21 May 2017

از جهان خاکستری – ۱۱۴‏

نان، نان و دیگر هیچ!‏

از کودکی همواره «نان‌آور» خانواده بوده‌ام. و آه، چه قدر و چه ساعت‌های دراز و حوصله‌سوز از ‏عمرم در صف نان گذشته. کیست که بتواند حساب کند؟

نخستین آشنایی من با نان با مهر نجات‌بخش زندگانیم، خواهر بزرگم، ساراباجی بود، که داستانش را ‏نوشته‌ام. ساراباجی با نان بربری تریدشده در چای شیرین مرا از گرسنگی نجات داد.‏

چند سال دیرتر، مرا می‌فرستادند تا از بقالی سر کوچه،‌ حبیب‌آقا، که به ما نسیه می‌داد، نان لواش ‏بخرم. دو کیلو نان لواش تا زده را زیر بغل می‌زدم و به خانه می‌آمدم. و بگذریم که سر راه، ‏ارباب‌زاده‌های کوچه‌ی «نجفی‌ها» سنگ‌بارانم می‌کردند.‏

در خانه، در میانه‌ی دوندگی‌ها و بازی‌های بی‌پایانمان، دوان و نفس‌زنان و عرق‌ریزان سری هم به ‏آشپزخانه می‌زدیم، در دیگ بزرگ مسی را بر می‌داشتیم، بقچه‌ی بزرگ نان درون دیگ را شتاب‌زده ‏باز می‌کردیم، تکه‌ی بزرگی از نان لواش را چنگ می‌زدیم، می‌کندیم، و بقچه را بسته و نبسته، در ‏دیگ را سر جایش می‌کشیدیم، و بعد سبد سبزی خوردن بود، که آه، چه سبزی‌های خوش عطر و ‏طعمی...! چنگی سبزی روی نان پهن می‌کردیم، و بعد تکه‌های پنیر خیکی (موتال) بود که از ‏خطه‌ی تالش خریده‌بودیم، یا پنیر ساخت حبیب‌آقا بود، که با انگشتانمان له می‌کردیم کنار ردیف ‏سبزی خوردن روی نان لواش، و بعد... لقمه‌ی لوله‌کرده، بهشت...‏ و بعد دویدن به‌سوی ادامه‌ی بازی.‏

این سال‌های کودکی بود، و سال‌های کودکی دیر یا زود (اغلب زود!) به پایان می‌رسند. اما هنوز ‏خریدن و آوردن نان به خانه به گردن من بود، مگر آن که پدر، هر از گاهی، سر راه سنگکی می‌خرید ‏و می‌آورد.‏

نان لواش حبیب‌آقا تازه نبود و عطر نان تازه را نداشت. در سال‌های دبستان و دبیرستان، آنگاه که ‏پول نفت به کشور سرازیر شد و دیگر لازم نبود همیشه نسیه بخریم، یک لواش‌پزی در کوچه‌ی ‏نزدیک «چای قیراغی» و پل «رحیم‌آباد» پیدا کرده‌بودم. اتاقکی بود با دیوارهایی از خشت خام و ‏گلین، با سکویی و تنوری در میان، بر کف اتاقک. چند زن روستایی بودند با لباس‌های سنتی رنگ در ‏رنگ از روستاهای آذربایجان، «تومان – کؤینک» و «یاشماق» (روبنده، که بینی و دهانشان را ‏می‌پوشاند)، که روی گونی‌هایی خالی گسترده بر زمین می‌نشستند، سراپا آغشته در گرد سپید ‏آرد. یکی شان با خمیر و ور آوردنش مشغول بود. خمیر را در تکه‌های مناسب می‌کند، هر تکه را تند ‏و سریع بر ترازویی وزن می‌کرد، و سپس روی طبقی پوشیده از آرد می‌انداخت. زنی دیگر تکه خمیر ‏را «چونه» می‌کرد، روی آرد می‌غلتاند و می‌مالاند،‌ و روی طبق بعدی می‌انداختش. این تکه‌ی خمیر، ‏نرم و گرد و سپید، بر طبق می‌نشست، و من که در سنی بودم که به جای عرق، تستوسترون از ‏پوستم می‌تراوید، آن جا، ‌ایستاده بر صف، چونه‌ی خمیر را به شکل پستان هوس‌انگیز زنی می‌دیدم ‏و کف دستانم می‌سوخت از عطش گرفتن و مالیدن آن پستان، با خوانشی غلط از شعر حافظ: ‏‏«سینه مالامال در – دست...!»‏

زن بعدی آن «پستان» را بر می‌داشت و با «وردنه» روی تخته صافش می‌کرد و نازکش می‌کرد، روی ‏بالشی که نامش را فراموش کرده‌ام پهنش می‌کرد، و خم می‌شد و بر دیواره‌ی تنور داغ و فروزان ‏پیش زانوانش می‌کوبید. همو با سیخی آهنین لواش قبلی و قبلی را که بر تنور چسبانده بود، ‏می‌کند و روی طبق نان‌های پخته می‌انداخت... و عطر می‌پراکند. آه چه عطری... عطر نان تازه... ‏این زن اغلب از لهیب آتش تنور عرق می‌ریخت و سربندش روی پیشانی، و روبندش روی گونه‌ها، ‏خیس بودند. این زنان را می‌ستودم و در دل احترامی عمیق به کار و مهارتشان، برای تلاش و ‏کوشش‌شان احساس می‌کردم. دوست‌شان می‌داشتم. همواره مردی هم آن‌جا بود که نان‌ها را ‏می‌شمرد و به مشتری‌ها می‌داد و پول می‌گرفت.‏

آن‌جا نیز اغلب باید دست‌کم ساعتی می‌ایستادم، در آن هنگامه‌ی پستان‌های هوس‌انگیز و عطر ‏اشتهاآور، تا بتوانم ده – بیست لواش تازه بگیرم و به خانه ببرم،‌ و در راه همین‌طور تکه تکه از لواش ‏نازک و سفید و گرم و خوش‌عطر بکنم و بخورم.‏

در آن سال‌ها در اردبیل همین سه نوع نان را داشتیم: لواش، ‌سنگک، و بربری. و البته فطیر. بهترین ‏فطیر،‌ دست‌پخت زیورننه بود که خدمتکار «دبستان حکمت» بود، دبستانی که مادر من مدیرش بود، ‏و زیورننه هر از گاهی فطیرهای دستپخت خودش، و «قره حالوا» می‌آورد دم در خانه‌مان. در آن میان ‏‏«ایچلی فطیر» هم بود که نانی بود که چیزی شبیه حلوا تویش داشت، و چه خوشمزه.‏

و چه می‌دانستم که نان‌های دیگری در جهان‌های دیگری هست؟!‏

در آن سال‌ها وزارت آموزش و پرورش این امکان را به فرهنگیان می‌داد که در طول تابستان به‌جای ‏هتل و مسافرخانه، در کلاس‌های دبستان‌ها و دبیرستان‌های شهرهای دیگر اقامت کنند. ما نیز بارها به ‏بندر انزلی (پهلوی) رفتیم و به‌جای اقامت در خانه‌ی بستگان مادری، در کلاسی در دبیرستان ‏فردوسی انزلی اقامت کردیم. و همان‌جا بود که، یکی از این دفعات، برای نخستین بار طعم «عشق» ‏را چشیدم: در کلاس دیگری، خانواده‌ای بزرگ بودند که از برازجان آمده‌بودند و دختربچه‌ای داشتند وه ‏چه شیرین و زیبا، چشم‌آبی، طاهره نام، که همبازی کودکان سرایدار دبیرستان بود. من دلباخته و ‏دلخسته‌ی زیبایی، شیفته‌ی او، چهارپایه‌ای بر می‌داشتم و می‌رفتم و زیر درخت ماگنولیای وسط ‏حیاط دبیرستان، سر راه طاهره از اتاقشان به خانه‌ی سرایدار می‌نشستم تا طاهره بیاید و از آن‌جا ‏بگذرد و من لحظه‌هایی کوتاه نگاه آن چشمان زیبا و شگفت‌انگیزش را شکار کنم.‏

برازجان... چه می‌دانستم برازجان کجاست، و چه می‌دانستم که درست در همان هنگام ‏انسان‌هایی،‌ گروهی زندانی سیاسی، در یک «شترخان» زیر آفتاب سوزان و باد کویری، در آن ‏دوردست، در برازجان، عرق می‌ریزند و له‌له می‌زنند، و قرار است که در آینده رفیق من باشند.‏

و همین‌جا بود که نمی‌دانم چرا سرایدار دبیرستان با یکی از مسافران دعوایش شد، کتک‌کاری به ‏بیرون از حیاط دبیرستان کشید و سرایدار فریاد می‌زد «آی پهلوی‌چیان! باییدی! مرا بوکوشتیدی!» ‏‏(آی، پهلوی‌چیان، بیایید که مرا کشتند!) زد و خوردی خونین و بیست – سی‌نفره بود که ندانستم به ‏کجا کشید. به فکر عشقم طاهره بودم!‏

اما نان... صحبت نان بود! این‌جا، در سفر توریستی به بندر انزلی نیز نان‌آور خانواده بودم. پدرم چند ‏ریال می‌داد و می‌فرستادم تا نان بخرم و بیاورم.‏

گیلانیان خود در گذشته‌ها نان نمی‌خوردند و قوتشان برنج بود. نان را بیگانگان؛ یونانیان، روسان، و ما ‏ترکان به این سرزمین آوردیم. و نام انواع نان نیز در گیلان همواره نشانه‌هایی از آن ‏فرهنگ‌های بیگانه داشته و دارد. خود ما نان بربری را در اردبیل صومی می نامیدیم که به یونانی یعنی نان (‏psomi‏).‏ شوخی‌ها و لطیفه‌هایی درباره‌ی نان و نان خوردن در گیلان بر ‏زبان‌ها بوده و هست. گیلانیان برنج‌خور، نان را خوراک فقیرترین و بیچاره‌ترین و گرسنه‌ترین قشرهای ‏جامعه‌ی خود می‌دانستند. می‌گفتند فلانی آن‌قدر بی‌چاره شده که به نان‌خوری افتاده، یا فلانی نان ‏خورده و مرده! با این‌همه و از این‌جا و در پهلوی بود که گذشته از طعم عشق، طعم نان های تازه‌ای ‏را چشیدم. این‌جا آشناییشان با ما ترکان از طریق نیروی کاری بود که از گردنه‌ی خلخال به اسالم ‏سرازیر می‌شد و می‌آمد و از این رو ما را «خالخالی» می‌نامیدند. همه چیز منسوب به ما نیز ‏‏«خالخالی» نامیده می‌شد. اهالی انزلی به‌جای «ترک» می‌گفتند «خالخالی».‏

این‌جا «خالخالی نان» داشتند، چیزی میان لواش و بربری، به شکل گلابی، سپید، نازک‌تر از بربری و ‏کلفت‌تر از لواش. که آه، اگر بدانید... یک کیلو «خالخالی نان» گرم و تازه به من می‌دادید و بعد ‏تماشایم می‌کردید چگونه تکه‌تکه می‌بلعمش!‏

‏«بولکی» داشتند (که به روسی یعنی «لوله‌ای»)ِ؛ نانی سفید و لوله‌ای و گرم و نرم و... چه خوش ‏عطر. سیر نمی‌شدم از تکه تکه کندن و خوردنش. این‌جا «قالاج» داشتند،‌ که به ترکی یعنی «با ‏دوام» (قالماق = ماندن)؛ نانی کلفت‌تر و کوچک‌تر از بربری خودمان. نان «پرووی» داشتند که به ‏روسی یعنی «نخستین» و نمی‌دانم منظور از آن «آرد شماره یک» است، یا «نان درجه یک» یا چه ‏چیز نخستین. این نام به تدریج تغییر یافته و به «پربو» و «پیربو» و چیزهای دیگر تحول یافته و منظور ‏از آن هم دیگر نمی‌دانم چه نانی‌ست. چه ساعت‌ها، ساعت‌ها... در صف نان قالاج ایستادم... در آن ‏شهر کوچک با یک یا دو نانوایی قالاج، و حمله‌ی توریست‌ها در تابستان، و تنور کوچک نانوایی نزدیک ‏دبیرستان فردوسی، می‌ایستادم... و می‌ایستادم... و می‌ایستادم... و عطر نان بود... و باز خوب ‏بود که سینه‌های مالامال در – دست نبود... و من خیلی وقت‌ها دل‌ضعفه می‌گرفتم از عطر نان و از ‏گرسنگی. بزرگ‌ترها از من جلو می‌زدند، و من مظلوم و ساکت آن‌قدر می‌ایستادم تا آن‌که سرانجام نانوا دلش ‏برایم می‌سوخت و قرصی نان قالاچ داغ و تازه به دستم می‌داد، و من در راه بازگشت پیوسته با ‏وجدانم در جنگ بودم که آیا باز تکه‌ای بکنم و بخورم، یا نان را، به آن اندازه‌ای که خانواده را سیر ‏کند، به خانه برسانم؟ و آه، پدر، چرا پول بیشتری ندادی که قرصی بیشتر بخرم و شکمی سیر بکنم ‏و بخورم تا رسیدن به اتاق دبیرستان؟...‏

مادرم، زاده و پرورده‌ی انزلی و گیلکستان، دلش پر می‌زد برای «لاکو نان»، نان برنجی. همه‌ی ‏عشق و هوس و شوق او از سفر به سرزمین نیاکانیش رسیدن به نان لاکو بود و ماهی شور و ‏دودی و ماهی سفید، زیتون پرورده.‏

نان... اما نان...‏

دانشجو که شدم و از اردبیل که گریختم، دیگر نان‌آور خانواده نبودم، و نان از دستم گریخت! در ‏خوابگاه دانشگاه صنعتی آریامهر (شریف) دیگر نان گیرم نمی‌آمد، مگر آن‌که گاه و بی‌گاه از ‏بربری‌پزی «کوچه آپاچی‌ها» نانی می‌خریدم و به خوابگاه می‌آوردم. داستان تیره‌روزان کوچه‌ی ‏آپاچی‌ها را نوشته‌ام. آن‌جا با مفهوم وسیع‌تر لفظ نان به ترکی، «چؤرک»، آشنا شدم. چؤرک فقط ‏‏«نان» نیست. چؤرک یعنی خوراک. آن‌جا بود که یادم آمد که بچه که بودم، در اردبیل، لاغر و مردنی ‏بودم و اهل در و همسایه مرا که می‌دیدند می‌گفتند «بالا، ائوده سنه چؤرک وئرمه‌ی‌لر؟» (طفلک! ‏توی خانه نان نمی‌دهند به تو؟) و منظور از این «نان» البته خورد و خوراک بود.‏

و بعد سرباز صفر شدم. در پادگان چهل‌دختر شاهرود، نوشته‌ام، که نانی که به ما می‌دادند تنها ‏دقایقی کوتاه «نان» بود و بعد می‌شدند تکه‌هایی سیمانی که دندان از عهده‌شان بر نمی‌آمد مگر ‏آن‌که روی شعله‌های آتش داغشان می‌کردیم.‏

انقلاب که شد، افتادم به یک آپارتمان روبه‌روی دانشگاه تهران، یعنی ناف حوادث انقلاب. و نان... ‏آن‌جا هر روز صبح زود بر می‌خاستم، می‌رفتم، باز ساعتی در صف می‌ایستادم و از یک نانوایی بربری در خیابان ابوریحان دو نان بربری ‏می‌خریدم، و از روزنامه‌فروشی نبش ابوریحان و «انقلاب» دو نسخه روزنامه‌ی «نامه مردم» ‏می‌خریدم، و روزنامه‌فروش همواره شگفت‌زده نگاهم می‌کرد که چرا دو تا می‌خرم، و می‌آمدم و یک ‏نان بربری و یک «نامه مردم» را به همسایه‌ی بالایی می‌دادم، و آن یکی نان را، با چه لذتی، با کره ‏و عسل، و چای، در خانه می‌خوردم. آن نان بربری نیز ساعتی بعد مانند بتون سفت و سخت ‏می‌شد و دیگر نمی‌شد خوردش!‏

و زندگانی چنان رقم خورد که از سرزمین رؤیاهایم، از اتحاد شوروی سر در آوردم. سه ماه و اندی در ‏اردوگاه «زوغولبا» بودم و آن‌جا از نان خبری نبود. خوراکمان گوشت بود و سیب‌زمینی. نان! آقاجان، ‏نان! نه، نان نداریم!‏

بردندمان به مینسک، پایتخت بلاروس. این‌جا نان بود، اما چشمتان روز بد نبیند، چه نان‌هایی... ‏اغلب سیاه. نان قالبی که همیشه سرد بود و نیمه خشک، و چند نان دیگر بود، بزرگ و کلفت. نه ‏عطری، نه طعمی... خدایا چه کنم با این «نان»ها؟ نمی‌شود چنگ زد و کندشان و سبزی خوردن و ‏پنیر رویشان مالید... نمی‌شود گازشان زد... نان... این‌ها «چؤرک» نیستند... در همه‌ی آن سه ‏سال و اندی چیزی شایسته‌ی نام «نان» گیرم نیامد.‏

ماست هم نبود! من از کودکی با ماست «حبیب‌آقا» بار آمده بودم. در همه‌ی سال‌های زندگی در ‏ایران نیز هرگز ماست دورتر از بقالی «برادران تبریزی» در نبش کوچه نبود. اما آن‌جا در اردوگاه زوغولبا ‏که بودیم صبح هر روز لیوانی ماست روی میز بود، و بعد این‌جا در مینسک جز «کفیر» چیزی به نام ‏ماست نمی‌شناختند. بیمار و تب‌زده، تا چندی ماست‌بندی پیشه کرده‌بودم! کاسه‌هایی با شیر ‏جوشانده و مایه‌ای که هیچ یادم نیست چه بود، زیر میزها می‌چیدم و می‌خواستم ماست بسازم! ‏تا آن‌که «پراستا کواشا» را کشف کردم.‏

اما نان... اما نان...‏

‏«نان»، به روسی «خلب»، خود داستان‌های غم‌اگیزی دارد. باید از جمله کتاب‌های برنده‌ی جایزه‌ی نوبل، خانم ‏سوتلانا الکسه‌یویچ را بخوانید. یک فیلم سیاه‌و‌سفید مربوط به سال‌های جنگ جهانی دوم را به یاد ‏می‌آورم: کامیونی که دارد نان به شهر سن‌پترزبورگ (لنینگراد) می‌برد که مردم آن در محاصره‌ی دشمن ‏گرسنه مانده‌اند، دارد در یخ‌های شکسته‌ی دریاچه غرق می‌شود، و راننده، زانو زده بر یخ‌های کنار ‏کامیون، کلاهش را بر سینه می‌فشارد و اشک‌ریزان و زیر لب تکرار می‌کند: خلب... خلب... و ‏‏«خلب» در گوش من کم‌وبیش همان پژواک «چؤرک» را دارد.‏

خلب، چؤرک، برؤد، یا نان... سه سال در غم بی‌نانی سپری شد، تا به سوئد آمدم.‏

و نان (برؤد) در سوئد سال ۱۹۸۶؟ اختیار دارید! این‌جا بدتر از بلاروس بود! این‌جا هم دو سه جور نان ‏بیشتر نداشتند، تازه آن هم به قیمت خون آبا و اجدادمان! ای آقا، نان، ما نان لازم داریم...!‏

یکی از نخستین آموزش‌ها به پناهندگان آن‌سال‌های سوئد، پختن نان بود. نان می‌خواهید؟ در ‏بقالی‌ها آرد و مخمر می‌فروشند، و در اجاق‌های خانگی می‌توان نان پخت. خودتان آستین‌ها را بالا ‏بزنید، خمیر کنید، چونه بگیرید و نان بپزید!‏

و چنین بود که نانوایی پیشه کردم. از سال ۱۹۸۶ تا سال ۲۰۰۱، پانزده سال، هر هفته، خمیر ‏گرفتم، چونه کردم، و در اجاق خانگی نان پختم و خانواده را نان دادم. این دیگر صف نان نبود، و ‏اکنون دیگر جریان تستوسترون آن‌قدر نبود که چونه‌های خمیر را پستان ببینم، اما خود نیز گرسنه ‏بودم و نان لازم داشتم. پس پختم، و پختم، و پختم... کم‌کم متخصص نان بربری خانگی شدم. ‏دوستان و مهمانان همواره سراغ نان بربری مرا می‌گرفتند، و دخترم جیران این نان مرا خیلی دوست ‏می‌داشت، چنان که هنوز گاه از «نون بابایی» یاد می‌کند و دلش هوس آن را می‌کند.‏

از حوالی سال ۲۰۰۱ هم نان در سوئد ارزان شد، هم انواع نان به برکت وجود و حضور ما خارجیان ‏بهتر و بیشتر شد، و دیگر لازم نشد که من نانوایی کنم. اما جای آن عطر و طعم نان لواش زنان ‏روستایی اردبیل و آن نان قالاج و خالخالی نان کودکی‌های انزلی را هیچ چیز دیگری نمی‌تواند بگیرد. ‏عطر نان تازه...‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

07 May 2017

بریده‌ای از کتاب «قطران در عسل»‏

پی‌نوشت اردیبهشت ۱۳۹۶: شگفتا که انسان چه رشد می‌کند و از کجا به کجا می‌رسد! همشهری گرامیم آقای محمد ‏ارسی که در ۳۰ تیر ۱۳۵۹ همراه گروه چماقداران به دفتر حزب توده ایران حمله کرد، سی سال دیرتر در مقاله‌ای به تاریخ ‏‏۲۵ اسفند ۱۳۹۰ برخوردهای غیر دموکراتیک با حزب را نکوهش می‌کند! خوشا چنین دگرگونی‌هایی! همشهری چماقدار ‏دیگرم، آقای مهندس فرهاد گرمچی، اکنون دفتر مهندسین مشاور در زمینه‌ی سازه و ساختمان دارد.‏

***
‏«ما تا کنون فاشیست‌بازی در نیاوردیم ولی از این به‌بعد فاشیست‌بازی در می‌آوریم... تصمیم ما بر ‏این است که تمام دفاتر ‏و سازمان‌های غیر از خط امام (!) را بگیریم... یکی از این حزب‌ها، حزب ‏کثیف توده بود. البته بعد از صحبت من، مردم (!) ‏ریختند و دفترشان را... گرفتند. بدانند حالا دیکتاتوری ‏ملایی است».‏ (حجت‌الاسلام هادی غفاری)

‏[...] دوشنبه ۳۰ تیر ۱۳۵۹، از حوالی ظهر هر دم اخبار نگران‌کننده‌ای می‌رسید: جبهه‌ی ملی ایران ‏در حیاط دفتر خود ‏در خیابان کارگر جنوبی (سی‌متری، ششم بهمن) کمی پایین‌تر از میدان انقلاب ‏‏(۲۴ اسفند) مراسمی به مناسبت سالگرد سی ‏تیر ۱۳۳۱ داشت. گروهی "حزب اللهی" به این ‏مراسم حمله کرده بودند و خشن‌تر و بی‌پرواتر از همیشه قصد رخنه در حیاط ‏و ساختمان داشتند، ‏مردم را می‌زدند، و هر مانعی را سر راه خود ویران می‌کردند. خبر می‌رسید که پس از تسخیر دفتر ‏جبهه‌ی ‏ملی قصد حمله به دفتر حزب توده ایران را دارند. ما همه در بیم و امید و نگرانی به‌سر می‌بردیم. حوالی ساعت ۲ بعد از ظهر ‏سرانجام چماقداران عربده‌کش پیدایشان شد.‏

مانده بودم چه کنم. در اتاق مجله "دنیا" نشسته‌بودم و می‌کوشیدم حواسم را روی ویرایش نوشته‌ای جمع کنم. اما این ‏کار ممکن نبود. نگران بودم. از خود می‌پرسیدم چگونه می‌توانند از تنها در این ‏ساختمان بگذرند و دفتر را تسخیر کنند. ‏شکستن این در آسان نبود. اخگر گفت که کیانوری گفته که ‏همه از دفتر بروند، اما خود کیانوری می‌خواهد بماند. برخاستیم. ‏نوشته‌ها و مقاله‌های رسیده را ‏اخگر جمع کرد، در کیفش گذاشت، و رفت. من به اتاق شعبه‌ی تبلیغات رفتم. ابوتراب ‏باقرزاده ‏آن‌جا تنها نشسته‌بود. گفت که با "عباس‌آقا" (حجری) صحبت کرده و تصمیم گرفته‌اند که هر ‏دو در دفتر بمانند.‏

بیرون دفتر جوانان حزبی گرد آمده‌بودند تا شاید بتوانند راه را بر چماقداران سد کنند. من نیز به آنان ‏پیوستم. ‏می‌گفتند کیانوری گفته که "درگیر نشوید! فقط شعار ضد امریکایی بدهید!" خیابان باریک ۱۶ آذر نمی‌دانم چگونه بند ‏آمده‌بود و ماشینی در سرازیری آن در حرکت نبود. توده‌ی چماق و فریاد و ‏دشنام و ریش از راه می‌رسید. پنجاه شصت نفر ‏بیشتر نبودند. شعار می‌دادند: "حزب فقط حزب‌الله، ‏رهبر فقط روح‌الله!"، "مرگ بر شوروی!"، "این لانه‌ی جاسوسی نابود باید ‏گردد!" جوانان حزبی شعار ‏می‌دادند: "مرگ بر امریکا! مرگ بر امریکا!" من برای شعار دادن همواره مشکل داشتم: اگر سخنی ‏‏از ژرفای دلم بر نمی‌آمد، نمی‌توانستم آن را به صدای بلند فریاد بزنم. اکنون نیز ربطی میان این ‏چماقداران ریشو و شعار ‏‏"مرگ بر امریکا" نمی‌یافتم، و دهانم به فریاد باز نمی‌شد. اما چه می‌کردم؟ ‏از بی‌چارگی و بنا به رهنمود من نیز به فریاد آمدم ‏و شعار را تکرار کردم. رفیق نازنین و ‏دوست‌داشتنی‌ام، "عبدی"، از رده‌های بالای سازمان جوانان حزب، همان که با "لادا"ی ‏آبی‌رنگش در ‏خیابان‌های تهران رانندگی آموخته‌بودم، نزدیک من ایستاده‌بود، دهانش را تا چند سانتی‌متری صورت ‏جوانی ‏شیک و آراسته، که هیچ شباهتی به چماقداران نداشت، پیش برده‌بود و عرق‌ریزان و ‏برافروخته، با تمام نیرو فریاد می‌زد: ‏‏"مرگ بر امریکا! مرگ بر امریکا!". چیزی نمانده‌بود که اشکش هم ‏سرازیر شود. اما آن جوان آراسته با خونسردی تمام، آرام ‏می‌گفت: "این دفتر را دیگر نمی‌بینی...!" ‏از کجا می‌دانست؟ به نظرم می‌آمد که این دو یکدیگر را می‌شناسند.‏

حزب برای دفاع از ستاد خود از شهربانی کمک خواسته‌بود و گروهی پاسبان در کنار دیوار میان ‏چماقداران و دفتر حزب ‏ایستاده‌بودند. اما فشار چماقداران هر دم بیشتر می‌شد. می‌دیدم و ‏می‌شنیدم که فرمانده پاسبان‌ها با بی‌سیم با جایی حرف ‏می‌زند. کسی گفت که دارد از دفتر رئیس ‏جمهور بنی‌صدر کسب تکلیف می‌کند. او داشت می‌گفت:‏

‏- ... جلوشان را بگیریم یا نه؟ بگوشم...‏
‏- ...‏
‏- دستور می‌فرمایید از ورودشان ممانعت بکنیم، یا نه؟ بگوشم...‏
‏- ...‏
‏- دارند از دیوار بالا می‌روند...، بگوشم...‏

و لحظاتی بعد پاسبان‌ها و افسر فرماندهشان بی هیچ دخالتی دور شدند و رفتند. هیاهوی غریبی بود. گروهی از ‏‏مهاجمان، شعاردهان و ناسزاگویان، از کرکره‌ی کتاب‌فروشی طبقه‌ی هم‌کف و بر شانه‌های همدیگر بالا رفته‌بودند و داشتند ‏‏پنجره‌ی طبقه‌ی دوم را می‌شکستند. [...] اکنون چند نفری از مهاجمان از پنجره‌ی شکسته به طبقه‌ی دوم ساختمان راه ‏یافته‌بودند، و کمی ‏بعد تمامی دفتر را تصرف کردند. ما هنوز آن پایین ایستاده‌بودیم و شعار می‌دادیم. گفته ‏می‌شد که ‏کیانوری دارد با سردسته‌ی مهاجمان گفت‌وگو می‌کند. یکی از چماقداران ژتون‌های ‏پلاستیکی را که برای گرفتن ناهار به‌کار ‏می‌رفت، از پنجره نشان می‌داد و فریاد می‌زد:‏

‏- ببینید! این‌جا قمار می‌کردند!‏

یکی دیگر رشته‌های کاغذی را که با کاغذخردکن بریده شده‌بودند نشان می‌داد و فریاد می‌زد:‏

‏- اسناد جاسوسی را نابود کرده‌اند!‏

‏[...]‏
در ساعت سه‌ونیم خبر رسید که گروهی نیز به رهبری "حجت‌الاسلام والمسلمین" هادی غفاری به ‏دفتر سازمان جوانان ‏حزب در خیابان نصرت حمله کرده‌اند، چند تن از اعضای سازمان را چاقو زده‌اند، ‏دفتر را ویران و تسخیر کرده‌اند، جاسازی ‏موجود در پشتی یک مبل را یافته‌اند، و فهرست کامل نام ‏اعضای بخش دانشجویی سازمان جوانان را به‌دست آورده‌اند.‏

اوضاع بسیار غم‌انگیزی بود. چه می‌کردیم؟ زور و چماق بر متانت و شکیبایی پیروز شده‌بود. به‌تدریج ‏پراکنده شدیم و ‏رفتیم. اکنون بی‌خانمان شده‌بودیم.‏
مهاجمان خود را "جوانان مسلمان جنوب [تهران]" می‌نامیدند. فردا "نامه مردم" به شکلی بسیار ‏فقیرانه و در چهار ‏صفحه و در تیراژی بسیار کم منتشر شد. و روز بعد، چهارشنبه ۱ مرداد، "نامه ‏مردم" نوشت:‏

‏«چه کسانی در هجوم به دبیرخانه کمیته مرکزی حزب توده ایران و تخریب و اشغال آن شرکت ‏داشتند؟
‏"جوانان مسلمان جنوب" چه کسانی هستند؟


افغان‌های وابسته به گروه‌های امریکایی – افغان و گروهک ضد انقلابی – مائوئیستی حزب رنجبران، ‏در این توطئه ‏شرکت فعال داشتند.‏

‏[...] همه کسانی را که اکنون نام "جوانان مسلمان جنوب" بر خود نهاده‌اند به یک چوب نمی‌توان ‏راند ولی ما دقیقاً ‏می‌دانیم که در پس آن‌ها به‌ویژه گردانندگان آنان مشتی اوباش، چاقوکش و لومپن ‏که شعبان بی‌مخ‌های تاریخ همواره از ‏پشتیبانی بی‌دریغ آن‌ها برخوردار شده‌اند یافت می‌شوند. ‏به‌علاوه ما دقیقاً می‌دانیم که در بین آن‌ها افرادی وجود داشته‌اند که ‏علاوه بر ایفای نقش ‏هدایت‌کننده‌ی این توطئه‌ی خائنانه، چهره و نامشان با محافل و گروه‌های آشکارا مشکوک امریکایی، ‏‏رابطه دارد.‏

‏[...] عده‌ای دیگر از مهاجمین که نقش بسیار فعال و رهبری‌کننده داشتند، از اعضای گروهک ضد انقلابی ‏‏– مائوئیستی ‏حزب رنجبران بودند. یکی از این ضد انقلابیون، سازمانده و رهبر تخریب طبقه‌ی اول ‏دبیرخانه بود. از دیگر چهره‌های ‏شناخته‌شده‌ی این گروه در میان مهاجمین، می‌توان از محمد ارسی، ‏از رهبران این گروهک، فریدون دهقانی و فرهاد گرمچی، ‏از دیگر فعالین این گروه نام برد. سهروان از ‏دیگر فعالین "حزب رنجبران"، از دیگر سازماندهان این هجوم ضد انقلابی بود. از ‏دیگر چهره‌های ‏شناخته‌شده‌ی "جوانان مسلمان جنوب"، فروشنده‌ی "رنجبر" در سه‌راه جمهوری و چند تن از ‏اداره‌کنندگان ‏دو بساط این گروهک در جلوی دانشگاه تهران و سعید شباهنگ از مائوئیست‌های ‏دست‌اندرکار نشر کتاب است.‏

‏[...] آری، توطئه از "سیا" و امپریالیسم امریکا منشاء گرفته‌است. [...]».‏


پس جوان آراسته‌ای که به عبدی می‌گفت "این دفتر را دیگر نمی‌بینی" باید یکی از همین‌ها باشد ‏که عبدی سابقه‌ی ‏آشنایی از خارج با او داشته‌است. [...] روز بعد، دوم مرداد، "نامه مردم" خبرهایی از دیگر روزنامه‌ها درباره ‏حمله به دفتر حزب ‏نقل می‌کرد:‏

‏«روزنامه‌ی "صبح آزادگان" نوشته‌است: «جوانان... دست به عمل انقلابی تصرف مرکز جاسوسی ‏حزب توده‌ی خائن زدند ‏و هنگام ورود به ساختمان با دو بمب روبه‌رو شدند که یکی نارنجک و دیگری ‏تی‌ان‌تی با چاشنی بوده است... با یکی دو ‏دستگاه کاغذ خردکنی (از آن‌ها که در مرکز جاسوسی ‏امریکا بوده‌است) روبه‌رو شدیم و یک سری فیلم و عکس بود که اعضای ‏دولت در آن مشخص ‏شده‌بودند و آدرس و مشخصات هر کدام (!)... دیروز از مسکو با این محل تماس گرفته می‌شد که ‏‏متأسفانه موفق به ضبط تلفنی نشدیم (!)... خود آقای کیانوری برادران را تهدید به مرگ کردند(!) ‏یک سری از اسناد ‏جاسوسی به دادستانی برده شده‌است و یک سری از آن "هنوز" موجود است. ‏در این اسناد ارتباط حزب توده با عبدالرحمن ‏قاسملو نیز مشخص شده‌است(!)»»‏

روزنامه‌ی "جمهوری اسلامی" نیز ضمن "آگاه" ساختن مردم از این‌که «انواع و اقسام کتاب‌ها و ‏نشریات غیر قانونی و ‏چوب و چماق و وسایل کوهنوردی!» در دفتر کشف شده‌ اضافه می‌کند ‏‏«هواداران حزب توده سعی در ایجاد درگیری داشتند ‏که با هشیاری پلیس و پاسداران این توطئه ‏خنثی گردید».‏

یک روزنامه‌ی دیگر نیز خبر از کشف بطری "عرق" داده‌است.»‏


و یکشنبه ۵ مرداد "نامه مردم" نوشت که هادی غفاری، سردسته‌ی اصلی هر دو حمله به دفتر ‏حزب و دفتر سازمان ‏جوانان، در ‏توضیح این حمله‌ها گفته‌است:‏

‏«ما تا کنون فاشیست‌بازی در نیاوردیم ولی از این به‌بعد فاشیست‌بازی در می‌آوریم... تصمیم ما بر ‏این است که تمام ‏دفاتر و سازمان‌های غیر از خط امام (!) را بگیریم... یکی از این حزب‌ها، حزب ‏کثیف توده بود. البته بعد از صحبت من، مردم ‏‏(!) ریختند و دفترشان را... گرفتند. بدانند حالا دیکتاتوری ‏ملایی است».‏

‏***‏
پی‌نوشت اردیبهشت ۱۳۹۶: شگفتا که انسان چه رشد می‌کند و از کجا به کجا می‌رسد! همشهری گرامیم آقای محمد ‏ارسی که در ۳۰ تیر ۱۳۵۹ همراه گروه چماقداران به دفتر حزب توده ایران حمله کرد، سی سال دیرتر در مقاله‌ای به تاریخ ‏‏۲۵ اسفند ۱۳۹۰ برخوردهای غیر دموکراتیک با حزب را نکوهش می‌کند! در این نشانی. خوشا چنین دگرگونی‌هایی! همشهری چماقدار ‏دیگرم، آقای مهندس فرهاد گرمچی، اکنون دفتر مهندسین مشاور در زمینه‌ی سازه و ساختمان دارد.‏

کتاب «قطران در عسل» را چگونه تهیه کنیم؟ در این نشانی.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

19 April 2017

درباره‌ی دو نام مستعار احسان طبری

پیشتر در نوشته‌هایی اشاره‌ای گذرا کرده‌ام بر این که احسان طبری در سال‌های ۱۳۶۰ و ۶۱ در دو ‏مجله‌ی غیر حزبی نوشته‌هایی منتشر کرده‌است. امروز در بسته‌ای از کاغذهای به‌جا مانده از ‏خانه‌ی پدری دو دست‌نوشته از احسان طبری یافتم در اثبات آن ادعا.‏

پس از توقیف «نامه مردم» در ۱۷ خرداد ۱۳۶۰، اعمال محدودیت بر نشریات حزب توده ایران بیشتر و ‏بیشتر شد، آن‌چنان که در پاییز ۱۳۶۱ حتی انتشار جزوه‌ی «پرسش و پاسخ» کیانوری را نیز، که تنها ‏نشریه‌ی بیرونی حزب بود که باقی مانده‌بود، ممنوع کردند. در چنین شرایطی، احسان طبری در ‏خانه‌ای کم‌وبیش بریده از جهان پیرامون می‌زیست و بهترین سرگرمیش خواندن و نوشتن بود و باز ‏نوشتن. اما این نوشته‌ها را کجا باید منتشر کرد؟ او خود هم مستقیم و هم از طریق آشنایانی با ‏پرویز شهریاری و مجله‌ی او «چیستا» آشنایی داشت، و من نیز مجله‌ی «هدهد» به سردبیری ‏غلامحسین صدری افشار را معرفی کردم. آقای صدری افشار مهر سرشاری نسبت به من داشتند و ‏ترجمه‌هایی از من بی‌مقدار را در نشریه‌ی پر ارجشان منتشر کرده‌بودند.‏

نوشته‌های طبری را ویرایش می‌کردم، به رفیقمان «شهین» در دفتر شعبه‌ی پژوهش کل حزب ‏می‌دادم تا تایپشان کند، متن تایپ‌شده را تصحیح می‌کردم، و سپس نسخه‌ای از آن را می‌بردم به ‏دفتر یکی از این دو مجله. پرویز شهریاری، آموزگار بزرگ، همواره با فروتنی بر می‌خاست، دست ‏می‌داد، نگاهی به عنوان و حجم مقاله می‌انداخت، و مرخصم می‌کرد. با آقای صدری افشار ‏خودمانی‌تر بودیم.‏

از آن میان دریغا که پرویز شهریاری دیگر در میان ما نیست و من اطمینان ندارم که آیا جز من و آقای ‏صدری افشار، که تنها شاهد یکی از نام‌ها بوده‌اند، و عمرشان دراز باد، شاهد دیگری بر این دو نام ‏مستعار طبری وجود دارد، یا نه. بنابراین شاید به‌جاست که این‌جا و این‌چنین شهادت بدهم.‏

در مجله‌ی «هدهد» نوشته‌های طبری با نام مستعار «ا. طباطبایی» منتشر می‌شد. به برکت ‏اینترنت اکنون این سه مقاله را می‌یابم:‏

‏۱- اراسم و کالون، دو چهره از نوزایی شمالی، نوشته ا. طباطبایی، هدهد شماره ۳۳، تیر ۱۳۶۱، ‏‏۱۱ صفحه.‏
‏۲- سرود ئوئرتا، نوشته ا. طباطبایی، هدهد شماره ۳۴، شهریور ۱۳۶۱، ۳ صفحه.‏
‏۳- اندیشه‌هایی درباره شناخت اسلوب‌های واقعیت عینی، نوشته ا. طباطبایی، هدهد شماره ۳۵، ‏مهر ۱۳۶۱، ۴ صفحه.‏

حافظه‌ی خیانت‌پیشه‌ام یاری نمی‌کند که به‌یاد بیاورم آیا نوشته‌های دیگری هم در هدهد منتشر ‏شد یا نه. انتشار این مجله نیز در پاییز ۱۳۶۱ ممنوع شد. ‏

در مجله‌ی چیستا طبری با نام کاوس صداقت می‌نوشت. از آن میان نوشته‌های زیر را می‌یابم:‏

‏۱- زیستن انسان و بهزیستی او، چیستا شماره ۳، آبان ۱۳۶۰، ۵ صفحه.‏
‏۲- برگی در گردباد، چیستا شماره ۴، آذر ۱۳۶۰، ۶ صفحه.‏
‏۳- چشم‌انداز تاریخ، چیستا، شماره ۵، دی ۱۳۶۰، ۴ صفحه.‏
‏۴- شمه‌ای درباره تجربه به‌عنوان منبع اساسی شناخت، چیستا شماره ۶، بهمن ۱۳۶۰، ۶ صفحه.‏
‏۵- چه می‌خواست و چه شد! (گوشه‌ای از تاریخ)، چیستا شماره ۷، اسفند ۱۳۶۰، ۹ صفحه.‏
‏۶- نوروز، چیستا شماره ۸، فروردین ۱۳۶۱، ۶ صفحه.‏
‏۷- تمدن یونانی و سیر بعدی تمدن در اروپا، چیستا شماره ۹، اردیبهشت ۱۳۶۱، ۴ صفحه.‏
‏۸- میانگین زرین، چیستا شماره ۱۰، خرداد ۱۳۶۱، ۵ صفحه.‏
‏۹- در بن‌بست تنهایی (گوشه‌ای عبرت‌انگیز از تاریخ: آخرین روزهای لوئی چهاردهم)، چیستا، شماره ‏‏۱۱، شهریور ۱۳۶۱، ۷ صفحه.‏
‏۱۰- عوامل طبیعی، اجتماعی و عقیدتی و احساس خوشبختی، چیستا شماره ۱۲، مهر ۱۳۶۱، ۸ ‏صفحه.‏
‏۱۱- نقد و معرفی کتاب، نوشته کاوس صداقت و دیگران، چیستا شماره ۱۳، آبان ۱۳۶۱.‏
‏۱۲- زیست‌نامه و تاریخ، چیستا شماره ۱۳، آبان ۱۳۶۱، ۶ صفحه.‏
‏۱۳- نقد و بررسی کتاب، نوشته کاوس صداقت و دیگران، چیستا شماره ۱۴، آذر ۱۳۶۱.‏
‏۱۴- بنیاد اساطیری حماسه ملی ایران، چیستا شماره ۱۵، دی ۱۳۶۱، ۶ صفحه.‏
‏۱۵- راز شخصیت، چیستا، شماره ۱۶، بهمن ۱۳۶۱، ۵ صفحه. [پس از دستگیری گروه بزرگی از ‏رهبران حزب]‏
‏۱۶- پادشاه خورشید (بررسی تاریخی)، چیستا شماره ۱۷ و ۱۸، فروردین ۱۳۶۲، ۱۰ صفحه.‏
‏۱۷- نقد و معرفی کتاب، نوشته کاوس صداقت و دیگران، چیستا شماره ۱۹، اردیبهشت ۱۳۶۲. [پس ‏از دستگیری طبری]‏

سبک و سیاق و انشا و واژگان، و حتی عنوان و موضوع این نوشته‌ها به روشنی نشان می‌دهند که ‏قلم، قلم طبری‌ست، اما برای محکم‌کاری، تصویر تکه‌ای از دست‌نوشته‌ی او را از «تمدن یونانی و ‏سیر بعدی تمدن در اروپا» (که با نام کاوس صداقت در چیستا منتشر شد) این‌جا می‌آورم. این تنها ‏نمونه‌ای‌ست که از آن‌چه در بالا برشمردم برایم مانده. همچنین یادداشتی را نقل می‌کنم با عنوان ‏‏«برخی خواهش‌ها...» که متن آن نشان می‌دهد که خطاب به «دوستان عزیز» بیرون از ارتباط ‏سازمانی و بیرون از حزب نوشته شده‌است.‏

احسان طبری در سال‌های زندگی و کار در مسکو و لایپزیگ نام‌های مستعار دیگری نیز داشته‌است، ‏مانند پرویز شاد، ا. سپهر، و...‏



«قابل توجه دوستان عزیز!‏
برخی خواهش‌ها در مورد چاپ این جزوه:‏

‏۱) حروف متن باید بزرگ‌تر از ۱۲ باشد تا دشواریِ نسبی‌ِ علمی و فلسفی متن را، روشنی خط ‏جبران کند؛

‏۲) حواشی باید با ۸ سیاه باشد؛

‏۳) نسبت به صحت چاپ کلمات به خط لاتین باید توجه شود چون تعدادشان از اسم و اصطلاح زیاد ‏است؛

‏۴) نقطه‌گذاری، گیومه، پارانتز، سرسطرها مراعات شود و اگر در مواردی می‌توان سرسطر نویی ‏ایجاد کرد و منطقی باشد، بهتر است؛

‏۵) نام مؤلف را از جهت کاستن از دشواری اگر صلاح ندانستید، نگذارید و به همان امضاء ط. در ‏مقدمه و نتیجه اکتفا شود. (البته بسته است به نظر دوست ما). اگر رساله با سرعت چاپ شود ‏قاعده «و فی‌التأخیرُ آفات» مراعات شده است، این دیگر بسته است به لطف دوستان و امکانات.‏

‏۶) البته من در امور اداری آن دوستان عزیز مداخلهٔ بی‌جا نمی‌کنم ولی اگر بتوان از دوست آورندهٔ ‏این اوراق [شیوا] خواستار شد که نسبت به تصحیح متون به دوستان دیگر مربوط به این کار، یاری ‏رساند، از لحاظ دادن متنی تهی از غلط و اشتباه، مفید خواهد بود.‏

‏۷) لطفاً در کادر امکان یک تکثیر اولیه انجام گیرد که این اوراق (که برای آن کار بسیاری رفته‌است) ‏دچار سرنوشت «گوشه‌های ادب فارسی» نشود.»‏
این یادداشت تاریخ ندارد، و متأسفانه به یاد نمی‌آورم که از کدام «جزوه» سخن می‌گوید و خطاب به ‏چه کسی‌ست.‏

‏«گوشه‌های ادب فارسی» مجموعه‌ای از نوشته‌های طبری بود که در حمله‌ی عوامل امنیتی ‏جمهوری اسلامی به یکی از دفترهای انتشارات حزب به یغما رفت.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

23 February 2017

تلفن از ویندوز

صبح زود امروز با صدای زنگ تلفن از خواب پریدم. صدای زنانه‌ای به انگلیسی و با لهجه‌ی خراب ‏گفت که از بخش فنی شرکت ویندوز زنگ می‌زند! او حالم را پرسید و سپس گفت که در آخرین ‏آپدیت ویندوز که در سوئد توزیع شده، متأسفانه یک ایراد خیلی بزرگ و خیلی جدی راه پیدا کرده که ‏می‌تواند کامپیوتر مرا خراب کند و همه‌ی محتویات آن را نابود کند!‏

خیلی وقت بود منتظر این تلفن بودم و فکر می‌کردم کی نوبت من می‌رسد. سال‌ها بود که این‌جا و آن‌جا درباره‌ی این کلاهبرداران ‏می‌خواندم، و همین دو سال پیش این بلا را بر سر یک دوست عزیز من هم آوردند. آنان روش‌های ‏گوناگونی دارند و حرف‌های گوناگونی می‌زنند، اما هدفشان یک چیز است: وارد کامپیوتر شما شوند، ‏و سپس با تهدید پاک کردن فایل‌هایتان، اخاذی کنند.‏

به دوستم گفته‌بودند که تنها راه برطرف کردن ایراد ویندوز آن است که او اجازه دهد وارد کامپیوترش ‏شوند، و برای این کار قدم به قدم راهنمایی‌اش کرده‌بودند: یک نشانی اینترنتی داده بودند که از ‏آن‌جا فایلی را دانلود کند، آن را براند، این‌جا و آن‌جا کلیک کند، "آری" بگوید، و راه را برای ورود آنان به ‏کامپیوترش باز کند. دوست من خواب‌آلود و دست‌پاچه و شتابان برای آن‌که به کارش برسد، هر چه ‏گفته‌بودند عمل کرده‌بود. آنان وارد کامپیوتر شده‌بودند، ادعا کرده‌بودند که "ایراد" را پیدا کرده‌اند، ‏اما...، اما... برای درست کردنش باید فلانقدر پول، نه زیاد، همین الان به حساب "شرکت ویندوز" ‏بریزد!‏

این‌جا به قول معروف "دوزاری" دوستم افتاد و گفت که پولی نمی‌دهد، و تهدید شروع شد که اگر ‏پول را ندهد فایل‌هایش پاک می‌شود. دوستم گوشی را گذاشت و دست برد که سیم ارتباط اینترنت ‏را از کامپیوتر بکشد بیرون، اما کامپیوتر با ارتباط بی‌سیم وصل بود، و تا کامپیوتر را خاموش کند، دیگر ‏دیر شده‌بود و کلاهبرداران که در طول گفت‌وگو همه چیز را آماده کرده‌بودند، رسیدند که هزاران ‏عکس و نوشته و فایل‌های دیگر را از کامپیوتر او پاک کنند و یک "در پشتی" برای ورود به آن در ‏آینده هم کار بگذارند! من سه روز تمام کار کردم تا بتوانم نزدیک 90 درصد از محتوای کامپیوتر دوستم ‏را "ریکاور" کنم.‏

به این خانمی که امروز زنگ زده‌بود نگفتم «برو این دام بر مرغ دگر نه!»، گفتم «حنای شما پیش من ‏رنگی ندارد!»، و گوشی را گذاشتم.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

20 February 2017

برای روز زبان مادری

با گوش دادن به ترانه‌های ترکی آذربایجانی با صدای زیبای موسیقی‌شناس و خواننده‌ی زیبای لبنانی ‏عبیر نعمة ‏Abeer Nehme‏ یک دریا درددل از سرم گذشت. فکر می‌کردم که شاید چند جمله‌ای از آن ‏درددل‌ها را بنویسم، اما دلم آن‌قدر پر است که نوشتنم نمی‌آید! بگذار عبیر خود همه چیز را بگوید.‏

این دو برنامه‌ی یک‌ساعته است از سفر موزیکال عبیر به جمهوری آذربایجان. در یک بخش او در باکو ‏به موسیقی مقامی می‌پردازد، و در بخش دیگر به روستاها و شهرهای دیگر آذربایجان می‌رود و با ‏آشیق‌ها می‌خواند. گفتار و زیرنویس فیلم‌ها به عربی‌ست، و من برای چندمین بار با دریغ فکر ‏می‌کنم چگونه ساعت‌های کلاس درس عربی دبیرستان با آموزگاران ناتوان، و بیزاری از دین (که با زبان عربی ‏درآمیخته بود) به بطالت گذشت و چیزی به‌دردبخور از این زبان عظیم و زیبا نیاموختم.‏

اما گفتار به ترکی و موسیقی و دیدنی‌های دیگر در این فیلم‌ها فراوان است و با وجود ندانستن ‏عربی به‌راحتی می‌توان تماشایشان کرد.‏

https://youtu.be/D7wIDrpjlE4‎
https://youtu.be/5EZyz9LaBjI

اگر خواستید فقط ترکی خواندن عبیر را ببینید، روی لینک‌های زیر کلیک کنید و با پایان هر ترانه فیلم ‏را قطع کنید و به سراغ لینک بعدی بروید:‏

گئتمه گئتمه، گل، گؤزل یار: ‏https://youtu.be/D7wIDrpjlE4?t=26m42s
توت آغاجی بویونجا: ‏https://youtu.be/D7wIDrpjlE4?t=32m55s
ساری گلین: ‏https://youtu.be/D7wIDrpjlE4?t=39m8s
آرازی آییردیلار (آی لاچین): ‏https://youtu.be/5EZyz9LaBjI?t=45m28s
کوچه‌لره سو سپ‌میشم: ‏https://youtu.be/N0IYx_hRkxU

ای‌کاش، ای‌کاش، ای‌کاش "قو"ی زیبای خودمان "قو قوش" هم گام‌های بیشتری در این راه بردارد. من به‌جز ‏‏"سکینه دایی‌قیزی" و آیریلیق و "آی ایشیقیندا" و "سنه ده قالماز" چیزی به ترکی از او نشنیده‌ام. (رمزگشایی از نام گوگوش، در این ‏نشانی).‏ آی ایشیقیندا در این نشانی: https://youtu.be/JLYY_3uIt8o

تازه کشف کردم که داریوش هم ترک است، و این جا برای "آنا" می خواند: https://youtu.be/oCkus1XDoJ4

عبیر نعمة سفرنامه‌های موزیکال از یونان و هند و چند جای دیگر هم دارد و در ایران هم بوده و با ‏گروه رستاک کار کرده‌است، در این نشانی. در پایان این سفر او در تهران با آشیق عیمران همخوانی ‏می‌کند، این‌جا: ‏https://youtu.be/DpOHUS_m0_M?t=23m19s

و نمی‌شود از آن‌یکی زبان مادریم یاد نکنم! این هم ترانه‌ای به گیلکی: ‏https://youtu.be/40rhRFrQzzc

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

14 February 2017

دستگیر نشدن احسان طبری در 17 بهمن 1361‏

به‌تازگی فرصتی یافتم تا مصاحبه‌ی محمدمهدی پرتوی را در شماره 38 مجله‌ی ”اندیشه پویا“ بخوانم. ‏بگذریم از بحث در ماهیت این مجله، و بگذریم از بحث پیرامون بسیاری از گفته‌های پرتوی. اما او یک ‏نکته را دانسته یا به خطا دیگرگونه می‌گوید و مرا دروغگو می‌کند. این نکته به‌خودی خود اهمیتی ‏ندارد، فقط لازم می‌دانم نشان دهم که من دروغ نگفته‌ام.‏

علی ملیحی درباره‌ی چگونگی دستگیری رهبران حزب توده ایران در 17 بهمن 1361 می‌پرسد، و پرتوی ‏می‌گوید که احسان طبری آن روز دستگیر نشد، زیرا «برای یک جلسه تئوریک نزد فداییان اکثریت ‏رفته‌بود و همان‌جا مانده‌بود. او را به خانه‌ای در سیدخندان منتقل کردم.»

این ادعای پرتوی حتی از لحاظ منطقی هم درست نیست، زیرا گروه بزرگی از رهبران حزب را ‏نیمه‌شب شانزدهم به هفدهم بهمن، و بسیاری دیگر را در طول روز هفدهم و تا پیش از شامگاه ‏گرفتند. معلوم نیست این ‏”‏جلسه تئوریک‏‏“‏ در چه روز و چه ساعتی برگزار شده‌است. تا نیمه‌شب ‏شانزدهم به هفدهم هیچ‌کس از رهبران حزب بر برنامه‌ی یورش و دستگیری آگاهی نداشت. پس ‏اگر جلسه‌ی تئوریک در شانزدهم یا پیش از آن بوده، طبری می‌بایست با پایان جلسه به خانه برگشته‌باشد و دلیلی نداشت که "همان‌جا مانده" باشد. اما ‏اگر جلسه در روز هفدهم یا پس از آن بوده، در ساعت‌هایی که گروه بزرگی از رهبران حزب را گرفته‌بودند و همه ‏جا توده‌ای‌ها را شکار می‌کردند، چگونه طبری به ‏”‏جلسه تئوریک‏‏“‏ رفته‌بود؟

همچنین، برخی از رهبران سازمان فداییان خلق ایران (اکثریت) گفته‌اند و نوشته‌اند که در آغاز ‏زمستان 1361 کارهای موازی و مشترک با حزب توده ایران را تعطیل کرده‌بودند. از جمله فرخ نگهدار ‏می‌نویسد: «از مهر 61 به بعد از کیانوری و عمویی، رابطین حزب با ما، مدام ‏می‌شنیدیم که اوضاع ‏خوب نیست و ناجور تحت تعقیب‌اند. ارتباط با ما و جلسات هفتگی مشترک به ‏همین دلیل معلق ‏بود. آخرین جلسه مشترک با حزب درست چند روز قبل از این [آغاز بهمن] رد خورده و به هم ‏‏خورده‌بود و ما همه فرار کرده و ردها را پاک کرده‌بودیم.» [در این نشانی، و نیز قطران در عسل، ص ‏‏472]. در چنین شرایطی، چگونه طبری «برای یک جلسه تئوریک نزد فداییان اکثریت رفته‌بود.»؟

من اصل ماجرا را نزدیک سی سال پیش در کتابچه‌ی ‏”‏با گام‌های فاجعه‏‏“‏ نوشتم. فایل پی‌دی‌اف آن ‏نوشته سال‌هاست که در اینترنت، از جمله در این نشانی در دسترس همگان است. چند سال پیش ‏بار دیگر ماجرا را در کتاب ‏”‏قطران در عسل‏‏“‏ نوشتم. این کتاب را نیز در داخل کپی کرده‌اند و ‏دستفروشی‌های روبه‌روی دانشگاه تهران آن را زیر میزی می‌فروشند. تکه‌هایی از ‏”‏قطران در عسل‏‏“‏ ‏را این‌جا نقل می‌کنم و برای همه‌ی این سخنان نیز چند شاهد زنده دارم:‏
‏17 بهمن 1361 نوبت جلسه‌ی هیئت دبیران حزب بود و رحیم قرار بود طبری را از خانه‌اش بردارد و ‏به محل جلسه ببرد. اما رحیم را سحرگاهان گرفته‌اند. «من رابط طبری با شعبه‌های زیر ‏سرپرستیش (تبلیغات، انتشارات، آموزش، و پژوهش) هستم. او چندی پیش به خانه‌ای دورافتاده ‏منتقل شده که تلفن هم ندارد. آیا ممکن است که ردی از او نیافته‌باشند؟ آیا می‌توانم نجاتش دهم؟ ‏باید تلاش خود را بکنم، هر چند که هیچ مأموریت حزبی در این زمینه ندارم.‏

خانه‌ی طبری در پای کوه و در انتهای یک کوچه‌ی بن‌بست قرار دارد. اگر تا در خانه‌ی او بروم و آن‌جا ‏کشف کنم که دامی در آن گسترده‌اند، دیگر دیر است و راه فراری ندارم. پس، از مسیری دیگر خود ‏را به کوچه‌ای بالاتر از خانه‌ی او می‌رسانم و از آن بالا خانه‌ی او و پیرامون آن را می‌پایم. همه چیز ‏به‌ظاهر عادی و آرام است. از کوره‌راهی و تکه زمین بایری پایین می‌روم، خود را به در خانه ‏می‌رسانم، و انگشتم را به‌سوی دگمه‌ی زنگ دراز می‌کنم. لحظه‌ای بعد، با فشردن این دگمه، ‏ممکن است سرنوشتم رقم بخورد. عقل و منطق می‌گوید که ممکن است در آن خانه دامی ‏گسترده‌باشند، اما احساس و وظیفه حکم می‌کند که برای نجات طبری، این چشم و چراغ حزب، ‏خود را به آب و آتش بزنم. دگمه را فشار می‌دهم. صدای خود طبری از بلندگو به‌گوش می‌رسد:‏

‏- آمدی رحیم جان؟ بیایم پایین، یا می‌آیی بالا؟

نفسی به راحتی می‌کشم، از ته دل شاد می‌شوم، نام خود را می‌گویم، و او در را می‌گشاید. بالا ‏می‌روم. لباس پوشیده و آماده است تا رحیم بیاید و او را به جلسه‌ی هیئت دبیران ببرد. با عباراتی ‏سر و دم بریده و غیر مستقیم به او می‌فهمانم که رحیم را و خیلی‌های دیگر را گرفته‌اند.‏

طبری روی یک صندلی فرو می‌نشیند، زیر لب می‌گوید ‏”‏پس شروع کردند؟‏‏“‏ و آشکارا غمگین ‏می‌شود. او دلش نمی‌خواهد که برای پنهان شدن از خانه به جایی دیگر برود. اما به کمک ‏همسرش راضیش می‌کنم که او را ببرم و در جایی پنهانش کنم. در طول راه او برایم حکایت می‌کند ‏که هنگام حادثه‌ی تیراندازی به شاه در 15 بهمن 1327 و هنگامی که همه‌ی رهبران حزب را به ‏اتهام شرکت در آن توطئه دستگیر می‌کردند، او بی‌خبر از همه جا در خانه نشسته‌بود که فریدون ‏کشاورز به خانه‌اش آمد و او را فراری داد. او کمی بعد در همان سال 1327 به‌ناگزیر از کشور خارج ‏شد، در غیابش او را دو بار به اعدام محکوم کردند، و بیش از سی سال بعد، چند ماه پس از انقلاب ‏توانست به میهن باز گردد. سخت دلش می‌خواهد که کیانوری را نگرفته‌باشند، زیرا همه‌ی امیدش، ‏در همه‌ی زمینه‌ها، به اوست. برای بار چندم پندم می‌دهد که مواظب خود باشم و دم به تله ندهم، ‏و اگر مجبور شدم و از کشور خارج شدم، صاحب فرزند نشوم، زیرا دیدن رنجی که فرزندان به گناه ‏مهاجرت پدر و مادر در جامعه‌ی بیگانه و پر تبعیض می‌برند، بی‌نهایت دردآور است.» [ص 487 – ‏‏486].‏

‏«[...] مسئولیتی بزرگ‌تر از امکانات شخصی و توانایی‌هایم بر دوش گرفته‌ام. بخش ‏بزرگی از رهبران ‏حزب ‏را گرفته‌اند، شبکه‌ی ارتباط‌های حزبی از هم گسیخته است، و من ‏بی هیچ مأموریت یا دستور ‏حزبی، ‏تنها به حکم وجدانم رفته‌ام و احسان طبری را از ‏خانه‌اش فراری داده‌ام و برده‌امش به ‏خانه‌ای که ‏برای موارد ‏”‏هشدار زرد‏‏“‏ برایش تعیین ‏شده. وضعیت بسیار خراب‌تر از ‏”‏هشدار زرد‏‏“‏ ‏است، اما خبر از ‏امکان دیگری ندارم و خود ‏طبری نیز این خانه را ترجیح می‌دهد. او نیز مانند اخگر از ‏رنج میزبانان ‏مخفی‌گاهش در ‏رنج است. می‌گوید که دیدن این‌که انسان با وجود و حضور خود چگونه ‏هستی و ‏زندگی ‏انسان‌های دیگری را به خطر می‌اندازد، دردناک و طاقت‌فرساست.‏

من خود زندگانی پادرهوایی دارم و نمی‌دانم این روزها وجود و حضور خود را به ‏کدام انسان‌ها ‏تحمیل ‏کنم. گذشته از سرنوشت خودم، اکنون سرنوشت و آینده‌ی این ‏رهبر بزرگ حزب و چهره‌ی ‏‏شناخته‌شده و بلندآوازه در سطح جهان نیز به منی که خود ‏تکیه‌گاهی ندارم وابسته است. چه ‏‏کنم؟ اگر مرا، که در این سال‌ها همواره فعالیت علنی ‏داشته‌ام بگیرند و شکنجه‌ام کنند و جای ‏‏طبری را از من بیرون بکشند، یا نه، بدتر، بی ‏آن‌که بگیرندم دنبالم کنند و جای او را پیدا کنند، آن‌وقت ‏‏تا پایان تاریخ، تا ابد، داغ ‏ننگ لو رفتن و دستگیری طبری بر پیشانی من می‌ماند؛ یهودای ‏‏نفرین‌شده‌ی همه‌ی ‏جنبش چپ می‌شوم. چه کنم؟ چه کنم؟

طبری نیز نگران من است و آشکارا می‌گوید که اگر مرا بگیرند، تنها رشته‌ای که ‏در این لحظه او را به ‏‏بقایای حزب وصل می‌کند، می‌گسلد. او توصیه‌هایی برای ‏مخفی‌کاری می‌کند که نمی‌پسندم. ‏‏می‌گوید که عینک بزنم، سبیل‌هایم را بتراشم و ‏مدل موهایم را تغییر دهم. ترس در او نمی‌بینم، اما ‏‏احوالش نامیزان است؛ پایین و بالا ‏دارد. تا لحظه‌ای که امیدوار است که کیانوری را نگرفته‌باشند، ‏‏مصمم به پایداری‌ست، اما ‏خبر روزنامه را که می‌خواند، خبری که می‌گوید که کیانوری و دیگر رهبران ‏‏حزب ‏دستگیر شده‌اند، می‌گوید: «اگر بازداشت این‌طور رسمی بوده و اگر مثلاً برگ احضار ‏برای ‏‏کیانوری و دیگران فرستاده‌اند، پس من هم باید تسلیم شوم و خودم را معرفی کنم. ‏من که ‏‏نمی‌توانم راهی جدا از آن‌ها انتخاب کنم.»‏

قانعش می‌کنم که هنوز زود است برای چنین تصمیمی، و باید صبر کنیم و ببینیم ‏چه می‌شود. او ‏‏می‌خواهد که هر چه زودتر ارتباطش را با باقی‌مانده‌ی رهبری حزب برقرار ‏کنم، و من خود هنوز ‏‏نتوانسته‌ام به شبکه‌ی از هم‌گسیخته‌ی حزب وصل شوم. می‌گوید ‏که حوصله‌اش سر می‌رود و ‏‏می‌خواهد که چیزهایی برای خواندن برایش ببرم. یک بغل ‏کتاب و روزنامه و مجله برایش می‌برم، و ‏‏پیشنهاد می‌کنم که ارتباطم با او غیر مستقیم ‏شود که اگر مرا گرفتند، احتمال لو رفتن او کم‌تر شود. ‏‏می‌پذیرد، و یکی از بستگانش، ‏آقای ناصر [...] رابط ما می‌شود.‏

‏[...] سرگردان در خیابان‌ها می‌روم که به‌تصادف به بهروز بر می‌خورم. او از نهانگاهش ‏به تهران ‏‏بازگشته‌است. از او سراغ سر نخی را برای رسیدن به حیدر مهرگان می‌گیرم. ‏بهروز مرا به جمشید ‏‏وصل می‌کند. جمشید و دوستانش از بقایای سازمان مخفی نوید ‏هستند که پیش از انقلاب فعال ‏‏بود و حیدر مهرگان یکی از رهبران آن بود. جمشید با ‏حیدر ارتباط دارد، و قرار می‌شود که بعد از ظهر ‏‏‏22 بهمن طبری را به او تحویل دهم تا ‏به حیدر وصلش کند.‏

روز 22 بهمن قرار است که من در پیاده‌روی شرقی خیابان فردوسی از میدان ‏توپخانه‌ی سابق رو به ‏‏شمال بروم، و جمشید از تقاطع اسلامبول (جمهوری) رو به جنوب ‏بیاید. قرار است که بار نخست ‏‏آشنایی ندهیم، از کنار هم عبور کنیم و راهمان را ادامه ‏دهیم و دقت کنیم که آیا کسی طرف مقابل ‏‏را دنبال می‌کند یا نه، و سپس باز گردیم و ‏اگر خطری نبود با هم به یک باجه‌ی تلفن عمومی برویم، ‏‏من به ناصر زنگ بزنم، ‏جمشید را به او وصل کنم، و جمشید با او قرار بگذارد و طبری را تحویل بگیرد.‏

‏[...] جمشید از کنارم می‌گذرد. می‌رویم و باز می‌گردیم، و به هم می‌رسیم. پیداست ‏که جمشید ‏کسی را در تعقیب من ندیده‌است. به باجه‌ای می‌رویم و تلفن می‌زنم. ناصر گوشی را ‏که بر ‏می‌دارد، بی درنگ می‌گوید که خود حیدر امروز توانسته رد طبری را پیدا کند، و او را تحویل ‏گرفته و ‏برده‌است. گوشی را می‌گذارم و ارتباطم با ناصر برای همیشه قطع می‌شود. جمشید به ‏جایی زنگ ‏می‌زند و برایش تأیید می‌کنند که طبری پیش حیدر مهرگان و در پناه آشنایان اوست. ‏نفسی ‏به‌راحتی می‌کشم، و جدا می‌شویم.‏

باری بسیار گران از دوشم برداشته‌شده [...]» [ص 489 تا 492].‏
البته احسان طبری را چند ماه دیرتر در شب ششم به هفتم اردیبهشت 1362 گرفتند. «سال‌ها ‏دیرتر یکی از باقی‌ماندگان سازمان نوید می‌گوید: «من همیشه فکر می‌کنم که ای‌کاش ما ‏طبری را ‏از تو تحویل نگرفته‌بودیم. در آن صورت شاید او جان به‌در می‌برد و سرنوشت دیگری ‏می‌یافت؟»‏

نمی‌دانم. من امکانی برای نگهداری او نداشتم. تنها کاری که شاید از دستم بر می‌آمد آن بود که ‏‏اگر به من می‌گفتند، یا اگر خود او می‌خواست، با همان پیکان می‌بردمش و از جنگل‌های گردنه‌ی ‏‏حیران به شوروی ردش می‌کردم. اما طبری خود پیشتر به من گفته‌بود که دیگر هرگز نمی‌خواهد به ‏‏مهاجرت برود.»
[ص 495]‏

‏***‏
طبری البته تا پیش از شدت گرفتن تعقیب و مراقبت اطلاعات سپاه پاسداران و اطلاعات ‏نخست‌وزیری در جلسه‌های تئوریک رهبران سازمان فداییان خلق ایران (اکثریت) شرکت می‌کرد. ‏دست‌کم یک بار من خود او را به یکی از این جلسات بردم. یک نشانی روی تکه‌ای کاغذ به من داده ‏بودند تا در روز و ساعت معینی طبری را به آن‌جا ببرم. مطابق عادت، ساعتی پیش از قرار خود را به ‏محل رساندم تا نشانی را پیدا کنم، و پیرامون را شناسایی کنم. اما هر چه گشتم، ساختمان و ‏شماره‌ی پلاک را نیافتم. محله‌ی نوسازی بود که هنوز بر کوچه‌هایش و روی ساختمان‌‌هایشان پلاک ‏نزده‌بودند. این‌جا انتهای خیابانی بود که می‌خواستند ‏”‏بزرگراه جلال آل احمد‏‏“‏ را در آن امتداد دهند. ‏همه‌جا را کنده‌بودند و بولدوزرها و بیل‌های مکانیکی در ساعت‌های بعد از کار در گل و لای انبوهی ‏رها شده‌بودند. هیچ رهگذری نبود. چرخیدم و چرخیدم، و نشانی را پیدا نکردم که نکردم. داشت دیر ‏می‌شد. طبری منتظرم بود. تصمیم گرفتم که جست‌وجو را رها کنم، بروم و طبری را بردارم، و سپس ‏باز دنبال نشانی بگردم.‏

با طبری نشسته در کنارم بازگشتم و در راه‌های گلین به دنبال نشانی گشتم. نه! نشانی وجود ‏نداشت! سخت کلافه بودم، در عذاب بودم. طبری هم ناراضی بود، پیوسته غر می‌زد و برایم از ‏راننده‌ای به‌نام ‏”‏هرست فورستر‏‏“‏ که در سال‌های زندگی در جمهوری دموکراتیک آلمان و شهر ‏لایپزیک داشت، تعریف می‌کرد، که چه نظم آهنینی داشت: او و دیگر افراد حزب را تا برلین می‌برد و ‏بر می‌گرداند؛ سر ساعت می‌آمد، سر ساعت می‌رساند، با سرعت ثابت می‌راند، حتی سر ‏ساعت‌های معینی سیگار می‌کشید؛ در هتل چمدان‌هایشان را جابه‌جا می‌کرد، در فروشگاه‌های ‏بزرگ کیسه‌های خریدشان را می‌برد و می‌آورد... [بنگرید به فصل ‏”‏هرست فورستر‏‏“‏ در کتاب ‏”‏از ‏دیدار خویشتن‏‏“‏، نوشته‌ی احسان طبری، به کوشش ف. شیوا، چاپ دوم، نشر باران، استکهلم ‏‏1379]. ساکت بودم و هیچ نمی‌گفتم، اما دلم می‌خواست فریاد بزنم که رفیق! من همه‌ی تلاش ‏خودم را می‌کنم که به چنان نظمی برسم اما محیط ما، جامعه‌ی ما، زیرساخت‌های شهری ما، ‏پیرامونیان ما، هنوز به گرد آن چنانی نظمی هم نرسیده‌اند و بخش بزرگی از تلاش من نقش بر آب ‏می‌شود. مگر آلمان شرقی این همه ماشین و ترافیک و راه‌بندان داشت؟ مگر شما در شهری ‏ده‌میلیونی زندگی می‌کردید؟ مگر هرست شما را به محله‌ای نوساز و بی‌پلاک می‌برد؟ مگر آن‌جا ‏پاسدار و بسیجی سر هر چهارراهی را بسته‌بودند و ماشین‌ها را تفتیش می‌کردند تا هرست مجبور ‏شود به بیراهه بزند تا شما گیر نیافتید؟ تازه، رانندگی برای طبری، شغل هرست بود. رانندگی برای ‏طبری البته شغل شریفی‌ست. اما آیا شغل من رانندگی برای طبری‌ست؟ من کتاب‌ها و ‏مقاله‌هایش را برایش ویرایش می‌کنم؛ در تحریریه‌ی مجله‌ی دنیا کار می‌کنم؛ نوارهای پرسش و ‏پاسخ کیانوری را تهیه می‌کنم، و چندین کار و مسئولیت دیگر دارم. آیا هرست هم از این کارها ‏می‌کرد؟ نه! همان بهتر که هیچ نگویم.‏

سرانجام یک باجه تلفن عمومی یافتم، به رحیم زنگ زدم، و او نشانی داد: چندمین کوچه دست ‏راست، چندمین در از چپ، طبقه چندم... ساعتی از قرار جلسه گذشته بود که طبری را دم در ‏خانه‌ی میزبان تحویل دادم.‏

سه ساعت بعد برای بردن طبری برگشتم. خانم میزبان از اف‌اف گفت که میهمان برای رفتن آماده ‏نیست، و اصرار کرد که بالا بروم. نفهمیدم اصرار برای چیست. اغلب توی ماشین می‌نشستم تا ‏مسافرم بیاید. با اخگر (رفعت محمدزاده) قرار گذاشته‌بودیم که همیشه او را کوچه‌ای مانده به محل ‏قرارش پیاده کنم تا محل قرار او را نبینم و یاد نگیرم، و همان‌جا منتظر باشم تا برگردد. و او پیوسته ‏اعتراض می‌کرد که تا بازگشت او چرا کتاب و روزنامه‌ای نمی‌خوانم. به او هم نمی‌گفتم که آخر ‏رفیق، هیچ نمونه‌ی دیگری دیده‌اید که این‌جا در این شهر و مملکت، در شرایط امروز، کسی توی ‏کوچه در ماشین نشسته‌باشد و کتاب و روزنامه بخواند؟ چنین صحنه‌ای در جا توجه مردم و رهگذران ‏را جلب می‌کند و انواع شک‌ها را به او می‌کنند. در این مملکت در عوض باید خود را با ماشین ‏مشغول کرد: باید شیشه‌ها را دستمال کشید، باید در موتور را بالا زد، آب و روغن آن را کنترل کرد، ‏سر در موتور فرو برد و خود را مشغول نشان داد، و در ضمن حرکت‌های مشکوک پیرامون را پایید... ‏اما طبری را نمی‌شد دورتر پیاده کرد. او را باید تا ورود به محل قرارش همراهی می‌کردم. و اکنون ‏می‌گفتند که بروم بالا. رفتم. در آپارتمان باز بود. وارد شدم و در را پشت سرم بستم. هال بزرگ و ‏مبله‌ای بود. آن‌سوتر در اتاقی نیمه‌باز بود و پاهایی را می‌دیدم که چهارزانو روی فرش کف اتاق ‏نشسته‌اند. صدای حرف زدن طبری می‌آمد. پشت به اتاق و همه‌ی خانه، و رو به در خروجی ‏آپارتمان نشستم. نمی‌خواستم صورت هیچ‌یک از اهالی خانه یا میهمانان را ببینم، یا آن‌ها صورت مرا ببینند. ‏غریزه‌ای در مغز استخوانم به من می‌گفت که جماعت دینداری که به حاکمیت رسیده‌اند، سرانجام ‏تیغ بر ما خواهند کشید، مرا خواهند گرفت، شکنجه‌ام خواهند کرد، و آن روز هر چه کم‌تر بدانم، هر ‏چه کم‌تر دیده‌باشم، بهتر است. خانم خانه ساکت و آرام پشت سرم می‌آمد و می‌رفت. به‌گمانم ‏چای هم برایم آورد اما حتی در آن لحظه هم سر بلند نکردم که نگاهش کنم. سر به‌زیر سپاسگزاری ‏کردم، و خود را با روزنامه‌هایی که روی میز بود سرگرم کردم تا کار طبری تمام شود و برویم. او تنها از ‏اتاق بیرون آمد و همچنان هیچ کس دیگری را ندیدم. می‌خواستم به او بگویم که رفیق، این است ‏انظباط ما! این است دیسیپلین ما در این جامعه و در این شرایط! وظیفه‌ی من آن است که هر چه ‏کم‌تر ببینم و بدانم، و شما را سالم ببرم و بیاورم.‏

و تا آخرین دیدارم هم احسان طبری را سالم تحویل دادم...‏

‏***‏
جا دارد که یک نکته‌ی دیگر را هم بگویم: دوست من آقای ایرج مصداقی بارها در جاهای گوناگون (از ‏جمله در این نشانی) نوشته‌اند که احسان طبری کم‌تر از ده روز بعد از دستگیری در اردیبهشت ‏‏1362، بر صفحه‌ی تلویزیون ظاهر شد و اعتراف کرد که با خواندن کتاب‌های علامه طباطبایی ‏مسلمان شده‌است. حال آن که در روزنامه‌ها و کتاب‌هایی که از ”اعترافات“ سران حزب منتشر ‏شده، نخستین بار در زمستان 1362 از صحبت‌های طبری سخن می‌رود. اکبر هاشمی رفسنجانی ‏نیز در کتاب خاطراتش، در اردیبهشت از تماشای ”اعترافات“ کیانوری، عمویی، و به‌آذین سخن ‏می‌گوید و نخست در یادداشت روز 21 دی می‌نویسد که «بعد از شام فیلم مصاحبه‌ی احسان ‏طبری را دیدم. جالب است.»‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

27 November 2016

قطران در عسل، در گوتنبورگ

شنبه دهم دسامبر، ساعت 18، در شهر گوتنبورگ (سوئد) به دیدار و گفت‌وگو با دوستداران کتاب ‏‏"قطران در عسل" می‌روم. این دیدار را دوستان "شبکه پشتیبانان مدرنیته" تدارک دیده‌اند. سپاس ‏فراوان برای همتشان.‏

تا امروز، تا جایی که آگاهی یافته‌ام، هشت نقد و معرفی بر کتابم منتشر شده، به ترتیب انتشار:‏

‏1- روایت «آرمان‌خواهان چپ سال‌های پنجاه شمسی» از علیرضا بهتویی، در این، و این ‏نشانی‌ها؛
‏2- «سرگذشت نسل انقلاب در گذار از زندان و شکنجه تا تبعید و پریشانی»، نوشته‌ی علی امینی ‏نجفی در این نشانی؛
‏3- «چرا نسل ما انقلاب کرد؟»، گزارش فرح طاهری از جلسه‌ی معرفی کتاب در کانون کتاب تورونتو، ‏در این نشانی؛
‏4- طعم «قطران در عسل»، نوشته‌ی علیرضا اردبیلی، در این، و این، و این، نشانی‌ها؛
‏5- عشق داند که در این دایره سرگردانند، به قلم رقیه کبیری، در این، این، این، و این نشانی‌ها؛
‏6- «قطران در عسل»، تلخی جاری در زندگی یک نسل، نوشته‌ی میترا شجاعی، در این نشانی؛
‏7- معرفی کتاب در فصلنامه‌ی باران، نوشته‌ی ابراهیم آریانی، در این نشانی؛
‏8- «قطران در عسل: نقدی بر خاطرات شیوا فرهمند راد و نگاهی به تاریخ‌نگاری حزب توده ‏‏[ایران] و ‏خاطرات توده‌ای‌ها»، نوشته‌ی بهمن زبردست، در این نشانی.‏

دوستان ارجمندی نیز پیام دادند که هوس داشته‌اند چیزی در معرفی کتاب بنویسند، اما چون دیده‌اند ‏دیگران نوشته‌اند، منصرف شده‌اند! ای‌کاش آن دوستان نیز می‌نوشتند.‏

همچنین چند گفت‌وگوی رادیویی و تلویزیونی درباره‌ی کتاب از رسانه‌های همگانی پخش ‏شده‌است، به ترتیب:‏
‏1- گفت‌وگو درباره‌ی کتاب در استودیوی "رادیو همبستگی" استکهلم، در این نشانی؛
‏2- مصاحبه با میترا شجاعی در "دویچه وله"، در این نشانی؛
‏3- گفت‌وگو با عنایت فانی در برنامه‌ی "به عبارت دیگر" تلویزیون بی‌بی‌سی، در این نشانی.‏

جلسه‌های دیدار با دوستداران کتاب:‏
‏1- کانون کتاب تورونتو، کانادا، آگهی در این نشانی؛
‏2- کتابخانه‌ی عمومی شرهولمن، استکهلم، آگهی در این نشانی؛
‏3- نشر فروغ، کلن، آلمان، آگهی در این نشانی؛
‏4- کتابخانه‌ی عمومی هالون‌برگن، استکهلم، آگهی در این نشانی؛
‏5- و اکنون، گوتنبورگ، سوئد، آگهی در این نشانی.‏

کتاب را چگونه تهیه کنیم؟ در این نشانی.

به امید دیدار در گوتنبورگ!‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

12 November 2016

بوخارین و استالین

سی سال و چند ماه پیش شوروی را ترک کردم و به سوئد آمدم. از دو سالی پیش از آن ترک‌هایی ‏در دیوارهای آن ساختمان معوج دیده می‌شد، و این‌جا که رسیدم هر روز خبرهایی از ترک‌های تازه‌تر ‏و فروریختن‌ها درست پشت پای من می‌آمد، و من با آمیزه‌ای از ترس و هیجان همه را، هم از ‏رسانه‌های کاغذی روسی که از یک کتابفروشی نماینده‌ی مطبوعات شوروی در خیابان "فلمینگ" ‏استکهلم می‌خریدم، و هم از رسانه‌های دیگر دنبال می‌کردم. آن ساختمان ریخت و ریخت، و نابود ‏شد. تشنگان آزادی از میان ویرانه‌ها هر روز انبوهی از اسناد سری دوران هفتادساله‌ی ‏‏"سوسیالیسم واقعاً موجود" بیرون می‌کشیدند. با هر یک از این سندها داستان‌هایی تکان‌دهنده ‏فاش می‌شد. و ناگهان شخصی روی صحنه ظاهر شد که به سختی می‌شد باور کرد: آنا لارینا ‏بوخارینا بیوه‌ی نیکالای بوخارین! عجب! او زنده است؟ چه خوب، چه خوب! او اکنون می‌تواند شهادت ‏دهد از آن‌چه در دوران استالین بر سرشان آمد.‏

و آنا لارینا شهادت داد. ترجمه‌ی سوئدی خاطرات او در سال 1991 منتشر شد و یکی از نخستین ‏کتاب‌های سوئدی بود که خریدم و با ولع خواندم. دو سال پیش از آن خبر انتشار خاطرات او را به ‏روسی داشتم و همان هنگام نوشته‌ای کوتاه درباره آنا لارینا و آن‌چه استالین بر سر او و شوهرش ‏آورد نوشتم و منتشر کردم. آنا از جمله تعریف می‌کرد که بوخارین لحظاتی پیش از رفتن به سوی ‏بازداشت و زندان بی بازگشت نامه‌ای را بارها برای او خواند و خواست که او حفظش کند و در ‏آینده‌ای نامعلوم آن را برای نسل نوین رهبران حزب بازگوید. این است آن نوشته‌ی کوتاه من که ‏به‌روزش کرده‌ام.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

31 October 2016

از جهان خاکستری - 113‏

عشق من، رادیو

دوازده سالم بود، 1343، سال آخر دبستان. آموزگاری که علاقه‌ی مرا به کارهای فنی می‌دید، ‏پیشنهاد کرد که "رادیو گوشی" بسازم. تصورم از این نام یک رادیوی معمولی بود که به جای بلندگو ‏با گوشی کار می‌کرد. در آن هنگام ما در خانه رادیوی بزرگ برقی داشتیم که یک طاقچه را پر ‏می‌کرد. رادیوی ترانزیستوری تازه به بازار آمده‌بود و پدرم یکی از آن‌ها به بزرگی یک آجر خریده‌بود. این ‏رادیو در یک کیف چرمی گوشی یدکی هم داشت که می‌شد وصل کرد و بدون ایجاد مزاحمت برای ‏دیگران به برنامه‌های رادیو گوش داد. خب، این‌ها که وجود داشت، پس من چه بسازم؟

آموزگار توضیح داد که "رادیو گوشی" را با وسایلی ساده در خانه می‌توان ساخت، و بدون برق و ‏باتری کار می‌کند! عجب! بدون برق و باتری؟ چگونه؟ او خود نمی‌دانست اما گفت که یک خیاط ‏هست که "روبه‌روی شهربانی" دکان دارد، این رادیو را ساخته‌است، و مرا حواله داد به او که ‏راهنماییم کند.‏

سخت کنجکاو شده‌بودم و دلم می‌خواست هر طور شده از راز و رمز این دستگاه عجیب سر در آورم ‏و خود نیز آن را بسازم. با محدودیتی که پدر برایم وضع کرده‌بود جز در راه خانه و مدرسه ‏نمی‌توانستم بیرون از خانه باشم. ماه‌ها طول کشید تا فرصت‌های کوتاهی به‌دست آورم و به ‏‏"روبه‌روی شهربانی" بروم. اما آن‌جا هیچ خیاطی با آن مشخصات وجود نداشت. سرانجام معلوم شد ‏که منظور آموزگار "کلانتری" بوده و به اشتباه گفته است "شهربانی". در آن هنگام به گمانم اردبیل ‏یک یا دو کلانتری بیشتر نداشت. به هر کلکی بود دور از چشم پدر فرصتی یافتم و آن خیاط "مخترع" ‏روبه‌روی کلانتری را یافتم.‏

خودش بود: سیم‌های بلند، سیم‌پیچ‌ها و گوشی بر دیوار پشت سرش آویزان بود، و خود داشت ‏پارچه‌ای کت‌وشلواری را برش می‌داد. گفتم که فلانی مرا فرستاده، او با مهربانی مرا پذیرفت، ‏رادیویش را نشانم داد، و طرز ساختن آن را توضیح داد. گوشی را داد که به گوشم بگذارم. صدای ‏ضعیف رادیوی باکو شنیده می‌شد. او خود نمی‌دانست و نتوانست توضیح دهد که این رادیو با چه ‏نیرویی کار می‌کند. در عوض مرا به یک شماره از ماهنامه‌ی "مکتب اسلام" رجوع داد که طرح این ‏رادیو در آن چاپ شده‌بود. با آن‌که "اسلام" و "مکتب" آن را دوست نداشتم و از دست زدن به چنین ‏مجله‌ای اکراه داشتم، آن شماره را یافتم و ورق زدم. آن‌جا تنها نقشه و طرز ساختن رادیو گوشی ‏چاپ شده‌بود و توضیح علمی درباره‌ی چگونگی کار آن وجود نداشت. راهنمایی‌های عملی خیاط ‏سودمندتر بود، و به دنبال ساختن این رادیو رفتم.‏

باید "سیم لاکی" می‌خریدم و تعداد دور معینی روی یک لوله‌ی مقوایی می‌پیچیدم؛ باید یک "دیود ‏کریستالی" و یک "گوشی کریستالی" می‌خریدم؛ باید یک آنتن بلند روی بام خانه می‌ساختم. اما ‏همان نخستین گام هم برای من دشوار بود: لوله‌ی مقوایی به قطر چهار پنج سانتی‌متر از کجا ‏بیاورم؟! خیاط گفته‌بود که او از لوله‌هایی که درون توپ پارچه‌های پارچه‌فروشی‌ها هست استفاده ‏می‌کند. با ممنوعیت بیرون بودن از خانه، مدت‌ها طول کشید تا با پرسه زدن در راسته‌ی ‏پارچه‌فروشان بازار اردبیل تکه‌ای لوله‌ی مقوایی به چنگ آورم.‏

سیم لاکی را به راهنمایی خیاط از دکانی که به تعمیرکاران "دینام و استارت ِ" ماشین‌ها، سیم ‏می‌فروخت یافتم و خریدم. این سیم را باید "سیصد و سی دور"، با نظم و دقت، در یک ردیف، روی ‏لوله‌ی مقوایی می‌پیچیدم، در انتهای سیصد و سی دور سوراخی در مقوا ایجاد می‌کردم، سر سیم ‏را از آن‌جا به درون لوله می‌فرستادم و از انتهای لوله بیرون می‌کشیدم، و بعد باز با همان نظم ‏دویست دور دیگر می‌پیچیدم، و باز سوراخی و محکم کردن انتهای سیم، تا آن‌چه پیچیده‌ام باز نشود.‏

این کار دقت و تمرکز فراوانی لازم داشت: گم نکردن تعداد دورها؛ کشیده و منظم ماندن ردیف ‏سیم‌ها؛ سوراخ کردن لوله در حالی که سیمی را که پیچیده‌ای نباید رها کنی، و... بارها پیش آمد ‏که سیم را زیادی کشیدم و پاره شد: خیاط گفته‌بود که نمی‌شود سیم را وصله زد و باید یک تکه ‏باشد. باید می‌رفتم و با پول توجیبی ناچیزم بار دیگر 22 متر سیم لاکی می‌خریدم و پیچیدن را از نو ‏آغاز می‌کردم. چشمانم خسته می‌شد، و کمرم و گردنم درد می‌گرفت، اما با این‌همه کار لذتبخشی ‏بود. داشتم به دست خود چیزی می‌آفریدم!‏

اما گوشی کریستالی و دیود کریستالی در اردبیل یافت نمی‌شد. خیاط گفته‌بود که دیود را شاید ‏بتوانم در دکان رادیوسازهای اردبیل پیدا کنم، اما گوشی را فقط در تهران می‌شود خرید. با همه‌ی ‏محدودیت‌هایی که داشتم به تک‌تک پنج – شش رادیوسازی شهر سر زدم. یکی دو تا از آن‌ها به ‏محض آن‌که دهان باز کردم، کم‌وبیش گفتند «بزن به چاک، بچه!» و بیرونم کردند. یکی دو تا از آن‌ها ‏بی آن‌که سر بلند کنند گفتند «یوخدی» [نداریم]! یکی دو تا پرسیدند برای چه می‌خواهم، و ‏نداشتند.‏

در آخرین دکان رادیوسازی، جایی نیمه‌تاریک و گرد گرفته، که ویترین جالبی نداشت و رادیوهایی ‏قدیمی‌تر از دیگران بر طاقچه‌هایش چیده‌بود، و من هیچ امیدی نداشتم که حتی تصوری از آن‌چه ‏می‌خواهم داشته‌باشد، مردی سالمند با عینکی ته‌استکانی سرش را از زیر چراغ رومیزی بلند کرد، ‏به حرفم گوش داد، کشویی را کشید، قدری در آن کاوید، و سپس چیزی را که بعد فهمیدم دیود ‏است که از یک رادیوی خراب قدیمی در آورده به سویم دراز کرد، و با مهربانی گفت: «شاید این به ‏دردت بخورد»! از شادی پر در آوردم. یک تومان (ده ریال) دادم و ذوق‌زده دیود جادویی را گرفتم.‏

اکنون تنها یک گوشی کریستالی کم داشتم. یک‌بند به پدرم التماس می‌کردم که به تهران برود و ‏گوشی را برایم بخرد. اما در آن سال‌ها سفر از اردبیل به تهران تنها با اتوبوس‌های مسافربری صورت ‏می‌گرفت و راهی 12 ساعته بود. مردم اغلب برای کارهای اداری یا دیدار بستگان به رنج چنین ‏سفری تن می‌دادند. به گمانم به پایان سال اول دبیرستان رسیده‌بودم که همه‌ی قطعات لازم برای ‏ساختن رادیو گوشی فراهم شد، و پس از بارها و بارها آزمایش ناموفق، و تسلیم نشدن، ‏آن را ساختم. کار می‌کرد! کار می‌کرد! صدای رادیوی باکو به ‏خوبی از آن شنیده می‌شد، و گاه صدای رادیوی رشت را نیز می‌شد شنید. چندی بعد یک ایستگاه ‏هزار کیلو واتی تقویت صدای تهران در دشت قزوین ساختند، که صدای آن را هم می‌گرفتم.‏

این صداها اغلب روی هم می‌افتادند و بنابراین به فکر تکمیل این رادیو افتادم. اکنون مجله‌ی ‏‏"دانشمند" را کشف کرده‌بودم که مدارهای الکترونیک برای ساختن چاپ می‌کرد، مانند رادیوی دو ‏ترانزیستوری و از این قبیل. اما قطعات این مدارها در اردبیل یافت نمی‌شد، پاسخ رادیوسازها همان ‏‏"بزن به‌چاک، بچه" و "نداریم" بود، و من می‌باید با ساده‌ترین طرح‌ها کلنجار می‌رفتم. چندین کتاب ‏درباره‌ی رادیو نیز یافته‌بودم و خریده‌بودم. چندین رادیوی لامپی و ترانزیستوری خراب و شکسته از ‏این‌جا و آن‌جا پیدا کرده‌بودم، اوراقشان کرده‌بودم و فهرستی از قطعات به‌دست آمده نوشته‌بودم.‏

طرح‌های ساده‌تری هم برای رادیوی بی برق و باتری یافته بودم. یکی از آن‌ها "رادیوی سنگری" نام ‏داشت و گویا سربازان در سنگرهای جنگ جهانی آن را می‌ساختند و به موسیقی گوش می‌دادند. ‏در این طرح به‌جای دیود از یک تیغ صورت‌تراشی و یک سنجاق قفلی که نک مداد مشکی به آن ‏می‌بستند و روی تیغ تکیه می‌دادند، و از گوشی دستگاه ارتباطی واحدشان، استفاده می‌کردند. ‏طرح دیگری هست با "سنگ گالن" (بلورهای معدنی سولفید سرب) به‌جای دیود. این‌ها را هم ‏ساختم، اما این‌ها تنها در جایی که فرستنده‌ی رادیویی محلی داشته‌باشد کار می‌کنند، و اردبیل در ‏آن زمان ایستگاه رادیو نداشت. سنگ گالن را نیز همان رادیوساز مهربان با عینک ته‌استکانی از ‏اعماق کشوی اسرارآمیزش برایم بیرون کشید.‏

برای تکمیل رادیویی که ساخته‌بودم آن قدر نشسته‌بودم و سیم پیچیده‌بودم که سیم، انتهای ‏انگشت شست دست راستم را شیار زده‌بود. به‌تدریج آموختم که سیم‌پیچ حتماً لازم نیست روی ‏لوله‌ی مقوایی باشد و می‌توان روی لوله‌های پلاستیکی باریک با قطر یک سانتی‌متر هم حتی به ‏شکل نامنظم سیم‌پیچی کرد و همان نتیجه را یه‌دست آورد. در این حالت باید سیم لاکی نازک‌تر ‏به‌کار می‌رفت، با تعداد دوری که با آزمون و خطا باید پیدا می‌کردم. چنین بود که در سال سوم ‏دبیرستان رادیوی سه‌موج "شیوا" را ساختم ‏(نخستین عکس این نوشته)‏. در آن هنگام یکی از غصه‌هایم این بود که چرا هیچ ‏چیز به‌دردبخوری وجود ندارد که روی آن نوشته‌باشند ‏Made in Iran، و بنابراین پشت رادیوی ساخت ‏خودم نوشتم ‏Made in Iran, Ardebil‏!‏

علاقه به خود دستگاه رادیو از آن هنگام در وجود من ماند، به‌ویژه رادیوهای لامپی قدیمی، با چراغ ‏پشت صفحه‌ی نام ایستگاه‌ها، و لامپ "چشم گربه" که لایه‌های سبزرنگ آن با میزان تنظیم بودن ‏ایستگاه‌ها پهن و باریک می‌شوند. اکنون دو دستگاه از این رادیوها در خانه دارم که ساخت بیش از ‏‏60 سال پیش‌اند، و هنوز سالم‌اند و کار می‌کنند!‏

‏***‏
از آن آموزگار یادگار دیگری نیز دارم. چهار سال پیش از پیشنهاد ساختن رادیوگوشی، در آغاز سال ‏دوم دبستان، روزی پس از زنگ رفتن به خانه، شاد و سبکبال، کودکی در میان ده‌ها کودک دیگر، در ‏ازدحام راهروی تنگ دبستان داشتم به‌سوی دروازه‌ی دبستان می‌رفتم که ناگهان گویی صاعقه‌ای ‏فرود آمد: دست سنگینی از پشت سر سیلی سخت و دردناکی به گوش و گونه‌ی چپم زد. برق از ‏چشم چپم پرید و صدای زنگ در گوشم پیچید. نزدیک بود غش کنم و پخش زمین شوم. شگفت‌زده ‏سر برگرداندم. همین آموزگار بود که ربطی به کلاس من هم نداشت. بی آن‌که چیزی بگوید دست ‏دراز کرد و تکه گچ بسیار کوچکی را از دست راستم گرفت و به گوشه‌ای پرتاب کرد. ازدحام راهرو ‏داشت مرا با خود می‌برد و من تا دقایقی طولانی هیچ نمی‌فهمیدم چرا او مرا زد. پس از رسیدن به ‏هوای آزاد کوچه و آنگاه که گیجی از سرم پرید، به خطایم پی بردم: آن تکه گچ را از کف راهرو پیدا ‏کرده‌بودم، هم‌چنان که راه می‌رفتم آن را به دیوار گرفته‌بودم و من نیز خطی تازه در کنار خط‌های ‏بی‌شمار روی دیوار می‌کشیدم.‏

این تنها سیلی بود که در طول زندگی تا امروز از کسی جز پدر و مادر و مأموران ساواک خورده‌ام، و ‏سخت‌ترین و دردناک‌ترین سیلی هم بود. سال‌ها دیرتر، بیست سال پیش، تینیتوس در همان گوش چپم ‏پدیدار شد. در این گوش پیوسته، شب و روز، در خواب و بیداری، صدای آزارنده‌ای شبیه صدای ‏جوشکاری، یا جرقه‌ی برق، یا مچاله شدن کاغذ آلومینیومی می‌شنوم، و چاره‌ای برای آن وجود ‏ندارد.‏

زمانی از سروصدای گوشم برای یک نویسنده‌ی معروف درد دل کردم. او دو پیشنهاد داشت: تریاک را ‏امتحان کنم؛ و کاغذ آلومینیومی بی‌صدا اختراع شود! در هفت ماه گذشته که یک پایم در بیمارستان ‏بود و در مجموع سه ماه خوابیدم، مورفین فراوان به نافم بستند. البته مؤثر بود و گوشم بعضی روزها ‏به‌کلی ساکت بود. اما مورفین هیچ به من نساخت و همواره حال خیلی بدی داشتم. پس تنها ‏می‌ماند اختراع کاغذ آلومینیومی بی‌صدا!‏

رادیوهای من:‏


Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

16 October 2016

ماوایل

داستان کوتاه و زیبایی نوشته‌ی خانم رقیه کبیری ترجمه کردم، با عنوان بالا، که در وبگاه‌های "اخبار ‏روز" و انجمن قلم آذربایجان منتشر شده‌است. طبیعی‌ست که خواندن آن را به‌شدت توصیه می‌کنم.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