Showing posts with label موسیقی. Show all posts
Showing posts with label موسیقی. Show all posts

07 March 2024

بروکنر - ۲۰۰

خیلی وقت است که دربارهٔ موسیقی ننوشته‌ام. البته همواره در کمین بوده‌ام تا مناسبتی پیش ‏بیاید و دینم را به این یکی دیگر از «ب»های بزرگ جهان موسیقی ادا کنم («ب»های دیگر: باخ، ‏بیتهوفن، برامس...). اکنون سال بروکنر است، زیرا که او ۲۰۰ ساله می‌شود.‏

در پاییز ۱۳۵۱، آنگاه که پس از زندان، غم و تنهایی بر دلم سنگینی می‌کرد، درس نمی‌خواندم، سرگرمی ‏دیگری نداشتم و در قفسهٔ صفحه‌های اتاق موسیقی دانشگاه پرسه می‌زدم، یک قوطی حاوی دو ‏صفحهٔ گراموفون یافتم که فقط سنفونی هشتم آنتون بروکنر (۱۸۲۴-۱۸۹۶) ‏Bruckner‏ بر آن‌ها ضبط ‏شده‌بود. عجب! یعنی یک سنفونی به طول نزدیک به یک ساعت و نیم؟ هیچ سنفونی دیگری این ‏قدر طولانی نشنیده‌بودم. روی جلد قوطی عکسی بود از نمای عظیم یک کلیسای جامع. چه ‏می‌خواهد بگوید؟

با بار اول و دوم گوش دادن به این سنفونی سنگین و طولانی چیزی دستگیرم نشد. مانند سر ‏کوبیدن بی‌حاصل به دروازه و دیوار آن بنای عظیم و نفوذناپذیر کلیسای جامع روی جلد قوطی ‏صفحه‌ها بود. راهی به درون نمی‌یافتم. گذشته از طول و تفصیل اثر، نمونه‌ای مشابه خود این ‏موسیقی هم هرگز نشنیده‌بودم: «مدرن» نبود. صد در صد کلاسیک بود. اما هیچ نشانی از ملودی‌های ‏آشنا، از آهنگ‌های مردم عادی، از موسیقی فولکلوریک، در آن نبود. سراسر و به‌تمامی سروده و ‏بافتهٔ ذهن خود آهنگساز؛ به‌شدت تجریدی. هیچ جایی از این سنفونی را نمی‌شد با خود زمزمه ‏کرد، یا با سوت زد! چیست این؟ به کجای آن پنجه درآویزم؟ اثر دیگری از او نداشتیم و من ‏می‌بایست با همین اثر (که بعد دانستم سنگین‌ترین اثر اوست) از بروکنر رمزگشایی می‌کردم.‏

سر به دیوار کوفتن‌هایم سرانجام به نتیجه رسید: موومان سوم سنفونی سرانجام احساس «آهان» ‏به من داد. توانسته‌بودم رمز آن را بگشایم. عجب زیباست! اما هیچ چیزی ندارد که بتوان به زبانی ‏دیگر به شعر، با نقاشی، با داستان، با هیچ وسیلهٔ دیگری بیانش کرد: موسیقی ناب! صدا، فقط صدا! مجرد از هر ‏چیز دیگری.‏

پس از ورود از بخش سوم، به‌تدریج سراسر سنفونی را ذره ذره کشف می‌کنی: ‏موسیقی‌شناسانی گفته‌اند که بروکنر در سنفونی‌هایش کاتدرال‌هایی عظیم و سربه‌فلک کشیده ‏می‌سازد، با همهٔ جزییات پرکار نمای بیرون و درون آن‌ها، با همهٔ شکوه و زیبایی آن‌ها.‏

‏۹ سال پیش در سفرنامهٔ نیو – زیلند، در توصیف راه رسیدن به میلفوردِ شگفت‌آور نوشتم:‏

‏«نمی‌دانم چه مدتی گذشته‌است که از ایستادن ماشین بیدار می‌شوم. سر بلند می‌کنم و از ‏پنجره ‏بیرون را نگاه می‌کنم. هنوز باران می‌بارد. هوا تیره و تار است. از لابه‌لای شیارهایی که آب ‏باران بر ‏شیشهٔ ماشین کشیده، منظره‌ای می‌بینم که شبیه آن را به عمرم هرگز، حتی به هیچ رؤیا ‏و هیچ کابوسی ‏هم ندیده‌ام: صخره‌هایی‌ست قهوه‌ای رنگ، دیواره‌ای‌ست کم‌وبیش عمودی، که از ‏همه‌جایش ‏آبشارهایی باریک و بلند...، بلند...، بلند... می‌ریزند. هر چه نگاهم را بالاتر و بالاتر ‏می‌برم، به بالای ‏صخره‌ها نمی‌رسم. دیواره گویی تا پایان آسمان بالا می‌رود. آن‌سوتر، این‌سوتر، ‏دیواره است و ‏آبشارهای بی‌شمار و سپید که از آن بالا، از زیر ابرهای سپید و دراز، تا کف درهٔ آن ‏پایین می‌ریزند. ‏خوابم، یا بیدار؟ این‌جا کجاست؟ احساسم شبیه احساسی‌ست که در نوجوانی از ‏تماشای ‏نقاشی‌های گوستاو دوره در کتاب "کمدی الهی" دانته از دوزخ و برزخ و بهشت به من ‏دست می‌داد. ‏نه، زبان و کلمات به‌تنهایی برای توصیف این چشم‌انداز کافی نیست: نقاشی، شعر و ‏موسیقی را ‏هم باید به کمک گرفت. سنفونی دانته اثر فرانتس لیست به ذهنم می‌آید که با "دوزخ" ‏آغاز ‏می‌شود. اما این‌جا دوزخ نیست. بهشت نیست. سیارهٔ دیگری هم نیست. این‌جا زمین است. ‏‏این‌جا خود ِ زمین است. "دانته"ی لیست کافی نیست. عظمت موسیقی واگنر و بروکنر لازم است. ‏‏شاید سنفونی نهم بروکنر؟ آری، خودش است! ‏اما این آبشارهای سپید و باریک و بی‌شمار را بر این ‏دیواره‌های هولناک به ‏چه تشبیه کنم؟ یال بلند اسب بر گردنش؟ گیسوی سپید زنی یا مردی؟ لعنت ‏بر این ذهن خائن که ‏برای توصیف این منظرهٔ باشکوه یاری نمی‌کند!»‏

احساس مشابه گوش دادن به سنفونی‌های بروکنر و تماشای مناظر میلفورد در نیو – زیلند، هنگام ‏دیدن عظمت فرش متعلق به بقعهٔ شیخ صفی‌الدین اردبیلی، که در موزهٔ ویکتوریا و آلبرت لندن ‏نگهداری می‌شود، نیز به من دست داد.‏

آنتون بروکنر در ۴ سپتامبر ۱۸۲۴ در یکی از آبادی‌های نزدیک شهر لینتس ‏Linz‏ در اتریش پا به جهان ‏نهاد. پدر آموزگارش او را از کودکی با موسیقی آشنا کرد. دوازده ساله بود که پدرش از جهان رفت، و ‏مادرش در غیاب نان‌آور خانواده، او را به عضویت گروه کر نوجوانان کلیسا درآورد تا مختصر پولی که از ‏آن‌جا می‌گرفت کمکی باشد به درآمد خانواده.‏

آنتون جوان راه پدر را پی گرفت و آموزگار شد. سال‌هایی بود که او در دبستان روستاهای دورافتادهٔ ‏اتریش، درست مانند آموزگاران زحمتکش روستاهای دورافتادهٔ خودمان، هم مدیر مدرسه بود، هم ‏آموزگار و ناظم، و هم خدمتکار و فرّاش و جاروکش حیاط مدرسه.‏

اما عشق بزرگ او موسیقی بود، و وقت آزادش را در آن سال‌ها صرف موسیقی و رونویسی ‏مجموعهٔ «هنر فوگ» اثر یوهان سباستیان باخ می‌کرد و در ریزه‌کاری‌های موسیقی باخ غرق ‏می‌شد. او همچنین در جشن‌های روستاییان با پیانو موسیقی رقص می‌نواخت و در مراسم ‏کلیسایی ارگ کلیسا را می‌نواخت.‏

او تا چهل سالگی نامی از ریشارد واگنر نشنیده‌بود، و سپس با شنیدن اپرایی از او سخت شیفتهٔ ‏واگنر شد. دانش تئوریک او از راه مطالعهٔ آثار باخ، و مهارتش در نواختن ارگ، راه استخدام در کلیسای ‏جامع پایتخت، شهر وین، را برای او گشود، و آن‌جا توانست سرودن سنفونی‌ها و دیگر آثارش را آغاز ‏کند، و به تدریس در کنسرواتوار وین بپردازد. هوگو وولف، و گوستاو مالر از شاگردانش بودند و از ‏موسیقی او بسیار تأثیر گرفتند. واگنر او را «تنها سنفونیست راستین بعد از بیتهوفن» می‌نامید، و ‏بروکنر مقامی خدای‌گونه برای واگنر قایل بود و نقل کرده‌اند که یک بار در حاشیهٔ اجرای اثری از واگنر ‏پیش چشم همگان جلوی او خود را بر زمین انداخت و بر پاهای واگنر بوسه زد.‏

او بی‌بهره از عشق و ازدواج روزگار گذراند. به میزان افراطی دین‌دار بود. گذشته از سنفونی‌هایش، ‏باقی آثارش، به‌جز چند نمونهٔ انگشت‌شمار، همگی کلیسایی هستند. حتی روی سنفونی نهمش ‏نیز نوشته‌است: «تقدیم به خدای مهربان در آسمان». او در حال نوشتن همین سنفونی پشت میز ‏کارش دچار حملهٔ قلبی شد، در ۷۲‌سالگی از جهان رفت، و بخش چهارم سنفونی نهمش نانوشته ‏ماند. بعدها کشف شد که یک سنفونی فراموش‌شده هم دارد که پیش از نخستین سنفونی آن را ‏نوشته، و با شمارهٔ «صفر» آن را منتشر و اجرا کردند.‏

در جهان موسیقی از پدیده‌ای به‌نام «مسئلهٔ بروکنر» سخن می‌گویند، در اشاره به وسواس او که ‏سنفونی‌هایش را پیوسته دستکاری می‌کرد و تغییراتی در آن‌ها می‌داد. او نسخه‌های متعددی از ‏اغلب سنفونی‌هایش به‌جا گذاشته‌است. همچنین کسانی کوشیده‌اند مدل‌های ریاضی، از قبیل ‏سری فیبوناچی (که در سراسر هستی ما حضور دارد؛ از شکل مارپیچ کهکشان‌ها تا شکل چینش ‏دانه‌های گل آفتاب‌گردان و...)، و پنج‌ضلعی‌ها و شش‌ضلعی‌های منتظم در آثار او بیابند.‏

همهٔ ۱۰ سنفونی او طولانی هستند، سازهای بادی برنجی نقش مهمی در آن‌ها دارند، و بخش ‏سوم آن‌ها، یعنی از نظر من دروازهٔ ورود به سنفونی‌هایش، همگی ساختار کلاسیک «روندو»ی ‏کامل دارند. روندوی کامل از سه تم اصلی ‏A‏ و ‏B‏ و ‏C‏ تشکیل می‌شود که به شکل متقارن ‏ABACABA‏ به نوبت بسط و گسترش می‌یابند و تکرار می‌شوند. همین است که دریافت آن‌ها را به‌نسبت آسان ‏می‌کند.‏

معروف‌ترین و پر طرفدارترین آثارش سنفونی‌های چهارم و هفتم و نهم او هستند. اجرای ‏سنفونی‌های بروکنر کار هر رهبر و هر ارکستری نیست و تخصص می‌خواهد. رهبر مورد علاقهٔ من ‏در این مورد و بسیاری موارد دیگر، رهبر معروف سوئدی – فنلاندی هربرت بلومستد ‏Blomstedt‏ ‏است که اکنون در ۹۷‌سالگی هنوز ماهرانه رهبری می‌کند. اما حیف که اجرای تصویری آثار بروکنر با ‏رهبری او در یوتیوب یافت نمی‌شود، جز این سه دقیقه پایان سنفونی چهارم.‏

لینک‌های زیر را برای شروع از بخش سوم سنفونی‌ها تنظیم کرده‌ام. اما پس از ورود به لینک اگر ‏خواستید می‌توانید آن را عقب بکشید و از اولش گوش بدهید. اگر علاقمند شدید، بقیهٔ سنفونی‌ها ‏را خودتان می‌یابید!‏

سنفونی چهارم:‏
https://youtu.be/o0g82i784bw?si=TSSx8o4icw0mB1Cc&t=2431‎

سنفونی هفتم:‏
https://youtu.be/dSGOaTuAesY?si=TJCyVC6KtykHyTn-&t=3529‎

سنفونی نهم:‏
https://youtu.be/PkiIR1XLgnk?si=rMOgzLt1hNY3wiA8&t=1665‎
‏***‏
در این وبلاگ ۱۱۰ مطلب دیگر هم نوشته‌ام که سخن از موسیقی در آن‌ها هست. همهٔ آن‌ها زیر ‏این لینک فهرست شده‌اند.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

01 October 2023

پنیر بلغار - ۴

دومین دیالیز... و قطران

سرویس کلینیک به موقع و با دو سه دقیقه تأخیر می‌آید. راننده همان است که پریروز مرا برد. به ‏انگلیسی سلام و صبح‌بخیر می‌گوید، و سپس گوشی به‌دست با کسی حرف می‌زند.‏

در کلینیک قبل از رفتن به طبقهٔ بالا خود را وزن می‌کنم. از پریروز ۲/۵ کیلو یا لیتر مایعات در تنم جمع ‏شده که با دیالیز امروز باید خارجش کرد. در طبقهٔ بالا از پیشواز پریروز خبری نیست. همهٔ پرستاران ‏مشغولند و خانم دکتر پتیا کوپه‌نووا – تونه‌وا هم امروز این‌جا نیست. در وبگاه کلینیک خواندم که خانم ‏دکتر استاد دانشگاه است و عنوان پروفسوری هم دارد.‏

