11 June 2012

می‌دونی؟

تقدیم به ممی

چند وقتی بود که شایعات خیلی قوی شده‌بود که می‌خوان گروه بزرگی رو آزاد کنن. بعد از اومدن و ‏رفتن بازرس‌های صلیب سرخ جهانی و عفو بین‌المللی هم که دیگه اوضاع زندان‌ها حسابی شل و ول ‏شده‌بود: روزنامه می‌دادن، ورود همه جور کتاب آزاد شده‌بود، میوه می‌دادن، ملاقات آزاد شده‌بود، ‏داخل بندها و توی حیاط دیگه هیچ پاسبونی نبود، گروه‌های توی زندان هی با هم جلسه می‌ذاشتن، ‏توی حیاط هم که راه می‌رفتن مدام با هم پچ‌پچ می‌کردن... خلاصه، همه چیز یهو عوض شده‌بود.‏

دنباله (کلیک کنید) ‏Read more…

7 comments:

Anonymous said...

جالب و تاثر انگيز بود. ...

shohreh said...

این نوشته‌های شما عالی اند یه بار خوندن ولی‌ یه بار دگر هم باید بخونم اونقدر قشنگ توصف می‌کنید که آدم خودش رو دقیقاً اونجا تصور میکنه

Anonymous said...

بسیار تکاندهنده و پس از سی و چند سال معرف همان غمها و شادیها، مشکلها و ناامیدیها،دردها و رنجهاست که امروز نیز

Anonymous said...

بی‌ نهایت خواندنی است ،دلتنگی عجیبی‌ به آدم دست میدهد، فضای آن روزها را بینظیر توصیف کردی، آقا چه باید گفت جز این که معجزه قلم را میخواهی درک کنی‌ بفرما این بهترین نمونه .

بهروز

Unknown said...

نوشته‌ی شما مرا بیاد نوشته‌ی خانم مهرانگیز دولتشاهی انداخت که گفت:
پس از چهل تلاش برای رهائی زن، حالا باید تمام کارها را از نو آغاز کنیم.
اکرم

Shiva said...

اکرم گرامی، تا وقتی که حافظه‌ی تاریخی‌مان را تقویت نکرده‌ایم، و تا وقتی که حاکمان بین نسل‌ها گوه ‏می‌زنند و شکاف ایجاد می‌کنند و مانع از انتقال تجربیات میان نسل‌ها می‌شوند، داستان همان خواهد ‏بود که شما نقل کرده‌اید. جامعه‌ای با سطح سواد عمومی خیلی بالاتر از این‌ها لازم داریم.‏

محمد ا said...

مرا برد به سال های 57 و امیدی که همه جا موج می زد. ممنون، م