24 June 2012

En bra Ström‏ "جریان" خوب ‏

Onsdagen den 20 juni råkade jag höra två godbitar i programmet Ström i P2: Den ena skapad av ‎Jonsson/Alter, två svenska konstnärer som bor i Berlin, och den andra av polska konstnären Jacaszek. ‎Missa inte dessa om ni tycker om elektronisk musik. De första har skapat en ny typ av ”house”, och den ‎andra gör elektronisk musik i barock stil.‎

hit, starta programmet från den 20 juni, och lyssna från 3:40 till 23:40 och från 39:40 till slutet. ‎Programmet finns tillgängligt tom den 20 juli. Men annars finns många verk av dessa konstnärer även i ‎You Tube. Sök bara deras namn. ‎متن فارسی را در ادامه بخوانید

چهارشنبه‌ی گذشته بیستم ژوئن به تصادف برنامه‌ی "جریان" را از شبکه‌ی دوم رادیوی سوئد شنیدم و ‏با دو قطعه موسیقی الکترونیک زیبا آشنا شدم. نخستین قطعه کار دو هنرمند سوئدی‌ست که در برلین ‏زندگی می‌کنند، به نام یونسون و آلتر ‏Jonsson/Alter‏ و دیگری ساخته‌ی هنرمندی لهستانی‌ست به نام ‏یاساشک ‏Jacaszek‏. اگر موسیقی الکترونیکی دوست دارید، این‌ها را از دست ندهید. دو نفر نخست ‏نوع تازه‌ای از موسیقی "هائوس" آفریده‌اند، و هنرمند لهستانی موسیقی الکترونیک را با سازها و سبک ‏باروک تلفیق کرده‌است.‏

اگر در سوئد هستید به این نشانی بروید و برنامه بیستم ژوئن را از دقیقه‌ی 3:40 تا 23:40 و سپس از ‏‏39:40 تا پایان برنامه گوش دهید. این برنامه فقط تا بیستم ژوئیه در دسترس است. اما آثار فراوانی از ‏این هنرمندان در یوتیوب نیز موجود است. کافیست نام آنان را در یوتیوب بجویید.‏ دو نمونه از اولی‌ها: 1، 2، و دو نمونه از دومی که به‌ویژه توصیه می‌کنم: 1، 2

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

17 June 2012

از جهان خاکستری - 73‏

آزاده‌جان، سلام!‏

اجازه بده دیگر زهر مار نگویم، زیرا به‌فرض اگر هم که تو سلام گفته‌بودی، من بودم که می‌باید می‌گفتم ‏‏"سلام و زهر مار"! ولی حالا، کار نداریم. تو سلامی و کلامی نگفته‌ای. من همین‌طور نامه نوشته‌ام و ‏جواب که هیچ، یک کلمه احوال‌پرسی هم از سوی تو نیامده. ولی من هنوز گوش شنوایی برای درد ‏دل‌هایم ندارم و چاره‌ای ندارم جز آن‌که بنویسم و برای تو بفرستم. برای دیوار که نمی‌توانم بنویسم! ‏بگذریم از این که تو سال‌هاست که دیگر فرقی با دیوار برایم نداشته‌ای. ولی، حالا، فرض می‌کنیم که تو ‏دیوار نیستی و یک جو احساس هنوز در وجودت هست.‏

خلاصه، این را می‌خواستم بگویم که دیروز به دعوت دوستی رفته‌بودم به یک مهمانی در کلبه‌ای توی ‏دوردست‌های جنگل. آن‌جا، جایت خالی نباشد، توی این ناف تابستان سوئد، بارانی می‌آمد که به قول ‏رشتی‌ها "ایتا بیگیر بوشو به آسمان!" [یکی رو بگیر برو تا آسمون] و چاره‌ای برایمان نماند جز آن‌که ‏به‌جای گردش در دامان طبیعت، بنشینیم توی کلبه و ورق‌بازی بکنیم. حریفان من از جمله دو دختر ‏نوجوان بودند که مغزشان بسیار بهتر از مغز "پوسیده"ی من و همدستم کار می‌کرد. در این میان آرایش ‏یکی از این دو دختر نگاه مرا به خود کشید: دختری با نامی ارمنی، اما با رگه‌هایی از بندر انزلی ‏‏(پهلوی) – صورتی زیبا، چشمانی روشن، و آبشار موهای فرفری و بلند که همه را از سوی راست ‏سرش جاری کرده‌بود. چه منظره‌ی آشنایی!‏

همه‌ی چند دستی که بازی کردیم، همه را به تیم مقابل، یعنی تیمی که این دختر نیز عضوش بود، ‏باختیم، ولی می‌خواهم ادعا کنم که باختمان هیچ تقصیر من نبود! با همه‌ی احوال حواسم جمع بود. ‏ولی عجب شبیه عظیمه بود! عجیب مرا یاد او می‌انداخت: عظیمه حکیم‌زاده. حسودیت نشود ‏آزاده‌جان! من باید به‌تدریج درباره‌ی دختران زیبای شهرم برایت بنویسم.‏

‏... و شهرم! این شهرم را جوان‌ترین عمویم "شهرستانی توز تورپاق" می‌نامید [شهرستان گرد و خاک]، ‏و من که شهری می‌خواستم که به آن افتخار کنم، گیج و گول می‌ماندم که به چه چیز این شهر افتخار ‏کنم؟ راست می‌گفت عمویم. شهرمان، اگر اشتباه نکنم، تا اواسط دهه 1340 حتی یک خیابان آسفالته ‏نداشت. حتی خیابان اصلی شهر که از دروازه‌ی آستارا شروع می‌شد و به دروازه‌ی سراب و تبریز ختم ‏می‌شد، آسفالته نبود. برای آن‌که توز تورپاق [گرد و خاک] نشود، بر کف خاکی این خیابان نفت سیاه ‏می‌پاشیدند. تنها یک تقاطع به‌سوی مسجد عالی‌قاپو و مقبره‌ی شیخ صفی‌الدین در طول این خیابان ‏وجود داشت و اسم خاص "چهار راه" را بر آن نهاده بودند. "چهار راه" که می‌گفتی، معلوم بود منظورت ‏کجاست. اما همین موقع‌ها بود که دکتر احمد نائبی به شهرداری اردبیل انتخاب شد. او شخصیتی ‏درستکار و "انقلابی" بود و از این هنگام بود که هم صفت و هم وجود "توز تورپاق" کم‌کم از شهرستان ‏من رخت بر بست.‏

‏(از راست: آقای یزدانی؟ آقای فرخی، پدرم صالح فرهمند، احمد نائبی شهردار اردبیل، ناشناس، یکی از ‏خاندان متیقنی‌ها؟)‏

ولی، چه داشتم می‌گفتم: آها، عظیمه! در این شهرستانی که هنگامی بزرگ‌ترین نقش را در تاریخ ‏ایران و در تاریخ دین و مذهب بازی کرده‌بود، شهرستانی که شاه عباس صفوی در سفر به آن از شش ‏فرسنگی موزه‌هایش را می‌کند و برهنه‌پا آن شش فرسنگ را می‌پیمود، شهرستانی که خاستگاه ‏جنگ‌های حیدری و نعمتی بود، چه، شیخ حیدر نواده‌ی صفی‌الدین از آن‌جا برخاسته‌بود و هنوز در آن‌جا ‏مدفون‌است – آری در همین شهرستان نیز نمی‌شد دختران زیبا نباشند. مگر می‌شود جلوی انتخاب ‏انواع را گرفت؟! و اکنون، در سال‌هایی که من دانش‌آموز دبیرستانی بودم، تنی چند از این دختران در ‏این شهر، در این شهری که تعداد مسجدهایش بیش از تعداد بقالی‌هایش بود، بی‌چادر می‌رفتند به ‏مدرسه!‏

آزاده جان، حالا بگذریم از این که من چه‌قدر با تو قهرم! کار نداریم! ولی نمی‌دانی، نمی‌دانی که همین ‏خود بی‌چادر بودن در آن شهر چه معنی داشت. حالا من هیچ از زمان حرف نزدم ها! یعنی کار نداریم که ‏زمان "تمدن بزرگ" شاهنشاه بود! همان زمان، همان زمان ِ "تمدن بزرگ" شاهنشاه زنان و دختران ‏بی‌چادر اردبیل را می‌شد با انگشتان دست شمرد: بیشتر نبودند. و یکی از آنان همین عظیمه بود. من ‏هیچ از ایل و تبار و خانواده و تاریخچه‌شان نمی‌دانم. از "مهاجران" استالینی بودند که در اردبیل "چروون" ‏می‌نامیدندشان؟ از شهر دیگری به اردبیل "تبعید" شده‌بودند؟ نمی‌دانم. هیچ نمی‌دانم. همین‌قدر ‏می‌دانم که همه – آری "همه"ی پسران دبیرستانی اردبیل دل به او باخته بودند. چرا تعارف کنیم؟ در ‏شهرستان "توز تورپاق" با زنان و دختران چادری، وقتی که دختری دبیرستانی در کوچه و خیابان ‏می‌خرامد، همه‌ی خرمن گیسوانش را از یک‌سوی سرش آویخته‌است، سرش را به عشوه‌ای دل‌انگیز ‏به سویی خم کرده‌است، با چشمانی خمار از زیر چتری روی پیشانی‌اش نیم‌نگاهی به‌سویت می‌افکند، ‏و بی اعتنا راهش را می‌رود، من نه، تو، آزاده جان، تو هم اگر بودی، راستش را بگو، ته دلت چیزی ‏نمی‌جنبید؟

حالا همه‌ی این‌ها را گفتم، آزاده جان، اما با همه‌ی این‌که شکوه و زیبایی عظیمه را می‌ستودم، از ‏بچگی طرفدار موهای صاف و لخت و سنگین بودم، و نه موهای فرفری از نوع او و بنابراین خوشحالم از این‌که، ‏با همه‌ی ستایش زیبایی عظیمه، دل در سوداهای دیگری داشتم و دل به او نباختم. چرا؟ زیرا تراژدی بعدی برایم سنگین می‌بود: در سال ‏پایانی دبیرستان بودم که عظیمه از شهرمان غیبش زد، و در آستانه‌ی انقلاب بهمن 1357 اخبار ‏شگفت‌انگیزی در روزنامه‌ها منتشر شد: در خانه‌ای در خیابان امیرآباد تهران تیراندازی شده‌بود، کسانی ‏کشته شده‌بودند، و یکی‌شان، زنی بود به نام عظیمه حکیم‌زاده. آن موقع اوج درگیری‌های تیم‌های ‏چریکی با ساواک بود، اما در این مورد ویژه هیچ اشاره‌ای به تعلق عظیمه و هم‌خانه‌ای‌هایش به ‏گروه‌های سیاسی و چریکی نبود. در داستان‌های روزنامه‌ها اشاره‌هایی به ماجراهای جاسوسی ‏می‌نوشتند. داستان چه بود؟ جریان چه بود؟ هرگز ندانستم، و هنوز نمی‌دانم. این داستان در شلوغی داستان‌های انقلاب ماست‌مالی شد و گم و گور شد. گمان نمی‌کنم کسی جز ‏عاشقان دلخسته‌ی عظیمه به آن فکر کرده باشد. ‏پرویز ثابتی در خاطراتش ‏می‌گوید که بسیاری از این داستان‌ها ساخته‌ی ساواک بود برای برخی دام‌گستری‌ها. من از این ‏مسایل سر در نمی‌آورم. فقط می‌خواهم بپرسم: چه شدی عظیمه جان؟ چه شدی عظیمه ‏حکیم‌زاده‌ی زیباروی عشق همه‌ی نسلی از پسران اردبیل!‏

آزاده جان، حریفان نوجوانم هوشمندانه بازی می‌کردند و می‌بردندم. عیبی نداشت. بگذار ببرند! نه آن ‏دخترک نوجوان و نه هیچ‌یک از حاضران داستان عظیمه را نمی‌دانستند و هیچ نمی‌دانستند چه ‏آشوبی‌ست در دلم و چگونه راه گم کرده‌ام در چین و شکن آبشار گیسوان دخترک همبازی نوجوانم، با ‏خیال عظیمه حکیم‌زاده‌ی زیبا و با شکوه، هر چند که عاشق دختران دیگری بودم، که داستانشان را...‏

حالا برو، آزاده‌جان! دیوار هم که باشی، شاید باز برایت بنویسم!‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

11 June 2012

می‌دونی؟

تقدیم به ممی

چند وقتی بود که شایعات خیلی قوی شده‌بود که می‌خوان گروه بزرگی رو آزاد کنن. بعد از اومدن و ‏رفتن بازرس‌های صلیب سرخ جهانی و عفو بین‌المللی هم که دیگه اوضاع زندان‌ها حسابی شل و ول ‏شده‌بود: روزنامه می‌دادن، ورود همه جور کتاب آزاد شده‌بود، میوه می‌دادن، ملاقات آزاد شده‌بود، ‏داخل بندها و توی حیاط دیگه هیچ پاسبونی نبود، گروه‌های توی زندان هی با هم جلسه می‌ذاشتن، ‏توی حیاط هم که راه می‌رفتن مدام با هم پچ‌پچ می‌کردن... خلاصه، همه چیز یهو عوض شده‌بود.‏

دنباله (کلیک کنید) ‏Read more…

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

03 June 2012

ناظم حکمت 110

سرانجام فرصتی یافتم، نوشته‌ی قدیمیم "ابعاد جهانی یک شاعر" را بازنگری و ویرایش کامل کردم و ‏غلط‌هایش را درست کردم. آن نوشته با توضیحی تازه در این نشانی منتشر شده‌است.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

27 May 2012

زمان همه چیز را می‌پوساند

با فزون بر 22 سال کار در این جایی که بوده‌ام، اکنون یکی از ریش‌سفیدان شرکتمان به‌شمار می‌روم، ‏اما نه ریش‌سفیدترین، زیرا پنج شش نفر سال‌های طولانی بیش از من این‌جا بوده‌اند. این روزها یکی از ‏این همکاران گیس‌سفید، یکی از منشی‌های شرکتمان به نام آن‌ماری بازنشسته می‌شود و برای ‏مراسم تودیع او همکاران از من خواستند که از آلبوم‌های شرکت عکس‌های او را از آغاز تا امروز در آورم ‏و آلبومی برای هدیه به او تهیه کنم.‏

آن‌ماری چهل و شش سال در این شرکت کار کرده‌است. آری، چهل... و... شش... سال! یعنی این که ‏او دختربچه‌ای نوزده ساله بود که در این‌جا آغاز به‌کار کرد، و اکنون در شصت و پنج سالگی بازنشسته ‏می‌شود. ورق زدن این آلبوم‌ها برایم بسیار دردناک بود، و به‌ویژه هنگامی که نخستین عکس او را در یک ‏جشن باشگاه همکاران در سال 1966 یافتم، دقایقی بهت‌زده و حلقه‌ای اشک در چشمان نمی‌دانستم ‏چه کنم: عکس دختری جوان و موطلایی را نشان می‌دهد، با لبخندی وه چه شیرین و شاد و از صمیم ‏قلب، که دل سنگ را هم آب می‌کند. و اکنون آن‌ماری خانمی‌ست با وزنی دست‌کم دو برابر آن دخترک، ‏با گیسوانی یک‌دست سپید، با عینکی ته‌استکانی، و سمعکی در گوش.‏

در آلبوم‌ها عکسی از خودم نیز یافتم، مربوط به بیست سال پیش، هنگامی که تازه دو سال بود در ‏این‌جا کار می‌کردم. یک کنفرانس بزرگ جهانی درباره‌ی تازه‌ترین دستاوردهای طراحی و محاسبات ‏کمپرسورهای مارپیچی در شرکتمان برگزار کرده‌بودیم، و در این صحنه دارم کاری غیر ممکن را که ‏ممکن‌اش کرده‌ام توضیح می‌دهم: برنامه‌ای با عملیات موازی ‏multitasking‏ را از سیستم "مکسیم" به ‏‏"پی‌سی" منتقل کرده‌ام و به برنامه‌ای با عملیات زنجیره‌ای ‏sequential‏ تبدیل کرده‌ام که سیگنال‌های ‏ارسالی از کمپرسور در حال آزمایش را دریافت می‌کند، دما و فشار و دور موتور و غیره را روی صفحه ‏نشان می‌دهد و هم‌زمان راندمان و دیگر موارد لازم را نیز محاسبه می‌کند و نشان می‌دهد.‏

این نخستین سخنرانی من در طول زندگی به زبان انگلیسی‌ست. سخت عصبی و هیجان‌زده‌ام. در ‏یکی دو سال پیش از آن هر بار دهان باز کرده‌ام که چیزی به انگلیسی بگویم، چیزی قاطی با روسی ‏گفته‌ام. این‌جا نزدیک بیست نفر از بزرگ‌ترین متخصصان کمپرسورسازی از بزرگ‌ترین شرکت‌ها در سراسر جهان دارند با ‏چشمانی گردشده و دهانی نیمه‌باز تماشایم می‌کنند و به حرف‌هایم گوش می‌دهند: نکند دارم روسی ‏قاطی می‌کنم؟ نکند دارم چرت و پرت می‌گویم؟ همسر یکی از مهندسان امریکایی در سکوت سنگین ‏اتاق زیر گوش شوهرش پچ‌پچ می‌کند. بی‌گمان دارد می‌گوید که من لهجه‌ی بریتانیایی را با لهجه‌ی ‏امریکایی قاطی می‌کنم! ناگهان یکی از مهندسان بی مقدمه می‌پرسد: این برنامه را می‌فروشید؟ و ‏دستپاچه و عصبی که من هستم، بسیار خشن و قاطعانه پاسخ می‌دهم: خیر! مدیر پروژه که در کنارم ‏ایستاده من‌ومنی می‌کند و به آن مهندس می‌گوید که بعد می‌توانیم در این باره صحبت کنیم.‏

بعدها فهمیدم که سکوت و شگفتی آن مهندسان از آن رو بود که هیچ کدام هنوز سیستم ‏آزمایشگاهی کامپیوتری نداشتند و این سیستم برایشان به‌کلی تازگی داشت.‏

... و من خود نیز در آن هنگام هنوز "تازه" بودم. هنوز چند فاجعه را از سر نگذرانده‌بودم. هنوز نپوسیده ‏بودم. این عکس، و آن عکس آن‌ماری جوان با آن لبخند شیرین مرا به یاد جمله‌ی خردمندانه‌ی آن مرد در ‏فیلم "برگشت‌ناپذیر" می‌اندازد که گفت: "زمان همه چیز را می‌پوساند".‏

