31 August 2014

از جهان خاکستری - ‏؟

دوستان گرامی که «از جهان خاکستری» را دنبال می‌کنید! سرگرم نوشتن بخش‌های پایانی و ‏هیجان‌انگیز آن هستم. این کار مدتی وقت می‌برد.‏

این بار دعوتتان می‌کنم که در این نشانی نوشته‌ای را از گزارشگر روزنامه‌ی "عصر ایران" (داخل) ‏بخوانید، که موضوع آن چندان بی‌ربط با بخش شماره 106 نیست.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

25 August 2014

اخلاق بریدن و چسباندن

‏«پرزیدنت» انجمن قلم (پن) ایران در تبعید، یعنی مقامی که قرار است از شرافت قلم و حقوق و ‏حیثیت نویسندگان سراسر جهان دفاع کند، تکه‌ای از یک ترجمه‌ی مرا برداشته، به چیزهای دیگری ‏چسبانده و به نام ترجمه‌ی خود جا زده‌است. در این نشانی بخوانید.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

24 August 2014

دفتر کانون نویسندگان ایران در تبعید

دفتر بیستم کانون نویسندگان ایران در تبعید منتشر شد. در این دفتر، اگر اشتباه نکنم، برای نخستین ‏بار در تاریخ کانون نویسندگان ایران، کاری تازه، انقلابی، و ستودنی صورت گرفته‌است: نوشته‌هایی ‏به زبان‌های بلوچی، عربی، ترکی آذربایجانی، ترکمنی، کردی، و گیلکی نیز در کنار نوشته‌های ‏فارسی در آن هست.‏

ویراستار این شماره، اسد سیف، در "چند نکته"ی خود از جمله می‌نویسد: «زبان نیز هم‌چون انسان ‏مردنی‌ست. به ادعای سازمان یونسکو هر سال به‌طور متوسط ده زبان نابود می‌شوند. هم‌اکنون ‏بیش از حدود شش هزار زبان زنده‌ی دنیا در خطر مرگ قرار دارند. این روند سیر صعودی دارد و اگر به ‏این‌سان پیش برود، تا پنج قرن آینده جز چند زبان بر کره زمین نخواهند بود.‏

در این شکی نیست که اگر زبان واحدی بر جهان حاکم می‌بود، رابطه‌ها سریع‌تر و راحت‌تر صورت ‏می‌گرفت. این پدیده را هم‌اکنون شرکت‌های فراملیتی به‌کار می‌بندند و زبان انگلیسی را به اجبار به ‏عنوان زبان رابطه برگزیده‌اند.‏

در عرصه‌ی جامعه اما موضوع فرق می‌کند. مرگ هر زبان همانا پایان تاریخ شفاهی گروهی است ‏که به آن زبان سخن می‌گفتند. یعنی این که دیگر به این زبان هیچ واقعیتی از هستی بیان ‏نمی‌شود.‏

از عمر متوسط زبان‌ها اطلاع ندارم ولی می‌دانم که می‌توان با سرکوب یک زبان مرگ آن را تسریع ‏کرد و یا با حمایت از زبانی نزار، آن را شکوفا کرد. تجربه زبان عبری در کشور اسرائیل و زبان مائوری ‏در کشور نیوزیلند را در این رابطه می‌توان نمونه‌های موفق به‌شمار آورد.‏

یونسکو در حال حاضر تنها سازمانی است که برای نجات زبان‌ها اقداماتی به عمل آورده، ‏رهنمودهایی به جامعه جهانی ارائه می‌دارد. ضرورت سه‌زبانه بودن که زبان مادری و زبان بین‌المللی ‏در آن ارجحیت دارند، از پیشنهادهای این سازمان است در حفظ و ارتقاء زبان‌ها.‏

در کنار سازمان یونسکو، نویسندگان یعنی کسانی که با واژگان سروکار دارند، بزرگ‌ترین حامی زبان ‏هستند. دولت‌های اقتدارگرا با سیاسی کردن مسأله زبان، به ممنوعیت آن رأی می‌دهند، چنان‌چه ‏جمهوری اسلامی هم‌چون رژیم پیشین زبان‌های داخل کشور را در محدودیتی کُشنده قرار ‏داده‌است. زبانی که در آن بازآفرینی صورت نگیرد، از زایایی خویش تهی می‌گردد. زبان‌های داخل ‏کشور چنین وضعیتی را تجربه می‌کنند.‏

کانون نویسندگان ایران در منشور خویش "رشد و شکوفایی زبان‌های متنوع کشور را از ارکان اعتلای ‏فرهنگی و پیوند و تفاهم مردم ایران می‌داند" و در این رابطه، مخالف "هرگونه تبعیض و حذف در ‏عرصه‌های چاپ و نشر و پخش آثار به همه زبان‌های موجود" است.‏

