31 August 2015

ایستانبول، ایستانبول!‏

در سال‌های نوجوانی، در اردبیل، ترانه‌ی زیبایی می‌شنیدم از رادیوی رشت، با صدای مارک آریان، ‏خواننده فرانسوی – بلژیکی، از پدر و مادری ارمنی – لبنانی، مهاجر از ترکیه. ترانه "ایستانبول – ‏ایستانبول" نام داشت. از شعر ترانه، که به‌زبان فرانسوی بود، جز نام "ایستانبول" هیچ چیز ‏نمی‌فهمیدم، اما ملودی‌های زیبای آن دل جوانم را می‌کشید و با خود می‌برد به آن‌سوی کوه‌ها و ‏دشت‌ها، تا به شهری به‌نام استانبول.‏

سال‌ها آمد و رفت، و استانبول نادیده ماند، تا همین آخر هفته‌ی گذشته. با دوستم رفتیم و سه ‏شب آن‌جا در هتل بودیم... می‌دانم! می‌دانم! اکنون دوستانی که آشنایان و امکاناتی در استانبول ‏دارند می‌خواهند کله‌ام را بکنند که چرا خبرشان نکردم! ولی...، خب، وقت تنگ بود و تنها دوستی هم که خبرش ‏کردم با مهربانی‌های بی‌کرانش پشیمانم کرد از این‌که خبرش کردم!‏

و اما "ایستانبول": در هوایی گرم در فرودگاه صبیحه گؤکچن نشستیم و در ترافیکی سنگین با ‏اتوبوس فرودگاه به‌سوی شهر روان شدیم. چیزی که در طول این چهل پنجاه کیلومتر توجهمان را ‏جلب کرد، حضور ماشین‌های پلیس علنی و "مخفی" در فواصل کوتاه در سراسر این مسیر، و در ‏شهر، بود: ترساندن تروریست‌ها و بمب‌گذاران، یا...؟

هتل ما درست در گوشه‌ی "میدان تقسیم" بود که همین چندی پیش جوانان ترکیه در آن حماسه ‏آفریدند. هرگز عکس آن شیرزن را فراموش نمی‌کنم که سینه‌اش را پیش ماشین آب‌پاش پلیس سپر ‏کرده‌است.‏

و "میدان تقسیم" امروز... از ایستگاه اتوبوس تا هتل، از کنار پارک "گزی" و از نیمی از میدان تقسیم ‏گذشتیم. اما... عجب! این‌جا که تهران است! همه فارسی حرف می‌زنند! این‌جا پر است از ‏گردشگران ایرانی، از پیر و جوان، زن و مرد... هتل‌مان هم پر است از ایرانیان! گوشه و کنار میدان ‏تقسیم را کنده‌اند، نرده کشیده‌اند، زمین آن ناهموار است، و گوشه‌ای از آن را پلیس مسلسل ‏به‌دست در اشغال دارد.‏


و آن‌جاست خیابان معروف "استقلال"، پر از فروشگاه‌ها، پر از شلوغی، پر از مردمی که می‌روند و ‏می‌آیند، و پر از ایرانیان. آن‌جا در گوشه‌ای چند جوان ایرانی ساز می‌زنند و می‌خوانند که "امشب در ‏سر شوری" دارند و "باز امشب در اوج آسمان"اند. گروه بزرگی، کم‌وبیش همه ایرانی، بر گردشان ‏جمع شده‌اند و گوش می‌دهند. این‌جا، در کنار زنان و دختران نیمه برهنه، پر است از گروه‌های زنان ‏با چادر مشکی و روبنده، از امارات و عربستان. من به‌جای آن‌ها احساس خفقان می‌کنم. به یاد ‏پدرم می‌افتم که با دیدن زنانی که با چادر سفت و سخت رو می‌گرفتند، دو انگشتش را به‌سوی ‏صورتشان می‌برد و می‌گفت: خوخ‌خ‌خ!‏

و این است استانبول: رستوران‌های بی‌شمار؛ کؤفته، پاتلیجان، آبجوی افس، شراب‌های بی‌کیفیت، ‏عرق "راکی"، راکی، راکی... ماهی‌های تازه و خوشمزه، چیپورا (چوپرا)، له‌ورک ‏Levrek، کباب، ‏کباب، کباب...، شلوغی، سروصدا... گدایان، از همه رقم: خردسال و بسیار خردسال، هر یک با ‏سازی در دست. آیا پناهندگان سوری‌اند؟ پسرک ده دوازده ساله‌ای در گوشه‌ای بر زمین نشسته، ‏یک زانویش را با شلواری نازک و پاره بغل زده، و دستش را بر سر تازه‌تراشیده‌اش می‌کشد. سر ‏به‌زیر و با نگاهی دوخته بر زمین آن‌چنان درد و غمی بر چهره دارد که بی‌اختیار دلم به‌درد می‌آید. آیا ‏‏"داعش" همه‌ی کسانش را کشته، هستی‌اش را به غارت برده، به او تجاوز کرده‌اند، و تنها و بی‌کس ‏و بی‌پناه و گرسنه از گوشه‌ی خیابان استقلال سر درآورده؟ هنوز چند گام دور نشده‌ایم که با دودلی ‏رو بر می‌گردانم و نگاه می‌کنم، تا شاید بروم و پولی به او بدهم. اما می‌بینم که زن و مردی فربه به ‏او نزدیک می‌شوند، با او حرف می زنند، و او دست به زیر پیراهنش می‌برد و مشتی پول به آن‌ها ‏می‌دهد! دیرتر دوستی می‌گوید که این کودکان همه اعضای یک بانداند.‏

آن‌جاست کوچه‌ی باریک و سنگ‌فرش و سرازیری که به‌سوی پل قالاتا می‌رود. این‌جا هم پر است از ‏فروشگاه‌های گوناگون، اما خلوت‌تر است. ایرانیان تا این‌جا نمی‌آیند، اما توریست‌های اروپایی ‏می‌آیند. در یک سوی کوچه "موزه‌ی مولوی‌خانه‌ی قالاتا"ست، و در سوی دیگر "برج قالاتا". در ‏سفرمان به نیو زیلند و استرالیا آن‌قدر بالای برج‌های "اسکای ویو" رفتیم که دیگر هیچ جاذبه‌ای ‏برایمان ندارد.‏

و این‌جاست پل معروف قالاتا. کنار آب می‌ایستیم و تماشا می‌کنیم. قایق‌های مسافربری بر آب‌های ‏مواج "هالیچ" [خلیج] می‌آیند و می‌روند. مرغان دریایی جیغ می‌زنند. در خشکی‌های این‌سو و ‏آن‌سو به هر طرف که نگاه می‌کنی پر است از مناره و مناره و مناره... چه‌قدر مسجد؟ مراباش که ‏خیال می‌کردم اردبیل پرمسجدترین شهر جهان است! اما نه، استانبول بی‌گمان بارها بیشتر از ‏اردبیل مسجد دارد – حتی به نسبت جمعیت و حتی به نسبت مساحت.‏ صدای اذان، صدای اذان...

و آن‌جاست بوسفور خیال‌انگیز، و در آن‌سو، در "اوسکودار" خاک آسیا آغاز می‌شود. در آن‌سو ‏مسجد "آیازما" از همین‌جا، از کنار پل قالاتا دیده می‌شود: رد پای ناظم حکمت آن‌جاست: پس از ‏دوازده سال و پنج ماه و شانزده روز که در زندان بود، بیرون آمد، دست در دست همسرش منور ‏‏«مسجد آیازما را پشت سر گذاشتند و در سکوت به‌سوی بوسفور رفتند. به آب نزدیک شدند و ‏جایی برای خود یافتند. در آن نزدیکی فانوس دریایی "قیز قالاسی" چشمک می‌زد. کشتی‌ها چون ‏همیشه در بوسفور در رفت‌وآمد بودند. مشت خود را پر از آب کرد. بیش از دوازده سال این لحظه را ‏انتظار کشیده‌بود. همچنان که دست منور را محکم در دست داشت، صدای برخورد موج‌ها را به ‏ساحل گوش فرا داد. ایستاد و ستارگان درشت و درخشان آسمان را حریصانه تماشا کرد، تماشا ‏کرد...» [از این نوشته که ترجمه و اقتباس خود من است و نه ترجمه‌ی فلان "پرزیدنت"!]‏