برگشت‌ناپذیر ‏Irreversible‏ فیلمی‌ست با بازی محبوب من مونیکا بل‌لوچی و شوهرش. داستان این فیلم ‏از پایان به آغاز جریان می‌یابد و صحنه‌های بسیار فجیعی دارد. مصاحبه‌ای با مونیکا دیده‌ام که در یوتیوب ‏وجود داشت، اما اکنون پیدایش نمی‌کنم. در آن مصاحبه مونیکا می‌گوید که به هنگام نخستین نمایش ‏فیلم شوهرش که در سالن سینما کنار او نشسته بود، با دیدن صحنه‌ای که در آن مونیکا را با سر و روی ‏خونین و مالین روی برانکار می‌برند، های‌های می‌گریست.‏ فیلم برگشت‌ناپذیر با حرکت دوربین روی پوستر فیلم "راز کیهان" پایان می‌یابد (یا با داستان معکوس، آغاز ‏می‌شود؟) و در این‌جا یکی از بزرگ‌ترین شاهکارهای موسیقی همه‌ی زمان‌ها و همه‌ی جهان‌ها، بخش ‏دوم از سنفونی هفتم بیتهوفن نواخته می‌شود.‏

برگشت‌ناپذیر یا همان ایررورسیبل یک اصطلاح ترمودینامیکی‌ست و می‌گوید که روندهای جاری در ‏جهان پیرامون ما و در سراسر کیهان همه روندهایی یک‌سویه و برگشت‌ناپذیراند. یک ‏مثال ساده این است: هنگامی که شما چوب کبریتی را به لبه‌ی قوطی کبریت می‌مالید و کبریت را ‏می‌افروزید، هرگز نمی‌توانید سیر این روند را برگردانید: هرگز نمی‌توانید با جمع کردن دود و نور و گرما و ‏زغال چوب کبریت و بقایای چوب و هر چیز دیگری که در این میان تولید شده، چوب کبریت نسوخته‌ی ‏اولیه را احیا کنید. و این‌چنین است که همه‌ی روندهای پیرامون ما برگشت‌ناپذیراند و این‌چنین است که ‏‏"زمان همه چیز را می‌پوساند". من دیگر آن مرد سی‌ونه ساله نیستم که در آن عکس دیده می‌شود. ‏حسابی پوسیده‌ام و هر روز بیشتر می‌پوسم؛ و آن‌ماری هم دیگر دخترک نوجوان صاحب آن لبخند شیرین ‏نیست – حسابی پوسیده‌است.‏

روندهای برگشت‌ناپذیر به افزایش کمیتی به‌نام انتروپی ‏Entropy‏ می‌انجامند. انتروپی ِ هستی پیوسته ‏در حال افزایش است. همه‌ی کیهان به‌سوی تعادل گرمایی پیش می‌رود: خورشیدها و ستارگان و ‏همه‌ی سیارات در روندی طولانی سردتر می‌شوند و فضای بی‌پایان بین ستارگان و کهکشان‌ها در پایان ‏اندکی گرم‌تر خواهد شد. روزی، در آینده‌ای بسیار دور، همه‌ی هستی، در سراسر کیهان، به دمای ‏یکسانی خواهد رسید: به "مرگ حرارتی" هستی خواهیم رسید. و همین پدیده بود که به ناظم حکمت ‏الهام داد تا شعر معروفش خطاب به کمال طاهر را بسراید (پست پیشین من).‏

اما مفهوم انتروپی و این مبحث از ترمودینامیک در دوران استالین از مباحث ممنوعه‌ی علوم در اتحاد ‏شوروی سابق بود، زیرا فیلسوفان شوروی مصداق و توجیهی برای "مرگ حرارتی" محتوم هستی در ماتریالیسم ‏دیالکتیک و ماتریالیسم تاریخی نمی‌یافتند. گویا در اواخر دوران خروشف بود که برخی از فیلسوفان، از ‏جمله بونیفاتی کدروف ‏Bonifati Kedrov‏ (آموزگار احسان طبری) فرضیه‌های تازه‌ای مطرح کردند و گفتند ‏که پهنه‌ی کیهان همگن نیست و در طول زمان می‌توان قله‌ها و دره‌های انتروپی در آن یافت، و بنابراین ‏هیچ معلوم نیست که روزی به مرگ حرارتی هستی برسیم. و این چنین بود که هم فلسفه‌ی ماتریالیستی نجات ‏یافت و هم انتروپی در شوروی از ممنوعیت در آمد!‏

قله‌ها و دره‌های انتروپی در طبیعت و زندگی پیرامون ما هرگز مشاهده نشده: همه چیز به‌سوی ‏فرسایش و خرابی بیشتر می‌رود: آری، زندگی پیوسته نو می‌شود؛ کودکان تازه‌ای هر روز پا به هستی ‏می‌نهند؛ درختان در هر بهار بار دیگر زنده می‌شوند. اما همین درخت پشت پنجره‌ی من و شما چند ‏سال بعد پیر و کهنسال شده است، با بادی تند بر زمین می‌افتد، و می‌آیند و جمعش می‌کنند و ‏می‌برند. مرا هم روزی جمع خواهند کرد و خواهند برد، همچنان که خبر می‌رسد که یکی از ‏اسطوره‌های پایداری، دکتر عطا صفوی، که چندین سال کار اجباری در خوفناک‌ترین اردوگاه‌های کار ‏اجباری سیبری را از سر گذراند و زنده ماند، دیروز در 86 سالگی در کانادا از پا افتاده و از میان ما رفته‌است.‏ کتاب خاطرات او از آن اردوگاه‌ها با نام "در ماگادان کسی پیر نمی‌شود" به گمانم به چاپ چهارم و پنجم ‏هم رسید. عکس روی جلد آن را در پایین‌های این نشانی می‌یابید.‏

آری، زمان همه‌چیز را می‌پوساند.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

20 May 2012

برادر، زندگی زیباست!‏

این روزها جایی به نام ناظم حکمت (1963 – 1902) برخوردم و با شرمساری یادم آمد که در ژانویه‌ی ‏گذشته سرم آن‌قدر گرم کارهای دیگر بوده که به مناسبت صد و دهمین زادروز این بزرگترین شاعر مورد ‏علاقه‌ام یادی از او نکرده‌ام. یا شاید هرگز برای یاد کردن از او دیر نیست؟ و چه یاد کردنی بهتر از گوش ‏دادن به متن کامل "اوراتوریوی ناظم" سروده‌ی فاضل سای، که اکنون در این نشانی در دسترس است. ‏‏(عکس آرامگاه ناظم حکمت در مسکو. برای تصویر بزرگ‌تر روی آن کلیک کنید)‏

اوراتوریو اثری‌ست با مایه‌های دینی یا دنیوی که برای گروه کر، تک‌خوانان، و ارکستر نوشته می‌شود. ‏اوراتوریوی ناظم شعرخوانی بی‌همتای گنجو ارکال را نیز به همراه دارد. نزدیک چهار سال پیش تکه‌هایی از این اوراتوریو را ‏معرفی کرده‌ام، و اکنون متن کامل آن را، با زیرنویس انگلیسی، در نشانی بالا می‌توان دید و شنید، و در ‏پایان نیز نزدیک به ده دقیقه گفت‌وگو با آهنگساز آن فاضل سای است.‏

در زندگینامه‌ی ناظم حکمت در ویکی‌پدیای انگلیسی ترجمه‌ی برخی از معروف‌ترین شعرهای او (که در ‏اوراتوریو هم خوانده می‌شوند) موجود است. آن‌جا گفته می‌شود که برخی خوانندگان نامدار امریکایی ‏همچون جون بائز و پل رابسون نیز شعرهایی از ناظم را به ترانه خوانده‌اند.‏

من هم تکه‌هایی از شعرهای او را ترجمه کرده‌ام که در این و این نشانی موجود است. همچنین ده ‏سال پیش، به مناسبت صدمین زادروز او مطلبی به ترجمه و اقتباس من در مجله‌ی "نگاه نو" که در ‏داخل چاپ می‌شود، منتشر شد. این نوشته را از برگ‌های گوناگون کتابی به زبان آذربایجانی برگرفته و ‏ترجمه و تألیف کرده‌ام، اما به تدریج دانستم که مترجم آن از روسی به آذربایجانی غلط‌های فاحشی ‏مرتکب شده‌است (از جمله رقمی که درباره مدت زندان ناظم نوشته شده، باید دوازده باشد، و نه ‏نوزده). زمانی در آینده باید بنشینم و شعرها و فاکت‌های آن را با اصل ترکی شعرها و زندگینامه ناظم ‏حکمت مقابله و بازنویسی کنم. من خود نیز در درک مصرعی از شعر ناظم در این نوشته‌ام سخت در ‏اشتباه بوده‌ام و آن را "زنده ماندم که بگویم" ترجمه کرده‌ام، حال آن‌که داستان چیز به‌کلی دیگریست: ‏ناظم در شعری با عنوان "نامه به کمال طاهر" (در اوراتوریو خوانده می‌شود) می‌گوید:‏

این جهان [در آینده‌ی دور] به سردی خواهد گرایید
‏...‏
تو باید آن‌قدر جهان را دوست بداری
که از هم‌اکنون برای آن سوگواری کنی
و این غصه را تاب آوری
اگر می‌خواهی ادعا کنی که "زندگی کردم".‏

***
همه‌ی شمایانی را که:‏
داغ دوری از وطن دارید؛
می‌خواهید بدانید "خائن" یعنی چه؛
نمی‌خواهید نعش آزادی بر دوش به دنبال تانک‌ها روان شوید؛
از سلاح‌های کشتار جمعی بیزارید؛
صلح را و خنده‌ی کودکان را دوست می‌دارید؛
می‌خواهید بدانید زندگی از دیدگاه یک سنجاب چگونه است؛
می‌خواهید معنی فقر و گرسنگی را بدانید؛
شادمانید از این که سوسیالیست‌ها در فرانسه روی کار آمدند و کمونیست‌ها در یونان بیشتر رأی آوردند؛
می‌خواهید بدانید که من اگر نسوزم، و تو اگر نسوزی، چه می‌شود؛
درد بسیار دارید و همدردی نمی‌یابید...

... فرا می‌خوانم که نخست نوشته‌ام را به مناسبت صدمین زادروز ناظم حکمت و سپس دیگر نوشته‌ها را ‏بخوانید، و آنگاه اوراتوریوی ناظم را ببینید (دگمه‌ی بزرگ کردن پرده را بزنید و تصویر بزرگ را تماشا کنید).‏ و من عاشق شانه‌ها و بازوان خانم زحل اولجای هستم که هنگامی‌که می خواند، شکل قلب را می‌سازند!‏

در این نشانی نیز نخست صدای خود ناظم را می‌شنوید، و سپس جون بائز ترانه‌ی او را به ترکی ‏می‌خواند.‏

عنوان این نوشته نام تنها رمانی‌ست که ناظم حکمت نوشت، و به فارسی نیز ترجمه شده‌است.

پی‌نوشت: غلط‌های بی‌شمار نوشته‌ای را که در بالا نام بردم، درست کردم و اکنون متن ‏تصحیح‌شده در همان نشانی موجود است.‏‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

13 May 2012

بدرود آموزگار سخت‌کوش

خبر می‌رسد که پرویز شهریاری، یکی از اصلی‌ترین ستون‌های آموزش ریاضیات کشورمان، دو روز پیش در 22 اردیبهشت در 86 سالگی ‏ترکمان گفته‌است. نمی‌دانم نسل‌ها را چگونه می‌شمارند و چند نسل از ما پرورده‌ی تلاش ‏خستگی‌ناپذیر پرویز شهریاری در فرآوردن کتاب‌های درسی و کمک‌درسی ریاضیات هستیم. همین‌قدر ‏می‌دانم که او در تدوین و نوشتن همه‌ی کتاب‌های درسی ریاضیات دبیرستان‌های ایران از سال 1335 تا ‏سال 1351، و شاید دیرتر نیز، دست داشته‌است، و گذشته از آن ده‌ها و ده‌ها کتاب کمک درسی ‏ریاضیات ترجمه کرده‌است. بنابراین به جرئت می‌توان گفت که هر آن‌کس که در 55 سال گذشته در ‏ایران دستی به یک کتاب ریاضیات زده، از حاصل کار پرویز شهریاری سود برده‌است.‏

در بسیاری از کشورهای خارج، در محافل آکادمیک و دانشگاهی و دبیرستانی، و همچنین در صنایع، ‏معروف است که ایرانیان ریاضیاتشان خوب است. یکی از بستگانم همین تازگی‌ها تعریف کرد که پس از ‏چند سال کار متفرقه در سوئد، خواسته‌بود که برای تکمیل مدرک تحصیلی‌اش در کلاس ریاضیات ‏دانشگاه صنعتی سلطنتی ‏KTH‏ استکهلم شرکت کند. در همان نخستین جلسه‌ی کلاس، که او ‏دقایقی هم دیر به آن رسیده بود و نه استاد سوئدی را می‌شناخت و نه با همکلاسی‌ها آشنایی داشت، استاد ‏را برای کاری به بیرون از کلاس فرا خواندند. استاد رو به شاگردان پرسید: این‌جا کسی ایرانی هست؟ ‏این دوستم دستش را بلند کرد، و استاد گفت: شما کلاس را اداره کنید و به بقیه کمک کنید، تا من ‏برگردم! – و من هیچ تردیدی ندارم که بخش بزرگی از استحکام پایه‌ی ریاضیات ما در این نیم سده، ‏حاصل کتاب‌های درسی آفریده‌ی پرویز شهریاری و دوستانش است.‏ فهرستی از کارهای او را در لینک داده‌شده در آغاز این نوشته ببینید.‏

پرویز شهریاری را نخستین بار پس از عضویت در شورای نویسندگان و هنرمندان ایران در سال 1359 از نزدیک دیدم. ‏هر دو عضو گروه مترجمان بودیم: من تازه سه کتابچه‌ی لاغر ترجمه و تألیف کرده‌بودم و مقالات ‏پراکنده‌ای این‌جا و آن‌جا نوشته‌بودم، و او کوهی از کتاب ترجمه و تألیف کرده‌بود – مردی آرام و متین و ‏شیرین‌سخن. چندین مجله، و از جمله "سخن علمی" را سردبیری و منتشر کرده‌بود و چندی بعد ‏مجله‌ی تازه‌ای به‌نام "چیستا" را بنیاد نهاد، که اکنون بیست‌ونهمین سال انتشار خود را می‌گذراند.‏

پرویز شهریاری عضو حزب توده ایران بود و بارها به همین "جرم" به زندان افتاد. نخستین بار در سال ‏‏1328 بود که مزه‌ی شکنجه‌های "استوار ساقی" معروف را چشید، و نیز رفتار انسانی او را، و واپسین بار همراه با سران حزب در سال 1362 دستگیر شد و یک سال و نیم شکنجه‌های غیر انسانی جمهوری ‏اسلامی را چشید. در اوج ‏جنون انتقام‌جویی و کینه‌ورزی‌های پس از انقلاب، هنگامی که داس مرگ شیخ صادق خلخالی حکم ‏می‌راند و همه‌ی وابستگان به رژیم گذشته را به جوخه‌های مرگ می‌سپردند؛ در هنگامه‌ای که شعار "اعدام باید گردد" ورد زبان همه بود، پرویز شهریاری دست ‏به‌کاری شگفت‌انگیز زد: در دادگاه استوار ساقی، کسی که ده‌ها توده‌ای و از جمله خسرو روزبه را در ‏حمام معروف لشگر دوی زرهی شکنجه داده‌بود، شرکت جست و به سود ساقی شهادت داد. برای ‏بسیاری از ما باورکردنی نبود و در حزب نیز زمزمه‌هایی در مخالفت با این کار شهریاری شنیده می‌شد. ‏اما پرویز شهریاری، با وجود وفاداری به حزب، کار خود را کرد و با شهادت خود (همراه با برخی کسان ‏دیگر) ساقی را از اعدام نجات داد. جزئیات داستان شهریاری را به یاد ندارم، اما چیزی از این مایه بود ‏که خانوده‌ای بزرگ از دسترنج او (شهریاری) نان می‌خوردند و اکنون که او به زندان افتاده‌بود، کسانی ‏گرسنه مانده‌بودند و کرایه خانه عقب افتاده‌بود و صاحب خانه دیگر داشت همه را از خانه بیرون ‏می‌ریخت، که استوار ساقی به یاریش آمد و خانواده را نجات داد: ساقی شهریاری را با جیپ فرمانداری ‏نظامی به بیرون از زندان و به نشانی مورد نظر او برد، اجازه داد که شهریاری پیاده شود و به خانه ای ‏برود و از کسی پولی بگیرد، و سپس او را پیش خانواده‌اش برد تا پول را به آنان برساند، و سپس به ‏زندان برش گرداند.‏

واپسین بارها که پرویز شهریاری را دیدم، سی سال پیش، در سال 1361 بود: همه‌ی نشریه‌هایی را که ‏مستقیم یا غیر مستقیم به حزب وابسته بودند، بسته بودند و توقیف کرده‌بودند، و من نوشته‌هایی از ‏احسان طبری را از جمله برای انتشار در چیستا می‌بردم. پرویز شهریاری، سه سال جوان‌تر از امروز ‏من، آرام و متین چون همیشه، سلامم را پاسخ می‌گفت، پاکت را می‌گشود، نگاهی به ‏نوشته‌ی تایپ‌شده می‌انداخت، سپاسی می‌گفت، و به راه خود می‌رفتم. این نوشته‌ها با نام‌های ‏مستعار ا. طباطبایی، یا کاووس صداقت منتشر می‌شدند.‏

با همه‌ی وجودم از پرویز شهریاری سپاسگزارم و برایش سر تعظیم فرود می‌آورم. نانی که امروز ‏می‌خورم و گردشی که زندگانیم دارد، از جمله به برکت ریاضیاتی‌ست که از کتاب‌های پرویز ‏شهریاری آموختم. از جمله این‌جا نوشته‌ام.‏

یادش همواره زنده و گرامی باد.‏

از مراسم ترحیم پرویز شهریاری


Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

06 May 2012

از جهان خاکستری - 72‏

تقدیم به ژیلا

چهارشنبه‌ی بعد از تعطیلی روز کارگر سر کار که رفتم، حالم خوب بود. از کار که برگشتم، رفتم سراغ ‏پاک کردن شیشه‌های پنجره‌ی اتاق خواب که مانده‌بود و نرسیده‌بودم توی تعطیلی‌ها پاکش کنم. ‏آخرهای همین کار بود که احساس بی‌حالی کردم، و شب که توی رختخواب می‌رفتم، ناگهان لرزم ‏گرفت. زود خوابم برد، اما تا صبح بارها بیدار شدم، گاه با لرز، و گاه خیس عرق. شکمم سخت درد ‏می‌کرد. همان نیمه‌شبی دوسه قاشق ماست خوردم، اما سودی نداشت.‏

صبح با شکم‌درد و بی‌حالی عجیبی شکنجه‌گاه رختخواب را ترک کردم. با سری گیج، و نالان، ریشم را ‏تراشیدم. افتان و خیزان چای درست کردم، نان گرم کردم، و به امید آن‌که چای داغ درد شکم را تخفیف ‏دهد، به هر زحمتی بود چند لقمه‌ای به کمک چای فرو دادم. داروهایی را که صبح هر روز باید بخورم، ‏نمی‌شود شکم خالی خورد. چای بود، یا داروها که حالم را قدری بهتر کرد و رفتم سر کار.‏

در میانه‌ی جلسه‌ای شکم‌درد و دل‌پیچه به سراغم آمد. با این‌حال توانستم گزارشم را بدهم و تا پایان ‏جلسه بنشینم. اما اکنون درد شدت یافته‌بود و مجبور شدم قرص مسکنی را که برای احتیاط با خود ‏آورده‌بودم، بخورم، و این قرص عرقم را در آورد. درد دو ساعتی دست از سرم برداشت، و بار دیگر ‏دل‌پیچه‌ها شروع شد. با همه‌ی گیجی و بی‌حالی، پشت کامپیوتر به‌خود پیچیدم، محاسبه‌کردم، کد ‏نوشتم، به خود پیچیدم، محاسبه کردم، منحنی کشیدم...‏

عصر با دخترم قرار داشتم. بعد از مدت‌ها هوس کرده‌بود کباب چنجه بخورد. رفتیم به رستوران ایرانی ‏ونک. سال‌ها بود به این رستوران نیامده‌بودم. جایش عوض شده. خوراک خوب بود، و خیلی زیاد. هر ‏دومان مقدار زیادی باقی گذاشتیم. پیش دخترم هیچ به روی خود نیاوردم که از شدت درد نزدیک است ‏لبه‌ی میز را گاز بزنم. او تعریف کرد که دوستمان سیروس، که پدر یکی از نزدیک‌ترین دوستان خود اوست، ‏چگونه دلیرانه با سرطان لوزالمعده در نبرد است، و داغم را تازه کرد: از نزدیک شاهد نبرد سه تن با این ‏مخوف‌ترین نوع سرطان بوده‌ام و با آنان رنج برده‌ام. علایم آن را می‌دانم، و شکم‌درد من ربطی به آن ‏ندارد. صحبت‌های دیگر دخترم که این تلخی را نداشت و شیرین بود سرم را گرم کرد و دوغ نعنادار کمی ‏حالم را جا آورد. اما شب که به خانه رسیدم باز تب و لرز داشتم. باز تا صبح توی رختخواب شکنجه ‏شدم. بارها با لرز یا خیس عرق و با درد بیدار شدم. درجه بگذارم؟ که چی بشود؟ یک عددی نشان ‏می‌دهد: 38، یا 39، بالاتر، یا پایین‌تر. چه فرقی می‌کند؟ باز یک مسکن خوردم و دو ساعتی بیهوش ‏شدم.‏

صبح جمعه بی‌حال‌تر از دیروز خود را از رختخواب بیرون کشیدم. اکنون به‌زحمت می‌توانستم روی پا بند ‏شوم. دل‌پیچه دست‌بردار نبود. به هر جان‌کندنی بود مراسم صبح و صبحانه را به‌جا آوردم و با پررویی ‏تمام راهی کارم شدم. مهمانی فردا را بگو! سه نفر را که باهاشان رودرواسی دارم، فردا برای شام ‏دعوت کرده‌ام. باید خرید کنم؛ باید خانه را آب‌وجارو کنم؛ باید آشپزی کنم...‏

ولی نه! امروز حالم خیلی بدتر از دیروز بود. با بی‌حالی پشت کامپیوتر نشسته‌بودم و حتی نای دگمه ‏زدن نداشتم. دل‌پیچه کلافه‌ام کرده‌بود. چند بار دست به شکم گرفتم و خم و راست شدم و به خود ‏پیچیدم. سودی نداشت. کمکی نکرد. تا ساعت ده‌ونیم تاب آوردم، اما بیشتر نتوانستم. کامپیوتر را ‏خاموش کردم، برخاستم، کتم را پوشیدم و بارانی را روی آن کشیدم: این‌جا، در قلب بهار، هنوز فقط ‏هفت درجه گرما داریم! سرم را به درون اتاق همکارم بردم و گفتم:‏ ‏- بد جوری بی‌حالم. می‌رم خونه که بخوابم.‏ لبخندی زد و گفت: - مواظب خودت باش!‏ تشکر کردم و رفتم. ساعت 11 بود که توی رختخوابم شیرجه رفتم و بی‌درنگ خوابم برد.‏

صدای زنگ تلفن بیدارم کرد:‏
‏- الو، سلام، یاننه هستم...‏
‏- سلام...؟
‏- امروز دیگه نمیایی سر کار؟
یاننه ‏Janne‏ یکی از دوست‌داشتنی‌ترین همکارانم است، اگر کس دیگری بود، شاید دشنامش می‌دادم.‏
‏- نه، چطور مگه؟
‏- برنامه رو باید تغییرش بدیم...‏
‏- کدوم برنامه؟
‏- گاز اسیدی با آب...‏
‏- کدوم آزمایشگاه؟
‏- آزمایشگاه کیو ‏Q
‏- چه تغییری؟
‏- باید دبی جرمی گاز ورودی به سیستم رو هم محاسبه کنیم... ولی حالا می‌ذاریمش برای دوشنبه...‏
خواب‌آلود گفتم: - باشه، - و در دل اندیشیدم: ای‌بابا، تو که می‌خواستی بذاریش برای دوشنبه، چرا از ‏این خواب بیهوشی بیدارم کردی؟ اما، خب، یاننه بود، این مرد نازنین، و قول دادم که دوشنبه ‏این محاسبه را هم در برنامه‌ی کامپیوتر وارد کنم.‏

ساعت دوی بعد از ظهر بود. هنوز ناهار نخورده‌بودم. تلوتلوخوران نان گرم کردم و کمی نان و ماست را به ‏زحمت فرو دادم. حتی نای نان جویدن را هم نداشتم. چه‌م شد آخر؟ یادم نمی‌آمد پیش‌تر جز هنگام ‏آنفلوآنزاهای سخت این‌قدر بی‌رمق شده‌باشم. سیزده سال بود که با همه‌ی دردهای بی‌درمانی که ‏دارم، هیچ غیبت بیماری از کار نداشتم. آن سیزده سال پیش هم افتاده‌بودم و پایم شکسته‌بود. این ‏شکم‌درد چه بود؟ شبیه آن را، همراه با تب، هرگز نداشتم.‏

نه، باید برخاست و به کارها رسید. فردا مهمان دارم. باید این سه پاکت بزرگ پر از بطری‌های خالی، ‏شیشه‌های مربا، قوطی‌های کنسرو، و ظرف‌های پلاستیکی را که گوشه‌ی آشپزخانه را گرفته، ببرم و ‏در "ایستگاه محیط زیست" هر یک را به زباله‌دانی مخصوص خودش بیاندازم. زشت است جلوی مهمان ‏این‌جا باشند. باید خرید کنم. کلی چیزها برای مهمانی لازم است. و بعد، دخترم پس فردا می‌خواهد ‏نیمی از مجموعه‌ی لباس‌هایش را ببرد به "شپش‌بازار"ی که از قضا در خیابان خودشان برپا می‌شود به ‏فروش بگذارد، اما میز مناسبی ندارد، و من قول داده‌ام که یکی از میزهایی را که همین روزها سر کارم ‏داریم می‌ریزیم دور برایش بردارم تا با همزیش بیایند، ماشینم را قرض بگیرند، و ببرند.‏

هنگامی‌که کاری هست که باید انجامش داد، گویی نیروهایی از جاهایی ناشناخته از وجودم بیرون ‏می‌زنند و روی پا نگاهم می‌دارند. لباس پوشیدم، دور ریختنی‌ها را تا سر کوچه بردم و همان‌جا ‏گذاشتمشان تا بروم و ماشین را بیاورم. گام‌هایم لرزان بود. می‌ترسیدم رهگذران خیال کنند که مستم. ‏از شدت درد دلم می‌خواست دلم را بگیرم و چمباتمه بزنم. اما نه، باید صاف راه رفت! ماشین را آوردم، ‏بار زدم، و به نزدیک‌ترین "ایستگاه محیط زیست" رفتم. هنگام انداختن بطری‌ها و شیشه‌ها بی‌اختیار ناله ‏می‌کردم: مادرکم، این چه دردی بود که گرفتم؟ آخر چرا مرا زاییدی؟

توی راهروهای بین قفسه‌های فروشگاه بزرگ مواد غذایی گیج‌تر از همیشه بودم. چیزهایی را که ‏می‌خواستم به‌زحمت پیدا می‌کردم. گاه به بهانه‌ی گذاشتن چیزی توی چرخ‌دستی شکمم را به ‏دستگیره‌ی آن می‌فشردم تا از دردم بکاهم. توی مشروب‌فروشی، که این‌جا انحصاری‌ست، صندوقدار به ‏شکلی غیر عادی در قیافه‌ام دقیق شد. زود خود را شق‌و رق گرفتم. شاید حال زارم را دیده‌بود و گمان ‏کرده‌بود مستم؟ فروش مشروب به مستان ممنوع است. – به خیر گذشت!‏

سر راه به شرکتمان رفتم. اکنون ساعت شش بعد از ظهر بود و جز کسانی در اتاق‌های دورافتاده‌ای، ‏کسی در ساختمان نبود. میز کوچکی را در یکی از اتاق‌های طبقه‌ی دوم نشان کرده‌بودم. نفس‌زنان به ‏طبقه‌ی دوم رسیدم، و میز را برداشتم: عجب سنگین بود! هیچ به قیافه‌اش نمی‌آمد! یا من بودم که ‏رمقی نداشتم؟ هن‌وهن کنان پایینش آوردم، خریدهایم را توی ماشین جابه‌جا کردم، صندلی‌های عقب را ‏خواباندم، و ناله‌کنان میز را آن پشت جا دادم. امیدوار بودم که دخترم بپسنددش!‏

به خانه که رسیدم، همین‌قدر رسیدم که خریدهایم را افتان و خیزان جابه‌جا کنم، و یک ای‌میل به دخترم ‏بزنم و بنویسم که میز توی ماشین حاضر است و هر وقت که بخواهند می‌توانند بیایند و آن را ببرند؛ اگر ‏بخواهند، می‌توانند فردا در ضمن این‌جا با مهمانانم شام بخورند، وگرنه می‌توانم مقداری میرزاقاسمی ‏بدهم که با خود ببرند – و بعد همین قدر نیرو در تنم مانده‌بود که با لرز زیر پتو بخزم.‏

این بار تلفن دخترم بود که بیدارم کرد. می‌خواست وزن و اندازه‌ی میز را بداند! خانه‌ی او در طبقه‌ی ‏چهارم ساختمانی بی‌آسانسور است و بالا بردن و پایین آوردن چیزهای بزرگ و سنگین برایشان ‏عذابیست. توضیح دادم، و او قدری به فکر فرو رفت. پرسید که آیا می‌شود آن را با اتوبوس ببرند؟ گفتم ‏که اگر پایه‌هایش را باز کنند، می‌شود. داشت حساب می‌کرد که اگر با ماشین من ببرندش، باید چهار ‏بار بیایند و بروند، و با شرمندگی می‌گفت که شاید از آن صرفنظر کنند و به‌جای میز از یک کارتون خالی ‏استفاده کنند. می‌پرسید که آیا آوردن آن از سر کارم خیلی سخت بوده؟! برایش توضیح دادم که هیچ ‏جای شرمندگی نیست و اگر پشیمان شده‌اند هیچ مسأله‌ای نیست و میز را سر جایش بر می‌گردانم. ‏قرار شد بیشتر فکر کنند و دیرتر خبر دهد.‏

ساعت 8 شب بود. باید چیزی می‌خوردم. چطور است یک آبجو بنوشم، شاید درد شکمم را قدری ‏تسکین دهد؟ و در واقع هم دردم کم‌تر شد! اما چه بخورم؟ گوشت خریده‌بودم که استیک درست کنم، ‏اما نه حال درست کردنش را داشتم، و نه اشتهای خوردنش را. یک قوطی کنسرو ماهی تون باز کردم. ‏شاید یک سال بود که از این کنسروها نخورده‌بودم. فکر کردم که شاید بو و طعم تند آن باعث شود که ‏بتوانم بخورمش. اما عجب شور بود این کنسرو! تا به‌حال هرگز این‌همه شوری در کنسرو ماهی تون ‏احساس نکرده‌بودم. پیازهای چشایی من بود که حساس شده‌بود، یا این قوطی و این مارک این‌قدر ‏شور بود؟ به هر جان کندنی بود، چند لقمه به زور شراب سفید بلعیدم.‏

اندکی به مقدمات آشپزی‌های فردا پرداختم، ظرف‌های مانده را شستم، اما ساعت ده‌ونیم بود که دیگر ‏باتریم تمام شد و چاره‌ای جز پناه بردن به شکنجه‌گاه رختخواب برایم نماند، و همان داستان تکراری دو ‏شب گذشته.‏

ساعت 9 صبح، کمی بهتر از دیروز، برخاستم. بی‌حالیم کم‌تر شده‌بود. تب و لرز نداشتم. صبحانه خوردم، ‏و آمادگی‌های میهمانی آغاز شد: به موازات آشپزی، خانه باید جارو شود و همه جا گردگیری شود؛ ‏خودم هم باید آراسته و شاداب باشم؛ باید ریشم را بتراشم و دوش بگیرم؛ حمام و دستشویی باید برق ‏بزند؛ آشپزخانه باید بدرخشد؛ اتاق پذیرایی باید بدرخشد و شیک و آراسته باشد؛ حتی اتاق خواب باید ‏مرتب و تمیز باشد، هرچند که کسی از مهمانان قرار نیست وارد آن شود. هیچ جا نباید گردی ‏نشسته‌باشد. رومیزی غذاخوری را باید عوض کرد؛ میز کوتاه اتاق پذیرایی را باید چید. چه خوب که ‏پنجره ها را هفته‌ی پیش پاک کردم. میوه‌ها را باید شست. سبزی‌ها را باید شست. باید سالاد درست ‏کرد. زعفران، زعفران نباید فراموش شود!‏

دخترم زنگ زد و با کلی شرمندگی گفت که میز را نمی‌خواهند و مشکل را به شکل دیگری حل ‏می‌کنند. پیشنهاد کردم که این وسط وقتی پیدا کنم و میز را برایشان ببرم، اما او بیشتر به فکر آن بود ‏که بعد از انجام کار، میزی را که لازم ندارند، چه کنند، و پیشنهادم را رد کرد. باشد! عیبی ندارد. برش ‏می‌گردانم سر جایش.‏

سروته ناهار را بار دیگر با نان و ماست هم آوردم. اشتها به چیز دیگری نداشتم. بعد از ناهار ناگهان باتریم ‏ته کشید و خود را روی تخت انداختم. پس از ساعتی خواب تکه و پاره به خود نهیب زدم که باید برخیزم ‏و به کارها برسم. برخاستم. بشور، پاک کن، بپز، سرخ کن، بچین... و در تب‌وتاب این کارها ناگهان دست ‏راستم چنگ شد – آه از این عذاب قدیمی... همیشه حین کار شدید و اغلب در آستانه‌ی میهمانی‌های ‏بزرگ به سراغم می‌آید. پانزده بیست سال پیش که تنها نیمی از کارهای میهمانی از قبیل خرید و تمیز ‏کردن و مرتب کردن خانه به عهده‌ی من بود و همسرم آشپزی می‌کرد، نیز به سراغم می‌آمد، و یک بار ‏نزدیک بود یک سینی چای داغ را روی پاهای ناهید خانم رها کنم: درست در لحظه‌ای که سینی را پیش ‏می‌بردم تا او چای بردارد، ناگهان دست راستم چنگ شد، او داشت دستش را پیش می‌آورد که من ‏دستم را پس کشیدم، سینی را روی میز رها کردم و کوشیدم با دست چپ انگشتان چنگ‌شده و ‏دردناک دست راستم را صاف کنم. ناهید خانم شگفت‌زده نگاهم می‌کرد و با دیدن چهره‌ی درهم‌کشیده ‏از دردم زیر لب و گویی با خود گفت: "طفلک دستش سوخت از چایی!" انگشتانم را صاف کردم، لبخندی ‏زدم، با احتیاط سینی را بلند کردم، و گفتم: "نه، ببخشید، تیزی لبه‌ی سینی بد جایی افتاد و اذیتم کرد، بفرمایید!"‏

فقط دم مهمانی‌ها نیست و هنگام شستن یا تعمیر ماشین و تعویض چرخ‌های آن نیز به سراغم می‌آید. ‏به گمانم از این زهرماری‌های ارثی‌ست. یادم می‌آید که پدر بزرگم نیز گاه می‌نالید که دست‌هایش چنگ ‏می‌شود. عمه‌ام نیز پیش مادرم که همه‌چیزدان خاندان پدری بود گاه شکایت می‌آورد که: "آی عیشرت ‏خانیم [کوکب خانم] منیم ال لریم بئله چنگ اوله‌ی. بیلمی‌یم نه‌ی‌نی‌یم" [دست‌هام هی چنگ میشن، ‏نمی‌دونم چیکار کنم]. آن‌جا، در گاراژ شرکت محل کارم، اغلب به چرخ سوم ماشین که می‌رسم، چنگ ‏شدن دست‌هایم آغاز می‌شود. آن قدیم‌ها گاه از شدت درد فریادم، در درون و در سکوت، به آسمان می‌رفت، آچار را روی زمین ‏رها می‌کردم، و می‌کوشیدم انگشتانم را صاف کنم. لحظاتی نفس‌نفس می‌زدم، دندان‌ها را بر هم می‌فشردم، در دل به زمین و زمان ‏دشنام می‌دادم، و تا می‌خواستم دستم را به‌سوی آچار دراز کنم، باز چنگ می‌شد. و همیشه تنها ‏بودم. همکارانم را دیده بودم که همواره با نامزدشان، همسرشان، دوستشان، پسرشان می‌آمدند و ‏آن‌جا با هم کار می‌کردند، من اما گاه دخترم را می‌آوردم و زمانی که هنوز در خانه کامپیوتر نداشتیم آن ‏بالا در اتاق کارم می‌نشاندمش تا با کامپیوتر من بازی کند، و خود این پایین توی چاله‌ی زیر ماشین با ‏خود فکر می‌کردم که اگر پاهایم هم چنگ شوند و نتوانم خود را بیرون بکشم، چه باید بکنم؟ خیر! تلفن ‏موبایل هنوز اختراع نشده‌بود! و شاید برای همین است که ساختن چاله‌های سنتی تعمیرکاری در ‏گاراژهای سوئد از سال‌ها پیش ممنوع شده و باید از این جک‌هایی داشت که ماشین را تا بالای سرتان ‏بالا می‌برد. می‌گویند که گاز کشنده‌ی مونوکسید کربن آن پایین ته چاله جمع می‌شود، و تازه اگر حادثه‌ای ‏برای تعمیرکار درون چاله پیش آید، در آوردن او آسان نیست.‏

باید گوجه‌ها را بشویم، باید این بادمجان‌ها را خرد کنم و سرخ کنم، باید این یکی بادمجان‌ها را پوست ‏بکنم و له کنم. الآن هیچ وقت خوبی برای چنگ شدن دست‌ها نیست. در دل به دست‌هایم، یا شاید به ‏خودم نهیب می‌زنم: نه! آی...، نه! آروم! آروم باش! یواش...، آهان... – و کار را ادامه می‌دهم. نزدیک ‏پایان کار با هر کوچک‌ترین حرکتی، و اکنون هر دو دستم، چنگ می‌شوند. از شدت درد دندان بر هم ‏می‌فشارم، انگشتانم را می‌کشم و صاف می‌کنم، اما بی‌درنگ با درد و تشنج بیشتری چنگ می‌شوند. ‏دقایقی مانده به ساعت شش، کارها را کم‌وبیش تمام کرده‌ام که هر دو بازویم دیگر دارند چوب‌های ‏خشکی می‌شوند: آی، نه، آروم! ول کن! ولش کن گفتم! آی، آی. کاش مهمان‌ها همین لحظه وارد ‏نشوند. یا شاید هم برعکس، شاید با آمدنشان حواسم پرت شود و این حمله از سر بگذرد؟ من که ‏نمی‌دانم علت اصلی این حمله‌های تشنج چیست.‏

باید جایی دراز بکشم. روی تخت نه، جایش می‌ماند و آنوقت تخت دیگر صاف نیست! روی زمین هم ‏سخت است. روی صندلی راحتی اتاق خواب می‌نشینم، پشتم را و سرم را تکیه می‌دهم، پاهایم را ‏روی صندلی دیگری دراز می‌کنم، چشمانم را می‌بندم و نفس‌های عمیق می‌کشم. سال‌هاست به این ‏نتیجه رسیده‌ام که انسان به‌هنگام درد کشیدن تنهاتر از همیشه است. درد کشیدن در تنهایی مطلق صورت می‌گیرد. هیچ کس دیگری نمی‌داند، و ‏نمی‌تواند بداند که شما چه‌قدر درد می‌کشید. تنها و تنها خود انسان دردمند است که در تنهایی مطلق خود درد می‌کشد و می‌داند چه‌قدر ‏درد می‌کشد. در آینده شاید دستگاه‌هایی بسازند تا بتوان با الکترودهایی با سیم یا بی‌سیم، احساس ‏درد را از مغزی به مغز دیگر انتقال داد، و تنها در آن هنگام است که می‌توان گفت: حالا بکش!‏

تشنج‌های خفیفی می‌آید و می‌رود. از تشنج‌های شدید خبری نیست. پس تا مهمانان نیامده‌اند بلند ‏شوم و میز غذاخوری را بچینم. با چند بار چنگ شدن و صاف شدن انگشتان میز هم چیده می‌شود. ‏ساعت از شش‌ونیم هم گذشته، اما از مهمانان خبری نیست. آدم‌های مرتب و منظمی هستند و بعید ‏است دیر کنند. من که نوشته‌بودم ساعت 18. نکند 18 را 8 خوانده اند؟ ولی نه، این‌جا هیچ‌کس این‌قدر ‏دیر به مهمانی نمی‌رود. حتی اگر اشتباه نوشته‌بودم، می‌فهمیدند که منظورم شش بعد از ظهر بوده. ‏شاید اتوبوس دیر کرده، یا شاید پل سر راه که کشتی از زیرش رد می‌شود بلند شده؟ دیگر وقتش ‏است که برنج را بار بگذارم.‏

برنج را چند بار هم می‌زنم و دقت می‌کنم که آشغالی تویش نباشد، و درست لحظه‌ای که شیر آب را ‏رویش می‌گیرم، یک رقم 12 از متن ای‌میلم برای مهمانان پیش چشمم می‌آید، و دستم سست ‏می‌شود: 12؟ من دوازدهم دعوتشان کردم؟ ولی امروز که دوازدهم نیست! امروز پنجم است! برنج ‏خیس را رها می‌کنم و به‌سوی کامپیوتر می‌دوم: آری، هفته‌ی بعد قرار است بیایند! همه‌ی بار انرژی از ‏تنم می‌رود و نای برخاستن از صندلی را ندارم. نمی‌دانم در کجای هذیان‌های تب‌آلود چند روز گذشته این ‏هفته را با هفته‌ی آینده قاطی کرده‌ام.‏

به زوجی از دوستان در همسایگی زنگ می‌زنم و دعوتشان می‌کنم. آنان به حواس‌پرتیم می‌خندند. چه می‌دانند که در این چند روز چه بر من رفته؟ سپاسگزاری ‏می‌کنند و می‌گویند که شام خورده‌اند. به زوج دیگری کمی ‏دورتر زنگ می‌زنم، اما گوشی را بر نمی‌دارند. پیداست که در مهمانی دیگری هستند. دوستان دیگر ‏دورتراند و تکان‌دادنشان آسان نیست. تازه، دارد دیر می‌شود و بعید است بتوان کسی را پیدا کرد که تا ‏این ساعت شام نخورده‌باشد یا در این شب تعطیل برنامه‌ای نداشته‌باشد.‏

شکم‌دردم خیلی کم شده، و برای نخستین بار در سه روز گذشته خود را به ضیافتی در تنهایی به ‏مهمانی خورش مرغ و بادمجان دستپخت خودم می‌برم. نه، بد چیزی نشده!‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

22 April 2012

گلزاری در شوره‌زار

چنین است که در شوره‌زارها هم گل می‌روید.‏
با سپاس از محمد ا. گرامی.‏
[کلیپ ویدئو دیگر موجود نیست]

پی‌نوشت: با سپاس از شهره گرامی، این عکس [دیگر موجود نیست] بی‌همتای برنده جایزه نخست در زمینه‌ی هنرها را از ‏دست ندهید. یکی از اعضای همین ارکستر است که دارد تمرین می‌کند.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

16 April 2012

خوب، بد، زشت

همان‌گونه که کسانی خوردنی‌ها و نوشیدنی‌ها را مزمزه می‌کنند تا بیشتر و طولانی‌تر از آن لذت ببرند، من از کودکی ‏صدا را "مزمزه" می‌کردم: تلنگری به لوله‌ای می‌زدم، گوشم را به آن می‌چسباندم، پژواک‌های شگفت‌انگیز ‏‏"دن‌ن‌ن‌ن...گ..." را در آن گوش می‌دادم، و درست همان‌گونه که کسانی از مزه‌ی بستنی یا میوه‌ای لذت می‌برند، پر ‏در می‌آوردم، پرواز می‌کردم.‏

بارها با باز کردن سنجاق قفلی، با میخ کوبیدن بر یک قوطی، با سیم برق، چیزهایی ساختم که فقط همان ‏‏"دن‌ن‌ن‌ن‌...گ..."شان به پروازم در می‌آورد. خیال می‌کردم که این را جایی نوشته‌ام، اما پیدایش نمی‌کنم: عمویم ‏ویولون قراضه‌ای داشت که کشیدن آرشه بر سیم‌هایش صداهایی گوشخراش ایجاد می‌کرد. اما من راهش را ‏یافته‌بودم که با آن چه می‌توان کرد – کاری ممنوع: ویولون را می‌دزدیدم، خود را با آن در یک کمد لباس پنهان ‏می‌کردم، و به‌جای آرشه، با یک میخ بر تارهای آن زحمه می‌زدم، گوشم را بر کاسه‌ی ساز می‌چسباندم، و ‏‏"دن‌ن‌ن‌ن...گ..."ها را تا محوشدنشان دنبال می‌کردم: همین یک پژواک ساده به آسمان می‌بردم؛ سراپای وجودم با ‏همان پژواک هماهنگ می‌شد، خود را و جهان را فراموش می‌کردم... آه چه احساس شگفت‌انگیزی...‏

شعله‌های این عشق به موسیقی چیزی نبود که از چشم پدر و مادر پنهان بماند. اما در آن شهرستان دورافتاده، که ‏تعداد مسجدهایش بیش از تعداد بقالی‌هایش بود، امکانات چندانی برای آموزش موسیقی وجود نداشت. امکانات ‏نبود! یک ساز دهنی برایم خریدند، که نتوانستم جز "هی‌ها، هی‌ها..." چیزی از آن در آورم، و یک تمبک سفالی ‏خریدند، که با آن هم به جایی نرسیدم: ساز مضرابی می‌خواستم: گیتار... گیتار...‏

همان عمویی که ویولون داشت، پس از دیدن فیلم "دکتر ژیواگو" در سینمای اردبیل یک "بالالایکا" برای برادر کوچک‌تر از ‏من ساخت. منتها عموی دلبند و مهربان و موسیقی‌دوستم تنها شکل سه‌گوش جلوی بالالایکا را در فیلم دیده‌بود و ‏نمی‌دانست که پشت این ساز نیز کروی‌ست: چیزی با دو سطح تخت ساخته‌بود، با سیم‌هایی که هیچ معلوم نبود در ‏اصل برای کدام ساز هستند، با طولی ناهمساز، بدون پرده‌بندی، بی هیچ دانشی از ساختن ساز یا موسیقی – این ‏تنها یک اسباب بازی بود که انگشت بر تارهایش می‌زدی و "زیم‌زیم" ناهنجاری از آن بر می‌خواست. و همین...‏

سال‌ها گذشت، بی‌ساز. و من هنوز گاه با تلنگر زدن به جام بلورین کنیاک و بردنش به نزدیک گوشم، دوستان و پیرامونیان را کلافه می‌کنم. و هنوز ‏راه‌پله‌های بتونی با نرده‌های آهنی را دوست دارم: گاراژ مجتمع مسکونی ما، ‏جایی که ماشین‌هایمان را پارک می‌کنیم، از این راه‌پله‌ها دارد. آن‌جا همیشه با تلنگر زدن به نرده‌ها، دام‌م‌م‌م‌... ب‌ب‌ب...، ‏با زدن مشت، با لغزاندن انگشت‌ها بر تارهای عمودی، با زدن کف دست، گوم‌م‌م‌م... ب‌ب‌ب...، مکث، و تلنگر بعدی، ‏دان‌ن‌ن‌ن...گ...، هر بار آهنگی می‌سازم و می‌نوازم، و چه لذتی دارد دنبال کردن آن پژواک‌ها در فضای خالی و بتونی ‏راه‌پله. ای‌کاش می‌شد همان‌جا بایستم، بنوازم، بنوازم، و بر پال پژواک‌ها بروم...، بروم... بروم... دریغ اما که ‏نمی‌شود: دری از بالا، یا از پایین پله‌ها گشوده می‌شود: پدری و پسر خردسالی دارند به‌سوی ماشین خود، یا بر ‏عکس، می‌روند. مرا اگر در آن حال ببینند لابد می‌اندیشند: چه دیوانه است! یا خودم هستم که باید خود را به کارم ‏برسانم: دیر می‌شود...‏

‏***‏
عشق ورزیدن به صدا، به ماهیت صدا، به خود صدا، "مزمزه"کردن صدا، خود مکتبی‌ست که اگر خطا نکنم، ‏نئوکلاسی‌سیسم نام دارد. نئوکلاسیک‌های موسیقی کلاسیک، برای نمونه ایگور استراوینسکی، خود داستانی ‏دارند. اما این‌جا می‌خواهم از یک استاد تمام‌عیار "صدا" سخن بگویم که گمان نمی‌کنم کسی او را در مکتب ‏نئوکلاسیک بگنجاند: انیو موریکونه ‏Ennio Morricone‏ آهنگساز بزرگ ایتالیایی که بیش از هر چیز برای موسیقی فیلم ‏می‌شناسندش، و من نیز.‏

از حسرت خود در ممنوعیت بیرون رفتن از خانه و سینما رفتن چیزهایی نوشته‌ام. با موسیقی موریکونه نیز در خانه، ‏از رادیو، و پیش از دیدن فیلم‌های با موسیقی او آشنا شدم: "برای یک مشت دلار"، "خوب، بد، زشت"... در آن هنگام ‏جایی نخواندم، و کسی نگفت، که او برای این فیلم‌ها موسیقی "صرفه‌جویانه" نوشته‌است: بودجه‌ی ناچیزی برای ‏موسیقی متن فیلم‌ها وجود داشت. از آن‌جا بود که او با "صدا"های زندگی روزانه، با سازهای ارزان و پیش پا افتاده ‏چون زنبورک، ساز دهنی، چند طبل، ناقوس کلیسا، تقه بر تخته، ترومپت تنها، گیتار، پیانوی کوکی، سوت، گیتار ‏برقی، و فریاد "آ آ، آ آ، آ... آ، آ، آ..." برای این فیلم‌ها موسیقی ساخت. موسیقی‌ای که دیرتر ارجش نهادند و تا اوج ‏آسمان‌ها فرارویید. کسی این را نگفت، اما من، این برده و بنده‌ی اصالت صدا، نیازی نداشتم که از کسی درس ارزش ‏نهادن بر صدا را بیاموزم: شنیدن یک "تق..." یک "دن‌ن‌ن‌ن...گ..." یک "هوه..." برایم بس بود، و موریکونه به ‏استادانه‌ترین شکل ممکن همین‌ها را برایم ردیف می‌کرد. تقدیس صدا... صدا... نوا... آوا... دن‌ن‌ن‌ن...گ...‏

پس از نخستین آشنایی با موسیقی موریکونه، حتی پیش از آن که نام خود او را بیاموزم و یا فیلم‌های با موسیقی او ‏را دیده‌باشم، شیفته‌ی بازی او با صداها بودم: گویی خودم بودم که سال‌ها پیش از آن‌که راه‌پله‌ی گاراژ کنونی را ‏داشته‌باشم، با نرده‌های آهنین راه‌پله‌ای موسیقی می‌نواختم.‏

در واپسین ماه‌های زندگی در شوروی سابق، یکی از دو کانال تلویزیونی موجود در آن‌جا، تلویزیون سراسری شوروی ‏که از مسکو پخش می‌شد (کانال دیگر متعلق به پایتخت هر یک از جمهوری‌های پانزده‌گانه بود)، نخستین مجموعه‌ی ‏سریال ایتالیایی "هشت‌پا" را پخش می‌کرد. کارگزاران فرهنگی شوروی با این سریال فرصتی طلایی به‌چنگ آورده‌بودند ‏تا میزان رسوخ فساد و مافیا را در جوامع سرمایه‌داری، از قول خود رسانه‌های غربی، نشان دهند. و از آن میان، من ِ ‏شیفته‌ی "صدا"، شیفته‌ی موسیقی تیتراژ و متن سریال بودم که آفریده‌ی کسی نبود، جز استاد انیو موریکونه!‏

تلویزیون اما... تلویزیون اما... من، کارگر "جامعه‌ی سوسیالیستی ِ واقعاً موجود" در یک دولت کارگری، با ماهیانه‌ای سه ‏برابر یک پزشک یا یک مهندس، با این‌همه، بنیه‌ی مالی چندانی نداشتم که بتوانم یک دستگاه تلویزیون بخرم. ‏تلویزیون، در آغاز دهه‌ی 1980، در آن جامعه هنوز چیزی تجملی و لوکس به‌شمار می‌رفت. و ما یک تلویزیون ‏سیاه‌وسفید کرایه کرده‌بودیم. این تلویزیون‌ها حتی نوشان هم قراضه بود، تا چه رسد به مصرف‌شده و کرایه‌ای‌شان. ‏تلویزیون را بارها عوض کردیم، اما واپسین تلویزیونی که داشتیم، نیز، همواره ادا در می‌آورد: با دقایقی طولانی ور ‏رفتن با آن می‌بایست کلید کانال‌چرخانش را جایی میان دو کانال مهار می‌کردم تا شاید تصویری و صدایی در خور دیدن ‏و شنیدن نشان دهد.‏

اما موریکونه با موسیقی "هشت‌پا" با این‌همه، از آن میان سر می‌کشید. سالی بعد در سوئد، کشف کردیم که ‏تلویزیون دو کانالی سوئد نیز که تنها از ساعت شش بعداز ظهر تا نیمه‌شب برنامه پخش می‌کرد، بخش بعدی همان ‏سریال ایتالیایی "هشت‌پا" را پخش می‌کند: این‌جا نیز، هنوز، موسیقی موریکونه‌ی عزیزم را داشتم. این‌جا نیز، هنوز، ‏‏"سوسیالیستی" بود!‏

‏***‏
موریکونه سه سال پیش جایزه‌ی "پولار" را برد که اجازه می‌خواهم آن را نوبل موسیقی بنامم. و این تنها تازه‌ترین جایزه پس از ده‌ها جایزه‌ی دیگر بود که برده‌بود.

‏***‏
بلا بارتوک ‏Béla Bartók‏ آهنگساز بزرگ مجار سال‌ها پیش از موریکونه قطعه‌ای ساخت که شباهت شگفت‌انگیزی به ‏برخی صحنه‌های موسیقی فیلم موریکونه دارد. بخش سوم از "موسیقی برای ارکستر زهی، سازهای کوبی، و ‏چلستا" (یا سلستا) را در این نشانی بشنوید، و مقایسه کنید با این قطعه از موسیقی متن فیلم "خوب، بد، زشت". ‏همچنین بشنوید آهنگساز بزرگ ترک فاضل سای را، که در قطعه‌ای به‌نام "زمین سیاه" که گویا به مردم کره‌ی شمالی ‏تقدیم شده‌است، چگونه با پیانو عود می‌نوازد و همان دلشدگی‌های موریکونه را می‌گوید. اما این‌جا، به گمان من، ‏ناله‌ی دل سای، همان "امان هی، امان"های موسیقی همه‌ی منطقه‌ی ماست که می‌شنویم.‏

این و این دو قطعه‌ی دیگر از موسیقی فیلم موریکونه نیز شنیدن دارد. گیتار را و ارگ را در قطعه‌ی دوم دریابید!‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