04 May 2019

از جهان خاکستری - ۱۲۱‏

سال ۱۹۸۹، سی‌وهفت – هشت ساله هستم، با موهایی سیاه چون شبق! تازه دو سال هم ‏نشده که در ثبت احوال سوئد هویتی و جایی به ما داده‌اند و در کلاس ویژه‌ی اداره‌ی کاریابی سوئد ‏برای افراد خارجی دارای تحصیلات دانشگاهی، مرا پذیرفته‌اند، تا پس از آموزشی چهارماهه در زبان سوئدی، ‏کامپیوتر، اقتصاد بازرگانی، و مدیریت، به خرج اداره‌ی کاریابی، سه ماه در شرکتی کارآموزی کنم، تا ‏اگر کارم را پسندیدند، با شرایطی استخدامم کنند.‏

گرداننده‌ی این دوره‌ی آموزشی که شرکت «گروه ام» ‏M-Gruppen‏ ترتیبش داده مردی سوئدی‌ست، ‏به نام آسار ‏Assar‏. همیشه مست است. از آن عرق‌خورهایی‌ست که با مستی پر حرف می‌شوند. ‏او در آن حال به کلاس می‌آید، درس آموزگار را قطع می‌کند و ساعتی، و بیشتر، داد و بیداد می‌کند ‏که کسانی این و آن خطا را مرتکب شده‌اند و در این مملکت نمی‌شود از این کارها کرد و باید درس ‏عبرت گرفت، باید یاد گرفت، باید آدم شد و... هرگز هم نمی‌توان فهمید که منظور او به‌طور مشخص ‏چه کسی‌ست.‏

آموزگار مدیریت مارگریتاست، خانم سوئدی سی و چندساله، خوش‌پوش و دلپذیر، با موهای مشکی ‏بلند. خوش صحبت. آموزگار اقتصاد کنت است ‏Kennet، مردی‌سوئدی، میان‌سال، آرام، و منطقی. ‏سوزانا، زنی میان‌سال اهل مجارستان، و محمد، مردی میان‌سال اهل الجزایر، کار با کامپیوتر و ‏برنامه‌های آن را یادمان می‌دهند. کامپیوترها اغلب صفحه‌ی تصویر سیاه‌وسفید و برخی صفحه‌ی ‏تصویر رنگی دارند. «هارد» آن‌ها برخی ۱۰ و برخی ۲۰ مگابایت ظرفیت دارد. کار ما اغلب با دیسکت ‏است. دیسکت‌ها به قطر ۵ و نیم اینچ هستند و با ظرفیت ۳۶۰ کیلوبایت!‏

سیستم عامل کامپیوترها ‏DOS 3.3‎‏ است و گاه ویندوز ۳! بیست و چند نفر، مخلوطی از اهالی ‏کشورهای گوناگون هستیم. هر دو نفر پشت یک کامپیوتر می‌نشینیم و تکلیف‌ها و تمرین‌ها را با هم ‏انجام می‌دهیم. محمد اغلب دارد هارد این و آن کامپیوتر را که کرش کرده فورمت می‌کند و «داس» و ‏ویندوز را در آن‌ها باز و باز نصب می‌کند. او در ضمن ‏Graph in the Box‏ به ما یاد می‌دهد که سال‌ها ‏دیرتر قرار است به ‏Excel‏ تبدیل شود. سوزانا به ما ‏Word Perfect‏ یاد می‌دهد که سال‌ها دیرتر قرار ‏است ‏MS Word‏ آن را از میدان به‌در کند. لنارت ‏Lennart‏ به ما برنامه‌نویسی یاد می‌دهد که از ‏نمایش

X = 2‎
Y = 3‎
Z = X * Y
Z = ?‎

در زبان «بیسیک» فراتر نمی‌رود.‏

با یک خانم لهستانی به‌نام لنا ‏Lena‏ پشت یک کامپیوتر افتاده‌ام. چند سالی بزرگ‌تر از من است. ‏چندان دل به کار نمی‌دهد. از این در و آن در حرف می‌زند. گویا شوهرش مردی سوئدی‌ست، پانزده ‏بیست‌سالی بزرگ‌تر از خودش، راننده‌ی تاکسی. آن‌سوی او دختری اهل چک نشسته‌است، ییتکا ‏Jitka، ده سالی جوان‌تر از من، بلند‌قد است و با هیکلی ورزشکارانه، کم‌وبیش تیپ آن نقاشی زن ‏ورزشکار شوروی معروف به «مونالیزای شوروی»، منتها با موها و چشمان سیاه و صورتی لاغرتر و ‏جوان‌تر، و دهانی بزرگ‌تر. او با یک مرد روس، آندره‌ی، هم‌گروه شده است، اما چندان اعتنایی به مرد روس ندارد و ‏اغلب با لنای هم‌گروه من به زبان دو سوی مرز چک و لهستان، که هر دو بلداند، دارند با هم پرگویی ‏می‌کنند.‏

من همه‌ی آن‌چه را آموزگاران می‌گویند می‌بلعم و جذب می‌کنم. همه‌شان برایم اهمیت دارند. ‏آن‌چه اکنون و این‌جا می‌آموزم قرار است آینده‌ی مرا در این کشور تازه رقم بزند. همه‌ی پدیده‌های ‏این جامعه و این جهان تازه را می‌خواهم ببینم، بدانم، بفهمم، و یاد بگیرم. از همان نخستین روزی ‏که نشانی پستی در این کشور داشته‌ام، روزنامه‌ی بزرگ آن را مشترک شده‌ام، و هر روز آن را از ‏نخستین صفحه تا آخرین صفحه می‌خوانم، حتی آگهی‌های تجارتی و ترحیم و تسلیت را: باید یاد ‏بگیرم که اینان چگونه آگهی می‌نویسند و یا تسلیت می‌گویند. همه چیز برایم جدی‌ست. سر ‏کلاس هم با دقت و جدیت به همه چیز گوش می‌دهم و همه‌ی تکلیف‌ها و تمرین‌ها را با جدیت ‏انجام می‌دهم.‏

گاهی که باید پشت به کامپیوتر و رو به تخته بنشینیم، صندلی‌ها جابه‌جا می‌شود. امروز ییتکا ‏سمت چپ من نشسته و لنا آن‌سوی ییتکا افتاده‌است. همه‌ی حواس من به درس آموزگار است. ‏با این حال زیر چشمی می‌بینم که لنا سر به زیر دارد کاغذی را با مداد خط‌خطی می‌کند. در سکوت ‏و جدیت کلاس، ناگهان ییتکا کاغذ را از زیر دست لنا بیرون می‌کشد و جلوی من می‌گذارد! چه ‏می‌بینم!؟ تصویر نقاشی پورنوگرافیک زنی عریان است روی دستان و زانوان،‌ که پشتش را رو به ‏بیننده قنبل کرده، در حالت تشنگی و تمنای آمیزش جنسی!

خشکم می‌زند. ای‌بابا! ما زن و بچه داریم! رحم داشته‌باشید! این‌چیزها چیست که نشانمان می‌دهید؟! چه بگویم؟ چه ‏واکنشی نشان بدهم؟ چه خوب نقاشی کرده! نقاشی‌اش ‏حرف ندارد!‏ در سکوت کلاس، آموزگار دارد می‌گوید و می‌گوید. رو می‌کنم به ییتکا. با ‏لبخندی شیطنت‌بار دارد تماشایم می‌کند. بی حرفی، بالبخندی پاسخش می‌دهم و نقاشی را ‏پسش می‌دهم.‏

در زنگ تفریح ییتکا به سراغم می‌آید و کم‌وبیش پوزش‌خواهانه تعریف می‌کند که با لنا از جدیت و ‏بی‌اعتنایی و سربه‌زیری من به‌تنگ آمده‌اند و خواسته‌اند ببینند در برابر چنین «پرووکاسیون»ی چه ‏واکنشی نشان می‌دهم. عجب! مگر قرار بوده ما این‌جا با هم لاس بزنیم و هم‌دیگر را دست‌مالی ‏بکنیم و بعد برویم به خلوت و ادامه بدهیم؟! در هر حال پرووکاسیون در من کارگر نبوده! آرام از این ‏در و آن در گپ می‌زنیم. کم‌کم سر درد دلش باز می‌شود و گله می‌کند که پستان‌هایش کوچک ‏است و مردان نگاهش نمی‌کنند، و البته دوست پسری دارد! دلداری‌اش می‌دهم و می‌گویم که ‏خیلی از مردان پستان‌های کوچک دوست دارند و من خوانده و شنیده‌ام که خیلی از زنان با پستان ‏کوچک تشنگی بیشتری برای سکس دارند. شگفت‌زده حرفم را تأیید می‌کند و می‌گوید که او هم ‏سکس را خیلی دوست دارد!‏

چه بگویم؟ چه بکنم؟! هیچ! می‌گذریم و می‌رویم، و دو سه هفته دیرتر که دوره‌ی آموزشی به پایان ‏می‌رسد، آخرین باری‌ست که ییتکا و لنا را می‌بینم.‏ فقط خوشحالم از این که ییتکا توانسته در امور شخصی با مردی درددل کند و شاید جالب بوده برایش که از زبان یک مرد بشنود که اندازه‌ی پستان‌ها اهمیتی ندارد.

اما خود ییتکا و لنا چی؟ آیا به همین راضی بودند؟ چه می‌دانم... چه می‌دانم...

***
بخش‌های دیگر «از جهان خاکستری» را در این نشانی می‌یابید.

No comments: