Showing posts with label سیاست. Show all posts
Showing posts with label سیاست. Show all posts

08 February 2024

مصاحبهٔ نشریهٔ تریبون با من

مقدمه


وقتی قرار بر مصاحبه با شیوا فرهنمدراد شد، کلی ذوق‌زده شدم. یکی از مشتریان پروپاقرص ‏وبلاگ شخصی و قدیمی‌اش بودم، یادداشت‌هایی را که می‌نوشت با ولع هرچه تمام ‏می‌خواندم، از شیوایی قلم و زاویهٔ دیدی که داشت بسیار لذت می‌بردم. اولین‌بار نام شیوا را در ‏خاطرات علیرضا صرافی با عنوان جنبش دانشجویی آذربایجان در دهه ۵۰ دیده بودم. روایتِ اتاق ‏موسیقی دانشگاه آریامهر (صنعتی‌شریف) هنوز هم برای من جذاب‌ترین بخش این خاطرات ‏است. جایی که شیوا سه سال تمام را صرف پیاده‌سازی متن ترکی از روی نسخه صوتی اپرای ‏کوراوغلو و ترجمهٔ آن به فارسی می‌کند و همان‌طور که اشاره می‌کند متن این اپرا توسط ‏خیلی‌ها به عنوان درسنامهٔ آموزش زبان ترکی آذربایجانی به کار می‌رفت. به قطران در عسل ‏که رسیدم، میخکوب شدم. مواجههٔ جسورانه و صادقانهٔ شیوا با گذشتهٔ مبارزاتی‌اش ‏تکان‌دهنده بود و از نظر من یکی از بهترین‌های اتوبیوگرافی‌های سیاسی تاریخ معاصر ایران ‏است. با گام‌های فاجعه همان دقت‌نظر و انصافی را داشت که از شیوا انتظار داشتم. او فارغ از ‏اتهام‌زنی‌های رایج این کتاب را در نقد حزب توده نوشته بود. آخرین کتابی که از وی خواندم ‏وحدت نافرجام، کشمکش‌های حزب تودهٔ ایران و فرقهٔ دموکرات آذربایجان ‏‏(۱۳۲۴-۱۳۷۲) بود، ‏پژوهشی ناب و دقیق دربارهٔ برشی از تاریخ معاصر که کمتر به آن پرداخته شده است. به‌قول ‏علیرضا اردبیلی شیوا یک آدم کتبی است، بیشتر از آن‌‏‎که حرف بزند، می‌نویسد. شیوایی که ‏من می‌شناسم از اتاق موسیقی شروع می‌شود.‏

س: شیوا فرهمندراد ذوق هنری دارد و دانشجوی دانشگاه آریامهر (صنعتی ‏شریف) است، با این پس‌زمینه، تصمیم می‌گیرد تا وارد فعالیت‌های سیاسی ‏شود، آن‌هم در جایی مثل ایران که مخالفت و حتی انتقاد از رژیم بهای ‏سنگینی دارد، چرا و چگونه این تصمیم را گرفتید؟ درواقع چه انگیزه‌ها و ‏زمینه‌هایی شیوای جوان و احیاناً آرمان‌خواه را به این مسیر هدایت کرد؟ ‏

ج: به قول بعضی دوستان قدیمی: «ما سیاست را انتخاب نکردیم، سیاست ما را انتخاب ‏کرد!» آن هنگام جامعه از شکاف طبقاتی عمیقی رنج می‌برد و وضعیتی برقرار بود که ‏دل‌های جوان دانشجویان را به درد می‌آورد، و در غیاب و ممنوعیت احزاب و سازمان‌های ‏سیاسی علنی، آنان را، و مرا، به سوی فعالیت سیاسی می‌کشاند.‏

من از دیدن فقر مردم، به‌ویژه اهالی آذربایجان که از روستاهایشان رانده شده‌بودند و در ‏تهران زندگی فلاکت‌باری داشتند رنج می‌بردم. به‌گمانم دست‌کم یک نمونه از چنین ‏مشاهده‌ای را در کتاب قطران در عسل نوشته‌ام: مشاهدهٔ گرسنگی روستاییان اطراف ‏زنجان که در حلبی‌آبادی سر راه دانشگاه آریامهر به خوابگاه دانشجویی ما، در صد ‏متری شاهراه آیزنهاور (خیابان آزادی کنونی) زندگی می‌کردند.‏

س: در آن زمان چه آرمان‌ها و چشم‌اندازی از نظام سیاسی مطلوب خود داشتید ‏که جذب گفتمان چپ و مهم‌تر از آن حزب توده شدید؟ آیا شما هم مثل بیشتر ‏نسل جوان تحصیل‌کرده و یا روشنفکران آن دوره تحت تاثیر هژمونی و سلطهٔ ‏گفتمان چپ قرار داشتید و یا با مطالعه و بینش به این نقطه رسیدید؟ آیا این ‏تصمیم هیجانی و احساسی بود یا آگاهانه؟

ج: شاید هیچکدام! در کودکی و نوجوانی من شبکهٔ رادیویی (و تلویزیونی) کشور هنوز به ‏جاهای دوردست ایران، و به‌ویژه آذربایجان که شاه هنوز داشت از مردم آن بابت جنبش ‏ملی سال ۱۳۲۴ و ۲۵ انتقام می‌گرفت، نرسیده‌بود. ما در خانه به‌زحمت می‌توانستیم ‏صدای ناصافی از رادیوی تهران بشنویم. از رادیوی تبریز برنامه‌هایی به فارسی پخش ‏می‌شد، اما فرستندهٔ تبریز چندان قوی نبود و در اردبیل آن را حتی بدتر از صدای تهران ‏می‌شنیدیم. در نیمهٔ دوم دههٔ ۱۳۴۰ فرستنده‌ای در رشت دایر شد که صدای آن در ‏اردبیل بهتر از دیگر فرستنده‌های داخل شنیده می‌شد.‏

اما رادیوهای باکو و مسکو را، که آن نیز از باکو «رله» یا تقویت می‌شد، خیلی صاف و ‏خوب می‌شنیدیم. این‌ها را من حتی با «رادیو گوشی» خیلی سادهٔ ساخت خودم ‏به‌راحتی می‌شنیدم. همین باعث شد که نسبت به جمهوری آذربایجان و اتحاد شوروی ‏کنجکاو شوم، و کنجکاوی به‌تدریج به علاقه انجامید. به‌ویژه تفاوت بارز وضع فرهنگی ‏مردم هم‌زبان دو ساحل ارس مرا به فکر فرو می‌برد: آن‌جا کودکان به زبان خودشان، ‏یعنی زبان مشترک با ما، درس می‌خواندند، و مردم از موسیقی خوب و با کیفیت، اپرت ‏و اپرا، فیلم‌های سینمایی و تئاتر به زبان خودشان برخوردار بودند، اما ما از همهٔ این‌ها ‏محروم بودیم. چرا؟ چه نظامی آن‌جا و در سراسر اتحاد شوروی برقرار بود که آزادی ‏انتخاب زبان تحصیل را تأمین می‌کرد؟

باید در این زمینه می‌خواندم و یاد می‌گرفتم. اما هر چه بیشتر می‌جستم، کم‌تر ‏می‌یافتم. همهٔ این قبیل منابع و خواندنی‌ها را رژیم پهلوی ممنوع و سانسور می‌کرد. و ‏این ممنوعیت، البته، کنجکاوی من و امثال مرا بیشتر تحریک می‌کرد. ‏

آن موقع مطلقاً هیچ چیز دربارهٔ «چپ» نمی‌دانستم. پس از ورود به دانشگاه در تهران ‏بود که نام مارکس و انگلس و لنین و مارکسیسم و سوسیالیسم را شنیدم. اما برای ‏مطالعه در این زمینه‌ها هم منبع دست اولی وجود نداشت، و می‌بایست از نوشته‌های ‏دست چندم استنباط‌هایی کسب می‌کردیم.‏

بنابراین به‌گمانم کم‌وبیش هیچکدام از پیشنهادهایی که در متن این سؤال مطرح کردید ‏در مورد من صدق نمی‌کند. جذب سازمان چریک‌های فدایی خلق نشدم، و حزب تودهٔ ‏ایران تا بعد از انقلاب بهمن ۱۳۵۷ حضور چشمگیری در ایران نداشت، یا من از آن خبر ‏نداشتم، جز فقط دو سه بار شنیدن رادیوی پیک ایران در خانهٔ این و آن دوست ‏دانشجو. این رادیو به حزب تودهٔ ایران تعلق داشت، از صوفیه پایتخت بلغارستان پخش ‏می‌شد، و مدت کوتاهی پس از آن که با آن آشنا شدم، دولت بلغارستان با قرارداهایی ‏که با رژیم شاه بست، صدای آن رادیو را خاموش کرد.‏

س: با توجه به جایگاهی که شما در حزب توده داشتید، جاهایی بود که در مورد ‏مواضع، خط مشی و تصمیمات حزب توده دچار شک و تردید شوید؟ در کنار آن، ‏آیا تا زمانی که در ایران بودید شوروی کشور برادر بزرگ به عنوان بهشت برین ‏در ذهن شما جای گرفته بود و یا نه از جنایات استالین و فجایعی که این رژیم ‏در شوروی به بار آورده بود، خبر داشتید؟

ج: پس از دستگیری گروه بزرگی از رهبران و کادرهای حزب تودهٔ ایران، و جان به‌در بردن و ‏آزادی برخی از آنان در دههٔ ۱۳۶۰ و ۱۳۷۰، آشکار شد که بازجویان سازمان اطلاعات ‏سپاه پاسداران پیش خود نوعی طبقه‌بندی از پیش برای کادرهای حزب فرض ‏کرده‌بودند و آنان را به «کادر ۱» (مقام بالاتر)، و «کادر ۲» (مقام پایین‌تر) تقسیم ‏می‌کردند. با آن حساب جایگاه من پایین‌تر از «کادر ۲» بود. من «فرسنگ‌ها» دور از ‏دستگاه تعیین تاکتیک و استراتژی و سیاست حزب، و از نظر تشکیلاتی فقط عضو ‏سادهٔ یک حوزهٔ حزبی بودم. تنها به خاطر شرکت داوطلبانه در برخی کارهای اجرایی ‏حزب، مانند کارهای صوتی میتینگ‌های حزب، ضبط و تکثیر سخنان رهبر حزب در ‏جلسات «پرسش‌وپاسخ» او، شرکت در جابه‌جا کردن روزانهٔ چند تن از رهبران حزب، ‏شرکت در ویرایش و آماده‌سازی مجلهٔ تئوریک و سیاسی حزب (نشریهٔ دنیا) و ‏نوشته‌های احسان طبری (که برخی‌ها او را تئوریسین حزب می‌دانند)، در ارتباط نزدیک ‏با این رهبران حزب قرار گرفتم. این بود واقعیت «جایگاه» من در حزب.

آری، در این جایگاه ناچیز خودم، از همان آغاز در توجیه و درک سیاست نزدیکی حزب ‏تودهٔ ایران به روحانیان و در رأس آنان آیت‌الله خمینی، دچار شک و تردید بودم، از جمله ‏برای این که از سال‌های دبیرستان از هر گونه دین و دین‌داری، و از دین‌فروشی و ‏دین‌فروشان بیزار بودم. مقاله‌های تئوریک حزب را در توجیه این سیاست‌ها که ‏می‌خواندم، عقل می‌گفت که: «خب، راست می‌گویند. این سیاست درست است.» اما ‏احساسم هرگز این توجیه‌ها را نپذیرفت و ته دلم همیشه ناراضی بودم.‏

در مورد اتحاد شوروی، سانسور ساواک و رژیم شاه دربارهٔ آن کشور باعث شده‌بود که ‏جوانان و از جمله من مطالبی را که بر ضد اتحاد شوروی و جنایات استالین منتشر ‏می‌شد، باور نمی‌کردیم و آن‌ها را به حساب «تبلیغات امپریالیستی» رژیم ایران برای ‏تخریب وجههٔ اتحاد شوروی می‌گذاشتیم. آن قبیل مطالب به نظر من و دوستانم ارزش ‏خواندن نداشت.‏

در مقابل، در حالی که هنوز حتی نام مارکس و انگلس و لنین و چه گوارا و... سانسور ‏می‌شد و کتاب‌های معتبری از نوشته‌های آنان یا دربارهٔ آنان وجود نداشت، ناگهان رژیم ‏شاه در واکنش به سیاست امریکا و غرب که از فروش برخی تسلیحات و تجهیزات به ‏ایران پرهیز داشتند، به اتحاد شوروی روی آورد و قراردادهای بزرگ و مفصلی با آنان ‏بست و بسیاری از نیازهای تسلیحاتی را از آنان تأمین کرد. همچنین ایجاد کارخانهٔ ذ‌وب ‏آهن اصفهان و نیروگاه هسته‌ای بوشهر، کشیدن خط لولهٔ گاز از جنوب ایران تا آستارا، و ‏بهره‌برداری از معدن مس سرچشمه (کرمان) را به آنان سپرد. از آن پس جاده‌های ایران ‏پر از کامیون‌های شرکت حمل‌ونقل دولتی اتحاد شوروی به نام «سوو-ترانس-آفتو» ‏Sovtransavto‏ بود که برای حمل کالا بین مرز شمالی کشور و بندرهای ساحل خلیج ‏فارس رفت‌وآمد می‌کردند.‏

آن قراردهای بزرگ، تبادلات فرهنگی را نیز شامل می‌شد و برخی فعالیت‌های ‏فرهنگی و هنری شوروی در ایران مجاز شد. در نتیجه از آن هنگام فیلم‌های سینمایی ‏بسیار عالی و اغلب عظیم ساخت اتحاد شوروی در برخی سینماها، و حتی تلویزیون ‏ایران نمایش داده می‌شدند، مانند فیلم دو قسمتی «جنگ و صلح» (روی کتاب معروف ‏لف تالستوی)، یا «برادران کارامازوف» (روی رمان بزرگ فیودور داستایفسکی)، یا ‏سریال «آنا کاره‌نینا» (تالستوی)، فیلم بالت‌های «ایوان مخوف» اثر سرگئی پراکوفی‌یف ‏و «اسپارتاکوس» اثر آرام خاچاتوریان، و... ارکسترهای بزرگ سنفونیک و تک‌نوازان و ‏رهبران ارکستر سرشناس شوروی برای کنسرت در تالارهای ایران می‌آمدند، گروه ‏بزرگ بالت روی یخ شوروی در سالن ورزش «مجتمع شهیاد» («آزادی» بعدی) برنامه ‏اجرا می‌کرد، و...‏

گذشته از این‌ها، بنگاه نشریاتی «پروگرس» مسکو و شعبه‌های دیگرش کتاب‌های ‏فارسی فراوانی که اغلب ترجمهٔ افسران توده‌ای نسل قبل پناهنده به شوروی بودند به ‏بازار کتاب ایران سرازیر کرد. در آن میان کتاب‌های فنی و مهندسی به زبان انگلیسی، و ‏نیز کتاب‌ها و نشریاتی از جمهوری آذربایجان هم (به خط سیریلیک) یافت می‌شد. برای ‏نمونه هفته‌نامهٔ ادبیات و اینجه‌صنعت و ماهنامهٔ آذربایجان ارگان اتحادیهٔ ‏نویسندگان آذربایجان به ایران می‌رسیدند. من هر دو را مشترک بودم و از سال ۱۳۵۲ تا ‏‏۱۳۵۷ آن‌ها را می‌گرفتم و می‌خواندم. فرستندهٔ رادیویی آراز که از باکو پخش می‌شد ‏و شبانه‌روز موسیقی آذربایجانی برای ایران پخش می‌کرد، نیز، اگر اشتباه نکنم، از ‏همان هنگام آغاز به کار کرد.‏

همهٔ این‌ها، پس از سانسور شدید قبلی، و آن کنجکاوی که قبلاً توضیح دادم، تأثیر ‏بزرگی در جلب توجه و علاقهٔ کتاب‌خوانان و سینماروها و موسیقی‌دوستان ایران ‏داشت، که تا پیش از آن به هنر و ادبیات اتحاد شوروی دسترسی چندانی نداشتند و صد البته همهٔ این آثار فرهنگی در خدمت تبلیغ نظام اتحاد شوروی و ایجاد تصویر و ‏تصوری خیالی و اغراق‌آمیز از «بهشت رؤیایی» و «عدالت اجتماعی» آن کشور قرار ‏داشتند. این آثار از واقعیت زندگی روزمرهٔ مردم آن ۱۵ جمهوری متحد هیچ نمی‌گفتند و ‏نشان نمی‌دادند که آن‌جا زیر نام سوسیالیسم و عدالت اجتماعی، در واقع فقر را ‏به‌تساوی تقسیم کرده‌اند.‏

س: می‌دانیم که در بسیاری از مقاطع حساس و استراتژیک تصمیمات مهم حزب ‏توده نه در داخل که از طرف شوروی دیکته می‌شد، با توجه به این واقعیت ‏تضاد بین تحلیل و مواضع اعضای حزب با این دستورالعمل‌های صادره از ‏شوروی چگونه حل و فصل می‌‌شد؟ آیا چنین تضادهایی باعث اعتراض ‏نمی‌شد و چه‌قدر فضا برای طرح انتقادات از این تصمیمات مهیا بود؟

ج: رابطهٔ حزب تودهٔ ایران با حزب کمونیست اتحاد شوروی و تبعیت از برخی سیاست‌های ‏آن با «انترناسیولیسم پرولتری» یا همان «همبستگی جهانی احزاب برادر» توجیه ‏می‌شد. این دیدگاه می‌گفت که احزاب کمونیست همهٔ کشورهای جهان با هم دوست ‏و برادرند، در موارد لازم همه گونه به یک‌دیگر کمک می‌کنند، از کمک فکری و تئوریک تا ‏کمک‌های مادی و تسلیحاتی، و حزب کمونیست اتحاد شوروی، حزب لنین، مادر و ‏کانون همهٔ این احزاب و این همبستگی است.‏

ساختار حزب تودهٔ ایران مطابق اساسنامه‌اش از اصل لنینی «مرکزیت دموکراتیک» ‏پیروی می‌کرد. یعنی سیاست حزب را مرکزیت حزب تعیین می‌کرد و رهنمودهای ‏مرکزیت حزب برای اعضا تا پایین‌ترین رده‌ها «لازم‌الاجرا» بود. اما اعضا حق داشتند ‏ایرادهایی را که می‌دیدند و انتقادها و اعتراض‌هایی را که داشتند مطرح کنند و تا ‏بالاترین مرجع برسانند. این اصل در حزب تودهٔ ایران در ظاهر تا حدود زیادی رعایت ‏می‌شد. بسیاری از اعضای حزب چنین انتقادهایی را کتبی یا شفاهی مطرح می‌کردند ‏و برخی‌ها بر دریافت پاسخ اصرار می‌ورزیدند. پاسخ‌هایی هم می‌آمد. ‏

رهبر حزب یک جلسهٔ «پرسش و پاسخ» داشت که هر هفته یا یک‌هفته‌درمیان برگزار ‏می‌شد و هر بار به چند پرسش یا انتقاد پیرامون سیاست و مواضع حزب پاسخ می‌داد. ‏این سخنان هم به‌شکل نوارهای صوتی تکثیر و توزیع می‌شد، و هم به شکل ‏جزوه‌هایی چاپ و پخش می‌شد یا در نشریهٔ ارگان حزب منتشر می‌شد. و البته ‏پاسخ‌های کتبی و شفاهی در جلسات حوزه‌های حزبی، یا پاسخ‌های رهبر حزب در آن ‏جلسات یا انتشار پاسخ‌های او، معترضان را همیشه راضی نمی‌کرد.‏

س: در تاریخ‌نگاری حزب توده ایران، اسطوره‌های زیادی بدون چون و چرا جا افتاده ‏است از جمله تصور یک حزب سازمان‌یافته و منظم و متشکل از افراد باسواد و ‏پرمطالعه که گاهی تنها تشکیلات و حزب سیاسی واقعی ایران در تاریخ معاصر ‏خوانده می‌شود، می‌خواهیم نظر شما را در باب این اسطوره‌ها بدانیم، تا چه ‏حد چنین تصوراتی منطبق بر واقعیت هستند؟

ج: در این زمینه من تاریخ حزب تودهٔ ایران را به چند دوره تقسیم می‌کنم. در دورهٔ نخست ‏موجودیت حزب، از ایجاد آن در سال ۱۳۲۰ تا شکست جنبش ملی آذربایجان در سال ‏‏۱۳۲۴، حزب یک تشکیلات مترقی و «ملی» بود که تأثیر انکارناپذیری در رشد فرهنگ و ‏ادبیات و گستردن بینش سیاسی و فوت‌وفن سازمان‌یابی مردم‌نهاد مانند اتحادیه‌های ‏کارگری و سازمان‌های زنان و دانشجویان و دیگر گروه‌های صنفی داشت. نشریات حزب ‏شاید تنها صدایی بود که مبارزه با فاشیسم و نازیسم آلمان را تبلیغ می‌کرد.‏

پس از سرکوبی جنبش ملی آذربایجان بهترین و ممتازترین رهبران حزب ناگزیر شدند ‏به اتحاد شوروی پناهنده شوند و به‌قول معروف حزب «کمرش شکست». البته از آن ‏هنگام تا چند سال بعد فعالیت‌های فرهنگی و انتشاراتی حزب و به‌طور کلی ‏‏«فرهنگ‌سازی» حزب گسترش بیشتری یافت و عدهٔ زیادی، به‌ویژه از میان کارگران به ‏عضویت حزب در آمدند. اما هم‌زمان وابستگی حزب به «برادر بزرگ» اتحاد شوروی نیز ‏افزایش یافت و حزب بیشتر و بیشتر گوش به‌فرمان مسکو بود. ‏

ضربهٔ بزرگ و کمرشکن بعدی در بهمن ۱۳۲۷ و با توطئه ترور نافرجام شاه و «غیر ‏قانونی» شدن حزب فرود آمد. بیش از ده تن از رهبران حزب بازداشت و زندانی شدند، ‏و از همین هنگام کارها و فعالیت‌های حزب رنگ ماجراجویی به خود گرفت، سازمان ‏مخفی افسران حزب نفوذ بیشتری یافت، اینان رهبران حزب را از زندان فراری دادند، ‏چند نفر، از جمله مخالفان داخلی و خارجی حزب را ترور کردند، به هنگام نخست‌وزیری ‏محمد مصدق رهبران باقی‌ماندهٔ حزب نتوانستند بر سر بزنگاه‌های حساس و بحرانی ‏اوضاع را درست بسنجند و درست تصمیم بگیرند، و با کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ همه چیز ‏در هم ریخت.‏

آری، حزب تودهٔ ایران نقش بزرگی در آغاز فرهنگ‌سازی فعالیت‌های سیاسی و ‏تشکیلاتی و کارگری و گسترش ادبیات و هنر نمایشی و... داشت و در مقاطعی ‏به‌راستی بسیاری از گل‌های سرسبد جامعهٔ فرهنگی و سیاسی کشور به این حزب ‏می‌پیوستند. اما نباید فراموش کرد که افراد ناجوری هم در صفوف حزب بودند، و نیز در ‏اوج فعالیت‌های حزب، کارگران و زحمت‌کشان کم‌سواد و بی‌سواد اکثریت بسیار بزرگی ‏از اعضای حزب را تشکیل می‌‌دادند.‏

س: می‌رسیم به جایی که شما پس از خروج از ایران و تجربه‌هایی تلخی که از ‏سر گذراندید تصمیم به خروج از این حزب می‌گیرید؟ آن لحظه گسست و ‏جدایی، که می‌دانم در پس‌زمینه آن تجربه زیستهٔ چند دهه‌ای وجود دارد، کی ‏اتفاق افتاد؟

ج: هنگام پناهنده بودن و زندگی در شهر مینسک (پایتخت بلاروس)، با دیدن آشفتگی‌ها و ‏نابسامانی‌های کار حزب، و رهبران جدیدی که به‌جای به کار گرفتن دانش و تجربهٔ ‏افراد، به افراد چاپلوس میدان می‌دادند و خبرچینی را رواج می‌دادند، و راهی برای تأثیر ‏نهادن و مبارزه با این شیوه‌ها وجود نداشت، به این نتیجه رسیدم که آن‌جا جای من ‏نیست. به‌ویژه با مشاهده و لمس واقعیت‌های «سوسیالیسم واقعاً موجود» از ‏ایدئولوژی حزب هم دلسرد شده‌بودم. پس تصمیم گرفتم که در جلسات حوزهٔ حزبی، ‏که در عمل به جلسات بگومکوهای بی‌معنی و تهمت زدن به یک‌دیگر تبدیل شده‌بود ‏شرکت نکنم. شرکت در این جلسات اجباری و «وظیفهٔ حزبی» هر عضو است. به گمانم ‏از تابستان ۱۳۶۴ بود که حق عضویت هم نپرداختم، که پرداخت آن هم اجباری بود. ‏حزب در همهٔ امور زندگانی و معیشت و تحصیل و... ما دخالت داشت و تا پیش از دوران ‏رهبری میخاییل گارباچوف در اتحاد شوروی، ترک حزب اغلب عواقب سختی ‏می‌توانست داشته‌باشد. اما با تغییراتی که او صورت داد، راه خروج از اتحاد شوروی هم ‏باز شد و در آغاز پاییز ۱۳۶۵ از آن‌جا خارج شدم و به سوئد پناه آوردم.‏

س: می‌خواهم از جنبه‌های وجودی این گسست و جدایی بگویید، به‌عنوان فردی ‏که سال‌ها با باور به این آرمان و ایدئولوژی زندگی کرده و برای آن هزینه داده ‏بودید و حالا اگر نگویم همه‌، اغلب آن‌ها را دروغ و فریبی بیش نمی‌دید، برایم ‏جالب است بدانم چگونه از این جهنم بیرون آمدید؟ آیا واقعاً شیوا توانسته تا ‏مثل سربازی [که از پادگان چهل‌دختر فرار می‌کرد] از این سیم‌خاردار هم بگذرد؟

ج: این روندی ناگهانی و یک‌روزه نبود و چنین نبود که مثلاً امروز همه چیز سیاه باشد و ‏فردا سپید شود، یا برعکس. روندی بود بسیار دردآور و چند سال طول کشید. به‌ویژه ‏یاد رفقای بسیار عزیزی که داشتم و در ایران دستگیر و زندانی و اعدام شده‌بودند، و ‏احساس وظیفهٔ وفاداری به آنان رنجم می‌داد. نوشتن کتابچهٔ با گام‌های فاجعه به ‏گونه‌ای بزرگداشت یاد آن رفقایم و گونه‌ای ادای دین به آنان بود و بسیار کمکم کرد.‏

س: مانس اشپربر در تعبیر جذاب و دردناک جدایی‌اش از حزب کمونیست و ‏فروپاشی باورهای ایدئولوژیکی که داشت می‌گوید دیگر هرگز نتوانست به ‏یقین‌های مثبت اعتماد کند و زندگی‌اش را بر پایهٔ یقین‌های منفی استوار کرد، ‏به نوعی عبور از هر نوع ایدئولوژی و چارچوب‌های صُلب و دگم، آیا شیوای بعد ‏حزب توده نیز چنین نگاهی به ایدئولوژی دارد؟

ج: «عبور از هر نوع ایدئولوژی و چارچوب‌های صُلب و دُگم» آری، اما «استوار کردن زندگی ‏بر پایهٔ یقین‌های منفی» هرگز! هنگام آغاز فروپاشی «سوسیالیسم واقعاً موجود» یکی از شعارهای گارباچوف برای جهان پس از آن، «سوسیالیسم با سیمای ‏انسانی» بود. اما او هم در آن زمینه نتوانست در عمل کاری بکند. با این حال من هنوز ‏به عدالت اجتماعی و جامعهٔ رفاه همگانی اعتقاد دارم و نمونهٔ برخی کشورهای با ‏نظام سوسیال‌دموکراسی نشان داده که اندیشهٔ جامعهٔ رفاه همگانی را، اگر نه کامل و ‏مطلق، اما دست‌کم تا حدود زیادی می‌توان جامهٔ عمل پوشاند. این به‌گمانم یک «یقین ‏مثبت» است و نه منفی!‏

س: بعد از این قضایا چه اقداماتی برای بازسازی و پیکربندی دوبارهٔ افکار و ‏ایده‌آل‌هایی که داشتید انجام دادید؟ چون می‌دانم که شما برخلاف بسیاری از ‏افراد دیگر نه کنج عزلت گزیدید و نه خاموش شدید؟ چگونه و چرا دوباره ‏برگشتید و نوشتید؟

ج: پس از خروج از شوروی مدتی خود را تا حدودی منزوی کردم، اما بیشتر برای استراحت ‏و بازبینی آن‌چه گذشته‌بود. بسیار خواندم، به‌ویژه آثاری را که پیشتر نمی‌خواندم. ‏نوشتن با گام‌های فاجعه برای آن بازبینی کمکم کرد و پس از آن نگارش و ترجمه را از ‏سر گرفتم.‏

س: من برخلاف بسیاری از مفسران، کتاب درخشان شما قطران در عسل را ‏نوعی تصفیهٔ حساب با خود می‌دانم تا با حزب توده، خودتان هم در چند ‏مصاحبه و گفت‌گویی که دربارهٔ این کتاب داشتید اشاره کردید این کتاب را ‏نوشتید تا باری از روی دوش خود بردارید، آیا ما می‌توانیم این کتاب را ‏اتوبیوگرافی از سرخوردگی یک نسل انقلابی در ایران بدانیم؟

ج: با گام‌های فاجعه را شاید بتوان گونه‌ای «تصفیه حساب با حزب» دانست، اما قطران در ‏عسل همان‌طور که می‌گویید ربطی به تصفیهٔ حساب با حزب ندارد. «باری از دوش ‏برداشتن» آری، اما دربارهٔ «تصفیهٔ حساب با خود» ترجیح می‌دهم شما و دیگر ‏خوانندگان را آزاد بگذارم و میل دارم که آزادانه تفسیر و تأویل کنید. نوشتن «اتوبیوگرافی ‏سرخوردگی یک نسل انقلابی در ایران» هم به هیچ‌وجه قصدم نبوده. به خیال خودم ‏نشان داده‌ام که هر بار پس از افتادن باز هم می‌توان برخاست، و کتاب از جمله با چهار ‏اپیزود مثبت و نویدبخش به پایان می‌رسد.‏

س: ما با دو نوع رویکرد شیفته‌‌وارانه و نوستالژیک و رویکرد امنیتی‌کاران که ‏غرض‌ورزانه کل تاریخ مبارزات جنبش چپ در ایران را به هیچ می‌انگارد و آن را ‏لجن‌مال می‌کند طرف هستیم. البته که کارهای شما هیچ نسبتی با این دو ‏رویکرد ندارد. سئوالم اینست که چگونه می‌توان در فضایی که نه در خدمت ‏کشف واقعیت که در خدمت تصفیه‌حساب‌های سیاسی است این بازخوانی ‏انتقادی از تاریخ جنبش چپ در ایران را ممکن کرد به نوعی که «گذشته چراغ ‏راه آینده» شود؟

ج: کارگزاران هر دو رویکردی که توصیف کردید در عمل با واقعیت‌های گذشته و اسناد ‏موجود و خدشه‌ناپذیر و مطالعه و کسب دانش لازم کاری ندارند و داوری‌شان بر پایهٔ ‏بینش جزمی و خشک و تعصب‌ورزانه پایه‌گذاری شده‌است. اینان اگر به خود زحمت ‏بدهند که تعصب و خشک‌مغزی را کنار بگذارند و تحقیق کنند و آثار بی‌طرف را بخوانند، ‏بی‌گمان پنجره‌های جهان بزرگ‌تری به رویشان گشوده خواهد شد، جهانی که بر خلاف ‏تصورشان خاکستری‌ست و نه سیاه و سپید. ‏

البته در این میان لازم است پژوهشگرانی هم وجود داشته‌باشند که با تکیه بر اسناد، ‏آثار خواندنی و بی‌طرفانه‌ای تولید و منتشر کنند. من به‌گمانم کوشیده‌ام که با کتاب ‏وحدت نافرجام چنین نمونه‌ای ارائه دهم.‏

س: در طی سال‌های اخیر جریان‌های راست افراطی در داخل و خارج کشور و ‏سلطنت‌طلبان به کرات از کلیدواژهٔ فتنهٔ ۵۷ بهره می‌برند تا به زعم خود بار تمام ‏گناهان انقلاب ۵۷ را متوجه جریانات چپ سازند. یک جوّ هیستیریک چپ‌ستیزانه ‏از تهران تا واشنگتن در بین رسانه‌های جریان اصلی وجود دارد که به نظر من ‏مبتنی بر یک نوع بازخوانی نادرست و غرض‌ورزانه از تاریخ است که نتیجهٔ آن ‏سفیدشویی استبداد شاه و حتی ساواک است. سئوالم اینست که آیا شما ‏اکنون با توجه به تجربیات کنونی‌تان با انقلاب ۵۷ مخالف هستید؟ آیا این انقلاب ‏از نظر شما اجتناب‌ناپذیر بود یا نه؟ و نقش جنبش چپ و جریان‌های سیاسی ‏چپ را در پیروزی این انقلاب و سهم آن‌ها از اشتباهات را تا چه اندازه می‌دانید؟

ج: آن افراد نمونه‌های گویایی از خشک‌مغزانی هستند که همه چیز را سیاه و سپید ‏می‌بینند و در پرسش پیشین مطرح کردید. ‏

خیر، من با انقلاب ۵۷ مخالف نیستم. با اتفاقی که افتاده نمی‌توان مخالفت کرد، فقط ‏می‌توان تفسیر کرد و توضیحش داد. آری، با وضعی که در سال‌های ۱۳۵۶ و ۵۷ پیش ‏آمد، و شخص شاه و دستگاهش در طول سالیان آن را ایجاد کرده‌بودند و تا آخرین ‏لحظه نخواستند اصلاحش کنند و حتی گام‌هایی در جهت خراب‌تر کردن آن برداشتند، ‏انقلاب ۵۷ اجتناب‌ناپذیر شد؛ مانند اعلام نظام تک‌حزبی و راندن کسانی که ‏نمی‌خواستند به عضویت حزب شه‌فرمودهٔ «رستاخیز» درآیند، یا تغییر تاریخ رسمی ‏کشور از هجری خورشیدی به «تاریخ شاهنشاهی» در جامعه‌ای به‌شدت مذهبی که ‏خودشان و دفتر شهبانو در آن دین اسلام و اجرای مراسم مذهبی و دینی را تبلیغ و ‏تقویت می‌کردند و... برای اجرای اقدامات اصلاحی برای پیش‌گیری از انقلاب بسیار دیر ‏شده‌بود. کمک به گسترش و تقویت بینش اسلامی و دینی در عین بستن همهٔ راه‌های ‏فعالیت‌های همهٔ احزاب و سازمان‌های «ملی» و «چپ» و حتی «راست» باعث ‏شده‌بود که مسجدها و تکیه‌ها و دیگر انجمن‌های مذهبی به مراکز سازمان‌دهی و ‏فعالیت گروه‌های دینی تبدیل شوند، و همین‌ها بودند که پس از راه افتادن چرخ انقلاب ‏نقش بزرگ و اصلی را در تداوم و انجام انقلاب داشتند.‏

برخی گروه‌های «چپ»، مانند حزب تودهٔ ایران بعد از انقلاب کوشیدند که برای خود ‏تاریخ‌سازی کنند و وانمود کنند که در انقلاب ۵۷ نقشی داشته‌اند. اما واقعیت آن است ‏که هیچ گروه «چپی» تا ۲۲ بهمن ۱۳۵۷ کوچک‌ترین نقشی در روند انقلاب نداشت. یک ‏استثنای کوچک شاید اقدامات «کانون نویسندگان ایران» بود که در مهر ۱۳۵۶ با ‏برگزاری «ده شب شعر در انستیتوی گوته» تهران و برخی سخنرانی‌های دیگر که در ‏آبان‌ماه به بست‌نشینی بزرگ دانشگاه صنعتی آریامهر (شریف بعدی) انجامید. این ‏فعالیت‌های «صنفی» در واقع ناخواسته جریانی از سوی «چپ» راه انداخت و جرقهٔ ‏بسیج نیروهای «چپ» را زد. باقی رهبران و افراد زیادی از جریان‌های چپ همه در آن ‏هنگام در زندان یا تبعید بودند. زنده‌یاد محمود اعتمادزاده (به‌آذین) دبیر کانون ‏نویسندگان ایران کوشید در غیاب رهبران حزب چیزی مشابه حزب تودهٔ ایران با نام ‏‏«اتحاد دموکراتیک مردم ایران» راه بیندازد. کوشش او هنوز چندان به جایی نرسیده‌بود ‏و به انتشار چند شماره نشریه محدود بود که انقلاب اتفاق افتاد.‏

از این رو «چپ»ها در اشتباهات انقلاب و پی‌آمدهای آن هم نقش چندانی نداشتند. ‏کسانی به‌ویژه از گروه‌های سلطنت‌طلب ادعا می‌کنند که «چپ»ها بودند که روحانیان ‏و جمهوری اسلامی را روی کار آوردند و زیر بازویشان را گرفتند و به تثبیت و تقویت آن ‏کمک کردند. رهبر حزب تودهٔ ایران هم همواره ادعا می‌کرد که خبر این و آن «توطئهٔ ‏امپریالیسم آمریکا» یا «ضد انقلاب» را او به مقامات جمهوری اسلامی رسانده و از ‏سقوط رژیم اسلامی جلوگیری کرده‌است. اما اسنادی که بعدها منتشر شد نشان ‏داده‌است که آن مقامات خود بیش و پیش از حزب از پشت پرده خبر داشتند و آن ‏گزارش‌های رهبر حزب در واقع به ضرر حزب و به شک کردن مقامات به وجود ارتباط‌های ‏خارجی حزب (بخوان با مقامات شوروی) و وجود نفوذی‌های حزب در ارگان‌های کشور، و ‏سرانجام به سرکوبی حزب انجامید. ‏

بزرگ‌ترین اشتباه حزب تودهٔ ایران و برخی سازمان‌های سیاسی دیگر آن بود که به ‏دفاع از آزادی‌های دموکراتیک و فعالیت در آن جهت هیچ بهایی ندادند و به این ‏خودفریبی بزرگ تا پای مرگ ادامه دادند که گویا آیت‌الله خمینی «ضد امپریالیست» و ‏ضد آمریکایی‌ست و در نهایت در جبههٔ زحمت‌کشان و در سوی اتحاد شوروی ‏می‌ایستد، و در این راه آزادی در درجهٔ چندم اهمیت قرار دارد.‏

س: اعضاء و یا احیاناً هواداران حزب توده چه برخوردی با کتاب قطران در عسل و ‏با گام‌های فاجعه داشتند؟ آیا آن‌ها در طی سال‌های گذشته ظرفیت پذیرش ‏انتقاد را در خود پرورش داده‌اند یا هنوز هم حاضر به پذیرش اشتباهات خودشان ‏نیستند؟

ج: واکنش‌ها و برداشت‌های آنانی که نام بردید، همگون نبوده‌است. کسانی البته از آن ‏کتاب‌ها استقبال کردند. اما متأسفانه گروه بزرگی از توده‌ای‌های سابق، به‌ویژه در ‏داخل ایران، هیچ اشتباهی در سیاست حزب در تمام طول تاریخ موجودیتش نمی‌بینند ‏و در همان جزمیت‌های سابق باقی مانده‌اند، تا جایی که ولادیمیر پوتین، جنایتکار ‏جنگ‌طلب و رهبر نظام اولیگارشیک روسیه را ادامه‌دهندهٔ نظام فروپاشیدهٔ شوروی ‏سابق می‌پندارند. کسانی از این گروه برای آن دو کتاب دشنامم می‌دهند! واکنشی از ‏اینان دربارهٔ کتاب وحدت نافرجام هنوز ندیده‌ام. ‏

س: یکی از ویژگی‌های مهم فعالیت‌های سیاسی، اجتماعی و فرهنگی‌تان ‏تاکیدی است که بر مسئله ملی داشته‌اید به‌عنوان کسی که از طرف مادری ‏گیلک و پدری ترک آذربایجانی است. به تازگی کتابی هم با عنوان وحدت ‏نافرجام؛ کشمکش‌های حزب توده و فرقه دموکرات آذربایجان (۱۳۷۲-۱۳۲۴) ‏در زمینهٔ کشمکش رهبران حزب توده با سران فرقه دموکرات آذربایجان منتشر ‏کرده‌اید. می‌خواهم بدانم به نظر شما تشکیل فرقه عاملی منفی در نگاه ‏رهبران حزب توده به مسئله آذربایجان بود و یا نه این نگاه منفی ریشه در ‏عوامل دیگری دارد؟ در کل نظر شما دربارهٔ رویکرد حزب توده به مسئله ملی و ‏بالاحص مسئله آذربایجان چیست و آیا این مسئله محوریتی در آراء، افکار و ‏برنامه‌های آن‌ها داشته؟

ج: این‌جا هم نباید همه چیز را سیاه یا سپید دید. رهبران حزب در آن هنگام نمی‌توانستند ‏‏«نگاه منفی» به آذربایجان به‌طور کلی داشته‌باشند، زیرا که نخستین و بزرگ‌ترین ‏سازمان حزب در سراسر ایران در آذربایجان تشکیل شده‌بود و بیش از ۶۰ هزار عضو ‏داشت که بیشتر از کل بقیهٔ حزب بود.‏

اما آنان با تشکیل و تأسیس فرقهٔ دموکرات آذربایجان مخالف بودند. دلایل و ‏زمینه‌های این مخالفت را در آن کتاب شرح داده‌ام. آنان حتی نامهٔ شکایت در مخالفت ‏با تأسیس فرقه خطاب به رهبران شوروی هم نوشتند. اما سفارت شوروی در تهران ‏رهبران حزب را احضار کرد و قانع‌شان کرد که از فرقهٔ دموکرات آذربایجان به هر وسیله‌ای ‏پشتیبانی کنند، و رهبران حزب همین قول را دادند. اما پس از شکست جنبش ملی ‏آذربایجان، رهبران حزب پس از مهاجرت به شوروی در پلنوم چهارم حزب یک‌یک اعتراف ‏کردند که پشتیبانی از فرقه خواست قلبی‌شان نبوده و زیر فشار شوروی‌ها به آن تن ‏داده‌اند.‏

برخی‌ها می‌خواهند رفتار رهبران حزب با فرقه را با «نگاه مرکز به پیرامون» توضیح ‏دهند. من در این زمینه مطالعه نکرده‌ام و نمی‌دانم که آیا چنین بود یا نه، یا اصولاً تطابق ‏دادن محتوای چنین اصطلاحی به شرایط اجتماعی آن دوران ایران درست هست یا نه.‏

و اما رویکرد حزب به مسئلهٔ ملی مطابق اساسنامه‌اش می‌بایست بر فرمول لنینی ‏‏«تعیین سرنوشت ملت‌ها به دست خویش، حتی تا جدایی» استوار باشد. من در کتاب ‏نشان داده‌ام که با وجود فشار از جانب فرقه به هنگام وحدت (نافرجام) دو حزب، حزب ‏تودهٔ ایران در اسنادش همواره از ذکر عبارت «حتی تا جدایی» طفره رفته و در جلسات ‏رسمی کمیتهٔ مرکزی هم به‌روشنی با آن مخالفت کرده‌است.‏

س: آیندهٔ مسئله ملی و به‌طور ویژه مسئله آذربایجان را در ایران چگونه می‌بینید؟ ‏به‌نظر شما بهترین راه‌حل مسئله ملی در چارچوبی دموکراتیک و مسالمت‌آمیز ‏چیست؟ و آیا در بین نیروهای سیاسی ایران ظرفیت پذیرش این مسئله وجود ‏دارد؟

ج: من می‌توانم آرمان‌های زیبا و آرزوهای طلایی در این زمینه داشته‌باشم. اما کشورها و جوامع گوناگون ‏هر یک شرایط ویژهٔ خود را دارند و نمی‌توان از راه دور یک راه حل عام برای همه‌شان یا ‏برای یکی‌شان صادر کرد. من چهل سال است که آن‌جا زندگی نکرده‌ام و در متن ‏دگرگونی‌های اجتماعی و تحول روحیات مردم حضور نداشته‌ام. یقین دارم که خود مردم ‏ایران و ملت‌هایی که در آن جغرافیا زندگی می‌کنند بهترین مرجع داوری و تصمیم‌گیری ‏در این زمینه و همهٔ زمینه‌ها هستند. اما من در جایگاه یک تماشاگر از کنار، یک ‏‏«خواست حداقل» دارم و آن جاری شدن اعلامیهٔ جهانی حقوق بشر است در ایران، ‏به‌ویژه در زمینهٔ حقوق شهروندان برای انتخاب زبان مادری خود برای تحصیل.‏

آیا در بین نیروهای سیاسی ایران ظرفیت پذیرش حتی این حداقل وجود دارد؟ داخل را ‏نمی‌دانم، اما در خارج، با آن‌چه پس از خیزش «زن، زندگی، آزادی» از رفتار بسیاری از ‏این نیروها دیده‌ایم، به نظر نمی‌رسد ظرفیتش را داشته‌باشند.‏

***
این مصاحبه در «کارنامه»ی من در دهمین شمارهٔ مجلهٔ تریبون (استکهلم، اکتبر ۲۰۲۳) منتشر شده‌است. مجله را می‌توان از این نشانی دانلود کرد.

شخص مصاحبه‌کننده در داخل ایران است و به دلایل روشن هویتش پوشیده است.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

02 January 2024

تریبون شماره ۱۱ منتشر شد

مجلهٔ «تریبون» شماره ۱۱، ویژه‌نامهٔ سالگرد جنبش ملی آذربایجان منتشر شد.

در این شماره نوشته‌ای هم از من درج شده که پیشتر همین‌جا منتشر کردم، در این نشانی. دانلود تریبون ۱۱ از «باشگاه ادبیات» در این نشانی: https://www.bashgaheadabiyat.com/product/tribun-11

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

10 December 2023

پروندهٔ من

دوستان نشریهٔ «تریبون» که در سوئد منتشر می‌شود، خجالتم داده‌اند و مجموعه‌ای از نوشته‌ها و ترجمه‌های پراکندهٔ من، یا مطالبی دربارهٔ من در شمارهٔ دهم این مجله گرد آورده‌اند، در بیش از ۲۳۰ صفحه.

با سپاس صمیمانه از آن دوستان، مجله را از این نشانی می‌توان دانلود کرد.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

15 October 2023

چاپ دوم منتشر شد


وحدت نافرجام (کشمکش‌های حزب تودهٔ ایران و فرقهٔ دموکرات آذربایجان، ۱۳۷۲-۱۳۲۴)
ناشر: جهان کتاب، تهران، چاپ دوم مهر ۱۴۰۲، ۶۰۰ صفحه
قیمت روی جلد: ۴۲۰۰۰۰ تومان

متن کامل پیشگفتار کتاب را در این نشانی بخوانید.

کتاب را از همه جای جهان می‌توان از کتابفروشی فردوسی استکهلم سفارش داد (یا شاید کتابفروشی ایرانی شهر و کشور خودتان آن را داشته‌باشد؟!):
https://ferdosi.com/pages/product/?product=0&id=9786008967750

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

05 October 2023

پنیر بلغار - ۵

امروز خانم دیگری پشت پیشخوان هتل نشسته و پس از صبحانه مشکل تهویهٔ اتاقم را برایش ‏تعریف می‌کنم. او خانم خدمتکاری را صدا می‌زند و همراهم می‌کند که هیچ انگلیسی بلد نیست. او ‏در بالکن اتاقم را باز می‌کند و می‌بندد، و دگمه‌های کنترل را می‌زند. هیچ اتفاقی نمی‌افتد، اما او به ‏بلغاری و با حرکت دست‌ها اصرار دارد که تهویه درست شده‌است. هیچ هوایی نمی‌آید و من ‏می‌دانم که دستگاه کار نمی‌کند. هنگامی که دارم با او بیهوده چانه می‌زنم، مردی که پیداست ‏حرف‌های مرا از راهرو شنیده وارد اتاق می‌شود، کنترل را از دست خدمتکار می‌گیرد، دگمه‌هایی را ‏فشار می‌دهد، و وقتی که می‌بیند دستگاه کار نمی‌کند، زیر لب دشنام‌هایی می‌دهد و به اتاق ‏روبه‌رویی می‌رود، کنترل دستی آن اتاق را می‌آورد، و با نخستین فشار روی دگمهٔ آن، دستگاه اتاق ‏من به‌راه می‌افتد و هوای خنک به داخل اتاق می‌دمد. مرد کنترل دو اتاق را با هم عوض می‌کند، رو ‏به من می‌گوید «اوکی»، و با زن از اتاقم می‌روند. پشت سرشان می‌گویم: اوکی!‏

لوازم آبتنی بر می‌داریم و به‌سوی شهرک ساحلی و توریستی سانی‌بیچ که معروفیت جهانی دارد ‏می‌رانیم. نام بلغاری آن ‏Slăntjev Brjag‏ (‏Слънчев бряг‏) است که یعنی همان ساحل آفتابی. در ‏جهت همان نسه‌بار که پریروز دیدیم، در جادهٔ شمارهٔ‌ ۹ باید برانیم و دوسه کیلومتر از نسه‌بار عبور ‏کنیم.‏

در آستانهٔ ورود به سانی‌بیچ تابلویی می‌بینم که نام آشنایی روی آن نوشته‌اند: بالاتُن ‏Balaton‏. کجا ‏دیده‌ام این نام را؟ چند روز بعد یادم می‌آید: احسان طبری در کتاب خاطراتش که در سال ۱۳۶۰، ‏پیش از دستگیری، تکه‌تکه می‌نوشت و به من می‌سپرد تا پس از مرگش منتشر کنم، می‌نویسد:‏

«مهمان‌دارانِ شوروی و آلمانی ما، ما کارکنان فعال حزب در مهاجرت را، یک سال یا دو سال در میان، ‏برای قریب یک ماه در کشور خود، یا در کشورهای دیگر سوسیالیستی برای استراحت ‏می‌فرستادند. کنار دریای سیاه در سوچی و کریمه و گاگرا و وارنا، کنار دریاچه‌های بالاتُن یا وربیلن‌زه، ‏که اولی در مجارستان و دومی در مجاورت برلین است، کنار دریای آدریاتیک در یوگوسلاوی ‏‏(سوپوت)، کوه‌های تاترا در چکوسلواکی و زاکوپانیه در لهستان، البروس در قفقاز، مراکز آب گرم و ‏استراحتِ یه‌سن‌توکی و مات‌سست در قفقاز و لیبن‌اشتاین و فالکن‌اشتاین در آلمان... چنین است ‏فهرست کمابیش ناقصی از این مراکز.‏

در این نقاط هتل‌ها و رستوران‌ها و پلاژهای دلگشا و مراکز فیزیوتراپی و پارک‌های زیبا و سینماها و ‏بسیار مؤسسات دیگر دایر شده‌است و سال‌به‌سال در حال بسط و زیباتر شدن و مجهزتر شدن ‏است.‏

معمولاً احزاب برادر در کشورهای سوسیالیستی از احزابی که در کشورهای سرمایه‌داری و جهان ‏سوم هستند، تعدادی را دعوت می‌کنند که از رهبران و افراد سادهٔ حزب مرکب‌اند. برای این مهمانان ‏هتل‌های ویژه‌ای وجود دارد که از جو دوستانهٔ عجیب و مغناطیسی سرشار است [...]»
از دیدار ‏خویشتن»، صص ۱۸۳ و ۱۸۴].‏

پس نام را آن‌جا دیده‌ام. اما این همان بالاتُن نیست که در مجارستان است. این‌جا دریاچه ندارد و ‏فقط هتلی‌ست کنار دریا. او از وارنا هم نام برده که در همین مسیر امروز ما در ۱۶۰ کیلومتری ‏بورگاس قرار دارد.‏

پاک‌سازی قومی «سوسیالیستی»‏

جغرافیا و اوضاع سیاسی جاهایی که طبری نام برده، در طول چهل سال گذشته به‌شدت دگرگون ‏شده، و جا دارد چند سطر دربارهٔ بلغارستان معاصر بنویسم.‏

بلغارستان در جنگ‌های جهانی اول و دوم هم‌پیمان آلمانی‌ها بود، تا آن‌که ارتش شوروی در سپتامبر ‏‏۱۹۴۴ خاک آن را اشغال کرد. از سال ۱۹۴۶ حکومت سوسیالیستی در بلغارستان بر سر کار ‏بود و در سال ۱۹۵۴ تودور ژیوکوف ‏Zhivkov‏ (۱۹۱۱-۱۹۸۹) به رهبری «مادام‌العمر» حزب کمونیست ‏و دولت بلغارستان رسید.‏

با آغاز لرزه‌های فروپاشی «سوسیالیسم واقعاً موجود» سرانجام ژیوکوف پس از ۳۵ سال برکنار شد، ‏و از سال ۱۹۹۰ دموکراسی نیم‌بندی با نظام چندحزبی، اما وارث فساد شدید دوران سوسیالیسم ‏در بلغارستان بر سر کار آمد.‏

بلغارستان در سال ۲۰۰۴ به عضویت ناتو درآمد و از آغاز سال ۲۰۰۷ عضو کامل اتحادیهٔ اروپا شد، با ‏حفظ پول ملی خود (لوا) و به شرط مبارزه با فساد (بازرسی‌های سفت و سختی در کار است!).‏

بلغارها از دو تیرهٔ اسلاو (که همین اطراف بودند) و ترکان بلغار (که از استپ‌های دُن و خزر آمدند) ‏ترکیب شده‌اند. ترکان بلغار به‌تدریج در اسلاوها حل شدند و ترکیب قومی جمعیت ۶/۵ میلیونی ‏بلغارستان امروزه چنین است:‏

بلغارها (غیر ترک): ۸۳/۹ درصد؛
ترکان (بدون تفکیک بلغارهای دُن و ترکان آناتولی یادگار استیلای دولت عثمانی): ۹/۴ درصد؛
رُم‌ها (کولی‌ها) ۴/۷ درصد؛
سپس روس‌ها، ارمنی‌ها، مقدونی‌ها، آلبانی‌ها، یونانی‌ها، و رومانیایی‌ها، و بی‌گمان عده‌ای مهاجران ‏ایرانی هم از دوران کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲، و هم از دوران جمهوری اسلامی (بدون آمار).‏

نزدیک ۶۵ درصد مردم بلغارستان پیرو شاخه‌های گوناگون مسیحیت هستند (۶۲ درصد کلیسای ‏ارتودوکس بلغارستان)، نزدیک ۱۰ درصد مسلمان‌اند و گروه‌های کوچک‌تری کلیمی و پیرو کلیسای ‏ارمنی و سایر ادیان، یا بی‌دین.‏

در گردش‌هایمان نوشته‌هایی به خط ارمنی یا یونانی و مقدونی در ورودی کلیساها دیدیم. اما نه ‏مسجدی دیدیم و نه نوشته‌ای به ترکی. گویا ترکان در ناحیهٔ کارجالی ‏Kardzjali‏ نزدیک مرز مشترک ‏با ترکیه و یونان تمرکز یافته‌اند. البته نام‌های ترکی خوراکی‌ها (یا فارسی از راه ترکی) در منوی ‏رستوران‌ها فراوان است: پاستارما (باستیرما)، کاوارما (قورمه)، سوجوک(ق)، شیکمبه چوربا ‏‏(شوربای اعضای داخلی شکم گوسفند)، کاتیک (قاتیق)، کبابچه‌تا، کؤفته‌تا، و...‏

اما ترکان بلغارستان تاریخ غم‌انگیزی داشته‌اند:‏

به نظر برخی پژوهشگران ترکان زمانی در بلغارستان اکثریت داشتند. در سال ۱۸۷۶ نزدیک ۷۰ درصد ‏از زمین‌های کشاورزی به ترکان تعلق داشت. تاریخ‌نگاران ترک معتقدند که جنگ‌های روسیه و ‏عثمانی (۱۸۷۸–۱۸۷۷) به پاکسازی ترکان از بالکان انجامید. اما هنوز ۲ میلیون مسلمان در ‏بلغارستان باقی بود. تا سال ۱۹۷۸ چند صد هزار نفر از اینان مهاجرت کردند. آمار رسمی بلغارستان ‏می‌گفت که در سال ۱۹۷۱ جمعیت ترکان کشور ۸۸۰٬۰۰۰ نفر بود. اما در آمارهای بعد از سال ‏‏۱۹۷۱ ناگهان دیگر ترک در کشور وجود نداشت.‏

در سال ۱۹۸۴ دولت بلغارستان سیاست یا «کارزار» بلغاری کردن مردم را آغاز کرد که طی آن بر ‏ترکان بلغارستان محدودیت‌های شدیدی اعمال شد. نزدیک به ۸۰۰٬۰۰۰ ترک به اجبار نام خود را به ‏نام بلغاری تغییر دادند. همچنین ترکان دیگر حق شرکت در مراسم مذهبی اسلامی نداشتند. آنان ‏مجاز نبودند در مکان‌های عمومی به ترکی حرف بزنند یا پوشاک سنتی ترکی بر تن کنند. ارتش به معترضان در ‏روستاها حمله کرد و چند صد نفر کشته شدند. حاکمیت بلغارستان نمی‌پذیرفت که اینان ترک ‏هستند و ادعا می‌کرد که این مردم بلغارهایی هستند که ۵۰۰ سال پیش زیر فشار حاکمیت عثمانی ‏به‌اجبار مسلمان شده‌اند و اکنون باید مراسم دینی خود را ترک کنند و نام بلغاری برگزینند. یعنی ‏آسیمیلاسیون اجباری.‏

از سال ۱۹۸۶ موج بعدی ترک‌ستیزی در بلغارستان آغاز شد. هنگامی که گلاسنوست (فاش‌گویی یا شفافیت) ‏گارباچوفی تازه داشت به بلغارستان می‌رسید، در ماه مه ۱۹۸۹، یعنی همین ۳۴ سال پیش، ترکان بار دیگر ‏در چند شهر در برابر سیاست آسیمیلاسیون اجباری سر به شورش برداشتند. منع رفت‌وآمد اعلام ‏شد، و ده‌ها نفر کشته شدند. تودور ژیوکوف در یک سخنرانی «برای ملت» اعلام کرد که هرکس ‏گذرنامه با نام بلغاری نمی‌خواهد، می‌تواند از کشور برود! (سخنرانی شاه ایران را یادتان هست؟!) آنگاه ‏‏«بزرگ‌ترین موج مهاجرت در اروپا پس از جنگ جهانی دوم» آغاز شد. ظرف سه ماه، یعنی تا پایان ماه ‏ژوئیهٔ همان سال، نزدیک به ۳۵۰٬۰۰۰ نفر از ترکان بلغارستان از مرز ترکیه گذشتند. وضع بحرانی در ‏مناسبات دو کشور به وجود آمد. مقامات بلغاری ادعا می‌کردند که «تحریکات خارجی» موج مهاجرت ‏ترکان بلغارستان را ایجاد کرده‌است!‏

عکس‌های گویای زیر و متن دردآور کنارشان (به سوئدی) وضع مهاجران ترک و اردوگاه موقت برای ‏زیست آنان را نشان می‌دهد (منبع: روزنامهٔ سوئدی د.ان. ۲۳ و ۲۵ ژوئن ۱۹۸۹). علاقمندان دنبال ‏کردن اخبار آن پاک‌سازی قومی بزرگ (که سوئدی هم می‌دانند) می‌توانند آلبومی را که از ‏قیچی‌کرده‌ها درست کرده‌ام در این نشانی ببینند.‏



پس از فروپاشی سوسیالیسم ژیوکوفی، مقامات نظام سیاسی تازهٔ بلغارستان دریافتند که مهاجرت ‏انبوه ترکان خلاء بزرگی در نیروی کار کشور ایجاد کرده‌است. پس شروع کردند به تشویق بازگشت ‏ترکان به کشور. اما از مجموع همهٔ رانده‌شدگان ده‌ها سال فقط ۱۵۰٬۰۰۰ نفر به‌تدریج برگشتند. ‏وعده‌های آزادی زبان و آیین‌های دینی و غیره به ترکان هم در عمل به مشکلاتی برخورد. حتی در ‏سال ۲۰۰۹ پخش اخبار به زبان ترکی از تلویزیون ملی بلغارستان جنجالی به‌پا کرد، بلغارها را ‏خشمگین کرد، و پای نخست‌وزیر و وزیر امور خارجهٔ ترکیه را هم به میان کشید. نمی‌دانیم بعد چه ‏شد! در اتاق هتل بارها ده‌ها کانال تلویزیون را ورق زدیم، اما هیچ کانال ترکی ندیدیم.‏

بلغارستان یکی از کشورهای جهان است که کم‌ترین نرخ رشد جمعیت را دارند. ۷۵ درصد خانواده‌ها ‏در بلغارستان فرزند کوچک‌تر از ۱۶ ساله ندارند. در برآورد سال ۲۰۱۱ جمعیت ترکان ۵۸۸٬۳۱۸ نفر ‏بوده‌است.‏

سانی‌بیچ

نام بالاتُن مرا تا کجاها کشاند!
مسیرمان خودبه‌خود به‌سوی ساحل می‌رود اما در چند خیابان یک‌طرفه کمی سرگردان می‌شویم و ‏در دایره‌هایی می‌چرخیم. جای پارک نیست و در سراسر خیابان‌ها تابلو زده‌اند که در صورت پارک ‏کردن، جرثقیل ماشین را می‌برد. همه جا پر از هتل‌ها و هتل – آپارتمان‌های بزرگ است. گویی شهر ‏فقط برای جلب گردشگران و استفاده از دریا ساخته شده‌است.‏

با پرس‌وجو پارکینگ بزرگی چسبیده به ساحل پیدا می‌کنیم که هیچ ماشینی در آن نیست. درست ‏آمده‌ایم؟ باید گشت و نگهبان را پیدا کرد و پول پرداخت. درست آمده‌ایم، اما زرنگ بوده‌ایم و یکی دو ‏ساعت پیش از دیگر شناگران رسیده‌ایم. برای سه ساعت می‌پردازیم، و پیش به‌سوی دریا!‏

آفتاب داغ است. هیچ باد نمی‌وزد. به‌به! عجب دریایی و عجب ساحلی! شرکت‌های مسافرتی ‏این‌جا را «ارزان‌ترین بهشت آفتاب و دریای اروپا» نام نهاده‌اند. هرگز ماسه‌های ساحلی به این نرمی ‏و به این تمیزی ندیده‌ام؛ حتی در بندر پهلوی قدیم! یک ته سیگار، یک کاغذ شکلات، یک بطری ‏پلاستیکی خالی، یک کیسهٔ نایلونی سرگردان، حتی یک چوب کبریت بر سراسر ساحل دیده ‏نمی‌شود.‏

کف پاهای من، با نوروپاتی، پیوسته دردناک و بسیار حساس است و در همهٔ ساحل‌ها و آبتنی‌ها، ‏حتی توی آب، کفش صندل به پا دارم. اما بر این ماسه‌ها باید پا نهاد، و چه لذت‌بخش است نوازش ‏کف دردناک پا با این ماسه‌های گرم!‏

ساحل خلوت است. در کنار یک بار متروک لباس عوض می‌کنیم و می‌زنیم به آب. به‌به! آب این‌جا ‏حتی زلال‌تر از بورگاس است. چه‌قدر پاکیزه! نه از خرده‌چوب‌های ساحل خزر که اهل محل به آن ‏‏«چای» می‌گفتند اثری هست، نه از آن خرچنگ‌های کوچک که از راه کانال ولگا – دُن از رود دُن به خزر ‏آمدند، نه از کرم‌های ریز شن‌های خیس، و نه از تکه‌های نفت سیاه و گریس که در آب خزر شناور ‏بودند و به تن‌مان می‌چسبیدند. این آفتاب و این آبتنی بسیار لذت‌بخش است.‏

پس از کمی آبتنی، بار لاگون ‏Lagoon‏ را در ساحل پیدا می‌کنیم. همین الان یک بشکه آبجو آورده‌اند ‏و وصل کرده‌اند. فقط همین آبجو را دارند. خلوت است. منوی خوردنی‌هایش را نگاه می‌کنم تا شاید ‏چیپس و بادام و پسته و غیره داشته‌باشند. جایی نوشته‌اند «میکس». به بارمن نشان می‌دهم و ‏می‌پرسم این میکس شامل چه چیزهایی‌ست؟ می‌گوید:‏

‏- نداریم! هیچ چیز نداریم! فقط این را داریم – و یک خوراک دریایی با صدف را نشان می‌دهد.‏
‏- یعنی سیب‌زمینی سرخ‌کرده هم ندارید؟
‏- چرا، آن را داریم!‏
ناگهان به یاد توصیهٔ دوستم می‌افتم و می‌پرسم:‏
‏- چاچا هم ندارید؟
‏- تساتسا؟ چرا، آن را هم داریم!‏
در دل می‌گویم: پس چرا می‌گویی هیچ چیز نداریم؟!‏

آبجوها را می‌گیرم، و سیب‌زمینی و تساتسا ‏Tsatsa‏ (‏Цаца‏) سفارش می‌دهم، و کمی بعد ‏سرانجام چشممان به جمال این مزهٔ آبجو که نامش این‌جا تساتساست روشن می‌شود! خوشمزه ‏است و می‌توان هی آبجو نوشید و هی از این‌ها خورد. اما نمی‌دانم دوستم نام ترکی آن را کجا ‏شنیده و به من گفته. همین مزه را در ترکیه چاچا یا چاچابالیغی (ماهی چاچا) می‌نامند: ‏Çaça ‎balığı‏.‏

جرج زنبوردار

هر کدام یک بار دیگر تن به آب می‌زنیم و بعد بسمان است. هیچ‌کدام اهل آفتاب گرفتن نیستیم. ‏لباس عوض می‌کنیم و به راه می‌افتیم. دوستم توصیهٔ اکید کرده که در آن نزدیکی به باغ و خانهٔ یک ‏زنبوردار برویم که محصولات معجزه‌آسایی دارد. باید همان جادهٔ شماره ۹ را ادامه داد، و به‌سوی ‏کوشاریتسا ‏Kosharitsa‏ (‏Кошарица‏) پیچید. خیلی نزدیک است.‏

تندیس چوبی یک خرس در کنار دروازهٔ زنبورداری از دور مشخص است. گئورگی که چند بار به ‏انگلستان سفر کرده و بعد نامش را به جرج تغییر داده، با خانمی زیر سایبان ایوان خانه‌اش ‏نشسته‌اند و دارند چای می‌نوشند. با دیدن ما خانم بر می‌خیزد و به داخل می‌رود، و جرج به‌سوی ‏ما می‌آید.‏

نام دوستم به گوشش آشنا نیست و لازم می‌شود عکس شبی را که آقای جرج در خانهٔ آن دوست ‏به شام میهمان بوده نشانش دهم تا یادش بیاید! آهااان... – و معلوم می‌شود که تلفظ نام او از ‏زبان ماست که به گوشش آشنا نیست! می‌پرسد که ما هم ایرانی هستیم؟ - آری، اما ساکن ‏سوئد.‏

‏- خب، خوش آمدید! این است چیزهایی که دارم: عسل، و برخی محصولات و خدمات جانبی، از ‏جمله آموزش «عسل‌درمانی»، درمان آسم و بیماری‌های دیگر با هوای داخل کندو و «انرژی» آن در ‏همین محل، و آبی که در هوای داخل کندو نگهداری شده و قند خون را پایین می‌برد، و از این نوع – ‏و در تعریف هر کدام چند کلمه می‌گوید. ‏

دوستی یک شیشهٔ بزرگ عسل تصفیه‌شده می‌خرد و هر کدام یکی‌دو شیشهٔ کوچک کرم ‏Manuka‏ برای پوست، گرفته از موم عسل، که گویا معجزه‌ها می‌کند. آقای جرج ضمن حرف‌هایش ‏می‌گوید که قصد دارد بیزنس‌اش را به کشورهای اسکاندیناوی گسترش دهد، زیرا می‌داند که آن‌جا ‏بازار خوبی خواهد داشت. اما پیداست که او سر حال نیست و حوصله ندارد کارهای دیگرش یا ‏کندوهایش را نشانمان دهد، یا شاید روانشناسی‌اش خوب است و زود بو برده با چه تیپ ‏مراجعانی سروکار دارد. یا شاید انتظار داشت که برای نمایندگی بیزنش‌اش در سوئد داوطلب شویم، ‏که نشدیم. او در واقع دست‌به‌سرمان می‌کند، و می‌رویم. عیبی ندارد. در این کلیپ یوتیوب ۱۸ ‏دقیقه‌ای می‌شود همه را به تفصیل دید و در وبگاه او در این نشانی خواند.‏

چادرِ خان

دوستم توصیه کرده که جایی به‌نام «چادر خان» ‏Khan's Tent‏ (‏Ханска шатра‏) را هم در آن ‏نزدیکی ببینیم. کلمهٔ دوم نام بلغاری آن «شاترا» خوانده می‌شود که همان «چادرا»ی ترکی‌ست. ‏وقت نکرده‌ایم چیزی دربارهٔ آن بخوانیم و هیچ اطلاعاتی نداریم. زیر آفتاب ساعت ۲ بعد از ظهر ‏می‌رسیم. آن‌چه می‌بینیم ساختمان سفیدرنگ بزرگی‌ست بر بلندی مشرف بر سانی‌بیچ که سقف ‏آن به شکل چادر خان‌های آسیای میانه ساخته شده. تراس بزرگ و دو طبقهٔ آن چشم‌انداز زیبایی ‏بر جنگل و دریا دارد. یک زوج جوان روی تراس نشسته‌اند و چای می‌نوشند. همین! کمی روی تراس ‏قدم می‌زنیم و چند عکس می‌گیریم.‏

چند روز بعد می‌خوانم که داخل آن هم رستوران است و هم سیرک و کاباره و بار و... برای ‏رستورانش و برنامه‌هایش گویا باید از مدت‌ها پیش میز رزرو کرد. ما را باش! همچنین مقدار زیادی ‏گله‌گذاری از کیفیت غذاها و برنامه‌ها و قیمت بالای نوشیدنی‌های آن در اینترنت یافت می‌شود. پس ‏ما قسر در رفتیم!‏

آبزور

حال که تا این‌جا آمده‌ایم، چطور است که ۳۰ کیلومتر دیگر در جادهٔ پر پیچ و خم و گردنه هم برانیم و ‏تا شهر ساحلی دیگری به‌نام آبزور ‏Obzor‏ در آن‌سوی گردنه برویم و این مسیر و آن شهر را هم ‏ببینیم؟ می‌رویم!‏

مسیرمان جنگلی و زیباست. شباهت زیادی به گردنهٔ حیران ندارد، با این حال بعضی منظره‌هایش ‏مرا می‌برد به گردنهٔ حیران. هوا خوب است و پنجرهٔ ماشین را که باز می‌کنم عطر برگ و جنگل و ‏بوته‌های وحشی به درون ماشین هجوم می‌آورد. این‌ها را در سوئد نداریم زیرا که همه جای آن ‏جنگلِ کاج است.‏

ماشین را در نخستین پارکینگی که در آبادی می‌بینیم پارک می‌کنیم. باید گشت و نگهبان را پیدا کرد ‏و کرایه را به او پرداخت. سپس در سرازیری کوچه‌بازارهای توریستی به‌سوی ساحل به راه ‏می‌افتیم. بسیاری از دکان‌ها بسته‌اند و برای استراحت نیمروزی رفته‌اند. در یکی از دکان‌های ‏همه‌چیزفروشی، پردهٔ پارچه‌ای بزرگی با تصویر گئورگی دیمیتروف (۱۸۸۲-۱۹۴۹) ‏Georgi Dimitrov‏ ‏دبیر کل کمینترن (۱۹۳۵-۱۹۴۳) و بنیان‌گذار و نخست‌وزیر «جمهوری خلق بلغارستان» (۱۹۴۶-‏‏۱۹۴۹) برای فروش آویخته‌اند. پیداست که هنوز علاقمندانی دارد.‏

به نظرمان می‌رسد که این‌جا شهرکی اعیان‌نشین و ییلاق ثروتمندان یلغارستان است. ‏حیاط‌های خانه‌های خفته در آفتاب نیمروزی پر از سایبان‌های ساخته از درخت مو است. خوشه‌های ‏بزرگ و پر بار انگور بر آن‌ها آویزان است، اغلب زیادی رسیده و کپک‌زده. چرا نمی‌چینند و نمی‌خورند ‏این‌ها را؟ لابد انگور خوب آن‌قدر دارند که به این‌ها نمی‌رسند.‏

ساعت ۳ بعد از ظهر است که سر نبشی نزدیک ساحل دریا رستوران «بولگاریا» را پیدا می‌کنیم که ‏در این ساعت هنوز غذا سرو می‌کند و مشتری‌هایی دارد، و می‌نشینیم. شراب سفید سووینیون ‏بلان می‌خواهیم، که بازش را دارند و با تنگ می‌آورند، همراه با یخ! برای پیش‌غذا تاراتور یا همان ‏آبدوغ‌خیار را انتخاب می‌کنیم، با نان. خوشمزه است و می‌چسبد. اما برای غذای اصلی کلاه سرمان ‏می‌رود: منوی انگلیسی ندارند و فقط به بلغاری‌ست و خانم خدمتکار می‌خواهد لطف کند و خودش ‏می‌خواند و برایمان به انگلیسی ترجمه می‌کند. یک جا می‌خواند «کباب با گوشت خوک» و هر ‏کدام از ما برداشتی می‌کنیم. توصیف او مرا به یاد سوولاکی یونانی می‌اندازد. هر سه همان را ‏انتخاب می‌کنیم. اما... آن‌چه می‌آورند چند تکه گوشت خوک است شناور در آب آبگوشت در ‏بشقابی گود، که دو قاشق خمیر برنج هم توی آب آن انداخته‌اند، و این خمیر با نخستین برخورد ‏چنگال در آب وا می‌رود. زُهم گوشت هم باقیست. این بود چیزی که ما سفارش دادیم؟!‏

گرسنه‌ایم، و هر سه سر به زیر و ساکت می‌خوریم و دم بر نمی‌آوریم! مرا به یاد خوراک بیمارستان‌های ‏شوروی می‌اندازد. به کمک ته‌ماندهٔ تاراتور، و شراب، این غذای بدمزه را فرو می‌دهم. قیمت؟ نصف ‏قیمت سوئد، هرچند که خوراکی شبیه این در سوئد ندیده‌ام!

این‌جا باد شدیدی در ساحل می‌وزد. دریا پر موج است. ساحل خلوت است و فقط چند نفر دارند بر ‏زیراندازهایشان آفتاب می‌گیرند. رستوران‌ها و فروشگاه‌های ساحلی همه بسته‌اند. از پس‌کوچه‌های ‏خلوت و خفته زیر آفتاب و پر از مو و انگورهای نچیده به‌سوی راستهٔ توریستی شهر می‌رویم.‏

در این راسته که خیابان ایوان وازوف ‏Ivan Vazov‏ نام دارد، جنب‌وجوشی هست. یکی از دوستان ‏ساعتی مشغول خرید سوغاتی است و موفق می‌شود چیزهای زیادی برای عزیزانش بخرد، و ‏راضی‌ست.‏

با آن که زودتر از موعد به پارکینگ برگشته‌ایم، مرد نگهبان از دور صدا می‌زند و ۲ لوای دیگر کرایه ‏می‌خواهد. قبض رسیدی در کار نیست. عیبی ندارد. می‌پردازیم. ‏

از گردنهٔ زیبا به‌سوی بورگاس و هتل‌مان می‌رانیم. سر راه از یک فروشگاه لیدل خوراک و نوشاک ‏برای ضیافت شبانه در اتاق هتل می‌خریم. فروشگاه‌های زنجیره‌ای لیدل دست‌کم در این منطقه ‏بسیار گسترش یافته و بی‌گمان خواربارفروشی‌های کوچک و محلی بسیاری را به خاک سیاه ‏نشانده‌است.‏

ادامه دارد.‏
بخش‌های قبلی: ۱ و ۲ و ۳ و ۴ و ۶ و ۷.‏
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
منابع اطلاعات مربوط به بلغارستان:‏
ویکی‌پدیای انگلیسی و سوئدی زیر «بلغارستان»؛
مقاله‌ای در نسخهٔ ترکی روزنامهٔ ایندیپندنت ۲۰ آوریل ۲۰۲۲؛
کلیپ مستند ۴ دقیقه‌ای دربارهٔ مهاجرت بزرگ ترکان از بلغارستان؛
روزنامهٔ سوئدی ‏Dagens Nyheter‏ روزهای ۵ و ۸ و ۲۴ و ۳۰ مه، ۱۷ و ۱۹ و ۲۱ و ۲۳ و ۲۵ ژوئن، ۳ ‏و ۲۸ ژوئیه، و ۲۲ و ۲۷ اوت ۱۹۸۹. به بایگانی دیجیتال ‏DN‏ یا به این آلبوم رجوع شود.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

01 October 2023

پنیر بلغار - ۴

دومین دیالیز... و قطران

سرویس کلینیک به موقع و با دو سه دقیقه تأخیر می‌آید. راننده همان است که پریروز مرا برد. به ‏انگلیسی سلام و صبح‌بخیر می‌گوید، و سپس گوشی به‌دست با کسی حرف می‌زند.‏

در کلینیک قبل از رفتن به طبقهٔ بالا خود را وزن می‌کنم. از پریروز ۲/۵ کیلو یا لیتر مایعات در تنم جمع ‏شده که با دیالیز امروز باید خارجش کرد. در طبقهٔ بالا از پیشواز پریروز خبری نیست. همهٔ پرستاران ‏مشغولند و خانم دکتر پتیا کوپه‌نووا – تونه‌وا هم امروز این‌جا نیست. در وبگاه کلینیک خواندم که خانم ‏دکتر استاد دانشگاه است و عنوان پروفسوری هم دارد.‏

به بیماران صبح‌بخیر می‌گویم و چند نفر به انگلیسی پاسخ می‌دهند. همان صندلی پریروز را برایم ‏نگه‌داشته‌اند. یک کیسهٔ نایلونی روی آن هست که همان ملافه‌های پریروز را تویش گذاشته‌اند و ‏روی کیسه با ماژیک و به خط لاتین نوشته‌اند «‏Shiva – Shvetsya‏» یعنی «شیوا – سوئد». در ‏سوئد هم همینطور است و ملافه‌ها را یک بار آخر هر هفته عوض می‌کنند. دستگاه را آماده ‏کرده‌اند. ملافه‌ها را روی صندلی می‌کشم و دست به‌کار می‌شوم.‏

خانم پرستاری می‌آید و برای ضدعفونی دست‌ها و روی بازو کمک می‌کند و بعد که سوزن‌ها را در ‏رگ‌ها فرو می‌کنم، به دستگاه وصلشان می‌کند و چسب‌کاری می‌کند. دیالیز شروع می‌شود.‏

کمی بعد پزشک مسئول امروز، خانم دکتر یانکا دیمچه‌وا می‌آید. کمی جوان‌تر از دکتر کوپه‌نوواست. ‏ارقام روی ماشین را می‌خواند و در پروتکل وارد می‌کند. با لبخند و لحنی پر مهر صاف و ساده به ‏بلغاری با من حرف می‌زند، حالم را و نیز چیزهایی دربارهٔ دیالیز می‌پرسد، و شگفت آن که همه را ‏می‌فهمم و گاه به انگلیسی و گاه با وام گرفتن کلمات خود او به بلغاری، کلماتی که معنای ‏روسی‌شان را می‌دانم، پاسخش می‌دهم! چه جالب! شاید برای این است که او خیلی شمرده و ‏واضح حرف می‌زند؟ او یکی دو بار دیگر در طول دیالیز، و در پایان دیالیز باز به من سر می‌زند و به ‏همین شکل بلغاری حرف می‌زند و جواب می‌گیرد. این هم جالب است که او عین خیالش نیست که ‏دارد با کسی حرف می‌زند که قرار نیست بلغاری بداند! خوش و خندان می‌گوید و می‌شنود و ‏می‌رود!‏

در بخش دوم این سفرنامه از مقایسهٔ زبان‌های روسی و بلغاری نوشتم. در این فاصله خواندم که زبان بلغاری در ‏واقع بسیار نزدیک‌تر به زبان مقدونی‌ست تا به زبان روسی. پس یعنی اسکندر مقدونی به چنین ‏زبانی سخن می‌گفته؟! گویا زبان بلغاری مقدم بر روسی و گسترده‌تر و اصلاح‌شده‌تر از روسی است ‏و تأثیر زیادی بر روسی، به‌ویژه زبان کلیسای روسی نهاده‌است.‏

امروز هم چای بی‌خاصیت است، اما به‌جای ساندویچ نان و پنیر، بانیتسای ‏Banitsa‏ پر از پنیر بلغار ‏می‌دهند. این همان است که در ترکیه «بؤرک» ‏Börek‏ نامیده می‌شود. مانند یک پیراشکی بزرگ ‏است. نگهش می‌دارم تا وقت ناهار بخورمش.‏

سرم با خواندن روزنامه در لپ‌تاپ گرم است که ناگهان ضربان قلبم بالا می‌رود و نامنظم می‌شود. ‏این حالت را به سوئدی ‏Förmaksflimmer‏ و به فارسی «فیبریلاسیون دهلیزی» می‌گویند. چند ‏سال است که رنجم می‌دهد، اما هرگز در میانهٔ دیالیز رخ نداده. صفحهٔ دستگاه دیالیز را به‌سوی ‏خودم می‌چرخانم و رقم‌های رویش را نگاه می‌کنم. سرعت جریان خون را زیادی بالا برده‌اند. ‏پرستاری را صدا می‌زنم و می‌گویم که سرعت پمپ خون را تا ۳۳۰ میلی‌لیتر در دقیقه پایین بیاورد. ‏انگلیسی او خوب نیست. یک بیمار دیگر چند صندلی آن‌طرف‌تر می‌شنود و ترجمه می‌کند. این تپش ‏نامیزان و شدید معمولاً ساعت‌ها، و اغلب شب تا صبح طول می‌کشد تا میزان شود.‏

بعد که پرستار از نزدیک آن بیمار رد می‌شود، می‌شنوم که بیمار می‌پرسد: «این خارجی کیست؟» ‏و پرستار پاسخ می‌دهد: «توریست از سوئیس»!! این‌جا هم مثل خیلی جاهای دیگر سوئیس و ‏سوئد را عوضی می‌گیرند.‏

امروز با پایان دیالیز، خودم ملافه‌ها را جمع می‌کنم و توی همان کیسه می‌گذارم، گره می‌زنم و روی ‏صندلی می‌گذارم، خداحافظی می‌کنم و می‌روم.‏

ساعت ۲ نشده که با سرویس به هتل می‌رسم و روی تخت می‌افتم. و چه خوب که نیم ساعت ‏بعد فیبریلاسیون قلبم رفع می‌شود.‏

قطره‌ای قطران در کوزهٔ عسل


پس از استراحت نیم‌روزی، با دوستان پیاده به‌سوی پارک ساحلی می‌رویم. کمی در ساحل قدم ‏می‌زنیم و سپس از پله‌هایی طولانی بالا می‌رویم تا به باغ مجسمه برسیم. در میانه‌های پلکان ‏هستیم که تلفنم زنگ می‌زند. پزشک من است، متخصص کلیه و دیالیز، که از دوردست سوئد تماس گرفته. او هم استاد دانشگاه است. ‏پس از سلام می‌پرسد که آیا بی‌موقع زنگ نزده و می‌توانم حرف بزنم؟

‏- نه، بی‌موقع نیست. بفرمایید! در بلغارستان هستم!‏
‏- بلغارستان؟ عجب! ولی... حالت چطوره؟

سخت شگفت‌زده است، و رگه‌ای از ترس و نگرانی در صدا و لحنش دارد. او از ماه‌ها قبل در جریان ‏بود که من قصد سفر به بلغارستان دارم و مقدار زیادی اسناد و مدارک و گواهی و غیره برایم امضا ‏کرد. اما پیداست که همه را فراموش کرده و انتظار نداشته که این همه دور از دسترس باشم. ‏می‌گویم:‏

‏- خوبم. مشکلی نبوده.‏
‏- آخر... جواب اولتراسونیک که هفتهٔ پیش از فیستل و رگ‌های بازویت گرفتند آمده، و با جراح عروق ‏که صحبت کردم، گفت که در بازویت تنگی شدید مجرای رگ (‏stenosis‏) داری و هر لحظه ممکن ‏است پر از لخته و دچار گرفتگی کامل بشود و نتوانی دیالیز بکنی. دیالیزت چطور بوده؟

‏- عادی بوده و چیزی حس نکرده‌ام. همین امروز دیالیز کردم و هیچ اثری از تنگی یا گرفتگی رگ نبود.‏
‏- چند دیالیز دیگر مانده؟
‏- پس‌فردا جمعه آخرین دیالیزم این‌جاست. شنبه شب به خانه می‌رسم و یکشنبه صبح در خانه ‏دیالیز می‌کنم.‏
‏- باشد، ادامه بده. ولی اگر گرفتگی پیش آمد، باید همان‌جا اورژانس کاری بکنند. از بخش جراحی ‏عروق بیمارستان این‌جا با تو تماس می‌گیرند و وقت آنژیوگرافی می‌دهند تا اگر مراجعه به اورژانس ‏آن‌جا لازم نشد، این‌جا هر چه زودتر رگ‌ها را باز کنند.‏
‏- باشد! ممنونم!‏
‏- سفر خوش!‏
‏- مرسی!‏

لحظهٔ کوتاهی به فکر فرو می‌روم. عجب! حالا اگر گذاشتند بی دغدغه یک جرعه هوای آزاد از ‏گلویمان پایین برود! این‌جا هم با خبرهای بد دست از سرم بر نمی‌دارند. خانم دکتر قطرانش را در کوزهٔ عسل ‏خوشی‌های ما ریخت، و رفت.‏

سخت دلم می‌خواهد به سرود تنهایی‌هایم، به بخش سوم سنفونی پنجم شوستاکوویچ پناه ببرم. ‏اما این‌جا؟ در این هوا و محیط زیبای کنار دریا؟ نه! دوستان بالای پله‌ها به انتظار ایستاده‌اند. ‏جدی‌بودن مکالمه را دریافته‌اند و چاره‌ای نیست جز آن که برایشان تعریف کنم. البته نگران ‏می‌شوند. دلداریشان می‌دهم:‏

‏- طوری نیست. فیستل کاملاً عادی کار می‌کند. دفعهٔ اولم هم نیست. بارها اتفاق افتاده. هر چند ‏ماه پیش می‌آید. از همان شش سال پیش. بازوی چپم آن‌قدر اینطور شد و آن‌قدر آنژیو کردند و رگ‌ها ‏را شکافتند و دوختند که دیگر رگ سالمی نماند و مجبور شدم چند ماه با سوزن‌های ثابت نصب‌شده ‏در شاهرگ گردن دیالیز بکنم، تا در بازوی راستم فیستل درست کنند و جای جراحی آن خوب شود، ‏تا از آن‌جا دیالیز بکنم. همین را هم بارها آنژیو کرده‌اند و شکافته‌اند و دوخته‌اند. حسابش را دیگر ‏ندارم چند بار. همین چند ماه پیش حتی یک تکه رگ پلاستیکی هم تویش گذاشتند، که حالا ‏خروجی آن دچار تنگی شده...‏

‏- اگر همین الان رگ بند آمد، چی؟
‏- همین‌طوری نمی‌شود چیزی حس کرد و عوارضی ندارد. فقط موقع دیالیز معلوم می‌شود که خون جریان ‏ندارد و نمی‌شود دیالیز کرد. اما هیچ جای نگرانی نیست. این دو بار دیالیز هیچ نشانه‌ای از کاهش ‏جریان خون در فیستل نشان نداده. مسئله‌ای نیست. نگران نباشید...‏

دوستان به‌ظاهر آرام می‌شوند و دنبالش را نمی‌گیرند. اما می‌دانم که هنوز نگرانند و بقیه‌اش را ‏نمی‌گویم که اگر فیستل ناگهان بند بیاید، باید بی‌درنگ در اورژانس عملش کنند، و اگر این‌جا امکانش ‏نباشد، باید از کشالهٔ ران سوند درازی را در شاهرگ داخل شکم فرو کنند، و از آن راه دیالیز ‏‏«یک‌سوزنی» انجام دهند، تا برسم به سوئد. بارها در سوئد این کار را با من کرده‌اند. اگر آن کار را ‏هم نکنند، با چند روز دیالیز نکردن نمی‌میرم. فقط با مایعاتی که از خوردن و نوشیدن در بدنم جمع ‏می‌شود بیشتر و بیشتر ورم می‌کنم، و از مواد زایدی که در بدن می‌ماند، مسمومیت اوره و غیره ‏می‌گیرم. تا چند روزی می‌شود تحملش کرد.‏

نمی‌گویم که تا چند هفته هم می‌توان بدون دیالیز زجر کشید و بعد مرد. نمی‌گویم که در کودکی ‏نامادری پدرم را دیدم که کلیه‌هایش از کار افتاد و آن موقع در اردبیل چیزی به‌نام دیالیز در دسترس ‏نبود. حجامت‌اش کردند، انواع مواد ادرارآور سنتی به‌خوردش دادند، مانند دم‌کردهٔ برگ زیتون؛ پزشک ‏آوردند، اما سودی نداشت. آن طفلک همین‌طور ورم کرد و ورم کرد، از مسمومیت اوره رنگ ‏رخسارش سبز و سبز و سبز تیرهٔ زیتونی بدرنگ شد، و پس از چند هفته رنج و درد از جهان رفت.‏

ای بابا... تو که برای خودت کاری از دستت ساخته نیست. پس بکش، و رها کن این افکار تیره و تار ‏را...‏

بالای پله‌ها مجسمه‌های بیشتر و بیشتری در گوشه و کنار باغ پیدا می‌کنیم. اغلب مجسمه‌ها در ‏سال‌های ۱۹۸۳ تا ۱۹۸۶ ساخته و نصب شده‌اند، یعنی در دوران سوسیالیسم، و پیداست که پس ‏از فروپاشی آن نظام به حال خود رها شده‌اند و هیچ رسیدگی به آن‌ها نمی‌شود. روی همهٔ آن‌ها را ‏گل‌سنگ و قارچ و خزه و زنگار گرفته. بعضی‌ها را کسانی تخریب و سرنگون کرده‌اند و تابلوهایشان را ‏پاک کرده‌اند یا شکسته‌اند. بسیاری زیر شاخه‌های بوته‌ها یا درخت‌ها مدفون و ناپدید شده‌اند، یا ‏زباله‌ها یا برگ‌های جمع‌شده در کنارشان را سال‌هاست که پاک نکرده‌اند. در آن میان تندیس برخی ‏اعضای کمیتهٔ مرکزی حزب کمونیست بلغارستان هم دیده می‌شود. این است انتقام مخالفان رژیم ‏سابق، و چنین است که آثار «تمدن»ها نابود می‌شوند یا زیر خاک می‌روند و به «آثار باستانی» ‏تبدیل می‌شوند!‏





عکس‌هایی می‌گیریم و سپس به‌سوی راستهٔ توریستی مرکز شهر یا همان خیابان الکساندروفسکا ‏که همان نزدیکی‌ست می‌رویم. امروز در مقایسه با پیش از ظهر یکشنبهٔ گذشته که این‌جا بودیم ‏جمعیت بیشتری در رفت‌وآمد و جنب و جوش است.‏

ساعت از هشت شب گذشته که از رستورانی به‌نام ‏The Old Bar‏ یا به بلغاری ‏Starata Krychmy‏ ‏‏(‏Старата Кръчмъ‏) در خیابان سلاویانسکا ‏Slavyanska‏ سر در می‌آوریم. هوا مطبوع است و ‏می‌خواهیم بیرون بنشینیم، اما ما را به میزی تنها در گوشه‌ای پرت حواله می‌دهند، نمی‌پذیریم و ‏داخل را انتخاب می‌کنیم. این بار دوم است که در رستورانی می‌خواهند ما را جدای از جمعیت ‏بنشانند. چرا؟ چند بار که با بلغاری‌ها صحبت کجایی بودن ما پیش آمده، حدس زده‌اند که یهودی ‏هستیم. بینی بزرگ من و یکی از دوستان، همراه با موهای فرفری‌ست که کار دستمان می‌دهد. یا ‏شاید کولی حسابمان می‌کنند؟ بلغارستان گرچه هم‌پیمان آلمان نازی بود تا آن که به اشغال ارتش ‏شوروی در آمد، اما دولت بلغارستان نپذیرفت در عملیات بارباروسا شرکت کند و شهروندان یهودی‌اش ‏را به اردوگاه‌های مرگ تبعید نکرد. با این حال در «سوسیالیسم انسان‌دوست» شوروی و اقمارش ‏همواره احساسات شدید یهودی‌ستیزی رواج داشت. در کتاب «قطران در عسل» چند نمونه ‏نوشته‌ام. آیا این رفتار بقایای همان یهودی‌ستیزی است؟

داخل این‌جا قدیمی‌ست و اصالتی دارد. یکی از دوستان یک پایهٔ شمع در گوشه‌ای می‌بیند و در جا ‏عکسی از آن می‌گیرد. می‌گوید که صد در صد به دکوراسیون خانه‌اش می‌خورد. منوی این‌جا هم ‏مانند رستوران‌های دیگری که دیده‌ایم بسیار مفصل، اما آشفته و درهم و برهم است. هیچ نظمی ‏در دسته‌بندی نوع غذا یا مواد یا نوع طبخ آن‌ها نمی‌توان یافت. اما خانم خدمتکار داخل رستوران ‏خوشرو و مهربان است و در انتخاب غذا راهنمای‌ها و پیشنهاد‌هایی می‌کند. یکی از دوستان کلهٔ ‏گوسفند انتخاب می‌کند، اما می‌گویند که امروز آن را ندارند. او در عوض چیزی انتخاب می‌کند که ‏همان «جغوربغور» خودمان است، یعنی مخلوط قیمهٔ تفت‌دادهٔ اعضای داخل شکم گوسفند. و دارند! ‏دوست دیگر می‌زند به خال و سوپ سرد «تاراتور» ‏Tarator‏ می‌خواهد که بعد معلوم می‌شود یکی ‏از محبوب‌ترین پیش‌غذاهای بلغارستان است، و عبارت است از همان آبدوغ‌خیار خودمان. این‌جا کمی ‏سرکه و روغن مایع هم توی آن می‌ریزند، و البته سیر و مغز گردو و شوید و... من هشت‌پای ‏سرخ‌کرده انتخاب می‌کنم.‏

این‌ها پیش‌غذا بود! برای عذای اصلی دوستان خوراک زبان گاو و فیلهٔ مرغ می‌گیرند، و من استیک ‏بره. و البته با شراب خوب بلغاری. همه چیز عالی و خوب و خوشمزه است، و سرویس‌شان هم بد ‏نیست. قیمت؟ کم‌تر از نصف قیمت‌های سوئد.

قرار می‌شود که دسر را در هتل بخوریم. با راه رفتن‌های امروز دیگر نا نداریم که تا هتل پیاده برویم. ‏می‌خواهیم تاکسی بگیریم، اما معلوم نیست کجا باید بایستیم. چندین تاکسی با علامت‌های ‏رسمی که چراغشان هم سبز است برایمان نمی‌ایستند. نا امید می‌شویم و می‌خواهیم پیاده ‏برویم که یک تاکسی با زرق‌وبرق کم‌تر می‌ایستد و سوارمان می‌کند. بارها خوانده‌ایم و هشدارمان ‏داده‌اند که تاکسی‌های این‌جا کلاهبرداری می‌کنند و دولاپهنا حساب می‌کنند و پوست از سر آدم ‏می‌کنند و... اما این رانندهٔ جوان و ساکت درست همان چیزی را می‌گیرد که تاکسی‌متر نشان ‏می‌دهد، و این چیزی‌ست نزدیک به یک سوم نرخ چنین مسیری در چنین ساعتی در استکهلم.‏ ‏ ‏

ساعت از یازده شب گذشته که به هتل می‌رسیم. دوستان پیش از ظهر امروز در غیاب من در یکی ‏از پس‌کوچه‌های الکساندروفسکا باقلوا پیدا کرده‌اند و خریده‌اند. در کافهٔ هتل می‌نشینیم و باقلوا با ‏چای می‌خوریم. باقلوا خوشمزه است، اما چای با آن که با چای صبحانه فرق دارد و از نوع ‏کیسه‌های لوکس و توری به شکل هرم است، باز نام‌ونشان و رنگ و طعمی ندارد.‏

با سپاس از همسفران برای عکس‌ها.

ادامه دارد.‏
بخش‌های دیگر: ۱ و ۲ و ۳ و ۵ و ۶ و ۷.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

19 September 2023

چرا باید رفقایم بمیرند و من زندگی کنم؟

معرفی کتاب
روح زمانه (خاطراتی از زندان‌های سیاسی و مبارزات دوران رژیم شاه)
‏نویسنده: حسین سازور

ناشر: کتاب آیدا، بوخوم (آلمان)، چاپ اول سپتامبر ۲۰۲۲، چاپ دوم فوریه ۲۰۲۳

حسین سازور عضو سابق سازمان چریک‌های فدایی خلق و دو بار زندانی و شکنجه شدهٔ زندان‌های ‏رژیم شاه و ساواک، و سپس عضو رهبری حزب توده ایران، کتاب خاطراتش را با زبانی روان و صمیمی، ‏بدون شهیدنمایی یا قهرمان‌سازی از خود نوشته است. سبک نوشتنش گیرا و پر کشش است. ‏کتاب ۱۳۷ صفحه‌ایش در یک نشست، و یک‌نفس خوانده می‌شود.‏

او برخلاف برخی خاطره‌نویسان دیگر خود را «قهرمان شکنجه» جلوه نمی‌دهد، بر عکس، ابایی ندارد ‏از اعتراف به نداشتن شجاعت [ص ۵۵] و به سادگی اعتراف می‌کند که به «منطق شلاق» تسلیم ‏شده‌است [صص ۲۵ و ۲۶]. اما از سوی دیگر بی هیچ بزرگ‌نمایی داستان چهار بار «سوزاندن» قرار ‏خیابانی با نسترن آل‌آقا (پروین) را زیر شکنجهٔ ساواک می‌نویسد [صص ۷۸ تا ۹۱] که در واقع ‏شجاعت بی‌مانندی برای آن لازم بود.‏

او در پیش‌گفتار اعلام می‌کند که انگیزهٔ اصلی‌اش در نوشتن این خاطرات، «شرح رویدادهایی است ‏که سیاست شاه و دستگاه حکومتی او را در رویارویی با مخالفان نشان می‌دهد.»[ص ۶] و ‏همچنین «این خاطرات نمایانگر بخشی از عملیات هولناک و خشن دستگاه ساواک است که تحت ‏فرمان مستقیم شاه انجام می‌گرفت.»[صص ۶ و ۷] یک نمونهٔ بسیار گویا در وصف سیاست دستگاه ‏حکومتی که سازور نوشته، دستگیری و شکنجهٔ او از جمله برای داشتن کتاب «مارکس و ‏مارکسیسم» است که کتاب درسی رسمی و از انتشارات دانشگاه تهران در همان رژیم بود.[ص ‏‏۴۹]‏

سازور می‌نویسد، و با صحنه‌هایی که ترسیم می‌کند نشان می‌دهد، که «نسل ما با تمام ‏فداکاری‌ها و ازجان‌گذشتگی‌ها در این جنگ نابرابر علیه نظام شاهی متحمل تلفات سنگینی شد. به ‏طور قطع اگر در آن دوران آزادی بحث و گفتگو، آزادی مطبوعات و آزادی کتاب خواندن وجود داشت، ‏تراژدی مبارزهٔ چریکی و خانه‌های تیمی و متعاقب آن کشتار جوانان به این شدت روی نمی‌داد.»[ص ‏‏۸]‏

او از روزگاری می‌گوید که خود چریک‌ها با برآوردهایی به این نتیجهٔ هولناک رسیده بودند که «عمر ‏مفید یک چریک بیش از شش ماه نیست»، و بنابراین پیوستن به سازمان چریک‌ها در آن دوران به ‏معنای انتخاب مرگ بود به‌جای زندگی. او کشمکش‌های درونی خود را برای انتخاب مرگ نیز با زبانی ‏ساده و بی‌هیچ دراماتیزه کردن گزاف بر کاغذ آورده‌است؛ آن‌جا که نخست شادمان است از این که ‏رفیق رابطش به او وقت داده که تصمیم بگیرد، و هنوز یک ماه فرصت دارد که زندگی کند و فکر کند ‏که آیا می‌خواهد راه مرگ را برگزیند یا نه، و سرانجام در پایان ماه به دنبال «حرف دل» می‌رود و به ‏این نتیجه می‌رسد که «چرا باید رفقایم بمیرند و من زندگی کنم؟».[صص ۱۸ و ۱۹]‏

از مطالب مهم کتاب توصیف واپسین دیدارهای او با برخی افراد کلیدی سازمان چریک‌های فدایی ‏خلق است، مانند گفت‌وگو با حسین پرورش در یک شب کشیک در کارخانهٔ سیمان آبیک، نقل ‏اندیشه‌های حسین پرورش، و سپس مخفی شدن پرورش از فردای همان شب [صص ۱۱ تا ۱۳]. یا ‏گفت‌وگوهای مفصل نویسنده با اصغر (بهمن) روحی آهنگران با نام مستعار سیروس [صص ۱۷ تا ۲۳ ‏و...] و نقل نظر او دربارهٔ مبارزهٔ مسلحانه، «نقش شخصیت در تاریخ» و... [صص ۵۹ تا ۶۵]. سازور ‏این‌جا و آن‌جا نشان می‌دهد که در اندیشهٔ شیوه‌های دیگری از مبارزه بوده‌است، از جمله این که ‏به‌جای انتخاب مرگ، باید به میان طبقهٔ کارگر رفت [ص ۵۹].‏

در این کتاب شاید برای نخستین بار از یک طرح دیگر برای ترور شاه با خبر می‌شویم (به‌جز طرح ‏نافرجام بهمن ۱۳۲۷) که تا شناسایی محل پنهان کردن سلاح در نزدیکی محل بازدید شاه پیش ‏می‌رود، اما به نوشتهٔ سازور سرانجام در میان رهبران چریک‌ها «عقل بر احساس» غلبه می‌کند و ‏طرح اجرا نمی‌شود [صص ۶۴ تا ۶۷].‏

نویسنده با مبارزان و زندانیان سرشناسی آشنایی و دیدار داشته و از هرکدام نکات جالبی نقل ‏کرده‌است، مانند: سعید کلانتری، بیژن جزنی، شکرالله پاکنژاد، بهزاد نبوی، صفرخان قهرمانی، پرویز ‏حکمت‌جو، موسی خیابانی، مسعود رجوی، نصرالله کسراییان، و...‏

از فرازهای جالب کتاب دیدار سازور با شکنجه‌گر خود پس از انقلاب است: شکنجه‌گر خود را به ستاد ‏فداییان در تهران تسلیم کرده، و سازور پس از دیدار با او صادقانه اعتراف می‌کند که تا صبح نخوابیده، ‏زیرا که با گفتن «هر چه می‌دانی بنویس» به بازجوی سابقش، احساس کرده که اکنون خود نقش ‏بازجو را بازی کرده‌است [صص ۹۵ و ۹۶].‏

یک خطای نویسنده را هم نباید ناگفته بگذارم: او همه جا از تقاطع خیابان‌های قصرالدشت و ‏آذربایجان با خیابان آریامهر سخن می‌گوید. خیابان آریامهر در شمال تهران بود و آن دو خیابان را قطع ‏نمی‌کرد. به گمانم منظور ایشان خیابان آیزنهاور می‌بایست باشد.‏

این کتاب، به مانند همهٔ خاطراتی که از مبارزات آن سال‌ها نوشته شده، به سهم خود قطعه‌ای از ‏جورچین (پازل) برای تکمیل تصویری‌ست از مبارزات آن سال‌ها، و وجود آن بسیار مغتنم. از یک بیانیهٔ ‏منتشر شده در نشریهٔ «راه ارانی»، اردیبهشت ۱۳۶۹ (نقل‌شده در کتاب «وحدت نافرجام»، ص ‏‏۴۳۶، از قلم نویسندهٔ این معرفی کتاب) پیداست که زندگانی سیاسی حسین سازور فراز و ‏نشیب‌های دیگری نیز داشته‌است. ای‌کاش او از دیگر دوران‌های زندگانی سیاسی‌اش نیز خاطرات ‏مشابهی منتشر کند.‏

استکهلم، ۸ ژوییه ۲۰۲۳‏
این نوشته در شمارهٔ ۳۵ نشریهٔ «آوای تبعید» منتشر شده که آگهی انتشار آن را در یک پست قبلی نوشتم.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

04 September 2023

آوای تبعید شماره ۳۵ منتشر شد

۳۵-مین شماره «آوای تبعید» در ۲۴۰ صفحه هم‌چون شماره‌های پیش مجموعه‌ای‌ست از شعر، داستان، نقد و بررسی ادبیات و فرهنگ.

در این شماره نوشته‌ای از من هم هست در معرفی کتابی نوشتهٔ حسین سازور.

بخش ویژه این شماره به رمان «چیزی رخ نداده‌است» اثر نسیم خاکسار اختصاص دارد.

این شماره از "آوای تبعید" را می‌توانید در این آدرس دانلود کنید؛
https://lmy.de/ssxNLilw

و یا از سایت آن در آدرس زیر؛
Avaetabid.com

آنان که مشتاق خواندن آن بر کاغذ هستند، می‌توانند از سایت "آمازون" آن را خریداری نمایند.
آدرس "آوای تبعید" برای خرید در آمازون: پس از وارد شدن در سایت "آمازون"، آدرس زیر را جستجو کنید.
Avaye Tabid: Das Magazin für Kultur und Literatur
و یا این‌که آن را مستقیم از انتشارات «گوته-حافظ» سفارش بدهید؛

goethehafis-verlag@t-online.de
www.goethehafis-verlag.de

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

01 July 2023

تلاش‌های رهبران حزب تودهٔ ایران برای انحلال فرقهٔ دموکرات آذربایجان

دانشیان در دفتر کار حیدر علی‌یف.
یک سال و نیم پس از پلنوم چهاردهم کمیتهٔ مرکزی حزب تودهٔ ایران [دی ۱۳۴۹]، و شش ماه پس از ‏درگذشت عبدالصمد کامبخش دبیر دوم وقت حزب [آبان ۱۳۵۰]، در بهار سال۱۳۵۱ [۱۹۷۲] رهبران حزب ‏توده ایران در یک اجلاس هیئت اجراییهٔ کمیته مرکزی تصمیم گرفتند که فعالیت حزب را در خارج از ایران ‏محدود کنند و همهٔ سازمان‌های حزبی حاضر در مهاجرت کشورهای سوسیالیستی را منحل کنند.

در اسناد علنی و منتشر شدهٔ حزب، و در کتاب‌های خاطرات بی‌شمار اعضا و رهبران آن، هیچ اثر و ‏اشاره‌ای به این تصمیم وجود ندارد؛ نه در خاطرات ایرج اسکندری که در آن هنگام به مقام دبیر اول حزب ‏رسیده‌بود و عامل و مجری آن تصمیم بود، و نه در خاطرات نورالدین کیانوری، که او نیز در آن هنگام، پس ‏از درگذشت عبدالصمد کامبخش، در عمل دبیر دوم حزب بود. تنها برخی اشاره‌های ‏مبهم و غیر مستقیم به این تصمیم در خاطرات رهبر فرقهٔ دموکرات آذربایجان و عضو هیئت اجراییهٔ کمیتهٔ ‏مرکزی حزب توده ایران، غلام‌یحیی دانشیان وجود دارد، که خواهد آمد. او در آن اجلاس حضور نداشت.‏

اما اسناد موجود در بایگانی‌های «شتازی» (وزارت امنیّت دولتی جمهوری دموکراتیک آلمان – آلمان ‏شرقی، محل زندگی رهبران وقت حزب)، و نیز اسناد بایگانی‌های جمهوری آذربایجان به روشنی نشان ‏می‌دهند که چنین تصمیمی گرفته‌شد، و ایرج اسکندری برای ابلاغ و نظارت بر اجرای آن در سازمان ‏فرقهٔ دموکرات آذربایجان، به باکو سفر کرد.‏

چرا چنین تصمیمی گرفته‌شد؟ آن هنگام اوج کشمکش‌ها و اختلافات رهبران حزب تودهٔ ایران با رهبران ‏فرقهٔ دموکرات آذربایجان (سازمان حزب در آذربایجان) بود. قراین و شواهد، و برخی اظهار نظرهای ‏مستند از آن هنگام نشان می‌دهند که هدف رهبران حزب آن بود که با آن تصمیم و از آن راه، فرقهٔ دموکرات آذربایجان را منحل کنند. ‏این تنها یکی از تلاش‌های رهبران حزب تودهٔ ایران برای انحلال فرقهٔ دموکرات آذربایجان، ‏این بار از راه تشکیلاتی بود. برای آگاهی از چرایی و چگونگی این تلاش‌های رهبران حزب تودهٔ ایران، بنگرید به کتاب «وحدت ‏نافرجام...» از همین نویسنده.‏

اما ایرج اسکندری در تلاش برای اجرای آن تصمیم، در باکو به مانع حیدر علی‌یف، رهبر وقت جمهوری ‏آذربایجان، بر خورد، که خواستار ادامهٔ حیات و فعالیت فرقهٔ دموکرات آذربایجان بود.‏

بریده‌هایی از برخی اسناد رسمی این ماجرا در ادامه می‌آید. در همه جای متن تأکیدها، و مطالب درون [ ]، از من است.‏

‏*‏
خاقان بالایف، پژوهشگر اهل جمهوری آذربایجان بر پایۀ اسناد بایگانی‌های نهاد ریاست جمهوری آن ‏کشور می‌نویسد:‏

در ۱۵ آوریل سال ۱۹۷۲ [۲۶ فروردین ۱۳۵۱] هیئت اجراییهٔ کمیتهٔ مرکزی حزب تودۀ ایران (در برخی ‏اسناد «بوروی اجرایی») به شکلی غیرمنتظره تصمیم گرفت که «در اتحاد شوروی و همۀ کشورهای ‏سوسیالیستی سازمان‌های حزبی تعطیل شوند و فعالیت تشکیلاتی متوقف شود»[۱].‏

رد پای این تصمیم و رهنمود حزبی را با بیانی مشروح‌تر در اسناد «شتازی» نیز می‌توان یافت. یکی از ‏خبرچینان این سازمان به تاریخ ۲۰ ژوئن ۱۹۷۲ [۳۰ خرداد ۱۳۵۱] گزارش می‌دهد:‏

«از سوی منابع غیررسمی اطلاع یافتم که پیرو تصمیمی که چندی پیش اعضای دبیرخانۀ حزب توده در ‏شهر لایپزیگ اتخاذ کرده‌اند، حزب توده دیگر اجلاسی در کشورهای سوسیالیستی برگزار نخواهد کرد؛ ‏تصمیمی که در حکم انحلال آن حزب خواهد بود. به دنبال این تصمیم، در چند ماه گذشته هیچ ‏جلسه‌ای در جمهوری دموکراتیک آلمان برگزار نشده است.‏

طبری، قُدوه، و کیانوری از اعضای دبیرخانه
[حزب تودهٔ ایران] دلایل اخذ این تصمیم را اظهار تمایل اتحاد ‏جماهیر شوروی، جمهوری دموکراتیک آلمان و دیگر کشورهای سوسیالیستی دانستند، زیرا برگزاری ‏جلسات حزب توده [از منظر آن کشورها] به زیان روابط آن کشورها با ایران است.‏

اجلاس هیئت اجراییهٔ حزب توده حدود هشت هفته پیش
[ماه آوریل – فروردین (ش.‏‎ ‎ف.)] انجام ‏پذیرفت. اکثریت شرکت‌کنندگان این [اجلاس] مخالفت خویش را با این تصمیم اعلام کردند و در عین حال ‏خواستار سازماندهی مجدد فعالیت[های] حزبی شدند. اما تاکنون هیچ فعالیتی پس از این اجلاس ‏دیده نشده است.‏

در میان مهاجرین ایرانی و افراد نزدیک به آن‌ها، در عین حال شایعاتی بر سر زبان‌هاست که گویا ‏حزب توده
[در آستانۀ] انحلال است، زیرا [گویا] ارگان‌های دولتی جمهوری دموکراتیک آلمان و ‏کمیتهٔ مرکزی حزب سوسیالیست متحد آلمان دیگر به حزب توده کمک مالی نخواهند کرد.‏

بررسی این گزارش‌های غیررسمی، نتایج زیر را به دست می‌دهد:‏

رفیق ماسه‌تی
[۲] ‏ [نام مستعار کیانوری (ش. ف.)]، عضو دفتر سیاسی حزب توده، گزارشی از اجلاس ‏دفتر سیاسی حزب را که در اواسط آوریل ۱۹۷۲ [فروردین ۱۳۵۱] برگزار شده بود به کمیتهٔ مرکزی حزب ‏سوسیالیست متحد آلمان تسلیم کرد.‏

دفتر سیاسی حزب توده
[مطابق این گزارش] در این نشست تصمیم به انحلال تمامی حوزه‌های حزب توده ‏در کشورهای سوسیالیستی گرفته ‌است. فعالیت سیاسی از این پس در میان سازمان‌های ‏مهاجران [«جمعیت پناهندگان...» (ش. ف.)] در کشورهای سوسیالیستی مربوطه ادامه ‏خواهد یافت. همزمان سازمان آذربایجان [فرقهٔ دموکرات آذربایجان] نیز منحل خواهد شد ‏‏(در این منطقه گروه قدرتمندی از مهاجران وجود دارد) [...][۳]‏

خبرچین شتازی در ۴ اوت ۱۹۷۲ [۱۳ مرداد ۱۳۵۱] باز گزارش می‌دهد:‏

«[...] برخی معتقدند که تصمیم توقف فعالیت حزبی به قصد انحلال فرقهٔ دموکرات آذربایجان ‏گرفته شده است[۴]

همچنین:‏

«[...] رفیق طبری اظهار داشت که هدف، انحلال حزب [فرقه] دموکرات آذربایجان است. اما ‏از آن‌جا که نمی‌بایست برای همه آشکار باشد، تصمیم گرفته‌ شده که فعالیت‌های حزبی یک‌سره در ‏کشورهای سوسیالیسیتی متوقف گردد.»[۵]

اسناد در دسترس بالایف و جمیل حسنلی، دیگر پژوهشگر آذربایجانی، ابعاد دیگری از این ماجرا را ‏می‌گشاید. بالایف می‌نویسد که ایرج اسکندری، دبیر اوّل حزب، برای ابلاغ این تصمیم و نظارت بر اجرای ‏عملی رهنمود انحلال حزب در سازمان فرقهٔ دموکرات آذربایجان، به باکو رفت، و حسنلی می‌نویسد که ‏در باکو:‏

«اسکندری از حیدر علی‌یف، دبیر اوّل حزب کمونیست آذربایجان، مصرّانه خواست که فرقهٔ ‏دموکرات آذربایجان را ممنوع کند. در پاسخ به علّت این درخواست غیرمنتظره، اسکندری گفت: ‏‏«برای این‌که خبر به ایران برسد که فرقهٔ دموکرات آذربایجان دیگر وجود ندارد». رهبران ‏آذربایجان به‌شدّت خواستار ابقای موجودیت فرقهٔ دموکرات بودند. حیدر علی‌یف صمیمانه معتقد بود که ‏فرقهٔ دموکرات آذربایجان باید زیر نام خود در ایران فعالیت کند، چه، وجود نام آن بسیاری دیگر را به فرقه ‏جلب خواهد کرد.»[۶]‏

بالایف ادامه می‌دهد که اسکندری پس از دیدار و گفت‌وگو با حیدر علی‌یف و با صلاحدید او، بدون اجرای ‏مأموریتش، به لایپزیگ برگشت و «پس از بازگشت او، هیئت اجراییۀ حزب در تاریخ ۱۴ ژوییه [۲۳ تیر ‏‏۱۳۵۱] با تجدیدنظر در تصمیم ۱۵ آوریل ۱۹۷۲، آن را لغو کرد.»‏[۷]

پلنوم بعدی کمیتهٔ مرکزی فرقهٔ دموکرات آذربایجان، ماه‌ها پس از لغو آن تصمیم، به تاریخ ۱۷ نوامبر ‏‏۱۹۷۲ [۲۶ آبان ۱۳۵۱] برگزار شد و بررسی پیش‌نویس برنامۀ تازۀ حزب تودۀ ایران و مسائل تشکیلاتی ‏در دستور کار آن قرار داشت. دانشیان، رهبر فرقه، شاید از ماجرای تهدید انحلال حزب و از آن طریق ‏انحلال فرقهٔ دموکرات آذربایجان احساس خطر کرده بود، که ازجمله گفت:‏

«فعالیت جمعیت ما [جمعیت پناهندگان ایرانی] باید زیر رهبری فرقه صورت گیرد. نکتۀ اساسی آن است ‏که زیر رهبری فرقه، فعالیت جمعیت پویایی بیشتری داشته باشد. برخی از کارها با نام جمعیت صورت ‏خواهد گرفت. یک رشته از کارهای مادّی و معیشتی و فرهنگی و توده‌ای فرقه به جمعیت انتقال خواهد ‏یافت. لکن ما به حفظ سرّیّت اهمیت بیشتری خواهیم داد. همۀ رفقای فرقه‌ای باید در جمعیت ‏‏[پناهندگان...] عضو شوند.‏

دربارۀ وضع حزب، یعنی دربارۀ پلنوم چهاردهم به همۀ حوزه‌ها آگاهی داده شده است.
[...] تصمیمات ‏پلنوم را نیز به رفقا اطلاع دادیم، از جمله دربارۀ [...] تعطیل شدن برخی از سازمان‌های خارج، که ‏البته موقّتی است. به نظر شخصی من این اقدام درستی نیست. پاکسازی [در سازمان‌ها] لازم بود. ‏‏[...] ما نباید به شایعات توجه کنیم، بلکه باید به تحکیم تشکیلات اهمیت بدهیم. [...] پیش از ما ‏سه بار حزب‌هایی در مهاجرت بوده‌اند اما حتی نام آن‌ها نیز باقی نمانده‌است. آیا وفاداری آن‌ها به ‏میهن کم‌تر از ما بود؟ ایمانشان کم‌تر بود؟ البته که نه! علّت آن بود که آن‌ها اصولی نبودند. پس بیایید ما ‏از آنان عبرت بگیریم. [...]»[۸]‏

‏*‏
گذشته از آن‌چه آمد، که همه، و بیش از آن، در کتاب «وحدت نافرجام» آمده‌است، به‌تازگی متن دو نامهٔ ‏دیگر نیز از بایگانی‌های جمهوری آذربایجان استخراج شده که یکی را غلام‌یحیی دانشیان، رهبر وقت ‏فرقهٔ دموکرات آذربایجان، و دیگری را ایرج اسکندری، دبیر اول وقت کمیتهٔ مرکزی حزب تودهٔ ایران برای ‏سپاسگزاری از حیدر علی‌یف نوشته‌اند، که نگذاشت حزب و فرقه منحل شوند.‏

نخست بریده‌ای از نامهٔ دانشیان:‏

«[رفیق گرامی] هم‌چنان که می‌دانید، هیئت اجراییهٔ کمیتهٔ مرکزی حزب توده ایران در اجلاس خود به ‏تاریخ ۱۵ آوریل ۱۹۷۲ [۲۶ فروردین ۱۳۵۱] تصمیم گرفت که سازمان‌های حزبی موجود در اتحاد شوروی ‏و همهٔ کشورهای سوسیالیستی را منحل کند و فعالیت‌های حزبی را متوقف کند. دبیر اول کمیتهٔ ‏مرکزی حزب، رفیق ایرج اسکندری، با هدف اجرا و اعمال آن تصمیم هیئت اجراییه در سازمان‌های فرقهٔ ‏دموکرات آذربایجان – سازمان حزب تودهٔ ایران در آذربایجان، حاضر در آذربایجان شوروی، و برای نظارت بر ‏اجرای تصمیم، به باکو آمد. به هنگامی که کارهای حزبی و دولتی شما به اندازهٔ کافی زیاد بود، از وقت ‏گران‌بهایتان بخشی را به امور ما اختصاص دادید و رای‌زنی‌های گران‌بها و بسیار صمیمانهٔ شما در وضع ‏کنونی و پیشرفت آیندهٔ سازمان ما نتیجه‌‌بخش بود. هیئت اجراییهٔ کمیتهٔ مرکزی حزب تودهٔ ایران در ‏نشست خود به تاریخ ۱۴ ژوییهٔ ۱۹۷۲ [۲۳ تیر ۱۳۵۱] توصیه‌های شما را درست و در جهت منافع ‏زحمتشکان ایران برآورد کرد، در تصمیم قبلی خود متخذ به‌تاریخ ۱۵ آوریل ۱۹۷۲ [۲۶ فروردین ۱۳۵۱] ‏تجدید نظر کرد، و تصمیم به لغو آن گرفت.‏

توصیه‌های برادرانهٔ شما در تاریخ تمامی جنبش‌های ضد امپریالیستی و رهایی‌بخش ملی خلق‌های ‏ایران برای همیشه ثبت خواهد شد.‏

اجازه دهید از جانب اعضای فرقهٔ دموکرات آذربایجان – سازمان حزب تودهٔ ایران در آذربایجان، بار دیگر ‏برای صلاحدیدهای گران‌بهایتان از شما صمیمانه سپاسگزاری کنیم.»
[۹]‏

دبیر اول حزب، ایرج اسکندری، نیز در نامه‌ای به تاریخ ۱۴ سپتامبر ۱۹۷۲ [۲۳ شهریور ۱۳۵۱] خطاب به ‏حیدر علی‌یف از جمله نوشت:‏

«رفیق محترم و گرامی پس از سفرم به اتحاد شوروی و بازگشت به محل کارم، خود را موظف می‌دانم که برای میهمان‌نوازی ‏گرمی که در مدت اقامت ما در آذربایجان نسبت به من و خانواده‌ام نشان داده‌شد، بار دیگر سپاس ‏قلبی خود را صمیمانه ابراز دارم. تردیدی ندارم که مناسبات دوستانهٔ ایجاد شده میان ما، به فعالیت ‏حزب ما در آذربایجان شوروی در عمل یاری خواهد کرد.‏

من هنگام بازدید از مناطق محل زندگی مهاجران سیاسی ایرانی در اتحاد شوروی، توصیه‌های ‏برادرانه‌ای را که هنگام دیدارهایمان به من کردید به کار گرفتم، و اطمینان دارم که مناسبات دوستانهٔ ‏ایجاد شده با شما، که بی‌گمان برای خلق‌های هر دوی ما مفید خواهد بود، در آینده نیز همواره ‏مستحکم‌تر خواهد شد.‏

با احترام‌های صمیمانه و برادرانه،
ایرج اسکندری.»
[۱۰]‏

‏***‏
منابع:‏
‏۱- فرهمند راد، شیوا. «وحدت نافرجام»، کشمکش‌های حزب تودهٔ ایران و فرقهٔ دموکرات آذربایجان ‏‏(۱۳۲۴-۱۳۷۲)، جهان کتاب، تهران، چاپ اول ۱۴۰۱.‏
‏۲- نورمحمدی، قاسم. سال‌های مهاجرت: حزب تودۀ ایران در آلمان شرقی (پژوهشی بر اساس اسناد ‏نویافته)، جهان کتاب، تهران، چاپ دوم ۱۳۹۸.‏

‎3- Balayev, Xaqan Əlirza oğlu. Azərbaycanın sosial – siyasi həyatında cənublu mühacirlərin iştirakı, Bakı: "Elm və təhsil", ‎‎2018‎‏.
‎4- Danişian, Qulam Yəhya (General). Xatirələr, Bakı: Azərbaycan Demokrat Firqəsinin nəşri, 2006‎‏.
‎5- Гасанлы, Джамиль‏.‏‎ СССР-Иран: Азербайджанский кризис и начало холодной войны (1941-1946 гг.), Москва: "Герои ‎Отечество", 2006‎‏.
‎6- Tribun jurnalı, üçüncü dövr, 8_inci sayı, 2023 Yay.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
۱- بالایف، ص ۱۰۵، سند ‏ARP İİSSA, f. 1, s. 59, i. 154, v. 87‎‏. به نقل از «وحدت نافرجام»، ص ۳۱۳.‏
۲-‎. Macetti ‎
۳- نورمحمدی، سال‌های مهاجرت، صص ۲۶۲ و ۲۶۳، سند ‏MFS-HAII 28758‎‏. در این نقل قول مطالب درون [] از نورمحمدی است، به استثنای ‏آن‌هایی که با حروف‎ ‎ش. ف. مشخص شده‌اند.‏
۴- همان، ص ۲۶۴.‏
۵- همان، ص ۸۵.‏
۶- حسنلی، اتحاد شوروی – ایران...، صص ۴۸۷ و ۴۸۸. حسنلی تاریخ سفر اسکندری به باکو را سال ۱۹۷۴ نوشته که در مقایسه با نوشتهٔ ‏بالایف، و اسناد اشتازی، نمی‌تواند درست باشد. به نقل از «وحدت نافرجام»، ص ۳۱۵.‏
۷- بالایف، ص ۱۰۵. به نقل از «وحدت نافرجام»، ص ۳۱۶.‏
۸- دانشیان، صص ۱۸۳ و ۱۸۴. به نقل از «وحدت نافرجام»، ص ۳۱۷.‏
۹- برگرفته از: رافایل حسینوف، مقالهٔ «نگاهبان منافع پناهندگان»، نشریهٔ تریبون، شماره ۸، دورهٔ سوم، سوئد، تابستان ۱۴۰۲، صص ۴۶۵ و ‏‏۴۶۶، به زبان ترکی آذربایجانی.‏
۱۰- برگرفته از: همان، ص ۴۶۷. متن اصلی نامهٔ اسکندری به فارسی بوده که به روسی، و سپس به ترکی آذربایجانی، و این‌جا بار دیگر به فارسی ترجمه شده‌است.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

22 June 2023

همسر جاسوس فراری پس از ۴۰ سال علنی می‌شود

گالینا و ولادیمیر کوزیچکین
درست یک سال پیش در چنین روزهایی یک نشریهٔ اینترنتی زنان در روسیه با «گالینا» همسر ‏ولادیمیر کوزیچکین مصاحبه‌ای منتشر کرده، و من تازه به آن برخوردم.‏

کوزیچکین همان افسر ک.گ.ب. و کارمند سفارت شوروی در تهران است که در دوم ژوئن ۱۹۸۲ (۱۲ ‏خرداد ۱۳۶۱) از ایران گریخت، به انگلستان پناهنده شد، و همهٔ اسرار کارش را در تهران، و از جمله ‏هر چه دربارهٔ حزب توده ایران و فعالیت‌های مشترک با آنان می‌دانست، در اختیار دستگاه اطلاعاتی ‏انگلستان گذاشت، و انگلستان به‌نوبهٔ خود اطلاعات را در دیداری در پاکستان به جواد مادرشاهی و ‏حبیب‌الله بی‌طرف، فرستادگان علی خامنه‌ای، تحویل داد، و پرونده‌های رهبران حزب را که در بهمن ‏همان سال دستگیر شدند، سنگین‌تر کرد.

گالینا برای نخستین بار از رنج‌های داشتن انگ «همسر یک خائن به میهن» در شوروی سابق ‏سخن می‌گوید. او تعریف می‌کند که در طول چهار سال خدمت شوهرش در تهران، او نیز همواره در ‏کنار شوهرش بود، اما دو ماه پیش از «ناپدید» شدن شوهرش، از تهران به مسکو برگشت، زیرا که ‏مادرش بیمار بود. صبح آن روز سرنوشت‌ساز چهارشنبه دوم ژوئن هم از راه دور تلفنی با «والودیا» ‏‏(خودمانی ولادیمیر) تماس داشت و دربارهٔ امور روزمره مثل خرید سهام تعاونی حرف زدند. هر ‏دوشان سر حال بودند. اما کمی بعد روزگار او به فیلمی ترسناک شبیه شد. پنجم ژوئن ماشین ‏‏«ولگا»ی مشکی به سراغش آمد، و از آن پس یک پایش در بازجویی‌های لوبیانکا ‏Lubyanka‏ و ‏لفورتوو ‏Lefortovo‏ (دفتر مرکزی ک.گ.ب.، و زندان مخوف آن سازمان) بود، و مأموران خانه‌اش را ‏زیر و رو می‌کردند.‏

او ناگزیر بود چهل سال با نام خانوادگی دوشیزگی‌اش زندگی کند، وگرنه همه او را به چشم همسر ‏یک خائن می‌دیدند. مقامات به پرسش‌های مصرانهٔ او که شوهرش کجاست، آیا زنده است، هرگز ‏پاسخ ندادند، و تازه پس از چهار سال، در سال ۱۹۸۶ گواهی کوتاهی به دستش رسید که در آن ‏نوشته‌بودند شوهرش ناپدید شده‌، و معلوم نیست چرا وزارت امور خارجهٔ شوروی آن را صادر ‏کرده‌بود.‏

سپس مراجع معتبری اعلام کردند که شوهر «خائن»اش در همان سال ۱۹۸۶ به دست اشخاصی ‏ناشناس در جایی نامعلوم «از بین برده شده» و گواهی فوت او را به دستش دادند تا بتواند از ‏پس‌انداز مشترکشان در بانک استفاده کند. اما شوهرش پس از «از بین برده شدن» توانست در ‏سال‌های آغازین دههٔ ۱۹۹۰ یادداشت‌هایش را به دست او برساند!‏

کوزیچکین از همسرش می‌خواست که یادداشت‌های او را با آن‌چه خود می‌دانست تکمیل کند، و در ‏‏«روسیهٔ آزاد» منتشرش کند. اما در آن هنگام «گالینا»ی ۳۰ ساله جرئت آن کار را نداشت، زیرا که ‏مطابق یادداشت‌های شوهرش همهٔ جزییات ماجرای «فرارش به غرب» آن طور نبود که در ‏روایت‌های رسمی شوروی اعلام شده‌بود.‏

اما اکنون گالینا تصمیم دارد که یادداشت‌های شوهرش را همراه با حاشیه‌نویسی‌های خودش ‏منتشر کند، زیرا که کوزیچکین زمانی این را از او خواسته، و اکنون او احساس می‌کند که وقتش ‏رسیده و «جهان به آن نیاز دارد»!‏

در حاشیهٔ این مصاحبه برای نخستین بار چشممان به عکس‌هایی از ولادیمیر کوزیچکین از آلبوم ‏خانوادگی او و گالینا روشن می‌شود.
ولادیمیر کوزیچکین
‏***‏
ماجرای فرار ولادیمیر کوزیچکین از ایران و اسنادی که با خود برد و به دست مقامات ایران رسانده ‏شد، رابطهٔ او پیش از فرار با رئیسش لئونید شبارشین در تهران، و رابطه‌اش با کارکنان سفارت بریتانیا ‏در تهران، اعلام خبر مرگ دروغین او به همسرش، و... داستان‌های پر شاخ و برگی‌ست که هم در ‏کتاب خاطرات خود کوزیچکین (که به فارسی ترجمه شده)، و هم در چندین مقاله نوشته ‏شده‌است. از جمله من مطالبی نوشته‌ام که نشانی آن‌ها را می‌آورم.‏

اما به سهم خود گمان نمی‌کنم در «یادداشت»های او که همسرش می‌خواهد منتشر کند، حرف ‏تازه‌ای برای ما وجود داشته باشد، و به گمانم این یادداشت‌ها پیش‌نویس همان کتاب خاطرات ‏کوزیچکین است که در غرب منتشر شد، اما هرگز در روسیه منتشر نشده، و حاوی ادعاهای موجود ‏در خاطراتش است که می‌گوید رئیسش شبارشین توطئه چیده‌بود که او را بدنام کند و از سر راه ‏خود برش دارد، و او راه چاره‌ای نیافت جز آن که فرار کند و...‏

تا جایی که می‌دانم، کوزیچکین هنوز زنده است و در بریتانیا به سر می‌برد. داستان «از بین بردن» ‏او، که برای گالینا تعریف کردند، بنا بر نوشتهٔ یک سایت روسی چنین بود:‏

‏«در آموزشگاه ویژه‌ی سازمان جوانان کمونیست در مسکو چند تن از اعضاء جوان حزب توده ایران را ‏آموزش دادند و در ماه مه ۱۹۸۶ به آنان مأموریت داده‌شد که در برادفورد (یورکشایر) ولادیمیر ‏کوزیچکین را با سمّ به قتل برسانند. حساب کرده‌بودند که ایرانیان را خیلی ساده می‌توان فدا کرد و ‏کسی جای پای شوروی را در این توطئه نخواهد دید.

روزنامهٔ انگلیسی یورکشایر پست در خبر کوتاهی نوشت که یک مهاجر روس در آن شهر ‏درگذشته‌است، و گردانندگان توطئه که تردیدی در موفقیت نقشه‌شان نداشتند، خبر مرگ کوزیچکین ‏را با نامه‌ای رسمی برای همسر بیمار او در مسکو فرستادند. اما دیرتر فاش شد که ام‌آی۵ از همان ‏آغاز همهٔ عملیات جوانان توده‌ای را زیر نظر داشته، و البته آسیبی به کوزیچکین نرسید‎.

و اما کوزیچکین که به جان آمده‌بود، در سال ۱۹۸۸ در نامه‌ای از گارباچوف تقاضای بخشش کرد، و ‏سپس در نامه‌ای دیگر در سال ۱۹۹۱ دست به‌دامن یلتسین شد. هیچ پاسخی به نامه‌های او داده ‏نشد.»‏

نوشته‌های من دربارهٔ کوزیچکین و رئیسش شبارشین:‏
https://shivaf.blogspot.com/2009/05/blog-post_15.html
https://shivaf.blogspot.com/2012/03/blog-post_31.html

اظهارات کیانوری دربارهٔ کوزیچکین (نیز بنگرید به کتاب خاطرات کیانوری، همچنین خاطرات عمویی «صبر تلخ»):
https://shivaf.blogspot.com/2011/05/blog-post.html

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