tag:blogger.com,1999:blog-5148843816921932622.post1850894862139429734..comments2024-03-13T14:06:09.001+01:00Comments on I don't know... چه میدانم...: داستان همیشه تازهی دلدادگیShivahttp://www.blogger.com/profile/13664048216510049851noreply@blogger.comBlogger8125tag:blogger.com,1999:blog-5148843816921932622.post-64541839791962805452011-02-13T00:54:29.040+01:002011-02-13T00:54:29.040+01:00شیوای عزیز دلم نیامد این را اضافه نکنم ، حقیقتاً ا...شیوای عزیز دلم نیامد این را اضافه نکنم ، حقیقتاً اگر نیک بنگری در این دنیا ی عشق و عاشقی بعد از زدن آن جرقه معروف که دل را به تاپ و توپ میاندازد، مسیر دست یافتن به روح دلداده یا بقول جوانان امروز ؛زدن مخ؛ طرف به ۲ شیوه کاملا متفاوت میّسر است ۱: شیوه پر ریسک رابین هودی ۲:شیوه طاقت فرسای ماهیگیری . در روش اول به واقع طرف انتظار دارد با یک تیر که از کمان دل شلیک کرد مثل جناب رابین هود بی خطا بزند در خال ، اگر زد که هیچ مفته چنگش زده و برده ( البته طبق براورد من این امکان بسیار ضعیف است فقط در صورت شانش فوقالعاده در کنار مهارت واقعا جدی در نشانه گیری و نیامدن باد مخالف و عطسه نکردن طرف امکان موفقیت هست) در غیر این صورت شکستن آن کمان و سرفنظر کردن از دلدار محتملترین گزینه است در حالت دوم اوضاع فرق میکند گاهی باید مثل داستان پیر مرد و دریا تا مرز جان کوشید آن هم نه در عالم خیال در مصاف با آن دلبر شوخ چشم بی مروت در این حالت میشود گفت در حد تضمینی کار تمام است ( عدم موفقیت تنها زمانی امکان درد که چرخ و ماه و فلک در کنار اخر بدشانسی در کار شکست تو باشند....) بنا بر این من اگر جای آن ف عزیز بودم بعد از کمان رابین هود میرفتم سراغ قلاب ماهیگیری، با آن هم اگر کار تمام نمیشد خوب نشه ماهی که تنها آن یکی نیست اوو الماسون بو السون چیزی که با کمی انعطاف میشود به آن دست یافت همان تاپ و توپ دل و آن جرقّه روح انگیز است .<br /><br />بهروزAnonymousnoreply@blogger.comtag:blogger.com,1999:blog-5148843816921932622.post-77954261981095764692011-02-11T01:19:22.809+01:002011-02-11T01:19:22.809+01:00شیوا جان نشستیم با سارا این دستان را خواندیم وای ک...شیوا جان نشستیم با سارا این دستان را خواندیم وای که چه لذتی بردیم هنگام خواندن مثل اون دورانی که میرفتیم لاله زار سینما، تو عالم بچگی وقتی یکی میخواست آرتیست فیلم رو بزنه ما داد میزدیم ؛ مواظب باشه پشت سرته ، وقتی این داستان رو میخوندیم هم با شوق و هیجان میگفتیم بگو، اینبار چیزی بگو ، سارا میگفت وای من جای اون زنه بودم شیوا را خفه میکردم ، من میگفتم سارا جان معلوم نیست شیوا باشه یه داستان است فقط، محشری بر پای بود هنگام خواندن خلاصه با بی صبری قسمت بعدی رو میخوندیم و باز خبری نبود و داستان به صورت جنایات و مکافات در توضیح لحظات این حادثه ما را با خود مانند تکه چوبی که در جریان آب بیفتد به هر سمت که میخواست میبرد ما خشنود که به زودی پایان خوش آن را خواهیم دید اما پایان خوش حداقل برای ف نبود شاید اگر جایی در میهمانی یا مناسبتی در یک حالت سر خوشی لبی رد و بدل میشد و بغلی گرفته میشد بعد حوادث طوری پیش میرفت که تصورات از هم با واقیعات اصلا جور در نمیامد و تمام میشد بهتر بود ( من این نظر را در کمال جدیّت عنوان کردم) سارا گفت از این بهتر نمیشد تمام بشه این شیوا با این روح حساس برای همون یه بوسه باید کلی عذاب میکشید ( توضیح این که این یک دستان است کاری از پیش نمیبرد هر دو مصمم بودیم که با وجودی که دستان است ولی اگر در عالم واقعیت اتفاق افتاده بود یک چیزی همینطور میتونست باشه البته نه حتمأ پایانش ولی حتمأ تا قبل از پایانش)<br /><br /><br />دوستار تو بهروزAnonymousnoreply@blogger.comtag:blogger.com,1999:blog-5148843816921932622.post-58010880977564030822008-05-24T20:50:00.000+02:002008-05-24T20:50:00.000+02:00مرسی سویل جان. لطف داری. متأسفم که غمت گرفت. هر چه...مرسی سویل جان. لطف داری. متأسفم که غمت گرفت. هر چه تلاش می کنم چیزهای شاد بنویسم، باز یک جایی غم ازش می زند بیرون. نمی دانم چه کنم!ءShivahttps://www.blogger.com/profile/13664048216510049851noreply@blogger.comtag:blogger.com,1999:blog-5148843816921932622.post-63769136002055722842008-05-24T20:10:00.000+02:002008-05-24T20:10:00.000+02:00سلام عمو باز هم منم تازگیهاهمش وب لاگ شما رو میخون...سلام عمو باز هم منم تازگیهاهمش وب لاگ شما رو میخونم و لذت میبرم الان داستان خوندم خیلی هیجان انگیز بود اگر واقعی بود که بیشتر ولی باید بگم که غم هم گرفتAnonymousnoreply@blogger.comtag:blogger.com,1999:blog-5148843816921932622.post-79854643809415250502008-02-18T19:51:00.000+01:002008-02-18T19:51:00.000+01:00شاهرخ عزیز، سپاسگزارم از لطفات. من هم در آن سن و ...شاهرخ عزیز، سپاسگزارم از لطفات. من هم در آن سن و سالی که صحبتاش را میکنی تا حدود زیادی همانطور بودم که میگویی. ولی این داستان تخیلیست! اساماسهای روزنامهی سیتی توجهم را جلب کرد، چند روز آنها را قیچی کردم و خواندم، و بعد با کنار هم چیدن تعدادی از آنها این داستان را پرداختم. اگر تخیلی بودن آن پیدا نیست، پس...، راستش نمیدانم آیا باید آن را به حساب حسن آن گذاشت، یا به حساب عیباش!<BR/><BR/>نوع رفتار بنده و شما هم فکر میکنم استثنائی نبود و بخش بزرگی از ما را، هم مرد و هم زن، جامعه و خانواده اینشکلی بار میآورد، بهویژه در شهرهای کوچک.<BR/><BR/>چارهی کار را فکر میکنم در "توضیح واضحات" سرلوحهی داستان گفتم: باید خواست، در جا و بی معطلی، تا شاید بهدست آورد. با نخواستن چیزی بهدست نمیآید! تاکتیک کودکانهی ناز کردن و قهر کردن و نخواستن در عین آنکه انسان خیلی هم دلش میخواهد، به امید آنکه اطرافیان اصرار کنند "من بمیرم، تو بمیری"، در واقعیت خشن زندگی بعد از دوران کودکی کارآمد نیست!Shivahttps://www.blogger.com/profile/13664048216510049851noreply@blogger.comtag:blogger.com,1999:blog-5148843816921932622.post-78736239516490782242008-02-18T17:01:00.000+01:002008-02-18T17:01:00.000+01:00əziz Sirus,Sizin gözəl sözlərinizə görə sizə minnə...əziz Sirus,<BR/><BR/>Sizin gözəl sözlərinizə görə sizə minnətdaram. Sağ olasız.<BR/><BR/>Mənim o yazımın ünvanını bəlkə belə desək düzgün olar: "Anası ölmüş ata dilim".<BR/><BR/>Yıxılmağa gələndə, babam onu "yıxılusan" deyərdi. Siz de belə deyərsiz? Harada?<BR/><BR/>Yenə sağ olasız.Shivahttps://www.blogger.com/profile/13664048216510049851noreply@blogger.comtag:blogger.com,1999:blog-5148843816921932622.post-59207786519236663822008-02-18T16:36:00.000+01:002008-02-18T16:36:00.000+01:00شيواي عزيزم اين نوشته شما را هم طبق معمول چندين رو...شيواي عزيزم <BR/>اين نوشته شما را هم طبق معمول چندين روز چندين بار با دقت تمام خواندم و محو كلمه به كلمه ي آن شدم. لحظه به لحظه تشويق به كاري كردم و در لحظات شكست شكستم و اشك در چشمانم حلقه زد. تكرار اينكه «من به درد او نمي خورم» ناخودآگاه مرا به بيست سالگيم پرتاب كرد روزگاري كه دل به زيبارويي در دانشكده مان داده بودم و داستان شما داستان دلدادگي من بود و من با همين افكار او را عاصي كرده بودم. البته در آن زمان مشكل اصلي من سن و سال كمم بود اما به قول شما كار دل به همين سادگيها نيست. ما با اطمينان كامل از علاقه متقابلمان با خبر بوديم و او فرصتهاي بيشماري به من داده بود تا علاقه ام را ابراز كنم اما عاقبت در بهترين فرصت ممكن وقتي حركت موثري از من نديد بركت نگاهها و صداي دلنشينش را تا ابد از من دريغ كرد.ء<BR/>راستي چرا ما اينطور بار آمده ايم؟Shahrokh Farahmandradhttps://www.blogger.com/profile/18034828932729488375noreply@blogger.comtag:blogger.com,1999:blog-5148843816921932622.post-23328844320133521182008-02-14T23:39:00.000+01:002008-02-14T23:39:00.000+01:00Yixilisa!Bü söz məni rəhmətlik nənəmin yadina sald...Yixilisa!<BR/><BR/>Bü söz məni rəhmətlik nənəmin yadina saldiş<BR/><BR/>Shiva bəy, çoxlari tək məndə sız və sizin gələmizlə nəşr etdiyiniz dəyərli yazınız "Menim atadilimin anasiz dili" "زبان پدری مادرمردهی من" oxüyandan sonra tanış olmüşam.<BR/><BR/>Siz orda və yerində "Yiıxılısa" kelmesinə işarə etmişdiniz. Bü kəlmə haqqinda yaxın gələcəkdə öz düşüncələrimi sizlə paylaşmaq istiyərdim. Bizim tərəflərdə də bizim analarımız da bü kəlməni eylə siz yazdığınız kimi <BR/>" Yixilisa! " formasinda işlədərlər.<BR/><BR/>Sağ olün,<BR/>Hörmətlə, SirusAnonymousnoreply@blogger.com