08 June 2009

چه انتخاباتی؟

سی سال پیش، روز جمعه 24 اسفند 1358 انتخابات نخستین مجلس شورای ملی ِ پس از انقلاب (آری، ملی! هنوز اسلامیش نکرده‌بودند) برگزار می‌شد. هنوز واپسین گل‌های "بهار آزادی" لگدکوب نشده‌بودند. هنوز گروه‌ها و سازمان‌های سیاسی گوناگون اجازه‌ی فعالیت داشتند و اجازه یافته‌بودند که نامزدهایی برای انتخابات مجلس معرفی کنند. هنوز شورای نگهبانی وجود نداشت. شرط پذیرفته شدن در فهرست نامزدهای انتخابات امضای بیست "معتمد محل" بود؛ و هنوز گروه‌های سیاسی به خون یک‌دیگر تشنه نبودند. هنوز انشعابی در سازمان چریک‌های فدائی خلق رخ نداده‌بود. حزب توده ایران رهنمود داده‌بود که اعضاء و هوادارانش به مسعود رجوی از سازمان مجاهدین خلق، هیبت‌الله غفاری و علی کشتگر از سازمان چریک‌های فدائی خلق؛ احمد حنیف‌نژاد (تبریز)، طاهر احمدزاده و منصور بازرگان (مشهد)؛ پروانه اسکندری (فروهر)، اعظم طالقانی، علی گلزاده غفوری و محمد مدیر شانه‌چی رأی بدهند. نامزد انتخابات حزب در اندیمشک به سود نامزد سازمان مجاهدین خلق کنار رفته‌بود. "نامه مردم" آتش زدن انبار نشریه "مجاهد" و کشتار فجیع چهار عضو سازمان چریک‌های فدائی خلق در ترکمن‌صحرا را محکوم می‌کرد.

سازمان‌ها و گروه‌های سیاسی اجازه داشتند که ناظران و بازرسانی نیز به حوزه‌های رأی‌گیری انتخابات مجلس اعزام کنند. این ناظران می‌بایست از پیش به وزارت کشور معرفی می‌شدند و کارت شناسائی دریافت می‌کردند. اینان دو گروه بودند: ناظر ثابت، و بازرس سیار. ناظر ثابت در یک حوزه‌ی رأی‌گیری می‌ماند و بر کار رأی‌گیری نظارت می‌کرد، و بازرس سیار به چند حوزه‌ی رأی‌گیری ِ معین محل مأموریتش سرکشی می‌کرد.

حزب توده ایران نیز گروهی از اعضای خود و از جمله مرا برای نظارت بر انتخابات به وزارت کشور معرفی کرده‌بود و وزارت کشور کارت بازرسی سیار چند روستای کوهپایه‌های شمال غربی تهران را به نام من صادر کرده‌بود. پرس‌وجوی من نشان داده‌بود که برخی از این روستاها جاده‌ی ماشین‌رو ندارند. به‌ناچار موتورسیکلت بزرگ دوست و رفیقم اصغر محبوب را به امانت گرفته‌بودم و صبح زود با رفیقی که منطقه را خوب می‌شناخت، کار بازرسی را آغاز کرده‌بودم.

در همان نخستین روستا که "وردیج واریش" نام دارد و در کوهپایه‌های شمال بزرگراه تهران-کرج پنهان است، با ورود ما به حوزه‌ی رأی‌گیری که در مسجد دهکده بود، ناگهان سکوت برقرار شده‌بود و من صحنه‌ای شگفت‌آور می‌دیدم: مسجد پر از جمعیت بود. همه مرد بودند. و روی فرش‌های کف مسجد دختری نوجوان با چادر مشکی در میانه نشسته بود و ریش‌سفیدهای ده در دایره‌ای با فاصله‌ی یک متر گرد او حلقه زده‌بودند. نگاه‌ها همه در سکوت بر چهره‌ی من و بر کارت شناسائی روی سینه‌ام لغزیده‌بود و سپس در نگاه همه، و حتی دختر چادری، پرتوی از شادی می‌دیدم. نخست ریش‌سفیدان لب به شکوه گشودند که: "آقای بازرس، این خواهر ِ ناظر انتخابات نمی‌گذارد که اهل ده رأی بدهند"، و "خواهر ناظر انتخابات" که نماینده‌ی سازمان مجاهدین خلق بود در پاسخ نگاه پرسانم، ستون پشت سرم را نشان داده‌بود: روی این ستون پوستری با عکس و مشخصات سی نامزد پیشنهادی حزب جمهوری اسلامی نصب شده‌بود، پای ستون مردی پشت میزی با دفتر و دستک نشسته‌بود و پیدا بود که او برگه‌ی رأی را برای مردم ده پر می‌کند.

