15 May 2010

ای جلاد، ننگ‌ات باد

من که بارها درد زبان‌ندانی را برای خود و دیگران چشیده‌ام، و از جمله در دربه‌دری‌ها، این نامه‌ی شیرین عَلَم ِ هولی که تکه‌هایی از آن را نقل می‌کنم آتش به جانم می‌زند. کوچک‌ترین کاری که اکنون از دستم بر می‌آید، آن است که تا یک هفته نام وبلاگم را به افتخار شیرین و چهار هم‌زنجیراش: فرزاد کمانگر، فرهاد وکیلی، مهدی اسلامیان، و علی حیدریان، که سحرگاه 19 اردیبهشت (9 مه) آدمخواران جمهوری اسلامی در زندان کشتندشان، تغییر دهم. شیرین زاده‌ی یک روستای کردنشین نزدیک ماکو بود.

«[...] جناب قاضی محترم،
آقای بازجو!!

در آن زمان که من را بازجویی میکردید حتی نمیتوانستم به زبان شما صحبت کنم و من در طی دو سال اخیر در زندان زنان زبان فارسی را از دوستانم آموختم، اما شما با زبان خود بازجوییم کردیت و محکمه ام کردید و حکم را برایم صادر کردید. این در حالی بوده که من درست نمیفهمیدم در اطرافم چه میگذرد و من نمیتوانستم از خود دفاع کنم.

شکنجه هایی که بر عیله من به کار گرفته اید، کابوس شبهایم شده، درد و رنجهای روزانه ام در اثر شکنجه های که شده بودم با من روزی را سپری میکنند. ضربهای که در دوران شکنجه به سرم وارد شده، باعث آسیب دیدگی در سرم شده است. بعضی از روزها دردها ی شدید هجوم میاورند. سر دردهایم آنقدر شدید میشود، که دیگر نمیدانم در اطرافم چه میگذرد، ساعاتها از خود بیخود میشوم و در نهایت از شدت درد، بینییم شروع به خونریزی میکند و بعد کم کم به حالت طبیعی برمیگردم و هوشیار میشوم.

هدیه دیگر آنها برای من ضعف بینایی چشمانم است که دائم تشدید میشود و هنوز هم به درخواستم برای عینک پاسخ نداده شده. وقتی وارد زندان شدم موهایم یک دست سیاه بود، حال که سومین سال را میگذرانم، هر روز شاهد سفید شدن بخشی از آنها هستم.

[...] امروز ۱۲ اردیبهشت ۸۹ است (۲/۵/۲۰۱۰) و دوباره بعد از مدتها مرا برای بازجویی به بند 209 زندان اوین بردنند و دوباره اتهامات بی اساسشان را تکرار کردند. از من خواستنند، که با آنها همکاری کنم تا حکم اعدمم شکسته شود. من نمیدانم این همکاری چه معنی دارد، وقتی من چیزی بیشتر از آنچه که گفته ام برای گفتن ندارم.

در نتیجه آنها از من خواستند تا آنچه را که میگویند تکرار کنم و من چنین نکردم. بازجو گفت: ما پارسال میخواستیم آزادت کنیم اما چون خانواده ات با ما همکاری نکردند به اینجا کشید. خود بازجو اعتراف کرد که من فقط گروگانی هستم در دست آنها و تا به هدفهای خود نرسند مرا نگاه خواهند داشت، یا در نتیجه اعدام خواهم شد، اما آزادی هرگز.

شیرین علم هولی
۱۳/۲/۸۹ – ۳/۵/۲۰۱۰»

خدیجه مقدم می‌نویسد: شیرین در خانواده‌ای روستایی و فقیر با 13 فرزند زندگی و به عنوان دختر بزرگ خانواده از برادران و خواهران کوچکتر خود نگهداری می‌کرد و به جای مدرسه رفتن و درس خواندن و بازی کردن، در جوانی، پیر و خسته شده‌بود و در آستانه‌ی یک ازدواج اجباری قبیله‌ای، با دختر همسایه به کردستان عراق فرار کرد. او جز خانه‌ی خودشان در روستا و جمع همشهری‌هایش در کردستان عراق، و زندان، جایی دیگر را ندیده‌بود و هیچ تجربه‌ای از یک زندگی ساده و سالم نداشت. او در شرایط سخت زندان، کلاس‌های آموزشی و هنری مرکز فرهنگی بند نسوان را سریع پشت سر گذاشت و هنرمندی خلاق شد. او زندگی را دوست داشت و می‌خواست زندگی کند.

