23 April 2015

در آن سر دنیا - 12‏

یک مسیر پیاده‌روی 90 کیلومتری در دل جنگل‌های گرمسیری به‌نام ‏Great Ocean Walk‏ از همین ‏‏"آپولو بی" آغاز می‌شود و در ‏Great Otway National Park‏ پیش می‌رود. اما برنامه‌ی ما این نیست. ‏ساعت 9 بامداد دوشنبه 9 فوریه کلید آپارتمان را تحویل می‌دهیم و جاده‌ی ساحل اقیانوس را پی ‏می‌گیریم. سر راه دیدنی‌های فراوانی هست و باید تا شب به آپارتمانی که در شهر وارنامبول ‏Warnambool‏ برایمان رزرو شده برسیم. نخستین دیدنی "جنگل بارانی میتس" ‏Maits Rest ‎Rainforest‏ است.‏

کمی بیرون از جاده پارکینگی هست، و سپس 30 دقیقه پیاده‌روی در جنگ انبوه گرمسیری با ‏درختانی عظیم و 300 ساله که سر به فلک کشیده‌اند. خیال می‌کردم که بعد از جنگل‌های نیو زیلند ‏دیدن جنگل جاهای دیگر ‏جالب نیست، اما این‌جا هنوز زیبا و جالب است.‏

ایستگاه بعدی تأسیسات "دماغه‌ی آت‌وی" ‏Cape Otway‏ است که چند جای دیدنی در آن هست. برای ‏رسیدن به آن باید از جاده‌ی اصلی خارج شویم و در یک جاده‌ی باریک و پر پیچ و خم کوهستانی و ‏جنگلی نزدیک 15 کیلومتر برانیم. پس از پارکینگ وارد دفتری می‌شویم که پر است از انواع ‏یادگاری‌ها برای فروش. این‌جا نفری 19 و نیم دلار می‌پردازیم، نقشه‌ی محوطه را به ما می‌دهند، از ‏در کوچک آن‌سوی دفتر می‌گذریم و به محوطه‌ی تأسیسات دماغه وارد می‌شویم. این‌جا با لاشه‌ی ‏یک قایق چوبی بزرگ که تا نیمه در ماسه‌ها فرو کرده‌اند نمادی برای نجات‌بخش بودن فانوس دریایی ‏ساخته‌اند. کمی آن‌سوتر به محوطه‌ی فانوس دریایی آت‌وی می‌رسیم. پیش از هر ‏چیز تابلوی کوچکی که بر کناره‌ی زمین چمنی نصب شده نگاه مرا به خود می‌کشد. روی آن داستان ‏غریبی نوشته‌اند:‏

‏«ناشناخته
این لوح یادبودی‌ست برای رویداد ناپدید شدن فردریک والنتیچ به تاریخ 21 اکتبر 1978.‏

فردریک با یک هواپیمای سسنا 182ل پرواز می‌کرد، و در این نقطه مسیرش را از فانوس دریایی ‏به‌سوی دریا و به‌سمت جنوب تغییر داد.‏

پس از دوازده دقیقه پرواز به‌سوی جنوب، درست در ساعت 19:12:28 ارتباط رادیویی او قطع شد و ‏در واپسین ارتباط رادیویی او گفت "آن هواپیمای عجیب دوباره بالای من معلق مانده‌است، و هواپیما ‏هم نیست..."‏

پس از جست‌وجوهای گسترده در خشکی و دریا، هرگز هیچ ردی از سسنای وهـ - دس‌ج یا از ‏فردریک والنتیچ به دست نیامد. تا امروز نیز ناپدید شدن او هنوز رازی‌ست.»‏
عجب! یعنی موجودات فضایی بودند با بشقاب پرنده که او را با هواپیمایش یک‌جا ربودند و با خود ‏بردند؟! اکنون می‌خوانم که بگومگوهای بی‌پایانی پیرامون این داستان جریان داشته و هنوز جریان ‏دارد. طرفداران وجود بشقاب‌پرنده‌ها این داستان را یکی از قوی‌ترین دلایل اثبات نظریه‌ی خود ‏می‌دانند، و مقامات هواپیمایی و علمی و فنی نظریه‌های گوناگونی در توضیح ناپدید شدن فردریک ‏والنتیچ ‏Frederick Valentich‏ و هواپیمایش پیش کشیده‌اند. کسانی ادعا می‌کنند که دیده‌اند که یک ‏هواپیمای کوچک مشابه در جزیره‌ای در آن نزدیکی نشست، و برخی از اعضای خانواده‌ی فردریک ‏گفته‌اند که او به وجود بشقاب پرنده اعتقاد داشت و پیش‌بینی می‌کرد که روزی سرنشینان یک ‏بشقاب پرنده او را خواهند ربود. همکاران او نیز شهادت داده‌اند که او چندان خلبان ماهر و با ‏انضباطی نبود و به‌ندرت اجازه‌ی پرواز به او می‌دادند. چه می‌دانم! یکی از تازه‌ترین گزارش‌ها را این‌جا ‏بخوانید.‏

فانوس دریایی آت‌وی مهم‌ترین و قدیمی‌ترین فانوس دریایی استرالیاست که از سال 1848 پیوسته ‏کار کرده‌است. برای هزاران نفری که پس از هزاران کیلومتر سفر دریایی از اروپا به استرالیا ‏می‌آمدند، دیدن این فانوس نخستین نشانه‌ی نزدیک شدن و رسیدن به مقصدشان بود.‏

از پله‌های تنگ و مارپیچی برج فانوس بالا می‌رویم. مردی میان‌سال آن بالا درباره‌ی کار فانوس و ‏دستگاه‌ها و نقشه‌ها و عکس‌های قدیمی که آن‌جا هست توضیح می‌دهد. کمی زیادی شوخ و سر ‏حال است و حدس می‌زنم که کار در تنهایی آن بالا او را به‌سوی الکل کشانده‌است. کمی تماشا ‏می‌کنیم، کمی باد ایوان بالای برج را می‌خوریم و چشم‌انداز اقیانوس را تماشا می‌کنیم، و پایین ‏می‌آییم.‏

کمی دورتر یک ساختمان قدیمی هست که زمانی تلگرافخانه بوده و اکنون موزه‌اش کرده‌اند. عکس ‏کارکنان فانوس دریایی و تلگرافخانه را بر دیوارهایش زده‌اند و شرحی از خدمات تلگرافخانه در نجات ‏کشتی‌ها، و سپس اطلاع‌رسانی در زمان جنگ جهانی دوم نوشته‌اند. یک دستگاه تلگراف مورس ‏هم در محفظه‌ای شیشه‌ای به برق وصل کرده‌اند که دارد به‌شکل خودکار تق‌تق می‌کند و پیامی را ‏به جایی مورس می‌زند. فضای جالبی‌ست.‏

در میانه‌ی محوطه کافه‌ای هست. قهوه و شیرینی می‌گیریم و بیرون زیر آفتاب می‌نشینیم. ‏اتوبوس‌های گردشگران یک‌یک از راه می‌رسند. تازه‌عروس و تازه‌دامادی با همراهان و یک عکاس ‏حرفه‌ای و دستیارانش آمده‌اند تا بر متن چشم‌اندازهای این‌جا پیوندشان را در عکس و فیلم جاودانه ‏کنند. اما باد به بازی‌شان گرفته و تور سپید عروس و دامن بلندش به دلخواه عکاس نمی‌ایستد.‏

پس از اندکی استراحت به سوی دیگر این محوطه می‌رویم. آن‌جا یک پناهگاه برای پوشش رادار ‏هست: اتاقکی سیمانی که در سال 1942 و پس از غرق شدن یک کشتی امریکایی در اثر برخورد ‏با مین دریایی آلمانی ساختند و یک رادار در آن نصب کردند. این‌جا حال و هوای جنگ را خیلی زنده ‏احساس می‌کنم و با خود می‌اندیشم که آخر هیتلر این‌جا، این سر دنیا، چه‌کار داشت که آب‌هایش ‏را مین‌گذاری کرده‌بود؟

