10 August 2010

از جهان خاکستری - 43

سال 1987 (1366) در کلاس‌های زبان سوئدی قرارگاه پناهندگی هوفورش Hofors گروه‌های ده تا پانزده نفری بودیم، مخلوطی از همه نوع قشرها، سن و سال، سطح سواد، نگرش سیاسی و اجتماعی، و آداب‌دانی – اما همه از ایران، و در مجموع معجون و عصاره‌ای از بخش بزرگی از جامعه‌ی ایران. بعدها همیشه فکر می‌کردم که آموزگاران تیره‌روز سوئدی چه‌گونه از چنین معجونی دود از سرشان بر نمی‌خاست و دیوانه نمی‌شدند!

یکی از ساکنان قرارگاه، عباس‌آقا بود: مردی نزدیک به چهل‌ساله، بالابلند، تیپ نیمه‌جاهلی، که گویا در چهارراه امیراکرم تهران خرازی‌فروشی داشته‌بود، اما معلوم نبود چرا ناگهان به سرش زده‌بود که دست زنش را بگیرد و بیاید و در سوئد پناهنده شود، تا به قول خودش "پول نفتمون" را از "این خارجی‌ها" پس بگیرد!

گروهی از ایرانیان که آمده‌بودند تا "پول نفتمون" را از "این خارجی‌ها" پس بگیرند، کسانی بودند که غرورشان زخم خورده‌بود از این که با پول صدقه‌ی سوئدی‌ها در این جامعه زندگی می‌کردند، و بنابراین برای التیام زخمشان، این توجیه را یافته‌بودند که "این خارجی‌ها ده‌ها سال نفت ما را غارت کرده‌اند و به بهای غارت ما این رفاه و آبادانی را برای خود آفریده‌اند، و بنابراین حق ماست که به بهترین شکل از ما پذیرایی و نگهداری کنند و بخشی از پول نفتمان را پسمان دهند"!

عباس‌آقا همکلاسی من نبود و هرگز همسر او را هم ندیدم. دو تا از داستان‌های او را یکی از همکلاسی‌های او در همان کلاس‌های زبان قرارگاه پناهندگی هوفورش، برای من و دیگران تعریف کرد:

- خانم آموزگار داشت حاضر – غایب می‌کرد و بنا به رسم سوئدی همه را با نام کوچک صدا می‌زد: امیر؟ زهره؟ شهریار؟ حسین؟ مینا؟ - و یک‌یک پاسخ می‌دادند. اما هنگامی که آموزگار عباس‌آقا را صدا زد، کسی پاسخ نداد، هر چند که عباس‌آقا توی کلاس نشسته‌بود! آموزگار تکرار کرد: عباس؟ و باز پاسخی نیامد. هم‌کلاسی‌های کنار عباس‌آقا آهسته به او گفتند: "عباس‌آقا، با شماست!" عباس‌آقا ابروهایش را به مدل ناصر ملک‌مطیعی تابه‌تا کرد و با لحن نیمه‌جاهلی گفت: "به این زنیکه بگین: بیست ساله زنم منو آقای اکرمی صدا می‌زنه؛ حالا چی شد که ما شدیم عباس؟!"

- خانم آموزگار داشت تلفظ حرف سوئدی y را درس می‌داد. هر چه می‌گفت y، عباس‌آقا می‌گفت "ای" (به انگلیسی e)! هر قدر آموزگار توضیح می‌داد، سودی نداشت و عباس‌آقا نمی‌توانست y را که نوشتن صدای آن به فارسی غیر ممکن است، درست تلفظ کند. سرانجام آموزگار به دوستان عباس‌آقا رو کرد و خواست به عباس‌آقا بگویند که باید لبانش را گرد کند و بگوید y! دوستان این توصیه را به عباس‌آقا رساندند، اما او به‌شدت عصبانی شد، مشتش را روی میز کوبید و با همان لحن نیمه‌جاهلی گفت: "نفهمیدم! ما یه عمر با شرافت زندگی کردیم که حالا بیاییم و واسه این زنیکه لبامونو غنچه کنیم؟ نه داداش، ما اهلش نیستیم!"

5 comments:

عمو اروند said...

دوستی گفت فلانی هنوز به کیرونا می‌گه چیرونا.
پرسیدم فلانی کیه؟
گفت همون آقاه که تریاک می‌فروشه، می‌شناسی‌س!
پرسیدم یعنی به نظر ایشان فروختن تریک کار شرافتمندانه‌ای و تلفظ کلمه‌ی کیروناة بی‌شرمانه‌س؟
گفت بهتره از خودش بپرسی!

محمد said...

باز جای شکرش باقیست که این عباس آقا زحمت کلاس آمدن به خودش می داده. ما جایی مهمانی بودیم. آقایی هم بود به همراه دخترش که قبل از انقلاب در ایران استاد دانشگاه بود و بعد به سوئد پناهنده شده بود. (اگر اشتباه نکنم توده ای هم بود.) سر صحبت باز شد و من گفتم ایرانی هایی هستند که سال هاست خارج زندگی می کنند و زبان یاد نگرفته اند. یک دفعه به آقا برخورد و گفت این موارد نادر است و معمولا چنین چیزی در حد محال است. بعد دخترش را به من معرفی کرد. در خلال صحبت با دخترش متوجه شدم که پدرش سوئدی نمی داند. حتی آدرس منزل شان را هم بلد نیست. بی خود نبود که حرف مرا به خودش گرفته بود. م

Shiva said...

اروند گرامی، نام آن شهر که البته از لب غنچه کردن خیلی بی‌تربیتی‌تره! شاید هم علت از دندان‌های ریخته از ‏شیره‌کشی‌ست که ک تبدیل به چ می‌شه؟!‏

محمد عزیز، عباس‌آقا هم بعد از دو سه جلسه از کلاس و از قرارگاه ناپدید شد. توانایی یادگیری زبان هم البته ‏بحث مفصل و پیچیده‌ای‌ست!‏

عمو اروند said...

نه شیوای گرامی! دندان‌های مردک سالم است. مغزش را موش خورده است و فکرش منحرف است و همه چیز را از دریچه‌ی پول می‌بیند.
مردن برتیل، معلم زبان سوئدی را در هوفوش تو نباید دیده باشی. غوغائی بپا کرده بودند، دوستان.

Shiva said...

اروند گرامی، درگذشت برتیل را یادم هست. همسر سابق من شاگرد او بود. شاگردهایش برای تشییع جنازه ‏گویا به یوله رفتند.‏