آن‌سوی پل قالاتا، جمعیت بر "امین‌اؤنو" ‏Eminönü‏ موج می‌زند، نشسته و ایستاده بر سکوها و کنار ‏بساط دستفروشان. از میان جمعیت تونل زیرگذر زیر میدان به‌زحمت می‌توان راهی گشود و عبور ‏کرد. هوا گرم و مرطوب و خفه است. و این‌جاست "میصیر چارشی‌سی" ‏Mısır çarşısı‏ بازار مصری یا ‏بازار ادویه‌فروشان: دکان، دکان، دکان...، و ادویه، ادویه، ادویه... شلوغی، سروصدا. این‌جا هم زبان ‏فارسی شنیده می‌شود.‏

"بازار بزرگ" ‏Böyük Çarşı‏ و بازار ادویه‌فروشان اکنون کم‌وبیش به هم چسبیده‌اند. در پیچ و خم‌های ‏بازار سردرگم می‌شویم. چه‌قدر دکان! چه‌قدر کالا! همه بی‌مصرف و بنجل! به‌قول دوستم: این‌جا هیچ چیز ‏نمی‌بینی که شاید روزی در طول زندگی هوس خرید آن را داشته‌ای! استکان‌های کمرباریک طلایی! ‏شمشیر و خنجر! مجسمه‌ها و گلدان‌هایی که معلوم نیست کجا باید گذاشتشان؛ کیف‌ها و ‏کفش‌های ازمدافتاده؛ فروشنده‌هایی که به اصرار می‌خواهند چیزی قالبتان کنند... با این‌همه ‏دوستم یک شال می‌خرد و من یک بسته چای نعناع! دوستم یک قهوه ترک می‌نوشد و من بستنی ‏می‌خورم.‏

موزه – کلیسا - مسجد "ایا صوفیه" با تاریخ 1700 ساله زیر آفتاب داغ له‌له می‌زند. بخش بزرگی از ‏آن را دارند ترمیم می‌کنند. تابلوهای بزرگ و گردی که با نام الله و محمد و علی و... بر گوشه‌های ‏سقف بلند آن آویخته‌اند، همه‌ی فضای آن را به‌کلی خراب کرده‌است.‏

به "مسجد کبود" (سلیمانیه) که می‌رسیم وقت نماز است و راهمان نمی‌دهند. ما نیز از گرما له‌له ‏می‌زنیم و هوس آبجو کرده‌ایم، اما اردوغان فروش نوشیدنی‌های الکلی را در نزدیکی مسجدها ‏ممنوع کرده‌است. در پارک "گلخانه" هم نوشیدنی بهتر از قهوه و دوغ گیرمان نمی‌آید.‏

جالب‌ترین جایی که در طول این سفر دیدم، آب‌انبار باستانی و 1600 ساله‌ی ‏Yerebatan Sarnıcı‏ ‏است، با مجسمه‌های مدوسای سرنگون (دوشیزه‌ی با گیسوانی از مارها). گوشه‌هایی از آن را ‏پیشترها در فیلم جیمزباندی "از روسیه با عشق" (ساخت 1963 - در ایران به نام "دامی برای جیمز باند") با شرکت شون کانری دیده‌ام.‏

و باز شلوغی خیابان استقلال است، و بلال‌فروشان، و بلوط‌فروشان، و بستنی‌فروشان، و ‏‏"سیمیت"فروشان، و گدایان، و خوانندگان ایرانی، و ایرانیان، و زنان چادری عرب، و زنان نیمه‌برهنه و...‏

این‌جا وارد هر موزه یا هر فروشگاه بزرگی که می‌شوید، باید از بازرسی بدنی عبور کنید. این‌جا ‏می‌خواهم آب بخرم. بقال جوان نخست به‌ترکی و سپس به انگلیسی می‌پرسد که چندتا ‏می‌خواهم، و من در فکرم که بطری بزرگ بردارم یا بطری کوچک. اما او نمی‌تواند دندان روی جگر ‏بگذارد، و زیر لب به‌ترکی می‌گوید "هیچ زبان حالیش نیست"! و آنگاه که به‌ترکی قیمت را از او ‏می‌پرسم، سخت شرمنده می‌شود.‏

این‌جا رانندگان تاکسی برای من و شمای توریست وسط روز تاکسی‌مترشان را روی نرخ بعد از نیمه ‏شب تنظیم می‌کنند تا پول بیشتری بگیرند. از "آت میدانی" تا نزدیکی "تقسیم" تاکسی‌متر 65 لیره ‏و خرده‌ای نشان می‌دهد (220 کرون سوئد). 70 لیره می‌دهم، راننده‌ی تیپ جاهلی، دارد از ‏شیشه‌ی بازش بر سر یک عابر پیاده که از جلوی او رد شده فریاد می‌زند و دست می‌برد زیر صندلی ‏و تهدید می‌کند که الان قمه‌اش را می‌کشد و می‌رود و او را تکه‌پاره می‌کند، و در همین حال توی ‏دستش اسکناس 50 لیره‌ای مرا ماهرانه با یک اسکناس 5 لیره‌ای عوض می‌کند، و بعد ادعا می‌کند ‏که فقط 25 لیره داده‌ام! چاره‌چیست؟ در برابر تهدید قمه کشیدن، باید 5 لیره را گرفت و یک 50 ‏لیره‌ای دیگر داد! یعنی سفری 40 لیره‌ای به قیمت 115 لیره تمام می‌شود!‏

اما رستوران‌های این‌جا پر از خدمتکاران مهربان و نیمه مست است که می زنند و جام شراب ‏نیم‌خورده‌ات را چپه می‌کنند، و بعد آن را دوباره پر می‌کنند، و حتی چند جرعه روی میز می‌ریزند! ‏راکی یا ودکا که سفارش بدهی، پیمانه‌ای ندارند، بطری را همین‌طور سرازیر می‌کنند توی لیوان، و باز مقداری ‏روی میز می‌ریزند!‏

دوست عزیزی که مقیم استانبول است، برایمان سنگ تمام می‌گذارد، آن‌قدر که مایه‌ی دلخوری ما ‏می‌شود. او مارا با ماشینش به جاهایی دورتر از ناف توریستی استانبول می‌برد. در منطقه‌ی ‏‏"بشیک‌تاش" ‏Beşiktaş‏ نخست زیر بارانی سیل‌آسا در "قورو چشمه" ‏Kuruçeşme‏ در یک رستوران ‏ماهی‌های زنده شامی گوارا می‌خوریم و سپس در اورتاکؤی ‏Ortaköy‏ به کافه‌ای در پارک مشرف به ‏بوسفور می‌رویم. روز بعد باز با ماشین این دوست نخست به پارک ساحلی فلوریا Florya می‌رویم و در ‏کافه‌ای مشرف به دریای مرمره چیزی می‌نوشیم. این پارک پر است از عروس و دامادهایی که برای ‏عکاسی و فیلم‌برداری می‌آیند. سپس به بخش آسیایی می‌رویم، در رستورانی که وسط میزهایش ‏اجاق زغالی دارد، کباب می‌پزیم و می‌خوریم، و ساعتی بعد دوستمان ما را به فرودگاه صبیحه ‏گؤکچن می‌رساند. دستش درد نکند. خیلی برایمان زحمت کشید.‏

دو ساعت و نیم در صف چک‌این و تحویل بار شرکت پگاسوس می‌ایستیم. بلبشوی غریبی‌ست. ‏کارکنان کند کار می‌کنند، صف تکان نمی‌خورد، و کسانی پیوسته توی صف می‌زنند. پروازمان هم یک ‏ساعت تأخیر اعلام نشده دارد. هیچ عین خیالشان هم نیست که خبری بدهند و عذری بخواهند. با ‏دوستم تصمیم می‌گیریم که دیگر هرگز به استانبول نیاییم!‏

‏***‏
ایستانبول ایستانبول با صدای مارک آریان، با زیرنویس ترکی، این‌جا. او ترانه‌های ترکی فراوانی نیز ‏خوانده‌است، از جمله ‏Kalbin yokmu?‎‏. ترانه‌ی معروف "کتی" نیز از اوست.‏

No comments: