11 September 2011

شوک بازگشت به ریشه‌ها

جمعه دوم سپتامبر 2011، 11 شهریور 1390، ساعت پنج‌ونیم بعدازظهر از سفری کوتاه بازگشته‌ام. در را پشت ‏سرم می‌بندم، چمدان کوچک را همان‌جا پشت در رها می‌کنم، کفش‌هایم را می‌کنم، تا وسط‌های اتاق نشیمن ‏می‌روم، و گیج و بی‌هدف می‌ایستم: خب، حالا بعدش چی؟ چه کنم؟ کجا بروم؟ این‌جا چه می‌کنم؟ چرا آمدم؟ ‏سرم را با چه چیزی گرم کنم؟‏

خانه خالی‌ست – خالی‌تر از همیشه. سوت و کور است – سوت و کورتر از همیشه. و من خود را تنها احساس ‏می‌کنم – تنهاتر از همیشه. دور خود می‌چرخم و نمی‌دانم چه کنم. لباس...، هااا...! لباس باید عوض کنم! خب، ‏حالا بعدش چی؟ در میانه‌ی اتاق نشیمن دور خود می‌چرخم و نمی‌دانم چه کنم. همین ساعتی پیش خود را از ‏دریایی از عشق و دوستی بیرون کشیده‌ام، و اکنون در ساحل باز دلم برای آن دریا پر می‌زند. می‌خواهم به ‏آغوش امواج آن بازگردم. اما احوالی تب‌آلود دارم. این تب حاصل آن دوستی‌هاست، یا سرما خورده‌ام؟ چکار کنم؟ ‏شاید یک دوش قدری حالم را جا بیاورد؟

نیم ساعت بعد زیر دوش به‌خود می‌آیم: ظرف شامپو به‌دست، زیر دوش ایستاده‌ام و همین‌طور شامپو را نگاه ‏می‌کنم. چند دقیقه به همین حال بوده‌ام؟ نمی‌دانم. در خیال دور و دراز دو روز گذشته غرق شده‌ام. در این دو ‏روز با گروه بزرگی از دوستان و آشنایان کهنه و تازه بوده‌ام: برخی را 25 سال بود که ندیده بودم، برخی را نزدیک ‏ده سال بود ندیده‌بودم، و با برخی همین دیروز و پریروز آشنا شده‌ام. همه صمیمی، یک‌دل، و یک‌زبان! آری، ‏یک‌زبان؛ زبان مادری خودمان؛ زبانی که برای سخن گفتن به آن لازم نیست که مانند سخن گفتن به سوئدی، ‏انگلیسی، یا روسی، پیشاپیش فکر کنم، واژه‌ها را از پیش ردیف کنم، با دودلی بیان کنم، و پس از گفتن آن هنوز ‏شک داشته‌باشم که آیا درست گفتم، یا نه. آذربایجانی همچون آب روان بر ذهنمان و بر زبانمان جاریست. گل ‏می‌گوییم و گل می‌شنویم، از خاطرات تلخ و شیرین گذشته، تا خشک شدن دریاچه‌ی ارومیه. اما وقت زیادی ‏برای خاطره گفتن نداریم. برای کاری جدی گرد هم آمده‌ایم: پایه‌گذاری انجمن قلم آذربایجانی. تنها دیشب بود که ‏پس از جلسه و پس از شام توانستیم جایی گرد هم بنشینیم و آواز بخوانیم – آوازهای آذربایجانی.‏

یکی از حاضران آوازهایی خواند که نزدیک چهل سال پیش عاشق‌شان بودم، اما طوفان‌های سی‌وپنج سال ‏گذشته آن‌ها را به‌کلی از یادم برده‌بود: آوازهای آشیق حسین جوان – خنیاگری که با شکست جنبش دموکراتیک ‏آذربایجان و مهاجرت ناگزیر به آذربایجان شوروی، سال‌های طولانی ترانه‌هایی در غم دوری از وطن می‌خواند. یک ‏دوست متین هم‌سال من ترانه‌های خاطره‌انگیزی از رشید بهبودوف خواند. خانمی از تازه‌آشنایان که از کشف این ‏که من، این شخصی که در این لحظه روبه‌روی او نشسته، همان است که جزوه‌ی متن اپرای کوراوغلو را ‏سی‌وهفت – هشت سال پیش منتشر کرده به هیجان آمده‌بود، نشان داد که هنوز کم و بیش همه‌ی اپرا را از ‏حفظ می‌داند، و تکه‌های دشواری از آن را خواند. او تعریف کرد که هنگام دفاع دانشجویان از سنگر دانشگاه ‏به‌هنگام "انقلاب فرهنگی" کر "چنلی‌بئل" از آغاز پرده‌ی سوم اپرا را از بلندگوها پخش می‌کردند و او و دوستانش ‏با آن پشت سنگر ورزش می‌کردند. ‏

همه با من مهربانی می‌کنند، همه. و اکنون می‌فهمم که توان بر دوش کشیدن آن‌همه مهربانی، توان پردازش ‏هجوم آن‌همه ‏خاطرات را نداشته‌ام و ندارم. توان پاسخ دادن به آن‌همه مهر را هم ندارم: ببین چه گیج شده‌ام! حوله بر ‏تن از حمام بیرون آمده‌ام، توی آشپزخانه روی صندلی نشسته‌ام، بازیچه‌ی امواج این خیالات شده‌ام، و هیچ ‏نمی‌دانم که آیا کف شامپو را از تنم شستم، یا نه. باید آن ترانه‌های آشیق حسین جوان را پیدا کنم – به‌ویژه آن ‏را که خون می‌گرید و یک "بالام" می‌گوید که دل مرا از جا می‌کند. اما، خب، حالا چه کنم؟ تنم را خشک کنم، ‏لباس بپوشم، و بعد چی؟ نه! راستی راستی تب دارم. گلویم هم درد می‌کند. آب بینیم جاریست. آن دوستان ‏داشتند می‌رفتند به یک جلسه‌ی شعر و موسیقی در بزرگداشت دکتر رضا براهنی اما من با این حال و روزی که ‏دارم نمی‌توانم با آنان باشم. چه حیف!‏

در تلاطم افکار و خاطرات و گیجی، لباس پوشیدنم ساعتی طول می‌کشد، شام خوردنم، نانی و پنیری، دو ‏ساعت طول می‌کشد. خب، حالا چه کنم؟‏

این گیجی شدید سه روز طول می‌کشد، و گیجی خفیف هنوز به پایان نرسیده‌است.‏

No comments: