tag:blogger.com,1999:blog-51488438169219326222024-03-13T14:22:36.671+01:00I don't know... چه میدانم...Jag som tänkte skriva här på svenska för det mesta! Men av någon okänd (!) anledning blir det på persiska för det mesta! Klicka på "På svenska" i menyn nedan för att sortera fram inläggen som är på svenska.Shivahttp://www.blogger.com/profile/13664048216510049851noreply@blogger.comBlogger664125tag:blogger.com,1999:blog-5148843816921932622.post-83379479096002668612024-03-12T22:39:00.009+01:002024-03-13T14:22:05.024+01:00از جهان خاکستری - ۱۳۱<div align="right" dir="rtl" lang="FA" style="font-family: Tahoma;"><div class="separator" style="clear: both; text-align: center;"><a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEjQG8Vk-VwC74OexvgT6oySWCUZkRNt2cNvzO5EqSPHO0h-aRIqYX5csMXDm6C0E0V9bJN9GL1Yxi6FVpE68G3DioLb6mEJKD7gV-mkqkmrIrsNdSBYYvxI6gt3bA_MHoGecGnST8IIxNmG9MqB9a2KzIgfpYJyUUGfZkyhEEk3TQ3SkDkeQnIP5qXuMTQ/s4032/20240312_215816.jpg" style="margin-left: auto; margin-right: auto;"><img border="0" data-original-height="3024" data-original-width="4032" height="300" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEjQG8Vk-VwC74OexvgT6oySWCUZkRNt2cNvzO5EqSPHO0h-aRIqYX5csMXDm6C0E0V9bJN9GL1Yxi6FVpE68G3DioLb6mEJKD7gV-mkqkmrIrsNdSBYYvxI6gt3bA_MHoGecGnST8IIxNmG9MqB9a2KzIgfpYJyUUGfZkyhEEk3TQ3SkDkeQnIP5qXuMTQ/w400-h300/20240312_215816.jpg" width="400" /></a></div><b>چهل و یک سال پیش در چنین روزی</b>
<br /><br />
این مطلب را میبایست پارسال مینوشتم، و آنوقت میشد «چهل سال قبل در چنین روزی». اما پارسال وضع متفاوت بود، دوستان نازنینی در کنارم بودند، و فرصتی برای نوشتن چنین چیزی نبود.
<br /><br />
دربارهٔ ۴۱ سال پیش قبلاً نوشتهام، و نقلش میکنم:
<br /><br />
«<i>از دو سال پیش به همهی آشنایان و بستگان گفتهبودم که در یک دفتر مهندسین مشاور کار میکنم. بنابراین شب را هر کجا که بهسر میبردم، بامداد باید مانند هر کارمند دیگری بر میخاستم و به سوی کار و ادارهای که اکنون دیگر وجود نداشت، میرفتم، تا شب شود، تا بتوانم "بهتصادف" و سرزده به خانهی آشنای دیگری بروم.</i><span id="fullpost"><i>
<br /><br />
اما روز را چگونه میتوان در تهران اسفندماه ۱۳۶۱ تلف کرد؟ وقت را چگونه میتوان کشت؟ نشستن در زمستان پارکها یا کتابخانههای عمومی بدتر از همه بود. اینجاها، پس از جنگ خیابانی مجاهدین در ۳۰ خرداد ۱۳۶۰، دستگیری گستردهی جوانانی که ظاهری شبیه مجاهدین داشتند، و آوارگی صدها و صدها جوان در خیابانها، نا امنترین جاها بود؛ پر از خبرچینان "بسیجی" بود. میشد در تاریکی سالن سینماها خود را پنهان کرد. اما چهقدر؟ میشد در کافهها نشست و با چای و خواندن روزنامه خود را سرگرم کرد. اما چهقدر؟ میشد به حمامهای عمومی رفت و در نمرهها خوابید. اما چند بار و چند ساعت؟ و تازه، اینها همه پول میخواست. پول از کجا میشد آورد؟
<br /><br />
پولم بهزودی ته کشید. دوستانی که همواره پشتیبان مالی من بودند، خود اکنون دربهدر بودند و دور از دسترس. یکیشان در دیداری کوتاه و تصادفی یک دفترچه با سی – چهل بلیت اتوبوسهای شرکت واحد به من داد. تا چند روز بخش بزرگی از وقت را در اتوبوسها میکشتم: سر یک خط سوار میشدم، ته خط پیاده میشدم و سوار خط دیگری میشدم. میدانستم که جوانان مجاهد نیز این کار را کردهاند و بسیجیهای خبرچین در اتوبوسها هم هستند. اما چه راه دیگری برای کشتن روز وجود داشت؟
<br /><br />
اینجا انسانهای کار و زحمت، انسانهای معمولی، این قهرمانان بزرگ و واقعی را میدیدم؛ انسانهایی که سر به دنبال نیکروزیها و تیرهروزیهایشان میدویدند. حتی به حال تیرهروزترینهایشان نیز غبطه میخوردم: دستکم کار و باری داشتند که دنبالش بدوند. تنها برای من بود که وقت ارزش منفی داشت و میخواستم هر طوری هست بگذرانمش تا به شب برسم. اما نباید به جاهایی میرفتم که به تیپم نمیخورد. نباید "تابلو" میشدم. در واقع هر چه کمتر بیرون میبودم و کمتر دیده میشدم، بهتر بود. رهنمود تورج هم همین بود. اما کجا میماندم؟
<br /><br />
آن بلیتها هم بهزودی تمام شد. اکنون وقت را با راهرفتن باید میکشتم. و آنقدر در خیابانهای تهران راه رفتم که کف پاهایم تاول زد. با حال رقتانگیزی راه میرفتم. اما شب، به هر آشنایی که پناه میبردم، نمیتوانستم بلنگم؛ نمیتوانستم نشان دهم که پاهایم تاول زده: با نشستن در دفتر شرکت مهندسین مشاور که پای آدم تاول نمیزند!
<br /><br />
جستوجوی خانه را رها کردهبودم. با کدام پول و درآمد میخواستم خانه اجاره کنم؟ نخست باید کاری مییافتم. به همهی دوستان حزبی که ماهیت آن "دفتر مهندسین مشاور" را میدانستند، سپردهبودم که کاری برایم پیدا کنند. اما امشب کجا بخوابم؟... فردا شب کجا؟... دیگر چندان جایی برایم نماندهبود.
<br /><br />
کجا بروم؟ هیچ جای تازهای بهنظرم نمیرسید. هنوز کلید خانهی قبلیم را داشتم. فکر کردم از کجا معلوم که نشانی آن را یافتهاند و خانه لو رفتهاست؟ میروم، سری میزنم، هنوز چیزهایی آنجا دارم: لباس عوض میکنم، ریشی میتراشم، و استراحتی میکنم. و رفتم.
از تقاطع ابوریحان وارد خیابان مشتاق شدم و بهسوی تقاطع فخر رازی رفتم. بیست متر مانده به در خانه، یک پاترول خالی سپاه پاسداران ایستادهبود. به نزدیکی پاترول که رسیدم، در ساختمانی که آپارتمانم در طبقهی سوم آن بود باز شد، و چهار پاسدار مسلح بیرون آمدند و بهسوی من و پاترول پیچیدند. هه... چند دقیقه دیر کردهبودم! اگر کمی زودتر به خانه رسیدهبودم، اکنون اینان داشتند مرا با خود میبردند. آمدند. بیاعتنا از میان این چهار پاسدار گذشتم، رفتم، و دیگر هرگز به آن خانه باز نگشتم. دیرتر از یکی از همسایهها پیغام آوردند که پاسداران سراغ دحتری همنام مرا میگرفتند.
<br /><br />
پس کجا بروم؟ چه بد است دربهدری. چه روزی هم هست: ۲۱ اسفند ۱۳۶۱، زادروز سیسالگیم! چه جشن تولدی! سیویک سال بعد، در جشن سیسالگی جوانی، در لوکسترین و گرانترین رستوران استکهلم، نامزد سوئدی او از من پرسید: «راستی، شما سیساگیتان را چهطور جشن گرفتید؟» چه میگفتم؟ چه جهانهای گوناگونی...</i>» (بریدهای از بخش ۹۰ کتاب «قطران در عسل»)
<br /><br />
اکنون نیز، چهل و یک سال بعد، تنها نشستهام. بعد از دیالیز امروز، که قبل از ظهر شروع کردم و حوالی ساعت ۱۶ تمام شد، با بیحالی، افتان و خیزان، گوشت خورشتی را که دیروز خریدهبودم توی قابلمه قورمه کردم، گذاشتم تا بجوشد و بپزد، حالش را نداشتم پیاز سرخ کنم. پیاز خام و ادویه و یک قوطی گوجهفرنگی لهکرده تویش ریختم، بعدش یک قوطی کنسرو بادمجان سرخکرده تویش خالی کردم: شد خورش بادمجان!
<br /><br />
باقیماندهٔ برنج محصول پلوپز از پریروز داشتم. گرمش کردم، و جایتان خالی، خودم را، شب تولدم، به پلو با خورش بادمجان مهمان کردم! خوشمزه بود! با دو پیک ودکای «استاندارد» روسی، که بعد از آغاز جنگ و تحریم روسیه دیگر گیر نمیآید، و بعد با شراب سفید ساوینیون بلان Stoneleigh ساخت نیو – زیلند، و البته همراه با موسیقی دلچسبی که خود دانید (دوستی دارم که میگوید از سلیقهٔ شیوا نمیشود سر در آورد!)، چسبید! به سلامتی!
<br /><br />
این را هم بگویم که سال ۲۰۲۴ کبیسه است، یعنی ماه فوریهاش ۲۹ روز بود، اما سال ۱۴۰۲ کبیسه نیست، یعنی اسفند جاری ۳۰ روز نیست، و این باعث میشود که تطابق روزهای سال هجری و سال میلادی تا آخر سال ۱۴۰۳ درهم ریخته است. اما... آن بحث دیگریست.
<br /><br />
خب، این هم شبی بود و هست، برای خودش! شاید چهل و یک سال بعد دربارهٔ این شب بیشتر بنویسم؟! چه میدانم؟!
<br /><br />
عکس: ۶۲ سال پیش در چنین روزی. تا جایی که یادم میآید، یکی از غمناکترین روزهای زندگیم. لحظاتی پیش پدرم توسری زده به سرم و امر و نهی کرده چه بپوشم، چگونه بنشینم و چگونه ژست بگیرم تا این زادروز نه سالگیم را «جاودان» کند. شادیای در کار نبود. هیچ. همچنان که اکنون.</span></div>Shivahttp://www.blogger.com/profile/13664048216510049851noreply@blogger.com2tag:blogger.com,1999:blog-5148843816921932622.post-41087088317957075322024-03-07T12:50:00.005+01:002024-03-08T20:40:14.989+01:00بروکنر - ۲۰۰<div align="right" dir="rtl" lang="FA" style="font-family: Tahoma;"><div class="separator" style="clear: both; text-align: center;"><a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEgYCoPgvbiz5wsakmMp6HjuoynoLrCRxOMYoQxIa_05Oa8xyPr1XxwREuSU1SuXwz6A_8xDEa318oq8IMdb8qiJvcE9pG73vw7AMJTebSlk5-WR71vdouXiYadcOnHKjZOYHAiZoGd_M6JQuEqcVyJcTmgpJLCClqx0_J5aanBEomk4a-NlmmlWaSViP2w/s1110/bruckner.jpg" style="margin-left: auto; margin-right: auto;"><img border="0" data-original-height="650" data-original-width="1110" height="234" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEgYCoPgvbiz5wsakmMp6HjuoynoLrCRxOMYoQxIa_05Oa8xyPr1XxwREuSU1SuXwz6A_8xDEa318oq8IMdb8qiJvcE9pG73vw7AMJTebSlk5-WR71vdouXiYadcOnHKjZOYHAiZoGd_M6JQuEqcVyJcTmgpJLCClqx0_J5aanBEomk4a-NlmmlWaSViP2w/w400-h234/bruckner.jpg" width="400" /></a></div>خیلی وقت است که دربارهٔ موسیقی ننوشتهام. البته همواره در کمین بودهام تا مناسبتی پیش بیاید و دینم را به این یکی دیگر از «ب»های بزرگ جهان موسیقی ادا کنم («ب»های دیگر: باخ، بیتهوفن، برامس...). اکنون سال بروکنر است، زیرا که او ۲۰۰ ساله میشود.
<span id="fullpost">
<br /><br />
در پاییز ۱۳۵۱، آنگاه که پس از زندان، غم و تنهایی بر دلم سنگینی میکرد، درس نمیخواندم، سرگرمی دیگری نداشتم و در قفسهٔ صفحههای اتاق موسیقی دانشگاه پرسه میزدم، یک قوطی حاوی دو صفحهٔ گراموفون یافتم که فقط سنفونی هشتم آنتون بروکنر (۱۸۲۴-۱۸۹۶) Bruckner بر آنها ضبط شدهبود. عجب! یعنی یک سنفونی به طول نزدیک به یک ساعت و نیم؟ هیچ سنفونی دیگری این قدر طولانی نشنیدهبودم. روی جلد قوطی عکسی بود از نمای عظیم یک کلیسای جامع. چه میخواهد بگوید؟
<br /><br />
با بار اول و دوم گوش دادن به این سنفونی سنگین و طولانی چیزی دستگیرم نشد. مانند سر کوبیدن بیحاصل به دروازه و دیوار آن بنای عظیم و نفوذناپذیر کلیسای جامع روی جلد قوطی صفحهها بود. راهی به درون نمییافتم. گذشته از طول و تفصیل اثر، نمونهای مشابه خود این موسیقی هم هرگز نشنیدهبودم: «مدرن» نبود. صد در صد کلاسیک بود. اما هیچ نشانی از ملودیهای آشنا، از آهنگهای مردم عادی، از موسیقی فولکلوریک، در آن نبود. سراسر و بهتمامی سروده و بافتهٔ ذهن خود آهنگساز؛ بهشدت تجریدی. هیچ جایی از این سنفونی را نمیشد با خود زمزمه کرد، یا با سوت زد! چیست این؟ به کجای آن پنجه درآویزم؟ اثر دیگری از او نداشتیم و من میبایست با همین اثر (که بعد دانستم سنگینترین اثر اوست) از بروکنر رمزگشایی میکردم.
<br /><br />
سر به دیوار کوفتنهایم سرانجام به نتیجه رسید: موومان سوم سنفونی سرانجام احساس «آهان» به من داد. توانستهبودم رمز آن را بگشایم. عجب زیباست! اما هیچ چیزی ندارد که بتوان به زبانی دیگر به شعر، با نقاشی، با داستان، با هیچ وسیلهٔ دیگری بیانش کرد: موسیقی ناب! صدا، فقط صدا! مجرد از هر چیز دیگری.
<br /><br />
پس از ورود از بخش سوم، بهتدریج سراسر سنفونی را ذره ذره کشف میکنی: موسیقیشناسانی گفتهاند که بروکنر در سنفونیهایش کاتدرالهایی عظیم و سربهفلک کشیده میسازد، با همهٔ جزییات پرکار نمای بیرون و درون آنها، با همهٔ شکوه و زیبایی آنها.
<br /><br />
۹ سال پیش در <a href="https://shivaf.blogspot.com/search/label/%D8%AF%D8%B1%20%D8%A2%D9%86%20%D8%B3%D8%B1%20%D8%AF%D9%86%DB%8C%D8%A7" target="_blank">سفرنامهٔ نیو – زیلند</a>، در توصیف <a href="https://shivaf.blogspot.com/2015/03/dar-ansare-donya-7.html" target="_blank">راه رسیدن به میلفوردِ</a> شگفتآور نوشتم:
<br /><br />
«<i>نمیدانم چه مدتی گذشتهاست که از ایستادن ماشین بیدار میشوم. سر بلند میکنم و از پنجره بیرون را نگاه میکنم. هنوز باران میبارد. هوا تیره و تار است. از لابهلای شیارهایی که آب باران بر شیشهٔ ماشین کشیده، منظرهای میبینم که شبیه آن را به عمرم هرگز، حتی به هیچ رؤیا و هیچ کابوسی هم ندیدهام: صخرههاییست قهوهای رنگ، دیوارهایست کموبیش عمودی، که از همهجایش آبشارهایی باریک و بلند...، بلند...، بلند... میریزند. هر چه نگاهم را بالاتر و بالاتر میبرم، به بالای صخرهها نمیرسم. دیواره گویی تا پایان آسمان بالا میرود. آنسوتر، اینسوتر، دیواره است و آبشارهای بیشمار و سپید که از آن بالا، از زیر ابرهای سپید و دراز، تا کف درهٔ آن پایین میریزند. خوابم، یا بیدار؟ اینجا کجاست؟ احساسم شبیه احساسیست که در نوجوانی از تماشای نقاشیهای گوستاو دوره در کتاب "کمدی الهی" دانته از دوزخ و برزخ و بهشت به من دست میداد. نه، زبان و کلمات بهتنهایی برای توصیف این چشمانداز کافی نیست: نقاشی، شعر و موسیقی را هم باید به کمک گرفت. <a href="https://youtu.be/EBITTCjsFY4?si=lj1zua1ndxx1RDs-" target="_blank">سنفونی دانته اثر فرانتس لیست</a> به ذهنم میآید که با "دوزخ" آغاز میشود. اما اینجا دوزخ نیست. بهشت نیست. سیارهٔ دیگری هم نیست. اینجا زمین است. اینجا خود ِ زمین است. "دانته"ی لیست کافی نیست. عظمت موسیقی واگنر و بروکنر لازم است. شاید سنفونی نهم بروکنر؟ آری، خودش است! اما این آبشارهای سپید و باریک و بیشمار را بر این دیوارههای هولناک به چه تشبیه کنم؟ یال بلند اسب بر گردنش؟ گیسوی سپید زنی یا مردی؟ لعنت بر این ذهن خائن که برای توصیف این منظرهٔ باشکوه یاری نمیکند!</i>»
<br /><br />
احساس مشابه گوش دادن به سنفونیهای بروکنر و تماشای مناظر میلفورد در نیو – زیلند، هنگام دیدن عظمت فرش متعلق به بقعهٔ شیخ صفیالدین اردبیلی، که در موزهٔ ویکتوریا و آلبرت لندن نگهداری میشود، نیز به من دست داد.
<br /><br />
<a href="https://en.wikipedia.org/wiki/Anton_Bruckner" target="_blank">آنتون بروکنر</a> در ۴ سپتامبر ۱۸۲۴ در یکی از آبادیهای نزدیک شهر لینتس Linz در اتریش پا به جهان نهاد. پدر آموزگارش او را از کودکی با موسیقی آشنا کرد. دوازده ساله بود که پدرش از جهان رفت، و مادرش در غیاب نانآور خانواده، او را به عضویت گروه کر نوجوانان کلیسا درآورد تا مختصر پولی که از آنجا میگرفت کمکی باشد به درآمد خانواده.
<br /><br />
آنتون جوان راه پدر را پی گرفت و آموزگار شد. سالهایی بود که او در دبستان روستاهای دورافتادهٔ اتریش، درست مانند آموزگاران زحمتکش روستاهای دورافتادهٔ خودمان، هم مدیر مدرسه بود، هم آموزگار و ناظم، و هم خدمتکار و فرّاش و جاروکش حیاط مدرسه.
<br /><br />
اما عشق بزرگ او موسیقی بود، و وقت آزادش را در آن سالها صرف موسیقی و رونویسی مجموعهٔ «هنر فوگ» اثر یوهان سباستیان باخ میکرد و در ریزهکاریهای موسیقی باخ غرق میشد. او همچنین در جشنهای روستاییان با پیانو موسیقی رقص مینواخت و در مراسم کلیسایی ارگ کلیسا را مینواخت.
<br /><br />
او تا چهل سالگی نامی از ریشارد واگنر نشنیدهبود، و سپس با شنیدن اپرایی از او سخت شیفتهٔ واگنر شد. دانش تئوریک او از راه مطالعهٔ آثار باخ، و مهارتش در نواختن ارگ، راه استخدام در کلیسای جامع پایتخت، شهر وین، را برای او گشود، و آنجا توانست سرودن سنفونیها و دیگر آثارش را آغاز کند، و به تدریس در کنسرواتوار وین بپردازد. هوگو وولف، و گوستاو مالر از شاگردانش بودند و از موسیقی او بسیار تأثیر گرفتند. واگنر او را «تنها سنفونیست راستین بعد از بیتهوفن» مینامید، و بروکنر مقامی خدایگونه برای واگنر قایل بود و نقل کردهاند که یک بار در حاشیهٔ اجرای اثری از واگنر پیش چشم همگان جلوی او خود را بر زمین انداخت و بر پاهای واگنر بوسه زد.
<br /><br />
او بیبهره از عشق و ازدواج روزگار گذراند. به میزان افراطی دیندار بود. گذشته از سنفونیهایش، باقی آثارش، بهجز چند نمونهٔ انگشتشمار، همگی کلیسایی هستند. حتی روی سنفونی نهمش نیز نوشتهاست: «تقدیم به خدای مهربان در آسمان». او در حال نوشتن همین سنفونی پشت میز کارش دچار حملهٔ قلبی شد، در ۷۲سالگی از جهان رفت، و بخش چهارم سنفونی نهمش نانوشته ماند. بعدها کشف شد که یک سنفونی فراموششده هم دارد که پیش از نخستین سنفونی آن را نوشته، و با شمارهٔ «صفر» آن را منتشر و اجرا کردند.
<br /><br />
در جهان موسیقی از پدیدهای بهنام «مسئلهٔ بروکنر» سخن میگویند، در اشاره به وسواس او که سنفونیهایش را پیوسته دستکاری میکرد و تغییراتی در آنها میداد. او نسخههای متعددی از اغلب سنفونیهایش بهجا گذاشتهاست. همچنین کسانی کوشیدهاند مدلهای ریاضی، از قبیل سری فیبوناچی (که در سراسر هستی ما حضور دارد؛ از شکل مارپیچ کهکشانها تا شکل چینش دانههای گل آفتابگردان و...)، و پنجضلعیها و ششضلعیهای منتظم در آثار او بیابند.
<br /><br />
همهٔ ۱۰ سنفونی او طولانی هستند، سازهای بادی برنجی نقش مهمی در آنها دارند، و بخش سوم آنها، یعنی از نظر من دروازهٔ ورود به سنفونیهایش، همگی ساختار کلاسیک «روندو»ی کامل دارند. روندوی کامل از سه تم اصلی A و B و C تشکیل میشود که به شکل متقارن ABACABA به نوبت بسط و گسترش مییابند و تکرار میشوند. همین است که دریافت آنها را بهنسبت آسان میکند.
<br /><br />
معروفترین و پر طرفدارترین آثارش سنفونیهای چهارم و هفتم و نهم او هستند. اجرای سنفونیهای بروکنر کار هر رهبر و هر ارکستری نیست و تخصص میخواهد. رهبر مورد علاقهٔ من در این مورد و بسیاری موارد دیگر، رهبر معروف سوئدی – فنلاندی هربرت بلومستد Blomstedt است که اکنون در ۹۷سالگی هنوز ماهرانه رهبری میکند. اما حیف که اجرای تصویری آثار بروکنر با رهبری او در یوتیوب یافت نمیشود، جز این <a href="https://youtu.be/U8U3ho-nlFk?si=COtWF6KLmLwdXrRY" target="_blank">سه دقیقه پایان سنفونی چهارم</a>.
<br /><br />
لینکهای زیر را برای شروع از بخش سوم سنفونیها تنظیم کردهام. اما پس از ورود به لینک اگر خواستید میتوانید آن را عقب بکشید و از اولش گوش بدهید. اگر علاقمند شدید، بقیهٔ سنفونیها را خودتان مییابید!
<br /><br />
سنفونی چهارم:<br />
<a href="https://youtu.be/o0g82i784bw?si=TSSx8o4icw0mB1Cc&t=2431" target="_blank">https://youtu.be/o0g82i784bw?si=TSSx8o4icw0mB1Cc&t=2431
<br /></a><br />
سنفونی هفتم:<br />
<a href="https://youtu.be/dSGOaTuAesY?si=TJCyVC6KtykHyTn-&t=3529" target="_blank">https://youtu.be/dSGOaTuAesY?si=TJCyVC6KtykHyTn-&t=3529</a>
<br /><br />
سنفونی نهم:<br />
<a href="https://youtu.be/PkiIR1XLgnk?si=rMOgzLt1hNY3wiA8&t=1665" target="_blank">https://youtu.be/PkiIR1XLgnk?si=rMOgzLt1hNY3wiA8&t=1665</a>
<br />
***
<br />
در این وبلاگ ۱۱۰ مطلب دیگر هم نوشتهام که سخن از موسیقی در آنها هست. همهٔ آنها <a href="https://shivaf.blogspot.com/search/label/%D9%85%D9%88%D8%B3%DB%8C%D9%82%DB%8C" target="_blank">زیر این لینک</a> فهرست شدهاند.</span></div>Shivahttp://www.blogger.com/profile/13664048216510049851noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-5148843816921932622.post-84768553189512520782024-02-08T16:57:00.006+01:002024-02-11T00:02:52.130+01:00مصاحبهٔ نشریهٔ تریبون با من<div align="right" dir="rtl" lang="FA" style="font-family: Tahoma;"><b><div class="separator" style="clear: both; text-align: center;"><a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEh-ev7B1jTolw7o3JdI6Gcr5J8l0tWlIlyJI7yK8QjjxKhaHwqq3xPe6sYbrFAP0lNJVLuzxwqzwurMx0NYW_thwm6qMjLJca_57O6p5hg82dWTLtKrXICdtK3F9631D4oTgj7y8BFJR79oB-rhhmFwJqucB5E0XUNdXxkOKFxLuRrpIZ5eeKI49xCz0c0/s3181/20230916_124031.jpg" style="clear: left; float: left; margin-bottom: 1em; margin-right: 1em;"><img border="0" data-original-height="2900" data-original-width="3181" height="183" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEh-ev7B1jTolw7o3JdI6Gcr5J8l0tWlIlyJI7yK8QjjxKhaHwqq3xPe6sYbrFAP0lNJVLuzxwqzwurMx0NYW_thwm6qMjLJca_57O6p5hg82dWTLtKrXICdtK3F9631D4oTgj7y8BFJR79oB-rhhmFwJqucB5E0XUNdXxkOKFxLuRrpIZ5eeKI49xCz0c0/w200-h183/20230916_124031.jpg" width="200" /></a></div>مقدمه</b>
<br /><br />
وقتی قرار بر مصاحبه با شیوا فرهنمدراد شد، کلی ذوقزده شدم. یکی از مشتریان پروپاقرص وبلاگ شخصی و قدیمیاش بودم، یادداشتهایی را که مینوشت با ولع هرچه تمام میخواندم، از شیوایی قلم و زاویهٔ دیدی که داشت بسیار لذت میبردم. اولینبار نام شیوا را در خاطرات علیرضا صرافی با عنوان جنبش دانشجویی آذربایجان در دهه ۵۰ دیده بودم. روایتِ اتاق موسیقی دانشگاه آریامهر (صنعتیشریف) هنوز هم برای من جذابترین بخش این خاطرات است. جایی که شیوا سه سال تمام را صرف پیادهسازی متن ترکی از روی نسخه صوتی<a href="https://shivaf.blogspot.com/2023/05/operaye-koroghlu-dar-miane-daneshjouyan.html" target="_blank"> <i>اپرای کوراوغلو</i></a> و ترجمهٔ آن به فارسی میکند و همانطور که اشاره میکند متن این اپرا توسط خیلیها به عنوان درسنامهٔ آموزش زبان ترکی آذربایجانی به کار میرفت. به <a href="https://drive.google.com/file/d/19xqqz7j7EuwmpmpzCSGo_k4dH_Oeu2Oq/view?usp=sharing" target="_blank"><i>قطران در عسل</i></a> که رسیدم، میخکوب شدم. مواجههٔ جسورانه و صادقانهٔ شیوا با گذشتهٔ مبارزاتیاش تکاندهنده بود و از نظر من یکی از بهترینهای اتوبیوگرافیهای سیاسی تاریخ معاصر ایران است. <a href="https://drive.google.com/file/d/1jQ6VvltineYYieAhfMs2TBE0utSfIn0a/view?usp=sharing" target="_blank"><i>با گامهای فاجعه</i></a> همان دقتنظر و انصافی را داشت که از شیوا انتظار داشتم. او فارغ از اتهامزنیهای رایج این کتاب را در نقد حزب توده نوشته بود. آخرین کتابی که از وی خواندم <i><a href="https://shivaf.blogspot.com/2023/02/pishgoftare-vahdate-nafarjam.html" target="_blank">وحدت نافرجام، کشمکشهای حزب تودهٔ ایران و فرقهٔ دموکرات آذربایجان (۱۳۲۴-۱۳۷۲)</a></i> بود، پژوهشی ناب و دقیق دربارهٔ برشی از تاریخ معاصر که کمتر به آن پرداخته شده است. بهقول علیرضا اردبیلی <i>شیوا یک آدم کتبی است، بیشتر از آنکه حرف بزند، مینویسد</i>. شیوایی که من میشناسم از اتاق موسیقی شروع میشود.<span id="fullpost">
<br /><br />
<b>س: شیوا فرهمندراد ذوق هنری دارد و دانشجوی دانشگاه آریامهر (صنعتی شریف) است، با این پسزمینه، تصمیم میگیرد تا وارد فعالیتهای سیاسی شود، آنهم در جایی مثل ایران که مخالفت و حتی انتقاد از رژیم بهای سنگینی دارد، چرا و چگونه این تصمیم را گرفتید؟ درواقع چه انگیزهها و زمینههایی شیوای جوان و احیاناً آرمانخواه را به این مسیر هدایت کرد؟
<br /></b><br />
ج: به قول بعضی دوستان قدیمی: «ما سیاست را انتخاب نکردیم، سیاست ما را انتخاب کرد!» آن هنگام جامعه از شکاف طبقاتی عمیقی رنج میبرد و وضعیتی برقرار بود که دلهای جوان دانشجویان را به درد میآورد، و در غیاب و ممنوعیت احزاب و سازمانهای سیاسی علنی، آنان را، و مرا، به سوی فعالیت سیاسی میکشاند.
<br /><br />
من از دیدن فقر مردم، بهویژه اهالی آذربایجان که از روستاهایشان رانده شدهبودند و در تهران زندگی فلاکتباری داشتند رنج میبردم. بهگمانم دستکم یک نمونه از چنین مشاهدهای را در کتاب <i>قطران در عسل</i> نوشتهام: مشاهدهٔ گرسنگی روستاییان اطراف زنجان که در حلبیآبادی سر راه دانشگاه آریامهر به خوابگاه دانشجویی ما، در صد متری شاهراه آیزنهاور (خیابان آزادی کنونی) زندگی میکردند.
<br /><br />
<b>س: در آن زمان چه آرمانها و چشماندازی از نظام سیاسی مطلوب خود داشتید که جذب گفتمان چپ و مهمتر از آن حزب توده شدید؟ آیا شما هم مثل بیشتر نسل جوان تحصیلکرده و یا روشنفکران آن دوره تحت تاثیر هژمونی و سلطهٔ گفتمان چپ قرار داشتید و یا با مطالعه و بینش به این نقطه رسیدید؟ آیا این تصمیم هیجانی و احساسی بود یا آگاهانه؟
</b><br /><br />
ج: شاید هیچکدام! در کودکی و نوجوانی من شبکهٔ رادیویی (و تلویزیونی) کشور هنوز به جاهای دوردست ایران، و بهویژه آذربایجان که شاه هنوز داشت از مردم آن بابت جنبش ملی سال ۱۳۲۴ و ۲۵ انتقام میگرفت، نرسیدهبود. ما در خانه بهزحمت میتوانستیم صدای ناصافی از رادیوی تهران بشنویم. از رادیوی تبریز برنامههایی به فارسی پخش میشد، اما فرستندهٔ تبریز چندان قوی نبود و در اردبیل آن را حتی بدتر از صدای تهران میشنیدیم. در نیمهٔ دوم دههٔ ۱۳۴۰ فرستندهای در رشت دایر شد که صدای آن در اردبیل بهتر از دیگر فرستندههای داخل شنیده میشد.
<br /><br />
اما رادیوهای باکو و مسکو را، که آن نیز از باکو «رله» یا تقویت میشد، خیلی صاف و خوب میشنیدیم. اینها را من حتی با «رادیو گوشی» خیلی سادهٔ ساخت خودم بهراحتی میشنیدم. همین باعث شد که نسبت به جمهوری آذربایجان و اتحاد شوروی کنجکاو شوم، و کنجکاوی بهتدریج به علاقه انجامید. بهویژه تفاوت بارز وضع فرهنگی مردم همزبان دو ساحل ارس مرا به فکر فرو میبرد: آنجا کودکان به زبان خودشان، یعنی زبان مشترک با ما، درس میخواندند، و مردم از موسیقی خوب و با کیفیت، اپرت و اپرا، فیلمهای سینمایی و تئاتر به زبان خودشان برخوردار بودند، اما ما از همهٔ اینها محروم بودیم. چرا؟ چه نظامی آنجا و در سراسر اتحاد شوروی برقرار بود که آزادی انتخاب زبان تحصیل را تأمین میکرد؟
<br /><br />
باید در این زمینه میخواندم و یاد میگرفتم. اما هر چه بیشتر میجستم، کمتر مییافتم. همهٔ این قبیل منابع و خواندنیها را رژیم پهلوی ممنوع و سانسور میکرد. و این ممنوعیت، البته، کنجکاوی من و امثال مرا بیشتر تحریک میکرد.
<br /><br />
آن موقع مطلقاً هیچ چیز دربارهٔ «چپ» نمیدانستم. پس از ورود به دانشگاه در تهران بود که نام مارکس و انگلس و لنین و مارکسیسم و سوسیالیسم را شنیدم. اما برای مطالعه در این زمینهها هم منبع دست اولی وجود نداشت، و میبایست از نوشتههای دست چندم استنباطهایی کسب میکردیم.
<br /><br />
بنابراین بهگمانم کموبیش هیچکدام از پیشنهادهایی که در متن این سؤال مطرح کردید در مورد من صدق نمیکند. جذب سازمان چریکهای فدایی خلق نشدم، و حزب تودهٔ ایران تا بعد از انقلاب بهمن ۱۳۵۷ حضور چشمگیری در ایران نداشت، یا من از آن خبر نداشتم، جز فقط دو سه بار شنیدن رادیوی <i>پیک ایران</i> در خانهٔ این و آن دوست دانشجو. این رادیو به حزب تودهٔ ایران تعلق داشت، از صوفیه پایتخت بلغارستان پخش میشد، و مدت کوتاهی پس از آن که با آن آشنا شدم، دولت بلغارستان با قرارداهایی که با رژیم شاه بست، صدای آن رادیو را خاموش کرد.
<br /><br />
<b>س: با توجه به جایگاهی که شما در حزب توده داشتید، جاهایی بود که در مورد مواضع، خط مشی و تصمیمات حزب توده دچار شک و تردید شوید؟ در کنار آن، آیا تا زمانی که در ایران بودید شوروی کشور برادر بزرگ به عنوان بهشت برین در ذهن شما جای گرفته بود و یا نه از جنایات استالین و فجایعی که این رژیم در شوروی به بار آورده بود، خبر داشتید؟
</b><br /><br />
ج: پس از دستگیری گروه بزرگی از رهبران و کادرهای حزب تودهٔ ایران، و جان بهدر بردن و آزادی برخی از آنان در دههٔ ۱۳۶۰ و ۱۳۷۰، آشکار شد که بازجویان سازمان اطلاعات سپاه پاسداران پیش خود نوعی طبقهبندی از پیش برای کادرهای حزب فرض کردهبودند و آنان را به «کادر ۱» (مقام بالاتر)، و «کادر ۲» (مقام پایینتر) تقسیم میکردند. با آن حساب جایگاه من پایینتر از «کادر ۲» بود. من «فرسنگها» دور از دستگاه تعیین تاکتیک و استراتژی و سیاست حزب، و از نظر تشکیلاتی فقط عضو سادهٔ یک حوزهٔ حزبی بودم. تنها به خاطر شرکت داوطلبانه در برخی کارهای اجرایی حزب، مانند کارهای صوتی میتینگهای حزب، ضبط و تکثیر سخنان رهبر حزب در جلسات «پرسشوپاسخ» او، شرکت در جابهجا کردن روزانهٔ چند تن از رهبران حزب، شرکت در ویرایش و آمادهسازی مجلهٔ تئوریک و سیاسی حزب (نشریهٔ <i>دنیا</i>) و نوشتههای احسان طبری (که برخیها او را تئوریسین حزب میدانند)، در ارتباط نزدیک با این رهبران حزب قرار گرفتم. این بود واقعیت «جایگاه» من در حزب.
<br /><br />
آری، در این جایگاه ناچیز خودم، از همان آغاز در توجیه و درک سیاست نزدیکی حزب تودهٔ ایران به روحانیان و در رأس آنان آیتالله خمینی، دچار شک و تردید بودم، از جمله برای این که از سالهای دبیرستان از هر گونه دین و دینداری، و از دینفروشی و دینفروشان بیزار بودم. مقالههای تئوریک حزب را در توجیه این سیاستها که میخواندم، عقل میگفت که: «خب، راست میگویند. این سیاست درست است.» اما احساسم هرگز این توجیهها را نپذیرفت و ته دلم همیشه ناراضی بودم.
<br /><br />
در مورد اتحاد شوروی، سانسور ساواک و رژیم شاه دربارهٔ آن کشور باعث شدهبود که جوانان و از جمله من مطالبی را که بر ضد اتحاد شوروی و جنایات استالین منتشر میشد، باور نمیکردیم و آنها را به حساب «تبلیغات امپریالیستی» رژیم ایران برای تخریب وجههٔ اتحاد شوروی میگذاشتیم. آن قبیل مطالب به نظر من و دوستانم ارزش خواندن نداشت.
<br /><br />
در مقابل، در حالی که هنوز حتی نام مارکس و انگلس و لنین و چه گوارا و... سانسور میشد و کتابهای معتبری از نوشتههای آنان یا دربارهٔ آنان وجود نداشت، ناگهان رژیم شاه در واکنش به سیاست امریکا و غرب که از فروش برخی تسلیحات و تجهیزات به ایران پرهیز داشتند، به اتحاد شوروی روی آورد و قراردادهای بزرگ و مفصلی با آنان بست و بسیاری از نیازهای تسلیحاتی را از آنان تأمین کرد. همچنین ایجاد کارخانهٔ ذوب آهن اصفهان و نیروگاه هستهای بوشهر، کشیدن خط لولهٔ گاز از جنوب ایران تا آستارا، و بهرهبرداری از معدن مس سرچشمه (کرمان) را به آنان سپرد. از آن پس جادههای ایران پر از کامیونهای شرکت حملونقل دولتی اتحاد شوروی به نام «سوو-ترانس-آفتو» Sovtransavto بود که برای حمل کالا بین مرز شمالی کشور و بندرهای ساحل خلیج فارس رفتوآمد میکردند.
<br /><br />
آن قراردهای بزرگ، تبادلات فرهنگی را نیز شامل میشد و برخی فعالیتهای فرهنگی و هنری شوروی در ایران مجاز شد. در نتیجه از آن هنگام فیلمهای سینمایی بسیار عالی و اغلب عظیم ساخت اتحاد شوروی در برخی سینماها، و حتی تلویزیون ایران نمایش داده میشدند، مانند فیلم دو قسمتی «جنگ و صلح» (روی کتاب معروف لف تالستوی)، یا «برادران کارامازوف» (روی رمان بزرگ فیودور داستایفسکی)، یا سریال «آنا کارهنینا» (تالستوی)، فیلم بالتهای «ایوان مخوف» اثر سرگئی پراکوفییف و «اسپارتاکوس» اثر آرام خاچاتوریان، و... ارکسترهای بزرگ سنفونیک و تکنوازان و رهبران ارکستر سرشناس شوروی برای کنسرت در تالارهای ایران میآمدند، گروه بزرگ بالت روی یخ شوروی در سالن ورزش «مجتمع شهیاد» («آزادی» بعدی) برنامه اجرا میکرد، و...
<br /><br />
گذشته از اینها، بنگاه نشریاتی «پروگرس» مسکو و شعبههای دیگرش کتابهای فارسی فراوانی که اغلب ترجمهٔ افسران تودهای نسل قبل پناهنده به شوروی بودند به بازار کتاب ایران سرازیر کرد. در آن میان کتابهای فنی و مهندسی به زبان انگلیسی، و نیز کتابها و نشریاتی از جمهوری آذربایجان هم (به خط سیریلیک) یافت میشد. برای نمونه هفتهنامهٔ <i>ادبیات و اینجهصنعت</i> و ماهنامهٔ <i>آذربایجان</i> ارگان اتحادیهٔ نویسندگان آذربایجان به ایران میرسیدند. من هر دو را مشترک بودم و از سال ۱۳۵۲ تا ۱۳۵۷ آنها را میگرفتم و میخواندم. فرستندهٔ رادیویی <i>آراز</i> که از باکو پخش میشد و شبانهروز موسیقی آذربایجانی برای ایران پخش میکرد، نیز، اگر اشتباه نکنم، از همان هنگام آغاز به کار کرد.
<br /><br />
همهٔ اینها، پس از سانسور شدید قبلی، و آن کنجکاوی که قبلاً توضیح دادم، تأثیر بزرگی در جلب توجه و علاقهٔ کتابخوانان و سینماروها و موسیقیدوستان ایران داشت، که تا پیش از آن به هنر و ادبیات اتحاد شوروی دسترسی چندانی نداشتند
و صد البته همهٔ این آثار فرهنگی در خدمت تبلیغ نظام اتحاد شوروی و ایجاد تصویر و تصوری خیالی و اغراقآمیز از «بهشت رؤیایی» و «عدالت اجتماعی» آن کشور قرار داشتند. این آثار از واقعیت زندگی روزمرهٔ مردم آن ۱۵ جمهوری متحد هیچ نمیگفتند و نشان نمیدادند که آنجا زیر نام سوسیالیسم و عدالت اجتماعی، در واقع فقر را بهتساوی تقسیم کردهاند.
<br /><br />
<b>س: میدانیم که در بسیاری از مقاطع حساس و استراتژیک تصمیمات مهم حزب توده نه در داخل که از طرف شوروی دیکته میشد، با توجه به این واقعیت تضاد بین تحلیل و مواضع اعضای حزب با این دستورالعملهای صادره از شوروی چگونه حل و فصل میشد؟ آیا چنین تضادهایی باعث اعتراض نمیشد و چهقدر فضا برای طرح انتقادات از این تصمیمات مهیا بود؟
</b> <br /><br />
ج: رابطهٔ حزب تودهٔ ایران با حزب کمونیست اتحاد شوروی و تبعیت از برخی سیاستهای آن با «انترناسیولیسم پرولتری» یا همان «همبستگی جهانی احزاب برادر» توجیه میشد. این دیدگاه میگفت که احزاب کمونیست همهٔ کشورهای جهان با هم دوست و برادرند، در موارد لازم همه گونه به یکدیگر کمک میکنند، از کمک فکری و تئوریک تا کمکهای مادی و تسلیحاتی، و حزب کمونیست اتحاد شوروی، حزب لنین، مادر و کانون همهٔ این احزاب و این همبستگی است.
<br /><br />
ساختار حزب تودهٔ ایران مطابق اساسنامهاش از اصل لنینی «مرکزیت دموکراتیک» پیروی میکرد. یعنی سیاست حزب را مرکزیت حزب تعیین میکرد و رهنمودهای مرکزیت حزب برای اعضا تا پایینترین ردهها «لازمالاجرا» بود. اما اعضا حق داشتند ایرادهایی را که میدیدند و انتقادها و اعتراضهایی را که داشتند مطرح کنند و تا بالاترین مرجع برسانند. این اصل در حزب تودهٔ ایران در ظاهر تا حدود زیادی رعایت میشد. بسیاری از اعضای حزب چنین انتقادهایی را کتبی یا شفاهی مطرح میکردند و برخیها بر دریافت پاسخ اصرار میورزیدند. پاسخهایی هم میآمد.
<br /><br />
رهبر حزب یک جلسهٔ «پرسش و پاسخ» داشت که هر هفته یا یکهفتهدرمیان برگزار میشد و هر بار به چند پرسش یا انتقاد پیرامون سیاست و مواضع حزب پاسخ میداد. این سخنان هم بهشکل نوارهای صوتی تکثیر و توزیع میشد، و هم به شکل جزوههایی چاپ و پخش میشد یا در نشریهٔ ارگان حزب منتشر میشد. و البته پاسخهای کتبی و شفاهی در جلسات حوزههای حزبی، یا پاسخهای رهبر حزب در آن جلسات یا انتشار پاسخهای او، معترضان را همیشه راضی نمیکرد.
<br /><br />
<b>س: در تاریخنگاری حزب توده ایران، اسطورههای زیادی بدون چون و چرا جا افتاده است از جمله تصور یک حزب سازمانیافته و منظم و متشکل از افراد باسواد و پرمطالعه که گاهی تنها تشکیلات و حزب سیاسی واقعی ایران در تاریخ معاصر خوانده میشود، میخواهیم نظر شما را در باب این اسطورهها بدانیم، تا چه حد چنین تصوراتی منطبق بر واقعیت هستند؟
</b><br /><br />
ج: در این زمینه من تاریخ حزب تودهٔ ایران را به چند دوره تقسیم میکنم. در دورهٔ نخست موجودیت حزب، از ایجاد آن در سال ۱۳۲۰ تا شکست جنبش ملی آذربایجان در سال ۱۳۲۴، حزب یک تشکیلات مترقی و «ملی» بود که تأثیر انکارناپذیری در رشد فرهنگ و ادبیات و گستردن بینش سیاسی و فوتوفن سازمانیابی مردمنهاد مانند اتحادیههای کارگری و سازمانهای زنان و دانشجویان و دیگر گروههای صنفی داشت. نشریات حزب شاید تنها صدایی بود که مبارزه با فاشیسم و نازیسم آلمان را تبلیغ میکرد.
<br /><br />
پس از سرکوبی جنبش ملی آذربایجان بهترین و ممتازترین رهبران حزب ناگزیر شدند به اتحاد شوروی پناهنده شوند و بهقول معروف حزب «کمرش شکست». البته از آن هنگام تا چند سال بعد فعالیتهای فرهنگی و انتشاراتی حزب و بهطور کلی «فرهنگسازی» حزب گسترش بیشتری یافت و عدهٔ زیادی، بهویژه از میان کارگران به عضویت حزب در آمدند. اما همزمان وابستگی حزب به «برادر بزرگ» اتحاد شوروی نیز افزایش یافت و حزب بیشتر و بیشتر گوش بهفرمان مسکو بود.
<br /><br />
ضربهٔ بزرگ و کمرشکن بعدی در بهمن ۱۳۲۷ و با توطئه ترور نافرجام شاه و «غیر قانونی» شدن حزب فرود آمد. بیش از ده تن از رهبران حزب بازداشت و زندانی شدند، و از همین هنگام کارها و فعالیتهای حزب رنگ ماجراجویی به خود گرفت، سازمان مخفی افسران حزب نفوذ بیشتری یافت، اینان رهبران حزب را از زندان فراری دادند، چند نفر، از جمله مخالفان داخلی و خارجی حزب را ترور کردند، به هنگام نخستوزیری محمد مصدق رهبران باقیماندهٔ حزب نتوانستند بر سر بزنگاههای حساس و بحرانی اوضاع را درست بسنجند و درست تصمیم بگیرند، و با کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ همه چیز در هم ریخت.
<br /><br />
آری، حزب تودهٔ ایران نقش بزرگی در آغاز فرهنگسازی فعالیتهای سیاسی و تشکیلاتی و کارگری و گسترش ادبیات و هنر نمایشی و... داشت و در مقاطعی بهراستی بسیاری از گلهای سرسبد جامعهٔ فرهنگی و سیاسی کشور به این حزب میپیوستند. اما نباید فراموش کرد که افراد ناجوری هم در صفوف حزب بودند، و نیز در اوج فعالیتهای حزب، کارگران و زحمتکشان کمسواد و بیسواد اکثریت بسیار بزرگی از اعضای حزب را تشکیل میدادند.
<br /><br />
<b>س: میرسیم به جایی که شما پس از خروج از ایران و تجربههایی تلخی که از سر گذراندید تصمیم به خروج از این حزب میگیرید؟ آن لحظه گسست و جدایی، که میدانم در پسزمینه آن تجربه زیستهٔ چند دههای وجود دارد، کی اتفاق افتاد؟
</b><br /><br />
ج: هنگام پناهنده بودن و زندگی در شهر مینسک (پایتخت بلاروس)، با دیدن آشفتگیها و نابسامانیهای کار حزب، و رهبران جدیدی که بهجای به کار گرفتن دانش و تجربهٔ افراد، به افراد چاپلوس میدان میدادند و خبرچینی را رواج میدادند، و راهی برای تأثیر نهادن و مبارزه با این شیوهها وجود نداشت، به این نتیجه رسیدم که آنجا جای من نیست. بهویژه با مشاهده و لمس واقعیتهای «سوسیالیسم واقعاً موجود» از ایدئولوژی حزب هم دلسرد شدهبودم. پس تصمیم گرفتم که در جلسات حوزهٔ حزبی، که در عمل به جلسات بگومکوهای بیمعنی و تهمت زدن به یکدیگر تبدیل شدهبود شرکت نکنم. شرکت در این جلسات اجباری و «وظیفهٔ حزبی» هر عضو است. به گمانم از تابستان ۱۳۶۴ بود که حق عضویت هم نپرداختم، که پرداخت آن هم اجباری بود. حزب در همهٔ امور زندگانی و معیشت و تحصیل و... ما دخالت داشت و تا پیش از دوران رهبری میخاییل گارباچوف در اتحاد شوروی، ترک حزب اغلب عواقب سختی میتوانست داشتهباشد. اما با تغییراتی که او صورت داد، راه خروج از اتحاد شوروی هم باز شد و در آغاز پاییز ۱۳۶۵ از آنجا خارج شدم و به سوئد پناه آوردم.
<br /><br />
<b>س: میخواهم از جنبههای وجودی این گسست و جدایی بگویید، بهعنوان فردی که سالها با باور به این آرمان و ایدئولوژی زندگی کرده و برای آن هزینه داده بودید و حالا اگر نگویم همه، اغلب آنها را دروغ و فریبی بیش نمیدید، برایم جالب است بدانم چگونه از این جهنم بیرون آمدید؟ آیا واقعاً شیوا توانسته تا مثل سربازی [که از پادگان چهلدختر فرار میکرد] از این سیمخاردار هم بگذرد؟
<br /></b><br />
ج: این روندی ناگهانی و یکروزه نبود و چنین نبود که مثلاً امروز همه چیز سیاه باشد و فردا سپید شود، یا برعکس. روندی بود بسیار دردآور و چند سال طول کشید. بهویژه یاد رفقای بسیار عزیزی که داشتم و در ایران دستگیر و زندانی و اعدام شدهبودند، و احساس وظیفهٔ وفاداری به آنان رنجم میداد. نوشتن کتابچهٔ <i>با گامهای فاجعه</i> به گونهای بزرگداشت یاد آن رفقایم و گونهای ادای دین به آنان بود و بسیار کمکم کرد.
<br /><br />
<b>س: مانس اشپربر در تعبیر جذاب و دردناک جداییاش از حزب کمونیست و فروپاشی باورهای ایدئولوژیکی که داشت میگوید دیگر هرگز نتوانست به یقینهای مثبت اعتماد کند و زندگیاش را بر پایهٔ یقینهای منفی استوار کرد، به نوعی عبور از هر نوع ایدئولوژی و چارچوبهای صُلب و دگم، آیا شیوای بعد حزب توده نیز چنین نگاهی به ایدئولوژی دارد؟
</b> <br /><br />
ج: «عبور از هر نوع ایدئولوژی و چارچوبهای صُلب و دُگم» آری، اما «استوار کردن زندگی بر پایهٔ یقینهای منفی» هرگز! هنگام آغاز فروپاشی «سوسیالیسم واقعاً موجود» یکی از شعارهای گارباچوف برای جهان پس از آن، «سوسیالیسم با سیمای انسانی» بود. اما او هم در آن زمینه نتوانست در عمل کاری بکند. با این حال من هنوز به عدالت اجتماعی و جامعهٔ رفاه همگانی اعتقاد دارم و نمونهٔ برخی کشورهای با نظام سوسیالدموکراسی نشان داده که اندیشهٔ جامعهٔ رفاه همگانی را، اگر نه کامل و مطلق، اما دستکم تا حدود زیادی میتوان جامهٔ عمل پوشاند. این بهگمانم یک «یقین مثبت» است و نه منفی!
<br /><br />
<b>س: بعد از این قضایا چه اقداماتی برای بازسازی و پیکربندی دوبارهٔ افکار و ایدهآلهایی که داشتید انجام دادید؟ چون میدانم که شما برخلاف بسیاری از افراد دیگر نه کنج عزلت گزیدید و نه خاموش شدید؟ چگونه و چرا دوباره برگشتید و نوشتید؟
<br /></b><br />
ج: پس از خروج از شوروی مدتی خود را تا حدودی منزوی کردم، اما بیشتر برای استراحت و بازبینی آنچه گذشتهبود. بسیار خواندم، بهویژه آثاری را که پیشتر نمیخواندم. نوشتن <i>با گامهای فاجعه</i> برای آن بازبینی کمکم کرد و پس از آن نگارش و ترجمه را از سر گرفتم.
<br /><br />
<b>س: من برخلاف بسیاری از مفسران، کتاب درخشان شما <i>قطران در عسل</i> را نوعی تصفیهٔ حساب با خود میدانم تا با حزب توده، خودتان هم در چند مصاحبه و گفتگویی که دربارهٔ این کتاب داشتید اشاره کردید این کتاب را نوشتید تا باری از روی دوش خود بردارید، آیا ما میتوانیم این کتاب را اتوبیوگرافی از سرخوردگی یک نسل انقلابی در ایران بدانیم؟
</b><br /><br />
ج: <i>با گامهای فاجعه</i> را شاید بتوان گونهای «تصفیه حساب با حزب» دانست، اما <i>قطران در عسل</i> همانطور که میگویید ربطی به تصفیهٔ حساب با حزب ندارد. «باری از دوش برداشتن» آری، اما دربارهٔ «تصفیهٔ حساب با خود» ترجیح میدهم شما و دیگر خوانندگان را آزاد بگذارم و میل دارم که آزادانه تفسیر و تأویل کنید. نوشتن «اتوبیوگرافی سرخوردگی یک نسل انقلابی در ایران» هم به هیچوجه قصدم نبوده. به خیال خودم نشان دادهام که هر بار پس از افتادن باز هم میتوان برخاست، و کتاب از جمله با چهار اپیزود مثبت و نویدبخش به پایان میرسد.
<br /><br />
<b>س: ما با دو نوع رویکرد شیفتهوارانه و نوستالژیک و رویکرد امنیتیکاران که غرضورزانه کل تاریخ مبارزات جنبش چپ در ایران را به هیچ میانگارد و آن را لجنمال میکند طرف هستیم. البته که کارهای شما هیچ نسبتی با این دو رویکرد ندارد. سئوالم اینست که چگونه میتوان در فضایی که نه در خدمت کشف واقعیت که در خدمت تصفیهحسابهای سیاسی است این بازخوانی انتقادی از تاریخ جنبش چپ در ایران را ممکن کرد به نوعی که «گذشته چراغ راه آینده» شود؟
</b><br /><br />
ج: کارگزاران هر دو رویکردی که توصیف کردید در عمل با واقعیتهای گذشته و اسناد موجود و خدشهناپذیر و مطالعه و کسب دانش لازم کاری ندارند و داوریشان بر پایهٔ بینش جزمی و خشک و تعصبورزانه پایهگذاری شدهاست. اینان اگر به خود زحمت بدهند که تعصب و خشکمغزی را کنار بگذارند و تحقیق کنند و آثار بیطرف را بخوانند، بیگمان پنجرههای جهان بزرگتری به رویشان گشوده خواهد شد، جهانی که بر خلاف تصورشان خاکستریست و نه سیاه و سپید.
<br /><br />
البته در این میان لازم است پژوهشگرانی هم وجود داشتهباشند که با تکیه بر اسناد، آثار خواندنی و بیطرفانهای تولید و منتشر کنند. من بهگمانم کوشیدهام که با کتاب <i>وحدت نافرجام</i> چنین نمونهای ارائه دهم.
<br /><br />
<b>س: در طی سالهای اخیر جریانهای راست افراطی در داخل و خارج کشور و سلطنتطلبان به کرات از کلیدواژهٔ فتنهٔ ۵۷ بهره میبرند تا به زعم خود بار تمام گناهان انقلاب ۵۷ را متوجه جریانات چپ سازند. یک جوّ هیستیریک چپستیزانه از تهران تا واشنگتن در بین رسانههای جریان اصلی وجود دارد که به نظر من مبتنی بر یک نوع بازخوانی نادرست و غرضورزانه از تاریخ است که نتیجهٔ آن سفیدشویی استبداد شاه و حتی ساواک است. سئوالم اینست که آیا شما اکنون با توجه به تجربیات کنونیتان با انقلاب ۵۷ مخالف هستید؟ آیا این انقلاب از نظر شما اجتنابناپذیر بود یا نه؟ و نقش جنبش چپ و جریانهای سیاسی چپ را در پیروزی این انقلاب و سهم آنها از اشتباهات را تا چه اندازه میدانید؟
</b><br /><br />
ج: آن افراد نمونههای گویایی از خشکمغزانی هستند که همه چیز را سیاه و سپید میبینند و در پرسش پیشین مطرح کردید.
<br /><br />
خیر، من با انقلاب ۵۷ مخالف نیستم. با اتفاقی که افتاده نمیتوان مخالفت کرد، فقط میتوان تفسیر کرد و توضیحش داد. آری، با وضعی که در سالهای ۱۳۵۶ و ۵۷ پیش آمد، و شخص شاه و دستگاهش در طول سالیان آن را ایجاد کردهبودند و تا آخرین لحظه نخواستند اصلاحش کنند و حتی گامهایی در جهت خرابتر کردن آن برداشتند، انقلاب ۵۷ اجتنابناپذیر شد؛ مانند اعلام نظام تکحزبی و راندن کسانی که نمیخواستند به عضویت حزب شهفرمودهٔ «رستاخیز» درآیند، یا تغییر تاریخ رسمی کشور از هجری خورشیدی به «تاریخ شاهنشاهی» در جامعهای بهشدت مذهبی که خودشان و دفتر شهبانو در آن دین اسلام و اجرای مراسم مذهبی و دینی را تبلیغ و تقویت میکردند و... برای اجرای اقدامات اصلاحی برای پیشگیری از انقلاب بسیار دیر شدهبود. کمک به گسترش و تقویت بینش اسلامی و دینی در عین بستن همهٔ راههای فعالیتهای همهٔ احزاب و سازمانهای «ملی» و «چپ» و حتی «راست» باعث شدهبود که مسجدها و تکیهها و دیگر انجمنهای مذهبی به مراکز سازماندهی و فعالیت گروههای دینی تبدیل شوند، و همینها بودند که پس از راه افتادن چرخ انقلاب نقش بزرگ و اصلی را در تداوم و انجام انقلاب داشتند.
<br /><br />
برخی گروههای «چپ»، مانند حزب تودهٔ ایران بعد از انقلاب کوشیدند که برای خود تاریخسازی کنند و وانمود کنند که در انقلاب ۵۷ نقشی داشتهاند. اما واقعیت آن است که هیچ گروه «چپی» تا ۲۲ بهمن ۱۳۵۷ کوچکترین نقشی در روند انقلاب نداشت. یک استثنای کوچک شاید اقدامات «کانون نویسندگان ایران» بود که در مهر ۱۳۵۶ با برگزاری «ده شب شعر در انستیتوی گوته» تهران و برخی سخنرانیهای دیگر که در آبانماه به بستنشینی بزرگ دانشگاه صنعتی آریامهر (شریف بعدی) انجامید. این فعالیتهای «صنفی» در واقع ناخواسته جریانی از سوی «چپ» راه انداخت و جرقهٔ بسیج نیروهای «چپ» را زد. باقی رهبران و افراد زیادی از جریانهای چپ همه در آن هنگام در زندان یا تبعید بودند. زندهیاد محمود اعتمادزاده (بهآذین) دبیر کانون نویسندگان ایران کوشید در غیاب رهبران حزب چیزی مشابه حزب تودهٔ ایران با نام «اتحاد دموکراتیک مردم ایران» راه بیندازد. کوشش او هنوز چندان به جایی نرسیدهبود و به انتشار چند شماره نشریه محدود بود که انقلاب اتفاق افتاد.
<br /><br />
از این رو «چپ»ها در اشتباهات انقلاب و پیآمدهای آن هم نقش چندانی نداشتند. کسانی بهویژه از گروههای سلطنتطلب ادعا میکنند که «چپ»ها بودند که روحانیان و جمهوری اسلامی را روی کار آوردند و زیر بازویشان را گرفتند و به تثبیت و تقویت آن کمک کردند. رهبر حزب تودهٔ ایران هم همواره ادعا میکرد که خبر این و آن «توطئهٔ امپریالیسم آمریکا» یا «ضد انقلاب» را او به مقامات جمهوری اسلامی رسانده و از سقوط رژیم اسلامی جلوگیری کردهاست. اما اسنادی که بعدها منتشر شد نشان دادهاست که آن مقامات خود بیش و پیش از حزب از پشت پرده خبر داشتند و آن گزارشهای رهبر حزب در واقع به ضرر حزب و به شک کردن مقامات به وجود ارتباطهای خارجی حزب (بخوان با مقامات شوروی) و وجود نفوذیهای حزب در ارگانهای کشور، و سرانجام به سرکوبی حزب انجامید.
<br /><br />
بزرگترین اشتباه حزب تودهٔ ایران و برخی سازمانهای سیاسی دیگر آن بود که به دفاع از آزادیهای دموکراتیک و فعالیت در آن جهت هیچ بهایی ندادند و به این خودفریبی بزرگ تا پای مرگ ادامه دادند که گویا آیتالله خمینی «ضد امپریالیست» و ضد آمریکاییست و در نهایت در جبههٔ زحمتکشان و در سوی اتحاد شوروی میایستد، و در این راه آزادی در درجهٔ چندم اهمیت قرار دارد.
<br /><br />
<b>س: اعضاء و یا احیاناً هواداران حزب توده چه برخوردی با کتاب <i>قطران در عسل</i> و <i>با گامهای فاجعه</i> داشتند؟ آیا آنها در طی سالهای گذشته ظرفیت پذیرش انتقاد را در خود پرورش دادهاند یا هنوز هم حاضر به پذیرش اشتباهات خودشان نیستند؟
<br /></b><br />
ج: واکنشها و برداشتهای آنانی که نام بردید، همگون نبودهاست. کسانی البته از آن کتابها استقبال کردند. اما متأسفانه گروه بزرگی از تودهایهای سابق، بهویژه در داخل ایران، هیچ اشتباهی در سیاست حزب در تمام طول تاریخ موجودیتش نمیبینند و در همان جزمیتهای سابق باقی ماندهاند، تا جایی که ولادیمیر پوتین، جنایتکار جنگطلب و رهبر نظام اولیگارشیک روسیه را ادامهدهندهٔ نظام فروپاشیدهٔ شوروی سابق میپندارند. کسانی از این گروه برای آن دو کتاب دشنامم میدهند! واکنشی از اینان دربارهٔ کتاب <i>وحدت نافرجام</i> هنوز ندیدهام.
<br /><br />
<b>س: یکی از ویژگیهای مهم فعالیتهای سیاسی، اجتماعی و فرهنگیتان تاکیدی است که بر مسئله ملی داشتهاید بهعنوان کسی که از طرف مادری گیلک و پدری ترک آذربایجانی است. به تازگی کتابی هم با عنوان <i>وحدت نافرجام؛ کشمکشهای حزب توده و فرقه دموکرات آذربایجان (۱۳۷۲-۱۳۲۴)</i> در زمینهٔ کشمکش رهبران حزب توده با سران فرقه دموکرات آذربایجان منتشر کردهاید. میخواهم بدانم به نظر شما تشکیل فرقه عاملی منفی در نگاه رهبران حزب توده به مسئله آذربایجان بود و یا نه این نگاه منفی ریشه در عوامل دیگری دارد؟ در کل نظر شما دربارهٔ رویکرد حزب توده به مسئله ملی و بالاحص مسئله آذربایجان چیست و آیا این مسئله محوریتی در آراء، افکار و برنامههای آنها داشته؟
<br /></b><br />
ج: اینجا هم نباید همه چیز را سیاه یا سپید دید. رهبران حزب در آن هنگام نمیتوانستند «نگاه منفی» به آذربایجان بهطور کلی داشتهباشند، زیرا که نخستین و بزرگترین سازمان حزب در سراسر ایران در آذربایجان تشکیل شدهبود و بیش از ۶۰ هزار عضو داشت که بیشتر از کل بقیهٔ حزب بود.
<br /><br />
اما آنان با تشکیل و تأسیس فرقهٔ دموکرات آذربایجان مخالف بودند. دلایل و زمینههای این مخالفت را در آن کتاب شرح دادهام. آنان حتی نامهٔ شکایت در مخالفت با تأسیس فرقه خطاب به رهبران شوروی هم نوشتند. اما سفارت شوروی در تهران رهبران حزب را احضار کرد و قانعشان کرد که از فرقهٔ دموکرات آذربایجان به هر وسیلهای پشتیبانی کنند، و رهبران حزب همین قول را دادند. اما پس از شکست جنبش ملی آذربایجان، رهبران حزب پس از مهاجرت به شوروی در پلنوم چهارم حزب یکیک اعتراف کردند که پشتیبانی از فرقه خواست قلبیشان نبوده و زیر فشار شورویها به آن تن دادهاند.
<br /><br />
برخیها میخواهند رفتار رهبران حزب با فرقه را با «نگاه مرکز به پیرامون» توضیح دهند. من در این زمینه مطالعه نکردهام و نمیدانم که آیا چنین بود یا نه، یا اصولاً تطابق دادن محتوای چنین اصطلاحی به شرایط اجتماعی آن دوران ایران درست هست یا نه.
<br /><br />
و اما رویکرد حزب به مسئلهٔ ملی مطابق اساسنامهاش میبایست بر فرمول لنینی «تعیین سرنوشت ملتها به دست خویش، حتی تا جدایی» استوار باشد. من در کتاب نشان دادهام که با وجود فشار از جانب فرقه به هنگام وحدت (نافرجام) دو حزب، حزب تودهٔ ایران در اسنادش همواره از ذکر عبارت «حتی تا جدایی» طفره رفته و در جلسات رسمی کمیتهٔ مرکزی هم بهروشنی با آن مخالفت کردهاست.
<br /><br />
<b>س: آیندهٔ مسئله ملی و بهطور ویژه مسئله آذربایجان را در ایران چگونه میبینید؟ بهنظر شما بهترین راهحل مسئله ملی در چارچوبی دموکراتیک و مسالمتآمیز چیست؟ و آیا در بین نیروهای سیاسی ایران ظرفیت پذیرش این مسئله وجود دارد؟
</b><br /><br />
ج: من میتوانم آرمانهای زیبا و آرزوهای طلایی در این زمینه داشتهباشم. اما کشورها و جوامع گوناگون هر یک شرایط ویژهٔ خود را دارند و نمیتوان از راه دور یک راه حل عام برای همهشان یا برای یکیشان صادر کرد. من چهل سال است که آنجا زندگی نکردهام و در متن دگرگونیهای اجتماعی و تحول روحیات مردم حضور نداشتهام. یقین دارم که خود مردم ایران و ملتهایی که در آن جغرافیا زندگی میکنند بهترین مرجع داوری و تصمیمگیری در این زمینه و همهٔ زمینهها هستند. اما من در جایگاه یک تماشاگر از کنار، یک «خواست حداقل» دارم و آن جاری شدن اعلامیهٔ جهانی حقوق بشر است در ایران، بهویژه در زمینهٔ حقوق شهروندان برای انتخاب زبان مادری خود برای تحصیل.
<br /><br />
آیا در بین نیروهای سیاسی ایران ظرفیت پذیرش حتی این حداقل وجود دارد؟ داخل را نمیدانم، اما در خارج، با آنچه پس از خیزش «زن، زندگی، آزادی» از رفتار بسیاری از این نیروها دیدهایم، به نظر نمیرسد ظرفیتش را داشتهباشند.
<br /><br />
***
<br />
این مصاحبه در «کارنامه»ی من در دهمین شمارهٔ مجلهٔ <i>تریبون</i> (استکهلم، اکتبر ۲۰۲۳) منتشر شدهاست. مجله را میتوان از <a href="tribun.one/images/kitabh_xana_pdf/Tribunlar/tribun 10 Umum uchun.pdf" target="_blank">این نشانی</a> دانلود کرد.
<br /><br />
شخص مصاحبهکننده در داخل ایران است و به دلایل روشن هویتش پوشیده است.
</span></div>Shivahttp://www.blogger.com/profile/13664048216510049851noreply@blogger.com2tag:blogger.com,1999:blog-5148843816921932622.post-4754311817251908502024-01-02T20:34:00.000+01:002024-01-02T20:34:09.443+01:00تریبون شماره ۱۱ منتشر شد<div align="right" dir="rtl" lang="FA" style="font-family: Tahoma;"> <div class="separator" style="clear: both; text-align: center;"><a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEjh0lVJi1mNihqUFa3kq6_h1sTjYXx3xOuaU1gyqoeUovQF_sFTVjz1-FZdmAGNOKG_tq-8K-SPCsTHZ6UCZ6BOK3X5MtlEFHRFp9i-ZRSUh3lVQ6iqqDCMUg0ZdkeQbprAy7m6YgU8mG3nifI8POnJ_p5D6k5m5J-KXx97rLGJNXUmABqyjlJfZ-sj51s/s165/Tribun11.jpg" style="clear: left; float: left; margin-bottom: 1em; margin-right: 1em;"><img border="0" data-original-height="165" data-original-width="113" height="165" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEjh0lVJi1mNihqUFa3kq6_h1sTjYXx3xOuaU1gyqoeUovQF_sFTVjz1-FZdmAGNOKG_tq-8K-SPCsTHZ6UCZ6BOK3X5MtlEFHRFp9i-ZRSUh3lVQ6iqqDCMUg0ZdkeQbprAy7m6YgU8mG3nifI8POnJ_p5D6k5m5J-KXx97rLGJNXUmABqyjlJfZ-sj51s/s1600/Tribun11.jpg" width="113" /></a></div>مجلهٔ «تریبون» شماره ۱۱، ویژهنامهٔ سالگرد جنبش ملی آذربایجان منتشر شد.
<br /><br />
در این شماره نوشتهای هم از من درج شده که پیشتر همینجا منتشر کردم، در <a href="https://shivaf.blogspot.com/2023/06/enhelale-hezb-be-ghasde-enhelale-freghe.html" target="_blank">این نشانی</a>.
دانلود تریبون ۱۱ از «باشگاه ادبیات» در این نشانی:
<a href="https://www.bashgaheadabiyat.com/product/tribun-11">https://www.bashgaheadabiyat.com/product/tribun-11</a></div>Shivahttp://www.blogger.com/profile/13664048216510049851noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-5148843816921932622.post-50138947929211276432023-12-18T21:28:00.003+01:002024-01-25T22:09:52.099+01:00پایان (؟) ۱۴۰ سال کار با یک کتاب<div align="right" dir="rtl" lang="FA" style="font-family: Tahoma;"><div class="separator" style="clear: both; text-align: center;"><a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEgf7vZqeSqh-Y_TZObHP-voR7ltHQcZTYeeWQyjZgESljSzZmGSNpq0wVJfUBu8l7qqXyRCDLXk2Z29CPZ8H_zG8AEgNYhbCNLS8Ow3wIQJL3JxBdUhXx9d5aPCTi5Z-5A0XPr9T0ST4rvDK6JabQmVjkirKEnLU-O3T6RJA9YeT1MBaXyEW3wf012v8ws/s1920/SAOB.jpg" style="clear: left; float: left; margin-bottom: 1em; margin-right: 1em;"><img border="0" data-original-height="1920" data-original-width="1279" height="200" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEgf7vZqeSqh-Y_TZObHP-voR7ltHQcZTYeeWQyjZgESljSzZmGSNpq0wVJfUBu8l7qqXyRCDLXk2Z29CPZ8H_zG8AEgNYhbCNLS8Ow3wIQJL3JxBdUhXx9d5aPCTi5Z-5A0XPr9T0ST4rvDK6JabQmVjkirKEnLU-O3T6RJA9YeT1MBaXyEW3wf012v8ws/w133-h200/SAOB.jpg" width="133" /></a></div>پس از ۱۴۰ سال کار، جلد آخر «فرهنگ لغات فرهنگستان سوئد» به چاپخانه فرستاده شد، و این خبر بازتابی جهانی داشت. نشریات معتبر جهان، از برزیل تا افریقای جنوبی و ویتنام، «آرته» فرانسه، گاردین انگلستان و «چاینا دیلی» در این باره نوشتند و به فرهنگستان سوئد تبریک گفتند.
<br /><br />
تدوینگران این فرهنگ لغات در طول ۱۴۰ سال به ۲۴ هزار منبع رجوع کردهاند که قدیمیترین آنها همانا نخستین کتاب چاپ سوئد است، یعنی انجیلی که شاه وقت سوئد «گوستاو واسا» پانصد سال پیش دستور چاپ آن را داد.<span id="fullpost">
<br /><br />
گوستاو سوم، شاه دیگر سوئد بود که هنگام تأسیس فرهنگستان در سال ۱۷۸۶، از جمله مقرر کرد که «تدوین فرهنگ لغات سوئد نیز از وظایف فرهنگستان است.» بودجهٔ آن پروژه میبایست از درآمدهای ادارهٔ پست و روزنامههای داخلی از نشر و پخش تبلیغات بازرگانی تأمین شود، و در آغاز فقط اعضای خود فرهنگستان موظف بودند مقالههای فرهنگ لغات را هم بنویسند.
<br /><br />
اما همهٔ اعضای فرهنگستان مایل به این کار نبودند، زیرا که همه اهل زبان نبودند و گذشته از نویسندگان، پژوهشگران الاهیات و حقوقدانان و تاریخدانان و... نیز در میان آنان بودند. کار چنان سنگین بود که اعضای فرهنگستان نتوانستند آن را ادامه دهند، کار رها شد، و نزدیک ۱۰۰ سال بعد در دههٔ ۱۸۸۰ دو استاد دانشگاه لوند Lund در جنوب سوئد آن را از سر گرفتند.
<br /><br />
این فرهنگ لغات با «واژهنامهٔ فرهنگستان سوئد» که فقط یک جلد است و نحو و معنای واژهها را به اختصار توضیح میدهد، تفاوت دارد. فرهنگ لغات سیر معنای واژهها را از حدود ۵۰۰ سال پیش تا امروز، و نمونههای کاربرد آنها را شرح میدهد.
<br /><br />
نخستین جلد حاوی بخشی از حرف A در سال ۱۸۹۳ منتشر شد. از آن پس جلدهای گوناگون با حروف گوناگون الفبا به ترتیب منتشر شدند، تا آن که در اکتبر گذشته جلد حاوی حرفهای Ä تا Ö درست ۱۳۰ سال پس از چاپ جلد نخست به چاپ سپرده شد.
<br /><br />
علت صرف وقت زباد برای کار آن است که پژوهش دقیق زیادی برای هر واژه لازم است. برای نمونه برای واژهٔ «چشم» Öga نزدیک به ۳ هزار نقل قول را بررسی کردند تا همهٔ اشکال و شیوههای بیان و معناهایی را که «چشم» در طول ۵۰۰ سال در آنها بهکار رفته استخراج کنند.
<br /><br />
انتشار جلد آخر بدان معنی نیست که کار به پایان رسیده، زیرا که اکنون باید واژههای قدیمی را ویراست و واژههای تازه را افزود. اکنون کار با حرف A را از سر گرفتهاند. برای نمونه واژهٔ Acne را بگیرید که در آغاز کار در دههٔ ۱۸۹۰ وجود نداشت، یا Allergi که تازه در سال ۱۹۲۰ پدیدار شد.
<br /><br />
واژههای دیگری هستند که مفاهیم تازهای کسب کردهاند. برای واژهٔ «آنتن» تنها معنایی که درج شده «شاخک حسی حشرات» است، زیرا که رادیو چند سال بعد از انتشار آن جلد پدیدار شد، یا هلیکوپتر وسیلهای آزمایشی توصیف شدهاست. همچنین مقالههای با اندیشههای قالبی دربارهٔ اقوام و جنسیت و شبیه آنها هم باید بازویراسته شوند.
<br /><br />
اکنون برآورد آن است که افزودن تنها ۱۰ هزار واژه به فرهنگ موجود لازم است، و پروژهای هفت ساله برای آن در نظر گرفته شده، یا تا روزی که بودجه کفایت میکند. دو سال پیش وضع مالی بحرانی بود و فرهنگستان سوئد میخواست کار فرهنگ لغات را بخواباند، زیرا که بودجهٔ آن تأمین نمیشد. این خبر اعتراض شدید پژوهشگران و زباندوستان را در پی داشت. اما در ماه مارس ۲۰۲۲ خبر رسید که فرهنگستان سوئد کمک مالی کافی از بنیادها و افراد داوطلب دریافت کردهاست، از جمله از سوئدیزبانان فنلاند، و تحریریهٔ فرهنگ اکنون ۱۰۰ میلیون کرون بودجه در اختیار دارد.
<br /><br />
تعداد کارکنان این فرهنگ بهتصادف نزدیک به تعداد سالهای کار آن بودهاست: ۱۳۹ نفر. همهٔ کسانی که تا حرف R کار میکردهاند اکنون از جهان رفتهاند. شیوهٔ کار کموبیش همان است که از آغاز بوده: نخست جملههای گوناگون از منابع موجود جمعآوری میشوند، که امروز به ۸/۲ میلیون جمله سر میزند. سپس از این جملهها معنی واژه و شیوهٔ بیان آن استخراج میشود. اکنون کار بازبینی و افزودن واژهها به فرهنگ، سریعتر پیش خواهد رفت، زیرا که واژههای تازه مدت کوتاهتری رواج داشتهاند و معناهای کمتری به خود گرفتهاند. برای نمونه App [یا همان اپلیکیشن] را سادهتر از «چشم» میتوان توصیف کرد، که به طول تاریخ در زبان وجود داشته.
<br /><br />
مجموعهٔ ۳۹ جلدی فرهنگ لغات فرهنگستان سوئد در ۲۰ دسامبر ۲۰۲۳ منتشر میشود. سال آینده قرار است یک جلد حاوی واژههایی که دیگر بهکار نمیروند منتشر شود. یک نمونه از آنها Kamelopard (شترپلنگ) است که ترکیبیست از شتر و پلنگ که زمانی بهکار میرفت که واژهٔ زرافه هنوز وجود نداشت.
<br /><br />
زبان سوئدی با آن که زبان بزرگ جهانی نیست، واژگانی بسیار مستند و مدون دارد. این فرهنگ لغات، واژههای سوئدی را از سال ۱۵۲۱ تا امروز در ۳۹ جلد، ۳۳ هزار و ۱۱۱ صفحه، ۲ و نیم متر قفسه، و ۱۰۷ کیلو مستند و مدون کردهاست. فهرست منابع آن ۴۰۰ صفحه است. برای آن که واژهای در این فرهنگ درج شود باید دستکم دو مورد مصرف در دو منبع جدای از هم برای آن موجود باشد. در این فرهنگ ۵۱۱ هزار و ۹۶۰ مدخل و در مجموع ۷۷۸ هزار و ۴۲ نقل قول از ۲۴ هزار منبع گرد آمدهاست.
<br /><br />
فرهنگ لغات آکسفورد انگلستان ۲۰ جلد است. زبان آلمانی فرهنگ لغات داشت، اما پول برای بازبینی آن وجود نداشت و تعطیلش کردند. فرهنگ لغات زبان هلندی ۵۰ جلد است و بزرگتر از همه به شمار میرود.
<br /><br />
واژهٔ جنگل Skog بیشترین ترکیبات را در فرهنگ سوئدی دارد؛ ۱۱۵۲ ترکیب، و این خود نشاندهندهٔ جایگاه جنگل است در زندگانی روزمرهٔ مردم سوئد در طول تاریخشان.
<br /><br />
تمامی این فرهنگ در اینترنت به رایگان در دسترس است:<br />
<a href="https://www.saob.se" target="_blank">https://www.saob.se </a>
<br /><br />
منبع:<br />
<a href="https://www.dn.se/kultur/nu-ar-det-klart-svenska-spraket-vager-107-kilo">https://www.dn.se/kultur/nu-ar-det-klart-svenska-spraket-vager-107-kilo</a></span></div>Shivahttp://www.blogger.com/profile/13664048216510049851noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-5148843816921932622.post-64477019366015534002023-12-10T14:43:00.000+01:002023-12-10T14:43:21.715+01:00پروندهٔ من<div align="right" dir="rtl" lang="FA" style="font-family: Tahoma;"><div class="separator" style="clear: both; text-align: center;"><a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEj7xABq4o9E3wmghbjWb27QdjaKbBCOjzYb-MrxOjUlAEb099rOnZIy5DhzkdO922_9fK0ZITcozdoM-mJAWJS3CMPBL9BhR-aDsjrAjpzdgHrFB_Th9g2p3gMe-eU1WG5o9aq8pI7_LuOKWeiaCLM79OrQ2YnCgroBrsVjA3oldoaExpNF9T3SeUzLgz0/s960/Tribun-10-p.jpg" imageanchor="1" style="margin-left: auto; margin-right: auto;"><img border="0" data-original-height="720" data-original-width="960" height="300" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEj7xABq4o9E3wmghbjWb27QdjaKbBCOjzYb-MrxOjUlAEb099rOnZIy5DhzkdO922_9fK0ZITcozdoM-mJAWJS3CMPBL9BhR-aDsjrAjpzdgHrFB_Th9g2p3gMe-eU1WG5o9aq8pI7_LuOKWeiaCLM79OrQ2YnCgroBrsVjA3oldoaExpNF9T3SeUzLgz0/w400-h300/Tribun-10-p.jpg" width="400" /></a></div>دوستان نشریهٔ «تریبون» که در سوئد منتشر میشود، خجالتم دادهاند و مجموعهای از نوشتهها و ترجمههای پراکندهٔ من، یا مطالبی دربارهٔ من در شمارهٔ دهم این مجله گرد آوردهاند، در بیش از ۲۳۰ صفحه.
<br /><br />
با سپاس صمیمانه از آن دوستان، مجله را از <a href="http://tribun.one/images/kitabh_xana_pdf/Tribunlar/tribun%2010%20Umum%20uchun.pdf" target="_blank">این نشانی</a> میتوان دانلود کرد.
</div>Shivahttp://www.blogger.com/profile/13664048216510049851noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-5148843816921932622.post-13003226774197374352023-10-21T22:24:00.002+02:002023-10-22T09:11:46.787+02:00از جهان خاکستری – ۱۳۰<div align="right" dir="rtl" lang="FA" style="font-family: Tahoma;"><div class="separator" style="clear: both; text-align: center;"><a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEigxM3UrubTxKvuc5TB3swdg1GvkKs2R0iut0wnWSNjWY56n6jWq84h-U-BRWopj2zjiWWyn4P08Z7EkMGme3s7UQO2KtIUkdShkEgiCZcqMUGJwzA58ExTouBPci_P2eB9yS85y_euxLavBrHwy3qIqbWSGLVhaRL1xw7RnvLtlwNc8x9psgDxIIpTewU/s837/Dricka1.JPG" style="margin-left: auto; margin-right: auto;"><img border="0" data-original-height="592" data-original-width="837" height="283" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEigxM3UrubTxKvuc5TB3swdg1GvkKs2R0iut0wnWSNjWY56n6jWq84h-U-BRWopj2zjiWWyn4P08Z7EkMGme3s7UQO2KtIUkdShkEgiCZcqMUGJwzA58ExTouBPci_P2eB9yS85y_euxLavBrHwy3qIqbWSGLVhaRL1xw7RnvLtlwNc8x9psgDxIIpTewU/w400-h283/Dricka1.JPG" width="400" /></a></div>آاای... کودکی، و دستبردهای کودکانهات، کجایید؟!
<br /><br />
ماهانهٔ پدر و مادرم در آن سالها هر یک چیزی نزدیک به ۱۱۰ تومان و چند ریال بود. این حقوق برای کرایهٔ خانه و هزینهٔ خوراک و پوشاک و کتاب و دفتر خانوادهٔ پنج، و سپس ششنفره بهزحمت کفاف میداد، و ما بچهها بهندرت تنقلات گیرمان میآمد.<span id="fullpost">
<br /><br />
بسیاری این تجربه را از کودکی به یاد دارند که آمدن مهمان به خانه، فرصتی بود مغتنم برایشان تا به روشهای گوناگون از گوشه و کنار خوان نعمتی که گسترده میشد، چیزی هم به آنان میرسید. برای ما گاه پیش میآمد که مهمانی متشخص یک قوطی شکلات با خود هدیه میآورد. قوطی شکلات در آن سالها در خانهٔ ما هدیهای بسیار تجملی یا به قول امروزیها «لاکچری» شمرده میشد. ما بچهها اجازه نداشتیم که حتی نگاه چپ به آن بیندازیم. پس از رفتن مهمان مادر قوطی شکلات را در اعماق طبقهٔ بالای گنجهای در اتاق مهمان پنهان میکرد تا بماند برای روزی که خود آن را به خانهٔ کس دیگری هدیه ببرد.
<br /><br />
پس ما چی؟! یک بار، ۹ یا ده سالم بود. راهش را یافتم که یک صندلی بگذارم، از روی آن به طبقههای بالاتر گنجه برسم، روی لبهٔ آن ها بایستم، دستم را دراز کنم و قوطی شکلات را از ته طبقهٔ بالا بردارم.
<br /><br />
قوطی پوشش زرورق محکمی داشت. راه آن را هم یافتم. در حالی که دستهایم از شدت هیجان کمی میلرزید و ضربان قلبم بالا میرفت، گوشهٔ زرورق را ذره ذره و با احتیاط باز کردم، و سپس گوشهٔ مقوای قوطی را گشودم. اکنون فقط لازم بود که یک پنس را از این گشودگی فرو کنم، شکلات را بگیرم و بکشم بیرون!
<br /><br />
آه، چه لذتی داشت شکلات دزدکی خوردن! یکی، و بعد یکی دیگر... اما بیشتر نه! میفهمند و افتضاح میشود. گوشهٔ قوطی را به خیال خودم جوری درست میکردم که معلوم نباشد کسی دستبردی به آن زده.
<br /><br />
اما طبیعیست که این دستبرد چند بار دیگر تکرار شد، گوشهٔ قوطی خرابتر و خرابتر شد، محتوای قوطی تحلیل رفت، و آن سر بزنگاه رسید که مادر آمد آن را بردارد و با خود هدیه به یک مهمانی ببرد، و یک قوطی نیمخالی و دستکاریشده یافت... و خب، معلوم بود چه کسی این جرم را مرتکب شده، و...
<br /><br />
***<br />
سالی بعد حقوقها کمی بالا رفت، و چیزهای دیگری هم در این گنجه یافت میشد. پدرم گاه مهمانانی در خانه داشت: عمویم، یا داییهایم. آنوقت بطری عرق بود که به خانه میآمد. تازگیها «ودکا بالزام» مد شدهبود. پدر و مهمان در گوشهٔ سفره بطری را بین خود پنهان میکردند، و بهظاهر پنهانی میریختند و مینوشیدند. اگر پدر دمی به خمرهزده به خانه میآمد، مادر وادارش میکرد که دهانش را آب بکشد و بعد بیاید سر سفره. اما در حضور مهمان مادر چیزی نمیگفت و میماند تا بعد حساب پس بگیرد.
<br /><br />
هنوز یخچال نداشتیم و یخچال «فیلکو» را سالی بعد خریدیم. پس باقی بطری عرق هم به همان گنجهٔ اتاق مهمان میرفت. به! من که استاد دستدرازی به اعماق آن بودم! بطری را بر میداشتم، نگاهش میکردم، در ذهنم علامتی میزدم که سطح محتوایش تا کجاست، و بعد جرعهٔ کوچکی مینوشیدم: تلخ بود و میسوزاند؛ اما چه میچسبید دستبرد زدن و دزدکی نوشیدن! چه هیجان دلچسبی داشت! بعد بطری را نگاه میکردم: نه، هنوز معلوم نیست که چیزی از آن کم شده؛ پس جرعهای دیگر...
<br /><br />
مست نمیشدم؟ نمیدانم! بیشتر نمینوشیدم و مواظب بودم کم شدنش معلوم نشود، و تازه تا ساعاتی بعد کسی در خانه نبود تا حالم را ببیند. و البته گویا عادت هم داشتم: در کودکی بدغذا و لاغر و مردنی بودم. پزشکی گفتهبود که به من مخمر آبجو بدهند، و پدر که مخمر آبجو در اردبیل نمییافت، هر گاه مرا همچون توجیهی برای غیبت از خانه برای مادر (که فرمانروای خانه بود) با خود به محفل دوستانش میبرد، یک استکان کمرباریک آبجو به خوردم میداد، و من برای همهٔ مجلس ادا و اطوار در میآوردم، میدویدم، میرقصیدم و کلهمعلق میزدم و همه از خنده غش میکردند.
<br /><br />
این دستبرد به بطری عرق هرگز فاش نشد!
<br /><br />
***<br />
یک بار هم همهٔ خانوادهٔ پنج یا ششنفره از اردبیل کوبیده بودیم و با اتوبوس و قطار (چه سفر پرخاطرهای بود با قطار) رفتهبودیم تا بهشهر، یعنی جایی که خالهام با شوهر و سه (سپس چهار) دخترش در آن زندگی میکردند. دایی هم با خانوادهٔ پنج – ششنفرهاش آمده بود.
<br /><br />
آنجا شوهر خالهام، از خانوادهٔ مهاجران از قفقاز، یعنی خانوادههایی از تبار ایرانی که در قفقاز میزیستند و در سال ۱۹۳۸ (۱۳۱۷) رژیم استالین وادارشان کردهبود که یا تبعهٔ شوروی بشوند و یا به جهنمدرهٔ خودشان برگردند، معجون جالبی ساختهبود: آلبالو و شکر توی ودکا ریختهبود و خواباندهبود، و این همان چیزی بود که به روسی ویشنیوفکا (ودکای آلبالویی) نام داشت (بعدها به این شوهرخاله کمک کردم که نامهای برای برادر و عمویش، کارگران نفت، که هنوز در گروزنی، پایتخت جمهوری چچن امروزی ماندهبودند بنویسد). شوهر خاله و پدر و دایی به همان سبکی که گفتم گوشهٔ سفره مینشستند، میریختند، مینوشیدند، میگفتند و میخندیدند.
<br /><br />
اما... یخچال هنوز به خانهٔ خاله هم نیامدهبود، یا شاید آمدهبود و جایی برای بطری «نجس» نداشت، یادم نیست. پس بطری را با باقی محتوایش در تاقچهٔ اتاق مهمان، کنار چرخ خیاطی دستی، که روکشی زیبا و تزیینی رویش بود، پنهان میکردند.
<br /><br />
به! خب، این که از گنجهٔ اتاق مهمان خانهٔ خودمان هم آسانتر بود! یک بار و دو بار پسردایی همسن خودم را هم کشاندم، از این شربت تلخ، اما خوشمزه نوشیدیم، با چه هیجانی، و آی کیف کردیم!
<br /><br />
یک بار که با همین پسردایی مشغول عملیات بودیم، خواهر کوچکتر من و خواهر کوچکتر او مچمان را گرفتند. بیدرنگ نشستیم روی زمین و من شروع کردم به تعریف چیزی دربارهٔ بمب گذاشتن زیر قطار! هیچ نمیدانم چرا و چگونه چنین حرفی بر زبانم جاری شد. این دو دختر رفتند و در خانه جار زدند که ما قصد داریم بمب زیر قطار بگذاریم، که البته کودکانه بودن چنین حرفهایی آشکار بود و کسی بهایی به آن نداد.
<br /><br />
اما زیر قطار... البته من طرحی برای زیر قطار داشتم، و این چیزی بود که نمیدانم چه زمانی از پدرم شنیدهبودم. روزی، در همان بهشهر، با مانورها و کلکهای فراوان توانستم از خانه غیبت کنم و خود را به کنار ریل راهآهن رساندم. ساعت را سنجیدهبودم و میدانستم که دقایقی بعد قطاری از اینجا میگذرد. دولا دولا تا ریل پیش رفتم و یک سکهٔ یک ریالی روی ریل گذاشتم. قرار بود چرخهای قطار از روی آن بگذرند تا ببینم پدرم آیا راست میگفت که سکه له میشود؟
<br /><br />
عقب دویدم و در انتظار عبور قطار لای چمنها و بوتهها دراز کشیدم. در انتظار رسیدن قطار، در آنسوی ریل منظرهای میدیدم که برایم بهکلی تازگی داشت: در فاصلهٔ بیست متری آنسوی ریل چادرهای سپیدی بر پا بود، زنان و کودکانی پیرامون آنها بودند، و زنان لباسی سراپا سپید و کلاهی سپید و با شکلی عجیب بر سر داشتند. کیستند اینان؟
<br /><br />
قطار میآمد، نزدیکتر و نزدیکتر میشد، و دل من تندتر و تندتر میزد. آمد، و با عبور نخستین چرخ قطار از روی سکهام، سکه به سویی پرتاب شد. قطار که رفت، سکه را پیدا کردم: آری، له شدهبود و صاف و بیضوی شدهبود. بهبه!
<br /><br />
***<br />
آن چادرها و زنان و کودکان، کازاخهای مهاجر از کازاخستان به ایران بودند و هستند، که به غلط قزاق و قزاقستان گفته و نوشته میشود. هر چه گشتم، تصویری با آن کلاهها نیافتم. بیگمان متعلق به زنان قبیلهای از کازاخهای «سفید» بود که از انقلاب بالشویکی گریختهبودند و به ایران پناه آوردهبودند. آیا هنوز هستند، یا در ترکمنها حل شدند؟
<br /><br />
***<br />
دوستی گرامی دارم که با نوشیدن تنها یک آبجوی سبک احساس مستی میکند و من به حالش غبطه میخورم که خرجش چهقدر کم است! من، بیگمان با سابقهٔ آن «عرقخوری»های کودکیها، هر چه مینوشم... «کفاف کی دهد این بادهها به مستی ما...»</span></div>Shivahttp://www.blogger.com/profile/13664048216510049851noreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-5148843816921932622.post-5856610384389310592023-10-15T12:34:00.001+02:002023-10-15T13:04:05.063+02:00چاپ دوم منتشر شد<div align="right" dir="rtl" lang="FA" style="font-family: Tahoma;"><div class="separator" style="clear: both; text-align: center;"><a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEhu-TUhi4L8l5rPZC51LverSeKOHG0oqomdVITV-_WyZn13-J_gJ3EqfcIKpZfHdhpkguls22Vhy0H8mkB3C1zwALLXa9_AqRPXrC73z7hBAriZAiE3ID4cS8z9n0hKRcs_UDeubFqkNb6gLnqhwEzHcCxOcdRFp__a1roheLqK855eWPH7f690R4y6_Rc/s1280/photo_2023-10-15_12-01-37.jpg" style="margin-left: auto; margin-right: auto;"><img border="0" data-original-height="1280" data-original-width="1280" height="400" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEhu-TUhi4L8l5rPZC51LverSeKOHG0oqomdVITV-_WyZn13-J_gJ3EqfcIKpZfHdhpkguls22Vhy0H8mkB3C1zwALLXa9_AqRPXrC73z7hBAriZAiE3ID4cS8z9n0hKRcs_UDeubFqkNb6gLnqhwEzHcCxOcdRFp__a1roheLqK855eWPH7f690R4y6_Rc/w400-h400/photo_2023-10-15_12-01-37.jpg" width="400" /></a></div><br /><b>وحدت نافرجام</b> (کشمکشهای حزب تودهٔ ایران و فرقهٔ دموکرات آذربایجان، ۱۳۷۲-۱۳۲۴)<br />
ناشر: جهان کتاب، تهران، چاپ دوم مهر ۱۴۰۲، ۶۰۰ صفحه<br />
قیمت روی جلد: ۴۲۰۰۰۰ تومان<br />
<br />
متن کامل پیشگفتار کتاب را در <a href="https://shivaf.blogspot.com/2023/02/pishgoftare-vahdate-nafarjam.html" target="_blank">این نشانی</a> بخوانید.
<br /><br />
کتاب را از همه جای جهان میتوان از کتابفروشی فردوسی استکهلم سفارش داد (یا شاید کتابفروشی ایرانی شهر و کشور خودتان آن را داشتهباشد؟!):<br />
<a href="https://ferdosi.com/pages/product/?product=0&id=9786008967750" target="_blank">https://ferdosi.com/pages/product/?product=0&id=9786008967750</a>
</div>Shivahttp://www.blogger.com/profile/13664048216510049851noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-5148843816921932622.post-67165495029637918262023-10-11T18:43:00.006+02:002023-10-15T11:54:47.311+02:00پنیر بلغار - ۷ (پایان)<div align="right" dir="rtl" lang="FA" style="font-family: Tahoma;"><div class="separator" style="clear: both; text-align: center;"><a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEivghxDAOagd8zsW6uVo6KVO8w_qpyOMADGfEaafsbC-YpiAlFR7fTIOiNx2xRJXQHF04-8gdMvqUyBv95L_EtiRwBbaeVAJ2vMxj7oqxT5wgpMW0pnSSKyayV6-QYpJI6bt60lHts3mMNNCWoiVWHBS2ID3WVFAL5L2-QuU4tB9g_AupATyh4B5zVttvQ/s4000/20230916_122324.jpg" style="margin-left: auto; margin-right: auto;"><img border="0" data-original-height="3000" data-original-width="4000" height="300" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEivghxDAOagd8zsW6uVo6KVO8w_qpyOMADGfEaafsbC-YpiAlFR7fTIOiNx2xRJXQHF04-8gdMvqUyBv95L_EtiRwBbaeVAJ2vMxj7oqxT5wgpMW0pnSSKyayV6-QYpJI6bt60lHts3mMNNCWoiVWHBS2ID3WVFAL5L2-QuU4tB9g_AupATyh4B5zVttvQ/w400-h300/20230916_122324.jpg" width="400" /></a></div><b>شراب عنکبوتی</b>
<br /><br />
بعد از صبحانه وسایلمان را جمع میکنیم، چمدانهایمان را میبندیم، و با هتل تسویه حساب میکنیم. خانم منشی میگوید که ما مهمانان مورد علاقهٔ او بودهایم! باور کنیم؟! بدرود میگوییم، سوار ماشین میشویم، و بهسوی ماجراهای امروز میرویم. بدرود هتل میلانوی بورگاس. وبگاههای رزرو هتل سه ستاره به این هتل دادهاند اما من بیش از دو ستاره به آن نمیدهم.<span id="fullpost">
<br /><br />
باز در جادهٔ شمارهٔ ۹ اما این بار بهسوی جنوب میرانیم. مقصدمان شهر قدیمی سوزوپل Sozopol است. جایی باید از جادهٔ ۹ به جادهٔ ۹۹ بپیچیم. راهی نیست: فقط ۳۴ کیلومتر. در میانههای راه پلیس کمین کردهاست اما نه با ما و نه با هیچ ماشین دیگری کاری ندارند. یکی از دوستان معتقد است که آنان در پی شکار ماشینهایی هستند که کارشان قاچاق پناهندگان عبوری از مرز ترکیه به اروپاست.
<br /><br />
در ورودی شهر سوزوپل ماشین را در نخستین پارکینگ میگذاریم و ساعت ۱۱ است که پیاده ادامه میدهیم و خیلی زود به جاهای توریستی شهر میرسیم. آفتابی که چندان سوزان نیست کوچههای سنگفرش شهر را پر کردهاست، بهجز جاهایی که درختهای انجیر و انار سایه گستردهاند.
<br /><br />
<div class="separator" style="clear: both; text-align: center;"><a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEgJo2fh3zYmDCtTdqOahNBc2_mrJOia73JqrAXIypqFcPuDiB7sx4bXxKsa0wq414bL9y7NPGJi9wbjlMJeXKKFtgpWRbR5FPp-gYU6mvHusQSd47cAUobU9d9D7v3YRjYFWhXLVdJGnXYsPCtHEHxYfJeACfucsuwQ8CLtVmomCqVmzRBJGOakbqemOwI/s3968/IMG_20230916_113729.jpg" style="clear: left; float: left; margin-bottom: 1em; margin-right: 1em;"><img border="0" data-original-height="3968" data-original-width="2976" height="320" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEgJo2fh3zYmDCtTdqOahNBc2_mrJOia73JqrAXIypqFcPuDiB7sx4bXxKsa0wq414bL9y7NPGJi9wbjlMJeXKKFtgpWRbR5FPp-gYU6mvHusQSd47cAUobU9d9D7v3YRjYFWhXLVdJGnXYsPCtHEHxYfJeACfucsuwQ8CLtVmomCqVmzRBJGOakbqemOwI/s320/IMG_20230916_113729.jpg" width="240" /></a></div>درست هنگامی که به میدان کوچک وسط شهر میرسیم صدای زنگ کلیسای گوشهٔ میدان بلند میشود و گروه زنان همسرا با لباس یکشکل صورتیرنگ آوازخوانان از کلیسا بیرون میآیند. به دنبالشان عروس و داماد روانند. کسی کیسههای کوچک نقل و سکه بر سر آنان میپاشد، و برخی مهمانان عروسی روی سنگفرش کف میدان دنبال سکهها میگردند. میباید روز ویژهای باشد، زیرا که در رفتن و آمدنمان شاهد دستکم سه عروسی در همین کلیسا هستیم.
<br /><br />
دکانهای کوچههای اینجا در مقایسه با نسهبار از نگاه من خوددارترند و اصالت بیشتری دارند. در دل کوچهٔ تنگ مسیرمان کلیسای چندصدسالهٔ «مریم، مادر خدا» زیر آفتاب خفته است و یک درخت بزرگ انجیر سایهاش را بر حیاط خیلی کوچک آن گستردهاست. اما یک گروه بزرگ توریستی برای بازدید آن از راه میرسد و خواب کلیسا آشفته میشود.
<br /><br />
انتهای بعضی کوچههای باریک به پرتگاهی میرسد که آنطرفش دریای آبیست. کمی جلوتر دوستان مرا که سربههوا دارم میروم صدا میزنند و منظرهای را نشانم میدهند: ورودی دالان کوچکیست که بر تابلوی بالای آن نوشتهاند: رستوران پانورامای سنت ایوان St. Ivan. آنسوی دالان منظرهای شگفتانگیز دیده میشود: طاق کوچک و زیباییست که از میان آن دریای آبی، جزیرهای، و آسمان آبی با تکههایی ابر سفید چشم را مینوازد. چه زیبا!
<br /><br />
<div class="separator" style="clear: both; text-align: center;"><a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEjDlL9VPElE6JFN3LYFrezIn4Gt2Odd-zBlaKCaO7hXXwqiYmVsSrEULBDAbhhAg5GLP_MQ3ljwy_2BsEKH9Pz58J0EX_hLqh1FX1U2N6NV8qRUYtvpNWO4coUbAnYVIOljJmPxhNrntxq8Vfzy8phBbvbIQWE4Ahf4R83Hb1hGmGKwHx9EoeVgxfbo5CQ/s3968/IMG_20230916_133831.jpg" style="margin-left: auto; margin-right: auto;"><img border="0" data-original-height="2976" data-original-width="3968" height="300" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEjDlL9VPElE6JFN3LYFrezIn4Gt2Odd-zBlaKCaO7hXXwqiYmVsSrEULBDAbhhAg5GLP_MQ3ljwy_2BsEKH9Pz58J0EX_hLqh1FX1U2N6NV8qRUYtvpNWO4coUbAnYVIOljJmPxhNrntxq8Vfzy8phBbvbIQWE4Ahf4R83Hb1hGmGKwHx9EoeVgxfbo5CQ/w400-h300/IMG_20230916_133831.jpg" width="400" /></a></div>هر سه بیاختیار و بی آنکه چیزی بگوییم با مغناطیس آن طاق و آن منظره به درون رستوران کشیده میشویم، و درون رستوران ردیف چندین طاق دیگر هست با مناظر مشابه که با هم همان پانورامایی را میسازند که در نام رستوران گفته میشود. پشت این طاقها پرتگاهیست که با دیوارهای بیستمتری آن پایین به آب دریا میرسد. به رؤیا میماند! مگر میشود چنین ترکیب زیبایی در واقعیت وجود داشتهباشد؟! بی آن که مشورتی با هم بکنیم، تصمیم گرفتهشده و برای ناهار همانجا مینشینیم.
<br /><br />
<div class="separator" style="clear: both; text-align: center;"><a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEjJf56_0T5-lhmxlcH5ErzB3u6j7Pzofdde3zJZTcpBAiC8NU2prKaHiTb-l9_vGNNDklU74pPaoCmiHX8LDVkCXDfn1DVAGRqihJUWDNUUrmX5VooeC0wfusEYpdjPzfCq9_S3ZCcKp6vnTT32uC9rtV2tfEYFCAezNYzkr-U0jSYrsvyWeONu4e1v8Jg/s4032/20230916_123855.jpg" style="clear: left; float: left; margin-bottom: 1em; margin-right: 1em;"><img border="0" data-original-height="4032" data-original-width="3024" height="320" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEjJf56_0T5-lhmxlcH5ErzB3u6j7Pzofdde3zJZTcpBAiC8NU2prKaHiTb-l9_vGNNDklU74pPaoCmiHX8LDVkCXDfn1DVAGRqihJUWDNUUrmX5VooeC0wfusEYpdjPzfCq9_S3ZCcKp6vnTT32uC9rtV2tfEYFCAezNYzkr-U0jSYrsvyWeONu4e1v8Jg/s320/20230916_123855.jpg" width="240" /></a></div>خانم خدمتکار رستوران دفترچهٔ منو را به دستمان میدهد. یکراست به بخش شرابها میروم. این منظرهٔ رؤیایی شرابی با قیمت متوسط بهبالا میخواهد! بعد از کمی بالا و پایین رفتن، شراب سفیدی بهنام Terra Tangra انتخاب میکنم از مخلوط انگورهای سووینیون بلان و Semillon. دوستان موافقند. غذا هم انتخاب میشود: یکی از دوستان خوراک زبان گاو میخواهد، دوست دیگر استیک فیلهٔ مرغ میخواهد، و من استیک فیلهٔ خوک.
<br /><br />
نخست بطری شراب از راه میرسد. خانم خدمتکار سه گیلاس برایمان میگذارد، در بطری را باز میکند، و نخست میخواهد کمی برای من بریزد تا بچشم و نظر بدهم. اما همراه با نخستین قطرههای شراب یک عنکبوت بزرگ مرده هم توی گیلاس میافتد. تا خانم خدمتکار آن را ببیند و واکنشی نشان دهد، مقداری از شراب را روی آن ریختهاست. میبیند و دستپاچه میشود. ریختن را متوقف میکند. لحظهای مکث میکند. نمیداند چه بگوید و چه بکند. سرانجام تصمیمش را میگیرد و میگوید: - توی گیلاس بود! – گیلاس را بر میدارد و بطری بهدست میرود.
<br /><br />
لحظهای بعد با گیلاس خالی تازهای بر میگردد. اما بطری همان است که قدری از آن هم دور ریخته شده. حالا دیگر چشیدن فراموش شده. برای هر سهمان از همان بطری میریزد، بطری را درون یخدان میگذارد و میرود.
<br /><br />
میتوان تفسیرهای گوناگونی از وجود عنکبوت مغروق در گیلاس کرد: از قبل توی گیلاس بود، یا از روی بطری توی گیلاس افتاد؟ اما من خود دیدم که همراه با ریختن شراب و از توی بطری افتاد. هر جای دیگری با سرویس «خوب»، پیشنهاد میکردند که بطری را عوض کنند یا حتی امکان میدادند شراب دیگری انتخاب کنیم. و حالا ما چه میگفتیم؟ جوّ محیط رؤیایی و منظرهٔ طاقها و دریا ما را گرفته بود، نمیخواستیم اوقاتتلخی کنیم و جو را خراب کنیم، و هر سه سکوت کردیم: عیبی ندارد! بسیاری از انواع عنکبوتها جانورانی بیآزار و پاکیزه هستند. یا فکر کنید از آن نوع تکیلا مینوشید که یک کرم کاکتوس تویش میاندازند! به سلامتی!
<br /><br />
<div class="separator" style="clear: both; text-align: center;"><a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEg11-MM4BCG2ywDYQE8jQVDO9-8wDsecn_QbWl0PW3WtN6j6xqQoTOIDV8eNzPw3ofrSdQYmunyQbJ3eNdPFXBaBbRPHhpkebgxM_6v58dUMaUjLG2i5tehzn6gLLFHH3BQXUVCm98eOjecGimpSCJGl4tgN9LYglAmG0-0phrQ7bHjHIDsBhycRu6ZADU/s3968/IMG_20230916_130211.jpg" style="clear: left; float: left; margin-bottom: 1em; margin-right: 1em;"><img border="0" data-original-height="3968" data-original-width="2976" height="320" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEg11-MM4BCG2ywDYQE8jQVDO9-8wDsecn_QbWl0PW3WtN6j6xqQoTOIDV8eNzPw3ofrSdQYmunyQbJ3eNdPFXBaBbRPHhpkebgxM_6v58dUMaUjLG2i5tehzn6gLLFHH3BQXUVCm98eOjecGimpSCJGl4tgN9LYglAmG0-0phrQ7bHjHIDsBhycRu6ZADU/s320/IMG_20230916_130211.jpg" width="240" /></a></div>و اما غذا: خوراک زبان دوستمان هیچ ایرادی ندارد. اما بشقاب من و دوست دیگر زیادی «خلوت» است. این بشقاب را ببیند. نه یک مارچوبه، نه یک برگ نعنا، نه کمی شوید یا جعفری، نه چند دانه نخود سبز، نه کمی هویج، نه ذرهای گوجهفرنگی، نه دو حلقه خیار، نه کمی لوبیا یا ذرت، نه کمی چاشنی؛ هیچ چیز! فقط کمی سیبزمینی سرخ کرده در کاسهای جدا. سیبزمینی هم از نوع آماده و یخزده است. آخر حیف نیست که رستورانی با محیطی آنقدر رؤیایی سرویسی در سطحی اینقدر پایین داشتهباشد؟ در پمپ بنزینهای سرراهی سوئد با بشقابی آراستهتر از این از شما پذیرایی میکنند!
<br /><br />
حیف! حیف! هنوز بقایای رفتار «سوسیالیستی» در بخش خدمات کشورهای بلوک شرق سابق مانده است. آن موقع برای گارسون فرقی نمیکرد که با شما مهربان باشد یا بشقاب را برایتان روی میز بکوبد و بگوید «همین را داریم!»، زیرا که سر ماه حقوق ثابتش را میگرفت. بهگمانم دستکم یک نسل دیگر باید بگذرد تا بلغاریها (و دیگر اهالی اروپای شرقی) در سرویس و خدمات کمی پیشرفتهتر شوند. وجود عنکبوت در آن بطری شراب، در کشوری که تا سال ۱۹۸۹ دومین صادرکنندهٔ شراب در جهان بوده (ویکیپدیای انگلیسی) خود بحث دیگریست.
<br /><br />
با همهٔ این احوال، غذا و حتی شراب عنکبوتی خوشمزه است. میخوریم و مینوشیم، قیمتی کموبیش برابر با غذایی در این سطح در سوئد میپردازیم، و راهمان را در همان کوچه ادامه میدهیم. تازه کشف میکنیم که ادامهٔ کوچه هم پر است از رستورانهایی با چشمانداز پانوراما از بالای همان پرتگاه مشرف به دریا.
<br /><br />
کمی دیگر در کوچههای پر آفتاب و پر انجیر و پر انگور و پر انار این شهر زیبا و نقلی قدم میزنیم، و کمکم وقت بازگشت است. ماشین را باید ساعت ۷ در فرودگاه بورگاس تحویل بدهیم، و پروازمان ساعت ۱۱ و نیم شب است.
<br /><br />
<b>پنیر بلغار</b>
<br /><br />
سر راه به یکی از شعبههای بیشمار لیدل میپیچیم تا مواد خوراکی برای شاممان بخریم، زیرا که نه فرودگاه و نه داخل هواپیما چیز قابلی ندارند. همچنین یکی از دوستان میخواهد چند بسته پنیر بلغار سوغاتی برای عزیزانش بخرد.
<br /><br />
اینجا پنیر سفید هم نوع گاوی دارند، هم گوسفندی، و هم بزی. او چند بسته نوع گوسفندی میخرد و من یک بستهٔ کوچک نوع بزی برای مصرف خودم. چند بستهٔ گوسفندی او در بازرسی با پرتو ایکس در فرودگاه به مانعی بر نمیخورد، اما یک بسته بزی من شک بر میانگیزد. همهٔ محتویات کولهپشتیم را بیرون میریزند و خانمی که پنیر را پیدا کرده میخندد، و میگوید که همه را جمع کنم و بروم. توی دوربین مادهٔ منفجره دیدهبودند؟!
<br /><br />
اما «پنیر بلغار» داستان دیگری دارد: شاه ایران در سال ۱۳۴۵ به دنبال بهبود روابط ایران با کشورهای سوسیالیستی، از بلغارستان دیدار کرد. از همان هنگام روابط بازرگانی ایران و بلغارستان بهتدریج گسترش یافت. ایران چند کارخانه و همچنین محصولات کشاورزی از بلغارستان خرید. در آن هنگام اداره و فرستندهٔ رادیوی پیک ایران متعلق به حزب تودهٔ ایران در صوفیه پایتخت بلغارستان قرار داشت. در همان سال مقامات بلغارستان در ۱۴ بهمن ۱۳۴۵ از حزب تودهٔ ایران خواستند که این رادیو را تعطیل کند و آنان واسطه میشوند تا شاید رادیو بتواند به جمهوری سوسیالیستی مغولستان منتقل شود. اما رهبران حزب تودهٔ ایران به «برادر بزرگتر»، یعنی مقامات شوروی شکایت بردند، و با واسطهگری شورویها رادیوی پیک توانست تا ۹ سال بعد در صوفیه به فعالیت خود ادامه دهد.
<br /><br />
در ۱۵ آبان ۱۳۵۰ هیئت وزیران ایران تخصیص اعتبار برای خرید ۳۰۰ تن پنیر از بلغارستان را تصویب کرد. انتشار این خبر در رسانهها مایهٔ شوخی و خنده و متلک گفتن مخالفان حزب تودهٔ ایران، از جمله در زندانها شد. مخالفان فقط با گفتن متلک «پنیر بلغار» تودهایها را میچزاندند.
<br /><br />
۴ سال بعد، در ۱۳۵۴ تودور ژیوکوف دبیر اول حزب کمونیست بلغارستان از ایران دیدار کرد. حجم صادرات بلغارستان به ایران در پی این دیدار رشدی شتابان داشت و به ۵۳ میلیون دلار رسید. یک سال بعد این حجم از مرز ۱۰۰ میلیون دلار نیز گذشت. شاه هنگام دیدار ژیوکوف از ایران ۱۶۰ میلیون دلار وام با بهرهٔ کم نیز در اختیار بلغارستان قرار داد. دولت بلغارستان در مقابل تعهد کرد که فرآوردههای کشاورزی بیشتری به ایران صادر کند.
<br /><br />
کمی بعد، در دیماه ۱۳۵۵ صدای رادیوی پیک ایران برای همیشه خاموش شد.
<br /><br />
شاه چند ماه پس از قطع برنامههای رادیو پیک ایران در ۲۶ اردیبهشت ۱۳۵۶ (یعنی هنگامی که انقلاب ایران داشت اوج میگرفت) به بلغارستان سفر کرد و در آنجا دکترای افتخاری به او دادند، و به پاس خاموشی رادیو پیک ایران باز به جمهوری خلق بلغارستان ۱۴۰ میلیون دلار وام برای بهبود صنایع کشاورزی اعطا کرد. دولت بلغارستان نیز در مقابل باز متعهد شد که فرآوردههای کشاورزی (بخوان «پنیر بلغار») بیشتری به ایران صادر کند. [کتاب «سالهای مهاجرت – حزب تودهٔ ایران در آلمان شرقی»، پژوهشی بر اساس اسناد نویافته، قاسم شفیع نورمحمدی، چاپ دوم، زمستان ۱۳۹۸، تهران، جهان کتاب، صص ۱۰۸، ۱۱۰، ۱۱۱، و ۱۱۳. – و همچنین <a href="https://khatkesh.net/rule/%D8%A7%D8%AC%D8%A7%D8%B2%D9%87-%DA%AF%D8%B4%D8%A7%DB%8C%D8%B4-%D8%A7%D8%B9%D8%AA%D8%A8%D8%A7%D8%B1-%D9%88-%D8%AA%D8%B1%D8%AE%DB%8C%D8%B5-%D8%B3%DB%8C%D8%B5%D8%AF-%D8%AA%D9%86-%D9%BE%D9%86%DB%8C%D8%B1-%D8%A8%D9%84%D8%BA%D8%A7%D8%B1-%D8%AA%D9%88%D8%B3%D8%B7-%D8%B4%D8%B1%DA%A9%D8%AA-%D8%B3%D9%87%D8%A7%D9%85%DB%8C-%D9%84%D8%A8%D9%86%DB%8C%D8%A7%D8%AA-%D8%A7%DB%8C%D8%B1%D8%A7%D9%86/73991" target="_blank">این نشانی</a>.] ماجرای «پنیر بلغار» برای تودهایهای متعصب به معنای خیانت حاکمیت بلغارستان به «همبستگی جهانی احزاب برادر» بود.
<br /><br />
<b>بازگشت</b>
<br /><br />
چیزی به ساعت ۷ نمانده که به فرودگاه میرسیم و ماشین را تحویل میدهیم. این فرودگاه چکاین آنلاین ندارد و باید صبر کنیم تا باجههای مربوطه باز شود و بوردینگ کارد بگیریم. در گوشهای با توشهای که داریم شام مختصری میخوریم. از بوفهٔ فرودگاه چای (بخوان آب داغ کمرنگ) میگیریم و مینوشیم، گپ میزنیم، از گوشیهایمان خبرها را میخوانیم و وقت میکشیم تا ساعت پرواز برسد.
<br /><br />
در طول سفر به یاد محمدعلی افراشته شاعر معروف و مردمی دوران ملی شدن صنعت نفت بودم، که با روزنامهاش «چلنگر» غوغا میکرد و بر سرلوحهٔ آن نفرین کردهبود که قلم و دستش بکشند اگر از خدمت محرومان سر بپیچد: بشکنی ای قلم ای دست اگر / پیچی از خدمت محرومان سر. پس از کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ برای نجات جانش او را واداشتند که از ایران برود، از صوفیه پایتخت بلغارستان سر در آورد، و پس از چند سال تحمل رنج دوری در سال ۱۳۳۸ از جهان رفت. ما در ۴۰۰ کیلومتری صوفیه بودیم و نمیرسیدیم که این راه را برویم تا سری بر خاک او فرود آوریم.
<br /><br />
<b>پرستوک سفید
</b><br /><br />
صحبت ادبیات شد، یادم آمد که در سالهای دانشجویی کتاب مجموعهٔ ۹ داستان از پنج نویسندهٔ بلغار را خواندهام، با نام «پرستوک سفید» به ترجمهٔ جهانگیر افکاری. از آن کتاب تنها کمی از موضوع همین داستان پرستوک (= پرستو) سفید یادم مانده: دختری نوجوان و روستایی، بیمار و افسرده است. کسی گفتهاست که علاج او فقط و فقط دیدن پرستوی سفید است. دختر در آرزوی دیدن آن میسوزد. پدرش او را بر گاری نشانده و با هم در راهها و کورهراههای دشتها و جنگلها راه میسپارند تا شاید روزی، جایی، پرستوی سفید را ببینند و حال دخترک خوب شود. در طول راه از هر رهگذری نشانی از پرستوی سفید میپرسند، آنان هر یک سویی را نشان میدهند، و پدر به هر سویی میراند.
<br /><br />
ترکیب رمانتیک و زیباییست، اما ناممکن و ناموجود: پرستو، و سفید.
<br /><br />
چکاین کردهایم، و وقت سوار شدن هم رسیدهاست. بروم. دو روز بعد آنژیو دارم. تا بعد ببینم این پیکر خائن و رگهای خائنتر پر از استنوز که حتی امکان ندادند که کلیهٔ دیگری پیوند زدهشود و هر چند ماه باید آنژیو شوند، آیا امکان میدهند که باز به چنین سفری بیایم؟ بروم و دنبال پرستوی سفید خود بگردم...
<br /><br />
پایان<br />
استکهلم ۱۱ اکتبر ۲۰۲۳
<br /><br />
<a href="https://drive.google.com/file/d/18QBmvLz7J5SEmDcldxGA4PX-qX2tDCra/view?usp=sharing" target="_blank">دانلود همهٔ سفرنامه در یک فایل</a>
<br /><br />
بخشهای قبلی: <a href="https://shivaf.blogspot.com/2023/09/panire-bolghar-1.html" target="_blank">۱</a> و <a href="https://shivaf.blogspot.com/2023/09/blog-post_26.html" target="_blank">۲</a> و <a href="https://shivaf.blogspot.com/2023/09/panire-bolghar-3.html" target="_blank">۳</a> و <a href="https://shivaf.blogspot.com/2023/10/panire-bolghar-4.html" target="_blank">۴</a> و <a href="https://shivaf.blogspot.com/2023/10/panire-bolghar-5.html" target="_blank">۵</a> و <a href="https://shivaf.blogspot.com/2023/10/blog-post.html" target="_blank">۶</a>.</span></div>Shivahttp://www.blogger.com/profile/13664048216510049851noreply@blogger.com3tag:blogger.com,1999:blog-5148843816921932622.post-78890465353251186832023-10-08T19:52:00.009+02:002024-01-05T21:57:21.043+01:00پنیر بلغار - ۶<div align="right" dir="rtl" lang="FA" style="font-family: Tahoma;"><div class="separator" style="clear: both; text-align: center;"><a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEhM5Eoy0CRFs8BL7r02zQQjpgpsnzoM7MgxH0PgmI47CI7tOe07j1RUi7kon5AMxisMMdpKctFY8pCFdn6_xwefHtBJG_rHRKqqVixfJU-xyV-h3RDdrvJ09S8us2kL2yqdn6fhBGAMoaw4M-SmE1wlaSTCUvzpfi3dIJbBI74du9k1TWcOOj85fLDfI7Y/s3968/IMG_20230915_193624.jpg" style="margin-left: auto; margin-right: auto;"><img border="0" data-original-height="2976" data-original-width="3968" height="300" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEhM5Eoy0CRFs8BL7r02zQQjpgpsnzoM7MgxH0PgmI47CI7tOe07j1RUi7kon5AMxisMMdpKctFY8pCFdn6_xwefHtBJG_rHRKqqVixfJU-xyV-h3RDdrvJ09S8us2kL2yqdn6fhBGAMoaw4M-SmE1wlaSTCUvzpfi3dIJbBI74du9k1TWcOOj85fLDfI7Y/w400-h300/IMG_20230915_193624.jpg" width="400" /></a></div><b>فاطمه</b>
<br /><br />
امروز در حال فرو کردن سوزنهای دیالیز در رگهای بازو تازه به یاد تماس تلفنی پریروز دکتر از سوئد میافتم. این موضوع را در دو روز گذشته از ذهنم بیرون کردهبودم و هیچ به فکرش نبودم. یعنی ممکن است این رگها اکنون پر از لختهٔ خون باشند و نشود دیالیز کرد؟ در آنصورت واویلاست!<span id="fullpost">
<br /><br />
اما نه. هم از سرخرگ و هم از سیاهرگ به محض رسیدن سوزن به درون رگ خون در شیلنگ متصل به سوزن فوران میزند. چه خوب!
<br /><br />
در دو روز گذشته با نوشیدن آبجوی زیاد و نوشیدنیهای دیگر ناپرهیزی کردهام و امروز باید ۳/۵ لیتر آب از خونم بیرون بکشیم. امروز هم خانم دکتر دیمچهوا میآید و خندان و مهربان با من به بلغاری حرف میزند. بعضی از کلماتش را از مشابه روسیشان میفهمم، و بعضی دیگر را با حدس و حشو مییابم، و به انگلیسی پاسخ میدهم:
<br /><br />
- حالتان خوب است؟<br />
- بله، ممنونم.<br />
- ۳/۵ لیتر زیاد است. اگر احساس افت فشار خون کردید یا اگر ماهیچههای پاهایتان گرفت، بگویید تا کمش کنیم.<br />
- حتماً.<br />
- این ۳۳۰ میلیلیتر در دقیقه را خودتان انتخاب کردید؟<br />
- بله.<br />
- برای روش HDF ما پمپ خون را با سرعت بیشتری میرانیم. ولی حالا که خودتان میخواهید...<br />
<br />
چیزهایی در پروتکل مینویسد، لبخندی میزند و میرود.<br />
<br />
امروز هم چای بیرنگ و بیمزه و ساندویچ پنیر برقرار است. از خوردن این همه پنیر حسابی اشباع شدهام: سه نوع پنیر با صبحانهٔ هر روز، و این ساندویجهای پر پنیر. چاره چیست! اگر نخورمش در پایان دیالیز بهشدت گرسنه میشوم.
<br /><br />
آخرین دیالیز این سفر هم به پایان میرسد. بساطم را جمع میکنم. پرستاری که کمکم کرد دارد دستگاه را ضدعفونی میکند. هیچیک از کارکنان اینجا برچسب نام روی سینه ندارند و نامش را نمیدانم. دختر جوان زیبا و نازنینیست. مرا به یاد دخترم میاندازد. قوطی شکلاتی را که از فرودگاه استکهلم خریدهام از توی کولهپشتی بیرون میکشم، دودستی بهسوی او دراز میکنم، سری به سپاس فرود میآورم و به انگلیسی میگویم:
<br /><br />
- برای همهٔ زحمتهایی که کشیدید تشکر میکنم. این هدیهٔ خیلی کوچکیست از سوئد برای شما و همکارانتان...
<br /><br />
دست از کار کشیده است و گوش میدهد. اندکی سرخی در گونههایش میدود اما هیچ نمیگوید. قوطی را میگیرد و بیدرنگ بهسوی اتاق پرستاران میشتابد. لحظهای بعد در میانهٔ سالن به هم میرسیم. من دارم بیرون میروم و او دارد بر میگردد تا نظافت دستگاه را ادامه دهد. با نیمنگاهی گریزان و لبخندی اندکی شرمگین از کنارم میگذرد. هیچ نمیگوید. بدرود دخترم!
<br /><br />
گرگانا در انتهای سالن پای کامپیوتر به انتظارم نشستهاست. به انگلیسی میگوید:<br />
- خب، این آخرین دیالیزتان بود؟<br />
- بله. سپاسگزارم از زحمتهای شما. راستی، آیا لازم است گواهی یا برگهای از شما برای کلینیک سوئد ببرم؟<br />
- نه، فکر نمیکنم. اما اگر کپی پروتکلهای دیالیزتان را میخواهید، میتوانم چاپشان کنم.<br />
- بله لطفاً...
<br /><br />
دگمههایی میزند و بعد میرود و سه برگ از چاپگر میآورد، مهر و استامپ را از کشویی بیرون میکشد و به شیوهٔ قدیم این کشورها روی هر سه برگ مهر میزند و به من میسپارد. با نیمنگاهی میبینم که متن آنها به بلغاری است. اما میتوانم بخوانمشان. سپاس و بدرود!
<br /><br />
در طبقهٔپایین خود را وزن میکنم. خانم منشی آنجا پشت میزی نشستهاست. در انتظار ماشین سرویس گوشهای مینشینم، سر در گوشی تلفن. کمی بعد میشنوم که خانم دکتر کوپهنووا که فقط روز نخست دیدمش، و گرگانا و خانم منشی دارند بهصدای بلند با هم بحث میکنند. گوش نمیدهم و نمیدانم موضوع چیست. خانم دکتر از آنها جدا میشود، بهسوی من میآید و میپرسد:
<br /><br />
- اقامتتان اینجا در بورگاس ادامه دارد؟<br />
قبلاً گرگانا تاریخ ورود و خروجم را پرسیده و ثبت کرده و گفته که «برای بیمه» است. شگفتزده پاسخ میدهم:<br />
- نه، نه. فردا شنبه شب بر میگردم به خانه.<br />
- آهان، خب، پس بهسلامت!<br />
- ممنونم...<br />
شاید بحثشان بر سر این بوده که من از این کلینیک ناراضی بودهام و میروم تا روزهای بعد در کلینیک دیگری دیالیز کنم؟!<br />
<br />
گرگانا میآید و در کنارم مینشیند و میپرسد:<br />
- خب، راضی هستید از کلینیک و دیالیزهایتان؟<br />
- البته! همه چیز خوب و عالی و مرتب بود، و خیلی راضی هستم.<br />
- چه خوب! پس... میدانید... ما بیماران خارجی زیادی نداریم... اگر بتوانید در اینترنت و جاهایی که میتوان نظر داد...<br />
حرفش را قطع میکنم و میگویم: - البته! حتماً! با کمال میل نظر مثبت میدهم و کلینیک شما را توصیه میکنم.<br />
<br />
با خیالی آشکارا آسوده بر میخیزد، با لبخندی تشکر میکند، و میرود. از پشت سرش میگویم:<br />
- چه دیدید، شاید باز هم به اینجا آمدم!<br />
- خوش آمدید. حتماً این کار را بکنید!<br />
<br />
ماشین سرویس منتظر من است. این بار راننده ناآشناست و برای نخستین بار دو همسفر دیگر هم دارم که در صندلی عقب نشستهاند. دارم کمربند ایمنی را میبندم که راننده با قاطعیت میگوید:
<br /><br />
- No!<br />
- No?<br />
- No!<br />
<br />
خب، باشد، نو! کمربند را رها میکنم. خودش و دو مسافر دیگر هم کمربند نبستهاند. سهنفری با هم مشغول بحث هستند. هیچ از حرفهایشان نمیفهمم. باید یکی از لهجههای محلی باشد، یا شاید زبان رُمی (کولی)؟.
<br /><br />
در هتل به انتظار دوستان پروتکلهایی را که از گرگانا گرفتم از کولهپشتی در میآورم، روی تخت میافتم و میخوانم. در کنار همهٔ اطلاعات، نام پرستارانی را هم نوشتهاند که هر بار در آغاز و پایان دیالیز کمکم کردند. نام دخترک نازنینی که شکلات را از من گرفت فاطمه است. عجب! پس او ترک بود و نمیدانستم. در میان پرستارانی که برای سه بار دیالیز با من کار کردند دو نفر دیگر نامشان صباحت و زینب است. اینان میبایست از خانوادههای ترکانی باشند که در برابر پاکسازی قومی مقاومت کردند، یا شاید از ترکیه برگشتند؟ کاش میدانستم و شاید میتوانستم با آنان به ترکی حرف بزنم. حیف!
<br /><br />
<b>سفره</b>
<br /><br />
سخت گرسنهام و به دوستان پیشنهاد میکنم که امشب یک رستوران محلی غیر توریستی، یعنی جایی که مردم اینجا خودشان غذا میخورند پیدا کنیم، که همین نزدیکیها هم باشد. موافقند.
<br /><br />
حین تهبندی با بقایای ودکایی که داریم، دنبال جای مناسب میگردیم. همین موقع تلفنم زنگ میزند. پرستار مدیر بخش جراحی عروق بیمارستان کارولینسکای استکهلم است. میگوید:
<br /><br />
- اینطور که به من گفتهاند، امروز آخرین دیالیزت در بلغارستان بود. بهخوبی انجام شد؟<br />
- بله، مشکلی نبود.<br />
- چه خوب! وقت آنژیو PTA (Percutaneous Transluminal Angioplasty) برای باز کردن رگها ساعت ۷ صبح روز سهشنبه برایت رزرو شده. فردا شب میرسی خانه و یکشنبه قرار است در خانه دیالیز کنی، درست است؟<br />
- بله درست است.<br />
- بهتر است که دوشنبه هم دیالیز اضافه بکنی تا سهشنبه لازم نباشد بلافاصله بعد از آنژیو دیالیز بکنی.<br />
- باشد.<br />
<br />
بعد شروع میکند به توضیحات مفصلی دربارهٔ این که دوشنبه شب چگونه باید آماده شوم و چه داروهایی باید بخرم و بخورم و صبح سهشنبه باید با شکم خالی در بیمارستان باشم و... حرفش را قطع میکنم و خواهش میکنم که اگر ممکن است روز دوشنبه تلفن بزند و این اطلاعات را بدهد. میپذیرد.
<br /><br />
جای مناسبی برای شام پیدا میکنیم: رستوران گریل سفره Sofra (<a href="https://www.facebook.com/sofra2018" target="_blank">فیسبوک</a>) وسط پارک ایزگرف Izgrev، که خود در دل یک محلهٔ مسکونی با ساختمانهای بلند ساخت دوران سوسیالیسم قرار دارد. مطابق نقشه فاصلهمان ۱۳ دقیقه پیادهرویست، اما این مسیر برای ما نیم ساعت طول میکشد. تعدادی اهل محل بر سر میزهایی درون و بیرون رستوران نشستهاند.
<br /><br />
هوا ملایم است و بیرون مینشینیم، و وقتی که میگوییم منوهای به زبان انگلیسی میخواهیم، دخترخانم آراستهای با منوهای انگلیسی میآید. انگلیسی او خیلی خوب است. میگوید که مدتی در انگلستان تحصیل کردهاست. دوستی از او میپرسد:
<br /><br />
- این اسم سفره به زبان...<br />
حرف دوستم را قطع میکند و میگوید: - بله، یعنی «میز»!<br />
<br />
او که میرود، با هم میخندیم. البته سفره داریم تا سفره، و سفره را روی میز هم میشود پهن کرد! <br />
<br />
امشب دیگر وقتش است که ماهی «سی بریم» یا همان تسیپورا یا چیپورا بخورم. شراب سفیدِ باز دارند و در تنگ میآورند. عیبی ندارد. هنوز غذا را نیاوردهاند که لشگر بزرگی از پشههای جرّار به ما و به دیگرانی که بیرون نشستهاند حمله میکنند. بعضیها به داخل پناه میبرند، و بعضی دیگر، مثل ما، سنگر را حفظ میکنند و چیزی ضد پشه میخواهند. ضدپشهای میآورند و زیر میزمان میگذارند که در کودکیهایم دیدهام: مارپیچی به رنگ سبز روشن که سرش را آتش میزنند و روی یک پایهٔ کوچک حلبی نصب میکنند. مارپیچ به آرامی میسوزد و دودش پشهها را فراری میدهد.
<br /><br />
شامگاه آخرین روز هفته است و انسانهای کار و زحمت بهتدریج از راه میرسند. رستوران کمکم شلوغ میشود. در داخل یک گروه موسیقی چندنفره برنامهٔ زنده اجرا میکند و عدهای میرقصند. این است رستوران محلی! غذاهای هر سهمان خوب و خوشمزه است و راضی هستیم.
<br /><br />
فردا آخرین روز سفرمان است. پروازمان ساعت ۱۱ و نیم شب است. اما اتاقهایمان را باید پیش از ظهر تحویل بدهیم. قرار میگذاریم که ساعت ۸ و نیم صبح آخرین صبحانهٔ هتل را بخوریم، اتاقها را تحویل بدهیم، و بزنیم بیرون.
<br /><br />
ادامه دارد.<br />
بخشهای قبلی: <a href="https://shivaf.blogspot.com/2023/09/panire-bolghar-1.html" target="_blank">۱</a> و <a href="https://shivaf.blogspot.com/2023/09/blog-post_26.html" target="_blank">۲</a> و <a href="https://shivaf.blogspot.com/2023/09/panire-bolghar-3.html" target="_blank">۳</a> و <a href="https://shivaf.blogspot.com/2023/10/panire-bolghar-4.html" target="_blank">۴</a> و <a href="https://shivaf.blogspot.com/2023/10/panire-bolghar-5.html" target="_blank">۵</a> و <a href="https://shivaf.blogspot.com/2023/10/panire-bolghar-7.html" target="_blank">۷</a>.
</span></div>Shivahttp://www.blogger.com/profile/13664048216510049851noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-5148843816921932622.post-44603894875854108842023-10-05T17:17:00.009+02:002023-10-11T23:21:03.570+02:00پنیر بلغار - ۵<div align="right" dir="rtl" lang="FA" style="font-family: Tahoma;"><div class="separator" style="clear: both; text-align: center;"><a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEjZMNFe3j-MPSXehdL-B-km8qkJp6P_fmcOEIVI98YIz_63AUrN6ZjLkkKuPrJ5vvwKo1Gl3ScjatjhRjPGYkMs_864witD7KTHmpIrow4AUxBA8XrqyG0fcUTzn9QhVWMTjw7IvegmsK587OD2TMp1aaoTr76KZbwePuHUZ96UQ6dJ2dqk-mcHBh2PNdo/s4032/20230914_115028.jpg" style="margin-left: auto; margin-right: auto;"><img border="0" data-original-height="3024" data-original-width="4032" height="300" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEjZMNFe3j-MPSXehdL-B-km8qkJp6P_fmcOEIVI98YIz_63AUrN6ZjLkkKuPrJ5vvwKo1Gl3ScjatjhRjPGYkMs_864witD7KTHmpIrow4AUxBA8XrqyG0fcUTzn9QhVWMTjw7IvegmsK587OD2TMp1aaoTr76KZbwePuHUZ96UQ6dJ2dqk-mcHBh2PNdo/w400-h300/20230914_115028.jpg" width="400" /></a></div>امروز خانم دیگری پشت پیشخوان هتل نشسته و پس از صبحانه مشکل تهویهٔ اتاقم را برایش تعریف میکنم. او خانم خدمتکاری را صدا میزند و همراهم میکند که هیچ انگلیسی بلد نیست. او در بالکن اتاقم را باز میکند و میبندد، و دگمههای کنترل را میزند. هیچ اتفاقی نمیافتد، اما او به بلغاری و با حرکت دستها اصرار دارد که تهویه درست شدهاست. هیچ هوایی نمیآید و من میدانم که دستگاه کار نمیکند. هنگامی که دارم با او بیهوده چانه میزنم، مردی که پیداست حرفهای مرا از راهرو شنیده وارد اتاق میشود، کنترل را از دست خدمتکار میگیرد، دگمههایی را فشار میدهد، و وقتی که میبیند دستگاه کار نمیکند، زیر لب دشنامهایی میدهد و به اتاق روبهرویی میرود، کنترل دستی آن اتاق را میآورد، و با نخستین فشار روی دگمهٔ آن، دستگاه اتاق من بهراه میافتد و هوای خنک به داخل اتاق میدمد. مرد کنترل دو اتاق را با هم عوض میکند، رو به من میگوید «اوکی»، و با زن از اتاقم میروند. پشت سرشان میگویم: اوکی!<span id="fullpost">
<br /><br />
لوازم آبتنی بر میداریم و بهسوی شهرک ساحلی و توریستی سانیبیچ که معروفیت جهانی دارد میرانیم. نام بلغاری آن Slăntjev Brjag (Слънчев бряг) است که یعنی همان ساحل آفتابی. در جهت همان نسهبار که پریروز دیدیم، در جادهٔ شمارهٔ ۹ باید برانیم و دوسه کیلومتر از نسهبار عبور کنیم.
<br /><br />
در آستانهٔ ورود به سانیبیچ تابلویی میبینم که نام آشنایی روی آن نوشتهاند: بالاتُن Balaton. کجا دیدهام این نام را؟ چند روز بعد یادم میآید: احسان طبری در کتاب خاطراتش که در سال ۱۳۶۰، پیش از دستگیری، تکهتکه مینوشت و به من میسپرد تا پس از مرگش منتشر کنم، مینویسد:
<br /><br />
<i>«مهماندارانِ شوروی و آلمانی ما، ما کارکنان فعال حزب در مهاجرت را، یک سال یا دو سال در میان، برای قریب یک ماه در کشور خود، یا در کشورهای دیگر سوسیالیستی برای استراحت میفرستادند. کنار دریای سیاه در سوچی و کریمه و گاگرا و وارنا، کنار دریاچههای بالاتُن یا وربیلنزه، که اولی در مجارستان و دومی در مجاورت برلین است، کنار دریای آدریاتیک در یوگوسلاوی (سوپوت)، کوههای تاترا در چکوسلواکی و زاکوپانیه در لهستان، البروس در قفقاز، مراکز آب گرم و استراحتِ یهسنتوکی و ماتسست در قفقاز و لیبناشتاین و فالکناشتاین در آلمان... چنین است فهرست کمابیش ناقصی از این مراکز.
<br /><br />
در این نقاط هتلها و رستورانها و پلاژهای دلگشا و مراکز فیزیوتراپی و پارکهای زیبا و سینماها و بسیار مؤسسات دیگر دایر شدهاست و سالبهسال در حال بسط و زیباتر شدن و مجهزتر شدن است.
<br /><br />
معمولاً احزاب برادر در کشورهای سوسیالیستی از احزابی که در کشورهای سرمایهداری و جهان سوم هستند، تعدادی را دعوت میکنند که از رهبران و افراد سادهٔ حزب مرکباند. برای این مهمانان هتلهای ویژهای وجود دارد که از جو دوستانهٔ عجیب و مغناطیسی سرشار است [...]»</i>[«<a href="https://drive.google.com/file/d/1CVc8WNYTt4jm5LjBy9BaMvw4S8yLoGLI/view?usp=sharing" target="_blank">از دیدار خویشتن</a>»، صص ۱۸۳ و ۱۸۴].
<br /><br />
پس نام را آنجا دیدهام. اما این همان بالاتُن نیست که در مجارستان است. اینجا دریاچه ندارد و فقط هتلیست کنار دریا. او از وارنا هم نام برده که در همین مسیر امروز ما در ۱۶۰ کیلومتری بورگاس قرار دارد.
<br /><br />
<b>پاکسازی قومی «سوسیالیستی»</b>
<br /><br />
جغرافیا و اوضاع سیاسی جاهایی که طبری نام برده، در طول چهل سال گذشته بهشدت دگرگون شده، و جا دارد چند سطر دربارهٔ بلغارستان معاصر بنویسم.
<br /><br />
بلغارستان در جنگهای جهانی اول و دوم همپیمان آلمانیها بود، تا آنکه ارتش شوروی در سپتامبر ۱۹۴۴ خاک آن را اشغال کرد. از سال ۱۹۴۶ حکومت سوسیالیستی در بلغارستان بر سر کار بود و در سال ۱۹۵۴ تودور ژیوکوف Zhivkov (۱۹۱۱-۱۹۸۹) به رهبری «مادامالعمر» حزب کمونیست و دولت بلغارستان رسید.
<br /><br />
با آغاز لرزههای فروپاشی «سوسیالیسم واقعاً موجود» سرانجام ژیوکوف پس از ۳۵ سال برکنار شد، و از سال ۱۹۹۰ دموکراسی نیمبندی با نظام چندحزبی، اما وارث فساد شدید دوران سوسیالیسم در بلغارستان بر سر کار آمد.
<br /><br />
بلغارستان در سال ۲۰۰۴ به عضویت ناتو درآمد و از آغاز سال ۲۰۰۷ عضو کامل اتحادیهٔ اروپا شد، با حفظ پول ملی خود (لوا) و به شرط مبارزه با فساد (بازرسیهای سفت و سختی در کار است!).
<br /><br />
بلغارها از دو تیرهٔ اسلاو (که همین اطراف بودند) و ترکان بلغار (که از استپهای دُن و خزر آمدند) ترکیب شدهاند. ترکان بلغار بهتدریج در اسلاوها حل شدند و ترکیب قومی جمعیت ۶/۵ میلیونی بلغارستان امروزه چنین است:
<br /><br />
بلغارها (غیر ترک): ۸۳/۹ درصد؛<br />
ترکان (بدون تفکیک بلغارهای دُن و ترکان آناتولی یادگار استیلای دولت عثمانی): ۹/۴ درصد؛<br />
رُمها (کولیها) ۴/۷ درصد؛<br />
سپس روسها، ارمنیها، مقدونیها، آلبانیها، یونانیها، و رومانیاییها، و بیگمان عدهای مهاجران ایرانی هم از دوران کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲، و هم از دوران جمهوری اسلامی (بدون آمار).
<br /><br />
نزدیک ۶۵ درصد مردم بلغارستان پیرو شاخههای گوناگون مسیحیت هستند (۶۲ درصد کلیسای ارتودوکس بلغارستان)، نزدیک ۱۰ درصد مسلماناند و گروههای کوچکتری کلیمی و پیرو کلیسای ارمنی و سایر ادیان، یا بیدین.
<br /><br />
در گردشهایمان نوشتههایی به خط ارمنی یا یونانی و مقدونی در ورودی کلیساها دیدیم. اما نه مسجدی دیدیم و نه نوشتهای به ترکی. گویا ترکان در ناحیهٔ کارجالی Kardzjali نزدیک مرز مشترک با ترکیه و یونان تمرکز یافتهاند. البته نامهای ترکی خوراکیها (یا فارسی از راه ترکی) در منوی رستورانها فراوان است: پاستارما (باستیرما)، کاوارما (قورمه)، سوجوک(ق)، شیکمبه چوربا (شوربای اعضای داخلی شکم گوسفند)، کاتیک (قاتیق)، کبابچهتا، کؤفتهتا، و...
<br /><br />
اما ترکان بلغارستان تاریخ غمانگیزی داشتهاند:
<br /><br />
به نظر برخی پژوهشگران ترکان زمانی در بلغارستان اکثریت داشتند. در سال ۱۸۷۶ نزدیک ۷۰ درصد از زمینهای کشاورزی به ترکان تعلق داشت. تاریخنگاران ترک معتقدند که جنگهای روسیه و عثمانی (۱۸۷۸–۱۸۷۷) به پاکسازی ترکان از بالکان انجامید. اما هنوز ۲ میلیون مسلمان در بلغارستان باقی بود. تا سال ۱۹۷۸ چند صد هزار نفر از اینان مهاجرت کردند. آمار رسمی بلغارستان میگفت که در سال ۱۹۷۱ جمعیت ترکان کشور ۸۸۰٬۰۰۰ نفر بود. اما در آمارهای بعد از سال ۱۹۷۱ ناگهان دیگر ترک در کشور وجود نداشت.
<br /><br />
در سال ۱۹۸۴ دولت بلغارستان سیاست یا «کارزار» بلغاری کردن مردم را آغاز کرد که طی آن بر ترکان بلغارستان محدودیتهای شدیدی اعمال شد. نزدیک به ۸۰۰٬۰۰۰ ترک به اجبار نام خود را به نام بلغاری تغییر دادند. همچنین ترکان دیگر حق شرکت در مراسم مذهبی اسلامی نداشتند. آنان مجاز نبودند در مکانهای عمومی به ترکی حرف بزنند یا پوشاک سنتی ترکی بر تن کنند. ارتش به معترضان در روستاها حمله کرد و چند صد نفر کشته شدند. حاکمیت بلغارستان نمیپذیرفت که اینان ترک هستند و ادعا میکرد که این مردم بلغارهایی هستند که ۵۰۰ سال پیش زیر فشار حاکمیت عثمانی بهاجبار مسلمان شدهاند و اکنون باید مراسم دینی خود را ترک کنند و نام بلغاری برگزینند. یعنی آسیمیلاسیون اجباری.
<br /><br />
از سال ۱۹۸۶ موج بعدی ترکستیزی در بلغارستان آغاز شد. هنگامی که گلاسنوست (فاشگویی یا شفافیت) گارباچوفی تازه داشت به بلغارستان میرسید، در ماه مه ۱۹۸۹، یعنی همین ۳۴ سال پیش، ترکان بار دیگر در چند شهر در برابر سیاست آسیمیلاسیون اجباری سر به شورش برداشتند. منع رفتوآمد اعلام شد، و دهها نفر کشته شدند. تودور ژیوکوف در یک سخنرانی «برای ملت» اعلام کرد که <b>هرکس گذرنامه با نام بلغاری نمیخواهد، میتواند از کشور برود!</b> (سخنرانی شاه ایران را یادتان هست؟!) آنگاه «بزرگترین موج مهاجرت در اروپا پس از جنگ جهانی دوم» آغاز شد. ظرف سه ماه، یعنی تا پایان ماه ژوئیهٔ همان سال، نزدیک به ۳۵۰٬۰۰۰ نفر از ترکان بلغارستان از مرز ترکیه گذشتند. وضع بحرانی در مناسبات دو کشور به وجود آمد. مقامات بلغاری ادعا میکردند که «تحریکات خارجی» موج مهاجرت ترکان بلغارستان را ایجاد کردهاست!
<br /><br />
عکسهای گویای زیر و متن دردآور کنارشان (به سوئدی) وضع مهاجران ترک و اردوگاه موقت برای زیست آنان را نشان میدهد (منبع: روزنامهٔ سوئدی د.ان. ۲۳ و ۲۵ ژوئن ۱۹۸۹). علاقمندان دنبال کردن اخبار آن پاکسازی قومی بزرگ (که سوئدی هم میدانند) میتوانند آلبومی را که از قیچیکردهها درست کردهام در <a href="https://photos.app.goo.gl/MqAPJu5DcMYzbWz58" target="_blank">این نشانی</a> ببینند.
<br /><br />
<div class="separator" style="clear: both; text-align: center;"><a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEhGzwZ35hpEikRSNcP6MrrQv24p_sWi5WWmn0T56Ov2XPWyxip7ETPggkMgDC3t6tOD3s1o1zpkXEx4LDzTiePSvxXjE01UAbdv0Lv3JGZY8i7JsnGY39_QJUWxw8BubhOAuTpNFXNCClFMcmp1Vak-yG_q2ieXV92McfhwNLz3QK2vuSKQx-GAtQl3j64/s1228/DN-1989-06-23-1.jpg" style="margin-left: auto; margin-right: auto;"><img border="0" data-original-height="1096" data-original-width="1228" height="358" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEhGzwZ35hpEikRSNcP6MrrQv24p_sWi5WWmn0T56Ov2XPWyxip7ETPggkMgDC3t6tOD3s1o1zpkXEx4LDzTiePSvxXjE01UAbdv0Lv3JGZY8i7JsnGY39_QJUWxw8BubhOAuTpNFXNCClFMcmp1Vak-yG_q2ieXV92McfhwNLz3QK2vuSKQx-GAtQl3j64/w400-h358/DN-1989-06-23-1.jpg" width="400" /></a></div><br /><div class="separator" style="clear: both; text-align: center;"><a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEjTWspi1v5DKzNszDlPeNq_dAjY07t9VErU9V9IdxSz79avqApW_m1mJt0A2SFgL-VsungyQAO4TIuvLdwKzZFf_Vz0SKVrBphMqChGTBpzkOPFKdu_NSDWXL_AQ2eQLDGsI7LPfiDb6lsZ4d5-ai1FdBuBtzQvYuD4-Nwjp_mL5Iba2ZotEdVPKWyIo84/s1138/DN-1989-06-23-2.jpg" style="margin-left: auto; margin-right: auto;"><img border="0" data-original-height="1138" data-original-width="818" height="400" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEjTWspi1v5DKzNszDlPeNq_dAjY07t9VErU9V9IdxSz79avqApW_m1mJt0A2SFgL-VsungyQAO4TIuvLdwKzZFf_Vz0SKVrBphMqChGTBpzkOPFKdu_NSDWXL_AQ2eQLDGsI7LPfiDb6lsZ4d5-ai1FdBuBtzQvYuD4-Nwjp_mL5Iba2ZotEdVPKWyIo84/w288-h400/DN-1989-06-23-2.jpg" width="288" /></a></div><br /><div class="separator" style="clear: both; text-align: center;"><a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEhhq4yVoyGzBTG9I0h6H7xbnA7QR9DqLJa-ovHUrQFfGqP0nahCw5N2925twh94qVtsvFwKDfBl950MtHhaOXEMQX_C4D1uJlmYhJsEnQ4d7VBLdpVPZJg4pveeoksNj8UIs43Jf5GU8xun93mbIq6VKhGEwtVAPX7AXGHIy2pYDi7m2XGEu_CebIW7amo/s804/DN-1989-06-25-2.jpg" style="margin-left: auto; margin-right: auto;"><img border="0" data-original-height="804" data-original-width="630" height="400" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEhhq4yVoyGzBTG9I0h6H7xbnA7QR9DqLJa-ovHUrQFfGqP0nahCw5N2925twh94qVtsvFwKDfBl950MtHhaOXEMQX_C4D1uJlmYhJsEnQ4d7VBLdpVPZJg4pveeoksNj8UIs43Jf5GU8xun93mbIq6VKhGEwtVAPX7AXGHIy2pYDi7m2XGEu_CebIW7amo/w314-h400/DN-1989-06-25-2.jpg" width="314" /></a></div>پس از فروپاشی سوسیالیسم ژیوکوفی، مقامات نظام سیاسی تازهٔ بلغارستان دریافتند که مهاجرت انبوه ترکان خلاء بزرگی در نیروی کار کشور ایجاد کردهاست. پس شروع کردند به تشویق بازگشت ترکان به کشور. اما از مجموع همهٔ راندهشدگان دهها سال فقط ۱۵۰٬۰۰۰ نفر بهتدریج برگشتند. وعدههای آزادی زبان و آیینهای دینی و غیره به ترکان هم در عمل به مشکلاتی برخورد. حتی در سال ۲۰۰۹ پخش اخبار به زبان ترکی از تلویزیون ملی بلغارستان جنجالی بهپا کرد، بلغارها را خشمگین کرد، و پای نخستوزیر و وزیر امور خارجهٔ ترکیه را هم به میان کشید. نمیدانیم بعد چه شد! در اتاق هتل بارها دهها کانال تلویزیون را ورق زدیم، اما هیچ کانال ترکی ندیدیم.
<br /><br />
بلغارستان یکی از کشورهای جهان است که کمترین نرخ رشد جمعیت را دارند. ۷۵ درصد خانوادهها در بلغارستان فرزند کوچکتر از ۱۶ ساله ندارند. در برآورد سال ۲۰۱۱ جمعیت ترکان ۵۸۸٬۳۱۸ نفر بودهاست.
<br /><br />
<b>سانیبیچ
</b><br /><br />
نام بالاتُن مرا تا کجاها کشاند!<br />
مسیرمان خودبهخود بهسوی ساحل میرود اما در چند خیابان یکطرفه کمی سرگردان میشویم و در دایرههایی میچرخیم. جای پارک نیست و در سراسر خیابانها تابلو زدهاند که در صورت پارک کردن، جرثقیل ماشین را میبرد. همه جا پر از هتلها و هتل – آپارتمانهای بزرگ است. گویی شهر فقط برای جلب گردشگران و استفاده از دریا ساخته شدهاست.
<br /><br />
با پرسوجو پارکینگ بزرگی چسبیده به ساحل پیدا میکنیم که هیچ ماشینی در آن نیست. درست آمدهایم؟ باید گشت و نگهبان را پیدا کرد و پول پرداخت. درست آمدهایم، اما زرنگ بودهایم و یکی دو ساعت پیش از دیگر شناگران رسیدهایم. برای سه ساعت میپردازیم، و پیش بهسوی دریا!
<br /><br />
آفتاب داغ است. هیچ باد نمیوزد. بهبه! عجب دریایی و عجب ساحلی! شرکتهای مسافرتی اینجا را «ارزانترین بهشت آفتاب و دریای اروپا» نام نهادهاند. هرگز ماسههای ساحلی به این نرمی و به این تمیزی ندیدهام؛ حتی در بندر پهلوی قدیم! یک ته سیگار، یک کاغذ شکلات، یک بطری پلاستیکی خالی، یک کیسهٔ نایلونی سرگردان، حتی یک چوب کبریت بر سراسر ساحل دیده نمیشود.
<br /><br />
کف پاهای من، با نوروپاتی، پیوسته دردناک و بسیار حساس است و در همهٔ ساحلها و آبتنیها، حتی توی آب، کفش صندل به پا دارم. اما بر این ماسهها باید پا نهاد، و چه لذتبخش است نوازش کف دردناک پا با این ماسههای گرم!
<br /><br />
ساحل خلوت است. در کنار یک بار متروک لباس عوض میکنیم و میزنیم به آب. بهبه! آب اینجا حتی زلالتر از بورگاس است. چهقدر پاکیزه! نه از خردهچوبهای ساحل خزر که اهل محل به آن «چای» میگفتند اثری هست، نه از آن خرچنگهای کوچک که از راه کانال ولگا – دُن از رود دُن به خزر آمدند، نه از کرمهای ریز شنهای خیس، و نه از تکههای نفت سیاه و گریس که در آب خزر شناور بودند و به تنمان میچسبیدند. این آفتاب و این آبتنی بسیار لذتبخش است.
<br /><br />
پس از کمی آبتنی، بار لاگون Lagoon را در ساحل پیدا میکنیم. همین الان یک بشکه آبجو آوردهاند و وصل کردهاند. فقط همین آبجو را دارند. خلوت است. منوی خوردنیهایش را نگاه میکنم تا شاید چیپس و بادام و پسته و غیره داشتهباشند. جایی نوشتهاند «میکس». به بارمن نشان میدهم و میپرسم این میکس شامل چه چیزهاییست؟ میگوید:
<br /><br />
- نداریم! هیچ چیز نداریم! فقط این را داریم – و یک خوراک دریایی با صدف را نشان میدهد.<br />
- یعنی سیبزمینی سرخکرده هم ندارید؟<br />
- چرا، آن را داریم!<br />
ناگهان به یاد توصیهٔ دوستم میافتم و میپرسم:<br />
- چاچا هم ندارید؟<br />
- تساتسا؟ چرا، آن را هم داریم!<br />
در دل میگویم: پس چرا میگویی هیچ چیز نداریم؟!
<br /><br />
<div class="separator" style="clear: both; text-align: center;"><a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEiOCVaIoWKBj-QQQJaBUK7y_W39Q-cQovwzHh74eRusEPIKXYRmWBlzoWjdSratZRGnMVv50zMUEr1r7H3IKkioM-P6J5VNbfBE2GdMzna9lshLv20d14YrBEuyHrMseJy701EZ9zA-WmjZlxfKTr8DGsAMPKZSe5ZPfbh2uYUxi2hk9bZ7sGOhBIMG7mE/s4032/20230914_121448.jpg" style="margin-left: auto; margin-right: auto;"><img border="0" data-original-height="3024" data-original-width="4032" height="300" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEiOCVaIoWKBj-QQQJaBUK7y_W39Q-cQovwzHh74eRusEPIKXYRmWBlzoWjdSratZRGnMVv50zMUEr1r7H3IKkioM-P6J5VNbfBE2GdMzna9lshLv20d14YrBEuyHrMseJy701EZ9zA-WmjZlxfKTr8DGsAMPKZSe5ZPfbh2uYUxi2hk9bZ7sGOhBIMG7mE/w400-h300/20230914_121448.jpg" width="400" /></a></div>آبجوها را میگیرم، و سیبزمینی و تساتسا Tsatsa (Цаца) سفارش میدهم، و کمی بعد سرانجام چشممان به جمال این مزهٔ آبجو که نامش اینجا تساتساست روشن میشود! خوشمزه است و میتوان هی آبجو نوشید و هی از اینها خورد. اما نمیدانم دوستم نام ترکی آن را کجا شنیده و به من گفته. همین مزه را در ترکیه چاچا یا چاچابالیغی (ماهی چاچا) مینامند: Çaça balığı.
<br /><br />
<b>جرج زنبوردار</b>
<br /><br />
هر کدام یک بار دیگر تن به آب میزنیم و بعد بسمان است. هیچکدام اهل آفتاب گرفتن نیستیم. لباس عوض میکنیم و به راه میافتیم. دوستم توصیهٔ اکید کرده که در آن نزدیکی به باغ و خانهٔ یک زنبوردار برویم که محصولات معجزهآسایی دارد. باید همان جادهٔ شماره ۹ را ادامه داد، و بهسوی کوشاریتسا Kosharitsa (Кошарица) پیچید. خیلی نزدیک است.
<br /><br />
<div class="separator" style="clear: both; text-align: center;"><a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEiRJ2eeAowMl72sp75SCflLBgE9BHjUHI8mJCmlCfk3LKL2oUwNAOQk5wnS79rJnvdHOYilXKYtLmjaNUIt03l0CrCiuboHS-T9VQ2wO2QA4mrqov00ZcUMfBUqAI7ZVYxnVvIQtHy0rtClvk6oKz9pyp8JqjLKjO7c6Z9aZ-ijY8EQ0LKGoAO5ZmqGY6g/s4032/20230914_134314.jpg" style="clear: left; float: left; margin-bottom: 1em; margin-right: 1em;"><img border="0" data-original-height="4032" data-original-width="3024" height="320" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEiRJ2eeAowMl72sp75SCflLBgE9BHjUHI8mJCmlCfk3LKL2oUwNAOQk5wnS79rJnvdHOYilXKYtLmjaNUIt03l0CrCiuboHS-T9VQ2wO2QA4mrqov00ZcUMfBUqAI7ZVYxnVvIQtHy0rtClvk6oKz9pyp8JqjLKjO7c6Z9aZ-ijY8EQ0LKGoAO5ZmqGY6g/s320/20230914_134314.jpg" width="240" /></a></div>تندیس چوبی یک خرس در کنار دروازهٔ زنبورداری از دور مشخص است. گئورگی که چند بار به انگلستان سفر کرده و بعد نامش را به جرج تغییر داده، با خانمی زیر سایبان ایوان خانهاش نشستهاند و دارند چای مینوشند. با دیدن ما خانم بر میخیزد و به داخل میرود، و جرج بهسوی ما میآید.
<br /><br />
نام دوستم به گوشش آشنا نیست و لازم میشود عکس شبی را که آقای جرج در خانهٔ آن دوست به شام میهمان بوده نشانش دهم تا یادش بیاید! آهااان... – و معلوم میشود که تلفظ نام او از زبان ماست که به گوشش آشنا نیست! میپرسد که ما هم ایرانی هستیم؟ - آری، اما ساکن سوئد.
<br /><br />
- خب، خوش آمدید! این است چیزهایی که دارم: عسل، و برخی محصولات و خدمات جانبی، از جمله آموزش «عسلدرمانی»، درمان آسم و بیماریهای دیگر با هوای داخل کندو و «انرژی» آن در همین محل، و آبی که در هوای داخل کندو نگهداری شده و قند خون را پایین میبرد، و از این نوع – و در تعریف هر کدام چند کلمه میگوید.
<br /><br />
دوستی یک شیشهٔ بزرگ عسل تصفیهشده میخرد و هر کدام یکیدو شیشهٔ کوچک کرم Manuka برای پوست، گرفته از موم عسل، که گویا معجزهها میکند. آقای جرج ضمن حرفهایش میگوید که قصد دارد بیزنساش را به کشورهای اسکاندیناوی گسترش دهد، زیرا میداند که آنجا بازار خوبی خواهد داشت. اما پیداست که او سر حال نیست و حوصله ندارد کارهای دیگرش یا کندوهایش را نشانمان دهد، یا شاید روانشناسیاش خوب است و زود بو برده با چه تیپ مراجعانی سروکار دارد. یا شاید انتظار داشت که برای نمایندگی بیزنشاش در سوئد داوطلب شویم، که نشدیم. او در واقع دستبهسرمان میکند، و میرویم. عیبی ندارد. در <a href="https://youtu.be/tZJwLFCortA" target="_blank">این کلیپ یوتیوب ۱۸ دقیقهای</a> میشود همه را به تفصیل دید و در وبگاه او در <a href="https://pure-honey-kirov.business.site/" target="_blank">این نشانی</a> خواند.
<br /><br />
<b>چادرِ خان</b>
<br /><br />
دوستم توصیه کرده که جایی بهنام «چادر خان» Khan's Tent (<a href="https://www.hanska-shatra.com/" target="_blank">Ханска шатра</a>) را هم در آن نزدیکی ببینیم. کلمهٔ دوم نام بلغاری آن «شاترا» خوانده میشود که همان «چادرا»ی ترکیست. وقت نکردهایم چیزی دربارهٔ آن بخوانیم و هیچ اطلاعاتی نداریم. زیر آفتاب ساعت ۲ بعد از ظهر میرسیم. آنچه میبینیم ساختمان سفیدرنگ بزرگیست بر بلندی مشرف بر سانیبیچ که سقف آن به شکل چادر خانهای آسیای میانه ساخته شده. تراس بزرگ و دو طبقهٔ آن چشمانداز زیبایی بر جنگل و دریا دارد. یک زوج جوان روی تراس نشستهاند و چای مینوشند. همین! کمی روی تراس قدم میزنیم و چند عکس میگیریم.
<br /><br />
<div class="separator" style="clear: both; text-align: center;"><a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEiL4uC2la5lZWzTcCeZjUGI6ARht4RaRwCdnuLDRkFGfqTwC3kFFJ_ExhQWVqBrtXESDfWJJ04G5ro6YimeFZcMgb_A3IE4KrURsKnXt2zEGPGWqHn-vvz5MNQZNIyagGPaQBVEW83G1hX2eCYlmANHZEvynIg5bsY4LEehBTHA8lo60ycjgkrEHGJjhO4/s4032/20230914_140908.jpg" style="margin-left: auto; margin-right: auto;"><img border="0" data-original-height="3024" data-original-width="4032" height="300" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEiL4uC2la5lZWzTcCeZjUGI6ARht4RaRwCdnuLDRkFGfqTwC3kFFJ_ExhQWVqBrtXESDfWJJ04G5ro6YimeFZcMgb_A3IE4KrURsKnXt2zEGPGWqHn-vvz5MNQZNIyagGPaQBVEW83G1hX2eCYlmANHZEvynIg5bsY4LEehBTHA8lo60ycjgkrEHGJjhO4/w400-h300/20230914_140908.jpg" width="400" /></a></div>چند روز بعد میخوانم که داخل آن هم رستوران است و هم سیرک و کاباره و بار و... برای رستورانش و برنامههایش گویا باید از مدتها پیش میز رزرو کرد. ما را باش! همچنین مقدار زیادی گلهگذاری از کیفیت غذاها و برنامهها و قیمت بالای نوشیدنیهای آن در اینترنت یافت میشود. پس ما قسر در رفتیم!
<br /><br />
<b>آبزور</b>
<br /><br />
حال که تا اینجا آمدهایم، چطور است که ۳۰ کیلومتر دیگر در جادهٔ پر پیچ و خم و گردنه هم برانیم و تا شهر ساحلی دیگری بهنام آبزور Obzor در آنسوی گردنه برویم و این مسیر و آن شهر را هم ببینیم؟ میرویم!
<br /><br />
مسیرمان جنگلی و زیباست. شباهت زیادی به گردنهٔ حیران ندارد، با این حال بعضی منظرههایش مرا میبرد به گردنهٔ حیران. هوا خوب است و پنجرهٔ ماشین را که باز میکنم عطر برگ و جنگل و بوتههای وحشی به درون ماشین هجوم میآورد. اینها را در سوئد نداریم زیرا که همه جای آن جنگلِ کاج است.
<br /><br />
ماشین را در نخستین پارکینگی که در آبادی میبینیم پارک میکنیم. باید گشت و نگهبان را پیدا کرد و کرایه را به او پرداخت. سپس در سرازیری کوچهبازارهای توریستی بهسوی ساحل به راه میافتیم. بسیاری از دکانها بستهاند و برای استراحت نیمروزی رفتهاند. در یکی از دکانهای همهچیزفروشی، پردهٔ پارچهای بزرگی با تصویر گئورگی دیمیتروف (۱۸۸۲-۱۹۴۹) Georgi Dimitrov دبیر کل کمینترن (۱۹۳۵-۱۹۴۳) و بنیانگذار و نخستوزیر «جمهوری خلق بلغارستان» (۱۹۴۶-۱۹۴۹) برای فروش آویختهاند. پیداست که هنوز علاقمندانی دارد.
<br /><br />
به نظرمان میرسد که اینجا شهرکی اعیاننشین و ییلاق ثروتمندان یلغارستان است. حیاطهای خانههای خفته در آفتاب نیمروزی پر از سایبانهای ساخته از درخت مو است. خوشههای بزرگ و پر بار انگور بر آنها آویزان است، اغلب زیادی رسیده و کپکزده. چرا نمیچینند و نمیخورند اینها را؟ لابد انگور خوب آنقدر دارند که به اینها نمیرسند.
<br /><br />
ساعت ۳ بعد از ظهر است که سر نبشی نزدیک ساحل دریا <a href="https://menu.tabl.bg/bulgaria" target="_blank">رستوران «بولگاریا»</a> را پیدا میکنیم که در این ساعت هنوز غذا سرو میکند و مشتریهایی دارد، و مینشینیم. شراب سفید سووینیون بلان میخواهیم، که بازش را دارند و با تنگ میآورند، همراه با یخ! برای پیشغذا تاراتور یا همان آبدوغخیار را انتخاب میکنیم، با نان. خوشمزه است و میچسبد. اما برای غذای اصلی کلاه سرمان میرود: منوی انگلیسی ندارند و فقط به بلغاریست و خانم خدمتکار میخواهد لطف کند و خودش میخواند و برایمان به انگلیسی ترجمه میکند. یک جا میخواند «کباب با گوشت خوک» و هر کدام از ما برداشتی میکنیم. توصیف او مرا به یاد سوولاکی یونانی میاندازد. هر سه همان را انتخاب میکنیم. اما... آنچه میآورند چند تکه گوشت خوک است شناور در آب آبگوشت در بشقابی گود، که دو قاشق خمیر برنج هم توی آب آن انداختهاند، و این خمیر با نخستین برخورد چنگال در آب وا میرود. زُهم گوشت هم باقیست. این بود چیزی که ما سفارش دادیم؟!
<br /><br />
گرسنهایم، و هر سه سر به زیر و ساکت میخوریم و دم بر نمیآوریم! مرا به یاد خوراک بیمارستانهای شوروی میاندازد. به کمک تهماندهٔ تاراتور، و شراب، این غذای بدمزه را فرو میدهم. قیمت؟ نصف قیمت سوئد، هرچند که خوراکی شبیه این در سوئد ندیدهام!
<br /><br />
اینجا باد شدیدی در ساحل میوزد. دریا پر موج است. ساحل خلوت است و فقط چند نفر دارند بر زیراندازهایشان آفتاب میگیرند. رستورانها و فروشگاههای ساحلی همه بستهاند. از پسکوچههای خلوت و خفته زیر آفتاب و پر از مو و انگورهای نچیده بهسوی راستهٔ توریستی شهر میرویم.
<br /><br />
در این راسته که خیابان ایوان وازوف Ivan Vazov نام دارد، جنبوجوشی هست. یکی از دوستان ساعتی مشغول خرید سوغاتی است و موفق میشود چیزهای زیادی برای عزیزانش بخرد، و راضیست.
<br /><br />
با آن که زودتر از موعد به پارکینگ برگشتهایم، مرد نگهبان از دور صدا میزند و ۲ لوای دیگر کرایه میخواهد. قبض رسیدی در کار نیست. عیبی ندارد. میپردازیم.
<br /><br />
از گردنهٔ زیبا بهسوی بورگاس و هتلمان میرانیم. سر راه از یک فروشگاه لیدل خوراک و نوشاک برای ضیافت شبانه در اتاق هتل میخریم. فروشگاههای زنجیرهای لیدل دستکم در این منطقه بسیار گسترش یافته و بیگمان خواربارفروشیهای کوچک و محلی بسیاری را به خاک سیاه نشاندهاست.
<br /><br />
ادامه دارد.<br />
بخشهای قبلی: <a href="https://shivaf.blogspot.com/2023/09/panire-bolghar-1.html" target="_blank">۱</a> و <a href="https://shivaf.blogspot.com/2023/09/blog-post_26.html" target="_blank">۲</a> و <a href="https://shivaf.blogspot.com/2023/09/panire-bolghar-3.html" target="_blank">۳</a> و <a href="https://shivaf.blogspot.com/2023/10/panire-bolghar-4.html" target="_blank">۴</a> و <a href="https://shivaf.blogspot.com/2023/10/blog-post.html" target="_blank">۶</a> و <a href="https://shivaf.blogspot.com/2023/10/panire-bolghar-7.html" target="_blank">۷</a>.<br />
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ<br />
منابع اطلاعات مربوط به بلغارستان:<br />
ویکیپدیای انگلیسی و سوئدی زیر «بلغارستان»؛<br />
مقالهای در نسخهٔ ترکی <a href="https://www.indyturk.com/node/499886/t%C3%BCrki%CC%87yeden-sesler/de%C4%9Fi%C5%9Fen-rejimler-de%C4%9Fi%C5%9Fmeyen-ya%C5%9Famlar-1923-1960-aras%C4%B1nda-bulgaristan" target="_blank">روزنامهٔ ایندیپندنت ۲۰ آوریل ۲۰۲۲</a>؛<br />
<a href="https://youtu.be/pVLEy0B0cHg" target="_blank">کلیپ مستند ۴ دقیقهای</a> دربارهٔ مهاجرت بزرگ ترکان از بلغارستان؛<br />
روزنامهٔ سوئدی Dagens Nyheter روزهای ۵ و ۸ و ۲۴ و ۳۰ مه، ۱۷ و ۱۹ و ۲۱ و ۲۳ و ۲۵ ژوئن، ۳ و ۲۸ ژوئیه، و ۲۲ و ۲۷ اوت ۱۹۸۹. به <a href="https://arkivet.dn.se/" target="_blank">بایگانی دیجیتال DN</a> یا به <a href="https://photos.app.goo.gl/MqAPJu5DcMYzbWz58" target="_blank">این آلبوم</a> رجوع شود.</span></div> Shivahttp://www.blogger.com/profile/13664048216510049851noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-5148843816921932622.post-53050052734719607202023-10-01T22:37:00.009+02:002023-10-11T23:31:18.496+02:00پنیر بلغار - ۴<div align="right" dir="rtl" lang="FA" style="font-family: Tahoma;"><div class="separator" style="clear: both; text-align: center;"><a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEhX7UN5mAPoV86X63qV8NEcZsm1c30-745q3lVe2qIApBFzRwrFhb0R8Br36tlaN_K8_EtxXUtu88x_Bipo_5ILWSV_xDVsTse14r4FXYSeqS_-R9bjUpE2vy5clm9xq8cXq7xAfFpzGM_UMY5dsKBJR5IK4qeP3raov5hG-YnTFt5kePL5p1YnxG3ZvqI/s3968/IMG_20230913_141716.jpg" style="clear: left; float: left; margin-bottom: 1em; margin-right: 1em;"><img border="0" data-original-height="3968" data-original-width="2976" height="233" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEhX7UN5mAPoV86X63qV8NEcZsm1c30-745q3lVe2qIApBFzRwrFhb0R8Br36tlaN_K8_EtxXUtu88x_Bipo_5ILWSV_xDVsTse14r4FXYSeqS_-R9bjUpE2vy5clm9xq8cXq7xAfFpzGM_UMY5dsKBJR5IK4qeP3raov5hG-YnTFt5kePL5p1YnxG3ZvqI/w174-h233/IMG_20230913_141716.jpg" width="174" /></a></div><b>دومین دیالیز... و قطران
</b><br /><br />
سرویس کلینیک به موقع و با دو سه دقیقه تأخیر میآید. راننده همان است که پریروز مرا برد. به انگلیسی سلام و صبحبخیر میگوید، و سپس گوشی بهدست با کسی حرف میزند.
<br /><br />
در کلینیک قبل از رفتن به طبقهٔ بالا خود را وزن میکنم. از پریروز ۲/۵ کیلو یا لیتر مایعات در تنم جمع شده که با دیالیز امروز باید خارجش کرد. در طبقهٔ بالا از پیشواز پریروز خبری نیست. همهٔ پرستاران مشغولند و خانم دکتر پتیا کوپهنووا – تونهوا هم امروز اینجا نیست. در وبگاه کلینیک خواندم که خانم دکتر استاد دانشگاه است و عنوان پروفسوری هم دارد.<span id="fullpost">
<br /><br />
به بیماران صبحبخیر میگویم و چند نفر به انگلیسی پاسخ میدهند. همان صندلی پریروز را برایم نگهداشتهاند. یک کیسهٔ نایلونی روی آن هست که همان ملافههای پریروز را تویش گذاشتهاند و روی کیسه با ماژیک و به خط لاتین نوشتهاند «Shiva – Shvetsya» یعنی «شیوا – سوئد». در سوئد هم همینطور است و ملافهها را یک بار آخر هر هفته عوض میکنند. دستگاه را آماده کردهاند. ملافهها را روی صندلی میکشم و دست بهکار میشوم.
<br /><br />
خانم پرستاری میآید و برای ضدعفونی دستها و روی بازو کمک میکند و بعد که سوزنها را در رگها فرو میکنم، به دستگاه وصلشان میکند و چسبکاری میکند. دیالیز شروع میشود.
<br /><br />
کمی بعد پزشک مسئول امروز، خانم دکتر یانکا دیمچهوا میآید. کمی جوانتر از دکتر کوپهنوواست. ارقام روی ماشین را میخواند و در پروتکل وارد میکند. با لبخند و لحنی پر مهر صاف و ساده به بلغاری با من حرف میزند، حالم را و نیز چیزهایی دربارهٔ دیالیز میپرسد، و شگفت آن که همه را میفهمم و گاه به انگلیسی و گاه با وام گرفتن کلمات خود او به بلغاری، کلماتی که معنای روسیشان را میدانم، پاسخش میدهم! چه جالب! شاید برای این است که او خیلی شمرده و واضح حرف میزند؟ او یکی دو بار دیگر در طول دیالیز، و در پایان دیالیز باز به من سر میزند و به همین شکل بلغاری حرف میزند و جواب میگیرد. این هم جالب است که او عین خیالش نیست که دارد با کسی حرف میزند که قرار نیست بلغاری بداند! خوش و خندان میگوید و میشنود و میرود!
<br /><br />
در <a href="https://shivaf.blogspot.com/2023/09/blog-post_26.html" target="_blank">بخش دوم</a> این سفرنامه از مقایسهٔ زبانهای روسی و بلغاری نوشتم. در این فاصله خواندم که زبان بلغاری در واقع بسیار نزدیکتر به زبان مقدونیست تا به زبان روسی. پس یعنی اسکندر مقدونی به چنین زبانی سخن میگفته؟! گویا زبان بلغاری مقدم بر روسی و گستردهتر و اصلاحشدهتر از روسی است و تأثیر زیادی بر روسی، بهویژه زبان کلیسای روسی نهادهاست.
<br /><br />
امروز هم چای بیخاصیت است، اما بهجای ساندویچ نان و پنیر، بانیتسای Banitsa پر از پنیر بلغار میدهند. این همان است که در ترکیه «بؤرک» Börek نامیده میشود. مانند یک پیراشکی بزرگ است. نگهش میدارم تا وقت ناهار بخورمش.
<br /><br />
سرم با خواندن روزنامه در لپتاپ گرم است که ناگهان ضربان قلبم بالا میرود و نامنظم میشود. این حالت را به سوئدی Förmaksflimmer و به فارسی «فیبریلاسیون دهلیزی» میگویند. چند سال است که رنجم میدهد، اما هرگز در میانهٔ دیالیز رخ نداده. صفحهٔ دستگاه دیالیز را بهسوی خودم میچرخانم و رقمهای رویش را نگاه میکنم. سرعت جریان خون را زیادی بالا بردهاند. پرستاری را صدا میزنم و میگویم که سرعت پمپ خون را تا ۳۳۰ میلیلیتر در دقیقه پایین بیاورد. انگلیسی او خوب نیست. یک بیمار دیگر چند صندلی آنطرفتر میشنود و ترجمه میکند. این تپش نامیزان و شدید معمولاً ساعتها، و اغلب شب تا صبح طول میکشد تا میزان شود.
<br /><br />
بعد که پرستار از نزدیک آن بیمار رد میشود، میشنوم که بیمار میپرسد: «این خارجی کیست؟» و پرستار پاسخ میدهد: «توریست از سوئیس»!! اینجا هم مثل خیلی جاهای دیگر سوئیس و سوئد را عوضی میگیرند.
<br /><br />
امروز با پایان دیالیز، خودم ملافهها را جمع میکنم و توی همان کیسه میگذارم، گره میزنم و روی صندلی میگذارم، خداحافظی میکنم و میروم.
<br /><br />
ساعت ۲ نشده که با سرویس به هتل میرسم و روی تخت میافتم. و چه خوب که نیم ساعت بعد فیبریلاسیون قلبم رفع میشود.
<br /><br />
<b><div class="separator" style="clear: both; text-align: center;"><a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEjtn3B5HhRkNZJZUSQzXY8F9cRKHsUocS4VuK6tN8O3S5ycjQYcGtwFVj1iNsBSg95cBaC25fXwsdTPsJlsnPR6AjmTiNbeoXX9re0ITBteOlsh2mh3Y4kIK8JzjpIXMaSO-PUtd7YRg2ygJjd_xPqW2-FNX8C9EuJ7IOf6CXtFePw4KzS0deiGWF9i2dY/s3968/IMG_20230912_165017.jpg" style="margin-left: auto; margin-right: auto;"><img border="0" data-original-height="2976" data-original-width="3968" height="300" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEjtn3B5HhRkNZJZUSQzXY8F9cRKHsUocS4VuK6tN8O3S5ycjQYcGtwFVj1iNsBSg95cBaC25fXwsdTPsJlsnPR6AjmTiNbeoXX9re0ITBteOlsh2mh3Y4kIK8JzjpIXMaSO-PUtd7YRg2ygJjd_xPqW2-FNX8C9EuJ7IOf6CXtFePw4KzS0deiGWF9i2dY/w400-h300/IMG_20230912_165017.jpg" width="400" /></a></div>قطرهای قطران در کوزهٔ عسل
</b><br /><br />
پس از استراحت نیمروزی، با دوستان پیاده بهسوی پارک ساحلی میرویم. کمی در ساحل قدم میزنیم و سپس از پلههایی طولانی بالا میرویم تا به باغ مجسمه برسیم. در میانههای پلکان هستیم که تلفنم زنگ میزند. پزشک من است، متخصص کلیه و دیالیز، که از دوردست سوئد تماس گرفته. او هم استاد دانشگاه است. پس از سلام میپرسد که آیا بیموقع زنگ نزده و میتوانم حرف بزنم؟
<br /><br />
- نه، بیموقع نیست. بفرمایید! در بلغارستان هستم!<br />
- بلغارستان؟ عجب! ولی... حالت چطوره؟
<br /><br />
سخت شگفتزده است، و رگهای از ترس و نگرانی در صدا و لحنش دارد. او از ماهها قبل در جریان بود که من قصد سفر به بلغارستان دارم و مقدار زیادی اسناد و مدارک و گواهی و غیره برایم امضا کرد. اما پیداست که همه را فراموش کرده و انتظار نداشته که این همه دور از دسترس باشم. میگویم:
<br /><br />
- خوبم. مشکلی نبوده.<br />
- آخر... جواب اولتراسونیک که هفتهٔ پیش از فیستل و رگهای بازویت گرفتند آمده، و با جراح عروق که صحبت کردم، گفت که در بازویت تنگی شدید مجرای رگ (stenosis) داری و هر لحظه ممکن است پر از لخته و دچار گرفتگی کامل بشود و نتوانی دیالیز بکنی. دیالیزت چطور بوده؟
<br /><br />
- عادی بوده و چیزی حس نکردهام. همین امروز دیالیز کردم و هیچ اثری از تنگی یا گرفتگی رگ نبود.<br />
- چند دیالیز دیگر مانده؟<br />
- پسفردا جمعه آخرین دیالیزم اینجاست. شنبه شب به خانه میرسم و یکشنبه صبح در خانه دیالیز میکنم.<br />
- باشد، ادامه بده. ولی اگر گرفتگی پیش آمد، باید همانجا اورژانس کاری بکنند. از بخش جراحی عروق بیمارستان اینجا با تو تماس میگیرند و وقت آنژیوگرافی میدهند تا اگر مراجعه به اورژانس آنجا لازم نشد، اینجا هر چه زودتر رگها را باز کنند.<br />
- باشد! ممنونم!<br />
- سفر خوش!<br />
- مرسی!<br />
<br />
لحظهٔ کوتاهی به فکر فرو میروم. عجب! حالا اگر گذاشتند بی دغدغه یک جرعه هوای آزاد از گلویمان پایین برود! اینجا هم با خبرهای بد دست از سرم بر نمیدارند. خانم دکتر قطرانش را در کوزهٔ عسل خوشیهای ما ریخت، و رفت.
<br /><br />
سخت دلم میخواهد به سرود تنهاییهایم، به <a href="https://shivaf.blogspot.com/2018/12/az-jahane-khakestari-120.html" target="_blank">بخش سوم سنفونی پنجم شوستاکوویچ</a> پناه ببرم. اما اینجا؟ در این هوا و محیط زیبای کنار دریا؟ نه! دوستان بالای پلهها به انتظار ایستادهاند. جدیبودن مکالمه را دریافتهاند و چارهای نیست جز آن که برایشان تعریف کنم. البته نگران میشوند. دلداریشان میدهم:
<br /><br />
- طوری نیست. فیستل کاملاً عادی کار میکند. دفعهٔ اولم هم نیست. بارها اتفاق افتاده. هر چند ماه پیش میآید. از همان شش سال پیش. بازوی چپم آنقدر اینطور شد و آنقدر آنژیو کردند و رگها را شکافتند و دوختند که دیگر رگ سالمی نماند و مجبور شدم چند ماه با سوزنهای ثابت نصبشده در شاهرگ گردن دیالیز بکنم، تا در بازوی راستم فیستل درست کنند و جای جراحی آن خوب شود، تا از آنجا دیالیز بکنم. همین را هم بارها آنژیو کردهاند و شکافتهاند و دوختهاند. حسابش را دیگر ندارم چند بار. همین چند ماه پیش حتی یک تکه رگ پلاستیکی هم تویش گذاشتند، که حالا خروجی آن دچار تنگی شده...
<br /><br />
- اگر همین الان رگ بند آمد، چی؟<br />
- همینطوری نمیشود چیزی حس کرد و عوارضی ندارد. فقط موقع دیالیز معلوم میشود که خون جریان ندارد و نمیشود دیالیز کرد. اما هیچ جای نگرانی نیست. این دو بار دیالیز هیچ نشانهای از کاهش جریان خون در فیستل نشان نداده. مسئلهای نیست. نگران نباشید...
<br /><br />
دوستان بهظاهر آرام میشوند و دنبالش را نمیگیرند. اما میدانم که هنوز نگرانند و بقیهاش را نمیگویم که اگر فیستل ناگهان بند بیاید، باید بیدرنگ در اورژانس عملش کنند، و اگر اینجا امکانش نباشد، باید از کشالهٔ ران سوند درازی را در شاهرگ داخل شکم فرو کنند، و از آن راه دیالیز «یکسوزنی» انجام دهند، تا برسم به سوئد. بارها در سوئد این کار را با من کردهاند. اگر آن کار را هم نکنند، با چند روز دیالیز نکردن نمیمیرم. فقط با مایعاتی که از خوردن و نوشیدن در بدنم جمع میشود بیشتر و بیشتر ورم میکنم، و از مواد زایدی که در بدن میماند، مسمومیت اوره و غیره میگیرم. تا چند روزی میشود تحملش کرد.
<br /><br />
نمیگویم که تا چند هفته هم میتوان بدون دیالیز زجر کشید و بعد مرد. نمیگویم که در کودکی نامادری پدرم را دیدم که کلیههایش از کار افتاد و آن موقع در اردبیل چیزی بهنام دیالیز در دسترس نبود. حجامتاش کردند، انواع مواد ادرارآور سنتی بهخوردش دادند، مانند دمکردهٔ برگ زیتون؛ پزشک آوردند، اما سودی نداشت. آن طفلک همینطور ورم کرد و ورم کرد، از مسمومیت اوره رنگ رخسارش سبز و سبز و سبز تیرهٔ زیتونی بدرنگ شد، و پس از چند هفته رنج و درد از جهان رفت.
<br /><br />
ای بابا... تو که برای خودت کاری از دستت ساخته نیست. پس بکش، و رها کن این افکار تیره و تار را...
<br /><br />
<div class="separator" style="clear: both; text-align: center;"><a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEgAx6ayLfYcpBNomNREbtnlE5Ki4EK7s7gk9EaxWLbdVPTO3c3eMJdyClZuwKnUUTeFvZ6BQHwkf0RLmvsB6DH2SES1FEiJ_3LJreHwK06eXLh82c7LT_46fhpo5hoheC465yXvXi6M6bwLQCYR4yoc81dvsj-Kv8p4CASixSrsuTralONR57Jdpdv6v9k/s3968/IMG_20230912_182638.jpg" style="margin-left: 1em; margin-right: 1em;"><img border="0" data-original-height="2976" data-original-width="3968" height="300" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEgAx6ayLfYcpBNomNREbtnlE5Ki4EK7s7gk9EaxWLbdVPTO3c3eMJdyClZuwKnUUTeFvZ6BQHwkf0RLmvsB6DH2SES1FEiJ_3LJreHwK06eXLh82c7LT_46fhpo5hoheC465yXvXi6M6bwLQCYR4yoc81dvsj-Kv8p4CASixSrsuTralONR57Jdpdv6v9k/w400-h300/IMG_20230912_182638.jpg" width="400" /></a></div>بالای پلهها مجسمههای بیشتر و بیشتری در گوشه و کنار باغ پیدا میکنیم. اغلب مجسمهها در سالهای ۱۹۸۳ تا ۱۹۸۶ ساخته و نصب شدهاند، یعنی در دوران سوسیالیسم، و پیداست که پس از فروپاشی آن نظام به حال خود رها شدهاند و هیچ رسیدگی به آنها نمیشود. روی همهٔ آنها را گلسنگ و قارچ و خزه و زنگار گرفته. بعضیها را کسانی تخریب و سرنگون کردهاند و تابلوهایشان را پاک کردهاند یا شکستهاند. بسیاری زیر شاخههای بوتهها یا درختها مدفون و ناپدید شدهاند، یا زبالهها یا برگهای جمعشده در کنارشان را سالهاست که پاک نکردهاند. در آن میان تندیس برخی اعضای کمیتهٔ مرکزی حزب کمونیست بلغارستان هم دیده میشود. این است انتقام مخالفان رژیم سابق، و چنین است که آثار «تمدن»ها نابود میشوند یا زیر خاک میروند و به «آثار باستانی» تبدیل میشوند!
<br /><br />
<div class="separator" style="clear: both; text-align: center;"><a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEhyERrOXbUb3YErgdC9Cut5BKlrLQJ-KjqnkaHA86Ka8yJIGoQnZ5-c1BBcJJa36Obq0J8uC8v2kZYDAvXsjWDB5r7_KZGX6vuiXoe6vDr5QOApWm0hAV0aa1Ed3t97M_LhLfnUK2j2pKi4lCKkIXVqe2wyFdLIJqqhF8R3q_QQByfi8duNy5JL4_dERjM/s3968/IMG_20230912_181650.jpg" style="margin-left: 1em; margin-right: 1em;"><img border="0" data-original-height="3968" data-original-width="2976" height="400" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEhyERrOXbUb3YErgdC9Cut5BKlrLQJ-KjqnkaHA86Ka8yJIGoQnZ5-c1BBcJJa36Obq0J8uC8v2kZYDAvXsjWDB5r7_KZGX6vuiXoe6vDr5QOApWm0hAV0aa1Ed3t97M_LhLfnUK2j2pKi4lCKkIXVqe2wyFdLIJqqhF8R3q_QQByfi8duNy5JL4_dERjM/w300-h400/IMG_20230912_181650.jpg" width="300" /></a></div><br /><div class="separator" style="clear: both; text-align: center;"><a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEjknYT4CRAUAoHuwxS2Knns1mCSpArmavvdqiYtJ51Cj01l6Cmw6vw8LG2_knnznS9psYTIljPqFh9VrnYydV87bL13TZhCZUkC6YfRU7ba-DLKXjNa9Gnhknyt-m4Pznq1Pi11A767h47TU7klGaAQzv12teI17BLhfSKfoXNIovUzcg5LuFRt0SJq-u4/s3968/IMG_20230913_183221.jpg" style="margin-left: 1em; margin-right: 1em;"><img border="0" data-original-height="3968" data-original-width="2976" height="400" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEjknYT4CRAUAoHuwxS2Knns1mCSpArmavvdqiYtJ51Cj01l6Cmw6vw8LG2_knnznS9psYTIljPqFh9VrnYydV87bL13TZhCZUkC6YfRU7ba-DLKXjNa9Gnhknyt-m4Pznq1Pi11A767h47TU7klGaAQzv12teI17BLhfSKfoXNIovUzcg5LuFRt0SJq-u4/w300-h400/IMG_20230913_183221.jpg" width="300" /></a></div><br /><div class="separator" style="clear: both; text-align: center;"><a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEi5YJhihksjlVX-lLxyVcJRvx4L4CArEaaxIbRYp0qthhQGhImEwOcTWGR16DSbCd6LRpDwQQQzW2zXB5KbUeQ6-LuoLBLKz4_4vb_42A92MP8a0iOHNV8p6QKdwyObh_QHoQ-KJuiRpa0glXbDVqnfRb6s1lH-KIRmU6dDGaRm_XQVNU9o0urLx_Ot-MM/s3968/IMG_20230913_190114.jpg" style="margin-left: 1em; margin-right: 1em;"><img border="0" data-original-height="3968" data-original-width="2976" height="400" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEi5YJhihksjlVX-lLxyVcJRvx4L4CArEaaxIbRYp0qthhQGhImEwOcTWGR16DSbCd6LRpDwQQQzW2zXB5KbUeQ6-LuoLBLKz4_4vb_42A92MP8a0iOHNV8p6QKdwyObh_QHoQ-KJuiRpa0glXbDVqnfRb6s1lH-KIRmU6dDGaRm_XQVNU9o0urLx_Ot-MM/w300-h400/IMG_20230913_190114.jpg" width="300" /></a></div><br /><div class="separator" style="clear: both; text-align: center;"><a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEjuQXXJoKYAdHJYbUbenQ-X6QAHdTfFsDPFAJQJMZm_CO03TZCjzcvvyLVc-Ar1oSPsbgmPhYR5DfStCMNJJTYnKE1_46WrIOmXSnQ_cTSFspqiem1fQdmbPETRMB3i9ByDG7nk7lvp-PHI_SZkw5c4-p14e8iZfDma9KVIrrvK_cUFIAfLAouK2dBmMbs/s3968/IMG_20230913_190157.jpg" style="margin-left: 1em; margin-right: 1em;"><img border="0" data-original-height="3968" data-original-width="2976" height="400" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEjuQXXJoKYAdHJYbUbenQ-X6QAHdTfFsDPFAJQJMZm_CO03TZCjzcvvyLVc-Ar1oSPsbgmPhYR5DfStCMNJJTYnKE1_46WrIOmXSnQ_cTSFspqiem1fQdmbPETRMB3i9ByDG7nk7lvp-PHI_SZkw5c4-p14e8iZfDma9KVIrrvK_cUFIAfLAouK2dBmMbs/w300-h400/IMG_20230913_190157.jpg" width="300" /></a></div><br /><div class="separator" style="clear: both; text-align: center;"><a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEi87AfS0q8fAqGod-PI_OPMBA2uAHTrPmjlQ80m2zAE4YeyKZwroIQvmWK8N4foOkSpnixhoalcS8mO15HxQ-OFC8DVuw2-SkIk09ZTAR1ySJ3cAWKsdcSik6Fow_f-jRMoiIevefY6dbPEhOkQPWlmRcmdHXPiGugHyLbavHuu6TRymdCcxJCUa6Ul0xs/s3968/IMG_20230913_191226.jpg" style="margin-left: auto; margin-right: auto;"><img border="0" data-original-height="2976" data-original-width="3968" height="300" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEi87AfS0q8fAqGod-PI_OPMBA2uAHTrPmjlQ80m2zAE4YeyKZwroIQvmWK8N4foOkSpnixhoalcS8mO15HxQ-OFC8DVuw2-SkIk09ZTAR1ySJ3cAWKsdcSik6Fow_f-jRMoiIevefY6dbPEhOkQPWlmRcmdHXPiGugHyLbavHuu6TRymdCcxJCUa6Ul0xs/w400-h300/IMG_20230913_191226.jpg" width="400" /></a></div>عکسهایی میگیریم و سپس بهسوی راستهٔ توریستی مرکز شهر یا همان خیابان الکساندروفسکا که همان نزدیکیست میرویم. امروز در مقایسه با پیش از ظهر یکشنبهٔ گذشته که اینجا بودیم جمعیت بیشتری در رفتوآمد و جنب و جوش است.
<br /><br />
ساعت از هشت شب گذشته که از رستورانی بهنام The Old Bar یا به بلغاری <a href="https://www.facebook.com/staratakrachma/" target="_blank">Starata Krychmy</a> (Старата Кръчмъ) در خیابان سلاویانسکا Slavyanska سر در میآوریم. هوا مطبوع است و میخواهیم بیرون بنشینیم، اما ما را به میزی تنها در گوشهای پرت حواله میدهند، نمیپذیریم و داخل را انتخاب میکنیم. این بار دوم است که در رستورانی میخواهند ما را جدای از جمعیت بنشانند. چرا؟ چند بار که با بلغاریها صحبت کجایی بودن ما پیش آمده، حدس زدهاند که یهودی هستیم. بینی بزرگ من و یکی از دوستان، همراه با موهای فرفریست که کار دستمان میدهد. یا شاید کولی حسابمان میکنند؟ بلغارستان گرچه همپیمان آلمان نازی بود تا آن که به اشغال ارتش شوروی در آمد، اما دولت بلغارستان نپذیرفت در <a href="https://en.wikipedia.org/wiki/Operation_Barbarossa" target="_blank">عملیات بارباروسا</a> شرکت کند و شهروندان یهودیاش را به اردوگاههای مرگ تبعید نکرد. با این حال در «سوسیالیسم انساندوست» شوروی و اقمارش همواره احساسات شدید یهودیستیزی رواج داشت. در کتاب «<a href="https://drive.google.com/file/d/19xqqz7j7EuwmpmpzCSGo_k4dH_Oeu2Oq/view?usp=sharing" target="_blank">قطران در عسل</a>» چند نمونه نوشتهام. آیا این رفتار بقایای همان یهودیستیزی است؟
<br /><br />
<div class="separator" style="clear: both; text-align: center;"><a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEiuTHmvm3N2ZIkDfw458MLL7J3l1kq9Ftv0SYj174udRkglROsSl_d46AqE43LQ6mJ7nPjYy8BKaoojYe8wnQIR6zaWmOwtBCW-ATW7DyCgx4VFfFBO2XsVlbxE8pn1uC5wBNupQyFKDrbaoG79VrQCflzVR1zoNQxyD1Ch0mNNhJKFFrzzlPIK3eKkepA/s960/Ljusstake.jpg" style="clear: left; float: left; margin-bottom: 1em; margin-right: 1em;"><img border="0" data-original-height="960" data-original-width="540" height="320" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEiuTHmvm3N2ZIkDfw458MLL7J3l1kq9Ftv0SYj174udRkglROsSl_d46AqE43LQ6mJ7nPjYy8BKaoojYe8wnQIR6zaWmOwtBCW-ATW7DyCgx4VFfFBO2XsVlbxE8pn1uC5wBNupQyFKDrbaoG79VrQCflzVR1zoNQxyD1Ch0mNNhJKFFrzzlPIK3eKkepA/s320/Ljusstake.jpg" width="180" /></a></div>داخل اینجا قدیمیست و اصالتی دارد. یکی از دوستان یک پایهٔ شمع در گوشهای میبیند و در جا عکسی از آن میگیرد. میگوید که صد در صد به دکوراسیون خانهاش میخورد. منوی اینجا هم مانند رستورانهای دیگری که دیدهایم بسیار مفصل، اما آشفته و درهم و برهم است. هیچ نظمی در دستهبندی نوع غذا یا مواد یا نوع طبخ آنها نمیتوان یافت. اما خانم خدمتکار داخل رستوران خوشرو و مهربان است و در انتخاب غذا راهنمایها و پیشنهادهایی میکند. یکی از دوستان کلهٔ گوسفند انتخاب میکند، اما میگویند که امروز آن را ندارند. او در عوض چیزی انتخاب میکند که همان «جغوربغور» خودمان است، یعنی مخلوط قیمهٔ تفتدادهٔ اعضای داخل شکم گوسفند. و دارند! دوست دیگر میزند به خال و سوپ سرد «تاراتور» Tarator میخواهد که بعد معلوم میشود یکی از محبوبترین پیشغذاهای بلغارستان است، و عبارت است از همان آبدوغخیار خودمان. اینجا کمی سرکه و روغن مایع هم توی آن میریزند، و البته سیر و مغز گردو و شوید و... من هشتپای سرخکرده انتخاب میکنم.
<br /><br />
اینها پیشغذا بود! برای عذای اصلی دوستان خوراک زبان گاو و فیلهٔ مرغ میگیرند، و من استیک بره. و البته با شراب خوب بلغاری. همه چیز عالی و خوب و خوشمزه است، و سرویسشان هم بد نیست. قیمت؟ کمتر از نصف قیمتهای سوئد.<br /><br />
قرار میشود که دسر را در هتل بخوریم. با راه رفتنهای امروز دیگر نا نداریم که تا هتل پیاده برویم. میخواهیم تاکسی بگیریم، اما معلوم نیست کجا باید بایستیم. چندین تاکسی با علامتهای رسمی که چراغشان هم سبز است برایمان نمیایستند. نا امید میشویم و میخواهیم پیاده برویم که یک تاکسی با زرقوبرق کمتر میایستد و سوارمان میکند. بارها خواندهایم و هشدارمان دادهاند که تاکسیهای اینجا کلاهبرداری میکنند و دولاپهنا حساب میکنند و پوست از سر آدم میکنند و... اما این رانندهٔ جوان و ساکت درست همان چیزی را میگیرد که تاکسیمتر نشان میدهد، و این چیزیست نزدیک به یک سوم نرخ چنین مسیری در چنین ساعتی در استکهلم.
<br /><br />
ساعت از یازده شب گذشته که به هتل میرسیم. دوستان پیش از ظهر امروز در غیاب من در یکی از پسکوچههای الکساندروفسکا باقلوا پیدا کردهاند و خریدهاند. در کافهٔ هتل مینشینیم و باقلوا با چای میخوریم. باقلوا خوشمزه است، اما چای با آن که با چای صبحانه فرق دارد و از نوع کیسههای لوکس و توری به شکل هرم است، باز نامونشان و رنگ و طعمی ندارد.
<br /><br />
با سپاس از همسفران برای عکسها.
<br /><br />
ادامه دارد.<br />
بخشهای دیگر: <a href="https://shivaf.blogspot.com/2023/09/panire-bolghar-1.html" target="_blank">۱</a> و <a href="https://shivaf.blogspot.com/2023/09/blog-post_26.html" target="_blank">۲</a> و <a href="https://shivaf.blogspot.com/2023/09/panire-bolghar-3.html" target="_blank">۳</a> و <a href="https://shivaf.blogspot.com/2023/10/panire-bolghar-5.html" target="_blank">۵</a> و <a href="https://shivaf.blogspot.com/2023/10/blog-post.html" target="_blank">۶</a> و <a href="https://shivaf.blogspot.com/2023/10/panire-bolghar-7.html" target="_blank">۷</a>.
</span></div>Shivahttp://www.blogger.com/profile/13664048216510049851noreply@blogger.com3tag:blogger.com,1999:blog-5148843816921932622.post-13215565939480057102023-09-28T20:23:00.009+02:002023-10-11T23:30:25.398+02:00پنیر بلغار - ۳<div align="right" dir="rtl" lang="FA" style="font-family: Tahoma;"><div class="separator" style="clear: both; text-align: center;"><a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEi7boNgNm4QsW_MVMPmGL2Awb9HHKXCpfFgiHPsXZsBGkceL39AkirgGjsEMmv3o6yqArnaf3cP4K0a2cHujF-U7utq-sp7JH937uAhxf2uXlnHyhXbFrhmGQ0JKWtPjGbSD3TLtQhK2MwTm6c1wxMiFniJwJ20whMVfLX_eET3fi91EqMYmwsB6S16XMU/s3968/IMG_20230912_113115.jpg" style="margin-left: auto; margin-right: auto;"><img border="0" data-original-height="2976" data-original-width="3968" height="300" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEi7boNgNm4QsW_MVMPmGL2Awb9HHKXCpfFgiHPsXZsBGkceL39AkirgGjsEMmv3o6yqArnaf3cP4K0a2cHujF-U7utq-sp7JH937uAhxf2uXlnHyhXbFrhmGQ0JKWtPjGbSD3TLtQhK2MwTm6c1wxMiFniJwJ20whMVfLX_eET3fi91EqMYmwsB6S16XMU/w400-h300/IMG_20230912_113115.jpg" width="400" /></a></div><b>بهسوی نسهبار</b>
<br /><br />
پس از صبحانه در جادهٔ شماره ۹ به موازات ساحل بهسوی شمال و نسهبار <a href="https://en.wikipedia.org/wiki/Nesebar" target="_blank">Nesebar</a> رهسپار میشویم؛ شهری باستانی و توریستی در ساحل دریای سیاه که از پانصد سال پیش از میلاد مرکز تجاری مهمی بوده و در فهرست میراث جهانی یونسکو هم به ثبت رسیده. طول راه از بورگاس ۳۵ کیلومتر است.<span id="fullpost">
<br /><br />
جاده درست تا تابلویی که پایان محدودهٔ شهر بورگاس را اعلام میکند ناهموار و پر دستانداز و آسفالتش پر از وصله و پینه، و سپس ناگهان خوب و هموار است. دو طرف جاده درختکاریست، و از ورای درختها در یک سوی جاده دشتهایی بیکران و حاصلخیز دیدهمیشود. کشاورزی بلغارستان خوب است. در دوران سوسیالیستی این کشور همهٔ توتون و سیگار «وارداتی» (یعنی مرغوب) اتحاد شوروی و دیگر کشورهای بلوک شرق را تأمین میکرد (برای نمونه با مارک <a href="https://colnect.com/az/cigarette_packs/list/country/178-Rusiya/brand/1159-Rodopi" target="_blank">Rodopi</a>).
<br /><br />
جاده به بخش تازهساز نسهبار وارد میشود، و پس از عبور از پلی کوچک وارد نسهبار قدیمی میشویم. در همان ورودی شهر قدیمی در کنار خلیجی باریک به پارکینگی میپیچیم. مرد سالمند نگهبان پارکینگ که در اتاقکی نشسته با دیدن ما سرش را بیرون میآورد و به انگلیسی عددی میگوید. یعنی باید برویم و جایی که آن شماره روی آسفالت نوشته شده پارک کنیم. به روی چشم!
<br /><br />
کرایهٔ پارکینگ را برای سه ساعت میپردازیم و در سربالایی سنگفرش بهسوی کوچههای شهر قدیمی میرویم. امروز آفتاب داغ است. هیچ تکه ابری بر آسمان نیست. خیلی زود توی کوچههای پر از گردشگران به بقایای یک اثر تاریخی میرسیم که در سال ۱۹۷۳ از زیر خاک درآوردهاند: گویا گرمابهٔ بزرگی بوده که در سدهٔ ششم میلادی هنگام حاکمیت بیزانس و <a href="https://en.wikipedia.org/wiki/Justinian_I" target="_blank">امپراتور ژوستینین</a> (یا یوستینیانوس) یکم (کبیر) با آجر و سنگ ساخته شدهاست. این امپراتور همان است که کلیسای ایاصوفیه (مسجد بعدی) را در قسطنطنیه بنا کرد. او بین سالهای ۵۴۰ و ۵۶۲ میلادی ۲۲ سال در برابر حملههای خسرو اول و اردشیر ساسانی به قلمرو بیزانس مقاومت کرد. اما گردشگران بیش از این گرمابه به بنای یک کلیسای قدیمی علاقه نشان میدهند.
<br /><br />
<div class="separator" style="clear: both; text-align: center;"><a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEhcbasOklSPEe1pFk_GVQKwh2JcHi7RGx78AVTVXbNc8o7A5Yj8Nf0OGsVFvnLTtIeO7TAj_fbqDwqyZDytcEWTJbqJ_R73l0neowVD6e2r5ZLX_TZKVWkdvVWS16H3Uvc6SiEBZKVOUaQ0bxjqGv_tbiTM30SPbY1NFPVlg5Lb-2MFsmi7qzT1JNA9iN4/s3968/IMG_20230912_135159.jpg" style="margin-left: auto; margin-right: auto;"><img border="0" data-original-height="2976" data-original-width="3968" height="300" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEhcbasOklSPEe1pFk_GVQKwh2JcHi7RGx78AVTVXbNc8o7A5Yj8Nf0OGsVFvnLTtIeO7TAj_fbqDwqyZDytcEWTJbqJ_R73l0neowVD6e2r5ZLX_TZKVWkdvVWS16H3Uvc6SiEBZKVOUaQ0bxjqGv_tbiTM30SPbY1NFPVlg5Lb-2MFsmi7qzT1JNA9iN4/w400-h300/IMG_20230912_135159.jpg" width="400" /></a></div><br />کوچهها پر از فروشگاههای سوغاتیفروشی است، درست مانند راستههای توریستی شهرهای مشابه، و پر از طاقهای مو و درختان بزرگ انجیر که سایهٔ دلپذیری دارند. اما انگورها یا غورهاند یا زیادی رسیده و کپکزده. انجیرها هم سفت و نارساند، و بیمزه!
<br /><br />
هر سه یادمان میآید که باید سوغاتیهایی بخریم. یادگاریهایی برای دخترم و برای نوهام میخرم، همچنین کمربند چرمی (چرم اصیل است، یا مصنوعی؟!) و کلاه آفتابی برای خودم.
<br /><br />
ساعتی در این پسکوچهها قدم میزنیم و تماشا میکنیم. میرسیم به ساحل دریا. در خلیجی کوچک کسانی آبتنی میکنند، و کسانی بر شنهای ساحل آفتاب میگیرند. ما مایو و حوله نیاوردهایم. روی اسکلهای قدیمی قدم میزنیم و کمی مینشینیم. دریای آبی و بیکران زیر آفتاب میدرخشد و تماشا دارد. چه زیبا و آرام!
<br /><br />
بهسوی مسیرهای تازه در کوچههای باریک بر میگردیم و سرانجام در بیرون یک رستوران در بلندی مشرف بر دریا مینشینیم. خلوت است. تنها خدمتکار که مردیست میانسال با بیمیلی به سویمان میآید و سفارش میگیرد. دو آبجوی کامنیتسا برای من و یک دوست، و یک بطری کوچک آب برای دوست راننده، و سیبزمینی سرخکرده. مرد با نارضایتی آشکار زیر لب چیزهایی میگوید و میرود. انتظار داشت ناهار مفصل سفارش دهیم، یا با کسی دعوایش شده؟! خب، چه کنیم که هنوز وقت ناهار ما نیست؟
<br /><br />
آبجوی کامنیتسا امروز مزهٔ آبجوی شمس ندارد. اما سبزیهای معطری روی سیبزمینی پاشیدهاند که خوشمزهاش کرده، بهویژه اگر روغن زیتون رویش بریزید. روغن زیتون رستورانهای اینجا خود حکایتیست. بعضیهایشان گویا یاد نگرفتهاند که روغن زیتون نباید نور ببیند و آفتاب بخورد. روغن روی میز رستورانهای آفتابگیر بهکلی بیرنگ و بیعطر و بدمزهاند. به لعنت خدا نمیارزند. اما روغن روی میز اینجا آفتابندیده است و عطر و طعمی دارد. سایبان نئین بالای سرمان مرا به یاد «پالاژ»های نئین بندر پهلوی سابق میاندازد.
<br /><br />
<div class="separator" style="clear: both; text-align: center;"><a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEjLNjvV4TsvaAZKMJn-PfNQmyurvJfWSa2FQZ3cd0en3nSwmI0HOkaghhzIPf3tea4zSnEMYxBo6OggNvk4J1r5F6L_Z-OXSEcUXYGse5TuuaT52bXN7Go8wGCeQT1qCQBqOWf0VEaQsGdXHlcPDe_TTDYNVHWQPFGQ1JPT8hp8yT-Wf33VH71anHFHNTA/s4032/20230912_132523.jpg" style="margin-left: auto; margin-right: auto;"><img border="0" data-original-height="3024" data-original-width="4032" height="300" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEjLNjvV4TsvaAZKMJn-PfNQmyurvJfWSa2FQZ3cd0en3nSwmI0HOkaghhzIPf3tea4zSnEMYxBo6OggNvk4J1r5F6L_Z-OXSEcUXYGse5TuuaT52bXN7Go8wGCeQT1qCQBqOWf0VEaQsGdXHlcPDe_TTDYNVHWQPFGQ1JPT8hp8yT-Wf33VH71anHFHNTA/w400-h300/20230912_132523.jpg" width="400" /></a></div><br />آبجو و سیبزمینی بعدی را هم که سفارش میدهیمِ باز مرد خدمتکار غر میزند و میرود. چه کنیم؟
<br /><br />
یک مرغ دریایی بزرگ میآید و بر نردهٔ کنار میزمان مینشیند. تماشای پرواز نوع کوچکتر این مرغان و شنیدن صدایشان در بندر پهلوی سابق در کودکیهایم چه رمانتیک بود! اما این نوع بزرگشان و جیغهای گوشخراششان در سوئد و استکهلم مزاحم و مایهٔ آزار و آلودگی محیط شمرده میشوند. بارها دیدهام که در پارکها و ساحلها در حال پرواز بستنی یا ساندویچ را از دست کودک و بزرگ ربودهاند و رفتهاند. اینجا هم این مرغ در کمین نشسته تا چیزی از بشقابهای ما برباید. کور خوانده!
<br /><br />
<div class="separator" style="clear: both; text-align: center;"><a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEi1TZApHDvzD8NZs42MxHUgWrWCYNdFwx0VqFm1hkRS6bx-puPFXnduqdvwZmDiqkG5Fvo6tEiQoQstEdgY5fHHbm-kIuPR-bxrJr-OfC8mvV7Yp6h29oIoakfyhbMI32VLfAFx_9oZ0F5lERbcHfcWZcgiUoOtHDoQwxAmLOHKvr9qSOiTXTD_gKF1l9g/s4032/20230912_131844.jpg" style="margin-left: auto; margin-right: auto;"><img border="0" data-original-height="3024" data-original-width="4032" height="300" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEi1TZApHDvzD8NZs42MxHUgWrWCYNdFwx0VqFm1hkRS6bx-puPFXnduqdvwZmDiqkG5Fvo6tEiQoQstEdgY5fHHbm-kIuPR-bxrJr-OfC8mvV7Yp6h29oIoakfyhbMI32VLfAFx_9oZ0F5lERbcHfcWZcgiUoOtHDoQwxAmLOHKvr9qSOiTXTD_gKF1l9g/w400-h300/20230912_131844.jpg" width="400" /></a></div><br />میپردازیم. در این جای توریستی قیمتها نزدیک دو برابر بورگاس، اما هنوز ارزانتر از سوئد است. انعامی هم به آقای خدمتکار میدهیم تا شاید اخلاقش بهتر شود. تشکر میکند، و میرویم.
<br /><br />
قدمزنان در کوچههای نسهبار بهسوی ماشینمان میرویم. به اندازهٔ کافی دیدهایم. درست سر سه ساعت میرسیم، سوار میشویم و بهسوی بورگاس بر میگردیم.
<br /><br />
<b>نخستین آبتنی در دریا</b>
<br /><br />
باد بورگاس امروز ملایم است. وسایل شنا بر میداریم و با ماشین بهسوی ساحل میرویم. هنگام ترک هتل به خانم منشی میگویم که دستگاه تهویهٔ اتاقم کار نمیکند. میگوید:
<br /><br />
- در بالکن را باید ببندید تا روشن شود.<br />
- در بسته است.<br />
- محکمتر ببندید!<br />
<br />
خب، باشد، شب که برگشتیم امتحان میکنم.
<br /><br />
در جاهای گستردهای از ساحل چتر و نیمکت چیدهاند و کرایه میدهند. اما تا چشم کار میکند هیچ مشتری ندارند. بر بخشی بدون نیمکت تکوتوک کسانی لمیده بر زیراندازشان آفتاب میگیرند. پیداست که فصل توریستی اینجا تمام شده و همه جا خلوت است. اما هوای قطبی سوئد پوست ما را کلفت کرده و همین گرمای ۲۵ درجه خیلی هم برایمان مناسب است.
<br /><br />
در رختکن سادهای که بر ساحل هست لباس عوض میکنیم، به نوبت یکیمان کنار وسایلمان میماند و دو نفر دیگر به آب میزنیم.
<br /><br />
بهبه! چه آبی! گرم است و زلال. تمیز تمیز! از یکی دو موج ساحلی میگذریم و به جای بیموج میرسیم. حتی تا عمق بیش از یک متر هم کف آب دیده میشود. اما با شگفتی کشف میکنیم هیچ ماهی، ریز یا درشت، در آب دیده نمیشود. فقط یک عروس دریایی با سری به بزرگی نیم توپ فوتبال بر گردمان میچرخد. بیآزار است و نه از آن نوعی که در برخی سواحل دریای مدیترانه نیش میزنند. خودش را مانند گربه بر پایم میمالد و میرود. آب مانند آب دریای خزر شور و تلخ نیست. شنا لذتبخش است.
<br /><br />
دوستم نگران حال من است و پیوسته میگوید که دورتر نروم. آقا جان، از این کندهٔ آفتزده هنوز دودی بر میخیزد! اما بیشتر برای رعایت حال او زیاد نمیروم و بر میگردم.
<br /><br />
پس از یکیدو بار دیگر تن به آب زدن نوبتی، بساطمان را جمع میکنیم، زیر دوش عمومی ساحل آبی به تن میزنیم، در رختکن لباس عوض میکنیم، و به یک رستوران ساحلی در همان نزدیکی میرویم.
<br /><br />
اینجا هم شراب سفید سووینیون بلان سفارش میدهیم با سیبزمینی سرخکرده. اینجا همهٔ رستورانها کنار شراب سفید یخ هم میآورند! هم با یخ و هم بییخ میچسبد. سیبزمینی هم خوشمزه است، اما روغن زیتون روی میز بهکلی بیرنگ و بیبو و بیخاصیت است.
<br /><br />
هنگام ترک رستوران نگاهم به میز کناریمان میافتد و تازه یادم میآید که دوستی که کمی آنطرفتر از نسهبار و نزدیک به «سانیبیچ» خانهٔ ییلاقی دارد، گفتهاست که مزهٔ بلغاریها برای آبجو و شراب «چاچا»ست که ماهیهای ریزیست که درسته سرخ میکنند. باشد برای دفعهٔ بعد!
<br /><br />
کمی در پارک ساحلی قدم میزنیم و از برخی مجسمههای باغ مجسمه عکس میگیریم. دوستان در غیاب من اینجا بودهاند و بیش از یکصد مجسمه کشف کردهاند. باید در فرصتی دیگر بیاییم و همه را ببینیم.
<br /><br />
<div class="separator" style="clear: both; text-align: center;"><a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEiNsnm6dBw2OJJbm5sMhPtZieCluUD4AJR73wfDovBwE0hw12ScP2wtzj3dB23QW0Di0MGHDykHvaOET9WjMWj3NUMDfOd8rbiWnUkQsdeHnTh6PCaZlJMvGjuf4Lke4A4_X9EL9U1i_0gOG2phDwvE6_DDbjpPplEMDeG_WpmQQsTQ5yF8maB4drSdUhk/s4032/20230912_180847.jpg" style="margin-left: auto; margin-right: auto;"><img border="0" data-original-height="4032" data-original-width="3024" height="400" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEiNsnm6dBw2OJJbm5sMhPtZieCluUD4AJR73wfDovBwE0hw12ScP2wtzj3dB23QW0Di0MGHDykHvaOET9WjMWj3NUMDfOd8rbiWnUkQsdeHnTh6PCaZlJMvGjuf4Lke4A4_X9EL9U1i_0gOG2phDwvE6_DDbjpPplEMDeG_WpmQQsTQ5yF8maB4drSdUhk/w300-h400/20230912_180847.jpg" width="300" /></a></div><br /><div class="separator" style="clear: both; text-align: center;"><a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEh-fK-n8CtIPaxgIHvQQUn1aFLFjW38lR3KpNdx_rdG8lqB8Ta647UxIV8luf34wfx6cS1YBR581dAZQqXWqj2ucUN4xVXiq1StkT3996HFiyrNaU8R5l-C6k5HFQb95jG5SZAxuzIZJaWSkOwtkv-L6kyyq_5pz6cHlivGUW6N0w0-fax6OV09sjfY37A/s4032/20230912_182846.jpg" style="margin-left: auto; margin-right: auto;"><img border="0" data-original-height="4032" data-original-width="3024" height="400" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEh-fK-n8CtIPaxgIHvQQUn1aFLFjW38lR3KpNdx_rdG8lqB8Ta647UxIV8luf34wfx6cS1YBR581dAZQqXWqj2ucUN4xVXiq1StkT3996HFiyrNaU8R5l-C6k5HFQb95jG5SZAxuzIZJaWSkOwtkv-L6kyyq_5pz6cHlivGUW6N0w0-fax6OV09sjfY37A/w300-h400/20230912_182846.jpg" width="300" /></a></div><br /><div class="separator" style="clear: both; text-align: center;"><a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEic6nF6zmzE927wn2f99NmagkYPlOAtP5cvPKMbxHnWNOwKXC7vrV3VA35B_NUpGf3xj-pbBp3TShl-1iN7yV7wn3Q23GXuHntRrm2jKs0yKFz7V4SlTtGkpkf98GBHAgz7Q2vXrYb3GfZPBS0i4Tj-6TAiS4C723a54cH-ZeKjxFhix2ktREyZ3TejGks/s3968/IMG_20230912_181414.jpg" style="margin-left: auto; margin-right: auto;"><img border="0" data-original-height="2976" data-original-width="3968" height="300" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEic6nF6zmzE927wn2f99NmagkYPlOAtP5cvPKMbxHnWNOwKXC7vrV3VA35B_NUpGf3xj-pbBp3TShl-1iN7yV7wn3Q23GXuHntRrm2jKs0yKFz7V4SlTtGkpkf98GBHAgz7Q2vXrYb3GfZPBS0i4Tj-6TAiS4C723a54cH-ZeKjxFhix2ktREyZ3TejGks/w400-h300/IMG_20230912_181414.jpg" width="400" /></a></div><br /><div class="separator" style="clear: both; text-align: center;"><a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEhFv_gigAGEHCxrKzkeOtbWRur6zSyQ4IWtxLmcNQ68L_zN0Ht_NTyxP1UhIViLLDeXdXWJncEO4uDHzZ87SEX_hVuWnE7u-wbCXVoElhod__e7WdQG7vfDqSzG6nJqPr1KIHgdmqRLaAYBecbdnL9g75BnzX412S0yQRiSrm0KpkQfyEpHMoR3MkenDU0/s3968/IMG_20230912_183104.jpg" style="margin-left: auto; margin-right: auto;"><img border="0" data-original-height="3968" data-original-width="2976" height="400" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEhFv_gigAGEHCxrKzkeOtbWRur6zSyQ4IWtxLmcNQ68L_zN0Ht_NTyxP1UhIViLLDeXdXWJncEO4uDHzZ87SEX_hVuWnE7u-wbCXVoElhod__e7WdQG7vfDqSzG6nJqPr1KIHgdmqRLaAYBecbdnL9g75BnzX412S0yQRiSrm0KpkQfyEpHMoR3MkenDU0/w300-h400/IMG_20230912_183104.jpg" width="300" /></a></div><br /><div class="separator" style="clear: both; text-align: center;"><a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEgavQQWA1WuSZIkTiBp9okJCq7RYxZa6wmZGUPdasZh4K7Q1swtnMX3cyJVsQKU1dZj1mcH2z3oid-UUAqcHrH0cui1RAklFEHBD6akRfofxQBEHy_RifJj_11sIXhnvnqkxO9W1N8Si2C1ROnxIUG4ATbrbiqPptKRJiPakz2VyOXu_TYNxKz73Z8OVMA/s3968/IMG_20230912_183227.jpg" style="margin-left: auto; margin-right: auto;"><img border="0" data-original-height="2976" data-original-width="3968" height="300" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEgavQQWA1WuSZIkTiBp9okJCq7RYxZa6wmZGUPdasZh4K7Q1swtnMX3cyJVsQKU1dZj1mcH2z3oid-UUAqcHrH0cui1RAklFEHBD6akRfofxQBEHy_RifJj_11sIXhnvnqkxO9W1N8Si2C1ROnxIUG4ATbrbiqPptKRJiPakz2VyOXu_TYNxKz73Z8OVMA/w400-h300/IMG_20230912_183227.jpg" width="400" /></a></div><br />سر راه با ماشین به فروشگاه لیدل میرویم و برای ضیافت شبانه در اتاق هتل خوراک و نوشاک میخریم.
<br /><br />
با رسیدن به اتاقم در بالکن را باز میکنم و محکم میبندم. کلیدی در بالای آن هست که هنگام باز بودن در، برق دستگاه تهویه را قطع میکند. فکر خوبیست. اما باز هنگامی که دگمهٔ کنترل دستی دستگاه را میزنم، چراغ کوچکی روی آن روشن میشود، اما هوایی از دستگاه بیرون نمیآید. فردا باید گزارش بدهم.
<br /><br />
بعضی از عکسها هنر همسفران است.<br />
ادامه دارد.<br />
بخشهای دیگر: <a href="https://shivaf.blogspot.com/2023/09/panire-bolghar-1.html" target="_blank">۱</a> و <a href="https://shivaf.blogspot.com/2023/09/blog-post_26.html" target="_blank">۲</a> و <a href="https://shivaf.blogspot.com/2023/10/panire-bolghar-4.html" target="_blank">۴</a> و <a href="https://shivaf.blogspot.com/2023/10/panire-bolghar-5.html" target="_blank">۵</a> و <a href="https://shivaf.blogspot.com/2023/10/blog-post.html" target="_blank">۶</a> و <a href="https://shivaf.blogspot.com/2023/10/panire-bolghar-7.html" target="_blank">۷</a>.</span></div>Shivahttp://www.blogger.com/profile/13664048216510049851noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-5148843816921932622.post-26159744600620851892023-09-26T20:51:00.010+02:002023-10-11T23:33:23.029+02:00پنیر بلغار - ۲<div align="right" dir="rtl" lang="FA" style="font-family: Tahoma;"><div class="separator" style="clear: both; text-align: center;"><a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEhtnbA_6zgZcEcdLwsPyV9Sidci92xXEvWIJjSa-VDSM7j4GfVlqTEcgsXfCDgBjWRTWk_hW1-m_ClofnYk-GnlJE9Erwjqc_HTOrOTsUGuDxPDteLtqR3dAYx5fc0Fto65MWeJyjH38Zx9o2TeLciG3BFpJXW-lAyNPMZhJHrzriPGoKEKRVNOoUpELqk/s2944/20230911_085740.jpg" style="clear: left; float: left; margin-bottom: 1em; margin-right: 1em;"><img border="0" data-original-height="2944" data-original-width="2208" height="245" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEhtnbA_6zgZcEcdLwsPyV9Sidci92xXEvWIJjSa-VDSM7j4GfVlqTEcgsXfCDgBjWRTWk_hW1-m_ClofnYk-GnlJE9Erwjqc_HTOrOTsUGuDxPDteLtqR3dAYx5fc0Fto65MWeJyjH38Zx9o2TeLciG3BFpJXW-lAyNPMZhJHrzriPGoKEKRVNOoUpELqk/w184-h245/20230911_085740.jpg" width="184" /></a></div><b>نخستین دیالیز
</b><br /><br />
ساعت هشت صبح طبق قرار قبلی سرویس کلینیک دیالیز مرا دم هتل سوار میکند. راننده به انگلیسی سلام میگوید و خوشوبش میکند. کس دیگری توی ماشین نیست. راه میافتیم. چنین سرویسی در نظام بهداشتی سوئد نداریم. کسانی که نمیتوانند با وسایل نقلیهٔ عمومی خود را به کلینیک دیالیز برسانند، میتوانند تاکسی مخصوصی سفارش بدهند که تا سقف ۱۵۰۰ کرون در سال باید کرایهٔ آن را خود بپردازند، و بقیهٔ سال رایگان است.<br />
(روی عکسها کلیک کنید)<span id="fullpost">
<br /><br />
راننده بهزودی گوشی بهدست مشغول حرف زدن با کسیست، به بلغاری. پیداست که اینجا رانندگی گوشی بهدست هنوز ممنوع نشدهاست. با دانش زبان روسی تکوتوک کلماتی از حرفهایش را میفهمم. دارند دربارهٔ رساندن دیالیزیهای دیگر به کلینیک حرف میزنند. زبان و خط بلغاری شباهت زیادی به زبان و خط روسی دارد. من نوشتهٔ تابلوها و منوهای خوراک، و غیره را به بلغاری میتوانم بخوانم و بفهمم و از دیروز مترجم دوستانم بودهام. اما درک حرف زدنشان برایم دشوار است. نسبت بلغاری و روسی را شاید بتوان مانند نسبت گیلکی و فارسی دانست: با دانستن فارسی، تنها میتوان برخی از کلمات گیلکی اصیل را به حدس دریافت، اگر بهدقت گوش بدهید! توجه! گفتم گیلکی اصیل، و نه گیلکی رنگباختهٔ امروز جوانان گیلک، که فارسی بهکلی خرابش کرده!
<br /><br />
البته این در واقع نخستین دیالیز من در خارج نیست. در سالهای ۱۹۹۴ و ۹۵ هم، پیش از پیوند کلیه، دو بار در جزیرهٔ مایورکای اسپانیا و جزیرهٔ کرتای یونان دیالیز کردهام.
<br /><br />
نزدیک بیست دقیقه بعد میرسیم به کلینیک نفروسنتر <a href="https://nephrocenter.bg/" target="_blank">Nephrocenter</a>. بناییست تمیز و بهنسبت تازهساز در دو طبقه، در کوچهای خاکی و میان بناهایی یکطبقه که به نظر میرسد تعمیرگاه ماشین و پنچرگیری و از این نوع باشند.
<br /><br />
راننده مرا پیاده میکند و همراهیم میکند به داخل کلینیک، سوار آسانسور میکند، و در طبقهٔ دوم راهنماییم میکند. وارد سالن بزرگی میشویم تمیز و پر نور که شاید ده تختخواب و ده دستگاه دیالیز در آن هست. بیمارانی روی تختها خوابیدهاند و دیالیز میشوند. راننده مرا کنار میزی در انتهای سالن مینشاند و میرود تا مسئول مربوطه را بیاورد.
<br /><br />
لحظهای بعد خانمی میانسال و آراسته، با بلوز و شلوار فرم کلینیک میآید و خود را به انگلیسی معرفی میکند: سلام! من دکتر کوپهنووا Kupenova هستم!
<br /><br />
- سلام! خوشوقتم! نام من شیواست.<br />
- با من بیایید!<br />
<br />
تا بجنبم کولهپشتیم را، و همچنین پوشهٔ اسناد و مدارک و خلاصهٔ پروندهٔ پزشکیم و نتیجهٔ آزمایشها و غیره را که با خود آوردهام و روی میز گذاشتهام، بر میدارد و جلو میافتد. تهیهٔ این پرونده و انجام همهٔ آزمایشهای لازم و تهیهٔ گواهیها و نامهٔ پزشک و غیره کلی دوندگی در سوئد داشته. دنبالش وارد سالن بزرگ و پر نور دیگری میشوم که شاید بیش از ده صندلی راحتی و دستگاه دیالیز نیز آنجا هست. در نامهنگاریهای قبلی با کلینیک، من صندلی را به تختخوب ترجیح دادهام. تنها یک صندلی خالی در میانههای سالن هست که گویا برای من ذخیره کردهاند. خانم دکتر صندلی را خودش جابهجا و مرتب میکند، مرا روی ملافهای که روی آن کشیدهاند مینشاند، زاویهٔ پشتی را با هماهنگی من تنظیم میکند، یکی دو دگمه را روی دستگاه دیالیز میزند و پرستاری را فرا میخواند.
<br /><br />
دستگاه دیالیز را از پیش آماده کردهاند، فیلتر و شیلنگهای یکبارمصرف را روی آن نصب کردهاند، و مایع دیالیز را به آن وصل کردهاند. این کارها در خانه برای من نزدیک یک ساعت وقت میبرد. در نامهنگاریهایمان برایشان نوشتهام که من خود در خانه دیالیز میکنم و سوزنها را هم خودم در بازو فرو میکنم. پزشک سوئدی هم در خلاصهٔ پرونده همین را نوشته. اما در نامهنگاریها معلوم شد که سوزن مورد استفادهٔ من در بلغارستان استفاده نمیشود، و لازم شد سوزنها و برخی خرد و ریزهای دیگر را با خودم بیاورم. اینها را از کولهپشتی بیرون میآورم و روی ملافهٔ تکیهگاه بازوی راست میچینم.
<br /><br />
پرستار پیرامون جای سوراخهای روی بازو را ضدعفونی میکند. من هم دستهایم را ضدعفونی میکنم. قبلاً برایم نوشتهاند که «خوددیالیزی» در خانه در بلغارستان وجود ندارد. پنج – شش خانم پرستار بر گرد صندلی من حلقه زدهاند و با لبخندی نگاهم میکنند. بهگمانم خانم دکتر صدایشان زده تا کارم را تماشا کنند. بستهٔ سوزنهایی را که آوردهام خود خانم دکتر باز میکند و آماده میایستد. من باید روی زخم جای سوزنها را با سوزنهای دیگری که با خود آوردهام بکنم. هر دو را میکنم و دوباره بازو را ضدعفونی میکنیم. خانم دکتر سوزنهای ضخیم دیالیز را یکیک به دستم میدهد و آنها را از همان جای زخمها با احتیاط نخست در سرخرگ و سپس در سیاهرگ فرو میکنم. پرستار با تکههای فراوان نوار چسب سوزنها را ثابت میکند و شیلنگ دستگاه دیالیز را به آنها وصل میکند. اکنون همه چیز آماده است، دگمهٔ دستگاه را میزنند و دیالیز آغاز میشود. پرستاران پراکنده میشوند و خانم دکتر هم میرود و شروع میکند به احوالپرسی با یک بیمار دیگر.
<br /><br />
تا اینجا همه چیز به خوبی و خوشی و بی مشکلی پیش رفتهاست. حالا باید دستگاه چهار ساعت و نیم کار کند، خونم را تمیز کند، و نزدیک دو لیتر مایعات را که ظرف دو روز گذشته نوشیدهام از بدنم خارج کند.
<br /><br />
دیگر بیماران یا در خواباند، با سر در گوشیهایشان دارند. من نه سی سال پیش، قبل از پیوند، و نه در شش سال اخیر با دیالیز، هرگز نتوانستهام در حال دیالیز بخوابم. لپتاپم را از کولهپشتی بیرون میکشم و یکی از دفعاتی که خانم دکتر کوپهنووا دارد از نزدیکیم رد میشود صدایش میزنم و میپرسم که آیا اجازه دارم از «وایفای»شان استفاده کنم؟ با خوشرویی میگوید: «البته!»، میرود، از پرستاری میپرسد، نام شبکه و رمز ورود آن را روی تکه کاغذی مینویسد و میآورد و به من میدهد. وصل میشوم، و روزنامهٔ صبح سوئد «داگنز نوهتر» را میخوانم. اینجا برخی از فیلمها و برنامههای ضبطشدهٔ (Play) شبکهٔ سراسری تلویزیون سوئد را هم میتوان دید، و البته از بسیاری شبکههای دیگر، اگر عضوشان باشید.
<br /><br />
ساعتی مشغول خواندن هستم که پرستاری با بساط چای و ساندویچ نزدیک میشود و میپرسد:<br />
- Sprechen sie Deutsch?<br />
بی درنگ جواب میدهم: - Nein!<br />
<br />
او لحظهای خشکش میزند، اما زود این طنز کوچک را در مییابد: او به آلمانی پرسیده که آیا آلمانی میدانم، و من به آلمانی پاسخ دادهام نه! واقعیت آن است که من دو واحد زبان آلمانی در دانشگاه خواندهام و در این حد و در حد سلام و علیک و شاید کمی بیشتر هنوز آلمانی یادم هست، اما نمیتوانم بگویم که آلمانی بلدم.
<br /><br />
پرستار با لبخندی میپرسد: - چای؟
<br /><br />
خب، چای هم به روسی و هم به بلغاری و هم به فارسی و هم به ترکی و هم به چینی و هم چه میدانم به چه زبانهای دیگری همین «چای» است. با سر تأیید میکنم. او با لبخندی که هنوز بر صورتش ماسیده ار یک فلاسک در دو لیوان پلاستیکی توی هم برایم چای میریزد، زیرا که یک لیوان زیادی نازک است و دست را میسوزاند. و یک ساندویچ بزرگ پنیر هم میدهد و میرود. همان استاندارد سوئد است: ساندویچ پنیر و یک لیوان چای حین دیالیز. اما این پنیر بلغار است و خیلی شورتر از پنیرهایی که به آن عادت دارم. بر خلاف سوئد هیچ کاهو یا گوجهفرنگی یا خیاری هم توی ساندویچ نیست. چای هم که چه عرض کنم! آب داغ زردرنگیست. مرا به یاد «چایی» میاندازد که در دوران شوروی سابق در بیمارستانهای شهر مینسک به خورد ما میدادند.
<br /><br />
دوستان تماس میگیرند و احوال میپرسند. یک عکس سلفی برایشان میفرستم و خیالشان راحت میشود.
<br /><br />
سر در لپتاپ دارم که کسی کنارم میایستد و میگوید:<br />
- سلام! من گرگانا Gergana هستم!<br />
سر بلند میکنم: آه، عجب! از سوئد با این خانم در تماس بودهام و همهٔ ایمیلها و واتساپها با او بوده.<br />
<br />
- هااا... سلام! نایس تو میت یو!<br />
- نایس تو میت یو تو!<br />
<br />
انگلیسی او از خانم دکتر هم بهتر است. خانم جوان و زیباییست. میگوید که گذرنامه یا مدرک شناسایی دیگری لازم دارد تا کپی کند و مرا ثبت کند. گذرنامهام را میدهم. چدد دقیقه بعد خود گذرنامه و کپی گذرنامه و کپی کارت درمان اتحادیهٔ اروپا را میآورد و من باید همه را در چند نسخه امضا کنم.
<br /><br />
خانم دکتر در طول دیالیز چند بار به من سر میزند و حالم را میپرسد: خوبم؛ همه چیز عادیست! چیزهایی را از صفحهٔ دستگاه میخواند و در پروتکلی وارد میکند. از او دربارهٔ آمپول رقیقکنندهٔ خون میپرسم که باید در شیلنگ تزریق شود تا خون لخته نشود. معلوم میشود که اینجا داروی دیگری استفاده میکنند که سالها پیش در سوئد از رده خارج شده. با لبخندی میپرسد:
<br /><br />
- شما چه دستگاهی دارید توی خانه؟<br />
- گامبرو باکستر Gambro / Baxter.<br />
سری تکان میدهد که یعنی خیلی خوب میداند چه دستگاهیست. بعد با احساس افتخاری آشکار در لحنش میگوید:<br />
<br />
- ولی همانطور که میبینید، این دستگاه Fresenius است مدل 5008 S! ما شما را فقط همودیالیز HD نکردیم، HDF کردیم! همهٔ بیماران دیگر را هم همینطور! میدانید چیست؟
<br /><br />
نمیدانم و او فقط ترجمهٔ این سه حرف را به اصطلاح پزشکی بلغاری دو بار تکرار میکند و میرود. بعداً در گوگل میخوانم که این یعنی ترکیب همودیالیز، و هموفیلتریشن. این دو با هم گویا خوب است زیرا مولکولهای بزرگتری از مواد زاید خون از این راه جذب و دفع میشود! باشد! چه خوب!
<br /><br />
بعد در سوئد پزشکم توضیح میدهد که درست در همین لحظه دارند یک نمونه از این دستگاه تازه را در کلینیک من آزمایش میکنند. پس سوئد عقبتر است! اما او توضیح میدهد که در جهان پزشکی هنوز بحث هست که HD بهتر است یا HDF، و تازه، نظام پزشکی سوئد اجازهٔ استفاده از HDF را در خانه نمیدهد، زیرا که کسی که با آن کار میکند باید گواهی کار با مواد دارویی داشتهباشد، که تحصیلات لازم دارد!
<br /><br />
در پایان دیالیز خانم دکتر خودش میآید و دگمههایی را میزند و پرستاری را فرا میخواند. با کمک هم نوار چسبهای روی بازو را میکنیم و سوزنها را از رگ بیرون میکشیم. اکنون باید سوراخها را با بانداژ و انگشت نزدیک ده دقیقه فشار دهم تا خونشان بند بیاید.
<br /><br />
پس از بند آمدن خون بساطم را جمع میکنم و خانم دکتر خود میخواهد مرا تا پایین بدرقه کند. شیلنگها و فیلتر و غیرهٔ یکبارمصرف روی ماشین را پرستار دارد بر میچیند و ماشین را تمیز و ضدعفونی میکند. این کارها را در خانه باید خودم انجام دهم که دستکم نیم ساعت طول میکشد.
<br /><br />
خانم دکتر میگوید:<br />
<br />
- قبل از دیالیز میباید خودتان را وزن میکردید.<br />
راست میگوید. اما جایی ترازو ندیدم و با هیجان نخستین دیدار بهکلی فراموش کردم. میگوید:<br />
<br />
- ترازو آن پایین است. حالا نشانتان میدهم. – بعد توی آسانسور میپرسد: - اصلتان از کجاست؟<br />
- ایرانی هستم.<br />
- رفتوآمد میکنید به ایران؟<br />
- خیر. نمیتوانم. امکانش نیست. پناهندهٔ سیاسی هستم در سوئد.<br />
همدردانه سر تکان میدهد.<br />
<br />
آن پایین خانم دکتر طرز کار ترازویشان را نشانم میدهد و خود را وزن میکنم. عین همین را در برخی کلینیکهای سوئد هم داریم. رسیدهام به وزن خالی از مایعات نوشیده در دو روز، و این خوب است.
<br /><br />
از پرداخت پول صحبتی نیست، زیرا که این کلینیک متصل به نظام درمانی اتحادیهٔ اروپاست و با نظام درمانی سوئد حساب و کتاب خواهند کرد.
<br /><br />
گرگانا آنجا دارد با یک خانم منشی که پشت میزی نشسته سخت بگومگو میکند. از بعضی کلمات دستگیرم میشود که رانندهٔ سرویس منتظر من نشده و دیگرانی را که زودتر کارشان تمام شده، برده، و معلوم نیست کی برگردد، و گرگانا نمیخواهد من زیاد منتظر و ناراضی شوم. بروز نمیدهم که چیزی فهمیدهام! میروم و سر در گوشی روی یکی از مبلهای اتاق انتظار مینشینم.
<br /><br />
دقایقی بعد گرگانا میآید و مردی را معرفی میکند و میگوید که او مرا میرساند. ماشین او شخصیست و آرم کلینیک را ندارد. پیداست که گرگانا دست بهدامن یکی از کارکنان شدهاست. باشد! ممنونم!
<br /><br />
مینشینیم، و رانندهٔ خندان پوزش میخواهد که چیزی بیش از همین سلام و احوالپرسی به انگلیسی بلد نیست. هیچ عیبی ندارد!
<br /><br />
***<br />
<div class="separator" style="clear: both; text-align: center;"><a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEgBG-fb9yuY-0vPrM7mT77Cp8MZKL5rqYT_aZuCh6JoCX5gwhlL0KM6Yf3FXJzYQwLm9wUR5oqUuThs43uY8u3oW6VZiFnB8KaV3o91NcFYNNHfKxacx3bwWp424E7IYMRN4EJH3b-5_LgObtxr1ZzmcY7zsnNHZQsGkxey4_tlfl3Xv6Jz_UVvf9SqCxQ/s4032/20230911_191952.jpg" style="margin-left: auto; margin-right: auto;"><img border="0" data-original-height="3024" data-original-width="4032" height="300" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEgBG-fb9yuY-0vPrM7mT77Cp8MZKL5rqYT_aZuCh6JoCX5gwhlL0KM6Yf3FXJzYQwLm9wUR5oqUuThs43uY8u3oW6VZiFnB8KaV3o91NcFYNNHfKxacx3bwWp424E7IYMRN4EJH3b-5_LgObtxr1ZzmcY7zsnNHZQsGkxey4_tlfl3Xv6Jz_UVvf9SqCxQ/w400-h300/20230911_191952.jpg" width="400" /></a></div>ساعت دوی بعد از ظهر به هتل میرسم و روی تخت استراحت میکنم. دوستان هم کمی بعد میرسند و استراحت میکنند تا ساعتی بعد با هم به گردش برویم.
<br /><br />
وجدانم در عذاب است از این که دوستانم در غیاب من به خود اجازهٔ برنامهٔ حسابی و گردش حسابی نمیدهند. اما دوستان توضیح میدهند که صبح تا از خواب برخیزند و نظافتی بکنند و صبحانه بخورند و تکانی به خود بدهند، نزدیک ظهر شده و چیزی تا بازگشت من از دیالیز نمانده، و فقط میرسند که کمی پیادهروی کنند. امروز تا بخش جنوبی پارک ساحلی و تا کنار دریا رفتهاند. باد میوزیده و امکان آبتنی نبوده، اما تا انتهای اسکلهٔ بندر بورگاس رفتهاند، و در پارک ساحلی «باغ مجسمه»ی جالبی پیدا کردهاند.
<br /><br />
در یکی از اتاقها جمع میشویم و در حال «تهبندی» با ودکا و شراب با گوگل توی گوشیهایمان دنبال رستورانی برای شام میگردیم. عبارت «رستوران سنتی بلغاری» چیزی در این حوالی و حتی دورتر پیدا نمیکند. این کشور هم تا حدود زیادی «جهانی» شده و به گمانم برای چنان خوراکی باید به روستاهای دور رفت!
<br /><br />
سرانجام بر سر رستوران تانیووا کاشتا Tanyova Kashta (Теньова къща) که امتیازهای خوبی گرفته به توافق میرسیم. نقشهٔ گوگل میگوید که ۲۲ دقیقه پیادهروی تا هتل ما فاصله دارد. اما با قدمهای سالخوردهٔ من نزدیک یک ساعت در راهیم تا به آن برسیم (<a href="https://www.facebook.com/tenyovakashta/" target="_blank">فیسبوک رستوران</a>).
<br /><br />
ساختمان دو طبقهٔ چوبی قدیمیست با باغی برای نشستن. دو خانم جوان به استقبالمان میآیند. یکیشان نخست جای پرت و میز جداافتادهای نشانمان میدهد. نمیپذیریم و در جای بهمراتب بهتری می نشاندمان.
<br /><br />
از بلندگویی با صدای بد موسیقی یونانی پخش میشود. عجب، در آنچه خواندیم صحبتش نبود که اینجا رستوران یونانی است. عیبی ندارد. اما این موسیقی از بلندگوهای بدصدا در همهٔ رستورانها تا پایان سفر حسابی آزارمان میدهد.
<br /><br />
<div class="separator" style="clear: both; text-align: center;"><a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEjO7Nbg_i4Smb4Ewhd8LOs1sH4gSRc_iLbZuHx3XI407Sy9z4p_O9cbtpGhTUj8rhhrnzoMw_qHwec-bcg3tVSva3nwUW0_GadtluxwvhXqnEtVjQv3Gbs91yLngn4egApdgNBEBOD8B1hoB2N_kf-0Z84hyNZAND0gOIqimBAccAo5mWft2e6D6cap52o/s3968/IMG_20230911_204345.jpg" style="clear: left; float: left; margin-bottom: 1em; margin-right: 1em;"><img border="0" data-original-height="3968" data-original-width="2976" height="246" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEjO7Nbg_i4Smb4Ewhd8LOs1sH4gSRc_iLbZuHx3XI407Sy9z4p_O9cbtpGhTUj8rhhrnzoMw_qHwec-bcg3tVSva3nwUW0_GadtluxwvhXqnEtVjQv3Gbs91yLngn4egApdgNBEBOD8B1hoB2N_kf-0Z84hyNZAND0gOIqimBAccAo5mWft2e6D6cap52o/w185-h246/IMG_20230911_204345.jpg" width="185" /></a></div>کباب مخلوط دارند بر سیخهای بلند. کباب و مخلفاتش خوب و خوشمزه است و با شراب قرمز بلغاری (که نامش را فراموش کردهام) میچسبد. یکی از دوستان خوراک زبان گاو سفارش میدهد، و راضیست. میگوییم و میشنویم، میخندیم، میخوریم و مینوشیم، و دنیا به کاممان است. حسابمان حتی کمتر از نیمی از قیمت خورد و خوراک و نوشاک مشابه در سوئد است.
<br /><br />
قدمزنان در هوای دلپذیر شب به هتل میرویم. پاسی از شب گذشته که قرار میگذاریم فردا به شهر توریستی نسهبار برویم، و به اتاقهایمان میرویم. دستگاه تهویهٔ اتاق من هنوز کار نمیکند. اما گرما آزارنده نیست و ملافهای رویم میکشم و میخوابم.
<br /><br />
ادامه دارد.<br />
بخشهای دیگر این سفرنامه: <a href="https://shivaf.blogspot.com/2023/09/panire-bolghar-1.html" target="_blank">۱</a> و <a href="https://shivaf.blogspot.com/2023/09/panire-bolghar-3.html" target="_blank">۳</a> و <a href="https://shivaf.blogspot.com/2023/10/panire-bolghar-4.html" target="_blank">۴</a> و <a href="https://shivaf.blogspot.com/2023/10/panire-bolghar-5.html" target="_blank">۵</a> و <a href="https://shivaf.blogspot.com/2023/10/blog-post.html" target="_blank">۶</a> و <a href="https://shivaf.blogspot.com/2023/10/panire-bolghar-7.html" target="_blank">۷</a>.</span></div>Shivahttp://www.blogger.com/profile/13664048216510049851noreply@blogger.com2tag:blogger.com,1999:blog-5148843816921932622.post-8755031939244889202023-09-23T21:46:00.007+02:002023-10-11T23:35:33.189+02:00پنیر بلغار - ۱<div align="right" dir="rtl" lang="FA" style="font-family: Tahoma;"><div class="separator" style="clear: both; text-align: center;"><a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEi-2uypTArsbQ7Rbtc-vhD05i36lEUubYtOpMdX1_g9-lEIvK_uoTfBxFpHJuKO4ov-3X81A-0d4-P74SVwgyMGIQHBCyqFmKayr6duENfIBHsfp1Ips99VhIMXuwjV5lWzLzdv_RD7AeutJaC2G_4UPHbqQKKLd3oCQFuTujcnzlijfw5ZWpEeP1aGFsQ/s4032/20230910_110659.jpg" style="margin-left: auto; margin-right: auto;"><img border="0" data-original-height="3024" data-original-width="4032" height="300" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEi-2uypTArsbQ7Rbtc-vhD05i36lEUubYtOpMdX1_g9-lEIvK_uoTfBxFpHJuKO4ov-3X81A-0d4-P74SVwgyMGIQHBCyqFmKayr6duENfIBHsfp1Ips99VhIMXuwjV5lWzLzdv_RD7AeutJaC2G_4UPHbqQKKLd3oCQFuTujcnzlijfw5ZWpEeP1aGFsQ/w400-h300/20230910_110659.jpg" width="400" /></a></div><br /><b>یادداشتهای سفر بلغارستان - ۱
</b><br /><br />
بیش از هفت سال بود که به هیچ سفری خارج از سوئد نرفتهبودم. آخرین سفرم ده روز گردش در شمال ایتالیا در ماه ژوئن ۲۰۱۶ و همراه با چند تن از دوستان بود. پس از سفر چیزکی نوشتم با عنوان «کاپریچیوی ایتالیایی»، <a href="https://shivaf.blogspot.com/2016/06/capriccio-italien.html" target="_blank">در این نشانی</a>.<br /><br />
آن سفر در میانهٔ هفت ماه خوابیدنهای پیدرپی در بیمارستان انجام شد، و عوارض بیماری در طول سفر هم دست از سرم برنداشت. در پایان آن هفت ماه ۱۵ سانتیمتر از رودهٔ بزرگم را که «پنچر» شدهبود، بریدند و دور انداختند.<span id="fullpost">
<br /><br />
آنتیبیوتیکهای آن هفت ماه، و عمل جراحی روده، که هیچ آسان نبود، باعث شد که کلیهٔ پیوندیم پس از ۲۱ سال کار کردن، از کار بیفتد، و ناگزیر شدم که با دیالیز به زندگی ادامه دهم. و البته داروهای لازم برای نگهداری همان کلیهٔ پیوندی باعث شد که روده نازک شود و «پنچر» شود. یعنی دور باطل!
<br /><br />
دیالیز یکروزدرمیان، هر بار چهار ساعت و نیم (فقط خود دیالیز) فرصتی برای سفر باقی نمیگذاشت، بهویژه آن که بارها عمل جراحی رگهای بازو لازم شد، و تغییر جای سوزنهای دیالیز از بازو به سینه، و بر عکس، و به بازوی دیگر، و...
<br /><br />
در آغاز سال ۲۰۲۰ کرونا به سوئد آمد، و به همهٔ جهان، و گردشگریها تعطیل شد. کلینیکهای دیالیز در جاهای توریستی هم امکان «دیالیز مهمان» را تعطیل کردند، و پس از غلبهٔ انسان بر کرونا (؟) زمانی طولانی لازم بود تا «دیالیز مهمان» در جاهای گوناگون بار دیگر بهتدریج ممکن شود.
<br /><br />
همین یک سال پیش نتوانستم حتی در داخل سوئد در شهری دیگر وقت برای دیالیز رزرو کنم. اما سرانجام توانستم وبگاهی پیدا کنم که واسطهٔ ارتباط با کلینیکهای دیالیز بسیاری کشورهاست (به استثنای کشورهای اسکاندیناوی). <a href="https://www.bookdialysis.com/en" target="_blank">در این نشانی</a>.
<br /><br />
از آن راه توانستم در کلینیکی در شهر بورگاس (چهارمین شهر بلغارستان) سه بار دیالیز در طول یک هفته رزرو کنم، و تدارک سفر به همراه چند تن از دوستان آغاز شد.
<br /><br />
حوالی ساعت هشت صبح روز شنبه ۹ سپتامبر ۲۰۲۳ در خانه شروع به دیالیز کردم، و ساعت ۱۶:۳۰ خود را به فرودگاه رساندم. ساعت ۱۸:۳۰ همراه با دوستی بهسوی بورگاس پرواز کردیم.
<br /><br />
***<br />
درون هواپیمای شرکت Norwegian کهنه و فرسوده است. رنگوروی روکش صندلیها از بین رفته و نشیمنشان سفت و سخت شده. اعماق توریهای مقابل صندلی مسافر که میشود بعضی چیزها در آن گذاشت، کثیف و پر از همه نوع آشغال و لکههای غذا و غیره است. بروشورها و برگههای راهنمایی که در جیب پشت صندلی مقابل در دسترس هر مسافر است، کهنه و مستعمل و پر از لکه و گاه تاخورده و مچاله هستند.
<br /><br />
چاره چیست؟! باید ساخت و سه ساعت تحمل کرد تا به مقصد برسیم.
<br /><br />
خوشبختانه هواپیما بیست دقیقه پیش از موعد در فرودگاه بورگاس مینشیند، اما نشستنش با ضربهای سخت و شدید است. چرخها نشکنند، عیبی ندارد!
<br /><br />
دوست دیگرمان که از کشور دیگری به ما میپیوندد دقایقی زودتر فرود آمده و منتظر ماست. قرار است که ماشینی کرایه کنیم. از پیش رزرو کردهایم، اما دفتردار شرکت مربوطه پشت میزش نیست. باید به این در و آن در بزنیم و از این و آن بپرسیم. همه جوابهای سربالا میدهند. هیچ چیز نمیدانند! ساعت محلی یک ساعت جلوتر است، و نزدیک نیمهشب.
<br /><br />
پس از بیش از نیم ساعت انتظار سرانجام دفتردار پیدایش میشود. اما تا ما بجنبیم، مسافر دیگری پیش از ما جلوی میز او ایستاده و دارد ماشینی کرایه میکند. گویا او اولین بارش است، پرسشهای بیشماری دارد، و برای هر امضا، که تعدادشان شاید بیش از دهتاست، چانه میزند!
<br /><br />
کار او بیش از سه ربع ساعت طول میکشد، و کار ما، با امضاهای بیشمار در برگههای بیشمار، نزدیک نیم ساعت. یکی از دوستان سخت گرسنه است. از فروشگاهی در فرودگاه ساندویچ و چای میگیریم، بیرون مینشینیم که هوای شبانهٔ دلپذیری دارد. دقایقی از نیمهشب گذشته که سوار ماشینمان میشویم، و پیش بهسوی هتل میلانو!
<br /><br />
<div class="separator" style="clear: both; text-align: center;"><a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEjHlOXDUV1RghnRgM_YjJdfinfCxlbNMVeTnE27m_VvcxWiFZ3CYCGnFX8OIRi-hLdlqJd6sTTqnxUoIqoQP7WgsW7IPl7vCefyzNsTh5QDvhgzhlfdLMvBuyr1-LC4ziDv33nF8w7B-Ow5rzHAvJ24JWay7mwZ-neYH-67kIiHCNla5jBrcDt4V0RNOcw/s4032/20230910_102822.jpg" style="clear: left; float: left; margin-bottom: 1em; margin-right: 1em;"><img border="0" data-original-height="4032" data-original-width="3024" height="265" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEjHlOXDUV1RghnRgM_YjJdfinfCxlbNMVeTnE27m_VvcxWiFZ3CYCGnFX8OIRi-hLdlqJd6sTTqnxUoIqoQP7WgsW7IPl7vCefyzNsTh5QDvhgzhlfdLMvBuyr1-LC4ziDv33nF8w7B-Ow5rzHAvJ24JWay7mwZ-neYH-67kIiHCNla5jBrcDt4V0RNOcw/w199-h265/20230910_102822.jpg" width="199" /></a></div>
<b>هتل میلانو</b>
<br />
دوستی ماشین را میراند و با کمک نقشهٔ گوگل بی مشکلی به هتل میلانو Milano در خیابان Dimitar Dimitrov میرسیم. جوان خوابآلودی پشت پیشخوان میآید. زبان انگلیسیاش، با لهجهٔ غلیظ بلغاری، بهاندازهٔ کافیست، اما او شرمندهاست از ضعف زبانش و از خوابآلودگیش، و یکبند دارد پوزش میخواهد. صبحانهٔ فردا را هم باید از حالا از منوی موجود سفارش بدهیم.
<br /><br />
اتاقهایمان نزدیک هم است. ساختمان هتل تروتمیز است. شاید بعد از فروپاشی رژیم «سوسیالیستی» در بلغارستان ساختهشده. اما رختخواب و ملافهها کهنه و فرسودهاند، هر چند تمیز. دستگاه تهویهٔ هوای اتاقم کار تمیکند. اتاق اندکی بو میدهد. حالا باشد تا فردا. گرمای هوای شهر و اتاقم ۲۵ درجه (سلسیوس) است.
<br /><br />
دیدار دوستان و گپهایمان، و دوندگیهای تا دیر وقت شب ذهنم را فعال کرده و خواب به چشمم نمیآید. سروصدای بلند ترافیک خیابان اصلی پشت پنجره هم مزاحم است. هنگام جستوجوی هتل پیش از سفر، عکسهای بیرون این هتل هیچ چیزی از این خیابان و ترافیک آن نشان نمیداد. حالا میفهمم که هتل در کنار جادهٔ اصلی شمارهٔ ۹ بلغارستان جایدارد! امشب چارهاش قرص خوابآور است و پس از بلعیدنش در جا به خواب میروم.
<br /><br />
***<br />
بوفهای برای صبحانه ندارند. قهوه دارند و چای کیسهای با انواع مزهها. این چایهای با مزهٔ میوه و ادویه و غیره را من «قرتیبازی» مینامم و دوست ندارم. چای باید معمولی باشد! روی پاکت تنها چای «معمولی» موجود نوشتهاند Black tea. یعنی معلوم نیست چه نوع چای معمولیست: Earl Gray, English breakfest, Darjeeling, یا چه نوعی؟ باشد! چاره چیست؟! آب داغ را باید از کسی که پشت پیشخوان بار است درخواست کرد.
<br /><br />
هوا آفتابی و ملایم و دلپذیر است. با وجود نعرهٔ ترافیک خیابان مجاور میتوان در حیاط کنار هتل نشست. آنچه را دیشب از پیش سفارش دادیم توی بشقابی چیدهاند و جلویمان میگذارند. چند ورق نان سفید ماشینی برایمان گذاشتهاند. نان تیره ندارند. نان بیشتر میخواهیم و نیز اینکه همه را برشته کنند. خانمی که بشقابها را آورده «اوکی» میگوید، نانها را میبرد، و دقایقی بعد با تعداد بیشتری ورق نان برشته (و برخی سوخته) بر میگردد. یکی از دوستان چای دوم میخواهد، خانم خدمتکار با خشونت میگوید At the bar! و میرود. باید رفت و از بار آب داغ گرفت و یک کیسهٔ دیگر چای برداشت. «آب پرتقال» شربتی زردرنگ است که مزهاش هیچ ربطی به آب پرتقال ندارد. محتوای بشقاب چیزهاییست که در بقالیهایی مثل لیدل Lidl در سراسر اروپا یافت میشود: یک ورق پنیر زرد در نایلون، یک تکه پنیر نرم در بستهبندی سهگوش، یک بستهٔ کوچک مربای توتفرنگی، یک بستهٔ کوچک کره. دو ورق «ژامبون»، دوسه ورق سالامی، به اضافهٔ یک تخم مرغ آبپز سفت و سرد، و چند برش هندوانه. هیچ چیز «بلغاری» در این بشقاب نیست. اما روزهای بعد میگوییم ژامبون و سالامی را حذف کنند، و آنوقت تکهای پنیر سفید بلغار جانشین آنها میشود؛ یعنی سه نوع پنیر!<br /><br />
<b>بورگاس</b><br />
پس از صبحانه با ماشینمان بهسوی مرکز شهر میرانیم، پارکینگی پیدا میکنیم. مقررات و شیوهٔ پرداخت آن شبیه پارکینگهای معمولی جاهای دیگر اروپاست.
<br /><br />
شهر پیش از ظهر یکشنبه خلوت است و خیلی از فروشگاهها هنوز باز نشدهاند. اینجا بخش قدیمی شهر است: جمعوجور و «نقلی». اینجا و آنجا خانهها و ساختمانهای متروک و نیمهویران دیده میشود. پیداست که پس از فروپاشی نظام «سوسیالیسم واقعاً موجود» به حال خود رها شدهاند.
<br /><br />
خیابان باریک الکساندروفسکا Aleksandrovska در مرکز شهر و پسکوچههای پیرامون آن محل فروشگاهها و کافهها و رستورانها، و مسیری برای قدم زدن است. شبیه «خیابان ملکه» Drottninggatan خودمان است در استکهلم. جز چند زن سالخوردهٔ دستفروش که کنار خیابان میوههایی را بر بساط کوچکشان چیدهاند، جنبوجوشی دیده نمیشود. یکی از دوستان با دیدن انجیر تازه در بساطی، به هیجان میآید و بستهٔ بزرگی میخرد. ارزان است، و زن سالخورده بهجای بقیهٔ اسکناس مقدار دیگری انجیر میدهد. زیادمان است و تا پایان سفرمان نمیرسیم که همه را بخوریم و مقداری را دور میریزیم.
<br /><br />
<div class="separator" style="clear: both; text-align: center;"><a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEgdVX-JXImum56rbEF3IaSsqV37vcGjnJtXBRHSuv0k-xBpn9jLMYFfnerdyMUYJnh_vjVGPru1PpBW_BCYQ7VVj7IaR1tvLNO57Wl9FOJwkot_HuXt9FzbLglKXk-5k1-fjLe9tfntNwMlTgzfrlHoPBbWfNKHx8AyybQjOALDcX5YhZKqfDPoSGcc4KE/s4032/20230910_113522.jpg" style="clear: left; float: left; margin-bottom: 1em; margin-right: 1em;"><img border="0" data-original-height="4032" data-original-width="3024" height="239" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEgdVX-JXImum56rbEF3IaSsqV37vcGjnJtXBRHSuv0k-xBpn9jLMYFfnerdyMUYJnh_vjVGPru1PpBW_BCYQ7VVj7IaR1tvLNO57Wl9FOJwkot_HuXt9FzbLglKXk-5k1-fjLe9tfntNwMlTgzfrlHoPBbWfNKHx8AyybQjOALDcX5YhZKqfDPoSGcc4KE/w179-h239/20230910_113522.jpg" width="179" /></a></div>پس از کمی گشتن در کوچههای خلوت، به میدان بزرگی میرسیم با معماری و مجسمهسازیهای سبک دوران شوروی، و اکنون میدانم که تمامی میدان و مجسمههایش «یادبود ارتش شوروی» است که بلغارستان را از چنگ آلمان نازی نجات داد. سپس از پارکی پر درخت میگذریم و وقت ناهار است که در رستورانی ساحلی مینشینیم. دوستان آبجوی بلغاری کامنیتسا Kamenitsa میگیرند. میچشند و از آبجوی «شمس» آن قدیمها یاد میکنند. میچشم، و تأیید میکنم. اما من باید حساب و کتاب حجم مایعاتی را که مینوشم نگه دارم و بهجای آبجو، شراب سفید بلغاری با نام Early Birds از انگور سووینیون بلان Sauvignon Blanc میگیرم. خنک و خوشگوار است. انتخاب یکی از دوستان درست است که ماهی Sea bream سفارش میدهد که به بلغاری Tsipura و آنسوی همین دریا در ترکیه «چیپورا» نامیده میشود. نام فارسی آن را نیافتم. من و دوست دیگری با سفارش چیزی که عکسش توی منو اشتهاآور است، کلاه سرمان میرود: چیزی چرب و بدمزه ساخته از آشغال گوشت به شکل کتلت یا همبرگر. هر دو فقط تکهٔ کوچکی از آن میخوریم و بقیه را رها میکنیم.
<br /><br />
سرهایمان از آبجو و شراب نیمگرم است که بهایی نزدیک به نیمی از بهای غذایی مشابه در استکهلم میپردازیم، و سپس گامی به قدم زدن بر شنهای ساحل مینهیم. هوا نیمهآفتابیست با گرمای ملایم. اما بادی پیوسته و نیرومند از سوی دریا میوزد و آب دریا موج بر میدارد. با این حال کسانی نیمه لخت بر حولههایشان خوابیدهاند و آفتاب میگیرند، و یکی دو نفر توی آب بر تختههایی بادبانی موجسواری میکنند.
<br /><br />
چه زیباست دریای آبی و بیکران و این آرامش! سالها بود دلم برایش تنگ شدهبود. دریاها و آبهای پیرامون استکهلم آبی نیست، سربیرنگ است.
<br /><br />
<div class="separator" style="clear: both; text-align: center;"><a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEhlC5N9vTiUiju2yAoax-9jEC68BblcOXGmmH1_OgSxBkS5q2JelUmq4uby1MitBREsuBfDyWaPcRcAEFRYp7dfq8wL4JxnOJAsF4oeU0Wn8TR86V_L8XJ6QznNPNZ-Uf0enxaQ4VtFkqyT5RoS5t8tJ_5fZuKSOwX7Al2H-TtF4sOExZoFSp44OBuG6j0/s4032/20230910_150603.jpg" style="clear: left; float: left; margin-bottom: 1em; margin-right: 1em;"><img border="0" data-original-height="4032" data-original-width="3024" height="294" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEhlC5N9vTiUiju2yAoax-9jEC68BblcOXGmmH1_OgSxBkS5q2JelUmq4uby1MitBREsuBfDyWaPcRcAEFRYp7dfq8wL4JxnOJAsF4oeU0Wn8TR86V_L8XJ6QznNPNZ-Uf0enxaQ4VtFkqyT5RoS5t8tJ_5fZuKSOwX7Al2H-TtF4sOExZoFSp44OBuG6j0/w220-h294/20230910_150603.jpg" width="220" /></a></div>نیم ساعتی در طول ساحل در جهت نزدیک شدن به ماشینمان میرویم، با خاطراتی در سر از قدمزدنهای بر ساحلها. در طول راه از عرض یک پارک میگذریم و به تصادف از یادمان «جاندادگان ضد فاشیست» <a href="https://nonument.org/nonuments/monument-to-the-fallen-soldiers-in-the-war-against-fascism-and-capitalism/" target="_blank">Pantheon of the Fallen Antifascists</a> سر در میآوریم. یادمانی دیدنیست. نام جاندادگان را بر سنگ و سیمان حک کردهاند، و بر ترکیبی معنیدار، مبارزی دارد سنگ و دیوار را میشکافد تا برگردد و مبارزه را ادامه دهد. تماشای جدیت او مو بر تنم راست میکند.
<br /><br />
در آنسوی پارک خیابانهای شیک شروع میشود، و یک بقالی هست. لازم است چیزهایی بخریم و شام را در اتاق هتلمان سرهمبندی کنیم. اما زود میفهمیم که این بقالی زیادی لوکس است، خیلی چیزها ندارد، و قیمتهایش خیلی بالاست.
<br /><br />
کمی بعد با ماشینمان به یک شعبهٔ لیدل که نزدیک هتلمان شناسایی کردهایم میرویم و خرید میکنیم: نان، کالباس، پنیر، گوجه فرنگی، خیار، میوه، آب، و البته شراب!
<br /><br />
تا پاسی از شب نوشخواری و خاطرهگویی با دوستان یکدل، و گوش دادن به موسیقی از یوتیوب، خوش است. یک بطری ودکای ساخت لیتوانی داریم به نام سوبیهسکی <a href="https://sv.wikipedia.org/wiki/Johan_III_Sobieski" target="_blank">Sobieski</a> (سردار لهستانی بیش از ۵۰۰ سال پیش)، و شراب قرمز بلغاری با نام Cheval de Katarzyna از انگور Melrot که به سلیقهٔ من بسیار گواراست.
<br><br>
ادامه دارد.<br />
بخشهای دیگر این سفرنامه: <a href="https://shivaf.blogspot.com/2023/09/blog-post_26.html" target="_blank">۲</a> و <a href="https://shivaf.blogspot.com/2023/09/panire-bolghar-3.html" target="_blank">۳</a> و <a href="https://shivaf.blogspot.com/2023/10/panire-bolghar-4.html" target="_blank">۴</a> و <a href="https://shivaf.blogspot.com/2023/10/panire-bolghar-5.html" target="_blank">۵</a> و <a href="https://shivaf.blogspot.com/2023/10/blog-post.html" target="_blank">۶</a> و <a href="https://shivaf.blogspot.com/2023/10/panire-bolghar-7.html" target="_blank">۷</a>.</span></div>Shivahttp://www.blogger.com/profile/13664048216510049851noreply@blogger.com2tag:blogger.com,1999:blog-5148843816921932622.post-40601590745026116192023-09-19T16:22:00.005+02:002023-09-19T16:46:53.598+02:00چرا باید رفقایم بمیرند و من زندگی کنم؟<div align="right" dir="rtl" lang="FA" style="font-family: Tahoma;"><div class="separator" style="clear: both; text-align: center;"><a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEg2uMS3HB5-xIDQFi8sB130eE8bJnb0GzDA21VhjCrILZoZ3JD4nrGotnnOn9t6tkmc3fOPLxGlxrsItTIsiRC3wfGbkDuWVLCWX4f2lI-F13BkENGMCQyHSgCrzyJStr9E5iXSJEPnKx3TIMbXp3mlwhAeipoVXZyCW0EDqzrfc0ATxnqqPE5keqM36O4/s820/Ruhe%20za.jpg" style="clear: left; float: left; margin-bottom: 1em; margin-right: 1em;"><img border="0" data-original-height="820" data-original-width="575" height="195" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEg2uMS3HB5-xIDQFi8sB130eE8bJnb0GzDA21VhjCrILZoZ3JD4nrGotnnOn9t6tkmc3fOPLxGlxrsItTIsiRC3wfGbkDuWVLCWX4f2lI-F13BkENGMCQyHSgCrzyJStr9E5iXSJEPnKx3TIMbXp3mlwhAeipoVXZyCW0EDqzrfc0ATxnqqPE5keqM36O4/w136-h195/Ruhe%20za.jpg" width="136" /></a></div><b> معرفی کتاب<br />
روح زمانه (خاطراتی از زندانهای سیاسی و مبارزات دوران رژیم شاه) <br />
نویسنده: حسین سازور </b><br />
ناشر: کتاب آیدا، بوخوم (آلمان)، چاپ اول سپتامبر ۲۰۲۲، چاپ دوم فوریه ۲۰۲۳<br />
<br />
حسین سازور عضو سابق سازمان چریکهای فدایی خلق و دو بار زندانی و شکنجه شدهٔ زندانهای رژیم شاه و ساواک، و سپس عضو رهبری حزب توده ایران، کتاب خاطراتش را با زبانی روان و صمیمی، بدون شهیدنمایی یا قهرمانسازی از خود نوشته است. سبک نوشتنش گیرا و پر کشش است. کتاب ۱۳۷ صفحهایش در یک نشست، و یکنفس خوانده میشود.<span id="fullpost">
<br /><br />
او برخلاف برخی خاطرهنویسان دیگر خود را «قهرمان شکنجه» جلوه نمیدهد، بر عکس، ابایی ندارد از اعتراف به نداشتن شجاعت [ص ۵۵] و به سادگی اعتراف میکند که به «منطق شلاق» تسلیم شدهاست [صص ۲۵ و ۲۶]. اما از سوی دیگر بی هیچ بزرگنمایی داستان چهار بار «سوزاندن» قرار خیابانی با نسترن آلآقا (پروین) را زیر شکنجهٔ ساواک مینویسد [صص ۷۸ تا ۹۱] که در واقع شجاعت بیمانندی برای آن لازم بود.
<br /><br />
او در پیشگفتار اعلام میکند که انگیزهٔ اصلیاش در نوشتن این خاطرات، «شرح رویدادهایی است که سیاست شاه و دستگاه حکومتی او را در رویارویی با مخالفان نشان میدهد.»[ص ۶] و همچنین «این خاطرات نمایانگر بخشی از عملیات هولناک و خشن دستگاه ساواک است که تحت فرمان مستقیم شاه انجام میگرفت.»[صص ۶ و ۷] یک نمونهٔ بسیار گویا در وصف سیاست دستگاه حکومتی که سازور نوشته، دستگیری و شکنجهٔ او از جمله برای داشتن کتاب «مارکس و مارکسیسم» است که کتاب درسی رسمی و از انتشارات دانشگاه تهران در همان رژیم بود.[ص ۴۹]
<br /><br />
سازور مینویسد، و با صحنههایی که ترسیم میکند نشان میدهد، که «نسل ما با تمام فداکاریها و ازجانگذشتگیها در این جنگ نابرابر علیه نظام شاهی متحمل تلفات سنگینی شد. به طور قطع اگر در آن دوران آزادی بحث و گفتگو، آزادی مطبوعات و آزادی کتاب خواندن وجود داشت، تراژدی مبارزهٔ چریکی و خانههای تیمی و متعاقب آن کشتار جوانان به این شدت روی نمیداد.»[ص ۸]
<br /><br />
او از روزگاری میگوید که خود چریکها با برآوردهایی به این نتیجهٔ هولناک رسیده بودند که «عمر مفید یک چریک بیش از شش ماه نیست»، و بنابراین پیوستن به سازمان چریکها در آن دوران به معنای انتخاب مرگ بود بهجای زندگی. او کشمکشهای درونی خود را برای انتخاب مرگ نیز با زبانی ساده و بیهیچ دراماتیزه کردن گزاف بر کاغذ آوردهاست؛ آنجا که نخست شادمان است از این که رفیق رابطش به او وقت داده که تصمیم بگیرد، و هنوز یک ماه فرصت دارد که زندگی کند و فکر کند که آیا میخواهد راه مرگ را برگزیند یا نه، و سرانجام در پایان ماه به دنبال «حرف دل» میرود و به این نتیجه میرسد که «چرا باید رفقایم بمیرند و من زندگی کنم؟».[صص ۱۸ و ۱۹]
<br /><br />
از مطالب مهم کتاب توصیف واپسین دیدارهای او با برخی افراد کلیدی سازمان چریکهای فدایی خلق است، مانند گفتوگو با حسین پرورش در یک شب کشیک در کارخانهٔ سیمان آبیک، نقل اندیشههای حسین پرورش، و سپس مخفی شدن پرورش از فردای همان شب [صص ۱۱ تا ۱۳]. یا گفتوگوهای مفصل نویسنده با اصغر (بهمن) روحی آهنگران با نام مستعار سیروس [صص ۱۷ تا ۲۳ و...] و نقل نظر او دربارهٔ مبارزهٔ مسلحانه، «نقش شخصیت در تاریخ» و... [صص ۵۹ تا ۶۵]. سازور اینجا و آنجا نشان میدهد که در اندیشهٔ شیوههای دیگری از مبارزه بودهاست، از جمله این که بهجای انتخاب مرگ، باید به میان طبقهٔ کارگر رفت [ص ۵۹].
<br /><br />
در این کتاب شاید برای نخستین بار از یک طرح دیگر برای ترور شاه با خبر میشویم (بهجز طرح نافرجام بهمن ۱۳۲۷) که تا شناسایی محل پنهان کردن سلاح در نزدیکی محل بازدید شاه پیش میرود، اما به نوشتهٔ سازور سرانجام در میان رهبران چریکها «عقل بر احساس» غلبه میکند و طرح اجرا نمیشود [صص ۶۴ تا ۶۷].
<br /><br />
نویسنده با مبارزان و زندانیان سرشناسی آشنایی و دیدار داشته و از هرکدام نکات جالبی نقل کردهاست، مانند: سعید کلانتری، بیژن جزنی، شکرالله پاکنژاد، بهزاد نبوی، صفرخان قهرمانی، پرویز حکمتجو، موسی خیابانی، مسعود رجوی، نصرالله کسراییان، و...
<br /><br />
از فرازهای جالب کتاب دیدار سازور با شکنجهگر خود پس از انقلاب است: شکنجهگر خود را به ستاد فداییان در تهران تسلیم کرده، و سازور پس از دیدار با او صادقانه اعتراف میکند که تا صبح نخوابیده، زیرا که با گفتن «هر چه میدانی بنویس» به بازجوی سابقش، احساس کرده که اکنون خود نقش بازجو را بازی کردهاست [صص ۹۵ و ۹۶].
<br /><br />
یک خطای نویسنده را هم نباید ناگفته بگذارم: او همه جا از تقاطع خیابانهای قصرالدشت و آذربایجان با خیابان آریامهر سخن میگوید. خیابان آریامهر در شمال تهران بود و آن دو خیابان را قطع نمیکرد. به گمانم منظور ایشان خیابان آیزنهاور میبایست باشد.
<br /><br />
این کتاب، به مانند همهٔ خاطراتی که از مبارزات آن سالها نوشته شده، به سهم خود قطعهای از جورچین (پازل) برای تکمیل تصویریست از مبارزات آن سالها، و وجود آن بسیار مغتنم. از یک بیانیهٔ منتشر شده در نشریهٔ «راه ارانی»، اردیبهشت ۱۳۶۹ (نقلشده در کتاب «وحدت نافرجام»، ص ۴۳۶، از قلم نویسندهٔ این معرفی کتاب) پیداست که زندگانی سیاسی حسین سازور فراز و نشیبهای دیگری نیز داشتهاست. ایکاش او از دیگر دورانهای زندگانی سیاسیاش نیز خاطرات مشابهی منتشر کند.
<br /><br />
استکهلم، ۸ ژوییه ۲۰۲۳
<br />
این نوشته در شمارهٔ ۳۵ نشریهٔ «آوای تبعید» منتشر شده که <a href="https://shivaf.blogspot.com/2023/09/avaye-tabid-35.html" target="_blank">آگهی انتشار آن را در یک پست قبلی</a> نوشتم.
</span></div>Shivahttp://www.blogger.com/profile/13664048216510049851noreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-5148843816921932622.post-33701958234240009762023-09-05T17:23:00.000+02:002023-09-05T17:23:09.469+02:00پوستهٔ وبلاگ من<div align="right" dir="rtl" lang="FA" style="font-family: Tahoma;"><div class="separator" style="clear: both; text-align: center;"><a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEjJQejWOxvZFtpWtY1q-Xv9_5Ny1BX2IaHmRdrbQwA_TpESdj1E5y0FrUmMr9sMDzj4RZ2BT9fts5FVm5Rvd1ygJd4Yoy9KWJHS-3mBwf5HtWRizwp8PUpQNcTLZ_05fTxvKnSXQz8t2fVHo3CJveQl8BdFUnYTtmI46HKsgI341R8BDZLTjeXZbsT-XRY/s1003/MyBlog.JPG" imageanchor="1" style="margin-left: auto; margin-right: auto;"><img border="0" data-original-height="625" data-original-width="1003" height="249" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEjJQejWOxvZFtpWtY1q-Xv9_5Ny1BX2IaHmRdrbQwA_TpESdj1E5y0FrUmMr9sMDzj4RZ2BT9fts5FVm5Rvd1ygJd4Yoy9KWJHS-3mBwf5HtWRizwp8PUpQNcTLZ_05fTxvKnSXQz8t2fVHo3CJveQl8BdFUnYTtmI46HKsgI341R8BDZLTjeXZbsT-XRY/w400-h249/MyBlog.JPG" width="400" /></a></div>یکی از خوانندگان این وبلاگ (با امضای ناشناس) در کامنتی مینویسد:
<br /><br />
<i>سلام<br />
قالب وبلاگ شما کلاسیک و قدیمی است. هرچی گشتم کد تملت رو پیدا نکردم.<br />
آیا امکان داره کد ظاهر وبلاگ را از بخش تنظیمات کپی و منتشر کنید؟ این تم دیگه کدش در اینترنت پیدا نمیشه و کمیابه لطفا کد ظاهر وبلاگتون رو به اشتراک بزارید البته این مشکلی برای شما ایجاد نمیکنه و حریم خصوصی شما نقض نمیشه فقط حیفه این تم کلاسیک محدود به وبلاگهای قدیمی باشه.</i><span id="fullpost"><i>
</i><br /><br />
باشد! ما که خسیس نیستیم! بفرمایید! <a href="https://drive.google.com/file/d/1qyspG6oVGkom8WfJMQ0cVhgFaPavpkDR/view?usp=sharing" target="_blank">از این نشانی دانلود کنید</a>. امیدوارم که کار کند.
<br /><br />
البته باید بگویم که این پوسته را بیست سال پیش خود بلاگر در اختیار میگذاشت و در اصل <a href="https://fatapour.blogspot.com/" target="_blank">به این شکل بود</a> (که متعلق به من نیست و فقط برای نمونه خواستم نشان دهم). من سالها ذرهذره روی آن کار کردهام و تغییرش دادهام و تکمیلاش کردهام تا به این شکل در آمده.
<br /><br />
در ضمن، مقدار زیادی از کارهای هر پست را خودم «دستی» و با نوشتن کد html انجام میدهم.
<br /><br />
از خیلی وقت پیش بلاگر و گوگل مرتب هشدارم دادهاند که این قالب قدیمی شده و باید عوضش کنم تا بتوانم همهٔ امکانات تازهٔ بلاگر را به کار ببرم و... اما من اعتنایی نکردهام! بعضی امکانات آن هم از کار افتاده، یعنی به این پوسته بعضی خدمات را نمیدهند.
<br /><br />
شکل کامل وبلاگ، آنطور که در عکس میبینید، گویا در گوشی تلفن دیده نمیشود و باید با کامپیوتر بازش کنید تا همهٔ ملحقات آن دیدهشود.
<br /><br />
این را هم باید بگویم که روزگاری وبلاگنویسان ایرانی فراوان بودند، شاید بیش از همهٔ دیگران. اما اکنون کمتر وبلاگ نویس ایرانی مییابید و بسیاری به پلاتفرمهای دیگر روی نهادهاند.</span></div>Shivahttp://www.blogger.com/profile/13664048216510049851noreply@blogger.com2tag:blogger.com,1999:blog-5148843816921932622.post-28996104939664701392023-09-04T17:18:00.001+02:002023-09-04T19:13:29.615+02:00آوای تبعید شماره ۳۵ منتشر شد<div align="right" dir="rtl" lang="FA" style="font-family: Tahoma;"><div class="separator" style="clear: both; text-align: center;"><a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEijgczaqncNPlF-oErcf3JDcBtEU6OzFaHjbWHYkzBDtjmfF4rl3AD6HTWUOiZTfQVj_hUGESOwPyeAa6jpKqh3vy2ERlvhKAEck72id53Y11QwSL7RlCFp7xWYWmEcvegeeY0iBb9_PhFyB9aLznaM1pEuj33-Pwae_5CBRjyyLP9iZ6NotXhKMlaVI0Q/s200/Avaye-tabid-35.jpg" imageanchor="1" style="clear: left; float: left; margin-bottom: 1em; margin-right: 1em;"><img border="0" data-original-height="200" data-original-width="142" height="200" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEijgczaqncNPlF-oErcf3JDcBtEU6OzFaHjbWHYkzBDtjmfF4rl3AD6HTWUOiZTfQVj_hUGESOwPyeAa6jpKqh3vy2ERlvhKAEck72id53Y11QwSL7RlCFp7xWYWmEcvegeeY0iBb9_PhFyB9aLznaM1pEuj33-Pwae_5CBRjyyLP9iZ6NotXhKMlaVI0Q/s1600/Avaye-tabid-35.jpg" width="142" /></a></div>۳۵-مین شماره «آوای تبعید» در ۲۴۰ صفحه همچون شمارههای پیش مجموعهایست از شعر، داستان، نقد و بررسی ادبیات و فرهنگ.
<br /><br />
در این شماره نوشتهای از من هم هست در <b>معرفی کتابی نوشتهٔ حسین سازور</b>.
<br /><br />
بخش ویژه این شماره به رمان «چیزی رخ ندادهاست» اثر نسیم خاکسار اختصاص دارد.
<br /><br />
این شماره از "آوای تبعید" را میتوانید در این آدرس دانلود کنید؛
<br />
<a href="https://lmy.de/ssxNLilw" target="_blank">https://lmy.de/ssxNLilw
<br /></a><br />
و یا از سایت آن در آدرس زیر؛
<br />
<a href="http://avaetabid.com/" target="_blank">Avaetabid.com</a>
<br /><br />
آنان که مشتاق خواندن آن بر کاغذ هستند، میتوانند از سایت "آمازون" آن را خریداری نمایند.
<br />
آدرس "آوای تبعید" برای خرید در آمازون: پس از وارد شدن در سایت "آمازون"، آدرس زیر را جستجو کنید.
<br />
Avaye Tabid: Das Magazin für Kultur und Literatur<br />
و یا اینکه آن را مستقیم از انتشارات «گوته-حافظ» سفارش بدهید؛
<br /><br />
<a href="mailto:goethehafis-verlag@t-online.de">goethehafis-verlag@t-online.de</a><br />
<a href="http://www.goethehafis-verlag.de/">www.goethehafis-verlag.de</a></div>Shivahttp://www.blogger.com/profile/13664048216510049851noreply@blogger.com2tag:blogger.com,1999:blog-5148843816921932622.post-82278240519805692882023-08-02T21:25:00.001+02:002023-08-03T11:47:29.176+02:00Från den gråa världen - 129<div class="separator" style="clear: both; text-align: center;"><a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEhWB5QB8NXwgbMC-In-DjXM-b4i1Kp4RZXwIwrtFUEOAVMci1zRTmmgZSAPAVwnKt0wqKerWpqNMsNg9_nWchKKyr2-VXKJUyV-MYNphORYbcHxthchzb7p7Yv8cwdjUmAYTMgXBio2GFHt9Cken03alpT27NnCGlPQSW8TLYRULJm70DObmz4p1qz--K0/s1200/sannakallurrekord.jpg" style="margin-left: auto; margin-right: auto;"><img border="0" data-original-height="630" data-original-width="1200" height="210" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEhWB5QB8NXwgbMC-In-DjXM-b4i1Kp4RZXwIwrtFUEOAVMci1zRTmmgZSAPAVwnKt0wqKerWpqNMsNg9_nWchKKyr2-VXKJUyV-MYNphORYbcHxthchzb7p7Yv8cwdjUmAYTMgXBio2GFHt9Cken03alpT27NnCGlPQSW8TLYRULJm70DObmz4p1qz--K0/w400-h210/sannakallurrekord.jpg" width="400" /></a></div><br />Förbannade detta "skriftliga" sinne, författarens sinne; Ett sinne som inte har färdiga ord och meningar att yttra sig med muntligt, ett sinne som inte kan producera ord och meningar verbalt, på plats och för tillfället, att säga något passande och lämpligt, att säga något: äntligen säga något! Nämen säg något då! Är du stum…? Fan! Attans!
<br /><br />
Jag hade en god vän på besök hos mig. För några dagar sen, de sista dagarna av hennes vistelse i Stockholm, åkte vi en guidad tur med båt i Stockholms skärgård.<span id="fullpost">
<br /><br />
På väg ut satt vi på övre däck, njöt av vinden och solen och tittade på landskapet. Jag har åkt den här sträckan femtioelva gånger och har sett allt, men för min gäst var allt nytt och det var uppenbart att turen var intressant för henne.
<br /><br />
På väg tillbaka gick vi till nedre däck och satte oss i en mysig vrå, utan vind eller sol, på mjuka och sköna stolar. Samtidigt steg även nya passagerare ombord för att återvända från Vaxholm till Stockholm. En familj, en man och kvinna och tre små barn, varav den yngsta ett spädbarn i mammas famn, kom och satte sig vid vårt bord.
<br /><br />
Min vän och jag lyssnade på guiden, småpratade, och tittade på vad guiden berättade om. Men varje gång jag tittade på damen som satt vid vårt bord verkade hon mer och mer bekant. Äntligen, när hon tittade ut med hela sitt ansikte vänt mot mig, kände jag igen henne: Hon var ju… hon var ju… Jag gillade ju henne så mycket! En av de mest populära friidrottsmästarna i Sverige och världen, världsrekordhållaren: <a href="https://sv.wikipedia.org/wiki/Susanna_Kallur" target="_blank">Sanna Kallur</a>, mästare på 60m och 100m häck!
<br /><br />
Åh, vad jag har gillat henne som en bra idrottspersonlighet! Wow! Jag hade aldrig drömt om att en dag skulle träffa henne så nära i verkligheten. Vad ska jag göra nu? Vad ska jag göra nu?
<br /><br />
En del av mitt sinne var upptaget med småprat med min gäst, en del med guidens berättelse från högtalaren, en del med att titta på den sköna naturen runt omkring, och i resten av mitt sinne funderade jag på hur jag skulle börja en konversation med dessa kändisar som satt vid vårt bord. Vad skulle jag säga? Hur säger man?
<br /><br />
Nyligen hade jag sett henne på tävlingen "Mästarnas mästare" på TV, men tyvärr nådde hon inte finalen, och för 15 år sedan såg jag henne i OS i Peking 2008 då hon i semifinalen föll vid den första häcken, och det gjorde väldigt ont. Så mycket att jag skrev ett inlägg på svenska på min blogg, med titeln "<a href="https://shivaf.blogspot.com/2008/08/olympisk-anda.html" target="_blank">Olympisk anda</a>":
<br /><br />
”<i>Det gjorde väldigt ont att se Sanna Kallur ramla och inte få visa vad hon går för. Jag satt chockad i minuter och tänkte: Tänk bara…, tänk om alla hennes medtävlande skulle stanna, vända tillbaka, hjälpa henne på benen, gå tillsammans till startlinjen och begära att försöket upprepas! Tänk! DET skulle jag kalla för ”olympisk anda”, samma anda som kännetecknade den legendariska och folkkära iranska världs och olympiska mästaren, brottaren <a href="https://en.wikipedia.org/wiki/Gholamreza_Takhti" target="_blank">Gholamreza Takhti</a>.</i>”
<br /><br />
Och sen berättade om de gånger när Takhti, medveten om sina motståndares knäskada, även till priset av att förlora en välförtjänt medalj, rörde inte deras skadade knä under brottningen (<a href="https://sv.wikipedia.org/wiki/Viking_Palm" target="_blank">Viking Palm</a> från Sverige och <a href="https://en.wikipedia.org/wiki/Aleksandr_Medved" target="_blank">Alexander Medved</a> från Belarus), eller när hans motståndare, på väg till att bli golvad, visade att hans ben gjorde ont under Takhtis press, Takhti släppte, hans fans skrek i protest, men hans motståndare (<a href="https://en.wikipedia.org/wiki/Petko_Sirakov" target="_blank">Petko Sirakov</a> från Bulgarien) hoppade upp och lyfte Takhtis arm som segrare. Detta kallar jag "idrottsanda"!
<br /><br />
Nu, hur berättar jag allt detta för Sanna Kallur, som sitter en meter från mig, på andra sidan bordet? Hon var upptagen med barnen och hade lillen sovande på armen. Hennes man kom och gick och köpte mat och dryck till dem. Vad och hur ska jag säga?
<br /><br />
Kändisar brukar ofta klaga över att de plågas av trakasserier från sina fans. Nu, om jag visar att jag känner henne, kommer jag inte att plåga henne? Kommer jag inte störa deras semester eller lediga stund med varandra och barnen? Kommer jag inte att kränka hennes och familjens integritet?
<br /><br />
Men å andra sidan kanske hon blir glad över att hon fortfarande är känd och ihågkommen trots att hon inte är aktiv idrottare längre och har fullt upp med att uppfostra barn?
<br /><br />
Vad ska jag säga? Hur ska jag säga? Jag har sett i biofilmer att folk som jag får höra att vi tänker för mycket och överväger saker för mycket!
<br /><br />
Jag gick till internet i telefonen, sökte och hittade ett gemensamt foto på henne och tvillingsystern, <a href="https://sv.wikipedia.org/wiki/Jenny_Kallur" target="_blank">Jenny</a>, som sprang tillsammans med Sanna ett tag, men fortsatte inte så långt. Så, vad ska jag göra med den här bilden nu?
<br /><br />
Tvärtemot vad vissa tror är många svenska män väldigt avundsjuka. Om jag pratar direkt med Sanna själv, hur vet jag att hennes mans svartsjuka inte kommer att provoceras?
<br /><br />
En gång, när mannen kom tillbaka från att köpa någonting eller ta med barnen på toaletten och satte sig i stolen bredvid mig, visade jag honom bilden på de två systrarna i telefonen och frågade:
<br /><br />
- Ursäkta mig! Är hon (pekande på hans fru på andra sidan bordet) en av dessa två?<br />
Han tittade och svarade lugnt och respektfullt:<br />
- Ja!<br />
- Vilken?!<br />
– Det här är Sanna, som sitter här, och det här är Jenny, hennes tvillingsyster.<br />
– Aha... Tack!<br />
<br />
Jag bugade artigt med huvudet för Sanna och sa till henne: Angenämt!
<br /><br />
Sanna log och tittade på mig och på sin man och frågade sin man: Vad…?
<br /><br />
Ingen av oss svarade henne. Förbanne mig! Jäklar! Detta min brist på verbala färdighet! Fan ta min klumpighet... Jäklar! Attans!
<br /><br />
Enligt artighetens och etikettens alla regler borde jag ha visat henne bilden i telefonen och sagt: Jag visade den här bilden för din man och frågade vilken du var. Jag är väldigt glad att träffa dig. Jag önskar att jag hade någonting som jag kunde få din autograf på. Jag är ett stort fan av dig. Under OS i Peking blev jag väldigt ledsen för din skull när du föll. Det gjorde så ont att jag skrev ett inlägg i min blogg...
<br /><br />
Då kanske jag skulle visa henne vad jag skrev... Då kanske jag skulle berätta om Takhti. Och då kanske vi kunde prata om andra kvinnliga medaljörer inom svensk friidrott. Jag kunde kanske säga att jag beundrar och älskar även sjukampsmästaren <a href="https://sv.wikipedia.org/wiki/Carolina_Kl%C3%BCft" target="_blank">Carolina Klüft</a>, höjdhoppsmästaren <a href="https://sv.wikipedia.org/wiki/Kajsa_Bergqvist" target="_blank">Kajsa Bergqvist</a>, längdhoppsmästaren <a href="https://sv.wikipedia.org/wiki/Erica_Johansson" target="_blank">Erica Johansson</a>, och så vidare, och faktiskt alla människor, och speciellt kvinnorna, däribland henne själv, som strävar efter att inom alla områden av sport och kunskap tänja gränserna av mänskliga förmågor längre och längre bort!
<br /><br />
Jag borde ha sagt... jag borde ha sagt! Jag kanske kunde be att ta en selfie med dem? Fan vad jag slösar bort gyllene tillfällen så här. Nu när jag inte pratade med henne måste hon ha trott att jag är en av de där patriarkala mansgrisar som frågar hennes man om henne istället för att fråga henne själv! Vad dum jag var!
<br /><br />
Istället för att visa henne bilden och inleda en konversation, vände jag bilden mot min gäst, visade henne och sa: Hon är (pekande på Sanna som satt en halv meter ifrån henne)... svensk och världs och OS mästare inom häcklöpning, världsrekordhållare i 60 meter häck inomhus!
<br /><br />
Min vän sa: – Va...? Aha... Vad intressant att olympiska mästaren sköter barn så lätt!
<br /><br />
Och det var allt! Det var över!
<br /><br />
Under den återstående halvtimmen av resan pratade vi inte ett ord till med våra bordskamrater. Min vän och jag småpratade och tittade på omgivningen. Sannas man vände ryggen mot mig och var upptagen med barnen, och jag såg någon gång från ögonvrån att Sanna Kallur med bebisen i famnen tittar nyfiket på mig, och hon kanske försöker komma på varifrån den här oförskämda och okunniga mannen inom social etikett kommer och på vilket språk pratar han med sin vän...
<br /><br />
Sedan den dagen minns jag ständigt scenerna och ögonblicken från det mötet, och jag förbannar mig själv för att jag inte gjorde si och inte sa så. Synd!
</span>Shivahttp://www.blogger.com/profile/13664048216510049851noreply@blogger.com2tag:blogger.com,1999:blog-5148843816921932622.post-40224031195014546782023-08-01T21:32:00.009+02:002023-08-04T13:35:38.795+02:00از جهان خاکستری - ۱۲۹<div align="right" dir="rtl" lang="FA" style="font-family: Tahoma;"><div class="separator" style="clear: both; text-align: center;"><a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEjK_B-emV93XWpWWTRmenlUKBPfQbltCjguHocgpTslUK262Dqf6ZhbvFXopzLExDbnR_PJW8LWIyowuEow8c-2fHpxY5zzZ68LEfwX5m1ZSPrhz4o6cmDFDtIPIg3s0kv940S5c2nPc7C3Ttm0T8KhS0g4iDfbk9CljAB1bT5xi4ohuPly6ausOFAwJ88/s1200/sannakallurrekord.jpg" style="margin-left: auto; margin-right: auto;"><img border="0" data-original-height="630" data-original-width="1200" height="210" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEjK_B-emV93XWpWWTRmenlUKBPfQbltCjguHocgpTslUK262Dqf6ZhbvFXopzLExDbnR_PJW8LWIyowuEow8c-2fHpxY5zzZ68LEfwX5m1ZSPrhz4o6cmDFDtIPIg3s0kv940S5c2nPc7C3Ttm0T8KhS0g4iDfbk9CljAB1bT5xi4ohuPly6ausOFAwJ88/w400-h210/sannakallurrekord.jpg" width="400" /></a></div><br />لعنت بر این ذهن «کتبی»، ذهن نویسنده؛ ذهنی که حاضرجواب نیست، ذهنی ناتوان از این که در جا و در لحظه کلمه و جملهٔ شفاهی تولید کند و چیزی مناسب و درخور بر زبان جاری کند، چیزی بگوید: آخر چیزی بگو! حرفی بزن! مگر لالی؟... لعنت! لعنت!
<br /><br />
میهمانی عزیز و ارجمند داشتم. چند روز پیش، در واپسین روزهای بودنش در سوئد و استکهلم سوار قایقی شدیم که در میان مجمعالجزایر استکهلم راه میسپارد، و راهنمایی در وصف مناظر پیرامون سخن میگوید.<span id="fullpost">
<br /><br />
در راه رفت، بر عرشهٔ بالایی نشستیم، باد و آفتاب خوردیم و مناظر را تماشا کردیم. من پنجاهویازده بار این مسیر را با قایق پیمودهام و همه را میدانم، اما برای میهمانم همه چیز تازگی داشت و پیدا بود که برایش جالب است، و من خوشحال بودم.
<br /><br />
در راه بازگشت به عرشهٔ پایینی رفتیم و در گوشهای دنج، بی باد و بی آفتاب، روی صندلیهایی نرم و راحت نشستیم. همین موقع مسافران تازهای نیز سوار شدند تا از واکسهولم به استکهلم برگردند. خانوادهای، زن و شوهر و سه کودک خردسال قد و نیمقد، کوچکترینشان شیرخواره و در آغوش مادر، آمدند و سر میز ما نشستند.
<br /><br />
با دوستم گپ میزدیم و مناظر را تماشا میکردیم. اما هر بار چشمم به سمت خانم همنشین میزمان میافتاد، بیشتر و بیشتر به چشمم آشنا میآمد. تا سرانجام، یک بار که تمامرخ به سوی من داشت بیرون را تماشا میکرد، شناختمش! او که... او که... من شیفتهاش هستم... یکی از محبوبترین قهرمانان دو و میدانی سوئد و جهان و المپیک، رکورددار جهان: سانا کالور <a href="https://en.wikipedia.org/wiki/Susanna_Kallur" target="_blank">Sanna (Susanna) Kallur</a> قهرمان دو ۶۰ متر و ۱۰۰ متر با مانع است!
<br /><br />
آه که من چهقدر دوستش داشتهام و دارم، در مقام یک ورزشکار خوب! عجب! هرگز در رؤیا هم نمیدیدم که روزی در واقعیت او را این قدر از نزدیک ببینم. حال چه کنم؟ چه کنم؟
<br /><br />
بخشی از ذهنم را گفتوگو با میهمانم اشغال میکرد، بخشی را حرفهای راهنما از بلندگو، بخشی را تماشای مناظر زیبای پیرامون، و در تهماندهٔ ذهنم داشتم فکر میکردم چگونه سر حرف را با این نشستگان بر سر میزمان باز کنم. چه بگویم؟ چگونه بگویم؟
<br /><br />
همین تازگی او را در مسابقهٔ تلویزیونی «قهرمان قهرمانان» دیدهبودم، که او متأسفانه به فینال نرسید، و ۱۵ سال پیش او را در المپیک ۲۰۰۸ پکن دیدهبودم که در رقابت نیمهنهایی، در همان مانع اول افتاد، و دلم برایش بهدرد آمد، آنقدر که چیزکی به سوئدی در وبلاگم نوشتم، با عنوان <a href="https://shivaf.blogspot.com/2008/08/olympisk-anda.html" target="_blank">«روحیهٔ المپیک»</a>. بریدهای از آن:
<br /><br />
«<i>بسیار دردآور بود دیدن این که سانا کالور افتاد و نتوانست تواناییاش را نشان دهد. من دقایقی بهتزده داشتم فکر میکردم: فکرش را بکن... فکر کن اگر همهٔ رقیبان او با دیدن افتادنش میایستادند، بر میگشتند، کمکش میکردند که برخیزد، با هم به خط استارت بر میگشتند، و درخواست میکردند که دوباره بدوند! فکرش را بکن! این یعنی «روحیهٔ المپیک»، یعنی همان روحیهای که کشتیگیر محبوب ایرانی و قهرمان جهان و المپیک غلامرضا تختی داشت.</i>»
<br /><br />
و سپس داستان آن دفعاتی که تختی با آگاهی از آسیب در زانوی حریفانش، حتی به قیمت از دستدادن مدالی که شایستهاش بود، در طول کشتی به زانوی آسیبدیدهٔ آنان دست نزد (ویکینگ پالم سوئدی، و الکساندر مدود بلاروس)، یا آنگاه که حریفش در حال ضربهٔ فنی شدن نشان داد که پایش زیر فشار تختی درد میکند، فشارش را قطع کرد، طرفدارانش فریاد اعتراض سر دادند، اما حریفش (پتکو سیراکوف بلغار) از جایش جهید و بازوی تختی را به علامت پیروزی بالا برد. این را میگویم «روحیهٔ ورزشی»!
<br /><br />
حالا همهٔ اینها را چگونه به سانا کالور که در یکمتری من، آنسوی میز نشسته بگویم؟ او با کودکانش مشغول بود و کودک شیرخواره را در بغلش بر بازویش خوابانده بود. شوهرش میرفت و میآمد و برایشان خوردنی و نوشیدنی میخرید و میآورد. چه بگویم؟ چگونه بگویم؟ اشخاص سرشناس اغلب اینجا و آنجا میگویند که از سرشناس بودن و از مزاحمتهای طرفدارانشان در عذاباند. حال اگر من نشان دهم که او را شناختهام، عذابش نمیدهم و به حریم خصوصی او و خانوادهاش تجاوز نمیکنم؟
<br /><br />
اما از طرف دیگر، او شاید خوشحال شود از این که اکنون که با بچهداری مشغول است و در صحنهٔ ورزش فعال نیست، هنوز او را میشناسند و به یادش هستند؟
<br /><br />
چه بگویم؟ چگونه بگویم؟ توی فیلمها دیدهام که به آدمهایی مثل من میگویند که زیادی فکر میکنیم و همه چیز را زیادی سبکوسنگین میکنیم! با گوشی تلفن به اینترنت رفتم، گشتم و یک عکس مشترک او و خواهر دوقلویش ینی Jenny را که چندی در مسابقات در کنار خواهرش میدوید، اما زود کنار رفت، پیدا کردم. خب، حالا با این تصویر چه کنم؟
<br /><br />
بسیاری از مردان سوئدی بر خلاف تصور عام، بسیار حسود هستند. اگر یکراست با خود سانا حرف بزنم، از کجا معلوم که حسادت شوهرش تحریک نشود؟
<br /><br />
یک بار که شوهر از خرید یا توالت بردن کودکان بر گشت و در صندلی کنارم نشست، تصویر دو خواهر را توی گوشی نشانش دادم و پرسیدم:
<br /><br />
- ببخشید! آیا ایشان (با اشاره به همسرش در آنسوی میز) یکی از این دو هستند؟<br />
او آرام و محترمانه پاسخ داد:<br />
- آری!<br />
- کدامیک؟!<br />
- این، ساناست، که اینجا نشسته، و این ینی، خواهر دوقلوی اوست.<br />
- آهااااان... مرسی!
<br /><br />
به سوی سانا سر خم کردم، و گفتم: خوشبختم!
سانا با لبخندی و نگاهی به من و به شوهرش، از شوهرش پرسید: موضوع چیست؟
<br /><br />
هیچکدام پاسخی به او ندادیم. لعنت! لعنت بر این نداشتن آمادگی ذهنی، لعنت بر این دستوپا چلفتی بودن من... لعنت! لعنت!
<br /><br />
ادب، و آداب معاشرت حکم میکرد که من تصویر توی گوشی را نشانش میدادم و میگفتم: من این تصویر را به شوهرتان نشان دادم و پرسیدم شما کدامیکی هستید. خیلی خوشحالم از دیدارتان. کاش چیزی اینچا میداشتم و میتوانستم امضای شما را بگیرم. من خیلی طرفدار شما هستم. المپیک پکن وقتی افتادید خیلی برایتان ناراحت شدم. آنقدر که توی وبلاگم چیزکی نوشتم...
<br /><br />
بعد شاید نوشتهام را توی گوشی نشانش میدادم... بعد شاید از تختی میگفتم. بعد شاید از دیگر زنان قهرمان مدالآور سوئدی در دو و میدانی حرف میزدیم و میگفتم که کارولینا کلوفت <a href="https://en.wikipedia.org/wiki/Carolina_Kl%C3%BCft" target="_blank">Carolina Klüft</a> قهرمان هفتگانه، کایسا برگکویست <a href="https://sv.wikipedia.org/wiki/Kajsa_Bergqvist" target="_blank">Kajsa Bergqvist</a> قهرمان پرش ارتفاع، اریکا یوهانسون <a href="https://sv.wikipedia.org/wiki/Erica_Johansson" target="_blank">Erica Johansson</a> قهرمان پرش طول، و... در واقع همهٔ انسانها، و بهویژه زنانی را که در همهٔ رشتههای ورزش و دانش میکوشند تا مرزهای تواناییهای بشر را دورتر و دورتر ببرند، و از جمله شما را میستایم و دوست میدارم!
<br /><br />
میبایست میگفتم... میبایست میگفتم! شاید میشد خواهش کنم که یک عکس با هم بگیریم؟ لعنت بر من که فرصتهای طلایی را این چنین مفت از دست میدهم. حال که با خود او هیچ حرف نزدم، لابد فکر میکرد که از آن مردهای عقبماندهٔ مردسالار هستم که بهجای خودش، از شوهرش دربارهٔ او میپرسم! چهقدر خنگ بودم!
<br /><br />
بهجای آن که تصویر را به او نشان دهم و گفتوگویی در این مسیر با او بگشایم، تصویر را بهسوی میهمان همراهم، که زبان سوئدی نمیدانست گرداندم، نشانش دادم، و گفتم: ایشان هستند (با اشاره به سانا که در نیممتری او نشستهبود)... قهرمان سوئد و المپیک، رکورد دار جهان در دو ۶۰ متر با مانع داخل سالن!
<br /><br />
دوستم گفت: - ا... آهان... چه جالب که قهرمان المپیک این جور راحت بچهداری میکند!
<br /><br />
و همین! تمام شد!
<br /><br />
در نیم ساعت باقی مسیر، نه ما و نه همنشینان سر میزمان، هیچ به این موضوع برنگشتیم. من و دوستم با هم گپ میزدیم و منظرهها را تماشا میکردیم. شوهر سانا پشتش را به من کردهبود و با فرزندانش مشغول بود، و گاه زیر چشمی میدیدم که سانا کالور با کودک شیرخوار در آغوشش. کنجکاوانه نگاهم میکند، و لابد دارد میکوشد سر در آورد که این مرد بیادب و نادان در آداب معاشرت کجاییست و به چه زبانی با دوستش حرف میزند...
<br /><br />
از آن روز مرتب به یاد صحنهها و لحظههای آن دیدار میافتم و همینطور خود را سرزنش میکنم که چرا چنین نکردم و چنان نگفتم.</span></div>Shivahttp://www.blogger.com/profile/13664048216510049851noreply@blogger.com2tag:blogger.com,1999:blog-5148843816921932622.post-21436635307945586832023-07-01T10:26:00.002+02:002023-07-01T21:42:30.184+02:00تلاشهای رهبران حزب تودهٔ ایران برای انحلال فرقهٔ دموکرات آذربایجان<div align="right" dir="rtl" lang="FA" style="font-family: Tahoma;"><table align="center" cellpadding="0" cellspacing="0" class="tr-caption-container" style="margin-left: auto; margin-right: auto;"><tbody><tr><td style="text-align: center;"><a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEguFEB_W9iPDWGWL-MvnAMmn9Ft7HIcaSf7RvhG_0tHkwYBEUEJuxXfxE1nhJ3yg8DDBYjUuHcuVzxFaJTwgiiqksF0gw9s7dUsiUD3VRrbXIhaDHtGwowSMZLs0B-aka_yfjil4h4Z1OT6tjfZC5E9S06OL7u877edPLrIcrbNGuft1p2aWwOqryDJhDI/s500/Daneshian-Aliev.jpg" style="margin-left: auto; margin-right: auto;"><img border="0" data-original-height="332" data-original-width="500" height="265" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEguFEB_W9iPDWGWL-MvnAMmn9Ft7HIcaSf7RvhG_0tHkwYBEUEJuxXfxE1nhJ3yg8DDBYjUuHcuVzxFaJTwgiiqksF0gw9s7dUsiUD3VRrbXIhaDHtGwowSMZLs0B-aka_yfjil4h4Z1OT6tjfZC5E9S06OL7u877edPLrIcrbNGuft1p2aWwOqryDJhDI/w400-h265/Daneshian-Aliev.jpg" width="400" /></a></td></tr><tr><td class="tr-caption" style="text-align: center;">دانشیان در دفتر کار حیدر علییف.<br /></td></tr></tbody></table>یک سال و نیم پس از پلنوم چهاردهم کمیتهٔ مرکزی حزب تودهٔ ایران [دی ۱۳۴۹]، و شش ماه پس از درگذشت عبدالصمد کامبخش دبیر دوم وقت حزب [آبان ۱۳۵۰]، در بهار سال۱۳۵۱ [۱۹۷۲] رهبران حزب توده ایران در یک اجلاس هیئت اجراییهٔ کمیته مرکزی تصمیم گرفتند که فعالیت حزب را در خارج از ایران محدود کنند و همهٔ سازمانهای حزبی حاضر در مهاجرت کشورهای سوسیالیستی را منحل کنند.<span id="fullpost">
<br /><br />
در اسناد علنی و منتشر شدهٔ حزب، و در کتابهای خاطرات بیشمار اعضا و رهبران آن، هیچ اثر و اشارهای به این تصمیم وجود ندارد؛ نه در خاطرات ایرج اسکندری که در آن هنگام به مقام دبیر اول حزب رسیدهبود و عامل و مجری آن تصمیم بود، و نه در خاطرات نورالدین کیانوری، که او نیز در آن هنگام، پس از درگذشت عبدالصمد کامبخش، در عمل دبیر دوم حزب بود. تنها برخی اشارههای مبهم و غیر مستقیم به این تصمیم در خاطرات رهبر فرقهٔ دموکرات آذربایجان و عضو هیئت اجراییهٔ کمیتهٔ مرکزی حزب توده ایران، غلامیحیی دانشیان وجود دارد، که خواهد آمد. او در آن اجلاس حضور نداشت.
<br /><br />
اما اسناد موجود در بایگانیهای «شتازی» (وزارت امنیّت دولتی جمهوری دموکراتیک آلمان – آلمان شرقی، محل زندگی رهبران وقت حزب)، و نیز اسناد بایگانیهای جمهوری آذربایجان به روشنی نشان میدهند که چنین تصمیمی گرفتهشد، و ایرج اسکندری برای ابلاغ و نظارت بر اجرای آن در سازمان فرقهٔ دموکرات آذربایجان، به باکو سفر کرد.
<br /><br />
چرا چنین تصمیمی گرفتهشد؟ آن هنگام اوج کشمکشها و اختلافات رهبران حزب تودهٔ ایران با رهبران فرقهٔ دموکرات آذربایجان (سازمان حزب در آذربایجان) بود. قراین و شواهد، و برخی اظهار نظرهای مستند از آن هنگام نشان میدهند که هدف رهبران حزب آن بود که با آن تصمیم و از آن راه، فرقهٔ دموکرات آذربایجان را منحل کنند. <b>این تنها یکی از تلاشهای رهبران حزب تودهٔ ایران برای انحلال فرقهٔ دموکرات آذربایجان، این بار از راه تشکیلاتی بود</b>. برای آگاهی از چرایی و چگونگی این تلاشهای رهبران حزب تودهٔ ایران، بنگرید به کتاب «وحدت نافرجام...» از همین نویسنده.
<br /><br />
اما ایرج اسکندری در تلاش برای اجرای آن تصمیم، در باکو به مانع حیدر علییف، رهبر وقت جمهوری آذربایجان، بر خورد، که خواستار ادامهٔ حیات و فعالیت فرقهٔ دموکرات آذربایجان بود.
<br /><br />
بریدههایی از برخی اسناد رسمی این ماجرا در ادامه میآید. در همه جای متن تأکیدها، و مطالب درون [ ]، از من است.
<br /><br />
*<br />
خاقان بالایف، پژوهشگر اهل جمهوری آذربایجان بر پایۀ اسناد بایگانیهای نهاد ریاست جمهوری آن کشور مینویسد:
<br /><br />
در ۱۵ آوریل سال ۱۹۷۲ [۲۶ فروردین ۱۳۵۱] هیئت اجراییهٔ کمیتهٔ مرکزی حزب تودۀ ایران (در برخی اسناد «بوروی اجرایی») به شکلی غیرمنتظره تصمیم گرفت که <i>«در اتحاد شوروی و همۀ کشورهای سوسیالیستی سازمانهای حزبی تعطیل شوند و فعالیت تشکیلاتی متوقف شود»</i>[۱].
<br /><br />
رد پای این تصمیم و رهنمود حزبی را با بیانی مشروحتر در اسناد «شتازی» نیز میتوان یافت. یکی از خبرچینان این سازمان به تاریخ ۲۰ ژوئن ۱۹۷۲ [۳۰ خرداد ۱۳۵۱] گزارش میدهد:
<br /><br />
<i>«از سوی منابع غیررسمی اطلاع یافتم که پیرو تصمیمی که چندی پیش اعضای دبیرخانۀ حزب توده در شهر لایپزیگ اتخاذ کردهاند، حزب توده دیگر اجلاسی در کشورهای سوسیالیستی برگزار نخواهد کرد؛ تصمیمی که در حکم انحلال آن حزب خواهد بود. به دنبال این تصمیم، در چند ماه گذشته هیچ جلسهای در جمهوری دموکراتیک آلمان برگزار نشده است.
<br /><br />
طبری، قُدوه، و کیانوری از اعضای دبیرخانه </i>[حزب تودهٔ ایران]<i> دلایل اخذ این تصمیم را اظهار تمایل اتحاد جماهیر شوروی، جمهوری دموکراتیک آلمان و دیگر کشورهای سوسیالیستی دانستند، زیرا برگزاری جلسات حزب توده </i>[از منظر آن کشورها]<i> به زیان روابط آن کشورها با ایران است.
<br /><br />
اجلاس هیئت اجراییهٔ حزب توده حدود هشت هفته پیش </i>[ماه آوریل – فروردین (ش. ف.)]<i> انجام پذیرفت. اکثریت شرکتکنندگان این </i>[اجلاس]<i> مخالفت خویش را با این تصمیم اعلام کردند و در عین حال خواستار سازماندهی مجدد فعالیت</i>[های]<i> حزبی شدند. اما تاکنون هیچ فعالیتی پس از این اجلاس دیده نشده است.
<br /><br />
در میان مهاجرین ایرانی و افراد نزدیک به آنها، در عین حال <b>شایعاتی بر سر زبانهاست که گویا حزب توده </b></i><b>[در آستانۀ]</b><i><b> انحلال است</b>، زیرا </i>[گویا]<i> ارگانهای دولتی جمهوری دموکراتیک آلمان و کمیتهٔ مرکزی حزب سوسیالیست متحد آلمان دیگر به حزب توده کمک مالی نخواهند کرد.
<br /><br />
بررسی این گزارشهای غیررسمی، نتایج زیر را به دست میدهد:
<br /><br />
رفیق ماسهتی</i>[۲] [نام مستعار کیانوری (ش. ف.)]<i>، عضو دفتر سیاسی حزب توده، گزارشی از اجلاس دفتر سیاسی حزب را که در اواسط آوریل ۱۹۷۲ </i>[فروردین ۱۳۵۱]<i> برگزار شده بود به کمیتهٔ مرکزی حزب سوسیالیست متحد آلمان تسلیم کرد.
<br /><br />
دفتر سیاسی حزب توده </i>[مطابق این گزارش]<i> در این نشست تصمیم به انحلال تمامی حوزههای حزب توده در کشورهای سوسیالیستی گرفته است. <b>فعالیت سیاسی از این پس در میان سازمانهای مهاجران</b></i><b> [«جمعیت پناهندگان...» (ش. ف.)]</b><i><b> در کشورهای سوسیالیستی مربوطه ادامه خواهد یافت. همزمان سازمان آذربایجان </b></i><b>[فرقهٔ دموکرات آذربایجان]</b><i><b> نیز منحل خواهد شد</b> (در این منطقه گروه قدرتمندی از مهاجران وجود دارد) </i>[...]<i>.»</i>[۳]
<br /><br />
خبرچین شتازی در ۴ اوت ۱۹۷۲ [۱۳ مرداد ۱۳۵۱] باز گزارش میدهد:
<br /><br />
<i>«</i>[...] <i>برخی معتقدند که <b>تصمیم توقف فعالیت حزبی به قصد انحلال فرقهٔ دموکرات آذربایجان گرفته شده است</b>.»</i>[۴]
<br /><br />
همچنین:
<br /><br />
<i>«</i>[...] <i><b>رفیق طبری اظهار داشت که هدف، انحلال حزب </b></i><b>[فرقه]</b><i><b> دموکرات آذربایجان است</b>. اما از آنجا که نمیبایست برای همه آشکار باشد، تصمیم گرفته شده که فعالیتهای حزبی یکسره در کشورهای سوسیالیسیتی متوقف گردد.»</i>[۵]
<br /><br />
اسناد در دسترس بالایف و جمیل حسنلی، دیگر پژوهشگر آذربایجانی، ابعاد دیگری از این ماجرا را میگشاید. بالایف مینویسد که ایرج اسکندری، دبیر اوّل حزب، برای ابلاغ این تصمیم و نظارت بر اجرای عملی رهنمود انحلال حزب در سازمان فرقهٔ دموکرات آذربایجان، به باکو رفت، و حسنلی مینویسد که در باکو:
<br /><br />
<i>«<b>اسکندری از حیدر علییف، دبیر اوّل حزب کمونیست آذربایجان، مصرّانه خواست که فرقهٔ دموکرات آذربایجان را ممنوع کند</b>. در پاسخ به علّت این درخواست غیرمنتظره، اسکندری گفت: «<b>برای اینکه خبر به ایران برسد که فرقهٔ دموکرات آذربایجان دیگر وجود ندارد</b>». رهبران آذربایجان بهشدّت خواستار ابقای موجودیت فرقهٔ دموکرات بودند. حیدر علییف صمیمانه معتقد بود که فرقهٔ دموکرات آذربایجان باید زیر نام خود در ایران فعالیت کند، چه، وجود نام آن بسیاری دیگر را به فرقه جلب خواهد کرد.»</i>[۶]
<br /><br />
بالایف ادامه میدهد که اسکندری پس از دیدار و گفتوگو با حیدر علییف و با صلاحدید او، بدون اجرای مأموریتش، به لایپزیگ برگشت و <i>«پس از بازگشت او، هیئت اجراییۀ حزب در تاریخ ۱۴ ژوییه </i>[۲۳ تیر ۱۳۵۱]<i> با تجدیدنظر در تصمیم ۱۵ آوریل ۱۹۷۲، آن را لغو کرد.»</i>[۷]
<br /><br />
پلنوم بعدی کمیتهٔ مرکزی فرقهٔ دموکرات آذربایجان، ماهها پس از لغو آن تصمیم، به تاریخ ۱۷ نوامبر ۱۹۷۲ [۲۶ آبان ۱۳۵۱] برگزار شد و بررسی پیشنویس برنامۀ تازۀ حزب تودۀ ایران و مسائل تشکیلاتی در دستور کار آن قرار داشت. دانشیان، رهبر فرقه، شاید از ماجرای تهدید انحلال حزب و از آن طریق انحلال فرقهٔ دموکرات آذربایجان احساس خطر کرده بود، که ازجمله گفت:
<br /><br />
<i>«فعالیت جمعیت ما </i>[جمعیت پناهندگان ایرانی]<i> باید زیر رهبری فرقه صورت گیرد. نکتۀ اساسی آن است که زیر رهبری فرقه، فعالیت جمعیت پویایی بیشتری داشته باشد. برخی از کارها با نام جمعیت صورت خواهد گرفت. یک رشته از کارهای مادّی و معیشتی و فرهنگی و تودهای فرقه به جمعیت انتقال خواهد یافت. لکن ما به حفظ سرّیّت اهمیت بیشتری خواهیم داد. همۀ رفقای فرقهای باید در جمعیت </i>[پناهندگان...]<i> عضو شوند.
<br /><br />
دربارۀ وضع حزب، یعنی دربارۀ پلنوم چهاردهم به همۀ حوزهها آگاهی داده شده است. </i>[...]<i> تصمیمات پلنوم را نیز به رفقا اطلاع دادیم، از جمله دربارۀ </i>[...]<i> <b>تعطیل شدن برخی از سازمانهای خارج</b>، که البته موقّتی است. به نظر شخصی من این اقدام درستی نیست. پاکسازی </i>[در سازمانها]<i> لازم بود. </i>[...]<i> <b>ما نباید به شایعات توجه کنیم</b>، بلکه باید به تحکیم تشکیلات اهمیت بدهیم. </i>[...]<i> پیش از ما سه بار حزبهایی در مهاجرت بودهاند اما حتی نام آنها نیز باقی نماندهاست. آیا وفاداری آنها به میهن کمتر از ما بود؟ ایمانشان کمتر بود؟ البته که نه! علّت آن بود که آنها اصولی نبودند. پس بیایید ما از آنان عبرت بگیریم.</i> [...]<i>»</i>[۸]
<br /><br />
*<br />
گذشته از آنچه آمد، که همه، و بیش از آن، در کتاب «وحدت نافرجام» آمدهاست، بهتازگی متن دو نامهٔ دیگر نیز از بایگانیهای جمهوری آذربایجان استخراج شده که یکی را غلامیحیی دانشیان، رهبر وقت فرقهٔ دموکرات آذربایجان، و دیگری را ایرج اسکندری، دبیر اول وقت کمیتهٔ مرکزی حزب تودهٔ ایران برای <b>سپاسگزاری از حیدر علییف</b> نوشتهاند، که <b>نگذاشت حزب و فرقه منحل شوند</b>.
<br /><br />
نخست بریدهای از نامهٔ دانشیان:
<br /><br />
<i>«</i>[رفیق گرامی] <i>همچنان که میدانید، هیئت اجراییهٔ کمیتهٔ مرکزی حزب توده ایران در اجلاس خود به تاریخ ۱۵ آوریل ۱۹۷۲ </i>[۲۶ فروردین ۱۳۵۱]<i> تصمیم گرفت که سازمانهای حزبی موجود در اتحاد شوروی و همهٔ کشورهای سوسیالیستی را منحل کند و فعالیتهای حزبی را متوقف کند. دبیر اول کمیتهٔ مرکزی حزب، رفیق ایرج اسکندری، با هدف اجرا و اعمال آن تصمیم هیئت اجراییه در سازمانهای فرقهٔ دموکرات آذربایجان – سازمان حزب تودهٔ ایران در آذربایجان، حاضر در آذربایجان شوروی، و برای نظارت بر اجرای تصمیم، به باکو آمد. به هنگامی که کارهای حزبی و دولتی شما به اندازهٔ کافی زیاد بود، از وقت گرانبهایتان بخشی را به امور ما اختصاص دادید و رایزنیهای گرانبها و بسیار صمیمانهٔ شما در وضع کنونی و پیشرفت آیندهٔ سازمان ما نتیجهبخش بود. هیئت اجراییهٔ کمیتهٔ مرکزی حزب تودهٔ ایران در نشست خود به تاریخ ۱۴ ژوییهٔ ۱۹۷۲ </i>[۲۳ تیر ۱۳۵۱]<i> توصیههای شما را درست و در جهت منافع زحمتشکان ایران برآورد کرد، در تصمیم قبلی خود متخذ بهتاریخ ۱۵ آوریل ۱۹۷۲ </i>[۲۶ فروردین ۱۳۵۱]<i> تجدید نظر کرد، و تصمیم به لغو آن گرفت.
<br /><br />
توصیههای برادرانهٔ شما در تاریخ تمامی جنبشهای ضد امپریالیستی و رهاییبخش ملی خلقهای ایران برای همیشه ثبت خواهد شد.
<br /><br />
اجازه دهید از جانب اعضای فرقهٔ دموکرات آذربایجان – سازمان حزب تودهٔ ایران در آذربایجان، بار دیگر برای صلاحدیدهای گرانبهایتان از شما صمیمانه سپاسگزاری کنیم.»</i>[۹]
<br /><br />
دبیر اول حزب، ایرج اسکندری، نیز در نامهای به تاریخ ۱۴ سپتامبر ۱۹۷۲ [۲۳ شهریور ۱۳۵۱] خطاب به حیدر علییف از جمله نوشت:
<br /><br />
<i>«رفیق محترم و گرامی
پس از سفرم به اتحاد شوروی و بازگشت به محل کارم، خود را موظف میدانم که برای میهماننوازی گرمی که در مدت اقامت ما در آذربایجان نسبت به من و خانوادهام نشان دادهشد، بار دیگر سپاس قلبی خود را صمیمانه ابراز دارم. تردیدی ندارم که مناسبات دوستانهٔ ایجاد شده میان ما، به فعالیت حزب ما در آذربایجان شوروی در عمل یاری خواهد کرد.
<br /><br />
من هنگام بازدید از مناطق محل زندگی مهاجران سیاسی ایرانی در اتحاد شوروی، توصیههای برادرانهای را که هنگام دیدارهایمان به من کردید به کار گرفتم، و اطمینان دارم که مناسبات دوستانهٔ ایجاد شده با شما، که بیگمان برای خلقهای هر دوی ما مفید خواهد بود، در آینده نیز همواره مستحکمتر خواهد شد.
<br /><br />
با احترامهای صمیمانه و برادرانه،<br />
ایرج اسکندری.»</i>[۱۰]
<br /><br />
***<br />
منابع:<br />
۱- فرهمند راد، شیوا. «وحدت نافرجام»، کشمکشهای حزب تودهٔ ایران و فرقهٔ دموکرات آذربایجان (۱۳۲۴-۱۳۷۲)، جهان کتاب، تهران، چاپ اول ۱۴۰۱.<br />
۲- نورمحمدی، قاسم. سالهای مهاجرت: حزب تودۀ ایران در آلمان شرقی (پژوهشی بر اساس اسناد نویافته)، جهان کتاب، تهران، چاپ دوم ۱۳۹۸.<br />
<br />
<p align="left" dir="ltr">3- Balayev, Xaqan Əlirza oğlu. Azərbaycanın sosial – siyasi həyatında cənublu mühacirlərin iştirakı, Bakı: "Elm və təhsil", 2018.<br />
4- Danişian, Qulam Yəhya (General). Xatirələr, Bakı: Azərbaycan Demokrat Firqəsinin nəşri, 2006.<br />
5- Гасанлы, Джамиль. СССР-Иран: Азербайджанский кризис и начало холодной войны (1941-1946 гг.), Москва: "Герои Отечество", 2006.<br />
6- Tribun jurnalı, üçüncü dövr, 8_inci sayı, 2023 Yay.</p>
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ<br />
۱- بالایف، ص ۱۰۵، سند ARP İİSSA, f. 1, s. 59, i. 154, v. 87. به نقل از «وحدت نافرجام»، ص ۳۱۳.<br />
۲-. Macetti <br />
۳- نورمحمدی، سالهای مهاجرت، صص ۲۶۲ و ۲۶۳، سند MFS-HAII 28758. در این نقل قول مطالب درون [] از نورمحمدی است، به استثنای آنهایی که با حروف ش. ف. مشخص شدهاند.<br />
۴- همان، ص ۲۶۴.<br />
۵- همان، ص ۸۵.<br />
۶- حسنلی، اتحاد شوروی – ایران...، صص ۴۸۷ و ۴۸۸. حسنلی تاریخ سفر اسکندری به باکو را سال ۱۹۷۴ نوشته که در مقایسه با نوشتهٔ بالایف، و اسناد اشتازی، نمیتواند درست باشد. به نقل از «وحدت نافرجام»، ص ۳۱۵.<br />
۷- بالایف، ص ۱۰۵. به نقل از «وحدت نافرجام»، ص ۳۱۶.<br />
۸- دانشیان، صص ۱۸۳ و ۱۸۴. به نقل از «وحدت نافرجام»، ص ۳۱۷.<br />
۹- برگرفته از: رافایل حسینوف، مقالهٔ «نگاهبان منافع پناهندگان»، نشریهٔ تریبون، شماره ۸، دورهٔ سوم، سوئد، تابستان ۱۴۰۲، صص ۴۶۵ و ۴۶۶، به زبان ترکی آذربایجانی.<br />
۱۰- برگرفته از: همان، ص ۴۶۷. متن اصلی نامهٔ اسکندری به فارسی بوده که به روسی، و سپس به ترکی آذربایجانی، و اینجا بار دیگر به فارسی ترجمه شدهاست.</span></div>Shivahttp://www.blogger.com/profile/13664048216510049851noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-5148843816921932622.post-59344704389091490152023-06-22T19:12:00.004+02:002023-06-25T08:56:26.944+02:00همسر جاسوس فراری پس از ۴۰ سال علنی میشود<div align="right" dir="rtl" lang="FA" style="font-family: Tahoma;"><table align="center" cellpadding="0" cellspacing="0" class="tr-caption-container" style="margin-left: auto; margin-right: auto;"><tbody><tr><td style="text-align: center;"><a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEj7t_vb-F3BsKQ5wvvFP7CjSaUQB6qcVEDel9HDPOzbTpwNoqRAo1GyHDNkE8lBt2jsXg58xiAUkP3VUhk5Qt5JGEFNxTeK2IFFqrpZmL9sSb9gTYiXxl8IH3oU9SdTh9VTN05wKi_1E-75dWvgYXRUGiRJcjLhYhUd8zZbYdyaNpWYV5g7j34mjZMyTC4/s550/Kuzichkin-Galina.jpg" imageanchor="1" style="margin-left: auto; margin-right: auto;"><img border="0" data-original-height="412" data-original-width="550" height="300" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEj7t_vb-F3BsKQ5wvvFP7CjSaUQB6qcVEDel9HDPOzbTpwNoqRAo1GyHDNkE8lBt2jsXg58xiAUkP3VUhk5Qt5JGEFNxTeK2IFFqrpZmL9sSb9gTYiXxl8IH3oU9SdTh9VTN05wKi_1E-75dWvgYXRUGiRJcjLhYhUd8zZbYdyaNpWYV5g7j34mjZMyTC4/w400-h300/Kuzichkin-Galina.jpg" width="400" /></a></td></tr><tr><td class="tr-caption" style="text-align: center;">گالینا و ولادیمیر کوزیچکین<br /></td></tr></tbody></table>درست یک سال پیش در چنین روزهایی یک <a href="https://www.mk.ru/social/2022/06/26/zhena-propavshego-sovetskogo-razvedchika-raskryla-pravdu-cherez-40-let.html" target="_blank">نشریهٔ اینترنتی زنان در روسیه</a> با «گالینا» همسر ولادیمیر کوزیچکین مصاحبهای منتشر کرده، و من تازه به آن برخوردم.
<br /><br />
کوزیچکین همان افسر ک.گ.ب. و کارمند سفارت شوروی در تهران است که در دوم ژوئن ۱۹۸۲ (۱۲ خرداد ۱۳۶۱) از ایران گریخت، به انگلستان پناهنده شد، و همهٔ اسرار کارش را در تهران، و از جمله هر چه دربارهٔ حزب توده ایران و فعالیتهای مشترک با آنان میدانست، در اختیار دستگاه اطلاعاتی انگلستان گذاشت، و انگلستان بهنوبهٔ خود اطلاعات را در دیداری در پاکستان به جواد مادرشاهی و حبیبالله بیطرف، فرستادگان علی خامنهای، تحویل داد، و پروندههای رهبران حزب را که در بهمن همان سال دستگیر شدند، سنگینتر کرد.<span id="fullpost">
<br /><br />
گالینا برای نخستین بار از رنجهای داشتن انگ «همسر یک خائن به میهن» در شوروی سابق سخن میگوید. او تعریف میکند که در طول چهار سال خدمت شوهرش در تهران، او نیز همواره در کنار شوهرش بود، اما دو ماه پیش از «ناپدید» شدن شوهرش، از تهران به مسکو برگشت، زیرا که مادرش بیمار بود. صبح آن روز سرنوشتساز چهارشنبه دوم ژوئن هم از راه دور تلفنی با «والودیا» (خودمانی ولادیمیر) تماس داشت و دربارهٔ امور روزمره مثل خرید سهام تعاونی حرف زدند. هر دوشان سر حال بودند. اما کمی بعد روزگار او به فیلمی ترسناک شبیه شد. پنجم ژوئن ماشین «ولگا»ی مشکی به سراغش آمد، و از آن پس یک پایش در بازجوییهای لوبیانکا Lubyanka و لفورتوو Lefortovo (دفتر مرکزی ک.گ.ب.، و زندان مخوف آن سازمان) بود، و مأموران خانهاش را زیر و رو میکردند.
<br /><br />
او ناگزیر بود چهل سال با نام خانوادگی دوشیزگیاش زندگی کند، وگرنه همه او را به چشم همسر یک خائن میدیدند. مقامات به پرسشهای مصرانهٔ او که شوهرش کجاست، آیا زنده است، هرگز پاسخ ندادند، و تازه پس از چهار سال، در سال ۱۹۸۶ گواهی کوتاهی به دستش رسید که در آن نوشتهبودند شوهرش ناپدید شده، و معلوم نیست چرا وزارت امور خارجهٔ شوروی آن را صادر کردهبود.
<br /><br />
سپس مراجع معتبری اعلام کردند که شوهر «خائن»اش در همان سال ۱۹۸۶ به دست اشخاصی ناشناس در جایی نامعلوم «از بین برده شده» و گواهی فوت او را به دستش دادند تا بتواند از پسانداز مشترکشان در بانک استفاده کند. اما شوهرش پس از «از بین برده شدن» توانست در سالهای آغازین دههٔ ۱۹۹۰ یادداشتهایش را به دست او برساند!
<br /><br />
کوزیچکین از همسرش میخواست که یادداشتهای او را با آنچه خود میدانست تکمیل کند، و در «روسیهٔ آزاد» منتشرش کند. اما در آن هنگام «گالینا»ی ۳۰ ساله جرئت آن کار را نداشت، زیرا که مطابق یادداشتهای شوهرش همهٔ جزییات ماجرای «فرارش به غرب» آن طور نبود که در روایتهای رسمی شوروی اعلام شدهبود.
<br /><br />
اما اکنون گالینا تصمیم دارد که یادداشتهای شوهرش را همراه با حاشیهنویسیهای خودش منتشر کند، زیرا که کوزیچکین زمانی این را از او خواسته، و اکنون او احساس میکند که وقتش رسیده و «جهان به آن نیاز دارد»!
<br /><br />
در حاشیهٔ این مصاحبه برای نخستین بار چشممان به عکسهایی از ولادیمیر کوزیچکین از آلبوم خانوادگی او و گالینا روشن میشود.<table align="center" cellpadding="0" cellspacing="0" class="tr-caption-container" style="margin-left: auto; margin-right: auto;"><tbody><tr><td style="text-align: center;"><a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEg9AJ_JCPWdL7-QQaGCwoVeZ6RaArMj1xC0564S4QejOumn8ZGniyPLlK3e5fMwRgch_A7opgQO0Y2Z1z73b3Q4OO3TtI_c-s9kRBzm7KPyf-MHY-kflRCkZdkCo9PGplUu5EUhy5ZCNVkgovwfhIYD2tEC1-lkSJ9CSzAppDc70w8jECnD9CIfMiSsHhw/s720/Kuzichkin.jpg" style="margin-left: auto; margin-right: auto;"><img border="0" data-original-height="539" data-original-width="720" height="300" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEg9AJ_JCPWdL7-QQaGCwoVeZ6RaArMj1xC0564S4QejOumn8ZGniyPLlK3e5fMwRgch_A7opgQO0Y2Z1z73b3Q4OO3TtI_c-s9kRBzm7KPyf-MHY-kflRCkZdkCo9PGplUu5EUhy5ZCNVkgovwfhIYD2tEC1-lkSJ9CSzAppDc70w8jECnD9CIfMiSsHhw/w400-h300/Kuzichkin.jpg" width="400" /></a></td></tr><tr><td class="tr-caption" style="text-align: center;">ولادیمیر کوزیچکین<br /></td></tr></tbody></table>
***
<br />
ماجرای فرار ولادیمیر کوزیچکین از ایران و اسنادی که با خود برد و به دست مقامات ایران رسانده شد، رابطهٔ او پیش از فرار با رئیسش لئونید شبارشین در تهران، و رابطهاش با کارکنان سفارت بریتانیا در تهران، اعلام خبر مرگ دروغین او به همسرش، و... داستانهای پر شاخ و برگیست که هم در کتاب خاطرات خود کوزیچکین (که به فارسی ترجمه شده)، و هم در چندین مقاله نوشته شدهاست. از جمله من مطالبی نوشتهام که نشانی آنها را میآورم.
<br /><br />
اما به سهم خود گمان نمیکنم در «یادداشت»های او که همسرش میخواهد منتشر کند، حرف تازهای برای ما وجود داشته باشد، و به گمانم این یادداشتها پیشنویس همان کتاب خاطرات کوزیچکین است که در غرب منتشر شد، اما هرگز در روسیه منتشر نشده، و حاوی ادعاهای موجود در خاطراتش است که میگوید رئیسش شبارشین توطئه چیدهبود که او را بدنام کند و از سر راه خود برش دارد، و او راه چارهای نیافت جز آن که فرار کند و...
<br /><br />
تا جایی که میدانم، کوزیچکین هنوز زنده است و در بریتانیا به سر میبرد. داستان «از بین بردن» او، که برای گالینا تعریف کردند، بنا بر نوشتهٔ <a href="https://argumenti.ru/espionage/n163/39414" target="_blank">یک سایت روسی</a> چنین بود:
<br /><br />
«در آموزشگاه ویژهی سازمان جوانان کمونیست در مسکو چند تن از اعضاء جوان حزب توده ایران را آموزش دادند و در ماه مه ۱۹۸۶ به آنان مأموریت دادهشد که در برادفورد (یورکشایر) ولادیمیر کوزیچکین را با سمّ به قتل برسانند. حساب کردهبودند که ایرانیان را خیلی ساده میتوان فدا کرد و کسی جای پای شوروی را در این توطئه نخواهد دید.
<br /><br />
روزنامهٔ انگلیسی یورکشایر پست در خبر کوتاهی نوشت که یک مهاجر روس در آن شهر درگذشتهاست، و گردانندگان توطئه که تردیدی در موفقیت نقشهشان نداشتند، خبر مرگ کوزیچکین را با نامهای رسمی برای همسر بیمار او در مسکو فرستادند. اما دیرتر فاش شد که امآی۵ از همان آغاز همهٔ عملیات جوانان تودهای را زیر نظر داشته، و البته آسیبی به کوزیچکین نرسید.
<br /><br />
و اما کوزیچکین که به جان آمدهبود، در سال ۱۹۸۸ در نامهای از گارباچوف تقاضای بخشش کرد، و سپس در نامهای دیگر در سال ۱۹۹۱ دست بهدامن یلتسین شد. هیچ پاسخی به نامههای او داده نشد.»
<br /><br />
نوشتههای من دربارهٔ کوزیچکین و رئیسش شبارشین:<br />
<a href="https://shivaf.blogspot.com/2009/05/blog-post_15.html" target="_blank">https://shivaf.blogspot.com/2009/05/blog-post_15.html</a><br />
<a href="https://shivaf.blogspot.com/2012/03/blog-post_31.html" target="_blank">https://shivaf.blogspot.com/2012/03/blog-post_31.html</a><br>
<br />
اظهارات کیانوری دربارهٔ کوزیچکین (نیز بنگرید به کتاب خاطرات کیانوری، همچنین خاطرات عمویی «صبر تلخ»):<br />
<a href="https://shivaf.blogspot.com/2011/05/blog-post.html" target="_blank">https://shivaf.blogspot.com/2011/05/blog-post.html</a></span><br /></div>Shivahttp://www.blogger.com/profile/13664048216510049851noreply@blogger.com4tag:blogger.com,1999:blog-5148843816921932622.post-71053057413193788062023-06-01T21:40:00.003+02:002023-06-01T21:50:30.139+02:00تجدید چاپ شد<div align="right" dir="rtl" lang="FA" style="font-family: Tahoma;"><table align="center" cellpadding="0" cellspacing="0" class="tr-caption-container" style="margin-left: auto; margin-right: auto;"><tbody><tr><td style="text-align: center;"><a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEjKuODB8MtdaygtKzAbRQXYPk9Ebxz-L0r7nDG7tZSdoo7tqpKeOqkaVKdRxHt-0zyifubi8cyNMWfGWiMnqEb5qHlcZ5WnFjN28wzKeA3KS3jRPiHCxwsenYtryDvMJrpjZBPrWWtj0R4EO3TMmYUgdR3ln26L5CjDzBZe2mi-f8CIr8ieonwa9Hr_/s261/Ascent2.jpg" style="margin-left: auto; margin-right: auto;"><img border="0" data-original-height="224" data-original-width="261" height="343" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEjKuODB8MtdaygtKzAbRQXYPk9Ebxz-L0r7nDG7tZSdoo7tqpKeOqkaVKdRxHt-0zyifubi8cyNMWfGWiMnqEb5qHlcZ5WnFjN28wzKeA3KS3jRPiHCxwsenYtryDvMJrpjZBPrWWtj0R4EO3TMmYUgdR3ln26L5CjDzBZe2mi-f8CIr8ieonwa9Hr_/w400-h343/Ascent2.jpg" width="400" /></a></td></tr><tr><td class="tr-caption" style="text-align: center;"><span style="font-size: xx-small;">صحنهای از فیلم «عروج» (۱۹۷۷) که روی رمان «سوتنیکوف» ساخته شده</span></td></tr></tbody></table>چاپ دوم (سوم) رمان «سوتنیکوف» (عروج) نوشتهٔ واسیل بیکوف منتشر شد.
<br /><br />
تهران، انتشارات وال
<br />
<a href="https://whale-pub.com">https://whale-pub.com</a>
<br /><br />
نویسندهی بزرگ چک واسلاو هاول دربارهی همکار بلاروس خود میگوید: «من برای واسیل بیکوف به خاطر مخالفتش با رژیم تمامیتخواه در بلاروس، احترام زیادی قائل هستم. طی ملاقاتی که با هم داشتیم، هرگز امیدش را برای ایجاد تغییرات مثبت در آیندهی کشورش از دست ندادهبود. احساس میکنم بین سرنوشت ما دو نفر پیوندی وجود دارد. افسوس که مثل ما در چکسلواکی، لهستان یا مجارستان بخت آنقدر با او یار نبود تا تغییرات را در کشور خود تجربه کند.»<span id="fullpost">
<br /><br />
زمستان ۱۹۴۲، در پی حملهٔ نازیها به شوروی و اشغال بلاروس، و در شرایطی که سرما بیداد میکند، دو پارتیزان را فرمانده گروه کوچکشان برای یافتن آذوقه میفرستد، و این آغاز ماجراهایی در میان برف و یخ و جدال با خودیهاییست که به مزدوری آلمانها در آمدهاند. داستان «سوتنیکوف» از درگیریهای درونی انسانها، قرار گرفتن بر سر دوراهیهای وجدان و اخلاق و زندگی و مرگ میگوید، از زشتی و پلیدی جنگ و تباه شدن ارزشهای انسانی در جنگ، و فداکاریها و از خودگذشتگیهایی که در سایهی جنگ به ضد خود بدل میشوند.
<br /><br />
بریدهای از فیلم را در <a href="https://www.imdb.com/video/vi989053209/?playlistId=tt0075404&ref_=tt_pr_ov_vi" target="_blank">این نشانی</a> ببینید.
<br /><br>
<p class="separator" style="clear: both; text-align: center;"><a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEhCymnx4fOWO8D-MDJJoTm9iKKF39SwIbzkG-7pps8ZuIUV43XwUE7mp6Meu2L1ykXyREQ6WfB7nj1TuZ5YqdbJey25IGbolXZckQg-X34XL7mP2v_LQmcDYLh5BmbJJELzL_Q8jctxOkTtbjQz4MVeR7SAwW5uoXEn08UdiAgfPHG6z8YCiNxD6HDo/s2048/Sotnikov%20-%20cover%20book2.jpg" style="margin-left: auto; margin-right: auto;"><img border="0" data-original-height="1581" data-original-width="2048" height="309" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEhCymnx4fOWO8D-MDJJoTm9iKKF39SwIbzkG-7pps8ZuIUV43XwUE7mp6Meu2L1ykXyREQ6WfB7nj1TuZ5YqdbJey25IGbolXZckQg-X34XL7mP2v_LQmcDYLh5BmbJJELzL_Q8jctxOkTtbjQz4MVeR7SAwW5uoXEn08UdiAgfPHG6z8YCiNxD6HDo/w400-h309/Sotnikov%20-%20cover%20book2.jpg" width="400" /></a></p></span></div>Shivahttp://www.blogger.com/profile/13664048216510049851noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-5148843816921932622.post-61170848740805970732023-05-16T20:52:00.010+02:002023-05-18T20:57:27.988+02:00از جهان خاکستری - ۱۲۸<div align="right" dir="rtl" lang="FA" style="font-family: Tahoma;"><div class="separator" style="clear: both; text-align: center;"><a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEgFLR4SxVs0lssjDAGJwmKVlgNJM0o3Bx-i9CIqRNAX6OVj4Dm-3_y-5P2XRoDnTT781eE7Su5S-_RQANjILEwEWzsbT4Dk_xaLbIH8kPet2Ha9fY7BDfSJXdV4kB0OCQ86ZB4kkJGimM-Rg8NHK8cqevP8icnoNWB_-SnLvum_mlmtpEl7niBiPZaq/s640/InsideOldTV.jpg" style="margin-left: auto; margin-right: auto;"><img border="0" data-original-height="427" data-original-width="640" height="268" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEgFLR4SxVs0lssjDAGJwmKVlgNJM0o3Bx-i9CIqRNAX6OVj4Dm-3_y-5P2XRoDnTT781eE7Su5S-_RQANjILEwEWzsbT4Dk_xaLbIH8kPet2Ha9fY7BDfSJXdV4kB0OCQ86ZB4kkJGimM-Rg8NHK8cqevP8icnoNWB_-SnLvum_mlmtpEl7niBiPZaq/w400-h268/InsideOldTV.jpg" width="400" /></a></div>«آقای مهندس!»
<br /><br />
برخی از قصههای «مهندسی»هایم در سنین پیش از دهسالگی در خانههای در و همسایه و فامیل را در کتاب «<a href="https://drive.google.com/file/d/19xqqz7j7EuwmpmpzCSGo_k4dH_Oeu2Oq/view?usp=sharing" target="_blank">قطران در عسل</a>» نوشتهام، از قبیل راه انداختن چرخ خیاطی همسایهٔ داغدارامان سلطان باجی، یا تعمیر پریموس مادر بزرگم که دمبهساعت خراب میشد (نوشتهام؟!) و...<span id="fullpost">
<br /><br />
از هنگامی که در زیرزمین خانهمان یک «رصدخانه» درست کردم (این را همانجا نوشتهام) و قطعات رادیوهای کهنه و خراب را آنجا جمع کردم، شدم همچنین تعمیرکار رادیوهای فکوفامیل. برای نمونه عموی بزرگم در مهمانی بیخ گوشم میگفت: «رادیوی ما زیادی خرخر میکند. بیا ببین چهشه!» (البته به ترکی میگفت!) میرفتم و درون رادیو را کمی دستکاری میکردم، بهتر میشد، و در خانواده معروفتر میشدم؛ بی هیچ پاداش مادی!
<br /><br />
در سالهای آخر دبیرستان با همان قطعات اوراقی یک دستگاه «دزدبگیر» ساختم که طرح آن چند سال بعد، هنگامی که در دانشگاه بودم و دور این سرگرمیها را تا حدود زیادی خط کشیدهبودم، و بهجای برق و الکترونیک اکنون «مهندسی مکانیک» میخواندم، به نام خودم در مجلهٔ «رادیو و تلویزیون» (ضمیمهٔ مجلهٔ دانشمند) چاپ شد (<a href="https://drive.google.com/file/d/1mVXRXBMr8M4qEL5MA6OFF2rlfuERTsVe/view?usp=sharing" target="_blank">ببینید</a>).
<br /><br />
در همان سالهای دبیرستان در آن طرح تغییراتی دادم (از جزییاتش میگذرم) و تبدیلش کردم به یک دستگاه عیبیاب رادیو و تلویزیون. اکنون بعد از آمدن به تهران هم، با وجود تغییر رشته، تعمیرکار رادیو و تلویزیون فامیل ساکن تهران بودم؛ حتی پس از انقلاب و در طول سالهای دوندگیهای برای حزب توده ایران!
<br /><br />
از بستگان ساکن تهران، زوجی سالمند که هر پنج فرزندشان از خانه کوچیده بودند و تنهایشان گذاشتهبودند، تلویزیونی خیلی قدیمی داشتند که هنگامی آن را خریدهبودند که سرمایهدار معروف ثابتپاسال نخستین فرستندهٔ تلویزیونی تهران را راه انداختهبود. این فرستنده یکی دو ساعت در روز برنامه پخش میکرد. آنان همچنین برنامهٔ تلویزیونی سفارتخانهٔ امریکا در تهران را میگرفتند که یکی دو ساعت برنامه به زبان انگلیسی برای امریکاییهای مقیم تهران پخش میکرد.
<br /><br />
هنگامی که به تهران آمدم، و اکنون برنامههای «تلویزیون ملی ایران» شروع شدهبود، تلویزیون این فامیلمان تصویری برفکی داشت. خواستند که دستی به سر و روی آن بکشم. همهٔ لامپهای آن را عوض کردم، و خازنهایی را که نیمسوخته بودند و برخی حتی ترک برداشتهبودند عوض کردم، و از تصویر صاف آن بسیار راضی بودند. هر چند که جز تشکر خشک و خالی و پرداخت هزینهٔ خریدهایم، چیزی به من نرسید!
<br /><br />
همین زوج در پاییز و زمستان ۱۳۵۵ به شهرستان رفتند تا پیش دخترشان زندگی کنند، و خواستند که این مدت در خانهشان زندگی کنم، تا خانه خالی نباشد، مبادا دزد بزند. پذیرقتم. اما یک شب چراغ سقفی هال، چسبیده به سقف، روشن ماندهبود، «رولپلاک»های (جای پیچ) پلاستیکی که چراغ را به سقف وصل میکردند در اثر گرمای لامپ نرم شدند، پیچها لغزیدند، چراغ و حباب شیشهای آن از سقف رها شدند، در اثر وزن آنها سیم برق پاره شد، و همه با هم با صدایی وحشتناک به کف موزاییک هال افتادند، و من که همان تلویزیون را تماشا میکردم، وحشتزده از جا پریدم. اما من دانشجوی فقیر هیچ امکان جبران آن چراغ و حباب را نداشتم.
<br /><br />
این زوج پس از بازگشت، از این حادثه بینهایت غمگین و دلگیر بودند، و بابت بیش از شش ماه حفاظت از خانهشان، ریختن برفهای بامشان و تراسشان، و... حتی یک کلمه تشکر نکردند.
<br /><br />
تا هنگامی که در خوابگاه دانشجویی بودم، برای دسترسی به من یا به تلفنهایی که در هر طبقهٔ خوابگاه بود زنگ میزدند، و یا به دربان خوابگاه زنگ میزدند و خواهش میکردند که پیغامشان را به من برساند. اما بعد از خروج از خوابگاه یادم نیست چگونه به من پیغام میرساندند.
<br /><br />
***<br />
یک بار پیغام رسید که تلویزیون یکی از بستگان روشن نمیشود و باید خودم را هر چه زودتر برسانم، زیرا که پنجشنبه شب است و همهٔ اهل خانه خسته از کار و درس یک هفته، باید بنشینند و برنامهٔ معروف و پرطرفداری را تماشا کنند. یادم نیست «مراد برقی» بود یا «داییجان ناپلئون» یا «سرکار استوار» یا «خانهٔ قمرخانم»، یا شاید سریال خارجی «کاوشگران» با بازی تونی کرتیس و راجر مور (که من موسیقی آغازین آن را دوست میداشتم. <a href="https://youtu.be/t99QQIXez4M" target="_blank">بشنوید</a>)؟
<br /><br />
رفتم. همهی اهل خانه منتظرم بودند. از همان لحظهٔ ورود سؤالپیچم کردند:
<br /><br />
- فکر میکنی چه ایرادی پیدا کرده؟ درست میشه؟ خرج داره؟...<br />
- نمیدانم. باید ببینم. شاید فیوزش سوخته باشه. اگه اینطور باشه خرجی نداره...
<br /><br />
تلویزیون را از گچبری روی دیوار پایین آوردیم و روی فرش کف اتاق گذاشتیم. پشتش را باز کردم. همه بر گردم حلقه زدهبودند و با کنجکاوی همهٔ حرکاتم را تماشا میکردند. مزاحم کارم بودند.
<br /><br />
نه، فیوزش نسوخته بود. پس چه مرضی داشت؟ دستگاه اندازهگیریم نشان میداد که برق به جاهایی که باید برسد، میرسد. پس چرا روشن نمیشود؟ هیچ خازن یا مقاومتی هم در ظاهر نسوخته بود.
<br /><br />
آرامش لازم داشتم تا بتوانم سیستماتیک بگردم و ایراد را پیدا کنم. اما وقت زیادی تا شروع آن برنامهٔ «مهم» نماندهبود، و همه هیجانزده و دستپاچه مرا به شتاب وا میداشتند.
<br /><br />
ناگهان دیدم که یکی از لامپهای اصلی مدار تلویزیون نزدیک پایهاش دور تا دور شکسته و حبابش از پایهاش جدا شده. عجب! چرا شکسته؟ نشانشان دادم: این لامپ شکسته.
<br /><br />
- وای، چرا شکسته؟<br />
- نمیدونم.<br />
- نمیشه چسبوندش؟<br />
- نه، توش باید خلاء باشه، تازه، بعد از شکستن، توش هم حتماً سوخته.<br />
- پس چه باید کرد؟<br />
- باید یکی دیگه خرید و عوضش کرد.<br />
- پنجشنبه شش بعد از ظهر از کجا لامپ پیدا کنیم؟<br />
- باید رفت پشت شهرداری. شاید مغازهای هنوز باز باشه.<br />
- گرونه؟<br />
- نمیدونم.
<br /><br />
لامپ شکسته را بیرون کشیدم و برداشتم. بهروز را با من همراه کردند. همان بهروز که در «قطران در عسل» نوشتهام که ساواکی بود و نمیدانستم (بخش ۴۲)، و خیلی احساس شباهت به راجر مور میکرد. عجله داشتیم. او تاکسی دربست گرفت و از سهراه سلسبیل رفتیم تا پشت شهرداری. خیابانها خلوت بود و زود رسیدیم. پیدا بود که خیلیها خود را به خانه رسانده بودند تا آن برنامهٔ تلویزیون را ببینند. خوشبختانه یک فروشگاه بزرگ در یکی از پاساژهای پشت شهرداری هنوز باز بود و از همان لامپ هم داشتند. خریدیم. ۲۳ تومان.
<br /><br />
دوباره تاکسی دربست گرفتیم و برگشتیم. در طول راه من به فکر فرو رفتهبودم که اگر ایراد اصلی جای دیگری باشد، و اگر این لامپ را جا زدیم و تلویزیون را روشن کردیم و این لامپ هم شکست، یا باز تلویزیون روشن نشد، آنوقت چی؟
<br /><br />
رسیدیم. همه خوشحال بودند که هنوز برنامه شروع نشده رسیدهایم و تلویزیون الان درست میشود، و زیاد هم گران تمام نمیشود! اما من نگران بودم. همه باز سرشان را توی کارم فرو میکردند. کوشیدم آرامشان کنم و یک بار دیگر همهٔ مدارهای آن داخل را در پی نشانههای سوختگی گشتم، و چیزی نیافتم. بوی سوختگی هم نبود.
<br /><br />
لامپ را در جایش نصب کردم، و با دودلی دگمهٔ روشن کردن تلویزیون را فشردم. آن لامپ روشن شد، و نشکست! لحظاتی طول میکشید تا تصویر پدیدار شود، و شد!
<br /><br />
- هورااا... بهبه! آفرین! درست شد!
<br /><br />
من هم خوشحال بودم. پشت تلویزیون را بستم و آن را سر جایش در طاقچه گذاشتیم. برنامه چند دقیقه بعد شروع میشد. بهروز و صاحبخانه داشتند پول تاکسی و لامپ را حساب و کتاب میکردند.
<br><br>
با شروع برنامه، من و کارم فراموش شدیم!
<br /><br />
***<br />
روزی خبر آوردند که هر چه زودتر به یکی از بستگان تلفن بزنم. این خانم بسیار دستپاچه میگفت که تلویزیونشان خراب شده، شوهرش که از کار هفته به خانه بیاید، حتماً باید برنامهٔ دلخواهش را تماشا کند، و تلویزیون حتماً باید تا قبل از آمدن او راه بیافتد، وگرنه افتضاح میشود!
<br /><br />
از قضای روزگار موتورسیکلت یک دوست همدانشگاهی را به امانت داشتم. کیف ابزارم را برداشتم، پریدم روی موتور و رفتم. پشت تلویزیون را باز کردم و دنبال عیبش گشتم. این خانم کاری به کار تعمیرکاری من نداشت و مشغول آشپزی برای شام شوهرش بود.
<br /><br />
خیلی زود پیدا کردم که یک مقاومت با وات بالا در مدار برق ورودی تلویزیون سوختهاست. لحیمش را ذوب کردم و درش آوردم. برای احتیاط اندازهگیریاش کردم. بهکلی سوختهبود و قطع بود. حدس میزدم که در مسیر آن باید یک اتصال کوتاه باشد که باعث سوختن آن شده. اما با همهٔ اندازهگیریها و جستوجوها چنین ایراد واضحی نیافتم. میماند تعویض مقاومت به امید آن که تلویزیون درست شود.
<br /><br />
با موتور بهسرعت به پشت شهرداری رفتم، مقاومتی با همان اُهم و همان وات خریدم و برگشتم. آن را سر جایش لحیم کردم، اما به محض آن که کلید تلویزیون را زدم، این مقاومت هم جرقهای زد و سوخت. عجب! آخر کجاست این اتصال کوتاه؟ گشتم و گشتم، اما هیچ پیدا نکردم.
<br /><br />
باز پریدم روی موتور و رفتم پشت شهرداری. این بار مقاومتی با وات بالاتر خریدم تا زیر جریان شدید برق، بیشتر دوام بیاورد! یک نکتهٔ مثبت این مدل هم آن بود که پایههایش به بدنهاش لحیم شدهبود و اگر خیلی داغ میشد، پیش از آن که بسوزد، لحیمش ذوب میشد، پایهاش از بدنه جدا میشد، و بعد میشد دوباره لحیمش کرد.
<br /><br />
این مقاومت هم با روشن کردن تلویزیون آنقدر داغ شد که لحیم پایهاش ذوب شد. دیگر عرقم در آمده بود. هر چه گشتم جای اتصال کوتاه را پیدا نکردم. خانم خانه با آنچه از تواناییهای تعمیرکاری من شنیدهبود، هیچ شکی نداشت که تلویزیونش را درست میکنم. بنابراین هنگامی که برایش اعتراف کردم که از یافتن ایراد اصلی تلویزیون عاجزم، سخت ناراحت شد و به گونهای رفتار کرد که گویی من گولش زدهام، یا کسانی که تعریفم را کردهاند، گمراهش کردهاند.
<br /><br />
بهناچار به تعمیرکار رسمی و کشیک مارک تلویزیونشان زنگ زد. دو نفر زود آمدند، با تجهیزات کامل. خانم برایشان تعریف کرد که من نتوانستهام تلویزیون را درست کنم! پرسیدند مگر من چکارهام؟! توضیح دادم که دانشجو هستم و مقداری از این کارها بلدم. یکیشان گفت:
<br /><br />
- دانشجوها خیلی خوب هستند! میگردند، عیب را پیدا میکنند، و کار ما را راحت میکنند!
<br /><br />
ماجرای مقاومتی را که میسوخت برایشان تعریف کردم. او دستبهکار شد، و برای یافتن جای اتصال کوتاه چندین سیم را قطع کرد و در چندین جا مدار مسی روی شاسی تلویزیون را با تیغ تراشید و قطع کرد، اندازهگیری کرد و در مسیر معینی پیش رفت. من هرگز جرئت نمیکردم این کارها را بکنم.
<br /><br />
او همینطور قدم بهقدم و سیستماتیک اتصالهایی را قطع کرد و پیش رفت، تا آن که به یک لامپ رسید، و معلوم شد که اتصال کوتاه در درون لامپ است! یافتن آن ایراد راه دیگری نداشت جز کاری که او کرد، یا سوار کردن لامپ روی پایه در کارگاه و اندازهگیری و مقایسه با مشخصات لامپ در کتاب لامپ.
<br /><br />
تعمیرکار لامپ مشابه در کیف ابزارش داشت. لامپ را عوض کرد، همهٔ اتصالهایی را که قطع کردهبود دوباره لحیم کرد، پایهٔ مقاومتی را هم که من خریدهبودم به جایش چسباند، و تلویزیون درست شد!
<br /><br />
خانم خانه پول حسابی به آنها داد، از هزینهٔ من هیچ صحبتی نشد، با آن که دیدهبود که دو بار رفتم و قطعهای خریدم و آمدم، و با دلخوری و بیاعتنایی راهم انداخت.
<br /><br />
غمگین رفتم.
<br /><br />
***<br />
خانهٔ احسان طبری و همسرش آذر بینیاز در اواخر زندگی «آزاد»شان در ایران، در کوهپایههای نیاوران بود. کوههای بلندی از سمت شمال و غرب خانه را در میان گرفتهبودند. طبری عادت داشت که برخی رادیوهای خارجی، بهویژه برنامهٔ فارسی رادیو مسکو را گوش بدهد. او خود سالها پیش در آن رادیو کار کردهبود. او و آذر برخی از سریالهای تلویزیون ایران را هم تماشا میکردند، از جمله سریال روسی «<a href="https://shivaf.blogspot.com/2018/08/lahazate-hefdahganeye-baharan.html" target="_blank">لحظات هفدهگانهٔ بهاران</a>» را، که البته ناگهان و بیهیچ توضیحی نمایش آن قطع شد.
<br /><br />
این زوج پیوسته گله میکردند که پس از آمدن به آن خانه، رادیو و تلویزیونشان خوب کار نمیکند و نمیتوانند برنامههای دلخواهشان را بشنوند یا تماشا کنند. طبری در گفتوگوی خصوصی با من این وضع را «تبعید» خودش، و توظئهٔ کیانوری میدانست (بنگرید به پیشگفتار «ا<a href="https://drive.google.com/file/d/1CVc8WNYTt4jm5LjBy9BaMvw4S8yLoGLI/view?usp=sharing" target="_blank">ز دیدار خویشتن</a>»).
<br /><br />
سرانجام یک روز کیف ابزارم را برداشتم، گذاشتمش توی «پیکان» متعلق به حزب که برای انجام برخی امور و از جمله انجام کارهای طبری و اخگر و... زیر پایم بود و به خانهٔ طبری رفتم.
<br /><br />
از پنجرهٔ اتاق پذیراییشان به روی بام سفالی و شیبدار نیمطبقه، و از آنجا روی بام مشابه بالاتر رفتم، آنتن تلویزیون و اتصال آن را اندازهگیری کردم، که هیچ ایرادی نداشتند، آنتن را به اینسو و آنسو چرخاندم و خواستم ببینند کجا بهتر میشود، و هر کار دیگری که به عقلم میرسید انجام دادم، اما هیچ سودی نداشت. نصب آنتن برای رادیو روی بام و تلاشهای دیگر برای رادیویشان هم به هیچ نتیجهای نرسید.
<br /><br />
هم آنان غمکین بودند، و هم من. شب خسته به خانه رسیدم. پیکان را کنار خیابان پارک کردم، به خانه رفتم، روی تخت افتادم و خوابیدم.
<br /><br />
فردا هنگامی که به سراغ ماشین رفتم، شیشهٔ در عقب آن را شکستهبودند. عجب! آخر چرا؟ تازه ساعاتی بعد یادم آمد که کیف ابزارم را پشت صندلی راننده گذاشتهبودم! آن را بردهبودند. دستگاه «عیبیاب» اختراع خودم هم در آن بود، و بسیاری ابزار ارزشمند دیگر. پس از آن تا سالهای طولانی، تا چند سال پس از رسیدن به سوئد، کیف ابزار «مهندسی» برای تعمیر این قبیل وسایل نداشتم.</span></div>Shivahttp://www.blogger.com/profile/13664048216510049851noreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-5148843816921932622.post-38220656398476011992023-05-04T20:22:00.007+02:002023-06-11T19:15:54.108+02:00اپرای کوراوغلو در میان دانشجویان<div align="right" dir="rtl" lang="FA" style="font-family: Tahoma;"><b>اپرای کوراوغلو در میان دانشجویان (۱۳۵۱-۱۳۵۹)</b><br /><br /><div class="separator" style="clear: both; text-align: center;"><a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEgKhMY9jO8n8t1Uhi-bv7jSVZGhtdBve9W0nyVFI6e1Wvx_KzxbSDF7Qx9ZH0kyMgk3hxmx-VHC9NHCd4qxxrdb6NswCXLlQ1IXdKQj6VZVqyTIhQFLlykwGJw6GZ6BCRZTExfwIUs6AYXjTv4laIjN7eepMQOttUKAqTsigWqjIi7QbTyzzrod1tho/s1982/Koroghlu3.jpg" style="margin-left: auto; margin-right: auto;"><img border="0" data-original-height="1982" data-original-width="1537" height="400" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEgKhMY9jO8n8t1Uhi-bv7jSVZGhtdBve9W0nyVFI6e1Wvx_KzxbSDF7Qx9ZH0kyMgk3hxmx-VHC9NHCd4qxxrdb6NswCXLlQ1IXdKQj6VZVqyTIhQFLlykwGJw6GZ6BCRZTExfwIUs6AYXjTv4laIjN7eepMQOttUKAqTsigWqjIi7QbTyzzrod1tho/w310-h400/Koroghlu3.jpg" width="310" /></a></div>
<br />
(نسخهٔ پی.دی.اف این نوشته: <a href="https://drive.google.com/file/d/1E-ODR6nA8Rc1haNRIt0-IpJnnJ5btpD1/view?usp=sharing" target="_blank">کلیک کنید</a>)
<br /><br />
اپرای آذربایجانی کوراوغلو (۱۹۳۸) اثر بزرگ آهنگساز بزرگ عزیر Üzeyir حاجیبیگوف (۱۸۸۵-۱۹۴۸) چندین سال در میان دانشجویان و گروههای فرهنگی دانشجویی سراسر ایران محبوبیت بیهمتایی داشت و معروفیت و جایگاهی که بهدست آورد، پدیدهای شگرف بود. پیرامون این موضوع در برخی نوشتهها اشارههایی شدهاست، اما جا داشت که کسی جز من به آن در مقام یک «پدیده» بپردازد، و چون چنین کاری صورت نگرفته، و از ترس آن که به فراموشی سپردهشود، ناگزیر خود مینویسم!<span id="fullpost">
<br /><br />
با ورود به دانشگاه صنعتی آریامهر (شریف بعدی) در سال ۱۳۵۰، در خوابگاه خیابان زنجان سابق (خوابگاه «احمدی روشن»، خیابان تیموری) با اپرای کوراوغلو آشنا شدم: اپرایی در پنج پرده روی سه صفحهٔ بزرگ و ۳۳ دور گراموفون، که میان دانشجویان آذربایجانی و هماتاقیهای ارشدتر از من دستبهدست میگشت. گراموفونی از یکدیگر به امانت میگرفتند و به آن صفحهها گوش میدادند.
<br /><br />
در آن سالها در ایران دستگاه ضبطصوت و نوار کاست هنوز پدیدهای نوظهور و گرانقیمت بود. من تا پیش از آمدن به تهران و دانشگاه، از طریق گوش دادن به رادیوهای ایران و باکو و مسکو با موسیقی کلاسیک و موسیقی آذربایجانی از جمهوری آذربایجان آشنایی داشتم. بهویژه از آن رو که در شهر من اردبیل فرستندههای رادیویی جمهوری آذربایجان و مسکو بهمراتب بهتر از فرستندههای ایران شنیده میشدند. اما با موسیقی کلاسیک آوازی و اپرا میانهای نداشتم و گوش نمیدادم. اکنون در خوابگاه دیدن شیفتگی این دوستان به اپرایی ناآشنا، برایم جالب بود.
<br /><br />
پس از چند بار شنیدن، من نیز به آن اپرا علاقمند شدم: داستان دلاوریهای یک قهرمان مردمی طرفدار ستمدیدگان و دشمن ستمکاران، و همسنگران او بود، در ستیز با خانهای خونخوار، و البته عشق و دلدادگی آتشین در آن میان، با موسیقی حماسی و شورانگیز، با مایههای آذربایجانی... بسیار زیبا!
<br /><br />
نمیدانم چگونه این فکر بهمیان آمد که اپرا را جایی در دانشگاه پخش کنیم تا بقیهٔ دانشجویان آذربایجانی نیز آن را بشنوند.
<br /><br />
در آن هنگام «مرکز تعلیمات عمومی» بهتازگی در دانشگاه ایجاد شدهبود تا دانشجویان تعدادی واحدهای درسهای علوم انسانی هم بخوانند تا مهندسان خشکمغزی بار نیایند! از جمله درسهای این مرکز «شناخت موسیقی» بود که دکتر هرمز فرهت آن را تدریس میکرد. برای این درس در یکی از کلاسها وسایل صوتی، گراموفون، ضبطصوت ریل، و بلندگوهای قوی نصب کردهبودند و نزدیک دویست صفحهٔ گراموفون موسیقی کلاسیک غربی خریدهبودند. این صفحهها در طول درس دکتر فرهت برای دانشجویان کلاس پخش میشد (من چند ماه بعد مسئول همین کار شدم). اگر میشد برای پخش اپرای کوراوغلو از همین امکان استفاده کرد، بسیار عالی بود.
<br /><br />
گردانندهٔ امور اجرایی مرکز تعلیمات عمومی در آن هنگام، و پیش از آن که غلامعلی حداد عادل همهکارهٔ آن مرکز شود و زیر سایهٔ سید حسین نصر همهٔ درسهای آن مرکز را اسلامی کند، مهدی ربانیفر بود؛ دانشآموختهٔ همین دانشگاه و فعال سابق گروه نقاشی دانشگاه، که اکنون برای انجام خدمت سربازی بهجای رفتن به پادگان، این کار را انجام میداد. او با گشادهرویی از پیشنهاد من استقبال کرد.
<br /><br />
هنگام نخستین پخش اپرای کوراوغلو در دانشگاه، در اردیبهشت ۱۳۵۱ (اکنون ۵۱ سال از آن میگذرد)، تعداد کمی در کلاسی که ۷۰ صندلی داشت گرد آمدند. کسانی از آن میان گوششان با اپرا و این نوع موسیقی آشنا نبود، کسانی تاب دو ساعت و نیم نشستن و گوش دادن نداشتند، و برخی که با ممنوعیت انتشارات به ترکی آذربایجانی، با زبان کتابی آذربایجانی آشنایی نداشتند و زبان و موضوع اپرا را درست نمیفهمیدند، یا به هر دلیل دیگری، در میانههای برنامه برخاستند و رفتند.
<br /><br />
<div class="separator" style="clear: both; text-align: center;"><a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEiPPYE3D6ajuFDsuqxwkxIVmi1ZswcJjbYMW5HgIaxfEUgbPE80257YtxgqdNEluuKecHzYrLfIozemU3nCEo1rDnpWGfTI0qGv7VO3Lpa3RW70gV8MvDPdCKlPXd_YD6pKUvUe0c7G4Agr9xnzhUTYxpWNNpOqZmTaHoGgsp7IwJ-n8qUZSTn-2uq6/s1600/Room%20No.%203.jpg" style="margin-left: auto; margin-right: auto;"><img border="0" data-original-height="1200" data-original-width="1600" height="300" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEiPPYE3D6ajuFDsuqxwkxIVmi1ZswcJjbYMW5HgIaxfEUgbPE80257YtxgqdNEluuKecHzYrLfIozemU3nCEo1rDnpWGfTI0qGv7VO3Lpa3RW70gV8MvDPdCKlPXd_YD6pKUvUe0c7G4Agr9xnzhUTYxpWNNpOqZmTaHoGgsp7IwJ-n8qUZSTn-2uq6/w400-h300/Room%20No.%203.jpg" width="400" /></a></div><br />برای پخش بعدی که نزدیک یک ماه بعد صورت گرفت، با استفاده از بروشور همراه صفحههای اپرا که به زبان انگلیسی بود، شرح مختصری از موضوع اپرا به اندازهٔ یک برگ آ۴ با دست نوشتم و پخش کردم. بار سوم در نیمسال پاییزی سال ۱۳۵۱ جزوهای در چهار – پنج برگ آ۴ حاوی نام خوانندگان، ارکستر و رهبر آن، و شرح داستان تکتک پردههای پنجگانهٔ اپرا نوشتم، برای روی جلد آن هم نقاشی روی قوطی صفحههای اپرا را با دست کپی کردم، و از آقای ربانیفر خواهش کردم تا دستور تکثیر آن را بدهد.
<br /><br />
موضوع اپرا، و نوشتهٔ من، بهظاهر به جایی بر نمیخورد: مبارزهٔ دهقانان و رهبر آنان با خانهای ستمگر بود، و نظام خانها بیش از ده سال پیش با «انقلاب سفید» در کشور ما برچیده شدهبود!
<br /><br />
آقای ربانیفر، که خود نقاش بود، نقاشی مرا هم پسندید و دستور تکثیر آن چند صفحه را داد.
<br /><br />
در آن هنگام دستگاه فتوکپی هم هنوز پدیدهای بسیار کمیاب و گرانبها بود. در دانشگاه ما برای تکثیر جزوهها و کتابهای درسی از دستگاه تکثیر الکلی و چاپ استنسیل استفاده میکردند. دستگاه الکلی متن را به رنگ آبی تکثیر میکرد.
<br /><br />
اکنون، به هنگام پخش اپرای کوراوغلو در پاییز ۱۳۵۱ در کلاسی که نامش را «اتاق موسیقی» گذاشتهبودم، حتی روی کف زمین جا برای نشستن نبود، و بیرون کلاس نیز کف کریدور، و همچنین روی چمنهای پشت پنجرههای کلاس عده زیادی نشستهبودند، آن چند برگ را ورق میزدند و به موسیقی گوش میدادند.
<br /><br />
بهتدریج دستگاه ضبطصوت و نوار کاست به بازارهای ایران سرازیر میشد، اما صفحههای گراموفون اپرای کوراوغلو کمیاب و گران بود. به درخواست دوستان و علاقمندان، کاستهای خالی از آنان میگرفتم، صفحهها را روی آنها به رایگان ضبط میکردم و پسشان میدادم.
<br /><br />
کمکم در خوابگاه، و در برنامههای کوهنوردی، شنیده میشد که کسانی انفرادی یا گروهی تکههایی از اپرای کوراوغلو را میخوانند یا با خود زمزمه میکنند. اپرا داشت با سرعت برق و باد در سراسر ایران، بهویژه در میان دانشجویان، راه خود را میگشود، و حتی بسیاری از دانشجویانی که هیچ ترکی نمیدانستند به آن علاقمند میشدند و میکوشیدند قطعاتی از آن را زمزمه کنند.
<br /><br />
میشنیدم که خیلیها جاهایی از شعرهای اپرا را درست در نمییابند و درست نمیخوانند، حتی چیزهای نامفهومی میگویند، و گاه حتی بر سر این که در اپرا چه گفته میشود با هم بگومگو دارند. در زمستان ۱۳۵۱ به این نتیجه رسیدم که باید همهٔ متن اپرا را بنویسم و منتشر کنم. اما هیچ منبع کتبی برای متن کامل اپرا وجود نداشت، یا داخل ایران در دسترس من نبود. پس یک راه میماند: بنشینم، گوش بدهم، و بنویسم!
<br /><br />
کمترین وقت اضافه که مییافتم، به اتاقک وسایل صوتی و بایگانی «اتاق موسیقی» میرفتم، گوشی میگذاشتم، گوش میدادم و مینوشتم. برخی جاها روشن بود و راحت مینوشتم. اما برخی جاها، در میان هیاهوی سازهای ارکستر، خواننده و گروه کر چه میگفتند؟ گوشهایم را تیز میکردم. زیر و بم صدا را تغییر میدادم، گوش میدادم، سوزن را روی صفحه عقب میکشیدم و باز گوش میدادم: این چند کلمه چه بود؟ «حسن خان» با آن صدای باس در پردهٔ دوم میخواند: «...نای ...ریقلره شراب دولدورون» چه میگوید؟ چه چیزهایی را پر از شراب کنند؟ یا در پردهٔ پنجم میخواند: «دوزلتسین قشونلار پلاددان ...ا.» سپاهیان چه چیزی از پولاد بسازند؟
<br /><br />
اینها نمونههای کوچکیست که اکنون با ورق زدن کتاب یادم آمد. تکههای نامفهوم بزرگتری بود. گوش میدادم، فکر میکردم، دنبال منابع میگشتم... روزی دیگر و باری دیگر. و اغلب مییافتم: آهان... میگوید «مینا ابریقلره» یعنی در ابریقهای مینایی شراب پر کنید! ابریق را خیام هم بهکار برده، آنجا که خشمگین خدا را متهم میکند که مست است، و زده است و «ابریق می مرا شکستی، ربی!» حسن خان دستور میدهد که در انتظار رسیدن میهمانی ارجمند صراحیهای میناکاریشده را پر از شراب کنند.
<br /><br />
آهان... میگوید «... پلاددان حصار»، یعنی لشکریان حصاری پولادین در برابر دهقانان شورشی بر پا کنند!
<br /><br />
چنین بود که کار نوشتن متن کامل اپرای کوراوغلو، و ترجمهٔ آن به فارسی، نزدیک سه سال طول کشید. درست در پایان کار دوستی خبر آورد که کتاب متن کامل اپرای کوراوغلو با الفبای سیریلیک در کتابخانهٔ انجمن روابط فرهنگی اتحاد شوروی و ایران در تهران وجود دارد، و چند برگ دستنویس شتابزده را که از بخشهایی از آن کتاب به خط فارسی رونویسی شدهبود، نشانم داد. عجب! آیا کتاب را تازه آوردهاند، یا آنجا بود و من نمیدانستم؟
<br /><br />
اما کار من هنوز ادامه داشت. آقای ابوالحسن وندهور (وفا) مسئول کارهای فرهنگی و هنری دانشجویی در دانشگاه، که ناظر تلاشهای من در اتاق موسیقی و پخش موسیقی کلاسیک غربی، موسیقی اصیل ایرانی، موسیقی آذربایجانی و فولکلوریک برای شنیدن دانشجویان در دانشگاه بود، بیش از صد صفحه دستنویس متن اپرا و ترجمهٔ فارسی آن را از من گرفت، ورق زد و خواند، پسندید، تشویقم کرد، و گفت: «آقایان که ادعا میکنند نظام فئودالی و خانخانی را نابود کردهاند، چه اعتراضی به این داستان شورش دهقانی میتوانند داشتهباشند؟ چاپش میکنیم!»
<br /><br />
ماشیننویس مرکز تعلیمات عمومی زبان ترکی و تایپ ترکی بلد نبود. آقای وفا کلید اتاق خودش، و ماشین تحریر برقی را که در اتاقش بود در اختیارم نهاد. او بهندرت در این اتاق مینشست و من وقت فراوان داشتم، بهویژه بعد از ساعات اداری، که (بهجای درس خواندن!) آنجا بنشینم و متن اپرا و ترجمهٔ فارسی آن را تایپ کنم. زمانهای بود که خریدن و داشتن ماشین تحریر مجوز ویژه از ساواک لازم داشت، و گروههای زیرزمینی چریکهای فدایی و مجاهدین خلق، که در میان دانشجویان نفوذ فراوانی داشتند، از هر امکانی برای تایپ و تکثیر اعلامیهها و جزوههایشان استفاده میکردند. بنابراین آقای وفا فداکاری بزرگی کرد و اعتماد بسیاری نسبت به من داشت که این امکانات را بی هیچ محدودیتی در اختیارم نهاد.
<br /><br />
تایپ یک انگشتی و دو زبانی در دو ستون، با نشانههای ناقص برای حروف و صداهای ویژهٔ زبان ترکی، روی کاغذ استنسیل، ماهها طول کشید. هرگز هیچکسی در هیچ کلاسی نوشتن به زبان ترکی آذربایجانی را به من نیاموختهبود. خود خطی اختراع کردم، و نشانههای ناقص را با دست تکمیل کردم. یک دختر دانشجوی عضو گروه نقاشی، که بی دانستن زبان ترکی به اپرای کوراوغلو بسیار علاقمند شدهبود و نقاشی روی جلد اولیهٔ مرا هم پسندیدهبود، داوطلب شد که نقاشی مرا در اندازهٔ کوچکتری برای روی جلد متن کامل اپرا بازسازی کند.
<br /><br />
من قصد نداشتم هیچ نامی از خود روی جلد این کتابچه بنویسم، اما آقای وفا (که نام «اتاق موسیقی» را هم نمیپسندید)، به اصرار زیاد این عناوین را روی جلد متن اپرا اضافه کرد: «از انتشارات مرکز پخش موسیقی (اتاق ۳) دانشگاه صنعتی آریامهر – گردآوری، برگردان، ویرایش: شیوا فرهمند راد».
<br /><br />
جزوهٔ متن کامل و دو زبانهٔ اپرای کوراوغلو نخستین بار در بهار ۱۳۵۴ در ۲۰۰ نسخه در چاپخانهٔ دانشگاه صنعتی آریامهر با چاپ استنسیل، در قطع آ۴ در ۶۴ صفحه و با جلد مقوای نازک به رنگ آبی یا سبز پستهای چاپ شد، با مقدمههایی، و از جمله شرح حال آهنگساز بزرگ عزیر حاجیبیگوف. هم این بار، و هم به هنگام چاپ بعدی در پاییز همان سال برنامهٔ ویژهای در «اتاق موسیقی» اعلام کردم، و هنگام ورود شنوندگان نسخهای از جزوه به هر یک دادم. هر دو بار همهٔ نسخههای چاپشده ظرف چند دقیقه تمام شد، یا در واقع «غارت» شد. کسانی جزوهها را از دست من میقاپیدند و میرفتند. دیگر برای گوش دادن به اپرا هم نمیماندند. اکنون نوار کاست آن را از خود من گرفته بودند، یا کپی آن را از راههای دیگر یافتهبودند.
<br /><br />
<div class="separator" style="clear: both; text-align: center;"><a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEjQLiWz-f8_RUkiF9eIWAhgeuM13qI4gFOPT16uHY6o_n-nO4cBSJdTeTu1i4bT0McxZ8JpU8mRlEaIVIEv5aGWCCrl67NfcznTtRNqd4fMeYh7ZE-YP3c4wZWKM0lnxbJtm2EUbKvpZNU7pbA71_2_7xgUF8FrmttEp507N1GpF2vd-qxzsYigfMJJ/s2190/img20230503_18300035.jpg" style="margin-left: auto; margin-right: auto;"><img border="0" data-original-height="2190" data-original-width="1652" height="400" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEjQLiWz-f8_RUkiF9eIWAhgeuM13qI4gFOPT16uHY6o_n-nO4cBSJdTeTu1i4bT0McxZ8JpU8mRlEaIVIEv5aGWCCrl67NfcznTtRNqd4fMeYh7ZE-YP3c4wZWKM0lnxbJtm2EUbKvpZNU7pbA71_2_7xgUF8FrmttEp507N1GpF2vd-qxzsYigfMJJ/w301-h400/img20230503_18300035.jpg" width="301" /></a></div><br />جزوهٔ اپرا اکنون در محافل دانشجویی به پدیدهای تبدیل شدهبود. متن کامل و درست شعرها اکنون در دسترس همگان بود، هرچند که بسیاری از آنان زبان ترکی را هم بلد نبودند، اما ترجمهٔ فارسی من کار خود را میکرد. اکنون کمتر برنامهٔ کوهنوردی بود که در آن سرودهایی از اپرای کوراوغلو را نخوانند. در زندانها و در خانههای تیمی چریکها آن را زمزمه میکردند. کار «اتاق موسیقی» و انتشار این جزوه الهامبخش بسیاری از گروههای دانشجویی در سراسر ایران بود. دانشجویان دانشکدهٔ پلیتکنیک تهران (دانشگاه امیرکبیر بعدی) «اتاق موسیقی» درست کردند که مهران رفیعی گوشهای از داستان آن را نوشتهاست (<a href="https://akhbar-rooz.com/?p=200197">https://akhbar-rooz.com/?p=200197</a>). دانشجویان دانشکدهٔ فنی دانشگاه تهران با سرپرستی دوستم فرشید واحدیان و راهنماییهای من «اتاق موسیقی» بر پا کردند.
<br /><br />
برایم خبر میآوردند که نخست گروه موسیقی دانشجویان دانشکدهٔ فنی دانشگاه تبریز، و سپس گروه دیگری در همان دانشگاه جزوهٔ اپرای کوراوغلو را بازتکثیر کردهاند. خبر آوردند که کتابفروشی شمس در تبریز جزوه را پنهانی تکثیر کرده و زیرمیزی میفروشد. سپس خبرها از دوردستهای ایران آمد: از دانشگاههای مشهد، زاهدان، شیراز، اهواز... که جزوهٔ اپرا را تکثیر و توزیع کردهاند.
<br /><br />
شگفتانگیز بود. خود نیز حیرتزده بودم. با فضای حاکم بر ایران و خفقان سیاسی، موضوع اپرا اکنون رنگ سیاسی به خود گرفتهبود. خفقان راه را برای نمادگرایی میگشود: حسن خان اپرا، نماد شاه بود؛ کوراوغلو و یارانش نماد چریکها بودند که در «چنلیبئل» (کمرکش مهآلود)، در کوه، در «سیاهکل»، سنگر گرفتهبودند، هر بار که فرصتی پیش میآمد از کوه (سیاهکل) فرود میآمدند و به سپاهیان خان (شاه) شبیخون میزدند، غارتشان میکردند، و اموال او را میان دهقانان بیچیز پخش میکردند.
<br /><br />
حماسهٔ بزرگ در پردهٔ آخر و پنجم است که کوراوغلو و یارانش از کمینگاه بیرون میآیند، سپاهیان خان را تارومار میکنند، نگار زیبارو و برادرش و چند دهقان را از تیغ جلاد نجات میدهند، و دهقانان آزاد به جشن و پایکوبی میپردازند. چه داستانی شیرینتر و زیباتر از این برای دانشجویان انقلابی؟ اکنون در برخی محافل دانشجویی هنگام بحثهای سیاسی، بهجای «شاه» میگفتند «حسن خان»! جزوه و نوارهای اپرا اکنون به بیرون از گروههای دانشجویی نیز راه میگشود.
<br /><br />
به گمانی، شرایط و فضای سیاسی آن هنگام در ایران در استقبال گسترده از اپرای کوراوغلو و محتوای آن، تأثیر بسیار داشت. برای نمونه در هنگامهٔ «جشنهای ۲۵۰۰سالهٔ شاهنشاهی»، که رهبران سراسر جهان به ضیافتی عظیم و پر ریختوپاش در بیایانهای تختجمشید دعوت شدهبودند، دهقانان در پردهٔ اول این اپرا میخواندند:
<br /><br />
هر هفته باشیندا بیر خان یا پاشا<br />
قوناق گلمیش اولسا بو داغیلمیشا<br />
گئدر وار – یوخوموز قوناقلار اوچون<br />
اوغول – اوشاقیمیز قالار آج او گون...
<br /><br />
یعنی:
<br /><br />
اگر سر هر هفته یک خان یا پاشا<br />
مهمان بیاید به این ویرانه<br />
دار و ندارمان را به پای مهمان میریزند<br />
فرزندانمان گرسنه میمانند آن روز.
<br /><br />
یا در مورد اختناق و سرکوب، حسن خان میخواند:
<br /><br />
قامچیدیر ساخلایان بو رعیتی<br />
قامچیسیز یاشاماز خانین دؤولتی<br />
ظلمه اؤیرهننلر سئومز مرحمت<br />
ظلمسیز یاشاماز بیزیم مملکت<br />
دؤیمهسن، سؤیمهسن، مالین آلماسان<br />
دارا چکدیرمهسن، داما سالماسان<br />
رعیت بیرداها خانی دینلهمز<br />
مالیمین – جانیمین صاحبی دئمز<br />
ساکیتلیک ایستهسن، از رعیتی<br />
سؤیلهییب آتالار بو وصیتی.
<br /><br />
یعنی:
<br /><br />
فقط تازیانه است که رعیت را مهار میکند<br />
بدون تازیانه دولت خان بر جا نمیماند<br />
کسی که به ظلم عادت کرده، مهربانی سزاوارش نیست<br />
بی ظلم کشور ما پاینده نیست<br />
اگر نزنی، دشنام ندهی، دار و ندارش را نگیری<br />
اگر دارش نزنی، حبساش نکنی<br />
رعیت دیگر از خان حرفشنوی نخواهد داشت<br />
خان را صاحب جان و مال خود نخواهد انگاشت<br />
آرامش اگر میخواهی، باید رعیت را خرد کنی<br />
این وصیت پدران است.
<br /><br />
از این صحنهها در طول اپرا فراوان است. آنجا که کوراوغلو دهقانان شورشی را فرا میخواند که با او به کوه (سیاهکل) بزنند، یا آنجا که گونهای «سرود انترناسیونال» میخواند و ملتهای گوناگون را در جنبش خود میپذیرد، بسیاری را سخت به هیجان میآورد.
<br /><br />
از همین دست است آنجا که احسانپاشا در پردهٔ پنجم میخواند:
<br /><br />
بو گوندن بیرجه انسان<br />
خانا قارشی ائتسه عصیان<br />
یا ئولوم وار یا دا زندان<br />
عفو ائدیلمز خایین انسان<br />
وئرمهریک بیز بیرده فرصت چیخسین عصیانلار<br />
خیانتپرور انسانلار<br />
بو یولسوز، اوغرو نادانلار<br />
بو جاهل، بو قودورقانلار<br />
کسیلسین، محو ائدیلسینلر.
<br /><br />
یعنی:
<br /><br />
از امروز هر کس<br />
بر ضد خان طغیان کند<br />
سزای او مرگ است، یا زندان<br />
خائنان را نمیبخشیم<br />
بار دیگر فرصت نمیدهیم که عصیانی بر پا شود<br />
آدمهای خائن،<br />
دزدان نادان و گمراه<br />
جاهلان و گردنکشان<br />
همگی ریشهکن شوند، نابود شوند.
<br /><br />
یا خطابهٔ آتشین نگار پیش از آن که گردنش را بزنند:
<br /><br />
بیر ییغین ظلمکار، بیر ییغین جلاد<br />
تأثیر ائتمز سیزه بو قدر فریاد<br />
سرخوش ائتمیش سیزی ظلمون نشئهسی<br />
ناراحت ائیلهمز مظلوم نالهسی<br />
بیر گون گلهجکدیر انتقام گونو<br />
کسهجک ظالیمین باشینین اوستونو<br />
بو گون ازیلنلر، ازر سیزلری<br />
خان ظلموندن قورتارارلار بیزلری...
<br /><br />
یعنی:
<br /><br />
مشتی ستمگر، مشتی جلاد<br />
این همه فریاد تأثیری بر شما ندارد<br />
نشئهٔ ستمگری شما را سرمست کرده<br />
نالهٔ مظلومان شما را آزار نمیدهد<br />
سرانجام روز انتقام میرسد<br />
تیغ انتقام بالای سر ظالمان میآویزد<br />
و پایمالشدگان امروز، پایمالتان میکنند<br />
از ظلم خان نجاتمان میدهند.
<br /><br />
من خود هیچ در حالوهوای برداشتهای سیاسی از اپرا نبودم، نمیخواستم به آنها رسمیت ببخشم، و پخششان کنم. برنامههای من در «اتاق موسیقی» بر لبهٔ تیغ حرکت میکرد. میدانستم که ساواک بهشدت مراقب است که موسیقی یا جزوهای با محتوای سیاسی آنجا پخش نشود، و تازه، هم دانشجویان «ماورای چپ» و هم خشکه مذهبیها هم مراقب بودند تا مبادا آنجا «رقاصخانه» شود. همچنان که اتاق موسیقی پلیتکنیک را بر هم ریختند، بی آن که ربطی به «رقاصخانه» داشتهباشد. آری، فشار مذهبی تازگی ندارد، و در زمان رژیم سلطنتی هم وجود داشت!
<br /><br />
اکنون هیچ کنترلی بر سیر نوارها و جزوهٔ اپرا نداشتم. نوارهای کاست اپرا، تکثیری من و دیگران، و جزوهٔ دوزبانهٔ آن، چاپ دانشگاه ما یا کپیهای دست چندم از آن، اکنون راه خود را مستقل از من میپیمودند. کسانی با آن نوارها عاشق میشدند. کسانی، فارس و ترک، در قحطی متن کتبی به ترکی از آن جزوهها برای آموزش زبان ترکی استفاده میکردند. کسانی تمامی متن اپرا را حفظ میکردند. کسانی در محافل بادهگساریشان جزوهٔ مرا پیش میآوردند و با هم شادمانی میکردند. کسانی با دیدن نام من بر روی جلد جزوه با رؤیای دختری زیبا نامههای عاشقانه برایم مینوشتند! تفسیرهای مستقل در ذهن شنوندگان و خوانندگان جزوه وجود داشت.
<br /><br />
در بهار سال ۱۳۵۵ نیز ۲۰۰ نسخه چاپ تازهٔ جزوه در دانشگاه در چشم بر هم زدنی به معنای واقعی کلمه «غارت» شد، با آن که به هر کس تنها یک نسخه میدادم. کسانی که جزوه به ایشان نرسید سخت ناراحت و از من عصبانی بودند. اما چاپخانهٔ دانشگاه، در لابهلای چاپ و تکثیر کتابها و جزوههای درسی هر نیمسال تحصیلی، بهزحمت فرصتی مییافت تا سفارش چاپ سرپرست گروههای فوق برنامه و دانشجویی را انجام دهد، و با آن شیوهٔ چاپ هر بار بیش از ۲۰۰ نسخه نمیشد چاپ کرد.
<br /><br />
در تابستان ۱۳۵۶ یکی از همکاران «اتاق موسیقی»، زندهیاد حسن جلالی نایینی، خبرم کرد که ناشری با سود بردن از «فضای باز سیاسی» که نخستوزیر اعلام کرده، بدون اجازهٔ ما دستبهکار حروفچینی جزوهٔ اپرای کوراوغلو شده و مقدمات چاپ آن را فراهم میکند. محترمانه از او خواستیم که این کار را نکند، زیرا که با ناشر دیگری قرار و مدار داشتم.
<br /><br />
<div class="separator" style="clear: both; text-align: center;"><a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEiqyEoovTIl_NUGWGN0UZRxH17ewd3ZgoF5CIRKl2Ib2rCiO6wJl_G4X3PWpHGzeUj3EP9hU9AR2RkbRa74aWXgTGM7d4X3vGJvzc3QBe_3hik-56Qm4yEtJI3FGRJ2vnsckLBJ2_-skHZ4XUBR4Vl51whNuWByf5rzveFp29S0oDVz8Y8hDLX0nhyh/s1649/img20230503_17515559.jpg" style="margin-left: auto; margin-right: auto;"><img border="0" data-original-height="1649" data-original-width="1132" height="400" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEiqyEoovTIl_NUGWGN0UZRxH17ewd3ZgoF5CIRKl2Ib2rCiO6wJl_G4X3PWpHGzeUj3EP9hU9AR2RkbRa74aWXgTGM7d4X3vGJvzc3QBe_3hik-56Qm4yEtJI3FGRJ2vnsckLBJ2_-skHZ4XUBR4Vl51whNuWByf5rzveFp29S0oDVz8Y8hDLX0nhyh/w275-h400/img20230503_17515559.jpg" width="275" /></a></div><br />نخستین چاپ رسمی این جزوه بهشکل کتاب در زمستان ۱۳۵۷ (بعد از انقلاب) با همکاری انتشارات ارمغان (تهران) منتشر شد. طرح روی جلد آن کار مهروز کیانوری است.
<br /><br />
اما بسیاری از دانشجویان آن سالها و دوستانشان هنوز از دوردستهای گوشه و کنار جهان پیدایم میکنند و در پیامهایی مهرآمیز مینویسند: «هنوز همان جزوهٔ جلدآبی را دارم ها... با همان نقاشی...» حتی ناشری در استکهلم، گویا بی آنکه بداند من خود در استکهلم هستم، نسخهٔ بسیار فرسوده و بدون جلدی از چاپ ۱۳۵۷ را در خانهٔ دوستی در هلند یافت، و آن را بدون اطلاع من با جلدی به رنگ نوستالژیک همان چاپهای دانشگاه تجدید چاپ کرد و به فروش گذاشت.
<br /><br />
دربارهٔ تأثیر جزوه و اپرای کوراوغلو در میان دانشجویان، دوست همدانشگاهی آقای علیرضا صرافی در رسالهای با عنوان «حرکات دانشجویان آذربایجانی در دههٔ پنجاه» ضمن تشریح فعالیتهای «اتاق موسیقی» و اهمیت آن، نوشته است: «چاپ این كتابچه كه به خارج از دانشگاه هم راه یافتهبود، در زمانی كه هیچ اثر تركی اجازهی چاپ نداشت، در نوع خود حادثهٔ مهمی شمرده میشد. كتاب با استقبال بسیاری مواجهشد. یادم میآید كه دانشجویان دانشگاه تبریز نیز نامهای محبتآمیز به شیوا نوشتهبودند و به خاطر كار با ارزشش از وی تشكر كردهبودند.»[ص ۱۲ یا در این نشانی: <span style="font-size: xx-small;"><a href="http://www.achiq.info/yazi/seraf.oyren.htm#_Toc166418329">http://www.achiq.info/yazi/seraf.oyren.htm#_Toc166418329</a></span>].
<br /><br />
همچنین خانم سودابه اردوان تعریف میکند که در اردیبهشت ۱۳۵۹ در آستانهٔ «انقلاب فرهنگی»، هنگامی که دولت حکم کردهبود که گروههای دانشجویی باید اتاقها و ستادهایشان را از محوطهٔ دانشگاهها برچینند، ایشان و رفقایشان در مخالفت با این تصمیم در دانشگاه تهران سنگربندی کردهبودند، آغاز پردهٔ سوم اپرای کوراوغلو با صدای بلند از بلندگوها پخش میشد، و آنان پشت سنگر با این آهنگ و سرود نرمش میکردند و روحیهٔ پایداری را در خود و دیگران تقویت میکردند:
<br /><br />
چنلیبئل ئولکهم، هر یئری محکم، محکم<br />
قوش اؤتهبیلمز بو سنگرلرین اوستوندن<br />
قصد ائدهبیلمز بو یئرلره هئچ بیر دشمن<br />
قهرمانلار یوردو چنلیبئل<br />
باسیلماز بیر اردو چنلیبئل
<br /><br />
یعنی:
<br /><br />
چنلیبئل وطنم، همه جایش محکم است<br />
هیچ پرندهای هم نمیتواند از فراز این سنگرها بگذرد<br />
هیچ دشمنی نمیتواند خیال تسخیر اینجا را به سر راه دهد<br />
سرزمین قهرمانان است چنلیبئل<br />
اردویی تسخیرناپذیر است چنلیبئل
<br /><br />
آخرین چاپ کتاب دوزبانهٔ اپرای کوراوغلو، تا جایی که میدانم، با تجدید نظر در حروفنگاری، و این بار همراه با سی.دی. های اپرا، در تابستان ۱۳۸۲ (نشر دنیای نو، تهران) بودهاست.
<br /><br />
همهٔ اطلاعات مربوط به آهنگساز و اپرایش، با جزئیات فراوان، در پیشگفتارهای کتاب هست و لازم نمیدانم اینجا چیزی بنویسم. نسخهٔ اسکنشدهٔ آخرین چاپ را از این نشانی دانلود کنید:
<span style="font-size: xx-small;"><a href="https://drive.google.com/file/d/1L3sVJ_LNemR7lqC_BUwLF-yNCZw-W3MW/view?usp=sharing">https://drive.google.com/file/d/1L3sVJ_LNemR7lqC_BUwLF-yNCZw-W3MW/view?usp=sharing</a></span>
<br /><br />
نسخهٔ کامل و رسمی متن اپرا به زبان اصلی و با حروف لاتین در این نشانی موجود است، با این تذکر که سخنان موجود در اجراهای گوناگون با یکدیگر تفاوتها و جابهجاییهایی دارند: <a href="http://uzeyir.musigi-dunya.az/az/keroglu_libr.html" target="_blank">http://uzeyir.musigi-dunya.az/az/keroglu_libr.html</a>
<br /><br />
اما نکتهای از حاشیهٔ نخستین اجرای آن هست، که بهگمانم جالب است و جایی بهفارسی نوشته نشده: اپرای کوراوغلو نخستین بار در سال ۱۹۳۸ در جشنوارهٔ دهروزهٔ موسیقی آذربایجانی در «بالشوی تئاتر» مسکو اجرا شد. استالین طبق معمول از لژ ویژهاش اپرا را تماشا میکرد. در این اجرا برای نخستین بار اسب هم بر صحنهی اپرا آوردند و کوراوغلو سوار بر اسب بود. کوراوغلو بی اسب نمیتواند باشد! اجرا بسیار موفقیتآمیز بود. پس از پایان اجرا عدهای از رهبران حزب کمونیست اتحاد شوروی بر گرد عزیر حاجیبیگوف حلقه زدند. استالین هم بود. کسی از آن میان (ژدانوف؟) خطاب به عزیر گفت: «بابا! یک جفت دیگر از این اپراها بنویس!» ناگهان استالین غرید: «نخیر!»
<br /><br />
آن زمان اوج دوران وحشت استالینی و اعدام و تبعید هر کسی که سرش به تنش میارزید به اردوگاههای بردهداری سیبری بود. همه با شنیدن «نخیر» استالین در جا یخ زدند. سکوتی طولانی برقرار شد، تا آن که استالین خود سکوت را شکست و گفت: «[یک جفت نه،] دو جفت بنویس!»[منبع <a href="http://www.hajibeyov.com/music/koroghlu/koroghlu_eng/koroghlu_cd_eng/koroghlu_cd.html" target="_blank"><span style="font-size: xx-small;">http://www.hajibeyov.com/music/koroghlu/koroghlu_eng/koroghlu_cd_eng/koroghlu_cd.html</span>]
<br /></a><br />
فیلم کامل اپرای کوراوغلو، اجرای سال ۱۹۸۵ با شرکت لطفیار ایمانوف: <a href="https://youtu.be/i4afB488Xi0"><span style="font-size: x-small;">https://youtu.be/i4afB488Xi0</span></a></span></div>Shivahttp://www.blogger.com/profile/13664048216510049851noreply@blogger.com2