01 December 2017

آه از این فریاد اعتراض دردآور...‏

نزدیک ده سال پیش درباره‌ی «شپش لعنتی» نوشتم: «مردی که در یک باغچه‌ی خاک‌بازی در ‏استکهلم جایی را که وجدانش باید در آن باشد می‌خاراند و زیر لب می‌گوید: شپش لعنتی».‏

این جمله را یک موسیقی‌شناس بزرگ سوئدی درباره‌ی شنونده‌ی یکی از بزرگترین آثار تاریخ موسیقی سوئد ‏از یکی از بزرگ‌ترین آهنگسازان سوئد نوشته‌است.‏

همان ده سال پیش نوشتم چگونه صفحه‌ی گراموفون آن اثر، یعنی سنفونی هفتم آلان پترشون ‏Allan Pettersson‏ (۱۹۸۰ - ۱۹۱۱) به من رسید، و چگونه کشفش کردم و چگونه در آن غرق شدم و خود را فراموش کردم.‏

امشب نزدیک پنجاه سال از نخستین اجرای آن اثر در استکهلم (۱۳ آوریل ۱۹۶۸) می‌گذرد، و ‏امشب تلویزیون سراسری سوئد اجرای زنده‌ی آن را از سالن بزرگ رادیوی سوئد پخش می‌کرد. به‌جرئت می‌توانم بگویم که هرگز اجرایی این‌چنین خوب، با حضور ذهن و دقت و تمرکز تک‌تک نوازندگان، با درک و لمسی ‏این‌چنین نزدیک، با پوست و گوشت تک‌تک نوازندگان از دردمندی آهنگساز، ندیده و نشنیده‌ام. در جاهایی احساس می‌کردم که کسانی از خود نوازندگان نیز چیزی نمانده که اشکشان سرازیر شود. پس از نخستین اجرا با رهبری بی‌همتای آنتال دوراتی ایتالیایی (که پترشون اثرش را به او ‏تقدیم کرد)، اجرای امشب بی‌گمان شاهکار بزرگی‌ست. به گمانم من امشب یک کیلو وزن کم کردم ‏با همه‌ی اشک‌هایی که ریختم!‏

شما، خواننده‌ی گرامی علاقمند در داخل خاک سوئد را فرا می‌خوانم که تا پیش از پایان ماه دسامبر ‏این اجرا را در این نشانی ببینید و بشنوید. اگر حوصله‌ی دیدن و شنیدن همه‌ی اثر را ندارید که ‏نزدیک یک ساعت است، پانزده دقیقه‌ی پایانی آن را از دست ندهید. علاقمندان خارج سوئد ‏می‌توانند اجرای دوراتی را در این نشانی بشنوند.‏

سراپای این اثر یک فریاد اعتراض بزرگ، فریاد درد است. آلان پترشون، زاده‌ی محله‌ی فقیرنشین جنوب ‏استکهلم، بزرگ‌شده‌ی گرسنگی در کوچه‌های پر گل و لای، کسی که در جوانی و پس از آن نیز ‏همواره در فقر و بی‌اعتنایی دیگران به‌سر برد و همواره با درهای بسته و دست‌هایی که او را پس ‏می‌زدند روبه‌رو شد، و فقر و فلاکت را در پیرامون خود دید، در سراسر این اثر فریاد می‌زند که: آخر چرا؟ آخر چرا؟

کسی پاسخی به او نداد. من نیز پاسخی به فریاد اعتراض او ندارم جز آن که بی‌اختیار اشک بریزم. شما ‏پاسخی دارید؟ می‌دانستم!‏

او گذشته از آثار فراوان دیگر، مجموعه‌ای از آوازهای سوئدی نیز سروده‌است با عنوان «آوازهای پابرهنه‌ها» ‏Barfotasånger، ‏بسیار زیبا. خود بجویید و بیابیدشان.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

16 November 2017

کؤچری، و کوچری

شگفت‌انگیز است سرعت انتقال نوشته‌ها در جهان امروز! همین ۲۰ سال پیش چندان امکانی جز ‏چاپ نوشته‌ها بر کاغذ و توزیع کتابچه‌ها و جزوه‌ها با پست و پیک نداشتیم، تا کی و کجا به دست چه کسی برسند. اما امروز با یک کلیک ‏کتابی را در سراسر جهان منتشر می‌کنیم و خواننده‌ای در دورافتاده‌ترین گوشه‌ی جهان نیز همان ‏لحظه می‌تواند آن را بخواند و نظر بدهد.‏

با انتشار نوشته‌ام «اخگر، مخالفی در میان رهبران حزب توده ایران»، دوستداران،‌ و البته مخالفانی، از ‏این‌جا و آن‌جای جهان نظرها، و گاه دشنام‌هایی، برایم نوشتند. از دشنام‌ها می‌گذرم. اما به دو ‏تماس حاوی اطلاعاتی جالب می‌پردازم:‏

نخست، دوست گرامیم آقای همنشین بهار زنگ زدند و داستانی تعریف کردند که برای من بسیار ‏دردآور بود و هست: هیچ می‌دانید که یک آبادی به‌نام «کوچری» در ۱۰ کیلومتری غرب گلپایگان ‏هست،‌ با مردمانی که در گذشته‌ای دور از مرزهای آذربایجان به اجبار به آن‌جا کوچانده شده‌اند؟

شنیدن «کوچ اجباری» همواره چون خنجری در جگر من می‌نشیند. چه استالین آن را فرمان ‏داده‌باشد، چه شاه‌عباس،‌ چه نادرشاه، و چه هر کس دیگری.‏

به گفته‌ی آقای همنشین بهار، کم‌وبیش همه اهالی آن آبادی، که البته ترک‌اند، واژه‌ی «کوچری» را ‏در پایان نام خانوادگیشان دارند. اما «کوچری» را در آن منطقه همه ‏Koocherei‏ می‌گویند، مانند ‏‏«کوچه»ای در شهر «ری». آن آبادی را در نقشه‌ی گوگل در این مختصات می‌یابید: 33.430231, ‏‏50.171012، یا با دقیقه و ثانیه: ‏‎33°25'49"‎‏ شمالی و‎50°10'16" ‎‏ شرقی. حتی جاده‌ای به‌نام ‏‏«جاده کوچری» از مرکز گلپایگان به‌سوی این آبادی می رود. جالب است که گوگل نام سد نزدیک ‏آبادی را ‏Koochari‏ نوشته.‏

درد سینه و جگر من از آن‌جا آغاز می‌شود که نام این ایل، و تبارشان، این چنین دگرگون و بی‌معنا ‏می‌شود. هیچ‌کس نمی‌داند ‏Koocherei‏ یعنی چه. اما کؤچری ترکی چیز دیگری‌ست. این واژه به ‏ترکی چیزی هم‌وزن با «گذری» تلفظ می‌شود. آن «ؤ» که من در کؤچری می‌نویسم، در زبان ‏فارسی وجود ندارد و در خط برخی زبان‌ها مانند جمهوری آذربایجان، ترکیه، آلمان و سوئد و... با ‏علامت ‏ö‏ نوشته می‌شود. در زبان لری هم وجود دارد،‌ اما نمی‌دانم چگونه می‌نویسندش. پس ‏ترکیش،‌ با الفبایی ساختگی می‌شود ‏Köchari‏. (به خط لاتین جمهوری آذربایجان: Köçəri)

و اما، آیا بیوک‌آقا محمدزاده اهل این آبادی نزدیک گلپایگان بود و به آن‌سوی ارس رفت و کار می‌کرد، و ‏پسرش رفعت آن‌جا در بادکوبه به‌دنیا آمد؟ به سهم خود گمان نمی‌کنم کسی در جست‌وجوی نان از گلپایگان تا آن‌سوی ‏ارس رفته باشد، و دردم می‌آید هنگامی‌که به فاصله‌ی غیر انسانی آنان تا سرزمین نیاکانی‌شان فکر می‌کنم.‏

و تازه،‌ و به اضافه، آن دوست دوم، خانم مهرنوش هاتفی، که مقاله‌ی مهم و جالبی درباره‌ی شکستن ‏احسان طبری در زندان نوشته‌اند، لطف کردند و اطلاعاتی از جوانی رفعت محمدزاده برایم نوشتند که به «کوچری» ‏گلپایگان نمی‌خورد.‏

آری، رفعت محمدزاده در سال ۱۳۰۴ در بادکوبه به دنیا آمد، اما شناسنامه‌اش صادره از رشت است. ‏در دبیرستان کشاورزی کرج تحصیل کرد و وارد دانشکده‌ی حقوق دانشگاه تهران شد ولی به علت ‏بی‌پولی در سال ۱۳۲۳ به دانشکده‌ی افسری رفت، و پس از فارغ التحصیلی در سال ۱۳۲۶ به ‏زندان قصر مأمور شد. پس از آذر ۱۳۲۹ (فراری دادن رهبران حزب) چندین ماه مخفی بود و در ‏تابستان ۱۳۳۰ از مرز زمینی به اتحاد شوروی ردش کردند.‏

پس آیا می‌توان گفت که هر شاهی که بود، نتوانسته‌بود همه‌ی ایل «کؤچری» را از آذربایجان بکند ‏و به گلپایگان تبعید کند؟

منتظرم که اطلاعات باز هم بیشتری برسد تا همه را یک‌جا در ویراست دوم «اخگر، مخالفی در میان ‏رهبران حزب توده ایران» وارد کنم.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

12 November 2017

اخگر، مخالفی در میان رهبران حزب توده ایران

به فراخوان دو هفته پیش من برای کمک در گردآوری داده‌ها درباره‌ی رفعت محمدزاده، تنها دوستی به نام بهروز پاسخ داد و کامنتی در وبلاگم نوشت. اما از راه‌های «غیر شبکه‌های اجتماعی» از دوستان دیرین و تازه‌ام کمک‌های بیشتری دریافت کردم. نوشته‌ی زیر را به همه‌ی علاقمندان تقدیم می‌کنم.

***
از میان رهبران حزب توده ایران با چهار تن بیش از همه سروکار داشتم: طبری، ‏کیانوری، ابوتراب باقرزاده، و رفعت محمدزاده کؤچری (مسعود اخگر). درباره‌ی سه نفر ‏نخست بسیار نوشته‌اند و گفته‌اند. باقرزاده در وبگاه‌های تبرستانی جایگاهی دارد، و ‏زیست‌نامه‌ای نیز از او منتشر کرده‌اند[۱]. اما رفعت محمدزاده، عضو هیئت سیاسی حزب، ‏‏‌مسئول شعبه‌ی پژوهش کل، ‌مسئول شعبه‌ی آموزش کل، و سردبیر ماهنامه‌ی «دنیا»، ‏مظلوم و گمنام مانده‌است.‏

داده‌های مشخص بسیار کمی از زندگانی پر ماجرای رفعت محمدزاده در دسترس ‏من هست. با این حال در این نوشته می‌کوشم با هر آن‌چه در دسترس دارم،‌ و تا جایی ‏که از من بر می‌آید، سیمایی از او ترسیم کنم.‏

همه‌ی افزوده‌های درون [ ] از من است. ارجاع به منابع نیز درون همان قلاب‌ها و ‏به‌ترتیب [شماره‌ی منبع، شماره‌ی صفحه] داده شده‌است. فهرست منابع در پایان نوشته ‏آمده‌است.‏

با سپاس از آقایان بابک امیرخسروی، قاسم نورمحمدی، و بهمن زبردست.‏

متن کامل در فورمت پی.دی.اف، در این نشانی.

درباره‌ی واژه‌ی «کؤچری» در نام او.

‏***‏
کار بیگاری بود. ساعت‌ها می‌نشستم، از نوارهای کاست کپی می‌گرفتم و روی ‏برچسب‌شان می‌نوشتم: فلسفه (احسان طبری)، تاریخ جنبش کارگری (آگاهی)، اقتصاد ‏سیاسی (اخگر). که بودند اینان؟ نام طبری برایم آشنا بود، اما آن دو نفر دیگر را ‏نمی‌شناختم. اینان گویا از رهبران حزب بودند که به‌تازگی به کشور بازگشته بودند، ‏کلاس‌هایی برای گروهی دستچین‌شده از اعضای سازمان جوانان توده گذاشته بودند و ‏این نوارها در آن کلاس‌ها ضبط شده‌بود. حتی نرسیده‌بودم چیزی از آن‌ها را گوش بدهم ‏و ببینم چه می‌گویند. پیوسته سفارش می‌آمد: از این و آن شهرستان و این و آن ‏ناحیه‌ی تشکیلات حزب، و من می‌بایست پیوسته کپی می‌کردم و تکثیر می‌کردم.‏

‏«بابک»،‌ از کارکنان شعبه‌ی تدارکات حزب، مرا برای کارهای برقی و الکترونیکی و ‏صوتی حزب به خدمت گرفته‌بود، خیلی زود حقوق هم برایم تعیین کرده‌بود: ماهی ‏پانصد تومان. در آن زمان با پانصد تومان می‌شد در طول ماه، با صرفه‌جویی، دو وعده ‏غذا در روز خورد و دیگر هیچ. شرمگین پذیرفته‌بودم. به حزب علاقه داشتم و برای کار ‏حزبی نمی‌بایست پولی می‌گرفتم. اما زمانه‌ی اوج بیکاری‌های ناشی از فروپاشی همه‌ی ادارات و ‏مراکز کار در ‌سال پس از انقلاب بود. کاری برای من مهندس، که آشنا و «پارتی» هم ‏هیچ جا نداشتم، گیر نمی‌آمد. همین بخور و نمیر را هم لازم داشتم، و چه خوب که ‏‏«خوردن و نمردن» در خدمت به حزب باشد!‏

اقتصاد سیاسی (اخگر)، نوار شماره ۱... اقتصاد سیاسی (اخگر)، نوار شماره ۲... ‏کیست این اخگر؟ شامگاه خسته از کار یک‌نواخت و با یاد چارلی چاپلین در فیلم «عصر ‏جدید» به خانه می‌رفتم... و فردا همین بساط بود.‏

جایی نوشته‌ام که روزی زیر بار کارتن نوارها خبرم کردند که «کیو» دبیر اول ‏سازمان جوانان توده مرا خواسته‌است. از شرح دیدارمان و آن‌چه گفتیم در می‌گذرم،‌ زیرا ‏که آن را در جای دیگری نوشته‌ام[۲، ۳۳۶]. «کیو» (کیومرث زرشناس) مرا به دیدار ‏اخگر،‌ که اکنون دانستم سردبیر ماهنامه‌ی «دنیا»ست فرستاد.‏

عجب! پس این است اخگر... آن‌جا نوشته‌ام که اخگر نمونه‌ی کارهای مرا خواست، ‏نگاه کرد،‌ ورق زد، و پسندید، و چنین بود که در کنار کار تهیه و تکثیر نوارهای پرسش ‏و پاسخ کیانوری و کار در شعبه‌ی تبلیغات کل حزب در کنار ابوتراب باقرزاده و مهرداد ‏فرجاد، اکنون در تحریریه‌ی «دنیا» نیز آغاز به کار کردم.‏

‏***‏

اسم: رفعت
شهرت: محمدزاده کؤچری
پدر: بیوک
محل تولد: بادکوبه
تاریخ تولد: سن ۲۹ سال [۱۳۰۴]‏
شغل سابق: ستوان ۱ شهربانی
علائم ممیزه قد: متوسط – رنگ صورت: گندم‌گون – اندام: متناسب - چشم و ابرو: ‏مشگی – موی سر: مشگی

این است آن‌چه در کنار عکسی از او بر برگ نخست پرونده‌اش در نزد فرمانداری ‏نظامی تهران در سال ۱۳۳۳ دیده می‌شود، با همین املا و انشا[۳، تصاویر]. اما کسی که ‏من در طبقه‌ی سوم دفتر حزب در خیابان ۱۶ آذر (خیابان غربی دانشگاه تهران)‌ به ‏دیدارش رفتم موی سرش یک‌سر خاکستری بود، صدای گرفته و خش‌داری داشت، ‏پیوسته سیگار می‌کشید و مرتب سرفه می‌کرد. اکنون فروردین ۱۳۵۹ بود و او ۵۵ سال ‏داشت. ۲۸ سال از این ۵۵ سال در مهاجرت و دربه‌دری، در «کوچیدن» سپری شده‌بود.‏

شناسنامه‌ی فرمانداری نظامی تهران گویای آن است (و من البته می‌دانستم) که رفعت محمدزاده کؤچری ‏همشهری من بوده‌است. کؤچری به ترکی یعنی «کوچنده». پس تبار او می‌بایست از ‏ایل‌های کوچنده‌ی حوالی مغان و قاراداغ باشد. نام پدرش نیز ترکی‌ست. این که در باکو ‏زاده شده، نشان می‌دهد که پدرش از فرزندان کار و رنج بوده، در پی کار و لقمه‌ای نان ‏از ساحل جنوبی ارس به ساحل شمالی رفته، آن‌جا سامانی داشته و از جمله پسرش ‏رفعت آن‌جا به‌دنیا آمده است. سپس به انتخاب خود به این سو باز گشته‌اند، یا آن‌گاه ‏که جنون و پارانویای خارجی‌ترسی دامن استالین را گرفت (فشار بر ایرانیان قفقاز و ‏اخراج آن‌ها از ۱۳۰۶ تا ۱۳۱۸ (۱۹۲۷ تا ۱۹۳۹)[۴])، از شمال ارس به جنوب رانده ‏شده‌اند. نمی‌دانیم که خانواده و رفعت در کدام شهر آشیانه‌ای برای خود یافتند، و او در کدام دبستان ‏درس خواند. ته‌لهجه‌ی ‏ترکی چندانی نداشت، هرچند که ترکی هم می‌دانست. به نوشته‌ی کاوه بیات [۴] دولت ‏ایران به دلایل امنیتی مایل نبود که خانواده‌های بازگشته از قفقاز نزدیک مناطق مرزی ‏ساکن شوند و آنان را به مناطق مرکزی ایران می‌راند. ‏شناسنامه‌ی رفعت محمدزاده صادره از رشت است. در دبیرستان کشاورزی کرج تحصیل کرد و وارد دانشکده‌ی حقوق دانشگاه ‏تهران شد ولی به علت بی‌پولی در سال ۱۳۲۳ به دانشکده‌ی افسری رفت که شبانه‌روزی بود و به دانشجویانش کمک‌هزینه می‌داد، و پس از فارغ‌التحصیلی در سال ۱۳۲۶ به زندان قصر مأمور شد[۲۴].

