21 April 2008

بار دیگر مریم

دوست ارجمند و بزرگوارم

می‌نویسید: "من و بعضی از دوستان از نوشته تو در مورد مریم سخت دچار شگفتی شدیم. راستش انتظار آن را نداشتم. تو گوئی منتظر فرصت بودی تا به‌خاطر رویدادی که تو را سی سال پیش آزرده و برآشفته بود، از او انتقام بگیری! پشت مرده که حرف نمی‌زنند. چرا به هنگام حیاتش ننوشتی؟"

نظرهای دیگری هم دریافت کرده‌ام و با انتشار پاسخ شما در این‌جا امیدوارم که پاسخی به دیگران هم داده‌باشم.

من آدم کینه‌جوئی نیستم و هرگز منتظر انتقام‌ از مریم یا کسی دیگر نبوده‌ام که اکنون فرصتی طلائی به‌دست آورده‌باشم! با خواندن توصیف کیانوری از شکنجه‌ی مریم به‌دست قائم‌پناه و همکارانش، و با تجسم و به‌یاد آوردن آن، همواره دلم به‌درد آمده و بارها اشک ریخته‌ام. و تازه، آن آزردگی سی سال پیش (که حتی تا مقام برآشفتگی هم بالا نرفت) مگر چه بود که سزاوار "انتقام‌" باشد؟

چرا هنگام حیاتش ننوشتم؟ راستش هیچ یادم نبود که بنویسم! هیچ به فکر مریم نبودم که آن موضوع به یادم بیاید و بنویسم. بعد از انتشار خبر درگذشت‌اش و خواندن مطالبی که دیگران، همه در تعریف و تمجید از او نوشتند، یاد آن داستان افتادم. اما اکنون که صحبت پیش یا پس از مرگ است، اجازه دهید بگویم که به‌یاد نمی‌آورم نوشته‌ای از شما در تعریف مریم در زمان حیات او دیده‌باشم. آیا تعریف از کسان فقط پس از مرگشان جایز است و انتقاد از ایشان پیش از مرگشان؟

و چرا آن داستان را نوشتم؟ خیلی ساده، این نوشته را هم در ردیف و در کنار "با گام‌های فاجعه" و پیشگفتار "از دیدار خویشتن" درباره‌ی طبری، یا "در حاشیه‌ی جهان به‌آذین"، و برخی نوشته‌های دیگرم و "رسالتی" که برای آن‌ها در نظر گرفتم، می‌گذارم. اگر آن‌ها خوب بودند، علتی نمی‌یابم که این یکی بد باشد. در یادداشتی بر چاپ دوم "از دیدار خویشتن" از جمله نوشتم: "اندک کسانی، که همواره طبری را با پیرایه‌های بت‌گونه می‌دیدند و چون بت می‌پرستیدندش، حتی تاب نیاوردند که پیش‌گفتار مرا تا به انتها بخوانند [...] کتاب را به سویی پرتاب کردند و خطاب به من گفتند: «خواسته‌ای طبری را خراب کنی، اما خودت را خراب کرده‌ای!» [...] کسانی نیز دوست نداشتند که توضیحات و حواشی مرا که با زحمت و دردسر فراوان فراهم آورده‌ام، ببینند و میل داشتند هم‌چنان بر این خیال باشند که گویا طبری همیشه همه چیز را درست می‌نوشته‌است. همه‌ی تلاش من اما بر آن بود که طبری ِ انسان ِ عاری از زیورهای بت‌گونه و قهرمان‌پرورانه را نشان دهم، زیرا خود اوست که در این کتاب می‌نویسد: «نه جرأت داشتم که به زمره‌ی قهرمانان بپیوندم، و نه با پستی چاکری سازگاریم بود»، و «انسانم و هیچ انسانی از من بیگانه نیست»".

همین دیشب دوستی، از هم‌اندیشان سابق و از قضای روزگار چندی مسؤول حوزه‌ی حزبی من، کار مرا تأیید می‌کرد. سخن از "اسطوره زدایی" بود، و از فرهنگ واپس‌مانده‌ی ما که هنوز قهرمان می‌سازد و اسطوره می‌پردازد و چهره‌هایی انسانی را تا مقام خدایی بالا می‌برد و حاضر نیست افتادن کوچک‌ترین لکه‌ای بر این چهره‌ها را بپذیرد. سخن از "سانترالیسم دموکراتیک" و کیش شخصیت و اطاعت کورکورانه بود و این دوست به‌حق می‌پرسید: چگونه بود که ایرج اسکندری در برابر دیگر رهبران حزبی استقلال رأی نشان می‌داد؟ چگونه بود که بابک امیرخسروی پیش از دیگران کژی‌ها را دید و به خود جرأت داد پرچم مخالفت با باقی و بقایای "رهبری" حزب را برافرازد؟ و او خود پاسخ داد که هر دو در جوامع و محیطی غیر توتالیتر بار آمده‌بودند که اسطوره‌ساز و پیرو کیش شخصیت و قهرمان‌پرور نبود و استقلال رأی را ارج می‌نهاد. او حتی یادش بود که نزدیک بیست سال پیش در "با گام‌های فاجعه" نوشته‌ام که اخگر (رفعت محمدزاده) اصرار داشت توی کله‌ی ازکارافتاده‌ی من فرو کند که به‌جای فکر کردن با مغز رهبری حزب، باید با مغز خودم فکر کنم.

یکی از خوانندگان در ای‌میلی نوشت چه خوب مرثیه‌سرایی نکرده‌ام و حق مطلب را خوب به‌جا آورده‌ام. او می‌گوید: "ایرانی جماعت مرده‌پرست است. به مصداق این‌که پشت سر مرده حرف نمی‌زنند، فقط مجیز مرده‌ها را می‌گویند". خواننده‌ی دیگری تلفن زد و گفت که در آغاز و پایان ِ نوشته‌ام بی‌جا و زیادی از مریم تعریف کرده‌ام "او که حتی عنوان شاهزادگی‌اش هم رسمی نبود، چون مادرش زن چندم پدرش بود. به عنوان عضو هیأت سیاسی حزب هم از سیاست هیچ سررشته‌ای نداشت و هر پرسش سیاسی از او پرسیدند گفت «بروید از کیا بپرسید»".

در انتقاد از سوی مقابل نیز شما تنها نیستید. همه گونه انتقادهای تند و ملایم دریافت کرده‌ام و از جمله از دوستانی از داخل، که برخی کم‌تر و برخی بیش‌تر هنوز "توده‌ای" هستند و برخی‌شان از کسانی هستند که هنوز خیال می‌کنند "گارباچوف بود که خیانت کرد" که همه چیز نابود شد. دوستی تلفن زده‌بود و می‌گفت: «عنوان نوشته را "گل بی‌خار" گذاشته‌ای، اما فقط خارها را نشان داده‌ای»! اما آیا همین ایهام نمی‌بایست نشان می‌داد چه می‌خواستم بگویم؟

با برشمردن "لکه‌های خورشیدها" و تلاش برای "اسطوره‌زدائی" چیزی جز لعن و نفرین بیشتر عاید من نمی‌شود و امتیازی به‌دست نمی‌آورم. بگذار چند صد لعن و نفرین دیگر بر این بار افزوده‌شود اما در عوض شاید بتوانم به سهم خود خراشی هر چند ناچیز بر باروی فرهنگ بت‌ساز و اسطوره‌پردازمان وارد آورم.

آن‌سوی سکه را هم می‌شناسم: بعد از مرگم اگر کسی از من بدگوئی کند، نزدیکانم آزرده خواهند شد. و پارادوکس همین‌جاست: این نزدیکان که هر روز عیب و ایرادهای مرا می‌بینند و از وجودم در عذاب‌اند و با من دعوا دارند! چرا اگر کس دیگری این عیب‌ها را بازگو کند باید آزرده شوند؟ خود من هم که قرار نیست "گل بی‌خار" یا خدای ناکرده "بت" یا "اسطوره" شوم – چه پیش و چه پس از مرگ!

