08 November 2008

از جهان خاکستری - 19

نمی‌دانم چرا هر اتفاق غریب در این مملکت هست، برای من یکی می‌افتد!

یک ماشین قراضه داشتم، نیسان بلوبرد مدل 1986. البته اسمش 86 بود و نخستین باری که لازم شد به نمایندگی نیسان بروم و لوازم یدکی سفارش بدهم، کلی کامپیوترها را زیر و رو کردند و سرانجام لازم شد شماره‌ی شاسی و موتور را ببینند تا کشف کنند که این مدل بسیار ویژه‌ای‌ست که در پایان سال 85 سرهم‌بندی شده و به نام مدل 86 بیرون داده شده، و از سال بعد مدل بلوبرد Bluebird را به‌کلی از رده خارج کرده‌اند!

ماشین 8 ساله بود که از همکار یک آشنا خریدمش. تر و تمیز و شیک بود و ایرادی نداشت. فروشنده گفت که پخش صوت آن را خودش برداشته و یک رادیو‌ضبط ارزان‌تر تویش گذاشته که فقط سیم آنتن آن وصل نیست و او به‌زودی قطعه‌ی لازم را برایم می‌فرستد که سیم را وصل کنم. ماه‌ها گذشت و از این قطعه خبری نشد. سرانجام خودم رفتم به نمایندگی رادیوضبط و قطعه را خریدم. اما معلوم شد که راه انداختن رادیو یک کد لازم دارد. فروشنده‌ی ماشین کد را نمی‌دانست و معلوم شد که این پخش صوت مال دزدی بوده، به او انداخته‌اندش و از کد و صاحب کد اثری نیست!

ماشین را نزدیک ده سال داشتمش. دیگر فرسوده شده‌بود و مایه‌ی زحمت و دردسر بود. مدام این‌جا و آن‌جایش خراب می‌شد، و البته همه را با دست‌های خودم تعمیر می‌کردم: تعویض لوله و انبار اگزوز، تعویض زغال‌های استارت، تعمیر پمپ هیدرولیک فرمان، تعویض سگ‌دست، تنظیم میل دلکو بدون داشتن استروبوسکوپ، تعویض لوله‌های روغن ترمز و لنت ترمز، و ... کم‌کم بین همکاران معروف شده‌بودم که همیشه توی گاراژ شرکت‌مان زیر این ماشین هستم. دیگر وقتش رسیده‌بود که خود را از شر آن خلاص کنم. پس تصمیم گرفتم که به معاینه‌ی فنی اجباری سالانه ببرمش، و سپس آگهی فروش بدهم.

برای معاینه‌ی فنی وقت روزو کردم و هفته‌ای پیش از معاینه، فکر کردم که بهتر است خودم همه‌جای ماشین را بازرسی کنم که مبادا هنگام معاینه ایرادی در آن پیدا کنند. همه‌ی چراغ‌ها، ترمز، آینه‌ها، همه‌چیز درست بود. اما هنگامی که زیر ماشین رفتم، کشف کردم که لوله‌ی اگزوز آن پر از سوراخ‌های ریز و درشت است که زنگ روی آن‌ها را پوشانده. ای‌که بخشکی شانس! حالا هم وقت پوسیدن اگزوز بود؟ توی این مملکت اگر در فاصله‌های کوتاه رانندگی کنید، بخار آب توی لوله و انبار اگزوز می‌ماند و از درون این‌ها را می‌پوساند، و اگر در فاصله‌های طولانی برانید، نمک و ماسه‌ای که برای پیش‌گیری از لغزندگی جاده‌ها و خیابان‌ها می‌پاشند، از بیرون لوله و انبار اگزوز را می‌فرسایند. قاعده این است که هر سه سال یک‌بار تمامی سیستم اگزوز را باید عوض کرد، مگر این که نوع ضد زنگ و گران‌بهای آن را بخرید.

هیچ میل نداشتم در آستانه‌ی فروختن این ابوقراضه نزدیک دو هزار کرون خرج کنم و لوله اگزوز تازه برایش بخرم. مقداری بانداژ مخصوص آب‌بندی اگزوز خریدم و سوراخ‌های لوله‌ی اگزوز را باندپیچی کردم. شنیده‌بودم که این‌طوری هم قبول است.

اما، ما که شانس نداریم! صبح روزی که وقت معاینه‌ی فنی داشتم، به گاراژ که رفتم با صحنه‌ای غم‌انگیز روبه‌رو شدم: شیشه‌ی مثلثی در عقب ماشین را شکسته‌بودند، همه‌جای ماشین را زیر و رو کرده‌بودند، و چیزهایی را، نمی‌دانم چه چیزهایی را، از داشبورد برداشته‌بودند! آخر، توی این گاراژ پنج طبقه، با این همه ماشین‌های مدل بالای شیک، چرا عدل آمده‌بودند سراغ این ابوقراضه؟ دفعه‌ی اولم نبود. ماشین قبلیم را یک بار دزد زده‌بود و یک بار در یکی از شهرستان‌های سوئد ابتدا افرادی از تبار کولی باک بنزین‌اش را خالی کرده‌بودند و بعد گروهی نژادپرست سوئدی با چوب‌های بیس‌بال به جان همه‌ی ماشین‌های آن گاراژ و از جمله ماشین تیره‌روز من افتاده‌بودند و خرد و خمیراش کرده‌بودند. و بار دوم بود که این ماشین را هم دزد می‌زد. ولی آخر چرا درست امروز که وقت معاینه‌ی فنی داشتم؟ با شیشه‌ی شکسته که نمی‌شد ماشین را برای معاینه برد! تا یک ماه دیگر اگر گواهی معاینه نمی‌گرفتم، رانندگی با این ماشین ممنوع می‌شد.

به این در و آن در زدم و پیش شیشه‌گری برای روز بعد وقت گرفتم. بیمه پول تعویض شیشه را می‌داد، اما خودم می‌باید هزار و پانصد کرونش را می‌پرداختم. و پرداختم.

سرانجام نوبت معاینه رسید. و امان از بازرسان جوان و تازه‌کار! بازرسان سالخورده و جا‌افتاده می‌دانند کجاهای ماشین را معاینه کنند، چه چیزهایی مهم است و چه‌طور باید با مردم تا کنند. بازرسی که نصیب من شد یکی از این جوانان تازه‌کار بود. به‌جای معاینه‌ای چند دقیقه‌ای، نیم ساعتی سراپای ماشین را زیر و رو کرد و با چکشی نک‌تیز به جان شاسی و لوله‌های ترمز آن افتاد. اگر نک چکش جایی فرو می‌رفت، یعنی آن‌که زنگ‌زده و پوسیده است. نگران بودم که باندپیچی لوله‌ی اگزوز را نپسندد. اما هیچ اعتنایی به لوله‌ی اگزوز نکرد. چکش او جایی فرو نرفت، اما گفت که محل اتصال کمک‌فنر سمت راست عقب به بدنه‌ی ماشین پوسیده، و اگر این محل در حال حرکت بشکند خیلی خطرناک است! در یک کلام یعنی این که مردود شدیم! اکنون اجازه داشتم که ماشین را فقط تا تعمیرگاه برانم و تا یک ماه دوباره برای معاینه بیاورمش، وگرنه باید بخوابانمش! دست شما درد نکند! می‌خواستم ماشین را بفروشم!

آهنگری پیدا کردم و ماشین را بردم پیشش. می‌گفت که تا کنون این‌طور مته به خشخاش‌گذاشتن ندیده‌است. هفته‌ای طول کشید تا جوشکاری و قیرکاری‌اش کند و ماشین را بردم برای معاینه‌ی مجدد. از شش خط معاینه، باز همان جوان نصیب من شد! آمد، رفت زیر ماشین، نگاه کرد، و کار آهنگر را نپسندید! ماشین هنوز ایراد داشت!

برگشتم پیش آهنگر. داشت از تعجب شاخ در می‌آورد. گفت که درستش خواهد کرد. گویا دلش برایم سوخت و شاگردش را فرستاد که این بار مرا تا نزدیک‌ترین ایستگاه اتوبوس برساند.

بار سوم رفتم برای معاینه. و چه فکر کردید؟ باز همان جوان به من رسید! رفت زیر ماشین، نگاه کرد، من‌ومنی کرد، و سرانجام گفت: ببین، لاستیک‌هایت هم سابیده است، ولی دیگر نمی‌خواهم اذیتت کنم. بیا، قبولی!

این قبولی از معاینه، اگر خرج شیشه شکسته و دستمزد آهنگر و کارمزد معاینه‌ها را جمع بزنیم، شش هزار و پانصد کرون برایم آب خورد. اگر به‌جای همه‌ی این تعمیرات ماشین را برده‌بودم به گورستان، هزار و پانصد کرون به من می‌دادند! همان روز آگهی فروش ماشین به قیمت شش هزار و پانصد کرون را در اینترنت منتشر کردم. با آب و تاب و عکس و تفصیلات نوشتم که ماشین تازه معاینه فنی شده و بی عیب است، چرخ‌های زمستانی هم دارد و چه‌قدر تر و تمیز است.

چند روز گذشت و کسی تماس نگرفت. یک سال دیگر نگه‌اش دارم و بعد ببرمش گورستان؟ نه! حسابی از آن دل‌زده شده‌بودم و می‌ترسیدم که باز هم خرج روی دستم بگذارد. پس قیمت را پایین آوردم: پنج هزار کرون، یعنی هزار و پانصد کرون ضرر! از قدیم گفته‌اند جلوی ضرر را هر جا بگیری منفعت است!

همان روز یک خانم با لهجه‌ی فنلاندی زنگ زد و گفت بعد از ظهر می‌آید که ماشین را ببیند. ساعتی پیش از قرارم با او، خانم دیگری زنگ زد. از تبار کردهای ترکیه بود. با سوئدی شکسته‌بسته‌ای داستان غریبی که ربطی به من نداشت تعریف کرد. می‌گفت سال‌هاست که می‌خواهد رانندگی بیاموزد، اما شوهرش که چند رستوران کبابی دارد نمی‌گذارد که زنش با ماشین گران‌قیمت او تمرین کند و حاضر نیست ماشینی گران‌تر از پنج هزار کرون برای تمرین‌های او بخرد! می‌گفت که آگهی مرا به شوهرش نشان داده، این ماشین با این مشخصات ایده‌آل است، و برادر شوهرش که نزدیکی‌های من زندگی می‌کند دقایقی بعد زنگ می‌زند که بیاید و ماشین را ببیند. خواهش و التماس می‌کرد که سخت نگیرم و ماشین را به برادر شوهرش بفروشم! جل‌الخالق!

حال و حوصله‌ی درگیری در حساب و کتاب زن و شوهرها از نوع کبابی کردی- ترکی را نداشتم و ترجیح می‌دادم که زن فنلاندی بیاید و ماشین را ببرد. اما توی همین فکر بودم که زن فنلاندی زنگ زد و گفت که منصرف شده و سر قرار نمی‌آید. باز خدا امواتش را بیامرزد که خبر داد! پس حالا فقط یک مشتری پا در هوا داشتم: برادر شوهر این زن کرد، که هنوز زنگ هم نزده‌بود. اما دیری نگذشت که زنگ زد و یکراست آمد. او هنوز در راه بود که زن کرد باز زنگ زد و التماس کرد که ماشین را به کس دیگری نفروشم!

مرد جوان آمد. ماشین را دید، راند، وارسی کرد، و پسندید. فقط مانده‌بود که موافقت برادرش را جلب کند. تلفن زد و با او مشورت کرد. برادر بزرگ‌تر مدام دستور می‌داد که این‌جا و آن‌جای ماشین را وارسی کند، و برادر کوچک‌تر به توصیه‌ی او عمل می‌کرد و به او اطمینان می‌داد که ماشین تر و تمیز و سالم است. اما معامله با مردمانی از خودمان و پیرامون مگر بی چانه‌زدن ممکن است؟ و من فکر این‌جای کار را نکرده‌بودم. خیال می‌کردم که با مشتری‌های سوئدی طرف خواهم بود. و چانه زدن، که من هیچ در آن مهارت ندارم و اغلب فرار را به حقارت دعوا بر سر چند پاره اسکناس ترجیح می‌دهم، آغاز شد. برادر بزرگ‌تر دستور داده‌بود که برادر کوچک‌تر بیش‌تر از چهار هزار کرون نپردازد و من از یک سو مشتری دست‌به‌نقد دیگری نداشتم، و از سوی دیگر صدای آرزومند زن برادر این خریدار در گوشم زنگ می‌زد.

دو هزار و پانصد کرون ضرر؟ به جهنم! این هم هدیه‌ای از من برای این خواهر کرد نادیده. باشد تا رانندگی یاد بگیرد و پر پرواز بگیرد. با برادر شوهرش دست دادم. پول را گرفتم، امضای زن برادرش را زیر کاغذ تغییر مالکیت ماشین جعل کرد، سویچ را تحویلش دادم و رفتم.

چند گامی دور شده‌بودم که تلفنم زنگ زد. مشتری تازه‌ای بود. گفتم که ماشین فروش رفته‌است. خانمی ایرانی بود و افسوس می‌خورد که دیر جنبیده وگرنه حتماً این ماشین را می‌خواست. گفتم: دیر گفتید!

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

31 October 2008

بو جهنم بیزیم، بو جنت بیزیم!‏

این روزها با یک موسیقیدان تازه آشنا شدم. داشتم آشپزخانه را مرتب می‌کردم. از شبکه‌ی دوم رادیوی سوئد موسیقی پخش می‌شد. ناگهان با شنیدن کلمه‌ی "مملکتیم" با صدای سوگوار زن خواننده گوش‌هایم تیز شد. گوش دادم. خودش بود: شعر زیبای شاعر ترک ناظم حکمت بود که ترجمه‌ای از آن را به بزرگداشت یکصدمین زادروزش در "نگاه نو" منتشر کردم، و این‌جا هم آوردمش- "وطنم! نه کلاهم باقی ماند که دوخت آن‌جا بود...". برنامه که تمام شد گوینده گفت "اوراتوریوی ناظم" Oratorio اثر فاضل سای Fazil Say آهنگساز جوان ترک بود که پخش شد.

در نخستین فرصت به آرشیو برنامه در اینترنت رفتم و همه‌ی برنامه را گوش سپردم. عجب اثر زیبایی‌ست! به‌ویژه آن که درست شعرهایی که من دوست دارم از میان شعرهای ناظم حکمت دست‌چین شده و در این اوراتوریو گنجانده شده‌اند. نخست گنجو ارکال Genco Erkal شعر "ناظم حکمت خیانت به وطن را ادامه می‌دهد" را به شکل رسیتاتیف دکلمه می‌کند، سپس گروه کر شعرهای معروف دیگری، از جمله "از ماست این دیار،... این دوزخ، این بهشت" را می‌خواند، و سپس زُحل اولجای Zuhal Olcay سوگواره‌ی "وطنم" را می‌خواند.

"از ماست این دیار" همان شعری‌ست که به ترکی با "دؤردنالا گلیب اوزاق آسیادان" آغاز می‌شود و نقشه‌ی جغرافیای ترکیه را به سر اسبی تشبیه می‌کند که به تاخت از آسیای دور می‌آید. این شعر را در خانه‌ی خیابان مشتاق با آواز و "ساز" یک آشیق ترک، که نامش را فراموش کرده‌ام، گوش می‌دادیم. "داداشم" مورتوض آن را خیلی دوست داشت و پیوسته تکرار می‌کرد: "دؤردنالا گلیب اوزاق آسیادان". ای‌کاش مورتوض هنوز بتواند چیزهایی از این دست را یاد کند!

