Showing posts with label شوروی. Show all posts
Showing posts with label شوروی. Show all posts

15 October 2023

چاپ دوم منتشر شد


وحدت نافرجام (کشمکش‌های حزب تودهٔ ایران و فرقهٔ دموکرات آذربایجان، ۱۳۷۲-۱۳۲۴)
ناشر: جهان کتاب، تهران، چاپ دوم مهر ۱۴۰۲، ۶۰۰ صفحه
قیمت روی جلد: ۴۲۰۰۰۰ تومان

متن کامل پیشگفتار کتاب را در این نشانی بخوانید.

کتاب را از همه جای جهان می‌توان از کتابفروشی فردوسی استکهلم سفارش داد (یا شاید کتابفروشی ایرانی شهر و کشور خودتان آن را داشته‌باشد؟!):
https://ferdosi.com/pages/product/?product=0&id=9786008967750

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

11 October 2023

پنیر بلغار - ۷ (پایان)

شراب عنکبوتی

بعد از صبحانه وسایلمان را جمع می‌کنیم، چمدان‌هایمان را می‌بندیم، و با هتل تسویه حساب ‏می‌کنیم. خانم منشی می‌گوید که ما مهمانان مورد علاقهٔ او بوده‌ایم! باور کنیم؟! بدرود می‌گوییم، ‏سوار ماشین می‌شویم، و به‌سوی ماجراهای امروز می‌رویم. بدرود هتل میلانوی بورگاس. وبگاه‌های ‏رزرو هتل سه ستاره به این هتل داده‌اند اما من بیش از دو ستاره به آن نمی‌دهم.‏

باز در جادهٔ شمارهٔ ۹ اما این بار به‌سوی جنوب می‌رانیم. مقصدمان شهر قدیمی سوزوپل ‏Sozopol‏ ‏است. جایی باید از جادهٔ ۹ به جادهٔ ۹۹ بپیچیم. راهی نیست: فقط ۳۴ کیلومتر. در میانه‌های راه ‏پلیس کمین کرده‌است اما نه با ما و نه با هیچ ماشین دیگری کاری ندارند. یکی از دوستان معتقد ‏است که آنان در پی شکار ماشین‌هایی هستند که کارشان قاچاق پناهندگان عبوری از مرز ترکیه به ‏اروپاست.‏

در ورودی شهر سوزوپل ماشین را در نخستین پارکینگ می‌گذاریم و ساعت ۱۱ است که پیاده ادامه ‏می‌دهیم و خیلی زود به جاهای توریستی شهر می‌رسیم. آفتابی که چندان سوزان نیست ‏کوچه‌های سنگ‌فرش شهر را پر کرده‌است، به‌جز جاهایی که درخت‌های انجیر و انار سایه ‏گسترده‌اند.‏

درست هنگامی که به میدان کوچک وسط شهر می‌رسیم صدای زنگ کلیسای گوشهٔ میدان بلند ‏می‌شود و گروه زنان همسرا با لباس یک‌شکل صورتی‌رنگ آوازخوانان از کلیسا بیرون می‌آیند. به ‏دنبالشان عروس و داماد روانند. کسی کیسه‌های کوچک نقل و سکه بر سر آنان می‌پاشد، و برخی ‏مهمانان عروسی روی سنگ‌فرش کف میدان دنبال سکه‌ها می‌گردند. می‌باید روز ویژه‌ای باشد، زیرا ‏که در رفتن و آمدنمان شاهد دست‌کم سه عروسی در همین کلیسا هستیم.‏

دکان‌های کوچه‌های این‌جا در مقایسه با نسه‌بار از نگاه من خوددارترند و اصالت بیشتری دارند. در ‏دل کوچهٔ تنگ مسیرمان کلیسای چندصدسالهٔ «مریم، مادر خدا» زیر آفتاب خفته است و یک درخت ‏بزرگ انجیر سایه‌اش را بر حیاط خیلی کوچک آن گسترده‌است. اما یک گروه بزرگ توریستی برای ‏بازدید آن از راه می‌رسد و خواب کلیسا آشفته می‌شود.‏

انتهای بعضی کوچه‌های باریک به پرتگاهی می‌رسد که آن‌طرفش دریای آبی‌ست. کمی جلوتر ‏دوستان مرا که سربه‌هوا دارم می‌روم صدا می‌زنند و منظره‌ای را نشانم می‌دهند: ورودی دالان ‏کوچکی‌ست که بر تابلوی بالای آن نوشته‌اند: رستوران پانورامای سنت ایوان ‏St. Ivan‏. آن‌سوی ‏دالان منظره‌ای شگفت‌انگیز دیده می‌شود: طاق کوچک و زیبایی‌ست که از میان آن دریای آبی، ‏جزیره‌ای، و آسمان آبی با تکه‌هایی ابر سفید چشم را می‌نوازد. چه زیبا!‏

هر سه بی‌اختیار و بی آن‌که چیزی بگوییم با مغناطیس آن طاق و آن منظره به درون رستوران ‏کشیده می‌شویم، و درون رستوران ردیف چندین طاق دیگر هست با مناظر مشابه که با هم همان ‏پانورامایی را می‌سازند که در نام رستوران گفته می‌شود. پشت این طاق‌ها پرتگاهی‌ست که با ‏دیواره‌ای بیست‌متری آن پایین به آب دریا می‌رسد. به رؤیا می‌ماند! مگر می‌شود چنین ترکیب ‏زیبایی در واقعیت وجود داشته‌باشد؟! بی آن که مشورتی با هم بکنیم، تصمیم گرفته‌شده و برای ‏ناهار همان‌جا می‌نشینیم.‏

خانم خدمتکار رستوران دفترچهٔ منو را به دستمان می‌دهد. یک‌راست به بخش شراب‌ها می‌روم. ‏این منظرهٔ رؤیایی شرابی با قیمت متوسط به‌بالا می‌خواهد! بعد از کمی بالا و پایین رفتن، شراب ‏سفیدی به‌نام ‏Terra Tangra‏ انتخاب می‌کنم از مخلوط انگورهای سووینیون بلان و ‏Semillon‏. ‏دوستان موافقند. غذا هم انتخاب می‌شود: یکی از دوستان خوراک زبان گاو می‌خواهد، دوست دیگر ‏استیک فیلهٔ مرغ می‌خواهد، و من استیک فیلهٔ خوک.‏

نخست بطری شراب از راه می‌رسد. خانم خدمتکار سه گیلاس برایمان می‌گذارد، در بطری را باز ‏می‌کند، و نخست می‌خواهد کمی برای من بریزد تا بچشم و نظر بدهم. اما همراه با نخستین ‏قطره‌های شراب یک عنکبوت بزرگ مرده هم توی گیلاس می‌افتد. تا خانم خدمتکار آن را ببیند و ‏واکنشی نشان دهد، مقداری از شراب را روی آن ریخته‌است. می‌بیند و دستپاچه می‌شود. ریختن ‏را متوقف می‌کند. لحظه‌ای مکث می‌کند. نمی‌داند چه بگوید و چه بکند. سرانجام تصمیمش را ‏می‌گیرد و می‌گوید: - توی گیلاس بود! – گیلاس را بر می‌دارد و بطری به‌دست می‌رود.‏

لحظه‌ای بعد با گیلاس خالی تازه‌ای بر می‌گردد. اما بطری همان است که قدری از آن هم دور ریخته ‏شده. حالا دیگر چشیدن فراموش شده. برای هر سه‌مان از همان بطری می‌ریزد، بطری را درون ‏یخدان می‌گذارد و می‌رود.‏

می‌توان تفسیرهای گوناگونی از وجود عنکبوت مغروق در گیلاس کرد: از قبل توی گیلاس بود، یا از ‏روی بطری توی گیلاس افتاد؟ اما من خود دیدم که همراه با ریختن شراب و از توی بطری افتاد. هر ‏جای دیگری با سرویس «خوب»، پیشنهاد می‌کردند که بطری را عوض کنند یا حتی امکان می‌دادند ‏شراب دیگری انتخاب کنیم. و حالا ما چه می‌گفتیم؟ جوّ محیط رؤیایی و منظرهٔ طاق‌ها و دریا ما را ‏گرفته بود، نمی‌خواستیم اوقات‌تلخی کنیم و جو را خراب کنیم، و هر سه سکوت کردیم: عیبی ندارد! ‏بسیاری از انواع عنکبوت‌ها جانورانی بی‌آزار و پاکیزه هستند. یا فکر کنید از آن نوع تکیلا می‌نوشید ‏که یک کرم کاکتوس تویش می‌اندازند! به سلامتی!‏

و اما غذا: خوراک زبان دوستمان هیچ ایرادی ندارد. اما بشقاب من و دوست دیگر زیادی «خلوت» ‏است. این بشقاب را ببیند. نه یک مارچوبه، نه یک برگ نعنا، نه کمی شوید یا جعفری، نه چند دانه ‏نخود سبز، نه کمی هویج، نه ذره‌ای گوجه‌فرنگی، نه دو حلقه خیار، نه کمی لوبیا یا ذرت، نه کمی ‏چاشنی؛ هیچ چیز! فقط کمی سیب‌زمینی سرخ کرده در کاسه‌ای جدا. سیب‌زمینی هم از نوع آماده و یخ‌زده است. ‏آخر حیف نیست که رستورانی با محیطی آن‌قدر رؤیایی سرویسی در سطحی ‏این‌قدر پایین داشته‌باشد؟ در پمپ بنزین‌های سرراهی سوئد با بشقابی آراسته‌تر از این از شما ‏پذیرایی می‌کنند!‏

حیف! حیف! هنوز بقایای رفتار «سوسیالیستی» در بخش خدمات کشورهای بلوک شرق سابق ‏مانده است. آن موقع برای گارسون فرقی نمی‌کرد که با شما مهربان باشد یا بشقاب را برایتان روی ‏میز بکوبد و بگوید «همین را داریم!»، زیرا که سر ماه حقوق ثابتش را می‌گرفت. به‌گمانم دست‌کم ‏یک نسل دیگر باید بگذرد تا بلغاری‌ها (و دیگر اهالی اروپای شرقی) در سرویس و خدمات کمی ‏پیشرفته‌تر شوند. وجود عنکبوت در آن بطری شراب، در کشوری که تا سال ۱۹۸۹ دومین صادرکنندهٔ ‏شراب در جهان بوده (ویکی‌پدیای انگلیسی) خود بحث دیگری‌ست.‏

با همهٔ این احوال، غذا و حتی شراب عنکبوتی خوشمزه است. می‌خوریم و می‌نوشیم، قیمتی ‏کم‌وبیش برابر با غذایی در این سطح در سوئد می‌پردازیم، و راهمان را در همان کوچه ادامه ‏می‌دهیم. تازه کشف می‌کنیم که ادامهٔ کوچه هم پر است از رستوران‌هایی با چشم‌انداز پانوراما از ‏بالای همان پرتگاه مشرف به دریا.‏

کمی دیگر در کوچه‌های پر آفتاب و پر انجیر و پر انگور و پر انار این شهر زیبا و نقلی قدم می‌زنیم، و ‏کم‌کم وقت بازگشت است. ماشین را باید ساعت ۷ در فرودگاه بورگاس تحویل بدهیم، و پروازمان ‏ساعت ۱۱ و نیم شب است.‏

پنیر بلغار

سر راه به یکی از شعبه‌های بی‌شمار لیدل می‌پیچیم تا مواد خوراکی برای شاممان بخریم، زیرا که ‏نه فرودگاه و نه داخل هواپیما چیز قابلی ندارند. همچنین یکی از دوستان می‌خواهد چند بسته پنیر ‏بلغار سوغاتی برای عزیزانش بخرد.‏

این‌جا پنیر سفید هم نوع گاوی دارند، هم گوسفندی، و هم بزی. او چند بسته نوع گوسفندی ‏می‌خرد و من یک بستهٔ کوچک نوع بزی برای مصرف خودم. چند بستهٔ گوسفندی او در بازرسی با ‏پرتو ایکس در فرودگاه به مانعی بر نمی‌خورد، اما یک بسته بزی من شک بر می‌انگیزد. همهٔ ‏محتویات کوله‌پشتیم را بیرون می‌ریزند و خانمی که پنیر را پیدا کرده می‌خندد، و می‌گوید که همه را ‏جمع کنم و بروم. توی دوربین مادهٔ منفجره دیده‌بودند؟!‏

اما «پنیر بلغار» داستان دیگری دارد: شاه ایران در سال ۱۳۴۵ به دنبال بهبود روابط ایران با ‏کشورهای سوسیالیستی، از بلغارستان دیدار کرد. از همان هنگام روابط بازرگانی ایران و بلغارستان ‏به‌تدریج گسترش یافت. ایران چند کارخانه و همچنین محصولات کشاورزی از بلغارستان خرید. در آن ‏هنگام اداره و فرستندهٔ رادیوی پیک ایران متعلق به حزب تودهٔ ایران در صوفیه پایتخت بلغارستان قرار ‏داشت. در همان سال مقامات بلغارستان در ۱۴ بهمن ۱۳۴۵ از حزب تودهٔ ایران خواستند که این ‏رادیو را تعطیل کند و آنان واسطه می‌شوند تا شاید رادیو بتواند به جمهوری سوسیالیستی ‏مغولستان منتقل شود. اما رهبران حزب تودهٔ ایران به «برادر بزرگ‌تر»، یعنی مقامات شوروی ‏شکایت بردند، و با واسطه‌گری شوروی‌ها رادیوی پیک توانست تا ۹ سال بعد در صوفیه به فعالیت ‏خود ادامه دهد.‏

در ۱۵ آبان ۱۳۵۰ هیئت وزیران ایران تخصیص اعتبار برای خرید ۳۰۰ تن پنیر از بلغارستان را تصویب ‏کرد. انتشار این خبر در رسانه‌ها مایهٔ شوخی و خنده و متلک گفتن مخالفان حزب تودهٔ ایران، از ‏جمله در زندان‌ها شد. مخالفان فقط با گفتن متلک «پنیر بلغار» توده‌ای‌ها را می‌چزاندند.‏

‏۴ سال بعد، در ۱۳۵۴ تودور ژیوکوف دبیر اول حزب کمونیست بلغارستان از ایران دیدار کرد. حجم ‏صادرات بلغارستان به ایران در پی این دیدار رشدی شتابان داشت و به ۵۳ میلیون دلار رسید. یک ‏سال بعد این حجم از مرز ۱۰۰ میلیون دلار نیز گذشت. شاه هنگام دیدار ژیوکوف از ایران ۱۶۰ میلیون ‏دلار وام با بهرهٔ کم نیز در اختیار بلغارستان قرار داد. دولت بلغارستان در مقابل تعهد کرد که ‏فرآورده‌های کشاورزی بیشتری به ایران صادر کند.‏

کمی بعد، در دیماه ۱۳۵۵ صدای رادیوی پیک ایران برای همیشه خاموش شد.‏

شاه چند ماه پس از قطع برنامه‌های رادیو پیک ایران در ۲۶ اردیبهشت ۱۳۵۶ (یعنی هنگامی که ‏انقلاب ایران داشت اوج می‌گرفت) به بلغارستان سفر کرد و در آن‌جا دکترای افتخاری به او دادند، و ‏به پاس خاموشی رادیو پیک ایران باز به جمهوری خلق بلغارستان ۱۴۰ میلیون دلار وام برای بهبود ‏صنایع کشاورزی اعطا کرد. دولت بلغارستان نیز در مقابل باز متعهد شد که فرآورده‌های کشاورزی ‏‏(بخوان «پنیر بلغار») بیشتری به ایران صادر کند. [کتاب «سال‌های مهاجرت – حزب تودهٔ ایران در ‏آلمان شرقی»، ‌پژوهشی بر اساس اسناد نویافته، قاسم شفیع نورمحمدی، چاپ دوم، زمستان ‏‏۱۳۹۸، تهران، جهان کتاب، صص ۱۰۸، ۱۱۰، ۱۱۱، و ۱۱۳. – و همچنین این نشانی.] ماجرای «پنیر بلغار» برای توده‌ای‌های متعصب به معنای خیانت حاکمیت بلغارستان به «همبستگی ‏جهانی احزاب برادر» بود.‏‏

