با سپاس صمیمانه از آن دوستان، مجله را از این نشانی میتوان دانلود کرد.
10 December 2023
پروندهٔ من
با سپاس صمیمانه از آن دوستان، مجله را از این نشانی میتوان دانلود کرد.
19 September 2023
چرا باید رفقایم بمیرند و من زندگی کنم؟
روح زمانه (خاطراتی از زندانهای سیاسی و مبارزات دوران رژیم شاه)
نویسنده: حسین سازور
ناشر: کتاب آیدا، بوخوم (آلمان)، چاپ اول سپتامبر ۲۰۲۲، چاپ دوم فوریه ۲۰۲۳
حسین سازور عضو سابق سازمان چریکهای فدایی خلق و دو بار زندانی و شکنجه شدهٔ زندانهای رژیم شاه و ساواک، و سپس عضو رهبری حزب توده ایران، کتاب خاطراتش را با زبانی روان و صمیمی، بدون شهیدنمایی یا قهرمانسازی از خود نوشته است. سبک نوشتنش گیرا و پر کشش است. کتاب ۱۳۷ صفحهایش در یک نشست، و یکنفس خوانده میشود.
او برخلاف برخی خاطرهنویسان دیگر خود را «قهرمان شکنجه» جلوه نمیدهد، بر عکس، ابایی ندارد از اعتراف به نداشتن شجاعت [ص ۵۵] و به سادگی اعتراف میکند که به «منطق شلاق» تسلیم شدهاست [صص ۲۵ و ۲۶]. اما از سوی دیگر بی هیچ بزرگنمایی داستان چهار بار «سوزاندن» قرار خیابانی با نسترن آلآقا (پروین) را زیر شکنجهٔ ساواک مینویسد [صص ۷۸ تا ۹۱] که در واقع شجاعت بیمانندی برای آن لازم بود.
او در پیشگفتار اعلام میکند که انگیزهٔ اصلیاش در نوشتن این خاطرات، «شرح رویدادهایی است که سیاست شاه و دستگاه حکومتی او را در رویارویی با مخالفان نشان میدهد.»[ص ۶] و همچنین «این خاطرات نمایانگر بخشی از عملیات هولناک و خشن دستگاه ساواک است که تحت فرمان مستقیم شاه انجام میگرفت.»[صص ۶ و ۷] یک نمونهٔ بسیار گویا در وصف سیاست دستگاه حکومتی که سازور نوشته، دستگیری و شکنجهٔ او از جمله برای داشتن کتاب «مارکس و مارکسیسم» است که کتاب درسی رسمی و از انتشارات دانشگاه تهران در همان رژیم بود.[ص ۴۹]
سازور مینویسد، و با صحنههایی که ترسیم میکند نشان میدهد، که «نسل ما با تمام فداکاریها و ازجانگذشتگیها در این جنگ نابرابر علیه نظام شاهی متحمل تلفات سنگینی شد. به طور قطع اگر در آن دوران آزادی بحث و گفتگو، آزادی مطبوعات و آزادی کتاب خواندن وجود داشت، تراژدی مبارزهٔ چریکی و خانههای تیمی و متعاقب آن کشتار جوانان به این شدت روی نمیداد.»[ص ۸]
او از روزگاری میگوید که خود چریکها با برآوردهایی به این نتیجهٔ هولناک رسیده بودند که «عمر مفید یک چریک بیش از شش ماه نیست»، و بنابراین پیوستن به سازمان چریکها در آن دوران به معنای انتخاب مرگ بود بهجای زندگی. او کشمکشهای درونی خود را برای انتخاب مرگ نیز با زبانی ساده و بیهیچ دراماتیزه کردن گزاف بر کاغذ آوردهاست؛ آنجا که نخست شادمان است از این که رفیق رابطش به او وقت داده که تصمیم بگیرد، و هنوز یک ماه فرصت دارد که زندگی کند و فکر کند که آیا میخواهد راه مرگ را برگزیند یا نه، و سرانجام در پایان ماه به دنبال «حرف دل» میرود و به این نتیجه میرسد که «چرا باید رفقایم بمیرند و من زندگی کنم؟».[صص ۱۸ و ۱۹]
از مطالب مهم کتاب توصیف واپسین دیدارهای او با برخی افراد کلیدی سازمان چریکهای فدایی خلق است، مانند گفتوگو با حسین پرورش در یک شب کشیک در کارخانهٔ سیمان آبیک، نقل اندیشههای حسین پرورش، و سپس مخفی شدن پرورش از فردای همان شب [صص ۱۱ تا ۱۳]. یا گفتوگوهای مفصل نویسنده با اصغر (بهمن) روحی آهنگران با نام مستعار سیروس [صص ۱۷ تا ۲۳ و...] و نقل نظر او دربارهٔ مبارزهٔ مسلحانه، «نقش شخصیت در تاریخ» و... [صص ۵۹ تا ۶۵]. سازور اینجا و آنجا نشان میدهد که در اندیشهٔ شیوههای دیگری از مبارزه بودهاست، از جمله این که بهجای انتخاب مرگ، باید به میان طبقهٔ کارگر رفت [ص ۵۹].
در این کتاب شاید برای نخستین بار از یک طرح دیگر برای ترور شاه با خبر میشویم (بهجز طرح نافرجام بهمن ۱۳۲۷) که تا شناسایی محل پنهان کردن سلاح در نزدیکی محل بازدید شاه پیش میرود، اما به نوشتهٔ سازور سرانجام در میان رهبران چریکها «عقل بر احساس» غلبه میکند و طرح اجرا نمیشود [صص ۶۴ تا ۶۷].
نویسنده با مبارزان و زندانیان سرشناسی آشنایی و دیدار داشته و از هرکدام نکات جالبی نقل کردهاست، مانند: سعید کلانتری، بیژن جزنی، شکرالله پاکنژاد، بهزاد نبوی، صفرخان قهرمانی، پرویز حکمتجو، موسی خیابانی، مسعود رجوی، نصرالله کسراییان، و...
از فرازهای جالب کتاب دیدار سازور با شکنجهگر خود پس از انقلاب است: شکنجهگر خود را به ستاد فداییان در تهران تسلیم کرده، و سازور پس از دیدار با او صادقانه اعتراف میکند که تا صبح نخوابیده، زیرا که با گفتن «هر چه میدانی بنویس» به بازجوی سابقش، احساس کرده که اکنون خود نقش بازجو را بازی کردهاست [صص ۹۵ و ۹۶].
یک خطای نویسنده را هم نباید ناگفته بگذارم: او همه جا از تقاطع خیابانهای قصرالدشت و آذربایجان با خیابان آریامهر سخن میگوید. خیابان آریامهر در شمال تهران بود و آن دو خیابان را قطع نمیکرد. به گمانم منظور ایشان خیابان آیزنهاور میبایست باشد.
این کتاب، به مانند همهٔ خاطراتی که از مبارزات آن سالها نوشته شده، به سهم خود قطعهای از جورچین (پازل) برای تکمیل تصویریست از مبارزات آن سالها، و وجود آن بسیار مغتنم. از یک بیانیهٔ منتشر شده در نشریهٔ «راه ارانی»، اردیبهشت ۱۳۶۹ (نقلشده در کتاب «وحدت نافرجام»، ص ۴۳۶، از قلم نویسندهٔ این معرفی کتاب) پیداست که زندگانی سیاسی حسین سازور فراز و نشیبهای دیگری نیز داشتهاست. ایکاش او از دیگر دورانهای زندگانی سیاسیاش نیز خاطرات مشابهی منتشر کند.
استکهلم، ۸ ژوییه ۲۰۲۳
این نوشته در شمارهٔ ۳۵ نشریهٔ «آوای تبعید» منتشر شده که آگهی انتشار آن را در یک پست قبلی نوشتم.
04 September 2023
آوای تبعید شماره ۳۵ منتشر شد
در این شماره نوشتهای از من هم هست در معرفی کتابی نوشتهٔ حسین سازور.
بخش ویژه این شماره به رمان «چیزی رخ ندادهاست» اثر نسیم خاکسار اختصاص دارد.
این شماره از "آوای تبعید" را میتوانید در این آدرس دانلود کنید؛
https://lmy.de/ssxNLilw
و یا از سایت آن در آدرس زیر؛
Avaetabid.com
آنان که مشتاق خواندن آن بر کاغذ هستند، میتوانند از سایت "آمازون" آن را خریداری نمایند.
آدرس "آوای تبعید" برای خرید در آمازون: پس از وارد شدن در سایت "آمازون"، آدرس زیر را جستجو کنید.
Avaye Tabid: Das Magazin für Kultur und Literatur
و یا اینکه آن را مستقیم از انتشارات «گوته-حافظ» سفارش بدهید؛
goethehafis-verlag@t-online.de
www.goethehafis-verlag.de
01 June 2023
تجدید چاپ شد
صحنهای از فیلم «عروج» (۱۹۷۷) که روی رمان «سوتنیکوف» ساخته شده |
تهران، انتشارات وال
https://whale-pub.com
نویسندهی بزرگ چک واسلاو هاول دربارهی همکار بلاروس خود میگوید: «من برای واسیل بیکوف به خاطر مخالفتش با رژیم تمامیتخواه در بلاروس، احترام زیادی قائل هستم. طی ملاقاتی که با هم داشتیم، هرگز امیدش را برای ایجاد تغییرات مثبت در آیندهی کشورش از دست ندادهبود. احساس میکنم بین سرنوشت ما دو نفر پیوندی وجود دارد. افسوس که مثل ما در چکسلواکی، لهستان یا مجارستان بخت آنقدر با او یار نبود تا تغییرات را در کشور خود تجربه کند.»
زمستان ۱۹۴۲، در پی حملهٔ نازیها به شوروی و اشغال بلاروس، و در شرایطی که سرما بیداد میکند، دو پارتیزان را فرمانده گروه کوچکشان برای یافتن آذوقه میفرستد، و این آغاز ماجراهایی در میان برف و یخ و جدال با خودیهاییست که به مزدوری آلمانها در آمدهاند. داستان «سوتنیکوف» از درگیریهای درونی انسانها، قرار گرفتن بر سر دوراهیهای وجدان و اخلاق و زندگی و مرگ میگوید، از زشتی و پلیدی جنگ و تباه شدن ارزشهای انسانی در جنگ، و فداکاریها و از خودگذشتگیهایی که در سایهی جنگ به ضد خود بدل میشوند.
بریدهای از فیلم را در این نشانی ببینید.
25 April 2023
خیزش دگربارهٔ «تریبون» مبارک باد
سه دهه پیش از این «تریبون» مجلهای بود دوزبانه، ترکی آذربایجانی و فارسی، با امکاناتی محدود، که وظیفهٔ «بررسی مسایل جامعهٔ چندفرهنگی» را پیش رو نهاد، در زمانهای دشوار و تیره و تار، که هنوز بر زبان آوردن واژههای «ملیت»، «قومیت»، «ستم ملی»، «ترک»، «عرب»، «کرد» و... در گفتمان مشکلات ایران، و حتی سخن گفتن از «جامعهٔ چندفرهنگی» با لایههایی چندگانه از تابو پوشانده شدهبودند و اگر کلامی از آن قبیل میگفتید، بهمنی از دشنامهایی ننگبار بر سرتان فرود میآمد.
اما «تریبون» مشعلی افروخت، قدم پیش نهاد، با پایداری پای فشرد، بر کورهراههایی سختگذر پای کوبید، و راه گشود و راه گشود.
اکنون «تریبون» بار دیگر همچون درختی پر بار و پر شاخ و برگ پا به عرصه نهادهاست، در فورمتهای گوناگون: کاغذی، دیجیتال، صوتی، پادکست، و در شبکههای مجازی...
قدمش مبارک، و گامهایش پر توان!
از این نشانی دنبال کنید: http://www.tribun.one
در دورهٔ پیشین نوشتههایی، هرچند کوچک، از من نیز با امضای «بابک امینی» در مجلهٔ «تریبون» منتشر شد. اکنون در نخستین شمارهٔ این دوره، معرفی ۳ کتاب از من گنجانده شدهاست.
شمارههای پیشین را از این نشانی دنبال کنید: https://www.facebook.com/groups/137130729667329/search/?q=%D8%AA%D8%B1%DB%8C%D8%A8%D9%88%D9%86
پانزده قصه - منتشر شد
این کتاب با تشویق و زحمت زندهیاد حسین محمدزاده صدیق نخستین بار در تابستان ۱۳۵۷، و پس از آن که نزدیک دو سال با مانعتراشی عنایتالله رضا اجازهٔ انتشار نمییافت، با نام «پانزده قصه از پانزده جمهوری شوروی» منتشر شد. آن نسخه را متأسفانه ندارم، اما دستنوشتهاش از دستبرد طوفانها جست، و اکنون با بازویرایش و با همت و زحمت آقای امیر عزتی و «باشگاه ادبیات» به شکلی تازه و مصور منتشر میشود. آن «پانزده جمهوری شوروی» اکنون کشورهای کموبیش مستقلی هستند، و بنابراین نام مجموعه هم تغییر کرد.
یک نکتهٔ جالب آن است که خواننده ملاحظه میکند ادارهٔ سانسور شاهنشاهی، و مشاور آن عنایتالله رضا، به چه چیزهایی اجازهٔ انتشار نمیدادند، تا آن که «فضای باز سیاسی» آستانهٔ انقلاب میبایست راه انتشار این کتاب و بسیاری کتابهای دیگر را بگشاید.
تقدیم به علاقمندان، با سپاس فراوان از آقای عزتی:
https://www.bashgaheadabiyat.com/.../fifteen-stories-for.../
18 April 2023
آوای تبعید شماره ۳۳ منتشر شد
در این شماره نوشتهای از من هم هست به ترکی آذربایجانی، دربارهٔ ترکی ننوشتن دکتر رضا براهنی!
در بخش شعر این شماره، مجید نفیسی مجموعهای فراهم آورده است از شعر سیودو شاعر تبعیدی.
این شماره از "آوای تبعید" را میتوانید در این آدرس دانلود کنید؛
https://bit.ly/3GTij58
و یا از سایت آن در آدرس زیر؛
Avaetabid.com
آنان که مشتاق خواندن آن بر کاغذ هستند، میتوانند از سایت "آمازون" آن را خریداری نمایند.
آدرس "آوای تبعید" برای خرید در آمازون: پس از وارد شدن در سایت "آمازون"، آدرس زیر را جستجو کنید.
Avaye Tabid: Das Magazin für Kultur und Literatur
و یا اینکه آن را مستقیم از انتشارات «گوته-حافظ» سفارش بدهید؛
goethehafis-verlag@t-online.de
www.goethehafis-verlag.de
01 January 2023
گرامی باد یاد شاعر بزرگ مفتون امینی
شعری که شاعرش را نوشت*
شاعر نیستم تا سوگوارهای برایش بسرایم، یا شعرشناس نیستم تا شعرهایش را تحلیل کنم؛ تنها یک خوانندهٔ معمولی، که کلام شاعرانهاش بر دلم مینشست، و اکنون او دیگر نیست...
در آغاز دههٔ ۱۳۵۰از دور، و با شعرهایش از مجموعهٔ «کولاک» میشناختمش. کتاب «کولاک» در خوابگاه دانشجویی دانشگاه صنعتی آریامهر (شریف) در خیابان زنجان میان دانشجویان آذربایجانی دستبهدست میگشت، و من هم یکی از آنها بودم.
پس از انقلاب بهمن ۱۳۵۷ برادران فضلی، سعید (سعدالله) و بابک، که نسبت دوری با من داشتند، و نیز دوست همدانشگاهیم علیرضا صرافی، با شور و شوق «بهار آزادی» پس از اختناق و سانسور دوران شاهنشاهی، در تلاش انتشار نشریهای به زبان ترکی آذربایجانی مفتون امینی را یافتهبودند و خردادماه ۱۳۵۸ نشریهٔ «چنلی بئل» [کمرکش مهآلود، نام سنگر و نهانگاه کوراوغلو و یارانش] را با همکاری مفتون، عمران صلاحی، و چند نفر دیگر در تهران منتشر کردند.
اعضای تحریریهٔ آن نشریه گاه در خانهٔ مفتون امینی گرد میآمدند. نشریه را، که کمی بعد به «آذربایجان سسی» [صدای آذربایجان] تغییر نام داد، مرتب میخریدم و با علاقه میخواندم و نگهش میداشتم (هفت شماره «چنلی بئل»، و پنج شماره «آذربایجان سسی» منتشر شد). بابک فضلی که با من دمخور بود پیوسته از کارشان برایم میگفت و از مفتون تعریفها میکرد. کمکم دریافته بودم که چند بار دختر بزرگ مفتون را در آن خانه دیده و دلبستگیهایی به او دارد. او میکوشید مرا نیز به کار در «چنلی بئل» جلب کند، اما من آن هنگام سوداهای فراوان دیگری در سر داشتم.
سعید و بابک هر دو از جهان رفتهاند. جسد بابک (مهندس راه و ساختمان) را ده سال پیش، روزها پس از مرگش، در تنهایی مطلق خانهاش در تهران یافتند.
... و چه میدانستم سرنوشت برای من چه چیزی رقم زده! در همان دوندگیهای در پی سوداهای فراوان، روزی مقابل فروشگاه لوازم تحریر و مهندسی آتسا (خیابان فخر رازی، روبهروی دانشگاه تهران) زیر بارانی ریز، وسط خیابان گیر کردم... ماندم... (جای دیگری هم نوشتهام) بیاختیار از ذهنم گذشت: دانشکدهٔ هنرهای زیبا عجب دختران شیک و سطح بالایی دارد!
چند سال بعد، هنگامی که پس از دو سه دیدار کوتاه با خود مفتون در خانهشان، دست سرنوشت مرا به جایی بسیار دور از او پرتاب کردهبود، مفتون امینی پدربزرگ دخترم شد.
سه سال امکان تماس تلفنی مستقیم وجود نداشت، و نامهنگاری (آن هم غیر مستقیم) با دشواری صورت میگرفت. اما پس از کوچ به سوئد، ارتباط آسان شد. او دو مجلهٔ «آدینه» و «دنیای سخن» را مرتب برایمان میفرستاد، و اغلب سلام و احوالپرسی کوتاهی لابهلای مطالب مجلهها برایمان مینوشت.
مفتون امینی دو بار هم به سوئد آمد. نخست در تابستان ۱۹۹۱ (۱۳۷۰) و بار دیگر در تابستان ۱۹۹۹ (۱۳۷۸). بار نخست هنگامی بود که یکی از نخستین لپتاپهای اختراع شرکت سوئدی اریکسون را که با فلاپی (دیسکت)های ۵ و یکچهارم اینچی کار میکرد و نزدیک ۲۰ کیلو وزن داشت، از شرکت محل کارم به خانه میآوردم تا دخترم با آن بازی کند. اما با حضور مفتون این کامپیوتر به خاطر نرمافزار شطرنج که در آن بود، اسباببازی مشترک او و من شدهبود. آن شطرنج ابتدایی را راه میانداختیم، به چالشاش میکشیدیم، و به حرکتهای «ماشینی» آن میخندیدیم.
بار دوم مقدار زیادی به مهمانی و دید و بازدید گذشت. برخی از انجمنهای ایرانی شهر استکهلم اصرار داشتند که جلسهٔ سخنرانی یا شعرخوانی برای مفتون امینی ترتیب بدهند. اما او همهٔ این پیشنهادها را رد کرد. سیزده سال بعد من خود در یک شب شعر در غیاب او شعرهایش را خواندم.
در این دیدار دوم بعضی شبها که جامی می مینوشیدیم، برای «دسر» بطری کنیاک را میآوردم و روی میز میگذاشتم. مفتون شکل این بطری را به عقاب تشبیه میکرد، میخندید و با صدای بماش به تکرار و زیر لب میگفت: «مثل عقاب آنجا نشسته...»!
او در طول سالیان چند کتابش را با درج جملههایی مهرآمیز برایم امضا کرد و به دستم رساند؛ از «کولاک» (تاریخ امضا ۱۳۶۵)، تا «آجی چای » (تاریخ امضا ۱۳۹۶). او پس از سفر نخستش به استکهلم بسیار شرمندهام کرد و شعری نیز برایم سرود:
«برای شیوا»
سرودهای برای لاچین
و
خاستگاه او
نه میان داستانهای خوش هزار و یکشب
نه میان «نقل عاشق»
دوسه وقت پیش، در زیر همین هوای آبی
نه از او خدنگتر بود
نه از او ملنگتر هم.
ولی ای دریغ، در غرش رعد بهمنافکن
- که نزد به طیر و وحشی –
سر بال چپ از او سوخت به نیش آذرخشی
و کنون پریدنش را نه تعادلیست باقی
نه تحملیست کافی
و چه حیف شد خدایا
چه بیاد شوخپروازی او دلم هواییست!
- به کدام رسته است او؟
دوسه بال برتر از رستهٔ شاهباز و شاهین.
- به چه نام هست؟
-------------------- - لاچین!
- و کجاست خاستگاهش؟
و کجاست خاستگاهش!
- سبلانِ سر بدامان ستارههای قطبی
سبلانِ سنگ بر سنگ.
سبلانِ اوج تا اوج و حماسه تا حماسه
سبلانِ هول و همت
سبلانِ فیض و فرصت
سبلانِ روح و رغبت
سبلانِ قصد و قسمت
سبلانِ حسن و حشمت
سبلانِ رنگوارنگهٔ تا به آبی مطلق و آبی مطلّا.
سبلانِ پله بر پلهٔ تا به قصر ییلاقی حوریان رؤیا.
سبلانِ سِرّ و سودا؛
ننهاده ماه و خورشید قدم به کورهراهش
چه رسد به درّهگاهش.
سبلانِ سر برآورده میان خوف و خارا
سبلانِ باد و بلوا
سبلانِ استخوانبندی استحالهٔ ما
سبلانِ آتش باطن و برف ظاهر چند هزار سالهٔ ما
سبلانِ زنده در ذهن و زبان سرزمینهای غریب روم تا چین
سبلانِ شهره، سکّوی بلند نام لاچین!
- چون به نام او رسیدی
دگر از پریدنش گو
- و پریدنش که خالی شدن هزارها دل بود از هزارها غم
و پریدنش از این گوشهٔ آسمان، به آن گوشهٔ آسمان، چه جادو!
و هلا نشسته این وقت، سر دماغهٔ کوه
به چه فکر میکند او؟
غم چیست اینکه بر گرد سرش تنیده ابری؟
غم چیست این، که یک لحظه نمیکند رهایش؟
- غمِ ناپریدههایش!
غمِ ناپریدههایش...
آذرماه ۱۳۶۹
[«فصل پنهان»، نشر مرغ آمین، تهران ۱۳۷۰]
او در برگ پیش از شعر، معنای «لاچین» را هم نوشته است:
«لاچین، گونهای زیبا و چالاک و خوشپرواز از مرغان شکار است. – یادشده در شعرها و ترانههای آذربایجانی.
خاستگاه و جای اصلی او را بلندیهای شمال خاوری آذربایجان دانستهاند.
در لغتنامهها، لاچین از اسامی مردان نیز آمدهاست.»
... و من همچنان بر «ناپریدهها»یم میافزایم!
تنها من نیستم. او برای بسیاری دیگر نیز شعر سروده است، از جمله اینیکی که من فرض را بر آن گذاشتهام که برای نتیجهاش (یعنی نوهٔ من)، که او را هرگز ندید، سروده:
کوچهده کیچیک بیر قیز یول گئدیر
یای دوندورماسی الینده
اوزاق ذیروهلرین سویوغی داماغایندا
سرین چایلارین آخینتیسی دامارلاریندا
و بوتون درهلر پَتَگینین بالی دیلینده
گؤزلرینده آمما
بیر نشانهلر پاریلدیر
کی اوندان سیزه بیر پیریلتی دا، دییه بیلمهرم...
***
و اگر مناسب اوضاع روز میخواهید:
هی زور دئدیز، فساد ائلهدیز تا کی پول ییغاسیز
چوخ قالماییر، داشا باسیلا، دار و درگاهیز
مینلر قاریشقا بیر فیلی راحت ییخا بیلَر
خالقا گولونج اولار، ییخلان حالدا واه واییز
شطرنج بیر اویوندوکی حاکیملره دئییر:
سیز، سایماساز پیادهلری مات اولار شاهیز
[از آخرین مجموعهٔ شعر او «خوشا یک ادراک» (۱۴۰۰)، ص ۸۱]
***
کتاب «گفتوگو با مفتون امینی»، کار ارزندهٔ مهدی مظفری ساوجی را ورق میزنم و میخوانم، و با خواندن هر برگ غبطه میخورم و حسرت: کاش من هم آنجا بودم، در حاشیهٔ گفتوگوها، میشنیدم و لذت میبردم. اینهمه شاعرانگی، شعرهای زیبا، سخنوری...
«مفتون امینی، حتی در ۹۲ سالگی وقتی شعر میگوید، صورت واژهها و حروفِ او، به سمتِ جامعه و جهان امروز است، در عین حال که ریشه در اعماق دارد. بهعبارتی، واژهها و حروفِ او رنگوبوی نو دارد و از تازگی و تمیزی برق میزند. انگار او با دستمالی، گرد و غبارِ کهنگی را از چهرهٔ کلمات و حروفی که میخواهد به زبان آنها با ما سخن بگوید، زُدوده. بر عکس بسیاری از شاعران که بر سروروی واژهها و حروفشان گرد و غبارِ زمان نشسته یا خودشان به عمد نشاندهاند.» [انتشارات مروارید، تهران ۱۴۰۱، ص ۲۳۰]
مفتون «شعر رنگی» میسراید [همان، ص ۲۸۷]. مصاحبهکننده میگوید: «شعر شما مشحون از حواس پنچگانه است و گویی شما برای سرودن یک شعر، ابتدا تمام جوارح و جوانح واژگان و حروف را از صافی حواستان میگذرانید و بهنوعی لبریز از تجربه، در شعر سرریز میشوید. بهعبارتی، آنچه ما در قالب شعر از مفتون امینی میبینیم، اندیشهها و احساساتی است که از او سررفته و سرریز شده و در قالب کلمات و حروف، مُجسّم شده. از این نظر مفتون امینی پارههای روح و جانش را در کالبدِ کلمات و حروف، دمیده.»
و مفتون امینی پاسخ میدهد: «این چیزی که شما، ذیلِ حواس پنجگانهششگانه میگویید، مدیون زبانِ ترکی آذری من است. چون در زبان ترکی آذری و بهطور کلی ترکیهای دیگر، خیلی لغت و اصطلاح دربارهٔ اقسام حواس و تأثیر متقابل حواس در ما یا ما در حواس داریم. گاهی ما خودمان حواس را تغییر میدهیم، یا مثلاً تخفیف میدهیم، یا تشدید میکنیم. در زبان ترکی مثلاً برای دیدن، بوییدن، شنیدن، لمس کردن و نظایر اینها انواع و اقسام لغات وجود دارد، در حالی که زبان فارسی کار را خلاصه کرده. [...] شاید هم از این جهت عیبی نداشتهباشد. [فارسی] یک لغت را بهجای چند حس بهکار میبرد. در زبان ترکی اینطور نیست. برای هر حالتی از حواس لغتی دارد. این تفکیک و تمیزِ لغات، فقط به حواس مربوط نمیشود و در بسیاری دیگر از نشانهها و نمودهای زندگی، قائل به چنین جزئینگری و انفکاکی است.» [همان، ص ۲۸۴ و ۲۸۵].
میگویند و میگویند: از شعر، از زبان، از فلسفه، از موسیقی کلاسیک، از شطرنج...
ما چرا بهجای بازی با آن کامپیوتر ابتدایی، با هم شطرنج بازی نکردیم؟ چرا دور از او پرتاب شدم و نزدیکش نبودم تا همنشینی کنیم، از موسیقی کلاسیک (که «تخصص» من است)، از زبان، با هم بگوییم؟ چرا فرصتی نشد که با هم کوهپیمایی کنیم؟...
دریغا، دریغا، که اکنون دیر است. او دیگر نیست، و «اینک باید حسرت دوران گذشته را خورد» [از شکوه علفزار، نوشتهٔ ویلیام اینگه].
***
دو شعر دیگر از مفتون امینی
شورمایه / ۱۶
عاطفه جان!
بسا در قلب بهار بود که میگفتیم: تابستان چه زود رسید
و در آغوش پاییز بود
که خیال گلبرفها، بر بامِ دلهامان مینشست
آری، ما چه حساس بودیم
از بوی خاک
تا رنگِ ابر
و پیش از آن که هواشناس خبری بدهد
پشت افقها را خوانده بودیم
اما شگفت که چرا ندانستیم
انگورهای آویخته از تابستان
برای نو کردن خاطرهای بود
یا کهنه کردن لذتی؟...
[مجلهٔ «آدینه» شماره ۱۰۱، اردیبهشت ۱۳۷۴]
«گویه» ۳۲
به گذشتهها که مینگرم
روزها، و شبهای عمر، چیزی نیستند
جز ادامهٔ تهدیدهای «او»
انگار که پیش روی من
گاه سنگ سفید را برداشتهاست، گاه سنگ سیاه را
*
میدانم
[و باز چه امیدوار]
که او لاجرم دندان طمع مرا میکوبد
اما نمیدانم
که من با دهن پرخون، آیا از شکایت باز میمانم یا از شکر؟
*
و همین جهل است که بازی را طول میدهد...
[مجلهٔ «آدینه» شماره ۹۲، اردیبهشت ۱۳۷۳]
***
و نگویند که در زندهبودنش از او نگفتم: گذشته از آن شب شعری که نام بردم، در معرفی کتابش «شب ۱۰۰۲»، در ۸۷ سالگیش، در ۹۰ سالگیش، و در ۹۵ سالگیش، نوشتم و او را بزرگداشتم.
یادش جاودان.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* - توصیف به وام از مهدی مظفری ساوجی، کتاب «گفتوگو با مفتون امینی»، ص ۳۸۴.
21 December 2022
پانزده قصه - ۷
سیب طلایی
روزی از روزها شاه به هوس افتاد که مجلس شادی بر پا کند. او افراد خود را به همه طرف فرستاد تا جار بزنند و به مردم بگویند که:
- آی مردم! هر کس بتواند در حضور شاه یک دروغ دور از عقل بگوید، شاه یک سیب طلایی به او پاداش میدهد!
از همه طرف شاهزادگان، حکمرانان، تاجران، و دروغگویان معروف به دربار شاه سرازیر شدند، ولی هیچکدام نتوانستند با دروغشان شاه را راضی کنند. هر قدر هم دروغهای بزرگ گفتند، شاه بهآرامی سری تکان داد و گفت:
- خب، این دور از عقل نیست. شدنی است!
تا این که یک مرد فقیر به حضور شاه رسید. او یک خمرهٔ بزرگ به دست داشت.
شاه پرسید:
- ای مرد، چه میخواهی؟ برای چه به اینجا آمدهای؟
مرد فقیر جواب داد:
- آمدهام تا از شما پولم را بگیرم. مگر نه این است که شما یک خمره پر از طلا به من بدهکارید؟
شاه خشمگین شد و فریاد زد:
- دروغ میگویی. من هیچ بدهی به تو ندارم.
مرد فقیر جواب داد:
- پس اگر دروغ میگویم، شما باید سیب طلایی را به من بدهید!
شاه به حیلهٔ مرد فقیر پی برد و برای این که از شر او خلاص شود، گفت:
- نه، تو دروغ نمیگویی.
مرد فقیر گفت:
- اگر دروغ نمیگویم، پس قرضی را که به من دارید بدهید!
شاه جوابی نداشت که بدهد، و مجبور شد که سیب طلایی را به مرد دانا بدهد.
***
قصههای دیگر.
01 December 2022
بدرود شاعر ارک و دریاچه و سهند و سبلان
او یکی از نخستین شاعرانی بود که در نوجوانیم کلام شاعرانهاش بر دلم نشست. و بعد چنان شد که او پدربزرگ دخترم بود...
آخرین دفتر شعر او، «خوشا یک ادراک»، شامل شعرهای فارسی و ترکی، همین پارسال در ۹۶ سالگی او منتشر شد.
دربارهٔ او و شعرش خواهم نوشت. اما اکنون علاقمندان را فرا میخوانم که فیلم شب شعری را ببینند که برای او و شعرش نزدیک یازده سال پیش در استکهلم برگزار شد: https://youtu.be/TSIdQUV2rWs
15 November 2022
پانزده قصه - ۶
۶- مولداوی
پنج نان
دو مرد با هم و پیاده سفر میکردند. بعد از مدتی راه رفتن خسته و گرسنه شدند. این موقع درختی سر راهشان دیده شد و چاه آبی هم پای این درخت بود. دو مرد زیر سایهٔ درخت نشستند و سفرهشان را باز کردند؛ نانهایی را که داشتند توی سفره گذاشتند. یکیشان دو نان، و آنیکی سه نان داشتند. نانها را قسمت کردند و شروع کردند به خوردن.