قدم‌زنان از تکه‌ای جنگل می‌گذریم و به یک کلبه‌ی بزرگ می‌رسیم که گویا محل زندگی بومیان این ‏منطقه بوده‌است. اکنون حالت یک نمونه‌ی نمایشی را دارد برای بازدید گردشگران. در میانه‌ی آن ‏جایگاه آتش است و در کناری میزی با یادگاری‌هایی برای فروش گذاشته‌اند. مرد میان‌سالی ‏آن‌جاست که به قیافه‌اش نمی‌خورد که از ساکنان اولیه‌ی استرالیا باشد. همسفرانم چیزهایی از او ‏می‌پرسند و او با گشاده‌رویی پاسخ می‌دهد. سپس ما را فرا می‌خواند که بر گرد آتشی که ‏شعله‌ای ندارد و تنها دود مختصری از آن بر می‌خیزد بنشینیم و فضای زندگی بومی را دریابیم. ‏همراهان از او می‌خواهند که بوق معروف و بومی استرالیایی را که آن‌جا هست بنوازد. این بوق ‏نئین را در استرالیا دیدجه‌ریدو ‏Didgeridoo‏ می‌نامند، هرچند که هر یک از اقوام و قبیله‌های ساکنان ‏اولیه‌ی استرالیا در زبان خودشان نام دیگری برای آن دارند. مرد می‌گوید که او بلد نیست بوق را ‏بنوازد، اما تلاشش را می‌کند. راست می‌گوید. بلد نیست موسیقی به‌دردبخوری از آن در آورد، اما ‏نوبت به ما که می‌رسد که تلاشی بکنیم، معلوم می‌شود که با این‌همه او بهتر از همه‌ی ما ‏می‌نوازد. نمونه‌هایی این‌جا بشنوید.‏

این‌جا سرزمین گادوبانودها ‏Gadubanud People‏ یا مردم "زبان شاه‌طوطی" ‏King Parrot Language‏ ‏بوده‌است. مردمان اولیه‌ی قبایل گوناگون استرالیا را اغلب به شکل عام "اهالی یا مردم اولیه" ‏Aboriginal people‏ می‌نامند. اما بسیاری از هم‌میهنان ما به‌خیال آن‌که این نیز نامی‌ست مانند ‏‏"هندی" یا "چینی" نام "آبوریجین" را برای آنان به‌کار می‌برند و اغلب به شکل نام بادمجان در برخی ‏زبان‌های اروپایی "اوبرجین" می‌گویند، غافل از آن‌که این صفتی‌ست ساخته‌شده از پیشوند تأکید ‏ab‏ (مانند ‏ur‏ سوئدی)، و ‏original‏ به معنای اصلی و اولیه.‏

این‌جا گویا بازی نهنگ‌ها را هم در آب می‌توان تماشا کرد، که زیارتشان نصیب ما نمی‌شود. اما در راه ‏بازگشت از دماغه آت‌وی به جاده‌ی اصلی ساحل اقیانوس، یکی از حیوانات معروف و بومی استرالیا ‏را زیارت می‌کنیم: چند "کوآلا" هر یک روی درختی بر شاخه‌ای چنگ زده‌اند و به خواب رفته‌اند. ‏کوآلاحیوانی‌ست با ظاهری دوست‌داشتنی که گویا تنها آزارش، اگر در تعداد بسیار در منطقه‌ای ‏باشند، نابودی درختان اکالیپتوس است که به نوبه‌ی خود به گرسنه ماندن و نابودی خود کوآلاها ‏می‌انجامد، زیرا تنها خوراک آن‌ها برگ اکالیپتوس و چند درخت دیگر است. آن‌ها آب چندانی هم ‏نمی‌نوشند و "کوآلا" به زبان بومی یعنی حیوانی که آب نمی‌نوشد. آن‌ها 20 ساعت از شبانروز را در ‏خواب به‌سر می‌برند. خوش به حالشان!‏

جاده‌ی اصلی ساحل اقیانوس امروز شلوغ است و پر از کاراوان‌ها، مینی‌بوس‌ها و اتوبوس‌های پر از ‏گردشگران خارجی. بیشترشان چینی و هندی‌اند اما در جاده‌های فرعی و کمی دور از جاده‌ی اصلی ‏بیشتر هلندیان و آلمانی‌ها را می‌توان دید. بسیاری از کاروان‌ها و مینی‌بوس‌های کرایه‌ای متعلق به ‏شرکتی هستند با نام ‏Jucy‏ ‏(‏juicy‏ = آبدار)‏، و نشان زنی با لباس شنای مدل قدیمی که روی همه‌ی ‏ماشین‌ها نقاشی شده. این‌جا ببینید. از این‌ها در نیو زیلند هم فراوان بود. گمان نمی‌کنم که در ‏بسیاری کشورهای دیگر، از جمله در سوئد، اجازه‌ی استفاده از ترکیب چنین نام و نشانی را به چنین ‏شرکتی بدهند.‏

در بسیاری از پارکینگ‌های کنار جاده در نزدیکی دیدنی‌ها جا برای ایستادن نیست. اتوبوس‌های ‏فراوان پر از چینی‌ها و هندی‌ها، ماشین‌های شخصی، و مینی‌بوس‌ها و کاراوان‌های شرکت "آبدار" با ‏سرنشینان هلندی و آلمانی همه جا را پر کرده‌اند. همه در تب‌وتاب پیاده می‌شوند، گشتی می‌زنند ‏و تماشا می‌کنند، چلق‌وچلق عکس می‌گیرند، سوار می‌شوند و به‌سوی دیدنی بعدی می‌شتابند. ‏این تب‌وتاب، این اصرار برای دیدن و از دست ندادن هر کوچک‌ترین جایی که تابلویی دارد، این ‏تماشای کوتاه و شتافتن به‌سوی جای بعدی، و بعدی، و بعدی شباهت زیادی به عملیات زیارت دارد. ‏اینان گویی زوٌار یا زائرانی هستند در پی یک کار واجب دینی و ثواب. این فضا و این رفتار مرا به‌یاد ‏مراسم تاسوعا در اردبیل می‌اندازد: کسانی شمع می‌خریدند و شتابان، و گاه پابرهنه، از این مسجد ‏به آن مسجد، تا 41 مسجد، می‌رفتند و شمع‌ها را می‌افروختند. پس از مسجد چهل‌ویکم وظیفه و ‏ثواب انجام شده‌بود و در انتظار پاداش الهی به خانه‌هایشان می‌رفتند.‏

ایستگاه بعدی‌مان "یوهانا بیچ" ‏Johanna Beach‏ است. از جاده‌ی اصلی به یک جاده‌ی باریک و ‏خاکی و پر پیچ‌وخم وارد می‌شویم که "یوهانای سرخ" ‏Red Johanna Road‏ نام دارد و شش – هفت ‏کیلومتر می‌رانیم. پس از پارکینگ کمی باید پیاده‌روی کرد تا به یک ساحل با ماسه‌های نرم رسید. ‏ساحل و دریای زیبایی‌ست با موج‌های فیروزه‌ای فراوان و کف‌های سپید. کسی در آب نیست. این‌جا ‏از بهشت‌های موج‌سواران است اما در این لحظه هیچ موج‌سواری هم آن‌جا نیست. چند دختر و پسر ‏جوان هلندی دوربینی را به دستم می‌دهند و خواهش می‌کنند که دگمه‌اش را فشرده نگاه‌دارم، و ‏بعد همه با هم نیم متری به هوا می‌پرند. دوربین ده‌ها عکس از آن‌ها می‌گیرد که قرار است ‏بهترینش را سوا کنند. همین! چیز دیگری این‌جا نیست. اما خود جاده‌ی خاکی در دل جنگل زیبا بود، ‏و برای بازگشت جاده‌ی "یوهانای آبی" ‏Blue Johanna Road‏ را در پیش می‌گیریم که کمی دورتر ‏است، با پیچ‌ها و سربالایی‌های بیشتر.‏

کم‌کم "پارک ملی آت‌وی" را پشت سر می‌گذاریم و به "پارک ملی بندر ‏کمپبل" ‏Port Campbell National Park‏ می‌رسیم. نخستین ایستگاهمان این‌جا "پلکان گیبسون" ‏Gibson Steps‏ است. در پارکینگ کوچک این‌جا بلبشوی عجیبی‌ست. هیچ جایی برای ایستادن ‏نیست. خیلی‌ها با مالیدن پیه جریمه‌ی سنگین به تنشان ماشین‌هایشان را در کنار جاده رها ‏کرده‌اند، و برخی‌ها در جای مخصوص اتوبوس‌ها پارک کرده‌اند و اتوبوس‌ها را سرگردان کرده‌اند. ‏همراهان را پیاده می‌کنم، دو دور در جاده و پارکینگ می‌چرخم، یکی از همراهان در جایی که تازه ‏خالی شده می‌ایستد و آن را برایم نگه می‌دارد تا برسم و در یک جای خوب و درست پارک کنم.‏

این‌جا بالای پرتگاهی‌ست. کوره‌راهی با شیب تند پایین می‌رود و سپس بر سینه‌ی دیواره‌ی کوه ‏پلکانی ساخته‌اند تنگ و باریک، با پله‌هایی بلند و گاه شیبی تند که پس از دو پاگرد به ماسه‌های ‏نرم ساحل می‌رسد. تمام طول راه و پلکان پر است از "زائران". پیوسته باید ایستاد، خود را باریک ‏کرد، و راه داد.‏

از این ساحل، در سمت مغرب و از دور، از پشت پرده‌ی توری غبار و بخار آب، شبح صخره‌ها و ‏ستون‌هایی در آب دیده می‌شود که "دوازده حواری" ‏The Twelve Apostles‏ نام دارند. پس از ‏گشتی بر ماسه‌ها و تماشای موج‌ها از پلکان بالا می‌رویم. یک خانواده‌ی بزرگ هندی مادر یا ‏مادربزرگ ناتوانشان را که روی ویلچر نشسته، با ویلچرش روی دست بلند کرده‌اند و در این پلکان با ‏خود پایین می‌برند. هیچ چیز فوق‌العاده و زیارت‌کردنی در آن پایین ندیدم. اما، خب، بگذار این مادر ‏سالمند هم از این معبر بگذرد، به ساحل برسد و دریا را از نزدیک تماشا کند، و بگذریم که این‌همه ساحل‌های راحت و بی‌پلکان در این خطه و این مسیر بود و هست. خود را به دیوار سنگی ‏می‌فشارم تا بتوانند رد شوند.‏

تا "حواریون" تنها یک کیلومتر راه است. این‌جا تأسیسات گسترده‌ای ساخته‌اند: تونل‌های زیرگذر، ‏فروشگاه‌ها، پل‌های نیمه‌معلق، پلکان‌های راحت، جایگاه‌های تماشای چشم‌انداز و... حتی یک ‏سکوی پرواز و فرود هلی‌کوپتر با دفتر فروش بلیت برای گردش با هلی‌کوپتر بر فراز حواریون و ‏دیدنی‌های دیگر. این‌جا دیگر از یک زیارتگاه دینی واقعی چیزی کم ندارد. به یاد ندارم که این همه ‏آدم یک‌جا در حال تماشای پدیده‌ای طبیعی دیده‌باشم. این‌جا به‌سختی می‌توان ایستاد و بدون ایجاد ‏مزاحمت برای عده‌ای زیاد، عکسی گرفت. نمی‌دانم این پیکره‌های عظیم سنگی را چگونه ‏شمرده‌اند که به عدد دوازده رسیده‌اند. می‌توان کم‌تر یا بیشتر شمرد. لابد همان جادوی دوازده تن ‏حواریون مسیح در میان بوده. به نظر من منظره‌ای شبیه به این، با هیکل‌های سنگی مشابه ‏ایستاده در دریا که در جزیره‌ی گوتلند ‏Gotland‏ سوئد هست، چیزی کم از این‌جا ندارد. این‌جا و در این ‏ازدحام نمی‌توان در بحر طبیعت و در خود فرو رفت.‏

