23 October 2013

هوای آفتاب

شعری از سیاوش کسرایی با اجرای بی‌بی کسرایی، به پیشنهاد دوست خواننده‌ی گرامی "بهروز از امریکا"، با سپاس از ‏ایشان.‏

در این نشانی روی دگمه‌ی پلی کلیک کنید.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

20 October 2013

باران در پاییز

نشریه‌ی باران شماره‌ی 37-36 منتشر شد. مسعود مافان مدیر نشریه، این شماره را چنین معرفی کرده‌است:‏

در این شماره در بخش "حاشیه‌ای بر اصل"، مقاله‌ای از سینا سلیم با عنوان نقد دین به عنوان ایدئولوژی سیاسی منتشر ‏شده است.‏

در بخش مقالات زیر عنوان "مسئولیت فردی، مسئولیت اجتماعی‎"‎، مقالاتی از شهلا شفیق (مسئولیت و آزادی، ناساز یا ‏همساز؟)، محمدرضا نیکفر (نقد مسئولیت)، الاهه بقراط (مسئولیت روشنفکر در رابطه بین آزادی و قدرت)، جلال ‏ایجادی (روشنفکران و مسئولیت در جامعه و جهان)، احمد علوی (مسئولیت و تعهد انسان به مثابه یک مسئله فلسفی)، ‏زینت میرهاشمی (روشنفکر متعهد، وجدان بیدار جامعه)، حسن مکارمی (روشنفکران و دستاوردهایشان) و مهرانگیز ‏کار (مسئولیت فردی و اجتماعی در تاریخ مبارزاتی ایران) عرضه شده است.‏

در بخش "گفت‌وگو"، سپیده زرین‌پناه با محسن حسام (داستان‌نویس) و عباس میلانی (پژوهشگر) گفت‌وگو کرده است. ‏بریده‌ای از رمان ژولیا نوشته محسن حسام و بریده‌ای از کتاب نگاهی به شاه نوشته عباس میلانی نیز در کنار این دو ‏گفت‌وگو ارائه شده است.‏

در بخش "نقـد ... نظر... مقاله"، مقالات "تناسخ تاریخ و مسخ فرهنگی" (علی‌محمد اسکندری‌جو)، خوانشی از رمان ‏رقص پروانه‌ها نوشته شهرام خلعتبری (بهروز شیدا)، تاملی بر تاریخ بیهقی (نسیم خاکسار)، پدیده‌ی شیطان‌سازی در ‏قرون همیشه وسطی (شکوفه تقی)، نگاهی به کتاب کوچه‌ی شامپیونه نوشته محسن حسام (رؤیا خوشنویس انصاری)، ‏معانی رمزی هفت‌خوان رستم (شهرنوش پارسی‌پور)، همپوشانی در داستان "شاه سیاه‌پوشان" (س.سیفی)، نظام سیاسی، ‏هنر و سانسور (رضا کاظم زاده) و بررسی مجموعه شعر سینیور سروده لیلی گله‌داران (پویا عزیزی) آمده‌است.‏

در بخش "زندان"، برشی از خاطرات مهرانگیز کار، گردنبند مقدس بازچاپ شده است.‏

بخش داستـان، شعر، خاطره، سه داستان از زهرا باقری شاد (سندرم درد)، انوش صالحی (چرخ فلک) و شکوفه آذر ‏‏(درخت طوبای آشپزخانه ما) و چند قطعه شعر از نعیمه دوستدار، مرجان کاظمی، سولماز بهگام و شیدا محمدی را در ‏بر گرفته است.‏

در این شماره از فصلنامه باران، گزارش سفر به کراکوف با مقالاتی چون یک تجربه شخصی (اندژی پیسویچ)، سیر ‏تحول مطالعات و آموزش زبان و ادبیات فارسی (آنا کراسنوولسکا)، امکانات چندرسانه‌ای و آموزش ترجمه شفاهی ‏‏(کارولینا راکوویتزکا عسکری)، تفاوت‌های دستوری زبان فارسی و لهستانی (کاتاژینا وانسالا)، زمان فعل در زبان ‏فارسی و لهستانی (متئوش کلاگیش)، روش تدریس زبان فارسی در سطح مقدماتی (ثریا موسوی و رناتا روسک- ‏کوالسکا) و عمده‌ترین اشتباهات فارسی‌آموزان رشته ایران‌شناسی (هایده وامبخش سموژینیسکا) منتشر شده است.‏

بخش انتهایی فصلنامه باران به معرفی کتاب اختصاص دارد با مقالاتی چون چکیده ای از بهار جنبش زنان (منصوره ‏شجاعی) و شهر نو (محبوبه موسوی).‏

‏"باران" را از کتابفروشی‌های ایرانی بخواهید، یا از نشانی‌های زیر سفارش دهید:‏

Baran
Box 4048‎
‎16304 Spånga‎
Sweden
Tel: +468885474‎
info@baran.se
www.baran.se

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

16 October 2013

جایزه‌ی نوبل آذربایجانی؟

نوشته‌ای دارم با عنوان بالا در سایت پرسیران، در این نشانی.‏

این روزها فصل توزیع جایزه‌ی نوبل است و معرفی برندگان نوبل در رشته‌های گوناگون و شرح ‏دستاوردهای آنان در رسانه‌های جهان جریان دارد. در این میان کسانی از جمهوری آذربایجان نیز به ‏فکر ایجاد یک جایزه‌ی نوبل افتاده‌اند و می‌خواهند که جایزه‌ای تازه از سوی دولت آذربایجان در ‏رشته‌ی نفت و انرژی، به‌نام نوبل، به برنده داده شود.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

13 October 2013

وردی - 200

دهم اکتبر 2013 دویستمین زادروز اپرانویس بزرگ ایتالیایی جوزپه وردی (1901 – 1813) ‏Giuseppe Verdi‏ بود. پیشتر جاهایی نوشته‌ام که چندان اپرادوست نیستم اما تکه‌هایی از ‏موسیقی اپراهای گوناگون وجود دارد که توجهم را به خود جلب کرده و شیفته‌ی برخی از آن قطعات ‏شده‌ام.‏

در آن میان دو قطعه از آثار وردی وجود دارد. این‌ها قطعاتی‌ست که با شنیدن آن‌ها، به‌ویژه در ‏تنهایی، مو بر اندامم راست می‌شود، دندان‌هایم بر هم فشرده می‌شود، انگشتانم مشت ‏می‌شود، نفس‌نفس می‌زنم، و دچار حالت خطرناکی می‌شوم! خطرناک، به‌ویژه اگر در حال رانندگی ‏باشم: بی‌اختیار پدال گاز را فشار می‌دهم و ماشین را به پرواز در می‌آورم. این اوج لذت بردن من از ‏موسیقی‌ست.‏

در گذشته‌هایی تیره و از دست‌رفته و فراموش‌شده نمی‌دانم چرا و چگونه شخصیت جوزپه گاریبالدی ‏Garibaldi‏ سردار ملی و سازنده‌ی ایتالیای نوین را پسندیده‌بودم، و جایی خوانده‌بودم که وردی نیز ‏طرفدار او بوده و نقش بزرگی در اتحاد ملی ایتالیا بازی کرده‌است. اما آشنایی با موسیقی وردی تا ‏همین هفت هشت سال پیش دست نداد. منظورم آشنایی با موسیقی او به نام خود اوست، ‏وگرنه کیست که مارش معروف او را از اپرای "آیدا" نشنیده‌باشد؟ این‌جا کلیک کنید و می‌بینید که ‏بارها آن را شنیده‌اید.‏

یکی از آثار "خطرناک" وردی برای من "روز جزا" (‏Dies Irae‏) از رکوئیم اوست که پیشتر نیز درباره‌ی ‏آن مفصل نوشته‌ام، و دیگری اوورتور اپرای "دست سرنوشت" (‏La Forza Del Destino‏) اوست. ‏بخش آرام قطعه‌ی اخیر را فینکل‌اشتاین به شکل تازه و زیبایی تنظیم و اجرا کرده‌است که با نام ‏Lost in Reflection‏ ‏در آلبوم ‏شماره 8 "بودابار" ‏Buddha Bar‏ نیز وجود دارد. نمی‌دانم کی و کجا رقص روی یخ یک زوج روس را با ‏این آهنگ دیده‌ام و حیف که فیلمی از آن نمی‌یابم.‏

روز جزا را این‌جا، اوورتور دست سرنوشت را این‌جا، و کار فینکل‌اشتاین را این‌جا بشنوید.‏
درباره‌ی وردی و آثار او این‌جا، و این‌جا به‌فارسی بخوانید.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

08 October 2013

تورکوهایی دیگر - 4

به این زودی روز آخر فرا رسید؟! فردا سه تن از ما در سه پرواز جداگانه از فرودگاه ازمیر به‌سوی ‏شهرهای خود در سه کشور گوناگون می‌رویم. چند تن از دوستان بیشتر می‌مانند.‏

پس از بدخوابی از صدای ترافیک چهارراه پشت پنجره‌ی هتل و پارس سگان ولگرد، ساعت 7 بامداد ‏به هر زحمتی هست خود را از رختخواب بیرون می‌کشم: باید از این واپسین فرصت استفاده کنم و ‏در بامداد دریا تنی به آب بزنم. دو تن از دوستان پیش از من خود را رسانده‌اند. آرامش و سکون دریای ‏بامدادان بی‌همتاست. سطح آب آرام و صاف است. شره‌ی آب بر بازوان و گردن در این خاموشی ‏چون موسیقی زیبایی گوش را نوازش می‌دهد. این آبتنی مانند "مدیتیشن" است و ساعتی به آن ‏می‌پردازم.‏

با دوستان صبحانه می‌خوریم و تصمیم می‌گیریم که امروز قدری در شهر بگردیم، شاید یادگاری‌ها و ‏سوغاتی‌هایی بخریم. پیاده به راه می‌افتیم. آفتاب داغ است، اما نه به داغی روزی که به بازار ‏زیتینلی رفتیم. نخست چند عکس از مجسمه‌ی "ساری قیز" [دختر زرین (زرد)] و غازهایش ‏می‌گیریم. با عجق‌وجق‌هایی که در پیرامون این حوض و مجسمه هوا کرده‌اند، منظره مجسمه ‏به‌کلی خراب شده‌است.‏

افسانه‌ی "ساری قیز" و غازهایش، و نام کوه‌های غاز به هم مربوط‌اند. افسانه‌ی "ساری قیز" گویا ‏ریشه در قصه‌های ترکمنانی دارد که ساکن روستاهای این منطقه هستند. دامنه‌ی گسترش این ‏افسانه گویا تا ایران هم می‌رسد، و طبیعی‌ست که روایت‌های گوناگونی از آن بر سر زبان‌هاست. در ‏یکی از این روایت‌ها سخن از دختری بسیار زیبا با آبشاری از موهای زرین است که همه‌ی مردان ده ‏عاشق اویند، اما چون دستشان به او نمی‌رسد، نامش را به دروغ لکه‌دار می‌کنند. دختر برای نجات ‏آبروی پدرش به قله‌ی کوه پناه می‌برد و آن‌جا به پرورش غاز می‌پردازد. اما پدر تحمل زخم زبان اهل ‏ده را ندارد و بالای کوه می‌رود تا دخترش را بکشد، و...‏

دوستان می‌خواهند به عزیزان خود در دوردست زنگ بزنند. به تلفن‌خانه‌ای که نزدیک "میدان ‏جمهوریت" هست می‌رویم. من در دفتر خنک می‌نشینم و دوستان ساعتی با این و آن حرف ‏می‌زنند. سپس از محوطه‌ی بازار روز آقچای که امروز کم‌وبیش خالی از دستفروشان است می‌گذریم ‏و در آن‌سوی میدان وارد فروشگاه بزرگ میگروس ‏Migros‏ می‌شویم. چیزی شبیه به ‏سوپرمارکت‌های متوسط سوئد است، مانند ‏ICA Maxi، که از ماست و شیر و سبزی و میوه تا لباس ‏و وسایل باغبانی در آن یافت می‌شود. دوستی دنبال کیف و کوله‌پشتی و چمدان می‌گردد، که ‏نمی‌یابد، و دوستی دیگر دنبال تخم گیاهان و دانه‌هاست، و به بسته‌های چای با مزه‌های گوناگون ‏رضایت می‌دهد. من در گوشه‌ای غرفه‌ی بزرگ شراب‌ها را کشف می‌کنم: عجب! پس این‌جاست که ‏شراب‌های خوب و درست را می‌فروشند و من نمی‌دانستم! پارسال به‌ناچار از بقالی کوچک زیر ‏خانه‌مان شرابی خریدم که چیز چرند بی‌مزه و گران‌بهایی بود. امسال هم که دیگر دیر است. آیا باز ‏هم گذارم به آقچای خواهد افتاد؟ تا ببینیم.‏

قدم‌زنان به‌سوی منزلگاهمان باز می‌گردیم. دوستان هوس آبجوی بشکه کرده‌اند. خوراکی‌های خود ‏را از هتل می‌آورند و روی میز یک آبجوفروشی سفره‌شان را می‌گسترند، آبجو می‌نوشند و از ‏خوردنی‌های همراه ناهاری برپا می‌کنند. من گرسنه نیستم و لیوانی آب آلبالوی خنک را ترجیح ‏می‌دهم. این‌جا به آلبالو می‌گویند "ویشنه" و با دوستان گمان می‌کنیم که این نام از زبان روسی ‏گرفته شده. دیرتر در واژه‌نامه‌ی آن‌لاین بنیاد زبان ترکی می‌خوانم که آن را از زبان بلغاری گرفته‌اند، ‏که البته از خویشاوندان نزدیک زبان روسی‌ست.‏

باید از واپسین فرصت سود برد و بار دیگر تنی به آب رساند. از سوئد که می‌آمدم هوا تیره و تار بود، ‏باران سنگینی می‌بارید و گرمای هوا 14 درجه بود. باید تا می‌توانم از گرمای آقچای در تنم ذخیره ‏کنم. پس باقی روز به آبتنی و واپسین گپ‌ها با دوستان می‌گذرد، و شامی مطبوع دستپخت خانم ‏میزبان و دوستان، در محفلی گرم.‏

ساعت 4 بامداد باید به‌سوی ازمیر برویم تا به پروازهایمان برسیم. در جاده‌های تاریک بامداد به‌سوی ‏ازمیر می‌رانم. دوستانی در ازمیر می‌مانند تا در شهر بگردند، و دوستانی را به فرودگاه می‌رسانم. ‏نماینده‌ی شرکت آلمیرا گفته که همکارانش سر ساعت 8 جلوی دروازه‌ی "رفت" منتظرم خواهند بود ‏تا ماشین را تحویل بگیرند. ساعت هفت و نیم به آن‌جا می‌رسم و طبیعی‌ست که خبری از آنان ‏نیست. دوستان را پیاده می‌کنم تا به‌سوی پروازهایشان بروند، و خود می‌روم تا کمی در نزدیکی ‏فرودگاه بچرخم تا ساعت 8 شود.‏

دو سه دقیقه مانده به هشت به جای قرار با نماینده‌ی آلمیرا بر می‌گردم، و هنوز اثری از ایشان ‏نیست. اینجا ایستادن ممنوع است و تنها می‌توان مسافر پیاده کرد و بی‌درنگ باید حرکت کرد. ‏می‌ایستم و می‌ایستم و مواظبم که پلیس پیدایش نشود. خیر! خبری از نماینده‌ی آلمیرا نیست! ‏ساعت 8 و ده دقیقه شماره‌شان را می‌گیرم. این بار، بر خلاف روز ورودم، شماره وجود دارد و مردی ‏پاسخ می‌دهد. داستان را می‌گویم، او جای دقیق ایستادنم را می‌پرسد و می‌گوید "تمام! تمام!" اما ‏تا ده دقیقه بعد هم کسی پیدایش نمی‌شود. مأمور پلیسی دارد از تک‌تک ماشین‌هایی که راننده در ‏کنارشان نیست عکس می‌گیرد. به‌ناچار راه می‌افتم و می‌روم و چرخی می‌زنم، و باز می‌گردم. ‏ساعت 8 و نیم شده و درست لحظه‌ای که به جای قرار می‌رسم، مرد جوانی تازه از راه رسیده، ‏دارد از عرض خیابان می‌گذرد، و از دور برایم دست تکان می‌دهد.‏

در سفرهای بعدی به ترکیه، دیگر هرگز از شرکت آلمیرا ماشین کرایه نخواهم کرد!‏

ایستانبول، ایستانبول!‏

دانش‌آموز دبیرستان که بودم ترانه‌ی زیبایی با صدای مارک آریان Marc Aryan‏ ‏خواننده‌ی ارمنی – فرانسوی - ‏بلژیکی فراوان از رادیو پخش می‌شد که نام "ایستانبول" در آن تکرار می‌شد و من آن را دوست ‏می‌داشتم. اکنون در فرودگاه استانبول هستم و تا پرواز بعدی به مقصد استکهلم هشت ساعت وقت ‏دارم. شنیده‌ام که شرکت ‏هواپیمایی "تورکیش" اتوبوس‌های ویژه‌ای برای مسافران خود دارد و ‏اگر فاصله‌ی دو پروازشان کافی باشد، داوطلبان را ‏می‌برند و در شهر می‌گردانند و به موقع به ‏فرودگاه بر می‌گردانند. اما من پرواز ارزان شرکت پگاسوس را خریده‌ام که ‏چنین خدماتی ندارد. ‏با این خیال که شاید اتوبوس‌هایی باشد که مرا به شهر ببرد و برگرداند، تابلوی ‏‏"توریست ‏اینفورمیشن" را دنبال می‌کنم، و دنبال می‌کنم...، و به جایی نمی‌رسم! دنباله‌ی راه گم می‌شود و تابلوی ‏دیگری ‏نیست! تنها یک باجه پیدا می‌کنم که بلیت‌های یک شرکت اتوبوس‌رانی را می‌فروشد. یک بار از ‏مردی که آن‌جا نشسته، ‏و چند دقیقه دیرتر از زنی که آن‌جا نشسته می‌پرسم که آیا می‌توانم ‏با اتوبوس‌های آن‌ها بروم و شهر را بگردم و برگردم؟ ‏‏- هردو، جدا از هم، ساعت پرواز بعدیم را ‏می‌پرسند، ساعتشان را نگاه می‌کنند، فکری می‌کنند، و می‌گویند که وقت کافی ‏نیست و تنها می‌رسم که تا ‏مرکز شهر بروم، و بی‌درنگ باید برگردم!‏

‏"ایستانبول، ایستانبول" ندیده می‌ماند. روز پیش و امروز نیز در شهر تظاهراتی بود و هست، و می‌ترسم که اگر ‏بروم، ‏اتوبوس رفت یا برگشت در راه‌بندان گیر کند و نتوانم خود را به پروازم برسانم. باشد تا در ‏فرصتی دیگر دلی سیر به ‏تماشای استانبول بروم. هشت ساعت انتظار تا پرواز بعدی دمی غنیمت ‏است تا کتابی را که همراه دارم تا پایان بخوانم.‏

‏***‏
و اما تظاهرات: پارسال هنوز هیچ نشانی از شورش و تظاهرات مردم و جوانان ترکیه در میدان ‏‏"تقسیم" نبود که نوشتم: «مشاهدات روزانه، من و یکی از دوستان را، بی آن‌که در این مورد با هم ‏تبادل نظر کرده‌باشیم، به یاد ایران در آستانه‌ی انقلاب 1357 می‌انداخت: همان تضادها و ‏نابه‌هنجاری‌ها، شکاف‌ها و از‌هم‌گسیختگی‌ها، زرق و برق‌ها و ریخت‌وپاش‌ها، و... و نتیجه، با وجود ‏دانش ناقص و مشاهده‌ی سطحی، روشن است: اگر آزادی‌های دموکراتیک، آزادی احزاب و ‏سازمان‌ها و نهادهای مردمی، آزادی بیان و امکان مشارکت مردم در سیاست‌گزاری و تعیین ‏سرنوشت خود وجود نداشته‌باشد، ترکیه نیز دیر یا زود مانند ایران ِ شاه منفجر خواهد شد. نمی‌دانم ‏که آیا این آزادی‌ها امروز در ترکیه وجود دارد، یا نه.»‏

‏"ایستانبول، ایستانبول" را این‌جا بشنوید.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