تبلیغات انتخاباتی در روز انتخابات ممنوع بود و وجود این پوستر در مسجد دو بار تخلف شمرده می‌شد. سودجوئی از بی‌سوادی مردم و جا زدن فهرست انتخاباتی حزب جمهوری اسلامی در برگه‌های انتخاباتی آنان به عنوان فهرست مورد تأیید "امام" تقلب آشکار و کاری غیر انسانی بود. شهامت و دلاوری این شیردختر را در دل می‌ستودم که یک‌تنه در برابر تاریخ عقب‌ماندگی این سرزمین سوخته سینه سپر کرده‌بود. امیدوارانه نگاهم می‌کرد و مشتاقانه منتظر بود که جانب او را بگیرم. گفتم، و جانب او را گرفتم، اما از آن‌سو مردان، و ریش‌سفیدان می‌گفتند: "آخر آقای بازرس! این مردم که سواد ندارند. خودشان که نمی‌توانند بنویسند. یک نفر باید به‌جایشان بنویسد. آن یک نفر هم که نمی‌تواند نام‌ نامزدها را از حفظ داشته‌باشد و نام سی نفر را برای این و آن بنویسد و باید از روی یک چیزی بنویسد. پس ما چه‌کار کنیم؟ چه‌جوری رأی بدهیم؟"

وظیفه‌ی آن شیردختر به‌عنوان ناظر ثابت، اعتراض و دخالت بود، اما بازرس سیار حق دخالت نداشت و فقط می‌توانست گزارش بدهد.

شامگاه آن روز، در مرکز بخش بر شمارش رأی‌ها نظارت می‌کردیم و آن‌جا دو رأیی را که من و رفیقم برای نامزد‌های حزب به صندوق ریخته‌بودیم در برابر چشمان ما یک رأی خواندند! از یک رأی ما هم نگذشتند.

"نامه مردم" بر پایه‌ی گزارش‌های بازرسان حزبی اعتراضی بر تقلب‌ها و گزارشی فهرست‌وار از صد‌ها تخلف منتشر کرد، اما نتیجه‌گیری گزارش من منتشر نشد: در یک جامعه‌ی بی‌سواد نمی‌توان دموکراسی راستین برقرار کرد.

گمان نمی‌کنم که از سی سال پیش تا کنون دگرگونی چشمگیری در نسبت بی‌سوادی جمعیت رأی‌دهندگان کشور ما رخ داده‌باشد. بی‌گمان در روز 22 خرداد امسال نیز کسی در مسجد "وردیج واریش" خواهد نشست تا نام نامزد ریاست جمهوری مورد تأیید شخص معینی را در برگه‌های رأی اهالی بی‌سواد ده بنویسد. و به گمان من "وردیج واریش"‌ها درصد بزرگی از جامعه‌ی کشور ما را تشکیل می‌دهند و آن‌جاست که سرنوشت رأی‌گیری‌ها تعیین می‌شود. و من که همه‌ی این‌ها را دیده‌ام و می‌دانم، پس چه انتخاباتی و چه رأی دادنی؟

اما دوستان و آشنایان از داخل ندا می‌دهند و از یک رأی من کمک می‌خواهند. رساترین فریادی که می‌شنوم می‌گوید که نباید گذاشت احمدی‌نژاد بر سر کار بماند. و من از آن سه نفر باقی به کدام‌یک رأی بدهم؟ اینان اگر خود دستشان به خون آلوده نباشد، هیچ‌کدام در برابر ظلمی که در درازای سی سال گذشته به "غیرخودی‌ها" و دگراندیشان رفت و می‌رود هرگز فریاد اعتراض سر ندادند. اگر اینان نیز که هر سه در دستگاه قدرت سهم داشتند با همان نخستین تقلب‌های انتخاباتی، با نخستین آتش زدن به انبار این و آن نشریه، با نخستین حمله‌ی حزب‌الله به دفتر این و آن سازمان سیاسی، لب به اعتراض گشوده‌بودند، می‌توان گمان کرد که امروز در این وضع نبودیم که هستیم.

اما آن‌گاه که اصغر محبوب را، همان را که موتورسیکلت‌اش را برای بازرسی حوزه‌های انتخاباتی امانت گرفتم، که در دانشکده‌ی هنرهای زیبای دانشگاه تهران جامعه‌شناسی هنر درس می‌داد و هرگز دست به اسلحه نزده‌بود، هرگز در "توطئه‌ی براندازی" و جاسوسی برای بیگانه شرکت نکرده‌بود، که جز هنر ورزیدن و اندیشه ورزیدن گناهی نداشت، در اردیبهشت 1362 همراه با چند صد تن دیگر گرفتند و به زندان بردند، اعتراضی از اینان شنیده نشد. آن‌گاه که این رفیق نازنین مرا همراه با چند هزار زندانی سیاسی دیگر از گروه‌های گوناگون در تابستان سیاه 1367 کشتند، هیچ‌یک از اینان اعتراضی نکردند. آن‌گاه که کاظم سامی را کشتند، داریوش و پروانه فروهر را کشتند، مختاری و پوینده را کشتند، عزت‌الله سحابی را در "اتاق سفید" شکنجه کردند، یهودیان را و بهائیان را کشتند و آزار دادند، درویشان گناباد را و قم را کشتند و خانقاهشان را ویران کردند، برای سنی‌ها تبعیض گذاشتند، مهاجران افغان را آزار دادند و به زور به کشورشان بازگرداندند، دفتر کار شیرین عبادی را ویران کردند، حقوق گروه‌های قومی را پایمال کردند، گور جمعی کشتگان 67 را در خاوران شخم زدند، و هزاران بلای دیگر بر سر هزاران "غیر خودی" و دگراندیش و دگرباش آوردند، هیچ صدای اعتراضی از هیچ‌یک از اینان برنخاست. پس چه‌گونه ممکن است که اینان فردای انتخاب‌شدن، آزادی "غیر خودی"ها را به رسمیت بشناسند و از آن دفاع کنند؟

اما نیاید آن روزی که نوبت به خود این آقایان برسد و مصداق آن شعر معروف کشیش آلمانی مارتین نی‌مؤلر Martin Niemöller شوند:

نخست کمونیست‌ها را گرفتند،
هیچ نگفتم؛
چه، کمونیست نبودم.

سپس سوسیال‌دموکرات‌ها را در بند کردند،
هیچ نگفتم؛
سوسیال‌دموکرات نبودم.

آن‌گاه که اعضای سندیکاها را گرفتند،
اعتراضی نکردم؛
عضو سندیکا نبودم.

یهودیان را گرفتند،
و من خاموش ماندم؛
که یهودی نبودم.

و سرانجام به سراغ من که آمدند،
دیگر کسی نمانده‌بود که اعتراض کند.

در آن روز سیاه داستان انسان و انسانیت در هر جامعه‌ای به برگ پایانی خود می‌رسد. پس به امید آن که نیاید آن روز، در پاسخ به ندای کمک به جلوگیری از ماندن احمدی‌نژاد، باشد، رأی می‌دهم، اما نه به این سه نفر که مرید و مرادشان همان است که پشیمان شد از این که فردای انقلاب حمام خون به ‌پا نکرد، که به انسانی رأی می‌دهم که یک حنجره فریاد اعتراض بود، و پس از پیروزی، دشمنی نیافرید و انتقامجوئی نکرد: من به نلسون ماندلا رأی می‌دهم. اما هنور معتقدم که سرنوشت انتخابات در "وردیج واریش"ها تعیین می‌شود. هنوز معتقدم که در جامعه‌ی بی‌سواد نمی‌توان دموکراسی راستین بر پا کرد، و هنوز بسیار کسان در ایران سود می‌برند از این که مردم را در بی‌سوادی و نادانی، و در پرستش "چاه جمکران"ها و "امامزاده سیار"ها نگاه دارند.

6 comments:

جهانگرد said...

سلام
حق با شماست دستهای الوده به خون و....
اما
اما انچه مهم است واضح شدن شکاف عمیق بین مسئولین واشکار شدن پشت پرده هاست نادیده نگیریم کروبی که اصلا وابدا او را خوش نمی دارم از تغییر بند های اساسی قانون اساسی حرف به میان کشید در مناظره مرگ بنی یعقوب و ستاره دار شدن و محرومیت از تحصیل را به میان اورد و محدود شدن اختیارات رهبر را خواستار شد نظارت استصوابی و عملکرد شورای نگهبان را به نقد تیزی برید و دور انداخت و اینها محدوده ممنوعه ای بود که اگر مثلا خاتمی در سال 76 از ان حرف می زد کوی دانشگاه به پا می شد و این حرفها در برابر حرف های افشاگرانه احمدی نژاد از یاران دست راست رهبر گفته شد و عملا مسئولین فاسد پرده از فسادشان افتاد و ایران تاریخش را به قبل از انتخابات 88 و بعد از ان تقسیم خواهد کرد این نقطه عطف برای تغییرات کلی است و خون کسانی را که بر شمردید به ثمر خواهد نشست ما و مسئولین ثابت کردیم تاب مخالف نداریم ما و مسئولین ثابت کردیم تاب مناظره نداریم و در اولین دوره مناظره تلویزیونی پته های هم را بر اب ریختند و به نظام ملوک الطوایفی خود هم رحم نکردند ما ملت از اینها خواستاریم تا هفته ای یکبار ماهی یکبار شش ماهی یکبار مناظره تلویزیونی انجام دهند تا ترمز قدرت به دست ملت بیفتد و ما این کار را خواهیم کرد

