او در دانشگاه سوربن پاریس تحصیل کرد و در آن جا زبان و ادبیات تدریس می‌کرد. او در پاریس به گروهی از شاعران پیوست که خود را "شاعران بوهمی" می‌نامیدند و به مخالفت با فاشیسم و نازیسم شناخته می‌شدند. لوسی چندی دل در گرو یک افسر نیروی هوایی ایتالیائی بست. ماریو کاپه‌چی چیز زیادی درباره‌ی پدر خود نمی‌گوید، جز این که مادرش "تصمیم درستی گرفت که با آن مرد ازدواج نکرد. با توجه به شرایط آن زمان، تصمیم بسیار شجاعانه‌ای بود". لوسی به‌جای ازدواج، در سال 1937 همراه با ماریوی کوچک در کلبه‌ای در کوه‌های آلپ در شمال ایتالیا مسکن گزید. او به فعالیت‌های ضد فاشیستی خود ادامه می‌داد و خوب می‌دانست که هر لحظه ممکن است دستگیرش کنند. از همین رو بخش بزرگی از دارائی‌هایش را فروخت و پول نقد را به خانواده‌ای روستائی سپرد تا اگر اتفاقی برایش افتاد آنان از پسرش نگهداری کنند.

از قضا در سال 1941 لوسی را گرفتند و به آلمان تبعیدش کردند. ماریو کاپه‌چی می‌گوید: "این یکی از نخستین چیزهایی‌ست که به‌یاد دارم. با آن‌که فقط سه سال و نیم داشتم، خوب احساس می‌کردم که مدتی طولانی مادر را نخواهم دید". او یک سال نزد این خانواده‌ی روستائی به‌سر برد و می‌گوید که "زندگی بسیار ساده‌ای" داشتند. خانواده گندمی به اندازه‌ی مصرف خود می‌کاشت، آن را برای آرد شدن به آسیاب می‌بردند و سپس به نانوا می‌سپردند تا برایشان بپزد. پائیز فصل برداشت انگور بود، طبق‌های بزرگی می‌چیدند، و همه‌ی بچه‌ها، از جمله ماریو، لخت می‌شدند و انگورها را لگد می‌کردند تا آبشان گرفته‌شود. او می‌گوید: "ما همه آدمک‌های سراپا چسبناک و پر انرژی به رنگ سرخ شرابی می‌شدیم. هنوز طعم و بوی گس انگور تازه را احساس می‌کنم."

اما پس از یک سال گویا پول سپرده‌ی مادر به دلایلی نامعلوم تمام شد و ماریوی خردسال که فقط چهار سال و نیم داشت، تصمیم گرفت تنها به‌سوی جنوب ایتالیا روانه شود. او می‌گوید: "بعضی وقت‌ها توی خیابان‌ها زندگی می‌کردم، گاه به گروه کودکان ولگرد و بی‌خانمان می‌پیوستم، گاه در پرورشگاهی بودم. همیشه گرسنه بودم. تصاویری که از این چهار سال در خاطر دارم زنده و دقیق‌اند، اما پیوستگی ندارند. بیش‌تر مانند مجموعه‌ی عکس‌های بی‌حرکت هستند. برخی از این تصاویر بسیار تکان‌دهنده‌اند و دشوار بتوان توصیف‌شان کرد، برخی دیگر ملایم‌تراند."

در پایان جنگ جهانی دوم او در یک بیمارستان کودکان در شهری کوچک زندگی می‌کرد. می‌گوید: "همه‌ی کودکانی را که آن‌جا بودند یک عامل به آن‌جا کشانده‌بود: سوء تغذیه. اما این کودکان هرگز آن‌قدر نیرو نمی‌گرفتند که بتوانند بیمارستان را ترک کنند زیرا حتی آن‌جا هم خوراکی برای تغذیه پیدا نمی‌شد. جیره‌ی روزانه‌ی ما پیاله‌ای جوشانده‌ی ریشه‌ی گیاهان بود و تکه‌ای نان بیات و خشک. من در حدود یک سال آن‌جا بودم. تخت‌خواب‌ها در ردیف‌های طولانی در سالن‌ها و راهروها تنگ هم چیده شده‌بودند. از ملافه یا پتو اثری نبود...، ما لخت روی این نیمکت‌ها می‌خوابیدیم."

اما مادر که از تبعید رهایی یافته‌بود، توانست رد ماریو را پیدا کند. روز تولد نه سالگی، مادر وارد شد، با هدایائی برای ماریو. کلاهی را که مادر آورده‌بود، ماریو هنوز به‌یادگار دارد. آن‌دو با هم به رم و سپس ناپل رفتند تا با کشتی به امریکا بروند. ادوارد، برادر جوان‌تر لوسی که در امریکا زندگی می‌کرد پول بلیط کشتی را پرداخته‌بود.

ادوارد رامبرگ خود فیزیک‌دان برجسته‌ای بود. این دائی و زن او دشواری‌های بزرگی در پیش داشتند تا بتوانند از ماریوی ولگرد جوانی متمدن بسازند. از مادرش لوسی کاری ساخته‌نبود، زیرا داغ‌های بسیاری از سال‌های جنگ و تبعید داشت.

با آن‌که ادوارد رامبرگ در اختراع تلویزویون و دیرتر تلویزیون رنگی شرکت داشت، در این خانه از تلویزیون خبری نبود، زیرا این خانواده عضو فرقه‌ی مذهبی سخت‌گیری بودند. روز دوم ورود به امریکا ماریو را واداشتند در کلاس سوم دبستان شروع به تحصیل کند، هرچند که حتی یک کلمه انگلیسی نمی‌دانست. البته به‌تدریج او دانش‌آموزی معمولی و نه‌چندان درخشان شد. همه‌ی نیرویش را صرف ورزش می‌کرد. می‌گوید: "فوتبال و راگبی و بیس‌بال بازی می‌کردم و کشتی‌گیر ماهری بودم". نخست در کالج بود که به درس‌ها علاقه پیدا کرد. دانشجویان کالج هر سه ماه می‌بایست کار عملی دشواری انجام می‌دادند و این‌جا بود که ماریو با زیست‌شناسی مولکولی که در آن زمان مبحث تازه‌ای بود، آشنا شد.

باقی دیگر داستان تلاش خستگی‌ناپذیر در آزمایشگاه‌هاست، تا یافتن روشی برای تغییر دادن ژن‌های سلول پایه برای تولید موش‌هایی با ژن دگرگونه، تا دریافت جایزه‌ی نوبل.

(اقتباس از روزنامه‌ی سوئدی داگنز نی‌هتر)

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

13 December 2007

Are you from India?

Telefonen ringde i går kväll runt kl. 19. Jag tog luren och hörde en fjärran röst säga någonting helt obegripligt för mig. Jag kunde urskilja bara ett par engelska ord: roaming, IP! ”What?”, sa jag! Och då började mannen berätta på engelska, med en indisk brytning, att han hade ett erbjudande om billig telefoni från utlandet till Indien! Mitt i sin berättelse, då han hörde mig säga ”yeees…, OK…, hmmm…”, började han tvivla, bröt sin berättelse och frågade: ”Are you from India?” ”No, I am not from India, and I am not interested! Thank you. Bye!”, sa jag och la på luren.

Det var inte första gången. De har ringt från Pakistan också! De har fått lära sig att inte alla Shiv-ar är från Indien!

Förra året var jag medlem i klubben Shortcut, inte för att jag var karriärsugen utan för att det var ett gratis erbjudande från dåvarande CF. Det blev flera besök på min sida på klubbens webbplats av svenska män som ärligt skrev att de trodde jag var en ”persisk tjej”! De fick också lära sig att inte alla Shiv-or är tjejer från persiska sagor!

Sånt är roligt ibland, men inte alltid! Tack och lov har jag spärrat min telefon mot telefonförsäljare på Nix annars skulle jag få ännu fler samtal från indiska och iranska marknadsförare här i Sverige som tror sig veta vem jag är.

Jag skrev fler roliga historier kring mitt namn för flera år sedan. De finns på persiska i denna pdf-fil.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

05 December 2007

Lite IT - 2

En bekant kommer med sin gamla dammiga dator och klagar att den inte startar! När man slår den på ‎ser man efter en stund en blå ruta i svart bakgrund som säger ”Enter password:” med en plats för att ‎mata in 8 tecken! Man kommer inte vidare vilken teckenkombination än man matar in. Vad göra?‎

Det första jag tänker på är att han har fått virus i BIOS-et! Att trycka på F2, F12, Esc, Del, eller någon ‎annan tangentkombination för att komma in i BIOS-setup hjälper inte. Samma ruta med krav för ‎lösenord blockerar allt.‎

Jag går ut på Internet i min egen dator och letar. Någon föreslår koll av systembatteriet på moderkortet ‎och det visar sig vara helt rätt :-) När jag öppnar datorn och drar ur det lilla batteriet bland massor av ‎damm på moderkortet och mäter det, visar det sig vara helt dött! Min bekant tar gamla batteriet, ‎skyndar sig till närmaste Kjell & Kompani, eller Teknikmagasinet, eller Clas Ohlson, vad vet jag, och ‎kommer med ett nytt sådant som han har köpt för 29:-. Jag sätter in det, och vips: Datorn är räddad!‎

Alltså, om du har en gammal dator, säg äldre än 5 år, så kan det vara en bra idé att kolla ‎systembatteriet om du råkar inte kunna starta den. Och kom ihåg att gå in i BIOS-setup och justera ‎tillbaka nollställda datum och tid efter batteribyte.‎

En sak till som man måste tänka på är att så fort du öppnar burken (datorn alltså!) finns det en stor ‎risk för urladdning av statisk elektricitet mellan din hand och alla kretsar inne i datorn och detta kan ‎DÖDA datorn! Kom ihåg att dra ut elkabeln från datorn och hålla med ena handen i datorns metalliska ‎chassi och jobba med andra handen för att t.ex. dra ut batteriet. Elektrisk urladdning kan förkomma ‎mellan dammsugarmunstycket och datorns kretsar också när du dammsuger inne i datorn: Håll med ‎ena handen i datorns chassi och med andra handen ganska nära munstycket i dammsugaren. Var ‎försiktig med fläktblad och andra plastdetaljer också. De brukar bli torra och bräckliga med tiden, ‎datorvärmen och dammet, och går sönder mycket lätt.‎

Elektrisk urladdning har dödat många modem och routrar när man dammsuger golvet under bord och ‎kommer för nära modem och routrar som är kopplade och påslagna.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

04 December 2007

Ett Ljudår

Var det någon som tyckte om ”Deep Listening”? I kvällens Kalejdoskop – lång musik på P2 sändes 3 halvtimmes delar av den danske elektroakustiska musikern Gunner Møller Pedersens ”et lydår”. Jag njöt av dem. De sänds igen den 5 december kl. 13:30 på P6 (89,6 MHz) i Stockholm, och ska finnas tillgänglig att lyssna i 30-dagarsarkivet via Internet fram till den 3 januari 2008. Välj den 4 december här.

Missa inte det om ni tycker om elektroakustisk musik.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

02 December 2007

مشکل غرب با اخلاق جنسی بعضی‌ها

خیلی وقت بود ترجمه را ترک کرده‌بودم! در واقع بعد از "عروج" متن بزرگی ترجمه نکرده‌ام. اگر از ترجمه‌ی سردستی جمله‌هایی از دوریس لسینگ که تازگی‌ها این‌جا گذاشتم بگذریم، به‌گمانم آخرین ترجمه‌ام "معمای سرمایه‌داری" بود که در سال 1380 در یکی از آخرین شماره‌های نشریه‌ی "راه آزادی" منتشر شد.

ترجمه برای من شکنجه‌ی بزرگی‌ست. خود را در فشار منگنه‌ی فکر و اندیشه‌ی بیگانه‌ی نویسنده می‌یابم. احساس می‌کنم با دست و پا و دهان بسته در قفسی آهنین زیر آب هستم! باید راهی به بیرون بیابم و این آزادی تا پیش از پایان ترجمه به‌دست نمی‌آید.

چه کنم اما که دریغم آمد سوئدی‌ندانان این مقاله را نخوانند. کوتاه بود و زجر کمتری بردم! معرفی کتابی‌ست نوشته‌ی یوزیف مسعد [پیشتر به غلط یوسف مسّاد نوشته‌بودم]‏ استاد دانشگاه کلمبیا و میراث‌دار ادوارد سعید درباره‌ی مشکل غرب با اخلاق جنسی اعراب، که به ما هم مربوط می‌شود. نه که ما عرب باشیم! استغفرالله! چطور چنین فکری می‌کنید! ولی اگر در سراسر مقاله "عرب" را "مسلمان" بخوانید، متوجه منظورم می‌شوید. البته خیلی‌ها می‌گویند که ایران امروز بسیار عوض شده و دیگر از این مسائل ندارد. چه می‌دانم. گمان نمی‌کنم که آزادی جنسی به قشرهای پائینی جامعه‌ی ایران رسیده باشد.

