24 November 2013

از جهان خاکستری - 93‏

سلام آزاده جان!‏

باز هم منم! این دفعه یک درد دل "فلسفی" با تو دارم. تو یک بار، شونصد سال پیش نوشتی که ‏گاهی فکرت با این جور چیزها کلنجار می‌رود، و همین را بهانه می‌کنم تا درد دلم را برایت بنویسم.‏

پرسش من این است که "خوش گذراندن" چیست؟ یا آدم چه‌طور می‌تواند خوش بگذراند، یا چه باید ‏بکند تا بتوان گفت که خوش می‌گذراند یا او خود دیرتر بتواند بگوید "خوش گذشت"؟

این پرسش بیست سی سالی هست که ذهن مرا به خود مشغول کرده و هر بار کسی می پرسد ‏‏"خوش گذشت؟" در پاسخ می‌مانم: سرسری چیزی می‌گویم، اما پاسخ درست را نمی‌دانم. در ‏نخستین سفرم به امریکا، پانزده سال پیش، این پرسش شدیدتر از همیشه مرا به خود مشغول ‏کرد.‏

تابستان 1998 بود. از سوی کارم به یک کنفرانس علمی و فنی در باره‌ی کمپرسورها اعزام ‏شده‌بودم که هر دو سال در دانشگاه پردو ‏Purdue University‏ برگزار می‌شود. سال‌ها پس از زندگی ‏در قطب "سوسیالیستی" جهان، اکنون برای نخستین بار به قطب مخالف آن، به کشور سرکرده‌ی ‏‏"امپریالیسم جهان‌خوار" سفر می‌کردم. نزدیکانم، با تصوری که از امریکا و زندگی امریکایی و ‏لاس‌وگاسی داشتند، توصیه‌های شدید و حتی تهدید کرده‌بودند که هر چه از دستم بر می‌آید باید ‏بکنم، تا در این سفر به من "خوش بگذرد"!‏

دو تن از همکارانم همسفرم بودند، هر دو با عادت‌ها و رفتارها و وسواس‌های عجیب و غریب ویژه‌ی ‏خود. اما خوب به تور هم خورده‌بودند، زیرا هر دو پر حرف‌ترین آدم‌هایی بودند که من، کم‌حرف‌ترین و ‏ساکت‌ترین آدم، می‌شناختم. آن دو در تمام طول پرواز، هم در سفر رفت و هم در راه بازگشت، یک ‏نفس حرف زدند و حرف زدند، آن‌چنان که یکی شان هر دو بار در پایان گلویش از شدت پر حرفی درد ‏می‌کرد، از خود خشمگین بود که چرا این همه حرف زده، و به صورت خود سیلی می‌زد! اما، شاید، ‏هنگام حرف زدن به آن‌ها خوش می‌گذشت و داشتند خوش‌گذرانی می‌کردند؟ یکی‌شان، آن که به ‏خود سیلی می‌زد، دغدغه‌اش این بود که رستورانی برای غذا خوردن پیدا کند که کارد و چنگال‌های ‏‏"واقعی" و سنگین داشته‌باشد، و آن‌دیگری می‌خواست در محله‌ی سیاه‌پوستان شیکاگو بگردد.‏

اما من چه می‌خواستم؟ هنوز نمی‌دانستم، و هنوز نمی‌دانم! البته برنامه‌هایی داشتم، اما این ‏برنامه‌ها هیچ در مقوله‌ی خوش گذرانی نمی‌گنجید.‏

دانشگاه پردو در شهر لافایت غربی ‏West Lafayette‏ نزدیک ایندیاناپولیس مرکز ایالت ایندیانای امریکا ‏قرار دارد. هتل ما در محوطه‌ی گسترده‌ی دانشگاه بود و نزدیک آن چیزی جز چند رستوران در سطح ‏دانشجویی و چند بقالی و خرازی و خرت‌وپرت فروشی وجود نداشت. بزرگ‌ترین بازارچه یا "مال" ‏منطقه در جایی بود به نام تیپه‌کانو ‏Tippecanoe Mall‏ که باید با اتوبوس به آن می‌رفتیم، و این‌جا ‏مانند هر بازارچه‌ی دیگری در هر جای جهان بود و هیچ امکانات "خوش‌گذرانی" در آن وجود نداشت، ‏یا چه می‌دانم، بستگی دارد خوش‌گذرانی را چگونه تعریف کنیم: شاید کسی با خرید کردن خوش ‏می‌گذراند؟ و اتوبوس‌های این دیار هم که می‌دانی برای سیاهان، خارجی‌ها، دائم‌الخمرها، ‏بازنشسته‌های فقیر، و آدم‌های خیلی چاق بود. بقیه همه ماشین داشتند.‏

پس چه کنم خدایا؟ چگونه خوش بگذرانم؟ تازه، در اثر داروهای فراوانی که می‌خوردم کف پاهایم ‏به‌شدت می‌سوخت، گویی روی ذغال گداخته یا روی یخ ایستاده‌باشم؛ ساق پاهایم درد می‌کرد، و ‏حمله‌های سرگیجه داشتم. اما حالا فرض کنیم که این‌ها هم نبودند: خوش‌گذرانی از کجا پیدا ‏می‌کردم؟ شنبه شب بود که رسیده‌بودیم و روزهای کنفرانس هم که باید می‌نشستم و به سخنرانی‌ها ‏گوش می‌دادم. در کنفرانس‌های فنی هم از آن خبرهایی نیست که میلان کوندرا در کنفرانس کتاب ‏‏"آهستگی" توصیف کرده، و اگر هم باشد، من یکی اهلش نیستم.‏

ظهر یکشنبه گشتی در محوطه‌ی دانشگاه زدم. همه‌ی فروشگاه‌ها چیزهایی با مارک و برچسب ‏دانشگاه را داشتند، و البته همه بسته بودند. خیر، هیچ امکانی برای خوش‌گذرانی نبود! به این ‏نتیجه رسیدم که بهتر است خوردنی‌هایی از یک بقالی 24 ساعته بخرم و در اتاق هتل با تماشای ‏مسابقه‌ی فوتبال میان سوئد و تیم کشوری دیگر، که یادم نیست، خوش‌گذرانی کنم.‏

توی بقالی چند بطری آبجو توی سبدم گذاشته‌بودم و دنبال چیپس می‌گشتم که خانم فروشنده‌ی ‏تنهایی که پشت صندوق داشت چند مشتری را راه می‌انداخت، به گمانم دلنگ‌دلنگ شیشه‌ها را ‏شنید، و صدا زد:‏

‏- آقا، آقا...!‏
برگشتم و پرسان نگاهش کردم. با من بود؟
‏- شما نمی‌توانید آبجو بخرید! امروز یکشنبه است!‏

مشتری‌های توی صف داشتند با نگاه‌های عاقل اندر سفیه نگاهم می‌کردند. عجب! از کجا بدانم که ‏امروز خرید آبجو مجاز نیست؟ بطری‌ها را سر جایشان گذاشتم و در عوض آب میوه برداشتم. نوبتم ‏که رسید، فروشنده توضیح داد که ایندیانا تنها ایالت امریکاست که در آن فروش مشروبات الکلی در ‏بقالی‌ها روزهای یکشنبه ممنوع است! به به! چه شانسی! این هم از خوش‌گذرانی یکشنبه!‏

هیچ‌کدام از کانال‌های تلویزیون هم هیچ برنامه‌ی جالبی نداشتند. در فرصتی بیرون رفتم و به سوئد ‏تلفن زدم، و باز همه تأکید کردند که خوش بگذرانم!‏

خوش‌گذرانی... خوش گذرانی... باید خوش بگذرانم... باید خوش بگذرانم... اما کجا؟ چگونه؟ در ‏گفت‌وگوی تلفنی بعدی با سوئد، باز گفتند که حتی اگر شده با هواپیما به شهر بزرگ نزدیک بروم و ‏خوش بگذرانم! لافایت تنها یک فرودگاه خیلی کوچک محلی داشت. به فرض اگر در فرصت کوتاه ‏پروازی هم پیدا می‌کردم و به ایندیاناپولیس می‌رفتم، آن‌جا چه خوش‌گذرانی‌هایی بود؟ حتی ‏ایندیاناپولیس هم نه، می‌رفتم به ناف خوش‌گذرانی، یعنی لاس‌وگاس: اصلاً چه باید می‌کردم که ‏نامش خوش‌گذرانی باشد؟ با بودجه‌ای که داشتم زورم می آمد صبحانه‌ی 25 کرونی بخورم و ناهار و ‏شام را یکی می‌کردم. پول خوش‌گذرانی را از کجا می‌آوردم؟

تنها چیزی که پیش از سفر به عقلم رسیده‌بود، این بود که از کتابخانه‌ی بزرگ دانشگاه پردو استفاده ‏کنم! به‌تازگی کتاب "پرونده 53 نفر" (بهمن فرزانه) را خوانده‌بودم و نکته‌ای کنجکاوم کرده‌بود: در ‏بازجویی‌های دکتر ارانی و کامبخش و دیگران از شخص مرموزی به‌نام عربعلی یا اوربلیان سخن ‏می‌رفت، و کسانی ادعا کرده‌بودند که او همان آوتیس میکائلیان (سلطان‌زاده) است. سلطان‌زاده در ‏سال 1938 به دستور استالین نابود شده‌بود و اطلاعات چندانی پیرامون ده سال پایانی زندگانی او ‏در دسترس نبود. در جست‌وجوهایم در اینترنت، که آن موقع به گستردگی امروز نبود، کتاب مرجعی ‏به انگلیسی یافته‌بودم که در آن مقاله‌ی کوتاهی درباره سلطان‌زاده بود. آن کتاب گویا در کتابخانه‌ی ‏دانشگاه پردو وجود داشت. به‌علاوه، مقاله‌هایی درباره تاریخچه‌ی جنبش جنگل و غیره به فارسی ‏خوانده‌بودم با مراجع فراوان، به قلم خانم دکتر ژانت آفاری، و در حاشیه نوشته شده‌بود که ایشان ‏استاد دانشگاه پردو هستند. آیا کتاب‌هایی که ایشان مورد استفاده قرار داده‌بودند نیز در این کتابخانه ‏وجود داشت؟

در فرصتی به کتابخانه‌ی دانشگاه رفتم، و مقاله‌ی سلطان‌زاده را یافتم: عجب خوش‌گذرانی‌ای، هر ‏چند که در آن مقاله هم چیزی درباره‌ی ده سال پایانی زندگانی او گفته نمی‌شد. کتاب‌های فارسی ‏موجود در کتابخانه‌هم، گرچه فراوان، اما چیزهایی پیش پا افتاده بودند. آیا با خانم آفاری تماس بگیرم؟ ‏شماره تلفن ایشان در کتاب تلفن اتاقم در هتل وجود داشت. آیا زنگ بزنم؟ مصاحبت با ایشان ‏بی‌گمان می‌توانست سودمند باشد. اما نه! جرئت نکردم آن قدر "خوش‌گذرانی" بکنم. آن وقت ‏ممکن بود از خوشی بترکم!‏

و همین! تمام هفته را در جلسات نشستم و با گوش دادن به سخنرانی‌های علمی و فنی گذراندم ‏و کلی چیزهای تازه یاد گرفتم، و در شب ضیافت پایانی کنفرانس هم تا می‌توانستم شراب مفت ‏نوشیدم، و روز بعد به‌سوی سوئد پرواز کردیم. اما آیا می‌شد نام این‌ها را خوش‌گذرانی گذاشت؟

چند سال دیرتر با نوشتن مقاله‌ای به نام "در جست‌وجوی عربعلی" بسیار با عربعلی حال کردم و ‏نشان دادم که او سلطان‌زاده نیست و به‌ویژه هنگامی که مقاله در مجله‌ی "نگاه نو" در داخل ‏منتشر شد ‏(شماره 52، اردیبهشت 1381)‏، خوش‌گذرانیم تکمیل شد. چند سال بعد نیز آقای دکتر خسرو شاکری در کتاب "تقی ‏ارانی در آینه‌ی تاریخ" پرونده‌ی اوربلیان (عربعلی) را از بایگانی‌های کمینترن بیرون کشیدند و نشان ‏دادند که او شخص حقیقی دیگری‌ست جز سلطان‌زاده. باز هم خوش گذشت!‏

اصلاً می‌دانی آزاده‌جان؟ به این نتیجه رسیده‌ام که برای "خوش‌گذرانی" به معنای متداول آن در نزد ‏بسیاری کسان، من باید بتوانم خودم را گول بزنم و باید بتوانم هوش و آگاهی و شعور و وجدانم را خاموش کنم. آیا تو می‌دانی کلید ‏خاموش کردن این‌ها کجاست، آزاده‌جان؟

اما من یک آرامش لذت‌بخش را می‌شناسم: کلبه‌ای باشد، یا چادری، در جنگلی یا کوهی، در کنار ‏جوی آبی، با چشم‌اندازی فراخ، که در آستانه‌ی آن آتشی افروخته باشی، با دوستان و آشنایان ‏یک‌دل بر گرد آتش نشسته‌باشی، و به رقص شعله‌ها چشم دوخته‌باشی. گفت‌وگو با دوستان یا ‏آواز خواندن هم لازم نیست. همان یک‌دلی در سکوت، و صدای جویبار کافیست...‏

به نظر تو، آیا می‌توان این را "خوش‌گذرانی" نامید، آزاده‌جان؟

5 comments:

shohreh said...

بسیار عالی‌ بود مخصوصا این قسمت
"خوش‌گذرانی" به معنای متداول آن در
نزد ‏بسیاری کسان، من باید بتوانم هوش و آگاهی و شعور و وجدانم را خاموش کنم. آیا تو می‌دانی کلید ‏خاموش کردن این‌ها کجاست،

Anonymous said...

آره

این جمله ماقبل آخر شاید بهترین خوشگذرانی باشد. من میدانم آنجا کجاست. البته با تفاوتهائی اندک. شاید بد نباشد که در کنار همه چیزش یک زرشگ پلو و یک ساز هم باشد

ا

سارابلی said...

الیز آغریماسین و یورولمایاسیز
سیزجه خوش گذرانلیق بیر آخشام چاغی دنیز کناریندا، آیین سؤنوک ایشیقیندا
اورک ایسیتان بیر ایچکی ایچیب دالقا سسلری ائشلیگینده حزین ماهنی لار ائشیتمک اولابیلیر می

Shiva said...

ساغ اولاسیز عزیز سارابلی. منجه البته، اولابیلر! آمما کسینلیکله بیلسه‌یدیم، آزاده‌دن سوروشمازدیم!‏

حسن said...

متاسفانه در این دنیای پر از بی عدالتی-ستم-و درد به حتم خوشی یعنی این که ندانی و یا این که نخواهی بدانی