بازگشت

چیزی به ساعت ۷ نمانده که به فرودگاه می‌رسیم و ماشین را تحویل می‌دهیم. این فرودگاه چک‌این ‏آن‌لاین ندارد و باید صبر کنیم تا باجه‌های مربوطه باز شود و بوردینگ کارد بگیریم. در گوشه‌ای با ‏توشه‌ای که داریم شام مختصری می‌خوریم. از بوفهٔ فرودگاه چای (بخوان آب داغ کم‌رنگ) می‌گیریم ‏و می‌نوشیم، گپ می‌زنیم، از گوشی‌هایمان خبرها را می‌خوانیم و وقت می‌کشیم تا ساعت پرواز ‏برسد.‏

در طول سفر به یاد محمدعلی افراشته شاعر معروف و مردمی دوران ملی شدن صنعت نفت بودم، ‏که با روزنامه‌اش «چلنگر» غوغا می‌کرد و بر سرلوحهٔ آن نفرین کرده‌بود که قلم و دستش بکشند اگر ‏از خدمت محرومان سر بپیچد: بشکنی ای قلم ای دست اگر / پیچی از خدمت محرومان سر. پس از ‏کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ برای نجات جانش او را واداشتند که از ایران برود، از صوفیه پایتخت ‏بلغارستان سر در آورد، و پس از چند سال تحمل رنج دوری در سال ۱۳۳۸ از جهان رفت. ما در ۴۰۰ ‏کیلومتری صوفیه بودیم و نمی‌رسیدیم که این راه را برویم تا سری بر خاک او فرود آوریم.‏

پرستوک سفید

صحبت ادبیات شد، یادم آمد که در سال‌های دانشجویی کتاب مجموعهٔ ۹ داستان از پنج نویسندهٔ ‏بلغار را خوانده‌ام، با نام «پرستوک سفید» به ترجمهٔ جهانگیر افکاری. از آن کتاب تنها کمی از موضوع ‏همین داستان پرستوک (= پرستو) سفید یادم مانده: دختری نوجوان و روستایی، بیمار و افسرده ‏است. کسی گفته‌است که علاج او فقط و فقط دیدن پرستوی سفید است. دختر در آرزوی دیدن آن می‌سوزد. پدرش او را بر گاری ‏نشانده و با هم در راه‌ها و کوره‌راه‌های دشت‌ها و جنگل‌ها راه می‌سپارند تا شاید روزی، جایی، ‏پرستوی سفید را ببینند و حال دخترک خوب شود. در طول راه از هر رهگذری نشانی از پرستوی سفید می‌پرسند، آنان هر ‏یک سویی را نشان می‌دهند، و پدر به هر سویی می‌راند.‏

ترکیب رمانتیک و زیبایی‌ست، اما ناممکن و ناموجود: پرستو، و سفید.‏

چک‌این کرده‌ایم، و وقت سوار شدن هم رسیده‌است. ‏بروم. دو روز بعد آنژیو دارم. تا بعد ببینم این پیکر خائن و رگ‌های خائن‌تر پر از استنوز که حتی امکان ‏ندادند که کلیهٔ دیگری پیوند زده‌شود و هر چند ماه باید آنژیو شوند، آیا امکان می‌دهند که باز به چنین ‏سفری بیایم؟ بروم و دنبال پرستوی سفید خود بگردم...‏

پایان
استکهلم ۱۱ اکتبر ۲۰۲۳‏

دانلود همهٔ سفرنامه در یک فایل

بخش‌های قبلی: ۱ و ۲ و ۳ و ۴ و ۵ و ۶.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

01 July 2023

تلاش‌های رهبران حزب تودهٔ ایران برای انحلال فرقهٔ دموکرات آذربایجان

دانشیان در دفتر کار حیدر علی‌یف.
یک سال و نیم پس از پلنوم چهاردهم کمیتهٔ مرکزی حزب تودهٔ ایران [دی ۱۳۴۹]، و شش ماه پس از ‏درگذشت عبدالصمد کامبخش دبیر دوم وقت حزب [آبان ۱۳۵۰]، در بهار سال۱۳۵۱ [۱۹۷۲] رهبران حزب ‏توده ایران در یک اجلاس هیئت اجراییهٔ کمیته مرکزی تصمیم گرفتند که فعالیت حزب را در خارج از ایران ‏محدود کنند و همهٔ سازمان‌های حزبی حاضر در مهاجرت کشورهای سوسیالیستی را منحل کنند.

در اسناد علنی و منتشر شدهٔ حزب، و در کتاب‌های خاطرات بی‌شمار اعضا و رهبران آن، هیچ اثر و ‏اشاره‌ای به این تصمیم وجود ندارد؛ نه در خاطرات ایرج اسکندری که در آن هنگام به مقام دبیر اول حزب ‏رسیده‌بود و عامل و مجری آن تصمیم بود، و نه در خاطرات نورالدین کیانوری، که او نیز در آن هنگام، پس ‏از درگذشت عبدالصمد کامبخش، در عمل دبیر دوم حزب بود. تنها برخی اشاره‌های ‏مبهم و غیر مستقیم به این تصمیم در خاطرات رهبر فرقهٔ دموکرات آذربایجان و عضو هیئت اجراییهٔ کمیتهٔ ‏مرکزی حزب توده ایران، غلام‌یحیی دانشیان وجود دارد، که خواهد آمد. او در آن اجلاس حضور نداشت.‏

اما اسناد موجود در بایگانی‌های «شتازی» (وزارت امنیّت دولتی جمهوری دموکراتیک آلمان – آلمان ‏شرقی، محل زندگی رهبران وقت حزب)، و نیز اسناد بایگانی‌های جمهوری آذربایجان به روشنی نشان ‏می‌دهند که چنین تصمیمی گرفته‌شد، و ایرج اسکندری برای ابلاغ و نظارت بر اجرای آن در سازمان ‏فرقهٔ دموکرات آذربایجان، به باکو سفر کرد.‏

چرا چنین تصمیمی گرفته‌شد؟ آن هنگام اوج کشمکش‌ها و اختلافات رهبران حزب تودهٔ ایران با رهبران ‏فرقهٔ دموکرات آذربایجان (سازمان حزب در آذربایجان) بود. قراین و شواهد، و برخی اظهار نظرهای ‏مستند از آن هنگام نشان می‌دهند که هدف رهبران حزب آن بود که با آن تصمیم و از آن راه، فرقهٔ دموکرات آذربایجان را منحل کنند. ‏این تنها یکی از تلاش‌های رهبران حزب تودهٔ ایران برای انحلال فرقهٔ دموکرات آذربایجان، ‏این بار از راه تشکیلاتی بود. برای آگاهی از چرایی و چگونگی این تلاش‌های رهبران حزب تودهٔ ایران، بنگرید به کتاب «وحدت ‏نافرجام...» از همین نویسنده.‏

اما ایرج اسکندری در تلاش برای اجرای آن تصمیم، در باکو به مانع حیدر علی‌یف، رهبر وقت جمهوری ‏آذربایجان، بر خورد، که خواستار ادامهٔ حیات و فعالیت فرقهٔ دموکرات آذربایجان بود.‏

بریده‌هایی از برخی اسناد رسمی این ماجرا در ادامه می‌آید. در همه جای متن تأکیدها، و مطالب درون [ ]، از من است.‏

‏*‏
خاقان بالایف، پژوهشگر اهل جمهوری آذربایجان بر پایۀ اسناد بایگانی‌های نهاد ریاست جمهوری آن ‏کشور می‌نویسد:‏

در ۱۵ آوریل سال ۱۹۷۲ [۲۶ فروردین ۱۳۵۱] هیئت اجراییهٔ کمیتهٔ مرکزی حزب تودۀ ایران (در برخی ‏اسناد «بوروی اجرایی») به شکلی غیرمنتظره تصمیم گرفت که «در اتحاد شوروی و همۀ کشورهای ‏سوسیالیستی سازمان‌های حزبی تعطیل شوند و فعالیت تشکیلاتی متوقف شود»[۱].‏

رد پای این تصمیم و رهنمود حزبی را با بیانی مشروح‌تر در اسناد «شتازی» نیز می‌توان یافت. یکی از ‏خبرچینان این سازمان به تاریخ ۲۰ ژوئن ۱۹۷۲ [۳۰ خرداد ۱۳۵۱] گزارش می‌دهد:‏

«از سوی منابع غیررسمی اطلاع یافتم که پیرو تصمیمی که چندی پیش اعضای دبیرخانۀ حزب توده در ‏شهر لایپزیگ اتخاذ کرده‌اند، حزب توده دیگر اجلاسی در کشورهای سوسیالیستی برگزار نخواهد کرد؛ ‏تصمیمی که در حکم انحلال آن حزب خواهد بود. به دنبال این تصمیم، در چند ماه گذشته هیچ ‏جلسه‌ای در جمهوری دموکراتیک آلمان برگزار نشده است.‏

طبری، قُدوه، و کیانوری از اعضای دبیرخانه
[حزب تودهٔ ایران] دلایل اخذ این تصمیم را اظهار تمایل اتحاد ‏جماهیر شوروی، جمهوری دموکراتیک آلمان و دیگر کشورهای سوسیالیستی دانستند، زیرا برگزاری ‏جلسات حزب توده [از منظر آن کشورها] به زیان روابط آن کشورها با ایران است.‏

اجلاس هیئت اجراییهٔ حزب توده حدود هشت هفته پیش
[ماه آوریل – فروردین (ش.‏‎ ‎ف.)] انجام ‏پذیرفت. اکثریت شرکت‌کنندگان این [اجلاس] مخالفت خویش را با این تصمیم اعلام کردند و در عین حال ‏خواستار سازماندهی مجدد فعالیت[های] حزبی شدند. اما تاکنون هیچ فعالیتی پس از این اجلاس ‏دیده نشده است.‏

در میان مهاجرین ایرانی و افراد نزدیک به آن‌ها، در عین حال شایعاتی بر سر زبان‌هاست که گویا ‏حزب توده
[در آستانۀ] انحلال است، زیرا [گویا] ارگان‌های دولتی جمهوری دموکراتیک آلمان و ‏کمیتهٔ مرکزی حزب سوسیالیست متحد آلمان دیگر به حزب توده کمک مالی نخواهند کرد.‏

بررسی این گزارش‌های غیررسمی، نتایج زیر را به دست می‌دهد:‏

رفیق ماسه‌تی
[۲] ‏ [نام مستعار کیانوری (ش. ف.)]، عضو دفتر سیاسی حزب توده، گزارشی از اجلاس ‏دفتر سیاسی حزب را که در اواسط آوریل ۱۹۷۲ [فروردین ۱۳۵۱] برگزار شده بود به کمیتهٔ مرکزی حزب ‏سوسیالیست متحد آلمان تسلیم کرد.‏

دفتر سیاسی حزب توده
[مطابق این گزارش] در این نشست تصمیم به انحلال تمامی حوزه‌های حزب توده ‏در کشورهای سوسیالیستی گرفته ‌است. فعالیت سیاسی از این پس در میان سازمان‌های ‏مهاجران [«جمعیت پناهندگان...» (ش. ف.)] در کشورهای سوسیالیستی مربوطه ادامه ‏خواهد یافت. همزمان سازمان آذربایجان [فرقهٔ دموکرات آذربایجان] نیز منحل خواهد شد ‏‏(در این منطقه گروه قدرتمندی از مهاجران وجود دارد) [...][۳]‏

خبرچین شتازی در ۴ اوت ۱۹۷۲ [۱۳ مرداد ۱۳۵۱] باز گزارش می‌دهد:‏

«[...] برخی معتقدند که تصمیم توقف فعالیت حزبی به قصد انحلال فرقهٔ دموکرات آذربایجان ‏گرفته شده است[۴]

همچنین:‏

«[...] رفیق طبری اظهار داشت که هدف، انحلال حزب [فرقه] دموکرات آذربایجان است. اما ‏از آن‌جا که نمی‌بایست برای همه آشکار باشد، تصمیم گرفته‌ شده که فعالیت‌های حزبی یک‌سره در ‏کشورهای سوسیالیسیتی متوقف گردد.»[۵]

اسناد در دسترس بالایف و جمیل حسنلی، دیگر پژوهشگر آذربایجانی، ابعاد دیگری از این ماجرا را ‏می‌گشاید. بالایف می‌نویسد که ایرج اسکندری، دبیر اوّل حزب، برای ابلاغ این تصمیم و نظارت بر اجرای ‏عملی رهنمود انحلال حزب در سازمان فرقهٔ دموکرات آذربایجان، به باکو رفت، و حسنلی می‌نویسد که ‏در باکو:‏

«اسکندری از حیدر علی‌یف، دبیر اوّل حزب کمونیست آذربایجان، مصرّانه خواست که فرقهٔ ‏دموکرات آذربایجان را ممنوع کند. در پاسخ به علّت این درخواست غیرمنتظره، اسکندری گفت: ‏‏«برای این‌که خبر به ایران برسد که فرقهٔ دموکرات آذربایجان دیگر وجود ندارد». رهبران ‏آذربایجان به‌شدّت خواستار ابقای موجودیت فرقهٔ دموکرات بودند. حیدر علی‌یف صمیمانه معتقد بود که ‏فرقهٔ دموکرات آذربایجان باید زیر نام خود در ایران فعالیت کند، چه، وجود نام آن بسیاری دیگر را به فرقه ‏جلب خواهد کرد.»[۶]‏

بالایف ادامه می‌دهد که اسکندری پس از دیدار و گفت‌وگو با حیدر علی‌یف و با صلاحدید او، بدون اجرای ‏مأموریتش، به لایپزیگ برگشت و «پس از بازگشت او، هیئت اجراییۀ حزب در تاریخ ۱۴ ژوییه [۲۳ تیر ‏‏۱۳۵۱] با تجدیدنظر در تصمیم ۱۵ آوریل ۱۹۷۲، آن را لغو کرد.»‏[۷]

پلنوم بعدی کمیتهٔ مرکزی فرقهٔ دموکرات آذربایجان، ماه‌ها پس از لغو آن تصمیم، به تاریخ ۱۷ نوامبر ‏‏۱۹۷۲ [۲۶ آبان ۱۳۵۱] برگزار شد و بررسی پیش‌نویس برنامۀ تازۀ حزب تودۀ ایران و مسائل تشکیلاتی ‏در دستور کار آن قرار داشت. دانشیان، رهبر فرقه، شاید از ماجرای تهدید انحلال حزب و از آن طریق ‏انحلال فرقهٔ دموکرات آذربایجان احساس خطر کرده بود، که ازجمله گفت:‏

«فعالیت جمعیت ما [جمعیت پناهندگان ایرانی] باید زیر رهبری فرقه صورت گیرد. نکتۀ اساسی آن است ‏که زیر رهبری فرقه، فعالیت جمعیت پویایی بیشتری داشته باشد. برخی از کارها با نام جمعیت صورت ‏خواهد گرفت. یک رشته از کارهای مادّی و معیشتی و فرهنگی و توده‌ای فرقه به جمعیت انتقال خواهد ‏یافت. لکن ما به حفظ سرّیّت اهمیت بیشتری خواهیم داد. همۀ رفقای فرقه‌ای باید در جمعیت ‏‏[پناهندگان...] عضو شوند.‏

دربارۀ وضع حزب، یعنی دربارۀ پلنوم چهاردهم به همۀ حوزه‌ها آگاهی داده شده است.
[...] تصمیمات ‏پلنوم را نیز به رفقا اطلاع دادیم، از جمله دربارۀ [...] تعطیل شدن برخی از سازمان‌های خارج، که ‏البته موقّتی است. به نظر شخصی من این اقدام درستی نیست. پاکسازی [در سازمان‌ها] لازم بود. ‏‏[...] ما نباید به شایعات توجه کنیم، بلکه باید به تحکیم تشکیلات اهمیت بدهیم. [...] پیش از ما ‏سه بار حزب‌هایی در مهاجرت بوده‌اند اما حتی نام آن‌ها نیز باقی نمانده‌است. آیا وفاداری آن‌ها به ‏میهن کم‌تر از ما بود؟ ایمانشان کم‌تر بود؟ البته که نه! علّت آن بود که آن‌ها اصولی نبودند. پس بیایید ما ‏از آنان عبرت بگیریم. [...]»[۸]‏

‏*‏
گذشته از آن‌چه آمد، که همه، و بیش از آن، در کتاب «وحدت نافرجام» آمده‌است، به‌تازگی متن دو نامهٔ ‏دیگر نیز از بایگانی‌های جمهوری آذربایجان استخراج شده که یکی را غلام‌یحیی دانشیان، رهبر وقت ‏فرقهٔ دموکرات آذربایجان، و دیگری را ایرج اسکندری، دبیر اول وقت کمیتهٔ مرکزی حزب تودهٔ ایران برای ‏سپاسگزاری از حیدر علی‌یف نوشته‌اند، که نگذاشت حزب و فرقه منحل شوند.‏

نخست بریده‌ای از نامهٔ دانشیان:‏

«[رفیق گرامی] هم‌چنان که می‌دانید، هیئت اجراییهٔ کمیتهٔ مرکزی حزب توده ایران در اجلاس خود به ‏تاریخ ۱۵ آوریل ۱۹۷۲ [۲۶ فروردین ۱۳۵۱] تصمیم گرفت که سازمان‌های حزبی موجود در اتحاد شوروی ‏و همهٔ کشورهای سوسیالیستی را منحل کند و فعالیت‌های حزبی را متوقف کند. دبیر اول کمیتهٔ ‏مرکزی حزب، رفیق ایرج اسکندری، با هدف اجرا و اعمال آن تصمیم هیئت اجراییه در سازمان‌های فرقهٔ ‏دموکرات آذربایجان – سازمان حزب تودهٔ ایران در آذربایجان، حاضر در آذربایجان شوروی، و برای نظارت بر ‏اجرای تصمیم، به باکو آمد. به هنگامی که کارهای حزبی و دولتی شما به اندازهٔ کافی زیاد بود، از وقت ‏گران‌بهایتان بخشی را به امور ما اختصاص دادید و رای‌زنی‌های گران‌بها و بسیار صمیمانهٔ شما در وضع ‏کنونی و پیشرفت آیندهٔ سازمان ما نتیجه‌‌بخش بود. هیئت اجراییهٔ کمیتهٔ مرکزی حزب تودهٔ ایران در ‏نشست خود به تاریخ ۱۴ ژوییهٔ ۱۹۷۲ [۲۳ تیر ۱۳۵۱] توصیه‌های شما را درست و در جهت منافع ‏زحمتشکان ایران برآورد کرد، در تصمیم قبلی خود متخذ به‌تاریخ ۱۵ آوریل ۱۹۷۲ [۲۶ فروردین ۱۳۵۱] ‏تجدید نظر کرد، و تصمیم به لغو آن گرفت.‏

توصیه‌های برادرانهٔ شما در تاریخ تمامی جنبش‌های ضد امپریالیستی و رهایی‌بخش ملی خلق‌های ‏ایران برای همیشه ثبت خواهد شد.‏

اجازه دهید از جانب اعضای فرقهٔ دموکرات آذربایجان – سازمان حزب تودهٔ ایران در آذربایجان، بار دیگر ‏برای صلاحدیدهای گران‌بهایتان از شما صمیمانه سپاسگزاری کنیم.»
[۹]‏

دبیر اول حزب، ایرج اسکندری، نیز در نامه‌ای به تاریخ ۱۴ سپتامبر ۱۹۷۲ [۲۳ شهریور ۱۳۵۱] خطاب به ‏حیدر علی‌یف از جمله نوشت:‏

«رفیق محترم و گرامی پس از سفرم به اتحاد شوروی و بازگشت به محل کارم، خود را موظف می‌دانم که برای میهمان‌نوازی ‏گرمی که در مدت اقامت ما در آذربایجان نسبت به من و خانواده‌ام نشان داده‌شد، بار دیگر سپاس ‏قلبی خود را صمیمانه ابراز دارم. تردیدی ندارم که مناسبات دوستانهٔ ایجاد شده میان ما، به فعالیت ‏حزب ما در آذربایجان شوروی در عمل یاری خواهد کرد.‏

من هنگام بازدید از مناطق محل زندگی مهاجران سیاسی ایرانی در اتحاد شوروی، توصیه‌های ‏برادرانه‌ای را که هنگام دیدارهایمان به من کردید به کار گرفتم، و اطمینان دارم که مناسبات دوستانهٔ ‏ایجاد شده با شما، که بی‌گمان برای خلق‌های هر دوی ما مفید خواهد بود، در آینده نیز همواره ‏مستحکم‌تر خواهد شد.‏

با احترام‌های صمیمانه و برادرانه،
ایرج اسکندری.»
[۱۰]‏

‏***‏
منابع:‏
‏۱- فرهمند راد، شیوا. «وحدت نافرجام»، کشمکش‌های حزب تودهٔ ایران و فرقهٔ دموکرات آذربایجان ‏‏(۱۳۲۴-۱۳۷۲)، جهان کتاب، تهران، چاپ اول ۱۴۰۱.‏
‏۲- نورمحمدی، قاسم. سال‌های مهاجرت: حزب تودۀ ایران در آلمان شرقی (پژوهشی بر اساس اسناد ‏نویافته)، جهان کتاب، تهران، چاپ دوم ۱۳۹۸.‏

‎3- Balayev, Xaqan Əlirza oğlu. Azərbaycanın sosial – siyasi həyatında cənublu mühacirlərin iştirakı, Bakı: "Elm və təhsil", ‎‎2018‎‏.
‎4- Danişian, Qulam Yəhya (General). Xatirələr, Bakı: Azərbaycan Demokrat Firqəsinin nəşri, 2006‎‏.
‎5- Гасанлы, Джамиль‏.‏‎ СССР-Иран: Азербайджанский кризис и начало холодной войны (1941-1946 гг.), Москва: "Герои ‎Отечество", 2006‎‏.
‎6- Tribun jurnalı, üçüncü dövr, 8_inci sayı, 2023 Yay.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
۱- بالایف، ص ۱۰۵، سند ‏ARP İİSSA, f. 1, s. 59, i. 154, v. 87‎‏. به نقل از «وحدت نافرجام»، ص ۳۱۳.‏
۲-‎. Macetti ‎
۳- نورمحمدی، سال‌های مهاجرت، صص ۲۶۲ و ۲۶۳، سند ‏MFS-HAII 28758‎‏. در این نقل قول مطالب درون [] از نورمحمدی است، به استثنای ‏آن‌هایی که با حروف‎ ‎ش. ف. مشخص شده‌اند.‏
۴- همان، ص ۲۶۴.‏
۵- همان، ص ۸۵.‏
۶- حسنلی، اتحاد شوروی – ایران...، صص ۴۸۷ و ۴۸۸. حسنلی تاریخ سفر اسکندری به باکو را سال ۱۹۷۴ نوشته که در مقایسه با نوشتهٔ ‏بالایف، و اسناد اشتازی، نمی‌تواند درست باشد. به نقل از «وحدت نافرجام»، ص ۳۱۵.‏
۷- بالایف، ص ۱۰۵. به نقل از «وحدت نافرجام»، ص ۳۱۶.‏
۸- دانشیان، صص ۱۸۳ و ۱۸۴. به نقل از «وحدت نافرجام»، ص ۳۱۷.‏
۹- برگرفته از: رافایل حسینوف، مقالهٔ «نگاهبان منافع پناهندگان»، نشریهٔ تریبون، شماره ۸، دورهٔ سوم، سوئد، تابستان ۱۴۰۲، صص ۴۶۵ و ‏‏۴۶۶، به زبان ترکی آذربایجانی.‏
۱۰- برگرفته از: همان، ص ۴۶۷. متن اصلی نامهٔ اسکندری به فارسی بوده که به روسی، و سپس به ترکی آذربایجانی، و این‌جا بار دیگر به فارسی ترجمه شده‌است.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

22 June 2023

همسر جاسوس فراری پس از ۴۰ سال علنی می‌شود

گالینا و ولادیمیر کوزیچکین
درست یک سال پیش در چنین روزهایی یک نشریهٔ اینترنتی زنان در روسیه با «گالینا» همسر ‏ولادیمیر کوزیچکین مصاحبه‌ای منتشر کرده، و من تازه به آن برخوردم.‏

کوزیچکین همان افسر ک.گ.ب. و کارمند سفارت شوروی در تهران است که در دوم ژوئن ۱۹۸۲ (۱۲ ‏خرداد ۱۳۶۱) از ایران گریخت، به انگلستان پناهنده شد، و همهٔ اسرار کارش را در تهران، و از جمله ‏هر چه دربارهٔ حزب توده ایران و فعالیت‌های مشترک با آنان می‌دانست، در اختیار دستگاه اطلاعاتی ‏انگلستان گذاشت، و انگلستان به‌نوبهٔ خود اطلاعات را در دیداری در پاکستان به جواد مادرشاهی و ‏حبیب‌الله بی‌طرف، فرستادگان علی خامنه‌ای، تحویل داد، و پرونده‌های رهبران حزب را که در بهمن ‏همان سال دستگیر شدند، سنگین‌تر کرد.

گالینا برای نخستین بار از رنج‌های داشتن انگ «همسر یک خائن به میهن» در شوروی سابق ‏سخن می‌گوید. او تعریف می‌کند که در طول چهار سال خدمت شوهرش در تهران، او نیز همواره در ‏کنار شوهرش بود، اما دو ماه پیش از «ناپدید» شدن شوهرش، از تهران به مسکو برگشت، زیرا که ‏مادرش بیمار بود. صبح آن روز سرنوشت‌ساز چهارشنبه دوم ژوئن هم از راه دور تلفنی با «والودیا» ‏‏(خودمانی ولادیمیر) تماس داشت و دربارهٔ امور روزمره مثل خرید سهام تعاونی حرف زدند. هر ‏دوشان سر حال بودند. اما کمی بعد روزگار او به فیلمی ترسناک شبیه شد. پنجم ژوئن ماشین ‏‏«ولگا»ی مشکی به سراغش آمد، و از آن پس یک پایش در بازجویی‌های لوبیانکا ‏Lubyanka‏ و ‏لفورتوو ‏Lefortovo‏ (دفتر مرکزی ک.گ.ب.، و زندان مخوف آن سازمان) بود، و مأموران خانه‌اش را ‏زیر و رو می‌کردند.‏

او ناگزیر بود چهل سال با نام خانوادگی دوشیزگی‌اش زندگی کند، وگرنه همه او را به چشم همسر ‏یک خائن می‌دیدند. مقامات به پرسش‌های مصرانهٔ او که شوهرش کجاست، آیا زنده است، هرگز ‏پاسخ ندادند، و تازه پس از چهار سال، در سال ۱۹۸۶ گواهی کوتاهی به دستش رسید که در آن ‏نوشته‌بودند شوهرش ناپدید شده‌، و معلوم نیست چرا وزارت امور خارجهٔ شوروی آن را صادر ‏کرده‌بود.‏

سپس مراجع معتبری اعلام کردند که شوهر «خائن»اش در همان سال ۱۹۸۶ به دست اشخاصی ‏ناشناس در جایی نامعلوم «از بین برده شده» و گواهی فوت او را به دستش دادند تا بتواند از ‏پس‌انداز مشترکشان در بانک استفاده کند. اما شوهرش پس از «از بین برده شدن» توانست در ‏سال‌های آغازین دههٔ ۱۹۹۰ یادداشت‌هایش را به دست او برساند!‏

کوزیچکین از همسرش می‌خواست که یادداشت‌های او را با آن‌چه خود می‌دانست تکمیل کند، و در ‏‏«روسیهٔ آزاد» منتشرش کند. اما در آن هنگام «گالینا»ی ۳۰ ساله جرئت آن کار را نداشت، زیرا که ‏مطابق یادداشت‌های شوهرش همهٔ جزییات ماجرای «فرارش به غرب» آن طور نبود که در ‏روایت‌های رسمی شوروی اعلام شده‌بود.‏

اما اکنون گالینا تصمیم دارد که یادداشت‌های شوهرش را همراه با حاشیه‌نویسی‌های خودش ‏منتشر کند، زیرا که کوزیچکین زمانی این را از او خواسته، و اکنون او احساس می‌کند که وقتش ‏رسیده و «جهان به آن نیاز دارد»!‏

در حاشیهٔ این مصاحبه برای نخستین بار چشممان به عکس‌هایی از ولادیمیر کوزیچکین از آلبوم ‏خانوادگی او و گالینا روشن می‌شود.
ولادیمیر کوزیچکین
‏***‏
ماجرای فرار ولادیمیر کوزیچکین از ایران و اسنادی که با خود برد و به دست مقامات ایران رسانده ‏شد، رابطهٔ او پیش از فرار با رئیسش لئونید شبارشین در تهران، و رابطه‌اش با کارکنان سفارت بریتانیا ‏در تهران، اعلام خبر مرگ دروغین او به همسرش، و... داستان‌های پر شاخ و برگی‌ست که هم در ‏کتاب خاطرات خود کوزیچکین (که به فارسی ترجمه شده)، و هم در چندین مقاله نوشته ‏شده‌است. از جمله من مطالبی نوشته‌ام که نشانی آن‌ها را می‌آورم.‏

اما به سهم خود گمان نمی‌کنم در «یادداشت»های او که همسرش می‌خواهد منتشر کند، حرف ‏تازه‌ای برای ما وجود داشته باشد، و به گمانم این یادداشت‌ها پیش‌نویس همان کتاب خاطرات ‏کوزیچکین است که در غرب منتشر شد، اما هرگز در روسیه منتشر نشده، و حاوی ادعاهای موجود ‏در خاطراتش است که می‌گوید رئیسش شبارشین توطئه چیده‌بود که او را بدنام کند و از سر راه ‏خود برش دارد، و او راه چاره‌ای نیافت جز آن که فرار کند و...‏

تا جایی که می‌دانم، کوزیچکین هنوز زنده است و در بریتانیا به سر می‌برد. داستان «از بین بردن» ‏او، که برای گالینا تعریف کردند، بنا بر نوشتهٔ یک سایت روسی چنین بود:‏

‏«در آموزشگاه ویژه‌ی سازمان جوانان کمونیست در مسکو چند تن از اعضاء جوان حزب توده ایران را ‏آموزش دادند و در ماه مه ۱۹۸۶ به آنان مأموریت داده‌شد که در برادفورد (یورکشایر) ولادیمیر ‏کوزیچکین را با سمّ به قتل برسانند. حساب کرده‌بودند که ایرانیان را خیلی ساده می‌توان فدا کرد و ‏کسی جای پای شوروی را در این توطئه نخواهد دید.

روزنامهٔ انگلیسی یورکشایر پست در خبر کوتاهی نوشت که یک مهاجر روس در آن شهر ‏درگذشته‌است، و گردانندگان توطئه که تردیدی در موفقیت نقشه‌شان نداشتند، خبر مرگ کوزیچکین ‏را با نامه‌ای رسمی برای همسر بیمار او در مسکو فرستادند. اما دیرتر فاش شد که ام‌آی۵ از همان ‏آغاز همهٔ عملیات جوانان توده‌ای را زیر نظر داشته، و البته آسیبی به کوزیچکین نرسید‎.

و اما کوزیچکین که به جان آمده‌بود، در سال ۱۹۸۸ در نامه‌ای از گارباچوف تقاضای بخشش کرد، و ‏سپس در نامه‌ای دیگر در سال ۱۹۹۱ دست به‌دامن یلتسین شد. هیچ پاسخی به نامه‌های او داده ‏نشد.»‏

نوشته‌های من دربارهٔ کوزیچکین و رئیسش شبارشین:‏
https://shivaf.blogspot.com/2009/05/blog-post_15.html
https://shivaf.blogspot.com/2012/03/blog-post_31.html

اظهارات کیانوری دربارهٔ کوزیچکین (نیز بنگرید به کتاب خاطرات کیانوری، همچنین خاطرات عمویی «صبر تلخ»):
https://shivaf.blogspot.com/2011/05/blog-post.html

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

01 June 2023

تجدید چاپ شد

صحنه‌ای از فیلم «عروج» (۱۹۷۷) که روی رمان «سوتنیکوف» ساخته شده
چاپ دوم (سوم) رمان «سوتنیکوف» (عروج) نوشتهٔ واسیل بی‌کوف منتشر شد.

تهران، انتشارات وال
https://whale-pub.com

نویسنده‌ی بزرگ چک واسلاو هاول درباره‌ی همکار بلاروس خود می‌گوید: «من برای واسیل بی‌کوف ‏به خاطر مخالفتش با رژیم تمامیت‌خواه در بلاروس، احترام زیادی قائل هستم. طی ملاقاتی که با هم ‏داشتیم، هرگز امیدش را برای ایجاد تغییرات مثبت در آینده‌ی کشورش از دست نداده‌بود. احساس ‏می‌کنم بین سرنوشت ما دو نفر پیوندی وجود دارد. افسوس که مثل ما در چکسلواکی، لهستان یا ‏مجارستان بخت آن‌قدر با او یار نبود تا تغییرات را در کشور خود تجربه کند.»‏

زمستان ۱۹۴۲، در پی حملهٔ نازی‌ها به شوروی و اشغال بلاروس، و در شرایطی که سرما بیداد ‏می‌کند، دو پارتیزان را فرمانده گروه کوچک‌شان برای یافتن آذوقه می‌فرستد، و این آغاز ماجراهایی در ‏میان برف و یخ و جدال با خودی‌هایی‌ست که به مزدوری آلمان‌ها در آمده‌اند. داستان «سوتنیکوف» ‏از درگیری‌های درونی انسان‌ها، قرار گرفتن بر سر دوراهی‌های وجدان و اخلاق و زندگی و مرگ ‏می‌گوید، از زشتی و پلیدی جنگ و تباه شدن ارزش‌های انسانی در جنگ، و فداکاری‌ها و از ‏خودگذشتگی‌هایی که در سایه‌ی جنگ به ضد خود بدل می‌شوند.‏

بریده‌ای از فیلم را در این نشانی ببینید.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

04 May 2023

اپرای کوراوغلو در میان دانشجویان‏

اپرای کوراوغلو در میان دانشجویان (۱۳۵۱-۱۳۵۹)


(نسخهٔ پی.دی.اف این نوشته: کلیک کنید)

اپرای آذربایجانی کوراوغلو (۱۹۳۸) اثر بزرگ آهنگساز بزرگ عزیر ‏Üzeyir‏ حاجی‌بیگوف (۱۸۸۵-۱۹۴۸) ‏چندین سال در میان دانشجویان و گروه‌های فرهنگی دانشجویی سراسر ایران محبوبیت بی‌همتایی ‏داشت و معروفیت و جایگاهی که به‌دست آورد، پدیده‌ای شگرف بود. پیرامون این موضوع در برخی ‏نوشته‌ها اشاره‌هایی شده‌است، اما جا داشت که کسی جز من به آن در مقام یک «پدیده» ‏بپردازد، و چون چنین کاری صورت نگرفته، و از ترس آن که به فراموشی سپرده‌شود، ناگزیر خود ‏می‌نویسم!

با ورود به دانشگاه صنعتی آریامهر (شریف بعدی) در سال ۱۳۵۰، در خوابگاه خیابان زنجان سابق ‏‏(خوابگاه «احمدی روشن»، خیابان تیموری) با اپرای کوراوغلو آشنا شدم: اپرایی در پنج پرده روی ‏سه صفحهٔ بزرگ و ۳۳ دور گراموفون، که میان دانشجویان آذربایجانی و هم‌اتاقی‌های ارشدتر از من ‏دست‌به‌دست می‌گشت. گراموفونی از یک‌دیگر به امانت می‌گرفتند و به آن صفحه‌ها گوش ‏می‌دادند.‏

در آن سال‌ها در ایران دستگاه ضبط‌صوت و نوار کاست هنوز پدیده‌ای نوظهور و گران‌قیمت بود. من تا ‏پیش از آمدن به تهران و دانشگاه، از طریق گوش دادن به رادیوهای ایران و باکو و مسکو با موسیقی ‏کلاسیک و موسیقی آذربایجانی از جمهوری آذربایجان آشنایی داشتم. به‌ویژه از آن رو که در شهر ‏من اردبیل فرستنده‌های رادیویی جمهوری آذربایجان و مسکو به‌مراتب بهتر از فرستنده‌های ایران ‏شنیده می‌شدند. اما با موسیقی کلاسیک آوازی و اپرا میانه‌ای نداشتم و گوش نمی‌دادم. اکنون در ‏خوابگاه دیدن شیفتگی این دوستان به اپرایی ناآشنا، برایم جالب بود.‏

پس از چند بار شنیدن، من نیز به آن اپرا علاقمند شدم: داستان دلاوری‌های یک قهرمان مردمی ‏طرفدار ستم‌دیدگان و دشمن ستم‌کاران، و هم‌سنگران او بود، در ستیز با خان‌های خون‌خوار، و البته ‏عشق و دلدادگی آتشین در آن میان، با موسیقی حماسی و شورانگیز، با مایه‌های آذربایجانی... ‏بسیار زیبا!‏

نمی‌دانم چگونه این فکر به‌میان آمد که اپرا را جایی در دانشگاه پخش کنیم تا بقیهٔ دانشجویان ‏آذربایجانی نیز آن را بشنوند.‏

در آن هنگام «مرکز تعلیمات عمومی» به‌تازگی در دانشگاه ایجاد شده‌بود تا دانشجویان تعدادی ‏واحدهای درس‌های علوم انسانی هم بخوانند تا مهندسان خشک‌مغزی بار نیایند! از جمله درس‌های ‏این مرکز «شناخت موسیقی» بود که دکتر هرمز فرهت آن را تدریس می‌کرد. برای این درس در ‏یکی از کلاس‌ها وسایل صوتی، گراموفون، ضبط‌صوت ریل، و بلندگوهای قوی نصب کرده‌بودند و نزدیک ‏دویست صفحهٔ گراموفون موسیقی کلاسیک غربی خریده‌بودند. این صفحه‌ها در طول درس دکتر ‏فرهت برای دانشجویان کلاس پخش می‌شد (من چند ماه بعد مسئول همین کار شدم). اگر ‏می‌شد برای پخش اپرای کوراوغلو از همین امکان استفاده کرد، بسیار عالی بود.‏

گردانندهٔ امور اجرایی مرکز تعلیمات عمومی در آن هنگام، و پیش از آن که غلامعلی حداد عادل ‏همه‌کارهٔ آن مرکز شود و زیر سایهٔ سید حسین نصر همهٔ درس‌های آن مرکز را اسلامی کند، مهدی ربانی‌فر بود؛ دانش‌آموختهٔ همین دانشگاه و فعال سابق گروه نقاشی ‏دانشگاه، که اکنون برای انجام خدمت سربازی به‌جای رفتن به پادگان، این کار را انجام می‌داد. او با ‏گشاده‌رویی از پیشنهاد من استقبال کرد.‏

هنگام نخستین پخش اپرای کوراوغلو در دانشگاه، در اردیبهشت ۱۳۵۱ (اکنون ۵۱ سال از آن ‏می‌گذرد)، تعداد کمی در کلاسی که ۷۰ صندلی داشت گرد آمدند. کسانی از آن میان گوششان با ‏اپرا و این نوع موسیقی آشنا نبود، کسانی تاب دو ساعت و نیم نشستن و گوش دادن نداشتند، و ‏برخی که با ممنوعیت انتشارات به ترکی آذربایجانی، با زبان کتابی آذربایجانی آشنایی نداشتند و ‏زبان و موضوع اپرا را درست نمی‌فهمیدند، یا به هر دلیل دیگری، در میانه‌های برنامه برخاستند و ‏رفتند.‏


برای پخش بعدی که نزدیک یک ماه بعد صورت گرفت، با استفاده از بروشور همراه صفحه‌های اپرا که ‏به زبان انگلیسی بود، شرح مختصری از موضوع اپرا به اندازهٔ یک برگ آ۴ با دست نوشتم و پخش ‏کردم. بار سوم در نیمسال پاییزی سال ۱۳۵۱ جزوه‌ای در چهار – پنج برگ آ۴ حاوی نام خوانندگان، ‏ارکستر و رهبر آن، و شرح داستان تک‌تک پرده‌های پنج‌گانهٔ اپرا نوشتم، برای روی جلد آن هم ‏نقاشی روی قوطی صفحه‌های اپرا را با دست کپی کردم، و از آقای ربانی‌فر خواهش کردم تا دستور ‏تکثیر آن را بدهد.‏

موضوع اپرا، و نوشتهٔ من، به‌ظاهر به جایی بر نمی‌خورد: مبارزهٔ دهقانان و رهبر آنان با خان‌های ‏ستمگر بود، و نظام خان‌ها بیش از ده سال پیش با «انقلاب سفید» در کشور ما برچیده شده‌بود!‏

آقای ربانی‌فر، که خود نقاش بود، نقاشی مرا هم پسندید و دستور تکثیر آن چند صفحه را داد.‏

در آن هنگام دستگاه فتوکپی هم هنوز پدیده‌ای بسیار کم‌یاب و گران‌بها بود. در دانشگاه ما برای تکثیر ‏جزوه‌ها و کتاب‌های درسی از دستگاه تکثیر الکلی و چاپ استنسیل استفاده می‌کردند. دستگاه ‏الکلی متن را به رنگ آبی تکثیر می‌کرد.‏

اکنون، به هنگام پخش اپرای کوراوغلو در پاییز ۱۳۵۱ در کلاسی که نامش را «اتاق موسیقی» ‏گذاشته‌بودم، حتی روی کف زمین جا برای نشستن نبود، و بیرون کلاس نیز کف کریدور، و همچنین ‏روی چمن‌های پشت پنجره‌های کلاس عده‌ زیادی نشسته‌بودند، آن چند برگ را ورق می‌زدند و به ‏موسیقی گوش می‌دادند.‏

به‌تدریج دستگاه ضبط‌صوت و نوار کاست به بازارهای ایران سرازیر می‌شد، اما صفحه‌های گراموفون ‏اپرای کوراوغلو کم‌یاب و گران بود. به درخواست دوستان و علاقمندان، کاست‌های خالی از آنان ‏می‌گرفتم، صفحه‌ها را روی آن‌ها به رایگان ضبط می‌کردم و پسشان می‌دادم.‏

کم‌کم در خوابگاه، و در برنامه‌های کوهنوردی، شنیده می‌شد که کسانی انفرادی یا گروهی ‏تکه‌هایی از اپرای کوراوغلو را می‌خوانند یا با خود زمزمه می‌کنند. اپرا داشت با سرعت برق و باد در ‏سراسر ایران، به‌ویژه در میان دانشجویان، راه خود را می‌گشود، و حتی بسیاری از دانشجویانی که ‏هیچ ترکی نمی‌دانستند به آن علاقمند می‌شدند و می‌کوشیدند قطعاتی از آن را زمزمه کنند.‏

می‌شنیدم که خیلی‌ها جاهایی از شعرهای اپرا را درست در نمی‌یابند و درست نمی‌خوانند، حتی ‏چیزهای نامفهومی می‌گویند، و گاه حتی بر سر این که در اپرا چه گفته می‌شود با هم بگومگو ‏دارند. در زمستان ۱۳۵۱ به این نتیجه رسیدم که باید همهٔ متن اپرا را بنویسم و منتشر کنم. اما ‏هیچ منبع کتبی برای متن کامل اپرا وجود نداشت، یا داخل ایران در دسترس من نبود. پس یک راه ‏می‌ماند: بنشینم، گوش بدهم، و بنویسم!‏

کم‌ترین وقت اضافه که می‌یافتم، به اتاقک وسایل صوتی و بایگانی «اتاق موسیقی» می‌رفتم، ‏گوشی می‌گذاشتم، گوش می‌دادم و می‌نوشتم. برخی جاها روشن بود و راحت می‌نوشتم. اما ‏برخی جاها، در میان هیاهوی سازهای ارکستر، خواننده و گروه کر چه می‌گفتند؟ گوش‌هایم را تیز ‏می‌کردم. زیر و بم صدا را تغییر می‌دادم، گوش می‌دادم، سوزن را روی صفحه عقب می‌کشیدم و باز ‏گوش می‌دادم: این چند کلمه چه بود؟ «حسن خان» با آن صدای باس در پردهٔ دوم می‌خواند: «...نای ...ریق‌لره ‏شراب دولدورون» چه می‌گوید؟ چه چیزهایی را پر از شراب کنند؟ یا در پردهٔ پنجم می‌خواند: ‏‏«دوزلتسین قشونلار پلاددان ...ا.» سپاهیان چه چیزی از پولاد بسازند؟

این‌ها نمونه‌های کوچکی‌ست که اکنون با ورق زدن کتاب یادم آمد. تکه‌های نامفهوم بزرگ‌تری بود. ‏گوش می‌دادم، فکر می‌کردم، دنبال منابع می‌گشتم... روزی دیگر و باری دیگر. و اغلب می‌یافتم: ‏آهان... می‌گوید «مینا ابریق‌لره» یعنی در ابریق‌های مینایی شراب پر کنید! ابریق را خیام هم به‌کار ‏برده، آن‌جا که خشمگین خدا را متهم می‌کند که مست است، و زده است و «ابریق می مرا ‏شکستی، ربی!» حسن خان دستور می‌دهد که در انتظار رسیدن میهمانی ارجمند صراحی‌های ‏میناکاری‌شده را پر از شراب کنند.‏

آهان... می‌گوید «... پلاددان حصار»، یعنی لشکریان حصاری پولادین در برابر دهقانان شورشی بر پا ‏کنند!‏

چنین بود که کار نوشتن متن کامل اپرای کوراوغلو، و ترجمهٔ آن به فارسی، نزدیک سه سال طول ‏کشید. درست در پایان کار دوستی خبر آورد که کتاب متن کامل اپرای کوراوغلو با الفبای سیریلیک در ‏کتابخانهٔ انجمن روابط فرهنگی اتحاد شوروی و ایران در تهران وجود دارد، و چند برگ دست‌نویس ‏شتابزده را که از بخش‌هایی از آن کتاب به خط فارسی رونویسی شده‌بود، نشانم داد. عجب! آیا ‏کتاب را تازه آورده‌اند، یا آن‌جا بود و من نمی‌دانستم؟

اما کار من هنوز ادامه داشت. آقای ابوالحسن ونده‌ور (وفا) مسئول کارهای فرهنگی و هنری ‏دانشجویی در دانشگاه، که ناظر تلاش‌های من در اتاق موسیقی و پخش موسیقی کلاسیک ‏غربی، موسیقی اصیل ایرانی، موسیقی آذربایجانی و فولکلوریک برای شنیدن دانشجویان در ‏دانشگاه بود، بیش از صد صفحه دست‌نویس متن اپرا و ترجمهٔ فارسی آن را از من گرفت، ورق زد و ‏خواند، پسندید، تشویقم کرد، و گفت: «آقایان که ادعا می‌کنند نظام فئودالی و خان‌خانی را نابود ‏کرده‌اند، چه اعتراضی به این داستان شورش دهقانی می‌توانند داشته‌باشند؟ چاپش می‌کنیم!»‏

ماشین‌نویس مرکز تعلیمات عمومی زبان ترکی و تایپ ترکی بلد نبود. آقای وفا کلید اتاق خودش، و ‏ماشین تحریر برقی را که در اتاقش بود در اختیارم نهاد. او به‌ندرت در این اتاق می‌نشست و من وقت ‏فراوان داشتم، به‌ویژه بعد از ساعات اداری، که (به‌جای درس خواندن!) آن‌جا بنشینم و متن اپرا و ‏ترجمهٔ فارسی آن را تایپ کنم. زمانه‌ای بود که خریدن و داشتن ماشین تحریر مجوز ویژه از ساواک ‏لازم داشت، و گروه‌های زیرزمینی چریک‌های فدایی و مجاهدین خلق، که در میان دانشجویان نفوذ ‏فراوانی داشتند، از هر امکانی برای تایپ و تکثیر اعلامیه‌ها و جزوه‌هایشان استفاده می‌کردند. ‏بنابراین آقای وفا فداکاری بزرگی کرد و اعتماد بسیاری نسبت به من داشت که این امکانات را بی ‏هیچ محدودیتی در اختیارم نهاد.‏

تایپ یک انگشتی و دو زبانی در دو ستون، با نشانه‌های ناقص برای حروف و صداهای ویژهٔ زبان ‏ترکی، روی کاغذ استنسیل، ماه‌ها طول کشید. هرگز هیچ‌کسی در هیچ کلاسی نوشتن به زبان ‏ترکی آذربایجانی را به من نیاموخته‌بود. خود خطی اختراع کردم، و نشانه‌های ناقص را با دست ‏تکمیل کردم. یک دختر دانشجوی عضو گروه نقاشی، که بی دانستن زبان ترکی به اپرای کوراوغلو ‏بسیار علاقمند شده‌بود و نقاشی روی جلد اولیهٔ مرا هم پسندیده‌بود، داوطلب شد که نقاشی مرا ‏در اندازهٔ کوچک‌تری برای روی جلد متن کامل اپرا بازسازی کند.‏

من قصد نداشتم هیچ نامی از خود روی جلد این کتابچه بنویسم، اما آقای وفا (که نام «اتاق ‏موسیقی» را هم نمی‌پسندید)، به اصرار زیاد این عناوین را روی جلد متن اپرا اضافه کرد: «از ‏انتشارات مرکز پخش موسیقی (اتاق ۳) دانشگاه صنعتی آریامهر – گردآوری، برگردان، ویرایش: شیوا ‏فرهمند راد».‏

جزوهٔ متن کامل و دو زبانهٔ اپرای کوراوغلو نخستین بار در بهار ۱۳۵۴ در ۲۰۰ نسخه در چاپخانهٔ ‏دانشگاه صنعتی آریامهر با چاپ استنسیل، در قطع آ۴ در ۶۴ صفحه و با جلد مقوای نازک به رنگ ‏آبی یا سبز پسته‌ای چاپ شد، با مقدمه‌هایی، و از جمله شرح حال آهنگساز بزرگ عزیر ‏حاجی‌بیگوف. هم این بار، و هم به هنگام چاپ بعدی در پاییز همان سال برنامهٔ ویژه‌ای در «اتاق ‏موسیقی» اعلام کردم، و هنگام ورود شنوندگان نسخه‌ای از جزوه به هر یک دادم. هر دو بار همهٔ ‏نسخه‌های چاپ‌شده ظرف چند دقیقه تمام شد، یا در واقع «غارت» شد. کسانی جزوه‌ها را از ‏دست من می‌قاپیدند و می‌رفتند. دیگر برای گوش دادن به اپرا هم نمی‌ماندند. اکنون نوار کاست آن ‏را از خود من گرفته بودند، یا کپی آن را از راه‌های دیگر یافته‌بودند.‏


جزوهٔ اپرا اکنون در محافل دانشجویی به پدیده‌ای تبدیل شده‌بود. متن کامل و درست شعرها اکنون ‏در دسترس همگان بود، هرچند که بسیاری از آنان زبان ترکی را هم بلد نبودند، اما ترجمهٔ فارسی ‏من کار خود را می‌کرد. اکنون کم‌تر برنامهٔ کوهنوردی بود که در آن سرودهایی از اپرای کوراوغلو را ‏نخوانند. در زندان‌ها و در خانه‌های تیمی چریک‌ها آن را زمزمه می‌کردند. کار «اتاق موسیقی» و ‏انتشار این جزوه الهام‌بخش بسیاری از گروه‌های دانشجویی در سراسر ایران بود. دانشجویان ‏دانشکدهٔ پلی‌تکنیک تهران (دانشگاه امیرکبیر بعدی) «اتاق موسیقی» درست کردند که مهران ‏رفیعی گوشه‌ای از داستان آن را نوشته‌است (https://akhbar-rooz.com/?p=200197). دانشجویان دانشکدهٔ فنی دانشگاه تهران با ‏سرپرستی دوستم فرشید واحدیان و راهنمایی‌های من «اتاق موسیقی» بر پا کردند.‏

برایم خبر می‌آوردند که نخست گروه موسیقی دانشجویان دانشکدهٔ فنی دانشگاه تبریز، و سپس ‏گروه دیگری در همان دانشگاه جزوهٔ اپرای کوراوغلو را بازتکثیر کرده‌اند. خبر آوردند که کتابفروشی ‏شمس در تبریز جزوه را پنهانی تکثیر کرده و زیرمیزی می‌فروشد. سپس خبرها از دوردست‌های ایران ‏آمد: از دانشگاه‌های مشهد، زاهدان، شیراز، اهواز... که جزوهٔ اپرا را تکثیر و توزیع کرده‌اند.‏

شگفت‌انگیز بود. خود نیز حیرت‌زده بودم. با فضای حاکم بر ایران و خفقان سیاسی، موضوع اپرا ‏اکنون رنگ سیاسی به خود گرفته‌بود. خفقان راه را برای نمادگرایی می‌گشود: حسن خان اپرا، نماد ‏شاه بود؛ کوراوغلو و یارانش نماد چریک‌ها بودند که در «چنلی‌بئل» (کمرکش مه‌آلود)، در کوه، در ‏‏«سیاهکل»، سنگر گرفته‌بودند، هر بار که فرصتی پیش می‌آمد از کوه (سیاهکل) فرود می‌آمدند و ‏به سپاهیان خان (شاه) شبیخون می‌زدند، غارتشان می‌کردند، و اموال او را میان دهقانان بی‌چیز ‏پخش می‌کردند.‏

حماسهٔ بزرگ در پردهٔ آخر و پنجم است که کوراوغلو و یارانش از کمینگاه بیرون می‌آیند، سپاهیان ‏خان را تارومار می‌کنند، نگار زیبارو و برادرش و چند دهقان را از تیغ جلاد نجات می‌دهند، و دهقانان ‏آزاد به جشن و پایکوبی می‌پردازند. چه داستانی شیرین‌تر و زیباتر از این برای دانشجویان انقلابی؟ ‏اکنون در برخی محافل دانشجویی هنگام بحث‌های سیاسی، به‌جای «شاه» می‌گفتند «حسن ‏خان»! جزوه و نوارهای اپرا اکنون به بیرون از گروه‌های دانشجویی نیز راه می‌گشود.‏

به گمانی،‌ شرایط و فضای سیاسی آن هنگام در ایران در استقبال گسترده از اپرای کوراوغلو و ‏محتوای آن، تأثیر بسیار داشت. برای نمونه در هنگامهٔ «جشن‌های ۲۵۰۰سالهٔ شاهنشاهی»، که ‏رهبران سراسر جهان به ضیافتی عظیم و پر ریخت‌وپاش در بیایان‌های تخت‌جمشید دعوت شده‌بودند، ‏دهقانان در پردهٔ اول این اپرا می‌خواندند:‏

هر هفته باشیندا بیر خان یا پاشا
قوناق گلمیش اولسا بو داغیلمیشا
گئدر وار – یوخوموز قوناق‌لار اوچون
اوغول – اوشاقیمیز قالار آج او گون...‏

یعنی:‏

اگر سر هر هفته یک خان یا پاشا
مهمان بیاید به این ویرانه
دار و ندارمان را به پای مهمان می‌ریزند
فرزندانمان گرسنه می‌مانند آن روز.‏

یا در مورد اختناق و سرکوب، حسن خان می‌خواند:‏

قامچی‌دیر ساخلایان بو رعیتی
قامچی‌سیز یاشاماز خانین دؤولتی
ظلمه اؤیره‌نن‌لر سئومز مرحمت
ظلم‌سیز یاشاماز بیزیم مملکت
دؤیمه‌سن، سؤیمه‌سن، مالین آلماسان
دارا چکدیرمه‌سن، داما سالماسان
رعیت بیرداها خانی دینله‌مز
مالی‌مین – جانی‌مین صاحبی دئمز
ساکیت‌لیک ایسته‌سن، از رعیتی
سؤیله‌ییب آتالار بو وصیتی.‏

یعنی:‏

فقط تازیانه است که رعیت را مهار می‌کند
بدون تازیانه دولت خان بر جا نمی‌ماند
کسی که به ظلم عادت کرده، مهربانی سزاوارش نیست
بی ظلم کشور ما پاینده نیست
اگر نزنی، دشنام ندهی، دار و ندارش را نگیری
اگر دارش نزنی، حبس‌اش نکنی
رعیت دیگر از خان حرف‌شنوی نخواهد داشت
خان را صاحب جان و مال خود نخواهد انگاشت
آرامش اگر می‌خواهی، باید رعیت را خرد کنی
این وصیت پدران است.‏

از این صحنه‌ها در طول اپرا فراوان است. آن‌جا که کوراوغلو دهقانان شورشی را فرا می‌خواند که با ‏او به کوه (سیاهکل) بزنند، یا آن‌جا که گونه‌ای «سرود انترناسیونال» می‌خواند و ملت‌های گوناگون ‏را در جنبش خود می‌پذیرد، بسیاری را سخت به هیجان می‌آورد.‏

از همین دست است آن‌جا که احسان‌پاشا در پردهٔ پنجم می‌خواند:‏

بو گوندن بیرجه انسان
خانا قارشی ائتسه عصیان
یا ئولوم وار یا دا زندان
عفو ائدیلمز خایین انسان
وئرمه‌ریک بیز بیرده فرصت چیخسین عصیان‌لار
خیانت‌پرور انسان‌لار
بو یول‌سوز، اوغرو نادان‌لار
بو جاهل، بو قودورقان‌لار
کسیلسین، محو ائدیل‌سین‌لر.‏

یعنی:‏

از امروز هر کس
بر ضد خان طغیان کند
سزای او مرگ است، یا زندان
خائنان را نمی‌بخشیم
بار دیگر فرصت نمی‌دهیم که عصیانی بر پا شود
آدم‌های خائن،
دزدان نادان و گمراه
جاهلان و گردن‌کشان
همگی ریشه‌کن شوند، نابود شوند.‏

یا خطابهٔ آتشین نگار پیش از آن که گردنش را بزنند:‏

بیر ییغین ظلمکار، بیر ییغین جلاد
تأثیر ائتمز سیزه بو قدر فریاد
سرخوش ائتمیش سیزی ظلمون نشئه‌سی
ناراحت ائیله‌مز مظلوم ناله‌سی
بیر گون گله‌جک‌دیر انتقام گونو
کسه‌جک ظالیمین باشی‌نین اوستونو
بو گون ازیلن‌لر، ازر سیزلری
خان ظلموندن قورتارارلار بیزلری...‏

یعنی:‏

مشتی ستمگر، مشتی جلاد
این همه فریاد تأثیری بر شما ندارد
نشئهٔ ستمگری شما را سرمست کرده
نالهٔ مظلومان شما را آزار نمی‌دهد
سرانجام روز انتقام می‌رسد
تیغ انتقام بالای سر ظالمان می‌آویزد
و پایمال‌شدگان امروز، پایمالتان می‌کنند
از ظلم خان نجاتمان می‌دهند.‏

من خود هیچ در حال‌وهوای برداشت‌های سیاسی از اپرا نبودم، نمی‌خواستم به آن‌ها رسمیت ‏ببخشم، و پخش‌شان کنم. برنامه‌های من در «اتاق موسیقی» بر لبهٔ تیغ حرکت می‌کرد. ‏می‌دانستم که ساواک به‌شدت مراقب است که موسیقی یا جزوه‌ای با محتوای سیاسی آن‌جا ‏پخش نشود، و تازه، هم دانشجویان «ماورای چپ» و هم خشکه مذهبی‌ها هم مراقب بودند تا مبادا ‏آن‌جا «رقاص‌خانه» شود. همچنان که اتاق موسیقی پلی‌تکنیک را بر هم ریختند، بی آن که ربطی به ‏‏«رقاص‌خانه» داشته‌باشد. آری، فشار مذهبی تازگی ندارد، و در زمان رژیم سلطنتی هم وجود ‏داشت!‏

اکنون هیچ کنترلی بر سیر نوارها و جزوهٔ اپرا نداشتم. نوارهای کاست اپرا، تکثیری من و دیگران، و ‏جزوهٔ دوزبانهٔ آن، چاپ دانشگاه ما یا کپی‌های دست چندم از آن، اکنون راه خود را مستقل از من ‏می‌پیمودند. کسانی با آن نوارها عاشق می‌شدند. کسانی، فارس و ترک، در قحطی متن کتبی به ‏ترکی از آن جزوه‌ها برای آموزش زبان ترکی استفاده می‌کردند. کسانی تمامی متن اپرا را حفظ ‏می‌کردند. کسانی در محافل باده‌گساری‌شان جزوهٔ مرا پیش می‌آوردند و با هم شادمانی می‌کردند. ‏کسانی با دیدن نام من بر روی جلد جزوه با رؤیای دختری زیبا نامه‌های عاشقانه برایم می‌نوشتند! ‏تفسیرهای مستقل در ذهن شنوندگان و خوانندگان جزوه وجود داشت.‏

در بهار سال ۱۳۵۵ نیز ۲۰۰ نسخه چاپ تازهٔ جزوه در دانشگاه در چشم بر هم زدنی به معنای ‏واقعی کلمه «غارت» شد، با آن که به هر کس تنها یک نسخه می‌دادم. کسانی که جزوه به ایشان ‏نرسید سخت ناراحت و از من عصبانی بودند. اما چاپخانهٔ دانشگاه، در لابه‌لای چاپ و تکثیر کتاب‌ها و ‏جزوه‌های درسی هر نیم‌سال تحصیلی، به‌زحمت فرصتی می‌یافت تا سفارش چاپ سرپرست ‏گروه‌های فوق برنامه و دانشجویی را انجام دهد، و با آن شیوهٔ چاپ هر بار بیش از ۲۰۰ نسخه ‏نمی‌شد چاپ کرد.‏

در تابستان ۱۳۵۶ یکی از همکاران «اتاق موسیقی»، زنده‌یاد حسن جلالی نایینی، خبرم کرد که ‏ناشری با سود بردن از «فضای باز سیاسی» که نخست‌وزیر اعلام کرده، بدون اجازهٔ ما دست‌به‌کار ‏حروفچینی جزوهٔ اپرای کوراوغلو شده و مقدمات چاپ آن را فراهم می‌کند. محترمانه از او خواستیم ‏که این کار را نکند، زیرا که با ناشر دیگری قرار و مدار داشتم.‏


نخستین چاپ رسمی این جزوه به‌شکل کتاب در زمستان ۱۳۵۷ (بعد از انقلاب) با همکاری انتشارات ‏ارمغان (تهران) منتشر شد. طرح روی جلد آن کار مهروز کیانوری است.‏

اما بسیاری از دانشجویان آن سال‌ها و دوستانشان هنوز از دوردست‌های گوشه و کنار جهان پیدایم ‏می‌کنند و در پیام‌هایی مهرآمیز می‌نویسند: «هنوز همان جزوهٔ جلدآبی را دارم ها... با همان ‏نقاشی...» حتی ناشری در استکهلم، گویا بی آن‌که بداند من خود در استکهلم هستم، نسخهٔ ‏بسیار فرسوده و بدون جلدی از چاپ ۱۳۵۷ را در خانهٔ دوستی در هلند یافت، و آن را بدون اطلاع من ‏با جلدی به رنگ نوستالژیک همان چاپ‌های دانشگاه تجدید چاپ کرد و به فروش گذاشت.‏

دربارهٔ تأثیر جزوه و اپرای کوراوغلو در میان دانشجویان، دوست هم‌دانشگاهی آقای علیرضا صرافی در ‏رساله‌ای با عنوان «حرکات دانشجویان آذربایجانی در دههٔ پنجاه» ضمن تشریح فعالیت‌های «اتاق ‏موسیقی» و اهمیت آن، نوشته است: «چاپ این كتابچه كه به خارج از دانشگاه هم راه یافته‌بود، در ‏زمانی كه هیچ اثر تركی اجازه‌ی چاپ نداشت، در نوع خود حادثه‌ٔ مهمی شمرده میشد. كتاب با ‏استقبال بسیاری مواجه‌شد. یادم می‌آید كه دانشجویان دانشگاه تبریز نیز نامه‌ای محبت‌آمیز به ‏شیوا نوشته‌بودند و به خاطر كار با ارزشش از وی تشكر كرده‌بودند.»[ص ۱۲ یا در این نشانی: http://www.achiq.info/yazi/seraf.oyren.htm#_Toc166418329].‏

همچنین خانم سودابه اردوان تعریف می‌کند که در اردیبهشت ۱۳۵۹ در آستانهٔ «انقلاب فرهنگی»، ‏هنگامی که دولت حکم کرده‌بود که گروه‌های دانشجویی باید اتاق‌ها و ستادهایشان را از محوطهٔ ‏دانشگاه‌ها برچینند، ایشان و رفقایشان در مخالفت با این تصمیم در دانشگاه تهران سنگربندی ‏کرده‌بودند، آغاز پردهٔ سوم اپرای کوراوغلو با صدای بلند از بلندگوها پخش می‌شد، و آنان پشت سنگر ‏با این آهنگ و سرود نرمش می‌کردند و روحیهٔ پایداری را در خود و دیگران تقویت می‌کردند:‏

چنلی‌بئل ئولکه‌م، هر یئری محکم، محکم
قوش اؤته‌بیلمز بو سنگرلرین اوستوندن
قصد ائده‌بیلمز بو یئرلره هئچ بیر دشمن
قهرمان‌لار یوردو چنلی‌بئل
باسیلماز بیر اردو چنلی‌بئل

یعنی:‏

چنلی‌بئل وطنم، همه جایش محکم است
هیچ پرنده‌ای هم نمی‌تواند از فراز این سنگرها بگذرد
هیچ دشمنی نمی‌تواند خیال تسخیر این‌جا را به سر راه دهد
سرزمین قهرمانان است چنلی‌بئل
اردویی تسخیرناپذیر است چنلی‌بئل

آخرین چاپ کتاب دوزبانهٔ اپرای کوراوغلو، تا جایی که می‌دانم، با تجدید نظر در حروف‌نگاری، و این بار ‏همراه با سی.دی. های اپرا، در تابستان ۱۳۸۲ (نشر دنیای نو، تهران) بوده‌است.‏

همهٔ اطلاعات مربوط به آهنگساز و اپرایش، با جزئیات فراوان، در پیشگفتارهای کتاب هست و لازم ‏نمی‌دانم این‌جا چیزی بنویسم. نسخهٔ اسکن‌شدهٔ آخرین چاپ را از این نشانی دانلود کنید:‏ https://drive.google.com/file/d/1L3sVJ_LNemR7lqC_BUwLF-yNCZw-W3MW/view?usp=sharing

نسخهٔ کامل و رسمی متن اپرا به زبان اصلی و با حروف لاتین در این نشانی موجود است، با این ‏تذکر که سخنان موجود در اجراهای گوناگون با یک‌دیگر تفاوت‌ها و جابه‌جایی‌هایی دارند: http://uzeyir.musigi-dunya.az/az/keroglu_libr.html

اما نکته‌ای از حاشیهٔ نخستین اجرای آن هست، که به‌گمانم جالب است و جایی به‌فارسی نوشته ‏نشده: اپرای کوراوغلو نخستین بار در سال ۱۹۳۸ در جشنوارهٔ ده‌روزهٔ موسیقی آذربایجانی در ‏‏«بالشوی تئاتر» مسکو اجرا شد. استالین طبق معمول از لژ ویژه‌اش اپرا را تماشا می‌کرد. در این ‏اجرا برای نخستین بار اسب هم بر صحنه‌ی اپرا آوردند و کوراوغلو سوار بر اسب بود. کوراوغلو بی ‏اسب نمی‌تواند باشد! اجرا بسیار موفقیت‌آمیز بود. پس از پایان اجرا عده‌ای از رهبران حزب ‏کمونیست اتحاد شوروی بر گرد عزیر حاجی‌بیگوف حلقه زدند. استالین هم بود. کسی از آن میان ‏‏(ژدانوف؟) خطاب به عزیر گفت: «بابا! یک جفت دیگر از این اپراها بنویس!» ناگهان استالین غرید: «نخیر!»‏

آن زمان اوج دوران وحشت استالینی و اعدام و تبعید هر کسی که سرش به تنش می‌ارزید به ‏اردوگاه‌های برده‌داری سیبری بود. همه با شنیدن «نخیر» استالین در جا یخ زدند. سکوتی طولانی ‏برقرار شد، تا آن که استالین خود سکوت را شکست و گفت: «[یک جفت نه،] دو جفت ‏بنویس!»[منبع http://www.hajibeyov.com/music/koroghlu/koroghlu_eng/koroghlu_cd_eng/koroghlu_cd.html]‏

فیلم کامل اپرای کوراوغلو، اجرای سال ۱۹۸۵ با شرکت لطفیار ایمانوف: ‏https://youtu.be/i4afB488Xi0

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

23 February 2023

پیشگفتار کتاب وحدت نافرجام

(کشمکش‌های حزب تودهٔ ایران و فرقهٔ دموکرات آذربایجان، ۱۳۲۴-۱۳۷۲)

ناشر: جهان کتاب، تهران، ۱۴۰۱، ۶۰۰ صفحه
قیمت روی جلد: ۲۴۰۰۰۰ تومان

پیشگفتار

چهار سال پس از تشکیل حزب تودۀ ایران (۱۳۲۰)، حزب تازه‌ای در آذربایجان پدیدار شد به ‌نام فرقهٔ دموکرات آذربایجان ‏‏(۱۳۲۴). رهبران حزب تودۀ ایران از همان آغاز پیدایش فرقهٔ دموکرات آذربایجان، مطابق اسنادی که خواهیم دید، با موجودیت ‏آن، و حتی نام آن، هیچ سر آشتی نداشتند و معتقد بودند که موجودیت حزب خودشان برای سراسر ایران کافی است و نیازی نیست ‏که یک حزب تازه با برنامه‌ها و اهداف کم‌وبیش مشابه در آذربایجان ایجاد شود، به‌ویژه از آن رو که حزب تودهٔ ایران خود، بر پایۀ ‏آماری که خواهیم دید، سازمانی ۶۰‌ هزار نفری در آذربایجان داشت.

مخالفت حزب تودۀ ایران با موجودیت فرقهٔ دموکرات آذربایجان چندان شناخته‌شده نیست، شاید از آن رو که در نوشته‌ها و ‏مطبوعات و رسانه‌های حزبی همواره همه‌چیز «عالی» و «ایده‌آل» و شسته‌ورفته است و کم‌تر چیزی از ژرفای درگیری‌ها و کشمکش‌های درون‌حزبی، و به‌ویژه در این مورد، بیرون از حزب نشان می‌دادند.

پس از مهاجرت رهبران و اعضای فرقهٔ دموکرات آذربایجان (۱۳۲۵)، و سپس حزب تودۀ ایران به اتحاد شوروی (سابق)، از ‏سال ۱۳۳۱ فکر وحدت میان این دو حزب به میان آمد، و از همان هنگام کشمکش‌های میان آن‌ها نیز ابعاد تازه‌ای به خود گرفت. ‏در اسناد رسمی حزب تودۀ ایران چندان نشانی از عمق آن کشمکش‌ها نیز نمی‌بینیم. افراد گوناگونی که خاطرات خود را از آن ‏کشمکش‌ها گفته یا نوشته‌اند نیز اغلب از «وحدت تحمیلی»، «وحدت فرمایشی»، و از این دست، سخن می‌گویند و «تئوری»های ‏شخصی گسترده‌ای برای چرایی و چگونگی آن «وحدت» مطرح می‌کنند. اما دربارۀ آن «وحدت» نیم‌بند، که دست‌کم برای حزب ‏تودۀ ایران بی‌تردید سرنوشت‌ساز بود، خواهیم دید که اسناد چه می‌گویند.

من در آذربایجان و محیطی بار آمدم که در آن از فرقهٔ دموکرات آذربایجان بسیار سخن به میان می‌آمد. سپس در سال‌های ‏دانشجویی در تهران با حزب تودۀ ایران آشنا شدم، و پس از انقلاب بهمن ۱۳۵۷ چند سال در میان رهبران آن زندگی کردم. در ‏نشریات حزبی از وحدت میان حزب و فرقه و از یگانگی راه و رزم آن دو سخنان زیبایی می‌نوشتند، اما مخالفان حزب و کسانی که ‏حزب را ترک کرده بودند از اختلافات درونی هر یک از دو حزب و از کشمکش‌های میان دو حزب می‌گفتند. در میان رهبران حزب ‏تودۀ ایران نیز نشانه‌هایی از آن اختلاف می‌دیدم: احسان طبری، از رهبران برجستۀ حزب، از برخی از رهبران فرقهٔ دموکرات ‏آذربایجان بدگویی می‌کرد و از جلساتی که با هم داشتند، جوک تعریف می‌کرد. یا کیانوری، دبیر اوّل حزب، با دیدن آن‌که حمید ‏صفری دبیر دوم حزب (از فرقه) در جلسه‌ای نشسته، با آوردن بهانه‌ای، در جلسه شرکت نمی‌کرد و به راه خود می‌رفت. از خود ‏می‌پرسیدم چرا چنین می‌کنند؟ پاسخی نمی‌یافتم، و خود را در مقامی نمی‌دیدم که از آنان بپرسم. سپس در مهاجرت اتحاد شوروی ‏با برخی دیگر از رهبران هر دو حزب از نزدیک سروکار داشتم، و نتیجۀ غم‌انگیز افتادن ادارۀ حزب تودۀ ایران را در خارج به دست ‏علی خاوری، و دو رهبر دیگر پروردۀ فرقهٔ دموکرات آذربایجان، حمید صفری و امیرعلی لاهرودی، از نزدیک دیدم و چشیدم.

ازاین‌رو انگیزۀ من برای کندوکاو در مناسبات این دو حزب کنجکاوی بود. می‌خواستم از چندوچون کشمکش‌های آنان سر ‏درآورم، علّت‌ها را پیدا کنم، و بفهمم چرا و چگونه و از کِی و از کجا در روابط میان این دو حزب مشکل پیدا شد، و چرا نتوانستند ‏مشکل را حل کنند. به پاسخ‌های ساده و پیش‌پاافتاده و «سیاه» یا «سپید» هم راضی نبودم. پس در جست‌وجوی علّت‌ها، در طول ‏سالیان، و سه سال اخیر به شکل تمام‌وقت، هر آنچه یافتم، خواندم، و فرازهایی از آن‌ها را که مربوط به این موضوع بود، این‌جا نقل ‏کرده‌ام. سراسر این کتاب روایت کشمکش‌های دستگاه رهبری دو حزب در طول نزدیک ۵۰ سال، و از خلال جلسات گوناگون و ‏پلنوم‌های[۱] کمیته‌های مرکزی آن‌هاست.

برای نوشتن این کتاب «تز» یا «فرضیه»ی از پیش‌اندیشیده‌ای نداشته‌ام تا در پی اثبات آن بایگانی‌ها و کتاب‌ها را بکاوم و ‏اسنادی را در «تأیید» آن دست‌چین کنم. ممکن است این‌جا و آن‌جا چنین به نظر برسد که جانب‌دار یا دشمن این یا آن شخص یا ‏جریان هستم. اما چنین نیست، و اگر زمانی چنین گرایش‌ها یا تعصب‌هایی داشته‌ام، اکنون دیگر هیچ ندارم. البته ادعای ‏‏«بی‌طرفیِ مطلق» می‌تواند از روی سبکسری باشد! راست آن است که همه‌چیز از صافی ذهن من گذشته و انتخاب سندها کار فکر و ‏ارادۀ من بوده است. اما تا پیش از گردآوری نزدیک سه‌چهارم مطالب و اسناد، هیچ نمی‌دانستم کتاب به چه نتیجه‌ای خواهد رسید. ‏امیدوارم که آن‌چه یافته‌ام و دریافته‌ام و روایت کرده‌ام، برای خواننده نیز مفید باشد و چیزی به دانش او بیفزاید و او به نتیجۀ مستقل ‏و فردی و شخصی خود برسد.

کوشیده‌ام که پیوسته در چارچوب کشمکش‌های این دو حزب بمانم، و بارها به ناگزیر به خواننده، و به خود، یادآوری کرده‌ام ‏که موضوع کتاب مناسبات دو حزب است، و نه تاریخچۀ هر یک از آن دو. ازاین‌رو به تاریخچۀ پیدایش هر یک از دو حزب ‏نپرداخته‌ام، و تنها به نکاتی از تأسیس فرقهٔ دموکرات آذربایجان اشاره کرده‌ام که به مناسباتش با حزب تودۀ ایران ربط می‌یافته است. ‏اما در مواردی پرداختن به برخی رویدادهای حاشیه‌ای لازم بود تا زمینۀ کشمکش‌ها روشن شود. امیدوارم زیاد به حاشیه نرفته ‏‏‌باشم. برای مثال، میرجعفر پیشه‌وری، بنیان‌گذار و نخستین رهبر فرقهٔ دموکرات آذربایجان، تنها مدّت کوتاهی در آغاز ‏کشمکش‌های این دو حزب زنده بود و حضور داشت، و فکر وحدت دو حزب و کشمکش‌های پس از آن، همگی در غیاب او پیش ‏آمد، و بنابراین او در این کتاب حضور چندانی ندارد.

توضیحی دربارۀ برخی از منابع

دربارۀ تاریخچۀ حزب تودهٔ ایران، و همچنین فرقهٔ دموکرات آذربایجان مقالات و کتاب‌های فراوانی نوشته ‌شده، اغلب به شکل خاطرات، و در آن‌ها اشاره‌هایی به اختلافات میان این دو حزب نیز یافته می‌شود (ازجمله خاطرات ایرج اسکندری، احسان طبری، ‏غلامحسین فروتن، فریدون کشاورز، و...). کتاب‌های خاطرات رهبران و فعالان هر دو حزب از منابع مهم نوشتن دربارۀ این دو ‏حزب است. اما نقطۀ ضعف عمومی و مشترک خاطره‌گویی‌ها و خاطره‌نویسی‌ها آن است که کم‌وبیش همه بیان رویدادها از روی ‏حافظۀ خطاکار هستند، رویدادها را گاه پس‌وپیش نقل می‌کنند، تاریخ دقیق رویدادها در آن‌ها یافته نمی‌شود، و تاریخ‌هایی هم که ‏ذکر می‌کنند در مواردی غلط و گمراه‌کننده است.

گذشته از کتاب‌های خاطرات، یرواند آبراهامیان در مقاله‌ای پژوهشی با عنوان «کمونیسم و قومیّت در ایران: حزب توده ‏‏[ایران] و فرقهٔ دموکرات آذربایجان» به طور ویژه به مناسبات این دو حزب پرداخته است. آن مقاله در سال ۱۹۷۰ (۱۳۴۹) به ‏انگلیسی منتشر شده، و تکیۀ اصلی نویسنده در آن بر اختلافات قومی – ملّی و زبانی این دو جریان بوده است. بخش بزرگی از مقاله ‏به تاریخچه و زمینه‌های پیدایش هر یک از دو حزب می‌پردازد، و تنها دو پاراگراف پایانی آن دربارۀ خبر «وحدت» دو حزب است ‏که در سال ۱۳۳۹ صورت گرفت. خود نویسنده در توضیحی بر انتشار ترجمۀ فارسی مقاله‌اش در سال ۱۳۹۹ می‌نویسد: «این مقاله ‏حدود نیم‌قرن پیش نوشته شده است. اگر اکنون این را می‌نوشتم و به بایگانی‌های شوروی، چه در مسکو و چه در باکو، دسترسی ‏داشتم، به دنبال اطلاعاتی می‌گشتم که بتواند سؤالات اصلی زیر را برطرف کند» و سپس نکاتی اصلی از مقاله‌اش را مورد سؤال قرار می‌دهد.[۲] همین ایراد را بر کتاب آبراهامیان، ایران بین دو انقلاب، نیز می‌توان گرفت که نسخۀ انگلیسی آن در سال ۱۹۸۲ (۱۳۶۱) ‏منتشر شد و هنگام نوشتن آن نیز او به اسناد اتحاد شوروی سابق دسترسی نداشت.

اثر پژوهشی دیگری که اندکی به مناسبات این دو حزب نیز پرداخته، نوشتۀ تورج اتابکی است که نخست در سال ۱۹۹۳ ‏‏(۱۳۷۴) به زبان انگلیسی و سپس ترجمۀ فارسی آن در سال ۱۳۷۶ با عنوان آذربایجان در ایران معاصر منتشر شده است.[۳] نویسندۀ ‏آن کتاب نیز به اسناد داخلی این دو حزب یا اسناد مربوط به تلاش وحدت و کشمکش‌های دو حزب در سال‌های طولانی اقامت در ‏مهاجرت دسترسی نداشته، یا نقل نکرده، زیرا که موضوع اصلی کتابش نبوده است.

هر دو اثر نام‌برده مناسبات دو حزب را در دوران کوتاه فعالیت فرقهٔ دموکرات آذربایجان در داخل، یعنی تا آذر ۱۳۲۵، ‏می‌پوشانند و دربارۀ دوران طولانی مهاجرت رهبران و اعضای دو حزب، پیدایش فکر وحدت، تلاش‌های برای وحدت، و ‏کشمکش‌های پس از آن سخنی ندارند.

ضمن استفاده از کتاب‌های خاطرات، برای یافتن تاریخ دقیق رویدادها، و روایت دقیق آن‌ها، ناگزیر بوده‌ام که انبوهی از ‏روزنامه‌ها و نشریات گوناگون را ورق بزنم. اکنون به برکت اینترنت و انتشار دیجیتالی بایگانی‌های روزنامه‌های قدیمی، ‏خوشبختانه حتی از راه دور می‌توان به منابع بسیار ارزشمندی دسترسی یافت و دقت و درستی خاطرات افراد را آزمود.

به گمانم بسیاری با من هم‌عقیده‌اند که صورت‌جلسات اجلاس‌های رهبران این دو حزب، هم جدای از هم، و هم پس از ‏‏«وحدت»، از بهترین منابعی است که می‌تواند نشان دهد بگومگوها و اختلافات بر سر چه بوده، چه می‌گفتند، چگونه استدلال ‏می‌کردند، و چه می‌خواستند. اما دسترسی به آن صورت‌جلسات برای افرادی جز مسئولان بایگانی‌های آن‌ها، ناممکن بوده است.

خوشبختانه امیرعلی لاهرودی (۱۳۰۲-۱۳۹۳)، صدر پیشین فرقهٔ دموکرات آذربایجان (در مهاجرت) و عضو کمیتهٔ مرکزی و ‏هیئت اجراییۀ حزب تودۀ ایران صورت‌جلسات کمیسیون‌های مشاوره و تدارک کنفرانس وحدت دو حزب، و همچنین ‏صورت‌جلسات نخستین هیئت اجراییۀ حزب «واحد»، و نیز گزارش‌هایی از پلنوم‌های کمیتهٔ مرکزی حزب تودۀ ایران را، که ‏پیش‌تر هرگز هیچ‌جا منتشر نشده‌اند در دسترس داشته است. او مقدار چشمگیری از آن‌ها را در کتاب خاطراتش یادمانده‌ها و ‏ملاحظه‌ها (باکو، ۲۰۰۷/ ۱۳۸۶) منتشر کرده است. اما در آن کتاب، گذشته از بی‌دقتی در حروف‌نگاری تاریخ‌ها، که در جای ‏خود نشان خواهم داد، متأسفانه او اسناد را به شکلی کم‌وبیش درهم، با تاریخ‌های پس‌وپیش و نامرتب، پُر از ابهام و غلط‌های ‏حروف‌نگاری، چنان‌که گاه گویی حتی نمونه‌خوانی و غلط‌گیری پس از حروف‌چینی صورت نگرفته، با نشانه‌گذاری‌ها و ‏پاراگراف‌بندی‌ها و فصل‌بندی‌های به‌کلّی آشفته، و بدون آرایش متن، و اغلب بدون هیچ توضیحی نقل کرده است، به گونه‌ای که ‏دنبال کردن آن‌ها برای خواننده، و حتی خود خواندن بخش‌هایی از کتاب دشوار است. یعنی درواقع لاهرودی اسنادی گران‌بها را ‏در آن کتاب به هدر داده است. تکه‌هایی از همان اسناد را از کتاب لاهرودی بیرون کشیده‌ام و با تصحیح غلط‌ها و نشانه‌گذاری‌ها، ‏و اندکی بازآرایی به‌منظور هموار ساختن خواندن و دنبال کردن بحث‌ها، با کمی توضیح در جاهایی که به نظرم مفید بوده، نقل ‏کرده‌ام.

همچنین غلام‌یحیی دانشیان (۱۲۹۹-۱۳۶۵)، که او نیز صدر پیشین فرقهٔ دموکرات آذربایجان و عضو کمیتهٔ مرکزی و هیئت ‏اجراییۀ حزب تودۀ ایران بود، خاطرات خود را به زبان ترکی آذربایجانی نوشته که پس از مرگش منتشر شده است (باکو، ۲۰۰۶/ ‏‏۱۳۸۵). او نیز در آن کتاب مقداری از آن‌چه را می‌خواسته بگوید، به‌طور مستقیم از صورت‌جلسات گوناگون رهبران فرقهٔ دموکرات ‏آذربایجان، یا برخی جلسات دیگر نقل کرده است. دو ترجمۀ فارسی از خاطرات دانشیان موجود است که مشخصاتشان در بخش ‏منابع آمده، اما من تنها به یکی از آن‌ها دسترسی داشته‌ام که با نام خشم و هیاهوی یک زندگی، ترجمۀ علی مرادی مراغه‌ای منتشر ‏شده است (تهران، ۱۳۸۸ و ویراست دوم، ۱۳۹۸). در هر دو ویرایش این ترجمه متأسفانه کم‌تر جمله‌ای با ترجمۀ درست و ‏قابل‌اعتماد می‌توان یافت. دو نقد بر دو ویراست آن ترجمه نوشته‌ام که در سطح وسیعی منتشر شده‌اند. از همین رو هر آن‌چه از آن ‏کتاب نقل کرده‌ام، خود از متن اصلی ترکی آذربایجانی نوشتۀ دانشیان ترجمه کرده‌ام.

من با آشنایی کافی با زبان ترکی آذربایجانی و اصطلاحات ویژۀ جمهوری آذربایجان، و زبان‌های روسی و انگلیسی، ‏توانسته‌ام گذشته از منابع فارسی، از منابع دست‌اول به آن سه زبان نیز بهره ببرم.

برای تکمیل روایتی که از صورت‌جلسات، کتاب‌های خاطرات، و روزنامه‌ها به دست می‌آید، به‌طور عمده از اسناد دولتی ‏روسی و آذربایجانی نقل‌شده در سه کتاب بهره برده‌ام:

‏۱. جمیل حسنلی، پژوهشگر تاریخ «جنگ سرد» اهل جمهوری آذربایجان، کتاب‌های متعدد و گوناگونی در این موضوع به ‏زبان‌های ترکی آذربایجانی، روسی، و انگلیسی منتشر کرده و در آن‌ها ازجمله به تاریخچۀ حزب تودۀ ایران و فرقهٔ دموکرات ‏آذربایجان و مناسبات میان آن دو پرداخته است. اهمیت کتاب‌های حسنلی بیش از هر چیز در آن است که او به بایگانی‌های اسناد ‏دولتی جمهوری آذربایجان و جمهوری فدراتیو روسیه دسترسی داشته و بسیاری از آن اسناد گران‌بها را با گشاده‌دستی در ‏کتاب‌هایش نقل کرده است. دسترسی به این اسناد تا چند دهه پیش هیچ آسان نبود.

دو ترجمۀ فارسی از کتاب‌های حسنلی منتشر شده: فراز و فرود فرقهٔ دموکرات آذربایجان ترجمۀ منصور هُمامی (۱۳۸۳)، و ‏آذربایجان ایران، آغاز جنگ سرد ترجمۀ منصور صفوتی (۱۳۸۷). این دو ترجمه نیز متأسفانه گذشته از ایرادهای ترجمه، ناقص‌اند. ‏مترجم و ناشر کتاب نخست هر دو اذعان کرده‌اند که کتاب را خلاصه کرده‌اند، و کتاب دوم به این معنی ناقص است که حسنلی پس ‏از انتشار کتاب‌هایش، همچنان اسناد تازه‌تری یافته و بر چاپ‌های تازۀ آن‌ها افزوده است، آن‌چنان‌که متن چاپ انگلیسی کتابش ‏At ‎the Dawn of the COLD War (2006) با متن ترجمۀ فارسی صفوتی که از نسخۀ روسی چاپ اوّل کتابش به سال ۲۰۰۳ صورت ‏گرفته، تفاوت دارد، و حسنلی سپس اسناد فراوانی به چاپ دوم روسی کتابش (۲۰۰۶) افزوده که حتی در چاپ انگلیسی آن نیز ‏وجود ندارند.

‏۲. حسنلی کتاب دیگری نیز به سال ۲۰۲۰ در موضوع تاریخ جمهوری آذربایجان به زبان روسی منتشر کرده به نام آذربایجان شوروی: از ذوب تا انجماد (۱۹۵۹-۱۹۶۹) [ترجمۀ واژه‌ به‌ واژه] که در آن نیز اسناد تازه‌ای در موضوع فرقهٔ دموکرات آذربایجان و ‏حزب تودۀ ایران نقل کرده است. این کتاب هنوز به فارسی ترجمه نشده است.

هر آنچه از حسنلی نقل کرده‌ام، خود از متن اصلی و روسی کتاب‌های او ترجمه کرده‌ام، و کم‌وبیش هر آن‌چه از او نقل ‏کرده‌ام، در ترجمه‌های فارسی کتاب‌هایش وجود ندارد.

‏۳. یک پژوهشگر دیگر اهل جمهوری آذربایجان به نام خاقان بالایف در کتابی به زبان ترکی آذربایجانی به نام مشارکت مهاجران جنوبی در حیات اجتماعی و سیاسی آذربایجان (۲۰۱۸) بریده‌هایی از اسناد فراوان و مهم دربارۀ فرقهٔ دموکرات ‏آذربایجان و مهاجران آذربایجان ایران از بایگانی‌های دولتی جمهوری آذربایجان نقل کرده است. از این کتاب جالب هنوز ترجمۀ ‏فارسی وجود ندارد و هر آن‌چه از آن نقل کرده‌ام، برگردان خودم از متن اصلی است.

گذشته از اسناد موجود در سه کتاب بالا، در بخش پروژۀ «جنگ سرد» مرکز ویلسون[۴] (آمریکا) نزدیک چهارصد سند مربوط ‏به ایران از منابع اتحاد شوروی سابق وجود دارد. بخش بزرگی از این اسناد را جمیل حسنلی در اختیار آن مرکز قرار داده است. ‏اسناد را در مرکز ویلسون به انگلیسی ترجمه کرده‌اند و در وبگاه آن مرکز در دسترس عموم قرار داده‌اند. متن اصلی برخی از اسناد، ‏به روسی یا به فارسی، نیز همان‌جا در دسترس است. متأسفانه ترجمۀ انگلیسی اسناد خالی از ایراد نیست، و سندهای لازم را از ‏روسی ترجمه کرده‌ام.

همچنین بابک امیرخسروی، عضو سابق کمیتهٔ مرکزی حزب تودۀ ایران، بخشی از همۀ اسناد توشۀ زندگی سیاسی‌اش را در ‏وب‌سایتش گذاشته، که جای دیگری وجود ندارد، و نمونه‌های گران‌بهایی مربوط به موضوع این نوشته در آن میان یافتم.

هرجا سخنی از روزنامۀ آذربایجان، ارگان فرقهٔ دموکرات آذربایجان، نقل شده، خود از ترکی آذربایجانی ترجمه کرده‌ام.

جز آن‌چه شرح دادم، متأسفانه اثر پژوهشی دیگری سراغ ندارم که به‌ویژه به کشمکش‌های داخلی این دو حزب در دوران ‏مهاجرت پرداخته باشد. تا جایی که می‌دانم دربارۀ تاریخچۀ مناسبات این دو حزب در مهاجرتِ دگربارۀ پس از ضربه خوردن حزب ‏تودۀ ایران در بهمن ۱۳۶۱، جز آنچه پیش رو دارید چیزی، دست‌کم در این ابعاد، نوشته نشده است.
استکهلم – بهار ۱۴۰۱

این کتاب را از کتابفروشی‌های داخل ایران، و در خارج از کتابفروشی‌های فردوسی (استکهلم) و فروغ (کلن) در نشانی‌های زیر تهیه کنید:

https://ferdosi.com/pages/product/?product=0&id=9786008967750
https://www.forough-book.com/app/module/webproduct/goto/m/mb256a2f399fcde73

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
پانوشت‌ها:
[۱]. اجلاس‌هایی که همهٔ اعضای کمیتهٔ مرکزی و مشاوران حزب به آن فراخوانده می‌شوند، «پلنوم» نامیده می‌شود.
[۲]. متن فارسی مقاله، ترجمه از انگلیسی، و یادداشت نویسنده زیر آن، در وبگاه «رادیو زمانه» به نشانی: https://www.radiozamaneh.com/562145
[۳]. مشخصات کامل کتاب در بخش «منابع» زیر «اتابکی».
[۴]. Wilson Center

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

05 January 2023

نظیرووا و امیروف در رادیوی سوئد

پیش از ظهر دوشنبه دوم ژانویه، زیر دیالیز، با شنیدن نام فیکرت امیروف (سرایندهٔ «شور» معروف) از رادیو، گوش‌هایم تیز شد: ‏نخست قطعهٔ «رقص» از «شش قطعه برای فلوت» اثر او را پخش کردند، و پس از ساعتی بخش ‏نخست از «کنسرتو برای پیانو و ارکستر روی تم‌های عربی» اثر مشترک المیرا نظیرووا و فیکرت امیروف پخش شد.

من آن‌چنان به شوق آمدم که در جا ای‌میلی نوشتم و از خانم کاتارینا آ. کارلسون مجری آن بخش از برنامه سپاسگزاری کردم. برای او نوشتم که سال‌ها پیش مقاله‌ای دربارهٔ عشق دیمیتری شوستاکوویچ به المیرا نظیرووا نوشته‌ام، و این که شوستاکوویچ در بخش سوم سنفونی شمارهٔ ده، بارها نام المیرا را با ساز هورن «فریاد» می‌زند، اما حیف که مقاله‌ام به فارسی‌ست.

خانم کارلسون بی هیچ درنگی پاسخی بسیار مهرآمیز به ای‌میل من داد، سپاسگزاری کرد، و نوشت که وجود نام المیرا در سنفونی دهم شوستاکوویچ را نمی‌دانسته، و حتماً می‌رود و مقالهٔ مرا با گوگل به سوئدی ترجمه می‌کند و می‌خواند.

با پایان پخش نمونهٔ اثر مشترک نظیرووا و امیروف از رادیو، خانم کارلسون از رادیو هم مفاد ای‌میل مرا با نام بردن از من اعلام کرد.

با سپاسی دیگر از خانم کارلسون، آن برنامه را تا ۲ فوریه امسال می‌توان در این نشانی شنید. در همان آغاز «رقص» از «شش قطعه برای فلوت» اثر امیروف پخش می‌شود، و سپس از ۱:۱۸:۵۳ تا ‏‏۱:۴۵:۲۰ اثر مشترک المیرا نظیرووا و فیکرت امیروف، و توضیحات مربوط به آن را می‌توان شنید. نام من در ۱:۴۵:۰۰ اعلام می‌شود.

پیشتر هم، چهار سال پیش، اثری از امیروف به درخواست من از شبکهٔ دوم رادیوی سوئد پخش کردند.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

15 December 2022

معرفی تازه‌ای بر کتاب وحدت نافرجام

بهمن زبردست

پژوهشی ناب و منصفانه

وحدت نافرجام: کشمکش‌های حزب تودۀ ایران و فرقۀ دموکرات آذربایجان ‏‏(۱۳۲۴-۱۳۷۲)‏
شیوا فرهمند راد، انتشارات جهان کتاب
‏۵۹۸ صفحه، ۲۴۰۰۰۰ تومان

(به نقل از مجلهٔ «نگاه نو» شماره ۱۳۵)

کتاب وحدت نافرجام: کشمکش‌های حزب تودۀ ایران و فرقۀ دموکرات آذربایجان ‏‏(۱۳۲۴-۱۳۷۲)، نوشتۀ شیوا فرهمند راد که انتشارات جهان کتاب به‌تازگی ‏آن را منتشر کرده، از جنبه‌های بسیار، کتاب یگانه و درخور اعتنایی است که در آینده، ‏مرجع اصلی موضوع تاریخی‌ای خواهد شد‌ که به آن پرداخته است.

آنچه به این کتاب چنین ویژگی‌ای بخشیده، بیش و پیش از هر چیز، ویژگی‌های ‏نویسندۀ آن است. شیوا فرهمند راد، چنان‌که خود نیز در پیشگفتار کتاب نوشته، هم در ‏آذربایجان و محیطی بار آمده که در آن از فرقۀ دموکرات آذربایجان بسیار سخن به ‏میان می‌آمده و هم در سال‌های آغازین جوانی به حزب تودۀ ایران پیوسته و پس از ‏انقلاب چند سالی در میان رهبران آن زندگی کرده و بعدتر و در مهاجرت از ایران نیز ‏از نزدیک شاهد رویدادهای این حزب بوده و با برخی از رهبران حزب و فرقه از نزدیک ‏سروکار داشته و در همۀ این سال‌ها، جنبه‌های تاریخی مرتبط با این موضوع را پیگیری ‏کرده است.‏

او که به نوشتۀ خودش، انگیزه‌اش برای کندوکاو در مناسبات حزب تودۀ ایران و فرقۀ ‏دموکرات آذربایجان، در ابتدا کنجکاوی بوده و می‌خواسته از چندوچون کشمکش‌های ‏آنان سردربیاورد و علت‌ها را پیدا کند و بفهمد چرا و چگونه و از کِی و کجا در روابط ‏میان این دو سازمان سیاسی مشکل پیدا شد و چرا نتوانستند مشکل را حل کنند و به ‏پاسخ‌های ساده و پیش‌پاافتاده و سیاه و سپید هم راضی نبود، در طول سالیان، و ‏به‌ویژه سه سال گذشته به شکل تمام‌وقت، هر آنچه یافته، خوانده و فرازهایی از آن‌ها را ‏که مربوط به موضوع بوده، با دقت و امانتداری تمام، در کتاب نقل کرده است.‏

گرچه نویسنده، ادعای بی‌طرفی مطلق ندارد و صادقانه می‌پذیرد که همه‌چیز از صافی ‏ذهن او گذشته و گزینش سندها کار فکر و اراده‌اش بوده است، خوانندۀ منصف، پس از ‏خواندن کتاب، با وی هم‌عقیده خواهد بود که، جانب‌دار یا دشمنِ این یا آن شخص یا ‏جریان سیاسی نیست و اگر زمانی هم چنین گرایش‌ها یا تعصب‌هایی داشته، اکنون ‏ندارد و برخلاف برخی به‌ظاهر پژوهندگان، برای نوشتن کتاب، فرضیۀ ‏ازپیش‌اندیشیده‌ای نداشته تا در اثبات آن بایگانی‌ها و کتاب‌ها را بکاود و اسنادی در ‏تایید آن دست‌چین کند. این شیوۀ بی‌طرفانه، باعث شده تا نویسنده، نه‌تنها ‏سوگیری‌هایی نویسندگان آذری‌زبان را مورد نقد و بررسی قرار دهد، بلکه شماری از ‏پیش‌فرض‌های به‌نسبت جاافتادۀ نویسندگان فارسی‌زبان، مانند جانبداری همیشگی ‏حزب کمونیست اتحاد شوروی از فرقۀ دموکرات آذربایجان و فشار این حزب به حزب ‏تودۀ ایران برای وحدت با فرقه، ترسیم چهرۀ یکسر سیاه و بدکار فرقه و رهبران آن ‏مانند غلام‌یحیی دانشیان از یک سو و چهرۀ سفید و بیگناه و مورد تبعیض قرارگرفتۀ ‏حزب تودۀ ایران را مورد شک و تردید قرار داده است.‏

حُسن دیگر کتاب، این است که نویسنده، با دقت فراوان، کوشیده است در چارچوب ‏موضوع پژوهش، یعنی کشمکش‌های حزب و فرقه، بماند و برای همین بارها در کتاب به ‏خواننده یادآور شده است که چون این یا آن موضوع بیرون از چارچوب موضوع ‏پژوهش است، قصد پرداختن به آن‌ها را ندارد. این ویژگی نویسنده، که با آشنایی کافی ‏با زبان ترکی آذربایجانی و اصطلاح‌های ویژه جمهوری آذربایجان و نیز زبان‌های روسی ‏و انگلیسی، توانسته است، گذشته از منابع فارسی، از منابع دست‌اول به آن سه زبان هم ‏بهره ببرد، چنان کیفیتی به کتاب بخشیده است که حتی جای آن را دارد که به ‏زبان‌های یادشده نیز ترجمه شود و مورد استفادۀ پژوهشگرانی که تنها به یکی از این ‏زبان‌ها آشنایی دارند قرار گیرد.‏

کتاب، داستانِ نزدیک به نیم قرن گسستگی‌ها و پیوستگی‌های حزب تودۀ ایران و فرقۀ ‏دموکرات آذربایجان را از آغاز، یعنی تشکیل فرقه و پیوستن سازمان‌های حزب در ‏آذربایجان به آن تا وحدت این دو و جدایی نهایی‌شان پی گرفته و در این میان، ‏گذشته از فصل‌هایی که به موضوعات مهم دیگر اختصاص دارند، در فصل‌های ‏جداگانه‌ای هم به اجلاس‌های حزبیِ مرتبط با موضوع فرقۀ دموکرات آذربایجان، یعنی ‏هجده پلنوم، دو کنفرانس و درنهایت نشست موسوم به کنگرۀ سوم حزب تودۀ ایران ‏پرداخته و گرچه این اجلاس‌های حزبی را تنها از جنبۀ ارتباط با موضوع فرقه بررسی ‏کرده، اما کارش برای پژوهشگرانی نیز که به ترتیب زمانی و جزییات این اجلاس‌های ‏حزبی علاقه داشته باشند می‌تواند بسیار مفید باشد.‏

جدای از جنبۀ علمی و پژوهشی کتاب که شرحش گذشت، سبک پرکشش آن، نادر ‏بودن غلط‌های املایی، کوتاه بودن بیشتر فصل‌ها و کوتاهی جمله‌ها و دقت و ریزبینی ‏در رعایت آیین نگارش و رسم‌‌خط درست نیز از جنبه‌هایی است که خواندن آن را ‏برای خواننده آسان و دلپذیر می‌کند.‏

در پایان این را هم به‌عنوان گوشه‌ای از وضع اسفناک نشر کتاب در این روزها بگویم: ‏جای تاسف دارد که در کشوری با ۸۵ میلیون جمعیت و میزان بالای باسوادی و ‏فرهنگ چند هزار ساله، چنین کتاب ارزشمندی که سال‌ها عمر نویسنده صرف پژوهش ‏و تألیف و تدوین آن شده، تنها با شمارگان چهارصد نسخه منتشر شده باشد. به امید ‏روزهای بهتر!‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

02 November 2022

کتاب «وحدت نافرجام» منتشر شد

وحدت نافرجام

کشمکش‌های حزب تودهٔ ایران و فرقهٔ دموکرات آذربایجان (۱۳۲۴-۱۳۷۲)
نویسنده: شیوا فرهمند راد
ناشر: جهان کتاب، تهران، ۱۴۰۱، ۶۰۰ صفحه. قیمت: ۲۴۰۰۰۰ تومان

چهار سال پس از تشکیل حزب تودۀ ایران (۱۳۲۰)، حزب تازه‌ای در آذربایجان پدیدار شد به ‌نام فرقهٔ ‏دموکرات آذربایجان (۱۳۲۴). رهبران حزب تودۀ ایران از همان آغاز پیدایش فرقهٔ دموکرات آذربایجان، ‏مطابق اسنادی که در کتاب نقل شده، با موجودیت آن، و حتی نام آن، هیچ سر آشتی نداشتند و معتقد ‏بودند که موجودیت حزب خودشان برای سراسر ایران کافی‌ست و نیازی نیست که یک حزب تازه با ‏برنامه‌ها و اهداف کم‌وبیش مشابه در آذربایجان ایجاد شود، به‌ویژه از آن رو که حزب تودهٔ ایران خود، بر ‏پایۀ آماری که کتاب نشان می‌دهد، سازمانی ۶۰‌ هزار نفری در آذربایجان داشت.

مخالفت حزب تودۀ ایران با موجودیت فرقهٔ دموکرات آذربایجان چندان شناخته‌شده نیست، شاید از ‏آن رو که در نوشته‌ها و مطبوعات و رسانه‌های حزبی همواره همه‌چیز «عالی» و «ایده‌آل» و ‏شسته‌ورفته است و کم‌تر چیزی از ژرفای درگیری‌ها و کشمکش‌های درون‌حزبی، و به‌ویژه در این مورد، ‏بیرون از حزب نشان می‌دادند.

پس از مهاجرت رهبران و اعضای فرقهٔ دموکرات آذربایجان (۱۳۲۵)، و سپس حزب تودۀ ایران به ‏اتحاد شوروی (سابق)، از سال ۱۳۳۱ فکر وحدت میان این دو حزب به میان آمد، و از همان هنگام ‏کشمکش‌های میان آن‌ها نیز ابعاد تازه‌ای به خود گرفت. در اسناد رسمی حزب تودۀ ایران چندان ‏نشانی از عمق آن کشمکش‌ها نیز نمی‌بینیم. افراد گوناگونی که خاطرات خود را از آن کشمکش‌ها ‏گفته یا نوشته‌اند نیز اغلب از «وحدت تحمیلی»، «وحدت فرمایشی»، و از این دست، سخن می‌گویند و ‏‏«تئوری»های شخصی گسترده‌ای برای چرایی و چگونگی آن «وحدت» مطرح می‌کنند. در تشریح ‏چگونگی آن «وحدت» نیم‌بند، که دست‌کم برای حزب تودۀ ایران بی‌تردید سرنوشت‌ساز بود، اسناد ‏تازه‌ای در این کتاب نقل شده‌است.

این کتاب به‌طور عمده بر پایهٔ اسناد رسمی روسی و آذربایجانی از بایگانی‌های روسیه و ‏جمهوری آذربایجان، و همچنین اسناد فارسی (صورت‌جلسه‌های اعضای رهبری هر یک از دو حزب، و ‏جلسات مشترک آنان)، نوشته شده‌است. بسیاری از اسناد روسی و آذربایجانی این‌جا برای ‏نخستین‌بار به فارسی منتشر می‌شوند، مانند بریده‌هایی از نامه‌های آرتاشس آوانسیان، عضور رهبری ‏حزب تودهٔ ایران خطاب به مقامات اتحاد شوروی در سال ۱۳۲۴ در مخالفت با ایجاد فرقهٔ دموکرات ‏آذربایجان، و مخالفت با رهبران آن، نامهٔ اعتراض کمیتهٔ مرکزی حزب تودهٔ ایران به مقامات شوروی در ‏همان سال برای پشتیبانی شوروی از تشکیل فرقهٔ دموکرات آذربایجان، و همچنین متن کامل نامهٔ رهبران ‏حزب توده ایران خطاب به مقامات اتحاد شوروی با تقاضای وحدت با فرقهٔ دموکرات آذربایجان در سال ‏‏۱۳۳۱ و توضیح علت‌های آن تقاضا، متن نامه‌های حاوی مخالفت رهبران جمهوری آذربایجان با وحدت دو ‏حزب... تا اسناد رسمی گفت‌وگوهای نورالدین کیانوری با غلام‌یحیی دانشیان، رهبر وقت فرقهٔ دموکرات ‏آذربایجان، و با حیدر علی‌یف، رهبر وقت جمهوری آذربایجان، در آستانهٔ رسیدن کیانوری به رهبری حزب ‏تودهٔ ایران در بهمن ۱۳۵۷، و...

وحدت میان دو حزب که در سال ۱۳۳۹ با وجود مخالفت شدید اعضای حزب توده ایران حاضر در ‏مهاجرت رسمیت یافت در عمل هرگز کامل و قطعی نشد و فرقهٔ دموکرات آذربایجان استقلال سازمانی ‏خود را حفظ کرد. حتی پس از بازگشت رهبران حزب تودهٔ ایران و برخی از رهبران فرقهٔ دموکرات ‏آذربایجان به ایران پس از انقلاب بهمن ۱۳۵۷، و پس از آن که نورالدین کیانوری با کمک غلام‌یحیی ‏دانشیان رهبر فرقهٔ دموکرات آذربایجان، و فشار حیدر علی‌یف بر دانشیان، به رهبری حزب تودهٔ ایران ‏رسیده‌بود، اختلاف‌ها ادامه داشت. در این کتاب جزئیاتی از ماهیت و محتوای آن اختلاف‌ها را ‏می‌خوانیم.

پس از سرکوبی حزب تودهٔ ایران در دههٔ ۱۳۶۰ در ایران، رهبری بقایای حزب و مهاجران نسل تازهٔ ‏توده‌ای‌ها در خارج در عمل به دست رهبران فرقهٔ دموکرات آذربایجان افتاد و نارضایی‌های گسترده‌ای را ‏در میان اعضای حزب توده ایران ایجاد کرد. اختلافات و کشمکش‌های رهبران دو حزب بار دیگر در خارج تا ‏مرگ آخرین عضو مرکزیت حزب که از فرقهٔ دموکرات آذربایجان بود، یعنی حمید صفری در سال ۱۳۷۲، ‏هرگز پایان نگرفت و همواره با دامنه‌های گوناگون جریان داشت. تاریخچهٔ کشمکش‌های این دو حزب در ‏دهه ۱۳۶۰ تا ۱۳۷۲ نیز تاکنون تدوین نشده‌است و این کتاب می‌کوشد برای نخستین بار با تکیه بر ‏اسناد موجود روند آن کشمکش‌ها و محتوای آن‌ها را نیز نشان دهد.‏

کتاب را در خارج از کتاب‌فروشی‌های ایرانی شهرهای خود، و از کتابخانه‌های عمومی محل خود ‏‏(برای امانت) بخواهید، یا از کتابفروشی‌های اینترنتی سفارش دهید.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

20 August 2022

کمی موسیقی


بسیاری از دوستانم هر گاه که مرا می‌بینند، یا نوشته‌هایم را می‌خوانند، به یاد موسیقی می‌افتند، ‏و اگر دستشان به من برسد، موسیقی از من می‌خواهند. چه سرفرازی بالاتر از این؟!

خیلی وقت است که سه سی.دی. موسیقی متن فیلم قدیمی ‏Blade Runner‏ (ساخته‌ی سال ‏‏۱۹۸۲) همدم تنهایی‌های من بوده و هست. یکی دو قطعه از آن را چند بار معرفی کرده‌ام. ‏سازنده‌ی موسیقی متن فیلم، ونگلیس، که در رسانه‌های فارسی «ونجلیس» نوشته‌اند و من هم تا ‏پیش از این از آن‌ها پیروی می‌کرده‌ام، اما دیگر نه؛ که همین چندی پیش از جهان رفت و من از او به ‏نیکی یاد کردم، علاقه‌ی ویژه‌ای به زبان‌ها، زبان انسان‌ها، داشت. او در همین موسیقی فیلم ‏از ترکیب‌هایی از زیبایی‌های زبان‌های گوناگون: از عربی تا لهستانی، از موسیقی ترکی تا موسیقی ‏هندی، و... استفاده می‌کند، و چه زیبا...

در یکی از قطعات او زن گوینده‌ای هست که در ترکیب با موسیقی بسیار زیبا، با لحن تبلیغ‌های ‏سیاسی زمان شوروی، مطالبی بی‌معنی و پرت‌وپلا به زبان روسی می‌گوید: تنها زیبایی ‏روسی بودن متن این‌جا مطرح است. در آن میان گفتاری به زبانی دیگر مخلوط می‌شود که با کمال ‏تأسف بر من روشن نیست چه زبانی‌ست! ای‌کاش می‌دانستم! من همه‌ی زبان‌ها را دوست ‏می‌دارم. هر زبانی برای من بیان درونی‌ترین خصوصیات گویندگان آن است. لعنت بر نظام‌هایی که ‏زبان‌های اقلیت‌ها (و حتی اکثریت‌ها) را نابود می‌کنند!‏

نکته‌ی دیگر آن است که این گفتار روسی، در میان اثری از آهنگسازی یونانی، مرا به یاد یونانیان ‏پناهنده به شوروی سابق می‌اندازد، که مانند پناهندگان دیگر ملیت‌ها، از جمله ایرانیان، کسانی از ‏دست‌کم دو نسل از آنان نیز، در اردوگاه‌های دورافتاده‌ی سیبری یخ زدند و از میان رفتند...‏

بشنوید این قطعه را با گفتار روسی.‏ https://youtu.be/fnNuyyF9Xdw

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

03 August 2022

قیچی‌کرده‌ها - ۱۲

ک.گ.ب. وحشت دوران استالین را فاش می‌کند

روزنامه‌ی سوئدی ‏Dagens Nyheter‏ ۱۴ فوریه ۱۹۹۰: ک.گ.ب.، پلیس مخفی اتحاد شوروی، روز ‏سه‌شنبه در گزارشی اعلام کرد که در سال‌های ۱۹۳۰ تا ۱۹۵۳ نزدیک به ۷۵۰ هزار نفر به اتهام ‏دشمنی با نظام اعدام شدند.‏

این رقم شامل میلیون‌ها نفری نیست که در اردوگاه‌ها یا زندان‌ها یا در نتیجه‌ی قحطی عمدی که ‏استالین به گروه‌های قومی گوناگون تحمیل کرد، مردند. به گمان ناظران در غرب در مجموع ۱۰ ‏میلیون نفر در دوران استالین جانشان را از دست دادند.‏

گزارش ک.گ.ب. نخستین سند درباره‌ی تعداد قربانیان آن سال‌هاست. این گزارش یکی از نتایج ‏دستور رئیس جمهوری میخاییل گارباچوف است که گفته‌است حقیقت دوران استالین باید آشکار ‏شود.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