14 January 2018

از جهان خاکستری - ۱۱۶‏

پس از دیدن یک فیلم مستند درباره‌ی موفقیت‌های دانشجویان ایرانی که برای ادامه‌ی تحصیل و ‏گرفتن مدرک فوق‌لیسانس یا دکترا به سوئد آمده‌اند، و با الهام از این گزارش، ماجرای این نوشته در ‏ذهنم شکل گرفت.‏

هرگونه شباهت کسان و روی‌دادهای این نوشته‌ی تخیلی با افراد و روی‌‌داد‌های واقعی، تصادف ‏محض است.‏

‏***‏
در فرودگاه آرلاندای استکهلم به انتظار ایستاده‌بودم تا یکی دیگر از فرزندان دوستان هم‌دانشگاهی ‏سابقم را تحویل بگیرم. دوستان فرزندانشان را به امید من می‌فرستادند تا در سوئد راه و چاه را ‏نشانشان بدهم و کمی مواظبشان باشم تا راه بیافتند و در دانشگاه‌های سوئد در رشته‌های فوق ‏لیسانس یا دکترا درس بخوانند.‏

نزدیک سی سال بود که از کشور بیرون آمده‌بودم و فرزندان دوستانم را که هنگام خروج پنهانی من ‏یا به دنیا نیامده‌بودند، و یا خیلی کوچک بودند، هیچ ندیده‌بودم. گاه حتی خود دوست دانشگاهی را ‏هم درست نمی‌شناختم یا به یادش نمی‌آوردم. اما «توصیه» بود و «معرفی» بود و دهان به دهان ‏این و آن معرفیم می‌کردند و به من خبر می‌رسید که فلان روز به فرودگاه بروم و فرزند فلانی را ‏تحویل بگیرم.‏

اغلب مشکلی نبود. این جوانان خود از پیش عکسی از من دیده‌بودند و خود، مرا شناسایی ‏می‌کردند و به سراغم می‌آمدند. اغلب از پیش با نهاد آموزشی مربوطه تماس گرفته‌بودند، ‏‏«پذیرش» داشتند، و اتاق دانشجویی یا جایی در خوابگاه گرفته‌بودند. چمدان‌های بی‌شمارشان را، ‏پر از آجیل و خشکبار و خوراک‌های نیمه‌آماده و خیارشور و ترشی و برنج و حبوبات و میوه و خربزه و ‏قابلمه و وسایل آشپزخانه و روغن و مایع ظرفشویی و وسایل حمام و آلبالوخشکه و لواشک و ‏سماق و سنجد و لباس‌هایی که در کوچه و خیابان سوئد نمی‌توان پوشید، و خدا می‌داند چه ‏چیزهای دیگری، بار ماشین می‌کردم، و می‌بردمشان به دفتر امور دانشجویان در نهاد آموزشی‌شان. کلید اتاقشان را تحویل می‌گرفتیم، سر راه سیم‌کارد تلفن برایشان می‌خریدیم، و می‌بردمشان به اتاقشان.‏

در اتاق، چم و خم آب و برق و اجاق و یخچال و غیره را نشانشان می‌دادم، و سپس همان روز یا روز ‏بعد می‌بردمشان به اداره‌ی امور خارجیان در مرکز امور مالیات و ثبت احوال. آن‌جا نامشان را ثبت ‏می‌کردیم و «شماره‌ی شناسایی»شان را می‌گرفتند که بی آن در سوئد هیچ کاری نمی‌توان کرد. ‏سپس کارت اتوبوس و مترو برایشان می‌خریدیم، سوار مترو می‌کردمشان و ‏می‌بردمشان تا دانشگاهشان، و راه را نشانشان می‌دادم.‏

اکنون می‌بایست خود گلیشمان را از آب می‌کشیدند. با این حال نخستین آخر هفته، و نیز ‏هفته‌های بعد، می‌بردمشان به مهمانی‌های ایرانی تا با افرادی از اهالی ایرانی سوئد آشنا شوند، ‏کمی سرگرم شوند، کمی خوراک مهمانی بخورند، و غصه نخورند و غمگین نباشند.‏

امروز، ۱۳ ژانویه‌ی ۲۰۰۸، پری‌ناز، دختر دوستانی که برایم چون خواهر و برادراند و سال‌ها با آنان ‏‏«زندگی» کرده‌ام، قرار بود بیاید. پری‌ناز دوسالش نشده‌بود که من کشور را ترک کردم. اما ‏عکس‌هایش را دیده‌بودم.‏

پرواز ایران ایر امروز چند بار به تأخیر افتاده‌بود و به‌جای ساعت ۱۳، با تأخیر بسیار، ساعت ۱۱ شب ‏به آرلاندا رسید. ایستاده‌بودم و با کنجکاوی مسافرانی را که از دروازه‌ی ترانزیت بیرون می‌آمدند، ‏تماشا می‌کردم. سرانجام پری‌ناز پیدایش شد، با چرخی پر از بار که بزرگ‌تر از خود او شده‌بود.‏

سلام و روبوسی کردیم، چرخ بارش را گرفتم و راه افتادم تا برویم به‌سوی ماشین. اما دیدم که ‏پری‌ناز دارد می‌کوشد که در آن هیاهوی همیشگی مسافران ایرانی و با آن عادت آهسته حرف ‏زدنش چیزی به من بگوید. پا سست کردم و گفتم:‏

‏- چی داری می‌گی، عزیزم؟ من درست نمی‌شنوم. بلندتر بگو!‏
‏- این...! چیز...!‏
‏- چی دخترکم؟ بلندتر بگو!‏
بازویم را گرفت، نگهم داشت، به پشت سرمان اشاره کرد، و باز گفت:‏
‏- این...! چیز...!‏

پشت سرمان را نگاه کردم. در فاصله‌ی دو سه متری‌مان دخترکی ظریف داشت می‌کوشید تا چرخ ‏دستی پر از بار سه برابر وزن خودش را فشار دهد و براند و از ما عقب نماند. با نگاهی ترسان، اما ‏آرزومند و پرسان، نگاهش را به من دوخته‌بود.‏

‏- خب، چیه پری‌ناز جان؟ دوستته؟
‏- نه، چیز... کمک لازم داره...‏
‏- خب، آره، می‌بینم: زورش به چرخ بارهاش نمی‌رسه!‏
‏- نه!... یعنی... هواپیمای بعدیش رفته... نمی‌دونه چیکار کنه...‏
‏- خب، این‌جا براش پرواز بعدی رو جور می‌کنن.‏
‏- ولی، آخه...‏

در این فاصله دخترک با بار سنگینش به ما رسیده‌بود، نفس‌زنان همچنان نگاه از من بر نمی‌داشت، و ‏هیچ نمی‌گفت. پری‌ناز جویده و آهسته برایم تعریف کرد که پدر و مادر خود او و پدر و مادر آن دختر ‏که اکنون معلوم شد نامش به‌آفرید است، بی آن‌که آشنایی قبلی با هم داشته‌باشند، در فرودگاه ‏هنگام بدرقه‌ی این دو دختر به تصادف در کنار هم ایستاده‌بودند و چند کلمه‌ای با هم حرف زده‌اند. و ‏بعد که پرواز هواپیما پیوسته به تأخیر افتاده، به‌آفرید که دستگیرش شده‌بود که «عمویی» در ‏استکهلم منتظر پری‌ناز است و شب بیرون نمی‌ماند، در آسمان و درون هواپیما به سراغ پری‌ناز آمده ‏و گفته که با رسیدن به استکهلم هیچ کس را ندارد و آیا «عموی» پری‌ناز می‌تواند به او هم کمک ‏کند؟

از خود به‌آفرید داستان را پرسیدم. با صدایی ظریف و ترسان تعریف کرد، و دستگیرم شد که ‏هواپیمای ایران ایر که قرار بوده ظهر بنشیند،‌ قرار بوده به‌آفرید با فاصله‌ی نیم ساعت و با هواپیمای ‏بعدی به «لوله‌ئو» Luleå در شمال سوئد پرواز کند. آن‌جا قرار بوده اعضای انجمن دانشجویان دانشگاه ‏لوله‌ئو به استقبالش بیایند، بارهایش را بردارند، و او را ببرند به خوابگاه دانشگاه. اما اکنون با تأخیر ‏‏۱۰ ساعته‌ی پرواز ایران ایر، همه‌ی این برنامه‌ها به هم ریخته، و اکنون که از نیمه‌شب گذشته، او ‏نمی‌داند چه کند.‏

از تصور این که این دختر ظریف و نازپرورده می‌خواهد برود و در دانشگاه شهر دورافتاده‌ی سوئد در ‏شمال دور، نزدیک مدار قطبی، تک و تنها زندگی کند و درس بخواند، دلم سخت برایش سوخت. آخر ‏دخترک، جا قحط بود؟... حالا چه‌کارت کنیم؟!‏

لحظاتی من‌ومن کردم و در سرم فعالیتی سخت جریان داشت تا راه حلی پیدا کنم. گفتم:‏

‏- خب... می‌خواهید برویم ببینیم پرواز بعدی کی است؟

پری‌ناز به‌جای او پاسخ داد: - ولی... آخر... آن‌جا که برسد،‌ هیچ‌کس نیست که تحویلش بگیرد...‏

راست می‌گفت! پرسیدم: - خب، قرار بعدیشان با انجمن دانشجویان چه موقع است؟
باز پری‌ناز جواب داد: - می‌خواهد که صبح فردا با آن‌ها تماس بگیرد و قرار تازه بگذارد.‏

داشتم فکر می‌کردم که آخر من این دختر و خانواده و تربیت او را که نمی‌شناسم. نمی‌دانم چه ‏تیپی هستند. آیا می‌توانم جرئت کنم و بگویم که بیاید و شب در خانه‌ی من بخوابد؟ فردا پدر و ‏برادرش نمی‌آیند سر مرا ببرند که چرا من، یک مرد مجرد، این دختر جوان را شب به خانه‌ی خودم ‏بردم؟ گفتم:‏

‏- خب، می‌خواهید هتلی، جایی، برایش بگیریم؟

به هم نگاه کردند و به‌آفرید سر به زیر انداخت. نه! پیدا بود که پیشنهاد خوبی نکردم! صبح که بیدار ‏شد، چه کند؟

سرانجام رو به دخترک گفتم: - ببینید، من یک خانه‌ی تک‌خوابه دارم. قرار بود پری‌ناز امشب در اتاق ‏خواب بخوابد و خودم در اتاق نشیمن روی زمین بخوابم. امکان بیش‌تری ندارم. اگر میل دارید، شما ‏هم بیایید. می‌توانید با هم روی تخت دونفره‌ی من بخوابید. همین امشب از اینترنت بلیت برای پرواز ‏فردا را می‌خریم،‌ و ساعت رسیدنتان معلم می‌شود. فردا می‌توانید با انجمن دانشجویان تماس ‏بگیرید و ساعت رسیدنتان را خبر بدهید، و مشکلی نمی‌ماند.‏

چشمان دخترک برقی زد. با پری‌ناز به هم نگاه کردند و با حرکت نامحسوس سر تأیید کردند.‏

‏- خب، پس برویم!‏

‏‌رفتیم. بار فراوان دو نفر را به زحمت در ماشین کوچکم جا دادم. سر راه برای تلفن‌های هر دو سیم ‏کارد خریدیم، و دوساعتی از نیمه‌شب گذشته‌بود که پس از خریدن بلیت فردا برای به‌آفرید، در اتاق را ‏به رویشان بستم تا بخوابند. پرواز به‌آفرید ساعت ۸ صبح بود.‏

خوابیده و نخوابیده، ساعت ۶ بامداد در اتاق را با احتیاط باز کردم. هر دو سخت در خواب بودند. ‏آهسته به‌آفرید را صدا زدم. پس از چند بار صدا زدن، سرش را از زیر لحاف بیرون آورد و شگفت‌زده ‏تاریکی پیرامون را نگریست. پیدا بود که گیج گیج است و هیچ نمی‌داند کجاست. چند لحظه بعد ‏گویا همه چیز یادش آمد، ‌و شرمگین برخاست. پری‌ناز هم بیدار شد. می‌خواست با ما تا فرودگاه ‏بیاید و برگردد.‏

صبحانه درست کرده‌بودم،‌ اما به‌آفرید فقط نیمی از استکان چایش را نوشید و بعد باید می‌رفتیم.‏

در فرودگاه به‌آفرید را بدرقه کردیم. قرار و مدار برای تماس‌های بعدی گذاشتیم، و بر‌گشتیم به‌سوی ‏انجام امور پری‌ناز.‏

همان شب پدر و مادر به‌آفرید از ایران تلفن زدند. خجالتم دادند و گفتند که در این دور و زمانه دیگر ‏هیچ کسی از این کمک‌ها به دیگران نمی‌کند، که من «انسان بزرگی» هستم، که نمی‌دانند چگونه ‏تشکر کنند و...‏

تا چند روز مرتب حال و روز به‌آفرید را می‌پرسیدم و پیشرفت کارهایش را دنبال می‌کردم. می‌خواستم ‏که در همان نخستین روزهای ورود در آن جای دورافتاده احساس تنهایی و بی‌کسی نکند. ‏خوشبختانه همدانشگاهی‌هایش خوب به او می‌رسیدند، دورش را گرفته‌بودند و در همه‌ی زمینه‌ها ‏کمکش می‌کردند. یک خانم سالمند سوئدی هم پیدایش شده‌بود که همه نوع کمک به به‌آفرید ‏می‌کرد و به‌آفرید می‌گفت که او را خیلی دوست دارد، در همه چیز با هم توافق و شباهت سلیقه ‏دارند، و مثل یک روح در دو بدن هستند!‏

