21 August 2011

کودتای مستانه!‏

درست بیست سال پیش، دوشنبه 19 اوت 1991، اخبار تلویزیون سوئد پر از صحنه‌های ترسناک از حرکت تانک‌ها ‏در خیابان‌های مسکو بود: بامداد آن روز "کمیته‌ی دولتی وضعیت فوق‌العاده" از رسانه‌های اتحاد شوروی اعلام ‏کرده‌بود که میخاییل گارباچوف رئیس دولت شوروی "به علت بیماری" توانایی اداره‌ی کشور را ندارد و این کمیته ‏وظایف او را بر عهده گرفته‌است.‏

عجب! یعنی چه؟ پشت پرده چه روی داده‌است؟ گارباچوف کجاست؟ آیا دوران اصلاحاتی که تازه شش سال از ‏عمر آن می‌گذرد، به پایان رسیده‌است؟ آیا به دوران جنگ سرد باز می‌گردیم؟ آیا اتحاد شوروی بار دیگر پشت ‏پرده‌های آهنین پنهان خواهد شد؟ دریغ! دریغ!‏

گنادی یانایف ‏Gennady Yanayev‏ معاون رئیس جمهوری شوروی (معاون گارباچوف) در یک مصاحبه‌ی مطبوعاتی ‏اعلام کرد که گارباچوف در طول سال‌های رهبری کشور سخت فرسوده شده و به استراحت نیاز دارد، و "کمیته‌ی ‏فوق‌العاده" برنامه‌ی اصلاحات او را ادامه خواهد داد. اما صدای یانایف و دستان او هنگام گفتن این سخنان ‏می‌لرزید، و این نشان از روی‌دادهای ترسناک پشت پرده داشت. به‌زودی تصویرها و خبرهای تازه‌تری رسید: ‏مردم مسکو از خانه‌ها بیرون ریخته‌اند و برای دفاع از دستاوردهای اصلاحات، پیرامون ساختمان پارلمان روسیه ‏‏(کاخ سفید) سنگربندی کرده‌اند؛ بسیاری از سربازان از فرمان وزیر دفاع، دیمیتری یازوف ‏Dmitry Yazov‎، برای ‏تیراندازی به روی مردم سر باز می‌زنند؛ باریس یلتسین رئیس جمهوری فدراتیو روسیه به میان مردم آمده، بر فراز ‏تانکی که به مردم پیوسته ایستاده و با مشتی گره‌کرده مردم را به پایداری در برابر کودتاچیان فرا می‌خواند؛ جنگ ‏و گریز است؛ گلوله‌های توپ به‌سوی "کاخ سفید" شلیک می‌شود.‏

چند روز با افکاری غم‌بار و خبرهایی ناگوار، و گاه خوش، با بیم و امید سپری می‌شود، تا آن‌که تلویزیون تصویرهایی از فرود ‏هواپیمای گارباچوف در مسکو و خود او و همسر و دخترش را روی پلکان هواپیما نشان می‌دهد: گارباچوف اندکی ‏ژولیده‌است، پیرتر به‌نظر می‌رسد، و آشکارا تکان خورده است. گام‌های او نیز لرزان و بدون اعتماد به نفس است؛ ‏شگفت‌زده و پرسان پیرامون را می‌نگرد، گویی می‌خواهد دوست و دشمن را در میان پیشوازکنندگان باز شناسد. ‏او و خانواده‌اش را که برای مرخصی به ساحل دریای سیاه رفته‌بودند، سه روز در ویلایشان زندانی کرده‌بودند.‏

کودتا شکست خورده‌است. یازوف فرمان داده که تانک‌ها به پادگان‌ها برگردند. اما دیرتر آشکار می‌شود که دار و ‏دسته‌ی هشت‌نفره‌ی رهبری کودتا ساخت دویست و پنجاه هزار دستبند و چاپ سیصدهزار برگ بازداشت را ‏پیشاپیش سفارش داده‌بود، تیم‌های عملیاتی ک‌گ‌ب از مرخصی فراخوانده شده‌بودند، ماهیانه‌ی آنان دو برابر ‏شده‌بود، و زندان له‌فار‌تووا ‏Lefortovo‏ را آب و جارو کرده‌بودند. همچنین آشکار می‌شود که هر هشت عضو باند ‏کودتاچی از آغاز تا پایان عملیات کودتای خود مست بوده‌اند، و از این رو کودتایشان را "کودتای ودکا" نیز می‌نامند.‏

این کودتا حتی در میان جمهوری‌های شوروی نیز پشتیبانی نداشت و تنها جمهوری‌های بلاروس و آذربایجان، و ‏رهبر گرجستان، از کودتاگران حمایت کردند (رئیس جمهوری آذربایجان ایاز مطلب‌اوف در سفر تهران بود و از ‏همان‌جا پیامی در پشتیبانی از کودتاگران فرستاد). هفت تن از گروه هشت‌نفره دستگیر شدند، و نفر هشتم، ‏باریس پوگا ‏Boris Pugo‏ همسرش را و خود را کشت. اما روند شکست کودتا به همین جا پایان نگرفت و ‏فروپاشی کامل امپراتوری شوروی و پایان حاکمیت حزب کمونیست، پایان سوسیالیسم روسی، و پایان اتحاد ‏پانزده جمهوری را در پی آورد. هنگام نخستین سخنرانی گارباچوف پس از شکست کودتا در برابر اعضای پارلمان، ‏که به‌طور زنده از تلویزیون پخش می‌شد، باریس یلتسین به کنار او آمد، و برگی به او داد. گارباچوف سخنانش را ‏قطع کرد و گفت:‏

‏- ... و حالا هم رفیق یلتسین آمده و کاغذی به من می‌دهد...، که بخوانم.‏
و یلتسین با لحنی فرماندهانه و با اشاره‌ی انگشت، کم‌وبیش توهین‌آمیز، گفت:‏
‏- خب، پس بخوانیدش!‏
نمایندگان خندیدند، و گارباچوف تکان‌خورده و بهت‌زده، تحقیر شده، لختی با دودلی درنگ کرد، و سرانجام پیام را، ‏که اعلام انحلال و غیرقانونی بودن حزب کمونیست اتحاد شوروی بود، خواند: کودتای نافرجام و مستانه به ‏پیروزی یلتسین انجامیده‌بود.‏

دنباله‌ی ماجرا را همگان می‌دانند اما به‌گمانم ‏یکی از نتایج اخلاقی این داستان آن است که شاید نباید در حال مستی دست به کودتا زد!‏

کسانی، حتی در حاکمیت جمهوری اسلامی، باریس یلتسین را "مأمور" امریکا می‌دانند. و کسانی فروپاشی ‏اتخاد شوروی را در اثر "خیانت" میخاییل گارباچوف می‌دانند. این دومی‌ها اغلب کسانی هستند که هیچ تصور ‏درستی از واقعیت‌های جامعه‌ی شوروی در میانه‌ی دهه‌ی 1980 ندارند. درباره‌ی علت سقوط اتحاد شوروی سه ‏سال پیش نوشته‌ای از یک استاد دانشگاه سوئدی را به فارسی برگرداندم که در این و این نشانی موجود است، ‏و تنها می‌افزایم که اگر گارباچوف روی کار نیامده‌بود، ما ایرانیان مهاجر به احتمال زیاد هنوز در اتحاد شوروی ‏مانده‌بودیم و راهی به بیرون نداشتیم، و من بی‌گمان سال‌ها پیش مرده‌بودم (و شاید همان بهتر بود)!