از راست: رفعت محمدزاده کؤچری، حسین قبادی
نخستین نشان از رفعت در کتاب‌ها می‌گوید که او همراه با ستوان یکم حسین ‏قبادی سروان [بعدی] شهربانی به نام نظام‌الدین مدنی را در سال ۱۳۲۶ به ‏عضویت سازمان افسران آزادی‌خواه (که هنوز ربطی به حزب توده ایران نداشت) جلب ‏کردند[۵، ۱۱۴]. پس او در ۲۲ سالگی، در سال ۱۳۲۶ دوست نزدیک ستوان قبادی (سه ‏سال بزرگ‌تر از او)، و عضو فعال سازمان افسران آزادی‌خواه بوده‌است.‏

به نوشته‌ی «نامه مردم» در معرفی رفعت محمدزاده برای نامزدی نمایندگی حزب ‏در «مجلس شورای ملی» در اسفند ۱۳۵۸[۶]، او در سال ۱۳۲۶ «دانشکده شهربانی» را ‏به پایان رساند، و سالی پیش از آن، از ۱۳۲۵ «وارد سازمان افسران حزب توده ایران ‏گردید».‏

از آن پس تا بیش از ۳ سال رد و نشانی از رفعت محمدزاده ندارم.‏

فرار بزرگ

من در کتاب‌های نایاب فرمانداری نظامی تهران که پس از کودتای ۲۸ مرداد و قلع ‏و قمع سازمان نظامی حزب توده ایران منتشر شده‌بودند، یا شاید در جایی دیگر، ‏خوانده‌بودم که در سال ۱۳۲۹ سازمان افسران، و حزب، با نقش‌آفرینی چشمگیر دو افسر ‏توانستند ۱۰ نفر از رهبران حزب را، که به اتهام شرکت در توطئه‌ی تیراندازی نافرجام به ‏شاه در ۱۵ بهمن ۱۳۲۷ گرفتار شده‌بودند، از زندان قصر فراری دهند، و این حادثه ‏چون بمبی در ایران و جهان صدا کرد. تنها یک نمونه‌ی مشابه آن در سراسر تاریخ و در ‏جهان مشاهده شده، با دامنه‌ای کوچکتر، ‌و آن فراری دادن آلوارو کونیال ‏Álvaro Cunhal‏ ‏رهبر حزب کمونیست پرتغال از زندان در سال ۱۹۶۰ (۱۳۳۹) بود[۷، ۳۱۸، و منبع ۸]. و ‏چه می‌دانستم که یکی از آن دو افسر همین رفیق کؤچری من بوده‌است!‏

از همان هنگامی که آن داستان را خوانده‌بودم، با خود فکر کرده‌بودم که بی‌گمان ‏می‌توان فیلم سینمایی هیجان‌انگیزی روی آن ساخت، و از هنگامی که دانستم که اخگر، ‏این رئیس من در نشریه‌ی دنیا یکی از آن دو افسر بوده، پیوسته زیر گوش او می‌خواندم ‏که خاطرات آن ماجرا را بنویسد. اما... در جای دیگری هم نوشته‌ام [۹، ۶۱]، ‌که او هر بار ‏بینی‌اش را بالا می‌کشید و هیچ نمی‌گفت.‏

نفهمیدم چرا، و هنوز نمی‌دانم چرا او هیچ در پی نوشتن آن داستان نبود. پیش و ‏پس از آن کسانی خاطرات ضد و نقیضی از آن ماجرا نوشتند. دقیق‌ترین روایت به‌نظر ‏من از آن دکتر غلامحسین فروتن است که تا پایان زندگانی پر از درد و رنجش همواره ‏انسانی صادق و درستکار بود و ماند. او به گفته‌ی خودش «یگانه کسی»‌ بود «که در کار ‏فرار رهبران زندانی از آغاز تا واپسین لحظات پیروزمندانه‌ی آن از نزدیک شرکت داشته» ‏است[۱۰، ۱۵۲]. او می‌نویسد:‏

«برای مطالعه و بررسی [نقشه‌ی فرار] کمیسیونی مرکب از سه نفر: سرهنگ ‏مبشری، سروان [ستوان حسین] قبادی (افسر شهربانی) و فروتن تشکیل شد. در همان ‏جلسات اول طرحی از جانب سروان [ستوان] قبادی، این افسر پاکدامن، با ایمان و ‏دوست‌داشتنی ارائه شد که مورد قبول قرار گرفت. بنیاد این طرح بر این استوار بود که ‏عده‌ای با لباس سربازی [گروهبانی دژبان] همراه با یک افسر ارشد، سوار بر کامیونی ‏ارتشی و با در دست داشتن حکمی از ستاد ارتش به زندان قصر مراجعه خواهند کرد و ‏زندانیان را تحویل خواهند گرفت.‏

‏[...] برای اجرای این طرح باید تدابیری اتخاذ می‌شد و تدارکاتی صورت می‌گرفت. ‏این تدابیر و تدارکات عبارت بودند از:‏

‏۱- انتقال دو افسر شهربانی عضو حزب به زندان قصر به قسمی که یکی به ‏مأموریت کشیک خارج زندان منصوب شود و دیگری به مأموریت کشیک داخل، [...]. با ‏این ترتیب افسر کشیک خارج حکم ستاد ارتش را رؤیت می‌کند و همراه با افسر نگهبان ‏داخل آن را به مورد اجرا می‌گذارد و زندانیان را تحویل می‌دهد. [...]‏

‏۲- تهیه‌ی حکم ستاد ارتش روی کاغذ مارک‌دار ستاد، با ماشین تحریر و مهر و ‏امضای ستاد که سازمان افسری آن را بر عهده گرفت.‏

‏۳- ده نفر سرباز [شش نفر گروهبان] همراه با یک افسر ارشد که همه از سازمان ‏افسری برگزیده شدند. این افسران داوطلبانه انجام مأموریت را پذیرفتند بدون آن که از ‏کم‌وکیف مأموریت خود اطلاعی پیدا کنند. [...] افسر ارشد [افسر سابق فریدون واثق بود ‏که برای ایجاد شورش در پادگان هوایی قلعه‌مرغی در ۸ شهریور ۱۳۲۰، از ارتش اخراج ‏شده‌بود].‏

‏۴- وظیفه‌ی تهیه و تدارک کامیون به حزب محول گردید.‏

حزب پولی برای خریدن [کامیون] نداشت. آرسن [آوانسیان] این کارگر نازنین، ‏فداکار و ایثارگر وقتی از این امر اطلاع یافت توسط من اطلاع داد که چهارده هزار تومان ‏ذخیره نقدی دارد و آن را برای خرید کامیون در اختیار حزب می‌گذارد. [...] آرسن [...] ‏پس از آن که کامیون را خرید آن را به تعمیرگاه [خود] برد و به صورت کامیون ارتشی ‏با پوشش برزنتی و شماره ارتشی در آورد.‏

‏[...] ساعت ۸ شب ۲۴ آذر [۱۳۲۹] کامیون با سربازان [گروهبانان] و افسر ‏فرمانده به‌سوی زندان به حرکت در آمد. من به اتفاق سرهنگ مبشری در اتوموبیلی که ‏آرسن آن را می‌راند کامیون را تعقیب می‌کردیم.[...]‏

‏[...] در کمیته سه نفری تصمیم بر آن بود و قبادی خود با آن موافقت داشت که او ‏بر سر کار خود باقی بماند و با در دست داشتن حکم ستاد، عمل خود را توجیه کند. اما ‏همین‌که کامیون از در زندان بیرون آمد قبادی را آن‌چنان شور و شوقی فرا گرفت که به ‏ناگاه تلفن زندان را قطع کرد، در زندان قصر را با کلید بست، دسته کلید را به بیابان ‏پرتاب کرد و خود سوار کامیون شد، و این آغاز زندگی سخت و توانفرسایی برای او بود ‏که با اعدام او پایان یافت»
[۱۰، ۱۵۲ تا ۱۵۶ با جزئیات بسیار].‏

پس ستوان محمدزاده چه شد؟

شخص دیگری که در این عملیات شرکت داشته و نقش افسر (ستوان یکم) دژبان ‏را بازی می‌کرده تا نظم را در میان گروهبانان پشت کامیون و زندانیان برقرار کند و ‏زندانیان را به‌نوبت پیاده کند، خسرو پوریا بوده‌است. او نیز در گفت‌وگو با محمدحسین ‏خسروپناه ماجرا را با جزئیات تعریف کرده‌است. او می‌گوید:‏

«[پس از سوار شدن گروهبانان و زندانیان] واثق و حسین قبادی در کنار راننده ‏نشستند و محمدزاده روی رکاب کامیون ایستاد. کامیون به راه افتاد و در فاصله‌ی زندان ‏شماره‌ی ۲ و در خروجی زندان، [...] کامیون لحظه‌ای توقف کرد و محمدزاده به‌سرعت ‏از روی رکاب پرید پایین و به کمک ما داخل کامیون شد و بلافاصله لباس نظامی خود ‏را در آورد و بین زندانیان نشست»[۱۱، ۹۷ تا ۱۰۱].‏

چند تن از زندانیانی که فراری داده‌شدند، یک سال و چند ماه پیش از فرار، در راه دادگاه (فروردین ۱۳۲۸). ردیف نخست از ‏راست: نورالدین کیانوری، دکتر مرتضی یزدی. بین آن‌دو عبدالحسین نوشین؛ نیم‌صورت در کنار نوشین دکتر ‏حسین جودت. بین کیانوری و فرد نظامی، احمد قاسمی.‏
آیا این بود نکته‌ی گرهی ماجرا برای رفعت محمدزاده، که باعث می‌شد نخواهد ‏چیزی از آن بنویسد؟ اگر حسین قبادی که افسر بیرون زندان بود، به گفته‌ی فروتن قرار ‏نبود فرار کند، رفعت محمدزاده، افسر داخل زندان، نیز به طریق اولی و با همان منطق ‏نمی‌بایست و نمی‌توانست فرار کند. در هر صورت جایی برای دو نفر دیگر در کامیون در ‏نظر گرفته نشده‌بود. قبادی یا از پیش با محمدزاده قرار گذاشته‌بود که آن دو نیز فرار ‏کنند،‌ و یا قبادی در واپسین لحظه تصمیم گرفت به فراریان بپیوندد، ‌و محمدزاده نیز ‏که دید تنها می‌ماند و همه‌ی ماجرا بر سر او خراب می‌شود، تصمیم خود را گرفت، اما ‏جایی نیافت جز پریدن بر رکاب کامیون؟ یا سرگذشت یار دیرینش حسین قبادی در ‏شوروی و سپس سرنوشت غم‌انگیز او پس از بازگشت به ایران بود که محمدزاده را از ‏نوشتن ماجرا باز می‌داشت؟ نمی‌دانیم.‏

کیانوری می‌گوید: «[...] این دو افسر [قبادی و محمدزاده] را پیش از پایان سال ‏‏۱۳۲۹ از راه مرز شمال به اتحاد شوروی فرستادیم»[۱۲، ۱۰۰]. اما خود محمدزاده در ‏‏«اعترافات» تلویزیونیش می‌گوید که در سال ۱۳۳۰ به شوروی رفته‌است. کمی بعد در ‏محاکمه‌ای غیابی محمدزاده را به ۱۵ سال زندان محکوم کردند[۶].‏

در اتحاد شوروی

محمد روزگار، یکی از توده‌ای‌های پناهنده به شوروی، می‌نویسد: «حسین قبادی و ‏محمدزاده پس از مدتی به عنوان پناهنده سیاسی به شوروی آمده و در شهر استالین‌آباد ‏‏[دوشنبه قبلی و فعلی، پایتخت تاجیکستان] ساکن می‌شوند. [...] رهبرانی مانند ‏رادمنش [...]، نوشین و دیگران نیز در این شهر زندگی می‌کردند. [...] پس از چندی ‏عده‌ای از توده‌ای‌ها و چند نفر از رهبران حزب به مسکو منتقل می‌شوند، من‌جمله ‏دوست و هم‌قطار قبادی، رفیق محمدزاده، که او را برای تحصیل در رشته‌ی ساختمان ‏‏[معماری] به مسکو می‌فرستند. محمدزاده پس از اتمام تحصیل چون نخواست به ‏دوشنبه برگردد، دستگاه رهبری حزب با او بنای لج‌بازی و ناسازگاری را گذاشت و این ‏فرزند قهرمان مدت‌ها سرگردان و بلاتکلیف بود و توسط رفقایش تأمین می‌شد»[۱۳، ۲۶۰ ‏و ۲۶۱].‏

با رفتن محمدزاده، قبادی در غیاب نزدیک‌ترین دوستش، زیر فشار ناملایمات و ‏زندگانی دشوار و خالی از معنای مهاجرت، و با طبع آتشینی که دارد، با رهبران حزب و ‏مقامات محلی درگیر می‌شود، و مشکلاتش بزرگ‌تر می‌شود. از جمله برای دور کردن او از ‏صحنه، با یک صحنه‌سازی او را به زندان و تبعید در سیبری محکوم می‌کنند و ‏سرانجامی غم‌انگیز برایش می‌سازند،‌ که بیرون از موضوع این نوشته است. در منابع ‏گوناگون درباره‌ی او بسیار نوشته‌اند.‏

محمدزاده با سری سرد به راه خود می‌رود. من از هنگامی که در مینسک (پایتخت ‏بلاروس) به‌سر می‌بردم با زنده‌یاد اختر کیانوری (۱۹۹۳-۱۹۰۷) (۱۳۷۲-۱۲۸۶)، که ‏در لایپزیگ می‌زیست، نامه‌نگاری می‌کردم. هنگام نوشتن «با گام‌های فاجعه» چند و ‏چون زندگانی رفعت محمدزاده را در مهاجرت از او پرسیدم. خانم کیانوری در نامه‌ای بدون ‏تاریخ (حوالی مارس یا آوریل ۱۹۸۶) نوشت:‏

«از دوستت اخگر پرسیده‌بودی. او از ایران با رفیقش [قبادی] از سرحد خراسان ‏گذشت و پس از حبس شدن در سرحد شوروی و نجات از آن‌جا، او را فرستادند به شهر ‏دوشنبه پایتخت تاجیکستان، آن‌جا آن‌ها را خیلی بد پذیرایی کردند، منزل ندادند،‌ و ‏مدتی شب‌ها در روی نیمکت باغ عمومی می‌خوابیدند. بعد از مدتی (نمی‌دانم چه‌قدر) ‏به آن‌ها منزل دادند. کار نداشت. بعد گویا به مدرسه‌ی حزبی [محلی] گذاشتند. ولی ‏‏[مشکلات رفیقش قبادی] تأثیر در سرنوشتش داشت [...] با اقدامات کسان نیک‌خواه ‏اخگر را [از قبادی جدا کردند] و به مسکو منتقل کردند. آن‌جا چه می‌کرد، ‏نمی‌دانم[...]».‏

بابک امیرخسروی نیز در پاسخم نوشت:‏

«[...] اخگر در شوروی تحصیل می‌کرد و هیچ‌گونه ‏مسئولیتی و مقامی در حزب نداشت و هنوز هم استعداد و توانایی خود را چه در مسایل ‏اقتصادی و چه نویسندگی نشان نداده‌بود. در این سال‌ها اخگر از هواداران [احمد] ‏قاسمی و مائوئیست بود. پس از اخراج قاسمی در موقعی که اخگر تحصیلش را تمام ‏کرده‌بود، برای اشتغال او مشکلاتی فراهم کردند و مقاومت و استقامت اخگر موجب ‏بحرانی کوتاه‌مدت شد و علت فشار هم همین تمایلات مائوئیستی او بود. جریان را ‏اسکندری برایم تعریف کرد، و خود او کمک کرد و او را به آلمان دموکراتیک منتقل ‏کردند»[نامه به تاریخ ۳۰ ژوئیه ۱۹۸۹].‏

گرایش مائوئیستی اخگر را در آن دوران، یک شخص دیگر نیز تأیید کرده‌است. او ‏‏«رضا»، یکی از دو خبرچین پر کار «اشتازی» (پلیس امنیتی آلمان شرقی) در میان ‏ایرانیان است که آقای قاسم نورمحمدی اسناد خبرچینی‌هایشان را در کتاب «سال‌های ‏مهاجرت، حزب توده ایران در آلمان شرقی» (جهان کتاب، چاپ اول ۱۳۹۵) منتشر ‏کرده‌اند. «رضا» در یکی از گزارش‌هایش در شرح حال اخگر، از جمله می‌نویسد: «[...] ‏رفعت محمدزاده به همراه تنی چند از اعضای حزب توده در مسکو در یکی از تحریکات ‏ضد شوروی شرکت کرد. سردمداران این تحریک که مدت‌ها ادامه داشت عبدالصمد ‏کامبخش، نورالدین کیانوری، غلامحسین فروتن، (دو اسم سیاه شده که به احتمال قوی ‏احمد قاسمی و عباس سغایی می‌باشند – م) بودند که در جمهوری دموکراتیک آلمان ‏در شهرهای لایپزیگ، و برلین زندگی و «کار» می‌کردند. رفعت محمدزاده در حوزه‌های ‏حزب توده به‌طور آشکار از خط مائوئیستی پیروی می‌کرد[...]»[۱۴].‏

در مسکو


هنگام انتقال رفعت محمدزاده کؤچری (از این‌پس، اخگر) به مسکو چند سال از ‏اقامت احسان طبری و خانواده‌اش در مسکو می‌گذشت. آنان کمی پس از حادثه‌ی ‏تیراندازی به شاه در ۱۵ بهمن ۱۳۲۷، به شوروی آمده بودند و طبری با نام مستعار ‏پرویز شاد در بخش فارسی رادیوی مسکو برنامه‌های ادبی اجرا می‌کرد. او می‌نویسد:‏

‏«[مهمان‌خانه‌ی قدیمی به نام لوکس] که در آن می‌زیستیم، مطبخ بزرگ جمعی ‏داشت. [...] من به کار در رادیو و تدارک درس‌های «آموزشگاه عالی» سخت سرگرم ‏بودم. همسرم [آذر] با دوستان فراوان مسکویی‌اش وقت را در کار و کوش می‌گذراند. در ‏سال‌های بعد که تعداد مهاجران ناگهان فزونی گرفت و خانه‌ی ما به علت وقوع در مرکز ‏شهر پاتوق شبانه‌روز مهاجران ایرانی ساکن مسکو و مسافران شهرهای دیگر بود، کار ‏همسرم به حد عجیبی زیاد و فرساینده شده‌بود. فاصله‌ی مطبخ عمومی با آپارتمان ما ‏دالان درازی بود که هر بار برای دادن چای، وی می‌بایست این فاصله را طی کند و گاه ‏حتی شبانه‌روز از گروهی مهمان پذیرایی نماید. حس همبستگی، به او و به من به‌ناچار ‏جز این فرمان نمی‌داد، زیرا ایرانیان اغلب جوانانی بودند که در خوابگاه‌های دانشجویی ‏منزل داشتند و وضع ما با همه‌ی عادی بودن، در قیاس با آن‌ها چیزی بود و لذا ‏می‌بایست در حد وسع خود برای آن‌ها کاری بکنیم و آن‌ها را با چای و غذای ایرانی و ‏حتی گاه پذیرفتن برای خواب و استراحت یاری رسانیم. بار این کار که هشت سال ‏به‌طور جدی و سی سال با کمی تخفیف به طول انجامید، تماماً بر دوش همسرم بود که ‏آن را تنها وظیفه‌ی همسری خود نمی‌شمرد، بلکه وظیفه‌ی رفاقت و حزبیت خود ‏می‌دانست. [...] ثمربخشی من در کار روزانه به چیزی نزدیک به صفر [رسیده ‏بود...]»[۱۵، ۱۳۵ و ۱۳۶].‏

‏«موی سر: مشکی»! این از مشخصاتی‌ست که در شناسنامه‌ی فرمانداری نظامی ‏تهران برای اخگر نوشته‌اند. زنده‌یاد آذر بی‌نیاز (طبری) نیز از مشخصات اخگر جوان از ‏جمله همین را به یاد داشت. او در حضور خود اخگر تعریف می‌کرد، و همین‌طور که ‏تعریف می‌کرد، قاه‌قاه می‌خندید:‏

«منتظر جوشیدن آب، از پنجره‌ی کوچک آشپزخانه در بالاترین طبقه‌ی ساختمان ‏‏«لوکس»، حیاط را تماشا می‌کردم که دیدم دو مرد جوان، یکی‌شان با موهای سیاه مثل ‏شبق روی نیمکتی نشسته‌اند. از همان دور هم می‌شد فهمید که ایرانی هستند، از جای ‏دوری آمده‌اند، و کس و کاری ندارند. به سرم زد که سربه‌سرشان بگذارم. از لای پنجره و ‏بی آن‌که آن‌ها بتوانند مرا ببینند، بلند فریاد زدم: - اوهوی، ممدعلی، از ده چه خبر؟! ‏آن دو، در آن جای غریب، با شنیدن زبان آشنا، از جا پریدند و همه طرف را نگاه ‏کردند، اما چیزی نمی‌دیدند. سر جایشان که نشستند، باز این کار را تکرار کردم! [قاه، ‏قاه، قاه...] بعد از این که چند بار این کار را کردم و حسابی گیج‌شان کردم، دلم برایشان ‏سوخت، خودم را نشان دادم و صدایشان زدم که بیایند بالا تا یک استکان چای بهشان ‏بدهم. آن که موی سیاه مثل شبق داشت، همین «رفیق اخگر»تان بود!»‏

محمد تربتی، از کادرهای فعال حزب در تهران، تا پیش از پناهندگی به اتحاد ‏شوروی، می‌نویسد: «به جامعه‌ی ایرانیان مسکو نیز راه باز کردم. نه تنها با اعضای کمیته ‏مرکزی «حزب» روابطی به وجود آوردم، بلکه با رفعت محمدزاده [...] دوست شدم. [...] ‏دوستیم با رفعت محمدزاده بیش از سایرین بود.‏

رفعت با نام مسعود اخگر در مسکو زندگی می‌کرد. هنگامی که با او آشنا شدم ‏دانشجوی معماری بود. در خانه‌ی دانشجویی اتاق محقری داشت. با این حال خیلی ‏میهمان‌نواز بود. از هر فرصتی استفاده می‌کرد و مرا به اتاقش دعوت می‌کرد. من هم با ‏خشنودی دعوتش را می‌پذیرفتم و به نزدش می‌رفتم و ساعت‌ها با او در اطراف مسائل ‏حزبی و سیاسی به گفتگو می‌نشستم و به اصطلاح درد دل می‌کردیم. دعوت‌ها اغلب ‏طرف غروب بود و همراه با شام. [...] این شام [متشکل از ورقه‌های سیب‌زمینی،‌ گوجه ‏فرنگی، کالباس و تخم‌مرغ] که به مناسبت حضور میهمان آماده می‌شد نسبت به ‏خوراک‌های عادی او به اصطلاح خیلی اعیانی بود.‏

رفعت محمدزاده انسانی با شخصیت، رک‌گو و دوست‌داشتنی بود. برداشت‌های ‏سیاسی ما خیلی به هم شبیه بود. بعدها رشته‌ی تحصیلی‌اش را تغییر داد و اقتصاد ‏خواند و پس از گرفتن دیپلم در این رشته وارد مدرسه‌ی عالی حزب شد و از آن مدرسه ‏فارغ‌التحصیل گردید.‏

برخلاف دعوت‌های محمدزاده که بی‌شائبه و از سر محبت بود، دعوت‌های برخی ‏دیگر از ایرانیان مسکو حساب‌شده و با هدف بود. این گروه از «افراد حزبی» که با ‏مقامات امنیتی شوروی و مشخصاً ک.گ.ب. سروسری داشتند،‌ همیشه در رستوران‌های ‏شیک و درجه یک شام می‌دادند و پذیرایی خوبی از میهمانانشان می‌کردند. نوع مسائلی ‏که پیش می‌کشیدند و سؤال‌هایی که طرح می‌کردند،‌ جای تردید نمی‌گذاشت که هدف ‏یا خبرچینی است و یا «تست» کردن و سر در آوردن از درجه‌ی ایمان کادرهای حزبی ‏به «اتحاد شوروی»»
[۱۶، ۷۳ و ۷۴].‏

و سرانجام نورالدین کیانوری، که درباره‌ی کم‌تر کسی سخنی دلپذیر و مثبت ‏گفته، در پاسخ این پرسش که «سوابق رفعت محمدزاده چه بود؟» می‌گوید:‏

«- او از اعضای سازمان افسری حزب بود که در ماجرای فرار جمعی رهبری حزب ‏از زندان قصر به همراه قبادی افسر نگهبان زندان بود. پس از این جریان، رفیق ‏محمدزاده به شوروی رفت. او ابتدا حدود یک سال و نیم در رشته‌ی معماری تحصیل ‏کرد و سپس به رشته‌ی اقتصاد رفت و در این زمینه تحصیلات خود را به پایان رسانید. ‏در دوران فعالیت ما در آلمان دموکراتیک،‌ محمدزاده در دبیرخانه‌ی حزب در لایپزیگ ‏کار می‌کرد و مسئولیت مجله‌ی دنیا را، زیر نظر طبری، به عهده داشت. او در زمینه‌ی ‏اقتصادی از سایر افراد قوی‌تر بود و مقالاتی را با نام «مسعود اخگر» منتشر می‌کرد. در ‏دورانی که بر سر تحلیل مسایل میان اسکندری و من اختلاف پیش آمد، محمدزاده از ‏کادرهایی بود که از نظر من حمایت می‌کرد. [...] او ابتدا در دوشنبه بود. سپس از طرف ‏ما به مدرسه‌ی عالی حزبی معرفی شد و در مسکو دوره‌ی فوق را دید. بعد از طی این ‏دوره،‌ او علاقمند بود که در مسکو بماند، ‌ولی شوروی‌ها موافقت نکردند و گفتند که باید ‏به همان دوشنبه برود. چون محیط دوشنبه فوق‌العاده بد بود، رفعت مخالفت کرد و ‏گفت به دوشنبه نمی‌روم. او مدتی بدون خانه و حقوق در مسکو ماند و با خرج ‏دوستانش امرار معاش کرد. تا بالاخره ما به فکر افتادیم که وی را به لایپزیگ بخواهیم. ‏اداره‌ی مهاجرت شوروی،‌ که اتفاقاً زیر نظر ک.گ.ب. اداره می‌شد، با این درخواست ما ‏مخالفت کرد. ولی بالاخره ما به کمک «صلیب سرخ شوروی» و با شرح خدماتی که وی ‏در ماجرای فرار کمیته مرکزی حزب از زندان انجام داده موفق شدیم او را به لایپزیگ ‏بیاوریم»[۳، ۵۲۴].‏

در معرفی کوتاه اخگر در «نامه مردم» (همان) گفته می‌شود: «رفیق محمدزاده در ‏مهاجرت سیاسی ابتدا دوره علوم اجتماعی [کذا] و سپس انستیتوی اقتصاد مسکو را به ‏پایان رساند و پس از مدتی از سوی حزب برای فعالیت حزبی فرا خوانده شد [...و] در ‏مجله‌ی «مسایل بین‌المللی»، روزنامه «مردم» و مجله‌ی «دنیا» به همکاری پرداخت.» ‏در این‌جا تحصیل او در رشته‌ی معماری به علوم اجتماعی تغییر داده شده تا چنان که ‏پیداست از نظر تبلیغات انتخاباتی با رشته‌ی اقتصاد و کار حزبی همگون شود!‏

در لایپزیگ

رهبران حزب در اول ژانویه ۱۹۵۸ [۱۱ دی ۱۳۳۶] از اتحاد شوروی به لایپزیگ ‏در آلمان شرقی کوچانده شدند[۱۵، ۱۶۳]، اما تاریخ پایان تحصیل اخگر در مسکو، مدت ‏سرگردانی او در آن‌جا، و تاریخ انتقالش به لایپزیگ را نمی‌دانیم. بابک امیرخسروی در ‏نامه‌ی پیش‌گفته نوشته که انتقال اخگر به لایپزیگ پس از اخراج احمد قاسمی از ‏‏[کمیته مرکزی] حزب بوده‌است. احمد قاسمی، غلامحسین فروتن،‌ و عباس سغایی در ‏پلنوم یازدهم کمیته‌ی مرکزی حزب که در آغاز ژانویه ۱۹۶۵ (دی ۱۳۴۳) تشکیل شد ‏از کمیته‌ی مرکزی و مشاورت آن (سغایی) اخراج شدند. پس اگر حافظه‌ی امیرخسروی ‏خطا نکرده‌باشد، اخگر باید در سال ۱۹۶۵ (۱۳۴۴) یا کمی دیرتر به لایپزیگ منتقل ‏شده‌باشد.‏

از چند و چون زندگانی مسعود اخگر در «جمهوری دموکراتیک آلمان» و شهر ‏لایپزیگ چیز زیادی نمی‌دانیم. گذشته از گفته‌های نورالدین کیانوری در بالا، اختر ‏کیانوری در نامه‌ی پیش‌گفته می‌نویسد:‏

«[اخگر] چون آدمی رک‌گو بود و دنبال این و آن نمی‌افتاد، عده‌ای از آقایان ‏رهبران او را دوست نداشتند. ولی با تمام این‌ها انسان‌های شریفی هم بودند که او را ‏فرستادند به پراگ در مجله‌ی «صلح و سوسیالیسم» [ترجمه‌ی فارسی آن با نام ‏‏«مسایل بین‌المللی» منتشر می‌شد] و پس از آمدن هیئت اجراییه به آلمان، با کمک ‏بعضی‌ها او را به این‌جا منتقل کردند. او و زنش به این‌جا آمدند. به آن‌ها منزل حسابی ‏دادند و حقوق حسابی برایش معین کردند. او جزو هیئت تحریریه‌ی روزنامه و مجله ‏حزب بود و به‌تدریج مقالات سطح بالا می‌نوشت. من در این‌جا با او آشنا شدم و ‏کامبخش [همسر اختر کیانوری] از او تعریف می‌کرد و می‌گفت با وجودی‌که او را مرتب ‏عده‌ای دست رد به سینه‌اش می‌زدند، سطح فکرش و معلوماتش بالا رفته و درک ‏سیاسی‌اش نیز بسیار خوب شده‌است، و همیشه از او دفاع می‌کرد. او هم با کامبخش ‏خیلی نزدیک بود. حتی یک مرتبه به او رجوع کرده می‌خواست از این زنش جدا شود ‏ولی کامبخش نصیحتش کرد که این کار را نکند، ‌او هم گوش کرد. [...]‏

زن او آلمانی نیست،‌ روس است و در مسکو او را گرفته و بچه هم ندارند. [زنش] ‏پرستار است. آن موقع من در کلینیک زنان این‌جا کار می‌کردم و دست او را در آن‌جا ‏بند کردم. هنوز هم کار می‌کند. [با آن که بدی‌هایی در حق شوهرش کرد، اخگر] وقتی ‏به ایران رفت همه‌ی زندگیش، ‌یعنی خانه و اثاثیه را برای او گذاشت و از ایران برایش ‏کادو می‌فرستاد.»‏


نوشته‌ای با عنوان «آهنگ رشد و راه رشد»، در شماره‌ی پاییز ۱۳۴۴ (دوره ۲، ‏سال ۶، شماره ۳) (نوامبر ۱۳۶۵)، با امضای «مسعود»، به احتمال زیاد نخستین ‏نوشته‌ی اوست که در «دنیا» منتشر شده‌است. اخگر «م.ا.» نیز امضا می‌کرد، و نوشته‌هایش ‏در شماره‌های بعدی فراوان است. یکی از معروف‌ترین نوشته‌های او در مجله‌ی دنیا در ‏آن دوران، «استراتژی شکست» نام دارد که «نظری انتقادی»ست «به جزوه‌ی ضرورت ‏مبارزه‌ی مسلحانه و رد تئوری بقا» نوشته‌ی امیرپرویز پویان[۱۷].‏

در همین دوران، با وجود دست ردی که به گفته‌ی کامبخش به همسرش اختر ‏کیانوری، همه جا به سینه‌ی اخگر می‌زده‌اند، و با وجود توطئه‌های مخالفانش بر ضد او، ‏رفعت محمدزاده را در پلنوم پانزدهم کمیته مرکزی حزب (تیرماه ۱۳۵۴) به مشاورت ‏کمیته‌ی مرکزی حزب، و در پلنوم شانزدهم (اسفند ۱۳۵۷) به عضویت کمیته‌ی مرکزی ‏حزب بر می‌گزینند[۳، ۵۲۴].‏

با فروریختن دیوار برلین در سال ۱۹۸۹ و گشوده شدن بایگانی‌های «اشتازی»، ‏انتظار می‌رفت که بتوان به پرونده‌های رهبران حزب توده ایران و از جمله کسانی مانند ‏اخگر دست یافت. اما همه‌ی مراجعات تا امروز بی نتیجه بوده است. آقای قاسم ‏نورمحمدی نویسنده‌ی کتاب‌های مستند «جاسوسی در حزب، برادران یزدی ‏و حزب توده ایران» و «سال‌های مهاجرت، حزب توده ایران در آلمان شرقی» انبوهی از ‏اسناد مربوط به ایرانیان را دیده‌اند،‌ اما موفق به دستیابی به اسناد مربوط به رهبران ‏حزب نشده‌اند. گمان می‌رود که یا در روزها و ساعت‌های آشفتگی پیش از گشوده شدن ‏بایگانی، آن بخش از اسناد را به «رفقای شوروی» پاس داده‌اند (اتحاد شوروی هنوز دو ‏سال تا فروپاشی فاصله داشت)، و یا آن اسناد در میان آن شانزده هزار کیسه پر از ‏اسنادی‌ست که با دست پاره کرده‌اند و حجمشان ۴۰ تا ۵۵ میلیون برگ تخمین زده ‏می‌شود و کارکنان مرکز نگهداری اسناد با بازسازی آن‌ها کار می‌کنند[۱۸]. مقدار ‏عظیمی از اسناد نیز به‌کلی نابود شده‌اند. باشد تا روزی اسناد رهبران حزب توده ایران را ‏نیز پیدا کنند و در دسترس همگان بگذارند.‏

بازگشت

احسان طبری می‌نویسد: «در سال‌های آخر مهاجرت و به‌ویژه پس از درگذشت ‏کسانی مانند روستا، نوشین، کامبخش، هما هوشمند، برای من [...] تردیدی نبود که در ‏‏«گورستان جنوبی» لایپزیگ، جایی در ردیف قبر کامبخش، به خواب ابد فرو خواهم ‏رفت. [... ولی] شراره‌های انقلاب بالا گرفت [...] و من با شگفتی دیدم که زنده‌ام و [در ‏‏۲۹ فروردین ۱۳۵۸] همراه دکتر جودت و مسعود اخگر و حمید صفری در هواپیما عازم ‏ایرانم [...].‏

درود بر تو ای دماوند! هنوز آن‌جا با تاج سپید خود ایستاده‌ای! [...] اینک من، ‏فرزندی که با موی سیاه و دلی از امیدها سپید رفتم، و اینک با موی سپید و دلی از ‏غم‌ها سیاه باز آمدم. با او آن‌چه می‌خواهی بکن که اینک بار دیگر به عتبه‌بوسی بارگاه ‏جاویدانت آمده‌است و چنتایی ناچیز از آزمون بر دوش و سرمایه‌ای کوچک از عمر در ‏چنتا دارد»[۱۵، ۱۹۵ تا ۱۹۹].‏

برای دکتر رفعت محمدزاده نیز داستان همین بود. او نیز با مویی «به سیاهی ‏شبق» رفته‌بود و اکنون پس از ۲۸ سال با مویی خاکستری و تنی فرسوده باز می‌گشت. ‏اکنون نفس‌تنگی داشت و سینه‌اش خس‌خس می‌کرد؛ پیوسته سرفه می‌کرد؛ سنگ کلیه ‏داشت، دندان‌هایش خراب شده‌بودند،‌ و دو کیسه زیر چشمانش آویزان‌بود. اما چنتای ‏پری داشت. بی‌درنگ او را به کار تدریس اقتصاد سیاسی در کلاس‌های کادر گماردند. ‏نوارهای همین کلاس‌ها بود که من در آغاز کارم در دبیرخانه‌ی حزب در خیابان ۱۶ آذر ‏برای کسانی که در کلاس‌ها شرکت نداشتند، تکثیر می‌کردم. هم‌زمان او تکاپویش را ‏برای انتشار نخستین شماره‌ی مجله‌ی «دنیا»ی پس از انقلاب نیز آغاز کرد.‏

نخستین شماره‌ی «دنیا» (دوره چهارم، سال اول، شماره ۱) در امرداد ۱۳۵۸ ‏منتشر شد. تا سامان گرفتن دفتر انتشارات حزب، بخش‌هایی از نخستین شماره‌های دنیا ‏را به عادت سال‌های خارج، خود اخگر با چسب و قیچی صفحه‌آرایی می‌کرد. من از ‏فروردین ۱۳۵۹ به او و به مجله‌ی دنیا پیوستم. اما شماره‌ی چهارم سال دوم را در راه ‏داشتیم که دبیرخانه‌ی حزب در ۳۰ تیرماه به تصرف «حزب‌الله» درآمد. از آن پس اخگر ‏را تا چندی اغلب در خانه‌اش، و سپس در دفتر شعبه‌ی پژوهش کل حزب می‌دیدم. ‏هنوز انتشار «دنیا» ادامه داشت و پس از انتشار شماره ۳ سال سوم در خرداد سال ‏‏۱۳۶۰ بود که انتشار این مجله را نیز ممنوع کردند. با این حال تا یک سال پس از آن ‏نیز همه‌ی محتوای مجله هر بار به شکل مجموعه‌ای از مقاله‌ها در قالب کتابی با نامی ‏تازه منتشر می‌شد. گذشته از ارتباط با طبری و باقرزاده و کیانوری و دوندگی برای ‏تهیه‌ی نوارهای «پرسش و پاسخ»، اخگر را نیز به قرارهایش می‌رساندم و ارتباطش را با ‏شعبه‌های دیگر برقرار می‌کردم. رفیق دیگری که در کار ویرایش مجله‌ی «دنیا» کمک ‏می‌کرد،‌ اکنون به کار و زندگی خود در آلمان غربی برگشته‌بود و همه‌ی بار ویرایش ‏نوشته‌ها بر دوش اخگر و من بود.‏

در پلنوم هفدهم کمیته‌ی مرکزی حزب به تاریخ فروردین ۱۳۶۰، اخگر را به ‏عضویت هیئت سیاسی کمیته‌ی مرکزی حزب برگزیدند[۳، ۵۱۹]. در این فاصله ‏مسئولیت شعبه‌ی پژوهش کل حزب را نیز به اخگر سپرده‌بودند و پس از آن من در ‏دفتر این شعبه می‌نشستم. از این‌جا بود که در رفت‌وآمدهایم به خانه‌اش، از جمله یک ‏شب که بیمار بود، با آن‌که خانه‌اش زیر نظر اطلاعات سپاه پاسداران یا نخست‌وزیری ‏بود، و با وجود مخالفت شدیدش، برای مواظبت از او در خانه‌اش خوابیدم:‏

«[... بامداد] هنوز به‌روشنی ضعف داشت و کف دستش را نیز روی صورتش ‏گذاشته‌بود. دندان خرابش درد می‌کرد. هنگام خروج از در گفتم که برای دندان‌دردش ‏آسپیرین می‌خرم و می‌آورم، و در را بستم [وگرنه بی‌گمان مخالفت می‌کرد!]. [...] از ‏بقالی سر کوچه چند آسپیرین و یک شیشه شیر و از روزنامه‌فروش چند روزنامه خریدم ‏و [...] به او دادم. تشکر کرد. پیراهنش را در آورده بود و بالاتنه‌اش لخت بود. هر بار که ‏تن لخت او را می‌دیدم، این پرسش به ذهنم می‌آمد که او چه‌کار کرده که تن و پوستش ‏این‌گونه سوخته و فرسوده و مچاله شده‌است؟ چنین تن و پوستی را تنها در کارگران ‏ساختمانی و آجرچینان کوره‌های آجرپزی دیده‌بودم. آذرخانم همسر طبری، اخگر را در ‏حضور خود او «عرق‌خور» و «پلیس» می‌نامید و می‌گفت که او از همان زمان‌های دور ‏که افسر شهربانی بود، خصوصیات پلیسی خود را حفظ کرده و همیشه «پلیس‌بازی» ‏می‌کند»[۹، ۶۰ و ۶۱].‏

درباره‌ی «عرق‌خور» بودنش شایعاتی شنیده‌بودم. با هم از جمله از آبجو حرف ‏می‌زدیم که در آن سال‌ها در تهران هیچ گیر نمی‌آمد. من خود در خانه با ماءالشعیر ‏‏(آبجوی بی الکل که در آن سال‌ها تولید می‌شد) و کمی شکر و مخمر نان چیزکی ‏می‌ساختم که یاد دوری از آبجو را زنده می‌کرد و بارها به اخگر قول دادم که نمونه‌ای از ‏آن را برایش ببرم،‌ اما هرگز چنین فرصتی پیش نیامد. او خود آشنایانی داشت که در ‏مهمانی‌هایشان خوب به او می‌رسیدند و تشنه نمی‌ماند. چند بار پیش آمد که پس از ‏باده‌پیمایی‌های شب گذشته، پیش از ظهر با نشستن در ماشین و در راه جلسه‌ای مهم، ‏پرسید:‏

‏- بو می‌آید؟
نخستین بار منظورش را نفهمیدم و ابلهانه پرسیدم:‌‏
‏- چه بویی؟!‏
او کمی نگاهم کرد، و بعد گفت:‏
‏- هیچ، یک پماد به سینه‌ام می‌مالم که بوی تندی دارد و مردم را اذیت می‌کند. ‏خواستم ببینم بویش معلوم است یا نه!‏

اما دفعات بعد دیگر می‌دانستم. در واقع بویی هم نمی‌آمد. نمی‌دانم چه می‌کرد. ‏لابد چای خشک یا نعنای خشک کرده، یا چه می‌دانم چه چیز دیگری می‌جوید!‏

و «پلیس‌بازی»اش: «دیده‌بودم که هرگاه از آپارتمانش بیرون می‌رود، تکه‌ای ‏نوارچسب را به در و چارچوب آن می‌چسباند تا اگر در غیابش کسی در را گشود، چسب ‏پاره شود و او متوجه شود که وارد خانه‌اش شده‌اند. می‌گفت که این عادت از سال‌های ‏مهاجرت برایش مانده‌است»[۹، ۶۱].‏

این عادت بی‌علت نبود. اکنون به برکت گشوده شدن بایگانی‌های اشتازی ‏می‌دانیم که کسانی از «خودی»ها در آلمان شرقی (و نیز در شوروی) به منزل این و ‏آن سرک می‌کشیدند و پرونده‌سازی می‌کردند. اخگر حتی در خانه‌ی خودش نیز امنیت ‏نداشت. اختر کیانوری در نامه‌اش (همان) می‌نوشت:‏

«رندان [... زن روس اخگر] را می‌خواستند آلت دست بکنند تا از او [اخگر] ‏شکایت کند و مانع ترقی او بشوند (تا مشاور کمیته مرکزی نشود). [... این زن] کاغذی ‏از میز شوهرش دزدیده‌بود و می‌خواست [به پلیس] شکایت کند. من خیلی سعی کردم ‏که او را از این کار باز دارم ولی [...] یک کثافت‌کاری بر ضد او کرد».‏

روی کمد کوتاهی در اتاق پذیرایی خالی اخگر، در یک قاب عکس به بزرگی ۲۰ ‏در ۳۰ سانتی‌متر عکس سیاه‌وسفیدی از صورت یک زن زیبا خودنمایی می‌کرد. یک بار ‏پرسیدم که آن زن کیست، و پاسخ داد که خواهرزاده‌اش است. به گمانم خواهری در ‏تهران داشت که گاه به خانه‌شان می‌رفت. هرگز درباره‌ی خانواده‌اش از او نپرسیدم. اختر ‏کیانوری در نامه‌اش (همان) می‌نوشت: «[...] خانمی با اخگر رابطه داشت که در غرب ‏زندگی می‌کند. وقتی که اخگر در ایران بود [پیش از دستگیری] سالی ۶ ماه [این خانم] ‏به ایران می‌رفت و با او بود.»‏

من هرگز زنی در خانه‌ی اخگر ندیدم، اما اگر می‌دیدم، و همچنین آن ‏‏«عرق‌خوری»اش، هیچ از احساس احترام من به او نمی‌کاست، و نکاسته. بر عکس، ‏چهره‌ی انسانی او را، «انسان عادی» بودن او را نشانم می‌داد. از نوشته‌ی خانم کیانوری ‏پیداست که آن زن اخگر را دوست می‌داشته که از اروپا به ایران می‌آمده و ماه‌ها در ‏نزدیکی اخگر می‌مانده. ای‌کاش بشود آن زن را پیدا کرد. و اما «انسان عادی»: خود ‏اخگر بارها سرزنشم کرده‌بود:‏

«- آخر شماها چرا این‌قدر تابع و سربه‌زیر هستید؟ چرا از خودتان نظری ندارید؟ ‏چرا به چند نفر انسان این‌قدر ایمان دارید؟ آخر انسان ایده‌آل که وجود ندارد. هر ‏انسانی هر قدر هم کامل باشد بالاخره نقطه ضعف‌هایی دارد؛ در هر مقامی هم که باشد ‏ممکن است اشتباه کند. چرا با مغز خودتان فکر نمی‌کنید؟ باید فکر کرد، باید نظر داد، ‏باید انتقاد کرد»[۹، ۵۰].‏

با رسیدن مسئولیت شعبه‌ی پژوهش کل به اخگر، این شعبه سر و سامان ‏بیش‌تری یافته‌بود و بسیار فعال‌تر شده‌بود. افراد دانشمندی در کمیسیون‌های این شعبه ‏زیر سرپرستی اخگر و معاونش دکتر سیامک دشتی سرگرم کار و پژوهش و نوشتن ‏گزارش‌های علمی از جنبه‌های گوناگون امور اجتماعی و اقتصادی و مالی و فنی و ‏کشاورزی و آموزشی جامعه، و... برای رهبری حزب بودند. بسیاری از این دانشمندان ‏اشخاص سرشناسی بودند و برخی‌شان در دستگاه‌های رسمی و دولتی نیز نفوذ و ‏اعتباری داشتند. شاید از آن‌جا بود که اخگر با مسعود اصحاب یمین (دبیر تشکیلات کل ‏کشور در سازمان اداری و استخدامی) آشنا و دوست شده‌بود،‌ و از آن‌جا بود که پس از ‏دستگیری، اتهام «نفوذی بودن» را نیز به پرونده‌ی او افزودند، زیرا که خود مسعود ‏اصحاب یمین نیز «از دوستان و همکاران نزدیک یکی از اعضای عالی‌رتبه‌ی حزب ‏جمهوری اسلامی» بود[۱۹، ۸۵۱].‏

اخگر داشت شعبه‌ی آموزش کل حزب را نیز سامان می‌داد که داس مرگ ‏جمهوری اسلامی فرود آمد. اما در همین فاصله اخگر چالاک و خستگی‌ناپذیر، کتابی نیز ‏از روسی به فارسی برگرداند: گ. آ. کازلف: «اقتصاد سیاسی – شیوه تولید سرمایه‌داری ‏امپریالیسم»، ترجمه: مسعود اخگر، تهران، ‌انتشارات حزب توده ایران، ۲ فروردین ۱۳۶۰.‏

شاهد کار او هنگام ترجمه‌ی کتاب بودم. در خانه نشسته‌بود، با سرعتی ‏شگفت‌انگیز برگ‌های کاغذ را سیاه می‌کرد و روی یک صندلی در کنار میز کار کوچکش ‏می‌انداخت. چهار-پنج‌روزه کتابی سیصد صفحه‌ای را ترجمه کرد و دست‌نوشته‌اش را به ‏من سپرد تا متن فارسی آن را ویرایش کنم. او خود سال‌ها در کار ویرایش مجله‌ی ‏‏«دنیا» استخوان خرد کرده‌بود و من چیز زیادی برای ویرایش در متن او نیافتم. اما ‏مشکل دیگری پیش آمد: خبر رسید که شخص دیگری نیز همان کتاب را از زبان ‏فرانسه ترجمه کرده و یکی از ناشران روبه‌روی دانشگاه ترجمه‌ی او را به حروفچینی ‏سپرده‌است. مشکل بزرگ‌تر آن بود که آن مترجم دیگر، محمدتقی برومند (ب. کیوان)، ‏خود اهل فن و سرشناس بود، از هواداران حزب، و از بنیان‌گذاران «اتحاد دموکراتیک ‏مردم ایران» همراه با م.ا. به‌آذین، (که سال‌ها بعد در خارج تا عضویت هیئت سیاسی ‏کمیته‌ی مرکزی حزب نیز بالا رفت) و اخگر و محمد پورهرمزان، مسئول شعبه انتشارات ‏کل حزب، مانده‌بودند که با یک رفیق سرشناس عضو یا هوادار حزب در چنین ماجرایی ‏چه برخوردی باید کرد. پورهرمزان‌ به دست و پا افتاد و پس از مذاکراتی با آن ناشر، او را ‏‏(به ظاهر؟) منصرف کرد و ترجمه‌ی اخگر منتشر شد. در واقع در رقابت با بردی که مهر ‏انتشارات حزب داشت و هواداران پر شمارش اغلب همه‌ی کتاب‌های آن را می‌خریدند، ‏آن ناشر نمی‌توانست امیدی به فروش چندانی داشته‌باشد. با این حال با جست‌وجو در ‏وبگاه «سازمان اسناد و کتابخانه‌ی ملی ایران» می‌بینم که انتشارات سپیده‌دم در همان ‏سال کتابی با نام «در شناخت امپریالیسم معاصر» از همان نویسنده (با املای ژ. ‏کوزلوف)، و ترجمه‌ی «ب. کیوان»، منتشر کرده‌است. به احتمال زیاد این دو یک ‏کتاب‌اند که با دو ترجمه و دو نام منتشر شده‌اند.‏

کتابفروشی «ساکو» در خیابان روبه‌روی سفارت شوروی (میرزا کوچک‌خان ‏امروزی) مطبوعات شوروی را می‌آورد و خدمات اشتراک مطبوعات نیز داشت. من به ‏خواست طبری و اخگر دو ماهنامه‌ی روسی «مسایل فلسفه» (برای طبری) و ‏МЭМО‏ را ‏برای اخگر مشترک شده‌بودم. این دو روزشماری می‌کردند تا مجله‌شان را برایشان ببرم، ‏و آن‌گاه، هر دو، ایستاده یا نشسته با ولعی تماشایی شروع می‌کردند به «بلعیدن» ‏مجله‌شان!

МЭМО‏ از حروف نخست ‏Мировая экономика и международные ‎отношения‏ ساخته شده، که یعنی «اقتصاد جهانی و مناسبات بین‌المللی».‏

دستمزد ماهانه‌ی اخگر، طبری، و چند نفر دیگر را یک‌جا به من می‌دادند تا از روی ‏جدولی تقسیم کنم، در پاکت‌هایی بگذارم و سهم هر کس را به دستش برسانم. اگر ‏حافظه‌ام خطا نکند، ماهیانه‌ی طبری ۸۵۰۰ تومان بود به اضافه‌ی مبلغی برای ‏همسرش، و به اخگر ۷۰۰۰ تومان می‌دادند. البته نزدیک نیمی از این مبلغ بابت ‏کرایه‌ی خانه بود. بنا بر یافته‌های آقای نورمحمدی بر پایه‌ی اسناد «اشتازی»، ماهیانه‌ی ‏اعضای کمیته‌ی مرکزی حزب توده ایران به هنگام کار و زندگی در آلمان شرقی ۱۲۰۰، ‏و اعضای هیئت سیاسی ۱۵۰۰ مارک آلمان شرقی بود که دولت جمهوری دموکراتیک ‏آلمان به آنان می‌پرداخت.

در یکی از این ماه‌ها ماهیانه‌ی من ناگهان تغییر کرد و از ‏پانصد تومان به هشتصد تومان رسید. نمی‌دانستم چرا و چگونه. ساعتی بعد، هنگام ‏رساندن اخگر به جایی، در افکار دور و دراز خود غرق بودم که اخگر گفت:‏

‏- چی شده؟ چرا ناراحتی؟ ایده‌آلیست‌بازی را بگذار کنار! این که «در راه خدمت ‏به خلق پول اهمیتی ندارد» و از این حرف‌ها! تو باید بخور و نمیری داشته‌باشی و سر و ‏وضعت را بتوانی درست کنی،‌ تا بعد بتوانی به خلق خدمت بکنی! من نمی‌دانستم که تو ‏این‌قدر کم می‌گیری. گفتم که ماهیانه‌ات را کمی اضافه کنند!‏

اعتراض و مخالفت

اخگر با جوانشیر (فرج‌الله میزانی، دبیر دوم حزب و دبیر تشکیلات کل) اختلاف ‏داشت و این اختلاف را پنهان نمی‌کرد. طبری برای من تعریف کرده‌بود که هر بار که ‏اخگر را پیش او به عنوان دبیر سرپرست شعبه‌های آموزش، پژوهش، تبلیغات، و ‏انتشارات می‌برم، اخگر فهرست بلندبالایی از ایرادهای کار تشکیلات برایش می‌خواند و از ‏او می‌خواهد که آن‌ها را در هیئت دبیران مطرح کند. می‌گفت:‏

‏«من نمی‌فهمم چرا این دو نفر از همان اول و در شوروی با یک‌دیگر اختلاف ‏داشتند و سایه‌ی هم را با تیر می‌زدند. من در کار تشکیلات خبره نیستم، اما مسایلی که ‏اخگر مطرح می‌کند به نظرم معقول است. [...] من این وسط تحت فشار هستم. به هر ‏جهت معتقدم که اخگر کادر فوق‌العاده ورزیده و برجسته و زبردستی‌ست؛ خوب مطالعه ‏کرده و می‌کند و بر مسایل احاطه دارد. حتی به نظر من بعد از کیا [کیانوری]، او ‏شایسته‌ترین کادر ماست»[۹، ۴۷].‏

کیانوری نیز اخگر را می‌ستود. او گفته‌است:‏

‏«او [اخگر] در زمینه‌ی اقتصادی از سایر افراد قوی‌تر بود [... از نظر فکری] وضع خوبی ‏داشت. [...] در زمینه‌ی مارکسیسم نیز مطالعاتی داشت و باسواد محسوب می‌شد. ‏مدرسه‌ی عالی حزبی را به‌خوبی تمام کرده‌بود. در دوران طولانی سرپرستی مجله‌ی دنیا، ‏هم خود مقاله می‌نوشت و هم سایر مقالات را ویراستاری می‌کرد. ویژگی او استقلال ‏فکریش بود. در دوران مهاجرت مخالف نظرات حاکم اکثریت بود. پس از انقلاب نیز ‏هرگاه عقیده‌اش با من یکی نبود صریحاً می‌گفت»[۳، ۵۲۴].‏

دغدغه‌ی اخگر تنها مسایل تشکیلاتی نبود. او از نوشته‌های جوانشیر و طبری نیز ‏ایراد می‌گرفت. یک بار کتاب «سیمای مردمی حزب توده ایران» نوشته‌ی جوانشیر را که ‏چند روز پیش منتشر شده‌بود (چاپ اول، آذر ۱۳۶۰) گشود، جایی از آن را نشانم داد و ‏با اندکی سرزنش در آهنگ صدایش، پرسید:‏

‏- اینو خوندی؟!‏

کتاب را خوانده‌بودم، اما نه با نگاه نقادانه. او جاهایی از کتاب را خط‌خطی کرده‌بود ‏و با خطی شتاب‌زده چیزهایی در حاشیه نوشته‌بود. جایی را که نشان می‌داد چند بار ‏خواندم، و هر بار بیشتر و بیشتر فهمیدم که آن چند سطر برداشت به‌کلی غلطی به ‏خواننده می‌دهد. نمی‌دانم این موضوع چگونه به گوش خود جوانشیر هم رسید. توزیع ‏کتاب را متوقف کردند، آن پاراگراف را تغییر دادند و کتاب را دوباره چاپ کردند.‏

با انتشار مجموعه‌ی بزرگ و نزدیک ۱۰۰۰ صفحه‌ای «اسناد و دیدگاه‌ها»[۷] که ‏رحمان هاتفی (حیدر مهرگان) از میان انبوه نوشته‌ها و انتشارات حزب در طول نزدیک ‏چهل سال دستچین کرده‌بود، نیز اخگر پیوسته ابراز نارضایتی می‌کرد که هاتفی که در ‏داخل بوده، بر همه‌ی آن‌چه حزب در طول این همه سال منتشر کرده احاطه نداشته، ‏بهترین نوشته‌ها را هیچ ندیده، یا اهمیت برخی نوشته‌ها را درک نکرده، و آن‌چه ‏دستچین کرده چندان جالب نیست و نوشته‌های بسیار بهتری وجود دارد.‏

از آغاز سال ۱۳۶۰ تعقیب و شنود و دستگیری فعالان حزبی بیشتر و بیشتر ‏می‌شد. پیوسته خبر می‌رسید که این و آن رفیق ما را گرفته‌اند. خانه‌های برخی از ‏رهبران حزب و محل کار شعبه‌های حزب را شبانه‌روز زیر نظر داشتند. تلفن همه‌ی ‏دفترها و فعالان حزبی را گوش می‌دادند. کسانی را همه‌جا تعقیب می‌کردند. «دزد»هایی ‏به خانه‌های افراد رهبری حزب می‌زدند بی آن که چیزی ببرند. این تعقیب و مراقبت‌ها ‏و شنودها گاه به شکلی آشکار و علنی صورت می‌گرفت، آن‌چنان که می‌شد نتیجه ‏گرفت که عمدی دارند که طرف بفهمد که زیر نظر است، تا شاید واکنشی نشان دهد، یا ‏مخفی شود. تشکیلات حزب خانه‌هایی را در نظر گرفته‌بود تا هرگاه که خطر نزدیک ‏می‌شد و با اطلاعات رسیده، یا با حدس و گمان، احتمال آن می‌رفت که حمله‌ای از ‏سوی دستگاه‌های اطلاعاتی برای دستگیری رهبران حزب صورت گیرد، آنان را جابه‌جا ‏کنیم و به «خانه‌های امن» ببریم. هر بار که هشدار می‌رسید و به سراغ اخگر می‌رفتم تا ‏جابه‌جایش کنم، سربه‌راه همراهم می‌آمد، اما همیشه در این موارد ناراحت بود و ناراضی. ‏می‌گفت:‏

«از این سیستم جابه‌جایی هیچ خوشم نمی‌آید. صاحبخانه ناراحت می‌شود، ‏زندگیش به‌هم می‌ریزد، زن و شوهر مرتب پچ‌پچ می‌کنند، بچه‌ی خود را محدود ‏می‌کنند، پذیرایی و محبت می‌کنند اما در چشمانشان ترس و اضطراب موج می‌زند. با ‏هر صدایی که از بیرون می‌آید از جا می‌پرند. آدم نمی‌داند از چه چیزی با آن‌ها حرف ‏بزند. خیلی ناراحت‌کننده است. من ترجیح می‌دهم که در خانه‌ی خودم در معرض خطر ‏دستگیری باشم، اما این صحنه‌ها را نبینم. نمی‌فهمم چرا رفقا فکر دیگری نمی‌کنند. چرا ‏خانه‌های ما را عوض نمی‌کنند؟»[۹، ۴۷].‏

او به‌تدرج به این نتیجه رسیده‌بود که تمامی حاکمیت جمهوری اسلامی به سوی ‏دشمنی با حزب ما لغزیده و وقتش رسیده که حزب شکل فعالیتش را عوض کند و ‏دست‌کم بخشی از رهبری و تشکیلات حزب را زیرزمینی کند. می‌گفت:‏

«به نظر من حکایت ما با این ملاها مثل حکایت ما ترک‌ها درباره‌ی آن آدمی‌ست ‏که با خرس توی یک جوال رفته. این‌ها حقه‌باز به تمام معنی هستند. هر روز کلک ‏تازه‌ای سوار می‌کنند و نمایش تازه‌ای روی صحنه می‌آورند. به نظر من رفقای ما زیادی ‏خوشبین هستند و آخرش چوب این خوشبینی را می‌خوریم»[۹، ۵۰].‏

و این چندمین بار بود که روحانیان حاکمیت را به باد انتقاد می‌گرفت و نسبت به ‏آن‌ها ابراز بی‌اعتمادی می‌کرد.‏

احسان طبری به من گفته‌بود: «اصولاً حرف زدن در جلسه‌ها با حضور کیا کار ‏سختی‌ست. او مانع ایجاد فضایی می‌شود که کسی حرفی بزند و نظری بدهد. اوراقی را ‏میان حاضران پخش می‌کند که بخوانند، و نیمی از وقت جلسه به این شکل می‌گذرد، و ‏بعد مطالبی کلی اضافه می‌کند، یا آن که حتی آن کار را هم نمی‌کند و می‌گوید تحلیل ‏مسایل را در نوار «پرسش و پاسخ» شنیده‌اید، یا خواهید شنید، و جلسه تمام ‏می‌شود»[۹، ۵۴].

اما یک بار، هنگامی که چند روز بیشتر به یورش سازمان اطلاعات سپاه ‏پاسداران به حزب و دستگیری گروه بزرگی از رهبران و اعضای حزب در ۱۷ بهمن ‏‏۱۳۶۱ نمانده‌بود، در خانه‌ای که جلسه‌ی هیئت سیاسی در آن جریان داشت، از نزدیکی ‏اتاق محل جلسه می‌گذشتم که شنیدم در سکوتی سنگین، اخگر دارد می‌گوید: «- این ‏را برای آن می‌گویم که آخر رفقا این‌قدر خوشبین نباشند!» و با خود فکر کردم که ‏‏«پس اخگر توانسته فضایی را که کیانوری در جلوگیری از نظر دادن ایجاد می‌کند، ‏بشکند و نظر خود را بگوید»[۹، ۶۶].‏

در آن هنگام نمی‌دانستم و اخگر به من بروز نداد که مقاله‌ای در مخالفت با ‏سیاست جاری حزب نوشته و در اختیار اعضای هیئت سیاسی حزب گذاشته‌است. ‏سال‌ها دیرتر خواندم که او در مقاله‌اش گفته‌است که نظام حکومتی ایران تئوکراتیک و ‏یک‌پارچه است، روحانیان حاکم قصد استقرار حکومت الهی دارند و تقسیم‌بندی آنان به ‏جناح‌های روشن‌بین و قشری در اصل خطاست. همه‌ی جناح‌های حکومت ضد ‏کمونیست هستند، هیچ‌کدام به دنبال راه رشد غیر سرمایه‌داری نخواهند بود، و از این رو ‏حزب می‌بایست در برابر کل حکومت موضع مخالف داشته‌باشد. اما هیچ‌یک از اعضای ‏هیئت سیاسی نظر اخگر را نپذیرفته‌اند و بر ضد آن موضع‌گیری کرده‌اند. حتی رحمان ‏هاتفی (حیدر مهرگان) مقاله‌ای در رد نظر اخگر نوشته‌است[۲۰، ۳۰].‏

کیانوری نیز این موضوع را تأیید کرده‌است. او می‌گوید: «در این دوران در کمیته ‏مرکزی حزب هیچ‌گونه اختلاف نظری وجود نداشت. تنها در اواخر سال ۱۳۶۰ رفعت ‏محمدزاده [...] نامه‌ای به کمیته مرکزی نوشت و در آن چنین اظهار نظر کرد: انقلاب از ‏آماج خود منحرف شده و روحانیت به شعارهایی که در پیش و آغاز انقلاب مطرح ‏می‌کرد پشت کرده و جنبه مردمی خود را به‌کلی از دست داده‌است. روحانیت فقط در ‏حرف در جهت محرومین شعار می‌دهد ولی در عمل به‌طور کامل سرمایه‌داری را رواج ‏می‌دهد. این نامه در جلسه‌ی هیئت سیاسی مطرح شد و همه – به‌جز خود محمدزاده – ‏مندرجات آن را رد کردند. تصمیم جلسه این بود که نامه، به عنوان یک نظر، در آرشیو ‏حزب نگهداری شود و در پلنوم بعدی کمیته مرکزی مطرح شود. در سال‌های ۱۳۶۰-‏‏۱۳۶۱ تنها نظر مخالف با سیاست حزب که مطرح شد همین بود و هیچ‌یک از اعضای ‏هیئت سیاسی با نظر محمدزاده موافق نبودند»[۳، ۵۲۳].‏

به تأیید خود کیانوری، اخگر تنها کسی‌ست که علنی حرفی ابراز می‌کند. او تنها کسی‌ست که ‏از کیانوری نمی‌ترسد. او تنها کسی‌ست که باکی ندارد که «موقعیت»ش از دست برود. او ‏تنها کسی‌ست که گویی دیگر چیزی برایش نمانده که از دست بدهد. تنها «پرولتر» ‏واقعی حاضر در هیئت سیاسی حزب توده ایران، همانا رفعت محمدزاده است. ای‌کاش ‏نسخه‌ای از نامه‌ی او را می‌داشتم تا ببینیم در واقع چه می‌گفته.‏

چند جلسه‌ی آخر هیئت سیاسی در واقع در محاصره‌ی پاسداران برگزار شد (نگاه ‏کنید به منبع ۹، صفحه‌های ۶۴ و ۶۶) و آنان بی‌گمان گفت‌وگوهای جلسه و موضع ‏اخگر را می‌شنیدند. محسن رضایی فرمانده سپاه پاسداران در یک مصاحبه‌ی مطبوعاتی ‏به تاریخ ۲۰ اردیبهشت ۱۳۶۲ از جمله گفت: «[... تا پیش از یورش به حزب] بیش از ‏‏۲ سال کار اطلاعاتی به صورت منظم و سیستماتیک روی حزب توده از سوی سپاه ‏پاسداران انجام گرفته. [...] ما قبل از این که این‌ها را دستگیر کنیم اطلاعات وسیعی ‏داشتیم و بعضاً از برخی مدارک و اسناد آن‌ها نیز اطلاع داشتیم. از بعضی جلسات آن‌ها ‏مطلع بودیم»[۲۱].‏

و چهار روز پس از آن که اخگر در واپسین جلسه‌ی هیئت سیاسی گفت «آخر رفقا ‏این قدر خوشبین نباشند»، در ۱۷ بهمن ۱۳۶۱، داس مرگ اطلاعات سپاه پاسداران ‏فرود آمد و بسیاری از رهبران حزب و از جمله رفعت محمدزاده را نیمه شب از ‏خانه‌هایشان، از خانه‌هایی که اخگر آن همه می‌گفت چرا عوضشان نمی‌کنند، بیرون ‏کشیدند و به شکنجه‌گاه ها بردند.‏

در زندان

از آن‌چه در چند ماه فاصله‌ی دستگیری تا دیده‌شدن اخگر بر صفحه‌ی تلویزیون ‏بر او رفت، چیزی نمی‌دانیم. در مطالبی که دیگران درباره‌ی شکنجه‌های آن ماه‌ها ‏نوشته‌اند، مانند نامه‌ی کیانوری به علی خامنه‌ای، نامی از اخگر نیست. او را در شامگاه ‏‏۱۱ اردیبهشت ۱۳۶۲ در چارچوب پخش قسمت دوم «اعترافات» رهبران حزب از ‏تلویزیون نشان دادند: با سر و رویی پف کرده و ریشی دو هفته‌ای، که بسیار شمرده ‏گفت:‏

«من رفعت محمدزاده، عضو کمیته مرکزی و عضو هیئت سیاسی کمیته مرکزی ‏حزب توده ایران هستم. سمت‌هایی که من در رهبری داشتم عبارتند از مسئول شعبه‌ی ‏آموزش و مسئول شعبه‌ی پژوهش. من در سال ۱۳۳۰ که به شوروی مهاجرت کردم، از ‏مرداد آن سال، مرداد ۱۳۳۰ به عضویت ک.گ.ب در آمدم و در این عضویت تا زمان ‏دستگیری بودم». – و گویی می‌خواست برخیزد که فیلم را قطع کردند.‏

در ماه‌ها و حتی تا سال بعد نیز «میزگرد»ها و «شو»های تلویزیونی با شرکت ‏رهبران حزب از سیمای جمهوری اسلامی پخش شد، اما اخگر دیگر دیده نشد و همان ‏چند جمله تمام «اعترافاتی»ست که از او پخش کرده‌اند. نمی‌دانیم که آیا چیز دیگری ‏نیز از او ضبط کرده‌اند یا نه. به گمان من، اگر داشتند، پخش می‌کردند.‏

اگر بخواهیم از سخنان اخگر چیزی متناقض، یا پیامی پنهان بیرون بکشیم، شاید ‏این نکته باشد که در مرداد ۱۳۳۰ هنوز سازمانی به نام ک.گ.ب. وجود نداشت که ‏اخگر به «عضویت» آن در آمده‌باشد. دستور تأسیس ک.گ.ب. نزدیک دو سال و نیم ‏پس از آن، در اسفند ۱۳۳۲ (۱۳ مارس ۱۹۵۴) صادر شد!‏

کیانوری نیز به دفاع از اخگر بر می‌خیزد:‏

«پرسش: - گفته می‌شود که او [اخگر] عضو ک.گ.ب. بود.‏

کیانوری: - عضو ک.گ.ب. یعنی چه؟ ک.گ.ب. (کمیته امنیت دولتی اتحاد ‏شوروی) یک سازمان شوروی بود و اعضای آن افسران شاغل در آن بودند. یک خارجی ‏که نمی‌توانست عضو ک.گ.ب. باشد. اتفاقاً رفعت محمدزاده از افرادی بود که با همکاری ‏با سرویس‌ها به شدت مخالف بود [...].‏

پرسش: - ولی خود محمدزاده اعتراف کرده که در دوران مهاجرت در شوروی با ‏یک مأمور امنیتی روس رابطه داشته و حتی نام مستعار آن مأمور و سایر جزئیات را بیان ‏کرده‌است.‏

کیانوری: - نمی‌دانم. ببینید، زمانی که این افراد به مهاجرت رفتند دوران استالین ‏بود و فضای خاصی حکمفرما بود و این افراد هم به هر حال مهاجر خارجی بودند. ممکن ‏است که در یک دورانی مأمورین امنیتی به سراغ آن‌ها آمده‌باشند. ولی این به معنای ‏‏«عضویت» آن‌ها در ک.گ.ب. نیست»
[۳، ۵۲۴ و ۵۲۵].‏

کتابچه‌ی «شهیدان توده‌ای» مخلوطی از مطالب درست و غلط درباره‌ی اخگر ‏نوشته و سپس تکه‌ای از گزارش یک زندانی بی‌نام را نقل کرده‌است که آن نیز پر از ‏شعارهای کلیشه‌ای‌ست. از لابه‌لای آن‌ها جمله‌های زیر را بیرون کشیدم:‏

«تابستان سال ۶۳، [...] سلول انفرادی بند ۲۰۹ اوین، [...] در سلول باز [...] و ‏بسته شد. رو از دیوار برگرداندم. پیرمردی لاغر و نحیف روبه‌رویم ایستاده‌بود. سلامی رد ‏و بدل شد. یک‌دیگر را در آغوش گرفتیم. دست سمت چپش لمس شده‌بود و آن را ‏به‌سختی حرکت می‌داد. خود را معرفی کردم و او نیز خود را معرفی کرد. رفیق رفعت ‏محمدزاده (اخگر) بود. تازه از کمیته‌ی مشترک به اوین انتقال داده شده‌بود. [...] گفت ‏‏۹ ماه در انفرادی به‌سر برده و نه کسی را دیده و نه از چیزی اطلاع دارد. [...] راجع به ‏دستش پرسیدم. توضیح داد [که] بر اثر دستبند قپانی و آویزان کردن از سقف صدمه ‏دیده و فلج شده‌است و ادامه داد به اتفاق رفیق جوانشیر ساعت‌های طولانی و به دفعات ‏مکرر از سقف آویزان بوده[...]»[۲۲، ۴۱۴].‏

در خاطرات چند نفر دیگر، مانند «شهادتنامه»های محمود روغنی و دکتر فریبرز ‏بقایی از اخگر تنها هنگام نام بردن از ساکنان این و آن اتاق یاد می‌کنند. اما محمود ‏اعتمادزاده (به‌آذین) کمی بیش‌تر نوشته‌است:‏

‏«مهرماه ۱۳۶۴ – [...] در همان ساختمان «آسایشگاه» [...] مرا به اتاق عمومی ‏‏۴۶۸ بردند. [...] با کیسه‌ی رخت و اثاثم به درون می‌روم و چشم‌بندم را بر می‌دارم. ده ‏دوازده تن، برای آشنایی و خوشامد برخاسته‌اند. برخی را می‌شناسم: محمد پورهرمزان، ‏منوچهر بهزادی، حسین جودت، انوشیروان ابراهیمی. دست می‌فشاریم و روبوسی ‏می‌کنیم. دیگران خود را معرفی می‌کنند و من باز با نام برخی‌شان آشنایم: کیومرث ‏زرشناس، مسعود اخگر (محمدزاده)، آصف رزم‌دیده،‌ همه در حد عضویت کمیته‌ی ‏مرکزی یا هیئت دبیران و دفتر سیاسی حزب توده ایران. دیگران هم هستند، از ‏جوان‌ترها که تا اندازه‌ای مسئولیت‌های مهم داشته‌اند: فرزاد دادگر، صابر محمدزاده، ‏رحیم سلیقه عراقی، تورج (یا سیامک) دشتی[...]‏

‏[...] ساعت چهار، بیداری و وقت چای عصرانه. [...] پهلونشین‌ها با هم سخن ‏می‌گویند و گاه می‌خندند. پورهرمزان و جودت و اخگر بحث می‌کنند.‏

‏[...] قرار بر آن نهاده می‌شود که صبح‌ها، ساعت ده، نیز ساعتی پس از شام، یکی ‏از دوستان درباره‌ی برخی مسایل علمی و سیاسی یا خاطرات خود سخنرانی کند و اگر ‏پرسش‌هایی باشد بدان پاسخ دهد. [...] و چنین است که ما تا دو سه هفته‌ای شب‌ها ‏چشم و گوش‌مان به دهان گویندگان‌مان دوخته می‌شود. پورهرمزان از فاجعه‌ی ‏غافلگیری و کشتار افسران لشکر خراسان در مراوه‌تپه‌ی گرگان سخن می‌گوید؛ رصدی، ‏افسر توپخانه، درگیری فداییان دموکرات آذربایجان را در کوه‌های برف‌پوش زنجان با ‏تفنگداران خان ذوالفقاری بازگو می‌کند، و مسعود اخگر، ستوان دوم پیشین شهربانی، ‏جریان فرار اعضای زندانی کمیته‌ی مرکزی حزب را از زندان قصر در زمان رزم‌آرا شرح ‏می‌دهد.‏

افسوس که از گفته‌های این دوستان، اگرچه تصویری که از حوادث پیش چشم ‏می‌گذارند شخصی و جزئی است، نتوانسته‌ام یادداشت بردارم. قلم و کاغذ برای نوشتن ‏به ما نمی‌دهند. تازه، اگر هم امکان یادداشت کردن می‌بود، در جابه‌جایی های زندان ‏نوشته‌هایمان را می‌گیرند.‏

‏[... پس از دگرگونی‌هایی که نماینده آیت‌الله منتظری در اداره‌ی زندان اعمال ‏می‌کند، نوشت‌افزار] سفارش می‌دهیم و می‌خریم: کاغذ، دفتر، مداد، مدادتراش، پاک‌کن، ‏خط‌کش، خودکار... و این حادثه‌ای است در اتاق که اثری انقلابی دارد. جوشش ‏استعدادها [...]. مسعود اخگر آمار اقتصادی را از روزنامه استخراج می‌کند و درباره‌اش با ‏تورج دشتی به تحلیل و بحث می‌نشیند.‏

‏[...] پنجم آذر ۱۳۶۵ – نزدیک غروب دستور می‌رسد که اثاث‌مان را جمع کنیم. ‏سپس ما را در گروه‌های چند نفری [از اتاق ۲۳ بند ۲ «آسایشگاه»] به «حسینیه» ‏می‌برند [...] و همان شبانه به «آسایشگاه» می‌برند. جای من سلول انفرادی ۲۵۷ است. ‏‏[...] پس از سی چهل روز که به اتاق عمومی ۲۶۸ برده می‌شویم، از آن‌جا که تنی چند ‏دیگر با ما نیستند، - کیومرث زرشناس، هدایت‌الله حاتمی، مسعود اخگر، منوچهر ‏بهزادی،- برخی زمزمه می‌کنند که اینان شبکه‌ای ترتیب داده با بیرون در تماس بوده‌اند. ‏حدس است. می‌توان باور داشت و نداشت. در هر حال، آن‌چه در پی خواهد آمد جز در ‏راستای عمل بی‌پروای گذشته نمی‌تواند باشد، - سخت‌گیری و فشار باز بیشتر...»
[۲۳].‏

نویسنده‌ی «کتابچه حقیقت» افراد رهبری حزب را در زندان از نظر گرایش‌های ‏سیاسی گروه‌بندی می‌کند و سپس می‌نویسد که کسانی «به‌طور کلی جمهوری اسلامی ‏را قبول نداشتند و بحث را روی تخلفات حزب نمی‌گذاشتند. برخورد خصمانه با ‏جمهوری اسلامی داشتند،‌ و به تعبیری به براندازی اعتقاد داشتند. از جمله‌ی این افراد ‏می‌توان از نیک‌آیین، رفعت محمدزاده، پورهرمزان، کیومرث زرشناس، و سعید آذرنگ ‏نام برد. [...] در ۲۶ تیرماه ۶۷ سعید آذرنگ و کیومرث زرشناس اعدام شدند. کیومرث ‏زرشناس در لحظه‌ی اعدام شعار می‌داد: مرگ بر خدا!»[۲۰، ۳۰].‏

رد و نشانی بیش از این از سال‌های زندان اخگر نیافته‌ام. بنا بر آن‌چه از برخی ‏مقاله‌های انتشار یافته در اینترنت بر می‌آید، از جمله مقاله‌ای با عنوان غلط‌انداز ‏‏«احسان طبری چگونه شکسته‌شد؟» در وبگاه رادیو زمانه، گویا برخی اسناد از ‏بازجویی‌های سران حزب در آن زمان، به بیرون درز کرده و از جمله از «پژوهشکده ‏بین‌المللی تاریخ اجتماعی» در آمستردام سر در آورده‌است. اما با همه‌ی تلاشی که کردم، ‏تا امروز به آن اسناد دست نیافته‌ام.‏

اخگر گویا محاکمه شده‌بود و به زندان محکوم شده‌بود. نمی‌دانم به چند سال. اما ‏روزی از شهریور ۱۳۶۷ بار دیگر او را به محاکمه‌ای ۳ دقیقه‌ای فرا خواندند. نمی‌دانیم او ‏به آن سه پرسش هیئت تفتیش عقاید قرون وسطایی، یا «هیئت مرگ» چگونه پاسخ ‏داد. هر چه بود، به جرم باور نداشتن به اسلام و نماز نخواندن، نفس تنگش را با طناب ‏دار بریدند.‏