بار دیگر هم‌زمان با نوروز با او تماس گرفتم. تنها ماندن در نوروز، کشنده است. باز خوب است که ‏آدم‌های تنها این‌جا در کوچه و خیابان حال‌وهوای نوروزی نمی‌بینند تا غصه‌اشان صد چندان شود. اما ‏او لابد اخبار و حال‌وهوای نوروزی را از کسانش در ایران می‌شنید. اکنون او به کامپیوتر و ای‌میل هم ‏دسترسی داشت. با چندین ای‌میل کوشیدم که به او روحیه بدهم. حالش خوب بود و همه چیز ‏نشان می‌داد که مشکلی ندارد. پس دیگر مزاحمش نشدم.‏

‏***‏
شش ماه بعد از نوروز، روزی سر کار غرق در حل معماهای پیچیده بودم که تلفن زنگ زد. به‌آفرید بود ‏که به‌شدت نفس‌نفس می‌زد و هم‌زمان می‌خواست چیزی را برایم تعریف کند. اما من کلمه‌ای ‏نمی‌فهمیدم. باید آرامش می‌کردم:‏

‏- آروم بگیر دخترم! آروم! یکی دو تا نفس عمیق بکش و بعد آروم تعریف کن ببینم چی شده!‏
‏- آخه...، عمو...، شما... نمی‌دونین... چه موقعیتیه...‏
‏- خب، حالا اول کمی آروم بگیر تا بتونی حرف بزنی تا من بفهمم چه موقعیتیه!‏

همچنان نفس‌زنان و بریده و جویده و شتابان برایم تعریف کرد که پس از پایان نیمسال نخست ‏تحصیلی در رشته‌ای که هیچ دوست نداشته، در شهر یخ‌زده‌ای که هیچ تفریحی در آن نداشته، از ‏رشته‌ی دلخواهش در دانشگاه یئوله ‏Gävle‏ پذیرش گرفته، در میانه‌ی تابستان به آن شهر رفته، با ‏مشکلات فراوانی در خانه‌ی این و آن دانشجو سر کرده، بسیار سختی کشیده و رنج برده، تا آن‌که ‏امروز یک اتاق دانشجویی به او پیشنهاد کرده‌اند که کم‌وبیش به رؤیا می‌ماند: اتاقی‌ست با ‏همه‌ی امکانات رفاهی در طبقه‌ی یازدهم خوابگاه دانشجویان، با چشم‌اندازی بی‌همتا بر دریا! ‏می‌گفت که تحویل اتاق به او یک شرط دارد: کسی باید ضامن او شود. می‌گفت که یکی از ‏بستگان دورش در سوئد زندگی می‌کند،‌ اما بعد از چند تماس کوتاه بعد از ورود او به سوئد،‌ دیگر ‏هیچ حالی از او نپرسیده و او هیچ دلش نمی‌خواهد که پیش این فامیل رو بیاندازد و خواهش ‏کند که برای اجاره‌ی اتاق دانشجویی ضامنش شود. تنها راه باقی‌مانده من هستم!‏

با خود فکر می‌کردم که آخر مگر من در این میان چه‌کاره‌ام؟ این دخترک چه ارتباطی به من دارد؟ چه ‏می‌شناسم او را یا پدر و مادرش را؟ ولی آخر... آن دخترکی که من دیدم... لابد راه دیگری ندارد که ‏با این هیجان دست به دامان من شده... چه کنم؟

پرسیدم: - خب، مبلغ این ضمانت چه‌قدر است؟
هم‌چنان هیجان‌زده و نفس‌زنان گفت: - من درست نمی‌فهمم. گوشی را می‌دهم خودتان با این ‏خانم صحبت کنید!‏

‏«این خانم»؟ کدام خانم؟ معلوم شد که او در آن لحظه در دفتر امور مسکن دانشجویان دانشگاه ‏یئوله ایستاده و می‌خواهد کار تحویل اتاق را یکسره کند. خانمی گوشی را گرفت و با من حرف زد. ‏می‌گفت که ضامنی می‌خواهند برای این که دانشجو کرایه‌ی اتاق و پول مصرف برق و اینترنت و ‏تلویزیون و غیره را بپردازد. مبلغ ضمانت ده هزار کرون است.‏

فکر می‌کردم: آخر به من چه ربطی دارد؟... ده هزار کرون... ده هزار کرون؟ خب، این که پولی ‏نیست و اگر روزی ناچار شوم آن را بپردازم، آشیانم بر باد نمی‌رود... ولی آخر به من چه؟

گفتم: - خب، چه باید بکنم؟
‏- اگر یک شماره‌ی فکس بدهید، مدارک را می‌فرستم، امضا می‌کنید و با فکس پس می‌فرستید، و... ‏همین!‏

شماره‌ی فکس محل کارم را دادم. او گوشی را به به‌آفرید پس داد، و هنگامی که به‌آفرید دانست ‏که ضمانتش را می‌کنم، به گریه افتاد.‏

‏***‏
دو نیم‌سال تحصیلی، یعنی کم‌تر از یک سال دیرتر تلفنم زنگ زد. گوشی را که برداشتم، مادر ‏به‌آفرید بود که از ایران تلفن می‌زد. لحن غم‌انگیزی داشت که نوید خبرهای خوبی را نمی‌داد. ‏می‌گفت که حال «بهی» خوب نیست؛ که در دوسه سال اخیر و در ایران هم حال او هیچ خوب ‏نبوده؛ که فرستادن او به خارج و به سوئد از روی اجبار بوده‌است؛ که او در ایران همواره شاگرد ‏اول و چشم و چراغ همه‌ی خانواده و گل سر سبد فامیل بوده و همه‌ی نگاه‌ها بر او بوده، که همه ‏او را مثال می‌زده‌اند، و او نامزدی داشته که ناگهان او را رها کرده و ناپدید شده، و از آن روز به‌آفرید ‏به کلی دگرگون شده و هر روز می‌بایست او را از کمیته‌هایی که به جرم بدحجابی یا در «پارتی»ها ‏دستگیرش کرده‌بودند با ضمانت آزاد کنند؛ که کم‌کم معلوم شده که او بیماری دوشخصیتی دارد... ‏پدر و مادر به این نتیجه رسیده‌اند که بهترین راه این است که از ایران دورش کنند. در سوئد بخت با او یار بوده که من و یک خانم سالمند سوئدی و دوستان همدانشگاهی و خیلی‌های دیگر کمک‌اش ‏کرده‌ایم، اما این‌ها درمانی برای بی‌قراری او نبوده، و همین دو ماه پیش در انفجاری عصبی همه‌ی ‏وسایل اتاقش را از پنجره‌ی طبقه‌ی یازدهم به خیابان پرتاب کرده...؛ که پلیس آمده و او را برده‌اند و ‏در بیمارستان روانی با دستبند به تخت بسته‌اند...‏

با دهانی باز گوش می‌دادم و با تصور حمله‌ی عصبی آن دخترک ظریف و نازنین و بسته‌شدن او بر ‏تخت آهنین دلم سخت به درد می‌آمد... عجب! آخر چرا؟

مادر به‌آفرید دلداریم می‌داد: این‌ها ماجراهای دو ماه پیش بوده: اکنون حال «بهی» خوب است و ‏همه‌ی استادانش که از او راضی بوده‌اند، رضایت داده‌اند که او برگردد و در امتحانات پایان سال ‏تحصیلی شرکت کند.‏

عجب... عجب... آیا این داستان به پایان خوشی خواهد رسید؟ مادر به‌آفرید می‌گفت که به این ‏نتیجه رسیده که کار و زندگیش را در ایران رها کند و به سوئد بیاید تا به دخترش رسیدگی کند. هر ‏لحظه منتظر بودم که از من بخواهد که دعوتنامه برایش بفرستم، اما خوشبختانه این را نخواست و ‏به‌جای آن نظرم را پرسید.‏

آخر چه بگویم که فردا لازم نباشد محاکمه‌ام کنند که چرا چنین و چنان گفتم؟ گفتم: - به نظر من ‏باید کلاهتان را قاضی کنید و ببینید با آمدن به این‌جا چه چیزی به دست می‌آورید و چه چیزی از ‏دست می‌دهید. آیا واقعاً می‌توانید در عوض آن‌چه در ایران از دست می‌دهید و با زبان‌ندانی، در ‏این‌جا به به‌آفرید کمک بکنید؟

گفت: - من با هیچ کس دیگری این حرف‌ها را نمی‌زنم. اما از تماس با شما در این مدت و با ‏تعریف‌هایی که از دخترم شنیده‌ام، می‌دانم که با آدمی دنیادیده و منطقی و قابل اعتماد طرف ‏هستم و می‌توانم راحت حرف بزنم. شما نمی‌دانید امروز این‌جا در مملکت چه وضعی‌ست. من و ‏پدر بهی هر دو دبیر دبیرستان هستیم که زمانی شغلی آبرومند حساب می‌شد، اما ماهیانه‌ی من ‏امروز چیزی در حدود هفتصدهزار تومان است که همه‌ی آن در چند ماه اخیر به مصرف تلفن زدن به ‏بهی رسیده و همه‌ی اشتراک‌های تلفن من برای صحبت بیش از حد با خارج یکی یکی بلوکه ‏شده‌اند. حالا باقی هزینه‌ها بماند. به اضافه‌ی این که دلم پر می‌زند برای این که بیایم و ببینم که ‏آخر دخترم چه حال و روزی دارد و چرا از این دیوانگی‌ها می‌کند.‏

چه بگویم؟... چه بگویم؟... حرف زدن و نظر دادن در این امور مسئولیت دارد. گفتم: - اگر نظر مرا ‏می‌خواهید، کارتان را رها نکنید، خانه و زندگی‌تان را نفروشید. یک بار بیایید این جا،‌ هم دخترتان را ‏ببینید، و هم بسنجید که آیا می‌توانید این‌جا بمانید یا نه. راه پشت سرتان را نبندید تا بتوانید برگردید ‏به ایران.‏

گفت: - ممنونم از این که صادقانه نظرتان را می‌گویید. البته هزینه‌ی سفر جز با فروش دار و ندارم ‏تأمین نمی‌شود. اما حرف شما درست است. ببینم چه می‌کنم...‏

گوشی را گذاشتم و سرم را میان دو دستانم گرفتم: طفلک به‌آفرید... چه‌ها کشیده. پدر و مادرش ‏چه‌ها کشیده‌اند... به آن دخترک ظریف هیچ نمی‌آمد که آن‌چنان طغیان کند که وسایل اتاق را از ‏پنجره به بیرون پرتاب کند.‏

‏***‏
چند ماه گذشت، و روزی مادر به‌آفرید بار دیگر تلفن زد، این بار از شهر یئوله در سوئد، یعنی همان‌جا ‏که به‌آفرید درس می‌خواند. باز لحن و صدای غمباری داشت. می‌گفت که حال «بهی» هیچ خوب ‏نیست؛ مدتی بعد از امتحانات بار دیگر طغیان کرده و همه‌ی کریدور خانه‌ی دانشجویی را به هم ‏ریخته. خوشبختانه این‌بار همسایه‌هایش زود آرامش کرده‌اند و پای پلیس به میان نیامده. می‌گفت ‏که هیچ نمی‌داند چه کند. نمی‌داند چگونه می‌تواند به دخترش کمک کند و آرامش کند. می‌گفت که ‏همه‌ی دار و ندارش را در ایران فروخته و به این امید آمده به سوئد که در کنار دخترش باشد و ‏بکوشد که نگذارد حال او گاه و بی‌گاه بد شود. می‌گفت که دنبال راهی می‌گردد که بتواند در سوئد ‏بماند. نظرم را می‌پرسید و می‌خواست که راه‌های پناهندگی و ماندن در سوئد را به او بگویم.‏

سخت غمگین شدم. همین‌طور که او حرف می‌زد، در سرم آشوبی بر پا بود: آخر این چه ‏وضعی‌ست؟ ‌چرا باید کشور ما در وضعیتی باشد که پدر و مادرها جگرگوشه‌های نازپرورده‌شان را تنها ‏و بی‌کس به دورافتاده‌ترین ده‌کوره‌های جهان بفرستند؟ چرا سپس خود باید ناگزیر شوند که برای ‏نگهداری از فرزندشان همین راه را بپیمایند؟ چه بگویم به این خانم محترم؟ دلم می‌سوزد برای آن ‏‏«بهی» که هیچ نمی‌دانستم حالش خراب است. چه بگویم؟...‏

گفتم: - من هیچ میل ندارم دخالت کنم. تصمیم نهایی با خود شماست و با مسئولیت خودتان. اما ‏چرا می‌خواهید پناهنده شوید؟ چند ماهی، تا هنگامی که ویزایتان اجازه می‌دهد بمانید، به بهی ‏کمک کنید، و بعد برگردید به ایران. هر بار لازم بود، باز می‌توانید بیایید و مدتی پیش او باشید.‏

گفت که متأسفانه حال بهی بدتر از آن است که او بتواند بار دیگر تنها رهایش کند و برگردد، و تازه، ‏دیگر هیچ‌گونه امکاناتی در ایران ندارد، خانه و زندگیش را فروخته، شوهرش هم در انتظار وضعیت او و ‏به‌آفرید زندگانی پادرهوایی دارد. می‌گفت:‏

‏- آقا، واقعاً نمی‌دانید آن‌جا چه وضعیتی‌ست. من بعد از صحبت قبلی‌ام با شما، باز همه‌ی درآمدم به ‏اضافه‌ی بخشی از درآمد پدر بهی فقط صرف تلفن و حرف زدن با بهی شد. کلی هم قرض بالا آوردم. ‏خانه و زندگی را که فروختیم، همه صرف پرداخت بدهی‌ها و هزینه‌ی سفر به این‌جا شد. من دیگر ‏پولی برای هزینه‌ی برگشت ندارم، ‌که هیچ، پیش فک و فامیلی که بهی همیشه گل سرسبدشان ‏بوده، هیچ روی برگشتن و نگاه کردن توی چشمشان را هم ندارم.‏

رنج بردن... رنج بردن در سرزمین مادری، یا رنج بردن در غربت‌های دوردست؟ کدام بهتر است؟ چه ‏می‌داند این خانم از رنجی که این‌جا در انتظار اوست؟ رنجی که هیچ کم از رنجی نیست که در ‏خانه‌ی سرد میهن می‌برد. چه بگویم به او؟...‏

گفتم: - باید ببخشید، اما اطلاعات من در این موارد بسیار کهنه است. بیست‌وپنج – سی سال ‏پیش چیزهایی می‌دانستم. اما بعد از آن هیچ شرکتی در امور مربوط به پناهندگی نداشته‌ام و هیچ ‏نمی‌دانم که امروزه دیگر به چه بهانه‌هایی می‌توان این‌جا پناهندگی گرفت. می‌دانم که داستان‌های ‏تغییر دین و همجنس‌گرایی و کتک خوردن از شوهر و این قبیل، دیگر کهنه شده و کارکنان اداره‌ی ‏مهاجرت سوئد را گول نمی‌زند. به‌علاوه، شما باید فکر کنید که هر چه بود و نبود، در ایران شغلی ‏داشتید که برای خودتان و آشنایان آبرومند شمرده می‌شد. دبیر دبیرستان بودید. اما باید بدانید که ‏این‌جا سابقه‌ی آموزگاری شما در ایران هیچ،‌ مطلقاً هیچ ارزشی ندارد. این جا می‌شوید صفر؛ یک ‏صفر بزرگ، و این‌جا شما در بهترین حالت شاید بتوانید از کار نظافت مدرسه شروع کنید. آیا فکر این ‏چیزها را کرده‌اید؟

گفت: - آقا،‌ باور کنید، نظافتچی بودن در این‌جا صد شرف دارد به آموزگاری در وضع فعلی در آن‌جا. ‏من نمی‌دانم به چه زبانی برایتان تعریف کنم که با حقوق بخور و نمیر آموزگاری، که گاهی وقت‌ها تا ‏چند ماه پرداخت آن به تأخیر می‌افتد، زندگی چه جهنمی‌ست آن‌جا... حالا، به هر حال، با شناختی ‏که در این مدت از شما دستم آمده، قبولتان دارم و دلم می‌خواهد که نظر شما را بدانم.‏

نظر من؟... نظر من؟... چه بگویم؟... بار سنگین مسئولیت...‏

گفتم: - من فقط می‌توانم حرف دلم را بگویم. اشکالی ندارد؟
گفت: - نه! هیچ! البته! حتماً! از قضا من همان حرف دل شما را می‌خواهم بشنوم.‏

گفتم: - ببخشید خانم، اما نظر من این است که دخترتان را بردارید و برگردید به ایران. در آن‌جا هیچ ‏نباشد هم شما و هم بهی در و همسایه و خواهر و برادر و خاله و عمو و بستگانی دارید؛ شهر ‏خودتان و کشور خودتان است؛ زبان و فرهنگ خودتان است. حتی اگر دستتان خالی باشد، همین ‏دوست و آشنا و فامیل کمکتان می‌کنند که زود راه بیافتید. آن‌جا بهی مثل این‌جا تنها نیست. تهران ‏مثل لوله‌ئو و یئوله خلوت و سرد و تاریک و سوت و کور نیست. آن‌جا در غربت نیستید و عواملی که ‏حال روحی بهی را خراب می‌کنند به اندازه‌ی این‌جا نیست...‏

لحظه‌ای سکوت کرد و سپس گفت: - نمی‌دانید چه‌قدر متشکرم از شما که این قدر صادقانه نظرتان ‏را می‌گویید. با این همه من می‌خواهم برای ماندن در این‌جا هر کاری می‌توانم، ‌انجام دهم.‏