در همین موقع رهگذری به آنها نزدیک شد و آنها او را سر سفرهشان دعوت کردند؛ سهنفری هر پنج نان را خوردند. مهمان از آنها تشکر کرد و هنگام رفتن پنج سکه از جیبش در آورد و به مردی که سه نان داشت داد.
بعد از این که مهمان دور شد، مردی که پول را گرفتهبود به دوستش گفت:
- من سه نان داشتم و تو دو تا. پس سه تا از این سکهها به من میرسد و دو تا به تو.
دوستش گفت:
- نانها را قسمت کردیم و همه مساوی خوردیم. پس پولها را باید نصف کنیم.
آنها نتوانستند همدیگر را قانع کنند و بهناچار پیش حاکمی رفتند که بین مردم محبوبیت زیادی داشت و به عدالت معروف بود.
حاکم یکی یکی با آنها حرف زد و بعد به مردی که دو نان داشت گفت:
- تو برای رعایت عدالت و انصاف باید یکی از آن دو سکهای را که گرفتهای به دوستت که سه نان داشت پس بدهی.
مرد از حرف حاکم رنجید، ولی حاکم گفت:
- اگر هرکدام از نانها را به سه قسمت مساوی تقسیم کنیم، دو نانی که تو داشتی چند تکه میشود؟
مرد پاسخ داد:
- شش تکه، جناب حاکم.
- سه نانی که دوستت داشت چند تکه میشود؟
- نُه تکه، جناب حاکم.
- پس در مجموع چند تکه نان داریم؟
- پانزده تکه، جناب حاکم.
- خب، این پانزده تکه را چند نفر خوردند؟
- سه نفر، جناب حاکم.
- سهم هر نفر چند تکه میشود؟
- پنج تکه، جناب حاکم.
- خب، حالا یادت هست تو چند تکه نان داشتی؟
- بله، شش تکه، جناب حاکم.
- تو خودت چند تکه از آنها را خوردی؟
- پنجتایش را.
- چند تکه از نانهای تو باقی ماند؟
- یک تکه.
- حالا یادت هست که دوستت چند تکه نان داشت؟
- نُه تکه، جناب حاکم.
- دوستت چند تکه از آنها را خودش خورد؟
- او هم درست به اندازهٔ من، یعنی پنجتا.
- از نانهای دوستت چند تکه باقی ماند؟
- چهار تکه، جناب حاکم.
- بسیار خوب، حالا بیا حساب کنیم: یک تکه از نانهای تو، و چهار تکه از مال رفیقت باقی ماند، درست است؟
- بله، جناب حاکم.
- روی هم چند تکه نان باقی ماند؟
- پنج تکه، جناب حاکم.
- خب، حالا دیدی که به خاطر یک تکهای که از نانهای تو به مهمان رسید، به تو یک سکه میرسد، و به خاطر چهار تکهای هم که از نانهای رفیقت به مهمان رسید، به او چهار سکه میرسد؟ پس یکی از سکهها را به دوستت برگردان.
مرد نتوانست حرفی پیدا کند، یک سکه را به دوستش داد، و راهش را کشید و رفت.
***
قصههای دیگر
07 November 2022
خرید کتاب «وحدت نافرجام» در خارج
۱- «جیرهٔ کتاب» که به اعتبار گفتهٔ ناشر «وحدت نافرجام» و آنچه در نشانی زیر نوشته شده، هنوز سفارش از خارج میپذیرد، و پرداخت پول را هم از داخل میپذیرند، و هم «با امکاناتی محدود» از خارج. سفارش کتاب از طریق سایت نیست و باید با نشانیهایی که دادهاند با ایشان تماس گرفت: https://www.jireyeketab.com/Jire-To-Abroad.aspx
۲- «کتاب ساتگین» که به اعتبار آگهی آقای امیر عزتی (صاحب باشگاه ادبیات) اعلام میکند:
«در هر کجای دنیا که هستید، کتابهای فارسی کمیاب قدیمی و تازه چاپ به صورت کاغذی و الکترونیکی در دسترس شماست. جهت استفاده از خدمات تهیه و ارسال کتابهای منتشر شده در داخل و خارج از ایران با کتاب ساتگین تماس بگیرید: http://ketabsatgin.esam.ir»
من سر در نیاوردم پرداخت از خارج به ساتگین چگونه کار میکند!
بد نیست بدانید که وزن این کتاب ۶۵۰ گرم است.
توجه! من هیچ مسئولیتی در هیچ موردی در زمینهٔ سفارش از دو امکان بالا به گردن نمیگیرم!
امیدوارم هر چه زودتر کتابفروشی فردوسی استکهلم و کتابفروشی فروغ در کلن کتاب را بیاورند تا بتوان با خیال راحت از آنان سفارش داد. و باید به این دو فروشگاه یادآوری کنم که چاپ اول کتاب دارد تمام میشود، و خوب است که شتاب کنند!
و البته، گذشته از اینها، مسافران احتمالی مطمئنترین راه دریافت کتاب هستند!
***
پینوشت: اکنون میتوان کتاب را از کتابفروشی فردوسی استکهلم سفارش داد:
https://ferdosi.com/pages/product/?product=0&id=9786008967750
14 October 2022
پانزده قصه - ۵
۵ - گرجستان
دختر عاقل
یکی بود، یکی نبود. یک حاکم ستمگر بود. روزی از روزها حاکم ستمگر وزیرش را فراخواند و از او پرسید:
- وقتی که لوبیا توی دیگ میجوشد، چه چیزی میگوید؟ زود باش جواب بده، وگرنه سرت را از تنت جدا میکنم!
وزیر ترسید. از حاکم سه روز مهلت خواست. عصایش را برداشت، و به راه افتاد. رفت و رفت و رفت تا این که رسید به یک دهاتی. دوتایی با هم رفتند و رفتند تا رسیدند به ده آن دهاتی. دهاتی وزیر را به خانهٔ خودش برد، خوردند و نوشیدند، و بعد دهاتی برای وزیر جا انداخت، و دراز کشیدند.
دختر دهاتی پرسید:
- پدرجان، این کیست که به خانه آوردی؟
- دخترم، وزیر حاکم است. ولی از چیزهایی که توی راه میپرسید فهمیدم که دیوانه شده!
وزیر نخوابیدهبود و حرفهای آنها را میشنید. دختر پرسید:
- مگر او از تو چه پرسید؟
- ما خیلی راه رفتیم و خستهشدیم. او گفت: «میبینی که خسته شدهایم. حالا بیا یا تو مرا کول کن و ببر، یا من تو را کول کنم.»
- تو چه جواب دادی؟
- میخواستی چه جوابی بدهم؟ خودم را نمیتوانستم راه ببرم، چطور میتوانستم او را هم کول کنم؟
- پدر جان، میدانی منظور او چه بوده؟ منظورش این بوده که «یا تو چیزی برای من تعریف کن، یا من چیزی برای تو، تا به این شکل سرمان گرم شود و خستگی را از یاد ببریم!» بعد چه گفت؟
- ما از نزدیکی جنگلی میگذشتیم. او گفت: «پاهایمان خسته شده. برو از جنگل برایمان یک پای دیگر بیاور!»
- و تو چه جواب دادی؟
- چه جواب دادم؟ خب، گفتم: «انسان با دو پا آفریده شده. پای سوم دیگر یعنی چه؟»
- این چه جوابی بود که به او دادی، پدر جان؟ منظور او این بود که «برو و از جنگل چوبدستی برایمان بیاور!»
وزیر همهٔ این حرفها را شنید و با خود گفت: «تنها همین دختر است که میتواند مرا نجات دهد.»
صبح وزیر از دهاتی خواهش کرد که دخترش را صدا بزند تا از او چیزی بپرسد. صاحبخانه دخترش را صدا زد. وزیر به دختر گفت:
- میبینم که تو خیلی عاقل هستی. سؤالی دارم که میخواهم به آن جواب بدهی: «وقتی لوبیا توی دیگ میجوشد، چه میگوید؟»
دختر گفت:
- این سؤال را چه کسی از تو پرسیده، ای وزیر؟
وزیر پاسخ داد:
- حاکم از من پرسیده.
دختر گفت:
- پس بگذار من خودم جواب او را بدهم.
آنها برخاستند و با هم به بارگاه حاکم رفتند. حاکم همینکه چشمش به وزیر افتاد فریاد زد:
- سه روز تمام شد. بگو ببینم وقتی که لوبیا توی دیگ میجوشد، چه میگوید؟
دختر جلو رفت و گفت:
- لوبیا وقتی میجوشد، میگوید: «ای اجاق، بس است دیگر، مرا نجوشان، وگرنه سر میروم و تو را خاموش میکنم!»
حاکم ستمگر این را که شنید، سینهاش ترکید، و مُرد.
***
قصههای دیگر.
02 October 2022
آوای تبعید شمارهٔ ۲۹
مدیر مسئول مجله اسد سیف در معرفی این شماره مینویسد:
۲۹-مین شماره «آوای تبعید» در ۲۴۰ صفحه همچون شمارههای پیشین وامدار دوستانی است که با آثار خویش آن را رنگارنگ کردهاند. بخش شعر این شماره منتخبیست از شعر پانزده شاعر در تبعید به انتخاب مجید نفیسی. در کنار سیزده داستان و ۲۳ مقاله در عرصه ادبیات و فرهنگ، دو نمایشگاه نقاشی و عکس نیز داریم؛ معرفی آثار ایوب امدادیان، نقاش ساکن پاریس و همچنین به نمایش گذاشتن عکسهایی از ناصر زراعتی که بیشتر به عنوان نویسنده مشهور است تا هنرمند عکاس.
در بخش "یک رمان، یک نویسنده" رمان "همهی تکهپارههای زری" اثر اکبر سردوزامی معرفی شده است. در چهار مقاله و همچنین گفتههایی دیگر کوشش به عمل آمده تا به عرصههای مختلف این اثر پرداخته شود.
این شماره از "آوای تبعید" را میتوانید از این آدرس دانلود کنید؛
و یا از سایت آن در آدرس زیر؛
آنان که مشتاق خواندن آن بر کاغذ هستند، میتوانند از سایت "آمازون" آن را خریداری نمایند، آدرس "آوای تبعید" برای خرید در آمازون: پس از وارد شدن در سایت "آمازون"، آدرس زیر را جستجو کنید:
Avaye Tabid: Das Magazin für Kultur und Literatur
و یا اینکه آن را مستقیم از انتشارات «گوته-حافظ» سفارش بدهید؛
18 September 2022
پانزده قصه - ۴
۴- آذربایجان
جیرتدان
یکی بود یکی نبود. یک پیرزن بود. این پیر زن نوهٔ ریزهمیزهای داشت به نام جیرتدان. یک روز جیرتدان خواست که با بچههای همسایه برای آوردن هیزم به جنگل برود. پیرزن به آنها کوکو داد و جیرتدان را به بچهها سپرد.
بچهها رفتند و رسیدند به جنگل و شروع کردند به جمع کردن هیزم، ولی دیدند که جیرتدان همینطور نشسته و کاری نمیکند. گفتند:
- جیرتدان، تو چرا هیزم جمع نمیکنی؟
- مادربزرگم به شما کوکو داد، پس شما هم سهم هیزم مرا جمع کنید!
بچهها هیزمها را به هم بستند، هر کدام سهم خود را به پشت گرفتند و به راه افتادند. ولی جیرتدان همینطور نشستهبود و تماشا میکرد. بچهها پرسیدند:
- جیرتدان، تو چرا بارت را بر نمیداری؟
- مادربزرگم به شما کوکو داد، پس شما هم هیزم مرا بردارید!
کمی رفتهبودند و دیدند جیرتدان گریه میکند. گفتند:
- چرا گریه میکنی، جیرتدان؟
- مادربزرگم به شما کوکو داد، شما هم مرا کول کنید و ببرید!
خیلی راه رفتند، هوا تاریک شد، و آنها هنوز نرسیدهبودند؛ راه را گم کردند. وقتی که از جنگل بیرون آمدند، دیدند که از یک طرف روشنایی دیده میشود و از طرف دیگر صدای پارس سگها شنیده میشود.
یکی از بچهها گفت: «برویم به طرفی که روشنایی دیده میشود.» یکی دیگر گفت: «برویم به طرفی که صدای پارس سگ میآید.» خلاصه نفهمیدند به کدام طرف بروند. آخر از جیرتدان پرسیدند:
- جیرتدان، به نظر تو بهتر است به سمتی برویم که صدای سگ میآید، یا به طرفی که روشنایی هست؟
جیرتدان گفت:
- اگر بهطرف صدای سگها برویم، سگها ما را میگیرند. بهتر است به طرف روشنایی برویم.
بچهها به طرف روشنایی رفتند و از خانهٔ یک دیو سر در آوردند. دیو وقتی که آنها را دید خوشحال شد و با خود گفت: «خوب شد! شب آنها را یکی یکی میخورم!»
دیو کمی خوراک به بچهها داد تا بخورند و بعد خوابیدند. دیو برای این که بداند بچهها خوابیدهاند یا نه، پرسید:
- کی خوابه، کی بیدار؟
- همه خوابند، جیرتدان بیداره.
- جیرتدان چرا بیداره؟
- مادربزرگم هر شب برای من تخممرغ نیمرو درست میکرد.
دیو زود برخاست، نیمرو پخت و به جیرتدان داد. کمی بعد باز پرسید:
- کی خوابه، کی بیدار؟
- همه خوابند، جیرتدان بیداره.
- جیرتدان چرا بیداره؟
- هر شب مادربزرگم برای من با غربال از رودخانه آب میآورد.
دیو زود بلند شد، یک غربال برداشت و برای آوردن آب بهطرف رودخانه رفت. جیرتدان هم زود دوستانش را بیدار کرد و گفت:
- این دیو میخواهد ما را بخورد. زود بلند شوید تا فرار کنیم.
بچهها زود برخاستند، دویدند و از رودخانه گذشتند.
دیو مرتب غربال را در آب فرو میبرد و بیرون میآورد، اما آبی در آن باقی نمیماند. آخر خسته شد و خواست برگردد، ولی دید که بچهها آن طرف رودخانه هستند. خواست دنبال بچهها بدود، ولی نتوانست از رودخانه بگذرد. آخر سر بچهها را صدا زد و پرسید:
- بچهها، چهطوری از رودخانه رد شدید؟
جیرتدان جواب داد:
- برو یک سنگ آسیاب پیدا کن و ببند به گردنت و بعد بیا توی آب. آنوقت میتوانی رد شوی.
دیو حرف جیرتدان را باور کرد. رفت و یک سنگ آسیاب پیدا کرد، به گردنش بست، و بعد خودش را انداخت توی آب، و غرق شد.
قصههای دیگر.
08 September 2022
پانزده قصه - ۳
کیریل دبّاغ
نزدیک شهر کییف اژدهایی زندگی میکرد. همه از این اژدها میترسیدند. مردم برای این که اژدها خشمگین نشود هر سال دختری به او میدادند، و اژدها دختر را میکشت و میخورد.
روزی از روزها نوبت به حاکم شهر کییف رسید. دختر حاکم وقتی که داشت پیش اژدها میرفت، کبوترش را نیز همراه خودش برد. این دختر بسیار زیبا بود، آنقدر که اژدها از او خوشش آمد و او را نخورد.
روزی دختر فهمید که اژدها در همهٔ جهان فقط از یک نفر میترسد. آن شخص در ساحل رود دنپر زندگی میکرد و کارش دباّغی بود و به او کیریل دبّاغ میگفتند. دختر نامهای نوشت و به پای کبوتر بست؛ کبوتر پرواز کرد و خود را به قصر حاکم رساند. حاکم کبوتر را دید و غمگین شد. او فکر میکرد که اژدها دخترش را خوردهاست، ولی ناگهان نامهای را که به پای کبوتر بسته شدهبود، دید، آن را باز کرد و خواند. او زود چند نفر را پیش دبّاغ فرستاد.
اول از همه ریشسفیدان رفتند، ولی کیریل حرف آنها را گوش نداد. بعد جوانها رفتند و از او خواهش کردند که بیاید. ولی کیریل خواهش آنها را هم رد کرد. آخر از همه بچهها پیش او رفتند، زانو زدند و التماس کردند، تا این که کیریل راضی شد، و گفت:
- بچهها، خواهش شما را نمیتوانم رد کنم.
کیریل پیش حاکم رفت و از او دو چلیک پر از قطران و دوازده ارابه پر از رشتههای کنف گرفت. رشتههای کنف را به سراپای بدنش پیچید و روی آنها را قطران مالید، شمشیر ده منیاش را برداشت، و به جنگ اژدها رفت.
جنگ شروع شد، و چه جنگی! زمین و زمان به لرزه در آمد. هر گاه اژدها میخواست دندانش را به تن کیریل فرو کند، دهانش پر از کنف و قطران میشد. در عوض هر گاه که کیریل شمشیرش را فرود میآورد، با ضربهٔ شمشیر اژدها کمی در خاک فرو میرفت.
اژدها کمکم خسته شدهبود و برای خوردن آب مرتب به طرف رود دنپر فرار میکرد. کیریل هم از این فرصتها استفاده میکرد و به تنش کنف میپیچید و قطران میمالید. اژدها و کیریل چند بار به همین ترتیب درگیر شدند و زد و خورد کردند. کیریل درست مانند وقتی که آهن را روی سندان میکوبند، شمشیرش را به پیکر اژدها فرود میآورد. مردم رفتهبودند بالای کوه و از آنجا با ترس و لرز صحنهٔ نبرد را نگاه میکردند.
ناگهان اژدها نالهای کرد و پخش زمین شد. آن اژدهای بدسرشت مردهبود. مردم همگی شادی کردند.
کیریل دختر حاکم را نجات داد. همه از کیریل قهرمان تشکر کردند. از آن بهبعد محلهای که کیریل در آن زندگی میکرد محلهٔ دبّاغها نامیده میشود.
قصههای دیگر.
02 September 2022
پانزده قصه - ۲
دَمبوره چه گفت
در زمانهای گذشته خانی بود که زنش در سالهای جوانی مردهبود و فقط پسری به نام حسین برایش ماندهبود. تنها کسی که خان بیشتر از همه دوست میداشت، همین حسین دلاور بود.
حسین دلاور شکار را خیلی دوست میداشت، ولی هر بار که به شکار میرفت و بر میگشت، پدرش با نگرانی به او میگفت:
- از این کار خطرناک دست بردار. هر چه تا حالا شکار کردهای بس است.
ولی حسین دلاور حرف پدرش را گوش نمیداد. روزی از روزها حسین در جنگل یک گراز دید و خواست خودش تنها آن گراز را شکار کند. او به هیچکس خبر نداد و تنها دنبال گراز رفت.
هوا تاریک شد، ولی از پسر خان خبری نشد. خان ناراحت شد و از چادر ابریشمینش بیرون آمد، خشمگین پا بر زمین کوبید، شلاق ابریشمینش را در هوا چرخاند، و خدمتکارانش را فرستاد تا حسین را پیدا کنند. او گفت:
- هر کس که خبر بد بیاورد، سرب جوشان در گلویش میریزم!
آدمهای خان سوار اسب شدند، در کوهها و صحراها پخش شدند، و آخر حسین را پیدا کردند. حسین زیر یک درخت بزرگ به زمین افتادهبود. گراز شکم او را پاره کردهبود.
خدمتکاران خان گریهشان گرفت. آنها هم دلشان به حال حسین میسوخت، و هم از ترس خان گریه میکردند. در آن نزدیکیها چوپانی بهنام علی زندگی میکرد، و از دست این چوپان همه جور کاری بر میآمد. خدمتکاران پیش چوپان رفتند و از او خواستند راهی پیدا کند که خان آنها را برای خبر بد نکشد.
شب شد و خدمتکاران که خیلی خسته شدهبودند در کنار آتش خوابیدند. ولی چوپان نخوابید. او شروع کرد به تراشیدن یک تکه چوب با چاقویی که داشت. او میخواست سازی بسازد.
هوا که روشن شد، خدمتکاران به صدای موسیقی لطیف و غمانگیزی از خواب بیدار شدند. چوپان چهارزانو نشستهبود و سازی را در بغل داشت که تا آن موقع هیچ کس آن را ندیدهبود. ساز تارهای نازکی داشت و در زیر تارها، روی کاسهٔ ساز یک سوراخ گرد بود.
علی همراه خدمتکاران راه افتاد و به حضور خان رفتند. وقتی خان آنها را دید، از علی پرسید:
- از حسین خبر آوردهای؟
علی جواب داد: - بله، خان!
چوپان انگشتانش را روی تارهای ساز به حرکت در آورد، تارها به فریاد آمدند و چادر ابریشمین خان پر شد از صدای موسیقی شکوهآمیز. تارهای ساز درست مانند آدمی که کمک میخواهد، فریاد میکشیدند.
خان ناگهان یکهای خورد و از جایش برخاست. او گفت:
- تو خبر مرگ حسین را آوردهای؟ تو نمیدانی به کسی که خبر بد بیاورد چه پاداشی میدهم؟
چوپان گفت:
- خان، من هیچ حرفی به تو نزدم؛ خبر را سازی که نواختم به گوش تو رساند. اگر میخواهی، این ساز را به سزای خود برسان.
به امر خان دَمبوره را از دست چوپان گرفتند و از سوراخ گرد روی کاسهاش، سرب جوشان به داخل آن ریختند. علی چوپان خدمتکاران خان را از مرگ نجات داد و از آن بهبعد دَمبوره Dombra یکی از دوستداشتنیترین و بهترین سازهای کازاخها شد.
قصههای دیگر.
30 August 2022
پانزده قصه - ۱
۱- قیرغیزستان
چگونه کودکی توانست شهری را نجات دهد
روزی از روزها خان ظالم و ستمگری بهنام الکه خان تصمیم گرفت به شهری در همسایگی شهر خودش حمله کند. او سپاهش را راه انداخت، آن شهر را در محاصره گرفت، و برای اهالی آن، که آزارشان به هیچ کسی نمیرسید، پیغام فرستاد که اگر تا سه روز تسلیم نشوند شهرشان را بهتمامی ویران میکند.
شهر چندان هم بزرگ نبود و نمیتوانست در برابر سپاه الکه خان مقاومت کند. همهٔ ریشسفیدهای شهر دور هم جمع شدند تا با هم مشورت کنند و کسی را انتخاب کنند که بتواند برود پیش خان و صحبت کند، تا شاید بتوانند شهر را نجات دهند. همه میدانستند که خان خیلی ستمگر است و میترسیدند که پیکی را که میفرستند بکشد. مهلتی که خان به آنها دادهبود داشت تمام میشد، ولی هنوز نتوانستهبودند کسی را انتخاب کنند.
در همین موقع پسرک کوچکی وارد مجلس ریشسفیدها شد و گفت:
- مرا پیش الکه خان بفرستید!
ریشسفیدها پسرک را سرزنش کردند و از مجلس راندند، اما او دستبردار نبود، و سرانجام یکی از ریشسفیدها گفت:
- شاید بهتر است که همین پسرک را بفرستیم؟ چه کسی میداند، شاید دل الکه خان به حال این بچه بسوزد و آزاری به او نرساند.
همه موافقت کردند. پسرک گفت که یک شتر بزرگ و یک بز خیلی پیر برای او بیاورند. همه خندیدند. ولی پسرک ناراحت نشد و گفت:
- حالا وقت خندیدن نیست! زود باشید و اینها را برایم بیاورید!
پسرک را سوار یک شتر خیلی بزرگ کردند، پیرترین و ریشدرازترین بز را همراهش کردند، و از دروازهٔ شهر به بیرون فرستادند.
الکه وقتی که نماینده و فرستادهٔ شهر را دید، خیلی تعجب کرد و گفت:
- یعنی در این شهر یک ریشسفید پیدا نمیشد که این بچه را به حضور من فرستادهاند؟
پسرک بی آن که بترسد، آرام جواب داد:
- اگر میخواهی با یک ریشسفید حرف بزنی، بفرما، با این بز حرف بزن!
الکه از حاضرجوابی پسرک خیلی خوشش آمد، و گفت:
- آفرین پسر، تو چهقدر حاضرجوابی! هر چه دلت میخواهد بگو تا به تو ببخشم.
پسرک گفت؛
- از پوست شتر تکهای به اندازهٔ کف دست میبرم. آنقدر زمین به من بده که بتوانم این تکهٔچرم را به دور آن بکشم.
خان که فکر میکرد تکهٔ خیلی کوچکی از زمین به او خواهد داد، قبول کرد. پسرک به اندازهٔ یک کف دست از چینهای پوست شتر برید و بعد آن تکه را به شکل نوارهای باریک برید و نوارها را به هم گره زد. بعد نوار درازی را که درست کردهبود به دورتادور شهر کشید، و شهر زادبومیاش را نجات داد.
قصههای دیگر.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
*[در سوگوارهٔ دکتر حسین صدیق نوشتم که ایشان کتابی با ترجمهٔ من منتشر کرد با نام «پانزده قصه از پانزده جمهوری شوروی». کتاب را متأسفانه ندارم، اما دستنوشتهاش از دستبرد طوفانها جسته، و اکنون با اندکی بازویرایش آن را در پانزده بخش اینجا منتشر میکنم. آن «پانزده جمهوری شوروی» اکنون کشورهای کموبیش مستقلی هستند، و بنابراین نام مجموعه هم تغییر کرد.
یک نکتهٔ جالب آن است که خواننده ملاحظه میکند ادارهٔ سانسور شاهنشاهی به چه چیزهایی اجازهٔ انتشار نمیداد، تا آن که «فضای باز سیاسی» آستانهٔ انقلاب میبایست راه انتشار این کتاب و بسیاری کتابهای دیگر را بگشاید.]
08 December 2021
بدون صغری و کبری، اما
ایشان مینویسند: «به نظرم نوشته ایشان [یعنی من] بجای اینکه به یک نقد فرهنگی شباهت داشته باشد بیشتر به دلایلی که خواهیم دید خشمگینانه، شمشیر از رو بستن برای تخریب این قلم بوده. به همین خاطر، این یک صفحه تلگرامی در پاسخ نقد مطول [کذا] ایشان به نظرم کفایت میکند. اول: کتابِ من در 1388ش منتشر شده و سپس دهسال بعد در 1398ش ویرایش گردیده و بسیاری از اغلاط تایپی و ویراستاری و همچنین برخی اسامی افراد... تصحیح گردیده اما آقای فرهمندراد ترجیح داده همان چاپ اول کتاب را که مربوط به 12سال پیش بوده نقد کند! و توجه نکرده که همیشه آخرین نقطه نظرات و آخرین دیدگاههای یک مترجم یا نویسنده باید مدنظر قرار بگیرد. آیا ایشان از این مسئله اطلاع نداشته یا عمدا چنین کرده؟!»
در پاسخ پرسش آخر ایشان باید بگویم که خیر، من از انتشار متنی ویرایششده خبر نداشتم؛ و خیر، من «عمداً چنین» نکردهام. من نسخهی کاغذی کتاب را دارم و خیلی وقت هم نیست که آن را خریدهام. حین نوشتن آن نقد به وبگاه کتابخانهی ملی ایران رجوع کردم تا ببینم آیا چاپ دومی با اصلاحات احتمالی منتشر شده، یا نه. چاپ دومی برای این کتاب در کتابخانهی ملی ایران به ثبت نرسیده. سپس در اینترنت جستم، و همهی کتابفروشیهای آنلاین ایرانی فقط چاپ اول این کتاب را میفروشند. من این نکته را در پاسخ یه یکی از خوانندگان وبلاگم نوشتم و ایشان، با امضای «روحی» پاسخ دادند: «شما چون در ایران تشریف ندارید از وضعیت چاپ اینجا هیچ اطلاعی ندارید لذا بیهوده وقتتان را صرف کرده و به وبگاه کتابخانهی ملی ایران رجوع نکنید چون کتاب که تمام میشود دیگر تجدید چاپش آنچنان نیست که شما فکر میکنید بلکه، صدتا صدتا یا حتی در 50 نسخه کتاب را مجددا ریسوگراف کرده به بازار میفرستند تجدیدنظر در کتاب هم مثل آب خوردن شده چون به تغییر زینک هم نیازی نیست در اینجا بسیاری از کتابها وجود دارد که حتی چاپ اول کتاب در کتابخانه ملی درج نمیشود چه برسد چاپهای مجددش...»
آری، ایشان درست میگویند، من دور از ایرانم و از بسیاری از پدیدههای آنجا سر در نمیآورم! اما خود آقای مرادی همین روزها کار خیری کردند و نسخهی دیجیتال تازهترین ویراست کتابشان، یعنی همان ویراست ۱۳۹۸ را به وبگاه پربار «باشگاه ادبیات» اهدا کردند تا همگان ببینند که من چهقدر «خشمگینانه، شمشیر از رو بسته»ام برای «تخریب» قلم ایشان! چه خوب که اکنون تازهترین ویراست کتاب ایشان در دسترس است، و خواهیم دید که وضع اصلاحات ایشان در تازهترین ویراستشان چگونه است.
البته آقای مرادی بهجای پذیرفتن ایرادهای ترجمهشان، آموختن از آنها، و سعی در تصحیح آنها، مقداری به توجیه و «فرافکنی» پرداختهاند، و مقداری از توطئههای پشت پرده برای تخریب خود گفتهاند، و در این مورد سوابق سیاسی من دستاویزشان شدهاست. ایشان نسبتهایی به من دادهاند و نصیحتم کردهاند؛ برای خودشان و شرایط کارشان در ایران و «دود چراغ خوردن»شان دل سوزاندهاند، از کتابشان و مقدمهی آن تعریف کردهاند، در واقع به «کتابسازی» اعتراف کردهاند، و مطالبی نوشتهاند که هیچ ربطی به نقد ترجمه ندارد، و من از همهی آنها، حتی از پاسخ دادن به حملههای شخصی به خودم، در میگذرم و میخواهم فقط به کیفیت ترجمهی تازهترین ویراست کتابشان نگاهی بیاندازم.
باید اضافه کنم که این بار نیز همهی متن ترجمهی ایشان را با متن اصلی نوشتهی غلامیحیی دانشیان مطابقت ندادهام، و این جا فقط میخواهم ببینم که ایرادهای مطرحشده در نقد قبلی من آیا در متن ویراستهی سال ۱۳۹۸ نیز وجود دارند یا نه.
اگر از عنوان نقد من آغاز کنیم، «صغری و کبری» به «صفری» تصحیح شده، و «به صورت تومور» از جملهی «گویا انقلاب به صورت تومور بر آذربایجان تحمیل شد» حذف شده، اما این تومور از نوع بدخیم است! هنگام نوشتن نقد قبلی از نگاهم گریختهبود، اما اکنون به تصادف دیدم که این تومور سرطانی جای دیگری هم ریشه دوانده. در صفحهی ۲۱۸ همین تازهترین ویراست میخوانیم:
[رستمی] «گفت که نهضت آذربایجان یک تومور بود»
Dedi ki, Azərbaycan nehzəti süduridir.
متن اصلی میگوید: [رستمی] گفت که نهضت آذربایجان صادراتی است.مترجم در «پاسخ» اخیر اصرار دارد که «تحمیل انقلاب» مناسبتر از «صدور انقلاب» است، که من البته موافق نیستم. به نظر من «انقلاب» چیزی «تحمیل» کردنی نیست. «صدور انقلاب» مبحث و مفهومی جاافتاده در نوشتههای مربوط به انقلابها در سراسر جهان است. دانشیان هم که یک انقلابی «لنینیست» دو آتشه بود، بر پایهی همان آموزهها در متن ترکی نوشتهاش اصطلاح رایج فارسی «صدور» südur را بهکار بردهاست.
ترجمهی Sov. İKP همان وضعیت غلط سابق را دارد، یعنی بهجای «حزب کمونیست اتحاد شوروی» در یک مورد «حزب کمونیست آذربایجان» (آغاز ص ۹۳) و دستکم سه بار «حزب کمونیست ایران» ترجمه شده (ص ۲۲۱، ۲۲۴، ۲۲۵)، که هر دو بهکلی غلط است؛ و یک جا آن را جا انداختهاند (ص ۲۱۶).
تغییر شمارهی صفحهها در مقایسه با نوشتهی قبلی من از این روست که در ویراست تازه اندازهی حروف را ریزتر کردهاند.
از همهی موارد حذف یا ترجمهی غلط رقمها و تاریخهای با ارقام رومی که در نقد قبلی بر شمردم، فقط دو مورد مربوط به «کنگره II حزب توده ایران» که در چاپ اول «کنگره ۱۱...» نوشتهبودند به «کنگره دوم...» تصحیح شده، و ۲۳ ژوییه را به ۱۲ ژوییه تصحیح کردهاند (ص ۲۸۹). اما موارد فراوان دیگری که نوشتم، در ویراست تازه هنوز یا حذف شدهاند یا غلط برگردانده شدهاند:
مترجم XXII (بیست و دوم) را چند جا بهکلی جا انداخته (ص ۲۱۶، ۲۲۱، ۲۲۴، ۲۲۵)؛ و یک جا «نوزدهمین» ترجمه کرده (ص ۲۱۸). همچنین III را جا انداخته (ص ۲۰۹). تاریخ 11/X-1961 را بهکلی جا انداخته، و 6/II-1962 را بهجای ۶ فوریه ۱۹۶۲، ۶ نوامبر ترجمه کردهاست (هر دو در ص ۲۵۶). پرانتز و عبارت (15/II ta 5/XII) çəkir, həddi əqəl 12-17 gün çəkir را حذف کرده (ص ۲۶۰). «پلنوم X (III) حزب» را به جای «پلنوم دهم (سوم) حزب» دو جا «پلنوم سیزدهم» ترجمه کردهاست (ص ۲۶۶، و ۲۶۸). 9/X-1963 را ۱۹ اکتبر ترجمه کرده (ص ۲۷۸). 30/V-1962 را «مورخه ۱۹۶۲» ترجمه کرده (ص ۲۸۲)، و XII (V) را بهکلی جا انداختهاست (ص ۲۹۳).
مترجم همچنین tarixli آذربایجانی را به معنای «به تاریخ»، بارها «تاریخی» ترجمه کرده (ص ۲۸۵، ۳۱۲، ۳۱۵، ۳۱۷)، و ترجمهی غلط gündəlik به معنای «دستور جلسه» به «روزمره» و «روزانه» هنوز در ص ۲۲۳ و ۲۸۷ و ۳۰۸ باقیست. او در ص ۲۸۷ یک پاراگراف را جا انداختهاست.
من در نقد قبلی نوشتم: «مترجم با نام فعالان سرشناس حزب توده ایران و فرقه دموکرات آذربایجان آشنایی ندارد. او نام [عبدالحسین] آگاهی را در دو جای ترجمه درست نوشته، اما در پنج مورد دیگر Agahi را آقایی ترجمه کرده». ایشان در «پاسخ» خود اعتراض میکنند و مینویسند: «اولا منتقد توجه نکرده که این اشتباهات تایپی بوده نه عدم آشنایی. چرا که اگر عدم آشنایی بوده پس چرا در برخی جاها یعنی چهار جا، عنوان شخص درست آمده؟ ثانیا، همچنان که در بالا گفته شد در ویرایش جدید کتاب این موارد یک دست و اصلاح گردیده...»
این که نامها چند جا درست نقل شدهاند و در جاهای دیگر غلط برگردانده شدهاند، به این علت است که نامها فقط در مقدمه و ضمایم کتاب درست نقل شدهاند، زیرا ایشان آن تکهها را از کتابهای موجود فارسی کپی کردهاند. اما جاهایی که ترجمه شده، برخی نامها هنوز، حتی در ویراست تازه، غلط است.
در مورد نام آگاهی، این نام در متن ترجمه، بر خلاف آنچه ایشان ادعا میکنند، در ویراست تازه هنوز شش بار به غلط آقایی نوشته شده (ص ۲۰۸، ۲۲۱، ۲۵۱، ۲۵۲، ۲۸۷، و ۳۴۲).
نامی که ایشان در چاپ اول دو بار رسدی، سه بار رصدی، و هشت بار اسدی نوشتهبودند، اکنون به دو بار اسدی، چهار بار رصدی، و هفت بار رسدی تبدیل شدهاست. در متن اصلی ترکی اسدی وجود ندارد، و همهجا Rəsədi نوشته شده که همانا نام احمدعلی رصدی اعتماد، از رهبران حزب توده ایران است، که در تابستان ۱۳۶۷ اعدامش کردند. رسدی و اسدی در میان رهبران حزب وجود نداشتهاست. صارمی هم هنوز سارومی است (ص ۲۵۸). این است مصداق «در ویرایش جدید کتاب این موارد یک دست و اصلاح گردیده»؟
من هفت مورد ترجمهی غلط جملهها را، مشتی نمونهی خروار، در نقد قبلی نشان دادم و ترجمهی درست و دقیق آنها را نوشتم. از آن هفت مورد، دو مورد آخر مربوط به نوشتن معنای نام آگاهی، و نوشتن «قیاممان» بهجای «آقای قیامی» در ویراست دوم تصحیح شدهاند، و همچنین «به صورت تومور» از مورد سوم حذف شده، و جملهی حذفشده در مورد چهارم را در ویراست تازه به جای خود برگرداندهاند. اما بقیه سه مورد در مقایسه با چاپ نخست هیچ تغییری نکردهاند. و من نمونههایی بیش از آن هفت مورد هم دیدم و نقل نکردم. خوانندگان کاوشگر را فرا میخوانم که در این مورد نقد قبلی مرا بخوانند و در متن ویراست تازه آنها را دنبال کنند. شمارهی صفحات آن هفت مورد در ویراست جدید به ترتیب اینهاست: ۲۲۱، ۲۲۵، ۲۳۹، ۲۴۷، ۲۶۲، ۲۸۲، ۲۸۶.
بر خلاف آنچه آقای مرادی خیال کردهاند که توطئهای در کار است و قصد من تخریب «آن قلم» بوده، من هرگز خردهحساب شخصی با ایشان نداشتهام و ندارم، بلکه با این اعتقاد که ترجمه و نقل مطالب تاریخی که پژوهشگران به آنها استناد خواهند کرد، نباید کوچکترین غلطی داشتهباشد، آن نقد را بیشتر برای هشدار به خوانندگان، و بهویژه پژوهشگران نوشتم، زیرا که چیزی نماندهبود که خود در کتاب در دست انتشارم با استناد به ترجمهی ایشان بنویسم: «میگویند بهخاطر سخنرانی آقایی در گردهمایی حزب کمونیست ایران، او را از کمیته مرکزی فرقه آذربایجان» اخراج کردهاند! این جمله هنوز به همان شکل در تازهترین ویراستاری ایشان وجود دارد (ص ۲۲۱). اما شک کردم، به متن اصلی نگاه کردم و دیدم که منظور چیز بهکلی دیگریست: «میگویند [عبدالحسین] آگاهی را به خاطر سخنرانیاش دربارهی کنگره ۲۲ حزب کمونیست اتحاد شوروی از عضویت کمیته مرکزی فرقه دموکرات آذربایجان» اخراج کردهاند!
ایکاش آقای مرادی بهجای نوشتن «پاسخی» آنچنانی با آن خیالات، وقت گرانبهایشان را برای یک ترجمهی بهکلی تازه و دقیق از کتاب خاطرات دانشیان صرف میکردند، و تأکید میکنم که تنها درست کردن ایرادهایی که من نشان دادم کافی نیست و مشابه آن ایرادها در کتاب ایشان فراوان است.
من بابت حملههای شخصی که به من کردهاند انتظار پوزشخواهی از ایشان ندارم، اما لازم میدانم که ایشان بابت ده سال چاپ پر غلط نخست، و سالهای اخیر بابت ویراست پر غلط دوم، از همهی خوانندگان کتاب پوزش بخواهند.
23 November 2021
صغری و کبرای یک تومور تحمیلی
بهتازگی کتاب «خشم و هیاهوی یک زندگی، زندگی و خاطرات غلامیحیی دانشیان از فرقه دموکرات آذربایجان و حزب توده ایران» (ترجمهی علی مرادی مراغهای، نشر اوحدی، تهران ۱۳۸۸) را در پی مطلبی ورق میزدم. با خواندن جملهی «به خاطر سخنرانی آقایی در گردهمایی حزب کمونیست ایران، او را از کمیته مرکزی فرقه آذربایجان و اهمیت اجرایی اخراج کردهاید» در درستی ترجمه شک کردم: حزب کمونیست ایران در دوران رضا شاه نابود شد، و نمیتوانست ربطی به فرقه دموکرات آذربایجان داشتهباشد. به ناگزیر به متن اصلی رجوع کردم، و با تأسف دیدم که تردیدم بهجا بودهاست.
اما نخست اجازه دهید یک نکته از تجربهی شخصی در ترجمه و اهمیت ترجمهی درست تکتک واژهها بگویم:
در پاییز سال ۱۳۶۱ خاطرهای را نوشتهی یکی از شاگردان شاعر بزرگ ترک ناظم حکمت از ترکی آذربایجانی به فارسی ترجمه کردم. او «آ. قادر» نام داشت و پس از آموختن در مکتب حکمت، یکی از شاعران نامدار ترکیه شد. آن ترجمهی من در همان ماهها در هفتمین «دفتر شورای نویسندگان و هنرمندان ایران» چاپ شد، اما شب پیش از توزیع به غضب ادارهی ارشاد وقت گرفتار آمد، و همهی نسخههای آن را خمیر کردند، و آن حکایتی دیگر است.
آ. قادر مینوشت که شبی در زندانی در ترکیه، در محفل شاگردانی که ناظم حکمت داشت، یکی از شاگردان ترجمهی ترکی «زمین نوآباد» اثر میخاییل شولوخوف را که تازه منتشر شدهبود آورد تا به جمع معرفی کند. او شروع به خواندن ترجمه کرد، اما به محض آن که رسید به جملهی «هلال سبز رنگ ماه از لابهلای شاخهها...» ناظم حکمت (که خود سالها در اتحاد شوروی پناهنده بود و با زبان روسی آشنایی داشت) خشمگین کتاب را از دست او کشید و به سویی پرتاب کرد، و گفت: «ممکن نیست شولوخوف «هلال ماه» نوشتهباشد»!
آ. قادر توضیح بیشتری ندادهبود که ناظم حکمت چرا «هلال ماه» را غلط میدانست. من، در مقام مترجم جوان و کمتجربهی نوشتهی آ. قادر، در شگفت بودم که چرا ناظم حکمت چنین واکنشی نشان داد. مگر شولوخوف در اصل چه نوشتهبود؟ به ترجمهی فارسی زندهیاد م. ا. بهآذین از این اثر شولوخوف رجوع کردم. بهآذین، با آن که نه از متن روسی، که از زبان فرانسه ترجمه کرده، نوشتهاست: «[...] تا هنگامی که شاخ سبز رنگ ماه از خلال برهنگی شاخهها پدیدار گردد...» چه زیبا! [چاپ دوم، انتشارات نیل، تهران، ۱۳۵۷، ص ۱۵].
تنها اکنون، پس از این همه سال، میتوانم به متن اصلی و روسی شولوخوف رجوع کنم، و میبینم که حق هم با ناظم حکمت بود و هم با بهآذین (و هم مترجم روسی به فرانسه!). شولوخوف نوشتهاست рог месяца، یعنی «شاخ ماه»، و نه هلال. واضح است! شولوخوف داشت دربارهی جامعهی دهقانان استپهای دن مینوشت. در جهان تصویری و خیالی دهقان آن دیار، ماه نو به شاخ چارپایانش تشبیه میشود.
این بحث پیرامون متن ادبی بود، که خیلیها تغییر واژههای آن را در ترجمه چندان مهم نمیدانند. آنچه میخواهم بگویم مربوط به ترجمهی اسناد و مدارک و خاطرات تاریخیست.
برای ترجمه از برخی زبانهای پر مترجم، مترجمان میتوانند بر کار یکدیگر نظارت کنند، نقد کنند، و ایرادهای کار یکدیگر را نشان دهند. اما برای برخی زبانهای دیگر، مانند ترکی آذربایجانی، تعداد مترجمان کم است و نقد چندانی بر کیفیت کار مترجمان از این زبانها نوشته نمیشود.
عنوان اصلی کتاب خیلی ساده «خاطرات» است، اما مترجم مقدمهی مفصلی بر آن نوشته و عنوان آن را تغییر دادهاست. بگذریم از این که من نمیدانم ترکیب «خشم» یک «زندگی» در عنوان کتاب چه معنایی میتواند داشتهباشد، اما ببینیم این مترجم چه بر سر واژهها، جملهها، و حتی نامها و تاریخها آوردهاست.
متن ترجمه از لحاظ برگرداندن نامها و عناوین و اختصارات هیچ یکدست نیست. برای نمونه برابر Sov. İKP چند جا به درستی «حزب کمونیست اتحاد شوروی» نوشته شده، اما در موارد دیگر به جای آن «حزب کمونیست آذربایجان» (ص ۹۳) و دستکم سه بار «حزب کمونیست ایران» ترجمه شده (ص ۲۴۰، ۲۴۳، ۲۴۴)، که هر دو بهکلی غلط است؛ و یک جا آن را جا انداختهاند (ص ۲۳۴).
مترجم گویی به ترجمهی رقمهای رومی چندان علاقهای ندارد. XXII (بیست و دوم) را چند جا بهکلی جا انداخته (ص ۲۳۴، ۲۴۰، ۲۴۳، ۲۴۴)؛ و یک جا «نوزدهم» ترجمه کرده (ص ۲۳۶). همچنین III را جا انداخته (ص ۲۲۶). «کنگره II حزب توده ایران» را «کنگره ۱۱...» ترجمه کرده (ص ۲۵۳). تاریخ 11/X-1961 را بهکلی جا انداخته، و 6/II-1962 را بهجای ۶ فوریه ۱۹۶۲، ۶ نوامبر ترجمه کردهاست (هر دو در ص ۲۸۲). پرانتز و عبارت (15/II ta 5/XII) çəkir, həddi əqəl 12-17 gün çəkir را حذف کرده (ص ۲۸۷). «پلنوم X (III) حزب» را به جای «پلنوم دهم (سوم) حزب» دو جا «پلنوم سیزدهم» ترجمه کردهاست (ص ۲۹۵، و ۲۹۶). 9/X-1963 را ۱۹ اکتبر ترجمه کرده (ص ۳۰۹). 30/V-1962 را «مورخه ۱۹۶۲» ترجمه کرده (ص ۳۱۳). ۱۲ ژوییه را ۲۳ ژوییه نوشته (ص ۳۲۱)، و XII (V) را بهکلی جا انداختهاست (ص ۳۲۶). «بیش از ۲۰۰۰» را هم ۲۰۰ نوشتهاست (ص ۳۵۴).
مترجم همچنین tarixli آذربایجانی را به معنای «به تاریخ»، بارها «تاریخی» ترجمه کرده (ص ۳۱۶، ۳۴۸، ۳۵۱، ۳۵۴)، و gündəlik به معنای «دستور جلسه» را «روزمره» و «روزانه» ترجمه کرده، یا جا انداختهاست (ص ۲۴۳، ۲۷۵، ۲۷۶، ۲۹۷، ۳۱۸، ۳۲۲، ۳۲۶، ۳۳۰، ۳۴۰، ۳۴۴، ۳۴۸). او در ص ۳۱۸ نزدیک به یک پاراگراف را جا انداختهاست.
مترجم با نام فعالان سرشناس حزب توده ایران و فرقه دموکرات آذربایجان آشنایی ندارد. او نام [عبدالحسین] آگاهی را در دو جای ترجمه درست نوشته، اما در پنج مورد دیگر Agahi را آقایی ترجمه کرده، و یک جا مفهوم لغوی آن را نوشتهاست.
[احمدعلی] رصدی دو بار در مقدمهی کتاب رسدی، و هشت بار در طول کتاب اسدی ترجمه شدهاست. روییندژ را همه جا روییندج نوشتهاست. صارمی شده سارومی، حسن نظری شده حسن حضری، و رضا قاضی شده رضا قاسمی (هر سه ص ۲۸۵).
Palkovnik، به معنی سرهنگ، به نام شخص پالکوفیک ترجمه شدهاست. نام نخستوزیر وقت شوروی که در رسانههای فارسی کاسیگین نوشته میشود، در ترجمهی ایشان یک بار گوزیگین (ص ۳۲۶) و بار دیگر گوسیگین (ص ۳۴۸) شدهاست.
مترجم با نام روزنامههای آن دوران هم آشنا نیست و «شعله جنوب» را «کولهبار جنوب» ترجمه کردهاست. اما شاهکار برگرداندن نامها آنجاست که [حمید] صفری شدهاست «صغری و کبری»!! (ص ۳۲۷)
و چند مورد خطای ترجمهی متن، نمونهی خروار:
Agahi Sov. İKP-nin XXII qurultayı barədə çıxış etdiyinə görə onu ADF MK üzvlüyündən və İcraiyyə heyətindən çıxarıbsız.
ترجمه ایشان: «به خاطر سخنرانی آقایی در گردهمایی حزب کمونیست ایران، او را از کمیته مرکزی فرقه آذربایجان و اهمیت اجرایی اخراج کردهاید».(ص ۲۴۰)برداشت من: [عبدالحسین] آگاهی را به خاطر سخنرانیاش دربارهی کنگره ۲۲ حزب کمونیست اتحاد شوروی از عضویت کمیته مرکزی فرقه دموکرات آذربایجان و هیئت اجراییهی آن کنار گذاشتهاید.
Hizbin İcraiyyə heyətinin təqsirlərindən biri hövzələrin təkliflərinə laqeyd yanaşmaqdır. Hövzələr təklif edirlər ki, firqənin adı saxlanılmasın və Mərkəzi Komitəsinin adı qalmasın.
ترجمه ایشان: «از تقصیرات هیئت اجرایی حزب، یکی برخورد خونسردانه و بیاعتنایی آن به تکالیف و وظایف حوزههاست. نام فرقه و کمیته مرکزی باید تغییر یابد.» (ص ۲۴۵)برداشت من: یکی از کوتاهیهای هیئت اجراییه حزب بیاعتنایی به پیشنهادهای حوزههاست. حوزهها پیشنهاد میکنند که نام فرقه حفظ نشود و نام کمیته مرکزی آن نیز باقی نماند.
Güya Azərbaycana inqilab südur edildi.
ترجمه ایشان: «گویا انقلاب به صورت تومور بر آذربایجان تحمیل شد» (ص ۲۶۲). ایشان در همه جای کتاب «صدور» را «تحمیل» ترجمه کردهاند.برداشت من: گویا انقلاب به آذربایجان صادر شد.
Bunu deyənlər: Azəri, Bəydili, Cahanşahlu, Rza İnayət və başqalarıdir.
مترجم جمله را حذف کردهاست! (ص ۲۷۲)برداشت من: گویندگان این سخن عبارتاند از: آذری، بیگدلی، جهانشاهلو، عنایت رضا، و دیگران.
Bakıda 70 (7) n-li Akademiya hövzəsinin heyəti-amiləsi təşkilatı qaydanı pozub, özbaşınalıq etdiyinə görə Bakı təşkilatı Akademiya hövzəsində yeni heyət amilə seçkisi aparmaq qərarını ADF MK İcraiyyə heyəti təsdiq edib, orada yeni hövzə heyəti seçkisi aparılmasına icazə verdi.
ترجمه ایشان: هیئت عامل حوزه آکادمی باکو قواعد حزبی را زیر پا گذاشته، خودسرانه در حوزه آکادمی، در پی انتخابات هیئت عامل جدید بر آمدهاند. کمیته مرکزی فرقه دموکرات آذربایجان نیز آن را تصدیق کرده و در آنجا اجازه داد هیئت جدید حوزه انتخاب شود. (ص ۲۹۰)برداشت من: از آن جایی که هیئت عاملهی حوزه شماره ۷ آکادمی باکو قواعد سازمانی را زیر پا گذاشته بود و دست به کاری خودسرانه زدهبود، سازمان باکو تصمیم گرفت که برای گزینش هیئت عامله تازهای انتخابات برگزار کند. هیئت اجراییه کمیته مرکزی فرقه دموکرات آذربایجان با آن تصمیم موافقت کرد و اجازهی گزینش هیئت عاملهی جدید حوزه را صادر کرد.
Mən həmin plenumda Agahinin hesabsız və məntiqsiz çıxışına cavab verərkən, dedim ki, mən heç vaxt...
ایشان ترجمه کردهاند: «من در همین پلنوم در ضمن جواب دادن، به سخنانی غیر منطقی و غیر حساب شده آگاهی یافتم چرا که من هیچ وقت...»(ص ۳۱۳)برداشت من: من در همان پلنوم در پاسخ به سخنان نسنجیده و غیر منطقی [عبدالحسین] آگاهی، گفتم که من هیچ وقت...
Ağayi Giyamidən (Qiyamidən) canlı tarix kimi istifadə etmək lazımdır.
ترجمه ایشان: از قیاممان به مانند یک تاریخ زنده بهره بجوییم.(ص ۳۱۷)برداشت من: لازم است از وجود آقای [زینالعابدین] قیامی همچون یک تاریخ زنده بهره ببریم.
من تمامی متن ترجمه را با متن اصلی مقابله نکردهام و آنچه نوشتم تنها حاصل ورق زدن و چشم گرداندن است. از بسیاری ایرادهای خرد و ریز ترجمه هم که دیدم، چشم پوشیدم.
آیا این رد پای مترجم گوگل نیست که در آشفتگیهای این ترجمه میبینیم؟ آیا همان دو سه ایراد نخست که نوشتم، تمامی ترجمهی این متن تاریخی را، که حتی نامها و تاریخها در آن غلط ترجمه شده، بهکلی بیاعتبار نمیکند؟ خواننده ترجمهی فارسی کتاب به کجای این ترجمه اعتماد بکند؟
جا دارد گفتهشود که متن اصلی کتاب ترکی نیز پر است از غلطهای تایپی.
این نوشته در مجلهی «جهان کتاب» (داخل)، مجلهی «آوای تبعید» (خارج)، و نیز وبگاه «ایران امروز» منتشر شدهاست.