حسن said...

نه
اين طور كه شما مي گوئيد نيست پنجاه
سال پيش جمعيت ايران 70 درصد روستائي و30 درصد شهر نشين بود
الان بر عكس است و روستا نشينان 30 درصد هستند.
قبول دارم كه در یک جامعه‌ی بی‌سواد نمی‌توان دموکراسی راستین برقرار کرد

اصلا صحبت دموكراسي هست مگر- صحبت از اين است كه با قهر كردن فقط فضا براي كساني باز مي شود كه به راحتي بر مردم مسلط و هر چه مي خواهند بكنند.
كانديدا ها دارند بر عليه هم صحبت مي كنند و پته همديگر را رو مي كنند مي دانيد چرا؟
چون مي خواهند برنده شوند و ديگري را بكوبند مي دانيد چرا؟
چون مردم مي خواهند مشاركت بيشتري داشته باشند و اين بار بر خلاف 4 سال قبل جامعه متوسط شهري مي خواهد راي بدهد
به هر حال خزيدن در لاك تنهائي خويش يعني سپردن عنان خود به ديگران و مردمي نظير ورديج
آيا شما دلتان مي خواهد باز ريس جمهور ايران را اين بيسوادها انتخاب كنند

اگر امروز كورسوئي آزادي مدني اگر هست و يا حتي دانستن خود اين واژه جامعه مدني ابتكار اصلاح طلب ها بوده من مي دانم كه اين ها اول انقلاب كارهاي زيادي انجام داده اند كه از نظر شما جنايت مي باشد اما امروز حداقل آزادي ها را همين ها به مردم ميدهند آيا آن را پس بزنيم؟
بگذاريم رئيس جمهوري انتخاب بشود كه كه راست تو چشم مردم نگاه كند و بگويد غرب در حال فرو پاشي است -بگويد اي دنياي غرب بياييد اقتصاد را از ما يادبگيريد-جلوي مليون ها نفر دروغ بگويد كه نخست وزير انگلستان از من عذر خواهي كرد
نه ما آزربايجاني ها ضرب المثلي داريم - كوسنين پايني ييلر كسي كه قهر كرد سر سفره غذا سهمش توسط بقيه خورده مي شود.

همين مشاركت مردم باعث شده تا اين ها بر عليه هم حرف بزنندو مردم آگاه تر شوند
همين قدر كافي است به نظر من تا مردم بدانند چه كساني دارند حكومت مي كنند.

محمد said...

به نظرم مقدماتی که چیده اید درست نیست. همان طور که دوست دیگر نوشته اند جامعه ایران در این سال ها خیلی عوض شده، نسبت شهری به روستایی، باسواد به بی سواد به نفع شهری و باسواد می چربد. روستایی هم آن روستایی سی سال پیش نیست. مثلا نگاه کنید به مقاله اریک هوگلند، مردم شناس امریکایی که بیش از سی سال است درباره روستاهای ایران تحقیق می کند، در مجله مریپ. تقریبا به تمام روستاها جاده و برق کشیده اند. سی سال پیش اگر به روستایی می رفتید در تمام روستا یک رادیو پیدا می کردید، امروز خیلی از روستاها تلویزیون دارند. سی سال پیش دوست من اولین دیپلم روستایشان بود، امروز روستایی که دانشجو نداشته باشد نادر است. و این دانشجوها تا مغز استخوان سیاسی هستند. قصدم این نیست که بگویم احمدی نژاد طرفدار ندارد. طرفدار دارد، ولی طرفداران او روستاییان بی خبر از دنیا که بلد نیستند رای بدهند نیستند.

خون ریزی معلول آدم های خوب و بد نبود و نیست، بلکه معلوم آرامان های ساده انگارانه بود. آیزایا برلین که نسل کشی کمونیست ها در روسیه را دیده بود از مارکسسیم وحشت داشت و می گفت وقتی باور کردید که مرهمی دارید برای تمام دردها، حاضرید بکشید و کشته شوید تا جهانی عاری از رنج بسازید. اشکال در آرمان ها بود، نه آدم ها. دست های همه آلوده است رفیق.

از جمله تغییرات مهمی که ایران کرده یکی همین بی باوری به راه حل های حاضر و آماده و ساده است. مردم و روشنفکران دیگر به ناکجاآباد باور ندارند. اخیرا کسی در کانادا کتابی نوشته در همین باره، و این سوال را طرح کرده که چرا لیبرالیسم در ایران تا این حد هوادار پیدا کرده و چپ غیرمذهبی به کجا رفته.

مقدمات دیگرتان هم به نظرم درست نیست. مثلا رفتار ایران با مهاجران افغان را مقایسه کنید با رفتار سایر کشورها با مهاجرانشان، مثلا ببینید پاکستان با همین افغان ها چه کرد. در کمپ هایی بیرون شهر متمرکزشان کرد و مدارس مذهبی برایشان درست کرد تا مجاهد بپرورد. در ایران افغانی که استاد کار و برق کار و نجار و دانشجو شده باشد کم نیست.

دیگر این که شعری را که به برشت نسبت داده اید گویا از مارتین نیمولر است.

من به موسوی رای می دهم. نه به این امید که معجزه کند -- به قول فروغ، نجات دهنده در گور خفته است -- بلکه به خاطر این که سالم است و ناکجاآباد نئولیبرالی عقل اش را نفریفته.

شاد باشید، محمد

Martin Niemöller

Shiva said...

جهانگرد و حسن و محمد عزیز، سپاسگزارم از نظرهایتان. هر سه نکات جالب و درستی می‌گوئید. بحث باشد ‏برای بعد از انتخابات، اگر حوصله‌اش را داشتم!‏

محمد عزیز، حق با شماست و آن شعر از برشت نیست. هنگام نوشتن این پست تکه‌هایی از آن را در ذهن ‏داشتم. کلمات فارسی آن را در گوگل جستم و هر چه یافتم به برشت نسبت داده شده‌بود و متن‌ها آن‌قدر با هم ‏تفاوت داشت که پیدا بود کسانی چیزهایی به آن افزوده‌اند. برای اطمینان کلمات سوئدی را جستم و آن‌چه یافتم ‏و پیوند هم دادم از یک سایت وابسته به حزب سوسیال‌دموکرات سوئد بود، یعنی بزرگترین حزب سیاسی سوئد ‏که گرایش چپ هم دارد. فکر می‌کردم که این یکی باید حتماً معتبر باشد، اما آن‌جا هم به برشت نسبت داده‌اند! نظر شما را که خواندم، دنبال متن ‏آلمانی گشتم و پیدایش کردم و نوشته را تغییرش دادم. البته سایت‌های گوناگون آلمانی هم گاه مصرع مربوط ‏به یهودیان را ننوشته‌اند و من نمی‌دانم آن کشیش شاعر آیا در اصل از یهودیان هم نام برده، یا نه. جالب است ‏که آن سایت مربوط به حزب سوسیال‌دموکرات سوئد مصرع مربوط به گرفتاری سوسیال‌دموکرات‌ها را نقل ‏نکرده‌است!‏

محمد said...

اینم از انتخابات. صبح آن قدر احساس غرور و شادی و شعف می کردم که به وصف نمی آید. اما الان فقط احساس خستگی می کنم. یارب به چه سنگی زنم از درد غریبی/ این کله پوک و سر و مغز پکرم را؟ امیدوارم این شروع دور دیگری از نظامی گری و سرکوب در میهن بلازده ما نباشد. شاد باشید، محمد

Anonymous said...

سلام شيواي عزيز
معمولاً مطالب اين وبلاگ را من از طريق لينكهايي كه در جاهاي ديگر بوده خوانده ام. بلا استثنا همه جالب بوده اند. گو اينكه سهم مواد نوستالژيك زياد بوده اند. بنحوي كه خواننده ميتواند دچار اين احساس بشود كاش خودش آنموقع و آنجا بوده است. البته من بتجربه ميدانم كه اين گالري تصاوير از گذشته تا حدود زيادي سوبيكتيو هم هستند به اين معني كه اگر نگاه تيزبين و شامه حساس و حافظه قوي چنان چوندر نزد شيواي عزيز در كار نباشد هيجان انگيزترين حوادث ايام دور نيز توانايي تبديل شدن به روايات وحكايات گفتني و شنيدني را نخواهند يافت
سرفراز و پايدار باش
علي رضا اردبيلي