و اینک، آرمیده‌است آن‌جا، رفعت محمدزاده کؤچری، مسعود اخگر، پس از آن همه ‏نوشتن و نوشتن، و «کوچیدن» در این جهان: از بادکوبه، تا این‌سوی ارس، تا پریدن بر ‏رکاب کامیونی که اعضای کمیته‌ی مرکزی حزب را از زندان می‌برد، تا گوشه و کنار ‏جهان، تا خاک خاوران. بی سنگ گوری. بی نام و نشان. زبان روسی اصطلاحی پر معنا ‏دارد برای «گور جمعی»: ‏братское могило، گور برادرانه...‏

یادش همواره گرامی!‏
استکهلم، اکتبر – نوامبر ۲۰۱۷‏

منابع:‏

‏۱- ‏http://ahad-‎ghorbani.com/my_writings/Writings_in_Persian/Aboutorab_Bagherzade/Aboutoraab_MSW02.pdf‏ ‏
‏۲- شیوا فرهمند راد: قطران در عسل، اچ اند اس مدیا، لندن، ویراست سوم ‏‏۱۳۹۵.‏
‏۳- خاطرات نورالدین کیانوری، مؤسسه تحقیقاتی و انتشاراتی دیدگاه، چاپ اول ‏‏۱۳۷۱.‏
‏۴- ‏http://www.iranboom.ir/tarikh/tarikhemoaser/11656-mohajerin-shoravi-‎nokhostin-panahandegi.html
‏۵- محمدحسین خسروپناه: سازمان افسران حزب توده ایران، ۱۳۲۳-۱۳۳۳، نشر ‏و پژوهش شیرازه، تهران، چاپ اول ۱۳۷۷.‏
‏۶- نامه مردم، شماره ۱۸۳،‌ ۱۳ اسفند ۱۳۵۸.‏
‏۷- اسناد و دیدگاه‌ها (حزب توده ایران، از آغاز پیدایی تا انقلاب بهمن ۱۳۵۷)، ‏حزب توده ایران، تهران، چاپ اول ۱۳۶۰.‏
‏۸- ‏https://en.wikipedia.org/wiki/%C3%81lvaro_Cunhal‏
‏۹- شیوا فرهمند راد: با گام‌های فاجعه، در روند سرکوبی حزب توده ایران، ناشر ‏نویسنده، ویراست دوم، استکهلم ۱۳۹۶.‏
‏۱۰- غلامحسین فروتن: یادهایی از گذشته، بخش یکم، حزب توده در صحنه ‏ایران، بی ناشر، بی تاریخ، بی جا. (بخش دوم تاریخ چاپ بهمن ماه ۱۳۷۲ را دارد).‏
‏۱۱- محمدحسین خسروپناه (به کوشش): سازمان افسران حزب توده ایران از ‏درون، نشر پیام امروز، تهران، چاپ نخست ۱۳۸۰.‏
‏۱۲- گفتگو با تاریخ، مصاحبه با کیانوری، مؤسسه مطالعات و پژوهش‌های سیاسی، ‏تهران، چاپ اول بهار ۱۳۸۶.‏
‏۱۳- محمد روزگار: از انزلی تا دوشنبه، یادمانده‌های تلخ و شیرین روزگار، ‏انتشارات آرش، چاپ اول، استکهلم (سوئد)، ۱۹۹۴.‏
‏۱۴- سند اشتازی شماره‌ی ‏MfS 14683/84, Bd. 7, 121/122‎‏. این سند در کتاب ‏آقای نورمحمدی منتشر نشده‌است. ایشان لطف کردند و سند را جداگانه برای من ‏ترجمه کردند. سپاسگزارم از ایشان. آقای بهمن زبردست در مقاله‌ای با عنوان «چارلی و ‏رضا» در مجله‌ی «نگاه نو» شماره ۱۱۳، بهار ۱۳۹۶، از اطلاعاتی که از لابه‌لای متن ‏کتاب آقای نورمحمدی بیرون کشیده‌اند، و با کمک منابع دیگر، نشان داده‌اند که «رضا» ‏در اصل امیر شفابخش افسر سابق و عضو سازمان افسران حزب توده ایران بوده است.‏
‏۱۵- احسان طبری: از دیدار خویشتن، یادنامه‌ی زندگی، به کوشش ف. شیوا، ‏چاپ دوم، نشر باران، سوئد، ۲۰۰۱.‏
‏۱۶- محمد تربتی: از تهران تا استالین‌آباد، نشر نقطه، ایالات متحده امریکا، چاپ ‏یکم ۱۳۷۹.‏
‏۱۷- دنیا، شماره ۳ – پاییز ۱۳۵۰. همچنین «اسناد و دیدگاه‌ها – حزب توده ‏ایران از آغاز پیدایی تا انقلاب بهمن ۱۳۵۷»، انتشارات حزب توده ایران، چاپ اول، ‏تهران ۱۳۶۰، ص ۷۴۵.‏
‏۱۸-‏http://www.bstu.bund.de/EN/Archives/ReconstructionOfShreddedRecords/inhalt.html?nn=3624206#doc3624210bodyText4‎
‏۱۹- حزب توده از شکل‌گیری تا فروپاشی ۱۳۲۰-۱۳۶۸، به کوشش جمعی از ‏پژوهشگران، مؤسسه مطالعات و پژوهش‌های سیاسی، چاپ اول، بهار ۱۳۸۷.‏
‏۲۰- «کتابچه حقیقت». این کتابچه هیچگونه شناسنامه‌ای ندارد. در سال ۱۳۷۷ ‏و نخست در هفته‌نامه نیمروز (لندن) منتشر شد؛ نخست به نام پیروز دوانی، و سپس به ‏نام عبدالله شهبازی، اما اطلاعات موجود در آن شبهه‌ای باقی نمی‌گذارد که محمدمهدی ‏پرتوی در نگارش آن دست داشته‌است.‏
‏۲۱- روزنامه‌ی اطلاعات، ۲۲ اردیبهشت ۱۳۶۲.‏
‏۲۲- شهیدان توده‌ای، از مرداد ۱۳۶۱ تا مهرماه ۱۳۶۷، انتشارات حزب توده ایران، ‏چاپ اول ۱۳۸۱.‏
‏۲۳- م.ا. به‌آذین: بار دیگر، و این بار، نگارش: ششم تیرماه ۱۳۷۰، انتشار: بی ‏تاریخ، بی جا، بی ناشر، پخش: در اینترنت.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

29 October 2017

و اما اخگر...‏

از میان رهبران حزب توده ایران با چهار تن بیش از همه سروکار داشتم: طبری، کیانوری، ابوتراب ‏باقرزاده، و رفعت محمدزاده کؤچری (مسعود اخگر). درباره‌ی سه‌نفر نخست بسیار نوشته‌اند و ‏گفته‌اند. باقرزاده در وبگاه‌های تبرستانی جایگاهی دارد (نامش را بجویید)، و یک زیست‌نامه نیز از او منتشر کرده‌اند. اما ‏رفعت محمدزاده، عضو هیئت سیاسی حزب، ‌مسئول شعبه‌ی پژوهش کل، ‌مسئول شعبه‌ی آموزش ‏کل، و سردبیر ماهنامه‌ی «دنیا»، که در «با گام‌های فاجعه»‌ بسیار از او یاد کرده‌ام، ‏مظلوم و گمنام مانده‌است.‏

این روزها که بار دیگر پس از یک عمل جراحی تا پایان هفته‌ی بعد خانه‌نشین هستم، به صرافت ‏افتاده‌ام که دینم را به این مرد بزرگ، رفعت محمدزاده، ادا کنم،‌ و من هنگامی که به صرافت چیزی و ‏کاری می‌افتم، تا هنگامی که آن را به جایی نرسانم، آرام و قرار ندارم.‏

مسئله این است که هر چه بیش‌تر درباره‌ی مسعود اخگر می‌جویم، کم‌تر می‌یابم،‌ و هرچه کم‌تر می‌یابم از ‏همان کم‌یافته‌ها احترامی عمیق‌تر نسبت به او احساس می‌کنم.‏

خواهشم از همه‌ی خوانندگان این سطرها آن است که اگر اطلاعاتی از او دارید، یا سراغ دارید، ‏لطف کنید و کمکم کنید تا بتوانم چیزی شایسته‌ی او بنویسم. به‌ویژه اطلاعاتی درباره‌ی زندگانی او ‏در شوروی، آلمان شرقی، همسر و فرزند احتمالی، و سپس در زندان‌های جمهوری اسلامی تا پیش از ‏اعدامش در کشتار همگانی تابستان ‍۱۳۶۷ لازم دارم.‏

نگذاریم او گمنام بماند...‏

اخگر، مخالفی در میان رهبران حزب توده ایران

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

14 October 2017

انتشار ویراست تازه‌ی «با گام‌های فاجعه»‏

چند نظر یا اشاره پس از نشر نخست «با گام‌های فاجعه» از: بهمن زبردست، بزرگ علوی، باقر ‏مؤمنی، سیاوش کسرایی، نورالدین کیانوری، بابک امیرخسروی، فریدون تنکابنی، رضا قاسمی، یک ‏خواننده، و نشریه‌ی «راه توده»:‏

بهمن زبردست: «کتاب با گام های فاجعه، [...] چونان زخمی که سر باز کرده‌باشد، روایت تلخ خود ‏را از آغاز و انجام فعالیت‌های علنی حزب در آن سال‌ها، با شتابی نفس‌گیر بیان می‌کند.»‏

بزرگ علوی: «آقا، این جوان (نویسنده‌ی با گام‌های فاجعه) عجب کاری کرده! هر جا او را پیدا کردید ‏بهش بگویید که من می‌خواهم ببینمش!»‏

باقر مؤمنی: «کتابچة بزرگ «با گام‌های فاجعه» [...] سخت مرا آزار داد. کتاب دردناکی است که با ‏همه کوچکی و اختصار، عمق یک فاجعة تاریخ معاصر ما را نشان می‌دهد».‏

سیاوش کسرایی: «از آنهمه آنچه هنوز و همیشه طعمش در ‏کامم مانده و میماند ساده‌نویسی و ‏واقع‌گویی شریفانۀ شما (تا آنجا که میدانستی و میدیدی) است از مناسبات ‏مشهود که در تمامی ‏آن دفتر لاغر بچشم میخورد. دستت درد نکند [...]».‏

نورالدین کیانوری: «[...] در خانه‌ای که من زندانی بودم از طرف وزارت هر از چندی ‏مقداری از ‏نشریات خارج کشور را به من می‌دادند و از من درباره آن‌ها و گرایشات‌شان اظهار نظر ‏می‌خواستند. ‏روزی در میان این نشریات جزوه کوچکی [با گام‌های فاجعه] از انتشارات "راه آزادی" بابک ‏امیرخسروی هم ‏بود که "شیوا" آن را نوشته‌بود. شیوا که در شعبه تبلیغات کار می‌کرد و به‌ویژه با ما ‏در تهیه جزوه‌ها و ‏نوارهای "پرسش و پاسخ" همکاری داشت مختصری از خاطراتش را نوشته بود که ‏در آن نوشته بود "از ‏اعضای کمیته مرکزی تنها سه نفر زنده مانده‌اند: کیانوری، محمدعلی عمویی، و ‏قائم‌پناه که به اروپا ‏آمده‌است"‏».‏

بابک امیرخسروی:‌ «[...] بدون تعارف خوبست و جالب تنظیم شده است. از ‏ورای نوشته‌ای که ‏حالت یادداشت‌های روز را دارد دو نکته مهم نظر را جلب می‌کند: ‏مخالفت و خصومت رژیم با حزب، و ‏خوش‌باوری و خوش‌خیالی افراطی گردانندگان ‏حزب. نوشته‌ی تو در عین حال نوعی شهادت است، ‏هم روی افراد رهبری و هم در رابطه ‏با برخی وقایع مهم.‏»‏

فریدون تنکابنی: «کتاب را البته همان طور که خودت حدس زده‌ای داغ‌داغ ‏گرفتم و خواندم و خیلی ‏خوب و خواندنی بود. فقط افسوس می‌خوردم مرتب که چرا این ‏قدر مختصر است و آرزو می‌کردم ‏کاش مفصل‌تر بود. و امیدوارم به زودی زود نوشته‌های ‏مفصل‌تری از تو در این باره – چه به صورت ‏رمان چه به صورت نوشته‌های مستند – ‏بخوانم.‏»‏

رضا قاسمی: «[...] «با گام‌های فاجعه» را هم خواندم. از شکلی که برای بیان ‏مطلب استفاده ‏کرده‌اید بسیار خوشم آمد. گمان می‌کنم در «ادبیات سیاسی» اول بار ‏باشد که نویسنده‌ای با ‏انتخاب شکل داستانی، اکتقا به روایت شاهدان متعدد، و حذف ‏نظر راوی، به شعور خواننده احترام ‏می‌گذارد.‏»‏

یک خواننده: «قبل از همه چیز و بدون مقدمه شما را از صمیم قلب می‌بوسم و ‏در آغوش می‌گیرم. ‏من امروز جزوه خاطرات شما را خریدم و در عرض ۹ ساعت تمام ‏مطالب آن را خواندم. در حین ‏خواندن مطالب چندین بار حالت گریه به من دست داد. [...]».‏

نشریه‌ی «راه توده»: «توده‌ای‌ها متأسفند،‌ که افرادی نظیر شیوا فرهمند راد، که ‏امید بود در ‏مهاجرت به زانو در نیامده و صفوف حزب ما را ترک نکنند، اکنون به‌جای پر ‏کردن جای خالی سرداران ‏حزب و تحقق بخشیدن به امید و آرزوی شهدای حزب، به ‏بهانه «عمل به وصایای زنده‌یاد احسان ‏طبری» خنجر بر چهره این موکل خود و حزب ‏او می‌کشند!‏ ‏[... کسی] که در مهاجرت اینگونه و در ‏حد بازجوهای طبری [شکست...]»‏.‏

بریده‌ای از پیشگفتار ویراست دوم: «هنگام بازویرایش این نوشته، به منابع بسیار بیش‌تری ‏دسترسی داشته‌ام و کوشیده‌ام تاریخ‌ها و گفته‌ها و غیره را دقیق‌تر کنم و تکه‌های کوچکی نیز بر ‏گزارش افزوده‌ام. این بازویرایش نیز بی‌گمان هنوز ایرادهایی دارد، و بی‌گمان هنوز اسرار فراوانی فاش ‏نشده، و هنوز منابعی دور از دسترس من است. برای هر تکه از این نوشته، به هنگام بازویرایش، ‏می‌شد شاخ‌وبرگ و توضیح و تفسیر و تفصیل‌های فراوانی نوشت، اما در آن صورت حالت اولیه‌ی ‏کتابچه از بین می‌رفت.‏

منابع را، تا جایی که ممکن بود، به شکل لینک در درون متن آورده‌ام و در نسخه‌ی پی.دی.اف با ‏کلیک روی کلمات با زیرخط و رنگ آبی می‌توان منبع را دید، جز آن منابعی که تنها به شکل نسخه‌ی ‏کاغذی دارم و دیجیتال آن‌ها وجود ندارد که بتوان لینک داد.‏

انواع غلط‌های متن نخستین، لغزش‌های مضمونی، و برخی مطالب که در این ویرایش نتوانستم ‏هیچ سند و منبعی در تأیید آن‌ها پیدا کنم و حذفشان کردم، در مجموع زیاد است، و از همین رو ‏مایلم که ویراست دوم به کلی جانشین متن اولیه شود. آن متن و چند صد نسخه از کتاب که در ‏انباری خانه‌ی من خاک می‌خورد، باید دور ریخته شوند!‏

نشر دوم «با گام‌های فاجعه»، با بازویرایش و اسناد و افزوده‌های تازه، در این نشانی به رایگان در ‏دسترس است.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

30 September 2017

تاریخ نمایش «اعترافات» تلویزیونی احسان طبری

دوست من آقای ایرج مصداقی در کتاب عظیم و بسیار ارزنده‌اش «نه زیستن، نه مرگ» (جلد ‏نخست، صص ۳۲۱ و ۳۲۲) می‌نوشت که: «۹‏‎ ‎روز بعد [از ۱۰ اردیبهشت ۱۳۶۲]، احسان طبری ‏ایدئولوگ حزب در حالی که کمتر از ده روز از دستگیری‌اش می‌گذشت در تلویزیون ادعا کرد که در اثر ‏مطالعه کتاب‌های علامه‌ طباطبایی و مرتضی مطهری به اسلام روی آورده است». من در تابستان ‏‏۲۰۰۷ (ده سال پیش، ۱۳۸۶) در نقد دوستانه‌ای برای آقای مصداقی نوشتم که چنین چیزی ممکن نیست، زیرا ‏من تا ۱۵ روز پس از دستگیری طبری در ۷ اردیبهشت ۱۳۶۲، منتظر خبر و نشانی از او بودم و هیچ ‏نمی‌دانستم که او هم گرفتار شده. اگر «اعترافاتی» از او پخش شده‌بود، بی‌خبریم پایان می‌یافت.‏

متن نقد من و پاسخ آقای مصداقی در این نشانی موجود است. ایشان قول دادند که در این باره ‏تحقیق کنند. از آن پس این ادعای ایشان، متأسفانه، در رسانه‌های بی‌شماری به اشکال گوناگون ‏تکرار و باز تولید شد: از بی‌بی‌سی تا ویکی‌پدیا و... من متن ویکی‌پدیا را تغییر دادم و تصحیح کردم، ‏اما تصحیح جاهای دیگر از دستم بر نیامد. چند بار این موضوع را به آقای مصداقی یادآوری کردم، از ‏جمله پس از انتشار مقاله‌ای در وبگاه رادیو زمانه، که در آن گفته می‌شد که طبری ۹ روز پس از ‏دستگیری در زندان سکته کرد و نیمی از صورت و بدنش نیمه‌فلج شد و بستریش کردند، و نیز در ‏انتهای نوشته‌ام به تاریخ ۱۴ فوریه‌ی امسال در رد ادعای مهدی پرتوی درباره‌ی چگونگی دستگیر نشدن ‏طبری در ۱۷ بهمن ۱۳۶۱.‏

سرانجام آقای مصداقی فرصتی یافت تا به این موضوع بپردازد و در نوشته‌ای به تاریخ تیرماه امسال، ‏اشتباه خود را تصحیح کرد. در آن نوشته ایشان تأیید می‌کند که «اعترافات» طبری نخستین بار یک ‏سال دیرتر، یعنی در اردیبهشت ۱۳۶۳، از تلویزیون پخش شده و در شماره‌های ۱۷ و ۱۹ اردیبهشت ‏آن سال در روزنامه‌ی اطلاعات درج شده‌است.‏

البته در واقع نمی‌دانیم که آن «اعترافات» در چه تاریخی فیلم‌برداری شده‌است، زیرا هاشمی ‏رفسنجانی در روزنوشت‌هایش می‌نویسد که در تاریخ ۲۱ دی ۱۳۶۲ «فیلم مصاحبه‌ی احسان ‏طبری» را [که کپی‌هایی از آن را به طور اختصاصی به مقامات حاکمیت می‌دادند] دیده‌است.‏

آقای مصداقی علت اشتباه خود را به این احتمال نسبت می‌دهد که محسن رضایی هنگام اعلام ‏خبر دستگیری طبری گفت که طبری هنگام دستگیری غافلگیر شده و گفته‌است «شما بردید، ما ‏باختیم».‏

روزنامه‌های «جمهوری اسلامی» و اطلاعات گفته‌های محسن رضایی و محسن رفیق‌دوست را در ‏زمینه‌ی غافلگیری احسان طبری، دست‌کم در سه خبر، به شکل‌های گوناگونی نقل کرده‌اند، ‌اما در ‏هیچ کدام از آن‌ها عبارت «ما باختیم» به نقل غیر مستقیم از طبری نیامده است. «شما بردید» ‏را نوشته‌اند، اما من در هیچ منبع دست اولی «ما باختیم» را از زبان طبری نیافته‌ام.‏ خود، که در آن هنگام به بایگانی روزنامه‌ها دسترسی نداشتم، زیر فشار هیاهوی دوستان و ‏‏«دشمنانی»، جمله‌ای را که از طبری در «با گام‌های فاجعه» نوشته‌بودم تغییر دادم و در «قطران در ‏عسل» عبارت «ما باختیم» را هم اضافه کردم، و اکنون برای ویراست بعدی آن کتاب، حذفش ‏می‌کنم.‏

متن اصلی و کامل تصحیح آقای مصداقی را در این نشانی می‌یابید. با سپاس از ایشان که ‏سرانجام، پس از ده سال، این تصحیح را انجام دادند.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

22 September 2017

ده سال با «چه می‌دانم...»‏

از انتشار نخستین پست من در این وبلاگ، یعنی از ۱۵ اوت ۲۰۰۷ ده سال گذشت، و از شما چه ‏پنهان که من هنوز «نمی‌دانم»!‏

آن نخستین پست به سوئدی بود و از واژه‌های سوئدی راه‌یافته به زبان فارسی سخن می‌گفت. تا ‏چندی نمی‌دانستم برای چه کسانی و کدام مخاطبان می‌نویسم. در آغاز بیش‌تر به سوئدی و کم‌تر ‏به فارسی می‌نوشتم. به انگلیسی هم نوشتم. در این ده سال از مقوله‌های گوناگون نوشتم، از ‏زبان تا کامپیوتر، از موسیقی تا سیاست، از اشخاص تا حال و روز خودم، از سفرنامه تا سینما، از ‏ادبیات تا یادهای دانشگاه، و... منوی این بخش‌ها را در ستون سمت چپ وبلاگ می‌یابید.‏

کمی پس از آغاز کار، خود را موظف کردم که دست‌کم هر یکشنبه بنشینم، بنویسم، و چیزکی در ‏این‌جا منتشر کنم. سپس با خود قرار گذاشتم که دست‌کم هر ماه تکه‌ای از مجموعه‌ی ‏داستان‌واره‌های «از جهان خاکستری» را بنویسم و این‌جا بگذارم. «از جهان خاکستری» نام موقتی ‏داستان‌واره‌هایی بود که پس از بیش از هشت سال نوشتن و نوشتن، سرانجام سه سال پیش با ‏نام «قطران در عسل» منتشر شد و سپس کم‌وبیش همه‌ی قطعه‌های «از جهان خاکستری» را که در آن ‏کتاب آمد، از این وبلاگ حذف کردم.‏

انتشار «قطران در عسل» گویی نیاز به نوشتن را از وجود من زدود، و پس از آن، و با دگرگونی‌هایی ‏که هم در زندگی و هم در تندرستیم پیش آمد، کم‌تر و کم‌تر در این وبلاگ نوشتم.‏

اما فکر نوشتن در این‌جا، و عذاب وجدان ننوشتن در این‌جا، همواره با من است. تلاش خود را ‏می‌کنم، اما اوضاع همواره آن‌چنان که دلم می‌خواهد پیش نمی‌رود. دست خودم نیست!‏

چه می‌دانم... تا ببینیم!‏
و درود بر خوانندگان وفادارم!‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

11 August 2017

از جهان خاکستری - ۱۱۵‏

بفرمایید آلبالو!‏

نزدیک سه هفته پیش عکسی از درخت پر از آلبالوی کنار در ورودی ساختمان محل زندگیم در ‏فیسبوک منتشر کردم. محتوای کاسه‌ی توی این عکس نزدیک یک کیلو از همان آلبالوهاست. آن ‏یکی هم وسیله‌ی ساخت خودم است با دسته‌ی بلند برای دسترسی به آلبالوهای جاهای ‏دور از دسترس درخت.‏

این آلبالوها هنوز خوب نرسیده‌اند اما چاره‌ای نداشتم و دیگر باید می‌چیدمشان: از یک سو خطر ‏گنجشک‌ها بود که درست در روز معینی که آلبالوها به درجه‌ی معینی از پختگی می‌رسند، گله‌ای ‏حمله می‌کنند و حتی یک دانه آلبالو در دوردست‌ترین جای درخت هم باقی نمی‌گذارند، و تازه بعضی از ‏همسایه‌ها هم هستند که نمی‌توانند دندان روی جگر بگذارند و صبر کنند تا روزهای پیش از حمله‌ی ‏گنجشک‌ها،‌ که البته هیچکس نمی‌داند کی حمله می‌کنند!‏

من بیش از همه نگران یک زوج همسایه‌ی یونانی بودم که هر بار هنگام رفتن و آمدن مشتی از ‏آلبالوها می‌چیدند و می‌خوردند، اما همین یکشنبه‌ی گذشته پشت پنجره ایستاده بودم و حیاط را ‏تماشا می‌کردم که ... چشمتان روز بد نبیند: دو مرد با نردبان و چهارپایه‌ی بلند و سطل و بند و بساط ‏به جان آلبالوها افتاده‌بودند و می‌چیدند و می‌چیدند! ای داد! ای فغان! آلبالوهای مرا بردند!‏

رفتم روی بالکن مشرف به درخت تا شاید مرا ببینند و از رو بروند، اما خود را به کلی به آن راه زدند، ‏انگار نه انگار که هیکل به این بزرگی بالای سرشان ایستاده و وسط روز روشن دارد «دزدی»شان را ‏تماشا می‌کند. این دو مرد از همسایه‌ها که هیچ، حتی از هم‌محلی‌ها هم نبودند. دیرتر دیدم که با ‏ماشین از جای به‌کلی دیگری آمده بودند. چگونه این جا و این درخت را کشف کرده‌بودند؟ به یکی از ‏زبان‌های اسلاو با هم حرف می‌زدند و به گمانم از یکی از جمهوری‌های بالکان (یوگوسلاوی ‏سابق) بودند. تنها برخی از کلماتشان را که مشابه روسی بود می‌فهمیدم. لابد داشتند سوئدی‌ها ‏را مسخره می‌کردند که هیچ نمی‌فهمند آلبالو چیست و حقشان است که ما درختشان را برایشان ‏لخت کنیم!‏

دقایقی طولانی با خود کلنجار رفتم که آیا فریاد بزنم: «آهای! شما توی این حیاط زندگی می‌کنید؟» ‏تا شاید از رو بروند. اما دلم نیامد! سر و وضع درستی نداشتند. بی گمان آن‌ها هم در حسرت دوری ‏از وطن دلشان از جمله برای آلبالو خیلی تنگ شده‌بود. بگذار هر چه می‌خواهند بچینند و ببرند. ‏به‌شرطی که درخت را به‌کلی لخت نکنند!‏

خوشبختانه انصاف و مروت سرشان می‌شد و لازم نشد من با فریادم از غارت درخت بازشان دارم. ‏هر یک «به اندازه‌ی نیازشان» نصف سطلی چیدند، بساطشان را برچیدند، و رفتند.‏

اما من به وحشت افتاده‌بودم که آن دو یا دوستانشان هر لحظه می‌توانند برگردند و هیچ آلبالویی بر ‏درخت بر جا نگذارند. این بود که دیشب رفتم و با ابزار مربوطه این کاسه را پر کردم، و من نیز تنها به ‏اندازه‌ی نیازم. آخرهای کار یک خانم همسایه‌ی سوئدی که از قضا خانه‌اش همان طبقه‌ی همکف و ‏کنار درخت است، از راه رسید. سلام و علیک کردیم و مقادیری درباره‌ی جالب بودن «اختراع» من ‏حرف زدیم، و او گفت که او هم آلبالو دوست دارد و می‌چیند و کمپوت درست می‌کند. ابزارم را به او ‏قرض دادم و آمدم خانه. راهنماییش کردم که یک چراغ روی پیشانی هم بردارد و تا دیر نشده، در این ‏تاریکی، از آلبالوها بچیند. او بیش از یک ساعت با درخت مشغول بود و بعد مطابق قرار ابزار ‏آلبالوچینی مرا آورد و پشت در آپارتمانم گذاشت.‏

صبح امروز هنگام رفتن به سر کار، دیدم که هنوز دو سه کاسه آلبالو در جاهای دوردست درخت ‏باقیست! پیداست که خانم همسایه هم «به اندازه‌ی نیازش» از آلبالوها چیده و نه بیشتر! چه می‌شد اگر ما ‏همه حرص زدن را کنار می‌گذاشتیم و از همه‌ی چیزهای در دسترس تنها به اندازه‌ی نیازمان بر می‌داشتیم،‌ و نه بیشتر، از جمله از طبیعت؟ ‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

08 July 2017

حماسه، و حماسه

سال گذشته متن بازویراسته‌ای از ترجمه‌ی تکه‌هایی از «حماسه‌های شفاهی آسیای میانه» را که ‏چهل سال پیش گمش کرده‌بودم، منتشر کردم. پس از آن دوست عزیز و فرهیخته‌ام «میم» که لطف ‏بی‌کرانی به من دارد پیوسته اصرار دارد و این را به شیوه‌های گونانی تکرار می‌کند که هیچکس بهتر ‏و مناسب‌تر از من برای ترجمه‌ی بقیه کتاب نیست، و ای‌کاش من وقت بگذارم و مانده‌ی آن را هم ‏ترجمه کنم.‏

دوست فرهیخته و عزیز دیگرم «جیم» نظر دیگری دارد. او می‌گوید که از همان نخستین صفحه‌های ‏ترجمه به‌روشنی پیداست که این کتاب بسیار قدیمی‌ست، نویسنده به بسیاری از منابع دسترسی ‏نداشته، چیزهایی سر هم کرده برای کاری شبیه یک رساله‌ی دکترا، و حاشیه‌نویسی تکمیلی ‏مترجم نشان می‌دهد که او خود به منابع بیشتر و تازه‌تر و بهتری دسترسی دارد و دانش او در این ‏زمینه بیشتر از خود نویسنده است. «جیم» اصرار دارد که من خود یک «حماسه‌های شفاهی ‏آسیای میانه» تازه بنویسم.‏

چه باید کرد؟! دریغا که من باید دل هر دو دوست را بشکنم. پاسخ من به هر دوشان منفی‌ست، ‏زیرا در طول بازویرایش متن ترجمه بارها به این نتیجه رسیدم که اگر عقل امروزم را داشتم هرگز ‏دست به کار ترجمه‌ی چنین موضوعی نمی‌شدم. «حماسه» در این‌جا خلاصه شده‌است در داستان ‏قهرمانی در کشتار انسان‌ها به‌دست انسان‌ها. هسته‌ی این «حماسه»ها داستان پهلوانانی‌ست از ‏میان اشراف که اغلب با انگیزه‌های شخصی و برای منافع شخصی می‌روند و می‌کشند و بر ‏می‌گردند، یا کشته می‌شوند و تراژدی می‌سازند. و این کم‌وبیش موضوع همه‌ی «حماسه»ها و ‏اساطیر قدیمی شرق و غرب است، از جمله شاهنامه‌ی فردوسی. با عقل امروزیم،‌ ترجمه‌ی همان ‏فصل «شمن» کافی بود که ربطی به کشت و کشتار ندارد. به گمانم چهل سال پیش هم رگه‌هایی ‏از عقل امروزم در سرم بود که پیش از همه «شمن» را ترجمه کردم.‏

البته یک استثنا در میان آن حماسه‌ها وجود دارد، و استثنایی بودن آن را نویسنده‌ی کتاب هم به ‏تأکید برجسته کرده‌است،‌ و آن حماسه‌ی کوراوغلوست. از قضا یکی از سرهم‌بندی‌هایی که ‏نویسنده کرده این است که روایت آذربایجانی حماسه‌ی کوراوغلو را به نام حماسه‌ی ترکمنی قلمداد ‏می‌کند تا بتواند آن را در محدوده‌ی جغرافیایی مورد پژوهش‌اش قرار دهد، حال آن‌که منبع مورد ‏استفاده‌ی او،‌ یعنی کتاب الکساندر خوچکو، سیاه روی سپید نوشته که داستان کوراوغلو را از ‏خوانندگان دوره‌گرد (آشیق‌های) آذربایجانی شنیده و ثبت کرده‌است. روایت ترکمنی کوراوغلو وجود ‏دارد، اما هیچ ربطی به آن‌چه نویسنده از خوچکو نقل می‌کند، ندارد.‏

چرا کوراوغلو استثنایی‌ست؟ زیرا این تنها داستانی‌ست که در آن قهرمان از میان اشراف نیست، و ‏نه برای انگیزه‌ها و منافع شخصی، که برای ستاندن داد دهقانان و مردم ستم‌دیده از خان‌ها و ‏پاشاهای ستمگر می‌جنگد.‏


و اما «حماسه»ای که من از کودکی دوست می‌داشته‌ام، داستان پهلوانی‌ها در جبهه‌ی ‏دیگریست: جبهه‌ی دانش و فن و اجتماع؛ داستان مردان و زنانی که با تلاش‌هایی خستگی‌ناپذیر ‏اسرار طبیعت را برای بشریت می‌گشایند؛ به قطب می‌روند، بالای بلندترین قله‌ها می‌روند، به ‏اعماق اقیانوس‌ها می‌روند، تا دورترین اجرام آسمانی را رصد می‌کنند، راه فضا را به روی انسان ‏می‌گشایند، پای انسان را به ماه می‌رسانند، ذره‌ها را می‌شکافند؛ افق‌های دید و توانایی‌های ‏بشریت را گسترده‌تر و گسترده‌تر می‌کنند، داستان آن نخستین زنان سیاه‌پوست است که وارد ‏دانشگاه سپیدپوستان شدند، یا در اتوبوس در بخش سپیدها نشستند. این حماسه‌ها فراوانند اما ‏شرمسارانه باید بگویم که هیچ کاری برای آن‌ها نکرده‌ام، جز نوشته‌ای کوتاه درباره‌ی قطب‌پیمایان. ‏باید نمونه‌هایی پیدا کنم و چیزهایی بنویسم. اما درباره‌ی کوراوغلو کارهایی کرده‌ام.‏

پس چرا آن سه فصل را بازویرایش و منتشر کردم؟ زیرا نخواستم سانسورچی باشم و دریغم آمد که ‏چیزی را که وجود دارد و رویش کار شده، به شکلی آبرومندانه در دسترس علاقمندانش قرار ندهم.‏

ترجمه‌ی ۳ فصل از «حماسه‌های شفاهی آسیای میانه»‏
حماسه‌ی انسان کاشف
اپرای کوراوغلو (به ترکی و فارسی)‏
تحلیلی بر حماسه‌ی کوراوغو و نیز در این نشانی.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

18 June 2017

جنگ، برنده‌ای ندارد

به‌گمانم حالا دیگر خیلی‌ها پذیرفته‌اند که ما درگیر جنگی جهانی هستیم که هنوز شماره‌گذاری ‏نشده‌است. بی رودربایستی باید بگوییم که این جنگ جهانی سوم است که از تاریخی نامعلوم آغاز ‏شده، و من هیچ پایانی بر آن نمی‌بینم.‏

کی بود که جنگ سوم آغاز شد؟ ‌شاید از دخالت امریکا و روسیه در سوریه؟ یا حمله امریکا به عراق ‏برای سرنگون کردن صدام‌حسین، یا عقب‌تر،‌ از حمله‌ی شوروی به افغانستان؟ یا تلاش امریکا برای ‏ایجاد «کمربند سبز» اسلامی در جنوب اتحاد شوروی و انقلاب ایران؟ یا باز عقب‌تر، از کودتای امریکا در ایران ‏در ۲۸ مرداد ۱۳۳۲؟ یا، چه می‌دانم، شاید از همان فردای جنگ جهانی دوم و از هنگامی که ‏استالین نیمی از اروپا را زیر نفوذ خود در آورد؟

هرچه هست،‌ ده‌ها سال است که انسان‌ها دارند یک‌دیگر را به نام دین یا باورهای گوناگون ‏می‌کشند، و در این میان انسان‌های دیگری هم که هیچ دخالتی و سودی در کشتارها ندارند، در ‏آتش جنگ‌هایی به‌کلی بی‌معنا، زیر پای غول‌های درگیر، می‌سوزند و در خون می‌غلتند.‏

تروریسم کور، به نام عقیده و ایمان، در سراسر جهان خون می‌ریزد و بیداد می‌کند، و همین امروز و ‏فرداست که با خبر دهشتناک شاخ‌به‌شاخ شدن ایران و عربستان از خواب برخیزیم. نخستین قربانیان ‏آن دو ماهیگیر فقیر و بی‌خبر از همه‌جا بوده‌اند.‏

بازنده‌ی بزرگ همه‌ی این خون‌ریزی‌ها مجموعه‌ی جامعه‌ی جهانی، مجموعه‌ی انسان‌ها و انسانیت ‏است. جنگ‌ها برنده‌ای ندازند. همه بازنده‌اند. این معنا را نویسنده‌ی بزرگ بلاروس واسیل بی‌کوف ‏‏(۲۰۰۳ – ۱۹۲۴) در رمان زیبایی به‌خوبی بیان کرده‌است. در سال ۱۹۷۶ فیلمی به‌نام «عروج» روی ‏این رمان ساخته‌شد که تندیس خرس طلایی جشنواره فیلم برلین را در سال ۱۹۷۷ به چنگ آورد.‏

بسیاری از کسانی که در دهه‌ی ۱۳۶۰ در ایران تلویزیون تماشا می‌کرده‌اند، نسخه‌ی ‏سانسورشده‌ای از فیلم «عروج» را به‌یاد می‌آورند که بارهای بی‌شماری از تلویزیون جمهوری ‏اسلامی نمایش داده‌شد. تماشای این فیلم از تلویزیون حتی در زندان‌های جمهوری اسلامی هم ‏مجاز بود. و خیلی‌ها خاطراتی از آن دارند. اما فیلم، به‌ویژه نسخه‌ی سانسورشده‌‌ی آن در ‏مقایسه با متن رمان، کاستی‌های بسیاری دارد.‏

من در سال ۱۳۸۱، پس از سه سال کار،‌ رمان «عروج» را از روسی به فارسی برگرداندم و کتاب در ‏ایران منتشر شد. ترجمه را به «م. رها» (خانم منیره برادران و کتابش «حقیقت ساده») تقدیم ‏کردم. چاپ دوم کتاب را نشر وال در سال ۱۳۹۸ در تهران منتشر کرد. این نشانی را ببینید.

باشد که بپسندیدش!‏

فیلم سینمایی "عروج" در کانال تلگرامی زیر موجود است. با سپاس از باقر کتابدار:
https://t.me/persianbooks2

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

21 May 2017

از جهان خاکستری – ۱۱۴‏

نان، نان و دیگر هیچ!‏

از کودکی همواره «نان‌آور» خانواده بوده‌ام. و آه، چه قدر و چه ساعت‌های دراز و حوصله‌سوز از ‏عمرم در صف نان گذشته. کیست که بتواند حساب کند؟

نخستین آشنایی من با نان با مهر نجات‌بخش زندگانیم، خواهر بزرگم، ساراباجی بود، که داستانش را ‏نوشته‌ام. ساراباجی با نان بربری تریدشده در چای شیرین مرا از گرسنگی نجات داد.‏

چند سال دیرتر، مرا می‌فرستادند تا از بقالی سر کوچه،‌ حبیب‌آقا، که به ما نسیه می‌داد، نان لواش ‏بخرم. دو کیلو نان لواش تا زده را زیر بغل می‌زدم و به خانه می‌آمدم. و بگذریم که سر راه، ‏ارباب‌زاده‌های کوچه‌ی «نجفی‌ها» سنگ‌بارانم می‌کردند.‏

در خانه، در میانه‌ی دوندگی‌ها و بازی‌های بی‌پایانمان، دوان و نفس‌زنان و عرق‌ریزان سری هم به ‏آشپزخانه می‌زدیم، در دیگ بزرگ مسی را بر می‌داشتیم، بقچه‌ی بزرگ نان درون دیگ را شتاب‌زده ‏باز می‌کردیم، تکه‌ی بزرگی از نان لواش را چنگ می‌زدیم، می‌کندیم، و بقچه را بسته و نبسته، در ‏دیگ را سر جایش می‌کشیدیم، و بعد سبد سبزی خوردن بود، که آه، چه سبزی‌های خوش عطر و ‏طعمی...! چنگی سبزی روی نان پهن می‌کردیم، و بعد تکه‌های پنیر خیکی (موتال) بود که از ‏خطه‌ی تالش خریده‌بودیم، یا پنیر ساخت حبیب‌آقا بود، که با انگشتانمان له می‌کردیم کنار ردیف ‏سبزی خوردن روی نان لواش، و بعد... لقمه‌ی لوله‌کرده، بهشت...‏ و بعد دویدن به‌سوی ادامه‌ی بازی.‏

این سال‌های کودکی بود، و سال‌های کودکی دیر یا زود (اغلب زود!) به پایان می‌رسند. اما هنوز ‏خریدن و آوردن نان به خانه به گردن من بود، مگر آن که پدر، هر از گاهی، سر راه سنگکی می‌خرید ‏و می‌آورد.‏

نان لواش حبیب‌آقا تازه نبود و عطر نان تازه را نداشت. در سال‌های دبستان و دبیرستان، آنگاه که ‏پول نفت به کشور سرازیر شد و دیگر لازم نبود همیشه نسیه بخریم، یک لواش‌پزی در کوچه‌ی ‏نزدیک «چای قیراغی» و پل «رحیم‌آباد» پیدا کرده‌بودم. اتاقکی بود با دیوارهایی از خشت خام و ‏گلین، با سکویی و تنوری در میان، بر کف اتاقک. چند زن روستایی بودند با لباس‌های سنتی رنگ در ‏رنگ از روستاهای آذربایجان، «تومان – کؤینک» و «یاشماق» (روبنده، که بینی و دهانشان را ‏می‌پوشاند)، که روی گونی‌هایی خالی گسترده بر زمین می‌نشستند، سراپا آغشته در گرد سپید ‏آرد. یکی شان با خمیر و ور آوردنش مشغول بود. خمیر را در تکه‌های مناسب می‌کند، هر تکه را تند ‏و سریع بر ترازویی وزن می‌کرد، و سپس روی طبقی پوشیده از آرد می‌انداخت. زنی دیگر تکه خمیر ‏را «چونه» می‌کرد، روی آرد می‌غلتاند و می‌مالاند،‌ و روی طبق بعدی می‌انداختش. این تکه‌ی خمیر، ‏نرم و گرد و سپید، بر طبق می‌نشست، و من که در سنی بودم که به جای عرق، تستوسترون از ‏پوستم می‌تراوید، آن جا، ‌ایستاده بر صف، چونه‌ی خمیر را به شکل پستان هوس‌انگیز زنی می‌دیدم ‏و کف دستانم می‌سوخت از عطش گرفتن و مالیدن آن پستان، با خوانشی غلط از شعر حافظ: ‏‏«سینه مالامال در – دست...!»‏

زن بعدی آن «پستان» را بر می‌داشت و با «وردنه» روی تخته صافش می‌کرد و نازکش می‌کرد، روی ‏بالشی که نامش را فراموش کرده‌ام پهنش می‌کرد، و خم می‌شد و بر دیواره‌ی تنور داغ و فروزان ‏پیش زانوانش می‌کوبید. همو با سیخی آهنین لواش قبلی و قبلی را که بر تنور چسبانده بود، ‏می‌کند و روی طبق نان‌های پخته می‌انداخت... و عطر می‌پراکند. آه چه عطری... عطر نان تازه... ‏این زن اغلب از لهیب آتش تنور عرق می‌ریخت و سربندش روی پیشانی، و روبندش روی گونه‌ها، ‏خیس بودند. این زنان را می‌ستودم و در دل احترامی عمیق به کار و مهارتشان، برای تلاش و ‏کوشش‌شان احساس می‌کردم. دوست‌شان می‌داشتم. همواره مردی هم آن‌جا بود که نان‌ها را ‏می‌شمرد و به مشتری‌ها می‌داد و پول می‌گرفت.‏

آن‌جا نیز اغلب باید دست‌کم ساعتی می‌ایستادم، در آن هنگامه‌ی پستان‌های هوس‌انگیز و عطر ‏اشتهاآور، تا بتوانم ده – بیست لواش تازه بگیرم و به خانه ببرم،‌ و در راه همین‌طور تکه تکه از لواش ‏نازک و سفید و گرم و خوش‌عطر بکنم و بخورم.‏

در آن سال‌ها در اردبیل همین سه نوع نان را داشتیم: لواش، ‌سنگک، و بربری. و البته فطیر. بهترین ‏فطیر،‌ دست‌پخت زیورننه بود که خدمتکار «دبستان حکمت» بود، دبستانی که مادر من مدیرش بود، ‏و زیورننه هر از گاهی فطیرهای دستپخت خودش، و «قره حالوا» می‌آورد دم در خانه‌مان. در آن میان ‏‏«ایچلی فطیر» هم بود که نانی بود که چیزی شبیه حلوا تویش داشت، و چه خوشمزه.‏

و چه می‌دانستم که نان‌های دیگری در جهان‌های دیگری هست؟!‏

در آن سال‌ها وزارت آموزش و پرورش این امکان را به فرهنگیان می‌داد که در طول تابستان به‌جای ‏هتل و مسافرخانه، در کلاس‌های دبستان‌ها و دبیرستان‌های شهرهای دیگر اقامت کنند. ما نیز بارها به ‏بندر انزلی (پهلوی) رفتیم و به‌جای اقامت در خانه‌ی بستگان مادری، در کلاسی در دبیرستان ‏فردوسی انزلی اقامت کردیم. و همان‌جا بود که، یکی از این دفعات، برای نخستین بار طعم «عشق» ‏را چشیدم: در کلاس دیگری، خانواده‌ای بزرگ بودند که از برازجان آمده‌بودند و دختربچه‌ای داشتند وه ‏چه شیرین و زیبا، چشم‌آبی، طاهره نام، که همبازی کودکان سرایدار دبیرستان بود. من دلباخته و ‏دلخسته‌ی زیبایی، شیفته‌ی او، چهارپایه‌ای بر می‌داشتم و می‌رفتم و زیر درخت ماگنولیای وسط ‏حیاط دبیرستان، سر راه طاهره از اتاقشان به خانه‌ی سرایدار می‌نشستم تا طاهره بیاید و از آن‌جا ‏بگذرد و من لحظه‌هایی کوتاه نگاه آن چشمان زیبا و شگفت‌انگیزش را شکار کنم.‏

برازجان... چه می‌دانستم برازجان کجاست، و چه می‌دانستم که درست در همان هنگام ‏انسان‌هایی،‌ گروهی زندانی سیاسی، در یک «شترخان» زیر آفتاب سوزان و باد کویری، در آن ‏دوردست، در برازجان، عرق می‌ریزند و له‌له می‌زنند، و قرار است که در آینده رفیق من باشند.‏

و همین‌جا بود که نمی‌دانم چرا سرایدار دبیرستان با یکی از مسافران دعوایش شد، کتک‌کاری به ‏بیرون از حیاط دبیرستان کشید و سرایدار فریاد می‌زد «آی پهلوی‌چیان! باییدی! مرا بوکوشتیدی!» ‏‏(آی، پهلوی‌چیان، بیایید که مرا کشتند!) زد و خوردی خونین و بیست – سی‌نفره بود که ندانستم به ‏کجا کشید. به فکر عشقم طاهره بودم!‏

اما نان... صحبت نان بود! این‌جا، در سفر توریستی به بندر انزلی نیز نان‌آور خانواده بودم. پدرم چند ‏ریال می‌داد و می‌فرستادم تا نان بخرم و بیاورم.‏

گیلانیان خود در گذشته‌ها نان نمی‌خوردند و قوتشان برنج بود. نان را بیگانگان؛ یونانیان، روسان، و ما ‏ترکان به این سرزمین آوردیم. و نام انواع نان نیز در گیلان همواره نشانه‌هایی از آن ‏فرهنگ‌های بیگانه داشته و دارد. خود ما نان بربری را در اردبیل صومی می نامیدیم که به یونانی یعنی نان (‏psomi‏).‏ شوخی‌ها و لطیفه‌هایی درباره‌ی نان و نان خوردن در گیلان بر ‏زبان‌ها بوده و هست. گیلانیان برنج‌خور، نان را خوراک فقیرترین و بیچاره‌ترین و گرسنه‌ترین قشرهای ‏جامعه‌ی خود می‌دانستند. می‌گفتند فلانی آن‌قدر بی‌چاره شده که به نان‌خوری افتاده، یا فلانی نان ‏خورده و مرده! با این‌همه و از این‌جا و در پهلوی بود که گذشته از طعم عشق، طعم نان های تازه‌ای ‏را چشیدم. این‌جا آشناییشان با ما ترکان از طریق نیروی کاری بود که از گردنه‌ی خلخال به اسالم ‏سرازیر می‌شد و می‌آمد و از این رو ما را «خالخالی» می‌نامیدند. همه چیز منسوب به ما نیز ‏‏«خالخالی» نامیده می‌شد. اهالی انزلی به‌جای «ترک» می‌گفتند «خالخالی».‏

این‌جا «خالخالی نان» داشتند، چیزی میان لواش و بربری، به شکل گلابی، سپید، نازک‌تر از بربری و ‏کلفت‌تر از لواش. که آه، اگر بدانید... یک کیلو «خالخالی نان» گرم و تازه به من می‌دادید و بعد ‏تماشایم می‌کردید چگونه تکه‌تکه می‌بلعمش!‏

‏«بولکی» داشتند (که به روسی یعنی «لوله‌ای»)ِ؛ نانی سفید و لوله‌ای و گرم و نرم و... چه خوش ‏عطر. سیر نمی‌شدم از تکه تکه کندن و خوردنش. این‌جا «قالاج» داشتند،‌ که به ترکی یعنی «با ‏دوام» (قالماق = ماندن)؛ نانی کلفت‌تر و کوچک‌تر از بربری خودمان. نان «پرووی» داشتند که به ‏روسی یعنی «نخستین» و نمی‌دانم منظور از آن «آرد شماره یک» است، یا «نان درجه یک» یا چه ‏چیز نخستین. این نام به تدریج تغییر یافته و به «پربو» و «پیربو» و چیزهای دیگر تحول یافته و منظور ‏از آن هم دیگر نمی‌دانم چه نانی‌ست. چه ساعت‌ها، ساعت‌ها... در صف نان قالاج ایستادم... در آن ‏شهر کوچک با یک یا دو نانوایی قالاج، و حمله‌ی توریست‌ها در تابستان، و تنور کوچک نانوایی نزدیک ‏دبیرستان فردوسی، می‌ایستادم... و می‌ایستادم... و می‌ایستادم... و عطر نان بود... و باز خوب ‏بود که سینه‌های مالامال در – دست نبود... و من خیلی وقت‌ها دل‌ضعفه می‌گرفتم از عطر نان و از ‏گرسنگی. بزرگ‌ترها از من جلو می‌زدند، و من مظلوم و ساکت آن‌قدر می‌ایستادم تا آن‌که سرانجام نانوا دلش ‏برایم می‌سوخت و قرصی نان قالاچ داغ و تازه به دستم می‌داد، و من در راه بازگشت پیوسته با ‏وجدانم در جنگ بودم که آیا باز تکه‌ای بکنم و بخورم، یا نان را، به آن اندازه‌ای که خانواده را سیر ‏کند، به خانه برسانم؟ و آه، پدر، چرا پول بیشتری ندادی که قرصی بیشتر بخرم و شکمی سیر بکنم ‏و بخورم تا رسیدن به اتاق دبیرستان؟...‏

مادرم، زاده و پرورده‌ی انزلی و گیلکستان، دلش پر می‌زد برای «لاکو نان»، نان برنجی. همه‌ی ‏عشق و هوس و شوق او از سفر به سرزمین نیاکانیش رسیدن به نان لاکو بود و ماهی شور و ‏دودی و ماهی سفید، زیتون پرورده.‏

نان... اما نان...‏

دانشجو که شدم و از اردبیل که گریختم، دیگر نان‌آور خانواده نبودم، و نان از دستم گریخت! در ‏خوابگاه دانشگاه صنعتی آریامهر (شریف) دیگر نان گیرم نمی‌آمد، مگر آن‌که گاه و بی‌گاه از ‏بربری‌پزی «کوچه آپاچی‌ها» نانی می‌خریدم و به خوابگاه می‌آوردم. داستان تیره‌روزان کوچه‌ی ‏آپاچی‌ها را نوشته‌ام. آن‌جا با مفهوم وسیع‌تر لفظ نان به ترکی، «چؤرک»، آشنا شدم. چؤرک فقط ‏‏«نان» نیست. چؤرک یعنی خوراک. آن‌جا بود که یادم آمد که بچه که بودم، در اردبیل، لاغر و مردنی ‏بودم و اهل در و همسایه مرا که می‌دیدند می‌گفتند «بالا، ائوده سنه چؤرک وئرمه‌ی‌لر؟» (طفلک! ‏توی خانه نان نمی‌دهند به تو؟) و منظور از این «نان» البته خورد و خوراک بود.‏

و بعد سرباز صفر شدم. در پادگان چهل‌دختر شاهرود، نوشته‌ام، که نانی که به ما می‌دادند تنها ‏دقایقی کوتاه «نان» بود و بعد می‌شدند تکه‌هایی سیمانی که دندان از عهده‌شان بر نمی‌آمد مگر ‏آن‌که روی شعله‌های آتش داغشان می‌کردیم.‏

انقلاب که شد، افتادم به یک آپارتمان روبه‌روی دانشگاه تهران، یعنی ناف حوادث انقلاب. و نان... ‏آن‌جا هر روز صبح زود بر می‌خاستم، می‌رفتم، باز ساعتی در صف می‌ایستادم و از یک نانوایی بربری در خیابان ابوریحان دو نان بربری ‏می‌خریدم، و از روزنامه‌فروشی نبش ابوریحان و «انقلاب» دو نسخه روزنامه‌ی «نامه مردم» ‏می‌خریدم، و روزنامه‌فروش همواره شگفت‌زده نگاهم می‌کرد که چرا دو تا می‌خرم، و می‌آمدم و یک ‏نان بربری و یک «نامه مردم» را به همسایه‌ی بالایی می‌دادم، و آن یکی نان را، با چه لذتی، با کره ‏و عسل، و چای، در خانه می‌خوردم. آن نان بربری نیز ساعتی بعد مانند بتون سفت و سخت ‏می‌شد و دیگر نمی‌شد خوردش!‏

و زندگانی چنان رقم خورد که از سرزمین رؤیاهایم، از اتحاد شوروی سر در آوردم. سه ماه و اندی در ‏اردوگاه «زوغولبا» بودم و آن‌جا از نان خبری نبود. خوراکمان گوشت بود و سیب‌زمینی. نان! آقاجان، ‏نان! نه، نان نداریم!‏

بردندمان به مینسک، پایتخت بلاروس. این‌جا نان بود، اما چشمتان روز بد نبیند، چه نان‌هایی... ‏اغلب سیاه. نان قالبی که همیشه سرد بود و نیمه خشک، و چند نان دیگر بود، بزرگ و کلفت. نه ‏عطری، نه طعمی... خدایا چه کنم با این «نان»ها؟ نمی‌شود چنگ زد و کندشان و سبزی خوردن و ‏پنیر رویشان مالید... نمی‌شود گازشان زد... نان... این‌ها «چؤرک» نیستند... در همه‌ی آن سه ‏سال و اندی چیزی شایسته‌ی نام «نان» گیرم نیامد.‏

ماست هم نبود! من از کودکی با ماست «حبیب‌آقا» بار آمده بودم. در همه‌ی سال‌های زندگی در ‏ایران نیز هرگز ماست دورتر از بقالی «برادران تبریزی» در نبش کوچه نبود. اما آن‌جا در اردوگاه زوغولبا ‏که بودیم صبح هر روز لیوانی ماست روی میز بود، و بعد این‌جا در مینسک جز «کفیر» چیزی به نام ‏ماست نمی‌شناختند. بیمار و تب‌زده، تا چندی ماست‌بندی پیشه کرده‌بودم! کاسه‌هایی با شیر ‏جوشانده و مایه‌ای که هیچ یادم نیست چه بود، زیر میزها می‌چیدم و می‌خواستم ماست بسازم! ‏تا آن‌که «پراستا کواشا» را کشف کردم.‏

اما نان... اما نان...‏

‏«نان»، به روسی «خلب»، خود داستان‌های غم‌اگیزی دارد. باید از جمله کتاب‌های برنده‌ی جایزه‌ی نوبل، خانم ‏سوتلانا الکسه‌یویچ را بخوانید. یک فیلم سیاه‌و‌سفید مربوط به سال‌های جنگ جهانی دوم را به یاد ‏می‌آورم: کامیونی که دارد نان به شهر سن‌پترزبورگ (لنینگراد) می‌برد که مردم آن در محاصره‌ی دشمن ‏گرسنه مانده‌اند، دارد در یخ‌های شکسته‌ی دریاچه غرق می‌شود، و راننده، زانو زده بر یخ‌های کنار ‏کامیون، کلاهش را بر سینه می‌فشارد و اشک‌ریزان و زیر لب تکرار می‌کند: خلب... خلب... و ‏‏«خلب» در گوش من کم‌وبیش همان پژواک «چؤرک» را دارد.‏

خلب، چؤرک، برؤد، یا نان... سه سال در غم بی‌نانی سپری شد، تا به سوئد آمدم.‏

و نان (برؤد) در سوئد سال ۱۹۸۶؟ اختیار دارید! این‌جا بدتر از بلاروس بود! این‌جا هم دو سه جور نان ‏بیشتر نداشتند، تازه آن هم به قیمت خون آبا و اجدادمان! ای آقا، نان، ما نان لازم داریم...!‏

یکی از نخستین آموزش‌ها به پناهندگان آن‌سال‌های سوئد، پختن نان بود. نان می‌خواهید؟ در ‏بقالی‌ها آرد و مخمر می‌فروشند، و در اجاق‌های خانگی می‌توان نان پخت. خودتان آستین‌ها را بالا ‏بزنید، خمیر کنید، چونه بگیرید و نان بپزید!‏

و چنین بود که نانوایی پیشه کردم. از سال ۱۹۸۶ تا سال ۲۰۰۱، پانزده سال، هر هفته، خمیر ‏گرفتم، چونه کردم، و در اجاق خانگی نان پختم و خانواده را نان دادم. این دیگر صف نان نبود، و ‏اکنون دیگر جریان تستوسترون آن‌قدر نبود که چونه‌های خمیر را پستان ببینم، اما خود نیز گرسنه ‏بودم و نان لازم داشتم. پس پختم، و پختم، و پختم... کم‌کم متخصص نان بربری خانگی شدم. ‏دوستان و مهمانان همواره سراغ نان بربری مرا می‌گرفتند، و دخترم جیران این نان مرا خیلی دوست ‏می‌داشت، چنان که هنوز گاه از «نون بابایی» یاد می‌کند و دلش هوس آن را می‌کند.‏

از حوالی سال ۲۰۰۱ هم نان در سوئد ارزان شد، هم انواع نان به برکت وجود و حضور ما خارجیان ‏بهتر و بیشتر شد، و دیگر لازم نشد که من نانوایی کنم. اما جای آن عطر و طعم نان لواش زنان ‏روستایی اردبیل و آن نان قالاج و خالخالی نان کودکی‌های انزلی را هیچ چیز دیگری نمی‌تواند بگیرد. ‏عطر نان تازه...‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