دست‌کم یک فیلم سینمایی، و یک فیلم مستند از آن رویدادها ساخته شده‌اند.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

19 August 2011

یادی از استاد

با دریافت ای‌میلی از استاد ارجمند دکتر فریدون هژبری، خبر یافتم که استاد نام‌آشنای دیگری، دکتر فرهاد ریاحی، دریغا، دیروز 18 اوت از میان ما رفته‌است. دکتر فرهاد ‏ریاحی نخستین معاون آموزشی دانشگاه صنعتی آریامهر (شریف) بود و اگر حافظه‌ام درست یاری کند، به‌گمانم ‏دست‌کم در سال‌های 1349 و 50 و 51 این مقام را داشت. او سپس به ریاست دانشگاه بوعلی‌سینای همدان ‏گمارده شد.‏

بخت با من یار نبود تا سر کلاس ایشان بنشینم و دانش از ایشان بیاموزم، اما یک یا دو بار پیش آمد که برای گرفتن ‏اجازه‌ی این یا آن فعالیت دانشجویی به دفترشان در نیم‌طبقه‌ی ساختمان مجتهدی (ابن‌سینا) مراجعه کنم، و ‏نیز برایم پیش آمد که در تظاهرات دانشجویی همراه ایشان از تعقیب و ضربه‌های باتوم گارد دانشگاه بگریزم! در این ‏دیدار‌ها درس‌هایی از زندگی از ایشان آموختم.‏

با ورود به دانشگاه در مهرماه 1350، دانشجویان سال‌های بالاتر داستان‌های تکان‌دهنده‌ای از حوادث خونین بهار ‏گذشته به هنگام تظاهرات دانشجویی برای پشتیبانی از کارگران تعریف می‌کردند، و از ‏این که چگونه برخی از استادان نیز در کنار دانشجویان کتک خوردند و زخمی شدند و از جمله دست دکتر ‏گریگوریان شکست. بنا بر آن‌چه می‌شنیدیم، دکتر فرهاد ریاحی نیز در آن تظاهرات در دفاع از دانشجویان شرکت ‏داشت. اما در هفتم خرداد 1351 به چشم خود شاهد جانبداری دکتر ریاحی از دانشجویان بودم: در این روز ‏تظاهرات بزرگ و خشونت‌آمیزی در اعتراض به سفر ریچارد نیکسون رئیس جمهور امریکا به ایران (که قرار بود دو ‏روز بعد صورت گیرد) در دانشگاه ما جریان داشت. دکتر ریاحی نیز در میان ما بود، و می‌کوشید تا میانجیگری کند، ‏از خشونت گارد تازه‌پایه‌گذاری‌شده بکاهد، و با درایت ناشی از ارشدیت سنی، ما را از دام‌ها برهاند. او با ما بود، ‏همراهی‌مان می‌کرد، راهنمایی‌مان می‌کرد: - نه، از آن‌جا نروید، توی تله می‌افتید! ندوید، اگر بدوید، می‌زنند! ‏بمانید، بایستید! از این طرف! آرام! آقا، نزن! سرکار، نزن!‏

نزدیک به پایان زد و خوردها، ما گروه کوچکی بودیم که در گوشه‌ای در مقابل ساختمان مجتهدی نشسته‌بودیم، و ‏یک واحد گارد دانشگاه به فرماندهی سروان نوروزی پیروزمندانه در برابر ما قدرت‌نمایی می‌کرد. دکتر ریاحی رفت ‏و با سروان نوروزی سخن گفت و کوشید تا او و واحد زیر فرمانش را از اعمال خشونت باز دارد.‏

دکتر فرهاد ریاحی استادی "مردمی" و "خاکی" بود. از استادانی نبود که برای دانشجو "قیافه" می‌گیرند و ‏‏"تاقچه بالا" می‌گذارند. مانند آدم بزرگی که به زانو در می‌آید تا با کودکی سخن بگوید، خم می‌شد، می‌نشست ‏و با ما حرف می‌زد. در روزگاری که حتی فقیرترین دانشجویان سیگار گران‌بهای وینستون دود می‌کردند، دکتر ‏ریاحی سیگار بی‌فیلتر "گرگان" می‌کشید که از نظر ما به‌جای توتون، کنده در آن می‌سوخت و نمی‌فهمیدیم چرا ‏درست این نوع سیگار را برگزیده‌است.‏