پیشنهاد می‌کنم به متن اصلی مقاله هم سری بزنید و از تابلوی زیبای ژان لئون ژروم Jean-Léon Gérôme به نام "گرمابه‌ی حرم" لذت ببرید. جهت اطلاع باید بگویم که آن نوکر قلیان‌به‌دست را خلیفه صد البته کور کرده‌است!

اگر سایت محل انتشار ترجمه‌ام فیلتر شده‌است، آن را در این‌جا بخوانید.

با سپاس از داریوی عزیز که توجه مرا به این مقاله جلب کرد.

***
پی‌نوشت: با سپاس از محمد ا گرامی که درباره‌ی املای نام مسعد تذکر دادند. 1 مارس ‏‏2011‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

30 November 2007

مرزهای مسدود

مرا بسوزانید
و خاکسترم را
بر آبهای رهای دریا بر افشانید،
نه در برکه،
نه در رود:
که خسته شدم از کرانه های سنگواره
و از مرزهای مسدود.

سروده‌ی ژاله‌ی اصفهانی (زنده رود) که از 25‌سالگی تا 86‌سالگی در در‌به‌دری به‌سر برد و دیروز، پنج‌شنبه 8 آذر، دو روز پس از سالمرگ مادر من، در بیمارستانی در لندن عمرش را به شما داد.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

24 November 2007

Lite IT - 1

Har man, frivilligt eller ofrivilligt, råkat surfa på en barnförbjuden eller ”partnerförbjuden” webbplats, är det inte så konstigt att man är orolig för att bli avslöjad. En hel del av spåren går att rensa, genom t.ex. att ha valt att alla temporära Internetfiler raderas automatiskt (i Internet Explorer: Verktyg / Internetalternativ / Avancerat, under Säkerhet klicka för ”Töm Temporary Internet Files när webbläsaren stängs”), eller man går in och raderar hela historien över webbesök, cookies, och information i webbformulär (i Internet Explorer: Verktyg / Internetalternativ / Allmänt / Webbhistorik / Ta bort…). Man kan dessutom välja bort automatiska kompletteringen av adresser, namn, sökord, osv. (i Internet Explorer: Verktyg / Internetalternativ / Innehåll / Komplettera automatisk / Inställningar). Man bör utföra dessa åtgärder varje gång man surfar på en allmän dator, t.ex. på ett Internetkafé eller bibliotek för att inte låta nästa användare snappa upp ens inloggningar.

MEN det räcker inte! Hela webbhistoriken, från den dagen då datorn började användas, finns lagrad i en eller flera filer som heter Index.dat och kan finnas gömda i flera mappar. Man kan inte ens se eller söka och hitta dessa filer på ett vanligt sätt. Och när man väl har hittat dem så går det inte att öppna och läsa eller radera dem för att de är låsta! Det är bland annat dessa filer som kan avslöja privat surfande på jobbet.

Det finns flera gratisprogram ute på Internet som man kan ladda hem och använda för att se innehållet i Index.dat. Ett exempel är Super WinSpy. På samma webbplats finns ett verktyg, Tracks Eraser, för spårrensning och borttagning av Index.dat också men det är inte gratis. Ett gratis rensningsprogram, CCleaner, finns här.

Man brukar få många erbjudanden om att låta trimma upp sin dator etc. när man besöker sådana webbplatser. Gå INTE med på någonting sådant! Och jag måste lägga till att allt detta inte hjälper med att rensa spåren efter privatsurfande på jobbet: Det finns backup på ens profil och därmed på filen Index.dat i nätverkets servrar på jobbet!

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

14 November 2007

حماسه‌ی انسان کاشف

یکی‌از سرگرمی‌هایم در هفته‌های اخیر تماشای سریال مستند "مسابقه‌ی رسیدن به قطب جنوب" از کانال "دانش" تلویزیون سوئد بود. در سال 1911 روآلد آموندسن Amundsen نروژی و رابرت اسکات Scott بریتانیائی برای رسیدن به قطب جنوب درگیر مسابقه شدند. در آن مسابقه آموندسن پیروز شد و اسکات و یارانش در برف‌های ابدی یخ زدند و جان باختند.

در سریال مستندی که در 6 بخش پخش شد دو تیم مشابه از نروژ و بریتانیا آن مسابقه را تکرار کردند. یکی از هدف‌های این کار دست‌یافتن به علت‌های شکست و نابودی اسکات و یارانش بود. از همین رو برای هر دو تیم همه‌ی وسایل و تجهیزات را درست مشابه دو تیم اصلی تهیه کردند: پوشاک، خوراک، سورتمه، اسکی، قطب‌نما، ساعت، عینک، دوربین، چادر، اجاق، همه و همه از مدل و اجناس مشابه 100 سال پیش.

در طول تماشای سریال، که داستان آموندسن و اسکات را نیز به موازات مسابقه‌ی کنونی دنبال می‌کرد، پیوسته به یاد دوازده- سیزده‌سالگی‌هایم می‌افتادم که چگونه با عشق و هیجان داستان سفر این دو به قطب را می‌خواندم، در دشت بی‌کران یخ‌زده و برف‌پوش و در معرض باد و بوران گام به گام همراهی‌شان می‌کردم، آموندسن پیروزمند و کاردانی او را می‌ستودم و از یخ زدن انگشتان، برف‌کوری و گرسنه ماندن افراد اسکات دلم به‌درد می‌آمد. در آن سال‌های نوجوانی شهامت و ازخودگذشتگی لاورنس ئوتس Oates، یکی از همراهان اسکات، روزها و هفته‌ها ذهن مرا به خود مشغول کرد. در راه بازگشت از قطب او به‌شدت ضعیف و سرمازده شده‌بود، انگشتان دست‌ها و پاهایش از دست رفته‌بودند، وبال گردن همراهانش بود و چند روز از برنامه عقب افتاده‌بودند، و سرانجام یکی از روزهایی که در محاصره‌ی توفان برف و سرمای 40 درجه چادر زده‌بودند، برخاست، گفت: "یه سر می‌رم بیرون. شاید یه‌ذره طول بکشه"، و در روز تولد 32‌سالگیش خود را به آغوش بوران سپرد.

تصمیمم را گرفته‌بودم! من نیز می‌خواستم به سفر قطب بروم!

اکنون نیز با تماشای تکاپو و تلاش رهروان امروزین همان راه، با دیدن آن که چگونه این افراد با کار طاقت‌فرسا، رو به‌باد و بوران، در طول نیم ساعت تنها می‌توانستند 300 متر سورتمه‌شان را بکشند و به همین شکل می‌بایست 2600 کیلومتر راه را در برف و سرمای بی‌کران بپیمایند، ذهنم با این فکر درگیر بود که چرا انسان‌ها در شرایط مرگبار به این کارها تن می‌دهند؟ وزن افراد تیم‌های امروزین در طول راه‌پیمایی 100 روزه به سه‌چهارم وزن پیشین‌شان رسید و ثابت شد که قطب‌پیمایان 100 سال پیش تغذیه‌ی درستی نداشتند. آنان دنبال پول و ثروت و حتی شهرت هم نبودند: از میان نزدیک به پنجاه نفر همراهان آموندسن و اسکات کسی نام‌آور نشد، و آموندسن با وجود همه‌ی پیروزی‌هایش در قطب جنوب و شمال، در سال 1928 در پرواز بر فراز قطب شمال در جست‌وجوی افراد گمشده‌ی تیم دیگری، برای همیشه ناپدید شد.

چرا انسان دست به این کارها می‌زند؟

بارها داستان کوهنوردانی را که از دیواره‌های سخت‌گذر پرت شده و مرده‌اند، که در چند قدمی پناهگاه یخ زده و مرده‌اند، خوانده‌ام. در پایین آوردن جسد یخ‌زده‌ی کوهنوردان از توچال و تخت فریدون شرکت داشته‌ام. چرا آنان خطر مرگ را به‌جان خریدند؟ بارها در دویست قدمی قله‌ها، دماوند یا سبلان، واپسین ذرات نیروی اراده‌ام را به‌کار گرفته‌ام تا از پا نیافتم و خود را به قله برسانم. چرا؟

چه می‌شد اگر آموندسن‌ها و اسکات‌ها و هیلاری‌ها نبودند؟

کتاب‌های فراوانی درباره‌ی سفرهای آموندسن و اسکات و یادداشت‌های روزانه‌ی آنان منتشر شده‌است. مشخصات بسیاری از این کتاب‌ها را در پیوند‌هایی که به نام آنان داده‌ام، می‌یابید. به یاد ندارم آن‌چه در نوجوانی به فارسی می‌خواندم در کتاب‌ها بود و یا در مجلات هفتگی. "قطب جنوب" را در سایت کتابخانه‌ی ملی ایران وارد کنید تا فهرستی از برخی کتاب‌های فارسی موجود از سرگذشت قطب‌پیمایان را ملاحظه کنید.

خود پاسخی برای پرسشم ندارم و تنها می‌توانم بگویم: درود بر انسان کنجکاو و کاشف!

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

03 November 2007

از جهان خاکستری - 3

من می‌گم همه رو برق می‌گیره، ما رو مادر ادیسون، کسی باور نمی‌کنه! این هم نمونه‌اش:

روز یکشنبه‌ای داشتم توی خانه‌های دو اتاقه‌ی محل می‌گشتم که شاید یکی را انتخاب کنم، و طبیعی‌ست که در هر خانه‌ای به عدۀ کم‌وبیش ثابتی بر می‌خوردم که آن‌ها هم دنبال خانه‌ی دو اتاقه بودند. در میان آن‌ها صدای زن سوئدی سالمندی را می‌شنیدم که با بنگاهی‌ها چک‌و‌چانه می‌زد، اما هیچ به قیافه او دقت نکردم و به خاطر نسپردمش. فقط همین‌طور از گوشه‌ی چشم به‌نظرم رسید که دارد مرا می‌پاید.

بعد به خانه آمدم، کاغذها را گذاشتم و پیاده تا بازارچه‌مان رفتم که خرده‌ریزهایی بخرم. آن‌جا وقتی که از بقالی بیرون آمدم، خانم به‌نسبت مسنی که عصای چرخدار (رولاتور) داشت، جلوی مرا گرفت و گفت: خب، نظرت راجع به خانه چیست؟ من لحظه‌ای خشکم زد. منظور او چیست؟ کدام خانه؟ بعد دوزاریم افتاد و فهمیدم که این همان زن است که ساعتی پیش توی چند خانه همراه من بود، گرچه آن‌جا عصای چرخدار نداشت. دهان باز کردن من برای گفتن نظرم همان و افتادن در دام چرب‌زبانی‌های او در گپی ساده همان! ربع ساعتی مرا آن‌جا نگاه داشت، داستان جست‌وجو برای خانه را با مشکلات زندگیش آمیخت و در لابه‌لای آن، همه‌ی اطلاعات مربوط به مرا هم از زیر زبانم بیرون کشید: این که چه خانه‌ای در کدام نشانی دارم که می‌خواهم عوضش کنم، این که ایرانی و مجرد هستم، این که دوستانی دارم که اگر به‌موقع خانه پیدا نکنم و اگر لازم شود شاید بتوانم پیششان بمانم، این که خانه در جای ساکت را ترجیح می‌دهم، و خیلی چیزهای دیگر. خود او از حساس بودن گوش‌هایش و از سروصدای همسایه‌ها می‌نالید و با هر صدای به‌نسبت بلندی که در بازارچه می‌پیچید، گوش‌هایش را می‌گرفت. خود را معرفی کرد و نام مرا هم پرسید.

بیشتر از 65 سال داشت و از صحبت‌هایش پیدا بود که بازنشستگی بیماری گرفته‌است. موهای یک‌دست سفید و چرب و کوتاهش را گویی با چسب به متن سرش چسبانده‌بودند. جالب این بود که دوست داشت من هم‌سن‌وسال او باشم! پرسید آیا به خانه‌های منطقه‌ی مخصوص بازنشسته‌ها هم نگاه کرده‌ام، یا نه، و وقتی گفتم که هنوز پنج سالی باقیست تا شرط سنی لازم را داشته‌باشم، زود مسیر صحبت را عوض کرد و گفت که این شرط سنی هم چیز مسخره‌ای‌ست! بهوش بودم و بعد از عمری کارهای شبه "چریکی" خوب می‌فهمیدم که دارد از زیر زبانم اطلاعات بیرون می‌کشد، اما آن را به حساب کنجکاوی پیرزنانه گذاشتم و فکر کردم که "حالا عیبی ندارد! از این اطلاعات چه سوء استفاده‌ای می‌تواند بکند؟"

از گفته‌هایش معلوم شد که با یک زوج ایرانی در همین محل ما آشنا بوده، اما آن‌ها از این‌جا رفته‌اند. شاد و شنگول از هم جدا شدیم و من به خانه آمدم.

یک روز، در آخرین لحظات آخرین بخش "پیشتازان فضا" ناگهان زنگ در دوبار به‌شدت به‌صدا درآمد. در را که باز کردم، دیدم همین خانم با یک نوع تازه عصای چرخدار که اغلب برای رفت‌وآمد سریع و حمل دارو در راهروهای طولانی بیمارستان‌ها استفاده می‌شود، پشت در ایستاده‌است! بی‌مقدمه گفت: داشتم از این طرف‌ها رد می‌شدم، فکر کردم شاید میل داشته‌باشی با هم قدمی بزنیم!!!!!! نزدیک بود شاخ درآورم! من‌ومن کنان گفتم: اااام‌م‌م‌م... من کاری توی دستم بود... که باید... تمامش کنم... فوری گفت: نه، طوری نیست! پس شاید بتوانیم شماره تلفن‌هایمان را به هم بدهیم، که اگر یک موقع دلت گرفت... تنها بودی... اگر کاغذ و قلم داشته‌باشی...

خب، چه می‌کردم؟ کاغذ و قلم آوردم. نام و نشانی کامل و شماره تلفن خودش را گفت و نوشتم. بعد نام و شماره خودم را نوشتم و به او دادم. در حین نوشتن مدام داشتم فکر می‌کردم که آیا شماره‌ی غلط بنویسم، یا درست؟ اگر غلط بنویسم، خب، او نام مرا روی صندوق پست دیده و می‌تواند به‌سادگی شماره‌ام را توی کتاب تلفن پیدا کند. می‌خواستم از سرم بازش کنم و گفتم که به علت نزدیک بودن اسباب‌کشی‌ توی خانه خیلی کار دارم، اما او دقایقی همان جا ایستاد، مدام توی خانه سرک می‌کشید و نشان می‌داد که میل دارد توی خانه دعوتش کنم. شروع کرد به درد دل که خانه‌ی تازه‌ای خریده، خانه قبلی را فروخته و باید آن را تا دو ماه تخلیه کند، اما تا به‌حال فقط توانسته یک تختخواب و مقداری ظرف و ظروف با خودش به خانه‌ی تازه ببرد، زیرا شانه‌اش آسیب دیده، و تنهایی نمی‌تواند اسباب‌کشی کند! عجب، پس ما را حمال گیر آورده!! تازه معلوم شد که روز یکشنبه هم دنبال خانه نبوده و توی خانه‌ها دنبال حمال می‌گشته! گفت: اگر کمکی خواستی، البته من که کار زیادی از دستم بر نمی‌آید! دگمه‌هایت را می‌توانم بدوزم! دکوراسیون داخل خانه بلدم! بعضی غذاها را بلدم بپزم! ولی کارهای فنی اصلاً از دستم بر نمی‌آید! حتی سیم‌های تلویزیونم را هم بلد نیستم وصل کنم! تو کارهای فنی بلدی؟!! و من مانده بودم که آیا باید دلم برای او بسوزد و پیشنهاد کمک برای اسباب‌کشی بکنم؟ در محلی با اجاره‌های بالا زندگی می‌کند، پس از شدت فقر نیست که دست به‌دامن من شده. آیا کس‌وکاری ندارد؟ در خلال صحبت‌ها پیشنهاد کرد که عصای چرخدار سریع‌السیرش را امتحان کنم و من زیر سبیلی رد کردم. بعد گفت که آن زوج ایرانی آشنایش را چند روز پیش دیده که برای دیدار آشنایی به این‌جا آمده بودند. تا حدودی برایم روشن شد که رفتار این خانم از کجا آب می‌خورد: به تور تعارف و رودربایستی‌های ایرانی‌ها خورده! ایرانی‌ها مرتب او را توی خانه دعوت کرده‌اند و چای و قهوه بهش داده‌اند، توی رودربایستی مفت و مجانی کارهایش را برایش انجام داده‌اند، و همه این‌ها زیر دندانش مزه کرده!

من هم در همین چنبر، گفتم که در گرماگرم اسباب‌کشی خودم، اگر فرصتی دست داد، شاید کمکش کنم!

از فردا تلفن‌زدن‌های وقت و بی‌وقت او شروع شد. عجب غلطی کردیم! همیشه یک طوری از سرم وازش می‌کردم، اما مگر دست بردار بود؟

روزی خانم ایرانی آشنای او را دیدم و ماجرا را برایش تعریف کردم. او گفت که این زن آن‌قدر بدجنس و کنس است که بچه‌های خودش از دست او به‌تنگ آمده و رهایش کرده‌اند. هشدار داد که مبادا به او رو بدهم!

روز دیگری که با دخترم توی بازارچه بودیم او را از دور دیدم و برای دخترم تعریف کردیم که این خانم به من بند کرده‌است! دخترم نزدیک بود اشکش سرازیر شود و مرتب نوازشم می‌کرد!

حالا باور کردید؟

31 اوت 2004 - 10 شهریور 1383

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

02 November 2007

برگمان و موسیقی، یا فرق کلاغ

به‌کلی فراموش کرده‌بودم. سه‌سال پیش در برنامه‌ی "گقتار تابستانی" بود که اینگمار برگمان 90 دقیقه وقت داشت که کم‌وبیش هرچه دل تنگ‌اش می‌خواهد بگوید. او در انتها پرسشی برای شنوندگان مطرح کرد: "منشاء موسیقی کجاست؟ چرا ما تنها موجود روی زمین هستیم که موسیقی می‌سرائیم؟"

از ساعت یک‌ونیم بعد از ظهر فردا (شنبه) تا یک شبانروز دو کانال اصلی رادیوی سوئد به‌نوبت 24 ساعت برنامه درباره‌ی برگمان پخش می‌کنند و عصر امروز در تبلیغ برنامه‌ی فردا بود که این پرسش بار دیگر تکرار شد و مرا به فکر فرو برد. مناسبت پخش برنامه را نمی‌دانم. سالگردی نیست. برای "جشن مردگان" است که فرداست؟

پیش از هرچیز بگویم که تلفظ سوئدی نام سوئدی این آقای سوئدی "برگمان" است، به فتح ب، و نه با تلفظ انگلیسی‌شده‌ی "برگمن" که اغلب در رسانه‌های فارسی می‌نویسند. البته به سوئدی آن "گ" را هم باید به‌سوی "ی" بغلتانید! شما خوشتان می‌آید که به‌جای محمد بهتان بگویند "موهامد"، یا به‌جای محسن بگویند "مُوسن"، یعنی مرغ دریائی، که توی این مملکت از سگ هم بدتر است؟!

آمدم متن کامل پرسش برگمان را پیدا کنم (واقعاً که گوگل چه نعمتی‌ست!)، برخوردم به خبری که می‌گفت حضرت ایشان نامه‌های ششصد نفر از شنوندگان رادیو را که به این پرسش "فیلسوفانه" پاسخ داده‌بودند، آتش زده و نابود کرده‌اند! ای بابا! آخر چرا؟ آقا، مگر مرض داری که می‌پرسی و بعد نامه‌های مردم را آتش می‌زنی؟ پاسخ این بوده که "بعد از مرگ من، هر تکه کاغذی که توی دم‌ودستگاه من پیدا کنند، می‌شود سند تاریخی، و در این نامه‌ها افراد مسائل خصوصی‌شان را نوشته‌بودند و صلاح نبود که سند تاریخی شوند!" چه می‌دانم. من که باور نمی‌کنم! لابد هیزم برای شومینه‌اش کم داشته! اما شاید حق با او بود.

از "آشویتس خصوصی آقای برگمان" که بگذریم، می‌ماند پاسخ به پرسش او. راستش را بخواهید من ضمن احساس احترام ژرف به آفرینش هنری او، از طرفداران پروپاقرص او نیستم. از جمله سلیقه‌ی موسیقی او را با آن‌که تا یک جایی می‌پسندم، واپس‌مانده می‌دانم. سلیقه‌ی موسیقی او به‌نظر من و اینطور که از گزینش موسیقی او برای فیلم‌هایش بر می‌آید، در باخ و بیتهوفن و بروکنر درجا زده است. پرسش او هم به‌نظر من بسیار عوامانه و هم‌سطح با سلیقه و سطح شنوندگی‌ی اوست. می‌گویند پرسنده از پیش پاسخی برای خود دارد و مایل است آن را از زبان دیگران نیز بشنود. من به عنوان یک مهندس با تربیت موشکافی و منطق علمی، ساختاری علمی در این پرسش، و پاسخی علمی برای آن نمی‌بینم. جز انشا‌های رنگ ‌و وارنگ و توصیفی و بسته‌بندی‌شده در زرورق فیلسوفانه چیزی در پاسخ نمی‌توان نوشت. یا بگذارید این‌طور بگویم: چه پاسخی بنویسیم که ایشان را راضی کند؟ قاضی کیست؟ همین پرسش را درباره‌ی نقاشی و مجسمه‌سازی و شعر و همه‌ی هنرهای دیگر هم می‌توان پرسید. او در همان برنامه گفت که تا آن هنگام هیچ آدمی، هیچ موسیقی‌دانی، هیچ رهبر ارکستری نتوانسته به این پرسش پاسخ دهد! یعنی پس داوری با شخص او بوده. پس یعنی او خود پاسخی برای خود دارد و کسی درست می‌گوید که همان پاسخ را بدهد.

صادقانه بگویم که این‌جا به‌یاد پرسش فیلسوفانه‌ی دیگری می‌افتم: "فرق کلاغ چیه؟" و پرسنده هیچ پاسخی را نمی‌پذیرد جز پاسخ خودش را: "فرق کلاغ اینه که این بالش از اون بالش مساوی‌تره!"

میان بیش از ده هزار یافته‌ای که گوگل برای جست‌وجوی من پیدا می‌کند، از جمله می‌خوانم که پس از مرگ برگمان نوشته‌اند: "او سرانجام پاسخش را گرفت، به سکوت پیوست، که سکوت منشاء موسیقی‌ست!" چه زیبا! سکوت منشاء موسیقی‌ست. خب، این انشای بسیار زیبائی‌ست، ولی پاسخی علمی به پرسشی (غیر) علمی نیست.

اصلاً می‌بایست این پست را به سوئدی می‌نوشتم که "این‌ها" بفهمند که ما روشنفکرانشان را همین‌طور الکی نمی‌پذیریم! شاید هم بنشینم و یک بار دیگر همین حرف‌ها را به سوئدی هم بنویسم.

اما بگذارید بکوشم پاسخی نیمچه علمی بر این پرسش غیر علمی بیابم: به نظر من منشاء هنرها و از جمله موسیقی را نمی‌توان از منشاء زبان جدا کرد. همان لحظه‌ای که اجداد ما شگفتی گفتار و زبان را کشف کردند، شگفتی همه‌ی شکل‌های "گفتار" (بیان) و از آن جمله موسیقی را هم کشف کردند. در زبان و موسیقی، هنر شنیدن و گوش دادن برای فهمیدن نقش بزرگی بازی می‌کند. در گفتار اگر به مخاطبتان گوش ندهید، چیزی نمی‌فهمید. همین‌طور در موسیقی. آیا هیچ نشسته‌اید یک ساعت، یک‌بند، به‌دقت، به سنفونی شماره 7 بروکنر گوش بدهید؟ کوشیده‌اید همه‌ی اجزای صداها را بشنوید و درک کنید؟ صحبت‌های مخاطبتان را چطور؟

گوش‌دادن هنر دشواری‌ست! کسی را می‌شناسم که وقتی برایش حرف می‌زنم، می‌کوشد جلوتر از من جمله‌هایم را حدس بزند و پیش از من بگوید: در عمل نیم کلمه بعد از من دارد کلمه‌های مرا تکرار می‌کند! گوشش به من نیست، به سیر تفکر خودش است. کسی را می‌شناسم که چیزی می‌پرسد و بعد در میانه‌ی پاسخ من به‌یاد خاطرات خودش از همان موضوع می‌افتد، حرفم را قطع می‌کند و خاطرات خودش را تعریف می‌کند.

از بحث اصلی دور افتادم و به درددل پرداختم. آری، گوش دادن هنر دشواری‌ست. و موسیقی آن‌جا آغاز می‌شود که گوش دادن آغاز می‌شود. و شاعر بزرگ ما ب.ق. سهند تعبیر زیبای دیگری دارد:

اوردا کی دیل-آغیز سؤزده‌ن اوسانار
سوروشون مطلبی تئل‌لر سؤیله‌سین
دوداغ دانیشارسا اود توتار یانار
گرک‌دیر زخمه‌لر، ال‌لر سؤیله‌سین

یا چکیده‌ی آن به فارسی: آن‌جا که زبان از گفتار باز می‌ماند، موسیقی آغاز می‌شود.

من که از اول گفتم که پاسخ فقط انشاست، و نه فرمولی علمی! اما فکر می‌کنید اگر من این را سه سال پیش برای اینگمار برگمان نوشته‌بودم، آیا پاسخ من طعمه‌ی آتش نمی‌شد؟


Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

27 October 2007

Like a candle...

First some words to the readers who do not know Bobby Sands:

Bobby was an Irish worker, IRA volunteer, who hunger striked in the british prison in 1981 demanding to regain the status of policical prisoners for Irish Republicans. He died as a Member of the United Kingdom Parliament after 66 days of hunger strike.
Read his biography and the history here.

From a letter:

Dear Shiva
[...]
I hope you don't mind if I ask some questions:

1- Was Bobby Sands only important to Tudeh Party, or all other communist parties were interested also? Or non-Communists too?

2- How were people involved, beside writing poems after his death? I mean did people do anything to stop him from dying? I mean like demonstrations, meetings, so on?

3- And wasn't it important that he was a member of IRA? How did people think of IRA in that time?

[...]
And the answer:

My dear friend of a friend who is making a movie about Bobby Sands,

All I write here is just from memory and I can not swear if they are 100% right. One should have access to archives of Iranian newspapers at that time to make a research. Unfortunately I am not aware of such archives here abroad.

1- Bobby was important for several other leftist organizations as well. Tudeh Party and all leftist organizations wrote about him and had succeeded together to involve also ordinary daily press, non-leftist groups, as well as the state. As you can see in the following image, a street in Tehren, next to British Embassy, is called "Bobby Sands Street". This street was called "Winston Churchill" before!


2- The political climate in the society was very tense at that time. There were many demonstrations on many different issues and occasions almost every day in all cities of Iran. These demonstrations were met very brutally by the government and its "militia" (Pasdaran, Basidj). Many people died every day during demonstrations. To give place in daily news to Bobby in such a condition meant that he and his fight was supported and sympathized in Iran. Also I remember very vaguely that Tudeh Party arranged a demonstration in front of the British Embassy in Tehran, but I don't remember if it was before or after Bobby's death. Many newspapers wrote about Bobby long before his death, followed his fight, counted days of his hunger day by day, Tudeh Party wrote a protest letter in address to the British Government, Bobby's posters were published and were sold on the streets, and, if I remember right, during Tudeh Party's First of May demonstration some days before Bobby's death people carried Bobby's posters and banners with texts protesting against British policy in North Ireland and demanding to stop Bobby's hunger;

3- It was not only Bobby - the press followed his other fellows who died during hunger strike also: Francis Hughes, Raymond McCreesh, Patsy O'Hara, and others;

4- People in Iran have been anti Britain during last 100 years. They relate all wrong things in everyday life to British policy: "It is Englishmen's fault", they say! And because "The enemy of my enemy is my friend", then IRA was supposed to be a friend of Iranians. It must be added that armed revolutionary groups were glorified at that time by almost everyone in Iran.

This is a poem by the Iranian great and popular poet Siavosh Kassrai (1927-1996) written 2 weeks before Bobby’s death:

I am sorry that my English is not that good to dare to translate Persian poems to English. A new Edward Fitzgerald would be needed for that. But I can tell you that it simply describes Bobby’s life (or death) like a candle’s life (or death): to give every drop of his existence to enlighten the darkness, to make it possible for fellows to pass through the night, and by that to answer the eternal question – To be, or not to be.

And here you find an article written by the Tudeh Party's great theoretician Ehsan Tabari (1916-1989) about Bobby Sands and his fight (in Persian, unfortunately).

I wish good luck for your firend who is making the movie and look forward to see it.

Yours, Shiva.
March 26, 2004

PS.:‎
This became the movie "Hunger" (2008) by Steve McQueen!‎

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

25 October 2007

Hjälte, och hjälte!

1- Jag tänkte säga samma sak som Rune Engelbreth Larsen: ”Heroisera inte Muhammed-tecknarna”;

2- Finns det NÅGON som kan ta upp iransk-svenska männens situation och göra en liknande undersökning om dem (tack Dude!)? Vem vet vad undersökningen kommer att visa.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

22 October 2007

یک شهر منجم

سال‌ها پیش در جایی گفتم یا نوشتم که از جمله قهرمانان واقعی جامعه‌ی ما آموزگاران زحمت‌کشی هستند که از شهرهای بزرگ تا دورافتاده‌ترین روستاها گاه با دستان خالی و کم‌ترین امکانات، با تحمل انواع محرومیت‌ها، با عشق و علاقه و ابتکار، دیدگان کودکان جامعه را به سواد و به شگفتی‌های جهان می‌گشایند. اکنون این‌جا می‌توان درباره‌ی یکی از این قهرمانان خواند که چگونه نگاه اهالی "سعادت‌شهر" در نزدیکی تخت‌جمشید را، از کودکان دبستانی تا امام‌جمعه‌، به اعماق آسمان‌ها و کهکشان‌ها گردانده‌است. درود بر آقای اصغر کبیری!

آسمان پرستاره‌ی کویر

سالمندترین و جوان‌ترین اعضای انجمن نجوم سعادت‌شهر

(عکس‌ها را از سایت فارسی بی‌بی‌سی قرض گرفتم، برای کسانی که به آن دسترسی ندارند!)

و این هم نقشه‌ی آن‌لاین تهران.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

17 October 2007

Djävla löss!

Jag hade bokat träff med Monica Bellucci i kväll men TV6 valde att visa en fånig D-film i stället för ”Tears of The Sun", pga. fotboll på TV3! Därmed får jag sitta och blogga i stället!

Det var en kylig lördagsmorgon hösten 1990. Hade läst någonstans någon vecka innan att Huddinge kommuns huvudbibliotek skulle sälja hela sitt bestånd av LP-skivor för 10:-/st! Det var ju ett gyllene tillfälle för den fattiga mig. Tog den första bästa bussen på morgonen, och sen pendeltåget till biblioteket, och det tog tid att få veta att man skulle gå runt byggnaden och komma in i en källarlokal.

När jag kom in i lokalen fanns det bara små mängder av LP-skivor kvar utspridda i några lådor märkta med olika typer av musik. I lådan för klassisk musik fanns bara nära 200 st. repiga skivor kvar med trasiga fodral, eller av sådana tonsättare som ingen ville lyssna till. Det märktes att det hade varit kö, slagsmål, och plundring ända fram till några minuter före min ankomst. Flera personer satt här och var med stora mängder skivor i famnen och höll på att byta med varandra.

Inte en enda Sjostakovitj kvar! Men jag lyckades ändå att hitta 10-tal skivor av sådana kompositörer som jag gärna lyssnar till: Janacek, Martinu, Bach, och se där: 2 exemplar av en av mina favoritskivor – DECCA nr. SXL 6206, Tjajkovskijs Hamlet och Romeo & Julia med Wiens Filharmoniorkester under ledning av Lorin Maazel,



med en bild på fodralet från min favoritfilm Hamlet av ryska regissören Grigori Kozintsev, Innokenty Smoktunovsky som Hamlet och Anastasia Vertinskaya som Ophelia, i en mycket dramatisk och skakande scen: Teatergruppen håller på att föreställa hur Hamlets far dödades. Jag älskar denna film, har sett den minst 5 gånger och är beredd att se den 5 gånger till! (Måste hitta och skaffa DVD:n, fast den måste ses på bio). Och jag älskar Tjajkovskijs Hamlet. Jag hade just denna LP i Iran.

Tog bägge exemplaren och gick fram till en man som hade fler skivor än alla andra och hade en varm bytesverksamhet runt omkring sig. Jag ville våga mig i en seriös förhandling för andra gången i mitt liv! Första gången var det i Baku när jag ville sälja en guld halsbandskedja för att behövde pengar för att kunna komma ut ur Sovjet! Nu ville jag byta några av mina skivor mot hans skivor av Sjostakovitj. Han bläddrade och tittade på mina skivor, tog en av dessa Hamlet-skivor, och erbjöd mig inte Sjostakovitj, utan Allan Petterssons symfoni nr 7!

Jag funderade en kort stund: Jag kände ju väl Sibelius från Finland, Grieg från Norge, och lite Carl Nielsen från Danmark, men ingen svensk tonsättare. Nu bodde jag ju i Sverige och borde samla lite kunskap om svenska tonsättare också, väl? Tänkt och gjort! Slog till och bytta min dubblett mot Allan Petterssons Symfoni nr 7.

Men alla dessa skivor utom just Tjajkovskijs Hamlet glömdes bort i min skivhylla och det var först efter knappt 10 år som jag tog och lyssnade på Allan Petterssons symfoni för första gången, och vilken upptäckt! Jag satt obekvämt på soffkanten med hörlurar och kunde inte röra mig ur fläcken! Vilken musik! Vilken symfoni! Vilken skrik! Vilken upplevelse!

Några år därefter skrev jag om denna symfoni för några bekanta och däribland citerade jag ur texten på omslaget. Texten är av Göran Bergendal som är en av de största Pettersson-experter. En mycket vacker text. Några citat:

Pettersson var ”född 1911, uppväxt i slumkvarteret på Söder i Stockholm, tidigt intresserad av filosofi, religion och musik […]”. ”Han är ensam – utanför varje grupp, varje generation. Hans musik talar ett eget språk. Han jämförs ibland med Mahler och Alban Berg och det ogillar han, men de namnen kanske ändå säger något om hans musik, om den tekniska skickligheten, om logiken, om dess bekännelsenatur, om en del av dess medel”.

Det är knappast musik Allan Pettersson skriver, han utför snarare en medlidandets handling. Han talar inte om huvudtema eller sidotema, han talar om de små människorna, de som aldrig märks, de utanförstående. Han är protestmusiker, nämligen, och vanmäktigare än de flesta. I ett brev skrev han att hans musik kanske är ”en protest mot predestinationen, grymheten mot männskan, männskan utan chans”. Det är således inte mycket hopp han ger oss. Han tänker mycket på vår tids människa, men vår tids människa för Allan Pettersson är ”mannen i Stockholms Stads sandlåda” som kliar sig där samvetet förmodas sitta och säger ”Djävla löss!” Har mannen i sandlådan ingen grammofon lär han aldrig få höra protesten.

Tack Huddinge bibliotek som sålde skivan och tack mannen som gav den till mig!

Läs Allan Petterssons biografi här (eller på engelska) och lyssna till en bit av finalen (6 minuter av 47) ur hans symfoni nr 7.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

13 October 2007

از جهان خاکستری - 2

امروز، ظهر یکشنبه، بعد از خواندن همه‌ی روزنامه و بعد از درآمدن از گیجی بی‌خوابی دیشب و انجام بعضی کارهای خانه و سر زدن به ای‌میل‌ها، بقیه‌ی غذایی را که برای ناهار دیروز پخته بودم از یخچال در آوردم که گرم کنم: "ورقه" با برنج. "ورقه" یعنی بادمجان که حلقه‌حلقه می‌برید، سرخ می‌کنید و رویش تخم‌مرغ می‌شکنید، با قدری سیر و نمک و فلفل. غذا داشت توی میکرو گرم می‌شد که شعاری که نمی‌دانم این چند روزه از کجا توی سرم افتاده به‌یادم آمد: "تفریحِ ناکرده، تفریحی از دست‌رفته است!" نیمه‌شب گذشته باید دخترم را از فرودگاه به خانه می‌رساندم و تفریحی در کار نبود. پس چرا امروز ظهر "تفریح" نکنیم؟ تا شب خیلی راه است و فردا صبح می‌توانم سرحال و سر پا، سر کار باشم! پس یک بطر شراب سفید را که خیلی وقت بود توی یخچال داشتم در آوردم و باز کردم. بگذریم از این‌که گفته‌اند نوشیدن شراب با تخم مرغ جنایت است!

رادیو داشت موسیقی کلاسیک با ارگ پخش می‌کرد که خیلی دوست دارم، به‌شرطی که موسیقی کلیسائی نباشد. با شراب و غذا می‌چسبید. نمی‌دانم چطور شد که به یاد زادگاهم "نمین" افتادم. نمین... یکی از زیباترین واژه‌های فارسی که می‌شناسم. نمی‌دانم چرا زیاد به‌کارش نمی‌برند. نمین...، این صفت از کجا آمده؟ شاید از موقعیت جغرافیائی آن؟ از آن زیباترین آبشار ابری روی زمین - یا "ابرشار"اش باید نامید؟ غروب‌ها ابرهای خزری بالا می‌آیند، از بالای گردنه‌ی حیران سرریز می‌کنند، و می‌ریزند روی نمین، و نمین‌اش می‌کنند. و یکی از بزرگترین آرزوهای من آن است که روزی همه‌ی انسان‌هایی را که دوستشان دارم جمع‌شان کنم بالای گردنه‌ی حیران و "امپراتوری" خودم را نشانشان دهم: آن طرف، چند صد متر زیر پای ما دریای ابرهاست، سپید و بی‌کران، و این‌جا و آن‌جا جزیره‌هایی‌ست: قله‌های کوتاه و بلند و جنگل‌پوش رشته‌ی تالش که سر از ابرها بیرون آورده‌اند، همچون باروهایی تسخیرناپذیر،- و این طرف، آبشار ابر است که از گردنه فرو می‌ریزد روی نمین، و جاری می‌شود توی جلگه‌ی اردبیل...

نمین خاستگاه افراد سرشناسی بوده، و البته خاستگاه کسانی که نام آن را گلین کرده‌اند! نمی‌دانم چرا به‌یاد یکی از این "گلین‌کننده"ها افتادم: سلیمی نمین، و به‌یاد این که خیلی سال پیش عنوان درشتی زده‌بود توی "کیهان هوایی" و افتخار کرده‌بود به این که روژه گارودی هم مسلمان است! رفتم توی این فکر که چرا ما نباید افتخارات ناب خودمان را داشته‌باشیم و از دیگران قرض بگیریم؟

بعد از ناهار بخشی از "پیشتازان فضا" را که ضبط کرده‌بودم و نرسیده‌بودم ببینم، تماشا کردم. یکی از جالب‌ترین بخش‌های این سری بود با بازی بغرنجی با زمان و مکان؛ چیزی که شعور و سوادت را غلغلک می‌دهد و به حل معما می‌خواندت.

فیلم ناتمام ماند و گوینده قول داد که در پاییز یا زمستان آینده دنباله‌ی آن را نشان دهند! تشنه ماندم! نوار را عقب کشیدم و یادم آمد که برنامه‌ی دیگری را هم توی همان نوار ضبط کرده‌ام: فیلم مستندی بود درباره‌ی یک فیلمساز آماتور ایرانی به‌نام علی متینی که از تلویزیون سوئد پخش شد. علی متینی کارگر کوره‌پزخانه است که در اوقات فراغت اهالی ده "خسرو" در نزدیکی تهران را جمع می‌کند و فیلم‌های 8 میلی‌متری درباره‌ی زندگی آن‌ها می‌سازد. "تراولینگ"های او نشسته بر پشت الاغ فیلم‌برداری می‌شوند. فیلم‌هایش را توی سینما‌ها نشان نمی‌دهند: بازیگران و اهالی ده را جمع می‌کند و فیلم را روی دیوار خرابه‌ای توی ده برایشان نمایش می‌دهد. او رمان‌نویس هم هست. تا به‌حال بیش از 100 رمان نوشته که چاپ نشده‌اند: به‌شکل دست‌نویس توی ده دست‌به‌دست می‌گردند و خوانده می‌شوند!

و پاسخ همین است! سال‌ها پیش در مقاله‌ای نوشتم که هنر مردمی چیست و کجا باید جستش. چاره‌ی کار ما افتخار به روژه گارودی و تقلید از فلینی و مارکز و تولید آثار هنری با الگوبرداری از آن‌ها نیست – باید "متینی" خودمان را بزاییم و بپرورانیم، که از تراولینگ بر پشت الاغ تا تصویرسازی دیجیتال اسپیلبرگ رشد کند، بیاموزد، تجربه بیاندوزد، و سبک "متینی" را بیافریند.

26 مرداد 1383 (15 اوت 2004)

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

12 October 2007

کی وقتشو داره؟

این‌جا خواندم که جایزه‌ی نوبل ادبیات از سال گذشته در چند گامی ادبیات فارسی بوده‌است. این را شاید بتوان محتاطانه‌ترین پیشباز از ارتباط اورهان پاموک و دوریس لسینگ با ادبیات فارسی به‌حساب آورد. وگرنه به‌قول رادیو فردا بعضی از رسانه‌های فارسی تا آن‌جا پیش رفتند که از "ایرانی‌تبار" بودن و "ایرانی‌الاصل" بودن برنده‌ی امسال سخن گفتند. دارم فکر می‌کنم که میان مردم میان‌مایه‌ی ایران و اهالی کرمانشاه درباره‌ی آباء و اجداد نویسنده‌ی بریتانیائی برنده‌ی امسال چه‌ها خواهند ساخت و گفت. دور نمی‌دانم فراموش شود که پدر او افسر بریتانیائی معلول جنگ جهانی اول و بانکدار مأمور خدمت در ایران، و مادر بریتانیائی‌اش پرستار (و از نظر دوریس شهید زندگی خانوادگی) بود، و چه افسانه‌ها که در باره‌ی اصل و نسب او بر زبان‌ها جاری نخواهد شد. امیدم این است که فراموش نکنیم فقط 6 سال نخست زندگی 88‌ساله‌ی این نویسنده در کرمانشاه سپری شد. درود بر هم‌میهنان کرمانشاهی‌!

اما بگذارید ترجمه‌ی آزاد تکه‌هایی از مشاهدات و گپ خودمانی "ینس لیتورین" فرستاده‌ی روزنامه‌ی "داگنز نی‌هتر"، بزرگترین روزنامه‌ی سوئد که دخترم جیران مشغول قلم‌زدن و کارآموزی در آن است، با دوریس لسینگ را این‌جا بیاورم:

ساعت نزدیک چهار بعد از ظهر است که برنده‌ی جایزه‌ی نوبل در خانه را باز می‌کند و به باغچه‌ی کوچک بیرون خانه‌اش در حاشیه‌ی خیابان گام می‌گذارد. دوریس لسینگ دامن جین، بلوز مشکی، پیراهن چارخانه و جلیقه‌ی پنبه‌دوزی به‌تن دارد. موهای سپید او مطابق معمول پشت سرش گره‌خورده‌اند. گیلاسی به‌دست دارد.

- همه می پرسن با شامپاین جشن می‌گیرم، یا نه. مگه من وقت داشتم که شامپاین بخرم؟ من اهل جین هستم! – و گیلاسش را دراز می‌کند که بو کنم. – بوی آب می‌دهد!

حضور ذهن و شوخ‌طبعی این زنی که ده روز بعد 88 سالش تمام می‌شود مو بر نمی‌دارد.

دوریس لسینگ می‌گوید که از شنیدن این خبر غافلگیر شده‌، اما تعجب نمی‌کند که سرانجام نوبت او رسیده، زیرا همواره صحبت او بوده‌است. می‌گوید:

- چهل ساله که حرفشو می‌زنن. پس دیگه نمی‌شه غافلگیر شد. می‌دونی، آدم که نمی‌تونه چهل سال همینطور هی بچرخه و هی غافلگیر بشه (از این‌که جایزه‌ رو بهش ندادن). بالاخره یه مرزی هست.
می‌پرسم به نظر او چرا فرهنگستان سوئد سرانجام او را برگزید، می‌گوید:

- لابد نشستن و فکر کردن که این زنه داره پیر می‌شه، بهتره جایزه رو بهش بدیم، وگرنه می‌افته و می‌میره. – و می‌زند زیر خنده.

او توضیح فرهنگستان سوئد برای دادن جایزه را هم نمی‌پسندد. می‌گوید:

- نمی‌فهمم منظورشون از "تجربه‌ی زنانه" چیه. چرا نمی‌گن "تجربه‌ی انسانی"، چرا فقط "تجربه‌ی زنانه"؟ من هرگز معتقد نبودم که زن‌ها و مردها رو باید به دو گروه تقسیم کرد. این‌جوری این‌ها به دو گروه دشمن همدیگه تقسیم می‌شن.

[...] تلفن یک‌بند زنگ می‌زند، اما دوریس لسینگ منتظر تلفن شخص معینی‌ست. شنیده که نویسنده‌ی دیگری که او هم جایگاه بلندی پیش فرهنگستان سوئد دارد می‌خواهد به او تبریک بگوید، و او کسی نیست جز گابریل گارسیا مارکز. می‌گوید:

- قراره همین الآن زنگ بزنه که بهم تبریک بگه. هیچ چیز نمی‌تونست بیشتر از این من رو توی دنیا خوشحال کنه. به این مرد احترام می‌ذارم. نویسنده‌ی بزرگیه.

می‌پرسم: می‌آیید استکهلم که جایزه‌تون رو بگیرید؟ می‌گوید:
- هنوز اصلاً وقت نکرده‌ام که فکرشو بکنم.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

11 October 2007

Deep Listening

1- Ett presentförslag för någon som tycker om att meditera med musik: Köp CD:n ”Deep Listening” av Pauline Olivero. På Amazons hemsida går det att både beställa den och även lyssna på korta bitar ur CD:n. Hela CD:n spelades på P2:s ”Kalejdoskop” tisdagen den 9 oktober och finns att lyssna här hur många gånger man vill, fast bara till den 8 november.

2- Nobelpriset i litteratur gick ju till den persienfödda brittiska författaren Doris Lessing i år. Hon förtjänar det, tycker jag. ;-) Men här finns en lista över alla pristagarna i Nobelpriset i litteratur år för år.

3- Och läs här om Thomas Larsson, SKF:s VD i Teheran, som har bott där sedan 7 år tillbaka, som trivs där och tycker att det skulle kännas tråkigt om han med familjen skulle flytta till ett mer västerländskt land!

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

06 October 2007

Seni seviorum

Vet ni vad rubriken betyder? Jag föreslår att ni i vilket fall som helst klickar här och lyssnar på vad det kan betyda. Han vid blockflöjten, Ömer Faruk Tekbilek, är skaparen av denna saga. Men jag rekommenderar snarare att ni skaffar CD:n för att där hörs mer detaljerat och bättre balanserat ljud. Den finns bl.a. i Buddha Bar:s album nr II.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

05 October 2007

Höjden av rättvisa

Bravo Hanne Kjöller! Jag kan inte lägga något mer ord trots att jag har varit och bott i ”systemet” ett tag. Suveränt! Synd att jag inte hittar texten att länka till och måste knappa själv från dagens DN, sid 2, under en bild på Nordkoreas ledare vid ett fint dukat matbord:

”Socialism inget för schimpanser. Så lyder rubriken på ett telegram från TT om hur schimpanserna saknar medfödd känsla för rättvisa. Intressant tolkning av begreppet rättvisa och socialism.

Det passar ju precis på Nordkoreas Kim Jong Il. Eller på Rumäniens socialistiska ledare Nicolae Ceausescu. Eller på någon av de många andra socialistledarna som byggt palats åt sig själva och mumsar ryskt kaviar samtidigt som folket svälter.”

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

04 October 2007

Hur dog Rumis dotter

Någon har helt nyligen skrivit en anonym kommentar till mitt gamla inlägg med rubriken ”Moulana Rumi, 800”. Han eller hon skriver: ”Shams dödade inte Kimiya utan isolerade henne socialt. Detta ledde till att hon insjuknade och dog.”

Tack för kommentaren. Jag borde ha länkat till mina källor redan då när jag skrev inlägget. Uppgifterna kommer från Abdulhussein Zarrinkoub:s bok ”Pelle-pelle ta målaghate khåda” och Rumis biografi av Forouzanfar. Av en sammanslagning av dessa två får man ut att Shams led av stor svartsjuka gentemot sin fru Kimia Khatun (Rumis stuvdotter) och hade förbjudit henne att gå ut. En gång när Shams fick veta att Kimia har varit ute och roat sig med några kvinnliga grannar, blev han ”så pass rasande att Kimia blev svårt sjuk(!)” (med stora smärtor i nacken!) ”och dog efter 3 dagar”!!

Dessa två skribenter har i sin tur citerat mycket äldre källor. Jag har tyvärr inte tillgång till någotdera och hittade bara citeringar från de 2 förstnämnda i många webbplatser och bloggar, bl.a. här, här, här, och här. Den första boken finns att låna på Internationella Biblioteket på Odengatan och även på Rinkeby Bibliotek. Sök "Zarrinkub" här.

Men jag har 2 frågor:

1- Är det inte "att döda" om man isolerar någon socialt så att hon insjuknar och dör?

2- Hur kan det gå till att en kvinna blir så svårt sjuk att hon dör inom 3 dagar bara av makens ”rena raseri”, utan att ha blivit misshandlat?

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

28 September 2007

Symapti med munkar?

Hörde att ett SMS har gått runt som föreslog att man skulle klä sig i röd i dag för att visa sympati med demokratirörelsen i Burma. Jag vet inte ens om jag har någonting i röd för att ta på mig men jag skulle inte göra det ändå, trots min djupa sympati med DEMOKRATIrörelsen i Burma. Röd är ju munkarnas färg och om jag klär mig i röd, visar jag ju sympati med munkarna snarare än med själva demokratirörelsen. Är demokratirörelsen i Burma samma som munkarnas rörelse?

Jag, som en ormbiten person som blir skrämd av alla slags rep, blir skrämd av alla slags religiösa rörelser och massdemonstrationer, och även av dumma människor som kastar sig på knä framför andra människor och kysser deras fötter. Med mina bristfälliga kunskaper vet jag inte om burmesiska munkar är bättre än iranska präster (mullorna) eller bättre än afghanska Talibaner (som betyder just ”munkar” för den delen, med extra pluralis: Taleb=munk, Taleban=munkar, Talibaner="munkar" i pluralis igen!).

Demokratirörelse i all ära men sympati med munkar? Jag vet inte.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

20 September 2007

سیبلیوس و کارآگاه جانی دالر

تا پانزده- شانزده‌سالگی من که هنوز تلویزیون به شهر ما نیامده‌بود، سرگرمی شب‌های ما گوش دادن به برنامه‌ها و نمایشنامه‌های رادیوئی بود. یکی از این‌ها نمایشنامه‌ای بود به نام "جانی دالر" در باره‌ی نبرد یک کارآگاه پلیس به همین نام با تبه‌کاران، که هر هفته پخش می‌شد. شنوندگان باید حدس می‌زدند "جانی دالر" از کجا فهمید که قاتل یا دزد کیست و چگونه مچ او را گرفت. نقش کارآگاه "جانی دالر" را حیدر صارمی بازی می‌کرد، داستان همواره در نیویورک رخ می‌داد و بارها نام پل بروکلین در آن به‌گوش می‌رسید!

آن هنگام سن من قد نمی‌داد که از این داستان پلیسی چیز زیادی دستگیرم شود، یا سرسری می‌گرفتم و توجه نمی‌کردم. آن‌چه در طول این برنامه مرا پای رادیو میخکوب می‌کرد، موسیقی آغاز برنامه و موسیقی متن آن بود. هنگام آغاز برنامه ابتدا صدای دویدن کسی روی آسفالت به‌گوش می‌رسید، سپس چند تیر پیاپی شلیک می‌شد، و بعد صدای "آهو...، آه..." مردی می‌آمد که یعنی او تیر خورده‌است، و سرانجام موسیقی بسیار هیجان‌انگیزی پخش می‌شد که همه‌ی ذرات وجود مرا به ارتعاش در می‌آورد. آنگاه داستان آغاز می‌شد و در طول نیم‌ساعت بعدی تکه‌هایی از همان موسیقی نمایشنامه را همراهی می‌کرد.

پهنه‌ی رؤیاهای ما در آن هنگام چندان گسترده نبود. حتی در خیال هم نمی‌دیدم و نمی‌دانستم که چندی بعد دستگاهی به‌نام ضبط صوت در خانه‌ها پیدا خواهد شد، که شاید بتوان موسیقی دلخواه را بار دیگر و بار دیگر و در زمان و مکان دلخواه گوش داد، که شاید بتوان جست و یافت که این یا آن موسیقی ساخته‌ی کیست، که شاید بتوان صفحه‌ی گراموفون آن را خرید، که اصلاً هر آهنگی سراینده‌ای دارد و آن سراینده نامی! می‌شنیدم و می‌خواندم که بتهوون (بیتهوفن) نامی بوده‌است که آثاری ساخته است، اما این‌ها همه چیزهایی در آسمان‌ها بود و حتی دامنه‌ی رؤیاهایم به آن‌ها نمی‌رسید. می‌ماند نشستن در انتظار روز موعود برای شنیدن "جانی دالر"، یا این یا آن برنامه‌ی رادیوئی.

چند سال پس از آن، در سال آخر دبیرستان، سپس با ورود به دانشگاه و در "اتاق موسیقی" (که داستان آن را در هوم‌پیجم نوشته‌ام) دروازه‌های جهان شگفت موسیقی کلاسیک به رویم گشوده شد.

یکی از صفحه‌هایی که در "اتاق موسیقی" یافتم، اثری بود به‌نام "فینلاندیا" از یک آهنگساز فنلاندی به‌نام ژان سیبلیوس، و وقتی که سوزن گراموفون را روی آن گذاشتم و نخستین نواهای آن را شنیدم، همچون برق‌گرفته‌ها در جا خشکم زد و تا پایان اثر نمی‌توانستم تکان بخورم. همان بود! خودش بود! موسیقی متن و آغاز "جانی دالر" بود!

امروز درست 50 سال از مرگ ژان سیبلیوس می‌گذرد. بعدها خواندم که "فینلاندیا" به اندازه‌ی هزاران برگ اعلامیه‌ی سیاسی در تاریخ فنلاند تأثیر نهاده‌است. به‌هنگام نخستین اجرای آن در سال 1900، فنلاند پس از 800 سال سلطه‌ی سوئدی‌ها، اکنون سال‌ها بود که زیر یوغ روسیه‌ی تزاری به‌سر می‌برد، و تازه نهال ملی‌گرائی و استقلال‌طلبی در میان مردم آن جوانه می‌زد. و "فینلاندیا" به عنوان اثری ملی آنچنان شنوندگان را به هیجان می‌آورد که بارها اختیار از کف داده و سر به شورش برداشته بودند، به نگهبانان روس سالن کنسرت حمله کرده‌بودند و خساراتی به سالن واردکرده‌بودند! از همین رو اجرای آن مدتی ممنوع اعلام شده‌بود.

سیبلیوس آثار زیبای بسیاری دارد. کنسرتوی او برای ویولون و ارکستر یکی از زیباترین آثار جهان موسیقی در نوع خود است. به چشم خود کسانی را دیده‌ام که بی داشتن کمترین سابقه‌ی گوش دادن به موسیقی کلاسیک، با شنیدن نواهایی از آن همچون خوابزده‌ها اسیر جادوی موسیقی به سوی منبع صدا کشیده شده‌اند و پس از آن هرگز از بند این جادو رهایی نیافته‌اند.

اجراهای گوناگونی از "فینلاندیا" در "یوتیوب" هست. این فیلم تاریخچه‌ی اثر را هم به شکل نوشته نشان می‌دهد، و در این فیلم ارکستر را هم می‌بینید. سه دقیقه‌ای باید گوش بدهید تا به جای هیجان‌انگیز آن برسید!

کنسرتو ویولون سیبلیوس را من با اجرای ویولونیست بزرگ روس داوید اویستراخ ترجیح می‌دهم، اما فیلمی که از اویستراخ در "یوتیوب" هست ایراد دارد. اجرای قدیمی کریستیان فراس هم زیباست، هرچند که به‌پای اویستراخ نمی‌رسد (بخش 1، بخش 2، بخش 3). اگر اجرایی با رهبری داوید اویستراخ و ویولون پسرش ایگور یافتید، در جا بخریدش!

و اگر حوصله نکردید آثار بالا را گوش بدهید، این "والس غم‌انگیز" را نباید از دست بدهید! یادتان باشد که صدا را حسابی بلند کنید!

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

19 September 2007

Skräppost

Har ni nyss fått i e-postlådan 3 brev om att ni har vunnit 5 miljoner dollar och 20 flygbiljetter, 5 brev med erbjudande om penis enlargement, lika många om receptfri Viagra, och flera andra brev som insisterar att ni ska skicka dem vidare till alla era bekanta och obekanta, men inte har fått just det brev som ni så ivrigt väntade på? Lugn! Det har säkert fastnat i spamfiltret!

Jag har lånat historien ovan fritt från en av Kaianders Semplers serieteckningar i veckans Ny Teknik. Läs här hans korta berättelse om spammets historia.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

18 September 2007

Rondellhunden Vilks

Oavsett vad jag tycker om yttrandefrihet,
oavsett vad jag tycker om religion i allmänhet och Islam i synnerhet,
oavsett vad jag tycker om Muhammed, Buddha, Jesus, Moses, Deepak Chopra och de andra,
oavsett vad jag tycker om vad Reinfeldt gjorde med ambassadörer från muslimska länder,
oavsett vad jag tycker om själva Kalle Lindkvist,
och trots att jag vet ingenting om Lars Vilks och hade inte hört namnet hittills,
av omständigheter att döma, håller jag fullständigt med Kalle Lindkvist när han skriver följande i dagens DN (Kultur):

Lars Vilks är rondellhunden
Lars Vilks konstverk rondellhunden handlar inte om yttrandefrihet, det handlar om Lars Vilks. Som alla solipsister vill Lars Vilks vara den det rör sig runt, en rondell är den perfekta platsen för en solipsist. Lars Vilks är både Lars Vilks och profeten Muhammed. Genom sitt konstverk, rondellhunden, blir han den det rör sig runt. Nu har han nått sitt mål: mordhotet mot honom gör att han kan sitta i massmedierondellen en stund till.”

Personligen ser jag inte det minsta ”konstnärliga” värde i den där barnsliga A4 teckningen av Vilks.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

17 September 2007

از ویولون تا سیاست

*- «وقتی دیپلم متوسطه را گرفتم، میل شدیدی به تحصیل در رشته موسیقی داشتم. میل شدیدی داشتم به اروپا رفته و در کنسرواتوار بروکسل آموزش ببینم. درآن زمان مسافرت به خارج به آسانی میسر نبود. چشم و گوش جوانان نیزچندان بازنبود. کمک مالی ضرورت داشت. پدرم مخالف بود. می‌گفت درس موسیقی می‌خوانی و برمی‌گردی، مگر بهتر از صبا (ویولونیست معروف که استاد من بود) می‌شوی؟ آن وقت باید برای گذران زندگی درمجلس عیش و بزم این پولدار و آن مالک ساز بزنی تا مزدی بدهند! برو طب بخوان که هم به درد مردم می‌رسی و هم حرفه آبرومندی است! هرچه می گفتم: پدر! نمی‌خواهم ساززن بشوم. قصد من آهنگسازی و آموزش علم موسیقی است. ولی همان حرف‌ها را بشکل دیگری تکرار می کرد.

آن روزها پرویز محمود، آهنگساز معروف، تازه رئیس مدرسه عالی موسیقی شده بود. پیش او رفتم. به این امید که بلکه راه حلی ارائه دهد. ماجرا را و گفتگو با پدرم را با او در میان گذاشتم و از او راهنمائی خواستم. با شکیبائی حرف‌هایم را گوش کرد. آخر سر دست روی شانه‌ام گذاشت و با لحنی مهربان گفت: پسرم حرف پدرت را گوش کن. برو طب بخوان. در این کشور کسی قدرهنرمند را نمی‌داند. سپس اضافه کرد و گفت: اگر رفتی و کنسرواتوار را تمام کردی و برگشتی، میدانی اولین کسی که پشت پا بتو می‌زند کیست؟ ازحرف‌هایش که اصلا انتظار آن را نداشتم، سرم گیج گرفته و یأس و ناامیدی سراپای وجودم را فراگرفته بود. در آن حال و احوال پریشان گفتم نه استاد! نمی‌دانم. پاسخ داد: خودم! اول ازهمه خودم! سپس گفت من هم این جا نمی‌مانم و در اولین فرصت فرارمی‌کنم! همین طور هم شد. دو سه سال بعد، خبردارشدم که برای همیشه ایران را ترک گفته و به آمریکا مهاجرت کرده است.

پس ازاین سرخوردگی و ناامیدی، ازآن جا که دیپلم ریاضی داشتم، با بی میلی درکنکور دانشكده فنی شرکت کردم و تصادفا قبول شدم. دوسه ماه بعد به حزب پیوستم که سراسر زندگی سیاسی‌ام را رقم زد. چند سالی ازعضویت‌ام نگذشت که ویولون را با اندوه بسیار کنار گذاشتم! زیرا دیگر در شرایط فعالیت زیرزمینی ادامه آن ممکن نبود. بی گمان سرخوردگی و ناکامی‌ام ازتحصیل در کنسرواتوار، دراین تصمیم دشوار بی‌تاثیر نبود. ازاین بابت همواره در زندگی افسوس خورده‌ام که چرا تسلیم شدم! چرا بیش از آن در برابر پدرم مقاومت نکردم و راهی برای تحصیل در رشته مورد علاقه ام نجستم!» (بابک امیرخسروی در گفت‌وگو با رضا فانی یزدی. متن کامل را این‌جا بخوانید).

*- سرود ملی ایران چه‌قدر "ملی"بوده ا‌ست؟

*- قاتل اولوف پالمه را پلیس مخفی آلمان شرقی (اشتاسی) شناسائی کرده‌بود. می‌دانید کی بود؟ امیر حیدری!

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

16 September 2007

Musik igen, och P2

*- Det är ett elände nuförtiden att lyssna på P2 för att kanalen hoppar flera gånger om dagen ut till P6 och tillbaka igen! På morgonen vaknar jag säg 20 i 7 och slår på P2: Det är program på samiska. Jag älskar folkmusik och däribland samisk jojkande, men inte tidigt på morgonen! Då måste man hoppa till P6 för att kunna lyssna på P2! Och sen, mitt i en skön och ljuv klassisk musik, säg Rachmaninovs ”Vokalis”, några minuter i 7, hör jag plötsligt jojkande igen! Nu är det dags att hoppa tillbaka till P2 för att lyssna på P2!

På eftermiddag är det tvärtom. Någonstans vid 15 tiden hoppar P2 tillbaka till P6. När jag sätter mig i bilen för att köra hem måste jag byta kanal till P6 för klassisk musik. Och om klockan hinner bli 18 innan jag kommer hem så måste jag hoppa tillbaka till P2!

Och för att göra det hela ”bättre” så hörs P6 så dåligt ofta. Jag har skrivit till P2 och klagat men styrelsen i P2 har ”argumenterat” med att så har det varit hittills i hela landet utom i Stockholm, och nu är det Stockholms tur! De har dessutom ”tröstat” med att övriga landet inte hade ens någon P6 att växla till!

Känns ”argumentet” bekant? Att dela fattigdomen lika mellan alla? Men jag tycker att det är anmärkningsvärt att ett så rikt och tekniskt utvecklat land som Sverige inte har en helt egen radiokanal för klassisk musik medan ett fundamentalistiskt U-land som Iran som måste täcka 3 gånger så stor area som Sverige fakriskt har en sådan kanal.

*- Håller på att lyssna på huvudtemat ur ”Les Kid Nappeurs” av Marc Collin och får kramp i varenda muskel i bägge armarna, ja i hela kroppen, i längtan after att spela de där elgitarrerna, alla instrumenten, hela orkestern, pukan i slutet, allt! Synd att jag inte hittar den på nätet för att länka här. Stycket finns med i filmmusiken till ”Gudomligt ingripande” (Intervention Divine), och även i ”Café Del Mar”:s album nr 6.

*- För ett par veckor sedan satt vi med några arbetskamrater vid matbordet och pratade bilar. Jag berättade att det är dags för byte av kamrem på min bil och det kostar skjortan. Jag skojade med att ska sitta och uppfinna en helt ny bilmotor som inte behöver kamrem. Nu läser jag att några andra har (tyvärr!) hunnit före, med en teknik som jag var så förtjust i under min ungdom: hur högtalaren fungerar.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

14 September 2007

پلیس داریم تا پلیس

این مطلب را به فارسی می‌نویسم تا پلیس سوئد زیاد به خودش نگیرد و تاقچه‌بالا نگذارد!

عصر که به خانه رسیدم، آشنائی خبر داد که آشنائی دیگر که مردی 85‌ساله است و بیمار و در خانه تنها بوده و همسرش به مسافرت رفته، از دیروز ناپدید شده، هیچکس خبری از او ندارد، و همسایه‌ای که کلید خانه‌ی او را دارد، او را در خانه نمی‌یابد.

زبان سوئدی این آشنای من تعریفی ندارد و خواهش کرد که من در جست‌وجوی آشنای گمشده برآیم. چاره‌ای نبود. ابتدا به یکی دو بیمارستان تلفن زدم، اما اینان شماره‌ی شناسائی (کد ملی) فرد گمشده را می‌خواستند که ما نداشتیم. سرانجام برای نخستین بار در عمر 21 ساله‌ی زندگی در سوئد، دست به دامان پلیس شدم. بعد از پنج شش دقیقه انتظار در صف تلفن، مرد پلیسی با ادب و در عین حال خودمانی و خوش‌وبش کنان داستانم را گوش داد، نام و نشان گمشده و مرا پرسید و قول داد که پی‌جوئی کند و نتیجه را گزارش دهد.

دو دقیقه بعد آشنایم تلفن زد و خبر داد که خوشبختانه گمشده‌ی ما پیدا شده و از صبح تا عصر در صف دانشجویان دندانپزشک بوده که ارزان‌تر حساب می‌کنند و برای همین صف‌شان طولانی‌ست!

دقیقه‌ای بعد خانم پلیسی تلفن زد و بسیار با ادب گزارش داد که لحظه‌ای پیش به خانه‌ی آشنای گمشده تلفن زده، او سر و مر و گنده در خانه است و پیش دندانپزشک بوده! گفتم که می‌دانم و عذر خواستم که وقت پلیس را گرفته‌ام. او گفت که عذرخواهی لازم نیست و پلیس به وظیفه‌ی خود عمل کرده و شب خوشی برایم آرزو کرد!!

کی می‌رسد روزی که چنین رفتاری را از پلیس ایران مشاهده کنیم؟ فکر کنید که یک افغان ساکن ایران برای چنین ماجرایی به پلیس ایران تلفن بزند.

باید اضافه کنم که املای ثبت‌شده‌ی نام آشنای گمشده را به سوئدی نمی‌دانستم، شماره‌ی تلفن او را از من نپرسیده‌بودند، و تلفن او به نام همسر غیر ایرانیش ثبت شده و نام همسرش را نیز از من نپرسیده‌بودند!

از فرصت استفاده می‌کنم و چند تارنمای مفید را که هیچ ربطی به موضوع بالا ندارند این‌جا معرف می‌کنم.

در این نشانی بایگانی مقدار زیادی از نشریات گروه‌های سیاسی در سال‌های 1357 تا 1362 در داخل کشور، و نیز برخی از آن‌ها که در خارج منتشر می‌شدند وجود دارد:
دانش‌نامه‌ی ایرانیکا را فراموش نکنید (به انگلیسی).
کتابخانه‌ای با کتاب‌های بسیار به فارسی. تقه بزنید (کلیک کنید) و بخوانید.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

08 September 2007

Bortom matematiken

Nu fattar jag varför mina beräkningsprogram beter sig så märkligt ibland och spottar ut oförväntade resultat! Och måste erkänna att jag inte hade en aning om att Bertrand Russel sysslade även med matematik.

Och visste ni förresten att det finns en ros kallad efter matematikern och poeten Omar Khayyam? Men var han turk, eller pers?!

Och missa inte historien om nollan.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

07 September 2007

Den lilla stora världen

Tänk bara: du sitter i din ensamhet i höstmörkret, grubblar över vilka fel du har begått i senaste veckan, slicker dina sår, och då ringer mobilen, du tar luren och tittar i fönstret - det är ett okänt iranskt nummer: ja…? Du lyssnar och känner igen rösten av en god vän, Reza, som du har levt med i många år - som studiekamrater på tekniska högskolan, har delat bostad, har stridit tillsammans i barrikader under revolutionen, har smugit er in i shahens militärkaserner och snott vapen, har blivit kär tillsammans, har bestigit flera berg tillsammans, tältat eller sovit kring en eld under bar himmel... Rösten säger: "Hallå, jag är i Paris, för en mässa. Frun var och promenerade på Champs-Élysées idag och av en slump stötte på Ali och Shahrzad som också är på besök i Paris. Vi sitter i en restaurang just nu och kollar på en brasiliansk festival. Ali säger att han har läst att du har grillat en Mujahed för hans memoarer från fängelset! Så, tro inte att vi inte vet vad du gör! Det är en oerhörd liten värld! Glöm inte det!"

Och Ali, som är en så fantastisk hjälpsam människa, får luren och pratar vidare och påminner om senaste besöket. Vad har jag att säga, utom att längta ännu mer efter sådana vänner, som läser, tänker och pratar om en, och tar och ringer från fjärran, speciellt när de har det bra, i en sådan stor liten värld?

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

06 September 2007

Pavarotti..., eller Domingo?

Som sagt, jag är ju ingen operamänniska, men Luciano Pavarotti som gick bort i dag lät i mina öron som en stor LÖGN redan den första gången jag hörde hans röst lite försenat i början på 1980 talet, och vidare (likaså låter Andrea Bocelli i mina öron). MEN däremot… ta Placido Domingo i stället: Han är självaste ärligheten i röst och scenkonst och när han förmedlar inlevelsen med rösten.

Det är alltid ledsamt när en ”konstpersonlighet” som Pavarotti som är älskad av många går bort. Men..., för att hedra den konst som Pavarotti menade (eller menade han?) ta och lyssna på... Placido Domingo i stället, vet jag, här i Puccinis Tosca, här i Puccinis Manon Lescaut, och här, (och här om ni vill jämföra med en länk som vi fick i dag).

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

04 September 2007

عبور از پرده‌ی آهنین

در چهارپنج ماه گذشته حال و روحیه‌ی خوشی نداشتم، و علت اصلی آن پی‌گیری پیوسته‌ی خبرهای ایران بود. از هنگامی که خانم نازی عظیما در ایران گیر افتاد و من آستین بالا زدم که به سهم خود و به خیال خود کمکی به بیرون آمدن ایشان بکنم، چند ساعت در شبانه‌روز پای کامپیوتر مشغول دنبال کردن خبرهای ایران و اوضاع و احوال کسانی بودم که گذرنامه‌هایشان توقیف شد. و خبرهای ایران اگر به این شکل دنبال شود، هر آدم بی‌خیالی را هم غصه‌دار و به معنای واقعی کلمه بیمار می‌کند.

به‌راستی این چه کابوسی‌ست، چه بختکی‌ست که بر مردم ما نازل شده؟ مردم ما چه گناهی کرده‌اند؟ مشتی بیمار روانی در جامعه‌ای بیمار با جان و مال و هستی هفتاد میلیون انسان بازی و شوخی می‌کنند. مردم چگونه حرکات و اقدامات و بازی‌ها و فریب‌های این دیوانگان را تحمل می‌کنند؟ آیا باید به این مردم آفرین گفت، یا بر حالشان گریست؟

در همین میانه، حال و روحیه‌ی من هم داشت تکه‌پاره می‌شد که امروز "دود"ی خوش‌خبر خبر داد که گذرنامه‌ی نازی عظیما را به او باز گردانده‌اند. جای بسی شادیست. از فردا خواهم کوشید مدتی کاری به کار خبرهای ایران نداشته‌باشم! اگر بشود!

و البته موفقیت‌های دخترم جیران که مشغول کارآموزی در بزرگترین روزنامه‌ی سوئد است و بار دیگر روز یکشنبه دو نوشته و امروز 1 و 2 نوشته‌ی دیگر او در آن انتشار یافت، نیز این شادی را دوچندان می‌کند.

اگر گرفتاری‌های سر کار که بعد از درگذشت همکارم روی سر من ریخته، بگذارد!

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

01 September 2007

Kör hårt dotter min!

Ännu fler inlägg från dottern Djeiran i DN i onsdags. Hon finns med även i dagens papperstidning, sid 2 i Kultur: "Klädkonst med gren i grenen", men jag hittar inte den i nätupplagan.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

31 August 2007

Taking sides جانبداری

دیشب فیلم "جانبداری" را در کانال 2 تلویزیون سوئد دیدم. فیلمی‌ست پیرامون این پرسش که آیا دکتر ویلهلم فورت‌ونگلر، یکی از بزرگترین هنرمندان و رهبران ارکستر در تاریخ آلمان، با هیتلر و نازی‌ها در عمل همکاری می‌کرد، یا نه؟ بازی درخشان هنرپیشه‌ی سوئدی استلان اسکارش‌گورد در نقش این رهبر ارکستر، و هاروی کایتل در نقش بازپرس امریکایی، فیلم را دوچندان جالب می‌کرد.

دستگاه تبلیغاتی گؤبلز از محبوبیت و آوازه‌ی این هنرمند برای آراستن چهره‌ی نازیسم به بهترین وجهی سود می‌برد و در کنسرت‌های او همواره رهبران حزب نازی در ردیف نخست تماشاگران می‌نشستند. دکتر فورت‌ونگلر با وجود همه‌ی فشارها هرگز به عضویت حزب نازی در نیامد، اما رابطه‌ی نزدیکی با گؤرینگ و گؤبلز و دیگر رهبران حزب داشت و با سود بردن از روابط خود همواره خواست‌هایش را پیش می‌برد و به کرسی می‌نشاند. او یهودیان بسیاری را که خطر مرگ تهدیدشان می‌کرد از آلمان فراری داد. و این‌جاست که پرسش جاودانه مطرح می‌شود: ماندن و خواه و ناخواه در خدمت آراستن چهره‌ی نظام خودکامه درآمدن، یا کنار کشیدن و رفتن؟ و هریک از این‌ها به چه بهایی؟

دقایق پایانی فیلم تکه‌ای مستند از یکی از کنسرت‌های فورت‌ونگلر است که در آن او سنفونی پنجم بیتهوفن را اجرا می‌کند. پس از پایان سنفونی، حاضران ابراز احساسات می‌کنند، گؤبلز بر می‌خیزد، به‌سوی رهبر ارکستر می‌رود و دست او را می‌فشارد. فورت‌ونگلر بعد از دست دادن و یک نیم‌تعظیم، دستمالی را که به دست چپ دارد و با آن عرق پیشانیش را خشک کرده‌است، با حرکتی نامحسوس به دست راست می‌دهد و دستی را که دست گؤبلز را فشرده، پاک می‌کند و با این حرکت نمادین از نازیسم دامن می‌شوید. اما آیا این کافی‌ست؟ پس آن همه کشتار و اردوگاه‌ها و کوره‌های آدم‌سوزی چه؟ آیا "من نمی‌دانستم" عذری موجه است؟

بخش بزرگی از سه هفته مرخصی من در تابستان امسال با خواندن کتاب چهار جلدی "نه زیستن، نه مرگ"، خاطرات ایرج مصداقی از زندان‌های جمهوری اسلامی سپری شد. گزارشی 1500 صفحه‌ای‌ست از کسی که ده سال از نزدیک شاهد پلیدی‌ها و جنایت و وحشیگری دست‌اندکاران این نظام قرون وسطائی بوده، روزها در "راهروی مرگ" در انتظار اعدام نشسته و بارها تا چندقدمی طناب دار رفته است. آیا کسانی را که در آن هنگام در موقعیت‌های کلیدی نظام بودند و اکنون با "اصلاح‌طلب"شدن چهره‌ای وجیه به‌خود گرفته‌اند، می توان بخشید؟ نقش اینان در پیش‌برد و اجرای وحشیگری‌های نظام در عمل بسیار بالاتر از نقش فورت‌ونگلر در نازیسم بود و هرگز نقشی در نجات جان انسانی نداشتند. آیا می‌توانند از آن جنایات و اعدام بی محاکمه‌ی نزدیک به 4000 نفر در سال 1367 به‌سادگی دامن بشویند؟

فاطمه حقیقت‌جو از چهره‌های برجسته‌ی اصلاح‌طلب در مجلس ششم، که به هنگام کشتار زندانیان نوزده ساله بود، و من عاشق فارسی حرف زدن او با لهجه ی اصیل تهرانی هستم و با فریاد او بر سر رهبر نظام در صحن مجلس اشک بر دیدگانم آمد، در گفت‌وگوئی با رادیو آلمان می‌گوید: "[...] فرمان اصلی این اعدام‌ها توسط بنیان‌گذار جمهوری اسلامی صادر شده بود و بسیاری از گروه‌های اصلاح‌طلب از حامیان بنیان‌گذار بودند. آن‌ها می‌خواستند حداقل با سکوت از کنار این ماجرا رد شوند. زیرا فکر می‌کردند، مطرح کردن این مسئله به بحث رهبری و بنیان‌گذار کشیده‌‌می‌شود."

و راستی، این اصلاح‌طلبان، "جانبدار" چه "جانبی" هستند؟ همان "جانبی" که فرمان قتل عام را صادر کرد؟

درباره‌ی کتاب ایرج مصداقی نامه‌ای برای ایشان نوشتم که اکنون بخش اصلی آن را همراه با پاسخ شان در این نشانی "سرگشاده" می‌کنم.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

30 August 2007

Gunnar

En av mina arbetskamrater gick bort förra veckan. Från det första läkarbesöket och diagnosen om tumör i bukspottkörteln tills han tog det sista andetaget, tog det bara 33 dagar. Han var en mycket hjälpsam människa och populär bland medarbetare. Han hade hunnit arbeta i 19 år här när jag började, och han tog hand om mig som en fadder, visade runt överallt och lärde mig allt. Mycket av vad jag kan nu lärde jag mig av honom och mycket lärde vi oss tillsammans under alla dessa år utmed enorma utvecklingen i IT. Han hjälpte mig mycket även utanför jobbet. Jag var många gånger på besök hemma hos honom och familjen, lånade saker – från dataprylar och programskivor till sticksåg och kofot och skidor. Flera frysta vintermorgnar körde han en halv mil till mig för att blåsa liv i min döda bil med startkablar och sitt varma batteri. Våra barn var klasskamrater och jag var Tomten för hans barnbarn. Han var en riktig eldsjäl även i fackliga livet på jobbet, i medarbetarklubben, i bostadsföreningen, i seglarföreningen, och mycket annat. Jag älskade de tipspromenader som han ordnade med sina fotografier inomhus och utomhus på vår arbetsplats.

Nu tinade han bort bara inom en månad. Och i ett akut läge fick jag ta över allt vad han gjorde, utan att ens kunna hälften av vad han kunde. Han bekymrade sig in i det sista över en liten bit arbete som han hade kvar att fullfölja och i sitt sista telefonsamtal med mig från sängen på sjukhuset och trots att han hade svårt att tala, gav han ledtrådar som kunde hjälpa mig.

Kvällen därefter åkte jag och besökte honom på sjukhuset. Han öppnade famnen så fort han såg mig och gav mig en björnkram. Jag hade köpt en sudoku-häfte åt honom för att jag visste att han älskade att sitta på sin balkong och lösa sudoku när han fick en stund ledig från all barnbarnskötsel och andra aktiviteter. Men nu kunde han inte känna igen häftet och trodde att det var en serietidning. Han kunde knappast avsluta en mening och tappade tråden mitt i meningen. Han halvsov på sin säng med smärtstillande och lugnande droppar som rann i hans blodådror, och jag satt bredvid hans säng över en timme och hade tappat ork för att resa mig och gå därifrån. Han öppnade ögonen då och då, tittade på mig och försökte le.

Sex dagar därefter stod jag bredvid hans säng hemma hos honom, ropade hans namn och hälsade. Han vaknade, försökte hitta varifrån rösten kom, sa någonting obegriplig, och sov igen. Och två dagar därefter slocknade han för alltid.

Jag tänkte berätta om allt detta på en minnesstund som vi hade för honom på jobbet. Men…

Nu går jag runt på jobbet, försöker klara av allt vad han gjorde, och överallt ser jag minnen från honom: hans rum, hans arbetsbord, hans dator, minneslappar, pennor, allt. Och jag har så många saker att fråga honom: hur tänkte han det där och hur ska man göra det här? Men han finns inte längre. Så synd. Han finns inte längre…

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

28 August 2007

Världens vackraste dotter

I dag har min dotter, som praktiserar på DN, fått sina första 2 notiser publicerade i kulturdelen, sidan 2. Och jag är så glad och stolt som inte rymmer i några ord. Kämpa på dotjka!
En av notiserna finns här.


Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

26 August 2007

Ödets makt

Jag är inte en operamänniska. Trots många konsertbesök med symfoniska eller kammarorkestrar och baletter, har jag aldrig varit på en opera! Jag har inte ens lyssnat på en hel opera från början till slutet vare sig på radio, LP, kassett, eller CD, förutom 2 azerbajdzjanska operor från sovjettiden – Kor Oghlu av Uzeir Hadjibeyov (som stavas Gadzhibekov på ryska) och Shah Ismail av Muslim Magomaev.

Kor Oghlu tog 3 år av hela min fri- och studietid i anspråk under 1970 talet för att lyssna noggrann med hörlurar in i minsta detalj för att skriva av hela librettot, texten, ord för ord, och översätta den till persiska. Böcker på azerbajdzjanska var förbjudna på den tiden och litteratur från Sovjet var svårt att få tag i. Men jag lyckades publicera operans text i en tvåspråkig liten bok genom faksimilkopiering. Denna bok blev mycket populär bland studenter och intellektuella över hela Iran av olika anledningar och bland annat för att många drog paralleller mellan den grymma Hassan Khan i operan och Shahen.

Men RIKTIGA operan för mig har alltid varit verk av Puccini, Verdi, och Wagner, vars ouvertyrer och arior har jag lyssnat då och då, och oftast från LP, CD och radio. En av mina favoriter är Verdis ouvertyr till ”Ödets Makt” (La forza del Destino, 1862) och Leonoras aria ”pace, pace, mio dio…” där samma tema från ouvertyren upprepas. Det har hänt många gånger att jag har hört dessa när jag kör bil ensam, och då har jag kommit i extas, tryckt tänderna hårt, och tryckt även omedvetet på gaspedalen, eller bromsat och stannat på kanten av motorvägen, slagit pannan på ratten, eller dirigerat en luftorkester!

Här kan ni se och lyssna på ouvertyren under den stora precisa och felfria maestron Arturo Toscanini. Och här finns en mer modern maestro Valeri Gergiev som sägs dirigera en originalversion av ouvertyren. Men jag tycker bäst om denna tolkning dirigerad av James Levine.

Arian kan ni höra här med Veronica Villarroel, och här med Ekaterina Godovanets och Nader Abbassi som dirigerar Norrköpings symfoniorkester.

Läs här om själva operan.

Det finns ett mycket intressant arrangemang av teman ur ouvertyren som har gjorts av Pompon Finkelstein med titeln ”Lost In Reflection” som ni kan lyssna här (tryck på play-triangeln inne på sidan). Detta arrangemang finns med i Buddha Bars album nummer 8 och jag har hört den som musik till isdans också men jag minns inte viket par från viket land och när det var och hittar inte den på Internet. Det finns ett inte så lyckat försök av ett tjeckiskt par från 1994 här.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

25 August 2007

300

Det var länge sen som filmen ”300” var aktuell men någon frågade mig häromdagen om vad jag tyckte om den (kanske för att DVD:n släpptes nyligen?) och därför skriver jag detta.

Mitt första försök att titta på filmen misslyckades då jag tråkades ut efter ca: 7 minuter. Andra försöket gick bättre. Jag tycker att både författaren till serieboken och kanske även filmskaparen, medvetet eller omedvetet, har rasistiska åsikter. Filmen handlar huvudsakligen om kampen mellan den goda och den onda. Den goda är här spartaner (eller spartiater, om ni vill så) och den onda är perser. Men det spelar ingen roll vem som är vem. Låt oss glömma historien här, inte minst för att det finns massor med fel i historisk fakta i filmen.

Jag utgår från själva kampen mellan den goda och den onda och tycker att det är rasistisk att glorifiera att de goda dödar alla ofriska barn; att låta förrädaren förkroppsligas i en missbildad puckelryggig; att låta alla svarta, homosexuella, svaga, och efterblivna, tillsammans med fula människor och maskerade monster och ”orck”-liknande odjur representera den onda, och öppet hävda att ”ondskan kommer från Asien”, medan de goda är vita välskapta, vältränade, starka och ”vackra europeiska demokrater”.

MEN jag förblir kluven när jag läser här hur man kan se det hela från en helt annan synvinkel.

Så, jag vet faktiskt inte! :-)

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

24 August 2007

کادوی فارسی؟

داشتم فکر می‌کردم که چرا هیچ واژه‌ی فارسی معادل "کادو"ی فرانسوی نداریم؟ همه‌ی واژه‌های هم‌ارز (معادل) که در فارسی امروز به‌کار می‌روند، غیر فارسی هستند، مانند: هدیه (عربی)، تحفه (عربی)، سوغات (ترکی و مغولی)، ارمغان (ترکی غزی - فرهنگ معین).

سوغات را می‌توان "ره‌آورد" گفت، ولی ره‌آورد با "کادو" فرق دارد. "پیشکش" و "پیشکش‌کردن" هم داریم، ولی "پیشکشی" نیز جای "کادو" را در همه‌ی موارد نمی‌گیرد.

آیا پارسی‌گویان عادت به کادو دادن نداشته‌اند؟

ارمغان مرا به یاد یکی از بستگانم به همین نام انداخت، و از آن‌جا به یاد مبحث "نام ها". دعوتتان می‌کنم این نوشته ی کوتاه را بخوانید.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