23 February 2017

تلفن از ویندوز

صبح زود امروز با صدای زنگ تلفن از خواب پریدم. صدای زنانه‌ای به انگلیسی و با لهجه‌ی خراب ‏گفت که از بخش فنی شرکت ویندوز زنگ می‌زند! او حالم را پرسید و سپس گفت که در آخرین ‏آپدیت ویندوز که در سوئد توزیع شده، متأسفانه یک ایراد خیلی بزرگ و خیلی جدی راه پیدا کرده که ‏می‌تواند کامپیوتر مرا خراب کند و همه‌ی محتویات آن را نابود کند!‏

خیلی وقت بود منتظر این تلفن بودم و فکر می‌کردم کی نوبت من می‌رسد. سال‌ها بود که این‌جا و آن‌جا درباره‌ی این کلاهبرداران ‏می‌خواندم، و همین دو سال پیش این بلا را بر سر یک دوست عزیز من هم آوردند. آنان روش‌های ‏گوناگونی دارند و حرف‌های گوناگونی می‌زنند، اما هدفشان یک چیز است: وارد کامپیوتر شما شوند، ‏و سپس با تهدید پاک کردن فایل‌هایتان، اخاذی کنند.‏

به دوستم گفته‌بودند که تنها راه برطرف کردن ایراد ویندوز آن است که او اجازه دهد وارد کامپیوترش ‏شوند، و برای این کار قدم به قدم راهنمایی‌اش کرده‌بودند: یک نشانی اینترنتی داده بودند که از ‏آن‌جا فایلی را دانلود کند، آن را براند، این‌جا و آن‌جا کلیک کند، "آری" بگوید، و راه را برای ورود آنان به ‏کامپیوترش باز کند. دوست من خواب‌آلود و دست‌پاچه و شتابان برای آن‌که به کارش برسد، هر چه ‏گفته‌بودند عمل کرده‌بود. آنان وارد کامپیوتر شده‌بودند، ادعا کرده‌بودند که "ایراد" را پیدا کرده‌اند، ‏اما...، اما... برای درست کردنش باید فلانقدر پول، نه زیاد، همین الان به حساب "شرکت ویندوز" ‏بریزد!‏

این‌جا به قول معروف "دوزاری" دوستم افتاد و گفت که پولی نمی‌دهد، و تهدید شروع شد که اگر ‏پول را ندهد فایل‌هایش پاک می‌شود. دوستم گوشی را گذاشت و دست برد که سیم ارتباط اینترنت ‏را از کامپیوتر بکشد بیرون، اما کامپیوتر با ارتباط بی‌سیم وصل بود، و تا کامپیوتر را خاموش کند، دیگر ‏دیر شده‌بود و کلاهبرداران که در طول گفت‌وگو همه چیز را آماده کرده‌بودند، رسیدند که هزاران ‏عکس و نوشته و فایل‌های دیگر را از کامپیوتر او پاک کنند و یک "در پشتی" برای ورود به آن در ‏آینده هم کار بگذارند! من سه روز تمام کار کردم تا بتوانم نزدیک 90 درصد از محتوای کامپیوتر دوستم ‏را "ریکاور" کنم.‏

به این خانمی که امروز زنگ زده‌بود نگفتم «برو این دام بر مرغ دگر نه!»، گفتم «حنای شما پیش من ‏رنگی ندارد!»، و گوشی را گذاشتم.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

20 February 2017

برای روز زبان مادری

با گوش دادن به ترانه‌های ترکی آذربایجانی با صدای زیبای موسیقی‌شناس و خواننده‌ی زیبای لبنانی ‏عبیر نعمة ‏Abeer Nehme‏ یک دریا درددل از سرم گذشت. فکر می‌کردم که شاید چند جمله‌ای از آن ‏درددل‌ها را بنویسم، اما دلم آن‌قدر پر است که نوشتنم نمی‌آید! بگذار عبیر خود همه چیز را بگوید.‏

این دو برنامه‌ی یک‌ساعته است از سفر موزیکال عبیر به جمهوری آذربایجان. در یک بخش او در باکو ‏به موسیقی مقامی می‌پردازد، و در بخش دیگر به روستاها و شهرهای دیگر آذربایجان می‌رود و با ‏آشیق‌ها می‌خواند. گفتار و زیرنویس فیلم‌ها به عربی‌ست، و من برای چندمین بار با دریغ فکر ‏می‌کنم چگونه ساعت‌های کلاس درس عربی دبیرستان با آموزگاران ناتوان، و بیزاری از دین (که با زبان عربی ‏درآمیخته بود) به بطالت گذشت و چیزی به‌دردبخور از این زبان عظیم و زیبا نیاموختم.‏

اما گفتار به ترکی و موسیقی و دیدنی‌های دیگر در این فیلم‌ها فراوان است و با وجود ندانستن ‏عربی به‌راحتی می‌توان تماشایشان کرد.‏

https://youtu.be/D7wIDrpjlE4‎
https://youtu.be/5EZyz9LaBjI

اگر خواستید فقط ترکی خواندن عبیر را ببینید، روی لینک‌های زیر کلیک کنید و با پایان هر ترانه فیلم ‏را قطع کنید و به سراغ لینک بعدی بروید:‏

گئتمه گئتمه، گل، گؤزل یار: ‏https://youtu.be/D7wIDrpjlE4?t=26m42s
توت آغاجی بویونجا: ‏https://youtu.be/D7wIDrpjlE4?t=32m55s
ساری گلین: ‏https://youtu.be/D7wIDrpjlE4?t=39m8s
آرازی آییردیلار (آی لاچین): ‏https://youtu.be/5EZyz9LaBjI?t=45m28s
کوچه‌لره سو سپ‌میشم: ‏https://youtu.be/N0IYx_hRkxU

ای‌کاش، ای‌کاش، ای‌کاش "قو"ی زیبای خودمان "قو قوش" هم گام‌های بیشتری در این راه بردارد. من به‌جز ‏‏"سکینه دایی‌قیزی" و آیریلیق و "آی ایشیقیندا" و "سنه ده قالماز" چیزی به ترکی از او نشنیده‌ام. (رمزگشایی از نام گوگوش، در این ‏نشانی).‏ آی ایشیقیندا در این نشانی: https://youtu.be/JLYY_3uIt8o

تازه کشف کردم که داریوش هم ترک است، و این جا برای "آنا" می خواند: https://youtu.be/oCkus1XDoJ4

عبیر نعمة سفرنامه‌های موزیکال از یونان و هند و چند جای دیگر هم دارد و در ایران هم بوده و با ‏گروه رستاک کار کرده‌است، در این نشانی. در پایان این سفر او در تهران با آشیق عیمران همخوانی ‏می‌کند، این‌جا: ‏https://youtu.be/DpOHUS_m0_M?t=23m19s

و نمی‌شود از آن‌یکی زبان مادریم یاد نکنم! این هم ترانه‌ای به گیلکی: ‏https://youtu.be/40rhRFrQzzc

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

14 February 2017

دستگیر نشدن احسان طبری در 17 بهمن 1361‏

به‌تازگی فرصتی یافتم تا مصاحبه‌ی محمدمهدی پرتوی را در شماره 38 مجله‌ی ”اندیشه پویا“ بخوانم. ‏بگذریم از بحث در ماهیت این مجله، و بگذریم از بحث پیرامون بسیاری از گفته‌های پرتوی. اما او یک ‏نکته را دانسته یا به خطا دیگرگونه می‌گوید و مرا دروغگو می‌کند. این نکته به‌خودی خود اهمیتی ‏ندارد، فقط لازم می‌دانم نشان دهم که من دروغ نگفته‌ام.‏

علی ملیحی درباره‌ی چگونگی دستگیری رهبران حزب توده ایران در 17 بهمن 1361 می‌پرسد، و پرتوی ‏می‌گوید که احسان طبری آن روز دستگیر نشد، زیرا «برای یک جلسه تئوریک نزد فداییان اکثریت ‏رفته‌بود و همان‌جا مانده‌بود. او را به خانه‌ای در سیدخندان منتقل کردم.»

این ادعای پرتوی حتی از لحاظ منطقی هم درست نیست، زیرا گروه بزرگی از رهبران حزب را ‏نیمه‌شب شانزدهم به هفدهم بهمن، و بسیاری دیگر را در طول روز هفدهم و تا پیش از شامگاه ‏گرفتند. معلوم نیست این ‏”‏جلسه تئوریک‏‏“‏ در چه روز و چه ساعتی برگزار شده‌است. تا نیمه‌شب ‏شانزدهم به هفدهم هیچ‌کس از رهبران حزب بر برنامه‌ی یورش و دستگیری آگاهی نداشت. پس ‏اگر جلسه‌ی تئوریک در شانزدهم یا پیش از آن بوده، طبری می‌بایست با پایان جلسه به خانه برگشته‌باشد و دلیلی نداشت که "همان‌جا مانده" باشد. اما ‏اگر جلسه در روز هفدهم یا پس از آن بوده، در ساعت‌هایی که گروه بزرگی از رهبران حزب را گرفته‌بودند و همه ‏جا توده‌ای‌ها را شکار می‌کردند، چگونه طبری به ‏”‏جلسه تئوریک‏‏“‏ رفته‌بود؟

همچنین، برخی از رهبران سازمان فداییان خلق ایران (اکثریت) گفته‌اند و نوشته‌اند که در آغاز ‏زمستان 1361 کارهای موازی و مشترک با حزب توده ایران را تعطیل کرده‌بودند. از جمله فرخ نگهدار ‏می‌نویسد: «از مهر 61 به بعد از کیانوری و عمویی، رابطین حزب با ما، مدام ‏می‌شنیدیم که اوضاع ‏خوب نیست و ناجور تحت تعقیب‌اند. ارتباط با ما و جلسات هفتگی مشترک به ‏همین دلیل معلق ‏بود. آخرین جلسه مشترک با حزب درست چند روز قبل از این [آغاز بهمن] رد خورده و به هم ‏‏خورده‌بود و ما همه فرار کرده و ردها را پاک کرده‌بودیم.» [در این نشانی، و نیز قطران در عسل، ص ‏‏472]. در چنین شرایطی، چگونه طبری «برای یک جلسه تئوریک نزد فداییان اکثریت رفته‌بود.»؟

من اصل ماجرا را نزدیک سی سال پیش در کتابچه‌ی ‏”‏با گام‌های فاجعه‏‏“‏ نوشتم. فایل پی‌دی‌اف آن ‏نوشته سال‌هاست که در اینترنت، از جمله در این نشانی در دسترس همگان است. چند سال پیش ‏بار دیگر ماجرا را در کتاب ‏”‏قطران در عسل‏‏“‏ نوشتم. این کتاب را نیز در داخل کپی کرده‌اند و ‏دستفروشی‌های روبه‌روی دانشگاه تهران آن را زیر میزی می‌فروشند. تکه‌هایی از ‏”‏قطران در عسل‏‏“‏ ‏را این‌جا نقل می‌کنم و برای همه‌ی این سخنان نیز چند شاهد زنده دارم:‏
‏17 بهمن 1361 نوبت جلسه‌ی هیئت دبیران حزب بود و رحیم قرار بود طبری را از خانه‌اش بردارد و ‏به محل جلسه ببرد. اما رحیم را سحرگاهان گرفته‌اند. «من رابط طبری با شعبه‌های زیر ‏سرپرستیش (تبلیغات، انتشارات، آموزش، و پژوهش) هستم. او چندی پیش به خانه‌ای دورافتاده ‏منتقل شده که تلفن هم ندارد. آیا ممکن است که ردی از او نیافته‌باشند؟ آیا می‌توانم نجاتش دهم؟ ‏باید تلاش خود را بکنم، هر چند که هیچ مأموریت حزبی در این زمینه ندارم.‏

خانه‌ی طبری در پای کوه و در انتهای یک کوچه‌ی بن‌بست قرار دارد. اگر تا در خانه‌ی او بروم و آن‌جا ‏کشف کنم که دامی در آن گسترده‌اند، دیگر دیر است و راه فراری ندارم. پس، از مسیری دیگر خود ‏را به کوچه‌ای بالاتر از خانه‌ی او می‌رسانم و از آن بالا خانه‌ی او و پیرامون آن را می‌پایم. همه چیز ‏به‌ظاهر عادی و آرام است. از کوره‌راهی و تکه زمین بایری پایین می‌روم، خود را به در خانه ‏می‌رسانم، و انگشتم را به‌سوی دگمه‌ی زنگ دراز می‌کنم. لحظه‌ای بعد، با فشردن این دگمه، ‏ممکن است سرنوشتم رقم بخورد. عقل و منطق می‌گوید که ممکن است در آن خانه دامی ‏گسترده‌باشند، اما احساس و وظیفه حکم می‌کند که برای نجات طبری، این چشم و چراغ حزب، ‏خود را به آب و آتش بزنم. دگمه را فشار می‌دهم. صدای خود طبری از بلندگو به‌گوش می‌رسد:‏

‏- آمدی رحیم جان؟ بیایم پایین، یا می‌آیی بالا؟

نفسی به راحتی می‌کشم، از ته دل شاد می‌شوم، نام خود را می‌گویم، و او در را می‌گشاید. بالا ‏می‌روم. لباس پوشیده و آماده است تا رحیم بیاید و او را به جلسه‌ی هیئت دبیران ببرد. با عباراتی ‏سر و دم بریده و غیر مستقیم به او می‌فهمانم که رحیم را و خیلی‌های دیگر را گرفته‌اند.‏

طبری روی یک صندلی فرو می‌نشیند، زیر لب می‌گوید ‏”‏پس شروع کردند؟‏‏“‏ و آشکارا غمگین ‏می‌شود. او دلش نمی‌خواهد که برای پنهان شدن از خانه به جایی دیگر برود. اما به کمک ‏همسرش راضیش می‌کنم که او را ببرم و در جایی پنهانش کنم. در طول راه او برایم حکایت می‌کند ‏که هنگام حادثه‌ی تیراندازی به شاه در 15 بهمن 1327 و هنگامی که همه‌ی رهبران حزب را به ‏اتهام شرکت در آن توطئه دستگیر می‌کردند، او بی‌خبر از همه جا در خانه نشسته‌بود که فریدون ‏کشاورز به خانه‌اش آمد و او را فراری داد. او کمی بعد در همان سال 1327 به‌ناگزیر از کشور خارج ‏شد، در غیابش او را دو بار به اعدام محکوم کردند، و بیش از سی سال بعد، چند ماه پس از انقلاب ‏توانست به میهن باز گردد. سخت دلش می‌خواهد که کیانوری را نگرفته‌باشند، زیرا همه‌ی امیدش، ‏در همه‌ی زمینه‌ها، به اوست. برای بار چندم پندم می‌دهد که مواظب خود باشم و دم به تله ندهم، ‏و اگر مجبور شدم و از کشور خارج شدم، صاحب فرزند نشوم، زیرا دیدن رنجی که فرزندان به گناه ‏مهاجرت پدر و مادر در جامعه‌ی بیگانه و پر تبعیض می‌برند، بی‌نهایت دردآور است.» [ص 487 – ‏‏486].‏

‏«[...] مسئولیتی بزرگ‌تر از امکانات شخصی و توانایی‌هایم بر دوش گرفته‌ام. بخش ‏بزرگی از رهبران ‏حزب ‏را گرفته‌اند، شبکه‌ی ارتباط‌های حزبی از هم گسیخته است، و من ‏بی هیچ مأموریت یا دستور ‏حزبی، ‏تنها به حکم وجدانم رفته‌ام و احسان طبری را از ‏خانه‌اش فراری داده‌ام و برده‌امش به ‏خانه‌ای که ‏برای موارد ‏”‏هشدار زرد‏‏“‏ برایش تعیین ‏شده. وضعیت بسیار خراب‌تر از ‏”‏هشدار زرد‏‏“‏ ‏است، اما خبر از ‏امکان دیگری ندارم و خود ‏طبری نیز این خانه را ترجیح می‌دهد. او نیز مانند اخگر از ‏رنج میزبانان ‏مخفی‌گاهش در ‏رنج است. می‌گوید که دیدن این‌که انسان با وجود و حضور خود چگونه ‏هستی و ‏زندگی ‏انسان‌های دیگری را به خطر می‌اندازد، دردناک و طاقت‌فرساست.‏

من خود زندگانی پادرهوایی دارم و نمی‌دانم این روزها وجود و حضور خود را به ‏کدام انسان‌ها ‏تحمیل ‏کنم. گذشته از سرنوشت خودم، اکنون سرنوشت و آینده‌ی این ‏رهبر بزرگ حزب و چهره‌ی ‏‏شناخته‌شده و بلندآوازه در سطح جهان نیز به منی که خود ‏تکیه‌گاهی ندارم وابسته است. چه ‏‏کنم؟ اگر مرا، که در این سال‌ها همواره فعالیت علنی ‏داشته‌ام بگیرند و شکنجه‌ام کنند و جای ‏‏طبری را از من بیرون بکشند، یا نه، بدتر، بی ‏آن‌که بگیرندم دنبالم کنند و جای او را پیدا کنند، آن‌وقت ‏‏تا پایان تاریخ، تا ابد، داغ ‏ننگ لو رفتن و دستگیری طبری بر پیشانی من می‌ماند؛ یهودای ‏‏نفرین‌شده‌ی همه‌ی ‏جنبش چپ می‌شوم. چه کنم؟ چه کنم؟

طبری نیز نگران من است و آشکارا می‌گوید که اگر مرا بگیرند، تنها رشته‌ای که ‏در این لحظه او را به ‏‏بقایای حزب وصل می‌کند، می‌گسلد. او توصیه‌هایی برای ‏مخفی‌کاری می‌کند که نمی‌پسندم. ‏‏می‌گوید که عینک بزنم، سبیل‌هایم را بتراشم و ‏مدل موهایم را تغییر دهم. ترس در او نمی‌بینم، اما ‏‏احوالش نامیزان است؛ پایین و بالا ‏دارد. تا لحظه‌ای که امیدوار است که کیانوری را نگرفته‌باشند، ‏‏مصمم به پایداری‌ست، اما ‏خبر روزنامه را که می‌خواند، خبری که می‌گوید که کیانوری و دیگر رهبران ‏‏حزب ‏دستگیر شده‌اند، می‌گوید: «اگر بازداشت این‌طور رسمی بوده و اگر مثلاً برگ احضار ‏برای ‏‏کیانوری و دیگران فرستاده‌اند، پس من هم باید تسلیم شوم و خودم را معرفی کنم. ‏من که ‏‏نمی‌توانم راهی جدا از آن‌ها انتخاب کنم.»‏

قانعش می‌کنم که هنوز زود است برای چنین تصمیمی، و باید صبر کنیم و ببینیم ‏چه می‌شود. او ‏‏می‌خواهد که هر چه زودتر ارتباطش را با باقی‌مانده‌ی رهبری حزب برقرار ‏کنم، و من خود هنوز ‏‏نتوانسته‌ام به شبکه‌ی از هم‌گسیخته‌ی حزب وصل شوم. می‌گوید ‏که حوصله‌اش سر می‌رود و ‏‏می‌خواهد که چیزهایی برای خواندن برایش ببرم. یک بغل ‏کتاب و روزنامه و مجله برایش می‌برم، و ‏‏پیشنهاد می‌کنم که ارتباطم با او غیر مستقیم ‏شود که اگر مرا گرفتند، احتمال لو رفتن او کم‌تر شود. ‏‏می‌پذیرد، و یکی از بستگانش، ‏آقای ناصر [...] رابط ما می‌شود.‏

‏[...] سرگردان در خیابان‌ها می‌روم که به‌تصادف به بهروز بر می‌خورم. او از نهانگاهش ‏به تهران ‏‏بازگشته‌است. از او سراغ سر نخی را برای رسیدن به حیدر مهرگان می‌گیرم. ‏بهروز مرا به جمشید ‏‏وصل می‌کند. جمشید و دوستانش از بقایای سازمان مخفی نوید ‏هستند که پیش از انقلاب فعال ‏‏بود و حیدر مهرگان یکی از رهبران آن بود. جمشید با ‏حیدر ارتباط دارد، و قرار می‌شود که بعد از ظهر ‏‏‏22 بهمن طبری را به او تحویل دهم تا ‏به حیدر وصلش کند.‏

روز 22 بهمن قرار است که من در پیاده‌روی شرقی خیابان فردوسی از میدان ‏توپخانه‌ی سابق رو به ‏‏شمال بروم، و جمشید از تقاطع اسلامبول (جمهوری) رو به جنوب ‏بیاید. قرار است که بار نخست ‏‏آشنایی ندهیم، از کنار هم عبور کنیم و راهمان را ادامه ‏دهیم و دقت کنیم که آیا کسی طرف مقابل ‏‏را دنبال می‌کند یا نه، و سپس باز گردیم و ‏اگر خطری نبود با هم به یک باجه‌ی تلفن عمومی برویم، ‏‏من به ناصر زنگ بزنم، ‏جمشید را به او وصل کنم، و جمشید با او قرار بگذارد و طبری را تحویل بگیرد.‏

‏[...] جمشید از کنارم می‌گذرد. می‌رویم و باز می‌گردیم، و به هم می‌رسیم. پیداست ‏که جمشید ‏کسی را در تعقیب من ندیده‌است. به باجه‌ای می‌رویم و تلفن می‌زنم. ناصر گوشی را ‏که بر ‏می‌دارد، بی درنگ می‌گوید که خود حیدر امروز توانسته رد طبری را پیدا کند، و او را تحویل ‏گرفته و ‏برده‌است. گوشی را می‌گذارم و ارتباطم با ناصر برای همیشه قطع می‌شود. جمشید به ‏جایی زنگ ‏می‌زند و برایش تأیید می‌کنند که طبری پیش حیدر مهرگان و در پناه آشنایان اوست. ‏نفسی ‏به‌راحتی می‌کشم، و جدا می‌شویم.‏

باری بسیار گران از دوشم برداشته‌شده [...]» [ص 489 تا 492].‏
البته احسان طبری را چند ماه دیرتر در شب ششم به هفتم اردیبهشت 1362 گرفتند. «سال‌ها ‏دیرتر یکی از باقی‌ماندگان سازمان نوید می‌گوید: «من همیشه فکر می‌کنم که ای‌کاش ما ‏طبری را ‏از تو تحویل نگرفته‌بودیم. در آن صورت شاید او جان به‌در می‌برد و سرنوشت دیگری ‏می‌یافت؟»‏

نمی‌دانم. من امکانی برای نگهداری او نداشتم. تنها کاری که شاید از دستم بر می‌آمد آن بود که ‏‏اگر به من می‌گفتند، یا اگر خود او می‌خواست، با همان پیکان می‌بردمش و از جنگل‌های گردنه‌ی ‏‏حیران به شوروی ردش می‌کردم. اما طبری خود پیشتر به من گفته‌بود که دیگر هرگز نمی‌خواهد به ‏‏مهاجرت برود.»
[ص 495]‏

‏***‏
طبری البته تا پیش از شدت گرفتن تعقیب و مراقبت اطلاعات سپاه پاسداران و اطلاعات ‏نخست‌وزیری در جلسه‌های تئوریک رهبران سازمان فداییان خلق ایران (اکثریت) شرکت می‌کرد. ‏دست‌کم یک بار من خود او را به یکی از این جلسات بردم. یک نشانی روی تکه‌ای کاغذ به من داده ‏بودند تا در روز و ساعت معینی طبری را به آن‌جا ببرم. مطابق عادت، ساعتی پیش از قرار خود را به ‏محل رساندم تا نشانی را پیدا کنم، و پیرامون را شناسایی کنم. اما هر چه گشتم، ساختمان و ‏شماره‌ی پلاک را نیافتم. محله‌ی نوسازی بود که هنوز بر کوچه‌هایش و روی ساختمان‌‌هایشان پلاک ‏نزده‌بودند. این‌جا انتهای خیابانی بود که می‌خواستند ‏”‏بزرگراه جلال آل احمد‏‏“‏ را در آن امتداد دهند. ‏همه‌جا را کنده‌بودند و بولدوزرها و بیل‌های مکانیکی در ساعت‌های بعد از کار در گل و لای انبوهی ‏رها شده‌بودند. هیچ رهگذری نبود. چرخیدم و چرخیدم، و نشانی را پیدا نکردم که نکردم. داشت دیر ‏می‌شد. طبری منتظرم بود. تصمیم گرفتم که جست‌وجو را رها کنم، بروم و طبری را بردارم، و سپس ‏باز دنبال نشانی بگردم.‏

با طبری نشسته در کنارم بازگشتم و در راه‌های گلین به دنبال نشانی گشتم. نه! نشانی وجود ‏نداشت! سخت کلافه بودم، در عذاب بودم. طبری هم ناراضی بود، پیوسته غر می‌زد و برایم از ‏راننده‌ای به‌نام ‏”‏هرست فورستر‏‏“‏ که در سال‌های زندگی در جمهوری دموکراتیک آلمان و شهر ‏لایپزیک داشت، تعریف می‌کرد، که چه نظم آهنینی داشت: او و دیگر افراد حزب را تا برلین می‌برد و ‏بر می‌گرداند؛ سر ساعت می‌آمد، سر ساعت می‌رساند، با سرعت ثابت می‌راند، حتی سر ‏ساعت‌های معینی سیگار می‌کشید؛ در هتل چمدان‌هایشان را جابه‌جا می‌کرد، در فروشگاه‌های ‏بزرگ کیسه‌های خریدشان را می‌برد و می‌آورد... [بنگرید به فصل ‏”‏هرست فورستر‏‏“‏ در کتاب ‏”‏از ‏دیدار خویشتن‏‏“‏، نوشته‌ی احسان طبری، به کوشش ف. شیوا، چاپ دوم، نشر باران، استکهلم ‏‏1379]. ساکت بودم و هیچ نمی‌گفتم، اما دلم می‌خواست فریاد بزنم که رفیق! من همه‌ی تلاش ‏خودم را می‌کنم که به چنان نظمی برسم اما محیط ما، جامعه‌ی ما، زیرساخت‌های شهری ما، ‏پیرامونیان ما، هنوز به گرد آن چنانی نظمی هم نرسیده‌اند و بخش بزرگی از تلاش من نقش بر آب ‏می‌شود. مگر آلمان شرقی این همه ماشین و ترافیک و راه‌بندان داشت؟ مگر شما در شهری ‏ده‌میلیونی زندگی می‌کردید؟ مگر هرست شما را به محله‌ای نوساز و بی‌پلاک می‌برد؟ مگر آن‌جا ‏پاسدار و بسیجی سر هر چهارراهی را بسته‌بودند و ماشین‌ها را تفتیش می‌کردند تا هرست مجبور ‏شود به بیراهه بزند تا شما گیر نیافتید؟ تازه، رانندگی برای طبری، شغل هرست بود. رانندگی برای ‏طبری البته شغل شریفی‌ست. اما آیا شغل من رانندگی برای طبری‌ست؟ من کتاب‌ها و ‏مقاله‌هایش را برایش ویرایش می‌کنم؛ در تحریریه‌ی مجله‌ی دنیا کار می‌کنم؛ نوارهای پرسش و ‏پاسخ کیانوری را تهیه می‌کنم، و چندین کار و مسئولیت دیگر دارم. آیا هرست هم از این کارها ‏می‌کرد؟ نه! همان بهتر که هیچ نگویم.‏

سرانجام یک باجه تلفن عمومی یافتم، به رحیم زنگ زدم، و او نشانی داد: چندمین کوچه دست ‏راست، چندمین در از چپ، طبقه چندم... ساعتی از قرار جلسه گذشته بود که طبری را دم در ‏خانه‌ی میزبان تحویل دادم.‏

سه ساعت بعد برای بردن طبری برگشتم. خانم میزبان از اف‌اف گفت که میهمان برای رفتن آماده ‏نیست، و اصرار کرد که بالا بروم. نفهمیدم اصرار برای چیست. اغلب توی ماشین می‌نشستم تا ‏مسافرم بیاید. با اخگر (رفعت محمدزاده) قرار گذاشته‌بودیم که همیشه او را کوچه‌ای مانده به محل ‏قرارش پیاده کنم تا محل قرار او را نبینم و یاد نگیرم، و همان‌جا منتظر باشم تا برگردد. و او پیوسته ‏اعتراض می‌کرد که تا بازگشت او چرا کتاب و روزنامه‌ای نمی‌خوانم. به او هم نمی‌گفتم که آخر ‏رفیق، هیچ نمونه‌ی دیگری دیده‌اید که این‌جا در این شهر و مملکت، در شرایط امروز، کسی توی ‏کوچه در ماشین نشسته‌باشد و کتاب و روزنامه بخواند؟ چنین صحنه‌ای در جا توجه مردم و رهگذران ‏را جلب می‌کند و انواع شک‌ها را به او می‌کنند. در این مملکت در عوض باید خود را با ماشین ‏مشغول کرد: باید شیشه‌ها را دستمال کشید، باید در موتور را بالا زد، آب و روغن آن را کنترل کرد، ‏سر در موتور فرو برد و خود را مشغول نشان داد، و در ضمن حرکت‌های مشکوک پیرامون را پایید... ‏اما طبری را نمی‌شد دورتر پیاده کرد. او را باید تا ورود به محل قرارش همراهی می‌کردم. و اکنون ‏می‌گفتند که بروم بالا. رفتم. در آپارتمان باز بود. وارد شدم و در را پشت سرم بستم. هال بزرگ و ‏مبله‌ای بود. آن‌سوتر در اتاقی نیمه‌باز بود و پاهایی را می‌دیدم که چهارزانو روی فرش کف اتاق ‏نشسته‌اند. صدای حرف زدن طبری می‌آمد. پشت به اتاق و همه‌ی خانه، و رو به در خروجی ‏آپارتمان نشستم. نمی‌خواستم صورت هیچ‌یک از اهالی خانه یا میهمانان را ببینم، یا آن‌ها صورت مرا ببینند. ‏غریزه‌ای در مغز استخوانم به من می‌گفت که جماعت دینداری که به حاکمیت رسیده‌اند، سرانجام ‏تیغ بر ما خواهند کشید، مرا خواهند گرفت، شکنجه‌ام خواهند کرد، و آن روز هر چه کم‌تر بدانم، هر ‏چه کم‌تر دیده‌باشم، بهتر است. خانم خانه ساکت و آرام پشت سرم می‌آمد و می‌رفت. به‌گمانم ‏چای هم برایم آورد اما حتی در آن لحظه هم سر بلند نکردم که نگاهش کنم. سر به‌زیر سپاسگزاری ‏کردم، و خود را با روزنامه‌هایی که روی میز بود سرگرم کردم تا کار طبری تمام شود و برویم. او تنها از ‏اتاق بیرون آمد و همچنان هیچ کس دیگری را ندیدم. می‌خواستم به او بگویم که رفیق، این است ‏انظباط ما! این است دیسیپلین ما در این جامعه و در این شرایط! وظیفه‌ی من آن است که هر چه ‏کم‌تر ببینم و بدانم، و شما را سالم ببرم و بیاورم.‏

و تا آخرین دیدارم هم احسان طبری را سالم تحویل دادم...‏

‏***‏
جا دارد که یک نکته‌ی دیگر را هم بگویم: دوست من آقای ایرج مصداقی بارها در جاهای گوناگون (از ‏جمله در این نشانی) نوشته‌اند که احسان طبری کم‌تر از ده روز بعد از دستگیری در اردیبهشت ‏‏1362، بر صفحه‌ی تلویزیون ظاهر شد و اعتراف کرد که با خواندن کتاب‌های علامه طباطبایی ‏مسلمان شده‌است. حال آن که در روزنامه‌ها و کتاب‌هایی که از ”اعترافات“ سران حزب منتشر ‏شده، نخستین بار در زمستان 1362 از صحبت‌های طبری سخن می‌رود. اکبر هاشمی رفسنجانی ‏نیز در کتاب خاطراتش، در اردیبهشت از تماشای ”اعترافات“ کیانوری، عمویی، و به‌آذین سخن ‏می‌گوید و نخست در یادداشت روز 21 دی می‌نویسد که «بعد از شام فیلم مصاحبه‌ی احسان ‏طبری را دیدم. جالب است.»‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