"اوراتوریوی ناظم" اثری بزرگ و طولانی‌ست که فاضل سای آن را به سفارش دولت ترکیه سرود و قرار بود که امسال در حاشیه‌ی نمایشگاه کتاب فرانکفورت اجرا شود، اما به علت سخنانی که فاضل سای در مصاحبه‌ای در انتقاد از سیاست دولت ترکیه برای دینی‌کردن جامعه بر زبان آورد، دولت اجرای این اثر را از برنامه حذف کرد و فاضل سای به دادگاه احضار شد!

بخش‌هایی از ویدئوی این اثر نیز، که در بزرگداشت یکصدوپنجمین زادروز ناظم حکمت ضبط شده، در یوتیوب یافت می‌شود: سرآغاز و "خیانت به وطن"، "من که افتادم هلفدونی..."، "همچون کَرَم (من اگر نسوزم)"، و "وطنم". این رقص کوهستانی و بخش پایانی "زنده ماندم که بگویم" را از دست ندهید. بخش‌های دیگری هم هست که خود یوتیوب در کنار این بخش‌ها پیشنهاد می‌کند.

و اما فاضل سای خود اعجوبه‌ای‌ست در نواختن پیانو و بسیاری از آثار بزرگترین آهنگسازان را اجرا و ضبط کرده است. از جمله ببینید چگونه یکی از دشوارترین کنسرتوهای پیانو را که ساخته‌ی آهنگساز فرانسوی کامی سن‌سانس است، به بازی می‌گیرد. این فیلم در یک شوی تلویزیونی برای سوفی مارسو Sophie Marceau بازیگر زیبای فرانسوی نشان داده می‌شود. سوفی مارسو همان است که در فیلم جیمزباندی "دنیا کافی نیست" نقش دختری آذربایجانی را بازی می‌کند.

تکه‌های ناقصی از دو شعر از این اوراتوریو، "از ماست این دیار" و "زندگی (زنده ماندم که بگویم)" با برگردان احمد شاملو در این وبلاگ موجود است. در شگفتم که احمد شاملو که از ترک‌تبار بودنش در رنج بود و بی‌گمان ترکی نمی‌دانست، چرا و چگونه این شعرها را به فارسی برگردانده. به‌گمانم ترجمه‌ی او از زبان فرانسه است و اکنون که متن اصلی شعرها را با صدای گنجو ارکال می‌شنوم، می‌بینم که برگردان شاملو از اصل ترکی دور شده‌است.

ترجمه‌ی من از "همچون کرم" را این‌جا و "خیانت به وطن" را در این مقاله pdf می‌یابید.

آن‌چه از رادیوی سوئد پخش شد چند قطعه و در مجموع 20 دقیقه از اثر بود که تا 28 نوامبر در آرشیو سی‌روزه‌ی رادیو می‌توان شنیدشان. در این نشانی ابتدا "نوار" را تا چند ثانیه مانده به آخر جلو بکشید و بگذارید بخش نخست برنامه به پایان برسد و بخش دیگر، خودکار آغاز شود. سپس باز نوار را تا دقیقه‌ی 8:57 جلو بکشید و تا پایان گوش بدهید.

راستی، به‌یاد ندارم شعری در وصف "گربه"‌ی خودمان (جز "بچه‌ها، این نقشه‌ی جغرافیاست...") خوانده یا ‏شنیده باشم، چه رسد به اوراتوریویی چندصدایی.

و بخش پایانی، "زنده ماندم که بگویم" را که می‌شنوم بی‌اختیار به ایرج مصداقی و اثر بزرگ چهارجلدی او "نه زیستن نه مرگ" می‌اندیشم.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

22 October 2008

First we take Manhattan...

** Lite försenat vill jag berätta att förra veckan var jag i Globen och såg Leonard Cohens ”show”. Det var tack vare en god vän som hade en biljett över, annars trivs jag inte i konsertlokaler när jag är ensam!

Själva konserten, eller showen, var en upplevelse: Den 73-ariga veteranen LC imponerade med sin glöd, precision, timing, och inte minst med den välbehållna rösten. Han sjöng med mycket inlevelse i hela 3 timmar och inte bara för att leverera någonting mer och mindre acceptabel och gå sin väg. Han återvände minst tre gånger (om jag minns rätt) till scenen och bjöd på minst 6 extranummer, och däribland just ”First we take Manhattan”.

Förutom hans röst blev jag imponerad av hans minne som klarade så mycket text helt utantill, och av hans ödmjukhet gentemot både oss åskådare och även sina musiker och tjejer i vokalgruppen.

Det var en fantastisk kväll. Tack gode vännen som dessutom bjöd på biljetten!

** OCH, som ambassadör för ”Önska i P2” måste jag berätta att på fredag är det internationella FN-dagen och då tänker detta program spela klassisk musik från världens olika hörn enligt lyssnarnas önskemål. Och, pssst…, jag har fått höra att de KANSKE spelar någonting av Amirov, och KANSKE rentav delar av hans ”Shur”! Så, missa inte Önska i P2 kl. 9:00 på fredag den 24! Annars går det att höra den i 30-dagars arkivet. (متن فارسی را در ادامه بخوانید)

** هفته‌ی پیش همراه با دوستی که بلیت اضافه داشت رفتیم به کنسرت لئونارد کوهن، خواننده‌ی 73 ساله‌ی کانادائی، که سه ساعت با شور و علاقه و اشتیاق خواند و خواند، نه همین‌طور سرسری و با بی‌میلی! صدای او، که همچنان باقی‌ست، و حافظه‌ی او که از عهده‌ی این همه شعر ترانه‌هایش بر می‌آید، و فروتنی چنین هنرمند بزرگی در برابر تماشاگران و در برابر نوازندگان، برایم شگفت‌انگیز بود. بسیاری از اهل هنر و فرهنگ خودمان هنگامی که چند پله در کار خود پیشرفت می‌کنند و آوازه‌شان بالا می‌گیرد، اغلب فروتنی را پیش از هر چیز دیگری فراموش می‌کنند.

به یکی از ترانه‌های معروف او در متن سوئدی بالا لینک داده‌ام. شبی فراموش‌نشدنی بود و سپاسگزارم از دوستم که مرا با خود برد و پول بلیت گرانبها را هم نپذیرفت!

** جمعه روز جهانی سازمان ملل متحد است و برنامه‌ی موسیقی کلاسیک درخواستی رادیوی سوئد می‌خواهد موسیقی کلاسیک از گوشه و کنار جهان به درخواست شنوندگان پخش کند. به‌عنوان سفیر این برنامه به گوشم رسیده که احتمال دارد اثری از امیروف آهنگساز نامدار جمهوری آذربایجان، و شاید بخشی از اثر معروف او "شور" را (که "مقام سنفونیک" است و نه "سنفونی") پخش کنند. نام امیروف و "شور" او برای دانشجویان و روشنفکران ایرانی نسل من و نیم نسل پیش‌تر و نیم نسل بعدی نام و اثری بسیار آشناست. ساعت 9 صبح روز جمعه در کانال 2 رادیوی سراسری سوئد، و یا پس از آن در آرشیو 30‌روزه‌ی این برنامه در اینترنت می‌توان شنید که آیا اطلاعات من درست بوده، یا نه!

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

12 October 2008

شرط را کی برد؟

تا چند روز پیش از اعلام نام ژ.م.گ. لوکلزیو به عنوان برنده‌ی نوبل ادبیات امسال اگر کسی روی نام او داو می‌گذاشت، پانزده برابر برنده می‌شد. اما دو روز مانده به اعلام نام برنده‌ی نوبل، ناگهان هجوم برای شرط‌بندی روی نام لوکلزیو چنان افزایش یافت که شرکت لادبروکس گمان برد که این نام از فرهنگستان سوئد درز کرده و شرط‌بندی را متوقف کرد. در این هنگام برنده‌ی شرط‌بندی فقط دو برابر داو را می‌برد.

هوراس انگدال دبیر و سخنگوی فرهنگستان نیز احتمال می‌دهد که نام برنده‌ی نوبل به بیرون درز کرده و می‌گوید که باید روش‌های تازه‌ای به‌کار گیرند تا راه درز خبر بسته‌شود. او می‌گوید که در دوران دبیری او تنها یک بار فهرست نهایی نامزدهای نوبل ادبیات در حادثه‌ای نامنتظر و تأسف‌بار به بیرون درز کرد، و این در پایان سده‌ی گذشته و هنگامی بود که ساراماگو برنده شد. تا آغاز دهه‌ی 1970 اعضای فرهنگستان این‌جا و آن‌جا نام برنده را از پیش لو می‌دادند، اما از هنگامی که شرط‌بندی روی نام برندگان جدی شد، هوراس انگدال مقررات سفت و سختی وضع کرد و اعضای دهان‌لق فرهنگستان بی‌درنگ اخراج می‌شوند.

شرکت لادبروکس می‌گوید که البته شرط‌بندی روی برنده‌ی نوبل ادبیات با پول‌های کلان و به قصد بردن پول صورت نمی‌گیرد و اغلب روشنفکرانی این شرط‌بندی را می‌کنند که می‌خواهند خود را در زمینه‌ی ادبیات وارد و مطلع نشان دهند!

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

08 October 2008

Ambassadören! ‎در مقام سفارت! ‏

Jag har fått äran att redaktionen för programmet Önska i P2 har utnämnt mig, bland några av programmets vänner, till ”Ambassadör för Önska i P2”. Jag har fått mitt ambassadörskreditiv i ett brev där det berättas om anledningen: Att jag har spridit information och kunskap om programmet i de sammanhang jag har verkat och genom de kanaler jag förfogar över! Och man syftar just på denna blogg, förstås.

Dessutom har vi ambassadörer fått våra bilder publicerade i programmets hemsida med en text som berättar om var och en. I texten sägs bland annat att jag genom mina tvåspråkiga inlägg har lyckats sprida information om programmet även utanför Sveriges gränser. Resten kan ni läsa här. Detta skulle bli ännu mer intressant om jag hade lyckats samla önskningar från Iran. Men synd att tom. SR:s harmlösa webbplats filtreras i Iran och det är nästan omöjlig att kunna lyssna till ”Önska i P2” där.

