tag:blogger.com,1999:blog-5148843816921932622.post1430536628253900459..comments2024-03-13T14:06:09.001+01:00Comments on I don't know... چه میدانم...: از جهان خاکستری - 29Shivahttp://www.blogger.com/profile/13664048216510049851noreply@blogger.comBlogger3125tag:blogger.com,1999:blog-5148843816921932622.post-31724675317976702932009-09-30T23:24:47.489+02:002009-09-30T23:24:47.489+02:00سلام، خسته نباشید و پیوسته باشید
... و زمان می گذ...سلام، خسته نباشید و پیوسته باشید<br /><br />... و زمان می گذرد . چه زود می گذرد. تا مژه بر هم زنی 1 سرمایه ی جان می شود مصرف. زمان می گذرد و من در رود دیروز شنا می کنم با دست های خاطره و خیال. آفتاب نگاه در لحظات فراموش ناشدنی می ایستد، و من چون زمینی به دورش می گردم. کوچه باغ اندیشه بزرگترین سرمایه ی آدمی است در این بن بست که نامش زندگیست؟<br />آری گاه زندگیست ، و گه بندگی نیز نیست. ولی با همه ی این ها بخشی از برج پر شکوه انسان را دیروز می سازد با خشت های خاظره و خیال، لحظات رنج و شادمانی. آری یورش دیروز، گاه چو طوفانی آزمند تو را به خود می خواند، تا احتیاجی مزمن را بر آورده سازد.<br />گاه تو به جهانی دیگر پناه می بری تا بهتر از آنچه در ذهن داری را بیابی<br />طولی نمی کشد که به خود و جهانیان می گویی: افسوس که مرا پنداری دگر بود!<br />اینک می بینم که تو را نیز - ای نو - چیز چندانی در بساط نیست. پس من به دیروز بر می گردم تا کمی بیاسایم!<br />شاد باشید<br /><br />و زیر نویس 1 : آن مصرع از شاعر و فیلسوف مظلوم ایران زمین، احسان الله طبری ساروی است<br /><br />لیثی حبیبی - م. تلنگرAnonymousnoreply@blogger.comtag:blogger.com,1999:blog-5148843816921932622.post-34331086240943253922009-09-27T15:47:15.002+02:002009-09-27T15:47:15.002+02:00جالب بود
و عكس اطاق موسيقي دانشگاه صنعتي كه روزگار...جالب بود<br />و عكس اطاق موسيقي دانشگاه صنعتي كه روزگاري به همت شما جمعي از پاك ترين و شريف ترين جوانان اين كشور را در خود جمع ميكرد هم زيبا خاطره انگيز و پر از ناگفتني هاست <br /><br />رهگذرAnonymousnoreply@blogger.comtag:blogger.com,1999:blog-5148843816921932622.post-69180926018695782202009-09-27T02:59:08.816+02:002009-09-27T02:59:08.816+02:00دوران دانشجویی من در سال های دهه شصت گذشت. بلافاصل...دوران دانشجویی من در سال های دهه شصت گذشت. بلافاصله بعد از انقلاب فرهنگی. موقع ورود به دانشکده اولین خبری که به گوش ما رسید ماجرای شلاق زدن چند دانشجوی پسر بوده که با دختری در منزلی گرفته بودندشان. مثل بیشتر دانشجوها در هفت سال دانشگاه -- لیسانس و فوق لیسانس -- حتی یک بار با دختری حرف نزدم. فقط اشارات نظر حکایت از سر درون می کرد. بعضی از آنهایی که دل به دریا زدند و با دختری دوست شدند هر کدام ماجرایی شنیدنی پیدا کردند. یکی را آن قدر اذیت کردند که به جبه رفت و اسیر شد. یکی را به زور تهدید به اخراج انضباطی وادار به ازدوجا پیش رس کردند که به طلاق انجامید. اما آن روزها گذشت. دیگر توان کور شو و دور شو گفتن به دانشجوها را ندارند. امروز در حیاط دانشگاه دختر و پسر گل می گویند و گل می شنوند و با تلفن همراهشان سر کلاس برای هم آخرین جوک های مربوط به احمدی نژاد را تکس می کنند. همیشه آرزو داشتم استاد داشنگاه شوم. به این آرزو در بلاد غربت رسیدم. باید حتما بر گردم. شاد باشید، محمدمحمدnoreply@blogger.com