دلم از غصه می‌خواست بترکد. آخر چرا و چگونه من از آغاز قاطی این ماجرا شدم؟ او از من نشانی ‏سازمان‌ها و انجمن‌های کمک به پناهندگان ایرانی را پرسید و من نشانی اینترنتی انجمن‌هایی را که ‏می‌شناختم به او دادم، و در پایان گفتم:‏

‏- من هیچ تضمینی نمی‌کنم که این‌ها سالم و بی‌عیب هستند. فقط یادتان باشد، و حواستان باشد، ‏که کسانی به نام این و آن انجمن و به بهانه‌ی کمک به امثال شما پول‌های کلانی می‌گیرند، ‌اما در ‏عمل هیچ کمکی نمی‌کنند. اگر پای پول به میان آمد، باید حواستان را جمع کنید.‏

تشکر کرد و گوشی را گذاشتیم.‏

‏***‏
هیچ یادم نیست چه مدتی گذشته بود که روزی پری‌ناز مهمانم بود و ناگهان پرسید:‏

‏- راستی،‌ عمو، از به‌آفرید خبری دارین؟
‏- نه، مدت‌هاست هیچ خبری ازش ندارم. تو چی، خبری داری؟
‏- نه، ولی... چیز...، یعنی... [سکوت]‏
‏- ولی چی؟
‏- چیز...، این...، یعنی... [سکوت]‏

احساس کردم که خبر خوشی ندارد و بازگفتن آن برایش آسان نیست. گفتم:‏

‏- می‌دونمم که حالش خوب نبوده و کارهای ناجوری کرده. مامانش آمد این‌جا که اقامت بگیره و ‏مواظب به‌آفرید باشه. نمی‌دونم تونست اقامت بگیره یا نه. خب، حالا چی شده؟

‏- چیز... توی فیسبوکش یه چیزی نوشته‌اند...‏
‏- یعنی خودش ننوشته؟
‏- [سکوت]‏
‏- کشتی ما رو. خب،‌ چی نوشته‌اند؟
‏- چیز خوبی نیست...‏
‏- خب،‌ چی هست؟
‏- نوشته‌اند که... [سکوت]‏
‏- آخرش میگی،‌ یا نه؟
‏- نوشته‌اند که...، چیز... «به‌آفرید پرواز کرد و از جهان رفت»...‏

دستمال آشپزخانه را به سویی افکندم،‌ و روی صندلی فرونشستم. آه چه غم‌انگیز... چه غم‌انگیز. ‏طفلک دخترک نازنین... یک استعداد بر باد رفته... مادرش چه می‌کند؟ مسئولیت من در سرانجام ‏غم‌انگیز این دخترک چه‌قدر است؟ اگر آن شب در فرودگاه ردش کرده‌بودم؟...، اگر ضمانتش را ‏نکرده‌بودم که آن اتاق طبقه‌ی یازدهم را اجاره کند؟

چه می‌دانم...، چه می‌دانم...‏

3 comments:

Anonymous said...

تأسف میخورم بر این روزگار مردم ما...غربت سرد و دور افتاده را به زندگی در میهن خویش ترجیح میدهند

shohreh

Anonymous said...

شیوا جان سلام پهلوان خسته نباشی‌. آقا خبر داری نوشته‌هات با چه استقبالی در ایران روبرو می‌شه این چند روز کلی‌ از بچها از ایران در باره تو و نوشتها و حتا مصاحبه با بی‌ بی‌ سی‌ در به عبارت دیگر با من صحبت کردند و وقتی‌ فهمیدند من شخصا تو رو میشناسم تاکید کردند مراتب سپاسگزاری اونها رو بهت برسونم .کتابت هم که کولاک کرده هر کی‌ دست می‌گیره صبح با چشمهای پوف کرده میره سر کار یعنی‌ دیگه نمیشه گذشت زمین خلاصه شیوا این آتشفشان درون تو که هیچ هماهنگی با رفتار آرام و ساکت تو نداره بی‌ نظیره . مخلصیم بهروز ( سارا )

Shiva said...

سلام بهروز جان. بی‌نهایت سپاسگزارم از مهر تو و از نقل استقبال دوستان از نوشته‌های من در داخل. تا به حال توصیفی تا این میزان نشنیده و نخوانده‌بودم. خوشحالم از این که در کنار کسانی که دشنامم می‌دهند، کسانی هم هستند که کارهایم را می‌پسندند. درود بر تو و سارای عزیز!