به بیماران صبح‌بخیر می‌گویم و چند نفر به انگلیسی پاسخ می‌دهند. همان صندلی پریروز را برایم ‏نگه‌داشته‌اند. یک کیسهٔ نایلونی روی آن هست که همان ملافه‌های پریروز را تویش گذاشته‌اند و ‏روی کیسه با ماژیک و به خط لاتین نوشته‌اند «‏Shiva – Shvetsya‏» یعنی «شیوا – سوئد». در ‏سوئد هم همینطور است و ملافه‌ها را یک بار آخر هر هفته عوض می‌کنند. دستگاه را آماده ‏کرده‌اند. ملافه‌ها را روی صندلی می‌کشم و دست به‌کار می‌شوم.‏

خانم پرستاری می‌آید و برای ضدعفونی دست‌ها و روی بازو کمک می‌کند و بعد که سوزن‌ها را در ‏رگ‌ها فرو می‌کنم، به دستگاه وصلشان می‌کند و چسب‌کاری می‌کند. دیالیز شروع می‌شود.‏

کمی بعد پزشک مسئول امروز، خانم دکتر یانکا دیمچه‌وا می‌آید. کمی جوان‌تر از دکتر کوپه‌نوواست. ‏ارقام روی ماشین را می‌خواند و در پروتکل وارد می‌کند. با لبخند و لحنی پر مهر صاف و ساده به ‏بلغاری با من حرف می‌زند، حالم را و نیز چیزهایی دربارهٔ دیالیز می‌پرسد، و شگفت آن که همه را ‏می‌فهمم و گاه به انگلیسی و گاه با وام گرفتن کلمات خود او به بلغاری، کلماتی که معنای ‏روسی‌شان را می‌دانم، پاسخش می‌دهم! چه جالب! شاید برای این است که او خیلی شمرده و ‏واضح حرف می‌زند؟ او یکی دو بار دیگر در طول دیالیز، و در پایان دیالیز باز به من سر می‌زند و به ‏همین شکل بلغاری حرف می‌زند و جواب می‌گیرد. این هم جالب است که او عین خیالش نیست که ‏دارد با کسی حرف می‌زند که قرار نیست بلغاری بداند! خوش و خندان می‌گوید و می‌شنود و ‏می‌رود!‏

در بخش دوم این سفرنامه از مقایسهٔ زبان‌های روسی و بلغاری نوشتم. در این فاصله خواندم که زبان بلغاری در ‏واقع بسیار نزدیک‌تر به زبان مقدونی‌ست تا به زبان روسی. پس یعنی اسکندر مقدونی به چنین ‏زبانی سخن می‌گفته؟! گویا زبان بلغاری مقدم بر روسی و گسترده‌تر و اصلاح‌شده‌تر از روسی است ‏و تأثیر زیادی بر روسی، به‌ویژه زبان کلیسای روسی نهاده‌است.‏

امروز هم چای بی‌خاصیت است، اما به‌جای ساندویچ نان و پنیر، بانیتسای ‏Banitsa‏ پر از پنیر بلغار ‏می‌دهند. این همان است که در ترکیه «بؤرک» ‏Börek‏ نامیده می‌شود. مانند یک پیراشکی بزرگ ‏است. نگهش می‌دارم تا وقت ناهار بخورمش.‏

سرم با خواندن روزنامه در لپ‌تاپ گرم است که ناگهان ضربان قلبم بالا می‌رود و نامنظم می‌شود. ‏این حالت را به سوئدی ‏Förmaksflimmer‏ و به فارسی «فیبریلاسیون دهلیزی» می‌گویند. چند ‏سال است که رنجم می‌دهد، اما هرگز در میانهٔ دیالیز رخ نداده. صفحهٔ دستگاه دیالیز را به‌سوی ‏خودم می‌چرخانم و رقم‌های رویش را نگاه می‌کنم. سرعت جریان خون را زیادی بالا برده‌اند. ‏پرستاری را صدا می‌زنم و می‌گویم که سرعت پمپ خون را تا ۳۳۰ میلی‌لیتر در دقیقه پایین بیاورد. ‏انگلیسی او خوب نیست. یک بیمار دیگر چند صندلی آن‌طرف‌تر می‌شنود و ترجمه می‌کند. این تپش ‏نامیزان و شدید معمولاً ساعت‌ها، و اغلب شب تا صبح طول می‌کشد تا میزان شود.‏

بعد که پرستار از نزدیک آن بیمار رد می‌شود، می‌شنوم که بیمار می‌پرسد: «این خارجی کیست؟» ‏و پرستار پاسخ می‌دهد: «توریست از سوئیس»!! این‌جا هم مثل خیلی جاهای دیگر سوئیس و ‏سوئد را عوضی می‌گیرند.‏

امروز با پایان دیالیز، خودم ملافه‌ها را جمع می‌کنم و توی همان کیسه می‌گذارم، گره می‌زنم و روی ‏صندلی می‌گذارم، خداحافظی می‌کنم و می‌روم.‏

ساعت ۲ نشده که با سرویس به هتل می‌رسم و روی تخت می‌افتم. و چه خوب که نیم ساعت ‏بعد فیبریلاسیون قلبم رفع می‌شود.‏

قطره‌ای قطران در کوزهٔ عسل


پس از استراحت نیم‌روزی، با دوستان پیاده به‌سوی پارک ساحلی می‌رویم. کمی در ساحل قدم ‏می‌زنیم و سپس از پله‌هایی طولانی بالا می‌رویم تا به باغ مجسمه برسیم. در میانه‌های پلکان ‏هستیم که تلفنم زنگ می‌زند. پزشک من است، متخصص کلیه و دیالیز، که از دوردست سوئد تماس گرفته. او هم استاد دانشگاه است. ‏پس از سلام می‌پرسد که آیا بی‌موقع زنگ نزده و می‌توانم حرف بزنم؟

‏- نه، بی‌موقع نیست. بفرمایید! در بلغارستان هستم!‏
‏- بلغارستان؟ عجب! ولی... حالت چطوره؟

سخت شگفت‌زده است، و رگه‌ای از ترس و نگرانی در صدا و لحنش دارد. او از ماه‌ها قبل در جریان ‏بود که من قصد سفر به بلغارستان دارم و مقدار زیادی اسناد و مدارک و گواهی و غیره برایم امضا ‏کرد. اما پیداست که همه را فراموش کرده و انتظار نداشته که این همه دور از دسترس باشم. ‏می‌گویم:‏

‏- خوبم. مشکلی نبوده.‏
‏- آخر... جواب اولتراسونیک که هفتهٔ پیش از فیستل و رگ‌های بازویت گرفتند آمده، و با جراح عروق ‏که صحبت کردم، گفت که در بازویت تنگی شدید مجرای رگ (‏stenosis‏) داری و هر لحظه ممکن ‏است پر از لخته و دچار گرفتگی کامل بشود و نتوانی دیالیز بکنی. دیالیزت چطور بوده؟

‏- عادی بوده و چیزی حس نکرده‌ام. همین امروز دیالیز کردم و هیچ اثری از تنگی یا گرفتگی رگ نبود.‏
‏- چند دیالیز دیگر مانده؟
‏- پس‌فردا جمعه آخرین دیالیزم این‌جاست. شنبه شب به خانه می‌رسم و یکشنبه صبح در خانه ‏دیالیز می‌کنم.‏
‏- باشد، ادامه بده. ولی اگر گرفتگی پیش آمد، باید همان‌جا اورژانس کاری بکنند. از بخش جراحی ‏عروق بیمارستان این‌جا با تو تماس می‌گیرند و وقت آنژیوگرافی می‌دهند تا اگر مراجعه به اورژانس ‏آن‌جا لازم نشد، این‌جا هر چه زودتر رگ‌ها را باز کنند.‏
‏- باشد! ممنونم!‏
‏- سفر خوش!‏
‏- مرسی!‏

لحظهٔ کوتاهی به فکر فرو می‌روم. عجب! حالا اگر گذاشتند بی دغدغه یک جرعه هوای آزاد از ‏گلویمان پایین برود! این‌جا هم با خبرهای بد دست از سرم بر نمی‌دارند. خانم دکتر قطرانش را در کوزهٔ عسل ‏خوشی‌های ما ریخت، و رفت.‏

سخت دلم می‌خواهد به سرود تنهایی‌هایم، به بخش سوم سنفونی پنجم شوستاکوویچ پناه ببرم. ‏اما این‌جا؟ در این هوا و محیط زیبای کنار دریا؟ نه! دوستان بالای پله‌ها به انتظار ایستاده‌اند. ‏جدی‌بودن مکالمه را دریافته‌اند و چاره‌ای نیست جز آن که برایشان تعریف کنم. البته نگران ‏می‌شوند. دلداریشان می‌دهم:‏

‏- طوری نیست. فیستل کاملاً عادی کار می‌کند. دفعهٔ اولم هم نیست. بارها اتفاق افتاده. هر چند ‏ماه پیش می‌آید. از همان شش سال پیش. بازوی چپم آن‌قدر اینطور شد و آن‌قدر آنژیو کردند و رگ‌ها ‏را شکافتند و دوختند که دیگر رگ سالمی نماند و مجبور شدم چند ماه با سوزن‌های ثابت نصب‌شده ‏در شاهرگ گردن دیالیز بکنم، تا در بازوی راستم فیستل درست کنند و جای جراحی آن خوب شود، ‏تا از آن‌جا دیالیز بکنم. همین را هم بارها آنژیو کرده‌اند و شکافته‌اند و دوخته‌اند. حسابش را دیگر ‏ندارم چند بار. همین چند ماه پیش حتی یک تکه رگ پلاستیکی هم تویش گذاشتند، که حالا ‏خروجی آن دچار تنگی شده...‏

‏- اگر همین الان رگ بند آمد، چی؟
‏- همین‌طوری نمی‌شود چیزی حس کرد و عوارضی ندارد. فقط موقع دیالیز معلوم می‌شود که خون جریان ‏ندارد و نمی‌شود دیالیز کرد. اما هیچ جای نگرانی نیست. این دو بار دیالیز هیچ نشانه‌ای از کاهش ‏جریان خون در فیستل نشان نداده. مسئله‌ای نیست. نگران نباشید...‏

دوستان به‌ظاهر آرام می‌شوند و دنبالش را نمی‌گیرند. اما می‌دانم که هنوز نگرانند و بقیه‌اش را ‏نمی‌گویم که اگر فیستل ناگهان بند بیاید، باید بی‌درنگ در اورژانس عملش کنند، و اگر این‌جا امکانش ‏نباشد، باید از کشالهٔ ران سوند درازی را در شاهرگ داخل شکم فرو کنند، و از آن راه دیالیز ‏‏«یک‌سوزنی» انجام دهند، تا برسم به سوئد. بارها در سوئد این کار را با من کرده‌اند. اگر آن کار را ‏هم نکنند، با چند روز دیالیز نکردن نمی‌میرم. فقط با مایعاتی که از خوردن و نوشیدن در بدنم جمع ‏می‌شود بیشتر و بیشتر ورم می‌کنم، و از مواد زایدی که در بدن می‌ماند، مسمومیت اوره و غیره ‏می‌گیرم. تا چند روزی می‌شود تحملش کرد.‏

نمی‌گویم که تا چند هفته هم می‌توان بدون دیالیز زجر کشید و بعد مرد. نمی‌گویم که در کودکی ‏نامادری پدرم را دیدم که کلیه‌هایش از کار افتاد و آن موقع در اردبیل چیزی به‌نام دیالیز در دسترس ‏نبود. حجامت‌اش کردند، انواع مواد ادرارآور سنتی به‌خوردش دادند، مانند دم‌کردهٔ برگ زیتون؛ پزشک ‏آوردند، اما سودی نداشت. آن طفلک همین‌طور ورم کرد و ورم کرد، از مسمومیت اوره رنگ ‏رخسارش سبز و سبز و سبز تیرهٔ زیتونی بدرنگ شد، و پس از چند هفته رنج و درد از جهان رفت.‏

ای بابا... تو که برای خودت کاری از دستت ساخته نیست. پس بکش، و رها کن این افکار تیره و تار ‏را...‏

بالای پله‌ها مجسمه‌های بیشتر و بیشتری در گوشه و کنار باغ پیدا می‌کنیم. اغلب مجسمه‌ها در ‏سال‌های ۱۹۸۳ تا ۱۹۸۶ ساخته و نصب شده‌اند، یعنی در دوران سوسیالیسم، و پیداست که پس ‏از فروپاشی آن نظام به حال خود رها شده‌اند و هیچ رسیدگی به آن‌ها نمی‌شود. روی همهٔ آن‌ها را ‏گل‌سنگ و قارچ و خزه و زنگار گرفته. بعضی‌ها را کسانی تخریب و سرنگون کرده‌اند و تابلوهایشان را ‏پاک کرده‌اند یا شکسته‌اند. بسیاری زیر شاخه‌های بوته‌ها یا درخت‌ها مدفون و ناپدید شده‌اند، یا ‏زباله‌ها یا برگ‌های جمع‌شده در کنارشان را سال‌هاست که پاک نکرده‌اند. در آن میان تندیس برخی ‏اعضای کمیتهٔ مرکزی حزب کمونیست بلغارستان هم دیده می‌شود. این است انتقام مخالفان رژیم ‏سابق، و چنین است که آثار «تمدن»ها نابود می‌شوند یا زیر خاک می‌روند و به «آثار باستانی» ‏تبدیل می‌شوند!‏





عکس‌هایی می‌گیریم و سپس به‌سوی راستهٔ توریستی مرکز شهر یا همان خیابان الکساندروفسکا ‏که همان نزدیکی‌ست می‌رویم. امروز در مقایسه با پیش از ظهر یکشنبهٔ گذشته که این‌جا بودیم ‏جمعیت بیشتری در رفت‌وآمد و جنب و جوش است.‏

ساعت از هشت شب گذشته که از رستورانی به‌نام ‏The Old Bar‏ یا به بلغاری ‏Starata Krychmy‏ ‏‏(‏Старата Кръчмъ‏) در خیابان سلاویانسکا ‏Slavyanska‏ سر در می‌آوریم. هوا مطبوع است و ‏می‌خواهیم بیرون بنشینیم، اما ما را به میزی تنها در گوشه‌ای پرت حواله می‌دهند، نمی‌پذیریم و ‏داخل را انتخاب می‌کنیم. این بار دوم است که در رستورانی می‌خواهند ما را جدای از جمعیت ‏بنشانند. چرا؟ چند بار که با بلغاری‌ها صحبت کجایی بودن ما پیش آمده، حدس زده‌اند که یهودی ‏هستیم. بینی بزرگ من و یکی از دوستان، همراه با موهای فرفری‌ست که کار دستمان می‌دهد. یا ‏شاید کولی حسابمان می‌کنند؟ بلغارستان گرچه هم‌پیمان آلمان نازی بود تا آن که به اشغال ارتش ‏شوروی در آمد، اما دولت بلغارستان نپذیرفت در عملیات بارباروسا شرکت کند و شهروندان یهودی‌اش ‏را به اردوگاه‌های مرگ تبعید نکرد. با این حال در «سوسیالیسم انسان‌دوست» شوروی و اقمارش ‏همواره احساسات شدید یهودی‌ستیزی رواج داشت. در کتاب «قطران در عسل» چند نمونه ‏نوشته‌ام. آیا این رفتار بقایای همان یهودی‌ستیزی است؟

داخل این‌جا قدیمی‌ست و اصالتی دارد. یکی از دوستان یک پایهٔ شمع در گوشه‌ای می‌بیند و در جا ‏عکسی از آن می‌گیرد. می‌گوید که صد در صد به دکوراسیون خانه‌اش می‌خورد. منوی این‌جا هم ‏مانند رستوران‌های دیگری که دیده‌ایم بسیار مفصل، اما آشفته و درهم و برهم است. هیچ نظمی ‏در دسته‌بندی نوع غذا یا مواد یا نوع طبخ آن‌ها نمی‌توان یافت. اما خانم خدمتکار داخل رستوران ‏خوشرو و مهربان است و در انتخاب غذا راهنمای‌ها و پیشنهاد‌هایی می‌کند. یکی از دوستان کلهٔ ‏گوسفند انتخاب می‌کند، اما می‌گویند که امروز آن را ندارند. او در عوض چیزی انتخاب می‌کند که ‏همان «جغوربغور» خودمان است، یعنی مخلوط قیمهٔ تفت‌دادهٔ اعضای داخل شکم گوسفند. و دارند! ‏دوست دیگر می‌زند به خال و سوپ سرد «تاراتور» ‏Tarator‏ می‌خواهد که بعد معلوم می‌شود یکی ‏از محبوب‌ترین پیش‌غذاهای بلغارستان است، و عبارت است از همان آبدوغ‌خیار خودمان. این‌جا کمی ‏سرکه و روغن مایع هم توی آن می‌ریزند، و البته سیر و مغز گردو و شوید و... من هشت‌پای ‏سرخ‌کرده انتخاب می‌کنم.‏

این‌ها پیش‌غذا بود! برای عذای اصلی دوستان خوراک زبان گاو و فیلهٔ مرغ می‌گیرند، و من استیک ‏بره. و البته با شراب خوب بلغاری. همه چیز عالی و خوب و خوشمزه است، و سرویس‌شان هم بد ‏نیست. قیمت؟ کم‌تر از نصف قیمت‌های سوئد.

قرار می‌شود که دسر را در هتل بخوریم. با راه رفتن‌های امروز دیگر نا نداریم که تا هتل پیاده برویم. ‏می‌خواهیم تاکسی بگیریم، اما معلوم نیست کجا باید بایستیم. چندین تاکسی با علامت‌های ‏رسمی که چراغشان هم سبز است برایمان نمی‌ایستند. نا امید می‌شویم و می‌خواهیم پیاده ‏برویم که یک تاکسی با زرق‌وبرق کم‌تر می‌ایستد و سوارمان می‌کند. بارها خوانده‌ایم و هشدارمان ‏داده‌اند که تاکسی‌های این‌جا کلاهبرداری می‌کنند و دولاپهنا حساب می‌کنند و پوست از سر آدم ‏می‌کنند و... اما این رانندهٔ جوان و ساکت درست همان چیزی را می‌گیرد که تاکسی‌متر نشان ‏می‌دهد، و این چیزی‌ست نزدیک به یک سوم نرخ چنین مسیری در چنین ساعتی در استکهلم.‏ ‏ ‏

ساعت از یازده شب گذشته که به هتل می‌رسیم. دوستان پیش از ظهر امروز در غیاب من در یکی ‏از پس‌کوچه‌های الکساندروفسکا باقلوا پیدا کرده‌اند و خریده‌اند. در کافهٔ هتل می‌نشینیم و باقلوا با ‏چای می‌خوریم. باقلوا خوشمزه است، اما چای با آن که با چای صبحانه فرق دارد و از نوع ‏کیسه‌های لوکس و توری به شکل هرم است، باز نام‌ونشان و رنگ و طعمی ندارد.‏

با سپاس از همسفران برای عکس‌ها.

ادامه دارد.‏
بخش‌های دیگر: ۱ و ۲ و ۳ و ۵ و ۶ و ۷.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

04 May 2023

اپرای کوراوغلو در میان دانشجویان‏

اپرای کوراوغلو در میان دانشجویان (۱۳۵۱-۱۳۵۹)


(نسخهٔ پی.دی.اف این نوشته: کلیک کنید)

اپرای آذربایجانی کوراوغلو (۱۹۳۸) اثر بزرگ آهنگساز بزرگ عزیر ‏Üzeyir‏ حاجی‌بیگوف (۱۸۸۵-۱۹۴۸) ‏چندین سال در میان دانشجویان و گروه‌های فرهنگی دانشجویی سراسر ایران محبوبیت بی‌همتایی ‏داشت و معروفیت و جایگاهی که به‌دست آورد، پدیده‌ای شگرف بود. پیرامون این موضوع در برخی ‏نوشته‌ها اشاره‌هایی شده‌است، اما جا داشت که کسی جز من به آن در مقام یک «پدیده» ‏بپردازد، و چون چنین کاری صورت نگرفته، و از ترس آن که به فراموشی سپرده‌شود، ناگزیر خود ‏می‌نویسم!

با ورود به دانشگاه صنعتی آریامهر (شریف بعدی) در سال ۱۳۵۰، در خوابگاه خیابان زنجان سابق ‏‏(خوابگاه «احمدی روشن»، خیابان تیموری) با اپرای کوراوغلو آشنا شدم: اپرایی در پنج پرده روی ‏سه صفحهٔ بزرگ و ۳۳ دور گراموفون، که میان دانشجویان آذربایجانی و هم‌اتاقی‌های ارشدتر از من ‏دست‌به‌دست می‌گشت. گراموفونی از یک‌دیگر به امانت می‌گرفتند و به آن صفحه‌ها گوش ‏می‌دادند.‏

در آن سال‌ها در ایران دستگاه ضبط‌صوت و نوار کاست هنوز پدیده‌ای نوظهور و گران‌قیمت بود. من تا ‏پیش از آمدن به تهران و دانشگاه، از طریق گوش دادن به رادیوهای ایران و باکو و مسکو با موسیقی ‏کلاسیک و موسیقی آذربایجانی از جمهوری آذربایجان آشنایی داشتم. به‌ویژه از آن رو که در شهر ‏من اردبیل فرستنده‌های رادیویی جمهوری آذربایجان و مسکو به‌مراتب بهتر از فرستنده‌های ایران ‏شنیده می‌شدند. اما با موسیقی کلاسیک آوازی و اپرا میانه‌ای نداشتم و گوش نمی‌دادم. اکنون در ‏خوابگاه دیدن شیفتگی این دوستان به اپرایی ناآشنا، برایم جالب بود.‏

پس از چند بار شنیدن، من نیز به آن اپرا علاقمند شدم: داستان دلاوری‌های یک قهرمان مردمی ‏طرفدار ستم‌دیدگان و دشمن ستم‌کاران، و هم‌سنگران او بود، در ستیز با خان‌های خون‌خوار، و البته ‏عشق و دلدادگی آتشین در آن میان، با موسیقی حماسی و شورانگیز، با مایه‌های آذربایجانی... ‏بسیار زیبا!‏

نمی‌دانم چگونه این فکر به‌میان آمد که اپرا را جایی در دانشگاه پخش کنیم تا بقیهٔ دانشجویان ‏آذربایجانی نیز آن را بشنوند.‏

در آن هنگام «مرکز تعلیمات عمومی» به‌تازگی در دانشگاه ایجاد شده‌بود تا دانشجویان تعدادی ‏واحدهای درس‌های علوم انسانی هم بخوانند تا مهندسان خشک‌مغزی بار نیایند! از جمله درس‌های ‏این مرکز «شناخت موسیقی» بود که دکتر هرمز فرهت آن را تدریس می‌کرد. برای این درس در ‏یکی از کلاس‌ها وسایل صوتی، گراموفون، ضبط‌صوت ریل، و بلندگوهای قوی نصب کرده‌بودند و نزدیک ‏دویست صفحهٔ گراموفون موسیقی کلاسیک غربی خریده‌بودند. این صفحه‌ها در طول درس دکتر ‏فرهت برای دانشجویان کلاس پخش می‌شد (من چند ماه بعد مسئول همین کار شدم). اگر ‏می‌شد برای پخش اپرای کوراوغلو از همین امکان استفاده کرد، بسیار عالی بود.‏

گردانندهٔ امور اجرایی مرکز تعلیمات عمومی در آن هنگام، و پیش از آن که غلامعلی حداد عادل ‏همه‌کارهٔ آن مرکز شود و زیر سایهٔ سید حسین نصر همهٔ درس‌های آن مرکز را اسلامی کند، مهدی ربانی‌فر بود؛ دانش‌آموختهٔ همین دانشگاه و فعال سابق گروه نقاشی ‏دانشگاه، که اکنون برای انجام خدمت سربازی به‌جای رفتن به پادگان، این کار را انجام می‌داد. او با ‏گشاده‌رویی از پیشنهاد من استقبال کرد.‏

هنگام نخستین پخش اپرای کوراوغلو در دانشگاه، در اردیبهشت ۱۳۵۱ (اکنون ۵۱ سال از آن ‏می‌گذرد)، تعداد کمی در کلاسی که ۷۰ صندلی داشت گرد آمدند. کسانی از آن میان گوششان با ‏اپرا و این نوع موسیقی آشنا نبود، کسانی تاب دو ساعت و نیم نشستن و گوش دادن نداشتند، و ‏برخی که با ممنوعیت انتشارات به ترکی آذربایجانی، با زبان کتابی آذربایجانی آشنایی نداشتند و ‏زبان و موضوع اپرا را درست نمی‌فهمیدند، یا به هر دلیل دیگری، در میانه‌های برنامه برخاستند و ‏رفتند.‏


برای پخش بعدی که نزدیک یک ماه بعد صورت گرفت، با استفاده از بروشور همراه صفحه‌های اپرا که ‏به زبان انگلیسی بود، شرح مختصری از موضوع اپرا به اندازهٔ یک برگ آ۴ با دست نوشتم و پخش ‏کردم. بار سوم در نیمسال پاییزی سال ۱۳۵۱ جزوه‌ای در چهار – پنج برگ آ۴ حاوی نام خوانندگان، ‏ارکستر و رهبر آن، و شرح داستان تک‌تک پرده‌های پنج‌گانهٔ اپرا نوشتم، برای روی جلد آن هم ‏نقاشی روی قوطی صفحه‌های اپرا را با دست کپی کردم، و از آقای ربانی‌فر خواهش کردم تا دستور ‏تکثیر آن را بدهد.‏

موضوع اپرا، و نوشتهٔ من، به‌ظاهر به جایی بر نمی‌خورد: مبارزهٔ دهقانان و رهبر آنان با خان‌های ‏ستمگر بود، و نظام خان‌ها بیش از ده سال پیش با «انقلاب سفید» در کشور ما برچیده شده‌بود!‏

آقای ربانی‌فر، که خود نقاش بود، نقاشی مرا هم پسندید و دستور تکثیر آن چند صفحه را داد.‏

در آن هنگام دستگاه فتوکپی هم هنوز پدیده‌ای بسیار کم‌یاب و گران‌بها بود. در دانشگاه ما برای تکثیر ‏جزوه‌ها و کتاب‌های درسی از دستگاه تکثیر الکلی و چاپ استنسیل استفاده می‌کردند. دستگاه ‏الکلی متن را به رنگ آبی تکثیر می‌کرد.‏

اکنون، به هنگام پخش اپرای کوراوغلو در پاییز ۱۳۵۱ در کلاسی که نامش را «اتاق موسیقی» ‏گذاشته‌بودم، حتی روی کف زمین جا برای نشستن نبود، و بیرون کلاس نیز کف کریدور، و همچنین ‏روی چمن‌های پشت پنجره‌های کلاس عده‌ زیادی نشسته‌بودند، آن چند برگ را ورق می‌زدند و به ‏موسیقی گوش می‌دادند.‏

به‌تدریج دستگاه ضبط‌صوت و نوار کاست به بازارهای ایران سرازیر می‌شد، اما صفحه‌های گراموفون ‏اپرای کوراوغلو کم‌یاب و گران بود. به درخواست دوستان و علاقمندان، کاست‌های خالی از آنان ‏می‌گرفتم، صفحه‌ها را روی آن‌ها به رایگان ضبط می‌کردم و پسشان می‌دادم.‏

کم‌کم در خوابگاه، و در برنامه‌های کوهنوردی، شنیده می‌شد که کسانی انفرادی یا گروهی ‏تکه‌هایی از اپرای کوراوغلو را می‌خوانند یا با خود زمزمه می‌کنند. اپرا داشت با سرعت برق و باد در ‏سراسر ایران، به‌ویژه در میان دانشجویان، راه خود را می‌گشود، و حتی بسیاری از دانشجویانی که ‏هیچ ترکی نمی‌دانستند به آن علاقمند می‌شدند و می‌کوشیدند قطعاتی از آن را زمزمه کنند.‏

می‌شنیدم که خیلی‌ها جاهایی از شعرهای اپرا را درست در نمی‌یابند و درست نمی‌خوانند، حتی ‏چیزهای نامفهومی می‌گویند، و گاه حتی بر سر این که در اپرا چه گفته می‌شود با هم بگومگو ‏دارند. در زمستان ۱۳۵۱ به این نتیجه رسیدم که باید همهٔ متن اپرا را بنویسم و منتشر کنم. اما ‏هیچ منبع کتبی برای متن کامل اپرا وجود نداشت، یا داخل ایران در دسترس من نبود. پس یک راه ‏می‌ماند: بنشینم، گوش بدهم، و بنویسم!‏

کم‌ترین وقت اضافه که می‌یافتم، به اتاقک وسایل صوتی و بایگانی «اتاق موسیقی» می‌رفتم، ‏گوشی می‌گذاشتم، گوش می‌دادم و می‌نوشتم. برخی جاها روشن بود و راحت می‌نوشتم. اما ‏برخی جاها، در میان هیاهوی سازهای ارکستر، خواننده و گروه کر چه می‌گفتند؟ گوش‌هایم را تیز ‏می‌کردم. زیر و بم صدا را تغییر می‌دادم، گوش می‌دادم، سوزن را روی صفحه عقب می‌کشیدم و باز ‏گوش می‌دادم: این چند کلمه چه بود؟ «حسن خان» با آن صدای باس در پردهٔ دوم می‌خواند: «...نای ...ریق‌لره ‏شراب دولدورون» چه می‌گوید؟ چه چیزهایی را پر از شراب کنند؟ یا در پردهٔ پنجم می‌خواند: ‏‏«دوزلتسین قشونلار پلاددان ...ا.» سپاهیان چه چیزی از پولاد بسازند؟

این‌ها نمونه‌های کوچکی‌ست که اکنون با ورق زدن کتاب یادم آمد. تکه‌های نامفهوم بزرگ‌تری بود. ‏گوش می‌دادم، فکر می‌کردم، دنبال منابع می‌گشتم... روزی دیگر و باری دیگر. و اغلب می‌یافتم: ‏آهان... می‌گوید «مینا ابریق‌لره» یعنی در ابریق‌های مینایی شراب پر کنید! ابریق را خیام هم به‌کار ‏برده، آن‌جا که خشمگین خدا را متهم می‌کند که مست است، و زده است و «ابریق می مرا ‏شکستی، ربی!» حسن خان دستور می‌دهد که در انتظار رسیدن میهمانی ارجمند صراحی‌های ‏میناکاری‌شده را پر از شراب کنند.‏

آهان... می‌گوید «... پلاددان حصار»، یعنی لشکریان حصاری پولادین در برابر دهقانان شورشی بر پا ‏کنند!‏

چنین بود که کار نوشتن متن کامل اپرای کوراوغلو، و ترجمهٔ آن به فارسی، نزدیک سه سال طول ‏کشید. درست در پایان کار دوستی خبر آورد که کتاب متن کامل اپرای کوراوغلو با الفبای سیریلیک در ‏کتابخانهٔ انجمن روابط فرهنگی اتحاد شوروی و ایران در تهران وجود دارد، و چند برگ دست‌نویس ‏شتابزده را که از بخش‌هایی از آن کتاب به خط فارسی رونویسی شده‌بود، نشانم داد. عجب! آیا ‏کتاب را تازه آورده‌اند، یا آن‌جا بود و من نمی‌دانستم؟

اما کار من هنوز ادامه داشت. آقای ابوالحسن ونده‌ور (وفا) مسئول کارهای فرهنگی و هنری ‏دانشجویی در دانشگاه، که ناظر تلاش‌های من در اتاق موسیقی و پخش موسیقی کلاسیک ‏غربی، موسیقی اصیل ایرانی، موسیقی آذربایجانی و فولکلوریک برای شنیدن دانشجویان در ‏دانشگاه بود، بیش از صد صفحه دست‌نویس متن اپرا و ترجمهٔ فارسی آن را از من گرفت، ورق زد و ‏خواند، پسندید، تشویقم کرد، و گفت: «آقایان که ادعا می‌کنند نظام فئودالی و خان‌خانی را نابود ‏کرده‌اند، چه اعتراضی به این داستان شورش دهقانی می‌توانند داشته‌باشند؟ چاپش می‌کنیم!»‏

ماشین‌نویس مرکز تعلیمات عمومی زبان ترکی و تایپ ترکی بلد نبود. آقای وفا کلید اتاق خودش، و ‏ماشین تحریر برقی را که در اتاقش بود در اختیارم نهاد. او به‌ندرت در این اتاق می‌نشست و من وقت ‏فراوان داشتم، به‌ویژه بعد از ساعات اداری، که (به‌جای درس خواندن!) آن‌جا بنشینم و متن اپرا و ‏ترجمهٔ فارسی آن را تایپ کنم. زمانه‌ای بود که خریدن و داشتن ماشین تحریر مجوز ویژه از ساواک ‏لازم داشت، و گروه‌های زیرزمینی چریک‌های فدایی و مجاهدین خلق، که در میان دانشجویان نفوذ ‏فراوانی داشتند، از هر امکانی برای تایپ و تکثیر اعلامیه‌ها و جزوه‌هایشان استفاده می‌کردند. ‏بنابراین آقای وفا فداکاری بزرگی کرد و اعتماد بسیاری نسبت به من داشت که این امکانات را بی ‏هیچ محدودیتی در اختیارم نهاد.‏

تایپ یک انگشتی و دو زبانی در دو ستون، با نشانه‌های ناقص برای حروف و صداهای ویژهٔ زبان ‏ترکی، روی کاغذ استنسیل، ماه‌ها طول کشید. هرگز هیچ‌کسی در هیچ کلاسی نوشتن به زبان ‏ترکی آذربایجانی را به من نیاموخته‌بود. خود خطی اختراع کردم، و نشانه‌های ناقص را با دست ‏تکمیل کردم. یک دختر دانشجوی عضو گروه نقاشی، که بی دانستن زبان ترکی به اپرای کوراوغلو ‏بسیار علاقمند شده‌بود و نقاشی روی جلد اولیهٔ مرا هم پسندیده‌بود، داوطلب شد که نقاشی مرا ‏در اندازهٔ کوچک‌تری برای روی جلد متن کامل اپرا بازسازی کند.‏

من قصد نداشتم هیچ نامی از خود روی جلد این کتابچه بنویسم، اما آقای وفا (که نام «اتاق ‏موسیقی» را هم نمی‌پسندید)، به اصرار زیاد این عناوین را روی جلد متن اپرا اضافه کرد: «از ‏انتشارات مرکز پخش موسیقی (اتاق ۳) دانشگاه صنعتی آریامهر – گردآوری، برگردان، ویرایش: شیوا ‏فرهمند راد».‏

جزوهٔ متن کامل و دو زبانهٔ اپرای کوراوغلو نخستین بار در بهار ۱۳۵۴ در ۲۰۰ نسخه در چاپخانهٔ ‏دانشگاه صنعتی آریامهر با چاپ استنسیل، در قطع آ۴ در ۶۴ صفحه و با جلد مقوای نازک به رنگ ‏آبی یا سبز پسته‌ای چاپ شد، با مقدمه‌هایی، و از جمله شرح حال آهنگساز بزرگ عزیر ‏حاجی‌بیگوف. هم این بار، و هم به هنگام چاپ بعدی در پاییز همان سال برنامهٔ ویژه‌ای در «اتاق ‏موسیقی» اعلام کردم، و هنگام ورود شنوندگان نسخه‌ای از جزوه به هر یک دادم. هر دو بار همهٔ ‏نسخه‌های چاپ‌شده ظرف چند دقیقه تمام شد، یا در واقع «غارت» شد. کسانی جزوه‌ها را از ‏دست من می‌قاپیدند و می‌رفتند. دیگر برای گوش دادن به اپرا هم نمی‌ماندند. اکنون نوار کاست آن ‏را از خود من گرفته بودند، یا کپی آن را از راه‌های دیگر یافته‌بودند.‏


جزوهٔ اپرا اکنون در محافل دانشجویی به پدیده‌ای تبدیل شده‌بود. متن کامل و درست شعرها اکنون ‏در دسترس همگان بود، هرچند که بسیاری از آنان زبان ترکی را هم بلد نبودند، اما ترجمهٔ فارسی ‏من کار خود را می‌کرد. اکنون کم‌تر برنامهٔ کوهنوردی بود که در آن سرودهایی از اپرای کوراوغلو را ‏نخوانند. در زندان‌ها و در خانه‌های تیمی چریک‌ها آن را زمزمه می‌کردند. کار «اتاق موسیقی» و ‏انتشار این جزوه الهام‌بخش بسیاری از گروه‌های دانشجویی در سراسر ایران بود. دانشجویان ‏دانشکدهٔ پلی‌تکنیک تهران (دانشگاه امیرکبیر بعدی) «اتاق موسیقی» درست کردند که مهران ‏رفیعی گوشه‌ای از داستان آن را نوشته‌است (https://akhbar-rooz.com/?p=200197). دانشجویان دانشکدهٔ فنی دانشگاه تهران با ‏سرپرستی دوستم فرشید واحدیان و راهنمایی‌های من «اتاق موسیقی» بر پا کردند.‏

برایم خبر می‌آوردند که نخست گروه موسیقی دانشجویان دانشکدهٔ فنی دانشگاه تبریز، و سپس ‏گروه دیگری در همان دانشگاه جزوهٔ اپرای کوراوغلو را بازتکثیر کرده‌اند. خبر آوردند که کتابفروشی ‏شمس در تبریز جزوه را پنهانی تکثیر کرده و زیرمیزی می‌فروشد. سپس خبرها از دوردست‌های ایران ‏آمد: از دانشگاه‌های مشهد، زاهدان، شیراز، اهواز... که جزوهٔ اپرا را تکثیر و توزیع کرده‌اند.‏

شگفت‌انگیز بود. خود نیز حیرت‌زده بودم. با فضای حاکم بر ایران و خفقان سیاسی، موضوع اپرا ‏اکنون رنگ سیاسی به خود گرفته‌بود. خفقان راه را برای نمادگرایی می‌گشود: حسن خان اپرا، نماد ‏شاه بود؛ کوراوغلو و یارانش نماد چریک‌ها بودند که در «چنلی‌بئل» (کمرکش مه‌آلود)، در کوه، در ‏‏«سیاهکل»، سنگر گرفته‌بودند، هر بار که فرصتی پیش می‌آمد از کوه (سیاهکل) فرود می‌آمدند و ‏به سپاهیان خان (شاه) شبیخون می‌زدند، غارتشان می‌کردند، و اموال او را میان دهقانان بی‌چیز ‏پخش می‌کردند.‏

حماسهٔ بزرگ در پردهٔ آخر و پنجم است که کوراوغلو و یارانش از کمینگاه بیرون می‌آیند، سپاهیان ‏خان را تارومار می‌کنند، نگار زیبارو و برادرش و چند دهقان را از تیغ جلاد نجات می‌دهند، و دهقانان ‏آزاد به جشن و پایکوبی می‌پردازند. چه داستانی شیرین‌تر و زیباتر از این برای دانشجویان انقلابی؟ ‏اکنون در برخی محافل دانشجویی هنگام بحث‌های سیاسی، به‌جای «شاه» می‌گفتند «حسن ‏خان»! جزوه و نوارهای اپرا اکنون به بیرون از گروه‌های دانشجویی نیز راه می‌گشود.‏

به گمانی،‌ شرایط و فضای سیاسی آن هنگام در ایران در استقبال گسترده از اپرای کوراوغلو و ‏محتوای آن، تأثیر بسیار داشت. برای نمونه در هنگامهٔ «جشن‌های ۲۵۰۰سالهٔ شاهنشاهی»، که ‏رهبران سراسر جهان به ضیافتی عظیم و پر ریخت‌وپاش در بیایان‌های تخت‌جمشید دعوت شده‌بودند، ‏دهقانان در پردهٔ اول این اپرا می‌خواندند:‏

هر هفته باشیندا بیر خان یا پاشا
قوناق گلمیش اولسا بو داغیلمیشا
گئدر وار – یوخوموز قوناق‌لار اوچون
اوغول – اوشاقیمیز قالار آج او گون...‏

یعنی:‏

اگر سر هر هفته یک خان یا پاشا
مهمان بیاید به این ویرانه
دار و ندارمان را به پای مهمان می‌ریزند
فرزندانمان گرسنه می‌مانند آن روز.‏

یا در مورد اختناق و سرکوب، حسن خان می‌خواند:‏

قامچی‌دیر ساخلایان بو رعیتی
قامچی‌سیز یاشاماز خانین دؤولتی
ظلمه اؤیره‌نن‌لر سئومز مرحمت
ظلم‌سیز یاشاماز بیزیم مملکت
دؤیمه‌سن، سؤیمه‌سن، مالین آلماسان
دارا چکدیرمه‌سن، داما سالماسان
رعیت بیرداها خانی دینله‌مز
مالی‌مین – جانی‌مین صاحبی دئمز
ساکیت‌لیک ایسته‌سن، از رعیتی
سؤیله‌ییب آتالار بو وصیتی.‏

یعنی:‏

فقط تازیانه است که رعیت را مهار می‌کند
بدون تازیانه دولت خان بر جا نمی‌ماند
کسی که به ظلم عادت کرده، مهربانی سزاوارش نیست
بی ظلم کشور ما پاینده نیست
اگر نزنی، دشنام ندهی، دار و ندارش را نگیری
اگر دارش نزنی، حبس‌اش نکنی
رعیت دیگر از خان حرف‌شنوی نخواهد داشت
خان را صاحب جان و مال خود نخواهد انگاشت
آرامش اگر می‌خواهی، باید رعیت را خرد کنی
این وصیت پدران است.‏

از این صحنه‌ها در طول اپرا فراوان است. آن‌جا که کوراوغلو دهقانان شورشی را فرا می‌خواند که با ‏او به کوه (سیاهکل) بزنند، یا آن‌جا که گونه‌ای «سرود انترناسیونال» می‌خواند و ملت‌های گوناگون ‏را در جنبش خود می‌پذیرد، بسیاری را سخت به هیجان می‌آورد.‏

از همین دست است آن‌جا که احسان‌پاشا در پردهٔ پنجم می‌خواند:‏

بو گوندن بیرجه انسان
خانا قارشی ائتسه عصیان
یا ئولوم وار یا دا زندان
عفو ائدیلمز خایین انسان
وئرمه‌ریک بیز بیرده فرصت چیخسین عصیان‌لار
خیانت‌پرور انسان‌لار
بو یول‌سوز، اوغرو نادان‌لار
بو جاهل، بو قودورقان‌لار
کسیلسین، محو ائدیل‌سین‌لر.‏

یعنی:‏

از امروز هر کس
بر ضد خان طغیان کند
سزای او مرگ است، یا زندان
خائنان را نمی‌بخشیم
بار دیگر فرصت نمی‌دهیم که عصیانی بر پا شود
آدم‌های خائن،
دزدان نادان و گمراه
جاهلان و گردن‌کشان
همگی ریشه‌کن شوند، نابود شوند.‏

یا خطابهٔ آتشین نگار پیش از آن که گردنش را بزنند:‏

بیر ییغین ظلمکار، بیر ییغین جلاد
تأثیر ائتمز سیزه بو قدر فریاد
سرخوش ائتمیش سیزی ظلمون نشئه‌سی
ناراحت ائیله‌مز مظلوم ناله‌سی
بیر گون گله‌جک‌دیر انتقام گونو
کسه‌جک ظالیمین باشی‌نین اوستونو
بو گون ازیلن‌لر، ازر سیزلری
خان ظلموندن قورتارارلار بیزلری...‏

یعنی:‏

مشتی ستمگر، مشتی جلاد
این همه فریاد تأثیری بر شما ندارد
نشئهٔ ستمگری شما را سرمست کرده
نالهٔ مظلومان شما را آزار نمی‌دهد
سرانجام روز انتقام می‌رسد
تیغ انتقام بالای سر ظالمان می‌آویزد
و پایمال‌شدگان امروز، پایمالتان می‌کنند
از ظلم خان نجاتمان می‌دهند.‏

من خود هیچ در حال‌وهوای برداشت‌های سیاسی از اپرا نبودم، نمی‌خواستم به آن‌ها رسمیت ‏ببخشم، و پخش‌شان کنم. برنامه‌های من در «اتاق موسیقی» بر لبهٔ تیغ حرکت می‌کرد. ‏می‌دانستم که ساواک به‌شدت مراقب است که موسیقی یا جزوه‌ای با محتوای سیاسی آن‌جا ‏پخش نشود، و تازه، هم دانشجویان «ماورای چپ» و هم خشکه مذهبی‌ها هم مراقب بودند تا مبادا ‏آن‌جا «رقاص‌خانه» شود. همچنان که اتاق موسیقی پلی‌تکنیک را بر هم ریختند، بی آن که ربطی به ‏‏«رقاص‌خانه» داشته‌باشد. آری، فشار مذهبی تازگی ندارد، و در زمان رژیم سلطنتی هم وجود ‏داشت!‏

اکنون هیچ کنترلی بر سیر نوارها و جزوهٔ اپرا نداشتم. نوارهای کاست اپرا، تکثیری من و دیگران، و ‏جزوهٔ دوزبانهٔ آن، چاپ دانشگاه ما یا کپی‌های دست چندم از آن، اکنون راه خود را مستقل از من ‏می‌پیمودند. کسانی با آن نوارها عاشق می‌شدند. کسانی، فارس و ترک، در قحطی متن کتبی به ‏ترکی از آن جزوه‌ها برای آموزش زبان ترکی استفاده می‌کردند. کسانی تمامی متن اپرا را حفظ ‏می‌کردند. کسانی در محافل باده‌گساری‌شان جزوهٔ مرا پیش می‌آوردند و با هم شادمانی می‌کردند. ‏کسانی با دیدن نام من بر روی جلد جزوه با رؤیای دختری زیبا نامه‌های عاشقانه برایم می‌نوشتند! ‏تفسیرهای مستقل در ذهن شنوندگان و خوانندگان جزوه وجود داشت.‏

در بهار سال ۱۳۵۵ نیز ۲۰۰ نسخه چاپ تازهٔ جزوه در دانشگاه در چشم بر هم زدنی به معنای ‏واقعی کلمه «غارت» شد، با آن که به هر کس تنها یک نسخه می‌دادم. کسانی که جزوه به ایشان ‏نرسید سخت ناراحت و از من عصبانی بودند. اما چاپخانهٔ دانشگاه، در لابه‌لای چاپ و تکثیر کتاب‌ها و ‏جزوه‌های درسی هر نیم‌سال تحصیلی، به‌زحمت فرصتی می‌یافت تا سفارش چاپ سرپرست ‏گروه‌های فوق برنامه و دانشجویی را انجام دهد، و با آن شیوهٔ چاپ هر بار بیش از ۲۰۰ نسخه ‏نمی‌شد چاپ کرد.‏

در تابستان ۱۳۵۶ یکی از همکاران «اتاق موسیقی»، زنده‌یاد حسن جلالی نایینی، خبرم کرد که ‏ناشری با سود بردن از «فضای باز سیاسی» که نخست‌وزیر اعلام کرده، بدون اجازهٔ ما دست‌به‌کار ‏حروفچینی جزوهٔ اپرای کوراوغلو شده و مقدمات چاپ آن را فراهم می‌کند. محترمانه از او خواستیم ‏که این کار را نکند، زیرا که با ناشر دیگری قرار و مدار داشتم.‏


نخستین چاپ رسمی این جزوه به‌شکل کتاب در زمستان ۱۳۵۷ (بعد از انقلاب) با همکاری انتشارات ‏ارمغان (تهران) منتشر شد. طرح روی جلد آن کار مهروز کیانوری است.‏

اما بسیاری از دانشجویان آن سال‌ها و دوستانشان هنوز از دوردست‌های گوشه و کنار جهان پیدایم ‏می‌کنند و در پیام‌هایی مهرآمیز می‌نویسند: «هنوز همان جزوهٔ جلدآبی را دارم ها... با همان ‏نقاشی...» حتی ناشری در استکهلم، گویا بی آن‌که بداند من خود در استکهلم هستم، نسخهٔ ‏بسیار فرسوده و بدون جلدی از چاپ ۱۳۵۷ را در خانهٔ دوستی در هلند یافت، و آن را بدون اطلاع من ‏با جلدی به رنگ نوستالژیک همان چاپ‌های دانشگاه تجدید چاپ کرد و به فروش گذاشت.‏

دربارهٔ تأثیر جزوه و اپرای کوراوغلو در میان دانشجویان، دوست هم‌دانشگاهی آقای علیرضا صرافی در ‏رساله‌ای با عنوان «حرکات دانشجویان آذربایجانی در دههٔ پنجاه» ضمن تشریح فعالیت‌های «اتاق ‏موسیقی» و اهمیت آن، نوشته است: «چاپ این كتابچه كه به خارج از دانشگاه هم راه یافته‌بود، در ‏زمانی كه هیچ اثر تركی اجازه‌ی چاپ نداشت، در نوع خود حادثه‌ٔ مهمی شمرده میشد. كتاب با ‏استقبال بسیاری مواجه‌شد. یادم می‌آید كه دانشجویان دانشگاه تبریز نیز نامه‌ای محبت‌آمیز به ‏شیوا نوشته‌بودند و به خاطر كار با ارزشش از وی تشكر كرده‌بودند.»[ص ۱۲ یا در این نشانی: http://www.achiq.info/yazi/seraf.oyren.htm#_Toc166418329].‏

همچنین خانم سودابه اردوان تعریف می‌کند که در اردیبهشت ۱۳۵۹ در آستانهٔ «انقلاب فرهنگی»، ‏هنگامی که دولت حکم کرده‌بود که گروه‌های دانشجویی باید اتاق‌ها و ستادهایشان را از محوطهٔ ‏دانشگاه‌ها برچینند، ایشان و رفقایشان در مخالفت با این تصمیم در دانشگاه تهران سنگربندی ‏کرده‌بودند، آغاز پردهٔ سوم اپرای کوراوغلو با صدای بلند از بلندگوها پخش می‌شد، و آنان پشت سنگر ‏با این آهنگ و سرود نرمش می‌کردند و روحیهٔ پایداری را در خود و دیگران تقویت می‌کردند:‏

چنلی‌بئل ئولکه‌م، هر یئری محکم، محکم
قوش اؤته‌بیلمز بو سنگرلرین اوستوندن
قصد ائده‌بیلمز بو یئرلره هئچ بیر دشمن
قهرمان‌لار یوردو چنلی‌بئل
باسیلماز بیر اردو چنلی‌بئل

یعنی:‏

چنلی‌بئل وطنم، همه جایش محکم است
هیچ پرنده‌ای هم نمی‌تواند از فراز این سنگرها بگذرد
هیچ دشمنی نمی‌تواند خیال تسخیر این‌جا را به سر راه دهد
سرزمین قهرمانان است چنلی‌بئل
اردویی تسخیرناپذیر است چنلی‌بئل

آخرین چاپ کتاب دوزبانهٔ اپرای کوراوغلو، تا جایی که می‌دانم، با تجدید نظر در حروف‌نگاری، و این بار ‏همراه با سی.دی. های اپرا، در تابستان ۱۳۸۲ (نشر دنیای نو، تهران) بوده‌است.‏

همهٔ اطلاعات مربوط به آهنگساز و اپرایش، با جزئیات فراوان، در پیشگفتارهای کتاب هست و لازم ‏نمی‌دانم این‌جا چیزی بنویسم. نسخهٔ اسکن‌شدهٔ آخرین چاپ را از این نشانی دانلود کنید:‏ https://drive.google.com/file/d/1L3sVJ_LNemR7lqC_BUwLF-yNCZw-W3MW/view?usp=sharing

نسخهٔ کامل و رسمی متن اپرا به زبان اصلی و با حروف لاتین در این نشانی موجود است، با این ‏تذکر که سخنان موجود در اجراهای گوناگون با یک‌دیگر تفاوت‌ها و جابه‌جایی‌هایی دارند: http://uzeyir.musigi-dunya.az/az/keroglu_libr.html

اما نکته‌ای از حاشیهٔ نخستین اجرای آن هست، که به‌گمانم جالب است و جایی به‌فارسی نوشته ‏نشده: اپرای کوراوغلو نخستین بار در سال ۱۹۳۸ در جشنوارهٔ ده‌روزهٔ موسیقی آذربایجانی در ‏‏«بالشوی تئاتر» مسکو اجرا شد. استالین طبق معمول از لژ ویژه‌اش اپرا را تماشا می‌کرد. در این ‏اجرا برای نخستین بار اسب هم بر صحنه‌ی اپرا آوردند و کوراوغلو سوار بر اسب بود. کوراوغلو بی ‏اسب نمی‌تواند باشد! اجرا بسیار موفقیت‌آمیز بود. پس از پایان اجرا عده‌ای از رهبران حزب ‏کمونیست اتحاد شوروی بر گرد عزیر حاجی‌بیگوف حلقه زدند. استالین هم بود. کسی از آن میان ‏‏(ژدانوف؟) خطاب به عزیر گفت: «بابا! یک جفت دیگر از این اپراها بنویس!» ناگهان استالین غرید: «نخیر!»‏

آن زمان اوج دوران وحشت استالینی و اعدام و تبعید هر کسی که سرش به تنش می‌ارزید به ‏اردوگاه‌های برده‌داری سیبری بود. همه با شنیدن «نخیر» استالین در جا یخ زدند. سکوتی طولانی ‏برقرار شد، تا آن که استالین خود سکوت را شکست و گفت: «[یک جفت نه،] دو جفت ‏بنویس!»[منبع http://www.hajibeyov.com/music/koroghlu/koroghlu_eng/koroghlu_cd_eng/koroghlu_cd.html]‏

فیلم کامل اپرای کوراوغلو، اجرای سال ۱۹۸۵ با شرکت لطفیار ایمانوف: ‏https://youtu.be/i4afB488Xi0

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

28 February 2023

حیف - ۲

یادش بخیر جوانی!

۳۲ سال پیش، در ماه مارس ۱۹۹۱، (یادم نیست که پیش از نوروز ۱۳۷۰ بود یا در فروردین‌ماه) ، در آغاز این کنسرت به سه زبان اعلام برنامه کردم، و آن خانم به زبان چهارم گفت.

فلورا کریمووا بهترین زن خوانندهٔ مورد علاقهٔ من است، شاید بعد از ادل!

سال‌ها پیش چیزکی دربارهٔ این کنسرت نوشتم، در این نشانی.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

05 January 2023

نظیرووا و امیروف در رادیوی سوئد

پیش از ظهر دوشنبه دوم ژانویه، زیر دیالیز، با شنیدن نام فیکرت امیروف (سرایندهٔ «شور» معروف) از رادیو، گوش‌هایم تیز شد: ‏نخست قطعهٔ «رقص» از «شش قطعه برای فلوت» اثر او را پخش کردند، و پس از ساعتی بخش ‏نخست از «کنسرتو برای پیانو و ارکستر روی تم‌های عربی» اثر مشترک المیرا نظیرووا و فیکرت امیروف پخش شد.

من آن‌چنان به شوق آمدم که در جا ای‌میلی نوشتم و از خانم کاتارینا آ. کارلسون مجری آن بخش از برنامه سپاسگزاری کردم. برای او نوشتم که سال‌ها پیش مقاله‌ای دربارهٔ عشق دیمیتری شوستاکوویچ به المیرا نظیرووا نوشته‌ام، و این که شوستاکوویچ در بخش سوم سنفونی شمارهٔ ده، بارها نام المیرا را با ساز هورن «فریاد» می‌زند، اما حیف که مقاله‌ام به فارسی‌ست.

خانم کارلسون بی هیچ درنگی پاسخی بسیار مهرآمیز به ای‌میل من داد، سپاسگزاری کرد، و نوشت که وجود نام المیرا در سنفونی دهم شوستاکوویچ را نمی‌دانسته، و حتماً می‌رود و مقالهٔ مرا با گوگل به سوئدی ترجمه می‌کند و می‌خواند.

با پایان پخش نمونهٔ اثر مشترک نظیرووا و امیروف از رادیو، خانم کارلسون از رادیو هم مفاد ای‌میل مرا با نام بردن از من اعلام کرد.

با سپاسی دیگر از خانم کارلسون، آن برنامه را تا ۲ فوریه امسال می‌توان در این نشانی شنید. در همان آغاز «رقص» از «شش قطعه برای فلوت» اثر امیروف پخش می‌شود، و سپس از ۱:۱۸:۵۳ تا ‏‏۱:۴۵:۲۰ اثر مشترک المیرا نظیرووا و فیکرت امیروف، و توضیحات مربوط به آن را می‌توان شنید. نام من در ۱:۴۵:۰۰ اعلام می‌شود.

پیشتر هم، چهار سال پیش، اثری از امیروف به درخواست من از شبکهٔ دوم رادیوی سوئد پخش کردند.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

20 August 2022

کمی موسیقی


بسیاری از دوستانم هر گاه که مرا می‌بینند، یا نوشته‌هایم را می‌خوانند، به یاد موسیقی می‌افتند، ‏و اگر دستشان به من برسد، موسیقی از من می‌خواهند. چه سرفرازی بالاتر از این؟!

خیلی وقت است که سه سی.دی. موسیقی متن فیلم قدیمی ‏Blade Runner‏ (ساخته‌ی سال ‏‏۱۹۸۲) همدم تنهایی‌های من بوده و هست. یکی دو قطعه از آن را چند بار معرفی کرده‌ام. ‏سازنده‌ی موسیقی متن فیلم، ونگلیس، که در رسانه‌های فارسی «ونجلیس» نوشته‌اند و من هم تا ‏پیش از این از آن‌ها پیروی می‌کرده‌ام، اما دیگر نه؛ که همین چندی پیش از جهان رفت و من از او به ‏نیکی یاد کردم، علاقه‌ی ویژه‌ای به زبان‌ها، زبان انسان‌ها، داشت. او در همین موسیقی فیلم ‏از ترکیب‌هایی از زیبایی‌های زبان‌های گوناگون: از عربی تا لهستانی، از موسیقی ترکی تا موسیقی ‏هندی، و... استفاده می‌کند، و چه زیبا...

در یکی از قطعات او زن گوینده‌ای هست که در ترکیب با موسیقی بسیار زیبا، با لحن تبلیغ‌های ‏سیاسی زمان شوروی، مطالبی بی‌معنی و پرت‌وپلا به زبان روسی می‌گوید: تنها زیبایی ‏روسی بودن متن این‌جا مطرح است. در آن میان گفتاری به زبانی دیگر مخلوط می‌شود که با کمال ‏تأسف بر من روشن نیست چه زبانی‌ست! ای‌کاش می‌دانستم! من همه‌ی زبان‌ها را دوست ‏می‌دارم. هر زبانی برای من بیان درونی‌ترین خصوصیات گویندگان آن است. لعنت بر نظام‌هایی که ‏زبان‌های اقلیت‌ها (و حتی اکثریت‌ها) را نابود می‌کنند!‏

نکته‌ی دیگر آن است که این گفتار روسی، در میان اثری از آهنگسازی یونانی، مرا به یاد یونانیان ‏پناهنده به شوروی سابق می‌اندازد، که مانند پناهندگان دیگر ملیت‌ها، از جمله ایرانیان، کسانی از ‏دست‌کم دو نسل از آنان نیز، در اردوگاه‌های دورافتاده‌ی سیبری یخ زدند و از میان رفتند...‏

بشنوید این قطعه را با گفتار روسی.‏ https://youtu.be/fnNuyyF9Xdw

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

21 May 2022

بدرود ونجلیس

هفدهم ماه می ۲۰۲۲ آهنگساز بزرگ یونانی ونجلیس ‏Vangelis‏ (اوانجلوس اودیسه‌آس پاپاتاناسیو)، ‏زاده‌ی ۱۹۴۳، یکی از بزرگ‌ترین سرایندگان موسیقی الکترونیک، هم‌طراز با ژان‌میشل ژار، از جهان ‏رفت.‏

من نخستین بار با فیلم «بلید رانر» ‏Blade Runner‏ با نام او آشنا شدم، و معلوم شد که پیش از آن ‏موسیقی او را می‌شناخته‌ام، چه اثر دیگری از او را بسیار شنیده‌بودم، بی آن‌که بدانم سراینده‌اش ‏کیست!‏

آن اثر آشنای پیشین او، قطعه‌ای بود از موسیقی متن فیلم «ارابه‌ی آتش» ‏Chariots of Fire‏ که ‏آن‌قدر بر دل‌ها نشسته‌بود که گذشته از آن که جایزه‌ی اسکار بهترین موسیقی متن فیلم را در سال ‏‏۱۹۸۰ به آن دادند، آن را برای موسیقی هنگام توزیع مدال‌های المپیک ۲۰۱۲ لندن نیز برگزیدند. ‏این‌جا آن را بشنوید.‏

موسیقی متن فیلم «بلید رانر»، مانند خود فیلم، خود مقوله‌ای‌ست! هشت سال پیش درباره‌ی ‏قطعه‌ای از آن با نام «تنهایی شیرین» نوشتم. بسیار شنیدنی‌ست.



قطعه‌ی شاهکار دیگری از ‏موسیقی متن آن فیلم، تیتراژ پایانی همان فیلم است، که پیشتر دو بار آن را معرفی کرده‌ام: بار نخست، و ‏بار دوم. شنیدن دارد!‏

یاد ونجلیس گرامی باد!

All those moments will be lost, like tears in rain.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

10 February 2022

شعری به‌زبان صدا

امروز توی رادیوی سوئد بودم. خانم مجری برنامه می‌گوید: «ما همینطور داریم به موسیقی ‏‏«خیلی» کلاسیک گوش می‌دهیم، و تو کار خوبی کردی، شیوا، که زنگ زدی.» و سپس صدای مرا ‏پخش می‌کند، که می گویم:‏

می‌خواستم قطعه‌ای از یاساشک ‏Michal Jacaszek‏ بشنوم که آلات موسیقی دوران باروک را با ‏مقداری صداهای الکترونیک و خرخر و اعوجاج مخلوط می‌کند، طوری که گویی دارید با یک رادیوی ‏موج کوتاه قدیمی به یک ایستگاه دوردست گوش می‌دهید. اینطوری احساس نوستالژی [و نه ‏نوستالوژی!] ایجاد می‌کند.‏

سپس قطعه‌ی ‏Dare Gale‏ را از او پخش می‌کنند.

تا سی روز وقت دارید که در این لینک چند سطر ‏بالاتر از تصویر خانم مجری کلیک کنید، سپس «نوار» را تا دقیقه‌ی ۵۸:۲۰ جلو بکشید و گوش بدهید. ‏به‌گمانم در سراسر جهان می‌توان به آن گوش داد. وگرنه خیلی وقت پیش هم درباره‌ی آن آلبوم و ‏آثار آن آهنگساز نوشته‌ام و نمونه‌هایی را در این نشانی می‌یابید.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

09 September 2021

‏«زهر فرهنگی بورژوازی»‏

این روزها، با مرگ تئودوراکیس، بسیاری کسان درباره‌ی او نوشتند، از آن میان افرادی از «چپ» سابق و ‏لاحق خودمان. این نوشته‌ها اغلب بسیار نوستالژیک و رمانتیک بود و دامنه‌ی آن‌ها به ستایش از ‏فیلم‌هایی نیز رسید که تئودوراکیس موسیقی متن آن‌ها را ساخته، و در آن میان فیلم «حکومت ‏نظامی» ساخته‌ی کوستا گاوراس هم‌میهن تئودوراکیس. «زد» و چند فیلم دیگر را نیز هم‌او ساخته که ‏تئودوراکیس برای‌شان موسیقی سروده‌است.‏

اکنون می‌خواهم یادآوری کنم که روزنامه «مردم» ارگان مرکزی حزب توده ایران (شماره ۱۱۸، ۲۵ آذر ‏‏۱۳۵۸) پس از نمایش فیلم «حکومت نظامی» در ایران، درباره‌ی آن چه نوشت؛ برای اندکی بازنگری در ‏عقاید آن روز، شاید؟ یا حتی عقاید امروز؟

‏«حکومت نظامی: وقتی سرجاسوس آمریکا «قهرمان» معرفی می‌شود...!

نبرد اصلی جهانی، یعنی نبرد سوسیالیسم و سرمایه‌داری، هر چه پیش‌تر می‌رود، بیشتر به سود ‏سوسیالیسم پایان می‌پذیرد. [...] مضمون عمده‌ی عصر ما گذار از سرمایه‌داری به سوسیالیسم است ‏‏[...] سرمایه‌داری هر روز بیش از پیش به طرفند و نیرنگ متوسل می‌شود. سرمایه‌داری می‌کوشد از ‏‏«وسیله‌های» علمی و هنری سود بجوید تا به «هدف» تخدیر توده‌ها، ایجاد انحراف در نظرها و نا امید ‏کردن آن‌ها برسد.‏

سینما از آن‌جا که فراگیرترین هنرهاست و توده‌های میلیونی را در پوشش خود دارد، یکی از کارآمدترین ‏وسیله‌های سرمایه‌داری برای رسیدن به هدف‌های یادشده است.‏

‏[...] این هنرمندان، با طرح انتقاداتی از سرمایه‌داری جهانی، که دیگر همگان آن را کم‌وبیش می‌دانند، ‏چهره‌ی منتقدانه به خود می‌گیرند، خود را طرف‌دار «آزادی» جا می‌زنند، و درست در همین نقطه‌ی ‏حیاتی است که «جهان آزاد» دست خود را رو می‌کند و به جای انقلاب، برای خلق‌ها نسخه‌ی «آزادی» ‏می‌پیچید.‏

کوستا گاوراس، کارگردان یونانی‌الاصل است که به فرانسه مهاجرت کرده‌است. گاوراس با فیلم «زد» ‏شهرت یافت و به پاس زهر ضد کمونیستی موذیانه‌اش در این فیلم، و تبلیغ مبارزه‌ی پارلمانی، القابی ‏چون «کارگردان انقلابی»، «هنرمند بی‌نظیر»، و «مبارزه‌جوی پیگیر» گرفت. در ایران هم اغلب منتقدان ‏وطنی، که در حال و هوای فرهنگی گاوراس رشد یافته‌اند، این‌جا و آن‌جا همین القاب را به او دادند. ‏‏[...] گاوراس خط ضد کمونیستی خود را در فیلم‌های «گروه ضربت»، «بخش ویژه»، و «اعتراف» دنبال ‏کرد. این فیلم آخر آن‌چنان ضد کمونیستی بود که حزب کمونیست فرانسه آن را تحریم کرد.‏

در فیلم [حکومت نظامی] گاوراس به زبردستی تمام نقطه نظرهای ضد خلقی و ضد کمونیستی خود را ‏مطرح کرده‌است.[...] رویارویی دو جهان در مخفی‌گاه چریک‌ها... این چهره‌ی مغرور سرجاسوس ‏آمریکاست که در این فیلم «قهرمان» معرفی می‌شود.‏

‏[...] در صحنه‌ی آخر [...] «پست‌فطرتی جای پست‌فطرت دیگری را می‌گیرد»، و فیلم روی چشمان ‏مات، ترسیده، و بی‌امید عوامل چریک‌ها، که ورود پست‌فطرت جدید را نظاره می‌کنند، می‌چرخد و تمام ‏می‌شود.‏

به این ترتیب گاوراس مباره‌ی جدا از توده را مبارزه‌ی توده، آن هم «مبارزه‌ی مارکسیستی» معرفی ‏می‌کند و آنگاه این «مارکسیسم» از سرجاسوس آمریکا در تئوری و عمل شکست می‌خورد!‏

این فیلم، که همه‌ی چریک‌های ما باید آن را ببینند، نشان‌دهنده‌ی هشیاری بورژوازی در استفاده از ‏مبارزه‌ی انحرافی روشنفکران جدا از توده‌، علیه خلق است.»‏

این‌ها بریده‌هایی بود از آن «نقد». متن کامل در این نشانی (صفحه ۶) موجود است.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

02 September 2021

بدرود تئودوراکیس

عکس از Heinrich Klaffs
آهنگساز بزرگ یونانی میکیس تئودوراکیس امروز در ۹۶ سالگی (۲۰۲۱-۱۹۲۵) از جهان رفت.‏

او بیش از همه برای موسیقی متن فیلم‌های «زوربای یونانی» و «زد» شهرت دارد، اما نزدیک به هزار ‏ترانه و انواع دیگر موسیقی نیز سروده‌است که اغلب مضامین «انقلابی» و «چپ» دارند، مانند «کانتو ‏گنرال» روی شعرهای شاعر بزرگ شیلیایی پابلو نرودا با مضمون ضد حکومت دیکتاتور شیلی آگوستینو ‏پینوشه.‏

تئودوراکیس هنگام «حکومت سرهنگان» در یونان (۱۹۷۴-۱۹۶۷) با آن رژیم مبارزه می‌کرد، به زندان ‏افتاد، و شکنجه‌اش کردند. اما همبستگی جهانی هنرمندان سرشناس او را از زندان نجات داد، و او ‏سال‌ها در مهاجرت اجباری به‌سر برد. در آن هنگام او با اجرای آثارش با همکاری ماریا فارانتوری ‏استادیوم‌های بزرگ و سالن‌های کنسرت شرق و غرب را پر می‌کرد و جمعیت را به هیجان می‌آورد.

تئودوراکیس چند بار به نمایندگی از مردم در پارلمان یونان نشسته است. او شعر نیز می‌سرود، و ‏خودزیست‌نامه و چند کتاب دیگر منتشر کرده‌است.‏

من هنگام زنده بودنش نیز در ۸۵ سالگی او در بزرگداشت‌اش نوشته‌ام و نمونه‌هایی از موسیقی او در ‏آن نوشته، در این نشانی، هست.‏ همچنین پارسال در ۹۵ سالگی‌اش یادش کردم.