چرا انسان‌ها را همان‌گونه که هستند و می‌بینیم و می‌شناسیم نشان ندهیم؟ چرا بزک‌شان کنیم؟ چه پیش از مرگ و چه پس از آن، بی آن‌که در نیکی‌ها و بدی‌هایشان بزرگ‌نمائی کنیم. شاید دیدید که از عضویت کارایان در حزب نازی و از "چکشی" بودن اجراهای او هم نوشتم، اما برداشت او از موسیقی بارتوک را ستودم. در باره‌ی بابی فیشر نوشتم که در زندان از باخت او در نخستین بازی در برابر اسپاسکی خوشحال بودم و همان بازی باخته‌ی او را نقل کردم، و با این حال بزرگی او را ستودم. ناظم حکمت را این‌جا ستودم، اما در جایی دیگر نوشته‌ام که او زن‌باره بود.

به نظر شما آیا این روش بهتر است، یا بت ساختن از کسانی و لجن مالیدن بر کسانی دیگر؟

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

18 April 2008

با مردم بودن

خدیجه مقدم پس از مرخصی (و نه "آزادی") از زندان به قید کفالت، در گفت‌وگو با دویچه‌وله می‌گوید:

"[...] نکته‌ی جالب این بود که چون قبلاً برای آزادی زنان زندانی [بند عمومی]، به‌خصوص زنانی که هیچ‌گونه حامی و پشتیبانی نداشتند، خیلی تلاش کرده‌بودم، یکی از مددکاران زندان اوین - برایم خیلی جالب بود- وقتی توی راهرو من را دید سلام و علیک کرد. گفت: خانم مقدم برای مددکاری تشریف آورده‌اید؟ گفتم: نه من زندانی هستم. خیلی ناراحت شدند. پرسنل زندان اوین واقعاً باورشان نمی‌شد. به‌هرحال ما ارتباطاتی داشتیم برای کمک به زندانیانی که هیچ‌گونه حامی و پشتیبانی ندارند. و این برای من خیلی جالب بود و خیلی خوشحال‌کننده بود که می‌دیدم جامعه چه‌قدر متوجه است که به‌هرحال ما داریم چه‌کار می‌کنیم و یک‌جایی این جواب را پس می‌گیریم. از بدو ورود من به اوین واقعاً قدردانی کردند از من، تا وقتی که می‌خواستم خارج بشوم. و من واقعاً از پرسنل زن که در اوین مشغول کار هستند، از زنان پلیسی که در وزرا مشغول کار و زحمت هستند، واقعاً ممنونم که این‌قدر این‌ها متوجه حقوق خودشان و متوجه فعالیت‌های ما هستند و خودشان شرمنده بودند. می‌گفتند: ما شرمنده‌ایم که شما به‌خاطر حقوق ما دارید فعالیت می‌کنید و ما باید این در را بر روی شما قفل کنیم. با معذرت‌خواهی همیشه در را قفل می‌کردند و این برای من واقعاً یک «خسته نباشید» بزرگ بود." .

این را می‌گویند کار مردمی. این را می‌گویند با مردم و در کنار مردم بودن و در کنار مردم زیستن. این را می‌گویند راه گشودن در دل مردم. این را می‌گویند کار تأثیرگذار. این را می‌گویند پرتو دانش و آگاهی افکندن در دل‌ها. این را می‌گویند بذر بیداری افشاندن.

آفرین بر خدیجه مقدم و آفرین بر خدیجه‌ها.
پیش‌تر نیز این را درباره‌ی آموزگاران میهن‌مان گفتم.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

08 April 2008

کارایان 100

شنبه‌ی گذشته، 5 آوریل، مصادف بود با یکصدمین سالروز تولد یکی از بزرگ‌ترین رهبران ارکستر در جهان، هربرت فون کارایان Herbert von Karajan. روزها پیش از آن، رسانه‌های جهان درباره‌ی او گفتند و نوشتند و فیلم نشان دادند و این بزرگداشت هنوز ادامه دارد. بسیاری از این‌ها را دیدم و شنیدم و خواندم، اما دست و دلم نرفت که به‌هنگام سخنی در بزرگداشت او بنویسم. کارایان یکی از خدایان من در سال‌های جوانیم بود و اجراهای او از آثار بیتهوفن، برامس، چایکوفسکی و دیگران را برتر از همه‌ی اجراهای دیگر می‌دانستم. اما هنگامی که در جائی خواندم که او عضو حزب نازی بوده، دیگر دلم نمی‌خواست به اجراهای او گوش دهم.

چندی دیرتر زندگی تا حدودی به من آموخت که خشک‌اندیشی را کنار بگذارم و انسان را با ارزش‌های فردی او، در زمان و مکان و شرایط پیرامونی، تاریخی، اجتماعی و استثنائی او بشناسم و بسنجم. اما در این فاصله مجالی‌یافته بودم که به اجراهای دیگر رهبران ارکستر گوش دهم و وقتی که به اجراهای کارایان بازگشتم، آن‌ها را بسیار خشک، بی‌احساس و "چکشی" یافتم. سلیقه‌ام دگرگون شده‌بود و اکنون به‌هرروی کارایان دیگر جای بزرگی در دلم نداشت.

در این چند روز فکر می‌کردم که اگر بخواهم سخنی درباره‌ی کارایان بنویسم، چیزی شبیه "جانبداری" در می‌آید. اما دیروز گفت‌وگوئی قدیمی با او را در کانال دوم رادیوی سوئد شنیدم که یخ دلم را آب کرد و نیروئی در انگشتانم دمید تا این سطور را بنویسم! توصیف بسیار موجز و گویای او از ارزش آثار یکی از محبوب‌ترین آهنگسازان من چنان نزدیکی تکان‌دهنده‌ای با نظر من داشت، نظری که نتوانسته‌بودم به کلامش آورم، که ظرفی را که داشتم می‌شستم رها کردم و شگفت‌زده دقایقی در گیجی نمی‌دانستم چه کنم!

گوینده می‌گوید: "موسیقی فولکلوریک مجارستان تار و پود موسیقی بلا بارتوک Bela Bartok را می‌سازد". کارایان حرف او را قطع می‌کند و می‌گوید: "نه چندان! به نظر من نمی‌شود گفت موسیقی فولکوریک. موسیقی بارتوک بسیار فراتر از موسیقی فولکلوریک است. موسیقی او تا ژرفاها و ریشه‌هائی پیش می‌رود که خواستگاه ادراک زبان و ادراک موسیقی‌ست. یک موقعی اتفاق جالبی برای من افتاد: در آن زمانی که صفحه‌های 33‌دور هنوز به خانه‌ها راه نیافته‌بود، یک مهاراجه‌ی هندی آمد و از رئیس شرکت کلمبیا خواست که ما تعدادی از آثار آهنگسازان گوناگون مورد علاقه‌ی او را اجرا کنیم و روی صفحه برایش پر کنیم. یکی از آثار درخواستی او «موسیقی برای ارکستر زهی، سازهای کوبی و چلستا» اثر بلا بارتوک بود. ما این صفحه‌ها را پر کردیم و تحویل دادیم. فردای آن روز او آمد و گفت: «می‌دانید، من همه‌ی این صفحه‌ها را گوش دادم. اما این یک اثر بارتوک را تمام شب تا صبح یک‌بند گوش دادم و نتوانستم کنارش بگذارم. زیرا این موسیقی بر ریشه‌ها و عناصری بنا شده که در دل ما جا دارد.» برای همین است که من معتقدم موسیقی بارتوک بسیار فراتر از موسیقی فولکلوریک جا دارد و به غلط او را در چارچوب موسیقی فولکلوریک محدود می‌کنند. آثار او همگی گواه بارز ادعای من هستند و تمامی شخصیت او در زمره‌ی کسانی‌ست، مانند بزرگان کمتر شناخته‌ای چون بروکنر و سیبلیوس، که بی‌زمان به‌دنیا آمده‌اند، زیرا آثار آنان بیرون از چارچوب زمان است."

و من هر بار در موسیقی بلا بارتوک غوطه‌ور بوده‌ام، خود را در آن ژرفاهائی که کارایان از آن سخن می‌گوید جا گذاشته‌ام!