پذیرش این اصل حاصل سال‌ها بحث و گفت‌وگو بود. به‌کار گرفتن آن اما امکان می‌طلبد. چنین ‏امکانی اگرچه برای همکاران ما در داخل کشور ناممکن است، اقدام آن در خارج کشور، فکر می‌کنم، ‏پاسخی باشد به یک نیاز مبرم. دفاع از شکوفایی زبان‌های داخل کشور وظیفه ماست و ما هر یک ‏به شکلی در مرگ و یا تضعیف این زبان‌ها می‌توانیم نقش داشته‌باشیم.»‏

نوشته‌ی ترکی آذربایجانی به قلم من است، با عنوان "سارا باجی"، که فارسی آن هم همان‌جا درج ‏شده‌است.‏

دیگر همکاران این شماره به شرح زیر است:‏

نعمت آزرم، عسگر آهنین، محمد ارکون، مهدی استعدادی شاد، رضا اغنمی، رولان بارت، سیاگزار ‏برلیان، عبدالقادر بلوچ، فرامرز پورنوروز، فریدون تنکابنی، ملیحه تیره‌گُل، محمد جواهرکلام، شالاو ‏حه‌بیبه، حسن حسام، محسن حسام، ناظم حکمت، منصور خاکسار، نسیم خاکسار، هادی ‏خرسندی، اسماعیل خویی، محمد خلیلی، حسین دولت‌آبادی، محمد ربوبی، بهرام رحمانی، عباس سماکار، اسد ‏سیف، س. سیفی، آندره سینیاوسکی، شهلا شفیق، بهروز شیدا، هاشم صالح، جواد طالعی، ‏یوسف عزیزی بنی‌طرف، فهیمه فرسایی، محمدرضا فشاهی، زیبا کرباسی، گیل‌آوایی، وریا مظهر، ‏نجمه موسوی (پیمبری)، ناصر مهاجر، مجید میرزایی، علی میرکازهی، مجید نفیسی، مسعود ‏نقره‌کار، مسعود مولازاده، باقر مؤمنی، ابراهیم هرندی.‏

این دفتر را از کتابفروشی‌های ایرانی شهرتان، و از کتابخانه‌های عمومی سراغ بگیرید، یا در سایت ‏انتشارات فروغ آلمان (کلن) در این نشانی سفارش دهید.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

17 August 2014

نبوغ مرگ‌آور

سرنوشت انسان‌های نابغه‌ای که گویی وجودی بسیار بزرگ‌تر از جهان ما دارند، تنگی این جهان را ‏تاب نمی‌آورند و ترکمان می‌کنند، مرا به‌یاد آن مصرع عمادالدین نسیمی می‌اندازد که گفت «دو ‏جهان در من می‌گنجند، اما من در این جهان نمی‌گنجم» [منده سیغار ایکی جهان، من بو جهانا ‏سیغمازام].‏ ‏(پی‌نوشت را ببینید)

از نابغه‌های معاصر می‌توان از الویس پریسلی آغاز کرد؛ مایکل جکسون، ایمی واین‌هاوس، مالک ‏بن‌جلول، رابین ویلیامز، و...‏

یک نمونه‌ی قدیمی، آهنگساز بزرگ روس مادست موسورگسکی‌ست ‏Modest Mussorgsky (1839 ‎‎– 1881)‎‏ که استعدادی شگرف در آفریدن موسیقی داشت، اما گویی نبوغ او نیز در این جهان ‏نمی‌گنجید. او آثاری آفرید که شبیه کار هیچ آهنگساز دیگری نیست و سروگردنی برتر از آثار همه‌ی ‏آهنگسازان همدوره‌اش، و تنها گامی مانده به موسیقی مکتب امپرسیونیستی‌ست که ده‌ها سال ‏پس از او پدیدار شد. اما او کم‌وبیش همه‌ی این آثار را نیمه‌کاره رها می‌کرد، و اغلب تنها طرح اولیه‌ی ‏آن‌ها برای ما مانده است. او از حوالی بیست سالگی به قول شاملو "دست تطاول بر خود" گشود و ‏بیشتر و بیشتر به الکل پناه برد. در سال‌های پایانی زندگانی 42 ساله‌اش او را مست و مدهوش در ‏میخانه‌های پست و ارزان پتربورگ می‌یافتند.‏

بسیاری از آثار او را دوستش نیکالای ریمسکی – کورساکوف، و نیز آهنگسازان بعدی از جمله ‏الکساندر گلازونوف و دیمیتری شوستاکوویچ تکمیل و ارکسترنویسی کردند.‏

موسورگسکی چند روز پس از آن‌که نقاش بزرگ ایلیا رپین صورت او را با آن بینی سرخ در تابلویی ‏جاویدان کرد، چند روز پس از زادروز 42 سالگیش، در بیمارستانی که برای ترک الکل در آن به‌سر ‏می‌برد، درگذشت.‏

یکی از شاهکارهای او، "تابلوهای نمایشگاه" است. این اثر ممکن است در نخستین برخورد قدری ‏‏"سیمپل" و پیش‌پا افتاده به‌نظر برسد، اما موسیقی‌شناسان هم طرح اولیه‌ی آن را برای پیانو، و هم ‏ارکسترنویسی نبوغ‌آسای آن را به‌دست آهنگساز فرانسوی موریس راول در ردیف بزرگ‌ترین ‏شاهکارهای موسیقی می‌آورند. من از گوش دادن به برخی از قطعات این اثر در تنهایی یا در حال ‏رانندگی پرهیز می‌کنم، زیرا می‌ترسم که حرکات دیوانه‌واری از من سر بزند!‏

تابلوهای نمایشگاه با ارکسترنویسی راول
تابلوهای نمایشگاه برای پیانو
نیز بشنوید "شب برفراز کوه سنگی"‏

پی‌نوشت (19 اوت):‏
دوست گرامی سرکار خانم دکتر صدیقه عدالتی نکته‌ی بسیار جالبی را تذکر دادند. کتاب خاطرات ‏پژوهشگر سرشناس آذربایجانی زنده‌یاد دکتر محمدعلی فرزانه با عنوان "گذشت زمان" به‌کوشش ‏خانم عدالتی تهیه و منتشر شده‌است. به‌گفته‌ی خانم عدالتی، دکتر فرزانه پس از کندوکاوهای ‏بسیار در نسخه‌های گوناگون شعرهای عمادالدین نسیمی، در گفت‌وگوهای خود با خانم عدالتی ‏استدلال می‌کرده که نسیمی با "حروفی" بودن و "انا الحق" گفتن، نمی‌توانست به جهانی پس از ‏این جهان و به "دو جهان" اعتقاد داشته‌باشد، و نشان داده که نسخه‌برداران در این مصراع نسیمی ‏یک نقطه را جا انداخته‌اند و "ایکن" را "ایکی" خوانده‌ و نوشته‌اند، و این غلط از آن‌پس در ‏نسخه‌برداری‌ها و سپس در نسخه‌های چاپی تکرار و ماندگار شده‌است.‏

این‌ها همه برای من بسیار جالب و پذیرفتنی‌ست و بنابراین مصراع نسیمی به این صورت در می‌آید:‏

با آن‌که جهانی در من می‌گنجد، من در این جهان نمی‌گنجم.‏
منده سیغارایکن جهان، من بو جهانا سیغمازام.‏

با سپاس فراوان از خانم دکتر عدالتی.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

10 August 2014

خشم می‌ماند

این روزها خبر رسید که دو تن از بی‌رحم‌ترین جلادان تاریخ بشریت، از رهبران کامبوج "کمونیستی – ‏مائوئیستی" زیر رهبری پول‌پوت، به نام‌های نون چه‌آ ‏Noun Chea‏ (برادر شماره 2) و خیو سامپان ‏Khieu Samphan‏ با وجود گذشت نزدیک به چهل سال از جنایت‌هایشان در دهه‌ی 1970، سرانجام ‏محاکمه شده‌اند و به حبس ابد محکوم شده‌اند.‏

اینان از کسانی بودند که اراده کرده‌بودند که بهشت روی زمین را برای مردم کامبوج بسازند، و راه ‏کارشان این بود که مردم شهرها را، از کارمند و آموزگار و روشنفکر و... واداشتند که بروند گرسنگی ‏بکشند، کار اجباری کشاورزی بکنند، و روستاها را آباد کنند. هر کس را هم که مخالف خود یافتند، ‏سر بریدند. این چنین بود که حاصل کارشان کوهی از نزدیک دو میلیون جمجمه بود، و دوزخی بر روی ‏زمین.‏

عنوان این یادداشت عبارتی‌ست از زبان زنی که از شوهر و چهار فرزندش در راه ساختمان آن ‏‏"بهشت" دروغین بیش از جمجمه‌هایی ناشناس باقی نماند. البته "برادر شماره 2" و برادر سامپان در دادگاه ‏گفتند که از این جنایت‌ها به‌کلی بی‌خبر بودند و هیچ نقشی در آن‌ها نداشتند!‏

باشد تا دیر یا زود نوبت محاکمه‌ی همه‌ی "برادران" بهشت‌ساز در سراسر زمین برسد.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

03 August 2014

عضویت عبدالله ارگانی در حزب

چندی پیش نوشتم که آقای عبدالله ارگانی، که نامش با رویداد تیراندازی به شاه در سال 1327 پیوند دارد، عضو کمیته‌ی ‏آموزش تشکیلات تهران حزب توده ایران بود، جلسه‌ی این کمیته در منزل او تشکیل می‌شد و من نیز در آن شرکت داشتم.‏