ناگفته نباید گذاشت که جنبش ‏‎ Me Tooچندان در یونان گسترش نیافت که دامن تئودوراکیس را هم ‏بگیرد، یا شاید از آن رو که در سال‌های اخیر او با بیماری قلبی بستری بود، کاری با او نداشتند و ‏سروصدایی در این مورد پیرامون او بر پا نشد، وگرنه خواننده‌ی سوئدی – فنلاندی خانم آریا سایونما که ‏سال‌ها با تئودوراکیس همکاری داشت، چند سال پیش در گفت‌وگویی با تلویزیون سوئد حکایت کرد که تئودوراکیس ‏هم‌بستری با همه‌ی زنان پیرامونش را «حق مسلم» خود می‌دانست، و این «حق» برای او هیچ جای ‏بحث نداشت! او «تصاحب» می‌کرد!‏

با این همه، هنر او چیز دیگری‌ست، و من بسیاری از آثار او را دوست می‌دارم. یادش گرامی.
نیز بخوانید درباره‌ی ماریا فارانتوری.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

24 August 2021

چنین است موسیقی

ژان سیبلیوس
عکس از یوسف کارش
‏۴۵ سال پیش در خانه‌ی دوستی دگمه‌ی ضبط‌صوت قراضه‌ای را که داشت، با صدای نه‌چندان با ‏کیفیت، زدیم تا به یک نوار کاست که تازه به او داده‌بودم گوش بدهیم. هنوز چند ثانیه‌ای از آغاز ‏موسیقی نگذشته‌بود که دوست دیگری وارد اتاق شد، و با شنیدن همان نخستین نغمه‌ها در جا ‏خشکش زد. شگفت‌زده و جادو‌شده گوش می‌داد و هیچ نمی‌توانست بگوید. غرق شد در نواهایی که می‌شنید. کم‌کم همان‌جا روی ‏کف اتاق فرونشست. با نگاهی پرسشگر گاه به من و گاه به دوستم نگاه ‏می‌کرد. در نگاهش می‌خواندم: این چیست؟ من چرا تاکنون آن را نشنیده‌ام؟

تا پایان بخش نخست آن اثر هر سه در همین حال گوش دادیم. بعدها دانستم که این نخستین ‏آشنایی رفیق‌مان با موسیقی کلاسیک بود. یک کپی از آن نوار به رفیقمان دادم، و می‌دانم که او ‏بارهای بی‌شماری به آن نوار گوش داد.‏

آری، چنین نیروهایی دارد، موسیقی!‏

صبح امروز همین داستان، با تغییراتی، در برنامه‌ی موسیقی کلاسیک صبحگاهی شبکه‌ی دوم ‏رادیوی سوئد از قول من پخش شد، و آن اثر را پخش کردند. تا سی روز وقت دارید که آن را در این نشانی ‏بشنوید. نوار را تا ۲:۰۳:۰۸ جلو بکشید و بعد گوش بدهید.‏

بیرون از برنامه‌ی رادیوی سوئد، آن اثر را، یعنی کنسرتو ویولون ژان سیبلیوس را، در این نشانی ‏بشنوید.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

20 August 2021

بدرود دکتر هرمز فرهت

قدری با تأخیر خبردار شدم که دکتر هرمز فرهت (زاده ۱۳۰۷) در ۱۶ اوت ۲۰۲۱ (۲۵ مرداد ۱۴۰۰) از جهان رفته‌است. این ‏موسیقی‌دان بزرگ تأثیری تعیین‌کننده در زندگانی من مهندس (!) داشته‌است. او در سال‌های ‏‏۱۳۵۰ و ۵۱ به دعوت «مرکز تعلیمات عمومی» دانشگاه صنعتی آریامهر (شریف بعدی) در آن ‏دانشگاه کلاس «شناخت موسیقی» داشت. سرپرستی «مرکز تعلیمات عمومی» در آن هنگام با ‏زنده‌یاد دکتر مرتضی انواری بود، و هدف از موجودیت آن مرکز، آموزش دست‌کم شش واحد درسی ‏از علوم انسانی و شناخت هنر به مهندسان آینده بود. بگذریم که پس از ریاست دکتر سید حسین ‏نصر بر این دانشگاه، مرکز تعلیمات عمومی دانشگاه صنعتی به دست افرادی دینی چون غلامعلی ‏حداد عادل و نصرالله پورجوادی افتاد، و به جای امثال دکتر فرهت، خودشان و موسوی خوئینی‌ها و ‏امثال آن‌ها به تدریس پرداختند و آن مرکز را «اسلامیزه» کردند، و آن داستان دیگری‌ست.

من از بهار ۱۳۵۱ افتخار آن را یافتم که در کلاس درس دکتر هرمز فرهت در آن دانشگاه قطعات ‏موسیقی کلاسیک را که ایشان می‌خواست دانشجویان بشنوند، از صفحه‌های ۳۳ دور برای کلاس ‏پخش کنم، و از همان‌جا و همان موقع، و سپس گذراندن همان ۳ واحد درسی، از ایشان آموختم، و ‏با ایجاد «اتاق موسیقی» در دانشگاه، به دیگران نیز منتقل کردم. در درس «شناخت موسیقی» نمره‌ی ۱۷ از ایشان دارم، که برای سطح نمره‌های دانشگاه صنعتی بسیار عالی‌ست! یک نوشته‌ی قدیمی دارم در ‏توصیف کار «اتاق موسیقی».‏

او در برخورد شخصی با من چندان حرفی برای گفتن نداشت، و من نیز همان تیپی بودم: انجام کار ‏مهم‌تر از هر چیز دیگر بود! او می‌آمد به اتاقک کوچک ته کلاس شماره ۳ در ساختمان مجتهدی (ابن ‏سینا)، کارتوتک شامل یک کارت برای هر اثری را که در میان صفحات موجود در اتاقک داشتیم (و من ‏در مدت کار در آن‌جا صفحه‌های فراوان دیگری بر آن‌ها افزوده‌بودم) به او می‌دادم، با دقت ورق می‌زد ‏و یک‌راست می‌رفت به سراغ کارت مربوط به آهنگساز و اثری که در نظر داشت، کارت را بیرون ‏می‌کشید و به من می‌داد تا صفحه را آماده کنم، و هرگاه اشاره کرد، پخشش کنم.‏

از او خواسته‌بودم که اگر صدا زیادی بلند یا آهسته‌بود، با اشاره‌ای که هنگام رهبری ارکستر می‌کرد، ‏راهنمایی‌ام کند تا صدا را تنظیم کنم. در طول دو ترم فقط یک بار این کار را کرد!‏

یک بار سنفونی هشتم شوبرت (معروف به سنفونی ناتمام) را خواسته‌بود. بعد از آن که خودش و ‏دانشجویان آن را شنیدند، از اجرای آن بسیار خوشش آمد و پرسید کدام ارکستر و کدام رهبر آن را ‏اجرا کرده‌اند. از روی جلد صفحه برایش خواندم: ارکستر سنفونی لندن، به رهبری لئوپولد ‏استوکوفسکی! در این‌جا او شروع کرد به توصیف شیوه‌ی کار و اتوریته‌ی استوکوفسکی، و از جمله ‏گفت که او به دلخواه خودش در آثار آهنگسازان برای «بهتر کردنشان» تغییراتی «جزئی» وارد ‏می‌کند! عجب!‏

آن‌جا بود که آموختم از اثری یگانه، اجرا داریم تا اجرا؛ درست مثل آن که شعر خواندن داریم تا شعر ‏خواندن! کسی شعر را به شیوه‌ی شاملو می‌خواند، و کسان دیگری...‏

دکتر فرهت آهنگساز آلمانی یوهانس برامس را صنعتگر چیره‌دست موسیقی می‌دانست و همان‌جا بود که من در سنفونی نخست برامس غرق شدم، و هنوز نجات نیافته‌ام!

تا زنده‌ام خاطره‌ی کلاس‌های دکتر هرمز فرهت با من است‎.‎ یادشان همواره گرامی‎.‎

نوشته‌ای قدیمی درباره‌ی «اتاق موسیقی»‏
http://shiva.ownit.nu/pdf/O_MUweb.pdf
درباره‌ی دکتر مرتضی انواری:‏
https://shivaf.blogspot.com/2010/12/blog-post.html

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

13 August 2021

...چه‌ها دیده‌ام

امشب نمی‌دانم چرا باز به یاد این صحنه از فیلم «بلید رانر» افتادم، که پیشتر هم دست‌کم دو بار از آن یاد کرده‌ام. عبارت آخر اکنون وصف حال من نیست، اما آن کبوتر چه زیبا به‌سوی آزادی پر می‌کشد!

«چیزهایی دیده‌ام که شما انسان‌ها باورتان نمی‌شود: هه...، رزمناوهایی که نزدیک شانه‌ی صورت ‏فلکی شکارچی در آتش می‌سوختند. پرتوهای سی ‏C‏ را تماشا کرده‌ام که در تاریکی‌های ‏نزدیکی "دروازه‌ی گمگشتگان" می‌درخشیدند. همه‌ی آن لحظه‌ها در گذر زمان ناپدید خواهند شد، ‏همچون...، هه...، اشکی در باران...! و اینک مرگ.» [سخنرانی آدم ماشینی (یا "رونوشت") به نام روی بتی ‏Roy Batty‏ با بازیگری درخشان روتگر هائور ‏Rutger Hauer‏ در پایان فیلم "بلید رانر" ‏Blade Runner‏].

در این نشانی ببینید صحنه را، و موسیقی زیبای ونجلیس را برای تیتراژ پایان فیلم در این نشانی بشنوید.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

12 December 2020

بیتهوفن، ۲۵۰

از انتشارات اتاق موسیقی
دانشگاه صنعتی آریامهر
امسال، سال آهنگساز بزرگ آلمانی لودویک فان بیتهوفن (۱۸۲۷ - ۱۷۷۰) است، یا بود. هفدهم دسامبر ۲۰۲۰ او ‏‏۲۵۰ ساله می‌شود. در طول سال برنامه‌ها و مراسم و کنسرت‌های فراوان و ویژه‌ای به این ‏مناسبت در سراسر جهان ِ «به‌سامان» پیش‌بینی شده‌بود. دریغا که بسیاری از آن‌ها به علت شیوع ‏ویروس مرگ‌زا تعطیل شدند یا به شکلی بسیار محدود برگزار شدند و می‌شوند. «سرنوشت» این ‏بار نیز با بیتهوفن سر ناسازگاری داشت.‏

اما چه باک؟ چه با جشن زادروز و چه بی آن، در طول این ۲۵۰ سال بیتهوفن همواره در میان ‏انسان‌ها بوده و هنوز با هنرش در میان ماست. اگر کمی با دقت پیرامون‌مان را بنگریم؛ در کوچه و ‏خیابان، یا هنگام رانندگی در اتوبان، او را خواهیم دید که در میان هیاهوی شهر و ماشین‌هایی که به ‏سرعت می‌گذرند، سر در گریبان به دنبال گاری قراضه‌ای می‌رود که اثاثیه‌ی ناچیز و محقر او را ‏از خانه‌ای به خانه‌ای می‌برد. و اگر گوشمان را تیز کنیم، اثری از آثار جاودانی او را از میان آن همه ‏سروصدا خواهیم شنید. او تا «بی‌نهایت» نیز خواهد ماند، زیرا که دو قطعه از آثار او، حک شده بر لوحی ‏طلایی، در سفینه‌ی «وویجر ۱»، هم اکنون در ۲۳ میلیارد کیلومتری زمین، فاصله‌ی بیش از ۲۱ ‏ساعت نوری، در فضای میان ستاره‌ها راه می‌سپارند تا شاید روزی موجودات هوشمند دیگری نیز ‏بتوانند آن‌ها را بشنوند (بخش نخست از سنفونی پنجم، و بخش پنجم، کاواتینا، از کوارتت زهی ‏شماره ۱۳).

به گمانم به تعداد انسان‌هایی که او را می‌شناسند، بیتهوفن وجود دارد: هر کسی به گونه‌ای ‏موسیقی او را در می‌یابد و رابطه‌ی ویژه‌ی خود را با او دارد. تا سال پایانی دبیرستان در اردبیل ‏درباره‌ی او بسیار خوانده و شنیده‌بودم. نامش همه جا بود: در دائرة‌المعارف‌ها، کتاب‌ها، مجله‌ها... ‏همه از نابغه‌ای بزرگ سخن می‌گفتند. اما چه جور نابغه‌ای؟ چه کرده‌بود مگر؟ تنها شاید «فور الیز» ‏او را در برنامه‌های خیلی رمانتیک و اشک‌وآه رادیو شنیده‌بودم. نمی‌دانم چرا چیزی بیش از آن از او ‏پخش نمی‌کردند، یا شاید فراموش کرده‌ام؟

در آن زمان دسترسی و گوش دادن به موسیقی کلاسیک و از جمله آثار بیتهوفن امری «طبقاتی» ‏بود، یعنی این موسیقی تنها در دسترس کسانی قرار داشت که در شهرهای بزرگ می‌زیستند و ‏می‌توانستند به سالن‌های کنسرت بروند، یا صفحه‌های گران‌قیمت گراموفون بخرند. پس از اختراع ‏دستگاه و نوار ضبط صوت کاست، ارزان شدن آن و گسترش آن در هر خانه بود که بیتهوفن تا ‏دورافتاده‌ترین خانه‌ها هم راه یافت.‏

من تازه پس از آغاز تحصیل در دانشگاه و یا در واقع افتادن به زندان بود که امکان یافتم به برنامه‌ی ‏موسیقی کلاسیک «رادیو تهران» که روی موج اف.ام. پخش می‌شد و بیرون از تهران شنیده نمی‌شد،‌ گوش ‏بدهم. در زندان زخم زبان هم‌زنجیران «سوپر انقلابی» را به جان خریدم، گوشی رادیوی کوچک ‏جیبی را همواره در گوش داشتم، با کنجکاوی و سماجت و پی‌گیری گوش دادم و گوش دادم، و ‏آموختم. سپس در کلاس درس «شناخت موسیقی» دکتر هرمز فرهت در دانشگاه خودمان باز بیشتر آموختم. اکنون دیگر بسیاری از آهنگسازان بزرگ جهان، و در آن میان بیتهوفن را خوب می‌شناختم. ‏پس از آن نیز «اتاق موسیقی» را در دانشگاه راه انداختم و به معرفی این موسیقی به دیگران ‏پرداختم.‏

