02 October 2011

پایانی بر بحث رضا؟

پس از انتشار نامه‌ی من در مجله‌ی نگاه نو آقای علی همدانی نویسنده‌ی مقاله‌ی "عنایت‌الله رضا الگوی ‏آزادگی، شرافت، راستی" و نیز یکی از خوانندگان مجله به نام آقای کاظم آذری (از تبریز) در شماره بعدی در ‏دفاع از رضا قلم فرسودند و مرا مورد "عنایت" قرار دادند. نامه‌های آن دو نفر در این نشانی موجود است. اکنون نوبت ‏من بود تا به آن دو نامه پاسخ بدهم و از خود دفاع کنم. نامه‌ی من در تازه‌ترین شماره‌ی نگاه نو (شماره 90) ‏منتشر شده‌است.

این است متن آن:‏
آقای سردبیر

در شماره 89 نگاه نو دو نامه در واکنش به نامه‌ی من در شماره‌ی 88 مجله منتشر شد که البته به‌جای پرداختن به ‏موضوع بحث، بیشتر به شخص من پرداختند.‏

آقای کاظم آذری از تبریز که زبان مادری‌شان لابد آذری (به تعریف کسروی، شعار، مرتضوی، و خود ایشان، زبانی از ‏ریشه‌ی پارسی) و نه ترکی آذربایجانی‌ست، همه‌ی "استدلال"شان را بر یک "ممکن است" استوار کرده‌اند که هیچ ‏ممکن نیست و همه‌ی فرضیاتی که درباره‌ی من ردیف کرده‌اند نادرست است. آن‌چه از آسمان را به ریسمان ‏بافتن‌های آقای آذری دستگیرم می‌شود این است که گویا عنایت‌الله رضا خیلی هم خوب می‌کرد که سانسور می‌کرد، ‏و سپس مرا حواله می‌دهند به این که می‌بایست حقم را از استالین می‌ستاندم! چه کنم که استالین درست پیش ‏پای من و یک هفته پیش از به‌دنیا آمدنم از این جهان رفته‌بود و دستم نرسید به دامنش تا حقم را بستانم!‏

در پاسخ ایشان سخنی ندارم جز این که: جدایی‌خواهی در نهاد من نیست، زیرا که از جمله "نیمیم ز ترکستان" است ‏و "نیمیم لب دریا". و نیز، پژوهش‌های کارشناسان، از جمله در سوئد، نشان داده که اگر به آقای آذری و همتایانشان ‏امکان داده می‌شد که سوادآموزی را به زبان مادری خود آغاز کنند، زبان دوم (در مورد ایشان، فارسی) را بسیار بهتر از ‏این می‌آموختند و این‌چنین آشفته‌نویسی نمی‌کردند. در آن روزگار زیبا ما با هم اختلافی نمی‌داشتیم.‏

آقای علی همدانی نیز اطلاعاتی درباره‌ی من به میان می‌آورند که نمی‌دانم از کجا به‌دست آمده که بیش از نیمی از ‏آن غلط است. ایشان مرا بر مقام‌هایی می‌نشانند که هرگز نداشته‌ام. کافی‌ست به کتاب "حزب توده از شکل‌گیری تا ‏فروپاشی..." (مؤسسه مطالعات و پژوهش‌های سیاسی، چاپ اول بهار 1387) که نام افراد و مسئولیت‌های آنان را تا ‏رده‌های پایین درج کرده، نگاهی بیاندازید. آن‌جا نامی از من نخواهید یافت. بر خلاف آن‌چه آقای همدانی گمان دارند، ‏من هرگز به بایگانی‌های اسناد دسترسی نداشته‌ام. بسیاری از نوشته‌های آقای عنایت‌الله رضا و از جمله کتاب‌هایی ‏را که آقای همدانی نام‌برده‌اند، خوانده‌ام. اما پایه‌ی داوری من درباره‌ی آقای رضا در نامه‌ای که نوشتم هیچ‌کدام از ‏چیزهایی که آقایان آذری و همدانی به میان آوردند نبود. در آن‌جا از خدمات آقای رضا هم یاد کرده‌ام. پایه‌ی داوری من ‏رفتار شخص عنایت‌الله رضا با کتاب من و بسیاری کتاب‌ها و نشریات دیگر بود. نادیده گرفتن شهادت من به معنای ‏دروغگو انگاشتن من است. اما باکی نیست: از نویسندگان و ناشران قدیمی که تا حوالی شهریور 1357 با اداره‌ی ‏نگارش شاهنشاهی درگیری و سر و کار داشته‌اند، به‌ویژه از آذربایجانیان اگر بپرسید؛ برایتان خواهند گفت.‏

آقای همدانی به نوشته‌ی دیگری از من (زبان ِ پدری ِ مادرمرده‌ی من) اشاره می‌کنند، اما پیداست که آن را نیز درست ‏نخوانده‌اند، زیرا اگر خوانده‌بودند ملاحظه می‌کردند که پیش از آن‌که ایشان پندم دهند، هم در آن نوشته و هم در نامه‌ام ‏به نگاه نو از حقوق همه‌ی اقوام و زبان‌های ایران دفاع کرده‌ام.‏

دیدگاه‌های من در نوشته‌های وبلاگم و نوشته‌های پراکنده در جاهای دیگر، از جمله در نگاه نو (دو نوشته در شماره ‏‏52) بر همگان آشکار است. از خوانندگان فرهیخته‌ی نگاه نو پوزش می‌خواهم که سطح بحث، نه به گناه من، تا جایی ‏پایین آمد که ناگزیر شدم به دفاع از شخص بی‌مقدار خود برخیزم و وقت ایشان و برگی از مجله را اشغال کنم. جان و ‏گوهر سخن من از آغاز آن بود که یک انسان خاکی گناهکار همچون بسیاری از خودمان را به مقام معصومیت و "الگوی ‏آزادگی و..." نرسانیم. کدام انسان فعال اجتماعی‌ست که در زندگی اشتباهی نکرده‌باشد؟ پس کیست که می‌تواند ‏سپید ِ سپید و الگوی سپیدی باشد؟ چرا نمی‌توانیم از بی‌شمار خاکستری‌های میان سپید و سیاه سخن بگوییم؟ ‏می‌خواستم بگویم که الگوی آزادگی خواندن شخصی که رو در روی آزادی بیان گروهی می‌ایستاده، توهین به آن گروه ‏است، آزرده‌شان می‌کند، و شکاف‌های میان ما را ژرف‌تر می‌کند. آزردن صاحبان زبان‌های گوناگون ایران، توهین به آنان، ‏و پایمال کردن حقوق‌شان، آب به آسیاب دشمن می‌ریزد که در کمین نشسته تا به آرزوی انجام استراتژی "خاورمیانه‌ی ‏بزرگ" خود برسد. به نظر من بهترین راه دفاع از یکپارچگی ایران، دفاع از حقوق مردمان رنگارنگ آن و حفظ زبان‌ها و ‏فرهنگ‌های گوناگون آنان است.‏

و پیشنهادی برای آقای همدانی دارم. لطف کنند، کلاهشان را قاضی کنند، و بیاندیشند: هنگامی‌که ستوان قبادی در ‏شرایطی کم‌وبیش مشابه و کم‌وبیش هم‌زمان با عنایت‌الله رضا از شوروی به ایران باز گشت، دادگاهی جنجالی برایش ‏گذاشتند و سرانجام اعدامش کردند. پرداخت چه بهایی لازم بود تا شاه و دستگاهش دو بار حکم اعدام آقای رضا را ‏ببخشایند؟

با احترام
شیوا فرهمند راد – استکهلم 19 تیر 1390‏

سردبیر در انتهای نامه‌ی من در مجله نوشته‌اند: "این نامه را در 90/5/1 در اختیار آقای علی همدانی قرار دادم ‏تا اگر پاسخی دارند به آقای شیوا فرهمند راد بدهند و هر دو نامه را در همین شماره چاپ کنیم. آقای همدانی ‏با وجود چند بار پی‌گیری ما، پاسخی ندادند. به آقای کاظم آذری نیز دسترسی نداشتیم."

آیا می‌توان نتیجه گرفت که این بحث به پایان رسیده‌است؟

5 comments:

محمد ا said...

احتمالا فرق سرانجام ستوان قبادی و آقای رضا به آن خیانت آمیزی که شما فکر می کنید نیست. رضا برادری داشت که می توانست از او حمایت کند. قبادی بی پشت و پناه بود. م

باقر کتابدار said...

علت نفرت عنایت الله رضا از پانترکیست ها را باید در آن سالی جست که او جان بر کف برای کمک به فرقه دموکرات به آذربایجان می رود ولی از آنجا که وجه ناسیونالیستی فرقه بعضا از سایر وجوه آن برجسته تر بود، دوستان کمونیست او هماره به دیده تحقیر و تمسخر و گاه شک،به او که ترک نبود می نگریستند.
از همانجا به پوچی قوم گرایی پی برد.
علت این که قبادی چنان نابکارانه اعدام شد به خاطر کینه ای بود که رژیم شاه از بابت فراری دادن سران حزب توده از زندان از او به دل داشت.
و عنایت الله رضا با اخذ امان نامه وهماهنگی قبلی وارد کشور شد.و خاستگاه اجتماعی او نیز بسیار متفاوت از زنده یاد قبادی بود.

حسن said...

ولی عجب ادم با دل و جراتی بوده ستوان قبادی من تا حدودی میدونم که چرا برگشت ولی تفو بررژیمی که او را اعدام کرد او را حداکثر باید در زندان نگاه میداشتند بعد یک عده در فضای نت می ایند در مورد آزادی و مزیت های دوره پهلوی حماسه سرایی می کنند و نمی دانند که دیکتاتور دیکتاتور است هر که باشد

Anonymous said...

گناهکار نوشت

باوجود اینکه من بخدا اعتقادی ندارم باید یگویم بقول معروف خدا بما ایرانیان و بخصوص به آذربایجانیان رحم کرد و بهتر است بگویم که باید از هاری ترومن رئیس جمهور وقت آمریکا تشکرکنیم که با تهدید به استفاده از بمب اتمی استالین را مجبور کرد که نیروهای خود را از ایران و بخصوص از آذربایجان خارج کند.این جنبه استراتژیکی مسئله است و بقیه اش مانند سیاست قوام یا خیانت فرقه دموکرات و قهرمان بازی های ارتش و شاه و اینها جزئیات تاریخ است. از این موضوع هیچ صحبتی در تمام این بحث ها که در اینترنت و بیرون میشود در میان نیست

آیا ما هم باید مانند افغانها پشتون را به جان هزاره و ازبک را به جان تاجیک بیاندازیم؟ مسلما سیا ست عبدالرحمن خان و جانشینانش د رایجاد کشور مستقل افغانستان کمی تاثیر داشت لکن این امپراتوریهای روس و بریتانیا بودند که آنرا به این صورت ممکن کردند. شما مرزهای بین عراق و سوریه و اردن و لبنان و عربستان و امارات و یمن و..... راببیند. همه اش دستخط دیپلماتهای بریتانیا است. مرز بین ایران وجمهوریهای قفقاز هم دستخط روس هاست و اینکه گیلان و جنوب ارس جزو روسیه نشد دستخط بریتانیا است. حالا بعقیده من بی خردی است که ما بجان هم بیافتیم که چه کسی خیانت کرده است. بعقیده من آنها که بدیگران چنین تهمتهائی میزنند خبر ندارند که چطور میشود که کسی مانند والتر اولبریشت یا اریش هونکر روسای دولت آلمان شرقی خیانتکار بودند یا شدند. بلغارستان، مجارستان، لهستان، چکوسلواکی..... بماند
کسی که دانسته یا ندانسته در لابلای چرخهای دستگاه حکومتی استالین گیر افتاد دیگر اختیارش دست خودش نبود و باید گناهکار میشد. خود لنین هم در دو سه سال آخر زندگیش از پس این جنایتکار آدم خوار بر نیامد
مسلما بسیاری از فعالین فرقه دموکرات بقول معروف انسانهای شریفی بودند که میخواستند به مردم آذربایجان و حتی تمام ایران خدمت کنند ولی آنگاه که آنها اولین آوانس ها را به استالین و دستگاهش دادند دیگر همه شان شرافت خود را از دست داده بودند. مسلما تعدادی هم پیشاپیش مانند اولبریشت روح خود را و وجدان خود را فروخته بودند. خیانت ها از تصفیه فراریان کمونیست از دست هیتلر بشوروی در طول جنگ در مسکو شروع شد و سالها قبل از تسخیر شرق آلمان توسط شوروی

چه کنند کسانی که خیانتکار بودند یا شدند؟
تنها کاری که میتوانستند بکنند فرار بود یا خود کشی. اینرا که بیایند جلوی جوخه اعدام حکومت ایران و پای حرفشان بایستند دیگر میشود فقط بعنوان کله شقی تعبیر کرد. آنهائی که جبهه عوض کردند در حقیقت همانهائی بودند که فرار کردند و فراریان چهار راه بیشتر نداشتند: میتوانستند بدون و یا با معذرت از مردمشان زندگی آرامی را بگذرانند که به نظر من این بهترین راه بود چون آنان بازیشان را کرده و جلوی مردم باخته بودند. من خودم در تبریز با چنین مردی برخورد کردم. یا میتوانستند سعی کنند که گناهان خود را با فعالیت در خدمت یک سیستم محقانه جبران کنند که این متاسفانه در ایران نمی شد. در آلمان چنین کسانی بودند مانند هربرت وِهنر.و یا میتوانستند کماکان سر حرف قدیمیشان بایستند و مثلا از کمونیسم یا استالینیسم دفاع کنند و بالاخره میتوانستند خود را کمابیش به رژیم مقابل بفروشند که این دو راه آخر بسیار بد تر بودند.

Anonymous said...

گناهکار نوشت

بقیه

البته همه تقصیرها گردن استالین نبود. در هر اداره ای و شرکتی و خانواده ای تشنج هائی هست و سمپاتی ها و آپاتیهائی بوجود میآید و نفرت هائی ایجاد میشود. در واقع استالین هم به تنهائی نمی توانست کاری بکند مگر اینکه هزاران و بلکه میلیونها استالین کوچک (از مدیر و فراش مدرسه یا دربان و رئیس کارخانه و همکلاسی معتقد به دیکتاتوری پرولتاریا و غیره و غیره و دهها میلیون فرصت طلب مثل آن عرق خور ها و شهرنو رو ها و پوکر باز ها و دست چپی ها را میگویم که در چهارراهها و خیابانهای تهران نماز میخواندند و در ظرف یکماه از پیری فرتوت یک امام ساختند) ایجاد چنین دیکتاتوری را مقدور سازند. اگر اینها نبودند استالین و هیتلر و مائو و خ هم نبودند

بهمبن دلیل من از آنهائی نیستم گه تقصیر را گردن یک استالینی میگذارند که اتفاقا موفق شده در مسیرمنحوس خود هزاران فرد شبیه خود را بکنار بزند (که هریک خود هزاران را بکنار زده اند) و از استالینی کوچک به استالینی بزرگ تبدیل شود. این حیوان درنده در وجود خود مااست که همه را به جان هم انداخته است