برای نمونه بارتوک در بخش چهارم از "کنسرتو برای ارکستر" نشان می‌دهد چه‌گونه می‌توان موسیقی فرا-فولکلوریک سرود:




یا با شنیدن همان نخستین نواهای پیانو در بخش نخست از کنسرتو پیانوی شماره 3 او عطر تند خاک باران‌خورده، بوی روستا در دماغم می‌پیچد:




و بخش سوم از اثری که مهاراجه را تا صبح بیدار نگاه داشت، "موسیقی برای ارکستر زهی، سازهای کوبی، و چلستا"ی بارتوک را آلفرد هیچکاک و استانلی کوبریک در فیلم‌های خود به‌کار برده‌اند، اما من با شنیدن آن در لابه‌لای مه بر فراز کوه‌های جنگل‌پوش به پرواز در می‌آیم. فیلم آن دیدن ندارد زیرا از دوربین شخصی رهبر جوان است و تصویر روی او ثابت می‌ماند. فقط بشنوید:




حیف که این آثار را با اجرای خود کارایان نیافتم. روایت او از بخش دوم سنفونی هفتم بیتهوفن را پیش‌تر در یک نوشته‌ی به‌سوئدی آوردم (موسیقی تیتراژ پایانی فیلم Irréversible با بازیگری مونیکا بل‌لوچی). اما برای بزرگداشت کارایان چه اثری بهتر از سنفونی ِ سنفونی‌ها، سنفونی پنجم بیتهوفن با اجرای کارایان:



کارایان‌ها و بارتوک‌ها با نامی نیک می‌مانند. اما آیا کسی چیزی از بزرگداشت صد سالگی هیتلر شنیده است؟

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

06 April 2008

گرفتاری با تقویم

پس از "مصاحبه"ی مقدماتی با پلیس در فرودگاه آرلاندای استکهلم، اکنون نوبت به "مصاحبه"ی اساسی رسیده‌بود که تصمیم بگیرند آیا به ما پناهندگی بدهند یا آن‌که به کشوری که از آن آمده‌ایم برمان گردانند. در قرارگاه پلیس شهر هوفورش Hofors (شهر که چه عرض کنم!) در مرکز سوئد بودیم. مأمور پلیسی که با من "مصاحبه" می‌کرد پیوسته تاریخ‌های گوناگونی را می‌پرسید: تاریخ تولد، تاریخ فارغ‌التحصیلی، تاریخ دستگیری رهبران حزب، تاریخ خروج از ایران، و... و من که همه‌ی این‌ها را به تاریخ ایرانی می‌دانستم، روی تکه‌ای کاغذ معادل تاریخ میلادی را حساب می‌کردم و می‌گفتم. جوان مترجم (من هم جوان 34‌ساله‌ای بودم!) شگفت‌زده نگاهی در من می‌کرد، نیم نگاهی به محاسباتم می‌انداخت، و با ناباوری تاریخ را به پلیس می‌گفت. سرانجام مترجم تاب نیاورد و پرسید این چه محاسباتی‌ست و چه‌گونه تاریخ ایرانی را به تاریخ میلادی تبدیل می‌کنم.

دقایقی طولانی پلیس را فراموش کردیم و برای او توضیح دادم که دو رقم اول سال‌ها را می‌تواند کنار بگذارد، و بعد اگر سخن از تاریخی میان 12 دی‌ماه و آخر اسفند است، باید عدد 22 را به سال بیافزاید، و اگر تاریخی میان یکم فروردین و 11 دی‌ماه است، باید 21 را به آن بیافزاید.

پیدا بود که این جوان نمره‌های خوبی در درس ریاضیات نداشت و همین جمع‌زدن ساده هم برایش دشوار بود. مأمور پلیس طاقت نیاورد، کلاس درس مرا قطع کرد و پرسید که بحث‌مان بر سر چیست. مترجم توضیح داد، پلیس مصاحبه را قطع کرد، مرا به قرارگاه پناهندگان فرستاد، و چند روز بعد که باز برای "مصاحبه" فراخوانده شدم، مترجم جا افتاده‌تر و باسوادتری که تبدیل تاریخ را هم بلد بود برایم آورده‌بودند!

گرفتاری ما با تبدیل تاریخ همین فاصله‌ی یکم ژانویه و یکم فروردین نیست. در تقویم میلادی همیشه سال‌های بخش‌پذیر بر 4 و 400 (اما نه بر 100) کبیسه هستند. اما در تقویم ایرانی چنین نیست. از سال 1342 تا 1370 سال‌های کبیسه ایرانی با سال کبیسه‌ی میلادی همزمانی داشتند. در آن سال‌ها فقط در فاصله‌ی بیست‌روزه‌ی 29 فوریه – 10 اسفند (روز کبیسه در تقویم میلادی) و 19 مارس- 29 اسفند بود که تطابق روزهای دو تقویم یک روز جابه‌جا می‌شد. تاریخ تولد کسانی که در این بیست روز زاده شده‌اند، سه سال ثابت بود و در سال چهارم در ایران یک روز زودتر از تقویم میلادی جشن گرفته می‌شد! در آن سال‌ها یکم فروردین همواره مطابق با 21 مارس بود و باقی روزهای سال جابه‌جا نمی‌شدند.

اما سال 1374 کبیسه نبود و سال معادل آن، یعنی 1996 کبیسه بود! سال 1375 کبیسه بود و از آن هنگام هر بار که سال ایرانی کبیسه است، یا اگر سال میلادی کبیسه است، تطابق همه‌ی روزهای سال یک روز جابه‌جا می‌شود. ماه فوریه‌ی گذشته 29 روز داشت و سال 2008 کبیسه است، اما 1386 کبیسه نبود و در عوض 1387 کبیسه است. اکنون محاسبه و تبدیل روزهای تولد و ازدواج و غیره میان این دو تقویم دیگر آسان نیست و باید دانست کدام سال ایرانی و کدام سال میلادی کبیسه بوده‌اند. برای این محاسبه و تبدیل، نرم‌افزارهای رایگان در اینترنت یافت می‌شود، اما باید بر میزان درستی آن‌ها آگاه بود. همه درست محاسبه نمی‌کنند، زیرا گاهشماری ما چندان ساده نیست!

شخصی به‌نام یان ساندرد Jan Sandred در مقاله‌ای در مجله‌ی سوئدی داتاتکنیک Datateknik (شماره 3، 13 فوریه 1997) تقویم‌های عربی، عبری، ژولین، گرگوریان (میلادی کنونی)، روسی، ایرانی، هندو، و چینی را تشریح و مقایسه کرده و نتیجه گرفته که گاهشماری ایرانی بغرنج‌ترین و دقیق‌ترین ِ گاهشماری‌هاست. او می‌نویسد:

"تقویم کنونی ایرانیان که از سال 1925 به‌کار گرفته شد (پیش از آن، سال‌های طولانی، تقویم هجری قمری به‌کار می‌رفت- شیوا) بغرنج‌ترین و دقیق‌ترین همه‌ی تقویم‌هاست. سال ایرانی 12 ماه دارد. شش ماه نخست 31‌روزه هستند، پنج ماه بعدی 30‌روزه هستند، و ماه آخر 29 روز دارد که در سال‌های کبیسه یک روز بر آن می‌افزایند. اغلب هر چهار سال یک بار سال کبیسه است، اما استثناهائی هم پیش می‌آید که با فورمول دشوار زیر محاسبه می‌شود:

هر دوره‌ی 2820 ساله را به 21 دوره‌ی 128 ساله بخش می‌کنند و یک دوره‌ی 132 ساله باقی می‌ماند. سپس هر دوره‌ی 128 ساله را به چهار بخش می‌کنند. بخش نخست 29 سال است و سه بخش بعدی هر یک 33 سال. دوره‌ی 132 ساله را به یک بخش 29 ساله، دو بخش 33 ساله، و یک بخش 37 ساله تقسیم می‌کنند. هر چهار سال یک بار در هر یک از این بخش‌های کوچک کبیسه است، منتها سال کبیسه از سال 5 آغاز می‌شود، یعنی سال‌های 5، 9، 13، و غیره تا 29 کبیسه هستند، سپس سال پنجم کبیسه است و بعد باز هر چهار سال یک‌بار تا پایان دوره‌ی 33‌ساله. به همین سادگی!

خطای انباشته در تقویم ایرانی یک روز در 2 ممیز 39 میلیون سال است (در مقایسه با یک روز در 3333 سال در تقویم میلادی- شیوا)".

آیا می‌توان از دقت غیر ضروری و غیر مهندسی سخن گفت؟ اگر آن جوان مترجم پلیس را پیدا کنم، باید این فورمول را برایش توضیح دهم!

یک تقویم رایگان سه هزار ساله را در این نشانی می‌یابید. منتها میزان درستی و دقت آن هنوز بر من روشن نیست.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