دکتر فرهاد ریاحی در سال‌های نزدیک نیز همواره همراه دانشجویان و مردم ایران بود، و از جمله ‏نامه‌های اعتراضی امضا کرد، که دو نمونه از آن‌ها این‌جا و این‌جا موجود است.‏

بسیاری از دانشجویان، و از جمله من، دیرتر به جرم تظاهرات اعتراض به سفر نیکسون به زندان افتادیم، که ‏داستان آن را در همین وبلاگ به تفصیل نوشته‌ام. اما احساسی که همراهی دکتر ریاحی در تظاهرات آن روز در ‏من ایجاد کرد، برای ابد در ذهنم حک شده‌است: پدری که فرزند بازیگوش خود را در همه‌ی کار‌های او، هر جا که می‌دود، همراهی ‏می‌کند!‏

یاد دکتر فرهاد ریاحی تا زنده‌ام با من است.‏

‏***‏
چند ماه پیش دکتر مرتضی انواری نیز ما را ترک گفت، که در این نشانی از ایشان یاد کردم.‏

‏***‏
سروان نوروزی، فرمانده خشن گارد دانشگاه صنعتی، در 12 اسفند 1353 با یازده گلوله‌ی اعضای سازمان ‏چریک‌های فدائی خلق، و به روایتی شخص محمد معصوم‌خانی دانشجوی دانشگاه ما، به قتل رسید. و محمد ‏معصوم‌خانی خود یک ماه و نیم پس از آن زیر شکنجه‌ی ساواک جان باخت.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

14 August 2011

خانم‌های هم‌محل من!‏

متن فارسی را در ادامه بخوانید.‏

För en tid sedan skrev jag om hur en kvinna i Värmdö hade misshandlat sin man. Nu läser jag om två ‎kvinnor i Nacka som har misshandlat sina män. Den ena ska ha slagit mannen i huvudet och hotat ‎honom med en sax, och den andra (pdf) ska ha tryckt ner manens ansikte i en tallrik med mjölk och flingor, ‎knuffat ner honom från stolen, och satt sig på honom och bankat hans huvud i golvet. När han skulle ‎ställa in tallriken i diskmaskinen ska kvinnan ha tryckt ner hans ansikte i besticklådan så att han ‎började blöda. Tidigare i år ska hon ha slagit honom på armen med en lädertoffel.‎

Jag vågar inte ens titta på damer här i Nacka längre!‎

چندی پیش خبری نقل کردم درباره‌ی این که چگونه یک خانم هم‌محلی ما شوهرش را کتک زده‌بود. اکنون باز خبر ‏می‌رسد که دو خانم هم‌محلی دیگر شوهرشان را کتک زده‌اند. یکی‌شان ضربه‌ای به سر مرد زده و با قیچی او را ‏تهدید کرده، و دیگری صورت شوهرش را به جرم دیر آمدن به خانه توی بشقاب کورن‌فلکس و شیر فرو کرده، ‏هل‌اش داده و از صندلی به زیر انداخته، روی سینه‌اش نشسته و سر او را به زمین کوبیده، و هنگامی که شوهر ‏داشته بشقاب را توی ماشین ظرف‌شوئی می‌گذاشته، صورت او را به سبد کارد و چنگال فشار داده و خونین و ‏مالینش کرده‌است!‏

من که دیگر هیچ جرأت نمی‌کنم به خانم‌های هم‌محل حتی نگاه بکنم!‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

01 August 2011

Lite IT - 7

کامپیوتر دستی (لپ تاپ) دوستی هنگام روشن کردن جیغ بلندی می‌کشد، صفحه‌ی تصویر آن روشن نمی‌شود، ‏و سپس هیچ اتفاقی نمی‌افتد. راه حل را در ادامه بخوانید.‏

En bekants bärbara dator piper högt vid uppstart, bildskärmen förblir helt svart, och händer ‎ingenting därefter. Men ibland startar den som den ska! En sökning på Internat visar att detta är ett vanligt fel ‎hos vissa modeller av bärbara HP-datorer.‎

Först blir jag besviken på de lösningar som föreslås på olika hemsidor. De flesta säger att man ska ‎byta moderkortet, slänga datorn och köpa en annan, eller montera isär och använda den som ‎reservdelsdator. Men till sist hittar jag en sida på engelska med lösningen: Vik upp skärmen i en större ‎vinkel än vanligt och tryck sedan på startknappen: då startar datorn utan problem och man kan vrida ‎skärmen tillbaka till önskat läge. Problemet är löst utan att behöva skrota datorn.‎

جست‌وجو در اینترنت نشان می‌دهد که این ایراد در برخی از مدل‌های ‏HP‏ وجود دارد. راه‌حل‌های پیشنهادی ابتدا ‏نا امیدم می‌کند: تعویض مادربورد، یا دور انداختن کامپیوتر، یا استفاده از قطعات آن به عنوان یدکی برای ‏کامپیوترهای دیگر. اما سرانجام در جایی راه حل درست را می‌یابم: صفحه‌ی تصویر را با زاویه‌ای بزرگ‌تر از معمول ‏باز کنید، و بعد دگمه‌ی استارت را فشار دهید! کامپیوتر بی هیچ مشکلی روشن می‌شود، و سپس می‌توان ‏صفحه‌ی تصویر را در زاویه‌ی دلخواه قرار داد. به همین سادگی!‏‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

24 July 2011

جمعه‌ی سیاه نروژ

«اگر یک نفر به‌تنهایی می‌تواند این همه نفرت از دل بیرون بریزد، چه فراوان عشق ما با هم و به پای هم می‌توانیم ‏بریزیم.»‏

یک دیوانه‌ی راست‌گرای افراطی "ضد چپ" و "اسلام‌هراس" نروژی جمعه‌ی گذشته را با بمب‌گذاری در اسلو و به ‏رگبار گلوله بستن افراد در اردوگاه جوانان حزب کارگر (سوسیال دموکرات) نروژ، به سیاه‌ترین روز تاریخ نروژ پس از جنگ ‏جهانی دوم تبدیل کرد. او جایی گفته‌است که می‌خواست در کار سربازگیری حزب کارگر خرابکاری کند.‏

جمله‌ی بالا را خانم استینه رناته هوهیم ‏Stine Renate Håheim‏ عضو حزب کارگر و نماینده مجلس نروژ، که خود ‏از رگبار مرگ جان به‌در برده، در مصاحبه با سی‌ان‌ان و در پاسخ به این پرسش که در برابر این‌چنین نفرت‌پراکنی ‏چه باید کرد، بر زبان آورد (در پایان مصاحبه‌ی زیر، به انگلیسی).‏

اما اگر سوئدی می‌دانید، وبلاگ، و فیس‌بوک علی اثباتی‏، سخنگوی پیشین سازمان جوانان حزب چپ ‏سوئد را دنبال کنید (شرح حال او به انگلیسی در ویکی‌پدیا). او نیز برای سخنرانی به آن اردوگاه دعوت شده‌بود و توانست با انداختن خود به آب جان به‌در ‏برد. مصاحبه‌هایی با او به سوئدی و انگلیسی نیز یافت می‌شود.
همچنین در کانال ‏Democracy Now‏ بشنوید و بخوانید مصاحبه با او را (به انگلیسی).

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

10 July 2011

بازهم عنایت‌الله رضا


تازه‌ترین شماره‌ی نگاه نو دو هفته پیش به‌دستم رسید. در این شماره دو نامه در واکنش به نامه‌ی من درج شده ‏که در شماره‌ی پیشین چاپ شده‌بود. در آن نامه من اعتراض داشتم که چرا عنایت‌الله رضا را که با "اداره‌ی ‏نگارش" شاهنشاهی به عنوان سرممیز همکاری می‌کرد و به‌ویژه از انتشار کتاب‌ها و نشریات آذربایجانی ‏جلوگیری می‌کرد، "الگوی آزادگی" نامیده‌اند. اکنون فهرست مطالب شماره‌ی 89 نگاه نو و آن دو نامه را در این ‏نشانی ببینید.‏

وبگاه مجله‌ی نگاه نو.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

03 July 2011

عشق است درمان درد!‏

این صدای سوگوار و تیره‌ی زنان خواننده‌ی یونانی! چندی پیش از ملینا مرکوری نام بردم و درباره‌ی صدای ماریا ‏فارانتوری نوشتم. اکنون کشف تازه‌ام دیمیترا گالانی‌ست ‏Dimitra Galani‏. در صدای او اوج اعتماد به نفس و ‏مهارت خوانندگی را می‌شنوم؛ خوانندگی در آن پایه‌ای که خواننده بی اندیشیدن به فن خواندن، درد دلش را ‏فریاد می‌زند.‏

هیچ یونانی نمی‌دانم و پیش‌تر هم نوشته‌ام که صدای خوانندگان اغلب برایم همچون سازی‌ست در کنار دیگر ‏سازها. اما اگر می‌خواهید بدانید دیمیترا چه می‌گوید، در وبگاه یوتیوب کسی ترجمه‌ی انگلیسی آن را ‏نوشته‌است. این البته یک رمیکس از آهنگ قدیمی دیمیتراست. اجرای اصلی نیز زیباست، اما من این رمیکس را ‏بیشتر دوست دارم برای آن زخمه‌های گیتار باس، که مرا به یاد دیگر آهنگ مورد علاقه‌ام ‏Rhytm is a dancer‏ ‏می‌اندازد.‏

این رمیکس در سی‌دی دوم تازه‌ترین آلبوم بودا بار ‏Buddha Bar‏ (شماره 13) گنجانده شده‌است و آهنگ‌های ‏زیبای دیگری نیز در این آلبوم هست، مانند همه‌ی آلبوم‌های بودا بار.‏

وبگاه رسمی دیمیترا گالانی.‏
اجرای اصلی عشق است درمان درد، و این‌جا.‏
با سپاس از م. برای بودا بار.‏

سخن از باس بود و درد دل: دلم لک زده برای یک باس تنهای خیلی خیلی باس که آوازی آرام به درد دل با خود ‏بخواند، به هر زبانی و به هر سبکی! دیمیتری شوستاکوویچ یکی از آهنگسازانی‌ست که باس تنها را در چندین ‏اثر خود به‌کار برده‌است (سنفونی‌های سیزدهم و چهاردهم، اعدام استپان رازین، و برخی کارهای دیگر) از آن ‏میان شاید "اعدام استپان رازین" نزدیک به چیزی‌ست که دلم می‌خواهد، اما درست همان نیست! اگر چیزی ‏یافتید، خبرم کنید.‏

پی‌نوشت: دوستی خبر داد که پیوندی که به آواز دیمیترا گالانی داده‌ام در آلمان مسدود است زیرا دولت آلمان پول لازم را به اتحادیه‌ی هنرمندان نپرداخته‌است. پیوند جایگزینی نیافتیم. دوستان ساکن آلمان ‏گویا راهی ندارند جز آن که آلبوم شماره 13 بودا بار را تهیه کنند!‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

19 June 2011

‏9 روز و 9 شب

نبی خزری (2007- 1924) شاعر و نویسنده‌ی سرشناس جمهوری آذربایجان در آغاز دی‌ماه 1361 به مناسبت ‏شصتمین سال پایه‌گذاری اتحاد جماهیر شوروی و به نمایندگی از سوی جمعیت‌های دوستی اتحاد شوروی و ‏کشورهای دیگر و به عنوان میهمان رسمی وزارت امور خارجه‌ی ایران، به ایران سفر کرد. یادداشت‌های این سفر ‏او نزدیک یک سال بعد در ماهنامه‌ی "آذربایجان" ارگان اتحادیه‌ی نویسندگان آذربایجان شوروی منتشر شد، و این ‏هنگامی بود که اکنون من از شوروی سر در آورده‌بودم و تازه از باکو به مینسک انتقالم داده‌بودند. در ساعات تنگ ‏فراغت سفرنامه‌ی نبی خزری را از آذربایجانی به فارسی برگرداندم.‏

نیمی از متن ترجمه‌ی من چهار سال دیرتر (1987) در "دفتر پنجم" نشریه‌ی شورای نویسندگان و هنرمندان ایران ‏‏(دوره‌ی دوم، سال 1366، بهار و تابستان) در آلمان منتشر شد و در آن‌جا گفته‌شد که دنباله‌ی سفرنامه در دفتر ‏بعدی منتشر خواهد شد. اما دفتری دیگر هرگز منتشر نشد.‏

زحمت انتشار "دفتر"های شورای نویسندگان و هنرمندان ایران را در آن هنگام دوست گرامی من و طنزنویس ‏معروف آقای فریدون تنکابنی بر عهده داشتند. ایشان و همکارشان بخش دوم و پایانی سفرنامه‌ی نبی خزری را ‏نیز حروفچینی و صفحه‌بندی کرده‌بودند و چندی بعد آن را برای من فرستادند تا اگر امکانی دست داد، خود ‏منتشرش کنم. چنین امکانی هرگز دست نداد. بیش از ده سال پیش در سایت شخصیم تصویر چند برگ از این ‏نوشته را گذاشتم و در انتها نوشتم "تصویربرداری از 60 صفحه حوصله می‌خواهد!"‏

این حوصله نیز دست نداد، تا آن‌که فن تصویربرداری به اندازه‌ی کافی پیشرفت کرد، و همین روزها توانستم ‏ساعتی را صرف این کار کنم، و اینک، متن کامل سفرنامه‌ی نبی خزری را این‌جا می‌یابید. گفتن ندارد ‏که اگر امروز به ترجمه‌ی این نوشته می‌نشستم، بسیار بهتر و روان‌تر در می‌آمد. امکان ویرایش آن را هم ندارم، ‏زیرا فقط روی کاغذ دارمش.‏

یک نکته‌ی جالب درباره‌ی سفر نبی خزری هنگام آن است: سپاه پاسداران سخت در تدارک دستگیری رهبران ‏حزب توده ایران است و یک ماه و نیم بعد ضربه را فرود می‌آورد.‏

با سپاس از آقای فریدون تنکابنی.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

18 June 2011

اخلاق مطبوعاتی

آقا یا خانمی به‌نام "رضاخواه" از قلم‌زنان روزنامه‌ی "خراسان" که در ایران منتشر می‌شود ترجمه‌ی من "همه‌ی مردان ِ قذافی" را برداشته، ‏دو سه کلمه کم و زیاد کرده، و به عنوان "نوشته"ی خود جا زده‌است (تصویر، pdf ص 6). این را می‌گویند اخلاق مطبوعاتی اسلامی.‏

با سپاس از شهرام عزیز که خبرم کرد.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

29 May 2011

انسان‏‌‏ها و داستان‏‌‏هایشان

هر انسانی جهانی‏‌‏ست، و هر جهانی پر از قصه و ماجرا. (ناشناس)

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