Tack ”Önska i P2” för ackrediteringen! (متن فارسی را در ادامه بخوانید)

برنامه‌ی موسیقی کلاسیک درخواستی شبکه‌ی دوم رادیوی سراسری سوئد افتخار داده و به من نیز در میان گروهی از دوستداران این برنامه عنوان سفیر داده‌است. استوارنامه‌ی سفارت امروز به من ابلاغ شد. در این استوارنامه گفته می‌شود که علت انتخاب من و دیگران این است که ما دانش و اطلاعات درباره‌ی این برنامه را در پیرامون‌مان و از راه‌هایی که در دسترسمان بوده پراکنده‌ایم. و منظور البته همین وبلاگ حقیر است!

علاوه بر استوارنامه، عکس ما و شرحی درباره‌ی هرکدام از ما در سایت رادیوی سوئد منتشر شده‌است. در متن مربوط به من گفته می‌شود که دو بار با یاد گذشته‌های غم‌انگیز در ایران، پخش آثاری را درخواست کرده‌ام و چند بار مطالبی در وبلاگم در معرفی این برنامه نوشته‌ام و به سایت برنامه و بایگانی ماهانه‌ی آن لینک داده‌ام. نیز می‌گویند که من با دوزبانه نوشتنم آوازه‌ی این برنامه را به بیرون از مرزهای سوئد هم رسانده‌ام. و من این بالا به سوئدی نوشتم که حیف که حتی سایت بی‌آزار رادیوی سوئد هم در ایران فیلتر می‌شود و گوش دادن به این برنامه از طریق اینترنت کم‌وبیش ناممکن است، وگرنه می‌شد از ایران هم موسیقی درخواست کرد!

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

30 September 2008

نوبل امسال را چه کسی می‌برد؟

به نوشته‌ی روزنامه‌های سوئد شرکت شرط‌بندی لادبروکس Ladbrokes نویسنده‌ی ایتالیائی کلاودیو ماگریس Claudio Magris را دارای بیشترین بخت بردن جایزه‌ی نوبل ادبیات امسال می‌داند. کسانی که روی این نویسنده شرط ببندند، چهار برابر پول خود را دریافت خواهند کرد. در رده‌های بعدی شاعر سوری آدونیس و نویسنده‌ی اسرائیلی ایموس اوز Amos Oz جای دارند. این هر سه نام سال‌هاست که در میان برندگان احتمالی بر شمرده می‌شوند.

شرکت لادبروکس از سال 2003 شرط‌بندی روی برندگان نوبل ادبیات را آغاز کرد و تا امروز توانسته دو تن از برندگان، یعنی ج.م. کؤتسی و اورهان پاموک را درست حدس بزند. اما در سال گذشته حدس این شرکت هیچ درست در نیامد و اگر کسی روی برنده‌ی پارسال دوریس لسینگ شرط بسته‌بود، 53 برابر پول خود را دریافت می‌کرد!

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

17 September 2008

جرج اورول ِ وبلاگ‌نویس!‏

جرج اورول George Orwell نویسنده‌ی بزرگ انگلیسی پنجاه و هشت سال پس از مرگش (1950) به وبلاگ‌نویسی روی آورده‌است! او را به عنوان آفریننده‌ی "قلعه‌ی حیوانات" و "1984"، آورنده‌ی اصطلاح "برادر بزرگتر" Big Brother و عبارت "برادر بزرگتر می‌بیندت (یا مواظبت است)" Big Brother is watching you می‌شناسیم (از رمان 1984). نیز از اوست جمله‌ی معروف "همه‌ی حیوان‌ها برابراند، اما بعضی از آن‌ها برابرتر از بقیه‌‌اند" (قلعه‌ی حیوانات). برخی‌ها معتقداند که اصطلاح "جنگ سرد" را نیز نخستین بار او در مقاله‌ای به‌کار برده‌است.

وبلاگ‌نویسی جرج اورول فکر بکری‌ست که به سر خانم جین سیتون Jean Seaton استاد دانشگاه وست مینستر لندن زده‌است. او می‌گوید که جرج اورول از نظر حجم خلاقیت روزانه دست کمی از وبلاگ‌نویسان امروز نداشت و مجموعه‌ی نامه‌ها، مقالات کوتاه و یادداشت‌های روزانه‌ی او سر به بیست جلد می‌زند. از این رو، او و گروهی از پژوهش‌گران برای جلب علاقه‌ی نسل تازه‌ای از خوانندگان به آثار جرج اورول تصمیم گرفته‌اند که یادداشت‌های روزانه‌ی او را به شکل وبلاگ منتشر کنند.

یادداشت‌های روزانه‌ی اورول از درست هفتاد سال پیش (1938) و دورانی که او برای معالجه‌ی بیماری سل در آسایشگاهی بستری بود آغاز می‌شود. گردانندگان پروژه‌ی وبلاگ اورول پست‌های وبلاگ را نیز با کمک Google Earth به جایی که یادداشت روزانه در آن نوشته‌شده پیوند داده‌اند و در مجموع وبلاگ جذاب و مفیدی ساخته‌اند.

آیا وقت آن رسیده که دیدگانمان به خواندن یادداشت‌های روزانه‌ی نویسندگان بزرگ دیگری هم، از گذشته یا امروز، روشن شود؟

وبلاگ جرج اورول را این‌جا بخوانید.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

14 September 2008

Överlevnadsmusik سرود پایداری

Nu är det bara en vecka kvar för att kunna klicka här och få höra vad jag önskade senast på programmet ”Önska i P2”. Rubriken här är bland de fina ord som programledaren använde när hon pratade om min önskan. Spola fram till 18:55 och lyssna!

هرچند که با اینترنت "زغالی" ایران نمی‌توان برنامه‌ی موسیقی درخواستی از شبکه‌ی دوم رادیوی سوئد را شنید، اما به خواست دوستان خواننده‌ی این وبلاگ، مطلب را به فارسی هم می‌نویسم:

یک هفته‌ی دیگر فرصت باقی‌ست که این‌جا تازه‌ترین موسیقی درخواستی مرا بشنوید. اگر 18 دقیقه و 55 ثانیه "نوار" را جلو بکشید، ابتدا صدای خانم مجری برنامه را می‌شنوید که می‌گوید: "گاه در پیامگیرمان داستان‌هایی از توانایی‌های موسیقی می‌شنویم که در شگفت می‌مانیم". و بعد صدای مرا می‌شنوید که تعریف می‌کنم: "در دهه‌ی 1970 برای فعالیت‌های سیاسی بارها گذارم به سلول‌های انفرادی افتاد، و آن‌گاه، در سلول‌های تنگ و تار، به دور خود می‌چرخیدم و می‌کوشیدم این قطعه موسیقی را از ابتدا تا انتها در ذهنم بنوازم، و این موسیقی مرا با خود به فراسوی همه‌ی دیوارها و همه‌ی رنج‌های پیرامون می‌برد، و بدین‌گونه می‌توانستم روزها را به‌سر آورم". "سرود پایداری" نامی‌ست که مجری برنامه در توصیف نقش این قطعه برای من به‌کار می‌برد.

اثری که پخش می‌شود با صدایی بسیار کم آغاز می‌شود و باید صدای بلندگوی کامپیوتر را حسابی بلند کنید. نزدیک به پایان اثر هم صدا آن‌قدر کم می‌شود که سیستم هشدار رادیوی سوئد به‌خیال آن‌که ایرادی پیش آمده، سوت هشدار می‌کشد! این صدای کم از کارهای تفریطی مستیسلاو راستروپوویچ Mstislav Rostropovich در جایگاه رهبری ارکستر است. او به‌عنوان نوازنده‌ی ویولونسل یکی از خدایان من بود، اما ای‌کاش همان کار را ادامه داده‌بود و بر سکوی رهبری ارکستر نایستاده‌بود!

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

09 September 2008

آخر ِ بازی

برخی از دوستان خواستار متن کامل شعر احمد شاملو هستند که تکه‌ای از آن را در نوشته‌ی پیشین نقل کردم. این شعر در 26 دی 1357 در لندن سروده شده، اما به گمان من می‌تواند در توصیف بسیاری "آخر ِ بازی"های دیگر هم باشد.

آخر ِ بازی

عاشقان
سرشکسته گذشتند،
شرم‌سار ِ ترانه‌های بی‌هنگام ِ خویش.

و کوچه‌ها
بی زمزمه ماند و صدای پا.

سربازان
شکسته گذشتند،
خسته
-------بر اسبان ِ تشریح،
و لَتّه‌های بی‌رنگ ِ غروری
نگون‌سار
----------بر نیزه‌های‌شان.



تو را چه سود
---------------فخر به فلک بَر
-------------------------------فروختن
هنگامی که
-------------هر غبار ِ راه ِ لعنت‌شده نفرین‌ات می‌کند؟
تو را چه سود از باغ و درخت
که با یاس‌ها
--------------به داس سخن گفته‌ای.

آن‌جا که قدم برنهاده باشی
گیاه
-----از رُستن تن می‌زند
چرا که تو تقوای خاک و آب را
--------------------------------هرگز
باور نداشتی.



فغان! که سرگذشت ِ ما
سرود ِ بی‌اعتقاد ِ سربازان ِ تو بود
که از فتح ِ قلعه‌ی روسپیان
-----------------------------بازمی‌آمدند.
باش تا نفرین ِ دوزخ از تو چه سازد،
که مادران ِ سیاه‌پوش
- داغ‌داران ِ زیباترین فرزندان ِ آفتاب و باد –
هنوز از سجاده‌ها
-------------------سر برنگرفته‌اند!

منبع: مجموعه آثار احمد شاملو، جلد 1 و 2، مؤسسه انتشارات نگاه، تهران، چاپ پنجم 1383، صص 818 و 819.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

03 September 2008

بیست‌سالگی جنایت بزرگ

این روزها، مرداد و شهریور 1387، بیست سال از روزهای سیاه تابستان 1367 و کشتار جمعی زندانیان سیاسی در شکنجه‌گاه‌های جمهوری اسلامی می‌گذرد. در اسفند 1383، پس از 21 سال دوری از میهن، سفری به ایران کردم و نوشته‌ی کوتاه زیر بخشی از سفرنامه‌ای‌ست که پس از آن نوشتم:

با خود عهد کرده‌بودم که در نخستین فرصت در خاوران حاضر شوم و در آستان خاک رفقا و دوستان ازدست‌رفته‌ام سر فرود آورم. صبح زود با دوستی قرار داشتم که مرا به مزار آنان برساند.

با پیمودن بزرگ‌راه‌های کمربندی جنوب شرقی و شرق تهران، خود را به "گلزار خاوران" که محل گور جمعی قربانیان دهه 1360 و کشتار جمعی زندانیان سیاسی‌ست رساندیم. این‌جا تکه‌زمین بایری‌ست درون گورستان بهائیان تهران، که در کنار گورستان ارمنیان واقع است. متولیان گورستان، این جا را "قطعه‌ی اعدامی‌ها" می‌نامند. جایی‌ست که هر بار بعد از اعدام‌های جمعی با بولدوزر گودالی در آن کنده‌اند، پیکر مثله‌شده‌ی زندانیان سیاسی را گروهی در این گودال‌ها انداخته‌اند و رویشان لایه‌ی نازکی خاک ریخته‌اند. هرکسی هم که پس از آن آمده و با فرض وجود پیکر عزیزش در آن‌جا، سنگ گوری گذاشته، کسانی آمده‌اند و این سنگ‌ها را خرد کرده‌اند.


قدمی زدم. این‌جا سنگی بود با نام محمود زکی‌پور. با او در تابستان 1351 در زندان آشنا شدم و یکی از دوست‌داشتنی‌ترین و زیباترین انسان‌هایی بود که شناختم. با آوازی خوش ترانه‌ی محلی حزینی می‌خواند. لری نبود؟ اخگری در وجودش بود که عاقبت آتشی شد و وجودش را سوزاند. و آن‌جا سنگی‌ست با نام انوشیروان لطفی. دلاوری‌های مادرش اکنون زبانزد خانواده‌های این کشتگان است. در گوشه‌ای، بر بقایای خردشده‌ی سنگ‌های گور، بارها سال 1360 خوانده می‌شود که نشان می‌دهد قربانیان حوادث تابستان آن سال هستند. دوستم احمد حسینی آرانی هم که عضو سازمان اتحاد رزمندگان کمونیست بود و در 19 مرداد 1361 اعدامش کردند، باید همین‌جاها باشد، اما نشانی از او نیافتم. و در کناری، جائی‌ست که به آن "خندق" می‌گویند. در این "خندق" پیکر گروهی از قربانیان کشتار سال 1367 را ریخته‌اند.

در این‌جا کسانی خفته‌اند که با بسیاری از آنان روزانه سروکار داشتم و وقتی‌که میهنی را که دیگر جایی برای من نداشت ترک کردم، آنان زنده بودند و در زندان:

عبدالحسین آگاهی
گاگیک آوانسیان
مرتضی باباخانی
ابوتراب باقرزاده
منوچهر بهزادی
محمد پورهرمزان
جعفر جاویدفر
عباس حجری
ابوالحسن خطیب
فرزاد دادگر
احمد دانش
اسماعیل ذوالقدر
کیومرث زرشناس
رضا شلتوکی
فریبرز صالحی
مهرداد فرجاد
هوشنگ قربان‌نژاد
حسین قلم‌بر
تقی کی‌منش
اصغر محبوب
رفعت محمدزاده (اخگر)
فرج‌الله میزانی (جوانشیر)
هوشنگ ناظمی (امیر نیک‌آئین)
رحمان هاتفی (حیدر مهرگان)
و کسان بی‌شمار دیگری که کم‌تر دیدمشان و کم‌تر شناختمشان. آیا همه در این خاک خفته‌اند، و یا گورهای جمعی دیگری هم هست؟ کشته‌های سازمان مجاهدین این‌جا نیستند. آنان را به دلیل مسلمان بودن در جاهای دیگری خاک کرده‌اند. چند گور جمعی و چند گورستان ناشناس دیگر بر خاک این میهن زخم‌خورده هست؟

لختی به سکوت ایستادم و نام‌ها را یک‌یک در یاد تکرار کردم. درود بر اینان! و شرمشان باد آنان که دست به خون اینان آلودند. شرم بر دولت‌های خاتمی که کلامی درباره‌ی جنایت‌های دهه‌ی 60 نگفتند، و شرم بر گردانندگان آن جنایت‌ها که اکنون جانماز آب می‌کشند، "اصلاح‌طلب" شده‌اند، و سخنی در انتقاد از کرده‌های خود نمی‌گویند.

[اکنون خبر می‌رسد که از برگزاری یادبود بیستمین سال این جنایت جلوگیری کرده‌اند، و از سرنوشت یکی از ‏بازداشت‌شدگان خبری نیست.‏

باش تا نفرین ِ دوزخ از تو چه سازد،
که مادران ِ سیاه پوش
-داغ داران ِ زیباترین فرزندان ِ آفتاب و باد-
هنوز از سجاده ها
--------------------سر بر نگرفته اند!
احمد شاملو، آخر ِ بازی، از "ترانه‌های کوچک غربت"]

خاموش و افسرده خاوران را ترک کردیم. در بزرگ‌راه‌های شرق تهران به‌سوی شمال راندیم. باد می‌وزید و دود شناور بر هوای تهران را با خود می‌برد. کوه‌های برف‌پوش شمال تهران ساکت و تمیز و باشکوه در برابر چشمانمان منظره‌ی پرصلابتی ترسیم می‌کردند. گوئی دلداری‌مان می‌دادند. اما یاد این به‌ناحق‌کشتگان همواره با من است.

نام درست جلادان را این‌جا بخوانید.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