07 March 2010

شوپن 200‏

دوشنبه‌ی گذشته یکم مارس 2010 دویستمین زادروز فریدریک شوپن Frédéric François Chopin آهنگساز بزرگ لهستانی – فرانسوی بود. به همین مناسبت رسانه‌های فرهنگی و سالن‌های کنسرت جهان در سراسر امسال برنامه‌های ویژه‌ای درباره‌ی شوپن و با آثار او دارند.

نخستین سروده‌ی شوپن که در سال‌های نوجوانی از رادیو شنیدم و از آن خوشم آمد، مارش سوگواری او بود! گذشته از این مارش سوگواری، "شبانه" (نوکتورن)های شوپن دوستداران بسیاری دارد، از جمله شبانه‌ی اپوس 9، شماره 2، و نیز شبانه‌ی شماره 20 (بی اپوس) که شوپن برای خواهرش لودویکا سرود.

شوپن، که در سراسر زندگی از بیماری‌های سخت رنج می‌برد، در 39 سالگی در بستر مرگ سه وصیت کرد: در ترحیم او رکوئیم موتسارت را بنوازند؛ پس از مرگ قلب او را از سینه در آورند و به سرزمین مادریش لهستان ببرند؛ و همه‌ی آثار ناتمام و منتشرنشده‌ی او را نابود کنند. به دو وصیت نخست او عمل کردند و خوشبختانه به وصیت سوم عمل نکردند. قلب شوپن را در جامی از کنیاک جا دادند و خواهرش لودویکا آن را با خود به لهستان برد و این قلب از همان هنگام در کلیسایی در ورشو نگهداری می‌شود. در طول جنگ جهانی دوم میهن‌پرستان لهستانی این قلب را از کلیسا برداشتند و از گزند جنگ پاسش داشتند و پس از جنگ و پس از بازسازی کلیسا، قلب را به جای خود بازگرداندند.

شوپن چندی همراه با خانم ژرژ ساند George Sand نویسنده‌ی نامدار فرانسوی در جزیره‌ی اسپانیایی مایورکا Mallorca به‌سر برد. بستگان با نفوذ ژرژ ساند امکاناتی فراهم کرده‌بودند که شوپن 29 ساله که پزشکان می‌گفتند بیماری سل دارد (و اکنون گفته می‌شود بیماری به‌کلی دیگری بوده) در آب‌وهوای شهر پالما استراحت کند. اما صاحب خانه با پی‌بردن به بیماری شوپن از خانه بیرونش انداخت و شوپن به همراه ژرژ ساند سه اتاق در دیر والده‌موسا Valldemossa اجاره کرد. این‌جا دیری از سده‌های میانه بود که راهبان آن دشوارترین زندگی را در میان دیرهای اروپا داشتند. به خواست شوپن سقف اتاق‌ها یا "سلول"‌های راهبان را که به او رسیده‌بود به شکل درون درپوش تابوت بازساختند تا او در رختخواب احساس کند که در تابوت دراز کشیده، تا به آن عادت کند. در آن سه اتاق پیانو و همه‌ی وسایل را به شکل موزه‌ای حفظ کرده‌اند و این یکی از جاذبه‌های گردشگری جزیره‌ی مایورکاست. من در تابستان 1999 (1378) آن‌جا بودم. به گفته‌ی راهنما این‌جا کامل‌ترین موزه‌ی شوپن در سراسر جهان است. راست و دروغش پای خانم راهنمای گرد و قلمبه‌ی نروژی! آن‌جا کپی یک قالب‌گیری از دست چپ شوپن را هم به نمایش گذاشته‌اند. خلاف افسانه‌هایی درباره‌ی بزرگ بودن دست شوپن که گویا دو اکتاو پیانو را می‌پوشاند (!)، دست ظریف و زنانه‌ای داشته. این سه سلول با بالکن و یک حیاط کوچک، چشم‌انداز زیبایی از کوه‌ها و دره‌های پیرامون دارد که گویا بسیار الهام‌بخش بوده و دوران زندگی شوپن در این‌جا از بارورترین سال‌های زندگی او بوده‌است. هر ساله گویا فستیوال شوپن در راهروهای این‌جا برگزار می‌شود و استقبال از آن چنان است که پیانیست‌های جهان از سال‌ها پیش باید در آن نام‌نویسی کنند.

روستائیان بیرون دیر والده‌موسا ژرژ ساند را به دلیل "آزاده" بودن و زندگی "نامشروع" با شوپن بسیار آزار می‌دادند، اجناس را یا به او نمی‌فروختند و یا گران می‌فروختند، پشت سرش سنگ و تخم‌مرغ گندیده پرتاب می‌کردند. این‌ها، به اضافه‌ی بدتر شدن حال شوپن گویا ژرژ ساند را از پا انداخت و او سرانجام شوپن را برای همیشه ترک کرد تا بار دیگر ده سال بعد در پاریس در بستر مرگ به دیدارش برود.

یکی از آثار شوپن که دوستداران بسیاری در اتاق موسیقی دانشگاه صنعتی آریامهر (شریف) داشت، "اتود انقلابی" او (اپوس 10 شماره 12) بود. دوستم محمد که چندان علاقه‌ای به موسیقی کلاسیک نداشت، با در آوردن ادای این اثر سربه‌سرم می‌گذاشت: ددم ددم... ددم ددم...! او چندی بعد سخت شیفته‌ی کنسرتو ویولون سیبلیوس شد.

والس شماره 7 (اپوس 64 شماره 2) نیز از آثار زیبای شوپن است. من اما کنسرتو پیانوی شماره‌ی 2 او را بیش از همه دوست دارم. این بخش دوم کنسرتوست که اگر تا میانه‌های آن حوصله کنید، به جاهای خوب می‌رسید!



اجرای بالا را من پسندیدم، اما صدای آن چند جا قطع می‌شود. این اجرا هم خوب است، اما تصویر متحرک ندارد.‏

راستی، در سخن از شوپن، پیش‌ترها بارها کوشیده‌بودم شعر همشهری بزرگم دکتر براهنی را که در آن از "شوپنیدن" می‌گوید بخوانم و بفهمم، و موفق نمی‌شدم، تا آن‌که آن را با اجرای خود ایشان شنیدم و تازه دستگیرم شد که جریان چیست. این‌جا ببینید.

این نوشته‌ی فارسی را هم درباره‌ی دویست‌سالگی شوپن بخوانید.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

28 February 2010

عقده‌ی کهف‏

نوشته‌ای از احسان طبری

داستان چگونگی پدیدآمدن و انتشار کتاب «از دیدار خویشتن – یادنامۀ زندگی» نوشته‌ی زنده‌یاد احسان طبری را در پیش‌گفتار دو چاپ این کتاب در خارج (چاپ نخست 1376، چاپ دوم با بازنگری 1379، هردو از نشر باران، استکهلم) آورده‌ام. آن‌جا از جمله نوشتم که طبری بخش دیگری نیز نوشته‌بود و در یکی از واپسین دیدارهایمان پیش از دستگیری ِ بخش بزرگی از رهبری و گردانندگان حزب توده ایران به من داده‌بود. عنوان آن «عقدۀ کهف» و دربارۀ نحوۀ برخوردِ او و همتایانش با جامعۀ ایران پس‌از ده‌ها سال دوری از این جامعه بود. مجالی برای ماشین‌نویسی ِ آن بخش به‌دست نیامد و بنابراین کپی ِ آن در میانِ نسخه‌های پنهان کرده در ایران موجود نبود، و من آن نوشته را در دسترس ندارم.

اما اکنون نسخه‌ای از «عقدۀ کهف» را پیش رو دارم که از فراسوی 25 سال به دستم رسیده‌است: کپی از یک نسخه‌ی فرسوده‌ی تایپ‌شده است. به‌روشنی پیداست که آن را از زیر خاک بیرون آورده‌اند و رطوبت به آن آسیب زده‌است. این نوشته تاریخ خرداد 1361 را دارد و من در همان هنگام به دست خود متن تایپ‌شده را تصحیح کرده‌ام. پس، در آن‌چه در پیش‌گفتار «از دیدار خویشتن» نوشتم دو خطا داشتم: این بخش نه در واپسین دیدارها، که ماه‌ها پیش از آن به من سپرده شده‌بود؛ و ماشین‌نویسی هم شده‌بود. پانزده سال فاصله میان پدید آمدن و انتشار «از دیدار خویشتن» (61- 1360 تا 1375) با همه‌ی حوادث هولناک آن، تاریخ تحریر «عقدۀ کهف» را از ذهنم زدوده بود، و ده سال دیگری که از هنگام انتشار کتاب می‌گذرد نیز یاریم نمی‌کند که به‌یاد آورم پس چرا «عقدۀ کهف» در مجموعه‌ی «از دیدار خویشتن» گنجانده نشد. ولی یک نکته روشن است: طبری تاریخ "اسفند 1360" را در انتهای بخش "پایان" کتاب نوشته‌است، و «عقدۀ کهف» سه ماه پس از آن نوشته شده‌است.


هرچه بود و نبود، این نوشته‌ی احسان طبری نیز اکنون در برابر ماست. همچنان‌که در پیش‌گفتار «از دیدار خویشتن» نوشتم، بر خود نمی‌دانم که درباره‌ی مضمون و محتوای این نوشته‌نیز نظر بدهم و تنها به وظیفه‌ی خود که در برابر طبری و همسرش برای انتشار این نوشته‌ها بر عهده گرفتم، عمل می‌کنم. این‌جا نیز تکرار می‌کنم که محتوای این نوشته نیز، پس از گذشت ربع قرن و آن‌چه در ایران و جهان گذشته، برای من پندآموز است و بی‌گمان برای بسیاری از خوانندگان نیز چنین خواهد بود.

استکهلم، بهمن 1386
[«عقده‌ی کهف» و پیشگفتار بالا نخستین بار در فوریه‌ی 2009 (بهمن 1387) در شماره‌ی 21 و 22 فصل‌نامه‌ی «باران» در سوئد منتشر شد.]


احسان طبری
عقدۀ کهف


در روانکاوی فروید اصطلاحی هست به‌نام «عقدۀ ادیپوس» Eudipus و ما عقدۀ کهف را بر همان قیاس ساخته‌ایم. «کهف» در زبان عربی با غار به‌یک معنی است.

داستان کهف را همه ما از روی قرآن و تفاسیر می‌دانیم. اصحاب کهف و رقیم یعنی مردان غار سرگذشتی شگفت داشته‌اند. می‌گویند سه تا شش تن بودند از اهالی شهر «افه‌سوس» Ephesus و از کارگزاران [فرمانروای] جبار این شهر که «دقیانوس» نام داشت و بر آن شدند که با سگ ابلق خود «قطمیر» به غاری بگریزند. وارد غاری شدند و سالیان دراز در آن خفتند و «کلبهم باسطٌ ذراعیّه بالوصید» و سگشان نیز بر درگاه غار بازو گشود و خفت.

وقتی پس از سیصد و نه سال از خواب بیدار شدند و به شهر رفتند، در اثر گذشت سالیان، همه چیز عوض شده‌بود و کسی درهم و دینار آن‌ها را نمی‌پذیرفت. قصه در سورۀ 18 قرآن آمده و روایات گوناگون است، ولی مقصد ما از «عقدۀ کهف» در این نوشته یعنی حالت روانی کسانی که مدت‌ها در محیط آشنای خود نبوده‌اند، چنان‌که نه محیط آن‌ها را می‌شناسد و نه آن‌ها محیط را و از این اصطلاح مقصد دیگری نداریم.

مثلاً نگارنده این سطور در اواخر زمستان 1327 به‌ناچار و به علت محکومیت غیابی سیاسی[1]، به خارج از کشور رفت و در اردیبهشت 1358 پس از انقلاب 22 بهمن به ایران بازگشت. این تقریباً می‌شود 30 سال و اندی. او به علت گوشه‌نشینی، در این 30 سال کمتر از عزلتکده خود خارج شد، و از اوضاع ایران تنها از طریق جراید و کتب و مجلات فارسی که به‌وفور می‌خواند و اخبار رادیو باخبر می‌گردید.

وقتی به تهران بازگشت، شهر برای وی مانند «اصحاب کهف» به‌کلی ناشناس بود. مردم از جهت ظاهر سیاه‌چرده‌تر و کوته‌بالاتر به‌نظر می‌رسیدند. از خیابان انقلاب به بالا که سی سال پیش تماماً ناشناخته بود، تازه شهر واقعی تهران شروع می‌شود و شمیران و کن و سولقان و کرج و علیشاه‌عوض و ورامین و سرخ‌حصار و شمشک و جاجرود و لتیان که دور از تهران بودند، بخش‌هایی از تهران بزرگ شدند! ده‌ها و صدها خیابان و کوچۀ زیبا و نازیبا در این بخش شهر به تهران تاریخی افزوده‌شد و شهر فاصله بین کوه‌های بی‌بی شهربانو و کرج و خرسان و البرز را پر کرد؛ شهری بزرگ و بی‌قواره پدید آمد.

یک طبقه متوسط و مرفه امریکائی‌مآب که اصلاً در دوران گذشته وجود خارجی نداشت، با خانه‌های وسیع و مجلل و چند اتوموبیل و ویلاهای کنار دریا به عرصه آمد که بین مولتی‌میلیاردرهای اطراف دربار و مستشاران امریکائی و مردم عادی قرار داشتند. نشست‌وبرخاست و غذای سفره و تلفظ و آداب این قشر، با طبقه سنتی متوسط ایرانی زمان ما تفاوت‌های جدی دارد که نمی‌گوئیم بد است، ولی به هر جهت نه آن‌است که بود.

و نیز یک قشر بسیار انبوه دهقانان زاغه‌نشین، شهر را از یک میلیون نفوس زمان گذشته به پنج میلیون و بیشتر رساندند و به عملگی و کارهای سیاه و خدمات اغذیه‌فروشی کنار خیابان و تعمیر و صافکاری اتوموبیل و دستفروشی و انواع دیگر خدمات از سطح بالا تا نازل مشغول‌اند و کشور را با شبکه خود پوشانده‌اند.

آن‌ها و زنان و کودکانشان محرک مهم انقلاب بودند.

شهر جولانگاه صدها هزار اتوموبیل امریکائی و ژاپنی و فرانسوی و آلمانی و مونتاژشده در ایران است و عملاً مردم در سواره‌رو هستند و در پیاده‌روهای ناهموار تک‌- توک آدم راه می‌رود و هنوز هم چنین است.

نگارنده رساله‌ای درباره تحولات بد و خوب سی ساله نمی‌خواهد بنویسد زیرا «مثنوی هفتاد من کاغذ» می‌شود. هدف بیشتر توجه به برخی تحولات زبان فارسی و آن هم به‌طور سطحی است: اصطلاحاتی مانند «زبل» (زرنگ)، «کلک» (حقه)، «علاف» (سرگردان)، «تو باغ نیست» (حالیش نیست)، «دوزاریش نیافتاده» (متوجه نشده)، و امثال آن که اکنون بسیار متداول است، در زمان ما نبود. اصطلاح «در این رابطه» که ترجمه از زبان‌های اروپائی است، مرسوم نبود. اصطلاحات انگلیسی «تاپ» top (عالی)، «چک‌آپ» check up (معاینه)، «کنسل» cancel (تعویق و حذف)، «اوکی کردن» O.K. (موافقت و پذیرش)، «ادیت» edit (ویراستاری)، «شورت» short (زیرشلواری)، «گرین کارد» green card (برگ اقامت)، «چک کردن» check (وارسی کردن) و ده‌ها مثل آن‌ها ابداً به‌کار نمی‌رفت. واژه‌های خارجی هم با تلفظ فرانسه ادا می‌شد. مثلاً کسی نمی‌گفت «یونیفورم»، می‌گفتند «اونیفورم»، چنان‌که حالا هم کسی نمی‌گوید «سایکالاجی» و می‌گویند «پسیکولوژی»، یا نمی‌گویند «ثیاتر» و می‌گویند «تئاتر». در تلویزیون دیدم که چپ و راست گوینده «فایبروسکوپ» fibroscope تلفظ می‌کند، به‌جای «فیبروسکوپ» یا بافت‌بین. در عین حال انصاف باید داد که در اثر کثرت ترجمه‌های علمی و ادبی خوب و بسیار خوب، در مجموع زبان فارسی از جهت دقت و فصاحت و رسائی ترقی چشمگیری کرده‌است و به برکت تلاش جمعی ِ زبان‌شناسان، ده‌ها معادل فصیح برای واژه‌های خارجی پدید آمده که مایه‌ی خرسندی است.

در غذا هم «همبرگر» جای نان و کباب ما را گرفته و نام خیابان‌ها و پارک‌ها، وقت ورود من یا به اسم اعضای خاندان پهلوی بود یا به نام‌های انگلیسی و امریکائی (مانند جردن، لوس‌آنجلس، روزولت، کندی، الیزابت، چرچیل و امثال آن) و بعدها عوض شد. نام رستوران‌ها و هتل‌ها و بوتیک‌ها که انحصاراً خارجی بود. امریکائی‌ها موفق شده‌بودند ایران را تا هضم رابع نوش جان کنند و کشور ما را به یک ولایت امریکا یا «ستیت» state منتها قلابی آن بدل سازند. مدارس و خانه‌های فرهنگ و مراکز تدریس انگلیسی و بانک‌ها و شعب مهندسی و اقتصادی وابسته، حد و حصر نداشت. فکر نمی‌شد خاندان پهلوی تا این حد کشور را پای‌بستۀ بیگانگان کرده‌باشد.

خلاصه تهران ناآشنا بود. طرز سخنگوئی کودکان و نوجوانان از تلفظ مصنوعی دوبلورهای ایرانی فیلم‌های خارجی و مجریان رکلام‌ها تقلید شده‌بود، که خود تحت تأثیر بیان سینمائی انگلیسی است. حتی در واکنش‌های برخی گروهک‌های «چپ»، اندیشه‌ها از تئوری‌های انقلابی مقتبس نبود، بلکه الگوبرداری کودکانه و تقلید فیلم‌های وسترنی و جیمزباندی امریکائی زیاد دیده می‌شد و می‌شود.
تا مدت‌ها نگارنده تصور می‌کرد در ایران نیست و در جای ناشناس دیگری در کره زمین به‌سر می‌برد! واکنش خشمناک انقلاب در برابر این غرب‌زدگی «ندید بدید»، امری عادی است و طبیعتاً باید رخ می‌داد.

به هر خانواده متوسط به‌بالا که نظر می‌افکندید یا به امریکا رفته‌بود یا بچه‌هایشان در امریکا درس خوانده بودند (و می‌خوانند). در گذشتۀ دور تقریباً احدی را نمی‌دیدید که امریکا را دیده‌باشد. ینگه‌دنیا جائی بود افسانه‌آمیز و بسیار دوردست. ما اولین بار سربازان امریکائی را در دوران جنگ دوم دیدیم.

رژیم گذشته موفق شده‌بود تا جهان سوسیالیستی و ضد امپریالیستی را به «نقطه سفید» بدل کند و کماکان هم اینطور است. مردم از راه فیلم و رمان و کتاب و روابط فرهنگی می‌دیدند که اهالی «بلوک شرق» وجود دارند و دارای زندگی متمدنانه امروزی هستند، ولی عملاً آن ‌را نمی‌دیدند و پندارها و خرافات «دیوار آهنین» و «صف نان سیاه» و «عقب‌ماندگی فنی» و «هر زنی با هر مردی» و «دیکتاتوری خونین» درباره این کشورها مانند همیشه باقی بود. متأسفانه حالایش هم همینطور است و گاه تا حدی است که بالادست ندارد و به اتهامات سنتی، افترائات مائوئیستی هم اضافه شده‌است.

البته مردم ما واقعاً مردمی سمپاتیک، با حسن نیت، شجاع و بزرگ هستند. نویسنده این مردم را از نو کشف کرده و بسیار دوستدار و مجذوبش شده‌است، ولی افسوس که این مردم را هم به نوبه خود در نوعی زندان آریامهری نگاه‌داشته‌بودند. این سه سال انقلاب مردم را تکان داده‌است و آن‌ها حالا به‌مراتب بهتر می‌بینند و از دنیای اشرف و شهرام، هژبر یزدانی و رضائی، مهستی و هایده، ویسکی و قمار، سفر به «سان‌خوزه و دالاس»، دنیای سرسپردگی به ساواک و بانک‌های رنگارنگ و بسازوبفروش، خارج شده‌اند، ولی هنوز سر نخ جهان زنده انقلابی کاملاً به دستشان نیامده‌است و نمی‌دانند که در عصر «غروب غرب سرمایه‌داری» به‌سر می‌برند و کماکان جهان معتاد کهنۀ ایشان، جهان واقع‌گرایانه‌ای نیست و سطح آگاهی سیاسی بسیار نازل است و باید ایرانی اندیشه و عمل نوی را فراگیرد.

ما با وجود هجرت دراز، دیوارهای کهف خود را شکسته‌ایم و شادمانیم که با مردم کشور عظیم و کبیر خود، در سرود و نبرد، در تفکر و ساختمان، بار دیگر همگام شده‌ایم... اگرچه این آزمایشی است روحاً بسیار دشوار و در دورانی بسیار بغرنج، ولی مطمئنیم که کشور دارای آینده بزرگی است و خورشید سعادتش طالع خواهد شد و نارسائی‌ها و نازیبائی‌ها و ناروائی‌ها زائل خواهد گردید و آن طلوع هم چندان دور نیست.

خرداد 1361

----------------
[1] - محکومیت غیابی به اعدام، که در سال‌های بعد یک محکومیت به اعدام دیگر بر آن افزوده‌شد. [ش]

یک نوشته‌ی دیگر درباره‌ی چگونگی انتشار «از دیدار خویشتن» در این نشانی می‌یابید. نقل تمام یا بخشی از این نوشته به شرط ذکر منبع مجاز است.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

22 February 2010

مردن اما آسان نیست

تازه‌ترین نوشته‌ام را با همین عنوان، که ادامه‌ای‌ست بر نوشته‌ی پیشینم "توبه، یا مرگ؟"، در سایت ایران امروز، یا در این نشانی بخوانید.

شمار بزرگی از اسیران شکنجه‌گاه‌های جمهوری اسلامی در درازای سی سال گذشته برای حفظ اسرار خود، برای پایان دادن به رنج خود، برای سر خم نکردن در برابر جلادان، و به دلایلی دیگر در دخمه‌ها و سیاهچال‌های جمهوری اسلامی دست به خودکشی زدند، و یا جلادان آنان را "خودکشی" کردند. بسیاری نیز پس از اقدامی "نا موفق" به خودکشی، دیرتر در تابستان 1367 اعدام شدند. آنان چه‌گونه تصمیم به نابودی خود گرفتند؟ چه بر آنان رفت و چه کشمکش‌هایی در درون داشتند؟

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

14 February 2010

Önska mera!

Nowrooz, det persiska nyåret, inträffar i år lördagen den 20 mars kl. 18:32:13 svensk tid. Som ambassadör för programmet ”Önska i P2” har jag fått veta att även i år kommer detta program att uppmärksamma Nowrooz genom att spela klassisk musik enligt önskemål från nowroozfirande personer. Därmed kan jag meddela att det är fritt fram att önska nyårsmusik genom att e-posta önskemål till spela@sr.se eller ringa och berätta om sitt önskemål i telefonsvararen 0470-374 82 och förhoppningsvis få höra sin önskade musik lördagen den 20 mars kl. 8 på morgonen.

Förra året önskade mina vänner och jag så mycket så det fyllde ett helt program som sändes 3 veckor efter Nowrooz. Programmet sändes i repris nyligen och jag skrev om det.

Det går annars att önska klassisk musik utanför nowroozprogrammet också, förstås. Programmets hemsida. (متن فارسی در ادامه)

نوروز امسال روز شنبه 20 مارس ساعت 18 و 32 دقیقه و 13 ثانیه به وقت سوئد تحویل می‌شود. در مقام سفارت برنامه‌ی موسیقی کلاسیک درخواستی شبکه‌ی دوم رادیوی سوئد خبر یافتم که امسال نیز برنامه‌ی درخواستی ویژه‌ای از این رادیو پخش خواهد شد و اکنون هنگام فرستادن درخواست‌هاست. درخواست خود را با ای‌میل به نشانی spela@sr.se بفرستید، و یا در پیامگیر تلفنی به شماره‌ی 82 374-470(0)-0046 درخواست خود را مطرح کنید. این برنامه ساعت 8 صبح روز شنبه 20 مارس پخش خواهد شد.

نوروز گذشته من و دوستان به اندازه‌ی یک برنامه‌ی کامل موسیقی درخواست کردیم که سه هفته پس از نوروز پخش شد و همین تازگی درباره‌ی بازپخش آن نوشتم.

البته بیرون از چارچوب برنامه‌ی نوروزی هم می‌توان از این برنامه موسیقی درخواست کرد. سایت برنامه.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

31 January 2010

باز می‌کُشند

باز دو نفر را اعدام کردند و جار زده‌اند که گروهی دیگر در صف اعدام‌اند. نمی‌دانم که در طول تاریخ این سرزمین، آیا هرگز حکومتی بر کار بوده که مردم خود را نکشته‌باشد؟ گمان نمی‌کنم. کی می‌رسیم به آن‌جا که دولت حاکم بر ایران حتی مخالفان خود را دوست داشته‌باشد؟ کی حکومت و قوه‌ی قضائیه نقش قاتل بودن را کنار می‌نهند؟ کی مجازات اعدام در این سرزمین لغو می‌شود؟

دوستان و آشنایان به‌درستی می‌پرسند که کار جدول نام کشتگان دانشگاه به کجا رسید. گروه بزرگی از هم‌دانشگاهیان به فراخوانم پاسخ دادند و جدول تا حدود زیادی تکمیل شد. آن را همراه با نوشته‌ی کوتاهی برای نشریه‌ی آرش که در پاریس منتشر می‌شود فرستادم و امیدوارم که در شماره‌ی آینده چاپش کنند.

از همه‌ی شمایانی که برای تکمیل جدول یاریم کردید بی‌نهایت سپاسگزارم. خواهش می‌کنم که تا تعیین تکلیف انتشار آن کمی صبر کنید تا پس از آن جدول تکمیل‌شده را برای همه‌ی شما بفرستم.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

24 January 2010

آقا کوراوغلو!‏

بیست و دوم ژانویه دو سال از درگذشت لطفیار ایمانوف خواننده‌ی پرآوازه‌ی جمهوری آذربایجان گذشت. من از درگذشت او به‌هنگام خبر نیافتم. پارسال نیز دوستی تذکر داد که چرا برای سالگرد درگذشت لطفیار چیزی ننوشتم. اما او هم این را دیر گفت. اکنون وظیفه‌ی خود می‌دانم که یادمانده‌هایم را از لطفیار، در دومین سالگرد درگذشت او، بنویسم.

آن‌گاه که در پاییز 1350 در خوابگاه دانشجویان دانشگاه صنعتی آریامهر (شریف) در خیابان زنجان با اپرای کوراوغلو آشنا شدم، و آن‌گاه که در بهار 1351 با پافشاری هم‌اتاقی‌های خوابگاه این اپرا را در اتاق شماره‌ی 3 ساختمان مجتهدی (ابن‌سینا) برای دیگر دانشجویان پخش کردم؛ آن‌گاه که برگی در معرفی این اپرا و موضوع و سراینده‌ی آن نوشتم و در میان شنوندگان "اتاق موسیقی" پخش کردم، و آن‌گاه که این تک برگ به چند برگ دستنویس با جلدی به نقاشی خودم (هرچند کپی) تبدیل شد و با پلی‌کپی الکلی تکثیر و پخش شد – هرگز، هیچ، گمان نمی‌کردم که سرنوشتم دارد رقم می‌خورد، که نام "کوراوغلو" قرار است از آن پس در زندگی من حضور داشته‌باشد، که کار آن چند برگ بزرگ‌تر خواهد شد، که این نام از دید کسانی گوشه‌ای از هویت مرا خواهد ساخت، که خواننده‌ی نقش اصلی این اپرا را از نزدیک خواهم دید.

از کار با اپرای کوراوغلو، از کار روی شخصیت حماسی کوراوغلو، و از آن‌چه در این زمینه منتشر کردم این‌جا و این‌بار سخنی نمی‌گویم، زیرا آن داستان‌ها ربطی به لطفیار ایمانوف ندارد.

مهرماه 1362، چند ماهی پس از پناه بردنمان به خاک اتحاد شوروی، و ماهی پس از ورودمان به شهر مینسک پایتخت جمهوری بلاروس، اشکان، یکی از هم‌حزبی‌ها و همسایگان‌مان، یکی از شیفتگان موسیقی کلاسیک که از پیشینه‌ی من نیز چیزی می‌دانست، با شوق و هیجان بسیار خبر آورد "چه نشسته‌اید که لطفیار ایمانوف، خواننده‌ی بلندآوازه‌ی تنور Tenor، نماینده‌ی شورای عالی جمهوری شوروی سوسیالیستی آذربایجان، دارنده‌ی عنوان هنرمند خلق، برنده‌ی چندین جایزه‌ی دولتی و بین‌المللی، خواننده‌ی نقش کوراوغلو"، در چارچوب سفر خود به گرد اروپا، چند روز بعد میهمان شهر مینسک خواهد بود و در سالن بزرگ کنسرت شهر خواهد خواند!

گروهی سخت به هیجان آمدند. نزدیک به ده نفر خواستار شرکت در کنسرت بودند و اشکان رفت که بلیت تهیه کند، اما پس از چند ساعت خسته و از پا افتاده بازگشت و گفت که هیچ جا بلیت ندارند و گویا همه‌ی بلیت‌ها به فروش رفته! عجب! یعنی لطفیار این همه هواخواه در مینسک دارد؟ ولی، آخر، نمی‌شود که ما این فرصت را از دست بدهیم. روز بعد من خود به‌راه افتادم و به یک‌یک باجه‌های فروش بلیت کنسرت‌های شهر سر زدم. هنوز چند کلمه بیشتر روسی بلد نبودم، اما سه کلمه‌ی "بلیت"، "کنسرت"، و نام خواننده کافی بود. خانم‌های درشت‌اندام درون باجه‌ها، با کلاه موهر آبی یا صورتی، همه کمی نگاهم می‌کردند و با دو دلی می‌گفتند که بلیت نیست. زبانم نمی‌رسید تا بپرسم چرا و پس از کجا و چگونه می‌توان بلیت خرید. یکی‌شان گویا دلش به حال نا امید من سوخت و چیزهایی اضافه بر "بلیت نیست" گفت که از آن میان دریافتم که باید به باجه‌ی خود سالن کنسرت بروم. افتان و خیزان و نا امید به سالن کنسرت رسیدم، و...، هاه...، این‌جا بلیت داشتند! خریدم و با شادی بازگشتم.

28 مهرماه 1362 (20 اکتبر 1983)، در سالن کنسرت، تنها ما بودیم که در میانه‌ی سالن خالی نشسته‌بودیم، و یک زن سالمند که چند ردیف عقب‌تر در گوشه‌ای نشسته‌بود، و سه یا چهار نفر دیگر که ته سالن نشسته‌بودند. عجب! پس چرا باجه‌های سطح شهر به ما بلیت نمی‌فروختند؟ آیا با تجربه‌شان از قفقازی‌ها و با دیدن قیافه‌ی ما رشوه می‌خواستند؟ چه حیف که سالن خالی بود. آیا لطفیار، این هنرمند بزرگ، برای این عده‌ی کم به صحنه خواهد آمد، آیا خواهد خواند؟

لطفیار و یک پیانیست سر ساعت روی صحنه آمدند. ما همه با شور و هیجان برایشان کف زدیم. گوئی برای خالی بودن سالن خود را گناهکار و شرمسار می‌دانستیم و می‌خواستیم با نشان دادن شور و هیجان بیشتر، خالی بودن سالن را جبران کنیم. و لطفیار خواند... در نیمه‌ی نخست کنسرت آوازهایی به روسی و آریاهایی از اپراهای معروف اروپایی از آثار پوچینی، وردی، بیزه، و دیگران خواند. اغلب همراهانم این آثار را نمی‌شناختند و آوازها به گوششان آشنا نبود. کم‌کم نا امید می‌شدند و گمان می‌کردند که شاید لطفیار هیچ آوازی به آذربایجانی نخواهد خواند، اما پس از هر آواز همچنان با شور و شوق کف می‌زدند.

در بخش دوم کنسرت رفتیم و در ردیف نخست نشستیم و قصد داشتیم لطفیار را واداریم که ترانه‌های آذربایجانی بخواند. لطفیار آمد، با لبخندی نگاهمان کرد، و رو به سالن جمله‌ای به روسی گفت که در آن نام آذربایجان را شنیدیم و همه بی‌اختیار کف زدیم! لطفیار بار دیگر با لبخندی نگاهمان کرد، و خواند. با همان نخستین نوای آشنای پیانو و همان نخستین کلامی که از حنجره‌ی او در سالن پژواک یافت، دانه‌های اشک بر گونه‌های همه‌ی ما غربت‌زدگان فرود آمد. سعید آشکارا هق‌هق می‌کرد و نمی‌توانست خودداری کند.


آواز که تمام شد، همچنان اشک‌ریزان، با شدت هر چه تمام کف زدیم، هیاهو به‌پا کردیم. لطفیار تعظیم می‌کرد و سپاسگزاری می‌کرد. کسی از میان ما سوت زد. لطفیار و نوازنده‌ی پیانو یکه خوردند: سوت زدن برای تشویق در سالن‌های کنسرت موسیقی کلاسیک رسم نیست. در این سالن‌ها سوت زدن همراه با هو کردن به‌معنای ناراضی بودن از هنرمندان روی صحنه است. اما لطفیار گویا زود پی برد که قصد ما تشویق اوست. تعظیم دیگری کرد، و آواز دیگری خواند؛ و باز اشک بود و کف زدن پر شور و هیاهو و سوت؛ و ترانه‌ای دیگر... سعید برخاست، به‌سوی لبه‌ی صحنه رفت، و تکه کاغذی را به‌سوی لطفیار دراز کرد. لطفیار لحظه‌ای با دو دلی ایستاد، و سپس چند متر تا لبه‌ی صحنه پیش آمد، خم شد، و کاغذ را از سعید گرفت. این حرکت هم در این سالن‌ها رسم نیست. می‌بایست دسته گلی می‌داشتیم، می‌بایست روی صحنه می‌رفتیم، دسته گل را تقدیمش می‌کردیم و اگر پیامی داشتیم همراه با گل به او می‌دادیم. سعید ترانه‌ای را درخواست کرده‌بود و نمی‌دانم آیا لطفیار آن را نیز خواند، یا نه. اما از اوج خلاقیت هنریش، از اپرای کوراوغلو، آریای پرده‌ی دوم را در فراق نگار خواند. این بار نوبت من بود که بخواهم سرم را به لبه‌ی صحنه بکوبم، یا برخیزم و سر به کوه و بیابان بگذارم!

کنسرت به پایان رسید. کف زدیم و کف زدیم، هیاهو کردیم، همراهان سوت زدند...، و لطفیار به صحنه بازگشت و آواز دیگری برایمان خواند. بیرون سالن کنسرت زن سالمندی که پیشتر در گوشه‌ای از سالن نشسته‌بود به سویمان آمد و چیزهایی گفت که هیچ از آن نفهمیدیم. تکرار کرد. باز چیزی نفهمیدیم. با اشاره و حرکت دست خواست بفهماند: گویا می‌گفت ما که این همه شیفته‌ی خواننده بودیم، چرا دسته گلی برایش نخریدیم، چرا روی صحنه نرفتیم، چرا پشت صحنه به دیدارش نمی‌رویم؟ راست می‌گفت. غم غربت رفتار متعارف را از یادمان برده‌بود. راه پشت صحنه را هم بلد نبودیم. نمی‌دانستیم کجا باید برویم و به نگهبانان احتمالی با این زبان گنگمان چه بگوییم. حتی نمی‌دانستیم همین را به این خانم مهربان چگونه بفهمانیم. او با اشاره‌ی دست فهماند که همان‌جا منتظر بمانیم، رفت و دقایقی بعد با لطفیار بازگشت. لطفیار با گشاده‌رویی با یک‌یک ما دست داد و هنگامی که دانست ما روسی نمی‌دانیم، شگفت‌زده به آذربایجانی پرسید کی هستیم و آن‌جا چه می‌کنیم. داستانمان را که دانست، دعوتمان کرد که فردا در هتل محل اقامتش برای ناهار مهمان او باشیم.

فردا در اتاق پذیرایی سوئیت مجلل هتل، میز مفصلی چیده شده‌بود: ژامبون‌هایی که هرگز ندیده‌بودیم، خوردنی‌هایی که شبیه آن‌ها را در فروشگاه‌های شهر نیافته‌بودیم، شامپاین، و کنیاک آذربایجانی. لطفیار پیوسته "دئووشکا" (خانم) مهماندار هتل را فرا می‌خواند و چیزهای تازه‌ای سفارش می‌داد. پذیرائی گرم و میهمان‌نوازانه‌ای از ما کرد. پیوسته می‌گفت "بخورید، بخورید!". شامپاین می‌ریخت، کنیاک می‌ریخت، مهربانی می‌کرد. سرهامان گرم شده‌بود. چند صفحه‌ی گرامافون از آوازهایش را برایمان امضا کرد. می‌گفت که این صفحه‌ها را در سراسر اروپا با خود گردانده، اما کسی را سزاوار اهدای آن‌ها و کسی را شایسته‌ی هم‌پیالگی برای نوشیدن آن کنیاک آذربایجانی ‏نیافته‌است.

(هدیه‌ای کوچک از لطفیار برای فرزندان عزیز و مهربان آذری)

از سیاست می‌گفت؛ از شکست حزب توده ایران. به عنوان عضو شورای عالی جمهوری آذربایجان اعتراض داشت که چرا آذربایجان و اتحاد شوروی در پشتیبانی از رهبران زندانی حزب و در اعتراض به شکنجه‌ی آنان کاری نکرده‌اند. گله می‌کرد که نمی‌فهمد چرا ما را در آذربایجان جا نداده‌اند و به میان روس‌ها، "آن‌هم روس‌های سفید" (بلا روس) پرتاب کرده‌اند. به نوبت در کنارش نشستیم و در کنارمان نشست و عکس گرفتیم.

(با حمید فام نریمان )

ساعتی بعد با قطار راهی مسکو بود تا از آن‌جا با قطاری دیگر به باکو برود. و هنگام آن رسید که تنهایش بگذاریم تا آماده‌ی رفتن شود. رفتیم، دسته گلی خریدیم، و در ایستگاه قطار بار دیگر دیدیمش تا بدرقه‌اش کنیم. پرده‌ای از اشک بر چشمانش بود – شاید برای سرنوشت ما، شاید از آن‌چه از سرنوشت نسل پیشین ما مهاجران ایرانی آن دیار می‌دانست؟ سپاسگزاری می‌کرد و پیوسته تکرار می‌کرد: "بروید! بروید! من طاقت غم جدایی، غم بدرقه را ندارم. بروید!" و آن‌قدر گفت که پیش از حرکت قطار بدرودش گفتیم و رفتیم.

به او گفته‌بودیم که ما این‌جا ناشناس هستیم، که به ما گفته‌اند زیاد در شهر رفت‌وآمد نکنیم، که اگر کسی پرسید از کجاییم، بگوییم افغانیم. گفته‌بودیم که در باکو سخنی از ما نگوید و مبادا عکسی از ما منتشر کند. چندی بعد اما عکسی از خودمان را در هفته‌نامه‌ی "ادبیات و هنر" چاپ باکو یافتم، در کنار گزارشی از سفر لطفیار به گرد اروپا! زیر عکس نوشته‌بودند "لطفیار ایمانوف در میان گروهی از دوستداران هنرش".

دیدار بعدی با لطفیار نزدیک 22 سال پس از آن در 16 خرداد 1384 (6 ژوئن 2005) در استکهلم بود. گروهی از آذربایجانیان سوئد او را برای اجرای کنسرت در چند شهر به سوئد دعوت کرده‌بودند. لطفیار 77 ساله روی صحنه آمد، و خواند. اما در میانه‌ی یکی از آوازها صدایش شکست، از خواندن باز ماند و تعریف کرد که در سفر به شهرهای دیگر سوئد، دوستان میزبان بلد نبودند کولر ماشین را خاموش کنند و او از باد کولر سرما خورده‌است. باقی کنسرت به گپ و شوخی و خنده گذشت. پس از پایان برنامه دوستم علیرضا مرا به عنوان مترجم اپرای کوراوغلو به لطفیار معرفی کرد. نسخه‌ای از تازه‌ترین چاپ کتاب را به او دادم و یادم آمد که در دیدار پیشین هیچ از این کار خود با او سخن نگفته‌بودم. یکی از همراهان کوشید دیدارمان در مینسک را به او یادآوری کند، اما لطفیار یا به یاد نداشت، و یا نخواست در جمعی که ما را در میان گرفته‌بودند از آن دیدار چیزی بگوید؛ یا شاید هیچ گمان نمی‌کرد که کسانی از همان آدم‌ها اکنون در استکهلم او را در میان گرفته‌باشند. گفت "آه، بله، گروهی از ایرانیان هم در مینسک بودند".

لطفیار ایمانوف نزدیک به هشتاد سال زیست و به گواهی بسیاری کسان همواره با عشق به کار و هنرش روی صحنه رفت. یادش گرامی باد.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

05 January 2010

کشتگان دانشگاه

سرگرم نوشتن مطلب کوتاهی درباره نقش جنبش دانشجویی در رویدارهای سیاسی ایران هستم. برای نمونه دانشگاه صنعتی آریامهر (شریف) را انتخاب کردم و جدولی حاوی نام دانشجویان آن را که از سال 1345 (سال تأسیس آن) تا 1358 وارد این دانشگاه شدند و با پیوستن به گروه‌های سیاسی در مبارزه با رژیم پیشین و رژیم فعلی جان باختند، تهیه کرده‌ام. این جدول البته بسیار ناقص است و برای تکمیل کردن آن به کمک شما، خواننده گرامی، نیاز دارم.

خواهشمندم جدول را در این نشانی ملاحظه کنید و اگر اطلاعاتی در تکمیل آن دارید، هر چه زودتر به نشانی من که همین‌جا در ستون سمت چپ دیده می‌شود، ای‌میل بزنید: اطلاعاتی از قبیل سال ورود به دانشگاه، رشته تحصیلی، تاریخ و چگونگی جان باختن، و نیز نام‌های دیگری که در جدول نیامده، یا بر طرف کردن علامت سؤالی که در جلوی برخی از اطلاعات گذاشته‌شده.

پیشاپیش بسیار سپاسگزارم.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

26 December 2009

Vi i repris i P2 ‎بازپخش برنامه درخواستی ما

I dag, lördag den 26 december kl. 8 på morgonen sändes min och vännernas önskemusik i repris i P2. Lyssna gärna till den i P2:s ljudarkiv här. Se även en bild på oss och läs om vårt program här (sidan finns där bara i dag och i morgon).

Mitt inlägg om programmet när det sändes första gången den 15 april 2009 finns här.

موسیقی کلاسیک درخواستی من و دوستان که در 15 آوریل 2009 از شبکه‌ی دوم رادیوی سوئد پخش شد و خبرش را همان هنگام این‌جا نوشتم، امروز، شنبه 26 دسامبر ساعت 8 صبح بار دیگر پخش شد. اگر آن را از رادیو نشنیدید، تا سی روز آینده می‌توانید در بایگانی رادیو به آن گوش دهید. عکسی از من و دوستان و نیز مختصری درباره‌ی ما و موسیقی درخواستیمان در این نشانی هست (آن صفحه‌ی تارنما روز دوشنبه تغییر می‌کند).

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

20 December 2009

بازگشت به سردسیر؟

این روزها با خواندن خاطرات محمود اعتماد‌زاده (به‌آذین) از زندان و شکنجه در جمهوری اسلامی، بار دیگر به یاد عنصر پلیدی به‌نام لئونید شبارشین افتادم و این‌که چگونه حتی همین نام او (که به‌آذین آن را "شباشین" نوشته) مایه‌ی آزار و شکنجه‌ی او و دیگران بوده‌است.

درباره‌ی شبارشین و ماجراهای او در جای دیگری به‌تفصیل نوشته‌ام. این‌جا فقط می‌خواهم در باره‌ی عنوان آن نوشته، یعنی "جاسوسی که طرد شد" قدری توضیح بدهم.

آن عنوان را از گفت‌وگوی روزنامه‌ی ایزوستیا با شبارشین برداشتم، اما اگر می‌خواستم آن را مطابق کلیشه ترجمه کنم، می‌بایست می‌نوشتم "جاسوسی که به سردسیر بازگشت"! آن‌وقت آیا خواننده در می‌یافت که سخن از جاسوسی‌ست که کنار گذاشته شده‌است؟ نمی‌دانم کدام شیر پاک خورده‌ای نام رمان و فیلم معروف ”The Spy Who Came in from the Cold” را "جاسوسی که از سردسیر آمد" ترجمه کرد و باعث شد که مترجمان بعدی نیز to come in from the cold را "بازگشت از سردسیر" ترجمه کنند. این اصطلاح در نام رمانی نوشته‌ی جان لو‌کاره John le Carré به‌کار رفته و فیلم زیبا و معروفی با شرکت ریچار برتن هم روی آن ساختند.

شاعر بزرگ احمد شاملو به‌ناچار و برای در آوردن نان خود و خانواده به بسیاری کارهای حاشیه‌ای، از جمله ترجمه‌ی متن فیلم‌ها و نوشتن تئاتر و فیلم‌نامه برای فیلم‌های فارسی دست می‌آلود. از جمله فیلم‌نامه‌ی "گنج قارون" را به او نسبت می‌دهند. شاعر بزرگ ترک ناظم حکمت نیز چندی از کارهای مشابهی نان می‌خورد. آیا ترجمه‌ی نام فیلم و فیلم‌نامه‌ی "جاسوسی که از سردسیر آمد" نیز کار شاملو بود؟

فرهنگ انگلیسی- فارسی معتبر "هزاره" تألیف علی‌محمد حق‌شناس و همکاران، ”be left out in the cold” را "سر (کسی) بی‌کلاه ماندن؛ مورد بی‌اعتنایی قرار گرفتن، بی‌کس و تنها ماندن" معنی کرده‌است و به گمانم این را از "فرهنگ فشرده‌ی آکسفورد" ترجمه کرده‌اند که در توضیح آن اصطلاح می‌نویسد ignored, not looked after. فرهنگ چندجلدی ووردزوورث Wordsworth نیز در جلد Dictionary of idioms در برابر leave (someone) out in the cold می نویسد to neglect or ignore someone، و بعد مثال می‌زند You can’t invite half your relatives to your wedding and leave the others out in the cold!

اگر این جمله‌ی واپسین را با کلیشه‌ی معمول ترجمه کنیم، باید بنویسیم: "نمیشه که نصف فامیل رو به جشن عروسیت دعوت کنی و بقیه رو توی سردسیر ول کنی!" و برخی مترجمان با تخیل نیرومند شاید به‌جای سردسیر در این جمله بنویسند "یخچال": "بقیه رو توی یخچال ول کنی"!

عنوان گفت‌وگوی روزنامه‌ی ایزوستیا با شبارشین این بود: Разведчик, вернувшийся в холод

در وب‌گردی‌هایم برای تکمیل نوشته‌ام درباره‌ی شبارشین به اسناد و مطالب جالبی درباره‌ی فعالیت‌های روسان و عواملشان در ایران در منابع روسی برخوردم که امیدوارم عمری و وقتی باشد تا بتوانم سر نخ‌هایی از آن‌ها به جویندگان حقیقت نشان دهم.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

13 December 2009

تفریح لازم است!‏

می‌دانم که کسانی خواهند گفت "آن‌جا جوانان مملکت در دود و آتش و خون دارند دست‌وپا می‌زنند، و این‌جا فلانی دارد از تفریح حرف می‌زند"، یا چیزی شبیه به آن. ولی، دروغ چرا، چندی بود که خسته و پژمرده بودم و حالی شبیه به آن نوروز در خوابگاه دانشجویی داشتم. آن بار فیلم "الماس‌ها ابدی‌اند" به دادم رسید، و دیشب داشتم کانال‌های تلویزیون را بی‌هدف عوض می‌کردم که روی فیلم سبک و تفریحی Laws of attraction با بازیگری پیرس براسنان و جولیان مور گیر کردم، و چه گیر کردن خوبی! جولیان مور همیشه تماشایی‌ست، و پیرس براسنان را هم از بازی‌هایش در نقش جیمز باند می‌پسندم.

نتیجه‌ی اخلاقی فیلم این بود که می‌توان زندگی را سخت نگرفت؛ می‌توان کوتاه آمد؛ و مهم‌تر از همه این که می‌توان به خود اجازه داد که عاشق شد! با پایان فیلم سبکبال و سر حال بودم؛ فشار کار سنگین مغزی در سر کار و چند پروژه‌ی همزمان شخصی را فراموش کردم، و با بی‌خیالی تا ساعت 3 بعد از نیمه‌شب همان‌جا نشستم و چندین بخش از سریال قدیمی Space 1999 را هم که به‌یاد ندارم با چه نامی در تلویزیون ایران نمایش می‌دادند، از کانالی که فیلم‌های تخیلی نشان می‌دهد تماشا کردم.

زنده‌باد تفریح!

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