tag:blogger.com,1999:blog-5148843816921932622.post1614600174588214163..comments2024-03-13T14:06:09.001+01:00Comments on I don't know... چه میدانم...: از جهان خاکستری - 73Shivahttp://www.blogger.com/profile/13664048216510049851noreply@blogger.comBlogger5125tag:blogger.com,1999:blog-5148843816921932622.post-74128990073269226532012-06-29T00:13:08.413+02:002012-06-29T00:13:08.413+02:00کمال گرامی، سپاسگزارم از مهر و توجه شما. راستش را ...کمال گرامی، سپاسگزارم از مهر و توجه شما. راستش را بخواهید خودم هم شک داشتم دربارهی تاریخ آسفالت شدن خیابان پهلوی اردبیل و مرسی که شما هم در این موضوع دقت کردید. چیزی که یادم میآید این است که تا حوالی ده سالگیم توز تورپاق این خیابان را با پاشیدن نفت سیاه میخواباندند و من هنوز تصویر چاله چوله های کف خیابان را در ذهنم دارم. من متولد اواخر اسفند 1331 هستم و بنابراین در سالهای 32 تا 35 (یک تا چهار سالگی من) خیابان پهلوی نمی تواند آسفالت بوده باشد. و بعد، یادم هست که سالی که شاه به اردبیل آمد (چه سالی بود؟)، خیابان "نادری"، یا هر چه اسمش بود، که دبیرستان پهلوی در آن بود، خاکی بود: جمعیت دنبال کاروان حامل شاه میدویدند، و توز تورپاقی بر پا شده بود که من هیچ از آن میان نمیدیدم و شاه که هیچ، حتی دنباله های کاروان او را هم در میان توز تورپاق ندیدیم!<br />داستان آن سه زن همسایهها نام دارد و در این نشانی موجود است.<br /><a href="http://web.comhem.se/shivaf/Hamsaye-ha.htm" rel="nofollow">http://web.comhem.se/shivaf/Hamsaye-ha.htm</a><br />پیروز باشید.Shivahttps://www.blogger.com/profile/13664048216510049851noreply@blogger.comtag:blogger.com,1999:blog-5148843816921932622.post-65546236272806846912012-06-28T22:54:48.168+02:002012-06-28T22:54:48.168+02:00شیوای عزیز!
ممنونم که برایمان مینویسید. نوشتهه...شیوای عزیز!<br /><br />ممنونم که برایمان مینویسید. نوشتههایتان بسیار صمیمی است، خیلی به دل مینشیند. من هم اردبیلی هستم، ولی خانوادهی ما خیلی زود به تهران کوچیده است، در نتیجه ما فقط تابستانها به اردبیل میرفتیم، به خانهی پدربزرگم اینها در پیرتملیک. نوشتهی نهچندان قدیمی شما دربارهی آن چتد زن در اردبیل اشک به چشمهایم آورد (متأسفم که اسم دقیق مقاله یادم رفته و نمیدانم هم چطور باید دنبالش گشت!) بارها خواستهام منباب تشکر هم که شده چند سطر بنویسم، ولی همیشه سنبهی تنبلی پرزورتر بوده! حالا اما چیزی در نوشتهی اخیرتان دیدم که حیفم آمد ازتان نخواهم که دقیقتر دنبالش بگردید، چون اشتباه بهنظر خیلی فاحش میآید. موضوع سر خاکی بودن خیابانهای اردبیل تا سال 1347 است. من در تابستان سال 1340 در اردبیل بودم و هرچند بچه بودم اما یادم میآید که خیابان پهلوی آسفالت بود. من پس از آن تلفنی با یکی دو تن از خویشان هم که آنوقتها ساکن اردبیل بودند حرف زدم (خودم سالهاست که در ایران نیستم) آنها هم خیلی تعجب کردند. توی اینترنت که میگشتم به یک صورتجلسهی مجلس شواری ملی برخوردم که در آن هدی (نمایندهی تقریباً دائمالعمر شهر در مجلس) گله میکند که چون سازمان برنامه پول نداده شهرداری ناچار شده خودش دست به آسفالت خیابانها بزند، اما سازمان برنامه برای آن که پول ندهد از کیفیت کار ایراد میگیرد. سخنرانی مربوط است به دورهی 18 مجلس که از سال 1332 تا سال 1335 طول کشیده؛ تاریخ دقیقتر را پیدا نکردم. با دوستی، کمالAnonymousnoreply@blogger.comtag:blogger.com,1999:blog-5148843816921932622.post-65550766141465372812012-06-19T11:20:15.808+02:002012-06-19T11:20:15.808+02:00صبح که آمدم سر کار طبق معمول با بیحوصلگی اول لباسه...صبح که آمدم سر کار طبق معمول با بیحوصلگی اول لباسهای تمرینم را انداختم تو لباس شویی و یک راست رفتم قهوه را ردیف کردم بعد هم کارهای پختن غذا که برایم از حالت کار درامده شده مثل رانندگی درست مثل وقتی میشینی پشت ماشین و وقتی میرسی مقصد، اون وسط نه به دنده عوض کردن فکر میکنی نه به راه نما و و چیزهای دیگر ، آره شیوا جان این غذا پختن من هم اینطوره آنقدر این کار را کردم که پختن دست کم ۳ جور غذا برای ۱۵۰-۲۰۰ نفر اونم در عرض ۲ساعت و نیم ۳ ساعت شده (سؤ کیمین) اما به ندرت موقع کار سرزنده هستم بیشتر جدی و عبوسم یا اینطور به نظر میام و از آنجا که معتاد گوش کردم به رادیو هستم بعضی وقتها با اون جر و بحث میکنم این وقتیه که کفرم از یه صحبت دار میاد ، جالب اینجاست که ادویه غذا هم با شدت این جور جر و بحثها کم و زیاد میشه چون من هیچ وقت از روی دستور، غذا درست نمیکنم این برای یک آشپز قدیمی و با سابقه افت داره ، اما پیش میاد که سرحال هم هستم و کمتر به رادیو محل میذارم تو افکار خودم معمولا میرم به گذشتهها و هزار و یک خاطره بد و خوب البته بیشتر خوب اونم وقتیه که یک مطالب جدید از تو میخونم اره داشتم میگفتم صبح که آمدم سر کار بیش از روزهای دیگه آرام و تو خودم بودم یک خرده هم تشویش داشتم چون فردا باید برم برای گواهینامه موتور سیکلت امتحان رانندگی بدم اونم با یه موتور که بالای ۳۰۰ کیلو وزن داره حالا تو این وسط دخترهای کارمندم افتادن به حرف زدن اونم با اون صدای گوش خراش تایلندی صداشون که در میاد انگار میخ تو سرم میکنند به خصوص که بی خوابی تماشای فوتبال و جنگ من و سارا که به غیر از سوئد هیچ وقت طرفدار یک تیم مشترک نیستیم امروز دیگه امانم رو بریده بود تا این که نشستم و سلام و علیک تو را با آزاده خواندم آقا جان روزم ساخته شد اصلا حالی کردم که نگو ،ای کاش بنشینی و یک رمان از مسیر زندگیت بنویسی خیلی جالب و خوب خواهد شد ، یه کتاب تو ردیف دون آرام من مطمئن هستم بهتر هم در میاد و واقعیتر هم خواهد بود<br /><br />مخلصم بهروزAnonymousnoreply@blogger.comtag:blogger.com,1999:blog-5148843816921932622.post-36367131455506593122012-06-19T02:33:22.005+02:002012-06-19T02:33:22.005+02:00در شهری که تا سال ۴۷ یه خیابون آسفالته نداشت مردمش...در شهری که تا سال ۴۷ یه خیابون آسفالته نداشت مردمش اینجوری فکل کراواتی و تر تمیز بودند ..!!اshohrehnoreply@blogger.comtag:blogger.com,1999:blog-5148843816921932622.post-75850281290294418542012-06-18T00:12:43.468+02:002012-06-18T00:12:43.468+02:00چند روز پيش رمان "گتسبی بزرگ" اسکات فيتز...چند روز پيش رمان "گتسبی بزرگ" اسکات فيتزجرالد را خواندم که محورش، عشق بی پايان "جی گتسبی" به دختری به نام "ديزیDaisy" بود که از طبقه ای مرفه بود و نهايتاً به ازدواج مردی ثروتمند درآمده بود که اين مرد هم به ديزی خيانت می کرد. جی گتسبی فقير هم در اين مدت با روشهای نا معلوم و مشکوک خودش را ثروتمند کرده ... تا برازنده ديزی باشد... اينجا بود اينقدر بگويم که عشق جی به ديزی برايم تازگی نداشت و نماد عشقهايي بود که به خاطر شهرستانی بودن، به خاطر پايين شهری بودن، و به خاطر خاورميانه ای بودن،از من دور بودند و به نوعی جای مجسمه آزادی را در"رويای آمريکايي" من گرفته بودند. <br /><br />مهدی ع.Anonymousnoreply@blogger.com