28 May 2008

بیگانه، اما خودی‌تر از خودی

این بانوی امریکایی اسبچه‌ی خزری را از نابودی نجات داد، پنجاه سال در ایران زندگی کرد، پرورش اسب را ترویج کرد، عاشق ترکمن‌صحرا بود، و خواست که همان‌جا به‌خاکش سپارند.

این‌چنین است که جهان و پدیده‌هایش خاکستری‌ست، نه سیاه، و نه سپید.

فراموش نکنید که زیر عکس کلیک کنید، فیلم را ببینید، و آواز بخشی ِ دوتارنواز ترکمن را، هرچند کوتاه، بشنوید. (اسبچه = ponny)

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

24 May 2008

Hurra! P2 kommer tillbaka!

Snart är eländet med kanalbyte för att kunna lyssna på musik i P2 slut för oss Stockholmare, lovar ‎Kerstin Brunnberg, vd för Sveriges Radio.

Jag var en av de missnöjda med att man fick hoppa mellan ‎P2 och P6 hela tiden för att kunna lyssna på musik, brevväxlade med Elle-Kari Höjeberg, ansvarig för P2 och ‎P6, och klagade om detta. Jag skrev här också. På hösten kommer vi att få tillbaka musiken på heltid i ‎P2. Detta visar att det lönar sig att gnälla, tjata, och klaga! Hurra!‎

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

14 May 2008

زندگی چریکی

در یک نوشته‌ی پیشین به "زندگی چریکی" اشاره‌ای گذرا کردم. "چریک‌مشربی" و "زندگی چریکی" رفتار ویژه‌ای بود در دانشگاه و میان دانشجویان. مطابق این الگوی رفتاری، شما می‌بایست لباس ساده و "خشن" می‌پوشیدید، نمی‌بایست آراسته می‌بودید، نمی‌بایست با جنس مخالف می‌گفتید و می‌خندیدید یا حتی با او راه می‌رفتید، می‌بایست "خشن" رفتار می‌کردید، در کوهنوردی می‌بایست ریاضت را می‌آموختید و تحمل می‌کردید، می‌بایست با یک خرما و مقدار هر چه کمتری آب خود را تا قله می‌رساندید، می‌بایست 20 کیلو سنگ را توی کوله‌پشتی‌تان تا قله حمل می‌کردید و بر می‌گرداندید، می‌بایست روی زمین خشک و خالی می‌خوابیدید و با دوش آب سرد و خودآزاری‌های دیگر تن‌تان را برای تحمل سختی و شکنجه آماده می‌کردید، کتاب‌های معینی را می‌بایست می‌خواندید، می‌بایست به زیر میز روزنامه‌های کتابخانه‌ی عمومی دانشگاه می‌خزیدید، آن‌جا می‌نشستید و اعلامیه‌های گروه‌های مسلح را پیش از آن‌که سرایدار جمعشان کند می‌خواندید، ...و برخی چیزهای دیگر.

اما "زندگی چریکی" در خانه‌های تیمی "زندگی" به‌کلی دیگری بود. هیچ برگی از توصیف گیرا (و گاه دردآور) مریم سطوت از این زندگی را از دست ندهید. هشت بخش از داستان را که تا امروز منتشر شده در این نشانی‌ها می‌یابید: 1، 2، 3، 4، 5، 6، 7، 8.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

09 May 2008

از جهان خاکستری - 10

فشار کار دارد دیوانه‌ام می‌کند. گذشته از کارهای روزانه، یکی از مشتریان شرکتمان پرسیده که آیا می‌توان با پاشیدن مایع صنعتی معینی، کمپرسور را خنک کرد. محاسبات ترمودینامیکی مربوط به این مایع در نرم‌افزارهای تجارتی یا در نرم‌افزارهای اختصاصی شرکتمان موجود نیست و باید همه چیز را از آغاز محاسبه کنم و به نرم‌افزارهایمان بیافزایم تا بتوانیم پاسخ مشتری را بدهیم.

مشتق دوم معادله‌ی حالت ترمودینامیکی را حساب کرده‌ام و اکنون باید از آن انتگرال بگیرم تا بتوانم انتالپی مایع و گاز را حساب کنم. در میانه‌ی انتگرالی که دود از کله‌ی انسان بر می‌آورد، تلفن همراهم بوق آشنای دریافت اس‌ام‌اس را می‌زند. نیم‌نگاهی به تلفن می‌اندازم و می‌خواهم کارم را ادامه دهم، اما کنجکاوی نمی‌گذارد: نکند دخترم مشکلی و پرسشی دارد؟ تلفن را بر می‌دارم و پیام را می‌خوانم. به سوئدی‌ست، اما دو کلمه‌ی آن را به فارسی نوشته‌اند:

«غروب طلائی‌رنگ ِ روبه‌رو و قرص کامل ماه مرا به‌یاد "شب‌های عاشقی" می‌اندازد»!

"شب‌های عاشقی" به‌فارسی‌ست. عجب! این کیست؟ شرکت تلفن همراه گاه آگهی‌های بازرگانی می‌فرستد. آیا ایرانیان در شرکت نفوذ کرده‌اند و این گونه‌ای تبلیغ سفر به تایلند یا جزایر قناری‌ست؟ وقت ندارم فکر کنم. همین‌قدر که بدانم دخترم مشکلی ندارد کافی‌ست، و کارم را ادامه می‌دهم.

دو روز طول می‌کشد تا سرم اندکی خلوت‌تر شود و به‌یاد بیاورم که دو روز پیش اس‌ام‌اس غریبی دریافت کردم. بازش می‌کنم و باز می‌خوانم. چیز تازه‌ای دستگیرم نمی‌شود. شماره‌ی فرستنده ناشناس است. اما امان از کنجکاوی! بر می‌دارم و پاسخ می‌نویسم: «کجاست این "غروب طلائی" و "قرص کامل ماه"؟»

دقیقه‌ای بعد پاسخ می‌رسد: «جائی میان زمین و آسمان، خودم و خودت».

نخیر، مشکل حل نشد! پس این یا مردی‌ست که نام و شماره‌ی مرا در کتاب تلفن اینترنتی و یا جایی دیگر پیدا کرده، نامم گولش زده، و خیال می‌کند که من دختر تودل‌برویی هستم، مانند آن سپاهی دانش بیچاره‌ی روستایی در اطراف اراک که با دیدن نامم در روزنامه و در میان پذیرفته‌شدگان کنکور یک دل نه صد دل عاشقم شده‌بود، و یا کسی از آشنایان است که دارد سربه‌سرم می‌گذارد. می‌نویسم: «عجب! اما من حتی نمی‌دانم شما کی هستید!»

پس از نیم ساعت پاسخ می‌رسد: «مگر زن‌های دیگری هم غیر از من توی زندگی تو هست؟ فتانه»

آخ، آخ، قضیه جدی شد! فکر می‌کنم که این نام "فتانه" بی‌گمان ساختگی‌ست. ولی آخر او کیست؟ تلفن را می‌گذارم و با همکارانم می‌روم و ناهار می‌خورم. هنگامی‌که باز می‌گردم، پیام دیگری فرستاده‌است: «ای‌وای، غزاله خانم، شما هستید؟ ببخشید، اشتباه شد. من داشتم سربه‌سر یک دوستم می‌گذاشتم و عجله داشتم به قطار برسم، اشتباهی شماره‌ی شما رو زدم!»

غزاله‌خانم را می‌شناسم و تازه دستگیرم می‌شود که نام فتانه‌خانم هم واقعی‌ست. در پاسخ می‌نویسم: «غزاله‌خانم خیلی وقت پیش توی یک مهمانی تلفن مرا قرض گرفتند و به شما زنگ زدند. شاید شماره‌ی من را از همان موقع اشتباهی به‌جای شماره‌ی غزاله‌خانم ثبت کردید؟ من فلانی هستم!»

لحظه‌ای بعد پاسخ می‌رسد: «آخ، آخ، اگر می‌دانستم که این شماره‌ی شماست و نه غزاله‌خانم، نمی‌نوشتم که اشتباه شده»!!

عجب! کم‌ترین وجه اشتراکی میان من و این فتانه‌خانم وجود ندارد و ایشان، خدا را شکر، هم‌اکنون با شوهر چهارم خود شاد و خرسند به‌سر می‌برند و نیازی به جلب توجه امثال من ندارند.

حالا هی بپرسید چرا دوتا شاخ روی سرم سبز شده!

14 دسامبر 2003

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

Önska, igen!

Med rubriken menar jag inte programmet ”Önska: igen” som sänds på söndagar kl. 18:04 på P2, utan menar jag att jag skriver om ”Önska i P2”, igen!

Hörde ni dagens program där jag var med fast med en lånad röst? Hela stämningen försvann, för min del i alla fall, med killens dåliga svenska. Synd att jag inte skrev mitt telefonnummer i min e-post när jag önskade så att producenten Marianne kunde ringa tillbaka och spela in min egen röst och med mina egna känslor. Eller i värsta fall kunde jag avstå och då kunde programledaren Pernilla läsa mitt brev med sin vackra röst av en körsångerska.

Men hur som helst vill jag tacka igen Marianne och Pernilla för deras varma bemötande. Det är tanken som gäller.

Lyssna på dagens program i 30-dagarsarkivet här. Lyssna gärna på hela programmet men för att höra bara min del kan ni spola fram till 32:30.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

08 May 2008

Önska i P2

Nu har jag slagit till och ”önskat”, och se där: mitt önskemål har tagits emot med mycket värme och kommer att uppfyllas i morgon mellan kl. 9 och 10!

Det finns ett fantastiskt program på P2 kl. 9 på morgnar som heter ”Önska i P2” helt enkelt. Jag brukar missa programmet nästan jämt för att under just den tiden sitter jag mycket upptagen på jobbet. Men alla program finns lagrade i programmets hemsida i 30 dagar bakåt och man kan lyssna på dem på Internet i lugn och ro när man vill. Dessutom sänds ”Önska: igen”, ett urval av veckans program, på söndagar kl. 18:04 på P2.

Och producenten och programledaren här, de är riktigt kunniga och proffsiga, ska jag säga. Det räcker med att man ringer och ”nynnar” lite av det man har för sig att ha hört någon gång någonstans och inte vet ett smack om vad musiken är för något, och de brukar hitta och spela den för en.

Jag ska inte avslöja här och nu vad det är jag har önskat. Ni får lyssna på programmet i morgon, fredag, eller senare genom 30-dagarsarkivet.

Tack ”Önska i P2”!

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

07 May 2008

تهوع بربربربر انگیز

آن‌قدر این را گفتم و نوشتم (واپسین بار در "نگاه نو" شماره 69، تهران، 1385) که دیگر برای خودم هم "تهوع برانگیز" شده‌است. ولی گویا چاره‌ای نیست جز آن که یک بار دیگر هم این‌جا بنویسم!

منظورم این ترکیب "برانگیز" است که بعضی‌ها آن را به هر واژه‌ی فارسی یا بیگانه‌ای می‌چسبانند و ترکیب‌های بسیار زشتی می‌سازند، مانند: دلسوزی برانگیز، اشتها برانگیز، مناقشه برانگیز، تعجب برانگیز، بحث برانگیز، عصبانیت برانگیز، ستایش برانگیز، شک برانگیز، عبرت برانگیز، و بسیاری نمونه‌های دیگر که به‌ویژه در کار نویسندگان و مترجمان تازه‌کار دیده می‌شود. زشت‌تر از همه همان "بر" است که در چنین ترکیبی هیچ نیازی به آن نیست. کار دارد به‌جایی می‌رسد که می‌نویسند "غم برانگیز" و "دل برانگیز" (که به نظر من بیش‌تر "حال‌به‌هم‌زن" و تهوع‌آور معنی می‌دهد، تا چیزی دل‌انگیز).

یک خانم خواننده‌ی قدیمی داشتیم به‌نام "روح‌انگیز". حال باید رفت و ایشان را از گور بیرون کشید و نامشان را به "روح‌برانگیز" تغییر داد! اصلاً چسباندن این "انگیز" فارسی به واژه‌های خارجی خود از آن بحث‌های "فرح‌برانگیز" است!

ولی انصاف داشته‌باشید: آیا "شگفت‌آور" زیباتر است، یا "تعجب برانگیز"؟ "ستودنی" بهتر است یا "تحسین‌برانگیز"؟

اجازه دهید ادعا کنم که به نظر من به‌کار بردن ترکیب واژه‌ها با "برانگیز" نشان دهنده‌ی تنبلی نویسنده‌ی آن و محدودیت واژگان اوست. او به‌جای ‏جستن و یافتن واژه‌های مناسب و موجود، چیزی دم دست را به "برانگیز" می‌چسباند، و خلاص!‏

یک چیز دیگر: "خط فقر" یعنی چه؟ مگر خط در هندسه و در لفظ ادبی "امتداد" چیزی معنی نشده‌است؟ پس ترکیب آن با "فقر" چه صیغه‌ای‌ست؟ آیا "مرز فقر" معنای مورد نظر را بهتر و رساتر و زیباتر نمی‌رساند؟

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

06 May 2008

Konsten att leka med nationer

Det är många som minns den fantastiska artikeln av Peter Löfgren ”Konsten att tillverka en taliban” i Dagens Nyheter den 8 oktober 2001 - en månad efter den kända 11 september (artikeln har arkiverats i DN:s webbplats och går inte att länka här).

Nu har Peter Löfgren gjort en lika bra dokumentärfilm om Syrien där han berättar hur både USA och makthavare i Syrien har lekt med varandra på bekostnad av förtryck mot Syriens befolkning.

Dokumentären visades i går på SVT1 men repris kommer på söndag den 11 maj på SVT1, eller se filmen på Internet här, eller läs åtminstone Peter Löfgrens artikel i ämnet, "Diktaturen som kom in från kylan", här.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

03 May 2008

مهدی، یا سیلویو؟

در پست قبلی نوشتم که بهروز عبدی و من هر دو گمان می‌کردیم که فیلم ایتالیائی "کورباری" با بازیگری جولیانو جما بر پایه‌ی رمان "دور از میهن" ساخته شده‌است، اما با یافتن مشخصات آن فیلم و جست‌وجوی بیشتر در اینترنت، اکنون فکر می‌کنم که هر دو اشتباه می‌کردیم.

مهدی حسین‌زاده و سیلویو کورباری هر دو وجود داشتند و هر دو رهبر گروه‌های پارتیزان در مراحل پایانی جنگ جهانی دوم بودند.

مهدی حسین‌زاده پس از گریز از اسارت نازی‌ها، رهبر پارتیزان‌های یوگوسلاوی بود و به فرماندهی واحدی از "ارتش آزادی‌بخش خلق یوگوسلاوی" رسید. او و گروهش با بمب‌گذاری‌هایشان صدها تن از افراد ارتش آلمان نازی و فاشیست‌های ایتالیائی را، از جمله در شهر تری‌یسته‌ی Trieste ایتالیا کشتند و زخمی کردند. آلمانی‌ها جایزه‌ای به مبلغ چهارصد هزار مارک برای سر او تعیین کرده‌بودند. او سرانجام در نوامبر 1944 در نبردی در اسلوونی کشته‌شد.

یکی از همرزمان مهدی، شخصی به‌نام "نوروزی"، پس از پایان جنگ به باکو بازگشت و داستان دلاوری‌های مهدی را برای عمران قاسموف و حسن سعیدبیلی باز گفت. این دو رمان "دور از میهن" را بر پایه‌ی آن‌چه شنیده‌بودند نوشتند. رمان به زبان‌های آذربایجانی (اوزاق ساحیل‌لرده) و روسی На далних берегах در سال 1954 منتشر شد و در سال 1958 فیلم سینمایی آذربایجانی "اوزاق ساحیل‌لرده" روی این داستان ساخته‌شد. فیلم را می‌توان از نشانی داده‌شده در ویکی‌پدیا بارگذاری کرد و تماشا کرد.

مجسمه‌ها و بناهای یادبود بسیاری در جمهوری آذربایجان و از جمله یک استادیوم فوتبال در شهر سومقائیت به نام مهدی حسین‌زاده وجود دارد. همچنین مجسمه‌ای از او در محل کشته‌شدنش در اسلوونی بر پا شده‌است.

سیلویو کورباری نیز از سال 1943 رهبر گروه‌های پارتیزانی ایتالیایی بود و با ارتش آلمان و فاشیست‌های ایتالیا می‌جنگید. در تابستان 1944 یک فرد نفوذی نهانگاه او را لو داد، پس از نبردی سخت کورباری و چند تن از همراهان، از جمله معشوقه‌اش ایریس، به دام افتادند و در میدان شهر فرولی Froli به دار آویخته‌شدند.

گذشته از فیلم "کورباریکتاب‌ها و زندگینامه‌های گوناگونی درباره‌ی کورباری و گروه او در ایتالیا منتشر شده‌است.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