16 March 2008

مریم، گل بی‌خار

زندگانی پر و پیمان دیگری، سرشار از قصه و ماجرا، به پایان رسید. آیا به‌راستی به پایان رسید؟ گمان نمی‌کنم. او، مریم فیروز، سال‌های دراز در میان ما و پس از ما خواهد زیست، و همچنان که دوستی گفت، زندگانی مریم فیروز سزاوار آن است که فیلم‌سازی چیره‌دست فیلمی سینمائی بر آن بسازد: از شاهزاده‌خانم سرخ و دختردائی نخست‌وزیر، تا رابط شبکه‌های مخفی افسران انقلابی، تا فراری پناه‌جسته در خانه‌ی زنی در کرمان که «مژگانی آن‌چنان بلند و پرپشت داشت که چشمانش را می‌آزردند و پیوسته اشک می‌ریخت»، تا پناهنده‌ی سیاسی پشت دیوار آهنین و آلمان شرقی، - از یکی از نخستین زنانی که حجاب از سر برداشت، تا یکی از آخرین زنان حزبی که حجاب اجباری بر سر نهاد، تا شکنجه در زندان جمهوری اسلامی و شلاق خوردن از یک نارفیق حزبی. او خود شهرزادی بود با سینه‌ای پر از قصه‌های گفته و ناگفته، زنی که رهی معیری برایش سروده‌بود «تو شدی مادر و من با همه پیری پسرم»، زنی که در بطن مهم‌ترین حوادث تاریخ معاصر کشورمان حضور داشت، و با سرگذشت و جان‌گذشت و سرنوشتی تراژیک‌تر از شهرزاد.

در طول دوندگی‌های حزبی میان سال‌های 1358 و 1362 در ایران، با آن‌که مدتی هر دو هفته یک بار مریم فیروز را همراه با شوهرش کیانوری می‌دیدم، تنها یک بار برخورد و گفت‌وگوی نزدیک با او داشتم. و این دیدار و گفت‌وگو در جلسه‌ای بود که کم‌وبیش برای "محاکمه‌"ی من برگزار شده‌بود. در این سه روزی که از درگذشت او می‌گذرد پیوسته با خود در جنگ بوده‌ام که آیا داستان این دیدار را بنویسم یا نه. صحنه‌ها و واژه‌ها خود را بر دیوارهای ذهنم می‌کوبند و راهی به بیرون می‌جویند. دوستانی، پیش‌تر و در مواردی دیگر بر من ایراد گرفته‌اند که «حالا که طرف مرده و رفته، نمی‌توانستی چیز مثبتی درباره‌ی او بنویسی؟» و چه کنم که تملق و دروغ با سرشت من سازگار نیست، و امیدوارم با این نوشته دوستانم آرزو نکنند که ای‌کاش می‌ترکیدم و نمی‌نوشتم!

مریم‌خانم (ما او را بیش‌تر به این نام، و گاه "رفیق مریم" می‌نامیدیم) در جلسه‌ای در دفتر "تشکیلات دموکراتیک زنان ایران" درباره‌ی زندگی روزمره و موقعیت زنان ایران در خانه و جامعه سخنرانی کرده‌بود و این سخنرانی روی نوار ضبط شده‌بود. سخنرانی زیبا و گیرا و پر احساس و هنرمندانه‌ای بود که در دل شنوندگان، به‌ویژه زنان می‌نشست. اوج آن در جائی بود که می‌گفت: "کار ما زنان این است که در خانه برگ سبز گلدان‌ها را دستمال بکشیم" و حاضران در جلسه، و همچنین شنوندگان نوار، های‌های می‌گریستند. انتشار این سخنرانی اعتراض برخی از مردان حزبی را برانگیخته بود و آنان با مراجعه به مسئولان حزبی می‌گفتند که زنانشان بعد از شنیدن این نوارها دیگر حتی یک استکان چای هم جلویشان نمی‌گذارند!

من مسئول تکثیر نوار سخنرانی‌های حزبی بودم و نوار این سخنرانی نیز در میان نوارهایی بود که ما تکثیر و توزیع می‌کردیم. مریم‌خانم از شمارگان (تیراژ) و نارسائی در توزیع نوارهای خود ناراضی بود و بارها پیش مهرداد فرجاد معاون ابوتراب باقرزاده در شعبه‌ی تبلیغات حزب گله و اعتراض و انتقاد کرده‌بود. مهرداد همه‌ی این انتقادها را به من منتقل می‌کرد و هربار مشکلات فنی کار و کمبود همکاران بخش تکثیر نوار را برایش توضیح می‌دادم و می‌گفتم که برای آن‌که همه راضی شوند باید دستگاه‌های بیش‌تری بخریم و افراد بیش‌تری را به‌کار بگیریم. او به‌ظاهر راضی می‌شد، اما ماهی دیگر باز می‌گفت که مریم‌خانم گله کرده‌است. سرانجام روزی مهرداد گفت که مریم‌خانم او و مرا احضار کرده‌است.

با هم به دفتر "تشکیلات دموکراتیک زنان ایران" رفتیم. دقایقی منتظر ماندیم تا نوبت به ما رسید و اجازه‌ی ورود دادند. وارد شدیم. مریم‌خانم پشت میز بزرگی که از هدایای اعضای متمول حزب بود نشسته‌بود. ما روبه‌روی او، کنار دیوار، روی دو صندلی با فاصله‌ی دو متر از میز او نشستیم. مریم‌خانم بی‌مقدمه آغاز به گله‌گزاری کرد که آخر "رفقا، چرا نوار ما را به‌موقع تکثیر و توزیع نمی‌کنید؟ ما از روز اول همه‌ی امکاناتمان را روی هم گذاشتیم و انتظار این بود که همکاری کنیم و چیزی را از هم دریغ نکنیم و ...".

ما ساکت نشسته‌بودیم و مهرداد در سمت چپ من گاه و بی‌گاه تکانی معذب به‌خود می‌داد. نوبت به من رسید که توضیح بدهم. مشکلات فنی کار و کمبود نیروی کار را توضیح دادم. ما در یک آپارتمان لو رفته که زمانی دفتر یک شرکت مهندسی مشاور بود و پیش از لو رفتنش شعبه‌ی تشکیلات تهران از آن استفاده می‌کرد، نوارهای حزبی را تکثیر می‌کردیم. نام آن‌جا را "صدا" گذاشته‌بودیم. مجموعه‌ی دستگاه‌های ما پنج حلقه نوار کاست را هم‌زمان کپی می‌کرد. سه دقیقه طول می‌کشید تا این پنج حلقه کپی شوند و یک دقیقه طول می‌کشید تا نوارها به آغاز لبه‌ی "آ" بازگردانده شوند. فشار کار بسیار زیاد بود. هر هفته، یا یک هفته در میان، می‌بایست نوارهای "پرسش و پاسخ" کیانوری را تکثیر می‌کردیم. نوارهای درس فلسفه‌ی عبدالحسین آگاهی، اقتصاد سیاسی مسعود اخگر، و تاریخ جنبش کارگری قائم‌پناه هم بود، و نوارهای سخنرانی مریم‌خانم، و گاه نوارهایی از احسان طبری.

سفارش این و آن نوار پیوسته از تشکیلات حزب در تهران و شهرستان‌ها می‌رسید. تقاضا آن‌قدر زیاد بود که با شانزده ساعت کار در شبانروز هم پاسخگو نبودیم. در جلسات شعبه‌ی تبلیغات حزب می‌گفتم و می‌گفتم، بی هیچ نتیجه‌ای. و منی که "نوار تایلور" را وحشیانه‌ترین روش بهره‌کشی از کارگران می‌دانستم، چاره‌ای نیافته‌بودم جز آن‌که خود "نوار تایلور" ایجاد کنم: ابراهیم، بیژن، حجت، مهدی، سوسن و تقی کار را در روزها و ساعات گوناگون میان خود تقسیم کرده‌بودند – یک نفر کاست‌ها را از کارتون و از قوطی‌هایشان در می‌آورد و به ردیف می‌چید، نفر بعدی هر چهار دقیقه آن‌ها را در دستگاه تکثیر فرو می‌کرد و دگمه‌ی دستگاه را می‌زد و در انتظار سپری شدن این چهار دقیقه برچسب مخصوص حزب را روی کاست‌ها می‌چسباند. و نفر بعدی به کاست‌های آماده مهر تاریخ می‌زد، جلد کاست را عوض می‌کرد و هر ده حلقه را در یک قوطی می‌گذاشت و روی قوطی محتوای آن را می‌نوشت. از تماشای کار تب‌آلودشان شرم داشتم، و با این حال همچون کارفرمایی بی‌رحم، گاه و بی‌گاه با تقی که مسئول کار بود بدخلقی می‌کردم که چرا ناهار را زیادی طول داده‌اند و چرا دستگاه‌ها را ساعتی خوابانده‌اند.

و در این میان تقی روشی نبوغ‌آسا یافته‌بود: نوار "مادر" را سروته در دستگاه می‌گذاشتند و در نتیجه لازم نبود بعد از کپی شدن نوارها آن‌ها را به آغاز لبه‌ی "آ" باز گردانند! به این شکل 25 درصد در زمان تکثیر نوارها صرفه‌جوئی می‌شد. تشویق‌نامه‌ای نوشته‌بودم و فرستاده‌بودم که در حوزه‌ی حزبی تقی بخوانند.

کوشیده‌بودم این‌ها را به مریم‌خانم بگویم، اما ناگهان ده زن وارد اتاق شده‌بودند و در دو سوی مریم‌خانم و رودرروی ما ایستاده‌بودند! بی‌اختیار از ذهنم گذشته‌بود: "سرهنگان ستاد مریم‌خانم"! مهرداد و من که از آغاز روی صندلی‌هایی کوتاه‌تر از صندلی مریم‌خانم نشسته‌بودیم، اکنون مانند دو موش در برابر این یازده زن جنگاور نشسته‌بودیم. مهرداد، رفیق عزیز و دوست‌داشتنی و زحمت‌کش من، مهردادی که سال‌ها در خارج میز کتاب چیده‌بود، کتک خورده‌بود و ناسزا شنیده‌بود، بار دیگر روی صندلی جابه‌جا می‌شد. و من به یاد صحنه‌ی مشابهی افتاده‌بودم.

همین سالی پیش، چند ماهی پیش از انقلاب، تیمسار سرتیپ عبدالرحیم جعفری فرمانده پادگان‌های شاهرود و چهل‌دختر هشت نفر سربازان لیسانسیه‌ی (!) چهل‌دختر و از جمله مرا برای "محاکمه" به دفترش احضار کرده‌بود. همه‌ی افسران ارشد و فرماندهان گردان‌ها و گروهان‌ها، در حدود بیست نفر، در دو ضلع اتاق بزرگ او نشسته‌بودند، رئیس دژبانی پادگان خبردار ایستاده‌بود، تا تیمسار جعفری زهر چشمی از ما و از همه‌ی آنان بگیرد. تیمسار یک‌یک ما را مؤاخذه کرده‌بود، حرفمان را بریده‌بود و هرچه ناسزای ناموسی و بی‌ناموسی می‌دانست بارمان کرده‌بود، و به من که رسیده‌بود آنچنان پاسخ دندان‌شکنی داده‌بودم که در حضور سرهنگانش همچون یک دیگ بخار منفجر شده‌بود.

این چه کاری بود؟ چرا مریم‌خانم این کار را می‌کرد؟ من که دشمن نبودم. من که داشتم با جان و دل به بهترین شکل ممکن کار و وظیفه‌ی حزبیم را انجام می‌دادم. ما همه داشتیم برای حزب جان می‌کندیم. چه نیازی به توسل به ارعاب بود؟ مریم‌خانم داشت به روش معمول خود با لحنی اشرافی، با تظاهر به این که "مگر نمی‌دانی من کی هستم"، با به‌رخ کشیدن مقام و موقعیت سخن می‌گفت. گناه من چه بود که او شاهزادگی را برای مبارزه‌ی سیاسی ترک کرده‌بود؟ من خود مهندسی بودم که اکنون در خدمت حزب حمالی می‌کردم و حتی فراموش کرده‌بودم که مهندس هستم! این چه کاری بود؟ این چه روشی بود؟

و اکنون مریم‌خانم در مقام دادستانی بود که پیرامون حقوق زنان و مقام زن در جامعه‌ی مردسالار و زن‌آزار، سخنرانی می‌کرد. چه ربطی داشت؟ هنوز که زنی در زندگی من حضور نداشت! از نگرش من به زنان چه می‌دانست؟

***
پدرم که مادرش را در کودکی از دست داده‌بود، نوروز هر سال برای مادرش خیرات می‌داد. پاکت‌هایی بود که یک یا دو کیلو برنج توی آن می‌ریختند، یک سکه‌ی یک تومانی توی آن می‌انداختند و من مأموریت داشتم که پاکت‌ها را به در خانه‌ی همسایه‌های مستمند ببرم. ده سالم بود. مادرم یکی از این پاکت‌ها را به دستم داده‌بود و گفته‌بود که آن را برای خاورخانم ببرم. خاورخانم کیسه‌کش حمام بود و تا همین چند سال پیش که مادرم مرا با خود به حمام عمومی زنانه می‌برد، تن مرا کیسه کشیده‌بود. در حال کیسه کشیدن مدام سیگاری را با سیگار دیگر می‌گیراند. صدایش گرفته‌بود و خرخر می‌کرد. او و دو دخترش در اتاقی در خانه‌ای قدیمی و نیمه مخروبه در همان صد متری خانه‌ی ما زندگی می‌کردند. برف آب‌داری می‌بارید. وارد حیاط خانه‌ی نیمه‌مخروبه شده‌بودم و به‌سوی اتاق خاورخانم رفته‌بودم، اما اتاق سرجایش نبود. نیمی از سقف اتاق فروریخته‌بود. بر لبه‌ی فروریخته‌ی سقف گونی‌ها و پارچه‌هایی را با میخ کوبیده‌بودند و این پرده که تا کف زمین آویزان بود از برف آب‌دار خیس شده‌بود. با تردید و دودلی لبه‌ی پرده را کنار زده‌بودم، و شگفت‌زده سه هیکل را پوشیده در ژنده‌پاره‌هایی بر کف اتاق دیده‌بودم که در کنار هم آرمیده‌بودند. سرشان در کنار این پرده‌ی خیس بود و شیب کف اتاق به گونه‌ای بود که نزدیک پاهایشان برف‌آب جمع شده‌بود.

خشکم زده‌بود. چه می‌دیدم؟ آیا زنده بودند؟ یکی از هیکل‌ها تکان خورده‌بود. سرش را از زیر ژنده‌ها بیرون آورده‌بود. خاورخانم بود. خواب‌آلود نگاهم کرده‌بود. پاکت برنج را پیش برده‌بودم. از جا پریده‌بود و پاکت را گرفته‌بود، تویش را نگاه کرده‌بود و شروع کرده‌بود به دعا کردنم. یک‌ریز گفته‌بود و گفته‌بود و دانش زبان ترکیم یاریم نکرده‌بود که همه‌ی دعاهایش را از لابه‌لای خرخر حنجره‌اش بفهمم و پاسخ دهم. به جنب‌وجوش افتاده‌بود. از گوشه‌ی تاریک اتاق دیگی را آورده‌بود و برنج را توی آن خالی کرده‌بود، دیگ دیگری آورده‌بود، برنج را جابه‌جا کرده‌بود، صدای سکه را شنیده‌بود، بیش‌تر دعا کرده‌بود. گفته‌بود دخترانش تب دارند و خود او بیمار است. دخترانش در تمام درازای حضورم در آن‌جا تکانی نخورده‌بودند و بیدار نشده‌بودند. خاورخانم پرسیده‌بود کی هستم و نام مادرم را گفته‌بودم. اما حواسم سر جایش نبود: خدای من، مگر می‌شود این طور زندگی کرد؟ من صد متر آن‌طرف‌تر در ناز و نعمت زندگی می‌کردم، سفره‌ی هفت‌سین چیده‌بودیم و شمع افروخته‌بودیم. این زن اما آیا نفت داشت؟ می‌توانست آتشی بیافروزد و این برنج را بپزد؟ این چه زندگی‌ست؟ این چه عدالتی‌ست؟ ساعتی بعد سرما و یخ‌بندان کشنده‌ی اردبیل فرا می‌رسد. اینان چه خواهند کرد؟ باقی سقف اگر فرو ریزد، کجا خواهند رفت؟

سرم را انداخته‌بودم و بازگشته‌بودم، و سرم را به‌راستی انداخته‌بودم؛ تکان سختی خورده‌بودم. کسی که بازگشته‌بود، همانی نبود که رفته‌بود. ساختار جهان‌بینی کودکانه‌ام به‌کلی فروریخته‌بود. دیگر هیچ چیز سرجای خودش نبود. پس از آن، گاه از مادرم می‌خواستم که گدای سر کوچه و فرزندش را بیاوریم که با ما زندگی کند، و گاه گدایی را که در خانه را می‌زد با خشونت می‌راندم و می‌گفتم که برود و کار کند، یا نانش را از خدائی که به او اعتقاد دارد بگیرد. راه حلی برای نابودی فقر سوزان پیرامونم نمی‌یافتم. به یک برابربینی مکانیکی میان زنان و مردان رسیده‌بودم. به این نتیجه رسیده‌بودم که وجود کودکان و بچه‌داری زنجیری‌ست بر پای زنان و اگر کودکی در میان نباشد، زنان باید بتوانند بروند و مانند مردان کار کنند. مانند مادرم. در عوالم کودکانه‌ام بارها پیش خود سوگند خورده‌بودم که هرگز زنی را باردار نکنم! دختربچه‌های همبازیم را تشویق می‌کردم که مثل من از درخت بالا بروند. می‌خواستم دوچرخه‌سواری یادشان بدهم و می‌گفتند که مادرشان منعشان کرده. و وقتی‌که از دیوار راست بالا می‌رفتم و خود را به لانه‌ی پرستو می‌رساندم، آرزو می‌کردم که ای‌کاش دختری هم آن‌جا در کنارم بود.

***
و اکنون چه می‌گفت مریم‌خانم برای من از برابری زن و مرد؟ به منی که همان‌قدر برای مادرم بچه‌داری کرده‌بودم و برنج بار گذاشته‌بودم و سفره چیده‌بودم و چای دم کرده‌بودم، که برای پدرم عملگی و نجاری و نقاشی کرده‌بودم؛ به منی که مادرم گاه چکش بر می‌داشت و میخ می‌کوبید، که توی محله با انگشت نشانش می‌دادند: سر راه خانه و دبستانی که مدیرش بود، به تهیگاه مزاحمی دوچرخه‌سوار مشتی کوبیده‌بود، آنچنان که مرد زمین خورده‌بود و شکست‌خورده و بزدلانه دوچرخه را جا گذاشته‌بود و فرار را بر قرار ترجیح داده‌بود. مادر، همان‌طور چادر به‌سر، در جامعه‌ی به‌شدت دینی و سنتی و واپس‌گرای اردبیل، جامعه‌ای که تعداد مسجدهای آن ده برابر مجموع تعداد دبستان‌ها و دبیرستان‌های پسرانه و دخترانه‌ی آن بود، جایی که هرگز ندیده‌بودند زنی دست به دوچرخه بزند، دوچرخه را همچون غنیمتی جنگی در کنار خود راه برده‌بود و در برابر چشمان گشاده از حیرت و دهان‌های باز مردم و دکان‌داران میدان اوچ‌دکان، آن را به یکی از دکان‌داران سپرده‌بود تا بعداً تکلیف آن را روشن کند!

دل‌شکسته‌بودم. رنجیده‌خاطر بودم. شگفت‌زده بودم. نمی‌فهمیدم. احساس می‌کردم به من، به مهرداد، و به همه‌ی مردانی که با جان و دل و از خودگذشتگی در حزب و به‌ویژه در "صدا"، در تکثیر نوار کار می‌کردیم توهین شده‌است. هرچه توضیح می‌دادم سودی نداشت و مریم‌خانم بر گمان خود استوار بود که ما تبعیض قائل می‌شویم و نوار مربوط به زنان را آن‌طور که باید و شاید جدی نمی‌گیریم و اولویتی را که باید، به آن نمی‌دهیم. سر فرود نیاورده‌بودم و جلسه با تهدید و پرخاش نیمه جدی و نیمه شوخی مریم‌خانم به پایان رسیده‌بود.

و چند روز بعد دختر نازنین و زحمت‌کشی به‌نام اکرم را از "تشکیلات زنان" برای کمک به ما فرستاده‌بودند.

از سرنوشت اکرم هیچ نمی‌دانم و آرزومندم از حوادث این سال‌ها سالم جسته‌باشد و هرجا هست، شاد و تندرست و خوشبخت باشد.

مهرداد فرجاد را پس از شش سال شکنجه در زندان‌های جمهوری اسلامی، به‌هنگام کشتار زندانیان سیاسی در سال 1367 دار زدند.

خاورخانم چندی بعد از دیدار من، به سرطان حنجره درگذشت. از سرنوشت دختران او، دو تن دیگر از دختران رنج در سرزمین‌مان، هیچ نمی‌دانم.

و چه دارم بگویم بیش از این: درود بر مریم فیروز و ‏ننگ و نفرین ابدی تاریخ نثار همه‌ی آن کسانی که او را در هفتاد سالگی در زندان‌ها آزار دادند.‏ آرزومند روزی هستم که فیلم سینمائی زندگانی او را ببینم.

6 comments:

Shiva said...

سپاس‌گزارم از شاهرخ عزیز که در ای‌میلی توضیح داد که «تو شدی مادر و من با همه پیری پسرم» از غزلی‌ست سروده‌ی محمدحسین ‏شهریار به‌نام گوهرفروش و بعید است برای مریم فیروز سروده شده‌باشد. نمی‌دانم ذهنم چه‌ چیزی را با چه چیزی قاطی کرده‌است! ‏شرمنده‌ام.‏

Anonymous said...

دوست عزیز
درود و سپاس به خاطر اینکه درباره مریم خانم و خاطرات کار حزبی است نوشتی. همانطور که شما مایل هستی که فیلم زندگی مریم فیروز را ببینی، من هم مایل هستم خاطرات شما را از کار حزبی ببینم. امیدوارم که همت کنید و خاطرات خود را بنویسید. خاطره ای از آنچه که بود. لازم نیست که همه اش برشمردن قهرمانی ها یا توصیف جنایت های جمهوری اسلامی باشد. حزب توده ایران بخشی از تاریخ ماست. ای کاش جزئیات این تاریخ و تاروپود آن - چنانکه بود و بی کم و کاست - ثبت شود.
سهیلا

عمو اروند said...

من هم دوست دارم بیشتر و بیشتر از این گونه خاطراتت را بخوانم. داستان شاهزاده‌ی سرخ و ملازاده‌ی کمونیست. عجیب روزگاری است. و دریغ که همیشه چنین بوده است . پوتین را نمی‌بینی که دست بر انجیل سوگند ریاست جمهوری ادا می‌کند. به نوشته‌ات در بلاگ نیوز چون معمول لینک دادم

Anonymous said...

آقای شیوا نوشته بامزه و غم انگیزی بود. سهمی در روشنگری و بازتاب واقییتها آنگونه که بودند. این خانم که شاهزاده یا گدا بودن یا نبودنش برای من اصلا مهم نیست و رفقای دیگرشان خوب ما را سالها سر کار گذاشتند. ایکاش اینهمه انرژی و خلاقیت آنها و ما صرف سازندگی میشد. مریم فیروز اگرچه که خود نیز قربانی خشونتهای این رژیم بر بر و پلید شد به عنوان عضوی از رهبری و از صحنه گرداننان حزب توده مسلما در تمام اشتباهات وخیانتهای حزب توده سهیم میباشد. هرکسی که در این زمینه با تحقیق و روشنگری سهمی ایفا کند باید که آن را ستود و به آن آفرین گفت. اما نه با روشهایی مانند فحاشی و خاله زنکبازی. نویسندگان سخیف اما زبان باز و از خود متشکری مانند مسعود بهنود بدون ارایه کوچکترین فاکت و تحقیق علمی دست به هر کاری برای
خودشیرینی و داستانهای خاله زنکی مثل کتاب سه زن زده اند و محققان ما در آینده نه تنها باید زحمتهای زیادی برای روشنگری واقعی در این مورد بکشند بلکه انرژی زیادی برای نابود کردن این شایعات خاله زنکی امثال بهنود ها صرف کنند.
شخصا فکر اینکه طرفدار حزب و سازمانی بودم که رهبری آن خانم مریم فیروز یا مارگوت هونکر ایرانی فرمود "شايد تاکنون کسی در تاريخ ايران پیدا نشده که مانند امام خمينی،زن را آنگونه که درخور مقام اوست ارج بدارد" تنم میلرزد. چاکرمنشی و چاپلوسی تا به کجا؟
پیشگامی سابق سرافکنده

Anonymous said...

فرهاد فرجاد، ا زاعضای سابق حزب توده ايران و از مؤسسان « حزب دموکراتيک مردم ايران » که بيشترين آشنايی را با مريم فيروز داشت، ديگر سخنران اين مر اسم بود
....
http://news.gooya.com/politics/archives/2008/04/071006.php

Anonymous said...

شیوای عزیز، من بیشتر یادداشت هایت و کتابت را نیز خوانده ام. در آنها کمی خود محور بینی یا پرتوقعی را شاهد بوده ام. آنطور که مثلا از شوروی انتظار داشتی به توی مهندس یک کار دفتری بدهند و بروی خودت نمیاوری که اگر به جای سوئد به ایتالیا یا فرانسه پناهنده شده بودی، حداقل در چند سال اول باید تسبیح و انگشتر کنار خیابان می فروختی با مدرک مهندسی یا دکترا!
در این داستان هم ارزش کار ارزشمندت را آنقدر بالا میبری که مثلا مریم فیروز هم نباید در جامعه مردسالار ایران دچار این سوتفاهم شود که شاید رفقای مذکر حزبی به ایما و اشاره چنین رهنمود داده باشند که اولویت نوارهای حزب از تشکیلات زنان بیشتر است. چرا سوتفاهمی را مجاز نمی دانی؟ چون ساعت ها کار می کردی؟ مگر ما کار نمی کردیم؟ کار حزبی آن هم در ایران به مجیز گویی خلاصه نمی شود.
بعد هم علاقه به مادر نشان از آن ندارد که مردی طرفدار تساوی زن و مرد هستی. این را باید از زبان همسر فعلی یا سابقت شنید.
صابر