یک خواننده‌ی گرامی با امضای "ناصر" اعتراض کردند که "جناب عبدالله ارگانی پس از انقلاب هیچگاه عضو حزب نشد هر ‏چند ضدیتی نیز نداشت اما به دلیل عدم عضویت ایشان شرکت ایشان در چنان جلساتی [...] غیرممکن است واحتمالا با موارد ‏دیگر در خاطرتان آمیخته است. [...] ایشان [...] هیچگاه با حزب همکاری نکرد. لطفا این مورد را اصلاح فرمایید". سپس ‏گفت‌وگویی با ایشان در پای همان نوشته داشتیم.‏

هفته‌ی گذشته در محفلی از دوستان به‌کلی به‌تصادف، بی آن‌که من هیچ به یاد این موضوع و آن بحث باشم یا احساس ‏‏"مچ‌گیری" کرده‌باشم، یا خیال داشته‌باشم چیزی را به اصرار به آقای ناصر ثابت کنم و... یکی از دوستان حاضر گفت که از ‏همان آغاز فعالیت علنی حزب پس از انقلاب، آقای عبدالله ارگانی هم‌حوزه‌ی او بوده، مرتب و فعالانه در جلسات حوزه حزبی ‏شرکت می‌کرده، حق عضویت می‌پرداخته، و بنابراین عضو رسمی حزب بوده‌است. این دوستم مقداری از دیدگاه‌های سیاسی ‏آقای ارگانی را هم نقل کرد.‏

بنابراین اکنون چند نفر شاهد عضویت رسمی عبدالله ارگانی در حزب توده ایران وجود دارند.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

27 July 2014

از جهان خاکستری - 106‏



بودن، یا نبودن؟
شرکت لوازم دیالیز صفاقی این بار، در پایان تابستان 1995، سفری به جزیره‌ی ‏یونانی کرت و شهر رتیمنون در شمال جزیره ترتیب داد. هر کس به هزینه‌ی خود تا ‏رتیمنون می‌رفت و آن‌جا، در هتل، وسایل دیالیز از پیش آماده شده‌بود. پتر پرستار سفر ‏مایورکا این بار نیز همراه ما بود. استفان هم‌اتاقی من در آن سفر هم آمده‌بود، اما من این ‏بار اتاق تکی داشتم.‏

هتل ما در صد متری ساحل و نزدیک مرکز شهر بود. بهتر از این نمی‌شد. هوا ‏عالی بود. گرما شدید نبود. هر روز نایلونی روی پانسمان شکمم می‌چسباندم و به دریا ‏می‌رفتم. اما هم وضع جسمی‌ام بدتر از پارسال بود، و هم روحم خسته‌تر. توی آب زود ‏خسته می‌شدم. برای رفتن به دیدنی‌های شهر هم نمی‌توانستم با پتر و استفان هم‌پایی ‏کنم. اکنون دیگر آن کوهنورد دیالیزی مایورکا نبودم. کشاله‌ی ران راستم سخت درد ‏می‌کرد و حسابی می‌لنگیدم. دکتر گفته‌بود که نوعی فتق در کشاله است که در اثر فشار ‏مایع دیالیز از حفره‌ی شکم ایجاد شده، و کاریش نمی‌شود کرد. هر بار پس از ده بیست ‏متر راه رفتن بار دیگر و بار دیگر به این نتیجه می‌رسیدم که نمی‌توانم با این درد ‏هم‌پای پتر و استفان بروم، و از ایشان جدا می‌شدم. تنها می‌رفتم، لنگان.‏

تا آن‌که آشنایانی خود جداگانه از سوئد آمدند و هتلی بیرون شهر گرفتند. با هم ‏با چند تور به دیدنی‌های جزیره رفتیم: هراکلیون و کاخ و معبد کنوسوس، مرکز تمدن ‏مینویی؛ شهر ساحلی چانیا، و چند جای دیگر. سرانجام نیز ماشین کوچکی کرایه کردم ‏و از رتیمنون به جنوب جزیره، به شهرک ساحلی آگیا گالینی رفتیم.‏

جاده از گردنه‌ی بلند و مه‌آلود و سرسبز "اسپیلی" می‌گذشت. جاده‌ی پیچ در ‏پیچ، مهی غلیظ و عطرآگین، بوته‌ها و درخت‌هایی متفاوت با کاج‌های یک‌نواخت ‏جنگل‌های سوئد، آرامش کوه و جنگل... این‌ها مرا به یاد گردنه‌ی حیران می‌انداخت. چه ‏زیبا. چه آرام. چه خوش عطر. آن‌جا تمشک هم پیدا کردیم. چه خوش‌مزه.‏

آگیا گالینی شهرکی نقلی و قدیمی در کوهپایه و ساحل دریا بود. ساحل شنی ‏کوچکی داشت. من کیسه‌ی دیالیز را که همراه آورده‌بودم به خود وصل کردم، و یکی از ‏همراهان توی آب پرید، اما دقایقی بعد با درد شدید نیش عروس دریایی بیرون دوید. ‏صاحب مهربان کافه‌ی ساحلی استکانی عرق رازیانه‌ی یونانی "اوزو" به او داد تا روی ‏جای نیش عروس دریایی بمالد، و درد او بی‌درنگ ناپدید شد.‏

خوش و خندان از این سفر ماجراجویانه، به رتیمنون بازگشتیم. اما شب در هتلِ ‏آشنایان، با یکی از آنان گفت‌وگویی سخت تلخ و دردآور داشتم؛ تلخ‌تر از زهر؛ دردآورتر از ‏نیش عروس دریایی؛ یکی از دردناک‌ترین گفت‌وگوهای زندگانیم؛ همچون کفاره‌ای برای ‏خوشی آن‌روز. حرف‌هایی به این تلخی هرگز، در هیچ دورانی از زندگانیم از هیچ‌کس ‏نشنیده‌بودم. البته این آشنایم هر چه گفت، واقعیت‌های موجود بود، بی راه حلی که از ‏این تن رنجور و خائن و روح خسته‌ی من بر آید.‏

سپس، دیروقت شب رفته‌بودم، ماشین را پس داده‌بودم، و اکنون، سر راه هتل، در ‏تاریکی شب بر ساحل ایستاده‌بودم و موج‌های سیاه‌رنگ دریا را تماشا می‌کردم. مست ‏نبودم. تمام روز رانندگی کرده‌بودم. آن دورترک‌های روی آب، چراغ یک قایق ماهیگیری ‏در دل سیاهی سوسو می‌زد. دلم خون بود از حرف‌های تلخی که شنیده‌بودم. در دل من ‏نیز موج‌های سیاهی می‌آمدند و می‌رفتند، با آن پرسش جاودان: بودن، یا نبودن؟

نه، این زندگی دیگر ارزش ماندن ندارد. موجودی بی‌خاصیت و به‌دردنخور شده‌ام. ‏تا کی رنج و شکنجه‌ی این دیالیز لعنتی را تحمل کنم؟ و چرا؟ که چه بشود؟ چه ‏سودی از من به چه کسی می‌رسد؟ چه دردی را از چه کسی دوا می‌کنم؟ این چه کار ‏احمقانه‌ای‌ست که چهار بار در روز این مایع توی شکم را عوض می‌کنم، که دو بار در ‏هفته به بیمارستان می‌روم و هر بار پنج ساعت می‌خوابم تا خونم را پاک کنند. دیگر ‏خسته شده‌ام. سراپا بوی دارو می‌دهم. سراپای تنم، همه‌ی مفصل‌هایم درد می‌کند. ‏اسکلتم گویی می‌خواهد از هم فرو بپاشد. چه سودی، چه لذتی از این زندگی پر درد و ‏رنج می‌برم؟ از تحمل این همه رنج چه چیزی به دست می‌آورم؟ دیگر چه کسی‌ست که ‏اهمیتی به من بدهد، اعتنایی به من بکند، ارزشی در موجودیت من ببیند؟ دیگر کدام ‏زنی‌ست که بتواند مرا برای همینی که هستم، همینی که شده‌ام، دوست بدارد؟ پس ‏دیگر چه رؤیایی می‌ماند؟ بازگشت به میهن؟ زیبایی‌های گردنه‌ی حیران؟ اما آیا چیزی ‏از آن میهنی که داشتم باقی گذاشته‌اند؟ چیزی از آن جاها و چیزهای خاطره‌انگیز ‏گذاشته‌اند بماند؟ با این تن و جان رنجور آن‌قدر زنده می‌مانم که دوباره ببینمش؟ ‏زیبایی‌های گردنه‌ی اسپیلی جزیره‌ی کرت؟ همین؟ آیا همین بود سهم من از زندگی؟ ‏خوشی‌ای که به همین سادگی با سخنانی زهرآهگین بر باد می‌رود؟

ای‌کاش می‌شد همه‌ی این‌گونه دردها را هم با مالیدن چیزی مانند اوزو ناپدید ‏کرد. اما نمی‌شود. داستایفسکی نبود که در "خاطرات خانه‌ی مردگان" نوشت: «هیچ ‏انسانی نمی‌تواند بی داشتن هدفی که برای رسیدن به آن می‌کوشد، زندگی کند؛ اگر ‏انسان نه هدفی داشته‌باشد و نه امیدی، این بدبختی بزرگ جانوری مخوف از او ‏می‌سازد.»؟ یا رومن رولان نبود که در "جان شیفته" نوشت: «چه کسی، در تنهایی بی ‏بهره از عشق، چه کسی بی غرور آماده‌ی نبرد است؟ برای چه نبرد کند کسی که باورش ‏نیست ثروت‌هایی والا دارد که باید از آن دفاع کرد و باید به خاطر آن پیروز گشت یا ‏مرد؟»‏