برخی از دوستان به فکر گردش با هلی‌کوپتر هستند اما صف آن چنان شلوغ است که از خیرش ‏می‌گذرند. نزدیک بندر کمپبل بر ماسه‌های یک ساحل دیگر نیز قدمی می‌گذاریم، سر راهمان دو ‏دیدنی معروف دیگر، ‏The Arch‏ و ‏London Bridge‏ را ندیده می‌گذاریم، و به ‏The Grotto‏ می‌رویم. ‏این‌جا پس از پارکینگ باید 15 دقیقه پیاده‌روی کرد تا به پلکانی رسید که چهل متر پایین می رود و به ‏آبگیری غارمانند و یک طاق سنگی می‌رسد. آب دریا به هنگام مد یا با موج‌های بزرگ، این آب‌گیر را ‏پر می‌کند. منظره‌ی زیبایی‌ست. اما یکی از خانم‌های همراه به‌جای طبیعت در زیبایی خیره‌کننده‌ی ‏دختری جوان از گردشگران غرق شده‌است. می‌گویم «لابد دختر مونیکا بل‌لوچیه!» می‌گوید ‏‏«نه، این خوشگل‌تره!»‏

از این همه "زیارت" حسابی خسته شده‌ایم و به‌سوی وارنامبول می‌رانیم. آپارتمانی در "لیدی بی" ‏Lady Bay Resort‏ برایمان رزرو شده‌است. خورشید هنوز می‌درخشد و هوا گرم است که به کمک ‏راهنمای جی‌پی‌اس از خیابان‌های خلوت وارنامبول می‌گذریم و به "لیدی بی" می‌رسیم. ساختمان ‏بزرگی‌ست با آپارتمان‌های بسیار و تأسیسات تفریحی و رستوران و بار و غیره، در دویست متری ‏ساحل دریا. پیاده که می‌شویم بوی گندی بینی مرا می‌آزارد. این بو گویا از آبگیر بزرگ و ‏کم‌عمقی‌ست که در همان نزدیکی‌ست. اما درون آپارتمان دیگر بویی نیست. آپارتمان تریپلکس (سه ‏طبقه) شیک و پاکیزه‌ای‌ست با دو حمام و سه توالت، رختشویی، آشپزخانه و همه‌ی وسایل لازم.‏

دفتردار مجتمع "لیدی بی" رستوارن خود مجتمع را بهترین رستوران می‌داند و پیشنهاد دیگری ندارد. ‏در شهری که باز خلوت‌تر شده سوپرمارکت بزرگ را پیدا می‌کنیم، خرید می‌کنیم و در خانه ‏دست‌پخت دوست متخصص‌مان را می‌خوریم، با جامی می.‏

2 comments:

farah said...

سلام آقای فرهمند
بسیار خوشحالم که شما را در تورنتو خواهم دید.
نوشته هایتان بسیار صمیمی و روان است و آدم را با خودش می کشاند.
عکس های زیبایی برای این خاطرات استفاده کردید.
به امید دیدار شما و کتاب جدیدتان

Shiva said...

سلام خانم فرح
سپاسگزارم از مهر شما. من هم شوق دیدار شما و سایر دوستان را در آن جا دارم