24 January 2010

آقا کوراوغلو!‏

بیست و دوم ژانویه دو سال از درگذشت لطفیار ایمانوف خواننده‌ی پرآوازه‌ی جمهوری آذربایجان گذشت. من از درگذشت او به‌هنگام خبر نیافتم. پارسال نیز دوستی تذکر داد که چرا برای سالگرد درگذشت لطفیار چیزی ننوشتم. اما او هم این را دیر گفت. اکنون وظیفه‌ی خود می‌دانم که یادمانده‌هایم را از لطفیار، در دومین سالگرد درگذشت او، بنویسم.

آن‌گاه که در پاییز 1350 در خوابگاه دانشجویان دانشگاه صنعتی آریامهر (شریف) در خیابان زنجان با اپرای کوراوغلو آشنا شدم، و آن‌گاه که در بهار 1351 با پافشاری هم‌اتاقی‌های خوابگاه این اپرا را در اتاق شماره‌ی 3 ساختمان مجتهدی (ابن‌سینا) برای دیگر دانشجویان پخش کردم؛ آن‌گاه که برگی در معرفی این اپرا و موضوع و سراینده‌ی آن نوشتم و در میان شنوندگان "اتاق موسیقی" پخش کردم، و آن‌گاه که این تک برگ به چند برگ دستنویس با جلدی به نقاشی خودم (هرچند کپی) تبدیل شد و با پلی‌کپی الکلی تکثیر و پخش شد – هرگز، هیچ، گمان نمی‌کردم که سرنوشتم دارد رقم می‌خورد، که نام "کوراوغلو" قرار است از آن پس در زندگی من حضور داشته‌باشد، که کار آن چند برگ بزرگ‌تر خواهد شد، که این نام از دید کسانی گوشه‌ای از هویت مرا خواهد ساخت، که خواننده‌ی نقش اصلی این اپرا را از نزدیک خواهم دید.

از کار با اپرای کوراوغلو، از کار روی شخصیت حماسی کوراوغلو، و از آن‌چه در این زمینه منتشر کردم این‌جا و این‌بار سخنی نمی‌گویم، زیرا آن داستان‌ها ربطی به لطفیار ایمانوف ندارد.

مهرماه 1362، چند ماهی پس از پناه بردنمان به خاک اتحاد شوروی، و ماهی پس از ورودمان به شهر مینسک پایتخت جمهوری بلاروس، اشکان، یکی از هم‌حزبی‌ها و همسایگان‌مان، یکی از شیفتگان موسیقی کلاسیک که از پیشینه‌ی من نیز چیزی می‌دانست، با شوق و هیجان بسیار خبر آورد "چه نشسته‌اید که لطفیار ایمانوف، خواننده‌ی بلندآوازه‌ی تنور Tenor، نماینده‌ی شورای عالی جمهوری شوروی سوسیالیستی آذربایجان، دارنده‌ی عنوان هنرمند خلق، برنده‌ی چندین جایزه‌ی دولتی و بین‌المللی، خواننده‌ی نقش کوراوغلو"، در چارچوب سفر خود به گرد اروپا، چند روز بعد میهمان شهر مینسک خواهد بود و در سالن بزرگ کنسرت شهر خواهد خواند!

گروهی سخت به هیجان آمدند. نزدیک به ده نفر خواستار شرکت در کنسرت بودند و اشکان رفت که بلیت تهیه کند، اما پس از چند ساعت خسته و از پا افتاده بازگشت و گفت که هیچ جا بلیت ندارند و گویا همه‌ی بلیت‌ها به فروش رفته! عجب! یعنی لطفیار این همه هواخواه در مینسک دارد؟ ولی، آخر، نمی‌شود که ما این فرصت را از دست بدهیم. روز بعد من خود به‌راه افتادم و به یک‌یک باجه‌های فروش بلیت کنسرت‌های شهر سر زدم. هنوز چند کلمه بیشتر روسی بلد نبودم، اما سه کلمه‌ی "بلیت"، "کنسرت"، و نام خواننده کافی بود. خانم‌های درشت‌اندام درون باجه‌ها، با کلاه موهر آبی یا صورتی، همه کمی نگاهم می‌کردند و با دو دلی می‌گفتند که بلیت نیست. زبانم نمی‌رسید تا بپرسم چرا و پس از کجا و چگونه می‌توان بلیت خرید. یکی‌شان گویا دلش به حال نا امید من سوخت و چیزهایی اضافه بر "بلیت نیست" گفت که از آن میان دریافتم که باید به باجه‌ی خود سالن کنسرت بروم. افتان و خیزان و نا امید به سالن کنسرت رسیدم، و...، هاه...، این‌جا بلیت داشتند! خریدم و با شادی بازگشتم.

28 مهرماه 1362 (20 اکتبر 1983)، در سالن کنسرت، تنها ما بودیم که در میانه‌ی سالن خالی نشسته‌بودیم، و یک زن سالمند که چند ردیف عقب‌تر در گوشه‌ای نشسته‌بود، و سه یا چهار نفر دیگر که ته سالن نشسته‌بودند. عجب! پس چرا باجه‌های سطح شهر به ما بلیت نمی‌فروختند؟ آیا با تجربه‌شان از قفقازی‌ها و با دیدن قیافه‌ی ما رشوه می‌خواستند؟ چه حیف که سالن خالی بود. آیا لطفیار، این هنرمند بزرگ، برای این عده‌ی کم به صحنه خواهد آمد، آیا خواهد خواند؟

لطفیار و یک پیانیست سر ساعت روی صحنه آمدند. ما همه با شور و هیجان برایشان کف زدیم. گوئی برای خالی بودن سالن خود را گناهکار و شرمسار می‌دانستیم و می‌خواستیم با نشان دادن شور و هیجان بیشتر، خالی بودن سالن را جبران کنیم. و لطفیار خواند... در نیمه‌ی نخست کنسرت آوازهایی به روسی و آریاهایی از اپراهای معروف اروپایی از آثار پوچینی، وردی، بیزه، و دیگران خواند. اغلب همراهانم این آثار را نمی‌شناختند و آوازها به گوششان آشنا نبود. کم‌کم نا امید می‌شدند و گمان می‌کردند که شاید لطفیار هیچ آوازی به آذربایجانی نخواهد خواند، اما پس از هر آواز همچنان با شور و شوق کف می‌زدند.

در بخش دوم کنسرت رفتیم و در ردیف نخست نشستیم و قصد داشتیم لطفیار را واداریم که ترانه‌های آذربایجانی بخواند. لطفیار آمد، با لبخندی نگاهمان کرد، و رو به سالن جمله‌ای به روسی گفت که در آن نام آذربایجان را شنیدیم و همه بی‌اختیار کف زدیم! لطفیار بار دیگر با لبخندی نگاهمان کرد، و خواند. با همان نخستین نوای آشنای پیانو و همان نخستین کلامی که از حنجره‌ی او در سالن پژواک یافت، دانه‌های اشک بر گونه‌های همه‌ی ما غربت‌زدگان فرود آمد. سعید آشکارا هق‌هق می‌کرد و نمی‌توانست خودداری کند.


آواز که تمام شد، همچنان اشک‌ریزان، با شدت هر چه تمام کف زدیم، هیاهو به‌پا کردیم. لطفیار تعظیم می‌کرد و سپاسگزاری می‌کرد. کسی از میان ما سوت زد. لطفیار و نوازنده‌ی پیانو یکه خوردند: سوت زدن برای تشویق در سالن‌های کنسرت موسیقی کلاسیک رسم نیست. در این سالن‌ها سوت زدن همراه با هو کردن به‌معنای ناراضی بودن از هنرمندان روی صحنه است. اما لطفیار گویا زود پی برد که قصد ما تشویق اوست. تعظیم دیگری کرد، و آواز دیگری خواند؛ و باز اشک بود و کف زدن پر شور و هیاهو و سوت؛ و ترانه‌ای دیگر... سعید برخاست، به‌سوی لبه‌ی صحنه رفت، و تکه کاغذی را به‌سوی لطفیار دراز کرد. لطفیار لحظه‌ای با دو دلی ایستاد، و سپس چند متر تا لبه‌ی صحنه پیش آمد، خم شد، و کاغذ را از سعید گرفت. این حرکت هم در این سالن‌ها رسم نیست. می‌بایست دسته گلی می‌داشتیم، می‌بایست روی صحنه می‌رفتیم، دسته گل را تقدیمش می‌کردیم و اگر پیامی داشتیم همراه با گل به او می‌دادیم. سعید ترانه‌ای را درخواست کرده‌بود و نمی‌دانم آیا لطفیار آن را نیز خواند، یا نه. اما از اوج خلاقیت هنریش، از اپرای کوراوغلو، آریای پرده‌ی دوم را در فراق نگار خواند. این بار نوبت من بود که بخواهم سرم را به لبه‌ی صحنه بکوبم، یا برخیزم و سر به کوه و بیابان بگذارم!

کنسرت به پایان رسید. کف زدیم و کف زدیم، هیاهو کردیم، همراهان سوت زدند...، و لطفیار به صحنه بازگشت و آواز دیگری برایمان خواند. بیرون سالن کنسرت زن سالمندی که پیشتر در گوشه‌ای از سالن نشسته‌بود به سویمان آمد و چیزهایی گفت که هیچ از آن نفهمیدیم. تکرار کرد. باز چیزی نفهمیدیم. با اشاره و حرکت دست خواست بفهماند: گویا می‌گفت ما که این همه شیفته‌ی خواننده بودیم، چرا دسته گلی برایش نخریدیم، چرا روی صحنه نرفتیم، چرا پشت صحنه به دیدارش نمی‌رویم؟ راست می‌گفت. غم غربت رفتار متعارف را از یادمان برده‌بود. راه پشت صحنه را هم بلد نبودیم. نمی‌دانستیم کجا باید برویم و به نگهبانان احتمالی با این زبان گنگمان چه بگوییم. حتی نمی‌دانستیم همین را به این خانم مهربان چگونه بفهمانیم. او با اشاره‌ی دست فهماند که همان‌جا منتظر بمانیم، رفت و دقایقی بعد با لطفیار بازگشت. لطفیار با گشاده‌رویی با یک‌یک ما دست داد و هنگامی که دانست ما روسی نمی‌دانیم، شگفت‌زده به آذربایجانی پرسید کی هستیم و آن‌جا چه می‌کنیم. داستانمان را که دانست، دعوتمان کرد که فردا در هتل محل اقامتش برای ناهار مهمان او باشیم.

فردا در اتاق پذیرایی سوئیت مجلل هتل، میز مفصلی چیده شده‌بود: ژامبون‌هایی که هرگز ندیده‌بودیم، خوردنی‌هایی که شبیه آن‌ها را در فروشگاه‌های شهر نیافته‌بودیم، شامپاین، و کنیاک آذربایجانی. لطفیار پیوسته "دئووشکا" (خانم) مهماندار هتل را فرا می‌خواند و چیزهای تازه‌ای سفارش می‌داد. پذیرائی گرم و میهمان‌نوازانه‌ای از ما کرد. پیوسته می‌گفت "بخورید، بخورید!". شامپاین می‌ریخت، کنیاک می‌ریخت، مهربانی می‌کرد. سرهامان گرم شده‌بود. چند صفحه‌ی گرامافون از آوازهایش را برایمان امضا کرد. می‌گفت که این صفحه‌ها را در سراسر اروپا با خود گردانده، اما کسی را سزاوار اهدای آن‌ها و کسی را شایسته‌ی هم‌پیالگی برای نوشیدن آن کنیاک آذربایجانی ‏نیافته‌است.

(هدیه‌ای کوچک از لطفیار برای فرزندان عزیز و مهربان آذری)

از سیاست می‌گفت؛ از شکست حزب توده ایران. به عنوان عضو شورای عالی جمهوری آذربایجان اعتراض داشت که چرا آذربایجان و اتحاد شوروی در پشتیبانی از رهبران زندانی حزب و در اعتراض به شکنجه‌ی آنان کاری نکرده‌اند. گله می‌کرد که نمی‌فهمد چرا ما را در آذربایجان جا نداده‌اند و به میان روس‌ها، "آن‌هم روس‌های سفید" (بلا روس) پرتاب کرده‌اند. به نوبت در کنارش نشستیم و در کنارمان نشست و عکس گرفتیم.

(با حمید فام نریمان )

ساعتی بعد با قطار راهی مسکو بود تا از آن‌جا با قطاری دیگر به باکو برود. و هنگام آن رسید که تنهایش بگذاریم تا آماده‌ی رفتن شود. رفتیم، دسته گلی خریدیم، و در ایستگاه قطار بار دیگر دیدیمش تا بدرقه‌اش کنیم. پرده‌ای از اشک بر چشمانش بود – شاید برای سرنوشت ما، شاید از آن‌چه از سرنوشت نسل پیشین ما مهاجران ایرانی آن دیار می‌دانست؟ سپاسگزاری می‌کرد و پیوسته تکرار می‌کرد: "بروید! بروید! من طاقت غم جدایی، غم بدرقه را ندارم. بروید!" و آن‌قدر گفت که پیش از حرکت قطار بدرودش گفتیم و رفتیم.

به او گفته‌بودیم که ما این‌جا ناشناس هستیم، که به ما گفته‌اند زیاد در شهر رفت‌وآمد نکنیم، که اگر کسی پرسید از کجاییم، بگوییم افغانیم. گفته‌بودیم که در باکو سخنی از ما نگوید و مبادا عکسی از ما منتشر کند. چندی بعد اما عکسی از خودمان را در هفته‌نامه‌ی "ادبیات و هنر" چاپ باکو یافتم، در کنار گزارشی از سفر لطفیار به گرد اروپا! زیر عکس نوشته‌بودند "لطفیار ایمانوف در میان گروهی از دوستداران هنرش".

دیدار بعدی با لطفیار نزدیک 22 سال پس از آن در 16 خرداد 1384 (6 ژوئن 2005) در استکهلم بود. گروهی از آذربایجانیان سوئد او را برای اجرای کنسرت در چند شهر به سوئد دعوت کرده‌بودند. لطفیار 77 ساله روی صحنه آمد، و خواند. اما در میانه‌ی یکی از آوازها صدایش شکست، از خواندن باز ماند و تعریف کرد که در سفر به شهرهای دیگر سوئد، دوستان میزبان بلد نبودند کولر ماشین را خاموش کنند و او از باد کولر سرما خورده‌است. باقی کنسرت به گپ و شوخی و خنده گذشت. پس از پایان برنامه دوستم علیرضا مرا به عنوان مترجم اپرای کوراوغلو به لطفیار معرفی کرد. نسخه‌ای از تازه‌ترین چاپ کتاب را به او دادم و یادم آمد که در دیدار پیشین هیچ از این کار خود با او سخن نگفته‌بودم. یکی از همراهان کوشید دیدارمان در مینسک را به او یادآوری کند، اما لطفیار یا به یاد نداشت، و یا نخواست در جمعی که ما را در میان گرفته‌بودند از آن دیدار چیزی بگوید؛ یا شاید هیچ گمان نمی‌کرد که کسانی از همان آدم‌ها اکنون در استکهلم او را در میان گرفته‌باشند. گفت "آه، بله، گروهی از ایرانیان هم در مینسک بودند".

لطفیار ایمانوف نزدیک به هشتاد سال زیست و به گواهی بسیاری کسان همواره با عشق به کار و هنرش روی صحنه رفت. یادش گرامی باد.

14 comments:

محمد said...

چه داستان جالبی. دوبار دیدار با خواننده ای که عمری با کار او سپری کردید. من هم از کودکی این اپرا را دوست داشتم. اگر فرصت کردید مایلم بدانم چرا هنر موسیقی این همه در آذربایجان شکوفا بوده، در حالی که حکایت زندگی در آن دیار بیشتر فقر است و فساد و تباهی، لااقل آن طور که منی شنیده ام. شاد باشید، محمد

Shiva said...

نمی‌دانم، محمد عزیز. شاید برای آمیزش با فرهنگ‌های غیر اسلامی روسی و ارمنی و گرجی که موسیقی را ‏حرام نمی‌دانند و آن را با صفت "مطربی" پست نمی‌شمردند؟ شاید برای پدید آمدن و وجود کسانی مانند عزیر ‏حاجی‌بیکوف، امیروف و دیگران که مکاتبی را پایه گذاشتند؟ شاید برای آن‌که نظام شوروی اهمیت ویژه‌ای برای ‏تبلیغات هنری قائل بود و از کارهای هنری پشتیبانی می‌کرد؟

شهریار said...

از خواندن این خاطره لذت بردم و منهم اشک به چشم آوردم. خاطرات روزهای دور ولی شیرین دانشگاه با شیوای عزیز برایم دوباره زنده شد.همواره احساس غرور کرده ام که در نشر موسیقی فاخر وزیبای آذربایجانی، کمکی هر چند اندک در آن دوران به شیوا کرده ام، گرچه آذری نبوده ام.
در ادامه این شوق، اواسط دهه هفتاد، زمانی که سالها بود که شیوا را گم کرده بودم، بصورت داوطلبانه، کپی تمام نوارهای کاست آذری ام (شامل اپرای کوراوغلو) را به نوارخانه جهاد دانشگاهی در مشهد (که آنجا ساکن بودم) ، جهت استفاده دانشجویان عضو آن دادم، و از اعلام مسئول آن، پس از حدود یکماه، در مورد استقبال بی سابقه از آنها و کمیابی همیشگی کپی های تهیه شده، بدلیل هجوم دانشجویان، بسیار مشعوف شده و از اینکه مزد این حرکت فرهنگی را به این زودی گرفته بودم، خیلی خوشحال شدم.
(سالها بعد که به تهران بازگشته بودم، هنوز جهاد دانشگاهی مشهد دنبالم می گشت!)ا

Anonymous said...

سلام.خوندن خاطراتتون برام جالبه و گاهی هم از اتفاقات زندگیتون متعجب می شم!خیلی شبیه فیلماست!
همیشه به یادتون هستم.ممنون!
:)
یلدا

Shiva said...

لطف داری شهریار عزیز: هم به من و هم به موسیقی آذربایجانی. تلاش تو را نیز در اتاق موسیقی بسیاری ‏شاهد بوده‌اند و فراموشش نخواهند کرد و همچنین کار خیر اهدای نوار به دانشجویان مشهد را.‏

Shiva said...

مرسی یلدا جان. ولی باور کن که من هیچ فیلمی ش نمی‌کنم! واقعاً همینطور بوده که می‌نویسم. تازه کلی ‏هم تخفیف می‌دم!‏

حسن said...

شوستا كوويچ اولميا ؟
شيوا جان چندي پيش در يك كتابفروشي چشمانم بر روي يك كتاب برق زد
كوارتت هاي ديميتري شوستاكوويچ
به نويسنده گي بابك احمدي كتاب را به ياد شما ورق زدم و از اينكه شما نمي توانيد اين كتاب را ببينيد افسوس خوردم اين بابك احمدي
http://fa.wikipedia.org/wiki/%D8%A8%D8%A7%D8%A8%DA%A9_%D8%A7%D8%AD%D9%85%D8%AF%DB%8C
كه من مي شناسم شيفته سينماي روسيه و شخص آندره تاركوفسكي بود و بيشتر براي فيلم هاي آندره نقد مي نوشت به گمانم در كتاب سعي كرده بر روي مسيقي هاي شوستاكوويچ نقد معرفي گونه بنويسد

در ضمن اي نوشته شما بسيار خاطره انگيز بود و جالب

Anonymous said...

:)) درسته مطمئنا چیزی جز حقیقت نیست. خوشحالم که می نویسید و انقدر هم قشنگ می نویسید

یلدا

Shiva said...

سپاسگزارم حسن عزیز. نمی‌دانستم که بابک احمدی با موسیقی هم سروکار دارد. این‌جا کتابفروشی ایرانی ‏داریم و می‌توان کتاب را سفارش داد. اما من گوش دادن به کوارتت‌های شوستاکوویچ را به خواندن درباره‌ی آن‌ها ‏ترجیح می‌دهم!‏

Anonymous said...

سلام
وقتی فکر می کنم که رابطه ی عمر آدمی با فصل ها، با رابطه ی برگ و پاییز، دقیقاً همگون است.
بهار می شوم
به میوه می نشینم
پاییز می گردم
و برف زمستان
آنگاه می بارد
سپید و اندوهناک
می خوانم:
.........
باید ترانه ای بسرایم
باید چنان مویه کنم
که حتی سنگ ها ترک بردارند
درختان انار
زنگوله ببارند به فصل گل
و آفتاب - بیقرار تر از همیشه
در لابلای شاخسار الاش پیر
پاره پاره شود
.............
لیثی

حسن said...

شيوا جان اين عنوان كتاب نيست بلكه زير عنوان كتاب در همان جلد كتاب نوشته كوارتت هاي شوستاكوويچ
از بابك احمدي
اگر شراب اجازه دهد مال نشر مركز است

Shiva said...

می‌دانم حسن عزیز. یک منبع خوب برای اطلاعات کتاب سایت کتابخانه‌ی ملی ایران است:‏
http://www.nlai.ir
عنوان اصلی کتاب ترس و تنهایی‌ست و این موضوعی‌ست که نویسندگان بی‌شماری درباره‌ی شوستاکوویچ به ‏آن پرداخته‌اند. من خود چند بار تا چند قدمی ترجمه‌ی خاطرات شوستاکوویچ پیش رفته‌ام، اما هنوز به پای عمل ‏نرسیده‌ام. در اتاق موسیقی مجموعه‌ی مطالبی درباره‌ی شوستاکوویچ نوشتم و ترجمه کردم که دو بار منتشر ‏شد و از جمله به این جنبه از زندگی و آفرینش شوستاکوویچ هم، هرچند در حد یک نویسنده‌ی خام و نوجوان و ‏اسیر پیشداوری‌ها، اشاره‌هایی دارد.‏

Anonymous said...

خوب بعد آمد که سوئد شما هم یک ضیافت برا پیرمرد میدادید اونجا ناوارد بودید اینجا در سوئد که کم و بیش میتوانستید ادای احترام کنید به هر حال ایمانف با صداش و تو شیوا جان با آن قد رشید و پهلوانی واقعاً چهرهای خوبی‌ برای کور اوغلی بودید

Behrouz

Anonymous said...

شیوا جان با همه تجربیات بسیار پربارت از آنجا خالی‌ بودن سالن را خوب نگرفتی سیستم این بود یک پلان را پر کرد و پولی‌ گرفت فرق هم نمیکرد در چه سطح باشی‌ احتمالاً شما کار ایمانف را مشکل کردید و البته ایشان هم برای شما سنگ تمام گذاشت .-------- بهروز