در کودکی کسانی را دیده‌بودم که کلیه‌هایشان از کار افتاده‌بود. تن اینان ورم ‏می‌کرد، پوستشان از مسمومیت اوره سبز تیره و بدرنگی می‌شد، به‌تدریج تیره‌تر ‏می‌شدند، و دو هفته بعد می‌مردند. دیالیز تنها طولانی کردن آن رنج دو هفته‌ای‌ست. ‏اکنون بیش از سه سال است که سراسر روزهایم به کار کردن و امور دیالیز، یعنی به ‏زنده نگاه‌داشتن خودم می‌گذرد. با تحمل این همه رنج فقط دارم خودم را زنده نگه ‏می‌دارم. و آن‌وقت کسانی نیز این‌چنین شرنگ در جانم می‌ریزند. روحم تکه‌پاره ‏شده‌است. کورسوی زندگی خیلی وقت است که در وجودم فرو مرده‌است و حتی سوسوی ‏بی‌جان چراغ آن قایق را هم ندارد. چرا این رنج را به‌تن خریده‌ام؟ چرا خود را راحت ‏نمی‌کنم؟ چرا به زندگی چسبیده‌ام؟ با کدام دلخوشی؟ با کدام انگیزه؟ به چه امیدی؟ ‏اکنون بهترین موقعیت است. می‌روم توی آب. آرام آرام پیش می‌روم. چسباندن ‏پلاستیک روی پانسمان شکم هم لازم نیست. تا جایی که می‌توانم شنا می‌کنم، تا جایی ‏که نیرویم به پایان برسد. و آن‌جا... دیگر نیرویی برای بازگشت نمانده. همان‌جا از ‏همه‌ی این شکنجه‌ها، از همه‌ی این تلخی‌ها، از بار هستی رها می‌شوم. راحت می‌شوم. ‏راحت ِ راحت... دیگران هم از تحمل من راحت می‌شوند. آری، سرنوشت من هم این بود، ‏برادر، که با چه ماجراهایی از چنگال مرگ در میهن بگریزم، از مرگ تدریجی اما تند در ‏شوروی بگریزم، و آنگاه، این‌جا، در غربتی مضاعف، در آب‌های غریب این جزیره‌ی ‏یونانی، خود را به آغوش مرگ بیافکنم. چه می‌شود کرد؟ سرنوشت است دیگر. این هم ‏از زندگی من! چیزی از آن نفهمیدم. گمان نمی‌کنم که پتر و استفان تا یکی دو روز ‏متوجه غیبت من شوند. بعد هم که جسدم را از آب بگیرند، روزنامه‌های محلی ‏می‌نویسند: «همه‌ی نشانه‌ها حاکی از آن است که جسدی که از آب گرفته‌شده متعلق ‏به مرد 42 ساله‌ی تبعه‌ی سوئد است که چندی پیش از هتل محل اقامت خود ناپدید ‏شد. به گفته‌ی پزشکی قانونی وی بیمار بود و گمان می‌رود که در برآورد نیروی خود ‏خطا کرده، و زیادی از ساحل دور شده‌است.» و... همین. آن نقطه‌ی پایان جمله، ‏نقطه‌ی پایان زندگی‌نامه‌ی کوتاه و بی‌بار من خواهد بود.‏

موج‌های کوچک دریای سیاه‌رنگ گویی تا درون من امتداد می‌یافتند؛ می‌رفتند و ‏می‌آمدند. تنها دوست ِ تنهاترین تنهایی‌هایم، بخش سوم از سنفونی پنجم شوستاکوویچ ‏در سرم جریان داشت. این ترنم روح من است. این خود منم. شوستاکوویچ چگونه ‏توانسته آن را بسازد؟ آن تنهاترین پرنده‌ی باران‌خورده‌ی نشسته بر سیم تلگراف در ‏تیره‌ترین دشت جهان که با اوبوآ و کلارینت و فلوت نواخته می‌شود، خود من بودم ‏اکنون آن‌جا ایستاده بر ساحل تاریک. آن دنگ... دنگ... آرام هارپ و سلستا در پایان ‏قطعه، گویی واپسین قطره‌های عشق به زندگی بود که از پیکر من روی شن‌های ساحل ‏می‌چکید. اینک وقت رفتن بود... بدرود همه‌ی شمایانی که دوستتان داشتم و دارم. ‏بدرود دریا و موج و تاریکی. بدرود سوسوی چراغ قایق. بدرود سبلان سرفراز که چشم بر ‏تو دوختم و پایداری از تو آموختم. اما دیگر پایی برای ایستادن ندارم. دیگر توانی برایم ‏نمانده... مرا، این فرزند دورافتاده از دامانت را، ببخش. خسته‌ام... خسته... خسته... تلخ ‏است این زندگی... چه تلخ... چه تلخ...‏

خواستم به‌سوی آب بروم، اما ناگهان یک عکس قدیمی آن‌چنان زنده پیش ‏چشمانم آمد که تکان خوردم: دخترکی خردسال در چمنزاری آفتابی کنارم ایستاده‌بود، ‏با هر دو بازویش کمرم را محکم در آغوشش می‌فشرد و نمی‌گذاشت گامی به‌پیش ‏بردارم.‏

***
این پیوند را برای آغاز بخش سوم سنفونی پنجم شوستاکوویچ تنظیم کرده‌ام. بخش سوم در دقیقه ‏‏ ۳۴ و ۱۰ ثانیه به پایان می‌رسد و بخش چهارم آغاز می‌شود که فضای به‌کلی دیگری دارد و موضوع ‏این نوشته نیست.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

20 July 2014

بس کن!‏

بیست‏‌‏وپنج سال پیش (1989) در چنین تابستانی، ترانه‏‌‏ی ‏Stop‏ با اجرای سم برائون ‏Sam Brown‏ در صدر ‏همه‏‌‏ی لیست‏‌‏های "تاپ" موسیقی پاپ جهان، از "تاپ 10" تا "تاپ 100" قرار داشت.‏

در آن هنگام من تازه یک سال بود که از قرارگاه پناهندگان به خانه‏‌‏ام در استکهلم منتقل شده‏‌‏بودم، و نخستین ‏تلویزیون زندگانیم را خریده‏‌‏بودم. کانال های تلویزیونی از طریق کابل (به‏‌‏جای آنتن) و کانال ‏MTv‏ چیزهای ‏نوظهوری بودند و من با شگفتی و کنجکاوی فراوانی ویدئوهای موسیقی پاپ را از این کانال تماشا می‏‌‏کردم. در آن ‏میان ترانه‏‌‏ی ‏Stop‏ در صدر لیست من نیز قرار داشت، و هنوز چه‏‌ زیباست.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

13 July 2014

آی آدم‌ها...‏

یک آتش‌نشان فلسطینی کمک می‌خواهد
آی آدم‌ها...‏
ده‌ها تن دارند این جا می‌سپارند جان...‏

عکسی بسیار گویا از عکاس فلسطینی محمود حمص کارمند "فرانس پرس" که پیشتر جایزه‌هایی هم برده‌است. و ‏عکس چه‌قدر شبیه تابلوی "فریاد" ادوارد مونک است. منبع عکس: روزنامه‌ی سوئدی ‏Dagens ‎Nyheter‏ امروز.‏

هفته‌ی پیش این پیوند با عکس‌هایی از متروی بوستون (امریکا) در پشتیبانی از مردم فلسطین در ‏اینترنت دست‌به‌دست می‌گشت. گسترده‌تر باد این فعالیت‌ها!‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

06 July 2014

حیف!‏

در نوشته‌ای درباره‌ی باکوی نامهربان از خوانندگان آذربایجانی فلورا کریم‌اوا و یالچین رضازاده نام بردم. ‏به‌گمانم بهتر است که چند کلمه بیشتر درباره‌ی آنان بنویسم.‏

من از سال‌های پایانی دبیرستان و با گوش دادن به رادیوی باکو از رادیوگوشی ساخت خودم، از ‏جمله با صدای زیبا و گیرای این دو خواننده آشنا شدم. فلورا کریم‌اوا گویا نوزده ساله بود که ترانه‌ی ‏‏"حیف" را خواند، و گفتند که صدای او بیش از 4 اوکتاو را می‌پوشاند؛ و یالچین رضازاده نیز در حوالی ‏همان سن و سال ترانه‌ی "طالعیم منیم" را خواند، و او را دمیس روسوس ‏Demis Roussos‏ آذربایجان ‏نامیدند. از آن‌پس همواره در کمین بودم تا تازه‌ترین ترانه‌هایی را که این دو می‌خواندند از رادیو ضبط ‏کنم، تا آن‌که به‌تدریج صفحه‌هایی از آنان نیز در صفحه‌فروشی "کارناوال" تهران پدیدار شد.‏

یکی از زیباترین ترانه‌هایی که فلورا همراه با ارکستر سازهای ملی خواند "اوخو تار" بود که در میان ‏شنوندگان "اتاق موسیقی" دانشگاه صنعتی آریامهر (شریف) علاقمندان فراوانی داشت.‏

در شوروی و حتی در باکو هرگز فرصتی برای گوش دادن به رادیو یا تلویزیون باکو و شنیدن صدای این ‏دو پیش نیامد، تا چه رسد دیدارشان از نزدیک. پس از همه‌ی ماجراهایم، پس از پنج سال زندگی در ‏سوئد، یکی از انجمن‌های آذربایجانیان سوئد در ماه مارس 1991 فلورا و یالچین را همراه با ‏ارکسترشان برای اجرای کنسرت به استکهلم دعوت کرد. دوستان این انجمن از من خواستند که در ‏حاشیه‌ی اجرای این برنامه با آنان همکاری کنم، و من با آن‌که هنوز با جمهوری آذربایجان و موسیقی ‏آذربایجانی قهر (!) بودم، به خاطر عشق دوران جوانی به صدا و موسیقی این دو خواننده، پذیرفتم.‏

همه‌ی گروه موسیقی و همراهانشان در شب ورود به استکهلم در سالن پذیرایی تعاونی مسکن ‏خانه‌ام میهمان من بودند و از آنان با شام و شامپاین پذیرایی کردم. در روزهای بعد نیز دیدارهای ‏گرمی با فلورا و یالچین و اعضای گروه ارکستر داشتیم و عکس‌ها و ویدئوهای فراوانی از آن دیدارها ‏باقی‌ست.‏

نهادی که از سوی آذربایجان برای تأمین این سفر و برگزاری کنسرت همکاری کرده‌بود، "انجمن وطن" ‏نام داشت که خود را "انجمن ارتباط فرهنگی آذربایجان با هم‌وطنان مقیم خارج" توصیف می‌کرد و یک ‏نشریه‌ی ارگان داشت به‌نام "اودلار یوردو" [سرزمین آتش] که گویا از سال 1960 منتشر می‌شد.‏

هنوز بقایای نظام شوروی در نهادهای دولتی و اداری جمهوری آذربایجان وجود داشت، و از همین رو ‏هنوز به سبک دوران شوروی یک "کمیسر فرهنگی – سیاسی" به‌نام جوانشیر را با این هنرمندان ‏همسفر کرده‌بودند تا مواظب باشد که اینان از نظر سیاسی و رفتاری دست از پا خطا نکنند و ‏آبروریزی نشود. جوانشیر پس از بازگشت به باکو سفرنامه‌ای در "اودلار یوردو" نوشت و چند نسخه ‏از آن را برای من فرستاد. او در آن سفرنامه از جمله درباره‌ی من می‌نوشت:‏

«شیوا ما را به شام میهمان می‌کند. این هم‌وطنمان که در آزمایشگاه یکی از مؤسسات سوئد کار ‏می‌کند، سال‌ها پیش اپرای "کوراوغلو" اثر آهنگساز بزرگمان ع. حاجی‌بیکوف را به زبان فارسی ‏ترجمه کرده‌است. هم‌وطنمان که مهری بی‌پایان به موسیقی و ادبیات آذربایجان دارد، مشغول ‏کارهای پژوهشی تازه‌ای‌ست.»‏

اما تجربه‌ی میزبانی از گروه‌های مشابه در آن دوران، به من و بسیاری دیگر نشان داد که کم‌وبیش ‏همه‌ی آن هنرمندان، به استثنای فلورا و یالچین و گروه همراهشان، از این سفرها انتظار کسب پول ‏غربی دارند و برای شکار پول و هدیه و سوغاتی، برای تجارت می‌آیند. افراد انجمن‌های دعوت‌کننده در این‌جا بارها ‏بگومگوهای دشواری بر سر پول و شکل پذیرایی و برآوردن انتظارها و توقع‌ها با نوازندگان و همراهان ‏خوانندگان داشتند. بسیاری از برنامه‌گذاران پس از چند تلاش، در آن دوران، توبه کردند و این فعالیت ‏را رها کردند.‏

فلورای مهربان چند ماه بعد دعوتنامه‌ای برای سفر به باکو برایم فرستاد. اما چه دیر و چه حیف! من ‏که در باکو بودم، و مهری ندیدم، و اکنون با بیماری کلیه دست‌به‌گریبان بودم و یک پایم پیش "دکتر ‏دراکولا" بود – نمی‌توانستم به سفری دور بروم.‏

از فلورا: حیف، اوخو تار، کؤچری قوشلار، طلبه‌لیک ایل‌لری
فلورا در ویکی‌پدیا

از یالچین: طالعیم منیم، باکی صاباحین خیر، دورنالار‏، گل باریشاق، اؤزومدن کوسورم
یالچین در ویکی‌پدیا

Tags: Flora Karimova, Yalchin Rzazade, Flora Kərimova, Yalçın Rzazadə

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