14 February 2008

داستان همیشه تازه‌ی دلدادگی

سال گذشته در همین روز ِ دلدادگان عکس زیبای زیر را دوستان با ای‌میل برایم فرستادند. نمی‌دانم از چه روزنامه‌ای و چه تاریخی‌ست و از چه سایتی برداشته‌شده. برای رعایت حقوق پدیدآورنده‌اش تنها می‌توانم نوشته‌ی زیر آن را تکرار کنم: عکسی‌ست از جوانی اهل تالش به‌نام شباب گلچین که «چندی پیش» در مسابقه‌ی عکس یونسکو در ژاپن برنده‌ی جایزه‌ی ویژه (؟) شده‌است. درود بر شباب گلچین و نگاه زیبایش به عشق.


و اما اکنون که سخن از دلدادگی‌ست، می‌خواهم جرأت کنم و داستان کوتاه عاشقانه‌ای را که «چندی پیش» نوشتم و هنوز در جائی منتشر نشده و فکر نمی‌کنم منتشر شود، این‌جا بگذارمش. راوی آن...، بهتر است چیزی نگویم و خودتان بخوانیدش. فیلم «برخورد نزدیک از نوع سوم» Close Encounters of the Third Kind ساخته‌ی اسپیلبرگ که یادتان هست؟

برخورد نزدیک از نوع اس‌ام‌اس

"باید بخواهید تا شاید به‌دست آورید. با نخواستن چیزی به‌دست نمی‌آید."
(توضیح واضحات!)

عجب هیکلی! بلوز و شلوار تنگ و سیاه‌رنگ قالب تنش بودند. پیکر ورزیده‌ی اسکی‌بازان را داشت. گوئی درست باب میل من تراشیده بودندش. با وجود کفش‌های پاشنه‌بلند، مصمم، محکم، با اعتماد به‌نفس، با سر و گردن برافراشته، و با گام‌های بلند راه می‌رفت و بازوانش را آزادانه تاب می‌داد. حتی موهای طلائیش به سلیقه‌ی من کوتاه قیچی شده‌بودند. چشمان آبی درشت و بی‌حالتی داشت. دهانش قدری بزرگ بود. اما در مجموع و در دیده‌ی من زیبا بود. مدتی بود که ظهرها با تعدادی از همکارانم برای خوردن ناهار به این رستوران سلف‌سرویس می‌آمدیم. رستوران در یک بازارچه‌ی مدرن با سقف شیشه‌ای قرار داشت و محل کار او در همین بازارچه، زیر همین سقف شیشه‌ای و دو طبقه بالاتر بود. بعد از خوردن ناهار با همکارانش از پله‌هایی بالا می‌رفت و به دفتر محل کارش باز می‌گشت. هر روز عبور او از میان میزوصندلی‌ها و بالا رفتن او از پله‌ها را تماشا می‌کردم و لذت می‌بردم. درست مانند لذت بردن از مناظر زیبای طبیعت؛ مانند آن‌که بر ساحلی نشسته باشم و برآمدن خورشید را تماشا کنم، یا از بازی رنگ‌ها در جنگل پاییزی لذت ببرم. کم‌و‌کاستی‌ها و محدودیت‌های خود را به‌خوبی می‌شناختم و جز همین لذت تماشای طبیعی چیزی نمی‌خواستم. به فکر ارتباط با او نبودم.

شاید سالی این‌چنین گذشت. هرروز با ورود به بازارچه و محوطه‌ی رستوران با نگاه همه‌جا را می‌جستم تا او را پیدا کنم و بعد خیالم آسوده می‌شد که تماشایش خواهم کرد. همیشه می‌کوشیدم همکاران را برای نشستن سر میزی بکشانم و طوری بنشینم که او را و خرامیدنش را هرچه بهتر و طولانی‌تر ببینم. کم‌کم تماشای او به دل‌خوشی روزانه‌ی من تبدیل شده‌بود و اگر او را در رستوران نمی‌یافتم، دل‌تنگ می‌شدم.

یکی‌دو بار نیم‌نگاهی به‌سویم افکند، تا این‌که یک روز او و همکارانش آمدند، از کنار میز ما گذشتند، و او ناگهان سر برگرداند، گردنش را به‌شکل دل‌پذیری خم کرد و نگاه نوازشگرش را از روی شانه‌اش در نگاهم دوخت - مدتی طولانی! تنم داغ شد. دلم گرم شد. شاید سی سال بود که هیچ زنی این‌طور نگاهم نکرده‌بود! اهل چشمک‌زدن نیستم. نمی‌دانستم چه کنم. بلد نبودم! حتی لبخندی هم بر لبانم جاری نشد. و او رفت. چه می‌خواست بگوید با این نگاهش؟ دعوت به آشنایی؟ از آن روز به‌بعد احساس خوش‌تیپی می‌کردم! به نظرم می‌رسید که زن‌های دیگری هم در کوچه و خیابان و بازارچه نگاهم می‌کنند. به سر و وضعم بیشتر می‌رسیدم.

از فردای آن روز هربار که همدیگر را می‌دیدیم، نگاهمان در هم گره می‌خورد. من گاه لبخندی بر لب می‌آوردم، اما او نگاه می‌کرد بی آن‌که لبخندی بزند یا حالت چهره‌اش تغییری کند. گاه همچنان که نگاهم می‌کرد فقط موهایش را که توی صورتش می‌ریخت، با یک حرکتِ تندِ سر به چپ و راست، از صورتش دور می‌کرد. این حرکت دل‌انگیر او را خیلی دوست داشتم. و همین! جرأت نداشتم گامی پیش بگذارم و حرفی بزنم. معنی نگاه او را نمی‌فهمیدم. نمی‌دانستم چه انتظاری از گفت‌و‌گو با او می‌توانم داشته‌باشم. از پی‌آمدهای آشنایی و گفت‌وگو با او می‌ترسیدم. از آغاز فقط به قصد لذت بردن از تماشایش نگاهش کرده‌بودم. سال‌ها بود که اعتماد به‌نفسم را برای ارتباط با زنان از دست داده‌بودم. او دست‌کم ده سال جوان‌تر از من بود. البته دست‌های او را ورانداز کرده‌بودم. حلقه‌ای بر انگشت نداشت. فقط یک انگشتر درشت تزئینی داشت. با این‌همه، نه! من به‌درد او نمی‌خوردم و در سطح او هم نبودم! پس لذت بردن از تماشای او را ادامه دادم. اما اکنون دیگر به نگاه او هم عادت کرده‌بودم و اگر نگاهم نمی‌کرد، احساس می‌کردم چیزی کم دارم.

ماه‌هایی نیز این‌گونه گذشت. تابستان بود و فصل مرخصی از کار. چند هفته‌ای من به این بازارچه و رستوران نرفتم، و هنگامی‌که به آن‌جا بازگشتم چند هفته‌ای هم او نیامد. و بعد که آمد، دیگر نگاهم نمی‌کرد! چه نتیجه‌ای باید می‌گرفتم؟ آیا یعنی این‌که انتظار داشت من کاری بکنم و گامی پیش بگذارم و چون این کار را نکردم، ناامید شد و دست از من شست؟ می‌توانستم تماشای پیکر و حرکاتش را ادامه دهم، اما نگاه او را کم داشتم. با سماجت در شکار نگاهش، بار دیگر توانستم توجهش را جلب کنم و باز، گاه نگاهم می‌کرد.

یک بار در اتاق انتظارِ جایی، روزنامه سیتی City را ورق می‌زدم. سیتی یکی از روزنامه‌های رایگان است که صبح‌ها در مترو و اتوبوس‌های شهری استکهلم توزیع می‌شود. به ستون اس‌ام‌اس‌های خوانندگان برخوردم. اغلب پیام‌هایی از این گونه بود که «روز فلان ساعت فلان من توی متروی فلان نشسته بودم. تو پسری با موی فلان و لباس فلان از روی سکوی ایستگاه مرا نگاه ‌کردی. دیدار در کافه؟/ دختر سرخ‌مو»! از آن میان پیامی بی‌امضا نظرم را جلب کرد: «تو باید نشان بدهی که می‌خواهی با هم ارتباط داشته‌باشیم، وگرنه من هرگز جرئت نمی‌کنم حرفی بزنم»! معلوم نبود پیام را چه کسی برای چه کسی نوشته، اما محتوای آن می‌توانست از او و خطاب به من باشد. ولی آیا من می‌خواستم با او ارتباط داشته‌باشم؟ دودل بودم. ناگهان فکر کردم که نکند من با رفتارم او را در بلاتکلیفی گذاشته‌ام و دارم آزارش می‌دهم؟ هیچ دلم نمی‌خواست کسی را آزار بدهم، و چون معتقد بودم که به دردش نمی‌خورم، پس تصمیم گرفتم دست از سرش بردارم و دیگر نگاهش نکنم!

یکی از همین روزهایی که دیگر نگاهش نمی‌کردم، با همکاران غذا می‌خوردیم که ناگهان صدای پاشنه‌های او و آهنگ آشنای گام‌هایش را شنیدم. سرم را که بلند کردم، دلم فروریخت. داشت از راهی غیر معمول از لابه‌لای میزها به سوی من می‌آمد و نگاهش را به من دوخته‌بود! چه باید می‌کردم؟ منی که فکر می‌کردم به دردش نمی‌خورم؛ منی که تصمیم گرفته‌بودم دست از سرش بردارم؟ در جا خشکم زده‌بود. آمد، درست از کنار من گذشت، و به سوی دری که به جایی نامربوط باز می‌شد رفت. فکر می‌کردم که او می‌خواست فرصتی به من بدهد که کاری بکنم یا حرفی بزنم، و من این فرصت گران‌بها را از دست دادم. پیش خود احساس سرشکستگی می‌کردم. این وضع به من نشان داده‌بود که مرد این کار نیستم. چاره‌ای نمی‌ماند جز آن‌که بروم و گورم را گم کنم!

مدتی در رستوران پشت به مسیر رفت‌وآمد او نشستم، اما زیاد تاب نیاوردم! دلم می‌خواست نگاهش کنم و نگاهش را می‌خواستم. پس بار دیگر با تشنگی بیشتری شروع به تماشایش کردم. ولی اکنون می‌دانستم که این وضع نمی‌تواند به همین شکل ادامه یابد. باید کاری می‌کردم. باید سر صحبت را با او باز می‌کردم. ولی چگونه؟ هیچ تجربه‌ای در این کار نداشتم. او اغلب در حلقه‌ای از همکارانش بود. نیم‌ساعتی زودتر از ما می‌آمد و ناهار می‌خورد. من نیز اغلب با همکارانم بودم. چند بار کوشیدم زودتر از معمول برای ناهار بروم، اما موفق نشدم سر راه او قرار گیرم، یا تنها گیرش بیاورم. هیچ برخوردی میان ما پیش نمی‌آمد که بتوانم به شکل طبیعی سر صحبت را باز کنم. حال عجیبی داشتم: از یک سو فکر می‌کردم به جایی رسیده‌ام که حاضرم هر کاری بکنم که بتوانم با او حرف بزنم، و از سوی دیگر نمی‌دانستم چه باید بگویم و چگونه سر صحبت را باز کنم. بدتر از همه این بود که اگر او از لابه‌لای میزها راهی غیر معمول را برای بازگشت به دفتر کارش انتخاب می‌کرد، و یا اگر سخت با همکارانش مشغول بود و نمی‌شد مزاحمش شد، گویی آسوده می‌شدم، زیرا بهانه‌ای پیدا شده‌بود که پا پیش نگذارم!

اکنون روز و شب در خیال با او بودم، با او حرف می‌زدم، به درد دل‌هایش گوش می‌دادم، از او نظر می‌پرسیدم، با او به سینما و کنسرت می‌رفتم، با او به مناطق آفتابی اسپانیا و یونان می‌رفتم! وسایل خانه‌ام را از دید او وارسی می‌کردم، وسایل تازه‌ای خریدم. اتاق خوابم هیچ سکسی نبود، باید فکری برایش می‌کردم!

شبی در حال نیمه‌مستی به این نتیجه رسیدم که بهتر است در صفحه‌ی دوست‌یابی روزنامه‌ی صبح سوئد آگهی بگذارم. همان شب این متن را نوشتم و فرستادم: "من و تو هر روز در رستوران ایکس غذا می‌خوریم و مدتی طولانی‌‌ست که به هم نگاه می‌کنیم! من با کمال میل خواستار آشنائی با تو هستم، اما با وجود موهای خاکستریم حسابی گیج شده‌ام! فرصتی به من بده که پیش بیایم و با تو حرف بزنم، و یا با من تماس بگیر!/ف" دو روز بعد غرق در کار، این دسته‌گلم را فراموش کرده‌بودم که به رستوران رفتیم و در آن‌جا همکارانم با خنده و شوخی برگی را نشان دادند که در کنار صورت غذای رستوران به تابلوی آگهی‌ها چسبانده بودند. روی این برگ شکل قلبی تیرخورده نقاشی شده‌بود، متن آگهی مرا از روزنامه زیر آن کپی کرده‌بودند و کنارش نوشته‌بودند: "ببینید رستوران ما چه محیط عاشقانه و معجزه‌آسائی‌ست!"

عجب آبروریزی‌ای! فکر این‌جایش را نکرده‌بودم. برای ظاهرسازی به شوخی‌های همکاران پیوستم، اما کوشیدم که آن روز به چشم او، این زنی که هنوز حتی نامش را هم نمی‌دانستم، آفتابی نشوم. ولی این اقدام کارکنان رستوران شاید به‌سود من بود؟ او اگر روزنامه را ندیده‌بود، می‌بایست این برگ را دیده‌باشد. فردای آن روز خوشبختانه این برگ را برداشته بودند، اما هیچ تغییری در رفتار و نگاه او احساس نمی‌کردم. هنوز کمکی به من نمی‌کرد و فرصتی نمی‌داد که پیش بروم و حرف بزنم. کار درستی می‌کرد، زیرا همه آن‌هایی که آن‌جا ناهار می‌خوردند آگهی مرا روی دیوار دیده‌بودند و اگر می‌دیدند که مردی با موهای خاکستری به سوی زنی ناآشنا می‌رود، بی‌شک پی می‌بردند که موضوع چیست! هرروز به این امید که پیامی تلفنی در پیام‌گیرم گذاشته باشد شتابان خود را به خانه می‌رساندم. اما خبری نبود.

نام او! نام او را اگر می‌دانستم، می‌توانستم به دفتر کارش تلفن بزنم. اما چگونه می‌توانستم نامش را پیدا کنم؟ در سایت اینترنتی محل کار او مطالب زیادی با عکس و نام بسیاری از همکاران او موجود بود. ساعت‌ها نشستم و همه این مطالب را ورق زدم تا شاید نام او را در کنار عکسی بیابم، اما چیزی نیافتم. بعد راه تازه‌ای به نظرم رسید: اگر شماره اتوموبیل او را می‌دانستم، می‌توانستم نام او را از اداره ثبت اتوموبیل‌ها بپرسم! پس یک روز ساعتی زودتر محل کارم را ترک کردم و روبه‌روی درِ خروجی محل کار او طوری توی اتوموبیلم نشستم که از آینه می‌توانستم خروج او را ببینم. نیم‌ساعتی نشسته بودم و حوصله‌ام حسابی سر رفته‌بود که ناگهان دیدم نگاه او از توی آینه به نگاه من دوخته شده! بی اختیار سرم را دزدیدم. خروج او را ندیده‌بودم و او اکنون داشت همراه با همکاری از پشت به‌سوی اتوموبیل من می‌آمد. دلم فروریخت! چه داشتم می‌کردم؟ این عشق پیری داشت سر به رسوایی می‌زد! آمدند و درست از کنار من گذشتند و به‌سوی ایستگاه اتوبوس رفتند. پس با اتوبوس رفت‌وآمد می‌کرد و اتوموبیلی در کار نبود تا به کمک آن نامش را کشف کنم.

باید آرام می‌گرفتم. به‌خود نهیب زدم: "آرام بگیر! به دردش نمی‌خوری! چه‌کارش داری؟ دست از سرش بردار! او را و خودت را آزار نده! آرام بگیر...! آرام بگیر...!"

مدتی آرام گرفتم. اما کار دل به این آسانی‌ها نیست! حال که او با اتوبوس رفت‌وآمد می‌کرد، پس بی‌گمان روزنامه‌ی سیتی را می‌خواند. مدتی بود شروع کرده‌بودم به خواندن ستون اس‌ام‌اس‌های این روزنامه. کسی نوشته‌بود: "من می‌خواهم بغلت کنم. نمی‌فهمی؟ کاش جرئت کنم. کاش تو هم بخواهی." با خود فکر کردم ای‌کاش او باشد که برای من می‌نویسد! روز بعد کسی نوشته بود: "تو می‌خواهی که از تو متنفر باشم. این‌طوری بهتر است. ولی چه‌طور می‌توانم از تو متنفر باشم، حالا که بالاخره عاشقت شده‌ام؟" فکر کردم: آیا اوست که از دست نگاه‌ها و بی‌عملی من به‌تنگ آمده؟ روزی دیگر، کسی نوشته‌بود: "من هرکاری از دستم بر می‌آمد کردم. مرد باش و تو هم کاری بکن!" و روزی دیگر: "من از این بازی موش و گربه‌ی تو به تنگ آمده‌ام". همه‌ی این پیام‌ها بی‌امضا بودند، می‌توانستند از سوی یک نفر باشند، و با نوع رابطه ما هم‌خوانی داشتند.

باز روز دیگری کسی نوشته‌بود: "اگر توی راه به‌هم برخوردیم، همه شجاعت‌ات را جمع کن و چیزی بگو!" آیا می‌خواست فرصتی به من بدهد و داشت تشویقم می‌کرد؟ فردای آن روز مثل همیشه با همکاران وارد رستوران شدم و به‌سوی صف غذا ‌رفتم. دیدمش که یک سینی پر از فنجان‌های قهوه برای همکارانش در دست داشت و از فاصله ده متری به سوی من می‌آمد. به محض دیدن من با حرکت دل‌انگیز سر، موها را از صورتش دور کرد. چه زیبا! دلم را برد! در تمام طول راه تا گذشتن از کنار یک‌دیگر نگاهمان در هم گره خورده‌بود. من لبخندی به لب داشتم، و او مثل همیشه چیزی نشان نمی‌داد. ولی من که نمی‌توانستم او را سینی به‌دست به کناری بکشم و با او حرف بزنم!؟

روزی دیگر این پیام را در سیتی یافتم: "اگر توی راه به‌هم بربخوریم و اگر با من حرف بزنی، می‌بینی که من از شادی پر می‌گیرم!" و فردای آن کسی پاسخ داده‌بود: "اگر توی را به‌هم برخوردیم، خودت چیزی بگو!" راست هم می‌گفت! مگر حتماً من باید چیزی بگویم؟ چرا خود او قدمی پیش نمی‌گذارد و کاری نمی‌کند؟ آن هم توی این کشوری که زنان در پیش‌قدم شدن از مردان عقب نمی‌مانند! و فردا او پاسخ داده‌بود: "ولی اگر توی راه به هم بر بخوریم و تو چیزی نگوئی، می‌ترسم که باز از کنار هم بگذریم، مثل همیشه، چون که شجاعت من آن‌قدر نیست که بشود رویش حساب کرد".

این یکی دیگر خیلی به ما می‌خورد و داشتم مطمئن می‌شدم که اوست که دارد می‌کوشد از این راه با من ارتباط برقرار کند. چند روزی دودل بودم. اما عاقبت دل به دریا زدم و این پیام را برای سیتی فرستادم: "کیست که می‌خواهد اگر توی راه به هم برخوردیم، من (؟) حرفی بزنم؟ با کمال میل در اولین فرصت این کار را می‌کنم، به شرطی که تو کسی باشی که در شرکت "و" کار می‌کند! /ف".

اکنون می‌توانستم چند روزی منتظر پاسخ او باشم. در این فاصله نقشه‌ی تازه‌ای به فکرم رسید و به آن عمل کردم: یک روز در رستوران در کنج یک دوراهی و در گوشه‌ی میزی نشسته بودم. او داشت از سمت راست من می‌آمد و می‌بایست به سمت چپ من می‌پیچید. چند قدم پیش‌از آن‌که به من برسد تلفنم را از جیبم بیرون آوردم، تظاهر کردم که زنگ زده‌است، دگمه‌اش را زدم، از جا برخاستم، و در حالی که گوشی را به گوشم می‌چسباندم به‌سوی او چرخیدم. او همه‌ی این کارهای مرا دیده‌بود و می‌توانست خود را کمی کنار بکشد، اما با همان استواری همیشگی راهش را ادامه داد و چیزی نمانده‌بود سینه‌به‌سینه شویم. موهای کوتاه و خوش‌رنگش را پشت سرش جمع کرده‌بود و من هنوز قد راست نکرده‌بودم که بناگوش و گردن لخت‌اش از یک وجبی صورتم گذشت! گرما و عطر پیکرش مستم کرد. دلم خواست بوسه‌ای بر گردنش بزنم. نزدیک بود نقشه‌ام را فراموش کنم. اما به‌خود آمدم و درست زیر گوش او با صدای بلند گفتم: "بله؟ فرهاد!"

اکنون نامم را هم به او گفته‌بودم! چند روز بعد، وقتی پاسخی از او در سیتی نیافتم، و حال که می‌گفت جرئت لازم را ندارد، این پیام را فرستادم: "نام تو را نمی‌دانم. اسم کوچک من و نام محله‌ای را که در آن کار می‌کنیم در کتاب تلفن توی اینترنت وارد کن، زنگ بزن و نامت را بگذار، یا اس‌ام‌اس بزن. من زنگ می‌زنم!"

فردای آن روز، این پیام را یافتم: "نمی‌دانم آیا جرأت می‌کنم وارد این جزئیات شوم، یا نه!"

روزی، بعد از خوردن غذا در رستوران، سینی و ظرف‌ها را می‌بردم که در جایشان بگذارم. جمعیتی در کنار جای سینی‌ها ازدحام کرده‌بودند، و ناگهان او در دو قدمی من از لابه‌لای جمعیت بیرون آمد. زبانم بند آمد، به زحمت توانستم لبخندی رنگ‌پریده بر لب بیاورم و با هر دو چشم چشمکی نامحسوس و بی‌معنی زدم. فردا این پیام را در سیتی خواندم: "منظورت از آن اشاره‌ی کجکی مثلاً نوعی علامت‌دادن بود؟ بابا، موزی چیزی برایم پرت کن، آخر من خیلی خنگ هستم!" بی‌اختیار قاه‌قاه خندیدم. آیا او نبود؟ طنز خوبی داشت.

روزها می‌گذشت و به‌سرعت به تعطیلی کریسمس و سال نو نزدیک می‌شدیم. حالا دیگر به‌راستی می‌خواستم خود را به آب و آتش بزنم. با آمادگی کامل در کمین شکار فرصتی بودم تا با او حرف بزنم. اما این فرصت به دست نمی‌آمد. دو روز مانده به آغاز تعطیلی طولانی، این پیام را خواندم: "راه‌های ما به نظر نمی‌رسد که امسال با هم تلاقی کند. چطور است بعد از سال نو «چیزهایی» با هم رد و بدل کنیم؟ *چشمک*" و فردای آن توی صف غذا ایستاده‌بودم که از کنارم گذشت، با همکارانش که گرد میزهای دیگر نشسته‌بودند خداحافظی کرد، سه مرد همکار را در آغوش کشید، و رفت. پیدا بود که می‌رود تا بعد از سال نو برگردد.

با هر شکنجه‌ای بود تعطیلی طولانی را سر کردم. نگران بودم که مبادا او هم مانند هزاران سوئدی به تایلند سفر کرده و گرفتار زمین‌لرزه و خیزاب شده باشد. و بعد این پیام را طوری فرستادم که در نخستین روز کار بعد از تعطیلی در سیتی چاپ شود: "وقتی از کنارم گذشتی بی آن‌که نگاهم کنی و به مرخصی کریسمس رفتی خیلی L شدم. داشتم می‌آمدم چیزی بگویم که تو همکارانت را بغل کردی. دلم بغل خواست! منتظر «چیزهایی» هستم که تو(؟) می‌خواهی رد و بدل کنی. /ف" همان روز در رستوران دیدمش، به هم نگاه کردیم، و خیالم آسوده شد که سالم است. اما راهمان با هم تلاقی نکرد! دو روز بعد کسی نوشته‌بود: "از کنارت که گذشتم بدون نگاه کردن، کجا رفتم؟ شاید من بودم... منتظر رد و بدل کردن «چیزها»". انشای این جمله نوجوانانه بود، با این حال دوشنبه‌ی بعد پاسخش را دادم: "وقتی از کنارم گذشتی بدون نگاه کردن و برای تعطیلی کریسمس رفتی، اول رفتی به دفتر کارت در "و"! در اولین فرصت با تو حرف می‌زنم به شرطی که راه‌هایمان تلاقی کند. بغل! /ف"

دیگر مثل گرگی گرسنه بودم. به خود گفته بودم "مرگ یک بار، و شیون یک بار!" با خود عهد کرده‌بودم که دیگر هیچ فرصتی را از دست ندهم. فکر کرده‌بودم که اگر لازم بود صحبت او با همکارانش را هم قطع کنم، به کناری بکشمش و کار را یک‌سره کنم.

شبی توی خانه جلوی آینه ایستاده‌بودم، خود را ورانداز می‌کردم و در دل می‌گفتم: "آخر مرد حسابی! تو با این سن و سال و دک‌وپز، با این ریخت و قیافه، چطور انتظار داری که زنی با آن کلاس روی خوش به تو نشان بدهد و با تو روی هم بریزد؟ بیا و از خر شیطان پیاده شو! دست بردار! سرت را بیانداز پائین و نفس‌ات را بکش!" اما، آخر، او هم نگاهم می‌کرد! به یاد نگاه‌های او افتادم و چاره‌ای ندیدم جز آن‌که بکوشم تکلیف خودم و او را به‌نحوی یک‌سره کنم. یقین نداشتم که پیام‌های سیتی را او می‌نوشت، و می‌دانستم که او می‌توانست همه چیز را انکار کند، ولی...، خب...، راهی نبود!

و روز بعد با همکارانم در رستوران به گرد میزی در سر راه او نشسته‌بودیم که فرصتی که بهتر از آن هرگز پیش نیامده‌بود، دست داد: موقع گذاشتن سینی غذا در جای آن، از همکارانش جدا افتاده‌بود و اکنون چند متر پشت سر آن‌ها داشت تنها به‌سوی ما می‌آمد. همان‌طور محکم و مصمم، با صدای پاشنه بلند کفشش و آهنگ آشنای گام‌هایش، با تاب دادن بازوانش، با حرکت سر برای کنار زدن موهایی که توی صورتش می‌ریخت. چه دل‌انگیز! اما این‌بار نگاهم نمی‌کرد. کارد و چنگال را رها کردم. همه‌ی شجاعتم را جمع کردم، همان‌طور که راهنمایی کرده‌بود، نهیبی به خود زدم، از جا برخاستم و به‌سویش رفتم تا چیزی بگویم و ببینم که او از شادی پر می‌گیرد! در کنج همان دوراهی که نامم را توی گوشی تلفن به او گفته‌بودم و همان‌جا که گرما و عطر پیکرش داغم کرده‌بود و دلم خواسته‌بود گردنش را ببوسم، به او رسیدم. هنوز نگاهم نمی‌کرد. گفتم:

- ببخشید...
با صدای بلندی گفت: - بله...؟
- می‌شود چند لحظه وقتتان را بگیرم؟
- بله، البته!

صدایش خیلی بلند بود. با این صدا کسانی که در اطراف ما نشسته‌بودند و حتی همکارانم که سه‌چهار متر دورتر بودند می‌شنیدند که ما چه می‌گوییم. نیم قدمی به طرف دکوری که در گوشه‌ی خلوتی بود برداشتم، با این امید که او را با خود بکشانم، اما او محکم سرجایش ایستاد و نشان داد که خیال ندارد مرا همراهی کند. اولین ضربه را خورده‌بودم! به‌ناچار نزدیک‌تر رفتم، صدایم را پایین‌تر آوردم و خواستم داستانم را تعریف کنم. مقداری از شجاعتی که جمع کرده‌بودم از دست رفته‌بود و صدایم در شروع داستان لرزید، اما به هر زحمتی بود بر اعصابم مسلط شدم. گفتم:

- من یک سناریوی این‌طوری ساختم، که از شما یک سوأل الکی درباره این دکور می‌پرسم...
- خُ ُ ُ ُب...؟
- ولی بعدش اضافه می‌کنم که نمی‌خواهم وقت استراحت ناهار شما را بگیرم...
- خُ ُ ُ ُب...؟
- و ازتان اجازه می‌خواهم که بعداً تلفن بزنم و سوألم را بپرسم...
- خُ ُ ُ ُب...؟
- و برای این‌که بتوانم تلفن بزنم، باید اسم شما را شاید به اضافه شماره داخلی‌تان بدانم...
- خُ ُ ُ ُب...؟

کم‌ترین سایه‌ای از لبخند بر لبانش نبود. کم‌ترین آشنایی نشان نمی‌داد. در چشمانم نمی‌نگریست. هر بار که در چشمانش می‌نگریستم، نگاهش می‌گریخت. کم‌ترین گرمایی در برخوردش احساس نمی‌کردم. بارها او را درحال شوخی و خنده با همکارانش دیده‌بودم. اکنون اما هیچ احساسی بر چهره‌اش نمی‌خواندم. هر آدم بیگانه‌ای را، حتی در این سرزمین یخ، توی خیابان متوقف کنید و چیزی بپرسید، لبخندی زورکی بر لب می‌آورد و سعی می‌کند با چهره‌ای کم‌وبیش مهرآمیز پاسخ‌تان را بدهد. ردی از مهر در چهره‌اش نمی‌دیدم. این "خب؟" گفتن‌هایش در میان جمله‌های من و حتی آهنگ و لهجه‌ی آن نیز مرا به‌یاد زن دیگری که یکی از پزشکانم بود می‌انداخت که به همین شکل حرفم را می‌برید و من پشت هریک از "خب؟"‌های او عبارات دیگری می‌شنیدم:

- خُ ُ ُ ُب...؟ (که چی؟!)
- خُ ُ ُ ُب...؟ (این که مهم نیست!)
- خُ ُ ُ ُب...؟ (مگر فکر می‌کنی کی هستی؟)
- خُ ُ ُ ُب...؟ (حوصله‌ام سر رفت! چه‌قدر حرف می‌زنی؟!)

با هر "خب؟" او بیشتر دست‌پاچه می‌شدم. کاش می‌توانستم عقب نشینی کنم و فرار کنم! داشتم داستانم را فراموش می‌کردم. ادامه دادم:

- که بعد بتوانم به شما تلفن بزنم...

فکر کرده‌بودم که بعد ادامه می‌دهم "ولی حالا فکر می‌کنم لازم نیست با این سناریو عمل کنم و چه بهتر که اگر وقت دارید بدون بهانه‌ی این دکور با هم حرف بزنیم"، اما حرفم را قطع کرد و با شادی صادقانه‌ی کسی که توانسته یقه‌اش را از چنگ آدم مزاحمی رها کند، بی آن‌که در چشمانم نگاه کند، گفت:

- ولی این دکور کار من نیست. کار یکی از همکارانم است...

و با حرکتی که نشان می‌داد "پس حرفمان دیگر تمام شد"، می‌خواست برود. فهمیده‌بودم که دیگر امیدی نیست. دل‌شکسته و ناامید گفتم:

- هه...، خب...، این را که می‌دانم.... ولی...، آخر...، همه این‌ها برای این بود که بتوانم با شما حرف بزنم...

بی کم‌ترین درنگی گفت:
- ولی من دوستِ پسر دارم، اگر موضوع این است!

ضربه‌ی کشنده فرود آمده‌بود! گفتم:
- پس باید از شما عذرخواهی کنم.

باز بی‌درنگ گفت:
- ولی، نه، کمپلیمان خیلی خوبی بود!

این را مثل یک آدم آهنی و بی هیچ لبخند و نشانی از مهر و سپاس داشت می‌گفت. در ادامه‌ی جمله‌اش می‌خواندم "ولی دوست داشتم آن را از کس دیگری بشنوم، نه از پیرمرد قراضه و بی‌قواره‌ای مثل تو...!"

این بار نیم‌نگاهی در چشمانم انداخت و برای نخستین بار توانستم لحظه‌ای کوتاه چشمانش را ببینم: دو پارچه یخ آبی‌رنگ!

دلم یخ زد.
گفتم:
- باشه، خدا حافظ!
- خداحافظ!

***

خواندن ستون اس‌ام‌اس‌های روزنامه را ترک کرده‌بودم، اما چندی بعد به‌تصادف چشمم به این پیام افتاد:

"همسایه‌ی خوش‌تیپ دیوانه! آخر اگر بدانی سن من چه‌قدر بالاست و چه‌قدر وفادار هستم! با این‌حال عاشقت هستم و دلم را گرم می‌کنی."

و چندی بعد، باز به‌تصادف، این پیام را دیدم: "حالا که دیگر به همدیگر نگاه نمی‌کنیم، خیلی بهتر است. از ته دل آرزو می‌کنم کسی را که دنبالش هستی پیدا کنی. قدر خودت را بدان. بغل..."

هرگز نمی‌توان فهمید مخاطب اس‌ام‌اس‌های این روزنامه کیست!

استکهلم، فوریه 2005 – فوریه 2008

8 comments:

Anonymous said...

Yixilisa!

Bü söz məni rəhmətlik nənəmin yadina saldiş

Shiva bəy, çoxlari tək məndə sız və sizin gələmizlə nəşr etdiyiniz dəyərli yazınız "Menim atadilimin anasiz dili" "زبان پدری مادرمرده‌ی من" oxüyandan sonra tanış olmüşam.

Siz orda və yerində "Yiıxılısa" kelmesinə işarə etmişdiniz. Bü kəlmə haqqinda yaxın gələcəkdə öz düşüncələrimi sizlə paylaşmaq istiyərdim. Bizim tərəflərdə də bizim analarımız da bü kəlməni eylə siz yazdığınız kimi
" Yixilisa! " formasinda işlədərlər.

Sağ olün,
Hörmətlə, Sirus

Shahrokh Farahmandrad said...

شيواي عزيزم
اين نوشته شما را هم طبق معمول چندين روز چندين بار با دقت تمام خواندم و محو كلمه به كلمه ي آن شدم. لحظه به لحظه تشويق به كاري كردم و در لحظات شكست شكستم و اشك در چشمانم حلقه زد. تكرار اينكه «من به درد او نمي خورم» ناخودآگاه مرا به بيست سالگيم پرتاب كرد روزگاري كه دل به زيبارويي در دانشكده مان داده بودم و داستان شما داستان دلدادگي من بود و من با همين افكار او را عاصي كرده بودم. البته در آن زمان مشكل اصلي من سن و سال كمم بود اما به قول شما كار دل به همين سادگيها نيست. ما با اطمينان كامل از علاقه متقابلمان با خبر بوديم و او فرصتهاي بيشماري به من داده بود تا علاقه ام را ابراز كنم اما عاقبت در بهترين فرصت ممكن وقتي حركت موثري از من نديد بركت نگاهها و صداي دلنشينش را تا ابد از من دريغ كرد.ء
راستي چرا ما اينطور بار آمده ايم؟

Shiva said...

əziz Sirus,

Sizin gözəl sözlərinizə görə sizə minnətdaram. Sağ olasız.

Mənim o yazımın ünvanını bəlkə belə desək düzgün olar: "Anası ölmüş ata dilim".

Yıxılmağa gələndə, babam onu "yıxılusan" deyərdi. Siz de belə deyərsiz? Harada?

Yenə sağ olasız.

Shiva said...

شاهرخ عزیز، سپاسگزارم از لطف‌ات. من هم در آن سن و سالی که صحبت‌اش را می‌کنی تا حدود زیادی همان‌طور بودم که می‌گویی. ولی ‏این داستان تخیلی‌ست! اس‌ام‌اس‌های روزنامه‌ی سیتی توجهم را جلب کرد، چند روز آن‌ها را قیچی کردم و خواندم، و بعد با کنار هم چیدن ‏تعدادی از آن‌ها این داستان را پرداختم. اگر تخیلی بودن آن پیدا نیست، پس...، راستش نمی‌دانم آیا باید آن را به حساب حسن آن گذاشت، یا به ‏حساب عیب‌اش!‏

نوع رفتار بنده و شما هم فکر می‌کنم استثنائی نبود و بخش بزرگی از ما را، هم مرد و هم زن، جامعه و خانواده این‌شکلی بار می‌آورد، به‌ویژه ‏در شهرهای کوچک.‏

چاره‌ی کار را فکر می‌کنم در "توضیح واضحات" سرلوحه‌ی داستان گفتم: باید خواست، در جا و بی معطلی، تا شاید به‌دست آورد. با نخواستن ‏چیزی به‌دست نمی‌آید! تاکتیک کودکانه‌ی ناز کردن و قهر کردن و نخواستن در عین آن‌که انسان خیلی هم دلش می‌خواهد، به امید آن‌که ‏اطرافیان اصرار کنند "من بمیرم، تو بمیری"، در واقعیت خشن زندگی بعد از دوران کودکی کارآمد نیست!‏

Anonymous said...

سلام عمو باز هم منم تازگیهاهمش وب لاگ شما رو میخونم و لذت میبرم الان داستان خوندم خیلی هیجان انگیز بود اگر واقعی بود که بیشتر ولی باید بگم که غم هم گرفت

Shiva said...

مرسی سویل جان. لطف داری. متأسفم که غمت گرفت. هر چه تلاش می کنم چیزهای شاد بنویسم، باز یک جایی غم ازش می زند بیرون. نمی دانم چه کنم!ء

Anonymous said...

شیوا جان نشستیم با سارا این دستان را خواندیم وای که چه لذتی بردیم هنگام خواندن مثل اون دورانی که می‌رفتیم لاله زار سینما، تو عالم بچگی‌ وقتی‌ یکی میخواست آرتیست فیلم رو بزنه ما داد میزدیم ؛ مواظب باشه پشت سرته ، وقتی‌ این داستان رو میخوندیم هم با شوق و هیجان میگفتیم بگو، اینبار چیزی بگو ، سارا میگفت وای من جای اون زنه بودم شیوا را خفه میکردم ، من می‌گفتم سارا جان معلوم نیست شیوا باشه یه داستان است فقط، محشری بر پای بود هنگام خواندن خلاصه با بی‌ صبری قسمت بعدی رو میخوندیم و باز خبری نبود و داستان به صورت جنایات و مکافات در توضیح لحظات این حادثه ما را با خود مانند تکه چوبی که در جریان آب بیفتد به هر سمت که می‌خواست می‌برد ما خشنود که به زودی پایان خوش آن را خواهیم دید اما پایان خوش حداقل برای ف نبود شاید اگر جایی در میهمانی یا مناسبتی در یک حالت سر خوشی‌ لبی رد و بدل میشد و بغلی گرفته میشد بعد حوادث طوری پیش میرفت که تصورات از هم با واقیعات اصلا جور در نمیامد و تمام میشد بهتر بود ( من این نظر را در کمال جدیّت عنوان کردم) سارا گفت از این بهتر نمی‌شد تمام بشه این شیوا با این روح حساس برای همون یه بوسه باید کلی‌ عذاب می‌کشید ( توضیح این که این یک دستان است کاری از پیش نمیبرد هر دو مصمم بودیم که با وجودی که دستان است ولی‌ اگر در عالم واقعیت اتفاق افتاده بود یک چیزی همینطور می‌تونست باشه البته نه حتمأ پایانش ولی‌ حتمأ تا قبل از پایانش)


دوستار تو بهروز

Anonymous said...

شیوای عزیز دلم نیامد این را اضافه نکنم ، حقیقتاً اگر نیک‌ بنگری در این دنیا ی عشق و عاشقی بعد از زدن آن جرقه معروف که دل‌ را به تاپ و توپ می‌اندازد، مسیر دست یافتن به روح دلداده یا بقول جوانان امروز ؛زدن مخ؛ طرف به ۲ شیوه کاملا متفاوت میّسر است ۱: شیوه پر ریسک رابین هودی ۲:شیوه طاقت فرسای ماهیگیری . در روش اول به واقع طرف انتظار دارد با یک تیر که از کمان دل‌ شلیک کرد مثل جناب رابین هود بی‌ خطا بزند در خال ، اگر زد که هیچ مفته چنگش زده و برده ( البته طبق براورد من این امکان بسیار ضعیف است فقط در صورت شانش فوق‌العاده در کنار مهارت واقعا جدی در نشانه گیری و نیامدن باد مخالف و عطسه نکردن طرف امکان موفقیت هست) در غیر این صورت شکستن آن کمان و سرفنظر کردن از دلدار محتمل‌ترین گزینه است در حالت دوم اوضاع فرق می‌کند گاهی‌ باید مثل داستان پیر مرد و دریا تا مرز جان کوشید آن هم نه در عالم خیال در مصاف با آن دلبر شوخ چشم بی‌ مروت در این حالت میشود گفت در حد تضمینی کار تمام است ( عدم موفقیت تنها زمانی‌ امکان درد که چرخ و ماه و فلک در کنار اخر بدشانسی‌ در کار شکست تو باشند....) بنا‌ بر این من اگر جای آن ف‌‌ عزیز بودم بعد از کمان رابین هود میرفتم سراغ قلاب ماهیگیری، با آن هم اگر کار تمام نمی‌شد خوب نشه ماهی‌ که تنها آن یکی نیست اوو الماسون بو السون چیزی که با کمی‌ انعطاف میشود به آن دست یافت همان تاپ و توپ دل‌ و آن جرقّه روح انگیز است .

بهروز