درباره‌ی بیتهوفن و آثارش آن‌قدر کتاب و مقاله نوشته‌اند که گفتنی دیگری برای من نمانده. به ‏گمانم در سال ۱۳۵۵ «جشنواره»ای از آثار بیتهوفن در «اتاق موسیقی» برگزار کردیم و در طول چند ‏روز چهارده اثر بزرگ از او را برای علاقمندان پخش کردیم. یکی از همکاران اتاق موسیقی، اگر اشتباه ‏نکنم زهره ک.، زحمت کشید و جزوه‌ای ۴۰ صفحه‌ای درباره‌ی زندگی و آثار بیتهوفن تهیه کرد که تکثیر کردیم و میان ‏شنوندگان توزیع کردیم. اکنون می‌بینم که در آن جزوه نیز زهره فرازهای اصلی زندگانی و زمانه و آثار ‏بیتهوفن را از منابع گوناگون به خوبی نقل و تصویر کرده‌است.‏

دو تصویر از زندگانی بیتهوفن بسیار تکان‌دهنده است: اجرای سنفونی نهم به رهبری خودش، و ‏واپسین نفس او در بستر مرگ.‏

هفتم ماه مه ۱۸۲۴ سنفونی نهم بیتهوفن برای نخستین بار در وین اجرا شد. او با آن‌که به کلی ناشنوا ‏بود،‌ اصرار داشت که خود ارکستر را رهبری کند. رهبر گروه کر با نوازندگان و ‏خوانندگان قرار گذاشت که اشاره‌های او را دنبال کنند و کاری به بیتهوفن نداشته‌باشند. در پایان، ‏اجرای موسیقی به آخر رسیده‌بود و حاضران در سالن بزرگ با شور و هیجان بی‌مانندی کف می‌زدند ‏و هورا می‌کشیدند، اما بیتهوفن هیچ از آن نمی‌شنید و هنوز داشت نت را ورق می‌زد و رهبری ‏ارکستر را ادامه می‌داد. سرانجام کارولین اونگر خواننده‌ی کنترآلتو به خود جرئت داد، به سوی ‏بیتهوفن رفت، و او را به سوی جمعیت چرخاند تا ببیند با اثرش چه طوفانی به پا کرده‌است. مردم ‏پنج بار برای او ایستاده کف زدند، حال آن که رسم بود برای امپراتور سه بار کف بزنند. پلیس صلاح را ‏در آن دید که سالن را تخلیه کند و جمعیت را پراکنده کند.‏

در ۲۴ مارس ۱۸۲۷ بیتهوفن در بستر بیماری لحظه‌ای چشم گشود، حاضران آشنا را نگاهی کرد، و ‏به زبان لاتین گفت: «کف بزنید دوستان! کمدی به پایان رسید». دو روز بعد، در ۲۶ مارس، تنها دو تن ‏در کنار بسترش بودند: آنسلم هوتن‌برنر ‏Anselm Hüttenbrenner‏ آهنگساز اتریشی و دوست ‏مشترک بیتهوفن و فرانتس شوبرت، و یوهانا فان بیتهوفن، زن برادر، و «دشمن» بزرگ بیتهوفن. ‏آنسلم هوتن‌برنر تعریف کرده‌است که باران تندی می‌بارید، بیتهوفن در خواب بود که آسمان غرید و ‏آذرخشی درخشید. بیتهوفن چشم گشود، نیم‌خیز شد، مشتش را به‌سوی آسمان تکان داد، و «... ‏سپس دیگر نه حتی یک نفس، و نه حتی یک ضربان در نبض». سه روز بعد در مراسم خاکسپاری او ‏بیش از ده هزار نفر و از جمله فرانتس شوبرت شرکت داشتند و بخش دوم، مارش عزا، از سنفونی ‏سوم او هنگام بردن تابوتش اجرا می‌شد.‏

انتخاب نمونه‌های موسیقی مردمان زمین برای لوح سفینه‌ی وویجر مرا به یاد آن پرسش فرضی ‏معروف می‌اندازد: اگر قرار باشد تنها در یک جزیره زندگی کنی، چه چیزهایی با خودت می‌بری؟! من ‏یکی از چیزهایی که بی هیچ تردیدی می‌برم، بخش دوم از سنفونی هفتم بیتهوفن است!‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

29 August 2020

Kalejdoskop ... شهر فرنگ

شمایی که در سوئد زندگی می‌کنید و موسیقی بی‌مرز را دوست می‌دارید، سه هفته وقت دارید که این میکس را که یکشنبه‌ی گذشته از شبکه‌ی دوم رادیوی سوئد پخش شد، بشنوید. میکس بسیار جالبی‌ست از خانم شیدا شهابی.

Ni som tycker om gränslös musik, missa inte detta Kalejdoskop i P2 från förra söndagen: en mycket vacker mix av musik från nästan överallt gjord av Shida Shahabi! Ni har bara 3 veckor till för att lyssna till det.
https://sverigesradio.se/avsnitt/1554000

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

25 August 2020

تئودوراکیس ۹۵، شون کانری ۹۰

بیست‌ونهم ماه ژوئیه ۹۵‌مین زادروز آهنگساز بزرگ و مردمی یونانی میکیس تئودوراکیس ‏Mikis ‎Theodorakis‏ بود (زاده‌ی ۲۹ ژوئیه ۱۹۲۵)، اما گرفتاری‌های گوناگون مجالی نداد که از او یاد کنم. ‏بسیاری از سروده‌های او را هرگز فراموش نمی‌کنم و همواره گوشه‌ای از ذهن موزیکال مرا در ‏اشغال خود دارند.‏

ده سال پیش چیزکی در بزرگداشت ۸۵‌سالگی‌اش و فیلم «زد» نوشتم، که هنوز معتبر است و علاقمندان را فرا ‏می‌خوانم که آن را در این نشانی بخوانند.

***‏
و امروز سالگرد ۹۰‌سالگی بازیگر سرشناس اسکاتلندی شون کانری‌ست ‏Sean Connery‏ (زاده‌ی ۲۵ ‏اوت ۱۹۳۰). او در فاصله‌ی سال‌های ۱۹۶۲ و ۱۹۸۳ گذشته از فیلم‌های دیگر در هفت فیلم ‏جیمزباندی نیز بازیگری کرد. او در مرحله‌ای، از نقش جیمز باند و مهر این نقش که بر پیشانی‌اش ‏خورده‌بود، می‌گریخت و از ایفای این نقش اکراه داشت، اما مردم، و از جمله من، همین نقش‌آفرینی ‏او را بیش از همه‌ی نقش‌هایش دوست می‌داشتند و می‌داشتم. هشت سال پیش، به مناسبت ‏پنجاه‌سالگی فیلم‌های جیمز باند نوشتم که به نظر من شون کانری «جیمز باند ِ جیمز باندها بود»!

در نوشته‌ای دیگر کوشیدم توصیف کنم چگونه فیلم «الماس‌ها ابدی‌اند» با بازیگری شون کانری مرا ‏از غرقابی هولناک بیرون کشید. اکنون باید اعتراف کنم که در مرحله‌ای از زندگانیم، آنگاه که چند ‏بحران روحی و جسمی را از سر می‌گذراندم، برخی شب‌ها یک سی‌دی مجموعه‌ی موسیقی متن ‏فیلم‌های جیمز باند را گوش می‌دادم، و در تنهایی همین‌طور اشک می‌ریختم!! خنده‌دار نیست؟! به ‏گمانم دلم برای احساس شگفت‌انگیز آن شب پس از دیدن «الماس‌ها ابدی‌اند» در سینما ‏سانترال تهران تنگ می‌شد، شاید؟! عکس برژنف در آن نوشته تماشایی‌ست.

من شخصیت شون کانری را از جمله از این لحاظ نیز می‌پسندم که او فعال فرهنگی سرزمین ‏مادری‌اش اسکاتلند است و برای رهایی سرزمین‌اش از یوغ استعمار بریتانیا می‌کوشد.

برایش پیروزی آرزو می‌کنم.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

06 July 2020

بدرود استاد کاربرد صداهای «کوچک»‏

امروز انیو موریکونه (۲۰۲۰ – ۱۹۲۸) ‏Ennio Morricone، استاد بزرگ سراینده‌ی موسیقی فیلم در ‏‏۹۱ سالگی از جهان رفت. هشت سال پیش درباره‌ی او نوشتم. آن‌جا گفتم که او برای موسیقی ‏بیش از پانصد فیلم، برنده‌ی جایزه‌های بی‌شماری‌ست. پس از آن، همین چهار سال پیش او جایزه‌ی ‏اسکار بهترین موسیقی متن فیلم را هم برای ‏The Hateful Eight‏ برنده شد.‏

موریکونه در ۲۸ نوامبر ۲۰۱۶ با ارکستر بزرگ سنفونیک کنسرتی در استکهلم اجرا کرد، با دوستم به دیدن آن رفتم، و برای نخستین بار از اجرای زنده‌ی آثار او، به رهبری خودش، لذت بردم.

هیچ اثری از او نیست که من دوست نداشته‌باشم. اما بالاتر از همه موسیقی او برای وسترن‌های ‏‏«اسپاگتی» قرار دارد، و بعد اثرش برای سریال «هشت‌پا». این‌جا بخوانید نوشته‌ی هشت سال ‏پیشم را. لینک به آثارش همان‌جا هست.‏

یادش گرامی!

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

01 March 2020

آیا گودنادوتیر را دوست دارید؟

شمایی که سریال و موسیقی متن «چرنوبیل» را و نیز فیلم و موسیقی متن «جوکر» را پسندیدید، ‏تا یک ماه آینده فرصت دارید که گفت‌وگوی مفصل با آهنگساز ایسلندی آن‌ها، خانم هیلدور ‏گودنادوتیر ‏Hildur Gu∂nadóttir‏ و نمونه‌هایی از آثار او را در این نشانی بشنوید. پاسخ‌ها همه به ‏انگلیسی است. او از جمله جایزه‌های امی، گرمی، و اسکار را برای موسیقی‌اش برنده شد. ‏امیدوارم که در خارج از سوئد هم این لینک کار کند.‏

Tyckde du om TV-serien Tjernobyl och filmen Joker och deras soundtrack? Du har en ‎månad på dig att lyssna till intervju med och smakprov på verk av skaparen av soundtracks, ‎isländska kompositören Hildur Gu∂nadóttir, i länken nedan. Hon har vunnit många utmärkelser och bl.a. Oscar, som bekant: https://sverigesradio.se/avsnitt/1450983

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

14 August 2019

شستاکوویچ و دیگر نام‌ها

منتشر شد!‏
تازه‌ترین شماره‌ی مجله‌ی «جهان کتاب»، سال بیست‌وچهارم، شماره ۳-۵، خرداد – مرداد ۱۳۹۸ منتشر شد.‏

در این شماره نوشته‌ای از من هم درج شده‌است در ویرایش نام‌ها (و مواردی دیگر) از کتاب «ترس و تنهایی، کوارتت‌های دمیتری ‏شاستاکوویچ»، نوشته‌ی بابک احمدی، چاپ سوم، زمستان ۱۳۹۳، نشر مرکز.‏

ویراستاران مجله خود نوشته‌ی مرا نیز ویراسته‌اند و تغییراتی در آن وارد کرده‌اند. بسیاری از این تغییرات برای کوتاه کردن نوشته‌ام ‏و برای صرفه‌جویی در جاست، که من اعتراضی بر آن‌ها ندارم. اما در دو مورد تغییری که داده‌اند برایم بسیار تلخ و دردآور است!‏

‏۱- جمله‌ای اضافه کرده‌اند و در آن ترکیب «بحث‌برانگیز» را به‌کار برده‌اند! من هرگز نمی‌نویسم «بحث‌برانگیز» و اعتقاد دارم که ‏ترکیب واژه‌های دیگر با «برانگیز» که هر چه بیش‌تر در زبان فارسی رایج می‌شود، بسیار «چندش‌برانگیز»، «استهزابرانگیز»، ‏‏«عصبانیت‌برانگیز»، و حتی «تهوع‌برانگیز» است! برای همه‌ی این ترکیب‌های زشت، جانشینان بسیار زیبا‌تری در فارسی وجود داشته ‏و دارد. کافیست که نویسنده کمی مغزش را به کار اندازد: «چندش‌آور»، «خنده‌دار»، «خشم‌آور»، «تهوع‌آور» و... نوشته‌اند: «شیوه‌ی ‏نگارش نام‌های خارجی به زبان فارسی یکی از موضوعات بحث‌برانگیز است.» این جمله در نوشته‌ی من وجود نداشت، اما اگر قرار بود ‏مفهومی مشابه بنویسم، می‌نوشتم: «شیوه‌ی نگارش نام‌های خارجی به زبان فارسی اغلب بحث ایجاد می‌کند».‏

خود آن «بر» در «برانگیز» زشت‌تر از هر چیز است! این گونه که کم‌وبیش همه و به این میزان «برانگیز» به کار می‌برند، به‌زودی باید ‏نام خانم روح‌انگیز را هم عوض کنیم و بگوییم «روح‌برانگیز»!‏

‏۲- نوشته‌ام «زبان گیلکی» و «زبان لری»،‌ اما ویراستاران در هر دو مورد به‌جای «زبان» نوشته‌اند «گویش». برای من هیچ جای بحث ‏ندارد که هم گیلکی و هم لری زبان هستند و نه «گویشی» از فارسی یا زبانی دیگر. جا دارد اضافه کنم که «تجزیه‌طلب» هم نیستم!‏ جالب است که در همین شماره‌ی مجله مطلبی دارند در معرفی کتاب «دستورنامه و فرهنگ واژگان زبان لری»!

فایل پ.د.اف نوشته‌ام (۴ صفحه) در این نشانی موجود است.‏
برای آگاهی از دیگر محتویات مجله، روی تصویر بالا کلیک کنید.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

23 December 2018

نامه‌هایی از شوستاکوویچ

هزار بار نه!‏

هیچ یادم نیست کی‌بود. هرچه هست سال‌ها پیش بود که متنی را از سایت روزنامه‌ی انگلیسی ‏گاردین روی کاغذ چاپ کردم تا روزی ترجمه‌اش کنم. این هفت برگ تمام این مدت روی میز کارم خاک ‏می‌خوردند تا آن که در طول دو هفته‌ی گذشته به هر جان کندنی ترجمه‌اش کردم و اکنون در وبگاه ‏‏«ایران امروز» در این نشانی منتشر شده‌است.‏

بریده‌هایی‌ست از نامه‌های آهنگساز بزرگ دیمیتری شوستاکوویچ به دوستش ایساک گلیکمان. ‏توضیح بیشتر در همان متن آمده‌است.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