من و شما، خواننده‌ی من، ما مگر نمی‌خواهیم زندگی کنیم؟

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

12 May 2010

بدرود، سازنده‌ی "سقوط 57"!‏

یکی از نخستین کارهایی که با آغاز فعالیت در حزب توده‌ی ایران به گردن من گذاشتند، نمایش فیلم مستندی از انقلاب به نام "سقوط 57" ساخته‌ی باربد طاهری در محلات جنوب شهر تهران بود. او یک نسخه‌ی 16 میلی‌متری از این فیلم را در اختیار حزب گذاشته‌بود. بخش هنری شعبه‌ی تبلیغات حزب در دفتری به‌نام "سیاه‌قلم" پروژکتور سیار داشت. تا چندی فعالان سازمان جوانان حزب در محله‌های خود برنامه‌ریزی می‌کردند، از پیش به اهل محل خبر می‌دادند، در ستاد سازمان جوانان در خیابان نصرت برنامه‌ریزی می‌شد، و آن‌گاه نوبت به من می‌رسید تا با قوطی‌های فیلم و پروژکتور و یک پرده‌ی سفید راهی محل شوم و فیلم را برای مردم نمایش دهم.

فعالان سازمان جوانان در کوچه یا خیابان باریک محله از درخت و تیر برق بالا می‌رفتند و پرده را می‌آویختند، اتصال برق فراهم می‌کردند و نمایش فیلم آغاز می‌شد. مردم از این سینمای رایگان استقبال خوبی می‌کردند. زنان خانه‌دار ِ چادری با خوراکی می‌آمدند، خانواده‌ها چیزی روی زمین پهن می‌کردند، در کنار هم می‌نشستند و فیلم را تماشا می‌کردند. صحنه‌های فیلم همه برایشان آشنا بود و از تماشای کارهای قهرمانانه‌ی خود لذت می‌بردند. همین چند ماه پیش خود بازیگران این صحنه‌ها بودند و گاه حتی پیش می‌آمد که خود یا آشنایی را در فیلم می‌یافتند و با شادی یک‌دیگر را می‌خواندند و خبر می‌دادند. کسی مخالفتی با نمایش این فیلم نداشت و حزب‌اللهی‌های محل نیز چیزی نمی‌گفتند.

با حمله‌ی دانشجویان به سفارت امریکا و گروگان‌گیری امریکائیان در آبان 1358، مرکز حوادث و گردهمایی مردم به خیابان تخت جمشید (طالقانی) و مقابل سفارت امریکا منتقل شد. این‌جا مردم از همه رنگ و صنفی شبانروز حضور داشتند؛ این‌جا "آش ضد امپریالیستی" و انواع خوراکی‌های دیگر فروخته می‌شد؛ کتاب و نوار و انواع چیزهای دیگر فروخته می‌شد؛ صبح تا شب تظاهرات بود. و از همین رو سینمای خیابانی ما نیز به آن‌جا منتقل شد. هر شب در پیاده‌روی ضلع جنوبی مقابل سفارت امریکا پرده می‌آویختیم و من فیلم باربد طاهری را برای مردمی که ایستاده و نشسته در هر دو سوی پرده جمع می‌شدند، نشان می‌دادم.

دیگر فیلم را صحنه به صحنه و عکس به عکس از حفظ می‌دانستم. بارها پیش آمد که فیلم پاره شد، یا گیر کرد و تکه‌ای از آن در گرمای پروژکتور سوخت، و همان‌جا وصله و پینه‌اش کردم و نمایش را ادامه دادم.

این سینمای خیابانی مقابل سفارت امریکا تا اعتراض اهل خانه‌های مقابل سفارت ادامه داشت. سروصدای جیغ و شعار و آژیر و تیراندازی‌های شدید فیلم آزارشان می‌داد. اعتراض به گوش حزب رسید و سینما را تعطیل کردیم. بعدها تکه‌هایی از خاطرات گروگان‌های امریکایی داخل سفارت را در جایی خواندم. می‌گفتند که از بیرون پیوسته صدای تیراندازی و آژیر می‌آمد و آنان در ترس به‌سر می‌بردند. در بیرون سفارت هرگز تیراندازی واقعی وجود نداشت و آنان بی‌گمان صدای همین فیلم را می‌شنیدند.

این فیلم را به تدریج ممنوعش کردند، زیرا کسانی در آن دیده می‌شدند که دیگر به صلاح نبود دیده‌شوند؛ از شرکت مجاهد و فدائی در انقلاب صحنه‌هایی در فیلم بود، و نیز از شرکت زنان بی‌حجاب. این‌ها همه باید از حافظه‌ی تاریخ پاک می‌شدند.

باربد طاهری بی‌مهری‌های حکومت روی کار آمده پس‌از انقلابی را که خود این چنین به خوبی به‌تصویر کشیده‌بود تاب نیاورد و همچون بسیاری از هنرمندان میهن را ترک کرد، و اکنون خبر می‌رسد که او روز جمعه هفتم ماه مه (17 اردیبهشت) در کالیفورنیا در گذشته‌است.

گوش‌های من هنوز پر از صدای تیراندازی‌های فیلم "سقوط 57" است، و هنوز با یادآوری بارکشی پروژکتور سنگین و قوطی فیلم‌ها و سیم‌های رابط و غیره در جنوب شهر تهران و تا دفتر "سیاه‌قلم" در طبقه‌ی پنجم و بی آسانسور ساختمانی در خیابان "جمهوری" به نفس‌نفس می‌افتم. اما سایه‌روشن‌های "رگبار" او را همچون "طبیعت بی‌جان" سهراب شهید ثالث هرگز فراموش نمی‌کنم و یاد آن برایم کافیست تا همه‌ی نفس‌زدن‌ها و زحمت بارکشی‌ها را فراموش کنم، برایش سر فرود آورم، و یادش را همواره گرامی بدارم.

باربد طاهری فیلم‌ساز و به‌ویژه فیلم‌بردار خوش‌ذوق و مبتکری بود. فیلم‌برداری او در "خداحافظ رفیق" و "رگبار" مرا تکان داده‌بود و به سهم خود و در پهنه‌ی تنگ سواد سینمائیم چیزی نو و بسیار نویدبخش در سینمای فارسی می‌دیدم. او در ساخت هر دوی این فیلم‌ها نیز سرمایه‌گذاری کرده‌بود و زیان‌های هنگفتی به خود زده‌بود. اما به گمانم او برای فیلم‌برداری‌هایش و به‌ویژه برای "رگبار" در تاریخ سینمای ایران جاودانه خواهد ماند.

در این نشانی بیش‌تر درباره‌ی او بخوانید و تصویر غم‌زده‌ای از او را ببینید.

***
و یکی از دستآوردهای فیلم "سقوط 57" برای خودم را نباید ناگفته بگذارم: هر گاه که نوبت نمایش فیلم در محله‌ای و یا در مقابل سفارت امریکا بود، من می‌بایست در دفتر سازمان جوانان و یا در "سیاه‌قلم" پیش این و آن گردن کج می‌کردم و التماس می‌کردم که یا ماشین قرض بدهند، و یا مرا با تجهیزاتم به محل نمایش فیلم برسانند تا بتوانم وظیفه‌ی حزبیم را انجام بدهم. اما همه همیشه و پیوسته گرفتار و در حال دویدن بودند. در بهترین حالت "عبدی" یا "فریبرز جوانان" حاضر بودند ماشین خود را قرض بدهند، اما من هنوز رانندگی بلد نبودم و هیچ کسی وقت نداشت تا برای رانندگی در خدمت من قرار گیرد.

یک بار آن‌چنان در تنگنا بودم که به ناگزیر خود پشت فرمان ماشین "عبدی" نشستم و راندمش، بی هیچ تمرین رانندگی، و تنها با آن‌چه از مشاهده آموخته‌بودم! راندم، در خیابان‌های شلوغ و بی‌قانون تهران رفتم، فیلم را نمایش دادم، و نیمه‌شب ماشین عبدی را سالم به دفتر سازمان جوانان بازگرداندم.

از فردای آن روز، تا دو سال بعد همه‌روزه برای کارهای حزبی در خیابان‌های تهران بی گواهینامه رانندگی می‌کردم، تا آن‌که از "بالا" گفتند که دیگر وقت‌اش است که گواهینامه بگیرم!

پس، آموزش رانندگی و سرانجام گرفتن گواهینامه‌ی رانندگی برای من از دستآوردهای نمایش "سقوط 57" باربد طاهری‌ست. درود بر او! ای‌کاش می‌دانستم کجاست، ای‌کاش پیش از آن‌که ترکمان کند دسترسی به او می‌داشتم و این‌ها را به او می‌گفتم.

***
"عبدی" دوست‌داشتنی را جمهوری اسلامی اعدام کرد. درباره‌ی "فریبرز جوانان" هیچ نمی‌دانم.

***
پی‌نوشت:‏

حافظه‌ی آدمی دستگاه شگفت‌انگیزی‌ست. اکنون که این نوشته را برای پنجاه و یازدهمین بار (اصطلاح ‏سوئدی‌ست) می‌خواندم تا باز و باز سمباده‌اش بزنم، ناگهان تونلی در حافظه‌ام گشوده شد: برخی از مسئولان ‏شعبه‌ی تبلیغات حزب توده ایران شبی در یکی از سینماهای خیابانی من این فیلم را دیدند، و در نخستین ‏جلسه‌ی پس از آن در حضور من بحث کردند و گفتند که هیچ لزومی ندارد که ما برای سازمان چریک‌های فدائی ‏خلق تبلیغ کنیم و تصویب کردند که صحنه‌های مربوط به تظاهرات هواداران فدائیان در روزهای انقلاب و از جمله در ‏‏19 بهمن 1357 از فیلم حذف شود. من ناگزیر شدم که با دریغ و درد نزدیک به شش دقیقه از فیلم را قیچی کنم.‏
(چهار روز دیرتر، شانزدهم مه 2010)

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

08 May 2010

از جهان خاکستری – 39

در می‌زدند. نیمه‌شب بود. خواب و بیدار بودم. گویی من نیز در انتظار بودم: در انتظار زاده‌شدن این فرزند موعود. همسایه‌ی طبقه‌ی بالایم سیمین پا به ماه بود. همان سیمین که نیمروی هنری مرا خراب کرده‌بود! شوهرش در دوردست خرم‌دره آموزگاری می‌کرد تا بخشی از نان خانواده را درآورد و من ارج‌اش می‌نهادم، چه، آموزگاری در دورافتاده‌های کشور برای من همواره از قهرمانانه‌ترین کارها بود و هست.

دیشب بالا پیش سیمین و مهمانش بودم. خانم اورانوس آن‌جا بود و قرار بود شب پیش سیمین بماند. اورانوس پرستار ماهری بود و تشخیص داده‌بود که امشب وقتش است. هشدارم داده‌بودند که گوش‌به‌زنگ باشم تا اگر لازم شد به زایشگاه برسانیمشان. و اینک، این در زدن معنایی جز تولدی نزدیک نداشت. برخاستم. وقتش بود.

سیمین اهل فریاد و جنجال نبود. دندان بر هم می‌فشرد، لب بر هم می‌دوخت، و تنها از نفس‌زدنش می‌شد فهمید که درد می‌کشد. اورانوس او را در صندلی عقب پیکان سبز پسته‌ای متعلق به شوهرش نشاند، خود در کنارش نشست، سوار شدیم و راندیم.

پرده‌ی سنگینی از تاریکی بر همه‌جا گسترده‌بود. چراغ‌های شهر همه خاموش بودند. جنگ بود. هواپیماهای عراقی پیوسته تهران را بمباران می‌کردند. همه‌ی چراغ‌های شهر را خاموش کرده‌بودند و ماشین‌ها اجازه نداشتند با چراغ روشن حرکت کنند. چندی بعد اجازه دادند که مردم روی چراغ ماشین‌ها کاغذ کاربن آبی‌رنگ بچسبانند و روشن‌اش کنند. اکنون اما روشن کردن چراغ مجاز نبود. یکی مان دستش را از پنجره بیرون برده‌بود و گاه به خواست راننده چراغ‌قوه‌ای را که به دست داشت روشن می‌کرد تا راه دیده شود.

به هر زحمتی بود، به زایشگاه ابوریحان رسیدیم. اورانوس زیر بازوی سیمین را که بلند نفس‌نفس می‌زد گرفت و او را به درون برد، و ما بیرون، در اتاق انتظار ماندیم.

ساعتی بعد اورانوس آمد و گفت که نشستن ما در آن‌جا معنایی ندارد و می‌توانیم برویم و صبح من برگردم و خبر بگیرم. رفتیم. اما دیگر خوابی در کار نبود. خود را جای مرتضی پدر کودک و شوهر سیمین می‌گذاشتم. او بی‌گمان همان‌جا در زایشگاه می‌نشست.

بامداد با سری ورم‌کرده از بی‌خوابی به زایشگاه رفتم: "حیدر" به دنیا آمده‌بود. یک‌راست به‌سوی میدان توپحانه و مرکز مخابرات رفتم. پس از ساعتی معطلی نوبت به من رسید و توانستم تلگرافی برای مرتضی بفرستم: "سیمین پسر فارغ هیچ نگرانی مژدگانی فراموش نشود"!

تلگراف را سر کلاس درس در خرم‌دره به دست مرتضی دادند، بازش کرد، خواند، و از لبخند بزرگی که بر لبانش نشست شاگردان کلاس نیز لبخند زدند.

مرتضی یک ساعت مچی سیکو 5 اتوماتیک با متن آبی تیره به من مژدگانی داد. آن ساعت را که با حرکت دست کوک می‌شد سال‌ها داشتم و همانی‌بود که ساشا گفت بازش کنم و توی کشو بگذارم. اما دوستان هنوز هم برای متن آن تلگراف سربه‌سرم می‌گذارند: همه‌ی پیام تلگرافی بود جز یادآوری مژدگانی!

و چنین بود که "دهه‌ی شصتی‌ها"ی ما به‌دنیا آمدند.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

24 April 2010

آرش این‌جاست

تازه‌ترین شماره‌ی مجله‌ی آرش (104) در پاریس منتشر شد. موضوع اصلی این شماره جنبش دانشجویی ایران است و از جمله دو نوشته از من دارد. یکی از آن‌ها با یاری دوستان هم‌دانشگاهی تهیه شده و فهرست نام کشتگان دانشگاه صنعتی آریامهر (شریف) است همراه با توضیحی کوتاه. نوشته‌ی دیگر درباره‌ی تحصن بزرگ دانشگاه ما در 24 آبان 1356 است. فهرست مطالب مجله را در این نشانی می‌یابید.

برای شمایی که در خارج هستید پیشنهاد می‌کنم که برای پشتیبانی از نشر فارسی به‌طور کلی، و به‌ویژه نشر فارسی در خارج، با مراجعه به سایت مجله آن را مشترک شوید، یا دست‌کم و به‌خاطر نام دانشگاهیان جان‌داده در راه آزادی و عدالت اجتماعی هم که شده این تک شماره را از کتابفروشی ایرانی شهرتان، یا از سایت مجله بخرید!

شمایی که در داخل هستید اگر مایل به دریافت مطلب مربوط به کشته‌های دانشگاه هستید، خبر بدهید تا اسکن‌شده‌ی آن را با ای‌میل بفرستم. روایت شخصی‌تر و با لحن "غیر مجله‌ای" از مطلب دوم را پیش‌تر در وبلاگم منتشر کرده‌ام که در این نشانی می‌یابیدش.

بار دیگر از همه‌ی یاران دانشگاهی صمیمانه سپاسگزارم.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

17 April 2010

بازشناسی مارکس

کارل مارکس که بود و چه می‌گفت؟ اندیشه‌های او چه‌گونه پرورش یافت؟ چه چیزهایی خواند و چه چیزهایی نوشت؟ چه هدفی داشت؟ آیا دانشمند بود، تاریخ‌دان بود، یا فیلسوف؟ چه پیش‌بینی‌هایی کرد؟ آیا همه‌ی حرف‌ها و پیش‌بینی‌های او درست در آمد؟ آیا اشتباهی داشت و آیا انتقادی بر او وارد است؟ میراث اندیشگی او چیست و چه ارزشی دارد؟

به‌تازگی کتاب کوچک و جمع‌وجوری نزدیک به 140 صفحه به دستم رسید که به همه‌ی پرسش‌های بالا و بسیاری پرسش‌های دیگر به زبانی ساده و روشی جالب پاسخ می‌دهد: "مارکس"، نوشته‌ی پیتر سینگر، ترجمه‌ی محمد اسکندری، چاپ دوم 1387، تهران، انتشارات طرح نو.

ترجمه‌ی کتاب خوب و روان است و چاپ نخست آن در سال 1379 با شمارگان 5000 گویا به‌سرعت نایاب شد. نسخه‌ی اصلی و انگلیسی کتاب در سال 1980 (1359) منتشر شد که گرچه پیش از فرو ریختن دیوار برلین بود، اما وجود دیوار در نگرش نویسنده بازتابی ندارد، و یا دست‌کم من این بازتاب را نمی‌بینم. با این‌همه پیتر سینگر نسخه‌ی بازبینی‌شده‌ای از همین کتاب را در سال 2006 منتشر کرد. مقایسه‌ی آن دو نسخه باید جالب باشد. Marx: a very short introduction / Peter Singer, Oxford University Press, 2006

پیتر سینگر کتاب دیگری را برای مطالعه پیرامون مارکس توصیه می‌کند که منبع اصلی خود او نیز بوده‌است: David McLellan, Karl Marx: His life and Thoughts, Macmillan, London, 1979 نه این کتاب، اما روایت فشرده‌ای از آن David McMillan: Marx, Fontana, London, 1975 با دو ترجمه در ایران منتشر شده‌است. آن ترجمه‌ها را ندیده‌ام و از کیفیت آن‌ها اطلاعی ندارم: کارل مارکس، اثر دیوید مک‌للان، ترجمه‌ی منصور مشکین‌پوش، نشر رازی، تهران 1362، و ترجمه‌ی عبدالعلی دستغیب، نشر پرسش، آبادان 1379.

از پیتر سینگر کتاب "هگل" نیز به فارسی منتشر شده‌است: ترجمه‌ی عزت‌الله فولادوند، چاپ دوم، نشر ماهی، تهران 1386 (همچنین به شکل "کتاب گویا" در 7 نوار کاست).

نسخه‌ی انگلیسی این کتاب‌ها در کتابخانه‌های سوئد موجود است و از ترجمه‌های فارسی تنها کتاب مک‌للان با ترجمه‌ی دستغیب در کتابخانه‌ی بین‌المللی استکهلم یافت می‌شود.

با سپاس از دوستی که کتاب سینگر را برایم فرستاد.

اطلاعات کتاب‌های ایران
اطلاعات کتابخانه‌های سوئد، و کتابخانه‌ی بین‌المللی استکهلم

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

10 April 2010

ساز شکسته، و کار دنیا

به گزارش پارلمان‌نیوز در روزهای تعطیل نوروز کسانی وارد اتاق کانون موسیقی دانشگاه صنعتی شریف شده‌اند ‏و به گفته‌ی یکی از اعضای این کانون سازهای گروه را "به‌شکل معنادار و مغرضانه‌ای" شکسته‌اند. این گروه در ‏آستانه‌ی نوروز برنامه‌ای در دانشگاه اجرا کرد و در آن شعری و سرودی به یاد دانشجویان در بند این دانشگاه ‏خواندند. گمان می‌رود که شکستن سازها به دست "افراد معلوم‌الحالی صورت گرفته که نه تنها با موسیقی ‏اصیل و پاک‎ ‎ایرانی عناد و دشمنی دارند، بلکه از یاد کردن دانشجویان در بند [نیز] برآشفته‌اند".‏

این خبر مرا به بیش از 35 سال پیش و به فضای همین دانشگاه در آن سال‌ها می‌برد. هواداران گروه‌های ‏انقلابی مسلح در آن سال‌ها گرد هم می‌آمدند و به پشتیبانی از دانشجویان در بند شعار می‌دادند:‏

یاران ما زندان‌اند؛
زندانبانان جلاداند –‏
ای مرگ بر جلادان!‏

آن‌گاه با شعار "اتحاد، مبارزه، پیروزی" راه می‌افتادند، در کلاس‌ها را می‌گشودند و با شعار و سروصدا بر هم‌‌شان ‏می‌زدند، شیشه‌های دانشگاه را می‌شکستند، کتابخانه‌ی مرکزی را ویران می‌کردند، و دانشگاه را به تعطیلی ‏می‌کشاندند. هم‌اینان بودند که تلویزیون سالن خوابگاه دانشجویی را پیوسته خراب می‌کردند تا مبادا کسی آن‌جا ‏بنشیند و گوگوش را، یا شوی "میخک نقره‌ای" فریدون فرخزاد را تماشا کند و از انقلاب و انقلابی‌گری غافل شود. ‏هم‌اینان به‌سوی دختران زیبا و خوش‌پوش دانشگاه گوجه‌فرنگی گندیده پرتاب می‌کردند و در خلوت کتک‌شان می‌زدند. از ‏نظر اینان دختران نمی‌بایست زیبا و برازنده باشند و توجه کسی را جلب کنند؛ نمی‌بایست بخندند یا با پسری راه ‏بروند؛ حتی نمی‌بایست همراه با پسران در برنامه‌های کوهنوردی شرکت کنند! دختران می‌بایست ساده و "چریکی" لباس ‏بپوشند و خشن و "چریکی" رفتار کنند. اینان میزهای کتابخانه را "آخور" می‌نامیدند که نمی‌بایست پشت آن ‏نشست و سر در کتاب و درس فرو برد: درس بد است! باید به امر انقلاب پرداخت!‏

من نیز در آن هنگام از نظر ایدئولوژیک با برخی از آنان نزدیکی داشتم و من نیز یک – دو بار در ‏تظاهرات شرکت کردم. اما هرگز شیشه‌ای نشکستم و هرگز هیچ خسارتی به دانشگاه نزدم. من دانشگاه را ‏دوست داشتم و از تعطیلی آن غمگین می‌شدم. کتابخانه‌ی مرکزی یکی از پاتوق‌های من بود. ساعت‌ها در بخش کتاب‌های مرجع می‌نشستم و درباره‌ی آهنگسازان یا موضوع‌های دیگر مطالعه می‌کردم و یادداشت بر می‌داشتم. دختران زیبا و خوش‌پوش دانشگاه را نیز دوست می‌داشتم. با دیدن ‏دختران "کلاغی" (با مانتو و روسری) دلم می‌گرفت و می‌خواستم فریاد بزنم که آخر چرا زیبایی خود را ‏می‌پوشانید؟

و در شگفتم از کار دنیا که اکنون آن‌که از دانشجویان در بند پشتیبانی می‌کند به‌جای شیشه شکستن با موسیقی این کار را می‌کند، و آن‌که در جانب جلادان است با شکستن سازها با آنان رویارویی می‌کند!

با سپاس از بهنام که خبر را برایم فرستاد.‏
عکس‌ها از پارلمان‌نیوز

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

21 March 2010

سلام بر بهار!‏

سلام بر زیبایی!

چند روز پیش که با خانم گرداننده‌ی برنامه‌ی موسیقی کلاسیک درخواستی رادیوی سراسری سوئد تلفنی حرف می‌زدم، گفت: "من یک کمی حسودیم میشه که سال نوی شما همزمان با آغاز بهاره!" گفت‌وگوی تلفنی با پخش مستقیم از رادیو و با وقت تنگی که داشتم، دست و پا و زبانم را بسته‌بود و اغلب حاضرجواب نیز نیستم. فقط خندیدیم. می
بایست می‌گفتم: "خب، آغوش ما باز است که به ما بپیوندید!"

***
همین دو هفته پیش با دخترم جیران به "ای‌که‌آ" IKEA رفته‌بودیم. دو قاب بزرگ تابلو برداشتم. دخترم چپ‌چپ نگاهم کرد و پرسید:
- می‌خواهی ببری عکس‌های اون زنه رو قاب کنی؟

نزدیک بود شاخ درآورم! هیچ نمی‌دانم از کجا پی برد که این‌ها را برای پوسترهای مونیکا بللوچی می‌خواهم که همین‌طور با نوار چسب به دیوار چسبانده‌امشان. با لبخندی کجکی گفتم:
- "خب، آره. چه اشکالی داره؟" گفت:
- "یعنی می‌خواهی به هر کدوم از این‌ها 250 کرون بدی و بعد عکس‌های اون زنه رو توشون بذاری؟"

از لحن محکم جیران کمی به تردید افتادم. نکند آن پوسترها در واقع چیزهای بی‌ارزشی هستند که می‌خواهم قابشان کنم؟ ولی، آخر، مونیکاست! و فقط پوسترها هم نیست. زوجی از دوستان جوانم که عکس‌های مونیکا را بر در و دیوار خانه‌ام دیده‌اند، در سفر اخیرشان به تایلند یکی از عکس‌های او را به یک نقاش خیابانی دادند و تابلوی زیبایی که از روی عکس نقاشی شده برایم آوردند که آن را دیگر نمی‌توان با نوار چسب به دیوار چسباند و باید قابش کرد. دخترم ادامه داد:

- من هیچ آدم بزرگی رو ندیده‌ام که عکس ستاره‌های معروف رو به دیوارش بزنه!
خندان گفتم: - خب، من دلم نمی‌خواد آدم بزرگ بشم!
- یعنی می‌خواهی پسربچه‌ی تین ایجر بمونی؟
- چه اشکالی داره؟ مگه تین ایجر موندن بده؟ تازه، هر موقع دلم خواست می‌تونم عکس‌های توی قاب‌ها رو عوض کنم.

سری عاقل اندر سفیه تکان داد و رفت دنبال چیزهایی که خودش لازم داشت.

***
یکی از آشنایان ِ خواننده‌ی این نوشته‌ها همین چندی پیش حاشیه‌ای بر "زن یعنی این؟" به سوئدی نوشت: "به نظر من با عکس‌های مونیکا بللوچی که به در و دیوار خانه‌ی شیوا هست، خانم‌هایی که وارد خانه می‌شوند مشکل بتوانند توجه او را جلب کنند."

او راست می‌گوید، اما نمی‌داند که مونیکا گریزگاه، پناهگاه و نهانگاه من است!

***
امید و آرزوهای سیاسی را بسیاری از دیگران گفته‌اند و می‌گویند. من همه را در واژه‌ی "سبز" می‌چکانمشان:
سالی سبز و خوش برای همه‌مان، این‌جا، و آن‌جا، آرزو می‌کنم.

سلام بر زیبایی!
سلام بر بهار!

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

20 March 2010

Nowruz i P2‎

Lyssna till dagens Önska i P2 med önskningar i samband med Nowruz här (tom den 20 april).

برنامه‌ی ویژه‌ی موسیقی کلاسیک درخواستی رادیوی سوئد را که امروز به مناسبت نوروز پخش شد، تا بیستم آوریل این‌جا بشنوید.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

17 March 2010

Jag var i P2 ‎امروز توی رادیو بودم!‏

I dag den 17 mars var jag med i programmet Önska i P2 och på persiska uppmanade alla persisktalande att ta och önska klassisk musik med Nowruz-stämmning som ska spelas på lördag den 20 mars kl. 8 på morgonen i programmet Önska i P2. Lyssna till dagens program här. Spola fram till 10:29 om ni vill höra mig.

امروز هفدهم مارس به عنوان سفیر برنامه‌ی موسیقی کلاسیک درخواستی رادیوی سوئد دعوت شدم تا از این برنامه پیامی به فارسی بفرستم و شنوندگان را فراخوانم تا موسیقی دلخواه خود را به مناسبت نوروز درخواست کنند. برنامه‌ی ویژه‌ی نوروز ساعت 8 صبح روز شنبه 20 مارس (29 اسفند) از این رادیو پخش می‌شود. برنامه‌ی امروز را در این نشانی بشنوید. گفت‌وگوی من با گرداننده‌ی برنامه در دقیقه‌ی 10:29 و پیام فارسی من در دقیقه‌ی 13:22 آغاز می‌شود.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

07 March 2010

شوپن 200‏

دوشنبه‌ی گذشته یکم مارس 2010 دویستمین زادروز فریدریک شوپن Frédéric François Chopin آهنگساز بزرگ لهستانی – فرانسوی بود. به همین مناسبت رسانه‌های فرهنگی و سالن‌های کنسرت جهان در سراسر امسال برنامه‌های ویژه‌ای درباره‌ی شوپن و با آثار او دارند.

نخستین سروده‌ی شوپن که در سال‌های نوجوانی از رادیو شنیدم و از آن خوشم آمد، مارش سوگواری او بود! گذشته از این مارش سوگواری، "شبانه" (نوکتورن)های شوپن دوستداران بسیاری دارد، از جمله شبانه‌ی اپوس 9، شماره 2، و نیز شبانه‌ی شماره 20 (بی اپوس) که شوپن برای خواهرش لودویکا سرود.

شوپن، که در سراسر زندگی از بیماری‌های سخت رنج می‌برد، در 39 سالگی در بستر مرگ سه وصیت کرد: در ترحیم او رکوئیم موتسارت را بنوازند؛ پس از مرگ قلب او را از سینه در آورند و به سرزمین مادریش لهستان ببرند؛ و همه‌ی آثار ناتمام و منتشرنشده‌ی او را نابود کنند. به دو وصیت نخست او عمل کردند و خوشبختانه به وصیت سوم عمل نکردند. قلب شوپن را در جامی از کنیاک جا دادند و خواهرش لودویکا آن را با خود به لهستان برد و این قلب از همان هنگام در کلیسایی در ورشو نگهداری می‌شود. در طول جنگ جهانی دوم میهن‌پرستان لهستانی این قلب را از کلیسا برداشتند و از گزند جنگ پاسش داشتند و پس از جنگ و پس از بازسازی کلیسا، قلب را به جای خود بازگرداندند.

شوپن چندی همراه با خانم ژرژ ساند George Sand نویسنده‌ی نامدار فرانسوی در جزیره‌ی اسپانیایی مایورکا Mallorca به‌سر برد. بستگان با نفوذ ژرژ ساند امکاناتی فراهم کرده‌بودند که شوپن 29 ساله که پزشکان می‌گفتند بیماری سل دارد (و اکنون گفته می‌شود بیماری به‌کلی دیگری بوده) در آب‌وهوای شهر پالما استراحت کند. اما صاحب خانه با پی‌بردن به بیماری شوپن از خانه بیرونش انداخت و شوپن به همراه ژرژ ساند سه اتاق در دیر والده‌موسا Valldemossa اجاره کرد. این‌جا دیری از سده‌های میانه بود که راهبان آن دشوارترین زندگی را در میان دیرهای اروپا داشتند. به خواست شوپن سقف اتاق‌ها یا "سلول"‌های راهبان را که به او رسیده‌بود به شکل درون درپوش تابوت بازساختند تا او در رختخواب احساس کند که در تابوت دراز کشیده، تا به آن عادت کند. در آن سه اتاق پیانو و همه‌ی وسایل را به شکل موزه‌ای حفظ کرده‌اند و این یکی از جاذبه‌های گردشگری جزیره‌ی مایورکاست. من در تابستان 1999 (1378) آن‌جا بودم. به گفته‌ی راهنما این‌جا کامل‌ترین موزه‌ی شوپن در سراسر جهان است. راست و دروغش پای خانم راهنمای گرد و قلمبه‌ی نروژی! آن‌جا کپی یک قالب‌گیری از دست چپ شوپن را هم به نمایش گذاشته‌اند. خلاف افسانه‌هایی درباره‌ی بزرگ بودن دست شوپن که گویا دو اکتاو پیانو را می‌پوشاند (!)، دست ظریف و زنانه‌ای داشته. این سه سلول با بالکن و یک حیاط کوچک، چشم‌انداز زیبایی از کوه‌ها و دره‌های پیرامون دارد که گویا بسیار الهام‌بخش بوده و دوران زندگی شوپن در این‌جا از بارورترین سال‌های زندگی او بوده‌است. هر ساله گویا فستیوال شوپن در راهروهای این‌جا برگزار می‌شود و استقبال از آن چنان است که پیانیست‌های جهان از سال‌ها پیش باید در آن نام‌نویسی کنند.

روستائیان بیرون دیر والده‌موسا ژرژ ساند را به دلیل "آزاده" بودن و زندگی "نامشروع" با شوپن بسیار آزار می‌دادند، اجناس را یا به او نمی‌فروختند و یا گران می‌فروختند، پشت سرش سنگ و تخم‌مرغ گندیده پرتاب می‌کردند. این‌ها، به اضافه‌ی بدتر شدن حال شوپن گویا ژرژ ساند را از پا انداخت و او سرانجام شوپن را برای همیشه ترک کرد تا بار دیگر ده سال بعد در پاریس در بستر مرگ به دیدارش برود.

یکی از آثار شوپن که دوستداران بسیاری در اتاق موسیقی دانشگاه صنعتی آریامهر (شریف) داشت، "اتود انقلابی" او (اپوس 10 شماره 12) بود. دوستم محمد که چندان علاقه‌ای به موسیقی کلاسیک نداشت، با در آوردن ادای این اثر سربه‌سرم می‌گذاشت: ددم ددم... ددم ددم...! او چندی بعد سخت شیفته‌ی کنسرتو ویولون سیبلیوس شد.

والس شماره 7 (اپوس 64 شماره 2) نیز از آثار زیبای شوپن است. من اما کنسرتو پیانوی شماره‌ی 2 او را بیش از همه دوست دارم. این بخش دوم کنسرتوست که اگر تا میانه‌های آن حوصله کنید، به جاهای خوب می‌رسید!



اجرای بالا را من پسندیدم، اما صدای آن چند جا قطع می‌شود. این اجرا هم خوب است، اما تصویر متحرک ندارد.‏

راستی، در سخن از شوپن، پیش‌ترها بارها کوشیده‌بودم شعر همشهری بزرگم دکتر براهنی را که در آن از "شوپنیدن" می‌گوید بخوانم و بفهمم، و موفق نمی‌شدم، تا آن‌که آن را با اجرای خود ایشان شنیدم و تازه دستگیرم شد که جریان چیست. این‌جا ببینید.

این نوشته‌ی فارسی را هم درباره‌ی دویست‌سالگی شوپن بخوانید.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